پست دهمـ !
(ویرایش شُد)
××
[sub]شهروز با قدمهای بلند به سمت برکه ای که کمی اونور تر بود میرفت...می گل فریاد میزد:ولم کن...شهروز...توروخدا....شهروز.. ...کمک...نامردا.....دخترا داره یارتون و میبره میندازه تو برکه!!!خیلی بی معرفتید..بابا یه حرکتی....
شهروز:بازیه دیگه...اینقدر دست و پا نزن نمیتونی در بری...
پسرها شروع کرده بودن به تشویق شهروز
پسرها:ایول...ایول...بندازش تو اب....بندازیش ما بردیم...
می گل:نخیر...شهروز جزو بازی نبود...قبول نیست!!!ولم کن....
دخترها که دیدن یارشون داره از دست میره به سمت شهروز حمله ور شدن...دیگه کار ازکار گذشته بود..پسر با صلابت و جدیه باشگاه وارد بازی شده بود....اما خیلی دیر جنبیدن وقتی رسیدن که می گل بین زمین و اب معلق بود...اما سپیده که از همه دخترها درشت تر و هیکلی تر بود با یه حرکت شهروز رو که هنوز تعادلش و کامل بعد از پرت کردن می گل به دست نیاورده بود هول داد تو اب!!!
شهروز به محضی که از زیر اب بیرون اومد دنبال می گل گشت..میدونست شنا بلده اما باز نگرانش بود..می گل داشت وسط اب دست و پا میزد و به سمت کنار دریاچه میومد...اما لباسهاش سنگین شده بود و خسته اش کرده بود.
شهروز:خوبی؟؟؟
می گل دستش و دراز کرد:خسته شدم
شهروز به سمتش رفت و دستش و گرفت و کشیدتش سمت خودش...وقتی به هم رسیدن می گل دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد..و پاهاش رو هم دور کمرش....با این کار تو چشمهای شهروز خیره شد..میدونست شهروز این پوزیشن و دوست داره!!!
شهروز هم نگاه معنی داری بهش کرد....بعد اروم به سمت خشکی حرکت کرد و دولا شد و در گوش میگل گفت:همه دارن نگاه میکنن...خواهش میکنم!!!
می گل پاهاش و از دور شهروز باز کرد و زمین گذاشت...دیگه پاشون به زمین میرسید..از اب اومدن بیرون..مثل موش آب کشیده شده بودن!!!
پسرها:باختید دیگه!!
می گل:یار شما هم افتاد تو اب که!!!
صدرا:شهروز بازی نبود
می گل:پس ما هم نباختیم چون قرار بود اگر از بازیکنها کسی و تو اب بندازه طرف مقابل ببازه!!!شهروز که بازی نبود...بعدم قرار بود شوخی جیم نداشته باشیم...
خاطره:آخه برای شما شرعی بود مشکل به خطر افتادن اسلام و نداشت!!!
شهروز:دعوا نکنید بابا..خودم به همتون شام میدم!!!!
کیارش:نه...نمیشه...هر کی باخته...
دخترها همه با هم داد زدن:شما هم باختید دیگه....
شهروز:خیلی خب...من و می گل دو تایی به همتون شام میدیم..خوبه؟؟؟
همه همدیگه رو یه نگاهی کردن و هورای بلندی کشیدن!!!!
بعد از این قرار بازی تموم شد!!!هر کس یه گوشه ای ولو شد زیر افتاب تا خشک بشه..فقط شهروز بود که با همون لباسهای خیس رفت توی کافی شاپ نشست..
پدر خاطره:برو تو آفتاب پسر اینجا کولر روشنه سرما میخوری!!!
-نه..خوبه....الان میرم لباس عوض میکنم...صحبتهای نیمه کارشون و تموم کردن..شهروز مبایلش و که تحویل کافی شاپ کار داده بود تحویل گرفت و رفت بیرون تا به می گل بگه برن لباس عوض کنن و برن خونه تا شب که یه جا قرار بزارن و شام همه رو مهمون کنن!!!
از در که رفت بیرون می گل و دید که با چند تا از دخترها نشستن و میگن و میخندن!!!
-می گل!!!
-جانم؟[/sub]
-من ازمایشم مثبت بوده!
-اما باید ازمایشهای تکمیلی بدی
-نمیدم
-چرا؟
-برای اینکه خیلی ضعیفم...دارم داغون میشم همین که تو شک داشتن و نداشتن این بیماریم راضی ترم تا اینکه بفهمم حتما این ویروس لعنتی تو وجودمه!
-ولی اگر باشه باید دارو مصرف کنی
-که چی بشه؟؟چند سال بیشتر عذاب بکشم؟
-عذاب؟؟چرا اینطوری فکر میکنی؟
-عذاب نیست..یه عمر با یه بیماری سر کنی که فکر کنی هر ان ممکنه و اون و به کس دیگه ای منتقل کنی؟
-چرا اینطوری فکر میکنی؟مثل پسر بچه های 19-20 ساله شدی..کاش در این مورد تحقیق میکردی.
-کردم..فکر کردی نکردم..میدونم میشه زندگی کرد..دارو داره...اما می گل تو چی؟
- من چی چی؟
-تو میخوای با کسی که یه همچین بیماری داره زندگی کنی؟
-چند سال پیش یه روز سرما خورده بودم نرفته بودم مدرسه...مونده بودم خونه...تر گل طبق معمول نبود..بلند شدم برای خودم سوپ درست کردم...تلوزیون هم روشن بود و داشت یکی از این برنامه های اجتماعی و نشون میداد...با شنیدن کلمه ایدز توجهم جلب شد و صدای تلوزیون و زیاد کردم..از بس همیشه فکر میکردم تر گل با این همه کثافت کاری یه روزی ایدز میگیره...تو اون برنامه کلی در مورد راههای انتقال و...اینها گفت که من همش رو تو این 2-3 روزه باز از تو نت خوندم به علاوه خیلی چیزهای دیگه که با پیشرفت علم اضافه شده...اما نکته ای که نظر من و خیلی جلب کرد این بود که آخر برنامه یه تماس تلفنی داشت با یه پسری که ایدز داشت...پسره تحت نظر یه کلینیک بود که کلاسهای آموزشی و توجیهی و غیره داشتن ..توی همون آموزشگاه عاشق یکی از پرستارها میشه ...دختری که سالم بوده و آلوده نبوده و با هم ازدواج میکنن...جالب بود میگفت ما حتی میتونیم بچه دار بشیم..البته از راههای آزمایشگاهی..ولی میتونیم....شهروز...وقتی میشه چرا نکنیم؟؟؟تو به من و عشقم شک داری؟
-می گل..تو هنوز خیلی جوونی!و در ضمن خیلی پاک...من نمیتونم تورو درگیر یه همچین زندگی بکنم!
-تو داری به جای من تصمیم میگیری!
-نه...من به جای تو تصمیم نمیگیرم..اما نمیخوام خودخواهانه با این موضوع برخورد کنم...
-من نمیتونم تورو مجبور کنم من و دوست داشته باشی...
-من تورو دوست ندارم...من عاشقتم می گل!تو نمیتونی من و بفهمی و امیدوارم هیچ وقت هم این حس من و درک نکنی.خیلی سخته به این فکر کنی که با یه سری لذتهای پوچ و الکی عزیزترین شخص زندگیت و باید کنار بزاری!
-باشه اگر دادن یه آزمایش کوچولو سخت تر از کنار گذاشتن منه...قبوله..منم تمام سعیم و میکنم فراموشت کنم!
شهروز به صندلیش تکیه داد و گفت:اگر آزمایش دادیم و باز مثبت بود چی؟
-هیچی...میری دکتر دارو میگیری...تحت نظر دکتر زندگی میکنی.
-تو چیکار میکنی؟
بغض تو گلوش می گل و خورد کرد....خورد شد چون شخصیت مغروری مثل شهروز خورد شد!
-من باهات میمونم....تا آخر عمرم...قسم میخورم باهات میمونم..تو برای من تو زندگیم کم نذاشتی..حالا دوست نداری رسما مال هم باشیم..اشکال نداره...من همخونه ات میمونم...من از خدا چیزی جز آرامش نمیخواستم که تو خونه تو دارم...همین برام کافیه؟؟حتما ادم باید اسیر یه زندگی بشه که بهش راضی نیست تا نگن دختره ترشیده؟؟؟
شهروز سری تکون داد و گفت:داری احساسی تصمیم میگیری..جو گیر شدی!اگر مبتلا شدی چی؟
-چرا باید بشم؟؟؟
-شهروز لب پایینش و بین انگشت اشاره و شصتش گرفت و شروع کرد به فشردنش!
*مگه میشه از بودن با این دختر گذشت؟؟؟
*شهروز خاک بر سرت فقط جذابیت جنسیش و میبینی!
-خفه شو تو...دارم تو حسرت یه بار لمس کردنش میسوزم...توقع نداری که بشم تارک دنیا و عابد و زاهد؟
-شهروز....به خاطر من یه بار برو ازمایش..خواهش میکنم...اگر برات یه ذره..فقط یه ذره ارزش دارم.
-بسه می گل..خودتم میدونی بشتر از یه ذره ارزش داری...باشه میرم به شرطی که تو هم آزمایش بدی
-من؟؟؟من دیگه چرا؟
-میترسم آلوده شده باشی..
می گل یه لحظه ترسید..
*جدی اگر الوده شده باشم چی؟؟؟چه خاکی به سرم کنم؟
-تو اون و نصیحت میکنی خودت ترسیدی؟اصلا همش دروغه...داره امتحانت میکنه
-قبوله...منم آزمایش میدم!فردا خوبه؟
-آره فردا خوبه.
-شهروز چرا اینقدر شوکه ای؟چرا چیزی نخوردی؟؟
شهروز از جاش بلند شد...دستی تو موهاش کشید و گفت:بلند شو بریم!!!
می گل کاملا از حرکات شهروز مخصوصا لرزش دستهاش که بدون مهار کردنشون دست می گل و توش گرفت میفهمید که چقدر عصبیه و استرس داره....اما همین که راضیش کرده بود بره و دوباره آزمایش بده براش کافی بود!
خودشم گیج شده بود..بالاخره از شهروز میترسید یا دوستش داشت؟؟؟
اینبار به فرمان ضمیر نا خودآگاهش گوش نکرد و دستش و از دست شهروز بیرون نکشید...اما برای خودشم عجیب بود که انگار درون بدنش غوغایی بود...احساس میکرد چیزی راه گلوش و بسته....
تا خونه سکوت بود و سکوت....توی خونه که رسیدن می گل تشکر کرد و شب بخیر گفت..فکر فردا اذیتش میکرد..فکر کرد من فقط احتمال میدم شاید جوابش مثبت باشه..این بیچاره حق داره با دیدن جواب مثبتش اینقدر استرس بگیره!
با حلقه شدن دستهای ستبر شهروز دور کمرش جا خورد سرش و بالا گرفت و گفت:چیه؟
-گفتی جوابش مثبت باشه باز هم باهام میمونی آره؟
می گل کمی فکر کرد....
-آره!
شهروز در حالی که کمی هم هولش میداد رهاش کرد و گفت:اینقدر با شک گفتی آره که تا تهش و خوندم!
-نه!!من با شک نگفتم
اما گفت..خیلی هم با شک گفت...!!!
شهروز نگاه خشمگینی بهش کرد...نمیخواست اینطوری باشه..اما شده بود....از فکر نبود می گل میترسید..یه تاییدیه میخواست...
-پس از امشب پیش من بخواب!
-چی؟؟؟؟
-چی نداره..مگه زن من نیستی؟؟؟
-باشه!!!
صداش از شدت اضطراب میلرزید...میدونست شهروز کاری باهاش نداره...اما درخواست غیر منتظره اش با این عصبانیت....
-تو اتاق منتظرتم!!!
می گل رفتن شهروز و نگاه کرد وتا کاملا نا پدید شدنش از جاش تکون نخورد...بعد آروم و متفکرانه رفت تو اتاقش....به خودش نهیب زد..هنوز هیچی معلوم نیست...از کجا معلوم حقیقت داشته باشه؟؟؟؟اصلا فکر کن چیزی نمیدونی....شاید داره امتحانت میکنه..مگه دوستش نداری؟؟؟معطلش کنی به عشقت شک میکنه.....دوستش داری یا نه؟
-معلومه که دارم..
-پس نزار نا امید بشه..نزار فکر کنه رفیق خوشیهاشی فقط...
با قدمهای سریع و بلند به سمت اتاقش رفت..تند تند لباس پوشید...یه بلوز شلوار ساتن سفید....این طبیعی بود که ناخودآگاه احتیاط کنه..شاید عمدی تو پوشیدن این لباس نبود..اما نا خودآگاهش بهش این دستور رو داد.
از در بیرون رفت...پاهاش میلرزید....از طرفی میترسید این کار و بکنه....اگر ایدز داشته باشه؟؟؟اگر بزنه به سرش و من و الوده کنه؟؟از طرفی فکر کرد نرفتنم یعنی رد همه حرفهایی که زدم...یعنی بهت اعتماد ندارم و باهات نمیمونم..
*حالا واقعا در این صورت باهاش میمونی؟
صدای شهروز که تو تاریکی نشسته بود از جا پروندش.
-اینقدر فکر نکن...برو بگیر تو اتاقت بخواب.....من احمقم که ازت این درخواست و کردم..خودم از ترس این مریضی کوفتی هزارتا مورد و رعایت میکردم..دخترهارو از 500 مرحله میگذروندم..حالا از یه دختر پاک دست نخورده میخوام بی مهابا بیاد و کنارم بخوابه!
-چرا تو تاریکی نشستی حالا؟
-چون دیگه تاریک و روشن برام معنا نداره...همه جا همینجوریه برام!
-شهروز اینطور نیست..
حالا می گل هم بغض کرده بود..به سمت شهروز رفت..اما شهروز با عجله بلند شد و به سمت اتاقش رفت..در حالی که در و به هم میکوبید داد زد:برو بخواب!
-------------------------------
-می گل...می گل جان...پاش و دیگه ...نمیخوای بریم ازمایشگاه؟
می گل غلتی زد و پتو رو پیچید دور خودش و گفت:خوابم میاد!!!
شهروز خودشم نمیدونست چش شده بود؟؟؟این حرکاتی بود که خودش برای دخترها انجام میداد هیچ وقت فکر نمیکرد از اینکه این اتفاق برعکس بشه اینقدر لذت ببره..
-پاش و وروجک ...پاش و بریم تکلیفمون معلوم بشه!
-تکلیف چیمون؟
-از زیر پتو بیا بیرون بعد حرف بزن ببینم چی میگی؟
می گل پتو رو زد کنار:میگم تکلیف چی رو؟
-تکلیف این زندگی لعنتی و!!
-منظورت چیه؟؟
-پاش و اینقدر سوال نپرس!
-تا جواب ندی نمیام..
-پاش و می گل..بریم آزمایش بده خیال من راحت بشه..
-میخوام ببینم منظورت از اینکه تکلیفمون مشخص بشه چیه.
-هیچی پاش و بریم.
-نمیام..
باز رفت زیر پتو!
-می گل داری عصبانیم میکنی..خب چرا نمیای؟
-چون دو پهلو حرف میزنی!
-خیلی خب پاش و آماده شو بهت میگم منظورم چی بود..
می گل خوب میدونست از دست شهروز نمیشه در رفت.از جاش بلند شد و گفت:یه دوش بگیرم؟
-دو تا دوش بگیر...اما حاضر شو..منتظرتم!
شهروز آماده شد و روی کاناپه نشست...سیگاری روشن کرد و فکر کرد
-این آزمایش بده بفهمم سالمه..دیگه هیچ آرزویی ندارم...خودمم جهنم..حقمه..میخواستم گ.ه زیادی نخورم!
-من حاضرم.
شهروز باز پرید بالا
-می گل چرا داد میزنی؟
-دیدم تو فکری گفتم از این حال و هوا درت بیارم.
-من سنم به این کارها نمیخوره ها...سکته میکنم میافتم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که تلفنش زنگ خورد.به شماره نگاه کرد..نیکی بود..با ترس تو چشمهای می گل که با همون لبخند نگاهش میکرد نگاه کرد و گفت..من میرم تو بیا.
می گل زیرکانه گفت:من که آماده ام..خب با هم میریم!
شهروز مستاصل گوشیش و نگاه دیگه ای انداخت و به سمت در رفت..
-جواب بده..بنده خدا حتما کار واجب داره.
شهروز که نیش کلام می گل و خوب درک کرد گفت:نیکیه....رفتیم ازمایش فکر کرده خبریه...زنگ زده ببینه چی شد..نمیدونه سر کار بوده!
می گل پشت چشمی برای شهروز نازک کرد و به سمت در رفت....شهروز هم با عجله کیفش و برداشت و دنبال می گل که با قدمهای بلند و سریع از در بیرون رفت ..حرکت کرد.
-صبر کن در و قفل کنم با هم بریم.
-تو به تلفنت برس!
-قطع کرد دیگه.
-باز زنگ..
حرفش تموم نشده بود که باز تلفن شهروز زنگ خورد..می گل با ابرو به تلفن اشاره کرد یعنی بیا خودش زنگ زد و وارد آسانسور شد..اما شهروز نمیذاشت سو ء تفاهمی پیش بیاد..خودش و سریع انداخت تو آسانسور!
-جوابش و ندم خودش میفهمه دنیا دست کیه!
می گل شونه ای بالا انداخت و روش و به سمت دیگه ای چرخوند!
شهروز دستش و زیر چونه می گل گذاشت و سرش و به سمت خودش چرخوند و گفت:قهر نداریما...
می گل باز مسرانه سرش و چرخوند.
-بهتر..خودت ازم دل بکنی بهتره!!!
بعد خنده شیطانی رو لبش نشوند.
می گل برگشت و به چهره شیطانی شهروز نگاه کرد و گفت:انگار بدتم نمیاد؟
شهروز نزدیکش شد و با سرعت لبش و رو لبهای می گل گذاشت...می گل در تلاش برای جدا شدن از لبهای شهروز بود که آسانسور ایستاد...هر دو خودشون رو از هم جدا کردن...به در خیره شدن....در باز شد و حیدر جلوی در نمایان شد....
نگاه خیره و عصبی شهروز مانع از این شد که حیدر وارد آسانسور بشه....همین تامل باعث شد در آسانسور دوباره بسته بشه و مسیرش و به سمت پارکینگ ادامه بده
شهروز:لعنتی...بار اوله من سوار آسانسور میشم بین راه وایمیسته!!
-حقته...تا تو باشی هی اینور اونور نپری.
شهروز دلخورانه گفت:می گل...بی انصاف نباش..باور کن سر همون آزمایش زنگ زده..اگر میگفتم چرا میخوام ببرمش خب نمیومد..مجبور شدم یه جوری رفتار کنم که میخوام باهاش باشم..تازه همون روز هم تحویلش نگرفتم...باور نداری زنگ بزن از خودش بپرس
-عمرا...زنیکه ج.ن.د.ه رو باهاش یه کلمه هم حرف نمیزنم
شهروز با چشمهای گرد شده به می گل که از آسانسور بیرون رفت نگاه کرد و گفت:چه حرفها میشنویم از شما خانوم خانوما!!کلمات جدید!!!!لفظهای جدید...خوبه هنوز دانشگاه نرفتی وگرنه میگفتم اثرات دانشگاست!
می گل با دلخوری بدون اینکه جواب بده کنار ماشین منتظر ایستاد...شهروز در و زد و می گل سوار شد.
-مطمئنی قهری؟؟؟
می گل سرش و به سمت خیابون چرخوند...شهروز خوب میدونست اینها نازای دخترونست....و چون از طرف می گل بود با جون و دل میخریدشون.
-چه رشته ای قبول شدی خوشگله؟
می گل خیلی بی روح گفت:انتخاب اولم!
-مبارک باشه!!!
-ممنون.
-از الان خودت و برامون میگیریا!
می گل با ناز برگشت و نگاهش کرد....من؟؟؟یه دانشجوی ترم هیچمی رشته مهندسی پزشکی خودم رو برای تو که دکترا داری بگیرم؟
-اووو..دکترای موسیقی کجا؟؟؟مهندسی پزشکی کجا؟؟؟خجالت میدید....
-دعا کن ایدز داشته باشم!
شهروز متعجبانه گفت:چی؟؟؟دیوونه شدی؟
-دلم میخواد اگر تو ایدز داری منم داشته باشم که بتونیم با هم باشیم.
-بسه دیگه...لوس!!!متنفرم از این افکار بچه گونه!!!
این ختم کلام بود تا جلوی در آزمایشگاه!
می گل با اعتماد به نفس به سمت آزمایشگاه رفت...اما با ورود به محیط آزمایشگاه خوف برش داشت...نمیدونست چرا اینقدر ترسیده..تا به حال آزمایش نداده بود...شاید همین موضوع ترسونده بودتش...برگشت... شهروز کنار پذیرش ایستاده بود و با مسئول پذیرش صحبت میکرد...به سمتش رفت...دلش میخواست از اول در جریان باشه..فکر میکرد نکنه ایدز داشته باشه شهروز بهش نگه..تا به شهروز رسید گفت:آزمایش و بفرستن در خونه ها..!!!
شهروز که در حال شمردن پول بود با تعجب به می گل که این جملات و بلند بلند و خیلی طلبارانه بیان کرد نگاه کرد و گفت:با هم میایم جواب و میگیریم خوبه؟
می گل اروم تر از قبل گفت:آره خوبه!
پرستار از اتاق نمونه گیری بیرون اومد...تشریف بیارید خانوم...
می گل:من؟
پرستار نگاهی به اطراف انداخت و گفت: مگه غیر از شما کس دیگه ای هم هست؟
می گل یه دور دور خودش زد..خب هیچ کس نبود معلوم بود ساعت 11 و نیم بود معمولا همه صبح زود میرن آزمایشگاه.روبروی شهروز که دست به سینه و با لبخند نگاهش میکرد ایستاد و گفت پس تو چی؟
-من بعدا آزمایش میدم.
می گل خیلی کودکانه گفت:اااا..نمیخوام..منم نمیدم!!!
شهروز به سمتش اومد دستش و گرفت و به سمت اتاق نمونه گیری کشوند و در گوشش آروم گفت دادن که میدی!!!یعنی ازت میگیرم.!فعلا برو خون بده تا اصل کاری و بگیرم!!
می گل مات و مبهوت حرفهای شهروز وارد اتاق شد..اینقدر از آزمایش دادن ترسیده بود که نمیتونست حلاجی کنه منظور شهروز چیه؟
به خودش که اومد نشسته بود روی صندلی...آستینش بالا بود و کشی محکم بازوش و فشار میداد....شهروز بیرون... اون ته تکیه داده به دیوار ایستاده بود....
نمونه گیر:تا حالا آزمایش ندادی؟
-نه!!!
دوباره نگاهش و با استرس از روی زن به روی شهروز برگردوند.
-شوهرته؟
-بله..
اینبار اصلا برنگشت زن و ببینه!
-خب...نترس..یعنی ترسیدن نداره که...سردی پنبه آغشته به الکل و حس کرد و به محض تماس سوزن با بدنش دیگه جایی رو ندید!
شهروز با دیدن می گل که ناگهان به سمت مخالف زن افتاد دوید..پرستار سوزن و با عجله از تو دست می گل در اورد و به کمک شهروز که بالا سرشون رسیده بود خوابوندنش رو تخت ..در حالی که پرستار داد میزد...شربت بیارید...شربت بیارید![/sub]
(ویرایش شُد)
××
[sub]شهروز با قدمهای بلند به سمت برکه ای که کمی اونور تر بود میرفت...می گل فریاد میزد:ولم کن...شهروز...توروخدا....شهروز.. ...کمک...نامردا.....دخترا داره یارتون و میبره میندازه تو برکه!!!خیلی بی معرفتید..بابا یه حرکتی....
شهروز:بازیه دیگه...اینقدر دست و پا نزن نمیتونی در بری...
پسرها شروع کرده بودن به تشویق شهروز
پسرها:ایول...ایول...بندازش تو اب....بندازیش ما بردیم...
می گل:نخیر...شهروز جزو بازی نبود...قبول نیست!!!ولم کن....
دخترها که دیدن یارشون داره از دست میره به سمت شهروز حمله ور شدن...دیگه کار ازکار گذشته بود..پسر با صلابت و جدیه باشگاه وارد بازی شده بود....اما خیلی دیر جنبیدن وقتی رسیدن که می گل بین زمین و اب معلق بود...اما سپیده که از همه دخترها درشت تر و هیکلی تر بود با یه حرکت شهروز رو که هنوز تعادلش و کامل بعد از پرت کردن می گل به دست نیاورده بود هول داد تو اب!!!
شهروز به محضی که از زیر اب بیرون اومد دنبال می گل گشت..میدونست شنا بلده اما باز نگرانش بود..می گل داشت وسط اب دست و پا میزد و به سمت کنار دریاچه میومد...اما لباسهاش سنگین شده بود و خسته اش کرده بود.
شهروز:خوبی؟؟؟
می گل دستش و دراز کرد:خسته شدم
شهروز به سمتش رفت و دستش و گرفت و کشیدتش سمت خودش...وقتی به هم رسیدن می گل دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد..و پاهاش رو هم دور کمرش....با این کار تو چشمهای شهروز خیره شد..میدونست شهروز این پوزیشن و دوست داره!!!
شهروز هم نگاه معنی داری بهش کرد....بعد اروم به سمت خشکی حرکت کرد و دولا شد و در گوش میگل گفت:همه دارن نگاه میکنن...خواهش میکنم!!!
می گل پاهاش و از دور شهروز باز کرد و زمین گذاشت...دیگه پاشون به زمین میرسید..از اب اومدن بیرون..مثل موش آب کشیده شده بودن!!!
پسرها:باختید دیگه!!
می گل:یار شما هم افتاد تو اب که!!!
صدرا:شهروز بازی نبود
می گل:پس ما هم نباختیم چون قرار بود اگر از بازیکنها کسی و تو اب بندازه طرف مقابل ببازه!!!شهروز که بازی نبود...بعدم قرار بود شوخی جیم نداشته باشیم...
خاطره:آخه برای شما شرعی بود مشکل به خطر افتادن اسلام و نداشت!!!
شهروز:دعوا نکنید بابا..خودم به همتون شام میدم!!!!
کیارش:نه...نمیشه...هر کی باخته...
دخترها همه با هم داد زدن:شما هم باختید دیگه....
شهروز:خیلی خب...من و می گل دو تایی به همتون شام میدیم..خوبه؟؟؟
همه همدیگه رو یه نگاهی کردن و هورای بلندی کشیدن!!!!
بعد از این قرار بازی تموم شد!!!هر کس یه گوشه ای ولو شد زیر افتاب تا خشک بشه..فقط شهروز بود که با همون لباسهای خیس رفت توی کافی شاپ نشست..
پدر خاطره:برو تو آفتاب پسر اینجا کولر روشنه سرما میخوری!!!
-نه..خوبه....الان میرم لباس عوض میکنم...صحبتهای نیمه کارشون و تموم کردن..شهروز مبایلش و که تحویل کافی شاپ کار داده بود تحویل گرفت و رفت بیرون تا به می گل بگه برن لباس عوض کنن و برن خونه تا شب که یه جا قرار بزارن و شام همه رو مهمون کنن!!!
از در که رفت بیرون می گل و دید که با چند تا از دخترها نشستن و میگن و میخندن!!!
-می گل!!!
-جانم؟[/sub]
[sub]*جونت بی بلا عزیزم.
-بدو بریم
یهو همه با هم داد زدن:کجا؟؟؟شام چی؟؟
شهروز:شام همه رستوران(....)ساعت 9 و نیم منتظرتونیم!!
می گل با همه خدا حافظی کرد...بین راه به شهروز که به سمت ماشین میرفت رسید...دستش و جلو برد دست شهروز و گفت..شهروز هم دستش و فشرد!
-ناراحت شدی شهروز؟
-از چی گ...؟؟
اما گلم آخرش و خورد....نباید باز رابطه رو از سر میگرفت...باید می گل و سرد میکرد!!!
-از اینکه خیست کردم!!!
-نه...خیلی هم خوش گذشت....
-به منم همینطور..دلم تنگ شده بود اینقدر بهت نزدیک بشم!!!دلم تنگ شده برای اینکه وقتی میبینمت دلم تاب تاب کنه که بیش از حد بهم نزدیک نشی..دلم تنگ شده برای جانم گفتنهات...دلم تنگ شده برای مهربونیات.....!!!تو چته شهروز؟
شهروز خواست دستش و بزار پشت کمر می گل که عطسه بهش اجازه نداد!!!1
حالا به ماشین رسیده بودن....شهروز دستش و از جلوی دهانش برداشت و گفت:دیدی صبر اومد...
-تو که خرافاتی نبودی!!!!
-بزار برم لباس عوض کنم..با اینها یخ کردم!!!
از تو ساکی که توی صندوق بود گرمکن و تیشرتی برداشت و رفت تو اتاقکی لباسهاش و عوض کرد و اومد بیرون...
شهروز-تو خشک شدی؟
-بله....من تو آفتاب نشسته بودم...!!!
هر دو سوار شدن...
-شهروز....
-بله؟
-بگو جانم!!!
-می گل...عزیز من...من شرایطی برام پیش اومده که نمیتونم ازدواج کنم.....پس نمیخوام تو رو با حرفهام به سمت خودم بکشونم وقتی سرانجامی نداره....تو دختری هستی که میتونی زندگی خوبی داشته باشی!!!من نمیخوام با احساساتت بازی کنم...بد میکنم؟
-من دلیلش و میخوام!!!چه شرایطی؟
-نمیتونم برات بگم عزیزم....
-شهروز تو بحث ازدواج و پیش کشیدی...من بهش فکر کردم..قبل از اون بهت علاقه مند شدم..الان هم احساسات من درگیره...داری ازارم میدی..لا اقل یه دلیل محکم بیار !!!
-نپرس چون نمیگم!!!
-چرا؟؟؟من برات مهم نیستم؟؟
-چرا..چون مهمی نمیگم...!!!!
-اما من دوستت دارم..تا وقتی دلیل موجهی برام نیاری پات وایمیستم!!!
شهروز برگشت و قدر شناسانه نگاهش کرد...اما سری تکون داد و گفت:بالاخره خسته میشی!!!
به خونه رسیدن
شهروز:دوش بگیر یه استراحت بکن تا شب بریم پیش بچه ها!!!
می گل همین کار روکرد...بعد لباس پوشید...به تاپ بندی صورتی با یه شلوارک جین کوتاه...کمر شلوارکش هم یه حریر صورتی سفید میخورد!!!صندل سفیدش رو هم پاش کرد....
موهاش و حالت داد...ارایش ملایمی کرد...پشت چشماش و دودی کرد ریمل زد..بیشتر از همیشه....مژه های تیره روشنی چشمهاش و بیشتر نشون میداد و جذاب ترش میکرد....رژ صورتی ملایم براقی هم زد....لبخند بدجنسانه ای زد....
*من زنشم..نه گناه میکنم نه خلاف شرع!!خجالتم نداره....همین دوری کردنمها اینجوریش کرده....نمیزارم پای کسی که به زندگیش باز شده موندگار بشه!!!
عطری که شهروز براش از سفر اولش اورده بود زد و رفت بیرون..دنبال شهروز گشت...صدای خش خشی از تو آشپزخونه میومد..به همون سمت رفت!!
-دنبال چی میگردی عزیزم؟
شهروز که پشت در یخچال بود عطسه ای کرد و گفت:ادالت کلد!!!
می گل به سمت جعبه ای رفت و یدونه ادالت کلد در اورد و برگشت سمت شهروز.بعد از مدتها نگاه شهروز رنگ گذشته هارو گرفت....خریدارانه پاهای خوش تراش می گل و نگاه کرد...سرش تا روی سینه مرمرین می گل بالا کشید!!!در اخر لبهای خوش فرمش و از نظر گذروند و روی چشمهای خمار و براقش ثابت شد....نفسهاش به شماره افتاد..
*خدای من...این زن منه....زنی که نمیتونم ....نمیشه بهش نزدیک بشم...
-تازه یادت افتاده از این لباسها پوشی؟؟؟
-چه فرقی میکنه عزیزم؟؟؟الان و بعدا و قبلا نداره که!!!
اب شیر پر کرد!!! و به سمت شهروز گرفت
-سرما خوردی؟ببخشید..تقصیر من بود!!!
شهروز بدون اینکه چشم از چشمهای می گل برداره لیوان و گرفت...قرص و خورد....
-برو بخواب شهروز..شب میخوایم بریم بی حال میشیا!!!
شهروز دستش و دور کمر می گل قلاب کرد..نفس های عمیقش نشون از هیجانی بود که مدتها بود ازش دور بود!!!
می گل هم مسخ این نزدیکی شد!!!باز به قصد لبهای شهروز پاهاش و بلند کرد...اینبار شهروز انگشت شصتش رو روی لبهای میگل گذاشت و گفت:سرما خوردم..گلوم خیلی درد میکنه..میگیری!!!
می گل نفس عمیقکشید و گفت:اشکال نداره....میخوام!!!
شهروز انگشت شصتش و توی دهنش کرد و رژی که بهش چسبیده بود و مکید!!!
-خوب بشم بعد!!!
-شهروز دیگه دوستم نداری؟
-شهروز میگل و از جا کند...اینقدر سبک بود که با یه حرکت گردنش جلوی لبهای شهروز قرار گرفت....لبهای شهروز گردن برنزه شده ی می گل و بو کرد و بوسید
-اوووووووووووم....نه دیگه دوستت ندارم!!!ه
و تو دلش ادامه داد:عاشقتم..دیوونتم...!!!
گذاشتتش زمین..اما بر خلاف اینکه فکر میکرد الان می گل قهر میکنه و ناراحت میشه..می گل گفت:اشکال نداره...من که دوستت دارم....یه کاری میکنم تو هم باز دوستم داشته باشی!!!
-می گل....من و تو هیچ اینده ای نداریم..تمومش کن..الانم برو لباست و عوض کن باشه؟؟؟
-نه!!!خونمه...نامحرمم نیست..هر جوری دوست داشته باشم راه میرم!!!
شهروز با قدمهای بلند دنبال می گل راه افتاد..وسط اتاق دستش و گرفت و به سمت خودش چرخوندش
-لامصب....از وقتی از سفر برگشتم منتظر شب مهمونی بودم ازت خواستگاری کنم و به طور رسمی بهت برسم...بعد از یه جشن با شکوه....با خودم عهد کردم تا قبل از این موضوع دست بهت نزنم تا لذت شب عروسی و با تمام وجود بچشم.....اما حالا نمیتونم بهت برسم..نمیتونم... میفهمی نتونستن یعنی چی؟؟؟اون موقع که تو بیخبری بودم اینجوری برام لباس نپوشیدی..حالا واسه من همه جونت و ریختی بیرون؟؟؟
-بیخبری از چی؟؟چرا با من راحت نیستی شهروز؟؟؟بهم بگو!!!
شهروز کمی فکر کرد....باشه...میگم..اما الان نه..یه کم فرصت بهم بده!!!الان بزار یه کم بخوابم...حالم اصلا خوش نیست!!!
می گل همونجا ایستاد و رفتنش و نگاه کرد...
*یعنی چی شده؟؟؟چرا نمیتونه به من برسه؟؟؟هر چی که هست ازم خسته نشده...هرچقدرم خنگ باشم این و میتونم بفهمم!!!
بعد از یکی دو ساعت که خودش هم استراحت کرد به سمت اتاق شهروز رفت..در زد..اما جواب نیومد اروم لای در و باز کرد...شهروز روی تخت خوابیده بود...رفت تو...صورت بر افروخته شهروز باعث شد دستش و روی پیشونی شهروز بزاره!!!با همه بی تجربگیش تونست بفهمه تب داره....از اتاق بیرون رفت و لیوان اب پرتقالی براش برد...استامینوفن و یه ادالت کلد دیگه هم کنارش گذاشت!
-شهروز!
-جانم؟
-بیداری؟پاش و این و بخور!!!
شهروز چشمهاش و باز کرد
-ساعت چنده؟
-6 و نیم!!!
شهروز نیم خیز شد...لیوان و از توی پیشدستی که تو دست می گل بود برداشت و قرصهارو هم باهاش فرو داد!!!
با چشمهای خسته و تب الودش باز سرتاپای می گل و برانداز کرد.
-هنوز که لباسهات و عوض نکردی!!!
-بسه شهروز..خوبه مریضی!!!
شهروز باز سر خورد سر جاش
-ساعت 8 بیدارم کن بریم!!!
-میخوای نریم؟؟؟حالت اصلا خوب نیست!
-نه...نمیخوام فکر کنن سر کارشون گذاشتیم..یه شب تحمل میکنم.
ساعت 8 میگل رفت تو اتاق...شهروز هنوز تب داشت!!!دستش و روی صورت شهروز کشید....دلش میخواست هر چی داشت..میداد شهروز سر حال میشد..از اینکه نمیتونست براش کاری بکنه عذاب میکشید!
-می گل!
-بیداری؟؟
-بله که بیدارم..یه دست لباس برای من اماده میکنی من دوش بگیرم؟
-دوش نگیر حالا!!!بدتر میشی!
-نه..عرق کردم بدم میاد!!!
-باشه برو دوش بگیر من لباسهات و آماده میکنم...
با رفتن شهروز توی حمام اتاقش ...می گل در کمد لباسهاش و باز کرد!!!
*واییی...چقدر لباس...من چی انتخاب کنم؟!
کمی لباسهارو اینور اونور کرد....یه شلوار کتون شتری رنگ چشمش و گرفت..درش اورد...تا به حال تو پاش ندیده بود...مرتب گذاشتش رو تخت...تو قمست پیراهنها یه پیراهن سفید با چهار خونه های شتری و قرمز رو هم انتخاب کرد!!!
کشوی کفشهاش و بیرون کشید...یه کفش قهوه ای تریاکی با ست کمر بندش هم تیپش و عالی میکرد!!!
خیره به لباسها نگاه میکرد که دستهای شهروز دور کمرش حلقه شد!!!
-خوش سلیقه ی من!!!
می گل به ارومی به سمتش برگشت...تنها پوششی که داشت حوله ای بود که لنگی دور کمرش بسته شده بود!!!
می گل دستهاش و رو بازوی شهروز کشید و گفت:وقتی میتونی مهربون باشی چرا نیستی؟؟؟
شهروز چشم تو چشم می گل دوخت...:.می گل...باید کم کم من و فراموش کنی!!!
می گل بدون اینکه عکس العملی نشون بده گفت:تو اینکار و میکنی؟
-جمله من جواب نداشت...سوال هم نداشت...
-دستور بود؟؟
-خواهش بود!!!
-تا وقتی دلیلش و نفهمم محال این کار و بکنم!!!
شهروز می گل و رها کرد و به سمت کشو لباس زیرهاش رفت..با مهارت لباسش و از زیر حوله عوض کرد و حوله رو انداخت!
می گل روش و برگردوند...نمیدونست باید نگاه کنه یا نه!!با صدای کشیده شدن شلوار روی پای شهروز وقتی مطمئن شد شلوارش و پاش کرده برگشت و نگاهش کرد...شهروز داشت نگاهش میکرد...لبخند زد و گفت:نمیخوای آماده بشی؟؟؟اگر حتی با این لباسهااجازه میدادن تو خیابون بری مطمئن باش من نمیبردمت!!!بدو تا دیر نشده!!
می گل با بی میلی به سمت اتاقش رفت..حال شهروز اصلا خوب نبود....اما قراری بود که گذاشته بودن..سعی کرد بهترین لباسهاش رو بپوشه...باید جلو خاطره خوب و خوش تیپ جلوه میکرد!!!
از در که بیرون اومد صدای سرفه های مستمر شهروز رو شنید....به سالن که رسید..شهروز بعد از یک عطسه رو به می گل گفت:آماده شدی؟
می گل با سر گفت بله
تمام طول مسیر می گل نگاههای گاه و بی گاهش و از روی صورت گر گرفته و بی حال شهروز بر نداشت..
جلوی در رستوران شهروز پیاده شد ...قبل از اینکه در و برای می گل باز کنه خود می گل پایین رفت
-شهروز حالت خوبه؟
-خوبم عز.....خوبم!!!جلو بچه ها هیچی نگو خواهشا...
-احتیاجی نیست من چیزی بگم..قیافه ات خیلی تابلو!!!
توی رستوران همه بودن به غیر از رویا و خاطره...که اونها هم چند دقیقه بعد رسیدن!!
خاطره بلافاصله بعد از دست دادن با شهروز گفت:تب داری شهروز..حالت خوبه؟
می گل با اینکه دلش با خاطره صاف شده بود از این توجه خوشش نیومد!!!قبل از اینکه شهروز جواب بده گفت:آره تب داره بعد از رستوران میریم دکتر.
خاطره که متوجه این حساسیت شد چیز دیگه ای نگفت...ولی شهروز با حلقه کردن دستش دور کمر می گل و چسبوندن اون به خودش ازش تشکر کرد و بهش اطمینان داد هیچی بین اون و خاطره نیست!!
بعد از صرف شام تو یه محیط شاد و پر انرژی ولی کلافه کننده برای شهروز که تو تب میسوخت هر کس به سویی رفت...
-شهروز بریم دکتر!!!
-این وقت شب؟؟کودوم دکتر؟
-بیمارستان میریم خب!!!
-نه..خوب میشم
-شهروز...تورو خدا...اگر حالت بدتر بشه من نمیدونم باید چیکار کنم..!!!
شهروز نگاه مهربونی بهش کرد و گفت:خیلی خب...میریم!!!
توی بیمارستان دکتر بعد از معاینه اولین کاری که کرد سرم نوشت
شهروز:دکتر سرم نمیخواد خوبم
-تبت خیلی بالاس...خطرناکه...تازه سرم بزنی تبت پایین نیاد مهمون مایی امشب و!!!
-نه بابا...اینقدرم جدی نیست!!!
-اگر اومدی دکتر باید حرف گوش بدی!!!
چند دقیقه بعد در حالی که شهروز استینش و بالا زده بود و منتظر پرستار
روی تخت دراز کشیده بود و به می گل که مظلومانه نگاهش میکرد نگاه کرد.
-زنگ بزنم آرمان بیاد تورو ببره....دیر وقته
می گل با عجله گفت:من هیچ جا نمیرم..گفته باشم!!
با اومدن پرستار شهروز رو به می گل گفت:برو بیرون!!
-چرا؟؟؟
-نمیخوام اینجا باشی!!!
می گل لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:میترسی؟
شهروز فکر کرد..نمیترسید اما بهانه ی خوبی بود...بی خیال شکست غرور
-آره...برو بیرون!!!
می گل از اتاق بیرون اومد..پشت در نشست..شهروز کمی از جاش بلند شد وقتی مطمئن شد می گل رفته بیرون رو به پرستار که سوزن و آماده میکرد و کشی رو دور بازوی شهروز میبست تا رگش و پیدا کنه گفت:ببخشید خانوم!
-نترس...آروم میزنم.
-ترس چیه بابا؟من ایدز دارم!!!
پرستار لحظهای از کارش دست کشید...سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:اشکال نداره...خوب شد گفتید!!!
-خانومم نفهمه!!
پرستار حرکت دستش و که داشت دستکش و تو دستش میکرد نگه داشت و گفت:نگم؟؟نمیدونه؟؟؟
-نه!!!
-ولی باید بدونه..خطرناکه..
-ما رابط ای با هم نداریم!!!
-فقط که رابطه نیست!!
-خانوم من خودم مراقبم..فقط بهش نگید!!!
پرستار متعجب از این کار شهروز سرم و وصل کرد...در حین این کار گفت..به دکتر گفتی؟؟
-نه..برای چی باید بگم؟
-بگید بهتره!
شهروز با ترس به پرستار که مشغول جمع کردن وسایلش بود نگاه کرد...
*نمیگم...نمیخوام تایید کنه این بیماریم علائم همون ایدز لعنتیه!!!
..وقتی پرستار از در اتاق رفت بیرون و می گل متوجه شد کارش تموم شده رفت تو اتاق..لبخندی به شهروز زد و گفت:همچین گفتی میترسم گفتم الان جیغ و دادت میره اسمون!!!
-نه...اینقدر هم نمیترسیدم!!!
بعد از تموم شدن سرم حال شهروز بهتر شده بود.به خونه که رسیدن می گل داروهای شهروز و داد خودش هم به خواسته ی شهروز توی اتاق خودش خوابید...اما تا صبح چند بار به شهروز سر زد....این هم برای شهروز عجیب بود هم خودش...فکر میکرد چطوری میتونم هی از خواب بیدار بشم؟؟منی که وقتی میخوابم با بمب هم بیدار نمیشم؟؟و هر بار که میرفت و به شهروز سر میزد شهروز خودش و هزار بار لعنت میکرد که یه همچین گندی زده که حالا نمیتونه عشقش و داشته باشه...وقتی به این فکر میکرد که چند وقت دیگه می گل ازش سرد بشه و با کس دیگه باشه!!!
*لعنتی....اون روز من نیستم..خودم و میکشم..میدونم!!!
صبح با صدای زنگ مبایلش بیدار شد...حالش بهتر بود..تبش قطع شده بود....اما هنوز بدنش درد میکرد!!!
گوشی و برداشت..آرمان بود
-بله؟
-سلام...خوبی؟؟؟نرفتی دفتر؟
شهروز نگاهی به ساعتش که روی پاتختی گذاشته بود انداخت...11 و نیم بود!!
-نه...حال ندارم!!
-چته چی شده؟؟؟
-سرما خوردم!!!
-بیام بریم دکتر؟
-نه بابا..دیشب با می گل رفتم سرم زدم!!!
-به پرستار میگفتی..
-گفتم!!!
-می گل هم بود؟
-نه..بیرونش کردم!!
-کی میخوای بگی شهروز؟؟؟چرا لج میکنی
-کاری نداری؟
-شهروز...تورو خدا ...گوش بده
-حرفهات تکراریه..حوصله ندارم!!!
-شهروز....تو یه بار دیگه باید بری آزمایش....باید بری دکتر...حتی اگر واقعا ایدز داشته باشی دارو داره..باید مصرف کنی
-آخرش مرگه دیگه....
-آخر زندگی هممون مرگه..این ما نیستیم که وقتش و تعیین میکنیم..اما گاهی میتونیم به تعویق بندازیمش..در ثانی اون دختر گناه داره... 2 سال دنبال خودت کشوندیش حالا میخوای ولش کنی؟
-روم نمیشه بهش بگم...چی بگم؟؟؟نمیخوام یه عمر با ترس با من زندگی کنه!!!گناه داره!!!
-تو بهش بگو..بزار اون تصمیم بگیره..آخه بی دلیل یهو از این رو به اون رو بشی داغونش میکنی!!!
-آرمان بی خیال...
-من بهش میگم!!
-بی جا میکنی....به خدا گفتی نه من نه تو!!!
-تو احمقی...ببخشید این و میگم..اما هستی..تو مثل برادر من میمونی...اما برادرانه میگم داری با اینده ات بازی میکنی..بیا برو دکتر یه ازمایش دیگه بده اگر بود دارو بگیر..به می گل هم بگو..شاید اصلا نخواد با این وضعیت حتی تو یه خونه باهات زندگی کنه!!!از کجا میدونی باهات میمونه حالا؟!!
شهروز کمی فکر کرد...
-امروز دفتری؟؟؟
-بله!!
-میام پیشت...کارت دارم!!!
از اتاق بیرون رفت...بوی سوپ مشامش و قلقلک داد....رفت تو اشپزخونه..می گل نبود..برگشت..روی کاناپه نشسته بود ظاهرا داشت فیلم میدید اما با دیدن شهروز نیم خیز شده بود.
-بیدار شدی عزیزم؟
با شنیدن کلمه عزیزم حالش تغییر کرد..دلش میخواست بره و می گل و بغل کنه..تمام شب متوجه بود می گل میاد بالاسرش و میره..این توجه داشت دیوونه اش میکرد!!!نمیخواست یا نمیتونست به می گل بگه ایدز داره..غرورش این اجازه رو بهش نمیداد..ولی باید یه جوری این موجو ظریف و شکستنی و هر چی زودتر از خودش دور میکرد...انگار بی محلیهاش توجه می گل و بیشتر کرده بود که کمتر نکرده بود!!
-از این به بعد بدون این که در بزنی تو اتاق من نیا...
می گل چشمهاش گرد شد...
*این الان خوب بود که..
-باشه...اما چرا؟؟؟چی شده؟؟؟
-دیشب تا صبح نذاشتی بخوابم..هی اومدی و رفتی!!!
-من نگرانت بودم..
-از این به بعد نباش!!!
با عصبانیت ساختگی رفت تو آشپزخونه و نسکافه درست کرد.
می گل:برات صبحانه چیدم...
-بی خود چیدی!!!
-چته شهروز؟؟چرا اینجوری میکنی؟
-وقتی میگم راهمون از هم جداس یعنی جداس..میشه خواهش کنم مثل یه غریبه اینجا زندگی کنی؟
-نه!!!من هنوز به تو محرمم!!!پس غریبه نیستم...آخر شهریور غریبه میشم اون موقع هم میزارم میرم
-کودوم قبرستو......
سرش و تکون داد..دستش و عصبی روی لبهاش کشید..کجا میری؟
-میرم انتقالی میگیرم میرم شهرستان...تو خل شدی..دیوونه شدی...دیشب که خوب بودی...چت شده؟؟؟یاد گذشته هات افتادی؟؟؟کسی جلوت و نگرفته..اما حداقل قصر شیشه ای رویاهای من و اینطوری خورد نکن....بزار اون شهروز خوبی که تو ذهنم نقش بسته تا آخر عمرم بمونه!!!من نمیدنم تو چته...نمیدونم کی یا چی باعث شده تو اینجوری بشی....اما مطمئن باش تا نفهمیدم دلیلش چیه اروم نمیشینم.....تو حق نداری با احساسات من اینطوری بازی کنی...کاش..کاش لا اقل اون کاری که از اول ازش وحشت داشتم و کرده بودی...اینطوری میگفتم منم مثل بقیه بودم..به هدفت رسیدی و ولم کردی...اما اون اتفاقم نیافتاده....تو بعد از اینکه از من خواستگاری کردی از این رو به اون رو شدی....من که نگفتم از من خواستگاری کن...گفتم؟؟؟پس چرا اینطوری میکنی؟؟؟مگه نگفتی اگر مشکلی داشتیم با هم در میون بزاریم...پس چرا خودت یه طرفه به قاضی میری و به من هیچی نمیگی؟
-گفتم با هم مشکل داشتیم..این مشکل برای من پیش اومده!!!
-اما من یه سر این رابطه ام..تو داری من و اذیت میکنی!!!
-چی میخوای بشنوی؟؟؟
-دلیل رفتارت و...باشه من ونمیخوای؟؟؟نخواه...مهم نیست...اما دلیلش و بگو..چرا یهو؟؟؟اون همه شور و عشق و هیجان کوش؟؟؟تو حتی اجازه نمیدی من ببوسمت..چرا؟؟چی دیدی از من؟؟؟من چیکار کردم؟؟؟حق داری....قبل از کنکور خیلی ازت غافل بودم...اما چرا حالا که تازه فهمیدم شهروز کیه و عشق چیه داری همه چیز و خراب میکنی؟؟؟یه روز بی محلی میکنی..یه روز داد میزنی...!!!پای کس دیگه ای در میونه؟؟؟خب باشه..بگو ...بگو کس دیگه ای و میخوام...می گل نیستم از زندگیت بیرون نرم!!!من گدای محبت نیستم...اما از چیزی که بخوام نمیگذرم...من اینده و دانشگاه و خوشبختی میخواستم بهش رسیدم...حالا تورو میخوام...تا وقتی دلیل برای نخواستن من نیاری همه تلاشم و میکنم تا بهت برسم!!!!مگر اینکه دلیل قانع کننده ای بیاری.!!!به خدا قسم به مرگ خودت قسم...اگر نگی دلیل رفتارت چیه انتقالی میگیرم میرم شهرستان ..اونوقت از دست من راحت میشی.. ..چون فکر میکنم خیلی هم راضی نیستی من اینجام!!!
-بسه دیگه!!!
-بسه؟؟؟همین؟؟
شهروز پشتش و به می گل کرد تا بره تو اتاقش...می گل بلند شد جلوش ایستاد
-صبر کن!!!من و دوست داری یا نداری؟
-برو کنار!
می گل با یه قدم دو باره جلوی شهروز که عزم رفتن کرده بود ایستاد و گفت:جواب بده..دوست داری یا نداری؟
شهروز نفسهای عمیق میکشید....چی باید میگفت؟؟؟تو چشمهای می گل خیره شد...چند بار به قصد بوسیدن لبهاش جلو رفت...اما هر بار پشیمون شد...نمیخواست طنابی رو که داشت پاره میکرد باز محکم کنه...
-برو کنار عصبانیم نکن!!!
-اتفاقا میخوام عصبانی بشی.....ببینم همون کاری و که با ترگل کردی با من میکنی؟[/sub]
-بدو بریم
یهو همه با هم داد زدن:کجا؟؟؟شام چی؟؟
شهروز:شام همه رستوران(....)ساعت 9 و نیم منتظرتونیم!!
می گل با همه خدا حافظی کرد...بین راه به شهروز که به سمت ماشین میرفت رسید...دستش و جلو برد دست شهروز و گفت..شهروز هم دستش و فشرد!
-ناراحت شدی شهروز؟
-از چی گ...؟؟
اما گلم آخرش و خورد....نباید باز رابطه رو از سر میگرفت...باید می گل و سرد میکرد!!!
-از اینکه خیست کردم!!!
-نه...خیلی هم خوش گذشت....
-به منم همینطور..دلم تنگ شده بود اینقدر بهت نزدیک بشم!!!دلم تنگ شده برای اینکه وقتی میبینمت دلم تاب تاب کنه که بیش از حد بهم نزدیک نشی..دلم تنگ شده برای جانم گفتنهات...دلم تنگ شده برای مهربونیات.....!!!تو چته شهروز؟
شهروز خواست دستش و بزار پشت کمر می گل که عطسه بهش اجازه نداد!!!1
حالا به ماشین رسیده بودن....شهروز دستش و از جلوی دهانش برداشت و گفت:دیدی صبر اومد...
-تو که خرافاتی نبودی!!!!
-بزار برم لباس عوض کنم..با اینها یخ کردم!!!
از تو ساکی که توی صندوق بود گرمکن و تیشرتی برداشت و رفت تو اتاقکی لباسهاش و عوض کرد و اومد بیرون...
شهروز-تو خشک شدی؟
-بله....من تو آفتاب نشسته بودم...!!!
هر دو سوار شدن...
-شهروز....
-بله؟
-بگو جانم!!!
-می گل...عزیز من...من شرایطی برام پیش اومده که نمیتونم ازدواج کنم.....پس نمیخوام تو رو با حرفهام به سمت خودم بکشونم وقتی سرانجامی نداره....تو دختری هستی که میتونی زندگی خوبی داشته باشی!!!من نمیخوام با احساساتت بازی کنم...بد میکنم؟
-من دلیلش و میخوام!!!چه شرایطی؟
-نمیتونم برات بگم عزیزم....
-شهروز تو بحث ازدواج و پیش کشیدی...من بهش فکر کردم..قبل از اون بهت علاقه مند شدم..الان هم احساسات من درگیره...داری ازارم میدی..لا اقل یه دلیل محکم بیار !!!
-نپرس چون نمیگم!!!
-چرا؟؟؟من برات مهم نیستم؟؟
-چرا..چون مهمی نمیگم...!!!!
-اما من دوستت دارم..تا وقتی دلیل موجهی برام نیاری پات وایمیستم!!!
شهروز برگشت و قدر شناسانه نگاهش کرد...اما سری تکون داد و گفت:بالاخره خسته میشی!!!
به خونه رسیدن
شهروز:دوش بگیر یه استراحت بکن تا شب بریم پیش بچه ها!!!
می گل همین کار روکرد...بعد لباس پوشید...به تاپ بندی صورتی با یه شلوارک جین کوتاه...کمر شلوارکش هم یه حریر صورتی سفید میخورد!!!صندل سفیدش رو هم پاش کرد....
موهاش و حالت داد...ارایش ملایمی کرد...پشت چشماش و دودی کرد ریمل زد..بیشتر از همیشه....مژه های تیره روشنی چشمهاش و بیشتر نشون میداد و جذاب ترش میکرد....رژ صورتی ملایم براقی هم زد....لبخند بدجنسانه ای زد....
*من زنشم..نه گناه میکنم نه خلاف شرع!!خجالتم نداره....همین دوری کردنمها اینجوریش کرده....نمیزارم پای کسی که به زندگیش باز شده موندگار بشه!!!
عطری که شهروز براش از سفر اولش اورده بود زد و رفت بیرون..دنبال شهروز گشت...صدای خش خشی از تو آشپزخونه میومد..به همون سمت رفت!!
-دنبال چی میگردی عزیزم؟
شهروز که پشت در یخچال بود عطسه ای کرد و گفت:ادالت کلد!!!
می گل به سمت جعبه ای رفت و یدونه ادالت کلد در اورد و برگشت سمت شهروز.بعد از مدتها نگاه شهروز رنگ گذشته هارو گرفت....خریدارانه پاهای خوش تراش می گل و نگاه کرد...سرش تا روی سینه مرمرین می گل بالا کشید!!!در اخر لبهای خوش فرمش و از نظر گذروند و روی چشمهای خمار و براقش ثابت شد....نفسهاش به شماره افتاد..
*خدای من...این زن منه....زنی که نمیتونم ....نمیشه بهش نزدیک بشم...
-تازه یادت افتاده از این لباسها پوشی؟؟؟
-چه فرقی میکنه عزیزم؟؟؟الان و بعدا و قبلا نداره که!!!
اب شیر پر کرد!!! و به سمت شهروز گرفت
-سرما خوردی؟ببخشید..تقصیر من بود!!!
شهروز بدون اینکه چشم از چشمهای می گل برداره لیوان و گرفت...قرص و خورد....
-برو بخواب شهروز..شب میخوایم بریم بی حال میشیا!!!
شهروز دستش و دور کمر می گل قلاب کرد..نفس های عمیقش نشون از هیجانی بود که مدتها بود ازش دور بود!!!
می گل هم مسخ این نزدیکی شد!!!باز به قصد لبهای شهروز پاهاش و بلند کرد...اینبار شهروز انگشت شصتش رو روی لبهای میگل گذاشت و گفت:سرما خوردم..گلوم خیلی درد میکنه..میگیری!!!
می گل نفس عمیقکشید و گفت:اشکال نداره....میخوام!!!
شهروز انگشت شصتش و توی دهنش کرد و رژی که بهش چسبیده بود و مکید!!!
-خوب بشم بعد!!!
-شهروز دیگه دوستم نداری؟
-شهروز میگل و از جا کند...اینقدر سبک بود که با یه حرکت گردنش جلوی لبهای شهروز قرار گرفت....لبهای شهروز گردن برنزه شده ی می گل و بو کرد و بوسید
-اوووووووووووم....نه دیگه دوستت ندارم!!!ه
و تو دلش ادامه داد:عاشقتم..دیوونتم...!!!
گذاشتتش زمین..اما بر خلاف اینکه فکر میکرد الان می گل قهر میکنه و ناراحت میشه..می گل گفت:اشکال نداره...من که دوستت دارم....یه کاری میکنم تو هم باز دوستم داشته باشی!!!
-می گل....من و تو هیچ اینده ای نداریم..تمومش کن..الانم برو لباست و عوض کن باشه؟؟؟
-نه!!!خونمه...نامحرمم نیست..هر جوری دوست داشته باشم راه میرم!!!
شهروز با قدمهای بلند دنبال می گل راه افتاد..وسط اتاق دستش و گرفت و به سمت خودش چرخوندش
-لامصب....از وقتی از سفر برگشتم منتظر شب مهمونی بودم ازت خواستگاری کنم و به طور رسمی بهت برسم...بعد از یه جشن با شکوه....با خودم عهد کردم تا قبل از این موضوع دست بهت نزنم تا لذت شب عروسی و با تمام وجود بچشم.....اما حالا نمیتونم بهت برسم..نمیتونم... میفهمی نتونستن یعنی چی؟؟؟اون موقع که تو بیخبری بودم اینجوری برام لباس نپوشیدی..حالا واسه من همه جونت و ریختی بیرون؟؟؟
-بیخبری از چی؟؟چرا با من راحت نیستی شهروز؟؟؟بهم بگو!!!
شهروز کمی فکر کرد....باشه...میگم..اما الان نه..یه کم فرصت بهم بده!!!الان بزار یه کم بخوابم...حالم اصلا خوش نیست!!!
می گل همونجا ایستاد و رفتنش و نگاه کرد...
*یعنی چی شده؟؟؟چرا نمیتونه به من برسه؟؟؟هر چی که هست ازم خسته نشده...هرچقدرم خنگ باشم این و میتونم بفهمم!!!
بعد از یکی دو ساعت که خودش هم استراحت کرد به سمت اتاق شهروز رفت..در زد..اما جواب نیومد اروم لای در و باز کرد...شهروز روی تخت خوابیده بود...رفت تو...صورت بر افروخته شهروز باعث شد دستش و روی پیشونی شهروز بزاره!!!با همه بی تجربگیش تونست بفهمه تب داره....از اتاق بیرون رفت و لیوان اب پرتقالی براش برد...استامینوفن و یه ادالت کلد دیگه هم کنارش گذاشت!
-شهروز!
-جانم؟
-بیداری؟پاش و این و بخور!!!
شهروز چشمهاش و باز کرد
-ساعت چنده؟
-6 و نیم!!!
شهروز نیم خیز شد...لیوان و از توی پیشدستی که تو دست می گل بود برداشت و قرصهارو هم باهاش فرو داد!!!
با چشمهای خسته و تب الودش باز سرتاپای می گل و برانداز کرد.
-هنوز که لباسهات و عوض نکردی!!!
-بسه شهروز..خوبه مریضی!!!
شهروز باز سر خورد سر جاش
-ساعت 8 بیدارم کن بریم!!!
-میخوای نریم؟؟؟حالت اصلا خوب نیست!
-نه...نمیخوام فکر کنن سر کارشون گذاشتیم..یه شب تحمل میکنم.
ساعت 8 میگل رفت تو اتاق...شهروز هنوز تب داشت!!!دستش و روی صورت شهروز کشید....دلش میخواست هر چی داشت..میداد شهروز سر حال میشد..از اینکه نمیتونست براش کاری بکنه عذاب میکشید!
-می گل!
-بیداری؟؟
-بله که بیدارم..یه دست لباس برای من اماده میکنی من دوش بگیرم؟
-دوش نگیر حالا!!!بدتر میشی!
-نه..عرق کردم بدم میاد!!!
-باشه برو دوش بگیر من لباسهات و آماده میکنم...
با رفتن شهروز توی حمام اتاقش ...می گل در کمد لباسهاش و باز کرد!!!
*واییی...چقدر لباس...من چی انتخاب کنم؟!
کمی لباسهارو اینور اونور کرد....یه شلوار کتون شتری رنگ چشمش و گرفت..درش اورد...تا به حال تو پاش ندیده بود...مرتب گذاشتش رو تخت...تو قمست پیراهنها یه پیراهن سفید با چهار خونه های شتری و قرمز رو هم انتخاب کرد!!!
کشوی کفشهاش و بیرون کشید...یه کفش قهوه ای تریاکی با ست کمر بندش هم تیپش و عالی میکرد!!!
خیره به لباسها نگاه میکرد که دستهای شهروز دور کمرش حلقه شد!!!
-خوش سلیقه ی من!!!
می گل به ارومی به سمتش برگشت...تنها پوششی که داشت حوله ای بود که لنگی دور کمرش بسته شده بود!!!
می گل دستهاش و رو بازوی شهروز کشید و گفت:وقتی میتونی مهربون باشی چرا نیستی؟؟؟
شهروز چشم تو چشم می گل دوخت...:.می گل...باید کم کم من و فراموش کنی!!!
می گل بدون اینکه عکس العملی نشون بده گفت:تو اینکار و میکنی؟
-جمله من جواب نداشت...سوال هم نداشت...
-دستور بود؟؟
-خواهش بود!!!
-تا وقتی دلیلش و نفهمم محال این کار و بکنم!!!
شهروز می گل و رها کرد و به سمت کشو لباس زیرهاش رفت..با مهارت لباسش و از زیر حوله عوض کرد و حوله رو انداخت!
می گل روش و برگردوند...نمیدونست باید نگاه کنه یا نه!!با صدای کشیده شدن شلوار روی پای شهروز وقتی مطمئن شد شلوارش و پاش کرده برگشت و نگاهش کرد...شهروز داشت نگاهش میکرد...لبخند زد و گفت:نمیخوای آماده بشی؟؟؟اگر حتی با این لباسهااجازه میدادن تو خیابون بری مطمئن باش من نمیبردمت!!!بدو تا دیر نشده!!
می گل با بی میلی به سمت اتاقش رفت..حال شهروز اصلا خوب نبود....اما قراری بود که گذاشته بودن..سعی کرد بهترین لباسهاش رو بپوشه...باید جلو خاطره خوب و خوش تیپ جلوه میکرد!!!
از در که بیرون اومد صدای سرفه های مستمر شهروز رو شنید....به سالن که رسید..شهروز بعد از یک عطسه رو به می گل گفت:آماده شدی؟
می گل با سر گفت بله
تمام طول مسیر می گل نگاههای گاه و بی گاهش و از روی صورت گر گرفته و بی حال شهروز بر نداشت..
جلوی در رستوران شهروز پیاده شد ...قبل از اینکه در و برای می گل باز کنه خود می گل پایین رفت
-شهروز حالت خوبه؟
-خوبم عز.....خوبم!!!جلو بچه ها هیچی نگو خواهشا...
-احتیاجی نیست من چیزی بگم..قیافه ات خیلی تابلو!!!
توی رستوران همه بودن به غیر از رویا و خاطره...که اونها هم چند دقیقه بعد رسیدن!!
خاطره بلافاصله بعد از دست دادن با شهروز گفت:تب داری شهروز..حالت خوبه؟
می گل با اینکه دلش با خاطره صاف شده بود از این توجه خوشش نیومد!!!قبل از اینکه شهروز جواب بده گفت:آره تب داره بعد از رستوران میریم دکتر.
خاطره که متوجه این حساسیت شد چیز دیگه ای نگفت...ولی شهروز با حلقه کردن دستش دور کمر می گل و چسبوندن اون به خودش ازش تشکر کرد و بهش اطمینان داد هیچی بین اون و خاطره نیست!!
بعد از صرف شام تو یه محیط شاد و پر انرژی ولی کلافه کننده برای شهروز که تو تب میسوخت هر کس به سویی رفت...
-شهروز بریم دکتر!!!
-این وقت شب؟؟کودوم دکتر؟
-بیمارستان میریم خب!!!
-نه..خوب میشم
-شهروز...تورو خدا...اگر حالت بدتر بشه من نمیدونم باید چیکار کنم..!!!
شهروز نگاه مهربونی بهش کرد و گفت:خیلی خب...میریم!!!
توی بیمارستان دکتر بعد از معاینه اولین کاری که کرد سرم نوشت
شهروز:دکتر سرم نمیخواد خوبم
-تبت خیلی بالاس...خطرناکه...تازه سرم بزنی تبت پایین نیاد مهمون مایی امشب و!!!
-نه بابا...اینقدرم جدی نیست!!!
-اگر اومدی دکتر باید حرف گوش بدی!!!
چند دقیقه بعد در حالی که شهروز استینش و بالا زده بود و منتظر پرستار
روی تخت دراز کشیده بود و به می گل که مظلومانه نگاهش میکرد نگاه کرد.
-زنگ بزنم آرمان بیاد تورو ببره....دیر وقته
می گل با عجله گفت:من هیچ جا نمیرم..گفته باشم!!
با اومدن پرستار شهروز رو به می گل گفت:برو بیرون!!
-چرا؟؟؟
-نمیخوام اینجا باشی!!!
می گل لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:میترسی؟
شهروز فکر کرد..نمیترسید اما بهانه ی خوبی بود...بی خیال شکست غرور
-آره...برو بیرون!!!
می گل از اتاق بیرون اومد..پشت در نشست..شهروز کمی از جاش بلند شد وقتی مطمئن شد می گل رفته بیرون رو به پرستار که سوزن و آماده میکرد و کشی رو دور بازوی شهروز میبست تا رگش و پیدا کنه گفت:ببخشید خانوم!
-نترس...آروم میزنم.
-ترس چیه بابا؟من ایدز دارم!!!
پرستار لحظهای از کارش دست کشید...سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:اشکال نداره...خوب شد گفتید!!!
-خانومم نفهمه!!
پرستار حرکت دستش و که داشت دستکش و تو دستش میکرد نگه داشت و گفت:نگم؟؟نمیدونه؟؟؟
-نه!!!
-ولی باید بدونه..خطرناکه..
-ما رابط ای با هم نداریم!!!
-فقط که رابطه نیست!!
-خانوم من خودم مراقبم..فقط بهش نگید!!!
پرستار متعجب از این کار شهروز سرم و وصل کرد...در حین این کار گفت..به دکتر گفتی؟؟
-نه..برای چی باید بگم؟
-بگید بهتره!
شهروز با ترس به پرستار که مشغول جمع کردن وسایلش بود نگاه کرد...
*نمیگم...نمیخوام تایید کنه این بیماریم علائم همون ایدز لعنتیه!!!
..وقتی پرستار از در اتاق رفت بیرون و می گل متوجه شد کارش تموم شده رفت تو اتاق..لبخندی به شهروز زد و گفت:همچین گفتی میترسم گفتم الان جیغ و دادت میره اسمون!!!
-نه...اینقدر هم نمیترسیدم!!!
بعد از تموم شدن سرم حال شهروز بهتر شده بود.به خونه که رسیدن می گل داروهای شهروز و داد خودش هم به خواسته ی شهروز توی اتاق خودش خوابید...اما تا صبح چند بار به شهروز سر زد....این هم برای شهروز عجیب بود هم خودش...فکر میکرد چطوری میتونم هی از خواب بیدار بشم؟؟منی که وقتی میخوابم با بمب هم بیدار نمیشم؟؟و هر بار که میرفت و به شهروز سر میزد شهروز خودش و هزار بار لعنت میکرد که یه همچین گندی زده که حالا نمیتونه عشقش و داشته باشه...وقتی به این فکر میکرد که چند وقت دیگه می گل ازش سرد بشه و با کس دیگه باشه!!!
*لعنتی....اون روز من نیستم..خودم و میکشم..میدونم!!!
صبح با صدای زنگ مبایلش بیدار شد...حالش بهتر بود..تبش قطع شده بود....اما هنوز بدنش درد میکرد!!!
گوشی و برداشت..آرمان بود
-بله؟
-سلام...خوبی؟؟؟نرفتی دفتر؟
شهروز نگاهی به ساعتش که روی پاتختی گذاشته بود انداخت...11 و نیم بود!!
-نه...حال ندارم!!
-چته چی شده؟؟؟
-سرما خوردم!!!
-بیام بریم دکتر؟
-نه بابا..دیشب با می گل رفتم سرم زدم!!!
-به پرستار میگفتی..
-گفتم!!!
-می گل هم بود؟
-نه..بیرونش کردم!!
-کی میخوای بگی شهروز؟؟؟چرا لج میکنی
-کاری نداری؟
-شهروز...تورو خدا ...گوش بده
-حرفهات تکراریه..حوصله ندارم!!!
-شهروز....تو یه بار دیگه باید بری آزمایش....باید بری دکتر...حتی اگر واقعا ایدز داشته باشی دارو داره..باید مصرف کنی
-آخرش مرگه دیگه....
-آخر زندگی هممون مرگه..این ما نیستیم که وقتش و تعیین میکنیم..اما گاهی میتونیم به تعویق بندازیمش..در ثانی اون دختر گناه داره... 2 سال دنبال خودت کشوندیش حالا میخوای ولش کنی؟
-روم نمیشه بهش بگم...چی بگم؟؟؟نمیخوام یه عمر با ترس با من زندگی کنه!!!گناه داره!!!
-تو بهش بگو..بزار اون تصمیم بگیره..آخه بی دلیل یهو از این رو به اون رو بشی داغونش میکنی!!!
-آرمان بی خیال...
-من بهش میگم!!
-بی جا میکنی....به خدا گفتی نه من نه تو!!!
-تو احمقی...ببخشید این و میگم..اما هستی..تو مثل برادر من میمونی...اما برادرانه میگم داری با اینده ات بازی میکنی..بیا برو دکتر یه ازمایش دیگه بده اگر بود دارو بگیر..به می گل هم بگو..شاید اصلا نخواد با این وضعیت حتی تو یه خونه باهات زندگی کنه!!!از کجا میدونی باهات میمونه حالا؟!!
شهروز کمی فکر کرد...
-امروز دفتری؟؟؟
-بله!!
-میام پیشت...کارت دارم!!!
از اتاق بیرون رفت...بوی سوپ مشامش و قلقلک داد....رفت تو اشپزخونه..می گل نبود..برگشت..روی کاناپه نشسته بود ظاهرا داشت فیلم میدید اما با دیدن شهروز نیم خیز شده بود.
-بیدار شدی عزیزم؟
با شنیدن کلمه عزیزم حالش تغییر کرد..دلش میخواست بره و می گل و بغل کنه..تمام شب متوجه بود می گل میاد بالاسرش و میره..این توجه داشت دیوونه اش میکرد!!!نمیخواست یا نمیتونست به می گل بگه ایدز داره..غرورش این اجازه رو بهش نمیداد..ولی باید یه جوری این موجو ظریف و شکستنی و هر چی زودتر از خودش دور میکرد...انگار بی محلیهاش توجه می گل و بیشتر کرده بود که کمتر نکرده بود!!
-از این به بعد بدون این که در بزنی تو اتاق من نیا...
می گل چشمهاش گرد شد...
*این الان خوب بود که..
-باشه...اما چرا؟؟؟چی شده؟؟؟
-دیشب تا صبح نذاشتی بخوابم..هی اومدی و رفتی!!!
-من نگرانت بودم..
-از این به بعد نباش!!!
با عصبانیت ساختگی رفت تو آشپزخونه و نسکافه درست کرد.
می گل:برات صبحانه چیدم...
-بی خود چیدی!!!
-چته شهروز؟؟چرا اینجوری میکنی؟
-وقتی میگم راهمون از هم جداس یعنی جداس..میشه خواهش کنم مثل یه غریبه اینجا زندگی کنی؟
-نه!!!من هنوز به تو محرمم!!!پس غریبه نیستم...آخر شهریور غریبه میشم اون موقع هم میزارم میرم
-کودوم قبرستو......
سرش و تکون داد..دستش و عصبی روی لبهاش کشید..کجا میری؟
-میرم انتقالی میگیرم میرم شهرستان...تو خل شدی..دیوونه شدی...دیشب که خوب بودی...چت شده؟؟؟یاد گذشته هات افتادی؟؟؟کسی جلوت و نگرفته..اما حداقل قصر شیشه ای رویاهای من و اینطوری خورد نکن....بزار اون شهروز خوبی که تو ذهنم نقش بسته تا آخر عمرم بمونه!!!من نمیدنم تو چته...نمیدونم کی یا چی باعث شده تو اینجوری بشی....اما مطمئن باش تا نفهمیدم دلیلش چیه اروم نمیشینم.....تو حق نداری با احساسات من اینطوری بازی کنی...کاش..کاش لا اقل اون کاری که از اول ازش وحشت داشتم و کرده بودی...اینطوری میگفتم منم مثل بقیه بودم..به هدفت رسیدی و ولم کردی...اما اون اتفاقم نیافتاده....تو بعد از اینکه از من خواستگاری کردی از این رو به اون رو شدی....من که نگفتم از من خواستگاری کن...گفتم؟؟؟پس چرا اینطوری میکنی؟؟؟مگه نگفتی اگر مشکلی داشتیم با هم در میون بزاریم...پس چرا خودت یه طرفه به قاضی میری و به من هیچی نمیگی؟
-گفتم با هم مشکل داشتیم..این مشکل برای من پیش اومده!!!
-اما من یه سر این رابطه ام..تو داری من و اذیت میکنی!!!
-چی میخوای بشنوی؟؟؟
-دلیل رفتارت و...باشه من ونمیخوای؟؟؟نخواه...مهم نیست...اما دلیلش و بگو..چرا یهو؟؟؟اون همه شور و عشق و هیجان کوش؟؟؟تو حتی اجازه نمیدی من ببوسمت..چرا؟؟چی دیدی از من؟؟؟من چیکار کردم؟؟؟حق داری....قبل از کنکور خیلی ازت غافل بودم...اما چرا حالا که تازه فهمیدم شهروز کیه و عشق چیه داری همه چیز و خراب میکنی؟؟؟یه روز بی محلی میکنی..یه روز داد میزنی...!!!پای کس دیگه ای در میونه؟؟؟خب باشه..بگو ...بگو کس دیگه ای و میخوام...می گل نیستم از زندگیت بیرون نرم!!!من گدای محبت نیستم...اما از چیزی که بخوام نمیگذرم...من اینده و دانشگاه و خوشبختی میخواستم بهش رسیدم...حالا تورو میخوام...تا وقتی دلیل برای نخواستن من نیاری همه تلاشم و میکنم تا بهت برسم!!!!مگر اینکه دلیل قانع کننده ای بیاری.!!!به خدا قسم به مرگ خودت قسم...اگر نگی دلیل رفتارت چیه انتقالی میگیرم میرم شهرستان ..اونوقت از دست من راحت میشی.. ..چون فکر میکنم خیلی هم راضی نیستی من اینجام!!!
-بسه دیگه!!!
-بسه؟؟؟همین؟؟
شهروز پشتش و به می گل کرد تا بره تو اتاقش...می گل بلند شد جلوش ایستاد
-صبر کن!!!من و دوست داری یا نداری؟
-برو کنار!
می گل با یه قدم دو باره جلوی شهروز که عزم رفتن کرده بود ایستاد و گفت:جواب بده..دوست داری یا نداری؟
شهروز نفسهای عمیق میکشید....چی باید میگفت؟؟؟تو چشمهای می گل خیره شد...چند بار به قصد بوسیدن لبهاش جلو رفت...اما هر بار پشیمون شد...نمیخواست طنابی رو که داشت پاره میکرد باز محکم کنه...
-برو کنار عصبانیم نکن!!!
-اتفاقا میخوام عصبانی بشی.....ببینم همون کاری و که با ترگل کردی با من میکنی؟[/sub]
[sub]منظورش چکی بود که روز اول نثار ترگل کرد..با این حرف شهروز دستش و محکم گرفت و پرتش کرد روی کاناپه
می گل موهاش و از روی صورتش کنار زد...بغضش ترکید...با قدمهای محکم و صورت خیس از اشک به سمت اتاق شهروز رفت..جلوی در محکم بهش برخورد کرد..لباس پوشیده بود و داشت بیرون میرفت!
-این قبول نیست باید بزنی...بزن بعد تو چشمهام نگاه کن بگو دوستت ندارم!!!
شهروز که ناخودآگاه در اثر برخورد می گل دستش و دور کمر می گل حلقه کرده بود اون و رها کرد و گفت:بس کن می گل...رو اعصابم راه نرو...اگر من و دوست داری تمومش کن...بابا فکر کن سر کار بودی!!!
-فکر نمیتونم بکنم..باید باور کنم!!!
شهروز مچ دستهای می گل و که داشت به سمت صورتش میومد محکم تو دستش گرفت و در حالی که دندونهاش و روی هم فشار میداد گفت:چطوری باور میکنی؟؟؟
-بگو..بگو دوستت ندارم....بزن تو گوشم..بگو دوستت ندارم!!!
شهروز مچ دست می گل و که از زور فشاری که بهش وارد کرده بود قرمز شده بود و جای انگشتهاش روش مونده بود ول کرد و زد تو گوش می گل!!!
-دوستت ندارم!!!
می گل که در اثر این ضربه ی غیر قابل باور رو زمین پخش شده بود دوباره به خودش اومد...شهروز داشت به سمت در میرفت...دوباره راهش و سد کرد...
-اما من دوستت دارم....این دوست داشتن بی دلیلتم به درد خودت میخوره!!!
شهروز با عصبانیت می گل و نگاه کرد خواست چیزی بگه با دیدن خون گوشه لبش احساس کرد نفسش بالا نمیاد...دستی رو که باهاش تو صورت می گل زده بود مشت کرد و فشار داد
*بشکنه دستت...زدیش روانی!!!
-حالم خوب نیست می گل...بر گردم با هم صحبت میکنیم!!!
این رو گفت و سریع از خونه زد بیرون!!!
می گل هم با رفتن شهروز شیرجه رفت روی تلفن...شماره آرمان و گرفت...باید میفهمید این روانی چش شده!!!
-بفرمایید!
-سلام
آرمان کمی مکث کرد
-می گل تویی؟
-بله..خوبید؟؟خاله خوبه؟
-ممنون..تو چرا صدات گرفته...نکنه تو هم سرما خوردی؟
-نه..از دست دوست شما !
-شهروز؟؟؟چیزی شده؟
-آرمان...یه چیزی میپرسم تورو خدا راستش و بگو..تورو خدا...جون هر کی دوست داری..جون خاله...نگو من وکیل شهروزم باید راز دار باشم..تورو خدا..
-خیلی خب...بگو..گریه هم نکن!!!
-شهروز چشه؟؟چرا رفتارهاش اینطوری شده؟
آرمان سری تکون داد...اما باید اول نقش بازی میکرد تا یه دستی نخوره!
-چی شده مگه؟
-شهروز یه مدته از این رو به اون رو شده...خودش از من خواستگاری کرد..از چند روز بعدش شد یه شهروز دیگه!!!میگه نمیخوامت..میگه سر کار بودی!!تو میدونی...من میدونم تو میدونی ...چش شده!!با کس دیگه ایه؟؟؟کس دیگه ای رو میخواد؟؟
-نه!!!از این فکرها نکن!!
-پس میدونی چی شده!!!
-اره...بهت میگم..اما شهروز گفته بهت نگم....اگر بفهمه بهت گفتم برام بد میشه.!!!
-بهش نمیگم تو گفتی!!!قول میدم!!!
-حالا که داری قول میدی...قول بده با این موضوع هم منطقی برخورد کنی!!!
-می گل که گریه اش قطع شده بود نفس عمیقی کشید...سعی کرد اروم باشه..
-باشه!!
-شهروز ایدز داره!!
سکوت طولانی می گل باعث شد آرمان سکوت و بشکنه:الو...می گل!!!
-یعنی چی؟
-ایدز نمیدونی چیه؟
-چرا...میدونم....اما تازه فهمیده؟؟
-اره...فردای مه.....
حرفش و قطع کرد..انگار با کس دیگه ای حرف بزنه گفت:سلام..خوبی؟؟خوش اومدی!!
می گل صدای گرفته شهروز و شنید...اول سرفه کرد :مرسی...مزاحمت نمیشم..کارت و بکن بعد حرف میزنیم!!
-نه کاری ندارم!
بعد دوباره خطاب به می گل گفت:من خودم با شما تماس میگیرم!!!
با صدای بوق ممتد...می گل دکمه قطع تلفن و زد و خودش و رو تخت ولو کرد....
*ایدز؟شهروز؟دروغه...الکی میخوان من و بپیچونن!!!مسخره تر از این دروغ نبود آرمان بگه؟؟؟شهروز رفته بود پیشش چیکار؟؟؟به من چه..هرکار...مهم اینه که اینقدر من و نمیخواد که یه همچین دروغی و میگه!!!
اما من دوستش دارم.....ایدز مگه چیه؟؟؟یعنی دکتر رفته؟؟؟اصلا دروغه...من میدونم...محاله!!!
اینقدر فکر کرد که روی تخت خوابش برد[/sub]
می گل موهاش و از روی صورتش کنار زد...بغضش ترکید...با قدمهای محکم و صورت خیس از اشک به سمت اتاق شهروز رفت..جلوی در محکم بهش برخورد کرد..لباس پوشیده بود و داشت بیرون میرفت!
-این قبول نیست باید بزنی...بزن بعد تو چشمهام نگاه کن بگو دوستت ندارم!!!
شهروز که ناخودآگاه در اثر برخورد می گل دستش و دور کمر می گل حلقه کرده بود اون و رها کرد و گفت:بس کن می گل...رو اعصابم راه نرو...اگر من و دوست داری تمومش کن...بابا فکر کن سر کار بودی!!!
-فکر نمیتونم بکنم..باید باور کنم!!!
شهروز مچ دستهای می گل و که داشت به سمت صورتش میومد محکم تو دستش گرفت و در حالی که دندونهاش و روی هم فشار میداد گفت:چطوری باور میکنی؟؟؟
-بگو..بگو دوستت ندارم....بزن تو گوشم..بگو دوستت ندارم!!!
شهروز مچ دست می گل و که از زور فشاری که بهش وارد کرده بود قرمز شده بود و جای انگشتهاش روش مونده بود ول کرد و زد تو گوش می گل!!!
-دوستت ندارم!!!
می گل که در اثر این ضربه ی غیر قابل باور رو زمین پخش شده بود دوباره به خودش اومد...شهروز داشت به سمت در میرفت...دوباره راهش و سد کرد...
-اما من دوستت دارم....این دوست داشتن بی دلیلتم به درد خودت میخوره!!!
شهروز با عصبانیت می گل و نگاه کرد خواست چیزی بگه با دیدن خون گوشه لبش احساس کرد نفسش بالا نمیاد...دستی رو که باهاش تو صورت می گل زده بود مشت کرد و فشار داد
*بشکنه دستت...زدیش روانی!!!
-حالم خوب نیست می گل...بر گردم با هم صحبت میکنیم!!!
این رو گفت و سریع از خونه زد بیرون!!!
می گل هم با رفتن شهروز شیرجه رفت روی تلفن...شماره آرمان و گرفت...باید میفهمید این روانی چش شده!!!
-بفرمایید!
-سلام
آرمان کمی مکث کرد
-می گل تویی؟
-بله..خوبید؟؟خاله خوبه؟
-ممنون..تو چرا صدات گرفته...نکنه تو هم سرما خوردی؟
-نه..از دست دوست شما !
-شهروز؟؟؟چیزی شده؟
-آرمان...یه چیزی میپرسم تورو خدا راستش و بگو..تورو خدا...جون هر کی دوست داری..جون خاله...نگو من وکیل شهروزم باید راز دار باشم..تورو خدا..
-خیلی خب...بگو..گریه هم نکن!!!
-شهروز چشه؟؟چرا رفتارهاش اینطوری شده؟
آرمان سری تکون داد...اما باید اول نقش بازی میکرد تا یه دستی نخوره!
-چی شده مگه؟
-شهروز یه مدته از این رو به اون رو شده...خودش از من خواستگاری کرد..از چند روز بعدش شد یه شهروز دیگه!!!میگه نمیخوامت..میگه سر کار بودی!!تو میدونی...من میدونم تو میدونی ...چش شده!!با کس دیگه ایه؟؟؟کس دیگه ای رو میخواد؟؟
-نه!!!از این فکرها نکن!!
-پس میدونی چی شده!!!
-اره...بهت میگم..اما شهروز گفته بهت نگم....اگر بفهمه بهت گفتم برام بد میشه.!!!
-بهش نمیگم تو گفتی!!!قول میدم!!!
-حالا که داری قول میدی...قول بده با این موضوع هم منطقی برخورد کنی!!!
-می گل که گریه اش قطع شده بود نفس عمیقی کشید...سعی کرد اروم باشه..
-باشه!!
-شهروز ایدز داره!!
سکوت طولانی می گل باعث شد آرمان سکوت و بشکنه:الو...می گل!!!
-یعنی چی؟
-ایدز نمیدونی چیه؟
-چرا...میدونم....اما تازه فهمیده؟؟
-اره...فردای مه.....
حرفش و قطع کرد..انگار با کس دیگه ای حرف بزنه گفت:سلام..خوبی؟؟خوش اومدی!!
می گل صدای گرفته شهروز و شنید...اول سرفه کرد :مرسی...مزاحمت نمیشم..کارت و بکن بعد حرف میزنیم!!
-نه کاری ندارم!
بعد دوباره خطاب به می گل گفت:من خودم با شما تماس میگیرم!!!
با صدای بوق ممتد...می گل دکمه قطع تلفن و زد و خودش و رو تخت ولو کرد....
*ایدز؟شهروز؟دروغه...الکی میخوان من و بپیچونن!!!مسخره تر از این دروغ نبود آرمان بگه؟؟؟شهروز رفته بود پیشش چیکار؟؟؟به من چه..هرکار...مهم اینه که اینقدر من و نمیخواد که یه همچین دروغی و میگه!!!
اما من دوستش دارم.....ایدز مگه چیه؟؟؟یعنی دکتر رفته؟؟؟اصلا دروغه...من میدونم...محاله!!!
اینقدر فکر کرد که روی تخت خوابش برد[/sub]
[sub]-شهروز گریه کردی؟
-زدمش!!!
-چی؟؟؟کی و زدی؟؟؟
-می گل و.....زدم تو صورتش...لبش داشت خون میومد...
آرمان از جاش بلند شد و دست شهروز و که روی صورتش بود برداشت :چی میگی شهروز؟؟؟چرا زدیش؟
-گفت بزن تو صورتم بگو دوستم نداری...منم خل شدم زدم!!!
-تو روانی هستی به خدا!!!
-دیگه تو نمیخواد حقیقت و بازگو کنی!!!
-الان خونه است؟
-نمیدونم....آرمان من چه کنم؟؟؟از نبودش میترسم..از بودنش هم میترسم....دارم آزارش میدم..
-خب بهش بگو..
-نمیتونم..میفهمی؟؟؟نمیتونم.. ..خجالت میکشم...
-شهروز....تو باید یک بار دیگه آزمایش بدی...مگه خود آزمایشگاه نگفت این آزمایش کافی نبست؟
-نمیتونم..نمیخوام...آرمان تو نمیدونی دیدن سه تا حرفHIVهمراه با کلمه positiveروبرش یعنی چی؟؟؟یعنی اوار...اواری که مستقیم تو فرق سرت فرود بیاد...یعنی مرگ...مرگ همه چیز...مرگ عشقت..مرگ زندگیت....میدونی...به نظر من ایدز ذره ذره میکشتت...کاش یه مرضی بود تا میفهمیدی میمردی..چون اینجوری ذره ذره میمیری...میمیری وقتی فکر میکنی عشقت باید مال کس دیگه ای بشه چون با تو امنیت جانی نداره....میمیری وقتی فکر میکنی عشقت در کنار کس دیگه لباس عروسی تنش میکنه....میمیری وقتی هر بار فکر میکنی بهش بگم یا نه؟
هق هق گریه اش به صداش غلبه کرد...اما تو همون هق هق نالید:میمیری وقتی فکر میکنی اگر عشقت...عزیز ترین کست رو مبتلا کرده باشی!!!
بعد سرش و بلند کرد..چشمهاش قرمز بود از پشت پرده اشک به آرمان خیره شد و گفت:چطوری ببرمش آزمایش...که نفهمه!!!
آرمان که از این حرف شهروز بد برداشت کرد با تعجب گفت:
-آزمایش؟؟؟مگه الوده اش کردی؟
-بالاخره ما تو یه خونه بودیم...شاید آلوده شده باشه!!!
-یعنی مطمئن نیستی؟؟
-از چی؟؟؟
-شهروز....با هم رابطه جنسی داشتید یا نه؟
-نه بابا!!!ولی میترسم...
-تو اصلا در مورد بیماری که معلوم نیست داری یا نه تحقیق کردی؟راههای مبتلا شدنش و میدونی؟؟؟
-همین امروز که زدمش دهنش خون اومد..اگر دستم به اون خون خورده باشه!!!
-مگه با این چیزها منتقل میشه؟؟؟بچه شدی شهروز؟
شهروز بلند شد و داد زد:تو میفهمی؟؟من نگرانشم!
-آره میفهم..این تویی که نمیفهمی..اگر نگرانشی دوباره برو ازمایش...نه؟؟؟نمیخوای بری؟؟؟برو دکتر..این بیماری دارو داره...روند پشرفتش و کند میکنه...
-که چی بشه؟؟؟بشتر زنده بمونم بیشتر می گل و در کنار کس دیگه ببینم
-تو عاشق نیستی!!!
این در حالی گفت که دستش و رو هوا تکون داد و رفت نشست پشت میزش و با عصبانیت به سمت دیگه ای خیره شد!!
-نیستم؟؟باشه...نیستم...تو هم شک کردی...اشکال نداره!!
-نه نیستی...اگر بودی عشقت و دو دستی و به این راحتی تقدیم یه موجود خیالی نمیکردی..برای به دست اوردنش تلاش میکردی!
شهروز ارام و شمرده گفت:تو میفهمی ایدز یعنی چی؟؟؟
-آره...میفهمم....اما این رو هم میفهمم..ایدز دکتر داره..دارو داره..راه پیشگیری داره...پایان زندگی نیست!!!تو اگر می گل و دوست داشتی حد اقل به خاطر اون دکتر میرفتی...آزمایش میدادی....تو عاشق نیستی..اگرم هستی خیلی ضعیفی!!!
-آره...من ضعیفم..مثل تو نیستم چشمم رو رو همه چیز ببندم و بگم پای عشقی وایستم که خائنه!!!اما من بگم من مردم....پاش وا میستم...من ضعیفم...چون نمیخوام عشقم تا آخر عمرش با ترس و شک و عذاب کنارم باشه!!!راست میگی مرد تویی...قوی تویی که پای زنت وایستادی تا نگن کم اورد..زود جا زد!!!
-بسه شهروز...من جدا شدم..!!!اینقدر این موضوع رو تو سر من نزن!
شهروز که برای چند دقیقه مشکل خودش و فراموش کرد با تعجب گفت:جدا شدی؟؟؟کی؟؟؟
-هفته پیش!!!
-بالاخره وجدانت راضی شد؟
-مامان فهمید...رفت بهشون گفت...اونها هم از ترس اینکه من وکیلم و کار و به دادگاه نکشونم زود کوتاه اومدن و رضایت به طلاق دادن!!!
-خدا رو شکر...راحت شدی..دختره ی....
انگار از آرمان خجالت کشید تا حرفش و تموم کنه...سرش و بالا اورد و به صورت گرفته آرمان نگاه کرد!!!
-بی خیال...من برای این حرفها اینجا نیومدم.
وقتی آرمان نگاهش کرد ادامه داد:باغچه رو به نامش زدی؟؟؟
_آره فقط امضای خودش مونده!
-پس بقیه رو هم به نامش کن یه دفعه با هم بیاد امضا کنه!
-بقیه چی رو؟
-ملک و املاکم و....ماشینهارو به نامش کن...اما وکالتی..یعنی بعد مرگم خود به خود به نامش بشه..ماشین خطر ناکه به نامش باشه!!!
-چی داری میگی؟؟؟کودوم ملک؟
-کودوم ملک؟؟؟من ملک ندارم دیگه؟ویلای شمال.باغ لواسون...رستوران فشم.....خونه....آپارتمانهای فرمانیه....پاساژ(....)
-همه رو میخوای به نام می گل کنی؟
-آره!
-چرا؟؟
-بعد من قراره به کی برسه؟؟اگر با هم ازدواج میکردیم به خودش میرسد..اما الان؟نمیخوام دست هیچکس بیافته..باید به نامش کنم!!!باید اینده اش تامین باشه!
-شهروز صبر کن..پیاده شو با هم بریم..ولت کنم فردا صبح میری میخوابی تو قبر
-همینم هست....اولین خبری که از رابطه می گل با کس دیگه ای بهم برسه باید برم همونجا!!!
-می گل دوستت داره!!
-تو دیگه بس کن....تورو هم میزنما...نمیخوام این و هی یاد آوی کنید...عذاب وجدان این مریضی لعنتی کمه شما هم هی رابطه مارو یادآوری میکنید؟
-شهروز....تو برای من مثل برادر میمونی...من به اندازه یه برادر نداشته دوستت دارم!!!با وجود اینکه با تمام کارهایی که میکردی مخالف بودم اما هیچ موقع پشتت و خالی نکردم..چون دلت پاک بود....الان وقتی از این مریضی کوفتی حرف میزنی انگار با پتک تو سرم میکوبی...به خدا من بد تورو نمیخوام...برادرانه ازت خواهش میکنم.حداقل یه دکتر برو!!!
لحن نرم و مهربون آرمان شهروز و آروم کرد و گفت:خیلی خب..تو کاری که گفتم و بکن..!!!اصلا مریضی نه..شاید تصادف کردم مردم....می گل باید تامین باشه!!!
-باشه اون کار و بکن...اما همه رو وکالتی برات میزنم.....درست نیست همه چی رو به نامش کنی...با اینکه میدونم خیلی خانومه و کاری نمیکنه...در ضمن بهش هم نگو این کار و کردی....تو میخوا اینده اش تامین باشه..انشالله سالها بالا سرش هستی و زندگیش و تامین میکنی و احتیاج به این کارها نمیشه....اما قول بده اول بری دکتر...اگر لازم بود باز ازمایش بدی و اگر خدایی نکرده حقیقت داشت به می گل همه چیز و بگی...بزار تصمیم بگیره..شاید خواست با وجود این موضوع باهات بمونه!!!
-بسه آرمان..اون بخواد من نمیخوام....نمیخوام یه دختری که تو اوج نکبت پاک زندگی کرد حالا به پای منی که تو نکبت خودم و بیچاره کردم بسوزه!!!اون لیاقت یه زندگی اروم و سالم و داره!!
آرمان سری تکون داد و شروع کرد به تنظیم مدارکی که شهروز خواسته بود..میدونست حرف شهروز یکیه!!!
با صدای زنگ از خواب پرید شهروز نمیتونست باشه چون شهروز کلید داشت...به سمت ایفون رفت با دیدن مرد غریبه ای پشت در گوشی رو برداشت
-بله؟
گوشه لبش سوخت.دستش و روش گذاشت و اوف کش داری گفت.-منزل تقوایی!!!-بفرمایید!!-خانوم می گل تقوایی؟می گل با شنیدن اسمش کنار فامیل شهروز لبخند زد.-بفرمایید خودم هستم!-یه بسته دارید!-از کجا؟-از...اااوووممم...از آمریکاس فکر کنم!!!
-برای من؟
-شما خانوم می گل تقوایی هستید؟[/sub]
-زدمش!!!
-چی؟؟؟کی و زدی؟؟؟
-می گل و.....زدم تو صورتش...لبش داشت خون میومد...
آرمان از جاش بلند شد و دست شهروز و که روی صورتش بود برداشت :چی میگی شهروز؟؟؟چرا زدیش؟
-گفت بزن تو صورتم بگو دوستم نداری...منم خل شدم زدم!!!
-تو روانی هستی به خدا!!!
-دیگه تو نمیخواد حقیقت و بازگو کنی!!!
-الان خونه است؟
-نمیدونم....آرمان من چه کنم؟؟؟از نبودش میترسم..از بودنش هم میترسم....دارم آزارش میدم..
-خب بهش بگو..
-نمیتونم..میفهمی؟؟؟نمیتونم.. ..خجالت میکشم...
-شهروز....تو باید یک بار دیگه آزمایش بدی...مگه خود آزمایشگاه نگفت این آزمایش کافی نبست؟
-نمیتونم..نمیخوام...آرمان تو نمیدونی دیدن سه تا حرفHIVهمراه با کلمه positiveروبرش یعنی چی؟؟؟یعنی اوار...اواری که مستقیم تو فرق سرت فرود بیاد...یعنی مرگ...مرگ همه چیز...مرگ عشقت..مرگ زندگیت....میدونی...به نظر من ایدز ذره ذره میکشتت...کاش یه مرضی بود تا میفهمیدی میمردی..چون اینجوری ذره ذره میمیری...میمیری وقتی فکر میکنی عشقت باید مال کس دیگه ای بشه چون با تو امنیت جانی نداره....میمیری وقتی فکر میکنی عشقت در کنار کس دیگه لباس عروسی تنش میکنه....میمیری وقتی هر بار فکر میکنی بهش بگم یا نه؟
هق هق گریه اش به صداش غلبه کرد...اما تو همون هق هق نالید:میمیری وقتی فکر میکنی اگر عشقت...عزیز ترین کست رو مبتلا کرده باشی!!!
بعد سرش و بلند کرد..چشمهاش قرمز بود از پشت پرده اشک به آرمان خیره شد و گفت:چطوری ببرمش آزمایش...که نفهمه!!!
آرمان که از این حرف شهروز بد برداشت کرد با تعجب گفت:
-آزمایش؟؟؟مگه الوده اش کردی؟
-بالاخره ما تو یه خونه بودیم...شاید آلوده شده باشه!!!
-یعنی مطمئن نیستی؟؟
-از چی؟؟؟
-شهروز....با هم رابطه جنسی داشتید یا نه؟
-نه بابا!!!ولی میترسم...
-تو اصلا در مورد بیماری که معلوم نیست داری یا نه تحقیق کردی؟راههای مبتلا شدنش و میدونی؟؟؟
-همین امروز که زدمش دهنش خون اومد..اگر دستم به اون خون خورده باشه!!!
-مگه با این چیزها منتقل میشه؟؟؟بچه شدی شهروز؟
شهروز بلند شد و داد زد:تو میفهمی؟؟من نگرانشم!
-آره میفهم..این تویی که نمیفهمی..اگر نگرانشی دوباره برو ازمایش...نه؟؟؟نمیخوای بری؟؟؟برو دکتر..این بیماری دارو داره...روند پشرفتش و کند میکنه...
-که چی بشه؟؟؟بشتر زنده بمونم بیشتر می گل و در کنار کس دیگه ببینم
-تو عاشق نیستی!!!
این در حالی گفت که دستش و رو هوا تکون داد و رفت نشست پشت میزش و با عصبانیت به سمت دیگه ای خیره شد!!
-نیستم؟؟باشه...نیستم...تو هم شک کردی...اشکال نداره!!
-نه نیستی...اگر بودی عشقت و دو دستی و به این راحتی تقدیم یه موجود خیالی نمیکردی..برای به دست اوردنش تلاش میکردی!
شهروز ارام و شمرده گفت:تو میفهمی ایدز یعنی چی؟؟؟
-آره...میفهمم....اما این رو هم میفهمم..ایدز دکتر داره..دارو داره..راه پیشگیری داره...پایان زندگی نیست!!!تو اگر می گل و دوست داشتی حد اقل به خاطر اون دکتر میرفتی...آزمایش میدادی....تو عاشق نیستی..اگرم هستی خیلی ضعیفی!!!
-آره...من ضعیفم..مثل تو نیستم چشمم رو رو همه چیز ببندم و بگم پای عشقی وایستم که خائنه!!!اما من بگم من مردم....پاش وا میستم...من ضعیفم...چون نمیخوام عشقم تا آخر عمرش با ترس و شک و عذاب کنارم باشه!!!راست میگی مرد تویی...قوی تویی که پای زنت وایستادی تا نگن کم اورد..زود جا زد!!!
-بسه شهروز...من جدا شدم..!!!اینقدر این موضوع رو تو سر من نزن!
شهروز که برای چند دقیقه مشکل خودش و فراموش کرد با تعجب گفت:جدا شدی؟؟؟کی؟؟؟
-هفته پیش!!!
-بالاخره وجدانت راضی شد؟
-مامان فهمید...رفت بهشون گفت...اونها هم از ترس اینکه من وکیلم و کار و به دادگاه نکشونم زود کوتاه اومدن و رضایت به طلاق دادن!!!
-خدا رو شکر...راحت شدی..دختره ی....
انگار از آرمان خجالت کشید تا حرفش و تموم کنه...سرش و بالا اورد و به صورت گرفته آرمان نگاه کرد!!!
-بی خیال...من برای این حرفها اینجا نیومدم.
وقتی آرمان نگاهش کرد ادامه داد:باغچه رو به نامش زدی؟؟؟
_آره فقط امضای خودش مونده!
-پس بقیه رو هم به نامش کن یه دفعه با هم بیاد امضا کنه!
-بقیه چی رو؟
-ملک و املاکم و....ماشینهارو به نامش کن...اما وکالتی..یعنی بعد مرگم خود به خود به نامش بشه..ماشین خطر ناکه به نامش باشه!!!
-چی داری میگی؟؟؟کودوم ملک؟
-کودوم ملک؟؟؟من ملک ندارم دیگه؟ویلای شمال.باغ لواسون...رستوران فشم.....خونه....آپارتمانهای فرمانیه....پاساژ(....)
-همه رو میخوای به نام می گل کنی؟
-آره!
-چرا؟؟
-بعد من قراره به کی برسه؟؟اگر با هم ازدواج میکردیم به خودش میرسد..اما الان؟نمیخوام دست هیچکس بیافته..باید به نامش کنم!!!باید اینده اش تامین باشه!
-شهروز صبر کن..پیاده شو با هم بریم..ولت کنم فردا صبح میری میخوابی تو قبر
-همینم هست....اولین خبری که از رابطه می گل با کس دیگه ای بهم برسه باید برم همونجا!!!
-می گل دوستت داره!!
-تو دیگه بس کن....تورو هم میزنما...نمیخوام این و هی یاد آوی کنید...عذاب وجدان این مریضی لعنتی کمه شما هم هی رابطه مارو یادآوری میکنید؟
-شهروز....تو برای من مثل برادر میمونی...من به اندازه یه برادر نداشته دوستت دارم!!!با وجود اینکه با تمام کارهایی که میکردی مخالف بودم اما هیچ موقع پشتت و خالی نکردم..چون دلت پاک بود....الان وقتی از این مریضی کوفتی حرف میزنی انگار با پتک تو سرم میکوبی...به خدا من بد تورو نمیخوام...برادرانه ازت خواهش میکنم.حداقل یه دکتر برو!!!
لحن نرم و مهربون آرمان شهروز و آروم کرد و گفت:خیلی خب..تو کاری که گفتم و بکن..!!!اصلا مریضی نه..شاید تصادف کردم مردم....می گل باید تامین باشه!!!
-باشه اون کار و بکن...اما همه رو وکالتی برات میزنم.....درست نیست همه چی رو به نامش کنی...با اینکه میدونم خیلی خانومه و کاری نمیکنه...در ضمن بهش هم نگو این کار و کردی....تو میخوا اینده اش تامین باشه..انشالله سالها بالا سرش هستی و زندگیش و تامین میکنی و احتیاج به این کارها نمیشه....اما قول بده اول بری دکتر...اگر لازم بود باز ازمایش بدی و اگر خدایی نکرده حقیقت داشت به می گل همه چیز و بگی...بزار تصمیم بگیره..شاید خواست با وجود این موضوع باهات بمونه!!!
-بسه آرمان..اون بخواد من نمیخوام....نمیخوام یه دختری که تو اوج نکبت پاک زندگی کرد حالا به پای منی که تو نکبت خودم و بیچاره کردم بسوزه!!!اون لیاقت یه زندگی اروم و سالم و داره!!
آرمان سری تکون داد و شروع کرد به تنظیم مدارکی که شهروز خواسته بود..میدونست حرف شهروز یکیه!!!
با صدای زنگ از خواب پرید شهروز نمیتونست باشه چون شهروز کلید داشت...به سمت ایفون رفت با دیدن مرد غریبه ای پشت در گوشی رو برداشت
-بله؟
گوشه لبش سوخت.دستش و روش گذاشت و اوف کش داری گفت.-منزل تقوایی!!!-بفرمایید!!-خانوم می گل تقوایی؟می گل با شنیدن اسمش کنار فامیل شهروز لبخند زد.-بفرمایید خودم هستم!-یه بسته دارید!-از کجا؟-از...اااوووممم...از آمریکاس فکر کنم!!!
-برای من؟
-شما خانوم می گل تقوایی هستید؟[/sub]
[sub]-بله!!!
-پس برای شماس..لطف کنید کارت شناسایی هم همراهتون باشه!!
-تشریف بیارید بالا!!!
تو این فاصله می گل مانتو پوشید..کارت ملیش و برداشت....
در و باز کرد و منتظر موند...در اسانسور باز شد..مرد با جعبه بزرگی از اسانسور بیرون اومد
بسته رو به می گل داد و دفتری داد تا امضا کنه با دیدن کارت شناسایی گفت:شما که فامیلتون..
-بله..فامیل همسرم تقوایی هستش..متاسفانه کارت شناساییش و ندارم نشونتون بدم!!!
مرد شونه ای بالا انداخت و گفت:اشکال نداره!!!
می گل برگشت تو خونه..مانتوش و سریع در اورد و شروع کرد به باز کردن جعبه..
*دیدی همش سوپرایز بود...بی خودی یه کاری نمیکنه..این همه بد اخلاقی برای....
با باز شدن در جعبه حتی نتونست فکر کنه...چی میدید؟؟؟یه لباس عروس!!!
چهار زانو نشست کنار جعبه...بغض کرد...تو دیوونه ای شهروز....قطره اشکش روی لباس ریخت..سریع خودش و کشید عقب....بلند شد و لباس و با خودش بلند کرد...لباس دکلته با بالا تنه کار شده...دامن پفی بزرگ!!!یه لباس رویایی..جلوی اینه رفت و لباس و گرفت جلوش...قطره خون گوشه لبش که از باز شدن دوباره زخمش تراوش کرده بود اخلاق اخیر شهروز و براش تداعی کرد...رفت تو اتاقش...اول خون گوشه لبش و پاک کرد....بعد لباس و پوشید...
*این لباس برای منه!!!
موهاش و پشت سرش بست....لختیه شونه هاش و دوست داشت...این ارزوی هر دختری بود!!!یه لباس عروس...یه شب رویای..یه داماد...
*داماد....یه داماد بد اخلاق...
باز تو اینه به خودش لبخند زد....دزست میشه!!!قدم برداشت...لباس زیر پاش میرفت...از توی کمدش کفشی رو که شب مهمونی دو نفرشون پوشیده بود و در اورد و پوشید..حالا لباس اندازه اش بود!!!
با شنیدن صدای در به سمت هال رفت.
با دیدن شهروز که مثل چند وقت اخیر گرفته و پکر و سر به زیر وارد خونه شده بود با هیجان گفت:سلام!!
شهروز سرش و بلند کرد با دیدن می گل تو اون لباس با کف دست رو پیشونیش کوبید:این و یادم رفت کنسل کنم!!!!
-خوشگله؟
-برو درش بیار..
این و گفت و به سمت آشپزخونه رفت.
-اما این برای منه!!!
-مگه هر چی برای تو بود باید بپوشی تو خونه راه بری؟؟؟اگر اینطوریه برو لباس زیرهاتم بیار این وسط بپوش!!!
می گل که خنده اش به کل محو شده بود روی صندلی پیانو که نزدیک ترین صندلی بهش بود نشست...دستش و روی پیانو گداشت و چونه اش و روی دستش گذاشت و به شهروز گه مشغول پر کردن کتری برقی بود خیره شد[/sub]
-پس برای شماس..لطف کنید کارت شناسایی هم همراهتون باشه!!
-تشریف بیارید بالا!!!
تو این فاصله می گل مانتو پوشید..کارت ملیش و برداشت....
در و باز کرد و منتظر موند...در اسانسور باز شد..مرد با جعبه بزرگی از اسانسور بیرون اومد
بسته رو به می گل داد و دفتری داد تا امضا کنه با دیدن کارت شناسایی گفت:شما که فامیلتون..
-بله..فامیل همسرم تقوایی هستش..متاسفانه کارت شناساییش و ندارم نشونتون بدم!!!
مرد شونه ای بالا انداخت و گفت:اشکال نداره!!!
می گل برگشت تو خونه..مانتوش و سریع در اورد و شروع کرد به باز کردن جعبه..
*دیدی همش سوپرایز بود...بی خودی یه کاری نمیکنه..این همه بد اخلاقی برای....
با باز شدن در جعبه حتی نتونست فکر کنه...چی میدید؟؟؟یه لباس عروس!!!
چهار زانو نشست کنار جعبه...بغض کرد...تو دیوونه ای شهروز....قطره اشکش روی لباس ریخت..سریع خودش و کشید عقب....بلند شد و لباس و با خودش بلند کرد...لباس دکلته با بالا تنه کار شده...دامن پفی بزرگ!!!یه لباس رویایی..جلوی اینه رفت و لباس و گرفت جلوش...قطره خون گوشه لبش که از باز شدن دوباره زخمش تراوش کرده بود اخلاق اخیر شهروز و براش تداعی کرد...رفت تو اتاقش...اول خون گوشه لبش و پاک کرد....بعد لباس و پوشید...
*این لباس برای منه!!!
موهاش و پشت سرش بست....لختیه شونه هاش و دوست داشت...این ارزوی هر دختری بود!!!یه لباس عروس...یه شب رویای..یه داماد...
*داماد....یه داماد بد اخلاق...
باز تو اینه به خودش لبخند زد....دزست میشه!!!قدم برداشت...لباس زیر پاش میرفت...از توی کمدش کفشی رو که شب مهمونی دو نفرشون پوشیده بود و در اورد و پوشید..حالا لباس اندازه اش بود!!!
با شنیدن صدای در به سمت هال رفت.
با دیدن شهروز که مثل چند وقت اخیر گرفته و پکر و سر به زیر وارد خونه شده بود با هیجان گفت:سلام!!
شهروز سرش و بلند کرد با دیدن می گل تو اون لباس با کف دست رو پیشونیش کوبید:این و یادم رفت کنسل کنم!!!!
-خوشگله؟
-برو درش بیار..
این و گفت و به سمت آشپزخونه رفت.
-اما این برای منه!!!
-مگه هر چی برای تو بود باید بپوشی تو خونه راه بری؟؟؟اگر اینطوریه برو لباس زیرهاتم بیار این وسط بپوش!!!
می گل که خنده اش به کل محو شده بود روی صندلی پیانو که نزدیک ترین صندلی بهش بود نشست...دستش و روی پیانو گداشت و چونه اش و روی دستش گذاشت و به شهروز گه مشغول پر کردن کتری برقی بود خیره شد[/sub]
[sub]شهروز:چته؟؟؟چرا اینطوری نگام میکنی؟
-تو چته؟؟؟من که چیزیم نیست...تو عوض شدی.
شهروز به سمتش اومد..می گل از ترس ضربه ی دیگه ای کمی خودش و عقب کشید!
شهروز تو چشمهاش خیره شد!!!
-عذابم نده عزیزم...من مطمئنم تو زیبا ترین عروس روی زمینی!اما من و با این کارهات داری عذاب میدی
-تو هم داری با این رفتارت من و عذاب میدی!
-من چیکار کنم تو فکر من و از سرت بیرون کنی؟
می گل برای مهار بغضش لبهاش و رو هم فشرد...باز خون از گوشه لبش بیرون زد!
شهروز برگشت از روی میز دستمال برداش ....دستمال گوله کرد تا روی زخم می گل بزار..اما می گل نا خودآگاه خودش و عقب کشید...یاد حرف آرمان در مورد بیماری شهروز افتاد. .شهروز دستمال و با عصبانیت پرت کرد روی زمین....
می گل:بهم بگو چی شده!!!من تورو مثل قبل میخوام!
-اگر دوستم داری ازم نخواه بهت بگم....
-پس این لباس؟
-مال قبل از مشکلم بود...یادم رفته بود زنگ بزنم کنسلش کنم!
-من به عنوان یه طرف قضیه حق دارم بدونم!!!
-می گل..عذابم نده
-من عذاب بکشم مهم نیست؟
شهروز سرش و بلند کرد..به بدن ظریف می گل که تو اون لباس جذاب تر بود نگاه کرد..اب دهانش و با صدا قورت داد و گفت:برو لباست و عوض کن عزیزم!!
می گل لبخند زد
-تو گفتی عزیزم...پس یعنی امیدی هست..
این و گفت و دوید به سمت اتاقش!!!
با رفتن می گل شهروز سرش و تکون داد
*حقته...بشین..ببین...تو حسرتش بسوز....!!
-حالت بهتره؟؟؟داروهات و بیارم؟
-نه..نمیخوام....
-بخوابم رو پات؟
-می گل!!!
-داد نزن.من و میترسونی!
-میفهمی میگم همه چیز تموم یعنی چی؟
-آره میفهمم.
بدجنسی از این دو تا کلمه می گل فوران کرد!!!
*به حرفت میارم آقا شهروز....اینقدر بهت نزدیک میشم تا خودت اعتراف کنی...اعتراف به دروغی که برای برگشتن به کارهای گذشته ات از خودت ساختی!!
می گل تا شب از اتاقش بیرون نیومد..با ساکت شدن بیرون فهمید شهروز هم رفته تا بخوابه..مثل اونوقتها حتی برای غذا هم صداش نمیکرد...تا اون موقع همش فکر کرده بود..اگر 1%فقط 1% حرفی که آرمان زد صحت داشته باشه چی؟؟؟این خطرناک نیست؟؟؟فکر کرد من دارم چیکار میکنم؟؟عشق کورم کرده...این بیماری شوخی بردار نیست...
*بده؟؟بیچاره خودش ازت دوری میکنه؟؟؟نمیگه من که آلوده ام جهنم بزار اونم الوده بشه؟؟؟تو بودی چیکار میکردی؟؟؟معلومه همین کار رو میکردی دیگه...ولی نه!!من نمیتونم ازش جدا باشم...یعنی هر کس الوده این بیماری شد باید دیگه زندگیش و تعطیل کنه؟؟؟یعنی شهروز تا آخر عمرش باید عابد و زاهد بشه؟
از جاش بلند شد و پاورچین به سمت اتاق شهروز رفت.لای در باز بود چراغ هم خاموش..در و کمی بازتر کرد....حتی آباژو کنار تختش که همیشه روشن بود اینبار خاموش بود..پرده هارو هم کشیده بود..بوی دود سیگار اتاق و پر کرده بود
*پس تازه خوابیده...یعنی دیگه تب نداره؟؟؟صداش که گرفته بود...فکر کنم هنوز گلوش درد میکنه...
-چی میخوای می گل؟
هیییی..بلندی کشید و در ادامه اش گفت:بیداری؟
قرمزی اتیش سیگارش جوابش و داد!
آروم به سمت تخت رفت کنارش نشست
-داروهات و خوردی؟
-چرا نخوابیدی؟برای دانشگاه آماده ای؟کارهات و کردی؟
-شهروز صدات خیلی گرفته....برم داروهات و بیارم...
بلند شد و رفت یه لیوان اب پرتقال با قرصهای شهروز و اورد.
-باید مرتب داروهات و بخوری...دیگه روزها که من نیستم....
دست برد آباژور و روشن کنه!!!
-روشن نکن می گل!!!
-چرا؟؟هیچ وقت تو تاریکی نمیخوابیدی!
-حالا میخوابم...حالا خیلی چیزها فرق کرده...از این به بعد خیلی کارها میکنم که تا حالا نکردم...خیلی کارها نمیکنم که تا حالا کردم...بغض و لرزش صداش از گوشهای تیز می گل دور نموند..اما به روش نیاورد..نخواست غرور یه پسر مغرور و بشکنه!
در واقع از اینکه می گل چشمهای متورم قرمز از اشکش و ببینه خجالت میکشید...از وقتی اومده بود تو اتاق سیگار کشیده بود و گریه کرده بود!!
-خب پس پاش و تو تاریکی داروهات و بخور...
شهروز سیگارش و خاموش کرد..نشست..حالا نور مهتاب که از لای پرده های کشیده شده عبور میکرد کمی به می گل کمک کرد تا صورت شهروز ببینه...داروهاش و بهش داد....کلی با خودش کلنجار رفت نمیدونست درخواستش و بگه یا نه..میدونست صد در صد مخالفت میکنه اما نمیخواست شهروز خودش و کوچیک و خورد شده فرض کنه..البته خودش هم دو به شک بود...این بیماری شوخی بردار نبود...اما نمیتونست عشق به شهروز و رو هم انکار کنه..بین دو راهی بدی گیر کرده بود..دو راهی که شاید هر دو سرش بدبختیش بود...اما بالاخره چی؟؟؟
-برو بخواب دیگه!
-پیشت بخوابم؟
-سرما خوردم..میگیری...برو تو اتاق خودت...!!!
می گل خودش هم نمیدونست چرا اینقدر از اینکه شهروز موافقت نکرد خوشحال شد!!!
-شبت بخیر...
-شب بخیر!!!
با رفتن می گل شهروز دست برد و مبایلش و پیدا کرد..شماره نیکی و از توش پیدا کرد و بهش اس ام اس داد
شهروز:کجایی؟
بعد از چند دقیقه نیکی جواب داد:پیش دوستم!
-پسر یا دختر؟
-دختر
-فردا ساعت 8 آزمایشگاه(....)
-می گل جونت چی شد؟
-اسم می گل و به زبون نیار.
-اوه...هنوز روش تعصب داری؟
-بای[/sub]
-تو چته؟؟؟من که چیزیم نیست...تو عوض شدی.
شهروز به سمتش اومد..می گل از ترس ضربه ی دیگه ای کمی خودش و عقب کشید!
شهروز تو چشمهاش خیره شد!!!
-عذابم نده عزیزم...من مطمئنم تو زیبا ترین عروس روی زمینی!اما من و با این کارهات داری عذاب میدی
-تو هم داری با این رفتارت من و عذاب میدی!
-من چیکار کنم تو فکر من و از سرت بیرون کنی؟
می گل برای مهار بغضش لبهاش و رو هم فشرد...باز خون از گوشه لبش بیرون زد!
شهروز برگشت از روی میز دستمال برداش ....دستمال گوله کرد تا روی زخم می گل بزار..اما می گل نا خودآگاه خودش و عقب کشید...یاد حرف آرمان در مورد بیماری شهروز افتاد. .شهروز دستمال و با عصبانیت پرت کرد روی زمین....
می گل:بهم بگو چی شده!!!من تورو مثل قبل میخوام!
-اگر دوستم داری ازم نخواه بهت بگم....
-پس این لباس؟
-مال قبل از مشکلم بود...یادم رفته بود زنگ بزنم کنسلش کنم!
-من به عنوان یه طرف قضیه حق دارم بدونم!!!
-می گل..عذابم نده
-من عذاب بکشم مهم نیست؟
شهروز سرش و بلند کرد..به بدن ظریف می گل که تو اون لباس جذاب تر بود نگاه کرد..اب دهانش و با صدا قورت داد و گفت:برو لباست و عوض کن عزیزم!!
می گل لبخند زد
-تو گفتی عزیزم...پس یعنی امیدی هست..
این و گفت و دوید به سمت اتاقش!!!
با رفتن می گل شهروز سرش و تکون داد
*حقته...بشین..ببین...تو حسرتش بسوز....!!
-حالت بهتره؟؟؟داروهات و بیارم؟
-نه..نمیخوام....
-بخوابم رو پات؟
-می گل!!!
-داد نزن.من و میترسونی!
-میفهمی میگم همه چیز تموم یعنی چی؟
-آره میفهمم.
بدجنسی از این دو تا کلمه می گل فوران کرد!!!
*به حرفت میارم آقا شهروز....اینقدر بهت نزدیک میشم تا خودت اعتراف کنی...اعتراف به دروغی که برای برگشتن به کارهای گذشته ات از خودت ساختی!!
می گل تا شب از اتاقش بیرون نیومد..با ساکت شدن بیرون فهمید شهروز هم رفته تا بخوابه..مثل اونوقتها حتی برای غذا هم صداش نمیکرد...تا اون موقع همش فکر کرده بود..اگر 1%فقط 1% حرفی که آرمان زد صحت داشته باشه چی؟؟؟این خطرناک نیست؟؟؟فکر کرد من دارم چیکار میکنم؟؟عشق کورم کرده...این بیماری شوخی بردار نیست...
*بده؟؟بیچاره خودش ازت دوری میکنه؟؟؟نمیگه من که آلوده ام جهنم بزار اونم الوده بشه؟؟؟تو بودی چیکار میکردی؟؟؟معلومه همین کار رو میکردی دیگه...ولی نه!!من نمیتونم ازش جدا باشم...یعنی هر کس الوده این بیماری شد باید دیگه زندگیش و تعطیل کنه؟؟؟یعنی شهروز تا آخر عمرش باید عابد و زاهد بشه؟
از جاش بلند شد و پاورچین به سمت اتاق شهروز رفت.لای در باز بود چراغ هم خاموش..در و کمی بازتر کرد....حتی آباژو کنار تختش که همیشه روشن بود اینبار خاموش بود..پرده هارو هم کشیده بود..بوی دود سیگار اتاق و پر کرده بود
*پس تازه خوابیده...یعنی دیگه تب نداره؟؟؟صداش که گرفته بود...فکر کنم هنوز گلوش درد میکنه...
-چی میخوای می گل؟
هیییی..بلندی کشید و در ادامه اش گفت:بیداری؟
قرمزی اتیش سیگارش جوابش و داد!
آروم به سمت تخت رفت کنارش نشست
-داروهات و خوردی؟
-چرا نخوابیدی؟برای دانشگاه آماده ای؟کارهات و کردی؟
-شهروز صدات خیلی گرفته....برم داروهات و بیارم...
بلند شد و رفت یه لیوان اب پرتقال با قرصهای شهروز و اورد.
-باید مرتب داروهات و بخوری...دیگه روزها که من نیستم....
دست برد آباژور و روشن کنه!!!
-روشن نکن می گل!!!
-چرا؟؟هیچ وقت تو تاریکی نمیخوابیدی!
-حالا میخوابم...حالا خیلی چیزها فرق کرده...از این به بعد خیلی کارها میکنم که تا حالا نکردم...خیلی کارها نمیکنم که تا حالا کردم...بغض و لرزش صداش از گوشهای تیز می گل دور نموند..اما به روش نیاورد..نخواست غرور یه پسر مغرور و بشکنه!
در واقع از اینکه می گل چشمهای متورم قرمز از اشکش و ببینه خجالت میکشید...از وقتی اومده بود تو اتاق سیگار کشیده بود و گریه کرده بود!!
-خب پس پاش و تو تاریکی داروهات و بخور...
شهروز سیگارش و خاموش کرد..نشست..حالا نور مهتاب که از لای پرده های کشیده شده عبور میکرد کمی به می گل کمک کرد تا صورت شهروز ببینه...داروهاش و بهش داد....کلی با خودش کلنجار رفت نمیدونست درخواستش و بگه یا نه..میدونست صد در صد مخالفت میکنه اما نمیخواست شهروز خودش و کوچیک و خورد شده فرض کنه..البته خودش هم دو به شک بود...این بیماری شوخی بردار نبود...اما نمیتونست عشق به شهروز و رو هم انکار کنه..بین دو راهی بدی گیر کرده بود..دو راهی که شاید هر دو سرش بدبختیش بود...اما بالاخره چی؟؟؟
-برو بخواب دیگه!
-پیشت بخوابم؟
-سرما خوردم..میگیری...برو تو اتاق خودت...!!!
می گل خودش هم نمیدونست چرا اینقدر از اینکه شهروز موافقت نکرد خوشحال شد!!!
-شبت بخیر...
-شب بخیر!!!
با رفتن می گل شهروز دست برد و مبایلش و پیدا کرد..شماره نیکی و از توش پیدا کرد و بهش اس ام اس داد
شهروز:کجایی؟
بعد از چند دقیقه نیکی جواب داد:پیش دوستم!
-پسر یا دختر؟
-دختر
-فردا ساعت 8 آزمایشگاه(....)
-می گل جونت چی شد؟
-اسم می گل و به زبون نیار.
-اوه...هنوز روش تعصب داری؟
-بای[/sub]
[sub]صبح از خواب بیدار شد..وقتی مطمئن شد شهروز نیست شماره آرمان و گرفت.
-بله؟
-سلام
-سلام می گل جان..خوبی؟
-آرمان بگو که باهام شوخی کردی!
-این شوخی نبود می گل...اما من باید باهات حرف بزنم!!!
-باشه بگو
-اینجوری نمیشه...باید رو در رو باهات صحبت کنم..الان باید برم ..دادگاه دارم..ساعت 3 میتونی بیای کافی شاپ نزدیک دفتر؟
-باشه
در آزمایشگاه رو با ابهت همیشگیش هول داد....با اولین نظر نیکی رو که با تیپ امروزی و شادش رو صندلی نشسته بود شناخت...نیکی با دیدن شهروز از جاش بلند شد لبخند پهنی زد و با قدمهای محکم که نشون از پیروزی بود به سمتش اومد.
-سلام عزیزم.
شهروز دستش و به سردی فشرد
-آزمایشت و دادی؟
-نه..منتظر تو بودم...!!!
-برو تو دیگه..نوبتت نشده؟
-چرا....نمیای با من تو؟
-نه!!
-قبلا ها انگار میرفتی....
شهروز نگاه پر از نفرتی بهش انداخت....احساس میکرد با کوچکترین نرمشی به می گل خیانت کرده...اما نباید نیکی رو حساس میکرد..فعلا بهش احتیاج داشت.با صدای پرستار آزمایشگاه به سمتش برگشت!
-سلام آقای تقوایی!
لحنش هزار تا معنی داشت...
-خیلی وقت بود غیبت داشتید!
اینبار شهروز مسخره ترین لبخندش و تحویل پرستار داد بعد با خودش گفت:انگار خودتم بدت نمیاد یه بار برای من آزمایش بدی!
نیکی:نمیای تو عزیزم؟
-نه!!برو!
این گفت و روی صندلی سالن انتظار نشست و پاهاش و از هم باز کرد و دستهاش و روی زانوهاش تکیه داد و با سوییچش بازی کرد.[/sub]
-بله؟
-سلام
-سلام می گل جان..خوبی؟
-آرمان بگو که باهام شوخی کردی!
-این شوخی نبود می گل...اما من باید باهات حرف بزنم!!!
-باشه بگو
-اینجوری نمیشه...باید رو در رو باهات صحبت کنم..الان باید برم ..دادگاه دارم..ساعت 3 میتونی بیای کافی شاپ نزدیک دفتر؟
-باشه
در آزمایشگاه رو با ابهت همیشگیش هول داد....با اولین نظر نیکی رو که با تیپ امروزی و شادش رو صندلی نشسته بود شناخت...نیکی با دیدن شهروز از جاش بلند شد لبخند پهنی زد و با قدمهای محکم که نشون از پیروزی بود به سمتش اومد.
-سلام عزیزم.
شهروز دستش و به سردی فشرد
-آزمایشت و دادی؟
-نه..منتظر تو بودم...!!!
-برو تو دیگه..نوبتت نشده؟
-چرا....نمیای با من تو؟
-نه!!
-قبلا ها انگار میرفتی....
شهروز نگاه پر از نفرتی بهش انداخت....احساس میکرد با کوچکترین نرمشی به می گل خیانت کرده...اما نباید نیکی رو حساس میکرد..فعلا بهش احتیاج داشت.با صدای پرستار آزمایشگاه به سمتش برگشت!
-سلام آقای تقوایی!
لحنش هزار تا معنی داشت...
-خیلی وقت بود غیبت داشتید!
اینبار شهروز مسخره ترین لبخندش و تحویل پرستار داد بعد با خودش گفت:انگار خودتم بدت نمیاد یه بار برای من آزمایش بدی!
نیکی:نمیای تو عزیزم؟
-نه!!برو!
این گفت و روی صندلی سالن انتظار نشست و پاهاش و از هم باز کرد و دستهاش و روی زانوهاش تکیه داد و با سوییچش بازی کرد.[/sub]
[sub]تنها کسی که میتونسته من و آلوده کنه همین نیکیه!!!فقط این بود که قبل از رابطه آزمایش نداد...درسته همه جوانب احتیاط و رعایت کردم..اما نمیشه درصد احتمال خطا رو نادیده گرفت.
-تموم شد.
شهروز سرش و بلند کرد.بدون اینکه در جواب نیکی حرفی بزنه به سمت پذیرش رفت.
-خانم جواب آزمایششون کی آماده میشه؟
-هفته دیگه!!!این هم رسید جوابتون!اگر بخواید هم میتونیم با پیک بفرستیم!
-ممنون میشم ..ادرس بدم.؟
-بله.3 تومان هم هزینه پیکتون میشه!!!
-مشکلی نیست!
هزینه ازمایش و پیک و پرداخت کرد به نیکی که منتظر نگاهش میکرد نگاه کرد...وقتی همه جور آماری ازش داشت پس آمار این موضوع رو هم داشت که بعد از آزماش باید برن جگرکی!
-لابد بیرون هم نمیریم.
-من خیلی کار دارم!بعدا جبران میکنم!!
-شهروز ..اینقدر خشک نباش دیگه....!
-کار دارم...گفتم که جبران میکنم!!!
این و گفت و بدون اینکه منتظر جواب بمونه راهش و گرفت و رفت.
نیکی پشت سرش بیرون رفت شهروز و دید که پشت بی ام دبلیو کروکش نشست و با یه تیک اف به لحظه نا پدید شد...نیکی هم با ژست خاصش به سمت قشقایی مشکیش رفت و شونه ای بالا انداخت......بالاخره وا میدی آقا شهروز!!
از ساعت 2 و نیم تو کافی شاپ منتظر بود...هر بار در جواب گارسون میگفت منتظر کسی هستم.....از مزاحمت چند تا پسری که روی میزی اونطرف تر نشسته بودن به تنگ اومده بود!واقعا نمیدونست توی این شرایط باید چیکار کنه!کلافه کیفش و تو دستش میفشرد...چند بار جاش و عوض کرد تا در دیدرس پسرها نباشه...اما اونها سمج تر از این حرفها بودن با کلافگی گوشیش و در اورد و شماره آرمان و گرفت اما با صدای خود آرمان که گفت:ببخشید دیر شد سرش و بلند کرد..آرمان با غیض به پسرها نگاه میکرد.
-اذیتت کردن؟
-نه!!!آرمان بگو که دارید اذیتم میکنید!!!!!!!!
-آرمان با آرمشی که سعی میکرد حفطش کنه گارسون و صدا کرد
-چی میخوری می گل؟
گارسون:سلام آقا...بفرمایید در خدمتم.
-چی میخوری می گل؟
-هیچی
-دو تا اب پرتقال لطفا.
آرمان به چهره رنگ پریده و مضطرب می گل با حسرت نگاه کرد!
-ببین می گل من خودمم به این موضوع شک دارم...شهروز یه آزمایش داده که نشون داده ایدز داره!اما این کافی نیست اون باید آزمایشهای دیگه ای بده که نمیده!
-آخه چرا؟
-نمیدونم لج کرده به خودش...به زندگی....!
-اما من چی؟؟
-منم همین و میگم..اما میگه خجالت میکشم به می گل بگم...میگه اون نباید به پای من بسوزه!
-اما اون باید بیاد به من بگه...من بدونم بعد تصمیم بگیرم..من دارم داغون میشم آرمان...شهروز از من خواستگاری کرد..قبلش من و به خودش وابسته کرد...کم کم عاشقش شدم...در تکاپوی دادن جواب مثبت به روشهای سوپرایزی خودش بودم که همه چیز رو خراب کرد!من همش فکر میکردم باز گذشته اشه که اون و وسوسه کرده زیر بار مسئولیت نره...اما رفتارهاش من و و به شک می انداخت..بعد فکر کردم با منم بازی کرده....مثل بقیه دخترها..اما بعد این فرضیه رو هم رد کردم..چون من بازی نخوردم..یعنی اون بازی که همه دخترها میخوردن نخوردم..
سرش و پایین انداخت و با خجالت دخترونه اش ادامه داد:من و شهروز رابطه ای با هم نداشتیم که فکر کنم شهروز به خواسته اش رسیده!آرمان اگر تو هم بهم نمیگفتی من داغون میشدم..اینقدر رفتار شهروز گاهی سرد و سخت میشد که تصمیم گرفته بودم انتقالی بگیرم و برم شهرستان درس بخونم....بودن در کنار شهروز با این اخلاق....
صدای زنگ مبایلش حرفش و قطع کرد با دیدن اسم شهروز با ترس به چشمهای آرمان نگاه کرد و گفت:شهروزه!
-خب جواب بده!
-بگم کجام؟
آرمان به صداقت و پاکی می گی لبخند زد و گفت:بگو با دوستمم...اصلا بگو با آرمانم که اگر فهمید ناراحت نشه!
-نه!!بعد اگر بگه با آرمان چیکار داری چی بگم؟
صدای زنگ مبایل قطع شد.
می گل:قطع کرد !!!
دوباره خواست حرفهاش و ادامه بده که صدای مسیجش بلند شد.شهروز بود
-کجایی؟
می گل سرش و بالا اورد و با ترس به آرمان گفت:میگه کجایی!؟
-بگو اومدم بیرون قدم بزنم.اصلا بهش زنگ بزن!
می گل شماره شهروز و گرفت...صدای عصبانی شهروز استرسش و بیشتر کرد!
-کجایی می گل؟
-سلام عزیزم
-سلام...کجای؟
-اومدم بیرون کمی قدم بزنم!
-بگو کجایی بیام دنبالت.
می گل با ناراحتی و اضطراب آرمان و نگاه کرد.آرمان با سر پرسید چیه؟
می گل جلوی گوشی و گرفت و گفت:میگه بگو کجایی بیام دنبالت.
آرمان نا خودآگاه سادگی می گل و با یلدا مقایسه کرد....اون چقدر راحت دروغ میگفت و این بیچاره مونده با شهروز چیکار کنه!دستش و دراز کرد و گفت:بده من!
وقتی گوشی رسید دم گوشش صدای داد شهروز و شنید که گفت:کجایی که میترسی جواب بدی؟
آرمان از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
-تو اینجوری میخوای می گل و شوهر بدی؟
-با توه؟؟؟ریختید رو هم؟
-شهروز...درست صحبت کن...زود هم قضاوت نکن...می گل نگرانت بود از من خواست دلیل رفتارت و براش بگم...
شهروز یکباره از اوج عصبانیت سقوط کرد
-گفتی؟
-نگم؟
-آرمان توروخدا!
-شهروز تو این دختر جلوته و سوکت کردی؟این خیلی ناراحته!داغونه!
-آرمان نه!!!آرمان من ازش خجالت میکشم!
-من بهش میگم..اون حقشه بدونه دلیل کنار گذاشته شدنش چیه.
-کنار گذاشته شدن؟
-شهروز...تو خودتم میدونی نمیتونی اون و دو دستی تقدیم کس دیگه ای بکنی....اول با خودت بعد با می گل صادق باشی....تو حتی به خاطر می گل هم راضی نیستی تن به یه آزمایش دیگه و دکتر رفتن بدی!!
-من هر کاری میکنم به خاطر اونه!
-بسه دیگه...تو داری عذابش میدی...میفهمی؟
-باشه بگو..اما بگو شب خونه نمیرم...فعلا منتظرم نباشه!
-بسه شهرو....تو اینقدر ضعیف نبودی که!
-آرمان من ازش خجالت میکشم میفهمی؟
-نه !من نمیتونم تورو بفهمم...تو یا می گل و میخوای یا نمیخوای اگر نمیخوای که هیچی...اگر میخوای اون حقشه بدونه چه اتفاقی افتاده که اینطور یکباره کنار گذاشته شده!
-گفتم که...بگو...بهش بگو...ولی من شب خونه نمیرم.
این و گفت و گوشی و قطع کرد!
آرمان به سمت می گل رفت...می گل با درموندگی نگاهش میکرد.
ارمان لبخندی زد و گفت:گفت بهت بگم.
-خودش چی؟تا کی میخواد سکوت کنه؟
-می گل...براش سخته....اون تا الان تو اوج بوده از هر لحاظی ولی وقتی فکر کرد یه هدفی تو زندگی پیدا کرده که میتونه باهاش خوشبخت بشه و بلافاصله فهمید مریضه ضربه بدی خورد .من قبول دارم..تو هم قبول کن ضربه سختیه!کمی بهش فرصت بده...تو هم فکر کن....اگر این موضوع حقیقت داشته باشه بودن با شهروز برات مشکلات زیادی در بر داره..من در مورد این بیماری تحقیق کردم...اینجور افراد میتونن زندگی عادی داشته باشن..حتی ازدواج کنن و بچه دار بشن....البته من نمیدونم چطوری در این مورد باید با دکتر صحبت کنی اما به هر حال ممکنه همیشه تعلق فکر داشته باشی...شهروز راست میگه تو حقته زندگی معمولی و در کمال آرامش داشته باشی اما عشق این حرفها رو نمیشناسه.....شهروز گفت شب خونه نمیاد...احتمالا نمیتونه باهات روبرو بشه!اذیتش نکن..بزار کمی با خودش باشه..تو هم با خودت باش..منطقی با فکر تصمیم بگیر..اما اگر شهروز انتخابت بود با وجود این بیماری باید پای همه چیزش وایستی.
-اگر اون من و نخواد چی؟
-بعید میدونم اینطوری باشه...اون فقط به فرصت احتیاج داره.وقتی برگشت راضیش کن دکتر بره و آزمایش بده...حتی اگر نمیخواستی باهاش باشی...اون باید دارو مصرف کنه...داره خود کشی میکنه با این لجبازیه احمقانه!
-مرسی آرمان....تو دوست خوبی هستی...هم برای شهروز هم برای من...همین که دلیل رفتار شهروز و گفتی کلی کمکم کردی...داشتم دق میکردم!
آرمان لبخند زد:خواهش میکنم من وظیفه ام و انجام دادم....حالا بلند شو برسونمت خونه...با وجود این مزاحمها نمیتونم تنهات بزارم!
می گل به پسری که روبروش در تکاپوی دادن شماره به می گل بود نگاهی کرد و فکر کرد...من شهروز و دوست دارم...وگرنه اینقدر از اینکه پسر دیگه ای بهم توجه کنه عذاب نمیکشیدم.
از جاش بلند شد..آرمان پول میز و حساب کرد و می گل و تا خونه رسوند!
سه روزی بود از شهروز خبری نبود!جواب قبولی دانشگاه اومده بود...می گل به این بهانه با شهروز تماس گرفته بود اما دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد جوابی بود که گرفت.
اون روز دیگه طاقت نداشت...با وجود اینکه وقتی شهروز مسافرت میرفت ماهها ازش دور بود اما این دوری 3 روزه براش خیلی عذاب اور بود..بارها لباس عروسش رو در اورده بود نگاه کرده بود و پوشیده بود و باز با حسرت اون و تو کمد جا داده بود!اون روز دیگه طاقت نیاورد به ارمان زنگ زد..بیچاره خواب بود...اون روز یه دادگاه سنگین داشت و بعدش خوابیده بود...می گل با شرمندگی سلام و احوال پرسی کرد
-ببخشید بیدارت کردم
-نه می گل جان....بگو....چیزی لازم داری؟
-آرمان شهروز کجاست؟؟؟چرا بچه شده؟
-الان دفترشه.
-جدی؟؟؟تا کی اونجاس؟شبها کجا میره؟
-این و نمیتونم بهت بگم اما تا آخر شب دفتر میمونه احتمالا!
-مرسی..باز هم ببخشید بیدارت کردم
-خواهش میکنم
-راستی به خاله سلام برسون
-مرسی اون هم احتمالا سلام میرسونه.
-خدا حفظ
-خدا نگهدارت!
بلافاصله بعد از مکالمه لباس پوشید آرایش کرد...به آژانس زنگ زد و به سمت دفتر شهروز حرکت کرد!
همزمان با می گل موتوری هم جلوی در نگه داشت...به ساختمون نگاهی انداخت و به می گل که داشت با اعتماد به نفس وارد ساختمون میشد گفت:خانوم...منزل آقای تقوایی تو این ساختمونه؟
می گل با شنیدن فامیلی شهروز کنجکاو گفت:بله...بفرمایید!
-شما خانومشون هستید؟
-بله...
-این جواب آزمایششون هستش از آزمایشگاه اومده!
می گل جواب و از دست مرد قاپید و تشکر کوتاهی کرد و به سمت اسانسور دوید در حین اینکه منتظر آسانسور بود در پاکت و باز کرد...در آسانسور باز شد..می گل واردش شد و جواب و از پاکت بیرون کشید...با دیدن HIV negetiveداشت بال در میاورد..اما شادیش حتی تا رسیدن به طبقه ای که دفتر کار شهروز بود هم دوام نداشت...با دیدن اسم نیکی خوش دل روی سر برگ آزمایش احساس کرد دنیا رو سرش ویرون شده.....در آسانسور باز شد..بین موندن و رفتن گیر افتاده بود که صدای منشی شهروز مجبورش کرد از اسانسور بیرون بره
-سلام خانوم تقوایی...بفرمایید خوش آمدید!
می گل از اسانسور بیرون اومد..منشی شهروز جای می گل و گرفت و گفت:ببخشید باید برم چیزی بخرم..بر میگردم خدمتتون..اقا شهروز تو دفتر هستن.
می گل که عصبانیت راه گلوش و بسته بود فقط تونست لبخند مصنوعی در جوابش بزنه و به سمت دفتر بره.
در زد..چند بار...عصبانیت از طرز در زدنش مشخص بود...بعد از چند تا ضربه شهروز در و با عصبانیت باز کرد!
-چته؟؟نرفته برگشتی؟
-چمه؟
بعد از این کلمه در برابر چشمهای حیرت زده و متعجب شهروز وارد دفتر شد..جواب آزمایش و پرت کرد رو میز و گفت:بگو آقا این دروغها رو برای چی سر هم کرده...بگو دلش هوای کجا و کی و کرده؟این چاخان مسخره رو سر هم کردی من و از خودت باز کنی به کثافت کاریهات برسی؟نه جونم مگه اون موقعها که اینکارهارو میکردی من جلوت و میگرفتم که حالا بگیرم...لازم به این دروغ هم نبود که اینطوری اعصاب من و به هم بریزی.....شهروز من انتقالی میگیرم میرم...چرا تو از خونت بری؟؟...این منم که جات و تنگ کردم...میرم تا راحت باشی....خانوم ایدز هم ندارن!خیالت راحت!بگو آقا چرا نمیخواد دوباره بره ازمایش چون اصلا یه همچین چیزی نیست که بخواد به خاطرش بره هزینه کنه و خون بده و خودش و اذیت کنه!
خواست دفتر و ترک کنه که شهروز مچ دستش و گرفت و کشیدتش تو...در و که هنوز باز بود به هم کوبید و گفت:تند نرو....وقتی به چیزی مطمئن نیستی زود قضاوت نکن....فکر میکردم ویروس و از نیکی گرفتم....
-کی باهاش بودی که تازه یادت افتاده بود ازمایش بدی؟
نفرت و کینه و حسادت از تک تک کلمه های می گل میبارید.
-پارسال عید....رابطه ما یکبار بیشتر نبود...با اینکه همه جوانب احتیاط و رعایت کرده بودم اما چون قبلش آزمایش نداده بود مشکوک شدم.این بود که خواستم مطمئن بشم....
-آها...بعد بهش زنگ زدی باهاش قرار گذاشتی؟
-اره....توی آزمایشگاه باهاش قرار گذاشتم...آزمایش داد بعدشم من برگشتم دفتر..اون هم نمیدونم چی شد...چون مبایلم خاموشه از اون روز!
می گل روی کاناپه نشست...کمی آروم شد...همینکه هنوز شهروز براش دلیل رفتارها و کارهاش و توضیح میداد یعنی هنوز می گل براش ارزش داره!
-خودت کی میری آزمایش؟
-برای چی اومدی اینجا؟
-دلم برات تنگ شده بود....تو که بی معرفتی نمیگی این دختر زنده است یا مرده؟من باید بیام سراغت دیگه!
شهروز پشتش و به می گل کرد ..نمیخواست شرم تو صورتش و می گل ببینه
-آرمان بهت گفت.؟
-آره...اما من باور نمیکنم تا وقتی تو باز ازماش ندی و دکتر نری...اصلا گیرم این موضوع درست باشه و حقیقت داشته باشه...تو اینترنت نوشته بود دارو داره
-دارو؟؟؟دارو بخورم چی بشه؟؟؟چند سال بیشتر زجر بکشم؟
-من در این مورد باهات صحبت نمیکنم تا دوباره ازماش ندی و دکتر نری...پس تا قبل از اینکه این کارهارو بکنی لطف کن مثل قبل بشو!
قبل از اینکه شهروز حرفی بزنه در باز شد و متین وارد شد.
بعد با ترس به شهروز که نگاهش و بهش دوخته بود نگاه کرد و گفت:ببخشید یادم نبود مهمون دارید.
شهروز:اشکال نداره...داره میره..زنگ بزن آژانس.
بعد رو به می گل کرد و گفت:شب میام خونه با هم صحبت میکنیم!
-میای حتما؟؟
لحن ملتمسانه ی می گل داغونش کرد....فکر کرد..شهروز بمیری زودتر که داری آزارش میدی
-بله گلم..میام عزیزم.
می گل لبخند زد
-دیگه مطمئن شدم میای
بعد پاهاش و کمی بلند کرد..اما زود پشیمون شد..این ترس تو نا خودآگاهش بود..دست خودش هم نبود.
-خونه میبینمت عزیزم.
شهروز می گل و تا جلوی در همراهی کرد سوار آژانسش کرد و راهی خونه اش کرد....
دستهاش و تو جیبش کرد و رفتنش و با حسرت نگاه کرد..
*میگه باور نمیکنم..اما باور کرده...دیدی از بوسیدنم پشیمون شد؟
می گل وقتی رسید خونه برای اومدن شهروز لباس خوب پوشید....اول یه تاپ با یه شلوارک..بعد پشیمون شد..همون ترس ناخودآگاهش پشیمونش کرد....بعد یه تاپ پوشید با شلوار..چند ساعت بعد باز پشیمون شد و تاپش و با یه بلوز استین کوتاه تنگ عوض کرد....ساعت 9 بود نگاهی به خودش تو اینه انداخت...دوید تو اتاقش و تیشرت تنگش جاش و به یه بلوز گشاد تر داد...
*لعنتی..جطام که نداره...کاریت هم که نداره!!!چرا اینجوری میکنی؟
در حال فکر کردن بود که شهروز وارد خونه شد.
می گل از جاش بلند شد و با دلخوری شهروز و که از قیافه اش خستگی میبارید نگاه کرد و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت..شهروز از چهره گرفته می گل فهمید دیر اومدنش ناراحتش کرده کیفش و روی مبل پرت کرد و در حالی که می گل و صدا کرد در و کوبید به هم!
می گل ایستاد...اما برنگشت...شهروز به سمتش اومد...بازوش و گرفت..بازوهای می گل اینقدر باریک بود که دست شهروز کاملا اون و در بر میگرفت!می گل و به سمت خودش برگردوند
-ببخشید..خیلی کار داشتم دیر شد!
-3 روز خونه نیومدی باز هم کار داشتی؟
-3 روز خونه نیومدم اما سر کار هم نبودم.
می گل مشکوکانه پرسید:پس کجا بودی؟
شهروز قهقهه زد...بعد از مدتها!!!
-عزیزم..من عاشق این شک کردنهاتم...بهت میگم کجا بودم...
-باز میگی بهت میگم؟؟؟مثل اونبار پیش خاطره بودی و قراره من از کس دیگه ای بشنوم؟
-اگر قرار بر گلگیه و پنهون کاریه باید بگم منم ناراحتم که تو به من نگفته بودی یلدا داره خیانت میکنه!
-اون موضوع مربوط به دو نفر دیگه و راز داری بود....این مربوط به خودمونه...نه هیچ کس دیگه!!!
-قول میدم اینبار از خودم بشنوی کجا بودم..قول میدم..اما صبر کن!!!
-مثل همیشه.
این و گفت خواست بره تو اتاقش که شهروز گفت:شام خوردی؟من که نخوردم گفتم با هم میخویم..اما انگار میخوای بری!
می گل برگشت..بهش لبخند زد....
-منم منتظر تو بودم....هیچی هم درست نکردم!
جمله آخر و با شرمندگی گفت.
-درست نکردی که نکردی...با یه شام دو نفری تو یه رستوران باحال چطوری؟
می گل با دیدن شهروزی که باز مثل سابق شده بود لبخند زد.
-شهروز من و ترک نکن..باشه؟؟؟
شهروز سرش و پایین انداخت برای چند لحظه همه چیز و فراموش کرده بود اما باز می گل با این درخواستش دنیا رو رو سرش اوار کرد!
با حسرت می گل و نگاه کرد...فکر کرد چقدر خواستنیه..چطوری ازش بگذرم؟؟
-برو لباس بپوش بریم..در موردش صحبت میکنیم
خودش هم رفت و لباسش و عوض کرد.
هر دو با هم از اتاقهاشون بیرون اومد...می گل با اون مانتو مشکی لخت و شالی که خیلی شل دور سرش بسته بود و رژ قرمزش شهروز و بیشتر از هر وقت دیگه ای به سمت خودش جلب کرد...مخصوصا که مدتی هم بود شهروز سعی کرده بود از می گل دور باشه!تو دلش از خدا خواست فقط بهش توان بده تا وقتی اوضاع امن نشده دست از پا خطا نکنه و بتونه جلوی خودش و نگه داره!
توی راه هر دو ساکت بودن...شهروز داشت فکر میکرد که چطوری سر صحبت و باز کنه..نمیدونست این خجالت لعنتی کی میخواد رهاش کنه..با اینکه دیگه می گل همه چیز و میدونست باز هم روش نمیشد دز این مورد با می گل صحبت کنه...فکر کرد کاش خودش در این مورد حرفی بزنه...
*وای نه..من چی باید جوابش و بدم؟
-داریم میریم همون باغه که اوندفعه اومدم؟
با صدای می گل شهروز به هوا پرید...برای خودش هم جالب بود اینقدر از می گل و سوالهاش بترسه بعد از انکه آروم شد در برابر چشمهای گرد شده می گل از خنده غش کرد
می گل:چرا اینطوری کردی؟مگه چی گفتم؟
-تو فکر بودم..ترسیدم یهو!!!
-حالا همون جا میریم؟
-نه عزیزم..فقط مسیرش با اون تقریبا یکیه
دوباه تا رستوران هر دو سکوت کردن....به محض رسیدن مردی که لباس فرم تنش بود به سمتشون اومد و در و براشون باز کرد..با تکون سر سلام کرد...شهروز هم همین کار رو کرد...مسیر شنی پر از شمشاد و تا ساختمون رستوران طی کردن هر چی بیشتر نزدیک میشدن بوی غذا بیشتر میشد..می گل که چند وقتی بود درست غذا نخورده بود دستش رو که دور بازوی شهروز حلقه کرده بود پایین اورد و انگشتهاش و بین انگشتهای شهروز جا داد و خودش و چشبوند بهش و گفت:ااااووووممم..دلم ضعف رفت....خدا کنه از این رستورانها نباشه که کلی طول میکشه تا غذا رو بیارن!!!
شهروز دستش و دور کمر می گل حلقه کرد روی موهاش و بوسید و گفت:نیست گلم..میگم سریع غذا رو بیارن!
اما می گل قوسی به کمرش داد...باز هم نا خودآگاهش بهش فرمان داد..هیچ کدوم از این رفتارهای می گل از چشم شهروز پنهون نبود و همش براش حسرت در بر داشت.
-سلام اقا خوش آمدید بفرماید میزتون و آماده کردم...سلام خانوم..خوش آمدید.
می گل خودش و از شهروز جدا کرد و با تعجب اول به مرد بعد به شهروز نگاه کرد..اما شهروز داشت جواب مرد رو میداد
-منون..لطف میکنی...لطف کن میز و سریع بچین..خانوم گرسنه است!!
-با رفتن مرد می گل که دنبال شهروز کشیده میشد پرسید:میشناختیش؟
-ای...تقریبا!!
-زیاد اینجا میای؟
لحن پر از سوال و شک می گل باز شهروز و به خنده انداخت.نه...من شاید بار دوم یا سوم باشه اینجا میام..هر بار هم یا تنها بودم یا با اون علی در به در!
-راستی ازش خبری نیست!
-جرات داره دور و بر تو بپلکه تا نشونش بدم..
-خب دور و بر من نپلکه تو چی؟
-من و تو نداریم که!!
با این حرف هر دو به هم با شک خیره شدن...یعنی واقعا میشد یه روز هر دو یکی بشن؟
به محض نشستن پشت یه میز که تو فضای باز و البته دنج هم بود غذا رو براشون چیدن.می گل مثل قحطی زده ها شروع به خوردن کرد...بعد از اینکه کمی سیر شد و اون گرسنگی کاذبش از بین رفت سرش و بلند کرد و به شهروز که عاشقانه نگاهش میکرد گفت:خدارو شکر خیلی تو دید نیستیم و گرنه ابروت میرفت.
-می گل!
-جانم؟
-وقتی آرمان بهت گفت چه حسی داشتی؟
شهروز میدونست می گل روش نمشه بحث و باز کنه..اگرم روش بشه این کار و نمیکنه برای اینکه من و خجالت نده!
می گل لحظه ای دست از خوردن کشید..اما بعد خیلی ریلکس گفت:هیچی...گفتم دروغه...میتونی از خودش بپرسی!
*پرسیدم..همین و گفت.
می گل که سکوت شهروز دید باز سر بلند کرد
-چرا نمیخوری؟
-نظرت چیه؟؟؟
-در مورد غذا؟
-نه!!!در مورد من و بیماری که دارم.[/sub]
[sub]می گل قاشق و چنگالش و انداخت و گفت:مطمئنی این بیماری و داری؟ -تموم شد.
شهروز سرش و بلند کرد.بدون اینکه در جواب نیکی حرفی بزنه به سمت پذیرش رفت.
-خانم جواب آزمایششون کی آماده میشه؟
-هفته دیگه!!!این هم رسید جوابتون!اگر بخواید هم میتونیم با پیک بفرستیم!
-ممنون میشم ..ادرس بدم.؟
-بله.3 تومان هم هزینه پیکتون میشه!!!
-مشکلی نیست!
هزینه ازمایش و پیک و پرداخت کرد به نیکی که منتظر نگاهش میکرد نگاه کرد...وقتی همه جور آماری ازش داشت پس آمار این موضوع رو هم داشت که بعد از آزماش باید برن جگرکی!
-لابد بیرون هم نمیریم.
-من خیلی کار دارم!بعدا جبران میکنم!!
-شهروز ..اینقدر خشک نباش دیگه....!
-کار دارم...گفتم که جبران میکنم!!!
این و گفت و بدون اینکه منتظر جواب بمونه راهش و گرفت و رفت.
نیکی پشت سرش بیرون رفت شهروز و دید که پشت بی ام دبلیو کروکش نشست و با یه تیک اف به لحظه نا پدید شد...نیکی هم با ژست خاصش به سمت قشقایی مشکیش رفت و شونه ای بالا انداخت......بالاخره وا میدی آقا شهروز!!
از ساعت 2 و نیم تو کافی شاپ منتظر بود...هر بار در جواب گارسون میگفت منتظر کسی هستم.....از مزاحمت چند تا پسری که روی میزی اونطرف تر نشسته بودن به تنگ اومده بود!واقعا نمیدونست توی این شرایط باید چیکار کنه!کلافه کیفش و تو دستش میفشرد...چند بار جاش و عوض کرد تا در دیدرس پسرها نباشه...اما اونها سمج تر از این حرفها بودن با کلافگی گوشیش و در اورد و شماره آرمان و گرفت اما با صدای خود آرمان که گفت:ببخشید دیر شد سرش و بلند کرد..آرمان با غیض به پسرها نگاه میکرد.
-اذیتت کردن؟
-نه!!!آرمان بگو که دارید اذیتم میکنید!!!!!!!!
-آرمان با آرمشی که سعی میکرد حفطش کنه گارسون و صدا کرد
-چی میخوری می گل؟
گارسون:سلام آقا...بفرمایید در خدمتم.
-چی میخوری می گل؟
-هیچی
-دو تا اب پرتقال لطفا.
آرمان به چهره رنگ پریده و مضطرب می گل با حسرت نگاه کرد!
-ببین می گل من خودمم به این موضوع شک دارم...شهروز یه آزمایش داده که نشون داده ایدز داره!اما این کافی نیست اون باید آزمایشهای دیگه ای بده که نمیده!
-آخه چرا؟
-نمیدونم لج کرده به خودش...به زندگی....!
-اما من چی؟؟
-منم همین و میگم..اما میگه خجالت میکشم به می گل بگم...میگه اون نباید به پای من بسوزه!
-اما اون باید بیاد به من بگه...من بدونم بعد تصمیم بگیرم..من دارم داغون میشم آرمان...شهروز از من خواستگاری کرد..قبلش من و به خودش وابسته کرد...کم کم عاشقش شدم...در تکاپوی دادن جواب مثبت به روشهای سوپرایزی خودش بودم که همه چیز رو خراب کرد!من همش فکر میکردم باز گذشته اشه که اون و وسوسه کرده زیر بار مسئولیت نره...اما رفتارهاش من و و به شک می انداخت..بعد فکر کردم با منم بازی کرده....مثل بقیه دخترها..اما بعد این فرضیه رو هم رد کردم..چون من بازی نخوردم..یعنی اون بازی که همه دخترها میخوردن نخوردم..
سرش و پایین انداخت و با خجالت دخترونه اش ادامه داد:من و شهروز رابطه ای با هم نداشتیم که فکر کنم شهروز به خواسته اش رسیده!آرمان اگر تو هم بهم نمیگفتی من داغون میشدم..اینقدر رفتار شهروز گاهی سرد و سخت میشد که تصمیم گرفته بودم انتقالی بگیرم و برم شهرستان درس بخونم....بودن در کنار شهروز با این اخلاق....
صدای زنگ مبایلش حرفش و قطع کرد با دیدن اسم شهروز با ترس به چشمهای آرمان نگاه کرد و گفت:شهروزه!
-خب جواب بده!
-بگم کجام؟
آرمان به صداقت و پاکی می گی لبخند زد و گفت:بگو با دوستمم...اصلا بگو با آرمانم که اگر فهمید ناراحت نشه!
-نه!!بعد اگر بگه با آرمان چیکار داری چی بگم؟
صدای زنگ مبایل قطع شد.
می گل:قطع کرد !!!
دوباره خواست حرفهاش و ادامه بده که صدای مسیجش بلند شد.شهروز بود
-کجایی؟
می گل سرش و بالا اورد و با ترس به آرمان گفت:میگه کجایی!؟
-بگو اومدم بیرون قدم بزنم.اصلا بهش زنگ بزن!
می گل شماره شهروز و گرفت...صدای عصبانی شهروز استرسش و بیشتر کرد!
-کجایی می گل؟
-سلام عزیزم
-سلام...کجای؟
-اومدم بیرون کمی قدم بزنم!
-بگو کجایی بیام دنبالت.
می گل با ناراحتی و اضطراب آرمان و نگاه کرد.آرمان با سر پرسید چیه؟
می گل جلوی گوشی و گرفت و گفت:میگه بگو کجایی بیام دنبالت.
آرمان نا خودآگاه سادگی می گل و با یلدا مقایسه کرد....اون چقدر راحت دروغ میگفت و این بیچاره مونده با شهروز چیکار کنه!دستش و دراز کرد و گفت:بده من!
وقتی گوشی رسید دم گوشش صدای داد شهروز و شنید که گفت:کجایی که میترسی جواب بدی؟
آرمان از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
-تو اینجوری میخوای می گل و شوهر بدی؟
-با توه؟؟؟ریختید رو هم؟
-شهروز...درست صحبت کن...زود هم قضاوت نکن...می گل نگرانت بود از من خواست دلیل رفتارت و براش بگم...
شهروز یکباره از اوج عصبانیت سقوط کرد
-گفتی؟
-نگم؟
-آرمان توروخدا!
-شهروز تو این دختر جلوته و سوکت کردی؟این خیلی ناراحته!داغونه!
-آرمان نه!!!آرمان من ازش خجالت میکشم!
-من بهش میگم..اون حقشه بدونه دلیل کنار گذاشته شدنش چیه.
-کنار گذاشته شدن؟
-شهروز...تو خودتم میدونی نمیتونی اون و دو دستی تقدیم کس دیگه ای بکنی....اول با خودت بعد با می گل صادق باشی....تو حتی به خاطر می گل هم راضی نیستی تن به یه آزمایش دیگه و دکتر رفتن بدی!!
-من هر کاری میکنم به خاطر اونه!
-بسه دیگه...تو داری عذابش میدی...میفهمی؟
-باشه بگو..اما بگو شب خونه نمیرم...فعلا منتظرم نباشه!
-بسه شهرو....تو اینقدر ضعیف نبودی که!
-آرمان من ازش خجالت میکشم میفهمی؟
-نه !من نمیتونم تورو بفهمم...تو یا می گل و میخوای یا نمیخوای اگر نمیخوای که هیچی...اگر میخوای اون حقشه بدونه چه اتفاقی افتاده که اینطور یکباره کنار گذاشته شده!
-گفتم که...بگو...بهش بگو...ولی من شب خونه نمیرم.
این و گفت و گوشی و قطع کرد!
آرمان به سمت می گل رفت...می گل با درموندگی نگاهش میکرد.
ارمان لبخندی زد و گفت:گفت بهت بگم.
-خودش چی؟تا کی میخواد سکوت کنه؟
-می گل...براش سخته....اون تا الان تو اوج بوده از هر لحاظی ولی وقتی فکر کرد یه هدفی تو زندگی پیدا کرده که میتونه باهاش خوشبخت بشه و بلافاصله فهمید مریضه ضربه بدی خورد .من قبول دارم..تو هم قبول کن ضربه سختیه!کمی بهش فرصت بده...تو هم فکر کن....اگر این موضوع حقیقت داشته باشه بودن با شهروز برات مشکلات زیادی در بر داره..من در مورد این بیماری تحقیق کردم...اینجور افراد میتونن زندگی عادی داشته باشن..حتی ازدواج کنن و بچه دار بشن....البته من نمیدونم چطوری در این مورد باید با دکتر صحبت کنی اما به هر حال ممکنه همیشه تعلق فکر داشته باشی...شهروز راست میگه تو حقته زندگی معمولی و در کمال آرامش داشته باشی اما عشق این حرفها رو نمیشناسه.....شهروز گفت شب خونه نمیاد...احتمالا نمیتونه باهات روبرو بشه!اذیتش نکن..بزار کمی با خودش باشه..تو هم با خودت باش..منطقی با فکر تصمیم بگیر..اما اگر شهروز انتخابت بود با وجود این بیماری باید پای همه چیزش وایستی.
-اگر اون من و نخواد چی؟
-بعید میدونم اینطوری باشه...اون فقط به فرصت احتیاج داره.وقتی برگشت راضیش کن دکتر بره و آزمایش بده...حتی اگر نمیخواستی باهاش باشی...اون باید دارو مصرف کنه...داره خود کشی میکنه با این لجبازیه احمقانه!
-مرسی آرمان....تو دوست خوبی هستی...هم برای شهروز هم برای من...همین که دلیل رفتار شهروز و گفتی کلی کمکم کردی...داشتم دق میکردم!
آرمان لبخند زد:خواهش میکنم من وظیفه ام و انجام دادم....حالا بلند شو برسونمت خونه...با وجود این مزاحمها نمیتونم تنهات بزارم!
می گل به پسری که روبروش در تکاپوی دادن شماره به می گل بود نگاهی کرد و فکر کرد...من شهروز و دوست دارم...وگرنه اینقدر از اینکه پسر دیگه ای بهم توجه کنه عذاب نمیکشیدم.
از جاش بلند شد..آرمان پول میز و حساب کرد و می گل و تا خونه رسوند!
سه روزی بود از شهروز خبری نبود!جواب قبولی دانشگاه اومده بود...می گل به این بهانه با شهروز تماس گرفته بود اما دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد جوابی بود که گرفت.
اون روز دیگه طاقت نداشت...با وجود اینکه وقتی شهروز مسافرت میرفت ماهها ازش دور بود اما این دوری 3 روزه براش خیلی عذاب اور بود..بارها لباس عروسش رو در اورده بود نگاه کرده بود و پوشیده بود و باز با حسرت اون و تو کمد جا داده بود!اون روز دیگه طاقت نیاورد به ارمان زنگ زد..بیچاره خواب بود...اون روز یه دادگاه سنگین داشت و بعدش خوابیده بود...می گل با شرمندگی سلام و احوال پرسی کرد
-ببخشید بیدارت کردم
-نه می گل جان....بگو....چیزی لازم داری؟
-آرمان شهروز کجاست؟؟؟چرا بچه شده؟
-الان دفترشه.
-جدی؟؟؟تا کی اونجاس؟شبها کجا میره؟
-این و نمیتونم بهت بگم اما تا آخر شب دفتر میمونه احتمالا!
-مرسی..باز هم ببخشید بیدارت کردم
-خواهش میکنم
-راستی به خاله سلام برسون
-مرسی اون هم احتمالا سلام میرسونه.
-خدا حفظ
-خدا نگهدارت!
بلافاصله بعد از مکالمه لباس پوشید آرایش کرد...به آژانس زنگ زد و به سمت دفتر شهروز حرکت کرد!
همزمان با می گل موتوری هم جلوی در نگه داشت...به ساختمون نگاهی انداخت و به می گل که داشت با اعتماد به نفس وارد ساختمون میشد گفت:خانوم...منزل آقای تقوایی تو این ساختمونه؟
می گل با شنیدن فامیلی شهروز کنجکاو گفت:بله...بفرمایید!
-شما خانومشون هستید؟
-بله...
-این جواب آزمایششون هستش از آزمایشگاه اومده!
می گل جواب و از دست مرد قاپید و تشکر کوتاهی کرد و به سمت اسانسور دوید در حین اینکه منتظر آسانسور بود در پاکت و باز کرد...در آسانسور باز شد..می گل واردش شد و جواب و از پاکت بیرون کشید...با دیدن HIV negetiveداشت بال در میاورد..اما شادیش حتی تا رسیدن به طبقه ای که دفتر کار شهروز بود هم دوام نداشت...با دیدن اسم نیکی خوش دل روی سر برگ آزمایش احساس کرد دنیا رو سرش ویرون شده.....در آسانسور باز شد..بین موندن و رفتن گیر افتاده بود که صدای منشی شهروز مجبورش کرد از اسانسور بیرون بره
-سلام خانوم تقوایی...بفرمایید خوش آمدید!
می گل از اسانسور بیرون اومد..منشی شهروز جای می گل و گرفت و گفت:ببخشید باید برم چیزی بخرم..بر میگردم خدمتتون..اقا شهروز تو دفتر هستن.
می گل که عصبانیت راه گلوش و بسته بود فقط تونست لبخند مصنوعی در جوابش بزنه و به سمت دفتر بره.
در زد..چند بار...عصبانیت از طرز در زدنش مشخص بود...بعد از چند تا ضربه شهروز در و با عصبانیت باز کرد!
-چته؟؟نرفته برگشتی؟
-چمه؟
بعد از این کلمه در برابر چشمهای حیرت زده و متعجب شهروز وارد دفتر شد..جواب آزمایش و پرت کرد رو میز و گفت:بگو آقا این دروغها رو برای چی سر هم کرده...بگو دلش هوای کجا و کی و کرده؟این چاخان مسخره رو سر هم کردی من و از خودت باز کنی به کثافت کاریهات برسی؟نه جونم مگه اون موقعها که اینکارهارو میکردی من جلوت و میگرفتم که حالا بگیرم...لازم به این دروغ هم نبود که اینطوری اعصاب من و به هم بریزی.....شهروز من انتقالی میگیرم میرم...چرا تو از خونت بری؟؟...این منم که جات و تنگ کردم...میرم تا راحت باشی....خانوم ایدز هم ندارن!خیالت راحت!بگو آقا چرا نمیخواد دوباره بره ازمایش چون اصلا یه همچین چیزی نیست که بخواد به خاطرش بره هزینه کنه و خون بده و خودش و اذیت کنه!
خواست دفتر و ترک کنه که شهروز مچ دستش و گرفت و کشیدتش تو...در و که هنوز باز بود به هم کوبید و گفت:تند نرو....وقتی به چیزی مطمئن نیستی زود قضاوت نکن....فکر میکردم ویروس و از نیکی گرفتم....
-کی باهاش بودی که تازه یادت افتاده بود ازمایش بدی؟
نفرت و کینه و حسادت از تک تک کلمه های می گل میبارید.
-پارسال عید....رابطه ما یکبار بیشتر نبود...با اینکه همه جوانب احتیاط و رعایت کرده بودم اما چون قبلش آزمایش نداده بود مشکوک شدم.این بود که خواستم مطمئن بشم....
-آها...بعد بهش زنگ زدی باهاش قرار گذاشتی؟
-اره....توی آزمایشگاه باهاش قرار گذاشتم...آزمایش داد بعدشم من برگشتم دفتر..اون هم نمیدونم چی شد...چون مبایلم خاموشه از اون روز!
می گل روی کاناپه نشست...کمی آروم شد...همینکه هنوز شهروز براش دلیل رفتارها و کارهاش و توضیح میداد یعنی هنوز می گل براش ارزش داره!
-خودت کی میری آزمایش؟
-برای چی اومدی اینجا؟
-دلم برات تنگ شده بود....تو که بی معرفتی نمیگی این دختر زنده است یا مرده؟من باید بیام سراغت دیگه!
شهروز پشتش و به می گل کرد ..نمیخواست شرم تو صورتش و می گل ببینه
-آرمان بهت گفت.؟
-آره...اما من باور نمیکنم تا وقتی تو باز ازماش ندی و دکتر نری...اصلا گیرم این موضوع درست باشه و حقیقت داشته باشه...تو اینترنت نوشته بود دارو داره
-دارو؟؟؟دارو بخورم چی بشه؟؟؟چند سال بیشتر زجر بکشم؟
-من در این مورد باهات صحبت نمیکنم تا دوباره ازماش ندی و دکتر نری...پس تا قبل از اینکه این کارهارو بکنی لطف کن مثل قبل بشو!
قبل از اینکه شهروز حرفی بزنه در باز شد و متین وارد شد.
بعد با ترس به شهروز که نگاهش و بهش دوخته بود نگاه کرد و گفت:ببخشید یادم نبود مهمون دارید.
شهروز:اشکال نداره...داره میره..زنگ بزن آژانس.
بعد رو به می گل کرد و گفت:شب میام خونه با هم صحبت میکنیم!
-میای حتما؟؟
لحن ملتمسانه ی می گل داغونش کرد....فکر کرد..شهروز بمیری زودتر که داری آزارش میدی
-بله گلم..میام عزیزم.
می گل لبخند زد
-دیگه مطمئن شدم میای
بعد پاهاش و کمی بلند کرد..اما زود پشیمون شد..این ترس تو نا خودآگاهش بود..دست خودش هم نبود.
-خونه میبینمت عزیزم.
شهروز می گل و تا جلوی در همراهی کرد سوار آژانسش کرد و راهی خونه اش کرد....
دستهاش و تو جیبش کرد و رفتنش و با حسرت نگاه کرد..
*میگه باور نمیکنم..اما باور کرده...دیدی از بوسیدنم پشیمون شد؟
می گل وقتی رسید خونه برای اومدن شهروز لباس خوب پوشید....اول یه تاپ با یه شلوارک..بعد پشیمون شد..همون ترس ناخودآگاهش پشیمونش کرد....بعد یه تاپ پوشید با شلوار..چند ساعت بعد باز پشیمون شد و تاپش و با یه بلوز استین کوتاه تنگ عوض کرد....ساعت 9 بود نگاهی به خودش تو اینه انداخت...دوید تو اتاقش و تیشرت تنگش جاش و به یه بلوز گشاد تر داد...
*لعنتی..جطام که نداره...کاریت هم که نداره!!!چرا اینجوری میکنی؟
در حال فکر کردن بود که شهروز وارد خونه شد.
می گل از جاش بلند شد و با دلخوری شهروز و که از قیافه اش خستگی میبارید نگاه کرد و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت..شهروز از چهره گرفته می گل فهمید دیر اومدنش ناراحتش کرده کیفش و روی مبل پرت کرد و در حالی که می گل و صدا کرد در و کوبید به هم!
می گل ایستاد...اما برنگشت...شهروز به سمتش اومد...بازوش و گرفت..بازوهای می گل اینقدر باریک بود که دست شهروز کاملا اون و در بر میگرفت!می گل و به سمت خودش برگردوند
-ببخشید..خیلی کار داشتم دیر شد!
-3 روز خونه نیومدی باز هم کار داشتی؟
-3 روز خونه نیومدم اما سر کار هم نبودم.
می گل مشکوکانه پرسید:پس کجا بودی؟
شهروز قهقهه زد...بعد از مدتها!!!
-عزیزم..من عاشق این شک کردنهاتم...بهت میگم کجا بودم...
-باز میگی بهت میگم؟؟؟مثل اونبار پیش خاطره بودی و قراره من از کس دیگه ای بشنوم؟
-اگر قرار بر گلگیه و پنهون کاریه باید بگم منم ناراحتم که تو به من نگفته بودی یلدا داره خیانت میکنه!
-اون موضوع مربوط به دو نفر دیگه و راز داری بود....این مربوط به خودمونه...نه هیچ کس دیگه!!!
-قول میدم اینبار از خودم بشنوی کجا بودم..قول میدم..اما صبر کن!!!
-مثل همیشه.
این و گفت خواست بره تو اتاقش که شهروز گفت:شام خوردی؟من که نخوردم گفتم با هم میخویم..اما انگار میخوای بری!
می گل برگشت..بهش لبخند زد....
-منم منتظر تو بودم....هیچی هم درست نکردم!
جمله آخر و با شرمندگی گفت.
-درست نکردی که نکردی...با یه شام دو نفری تو یه رستوران باحال چطوری؟
می گل با دیدن شهروزی که باز مثل سابق شده بود لبخند زد.
-شهروز من و ترک نکن..باشه؟؟؟
شهروز سرش و پایین انداخت برای چند لحظه همه چیز و فراموش کرده بود اما باز می گل با این درخواستش دنیا رو رو سرش اوار کرد!
با حسرت می گل و نگاه کرد...فکر کرد چقدر خواستنیه..چطوری ازش بگذرم؟؟
-برو لباس بپوش بریم..در موردش صحبت میکنیم
خودش هم رفت و لباسش و عوض کرد.
هر دو با هم از اتاقهاشون بیرون اومد...می گل با اون مانتو مشکی لخت و شالی که خیلی شل دور سرش بسته بود و رژ قرمزش شهروز و بیشتر از هر وقت دیگه ای به سمت خودش جلب کرد...مخصوصا که مدتی هم بود شهروز سعی کرده بود از می گل دور باشه!تو دلش از خدا خواست فقط بهش توان بده تا وقتی اوضاع امن نشده دست از پا خطا نکنه و بتونه جلوی خودش و نگه داره!
توی راه هر دو ساکت بودن...شهروز داشت فکر میکرد که چطوری سر صحبت و باز کنه..نمیدونست این خجالت لعنتی کی میخواد رهاش کنه..با اینکه دیگه می گل همه چیز و میدونست باز هم روش نمیشد دز این مورد با می گل صحبت کنه...فکر کرد کاش خودش در این مورد حرفی بزنه...
*وای نه..من چی باید جوابش و بدم؟
-داریم میریم همون باغه که اوندفعه اومدم؟
با صدای می گل شهروز به هوا پرید...برای خودش هم جالب بود اینقدر از می گل و سوالهاش بترسه بعد از انکه آروم شد در برابر چشمهای گرد شده می گل از خنده غش کرد
می گل:چرا اینطوری کردی؟مگه چی گفتم؟
-تو فکر بودم..ترسیدم یهو!!!
-حالا همون جا میریم؟
-نه عزیزم..فقط مسیرش با اون تقریبا یکیه
دوباه تا رستوران هر دو سکوت کردن....به محض رسیدن مردی که لباس فرم تنش بود به سمتشون اومد و در و براشون باز کرد..با تکون سر سلام کرد...شهروز هم همین کار رو کرد...مسیر شنی پر از شمشاد و تا ساختمون رستوران طی کردن هر چی بیشتر نزدیک میشدن بوی غذا بیشتر میشد..می گل که چند وقتی بود درست غذا نخورده بود دستش رو که دور بازوی شهروز حلقه کرده بود پایین اورد و انگشتهاش و بین انگشتهای شهروز جا داد و خودش و چشبوند بهش و گفت:ااااووووممم..دلم ضعف رفت....خدا کنه از این رستورانها نباشه که کلی طول میکشه تا غذا رو بیارن!!!
شهروز دستش و دور کمر می گل حلقه کرد روی موهاش و بوسید و گفت:نیست گلم..میگم سریع غذا رو بیارن!
اما می گل قوسی به کمرش داد...باز هم نا خودآگاهش بهش فرمان داد..هیچ کدوم از این رفتارهای می گل از چشم شهروز پنهون نبود و همش براش حسرت در بر داشت.
-سلام اقا خوش آمدید بفرماید میزتون و آماده کردم...سلام خانوم..خوش آمدید.
می گل خودش و از شهروز جدا کرد و با تعجب اول به مرد بعد به شهروز نگاه کرد..اما شهروز داشت جواب مرد رو میداد
-منون..لطف میکنی...لطف کن میز و سریع بچین..خانوم گرسنه است!!
-با رفتن مرد می گل که دنبال شهروز کشیده میشد پرسید:میشناختیش؟
-ای...تقریبا!!
-زیاد اینجا میای؟
لحن پر از سوال و شک می گل باز شهروز و به خنده انداخت.نه...من شاید بار دوم یا سوم باشه اینجا میام..هر بار هم یا تنها بودم یا با اون علی در به در!
-راستی ازش خبری نیست!
-جرات داره دور و بر تو بپلکه تا نشونش بدم..
-خب دور و بر من نپلکه تو چی؟
-من و تو نداریم که!!
با این حرف هر دو به هم با شک خیره شدن...یعنی واقعا میشد یه روز هر دو یکی بشن؟
به محض نشستن پشت یه میز که تو فضای باز و البته دنج هم بود غذا رو براشون چیدن.می گل مثل قحطی زده ها شروع به خوردن کرد...بعد از اینکه کمی سیر شد و اون گرسنگی کاذبش از بین رفت سرش و بلند کرد و به شهروز که عاشقانه نگاهش میکرد گفت:خدارو شکر خیلی تو دید نیستیم و گرنه ابروت میرفت.
-می گل!
-جانم؟
-وقتی آرمان بهت گفت چه حسی داشتی؟
شهروز میدونست می گل روش نمشه بحث و باز کنه..اگرم روش بشه این کار و نمیکنه برای اینکه من و خجالت نده!
می گل لحظه ای دست از خوردن کشید..اما بعد خیلی ریلکس گفت:هیچی...گفتم دروغه...میتونی از خودش بپرسی!
*پرسیدم..همین و گفت.
می گل که سکوت شهروز دید باز سر بلند کرد
-چرا نمیخوری؟
-نظرت چیه؟؟؟
-در مورد غذا؟
-نه!!!در مورد من و بیماری که دارم.[/sub]
-من ازمایشم مثبت بوده!
-اما باید ازمایشهای تکمیلی بدی
-نمیدم
-چرا؟
-برای اینکه خیلی ضعیفم...دارم داغون میشم همین که تو شک داشتن و نداشتن این بیماریم راضی ترم تا اینکه بفهمم حتما این ویروس لعنتی تو وجودمه!
-ولی اگر باشه باید دارو مصرف کنی
-که چی بشه؟؟چند سال بیشتر عذاب بکشم؟
-عذاب؟؟چرا اینطوری فکر میکنی؟
-عذاب نیست..یه عمر با یه بیماری سر کنی که فکر کنی هر ان ممکنه و اون و به کس دیگه ای منتقل کنی؟
-چرا اینطوری فکر میکنی؟مثل پسر بچه های 19-20 ساله شدی..کاش در این مورد تحقیق میکردی.
-کردم..فکر کردی نکردم..میدونم میشه زندگی کرد..دارو داره...اما می گل تو چی؟
- من چی چی؟
-تو میخوای با کسی که یه همچین بیماری داره زندگی کنی؟
-چند سال پیش یه روز سرما خورده بودم نرفته بودم مدرسه...مونده بودم خونه...تر گل طبق معمول نبود..بلند شدم برای خودم سوپ درست کردم...تلوزیون هم روشن بود و داشت یکی از این برنامه های اجتماعی و نشون میداد...با شنیدن کلمه ایدز توجهم جلب شد و صدای تلوزیون و زیاد کردم..از بس همیشه فکر میکردم تر گل با این همه کثافت کاری یه روزی ایدز میگیره...تو اون برنامه کلی در مورد راههای انتقال و...اینها گفت که من همش رو تو این 2-3 روزه باز از تو نت خوندم به علاوه خیلی چیزهای دیگه که با پیشرفت علم اضافه شده...اما نکته ای که نظر من و خیلی جلب کرد این بود که آخر برنامه یه تماس تلفنی داشت با یه پسری که ایدز داشت...پسره تحت نظر یه کلینیک بود که کلاسهای آموزشی و توجیهی و غیره داشتن ..توی همون آموزشگاه عاشق یکی از پرستارها میشه ...دختری که سالم بوده و آلوده نبوده و با هم ازدواج میکنن...جالب بود میگفت ما حتی میتونیم بچه دار بشیم..البته از راههای آزمایشگاهی..ولی میتونیم....شهروز...وقتی میشه چرا نکنیم؟؟؟تو به من و عشقم شک داری؟
-می گل..تو هنوز خیلی جوونی!و در ضمن خیلی پاک...من نمیتونم تورو درگیر یه همچین زندگی بکنم!
-تو داری به جای من تصمیم میگیری!
-نه...من به جای تو تصمیم نمیگیرم..اما نمیخوام خودخواهانه با این موضوع برخورد کنم...
-من نمیتونم تورو مجبور کنم من و دوست داشته باشی...
-من تورو دوست ندارم...من عاشقتم می گل!تو نمیتونی من و بفهمی و امیدوارم هیچ وقت هم این حس من و درک نکنی.خیلی سخته به این فکر کنی که با یه سری لذتهای پوچ و الکی عزیزترین شخص زندگیت و باید کنار بزاری!
-باشه اگر دادن یه آزمایش کوچولو سخت تر از کنار گذاشتن منه...قبوله..منم تمام سعیم و میکنم فراموشت کنم!
شهروز به صندلیش تکیه داد و گفت:اگر آزمایش دادیم و باز مثبت بود چی؟
-هیچی...میری دکتر دارو میگیری...تحت نظر دکتر زندگی میکنی.
-تو چیکار میکنی؟
بغض تو گلوش می گل و خورد کرد....خورد شد چون شخصیت مغروری مثل شهروز خورد شد!
-من باهات میمونم....تا آخر عمرم...قسم میخورم باهات میمونم..تو برای من تو زندگیم کم نذاشتی..حالا دوست نداری رسما مال هم باشیم..اشکال نداره...من همخونه ات میمونم...من از خدا چیزی جز آرامش نمیخواستم که تو خونه تو دارم...همین برام کافیه؟؟حتما ادم باید اسیر یه زندگی بشه که بهش راضی نیست تا نگن دختره ترشیده؟؟؟
شهروز سری تکون داد و گفت:داری احساسی تصمیم میگیری..جو گیر شدی!اگر مبتلا شدی چی؟
-چرا باید بشم؟؟؟
-شهروز لب پایینش و بین انگشت اشاره و شصتش گرفت و شروع کرد به فشردنش!
*مگه میشه از بودن با این دختر گذشت؟؟؟
*شهروز خاک بر سرت فقط جذابیت جنسیش و میبینی!
-خفه شو تو...دارم تو حسرت یه بار لمس کردنش میسوزم...توقع نداری که بشم تارک دنیا و عابد و زاهد؟
-شهروز....به خاطر من یه بار برو ازمایش..خواهش میکنم...اگر برات یه ذره..فقط یه ذره ارزش دارم.
-بسه می گل..خودتم میدونی بشتر از یه ذره ارزش داری...باشه میرم به شرطی که تو هم آزمایش بدی
-من؟؟؟من دیگه چرا؟
-میترسم آلوده شده باشی..
می گل یه لحظه ترسید..
*جدی اگر الوده شده باشم چی؟؟؟چه خاکی به سرم کنم؟
-تو اون و نصیحت میکنی خودت ترسیدی؟اصلا همش دروغه...داره امتحانت میکنه
-قبوله...منم آزمایش میدم!فردا خوبه؟
-آره فردا خوبه.
-شهروز چرا اینقدر شوکه ای؟چرا چیزی نخوردی؟؟
شهروز از جاش بلند شد...دستی تو موهاش کشید و گفت:بلند شو بریم!!!
می گل کاملا از حرکات شهروز مخصوصا لرزش دستهاش که بدون مهار کردنشون دست می گل و توش گرفت میفهمید که چقدر عصبیه و استرس داره....اما همین که راضیش کرده بود بره و دوباره آزمایش بده براش کافی بود!
خودشم گیج شده بود..بالاخره از شهروز میترسید یا دوستش داشت؟؟؟
اینبار به فرمان ضمیر نا خودآگاهش گوش نکرد و دستش و از دست شهروز بیرون نکشید...اما برای خودشم عجیب بود که انگار درون بدنش غوغایی بود...احساس میکرد چیزی راه گلوش و بسته....
تا خونه سکوت بود و سکوت....توی خونه که رسیدن می گل تشکر کرد و شب بخیر گفت..فکر فردا اذیتش میکرد..فکر کرد من فقط احتمال میدم شاید جوابش مثبت باشه..این بیچاره حق داره با دیدن جواب مثبتش اینقدر استرس بگیره!
با حلقه شدن دستهای ستبر شهروز دور کمرش جا خورد سرش و بالا گرفت و گفت:چیه؟
-گفتی جوابش مثبت باشه باز هم باهام میمونی آره؟
می گل کمی فکر کرد....
-آره!
شهروز در حالی که کمی هم هولش میداد رهاش کرد و گفت:اینقدر با شک گفتی آره که تا تهش و خوندم!
-نه!!من با شک نگفتم
اما گفت..خیلی هم با شک گفت...!!!
شهروز نگاه خشمگینی بهش کرد...نمیخواست اینطوری باشه..اما شده بود....از فکر نبود می گل میترسید..یه تاییدیه میخواست...
-پس از امشب پیش من بخواب!
-چی؟؟؟؟
-چی نداره..مگه زن من نیستی؟؟؟
-باشه!!!
صداش از شدت اضطراب میلرزید...میدونست شهروز کاری باهاش نداره...اما درخواست غیر منتظره اش با این عصبانیت....
-تو اتاق منتظرتم!!!
می گل رفتن شهروز و نگاه کرد وتا کاملا نا پدید شدنش از جاش تکون نخورد...بعد آروم و متفکرانه رفت تو اتاقش....به خودش نهیب زد..هنوز هیچی معلوم نیست...از کجا معلوم حقیقت داشته باشه؟؟؟؟اصلا فکر کن چیزی نمیدونی....شاید داره امتحانت میکنه..مگه دوستش نداری؟؟؟معطلش کنی به عشقت شک میکنه.....دوستش داری یا نه؟
-معلومه که دارم..
-پس نزار نا امید بشه..نزار فکر کنه رفیق خوشیهاشی فقط...
با قدمهای سریع و بلند به سمت اتاقش رفت..تند تند لباس پوشید...یه بلوز شلوار ساتن سفید....این طبیعی بود که ناخودآگاه احتیاط کنه..شاید عمدی تو پوشیدن این لباس نبود..اما نا خودآگاهش بهش این دستور رو داد.
از در بیرون رفت...پاهاش میلرزید....از طرفی میترسید این کار و بکنه....اگر ایدز داشته باشه؟؟؟اگر بزنه به سرش و من و الوده کنه؟؟از طرفی فکر کرد نرفتنم یعنی رد همه حرفهایی که زدم...یعنی بهت اعتماد ندارم و باهات نمیمونم..
*حالا واقعا در این صورت باهاش میمونی؟
صدای شهروز که تو تاریکی نشسته بود از جا پروندش.
-اینقدر فکر نکن...برو بگیر تو اتاقت بخواب.....من احمقم که ازت این درخواست و کردم..خودم از ترس این مریضی کوفتی هزارتا مورد و رعایت میکردم..دخترهارو از 500 مرحله میگذروندم..حالا از یه دختر پاک دست نخورده میخوام بی مهابا بیاد و کنارم بخوابه!
-چرا تو تاریکی نشستی حالا؟
-چون دیگه تاریک و روشن برام معنا نداره...همه جا همینجوریه برام!
-شهروز اینطور نیست..
حالا می گل هم بغض کرده بود..به سمت شهروز رفت..اما شهروز با عجله بلند شد و به سمت اتاقش رفت..در حالی که در و به هم میکوبید داد زد:برو بخواب!
-------------------------------
-می گل...می گل جان...پاش و دیگه ...نمیخوای بریم ازمایشگاه؟
می گل غلتی زد و پتو رو پیچید دور خودش و گفت:خوابم میاد!!!
شهروز خودشم نمیدونست چش شده بود؟؟؟این حرکاتی بود که خودش برای دخترها انجام میداد هیچ وقت فکر نمیکرد از اینکه این اتفاق برعکس بشه اینقدر لذت ببره..
-پاش و وروجک ...پاش و بریم تکلیفمون معلوم بشه!
-تکلیف چیمون؟
-از زیر پتو بیا بیرون بعد حرف بزن ببینم چی میگی؟
می گل پتو رو زد کنار:میگم تکلیف چی رو؟
-تکلیف این زندگی لعنتی و!!
-منظورت چیه؟؟
-پاش و اینقدر سوال نپرس!
-تا جواب ندی نمیام..
-پاش و می گل..بریم آزمایش بده خیال من راحت بشه..
-میخوام ببینم منظورت از اینکه تکلیفمون مشخص بشه چیه.
-هیچی پاش و بریم.
-نمیام..
باز رفت زیر پتو!
-می گل داری عصبانیم میکنی..خب چرا نمیای؟
-چون دو پهلو حرف میزنی!
-خیلی خب پاش و آماده شو بهت میگم منظورم چی بود..
می گل خوب میدونست از دست شهروز نمیشه در رفت.از جاش بلند شد و گفت:یه دوش بگیرم؟
-دو تا دوش بگیر...اما حاضر شو..منتظرتم!
شهروز آماده شد و روی کاناپه نشست...سیگاری روشن کرد و فکر کرد
-این آزمایش بده بفهمم سالمه..دیگه هیچ آرزویی ندارم...خودمم جهنم..حقمه..میخواستم گ.ه زیادی نخورم!
-من حاضرم.
شهروز باز پرید بالا
-می گل چرا داد میزنی؟
-دیدم تو فکری گفتم از این حال و هوا درت بیارم.
-من سنم به این کارها نمیخوره ها...سکته میکنم میافتم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که تلفنش زنگ خورد.به شماره نگاه کرد..نیکی بود..با ترس تو چشمهای می گل که با همون لبخند نگاهش میکرد نگاه کرد و گفت..من میرم تو بیا.
می گل زیرکانه گفت:من که آماده ام..خب با هم میریم!
شهروز مستاصل گوشیش و نگاه دیگه ای انداخت و به سمت در رفت..
-جواب بده..بنده خدا حتما کار واجب داره.
شهروز که نیش کلام می گل و خوب درک کرد گفت:نیکیه....رفتیم ازمایش فکر کرده خبریه...زنگ زده ببینه چی شد..نمیدونه سر کار بوده!
می گل پشت چشمی برای شهروز نازک کرد و به سمت در رفت....شهروز هم با عجله کیفش و برداشت و دنبال می گل که با قدمهای بلند و سریع از در بیرون رفت ..حرکت کرد.
-صبر کن در و قفل کنم با هم بریم.
-تو به تلفنت برس!
-قطع کرد دیگه.
-باز زنگ..
حرفش تموم نشده بود که باز تلفن شهروز زنگ خورد..می گل با ابرو به تلفن اشاره کرد یعنی بیا خودش زنگ زد و وارد آسانسور شد..اما شهروز نمیذاشت سو ء تفاهمی پیش بیاد..خودش و سریع انداخت تو آسانسور!
-جوابش و ندم خودش میفهمه دنیا دست کیه!
می گل شونه ای بالا انداخت و روش و به سمت دیگه ای چرخوند!
شهروز دستش و زیر چونه می گل گذاشت و سرش و به سمت خودش چرخوند و گفت:قهر نداریما...
می گل باز مسرانه سرش و چرخوند.
-بهتر..خودت ازم دل بکنی بهتره!!!
بعد خنده شیطانی رو لبش نشوند.
می گل برگشت و به چهره شیطانی شهروز نگاه کرد و گفت:انگار بدتم نمیاد؟
شهروز نزدیکش شد و با سرعت لبش و رو لبهای می گل گذاشت...می گل در تلاش برای جدا شدن از لبهای شهروز بود که آسانسور ایستاد...هر دو خودشون رو از هم جدا کردن...به در خیره شدن....در باز شد و حیدر جلوی در نمایان شد....
نگاه خیره و عصبی شهروز مانع از این شد که حیدر وارد آسانسور بشه....همین تامل باعث شد در آسانسور دوباره بسته بشه و مسیرش و به سمت پارکینگ ادامه بده
شهروز:لعنتی...بار اوله من سوار آسانسور میشم بین راه وایمیسته!!
-حقته...تا تو باشی هی اینور اونور نپری.
شهروز دلخورانه گفت:می گل...بی انصاف نباش..باور کن سر همون آزمایش زنگ زده..اگر میگفتم چرا میخوام ببرمش خب نمیومد..مجبور شدم یه جوری رفتار کنم که میخوام باهاش باشم..تازه همون روز هم تحویلش نگرفتم...باور نداری زنگ بزن از خودش بپرس
-عمرا...زنیکه ج.ن.د.ه رو باهاش یه کلمه هم حرف نمیزنم
شهروز با چشمهای گرد شده به می گل که از آسانسور بیرون رفت نگاه کرد و گفت:چه حرفها میشنویم از شما خانوم خانوما!!کلمات جدید!!!!لفظهای جدید...خوبه هنوز دانشگاه نرفتی وگرنه میگفتم اثرات دانشگاست!
می گل با دلخوری بدون اینکه جواب بده کنار ماشین منتظر ایستاد...شهروز در و زد و می گل سوار شد.
-مطمئنی قهری؟؟؟
می گل سرش و به سمت خیابون چرخوند...شهروز خوب میدونست اینها نازای دخترونست....و چون از طرف می گل بود با جون و دل میخریدشون.
-چه رشته ای قبول شدی خوشگله؟
می گل خیلی بی روح گفت:انتخاب اولم!
-مبارک باشه!!!
-ممنون.
-از الان خودت و برامون میگیریا!
می گل با ناز برگشت و نگاهش کرد....من؟؟؟یه دانشجوی ترم هیچمی رشته مهندسی پزشکی خودم رو برای تو که دکترا داری بگیرم؟
-اووو..دکترای موسیقی کجا؟؟؟مهندسی پزشکی کجا؟؟؟خجالت میدید....
-دعا کن ایدز داشته باشم!
شهروز متعجبانه گفت:چی؟؟؟دیوونه شدی؟
-دلم میخواد اگر تو ایدز داری منم داشته باشم که بتونیم با هم باشیم.
-بسه دیگه...لوس!!!متنفرم از این افکار بچه گونه!!!
این ختم کلام بود تا جلوی در آزمایشگاه!
می گل با اعتماد به نفس به سمت آزمایشگاه رفت...اما با ورود به محیط آزمایشگاه خوف برش داشت...نمیدونست چرا اینقدر ترسیده..تا به حال آزمایش نداده بود...شاید همین موضوع ترسونده بودتش...برگشت... شهروز کنار پذیرش ایستاده بود و با مسئول پذیرش صحبت میکرد...به سمتش رفت...دلش میخواست از اول در جریان باشه..فکر میکرد نکنه ایدز داشته باشه شهروز بهش نگه..تا به شهروز رسید گفت:آزمایش و بفرستن در خونه ها..!!!
شهروز که در حال شمردن پول بود با تعجب به می گل که این جملات و بلند بلند و خیلی طلبارانه بیان کرد نگاه کرد و گفت:با هم میایم جواب و میگیریم خوبه؟
می گل اروم تر از قبل گفت:آره خوبه!
پرستار از اتاق نمونه گیری بیرون اومد...تشریف بیارید خانوم...
می گل:من؟
پرستار نگاهی به اطراف انداخت و گفت: مگه غیر از شما کس دیگه ای هم هست؟
می گل یه دور دور خودش زد..خب هیچ کس نبود معلوم بود ساعت 11 و نیم بود معمولا همه صبح زود میرن آزمایشگاه.روبروی شهروز که دست به سینه و با لبخند نگاهش میکرد ایستاد و گفت پس تو چی؟
-من بعدا آزمایش میدم.
می گل خیلی کودکانه گفت:اااا..نمیخوام..منم نمیدم!!!
شهروز به سمتش اومد دستش و گرفت و به سمت اتاق نمونه گیری کشوند و در گوشش آروم گفت دادن که میدی!!!یعنی ازت میگیرم.!فعلا برو خون بده تا اصل کاری و بگیرم!!
می گل مات و مبهوت حرفهای شهروز وارد اتاق شد..اینقدر از آزمایش دادن ترسیده بود که نمیتونست حلاجی کنه منظور شهروز چیه؟
به خودش که اومد نشسته بود روی صندلی...آستینش بالا بود و کشی محکم بازوش و فشار میداد....شهروز بیرون... اون ته تکیه داده به دیوار ایستاده بود....
نمونه گیر:تا حالا آزمایش ندادی؟
-نه!!!
دوباره نگاهش و با استرس از روی زن به روی شهروز برگردوند.
-شوهرته؟
-بله..
اینبار اصلا برنگشت زن و ببینه!
-خب...نترس..یعنی ترسیدن نداره که...سردی پنبه آغشته به الکل و حس کرد و به محض تماس سوزن با بدنش دیگه جایی رو ندید!
شهروز با دیدن می گل که ناگهان به سمت مخالف زن افتاد دوید..پرستار سوزن و با عجله از تو دست می گل در اورد و به کمک شهروز که بالا سرشون رسیده بود خوابوندنش رو تخت ..در حالی که پرستار داد میزد...شربت بیارید...شربت بیارید![/sub]