امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دِلِ بی قرار

#21
عزیزم دو روزه هیچی نزاشتی نگاه چرا اینقدر دیر به دیر می زاری



رمان دِلِ بی قرار 3رمان دِلِ بی قرار 3




پاسخ
 سپاس شده توسط maede khanoom
آگهی
#22
تو روخئا بروز کن من عاشقشم خوااااااااااااااهش
cryingcryingcryingcryingBig GrinBig GrinBig Grin
در دنیایی که همه گوسقندان گرگ اند
.
.
تو خر باش ...... کلا بهت میاد
پاسخ
 سپاس شده توسط maede khanoom
#23
فرشاد:






يک ماهي ميشه که فرشته رو نديديم.................از مامان باباش خبر ندارم ولي فرشته با فردين زندگي ميکنه...........فردين و مليکا.............حوصله ندارم! از نبودن فرشته همه ي خانواده کسل و دمق شديم
فقط بار آخر که اومد همون يک ماه پيش بود اونم براي بر داشتن کتاب درسيش و لباساي مدرسه اش..................بي حال گوشيمو پرت کردم رو تخت و از جام بلند شدم از پله ها رفتم پايين مامان و بابا تو
هال نشسته بودن ..............طبق معمول مامان گوشه ي مبل نشسته بودو دونه دونه اشک از چشماش ميومد.......بابا يه روزنامه گرفته بود دستش به جاي اين که بخونه حرص مي خورد..............فرنازم
که بدتر از من همش يه گوشه ولو ميشه ......................ديگه خونوادمون دل و دماغ اين که دور هم جمع بشن ندارن الان 2 هفته ايي ميشه که خاله اينارو نديدم......2 هفته پيشم که اومده بودن عرشيا مثل 
افسرده ها نه حرف ميزد نه غذا ميخورد نه ميخنديد اصلا آدم باورش نميشه که عرشياي شنگول انقدر دمق باشه ................بلاخره نيمه يگمشده اشو ازش گرفته بودن ...ديگه کسي نبود که ضايع کنتش يا 
باهاش جر و بحث کنه ...............از فکرام اشک تو چشمام جمع شد بغض کردم!من!آره من !فرشادي که 5/6 سال از خونوادش دور بود ولي اينجوري دل تنگ نشده بود پس الان چه مرگشه ؟ من چم شده؟
وقتي ديدم انقدر فضاي خونه حال بهم زنه از جام بلند شدم برگشتم تو اتاقم گوشيمو برداشتمو شماره ي فرزاد و گرفتم ........بعد از چند بوق با صدايي که از ته چاه درميومد جواب داد:بله؟..........گفتم:تو ديگه
چه مرگته؟..................با صداي لرزوني گفت:نمي دونم !..............اه من و باش به اين ديوونه زنگ زدم باهم بريم بيرون اينم که شده زليخا که يوسف شو گم کرده ...........گفتم:گمشو بيا دنبالم ! ...........
بي حوصله گفت:کدوم گوري مي خوايي بري ..............گفتم:کاريت نباشه بپر بيا .................بعد از خدافظي با فرزاد بلند شدم يه تيپ کاملا معمولي زدم اصلا حوصله ژيگول کردن نداشتم .........10 دقيقه ايي
منتظر فرزاد بودم که بلاخره اومد ..........از جام بلند شدم يه خدافظيه سر سري کردمو از خونه اومدم بيرون ...................واهههههههههههههههههههه.........فرزاد يه من ريش گذاشته بود..........رفتم در 
ماشين و باز کردم و نشستم و داد زدم :د ! آخه احمق تو بنال چته ؟..............نگاهي زير چشمي بهم انداخت و گفت:خودت ميدوني که شاديه من فرشته بود !.................يه آه پر سوزي کشيد و ادامه داد:فرزاد!
دلم براش تنگ شده ! براي شيطنتاش.....براي اذيتاش.....براي کرم ريختناش.........براي گاز گرفتناش......براي تيکه هايي که بهم مي نداخت و تا نا کجا آباد ميسوزوندم ............براي همه چيزش...........
چشمام و ريز کردم و زل زدم بهش و گفتم:فرزاد! ميدونم دوريه فرشته اذيتت ميکنه ولي نه در اين حد اين وسط مسطا يه چيزي هست...........برگشت بهم نگاهي انداخت و گفت:آره ! فرناز........از جام پريدم
بالا نگاهي بهش انداختمو گفتم:هنوز بهش نگفتي ؟
فرزاد__نه !جرعت ندارم الان که ميتونم غرورمو بندازم کنار اصلا وقتش نيست که بگم 
__د!آخه پسر خوب! قضيه ي تو که ربطي به موقيت ما نداره تو مي خواي حرف دلتو به فرناز بزني 
فرزاد__يعني تو مي گي بهش بگم ؟
__آره چرا که نه 
فرزاد لبخندي زد و گفت:مي خواي اول يه دور بزنيم بعد بريم دنبال فرناز ورش داريم بريم خونه ي فردين ؟
انگار بهم برق وصل کردن نيشمو تا ته باز کردمو گفتم:بريم؟
لبخندي زد و گفت:اوهوم 
بعد از اون تو سکوت راه افتاديم سمت پارک تا يه زره هوا بخوريم ..............خلاصه داشتيم حال ميکرديم که گوشيم زنگ خورد فوري برش داشتم با ديدنه اسم فرشته روي صفحه گوشيم اول يه ماچ گنده از
لپاي فرزاد گرفتم بعد گوشيرو جواب دادم:جانم؟
صداي فرشته تو گوشي پيچيد:فرشاد مي خوام بيام پيشت
انگار به خر تيتاب دادن داد زدم:من ميام با فرناز و فرزاد ميام آجي کوشولو 
بغضش ترکيد و گفت:بيا !تورو خدا مي خوام ببينمتون دلم براتون اندازه سوراخ جوراب مورچه شده 
لا الله الل الله چه مثالايي ميزنه سوراخ جوراب مورچه رو تو چي کار داري آخه .......والا 
گفتم:باش!الان راه مي افتيم.....................بعد از قطع کردنه گوشي پريدم بغل فرزاد هي مي خواستم ماچش کنم نميزاشت !بي شعور! خيليم دلش بخواد نکبت 
سوار ماشين شديم زنگ زدم به فرناز گفتم آماده باشه که بريم دنبالش 
انقدري که امشب خوشحال بودم هيچ وقت خوشحال نبودم احساس ميکنم با ديدنه فرشته ميتونم جون تازه بگيرم !
بلاخره رسيديم جلوي در خونه فرناز با شور و شوق پريد تو ماشين شروع کرد جيغ جيغ کردن :واااااااااااي خدا بگيد دارم خواب ميبينم يعني ما واقعا داريم ميريم پيش فرشته ؟
فرزاد بيچاره که فکر کنم پرده گوشش پاره شده بود گفت:آره بابا!من چه گناهي کردم پرده گوشمو جر ميدي!؟کمتر جيغ جيغ کن دختر
فرناز دوباره با جيغ داد زد:چشم!
فرزاد زير لب زمزمه کرد:قربون چشم گفتنت
برگشتم به فرزاد نگاهي متفکرانه انداختم فهميد که شنيدم لپاش گل انداخت سرشو گرفت جلوش و به رانندگي کردن ادامه داد 
اي خدا به همه ي جوونامون عقل بده 
بلاخره بعد از چند دقيقه ايي رسيدم جلوي در خونه فردين وقتي به موبايل فرشته زنگ زدم فوري با فردين اومدن جلوي در خونه ................از ماشين پياده شديم ........فرشته در و باز کرد و اول از همه 
پريد تو بغل من ....................چقدر دلم براش تنگ شده بود آجي فسقلي من!.............فرزاد و فرناز و فرشته سوار ماشين شدن .................فردين اومد سمت من و گفت:فرشاد اين چند وقته همش تو گوشش
خونديم که برگرده و از مامان بابات معذرت خواهي کنه امشب ببرش خونتون فکر کنم قصدش از اومدن با شما معذرت خواهيه.............لبخندي زدمو بعد از خدافظي از فردين سوار ماشين شدم ..............
جلوي يه کافي شاب وايساديمو بعد از پياده شدن از ماشين رفتيم داخل کافي شاب ................همين که نشستيم فرشته گفت:اي داد بي داد!.......هول شدم گفتم:چي شده؟.........فرشته چشمکي به من زد و گفت:
خيلي وقت بود دوتا کفتر عاشق و نديده بودم دلم براشون تنگ شده بود...............ما دوتايي باهم خنديديم ولي فرناز و فرزاد متوجه منظور فرشته نشدن................رو کردم به فرشته همون طور که مي خنديدم
گفتم:فرشته يارو عاشق شده روش نميشه بگه تازه زير لبي قربون صدقه اشم ميره.............فرشته منفجر شد از خنده فرزاد که متوجه منظور ما دوتا شد با عصبانيت گفت:ها ؟چيه؟مگه چي ميشه؟ خوب بدبخت
روش نميشه بگه گناه که نکرده!...................بازم ما ميخنديديم .........گارسون برامون سفارش هامونو آورد فرناز و فرزاد باهم چيپس و پنير سفارش داده بودن .........چشتون روزاي اينجوري رو نبينه
همين که فرزاد دستشو برد جلو فرنازم برد و دستاشون باهم تصادف کردن.................حالا بماند که لپ دوتاشون گل انداخته بود ولي هي اين تعارف ميکرد شما بفرماييد اون ميگفت شما بفرماييد من و فرشته
ام غش غش ميخنديديم فرشته يه خنده ي شيطاني کرد يواشکي يه چشمک به من زد تو دلم گفتم يا علي فرشته هر وقت يه نقشه خبيثانه ميکشه اينجوري ميخنده .........فرشته رو به فرزاد گفت:شما دوتا بشينيد
من و فرشاد الان برميگرديم............بعدم دست انداخت پيراهن من و کشيد منم مثل اين بچه اردک ا که دنبال مامانشون ميرن داشتم دنبال فرشته مي رفتم ......بیرون که رفتیم گفتم:چرا گفتی که ما میریم بر میگردیم
فرشته لبخند شیطانی زد و گفت: می خواستم راحت حرفشو بزنه............دوتامون خندیدیم بعد از نیم ساعت برگشتیم توکافی شاب ......نیش فرناز و فرزاد تا ته باز بود فرزاد داشت با لذت به فرناز نگاه می کرد
فرشته زد به دستم گفت:فرشاد هیچ میدونستی فرزاد از فرناز 11 سال بزرگ تره .........انگار زدن داغومم کردن گفتم:دوروغ........فرشته گفت:به خدا..........سر جاهامون نشستیم .....نگاهی به فرزاد انداختم چقدر
خوشحال بود منم خوشحالم چون فرزاد می خواد دامادمون بشه ..............بعد از خوردن همه ی سفارشامون سوار ماشین شدیم ..........به فرشته گفتم:میایی خونه ی ما ؟ ........فرشته آهی کشید و گفت:آره..
بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه .......اول من بعد فرزاد بعدم فرناز رفتیم تو خونه .....مامان سرشو بلند کرد و نگاهی بهمون انداخت با تعجب گفت:شما چرا می خندین ؟ ......خندیدم گفتم:آجی کوشولو .....مامان
با دهن باز داشت به ما نگاه می کرد که فرشته اومد تو جواب سوال مامان رو خودش داد ......مامان فکر می کرد فرشته اومده اینجا تا داد و بی داد کنه و حرفای همیشگی رو بزنه ولی در حالت ناباوری فرشته
گفت:مامان! .........همین یه کلمه کافی بود تا مامان بپره فرشته رو بغل کنه........همه خوشحال بودیم بابا وایساده بودو داشت همین جوری به مامان و فرشته نگاه می کرد ........وقتی همه دور هم نشستیم
فرشته شروع کرد به صحبت کردن انگاری گفتن یه سری چیزا براش خیلی سخت بود ولی باید می گفت همین جوری با بغض صحبت می کرد:من می خوام مامان بابامو ببخشمو برگردم چون میترسم زمانی
بهشون احتیاج پیدا کنم که دیر شده باشه ......مامان بابای من هرچقدرم برام زحمت بکشن اندازه ی زحمتایی که شما و بابا گودی کشیدین نمیشه .....اگه بی احترامی کردم اگه توی این چن سال اذیتتون کردم 
اگه شیطونی کردم اگه باهاتون دعوا کردم اگه سر قضیه ایی دلتون رو شکستم ازتون می خوام که من و ببخشید .......درسته که می خوام از این خونه برم ولی دلیلی نداره که شما دیگه مامان بابای من نباشین
همین جمله ی آخر فرشته باعث شد چشم مامان بابا برق بزنه ..........یکم سکوت شده بود که فرزاد رفت بغل دست بابا نشست و با یکم مِن و مِن شروع کرد و گفت:بابا گودرز من می خوام که امشب ..یعنی
که...چیزه آخه چطور بگم میدون....ین چ...چیزه .........بابا خنده ی بامزه ایی کرد و گفت:چیزه؟ درست حرفتو بزن نمیزنم بندازمت بیرون ........فرزاد که از خوشحالی داشت سکته می کرد گفت:می خوام
فرناز رو خواستگاری کنم .....البته با اجازه ی شما ........بابا خندید و گفت:مگه به خودش گفتی از من اجازه گرفتی؟ ......بیچاره فرزاد 100 تا رنگ عوض کرد و گفت:شرمنده ام ! .....بابا خندید و گفت
: باشه بابا ! ........فرزاد مثل فرفره از جاش پرید و گفت:من بعد از ظهر با خانواده میام ...خدافظ! .....نزاشت باهاش خدئافظی کنیم در و باز کرد و پرید بیرون درم بست ........بابا رو کرد به فرناز و گفت
:اووووووه...این چقدر هوله ........فرناز سرشو انداخت پایین و لپاش گل انداخت.........خوب حالا نوبته من بود که بخوام ارمغان رو به بابا بگم گفتم:بابا میدونی چیزه آخه چیز شدم یعنی ! ......بابا گفت:یه
چیزی تو گلوت گیر کرده ........با تعجب گفتم:چی گیر کرده؟! ......بابا خندید و گفت: ارمغان .........احساس کردم لپام از خجالت سوخت سرمو انداختم پایین و گفتم:یعنی انقدر ضایع بودم ؟ ..... همشون گفتن
:آره .........لبمو از گوشه بردم تو دهنم و گفتم:خاک عالم بر دهانم .......بابا اینا خندیدنو دیگه چیزی نگفتن .........قرار بود که فرزاد و خانوادش ساعت 5 بیان خونمون بابام با بابای ارمغان صحبت کرده بودو
قرار شد مام ساعت 9 بریم اونجا.......خلاصه جونم براتون بگه که امروز خواستگاری تو خواستگاری شده .........مامان برای اومدن خانواده ی فرزاد حرفی نداشت اما همش می خواست ساعت خواستگاری
رو عوض کنه ..........باباهم می گفت که ما می خواییم بریم خونه ی آقای هدایتی نمیتونیم ساعت رو عوض کنیم ولی مامان همش میدوید این میدوید اون ور آخرم نتونستیم ازش بپرسیم که چی شده ...........
ساعت 5 شد و خانواده ی فرزادینا اومدن خونمون یکم نشستیم و صحبت کردیم خندیدیم و فرشته سر به سر فرزاد میزاشت و فرزادم عصبانی میشد .......فرشته رو به فرزاد گفت:فرزاد دامادمون شدی دیگه
اذیت کردنت راخت تر شده واسم .......فرزاد یه تار ابروشو پرت کرد بالا و گفت:نه که تاحالا کم اذییتم کردی .......همه نشسته بودیم تا فرناز اومد دهن باز کنه و بله هرو بگه صدای زنگ در بلند شد اخمای
فرزاد و بابا و عمو کیوان رفت تو هم .......مامان بیچاره سرخ شد و گفت:خاک به سرم ببخشید تورو خدا ولی به خدا .......دیگه حرفشو ادامه نداد و رفت در و باز کرد من با دیدنه عرشیا تو کت و شلوار قهوه ایی
رنگ و گل و شیرینی از همه چی خبر دار شدم ......حالا بیا این وسط و جمع کن عرشیا و فرزاد مثل بز داشتن چپ چپ همو نگاه می کردن که عرشیا داد زد :تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ ......فرزاد گفت:نه خیر
تو اینجا چی کار میکنی ؟ ......عرشیا اخم کرد و گفت:اینجا خونه ی خالمه وتو؟ ........فرزاد لبخند شیطانی زد و گفت:آها قابل توجه شما عرشیا جون من اینجا قریبه نیستم فامیلتونم ....همین جوری که داشت
می رفت سمت عرشیا و تا رسید جلوش وایساد و گفت:اومدم خونه ی پدر زنم مشکلی داری ؟ ...........عرشیا با دهن باز و چشمای خون گرفته داد زد : چی ؟ .......فرزاد ابروشو پرت کرد بالا و خندید و رفت
نشست سر جاش اما چشمتون روز بد نبینه قبل از این که فرزاد بتونه بشینه عرشیا دستشو کشید و شروع کردن به کتک کاری .......حالا ما رو میگی نمیدونستیم از دست اینا بخندیم نخندیم چمیدونم از هم جداشون
کنیم خشکمون زده بود تا اینکه به خودم اومدم و داد زدم:الانم همدیگرو میکشن چرا وایسادید من و. نگاه میکنین ........پریدم سمت فرزاد و دستشو از پشت گرفتم و گفتم:فرزاد تورو قرآن بس کن داداشی ! ولش
کن این عرشیا رو ........عرشیا داد زد:آدم فروش شدی فرشاد خان......اخمی کردم و گفتم:آدم فروش نشدم دارم به صلاح طرفداری میکنم .....بعدم با پوز خند گوشه ی لبم ادامه دادم : دیر اومدی عزیزم فرزاد
صبح فرناز و خواستگاری کرد عرشیا داد زد:اگه فرزاد صبح خواستگاری کرده من 2 ماه پیش که رفته بودیم کوه خواستگاری کردم .........همین که عرشیا این حرفو زد همه ساکت شدن هممون دست از تلاش
برداشتیمو عرشیا و فرزادم نمی خواستن باهم دعوا کنن ........خونه ساکت ساکت بود تا این که بابا گودرز گفت:آقای عرشیا خان عرضم به حضورتون که این آقا فرزاد ما صبح از فرناز خواستگاری کرد و
همین که پاش به خونمون رسید ظهر از من برای اومدن باپدر مادرش به خونمون اجازه گرفت مردونه فرناز و ازم خواستگاری کرد ولی شما چی 2 ماهه به فرناز گفتی و ازش خواستگاری کردی ولی به ما
ها هیچی نگفتی اگه امروزم خواستی بیایی خواستگاری بازم قایم کردی چون تنها کسی که میدونست می خوایین بیایین خاله طناز بود و یه مسئله مهم تریم هست که میگه:اگه فرناز شمارو دوست داشت همون
روزی که بهش گفتی باما درمیون میذاشت ...............یعنی آدم تو آفتابه آب بخوره ولی اینجوری ضایع نشه .....حالا مگه من میتونستم جلوی خودمو بگیرم .......بابا رو به فرشته گفت: هرجور که خودت صلاح
میدونی من زورت نمیکنم چون میدونم هردشون پسرای خیلی خوبین حالا انتخاب با خودته .............فرناز بیچاره داشت خفه میشد فرزاد رفت سمت در تا بره بیرون که فرناز با صدایی از ته چاه گفت:فرزاد وایسا
فرزاد برگشت به فرناز نگاه کرد و فرناز گفت:نرو پسر خوبی باش !  فرزاد خندید و گفت:چشم!  عرشیا بغض کرد و دسته گلی که تو دستش بودو انداخت زمین و رفت سمت در فرناز گفت:عرشیا من از بچگی
عادت کردم که به تو بگم داداش از بچگی تو رو مثل داداشم میدونستمو هنوزم میدونی حتی اون روزی که بهم گفتی مگه نگفتم نمیتونم تورو به عنوان همسرم قبول کنم و تو برام مثل فرشاد میمونی مگه همون روز
........به اینجا که رسید سر شو انداخت پایین و لپاش گل انداخت و با تته پته گفت:مگه..هه.هممونن روز نگفتم که فرزاد و دوست دارم ...........فرزاد دهنش داشت جر می خورد منم کنار فرزاد وایساده بودم 
یه دونه با آرنجم گذاشتم تو پهلوش که آخش رفت هوا همه برگشتنو مارو نگاه کردن یه هو فرزاد داد زد : چرا با آرنج پهلومو سوراخ میکنی؟ حالا من پشت به همه رو به فرزاد وایساده بودم هی با چشم و ابرو
اشاره میکردم خفه شو که یه هو فرزاد داد زد:چی میگی ؟ .......خندم گرفته بود باز با چشم ابرو اشاره میکردم ادا در میاوردم چشامو چپ میکردم که یعنی 2 دقیقه خفه شو که بازم فرزاد داد زد: چرا دلقک بازی
در میاری چرا چشاتو چپول میکنی......داد زدم:اَه ..مرده شورتو ببرن فرزاد خیلی گاگولی ! گفت:خوب چته نیم ساعته ادا در میاری .......تا اومدم دهن باز کنم همه زدن زیر خنده .......بعد از این جریان خاله اینا
می خواستن برن اما فقط عرشیا رفت و خاله اینا موندن فرنازم بله رو گفت و با فرزاد حرف زدنو همه چی حل شد و اما چشمتون روز بد نبینه وای وای وای ! وقتی که مامانم گفت می خوایم برای فرشاد
بریم خواستگاری شیدا کم مونده بود گریه کنه...............همیشه از خودم میپرسیدم که آیا شیدا فکر میکنه من دوسش دارم ؟ من کاری کردم که شیدا اینجوری فکر میکنه ؟ ولی من اصلا شیدارو دوست نداشتم
همیشه توی زندگیم از دختری که دماغ عمل میکرد خوشم نمیومد همرو باهم یکی میکردم فکر بد میکردم در مورد همشون من اولین بار که به شیدا گفتم دوسش دارم 5 سال پیش بود ولی وقتی برگشتمو با چشمای خودم
خیانت شیدا رو دیدم از چشمم افتاد یعنی درواقع شیدا اومد کانادا پیش من ماهای اول خوب بود ولی بعد فهمیدم که با صمیمی ترین دوستم توی کاندا دوست بوده بعدم با چشمای خودم چیزایی رو دیدم که برای خودم
به خاطره داشتن یه همچین دختر خاله متاسف شدم اما چه میشه کرد ساکت شدم و چیزی نگفتم به هیچ کس حتی خوده شیدا هم نمیدونه که من بزرگترین راز زندگیشو میدونم رازی که باعث میشه اون همیشه
از ازدواج با یه پسر فراری بشه رازی که باعث شده که شیدا دست به کارای کثیف بزنه ولی انکار کنه و بگه که پاکم ............از جام بلند شدمو رفتم سمت پله ها احساس کردم یکی داره با من میاد سمت اتاقم
رفتم تو اتاقم تا خواستم درو ببندم و برم تو چشمم به شیدا افتاد می خواستم در و ببندم که هل داد و اومد تو..........هی میومد سمت من هی عقب عقب رفتم تا آخر چسبیدم به دیوار چسبید به من و نگاهم کرد 
نگاهمو ازش گرفتم پایین و نگاه کردم پاهاشو بلند کرد و دستشو میکشید رو عضوله های شکمم اومد جلو تا حدی که نفساش میخورد به گردنم فاصله ی بینمون تموم شد و لباشو چسبوند رو لبام آخمام رفت تو
هم ..............نه من نباید اجازه بدم من امروز می خوام برم خواستگاریه یه دختره دیگه نمی خوام......اگه همراهیش کنم یعنی بخشیدمش .........لبامو به بازی گرفته بود نفسام تند شده بود اما احساس میکردم
قلبم گرفته ..........چشمامو باز کردمو سرمو کشیدم عقب ......نگاهی با تعجب بهم انداخت و گفت:چرا ؟ .......نگاهمو ازش گرفتمو گفتم:به خدا من تورو دوست ندارم ! شیدا از زندگیم برو بیرون من فراموش کردم
همه ی اتفاقایی که بینمون افتاده همرو به هیچ کس هیچی نمیگم فقط ازت می خوام از زندگیم بری بیرون ازت می خوام بزاری با ارمغان خوشبخت بشم ! تو چشماش پر اشک شده بود همون طور با بغض گفت
:فرشاد تو همه چیزو میدونی آره؟ سرمو انداختم پایین آروم زیر لب زمزمه کردم:آره ........اشکاش ریخت رو گونه هاشو و گفت:ولی به خدا نمی خواستم به قرآن نمی خواستم اون شب پیام منو مجبور کرد من
اصلا با هم دوست نبودیم به قرآن دارم میگم فرشاد من تو رو دوست دارم من عاشق تو بودم و هنوزم هستم فرشاد اون شب پیام گفت:اگه اون کاری که میگم نکنی جلوی همه بچه ها آبر تو میبرم میگم که تو با
فرشاد رابطه داشتیو به جای تو اول آبروی فرشاد میره بعد که گفتم من فرشاد و دوست دارم و نمی خوام با چاقو تهدیدم کرد فرشاد به خدا پیام مست بود هیچی حالیش نبود ترسیدم فقط به خاطره آبروی تو اون کارو 
کردم وگرنه من به خدا تو عمرم از این کارا نکرده بودم تو خودت منو میشناختی ترسیدم آبروت بره چون نصف دوستات بچه های شرکتتون بودن گفتم اگه چیزی بفهمن ممکنه همه چی بهم بریزه این کارو کردم
تا همه چی آروم شه ولی اگه میدونستم تورو از دست میدم عمرا این کارارو میکردم ...........اومد تو بغلم دلم واسش سوخت میدونستم همه ی حرفاش راسته هر چی بود دروغ نمیگفت منم دوست خودمو میشناختم
میدونستم کثیف ولی نه در این حد دستمو گذاشتم رو موهاشو نوازشش کردم بعد آروم زیر گوشش گفتم:پس چرا قیافتو این شکلی کردی چرا نزاشتی همون جوری معصوم بمونی ؟ .....هق هق کرد و گفت:چون
معصوم نبودم من کثیفم کثیف ولی به خاطره عشقم کثیف شدم اون موقع با هات لج کردم چون تو منو گذاشتی رفتی در صورتی که من به  خاطره تو اون کارو کردم منم میدونستم تو از این قیافه ها خوشت نمیاد
به خاطره همین موهامو بلوند کردم خودمو برنزه کردم دماغمو عمل کردم ولی تو دلم اون چیزی نبود که قیافم نشون میداد خیلی سعی کردم فراموشت کنم ولی نشد نتونستم .......سرشو بلند کرد
تو چشماش نگاه کردم هر قیافه ایی داشت ولی هنوز چشماش معصوم بود همه چیز از یادم رفت ارمغان عشقی که بهش داشتم خواستگاری امشب سرمو آوردم پایین به لبای قلمبش نگاه کردم رفتم جلو لبامو گذاشتم
رو لباش و شروع کردیم با لبای هم دیگه بازی کردن .......من بخشیدمش ....آره این همون عشق اولمه که هیچ وقت یادم نمیرتش این چند وقتم به خودم دروغ میگفتم دوسش ندارم ولی داشتم نمیتونم به خودم 
دیگه دروغ بگم ............سرشو کشید عقب بیشتر خودشو تو بغلم فرو کرد خندم گرفت هنوزم ریز ه میزه و جوجو بود هنوزم وقتی میاد تو بغلم دلم براش آب میشه منم بغلش کردم ..........اوووووف خدا به خیر
بگزرونه ..........از اتاق رفتیم بیرون خانواده ی فرزادینا رفته بودن فقط ما بودیم با خاله و شوهر خاله و شیدا وقتی از اتاق رفتیم بیرون رفتم وسط بابا و شوهر خالم نشستم و گفتم:بابا زنگ بزن به آقای هدایتی
بگو که نمیرم خواستگاری بابا شوکه گفت:چرا آخه؟ ......شیدا چشماش برق میزد همه منتظر به من نگاه میکردن ......از جام بلند شدم رفتم جلوی پای شیدا زانو زدمو گفتم:دیگه نمی خوام چیزی بشنوم تا اینجاشم
فهمیدم همش تغسیر خودمه همش! تو معصومیتتو به من صابت کردی تو این چند وقت الان فهمیدم ظاهر آدما هیچ ربطی به باطنشون نداره پس ازت می خوام هر حرفی که بهت زدن هر حرفی که خودم بهت زدمو
فراموش کنی و باهام ازدواج کنی برق نگاه همرو دیدم همه خوشحال شدن ولی من اصلا فکرشو نمیکردم از جام بلند شدم به مامان بابا نگاه کردم لبخند رو لباشون بود منم لبخند زدم بابا اومد سمت منو گفت:چقدر
بهت گفتم اشتباه از خودت بوده چقدر گفتم اگه ببخشی هیچی نمیشه ......با تعجب بهشون نگاه کردم که شیدا گفت:فرشاد من میدونستم تو همه چیزو میدونی خودم همرو برای مامان بابام توضیح دادم درسته اولش
سخت بود باورم کنن ولی کردن همه میدونن عشق من کیه .......برگشتم به شیدا نگاهی انداختم و گفتم:دختر تو چقدر پاکی ! ............این جا فقط یه نفر بود که ساز مخالف میزد هیشکیم نبود جزء ننه ی فولادزره
فرشته بد اخماش توهم بود ......الهی قربون این حسودیاش برم .........شیدا زود تر از من رفت سمت فرشته کشیدتش تو بغلشو گفت:فرشته من شرمنده ام به خاطره همه چیز ازت معذرت می خوام .....از بغلش اومد
بیرون اول اخم کگرد بعد گفت:هرچی که داداشم بخواد .....خوشحال لبخندی زدم ..............هممون داشتیم به فرشته نگاه میکردیم منتظر بودیم تا بگه هممون رو بخشیده که داد زد:چیه؟ خوشگل ندیده بودین؟
چرا اینجوری نگاه میکنین آدم به خودش شک میکنه ؟ بهدم عشوه های بامزه ایی اومد و گفت: خوب بابا ! بخشیدمتون ...........هممون از روی خوشحالی خندیدیم و شیدا از خوشحالیه زیاد جیغ میکشید رو به بابا
گفتم:نمی خوایی زنگ بزنی ؟ ......بابا خندید و گفت:من پسر خودمو میشناختم از اول میدونستم اون که تو گلوت بود ارمغان نبود شیدا بود جمع کن پسر ! من از اولم زنگ نزده بودم که الان بخوام زنگ بزنم
از این حرکتش خیلی خوشم اومد خندیدم و نشستم رو مبل که یه هو یه دستی از پشت اومد رو شونه ام و گفت:شاه دوماد مبارکه .........برگشتم عقب و فرزاد و دیدم گفتم:ا! لامصب تو که هنوز اینجایی ......
خندید و گفت:وایسادم ببینم چجوری می خوایی خواستگاری کنی دیدم نه همچینم بدک نیستی بلدی خوب بود آورین ! ...........خندیدم و بلند شدم و فرزاد و گرفتم تو بغلم و یواشکی در گوشش گفتم:آخرم یه ماچ از
اون لبای لامصبت به من ندادی .........بیچاره فوری از بغلم پرید بیرون قرمز شده بود داد زد:کثافت تو چرا آدم نمیشی ؟ .........غش غش خندیدم خیلی بامزه بود الهی دورش بگردم .........نگاهی به شیدا انداختم
ولی خدایی خیلی خوشگل بودا دلم می رفت وقتی نگاهش میکردم خیلی ناناز بود ............یه لحظه به خودم اومدم دیدم من و فرزاد مثل ندید بدیدا زل زدیم به شیدا و فرناز ..........خوشحال بودم اما معلوم بود
که  فرشته زیاد خوشحال نیست ........سکوت بود سکوت با صدای سرفه های فرشته به هم ریخته بود خیلی بد سرفه میکرد نگاهی بهش انداختم داشت از دهنش خون میومد هرچی سرفه میکرد بدتر میشد نگران
نگاهش کردم از جاش بلند شد تا بره توی دستشویی که نتونست رو پاش وایسه و چشماش بسته شد و افتاد رو زمین همه جیغ کشیدیم فرشترو بلند کردم دست و صورتشو شستم خابوندیمش رو مبل بعد از چند دقیقه چشماشو
باز کرد نگاهی بهش انداختم گفتم:بلند شو باید بریم دکتر ..........از جاش بلند شد دستمو کشید من و برد تو اتاق گفت: فرشاد من حالم خوبه نیازی نیست انقدر سرو صدا راه بندازی من دکتر رفتم خوبم خیلی
باور کن .....با تردید نگاهی بهش انداختمو گفتم:مطمئنی .......پلک زد و خندید باهم از اتاق رفتیم بیرون خلاصه به همه گفت که حالش خوبه و نیازی به دکتر نداره بقیه ام قبول کردنو چیزی نگفتن ......




خوب اینم از قسمت جدید ببینم سپاس میدین + Dodgy .......حالا نمی خواد اسپم بدید فقط سپاس Big Grin
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، mah.die
#24
خلاصه بعد از خوردن شام فرشته خواست که ببرمش خونه ي فردين منم که ديدم فرشته زياد حالش خوب نيست گفتم که باشه ميبرمت .......در ماشين رو باز کردمو نشستم ......نگاهي به فرشته انداختم داشت
سرفه ميکرد .............آروم گفتم:فرشته اگه رفتي دکتر پس نگفت که چته؟ ....نگاهي بهم انداخت و گفت:تو چرا انقدر گير دادي به من ؟ .......داد زدم: دِ ! لامصب همش سرفه ميکني سرفه که ميکني از دهنت
خون مياد وقتي خونريزي ميکني از حال ميريو بيهوش ميشي من برادرتم نبايد نگرانت بشم .....................ديگه چيزي نگفتم ماشين رو روشن کردم راه افتادم سکوت بود نه من حرف ميزدم نه فرشته
بلاخره فرشته زبون باز کرد و با بغض عجيبي گفت:سرطان ! ...................درست شنيدم گفت سرطان ديگه تو حال خودم نبودم سرعتم انقدر زياد بود که فقط صداي جيغ فرشته اومد که :فرشاد ! ......فقط
حس کردم ماشين رو هواست بعدم ديگه چيزي نفهميدم همه جا سياه شد !


********


فرشته:


چشمامو باز کردم همه جا سفيد بود تو حال خودم نبودم جيغ زدم:فرشاد!  ....................بابا گودرز و ديدم که اومد دستمو گرفتو گفت: به هوش اومدي دخترم! ..............بهوش اومدم؟ ....يعني چي ........
دوباره جيغ زدم:فرشاد کجاست؟ ..................حس کردم همه دورم جمع شدن مامان بابا مامان طناز و بابا گودرز خاله شوهر خاله فرزاد فرناز مامان باباي فرزاد شيدا عرشيا تنها کسي که نبود فرشاد بود 
چشمامو بستم با يادآوري اتفاقايي که افتاده اشکام از رو گونم ريخت رو لباسام ..........چشمامو باز کردم همشون گريه کرده بودن آروم زمزمه کردم :بابا فرشاد کجاست ؟ ..............بابا با چشماي اشکي و
بغض گفت:يه هفته بود که بيهوش بودي .......اين اتفاق از شبي افتاد که تو فرشاد باهم برميگشتين خونه ي فردين که تو راه تصادف کردين همون شب دوتاتونو رسوندن بيمارستان عملتون کردن يه هفته ميگزره
تو بهوش اومدي اما فرشاد هنوز بهوش نيومده..................دوباره به سرفه افتادم احساس کردم از گوشه ي لبم يه چيزي ريخت بيرون دست کشيدم بهش فهميدم که خون......سرم گيج مي رفت دستمو گذاشتم
رو سرم صداي همرو ميشنيدم که صدام ميزدن اما يه آن احساس کردم که از حال رفتم .........................*****






******


فرشته: 


7 ماه از شب تلخ تصادف ميگزره ولي همچنان فرشاد تو کماس من يه هفته تو کما بودم اما خوب شدم الانم تو خونه ام ولي هنوز پام ميلنگه ..........تو فکراي خودم بودم که در اتاقم باز شد و مامانم اومد تو
چشمش که به من افتاد خوشحال خنديد و گفت:دست طناز جون درد نکنه چه دختري برام تربيت کرده .....بعد با ذوق ادامه داد:خانوم خانوما چه چادري سر کردي چه سجاده ايي چه قرآني ميخوني دلم ريش
ميشه......................به زور يه لبخند رو لبم نشوندم مامان کنارم نشست خودمو انداختم تو بغلشو با هق هق گريه هام گفتم:مامان اگه فرشاد بميره منم خودمو ميکشم مامان تورو خدا بگيد يه کاري بکنن دارم
ميميرم تو اين هفت ماه زندگيم شده جهنم ....نميتونم بهش بگم زندگي اين که زندگي نميشه همش اشک همش ناله همش دارو مصرف ميکنم همش خوابم يه پام تو بيمارستانه يه پام تو خونه همش گريه زاري
دعا ميکنم نماز ميخونم ....ولي ..............................بعد با جيغ دلا شدم رو سجاده و گفتم:آخه چرا خدا جون؟ چرافرشاد بهوش نمياد ؟ خدايااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خودت کمک کن من برادرمو مي خوام
مامان بيچاره ترسيده بود جرعت نميکرد چيزي بگه از اتاق رفت بيرون  و درم بست


تو اين هفت ماه سر سجاده غذا ميخورم سر سجاده اشک ميريزم دعا ميکنم سر سجاده مي خوابم بيدار ميشم .......ازت مي خوام که فرشاد و بهم برگردوني خدايا من که ميدونم موندني نيستم من حاضرم زودتر 
از اون چيزي که بايد بميرمو جونمو بدم به داداشم تا با شيدا خوشبخت بشه حاضرم همين فردا جونمو بگيري ولي داداشمو ازم نگيري خدايا بزار تو اين چند وقتي که زنده ام دوباره صداي خنده هاي داداشمو
خانواده هامو بشنوم خدايا بزار ببينم عروسيه فرشاد و شيدا    عروسيه فرزاد و فرناز    عروسيه فردين و مليکا ..............خدايا بزار اين آخر عمري يکم شاد باشم نمي خوام با مردنه داداشم بميرم خدايا کمک
کن ....................به سرفه افتادم از دهنم خون ميرفت ........اما توجهي نکردم بلند بلند داد زدم:آخه ديگه چي بکم ديگه ازت چي بخوام اولش که زندگي درست حصابي داشتم خواهرم بد باهام برخورد ميکرد
دختر خالم چشم ديدنمو نداشت تا اومد درست بشه فهميدم من دختر يه خونواده ي ديگه هستم ! تا اومدم با خونواده ي خودمو خونواده ي بابا گودرز خوب باشم تا اومدم همرو ببخشم با همه خوب باشم همرو دوست
داشته باشم سرفه ميکردم سرگيجه گرفتم خون بالا آوردم رفتم دکتر گفتم بزار اگه چيزي باشه خوب بشه که فهميدم سرطان دارم ! اومدم از خونواده هام معذرت خواهي کنم اومدم مثل آدم زندگي کنم و به مريضيم
توجه نکنم تصادف کردم و داداشم تو کماس ...............آخه ديگه اميديم به زنده بودن هست اصلا ديگه زندگي کردن درسته ؟ خدايااااااااااااااااااااا سخته به همين قرآن کريم و عزيزت ديگه کشش ندارم مگه يه
دختر 13/14 ساله چقدر  جون داره چقدر تحمل داره چقدر ميتونه خوب باشه به خدا خسته شدم ........................








******  


با مامان اومديم بيمارستان از دکتر خواهش کردم بزاره برم پيش فرشاد رفتم تو اتاقش افتادم روشو بغلش کردم آروم زير گوشش زمزمه کردم:دوست دارم ! دستشو بوسيدمو اومدم اينور سجادمو رو زمين
پهن کردمو نشتم روش .........يکم اشک ريختم بعد نماز خوندم بعد شروع کردم بلند بلند با خدا درد و دل کردن :خدايا مگه نميگن اگه دعا کني خدا کمکت ميکنه پس چرا کمک نميکني من ازت داداشمو مي خوام
ازت مي خوام بهم برشگردوني ........اين داداشي که الان رو تخته همه ي زندگيه منه همه جونه منه ................داشتم همين جوري بلند بلند حرف ميزدمو گريه ميکردم که احساس کردم همه فاميلامون با
پرستار ا دکترا دورم جمع شدن توجهي نکردم ادامه دادم : خدايا مگه من تو زندگيم چيزه زيادي ازت خواستم تو همه ي عمرم فقط سلامتي و خوشبختي خواستم بهم ندادي ميدوني از دستت ناراحتم چون ازت
خوشبختي خواستم اينه خوشبختي واقعا تو به اين ميگي خوشبختي اين که داداشم مثل يه جنازه افتاده گوشه ي بيمارستان يا اين که بعد از 13 سال فهميدم دختر يه خونواده ي ديگه ايي هستم يا اين که ديگه نمي خوام
زندگي کنم !؟ ازت ناراحتم من ازت سلامتي خواستم تو به سلامتي ميگي سرطان ؟! ...................احساس کردم با بردن اسم سرطان همه از پا افتادن ........فرزاد داد زد : فرشته اين چرت و پرتا چيه ميگي
سرطان کجا بود؟ .................دستمو بلند کردم که يعني ساکت بعد با جيغ ادامه دادم:آره سرطان ....ميگم سرطان ميشنوي سرطان س..ر..ط..ا..ن فهميدي حاليت شد .....يعني تا حالا هيچکدومتون نفهميده
بودين اين سرفه ها اين سرگيجه ها اين خونريزي ها اين بيهوشي ها بي دليل نيست سرمو بلند کردم بابا گودرز رو زمين نشسته بودو اشک ميريخت بابا ي خودمم دهنش باز مونده بود همه فکاشون با زمين
يکي شده بود ................يه هو صدايي آشنا اسمم و صداکرد:فرشته! .........سرمو برگردوندم صداي فرشاد بود که اسممو صدا ميزد از جام بلند شدم پريدم سمتش بغلش کردم شروع کرديم گريه کردن بقيه ام
به تبعيت از ما شروع کردن آروم آروم اشک ريختن ...............................خداااااااااااااااااياااااااااااا شکرت خدايا ممنونم حداقل اگه سلامتي ندارم داداشمو دارم خونوادمو دارم زندگيمو دارم بزار شاد از دنيا
برم ...........................اون روز ديگه از ناراختيو بدبختي گريه نميکردم گريه هام زجه هام همه از خوشحالي بود ..........*** 




****


يه هفته ايي از اومدن فرشاد به خونه ميگزره همه خوشحاليم همه ميخنديم هفته ي ديگه عروسيه فرناز و فرشاد و فردين همشون باهم تو يه باغ بزرگه خيلي خوشحالم سه تا خواهر برادرام دارن ازدواج ميکنن
حالا موقع دعا کردن براي خوشبختشونه براي اين که هميشه شاد و سلامت و سر بلند باشن ..................حالا ديگه همه چي يکي شده بود حتي مامان بابامم اومده بودن خونه ي بابا گودي همه باهم زندگي
ميکرديم ......................تو اتاقم بودم در باز شد و کاوه پسر داييم اومد تو اتاق کاوه خيلي پسر خوبيه خوشگلم هست ولي مثل خودم کوچولو موچولوه .......کنار تختم نشست دستمو گرفت و بهم لبخند زد يه
نگاهي بهش انداختم اين چرا همچين ميکنه؟ چشه؟................يکم با استرس گفت:فرشته يچيزي بگم بلند نميشي بزني تو دهنم بعدم از اتاق بندازيم بيرون..............خنديدم و گفتم:بستگي داره چي باشه !!!!!!
خنديد و گفت:نه ! قول بده ......................بعد دستشو دراز کرد منم دستمو بردم جلو هو دستشو گرفتم...............يکم ساکت شد بعد گفت:فرشته ميايي باهم دوست شيم ؟ گفتم:مگه نيستيم؟ يه نگاهي بهم انداخت
سرشو انداخت پايين و يه آهي کشيد و گفت:يعني که همديگرو دوست داشته باشيم ...............تازه دوزاريم افتاد با اخم نگاهش کردمو گفتم:کاوه خودت ميدوني که......نزاشت حرفمو ادامه بدمو گفت:فرشته چرت
و پرت نگو ........انشاالله که خوب ميشي ....بعد يه نفس عميقي کشيد و گفت:ببين چي کار کردي به هرکي ميگم عاشق شدم ميگه چند سالشه ميگم 13 هار هار بهم ميخنده نميدونن که تو اندازه فيل ميفهمي
گفتم:بي شعور من اندازه فيل ام  ؟ سرشو تکون داد و گفت: احمق جان ميگم اندازه ي فيل ميفهمي.........خندم گرفته بود اما سعي ميکردم جلوي خودمو بگيرم که آخرم نتونستم .....با تعجب بهم نگاه کرد و
گفت:واسه چي ميخندي ؟  .....گفتم:خوب کاوه ! معلومه به هر کي بگي بهت ميخنده تو سر پيري عاشق من شدي ؟ خجالت نميکشي؟ ....بعد دوباره خنديدم .....کاوه عصباني شد و گفت:هر هر زهرمار نخند!
بي ادب مگه تغسير منه همش تغسير خودته ديگه يه کاري کردي من 21 ساله شدم عاشق تويه نيم وجبي به فرشاد ميگم فرشاد بسم الله ميفرسته ميگه بزار ديوونه ها ازم دور بشن .......لبمو گاز گرفتمو گفتم
:الاغ ! به فرشادم گفتي؟ ..........گفت:آره بابا فرشاد دوست صميمي منه ..............گفتم:خاک بر سرت ! حالا نميشد به يه دوست ديگه ات ميگفتي؟ اصلا نميشد عاشق يکي ديگه بشي ؟ ........خودشم خندش 
گرفته بود و غش غش مي خنديد آخرم از روي تخت پرت شد پايين و دلشو گرفته بود بازم مي خنديد جاتون خالي بود منکه داشتم منفجر ميشدم .....عين ديوونه هاست نگاه کن تورو خدا فرناز خاطر خواه داره
منم خاطر خواه دارم تنها فرقشون با هم اينکه فرزاد آقاست و سالمه اين کاوه آقاست ولي ديوونه ..........اي خدا من چي بگم آخه ؟.............دوباره بلند شد و اومد رو تخت نشست ديگه نميخنديد گفت:نظرت
چيه؟ ...............همين که برگشتم نگاهش کردم دوباره شروع کرديم غش غش خنديدن که دوباره از شدت خنده کاوه پرت شد رو زمين ............گفتم:کاوه بی خیال شو ........کاوه خندید و گفت:فرشته مسخره
بازی در نیار با دوست بودن که هیچی نمیشه .....................گفتم:کاوه ول کن بابا (تا اینجاشم که داستانه زندگیمو تعریف کردم برای بعضی ها قابل درک نبوده چه برسه که تو 21 ساله بخوایی عاشق من13
ساله بشی می خوای از خیرش بگذر)  فکر نمیکردم کاوه انقدر کله شق باشه ولی آخرم ول کن نشد و من و راضی کرد و بعد از اتاق رفت بیرون لا الله الل الله ............




*****




امشب بهترین شب زندگیمه نمیدونم از خوشحالی باید چی کار کنم الان تو آرایشگاه بودم سه تا عروس پیشم بودن داشتم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم تاحالا یه دونه عروسم از نزدیک ندیده بودم چه برسه به
سه تا عروس ..........رفتم جلوی آیینه نگاهی به خودم انداختم چقدر خوشگل شده بودم برای اولین بار بود که آرایش کرده بودم البته یه آرایش کم رنگ دخترونه سایه ی سبز که با چشمام همخونی داشت وای
چقدر من ناز شده بودم خداااااااااااا.........خخخخخخ.......لباس بلند سبز یه رژ کم رنگ صورتی وووووش ...........اول از همه من از در آرایشگاه اومدم بیرون وای وای وای سه تا دوماد خوشگل ماه چه جیگرن
اینا شیطونه میگه گولشون بزنم وردارم با خودم ببرمشون خخخخخخخ .....خاک بر سرم خیر سرم دوتاشون داداشامن وگرنه تا حالا دزدیده بودمشون ...خخخخخ......واااااااه ! این پسره کیه چرا 4 تا شدن آها
فهمیدم یکم رفتم جلو اِاِاِاِ این که کاوه س ای خدا تو می خوایی همین امشب من و سکته بدی بکشی ؟ .......رفتم جلو تا رسیدم بهشون هار هار زدم زیر خنده فرشاد گفت:بسم الله الرحمان الرحیم خدایا دیوونه هارو
از ما دور کن ...........همین جور که غش غش میخندیدم گفتم:زهرمار درد خوب چی کار کنم الان داشتم نقشه میکشیدم شما سه تارو بدزدم که انقدر خوشتیپین یه هو چشمم افتاد به کاوه گفتم او لا لا اونا ماله
زناشون این یکی رو بچسب ..............فرزاد و فردین و فرشاد غش کرده بودن از خنده فکر کنم این کاوه ی بی شعور کل فامیلو پر کرده بود دیگه من و کاوه شده بودیم مسخره ی همه جوونای فامیل هرکی
کاوه رو میدید تا نیم ساعت میخندید ...........کاوه اومد بغل دستم وایساد دست دراز کرد که لپمو بکشه که از دستش در رفتم داد زد:اِ  .....گفتم:کوفت برای اولین بار آرایش کردم ببین میتونی بزنی داغومش کنی
؟ ........بازم خندیدن داشتم برای خودم میخندیدم که یه یارو اومد گفت:ببخشید خانوم میشه برید یه جا دیگه وایسید ؟ عصبانی داد زدم: به شما چه مربوط زمین خداست هر جا که دلم بخواد وایمیستم ......یه هو
دیدم این 4 تا دیوونه دارن میپکن از خنده یارو ام که خندش گرفته بود عینکه دودیشو از چشمش دراورد دیدم عرشیاس این سوتیه اول و این که برگشتگفت:زمین خدا چی چیه فرشته برو اون ور میخواییم فیلم
بگیریم .............قرمز شده بودم مگه میتونستم جلوی خودمو بگیرم فقط همین جوری میخندیدم فکر کنم به سالن نکشه و تمام این یه زره آرایش به باد فنا بره ..............خلاصه بعد از کلی خنده و خوشحالی بلاخره
عروسی شروع شد و همه بزنو برقص میکردن ......................رفتم وسط حالا دیگه من بودمو سه تا دامادا و سه تا عروسا با همشون رقصیدم به جز فرزاد خوب دیگه شوهر خواهرم بود روم نمیشد نه والا
می رفتی میرقصیدی همین که اومدم برم بشینم یه هو یکی دتمو کشید اِاِاِ این که فرزاد خنده ی شیطانی کرد و گفت:با من نرقصیدی ................قرمز شدم سرمو انداختم پایین .........یکم رقصیدم و بعد از زیر
دستش در رفتم هار هار هار چقدر حال میده اینارو اذییت کنی ............آخر عروسی بود همه ی مهمونا رفته بودن داشتیم جمع میکردیم که بریم خونه رفتم توی یکی از اتاقای باغ یکم نشتم سرم گیج رفت افتادم
رو زمین 2 تا سرفه کافی بود که همه جام بشه خون ...........سرم گیج رفت کل اتاق در سرم چرخید  قبل از این که از حال برم با همه ی توانم یه جیغ زدم بعدش همه جا سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم 








*****


فرشاد:




داشتیم تو اتاقامون وسایلمون رو جمع میکردیم که صدای جیغ بلندی از یکی دیگه از اتاقا اومد فوری پریدم تو اون اتاق همون صحنه ایی رو که نباید میدیم دیدم وایی خدا اصلا من دارم چی میبینم ............
فرشته تمام خونی بود و رو زمین افتاده بود ...............آمبولانس خبر کردیم .............رفتیم بیمارستان همه با دهن باز به ما سه تا عروس دوماد آشفته که بی طاقت بودن نگاه میکردن دیگه خسته شده بودم
دیگه طاقت نداشتم ای خدا نکن این کارو با ما ........


همه ی فامیلامون تقریبا ردیفی رو صندلی های بیمارستان نشسته بودن ما سه تا عروس دومادم راه میرفتیم ..........دکتر از اتاق اومد بیرون یه نگاهی به ما انداخت و گفت:انشاالله که خوشبخت بشید ولی...
دلم آشوب شد داد زدم:ولی چی ؟ .............بیچاره دکتر رنگش پرید و گفت:آروم باش ! .................دیگه هیچیو احساس نمیکردم پریدم سمت دکتر تا بزنمش که همه من و گرفتن .............دکتر گفت: من
میدونم که براتون خیلی سخته اصلانم قابل درک نیست ولی سرطان رو که کاریش نمیشه کرد این خانوم کوچولو ام قسمتش این بود انشاالله که روحش همیشه شاد باشه ...................دیگه وا رفتم همون جا
وسط بیمارستان نشستم دیگه هیشکی نای خونه رفتنم نداشت دیگه نمیدونستم اصلا چی شد ؟ الان کجام؟ فقط میدونستم که دیگه فرشته ایی ندارم ................حالا دیگه کاوه ام شده بود مثل مرده ها با هیشکی
حرف نمیزند نه تنها کاوه بلکه همه ی پسرای فامیل که با فرشته خیلی سر به سر میزاشتن حتی فرزاد 




رفته بودیم سر خاک فرشته همه گریون همه با آه و ناله چشمم خورد به شعر حک شده روی سنگ قبر فرشته نمیدونم کی این کارو کرده بود ولی فکر میکنم کاره فرزاد بود شعری که روی سنگ قبر
فرشته حک شده بود شعری بود که فرشته عاشقش بود از حفظش بود
روحت شاد یادت گرامی خواهر گلم!




حالا کاوه میمونه و( دل بی قرار)






چشمامو بستمو بار ها و بار ها  متن شعر رو تکرا کردم:


روز مـرگم اشك را شـيـدا كــنيد
روي قـلبـم عـشـق را پـيـدا كنيد


روز مــرگم خـاك را بــاور كـنيــد
روي قـبــرم لالــه را پـرپـر كـنيـد


جامه ام را خاك و خاكسـتر كنـيد
خـانه ام را وقـف نيــلوفــر كنـيـد


پيــكرم را غــرق در شبنــم كنيد
روي قـبرم لالـه اي را خـم كنيـد


روز مـرگم دوست را دعـوت كنيد
دور قـبـرم را كمـي خـلوت كنيـد


بـعد مـرگم خنده را از سر كنـيـد
رفـتنــم را دوسـتان بـاور كنــيــد 




اینم از پایان داستان امیدوارم که خوشتون اومده باشه 
اگه خوشتون اومده سپاس بدید احتیاجی نیست زیاد زحمت
بکشی برای من یه پاس کلی ارزش داره ممنون از کسایی که
این رمان رو دنبال کردن Heart
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، عاشق دل خسته ، ARIAN2002 ، mah.die
#25
خیلی کم بود

عزیزم درسته که فرشته مرد بقیه چی شدن اونا هم مردن



رمان دِلِ بی قرار 3رمان دِلِ بی قرار 3




پاسخ
 سپاس شده توسط maede khanoom
#26
نه عزیزم نمردن که همشون آخرش بهم میرسن فقط فرشته میمیرهcrying

خعلی بد تمومش کردم میدونم خودمم کلی گریه کردمcryingcryingcryingcryingcryingcrying
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها"
آگهی
#27
سلام دوستای جیگر میگر خودم امیدوارم خوب و شاد باشید از رمانمم خوشتون اومده باشه
عزیزم بی کار شدی یه سر به این زیریه بزن نظرم بزار خوشحالمون میکنی
http://maede-si.blogfa.com/

آفرین نظر بزاری عالی میشه 
اینجام بد نمیشه اگه دستتو بزنی به سپاسBig Grin
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
#28
بابا چرا بی کارید پس کو سپاساتون؟ کو نظراتون؟ Angrycrying

زحمت کشیدم خیر سرمDodgy
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها"
#29
:bighug: مرسی از همراهیتون
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان