امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ساریسا دختری که سرنوشت او را با خون نوشتند

#1
جلوی در مهدکودک دنبال مادرش میگشت . با صدای بوق سوار ماشین شد . _ سلام ساریسا کوچولوی مامان . _ سلام مامان جون.
امروز خانممربی بهم جایزه داد._ چی داد؟ _ این مامانی عروسک کوچولویی که اسمش مونس گذاشتم . _ مونس؟ _ اره . قشنگه؟ _خیلی عزیزم هرجا میری مونس رو با خودت بیار . باشه ؟ _ چشم مامان جونم . _ قربان بره مامانش!؟ راستی ساریسا با با گفت امروز میرم شمال . _ راست میگی مامان جونم ؟ منو میبری از اون خونه ها که تو هواست سوار شیم ، بریم تو اب بازی کنیم ، صدف جمع کنیم؟ _ اره عزیزم. _ جوووووونمی جون . رسیدیم خونه لبا سامو عوض کردم . _بابا جونم اومدی؟_اٍ تو چرا اینجایی؟_ پس کجا باشم؟_اماده شو بریم دیگه ._ هووووووووووووووورااااااااااا شمال بابایی دو ست دارم . به شب خوردن حدود ساعت 8 شب بود که به جاده چالوس رسیدن . چون بابا خیلی خوابش می اومد پیچ رو اشتباه دید یعنی به جای راست به چپ پیچید . و من صدای جیغ مامانم رو شنیدم و این اخرین صدا بود . ته دره افتاده بودیم پیاده شدم رفتم جلو _ مامان بلند شو مگه قول ندادی منو ببری اب بازی ،صدف جمع کنیم ، مونس مگه مامان قول نداد؟ پس چرا خوابیده ؟ چرا بیدار نمیشه ؟ مامان مهربونم بلند شو؟ بابا جونم مگه نگفتی منو سوار تله کابین میکنی؟پس چراخوابیدی؟هق هق هق .........
صدای ماشین پلیس اومد یه اقا پلیس که پوست سفیدچشمای ابی و مو های جو گندمی داشت اومد 
کنارم و _ تو اینجا چیکار میکنی؟_داشت.. داشتم مامان بابام رو بیدار میکردمخوابیدن اخه به من قول داده بودن . تو بیدارشون میکنی؟ یه خانم اومد کنارش و گفت : بهزاد هر دو تموم ... این دختر کوچولو دیگه کیه ؟ من چشمای سبز روشن پوست سفید موهای بور و قد مناسب لبای قلوه ای صورتی داشتم. که بهزاد _ مهسا این دختر این اقا و خانم که رفتن مسافرت . _ عمو پس چرا منو نبردن؟_مهسا:اونجا دختر بچه ها رو راه نمیدن._  حیف ااااا. عمو بهزاد با مهسارفتن اونطرف و بر گشتنمنو سوار ماشینشون کردن . تو ماشین مهسا_ اسمت چیه خانم خوشگله؟_ساریسا ولی بهم میگن ساری._خوب عزیزم میزاری تا وقتی مامان بابات برگردن من و بهزاد مامان و بابای تو باشیم؟ _یعنی شما مامان بابا من میشیم _ اهممممم._قبول.بهزاد:بابایی ساریسا دوس داری امشب کجا بریم؟ _بریم شهر بازی _امممممم.باشه_هورااااااااااشهر بازی_ولی اول باید برگردیم تهران

_باشه.راستی میشه تو خونه ما زندگی کنیم ؟مامانو بابا یکم پچ پچ کردن و گفتن اره ولی یکم طول میکشه._عیب نداره.و رفتیم به سمت خونه ما. خوشحال بودم چون یه مامان بابا جدید داشتم و از یه طرف  دیگه هم به خونه خودمون می رفتیم . مامان_ساریسا جونم اون عروسک چیه ؟ این مونس دوست منه به هیچکس نمیدمش . دوسش دارم._باشه دختر گلم.توی خونه خودمون بودیم مامان رفته بود بیرون و من پیش بابا بودم._بابایی؟_جانم؟_تولد مامان کی؟_واای خوب شد گفتی امروزه>_میای براش خونه رو تزیین کنیم؟_اره_بعد چراغارو خامومش کنیم._باشه_قول_قول_تو هم مثل مامان بابای خودم زیر قولت نزن و به اون جاده نرو باشه بابا. اشک تو چشاش جمع شد گفت:باشه دختر
بابا.
در دنیایی که همه گوسقندان گرگ اند
.
.
تو خر باش ...... کلا بهت میاد
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، شکوفه2 ، maede khanoom ، جوجو خوشگله ، [χσℓσνєѕтєя] ، هستی0611 ، ♥ فرشته 87♥ ، mr.destiny
آگهی
#2
شروع کردیم به تزیین کردن خونه همه جا قشنگ شده بود . صدای کلید اومد من و بابا رفتیم پشت مبل مامان اومد و برق رو روشن کرد_ساریسا سارییییساااااااا دخترم کجایی ؟بهزاد ؟اقا بهزاد؟من بابا باهم از پشت مبل اومدیم بیرون و دست زدیم و مامان مهسا یه جیغ مثل اخرین صدای مامان خودم کشید و افتاد روی زمین .بابا _مهسا مهساااااااااااااااااااا..........
دم در اتاق عمل متظر جواب اقای دکتر بودیم که اومد و گفتت _متاسفم ایشون رفتند تو کما و.._چی اقای دکتر؟_من تنها راه رو اهدای عضو می بینم ایشون سکته کردن و با دستگاه نفس میکشند  من امیدی نمیبینم.بابا پشت در اتاق عمل زانو زد و _دخترم اگر مامان به اون جاده بره تو ناراحت میشی؟_منو نمیبره؟_نه.پس بگو نره مگه رفته بابا جون؟_ا...ا...اره با ..ب...بابایی .پریدم تو بغل بابا نمیزارم اونم بره
در دنیایی که همه گوسقندان گرگ اند
.
.
تو خر باش ...... کلا بهت میاد
پاسخ
 سپاس شده توسط maede khanoom ، جوجو خوشگله ، پری خانم ، هستی0611 ، ♥ فرشته 87♥
#3
اوه خدای من خواهش میکنم زودتر بذارش

خیلی خوشم اومد ازشHeartHeart
یادت باشه که یادم بیاری که یادت بدم که خیلی دوست دارم اینو یادت نرهHeartHeart
پاسخ
#4
غم داره crying


ولی قشنگه Smile


ممنون بازم بزار Heart
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
#5
فردا صبح با با رفتیم یه جایی که پر بود از چاله  گفتم اینجا کجاست بابا جون؟_اینجا از این به بعد خونه مامانه _پس من میام اینجا_نمیشه -چرا؟؟داد زدم میخوام بیام_بتو هیچ جا نمیری خووووووووووووووووب_به هق هق افتادم و دویدم با تمام وجود از ته دل میرفتم به هرجا وقتی به خودم اومدم دیدم از اونجا که با بابا بودیم خیلی دورم و دارم از سرما و شدت بارون یخ میزنم که یه دفعه...................
در دنیایی که همه گوسقندان گرگ اند
.
.
تو خر باش ...... کلا بهت میاد
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، هستی0611
#6
انگار صدای مادر واقعی خودم می اومد رفتم که بغلش کنم اما اون رفت تو یه مه فوق العاده غلی هیچی نمیدیدم که چشمام بسته شد و دیگه یادم نیست که چی شد وقتی چشمام رو باز کردم تو یه خونه و روی یه مبل بودم و یه خانم خیلی خوش تیپ و باکلاس هم کنارم بود به من گفت که از این به بعد خدمتکار این خونه م و توی اتاق زیر شیروونی زندگی میکنم

در دنیایی که همه گوسقندان گرگ اند
.
.
تو خر باش ...... کلا بهت میاد
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، جوجو خوشگله ، هستی0611
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان