امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

☻☻☻ رمان قرعه ب نام 3 نفر ☻☻☻ [فرشته27]

#1
نویسنده:فرشته ۲۷ نویسنده آبی به رنگ احساس من
خلاصه ی رمان (قرعه به نام سه نفر) :داستان درباره ی 3 تا برادر با نام های (رادوین - رایان - راشا) است..این 3 تا پسر توی این رمان میشه گفت یه جورایی هم شخصیت منفی دارن و هم مثبت..یعنی کلا بچه مثبت نیستن..با اینکه وضعیت مالی بدی ندارن ولی گاهی شیطون گولشون میزنه و میرن دزدی..به قول خودشون افتابه دزدی نه.. گاوصندق اونم از شرکت های مایه دار وشیک..

بله دیگه..تقی به توقی می خوره و یه وکیل میاد بهشون میگه پدر شماها براتون یه ویلا به ارث گذاشته..(اینا چند سالیه از پیش پدرشون اومدن تهران زندگی می کنند)..با شوکه این خبر میرن ویلا رو ببینن که می فهمن 3 تا خواهر خوشگل و ناناس به اسم های (تانیا - ترلان - تارا) هم ادعای مالکیت این ویلا رو می کنند..حالا نه جعلی صورت گرفته و نه کسی سر کسی کلاه
گذاشته..چطوری؟!..میگم براتون..

راستی اینو هم بگم که این رمان 3 بخش داره..اینی که براتون گفتم تازه 1 بخششه..2 بخش دیگه ش ماجراهای دیگه ای می خواد
اتفاق بیافته که پر از هیجانه..مطمئن مطمئن باشید ازش خوشتون میاد....

تا دلتون بخواد توش طنز داره..کلا می خوایم لحظات شادی رو در کنار هم داشته باشیم..


-
-
-
-
-
فصل اول


رایان:راشا اون نور لامصب رو بنداز رو دستم نه تو چشمم..کورم کردی..
راشا سریع نور چراغ قوه رو انداخت رو دست رایان که خیلی ماهرانه می خواست در گاوصندوق رو باز کنه..
رادوین:زود باشید دیگه..گاوصندوق بانک مرکزی که نیست..د یالا..

توی درگاه اتاق ایستاده بود و بیرون رو می پایید..
رایان با حرص گفت :من بچه زرنگم یا تو رادوین؟..د یه ذره صبر داشته باش برادرِ من..خم رنگ رزی که نیست..وقت می خواد..
راشا :اره راست میگه ..وقت می خواد..ولی رایان جان..داداشه من..اینطور که تو فس فس می کنی باید به فکر باز کردم قفل در زندان باشی نه گاوصندوق..

همان موقع صدای تیک در گاو صندوق مژده ی باز شدنش رو داد..هر 3 ریختن سرش..ولی همان موقع صدای قدمهایی رو از بیرون شنیدن..

چند لحظه همو نگاه کردن..خشکشون زده بود..تازه مغزشون به کار افتاد و حالا دنبال یه سوراخ می گشتند که مخفی بشن..وقتی 10 ,20 بار خوردن به هم و در و دیوار..رادوین خزید زیر میز و بقیه هم دنبالش ..

همزمان در اتاق باز شد..نور چراغ قوه فضای اتاق رو روشن کرد..صدای قدم هایی اروم توی اتاق پیچید..
راشا اهسته گفت :اوه اوه بچه ها این یارو مشکوکه..چراغ قوه دستشه..
رایا :خب باشه..کجاش مشکوکه؟..
رادوین:راشا راست میگه..می تونست لامپ رو روشن کنه ولی چرا چراغ قوه؟..

هر سه سکوت کردند..
راشا ابروشو انداخت بالا و ارومتر گفت :یعنی این یارو هم از بچه های همکاره؟..
رادوین سرشو تکان داد..
راشا:خب اینجوری که ما در گاوصندوقو باز کردیم اونم راحت پولا رو برمی داره..
رایان زیر لب با حرص گفت:راشا دو دقیقه زر نزن بذار تمرکز کنم..
راشا :به من میگی زر نزن ایکیوسان؟..تو که..
رادوین: هردو تاتون زر نزنید ..د خفه شید دیگه..
راشا خندید و گفت :چه زر تو زری شد..حالا چکار کنیم؟..
رایان لبخند مرموزی زد و گفت :عمرا بذاریم کار نصفه و نیمه ی ما رو یکی دیگه تموم کنه..
هر دو نگاهش کردن..سرشون رو تکون دادن..

راشا :با شمارش من از جاتون پا شید و ببینید طرف کیه..
رایان:پس تو چکار می کنی؟..
راشا:منم قسم می خورم از پشت هواتونو داشته باشم..
رادوین :نیازی به قسم خوردن تو نیست..هر بار دیدم قسم می خوری پشتش چی میشه..همگی با هم بلند می شیم..اوکی؟..
رایان:موافقم ..اوکی..
راشا:چاره ی دیگه ای هم مگه دارم؟..منم اوکی..
رادوین:خیلی خب..3..2..1..حالا..
هر 3 با یک جهش از زیر میز اومدن بیرون و ایستادن ..

حدسشان درست بود..یک نفر تا نصفه کمرش رو کرده بود تو گاوصندوق و داشت پولاشو می ریخت تو کیسه ..
هر سه رفتن بالا سرش..طرف هم بی خیال داشت کارشو انجام می داد..
رادوین زد رو شونه ش که اونم ترسید و سرش خورد به سقف گاوصندوق..

رایان از پشت یقه ش رو گرفت و کشیدش بیرون..سفت چسبیده بودش..
اون مرد هم که فکر می کرد این سه تا صاحبای شرکتن به التماس افتاد:اقا تو رو خدا ولم کنین..غلط کردم..دیگه دزدی نمی کنم..بذارید برم..
راشا:کجا بری؟..به چه حقی پاتو گذاشتی تو شرکت ؟..اینجوری که داری از خودت پذیرایی می کنی رودل نکنی بیچاره؟..هرچی خوردی رو پس بده..منظورم اینه کیسه رو پس بده..یالا..

رادوین کیسه رو از دستش کشید..
رادوین :ولش کن بذار بره..
رایان:نه بذار یه گوشمالی حسابی بهش بدم تا دیگه دست به دزدی نزنه..چنین عملی نابخشودنیه..
راشا:اره منم موافقم..گوشمالی کمشه..مشت و مال هم می خواد..
بعد هم دستاشو به هم مالید..و قولنج گردنش را شکست..
هر 3 برادر قد بلند بودن و هیکلی ورزیده داشتن..اون مرد هم که هیکل ریزی داشت مطمئن بود یه کشیده از اونا بخوره تا 6 ماه میره تو کما..
با دیدن این سه تا اب دهانشو با سر و صدا قورت داد و اینبار غلیظ تر التماس کرد..
--نه جون عزیزتون بذارید برم..غلط کردم..شکر خوردم..دیگه به روز سیاه هم بیافتم دزدی نمی کنم..قسم می خورم..
راشا:بچه ها قسم خورد ولش نکنید..
رادوین:همه که مثل تو نیستن از اینور قسم بخورن و از اونور انگار نه انگار..
رایان:چکارش کنیم؟..بذاریم بره یا قبلش جفت دستاشو بشکنیم؟..
فضا تاریک بود ..رنگ از رخ مرد پریده بود و هیچ کدوم این رو نفهمیده بودن..
با این حال رادوین دستور داد ولش کنن..



رایان کشون کشون بردش سمت در و راشا هم دنبالش رفت..راشا درو باز کرد و رایان دزد رو پرت کرد بیرون..


راشا هم یه لگد به طرف پروند که محکم خورد پشتش..اونم دوتا پا داشت چندتا دیگه هم قرضی گرفت و الفرار..

راشا دستاشو زد به هم و انگار که داره خاکشو می تکونه گفت :مرتیکه ی دزد..می خواست بزنه به شاه دزد..مادرزاده نشده..
رایان:خیلی خب کم موعظه کن..تا یکی دیگه سر و کله ش پیدا نشده باید بزنیم به چاک..
کیسه رو برداشتن و وقتی از برق افتادن گاوصندوق مطمئن شدن از شرکت زدن بیرون..




وارد خونه شدن..رایان با خستگی خودشو رو مبل پرت کرد..راشا هم درست کنارش افتاد..رادوین کیسه ی پولا رو انداخت رو میز و خودش هم رو مبل نشست..
نگاه هر سه مستقیم به طرف کیسه ی پر از پول بود..

راشا با ارنجش زد تو پهلوی رایان و گفت :رایان خدا وکیلی تو اون جمله رو از کجات گفتی؟..
رایان: کدوم جمله؟!..
راشا اداشو در اورد : یه گوشمالی حسابی بهش بدم تا دیگه دست به دزدی نزنه..چنین عملی نابخشودنیه..
رایان پوزخند زد و گفت :بیخی بابا اون لحظه یه جوی اومد منو گرفت و بعدشم اون چرتو پروندم..
رادوین نگاهی به هر دو انداخت و گفت :بچه ها یه سوال..بدجور درگیرشم..
راشا:بپرس داداش بزرگه..خودم جوابتو میـــدم..
رادوین:ما واسه چی میریم دزدی؟..

راشا یه کم نگاهش کرد و بعد هم دست به سینه تکیه داد به مبل..
با انگشت به رایان اشاره کرد و گفت :اهان..خب سخت بود از بعدی بپرس..
رادوین نگاهشو به طرف رایان کشید..
رایان یه کلام گفت :مرض داریم..
راشا:خب جواب صحیح نیست..شما 100 امتیاز از دست دادید ..
رادوین نفسشو فوت کرد و گفت :نه اتفاقا رایان راست میگه..ما مرض داریم ..
راشا:بابا جمع کنید این حرفا رو..چیه؟..غولِ عذاب وجدان افتاده به جونتون؟..
رادوین سرشو به نشانه ی مثبت تکان داد..رایان و راشا با تعجب نگاهش کردن..


رادوین متفکرانه گفت :یادتونه اولین بار کی رفتیم دزدی؟..
راشا:اره من یادمه..دقیقا 1 سال پیش بود..رفته بودیم کافی شاپ ..رایان حرفو کشید به دزدی که از خونه ی دوستش شده..بعد هم بحث عین پیتزا کش اومد..تو هم گفتی خداییش دزدی هم هیجان خودشو داره ها..ما هم عین منگولا گفتیم اره والا..بعد تو هم نه گذاشتی برداشتی گفتی باید یه بار امتحانش کنیم..ما هم که همیشه عین کش تنبون دنبالت بودیم نمی تونستیم ولت کنیم شدیم شریک جرمت..

رادوین :کم چرت بگو..تو خودت پیشنهاد دادی و گفتی عاشق اینجور هیجاناتی..
راشا:خب منم خر مغزمو گاز گرفته بود..جفت پا لگد زدم به بخت و اقبالم..وگرنه من که داشتم گیتار تدریس می کردم..معلم هنر و موسیقی رو چه به دزدی و خلاف؟..
رایان :اره راست میگه..تو این فکر و انداختی تو سرمون..منم که تو کار خرید و فروش موبایل و لوازم جانبی بودم..
رادوین :خوبه پس همه چیزش افتاد گردنِ من..خب منم باشگاه بدنسازی داشتم..اینا که دلیل نمیشه..
راشا دستشو زد زیر چونه ش و گفت :خلاصه برادرای عزیز رفتیم تو گل تا خرخره..حالا میشه خودمونو بکشیم بالا؟..
رایان:چرا نشه؟..دفعه ی اول که رفتیم گاوصندوق اون یارو سمساره رو خالی کردیم دیدیم هیجان نداشت تازه عذاب وجدان هم گرفتیم..بعد هم گفتیم بریم شرکتای توپو خالی کنیم..ولی تا به خودمون اومدیم دیدیم ای دل غافل..شدیم یه پا شاه دزد و خلاص..
رادوین :ولی ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه ست..
راشا:اره خب تازه ست ولی مگه می خوای ماهی بگیری؟..
رادوین گوشه ی لبشو گزید و گفت :بدم نمیاد..شماها چی؟..
راشا و رایان نگاهی به هم انداختن..

رایان:من که از خدامه برگردم سر کار قبلیم..ولی نمی دونم می تونیم از پسش بر بیایم یا نه..
راشا:حالا رادوین چی شده که یهو وجدان خفته ت رو زدی بیدار کردی؟..
رادوین:من بیدارش نکردم..خودش با یه تلنگر بیدار شد..
رایان:میشه بگی چطوری؟!..
رادوین:امشب که رفتیم دزدی..وقتی اون مرد اومد و خواست گاوصندوق رو خالی کنه دیدم ما دزدیم و اونم دزد..ولی جوری باهاش برخورد کردیم که انگارما ادم حسابی هستیم اون بیچاره سر دسته ی دزداست..خاری و خفتش رو که دیدم یه جوری شدم..گفتم خب منم از این یارو کم ندارم..منم دزدم..منم اومدم اینجا خلاف کنم..التماسها و حقارتشو که دیدم از خودم بدم اومد..برای همین گفتم ولش کنید..کاری رو که اون مرد می خواست انجام بده رو من و شما دوتا تمومش کردیم..هر 4 نفر دزد بودیم..ولی از یه قماش نبودیم..ما سه تا یه جورایی وجدان حالیمونه ولی اون مرد ..نمی دونم..ماها با اینکه مشکل مالی نداریم ولی خیر سرمون واسه تنوع گاهی میریم گاوصندوقا رو برق می ندازیم..شده عادت برامون..اسمش دزدیه نه سرگرمی..اتفاقات امشب یه تلنگر بهم زد که منم دزدم و چیزی ازاون مرد کم ندارم..درسته همیشه حساب شده عمل کردیم و هیچ پلیسی نتونسته مارو خفت کنه ولی اخرش که چی؟..شوخی شوخی افتادیم زندان چکار کنیم؟..
راشا:اونوقت همه ی اینا رو همین امشب فهمیدی؟..

رادوین:همه ش رو نه..گفتم که..وجدانم نیمه بیدار بود که با تلنگرِ امشب کامل از خواب پرید..

رایان:پس بیدار نگهش دار که منم باهات موافقم..اگر همین امشب دست از این کار بکشیم من پایه ی همتونم..می کشم کنار..

رادوین :منم همینو می خوام..دیگه نباید ادامه بدیم..بچسبیم به کارای قبلمون..

هر دو به راشا نگاه کردن..


راشا:خب..چی بگم؟..منم که نخودیم این وسط و تابعه بقیه..شما می گین نیستید منم میگم ایول دارید به مولا منم نیستم..

رادوین دستشو اورد جلو و گفت: قول؟..

رایان دستشو گذاشت رو دست رادوین و گفت :قول..

راشا هم دستشو گذاشت و گفت :منم قسم می خورم که..

رادوین و رایان : اِِِِِِِِ..

راشا:خیلی خب بابا شوخی کردم..منم قول..


رادوین :پس از امشب یه خط قرمز می کشید دور خلاف ملاف..اوکی؟..

رایان:من که گفتم پایه م..

راشا:به شرط اینکه بچه مثبت نشیما..فقط دزدی رو بی خیال میشیم..

رادوین لبخند مرموزی زد و گفت :اون که بله..البته خلاف از نظر ما یه چیز دیگه ست ..

رایان خندید و گفت :رادوین راست میگه..اونی که تو بهش میگی خلاف دیگه خلاف نیست..باحال ترین سرگرمی ماست..من که بی خیالش نمیشم..

هر سه خندیدند..


ادامه دارد...☻☻☻ رمان قرعه ب نام 3 نفر ☻☻☻ [فرشته27] 1

☻☻☻ رمان قرعه ب نام 3 نفر ☻☻☻ [فرشته27] 1



















دوستان داستان چون از زبان سوم شخصه و همینطور که می دونید از زندگی این 6 نفر گفته میشه..بنابراین بین پست ها از سه تا شخصیت دختر داستان هم میگم..یعنی پست بعد مختص به تانیا و ترلان و تارا ست..اینجوری طبق روندی که در نظر گرفتم رمان رو پیش می برم..ممنونم از شما..☻☻☻ رمان قرعه ب نام 3 نفر ☻☻☻ [فرشته27] 1
 
تارا رو به تانیا که رانندگی می کرد گفت :حالا چه اصراریه بریم خونه ی عمه خانم؟..


تانیا با حرص دنده عوض کرد وگفت :من چه می دونم..زنگ زد گفت بیاید می خوام در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم..


ترلان پوزخند زد و گفت :عمه خانم و موضوع مهم؟..از نظر عمه خانم تنها موضوعی که هم مهمه و هم باید حتما اجرا بشه شوهر کردنه ما سه تاست.. نمی دونم چی نصیبش میشه؟..ما نخوایم ازدواج کنیم کدوم بدبختی رو باید ببینیم؟..


تارا:اره والا..همینو بگو..اگر اینبار هم بخواد تو گوشمون از این حرفا بخونه من که نیستم..کلمه ی اول به دوم پا میشم میام بیرون..


ترلان :منم مثل تو..


تانیا:بسه دیگه..هی هیچی نمیگم باز ادامه بدینا..


تارا:خب همه که مثل تو نیستن خواهر من..اینکه یه شاهزاده ی سوار بر اسب سفید اَد بیاد بخوره به پست و اقبالش..


تانیا چپ چپ نگاش کرد ولی ترلان گفت :خب راست میگه دیگه..تو یکی رو زیر سر داری من و تارا چی بگیم؟..تازه من عمرا ازدواج بکنم اونم بدون اینکه به طرف علاقه ای داشته باشم..


تانیا:هه..علاقه رو بذار در کوزه ابشو سر بکش ابجی..عشق وعلاقه توی این دوره و زمونه پیدا نمیشه..هر کی هم بیاد جلو واسه پول ماست نه اینکه عاشق چشم و ابرومون بشه..


تارا:خداوکیلی اینو راست گفتی..هنوز اون پسره ی چلغوز رو یادم نرفته..بیشعور جلوی من سوسک بیچاره رو لگد کرد..بعدش هم با افتخار میگه کشـتـمــش..آی دلم می خواست با بیلی..کلنگی..خلاصه با یه چیزه اساسی بزنم فرق سرش دیگه بلند نشه..


ترلان:خب بنده خدا چکار می کرد؟..نمی دونست که تو طرفدار حیوونا و چرنده ها و خزنده ها و حشراتی..


تارا پشت چشم نازک کرد وگفت :به درک که نمی دونست..می خواست تحقیق کنه بعد بیاد بهم پیشنهاد بده..توی همون دیدار اول گند زد..مرتیکه ی قاتل..


تانیا خندید و گفت :چون زده سوسکه رو کشته بهش میگی قاتل؟..


تارا:پ نه پ ..فکر کردی با این کارش مدال طلای المپیک بهش تعلق می گیره؟..


ترلان:ولی منم سوسک ببینم با دمپایی به خدمتش می رسم..نمیذارم قسر در بره..


تارا داد زد :تو غلط می کنی..ببین من رو جک و جونورام حساسما..بهشون توهین کنی..


تانیا:خیلـــی خب..خودتو کنترل کن دختر..واسه سوسک هم ادم انقدر داد و قال راه میندازه؟..


تارا:چطور تو واسه روهان جونت داد و قال راه میندازی چیزی نیست واسه من عیبه؟..والا سوسکا ارزششون از روهان تو بالاتره..


تانیا با شنیدن اسم روهان اخماشو کشید تو هم و گفت :دیگه تمومش کن تارا..موضوع من و روهان فرق می کنه..


ترلان:اتفاقا فرق نمی کنه..در هر حال به ما هم مربوطه..بالاخره تصمیمت چیه؟..


تانیا:فعلا هیچی..



کناری نگه داشت..رو به روی خونه ی عمه خانم پارک کرده بود..


همگی پیاده شدند..


*******


عمه خانم زن تنهایی بود.. تنها یک برادر داشت که اون هم احسان پدر تانیا و ترلان و تارا بود..










عمه خانم زن تنهایی بود.. تنها یک برادر داشت که اون هم احسان پدر تانیا و ترلان و تارا بود..



پدرشان در اثر سکته ی قلبی فوت شده بود..قبل از مرگش به صورت لفظی وصیت کرده بود که بعد از فوتش سرپرستی دخترها به عهده ی عمه خانم باشد..ولی عمه خانم هم زنی بود که توانایی نگهداری این سه دختر رو نداشت..



از طرفی هم دخترها دوست نداشتند خونه ی پدریشون رو ترک کنند و اینجا بمانند..به قول تارا ابشون تو یک جوی نمی رفت..عمه خانم اونور جوی این سه تا هم اینور جوی..



عمه خانم هیچ فرزندی نداشت..ولی بسیار بسیار زن ثروتمندی بود..




روی صندلی چرخدارش نشسته بود..پرستارش خانم سلیمی هم درست کنارش ایستاده بود..دخترها به ترتیب کنار هم روی مبل نشسته بودند و مسیر نگاهشون مستقیم به سمت عمه خانم بود..




عمه خانم :خب مطمئنم که نمی دونید واسه ی چی بهتون گفتم بیاید اینجا..درسته؟..



تارا زیر لب گفت :مگه علم و غیب داریم؟..باز شروع شد..همیشه همینجوری استارتشو می زنه..



تانیا زیر لب نا محسوس گفت :تارا ساکت..




عمه خانم لب باز کرد و با صدای پیر و شکسته اما پر غرور ومحکمی گفت :من دیگه چیزی از عمرم باقی نمونده..دیشب خواب محمدعلی خان رو دیدم..اومد به خوابم و گفت ساکمو جمع کنم برم پیشش..این نشونه ی خوبیه واسه من..دیگه خسته شدم..این دنیا به من وفا نکرد ولی اون دنیا خیلی کارا می تونم بکنم..




تارا دوباره زیر لب گفت : با این سنش تازه فهمیده این دنیا بهش وفایی نکرده..ساعت خواب..حالا هم واسه اون دنیاش کیسه دوخته..



ترلان زیر پوستی خندید ولی تانیا دوباره تذکر داد..




تارا با عمه خانم خصومتی نداشت..اتفاقا همیشه احترامش رو نگه می داشت..ولی همیشه دلش از این پر بود که عمه خانم تنهاست و این همه ثروت دارد ولی دست هیچ فقیر و بیچاره ای رو نمی گیره تا به نون و نوایی برسونه..



تا به حال کسی ندیده بود عمه خانم دست به سوی خیر دراز کند..کلا اهل اینجور کارها نبود..زنی قُد و یک دنده..مستبد و مغرور بود..



حالا که وصیت برادرش تنها سرپرستی دخترانش بود همیشه سه تا خواهر را مجبور به اطاعت از خود می کرد ..



تانیا احترام می ذاشت ولی بقیه حرص می خوردند..در کل هیچ کدوم راضی به انجام دستورهای عمه خانم نبودند..




عمه خانم:ازتون خواستم بیاید اینجا تا در مورد وصیت پدرتون باهاتون حرف بزنم..مسئله ی مهمیه..



هر سه با کنجکاوی نگاهش کردن..




عمه خانم :امروز وکیل خانوادگیمون اینجا بود..باهاش کار داشتم..بعد از اتمام کار یه چیزی گفت که ذهنم رو به خودش مشغول کرد..



تانیا:چی عمه خانم؟..به ما هم مربوط میشه؟..




عمه خانم سرش رو تکون داد..با انگشت به هر سه اشاره کرد و گفت :اره..دقیقا به شما سه نفر مربوط میشه..




ترلان:خب بگید..چی شده؟..




عمه خانم :اقای شیبانی..همون وکیل خانوادگیمون..امروز بهم گفت که توی وصیت پدرتون یک مورد دیگه هم قید شده..ولی شما ازش بی خبرید..ازش پرسیدم که اون چیه و اینکه چرا انقدر دیر به ما اطلاع داده .. اون روز که وصیت خونده شد چیزی ازش به ما نگفت؟..در جواب سوالم گفت که این قسمت از وصیت نامه به خواسته ی خود کیهانی یعنی پدر شما مخفی می مونه تا اقای شیبانی کارهای مربوطه رو انجام بده..بعد از انجام کارهای این قسمت از وصیت نامه اون رو به اطلاع شماها برسونه..ولی خب امروز من رو در جریانش قرار داد..و این رو هم گفت که احتمالش هست امروز,فردا سراغ شماها هم بیاد..





تارا:حالا این قسمت سکرت مونده ی وصیت نامه ی پدر ما چی هست؟..




عمه خانم :ویلا..





هر سه نگاهی به هم انداختند و رو به عمه خانم گفتند :ویــــلا؟؟!!..




عمه خانم سرش رو تکون داد و با جدیت گفت :اره..ویلا..تعجب کردن نداره..




تانیا:اخه عمه خانم..یه ویلا مگه چی بوده که پدرمون نخواد به ما بگه؟..





عمه خانم:این ویلا با ویلاهای دیگه فرق می کنه..برای پدرتون یه ویلای معمولی نبوده..خاطرات کودکی..نوجوانی وجوانی پدرتون توی اون ویلا سپری شده..ولی بعد از ازدواج از اونجا اومد..گاهی بهش سر می زد ولی کم کم کار و مشغله و زندگی باعث شد ویلا رو به فراموشی بسپره..با این حال وقتی خواست وصیت کنه اون رو یادش بود..




ترلان:اگر اینطوره که شما می گید..بازم چیز مهمی نبوده که پدر نخواد به ما بگه..





عمه خانم سکوت کوتاهی کرد وگفت :در ظاهر اینطوره..ولی من همه چیزو بهتون نگفتم..




با تعجب به عمه خانم نگاه کردند که ادامه داد :ویلا تنها 3 دونگش به نام پدر شماست..سه دونگ دیگه ش به نام شخصی به اسم نیما بزرگوار هست..





تانیا:نیما بزرگوار؟..فامیلیش یادم نیست..ولی بابا چند بار اسمشو تو خونه به زبون اورده بود..فکر می کنم یکی از دوستان بابا باشه..





عمه خانم:درسته..دوست صمیمی پدرتون بود..از دوران کودکی این دوستی و رفاقت پابرجا مونده بود..اون هم الان فوت شده..6 ماهی میشه..یعنی درست3 ماه بعد از فوت پدرتون..






تارا:و رو حسابِ همین رفاقتِ چندین و چند ساله که ما هم ازش بی خبر بودیم ویلا رو نصف می کنند و سه دونگ,سه دونگ بین خودشون تقسیم می کنند..درسته؟..





عمه خانم:یه جورایی میشه گفت درسته..شما نیما بزرگوار رو دیده بودید؟..





ترلان:اره..البته فقط یکی دوبار..یه بارش تو رستوران بودیم که بابا دیدش وگل از گلش شکفت..یک بار هم تو پارک..البته ما سه تا تنها رفته بودیم اونجا..صبح زود بود و داشتیم ورزش می کردیم..





رو به تانیا و تارا گفت :یادتونه؟..





تانیا:اره یادمه..مرد متشخص و متینی به نظر می رسید..ولی باهاش رابطه ی خانوادگی نداشتیم..






عمه خانم:اره..می دونم..نیما بزرگوار اهل مهمونی رفتن و این حرفا نبود..ولی هر وقت می خواست پدرتون رو ببینه می رفت شرکتش..





تارا:چکاره بود؟..





عمه خانم:شغلش ازاد بود..یه فروشگاه لباس داشت..البته الان پسراش فروشگاه رو فروختن..





ترلان:پسر داشته؟..





عمه خانم تنها سرش رو تکون داد و چیزی نگفت..






تانیا:ما باید منتظر باشیم تا اقای شیبانی بیاد سراغمون یا خودمون بریم پیشش؟..





عمه خانم:صبر کنید بهتره..داره کارهاشو انجام میده..چون بزرگوار هم فوت شده کارهای ارث و ورثه باید انجام بشه..به هر حال زمان می بره..خودش میاد پیشتون..





هر سه سکوت کردند..کنجکاو بودند ویلا رو ببینند..





ولی به گفته ی عمه خانم باید صبر می کردند..





************





رادوین داخل باشگاه بود..کارهاش رو انجام داد و قصد خارج شدن از باشگاه رو داشت که موبایلش زنگ خورد..جواب داد..















رادوین:بله؟..


-سلام عشقم..


با شنیدن صدای دلناز نفسش رو فوت کرد و گفت:سلام..



-خوبی عزیزم؟..کجایی؟..



با حرص در باشگاه رو بست و قفلش کرد:خوبم..باشگام..دارم میرم خونه..



-می خوام ببینمت رادوین..



رادوین:واسه چی؟..



-واسه چی نداره..خب دلم برات تنگ شده..



پوزخند زد و گفت:دلت تنگ شده؟..خب بده یکی گشادش کنه..



-کاره خودته..دلم فقط تو رو می خواد..



گوشی رو با فاصله از گوشش نگه داشت و زیر لب اداشو در اورد:دلم فقط تو رو می خواد..هه..اره جون عمه ت..



-الو..الو..رادوین چرا جوابمو نمیدی؟..



گوشی رو به گوشش چسبوند و گفت:کجایی؟..



خندید و گفت :همون پارکِ همیشگی عزیزم....زیر همون الاچیقی که عاشقشم..



بی حوصله گفت :خیلی خب..تا نیم ساعت دیگه اونجام..



دلناز با ذوق گفت:وای عزیزم..خوشحال شدم..زود بیا..منتظرتم..



رادوین:بای..



-بای عشقم..




گوشی رو گذاشت تو جیبش و سوار ماشین شد..تمام راه به دلناز فکر می کرد..به اینکه چطور از سر خودش بازش کنه..



1سال پیش با هم اشنا شده بودند..دلناز خودش به رادوین زنگ زده بود و چند باری هم پیامک فرستاد..با این کار رادوین رو راغب به این رابطه کرده بود..اوایل قصد هیچ کدام ازدواج نبود..تنها یک دوستی ساده..ولی بعد از مدتی دلناز حرف ازدواج رو پیش کشید..رادوین مخالف بود..ولی دلناز سر ناسازگاری می گذاشت و می گفت عاشق رادوین است..



اما دلناز دختری نبود که رادوین برای ازدواج اون رو در نظر داشته باشد..برای دوستی ساده خوب بود ولی ازدواج..نه..




روز به روز این موضوع بیشتر کش داده می شد و هر بار رادوین در پی برهم زدن این رابطه بود..




امروز باید تکلیفش را مشخص می کرد..راه این دو از هم جدا بود..نه رادوین قصد ازدواج داشت و نه دلناز دختر مورد نظرش بود..




ماشینش را کناری پارک کرد و پیاده شد..




دلناز زیر همون الاچیقی که همیشه با هم قرار می گذاشتند نشسته بود..رادوین با دیدنش اخم کرد..به طرفش رفت..همه ی حواس دلناز به رو به رو بود..رادوین مسیر نگاه دلناز رو دنبال کرد..درست روبه رویشان..دختر و پسری جوان کنار هم نشسته بودند ..




رادوین نگاه بی تفاوتی به اونها انداخت و به دلناز نگاه کرد..با تک سرفه ی رادوین دلناز تو جاش پرید..با ترسی مبهم به رادوین نگاه کرد..




به سرعت از جاش بلند شد و رو به روی رادوین ایستاد..




-س..سلام عشقم..چه زود اومدی..




رادوین:می خواستم باهات حرف بزنم..




-چه خوب..اتفاقا منم می خواستم باهات حرف بزنم..بشین..




هر دو نشستند..رادوین نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به اطرافش انداخت..




رادوین:چقدر خلوته..




-اره..مثل همیشه جای دنجیه..




رادوین نگاهش رو کامل به دلناز دوخت ..ولی ظاهرا حواس دلناز پیش اون نبود..گاهی نیم نگاهی به رو به رو می انداخت..رنگش هم کمی پریده بود..




رادوین:حالت خوبه؟..




-ه..هان؟..اره..اره خوبم..خب حرفتو بزن..




رادوین:حرف زیادی ندارم..تو یه جمله میگم..می خوام دیگه با هم رابطه ای نداشته باشیم..




اینبار همه ی حواس دلناز به رادوین بود..با چشمانی گرد و متعجب گفت :چــــی؟!..تو چی گفتی رادوین؟!..




رادوین با خونسردی کامل گفت :می دونی که خوشم نمیاد جمله م رو دوبار تکرار کنم..گفتم دیگه نمی خوام رابطه ای با هم داشته باشیم..




-اخه چرا؟!..چیزی شده؟!..




رادیون:نه..چیزی نشده و قرار نیست هم بشه..ما با این رابطه ی دوستی راه به جایی نمی بریم دلناز..بهتره تمومش کنیم..یه مدت دوستان خوبی برای هم بودیم..ولی حالا که دیدِ تو نسبت به دوستیِ سادمون تغییر کرده و ..حرف از ازدواج می زنی..من لزومی نمی بینم که ادامه ش بدیم..تا وضع بدتر نشده..تمومش می کنیم..




اشک در چشمان دلناز حلقه بست و گفت :ولی رادوین..من عاشقت شدم..نمی تونم فراموشت کنم..باشه..دیگه ازت نمی خوام ازدواج کنیم..ولی تنهام نذار..




رادوین اخم هایش را در هم کشید و گفت :ولی من حسی به تو ندارم دلناز..حسی هم که یک طرفه باشه به درد نمی خوره..اینجوری هم تو اذیت میشی هم من..پس بیشتر از این کشش نده و تمومش کن..




-چرا نمی فهمی رادوین؟..دارم بهت میگم دوستت دارم..من بدون تو می میرم..می خوام باهات باشم..هرطورکه تو بخوای..ب..




نگاه پر از خشم رادوین باعث شد دلناز ساکت شود..




رادوین:دلناز یه بار دیگه بگو چه غلطی کردی؟..هــــان؟..با تواَم..




دلناز با ترس نگاهش کرد..رادوین در همون حالت ادامه داد :ببین بهت چی میگم..من اگر دنبال این کثافت کاریا بودم ازت نمی خواستم راهمونو از هم سوا کنیم..به بهترین شکل ممکن ازت سواستفاده می کردم بعد هم ولت می کردم و بهت می گفتم هِری..حالا اینجا نشستی و خودت با بی شرمی به من..




ادامه نداد و با حرص نفسش رو فوت کرد..دستی بین موهاش کشید..





دلناز با صدایی لرزان گفت :ب..باشه رادوین..اصلا غلط کردم..نباید این حرفو می زدم..ولی نمی خوام ولت کنم..نمی خوام..






--به بـه..ببین کی اینجاست..دلی خودتی؟!..





نگاه رادوین و دلناز به روبه رو جلب شد..رنگ از رخ دلناز پرید..با وحشت به اون مرد نگاه می کرد..





-ت..تو..تو اینجا..





رادوین نگاه مشکوکی به دلناز انداخت..





رادوین:مگه می شناسیش؟..





دلناز سکوت کرد ولی مرد گفت :چرا نشناسه؟!..مثلا دوست پسرشم..





دلناز:خفه شو شروین..





رادوین پوزخند زد وگفت :نه چرا خفه شه؟..بذار بگه..موضوع تازه داره جالب میشه..





شروین: میشه بپرسم شما نسبتت با دلی چیه؟!..





رادوین با همان پوزخند بر لب از جا بلند شد و اروم به شونه ی شروین زد..





رادوین:من هیچ کس..خیالت تخت..این شما و این هم دوست دخترتون..





و با دست به دلناز اشاره کرد..





دلناز:رادوین برات توضیح میدم..موضوع من وشروین جدی نیست..ما..





رادوین دستشو اورد بالا و با جدیت گفت :ساکت شو..لازم نیست چیزی رو برای من توضیح بدی..تا تهشو خوندم..خوشحالم راهمون جدا شد..از اول هم می دونستم ما به درد هم نمی خوریم که گفتم نباید کارمون به ازدواج بکشه..





شروین یقه ی رادوین رو گرفت و گفت :خفه شو مرتیکه..این ارجیف چیه بلغور می کنی؟..





رادوین با یک حرکت دستان شروین رو از یقه ش جدا کرد وگفت :بکش کنار دستتو..من با این خانم به اصطلاح دلیِ شما صنمی ندارم..می تونی از خودش بپرسی..





شروین به دلناز نگاه کرد..با خشم گفت :راست میگه؟..





دلناز در سکوت تنها به رادوین خیره شده بود..





شروین: با تو هستم..این یارو راست میگه؟..





دلناز کیفشو از روی صندلی الاچیق برداشت و روی شونه ش انداخت..





تقریبا داد زد :همتون برید به درک..اَه..





بعد هم از بینشون رد شد و با قدم هایی بلند به طرف در خروجی پارک رفت..





رادوین هم خواست بره که شروین بازوشو گرفت..





شروین:هی تو..کجا با این عجله؟..





رادوین:عجله ندارم..می خوام برم رد کارم..





شروین:خیلی خب..رد کارت هم میری..راستشو بگو..با دلناز چه نسبتی داری؟..





رادوین بازوشو کشید بیرون و با غیض گفت :هیچی..می فهمی؟..هیچی..فقط دوست بودیم..یه دوستیه ساده...اصرار داشت ازدواج کنیم ولی من گفتم نه..چون دلناز اون کسی که من می خوام نیست..حالا شیرفهم شدی؟..













شروین زیر لب با عصبانیت گفت :غلط کرده دختره ی کثافت..اون با منم دوسته..همین دیشب با هم تلفنی حرف زدیم..2 روز پیش هم رفته بودیم کافی شاپ..نشونش میدم..تا حالا دختری پیدا نشده شروین رو دور بزنه..حالیش می کنم..هه..فکر کرده..





رادوین با پوزخند به شروین نگاه می کرد که به سمت در خروجی پارک می دوید..




 رادوین در رو باز کرد و وارد خونه شد..با خستگی ساک ورزشی رو پرت کرد گوشه ی سالن و روی صندلی نشست..





سرش رو بین دستانش گرفت و کمی فشرد..با شنیدن صدای راشا سرشو بلند کرد..




راشا:سلام داداش بزرگــه..چه عجب تشریف فرما شدی..




رایان و راشا روی مبل تو سالن نشسته بودند..رادوین به طرفشون رفت و کنارشون نشست..




رادوین:شماها کی اومدین؟..




رایان:یه نیم ساعتی میشه..




راشا:امروز یه چندتا از شاگردام نیومده بودن منم همون تمرین های سری قبل رو باهاشون کار کردم..واسه ی همین کارم زود تموم شد..ولی..




رادوین:ولی چی؟..




راشا: با سایه قرار داشتم..رفتیم و یه گشتی زدیم..بعدش هم کامل بهم زدیم..




رادوین و رایان با تعجب نگاهش کردند..




راشا:چیه؟..مگه خلاف کردم؟..




رایان:اخه واسه چی بهم زدید؟..شما که تازه 2 هفته از دوستیتون می گذره..




راشا:بی خیال بابا..دختره یه چیزیش می شد..اوایل که باهاش دوست شدم فکر نمی کردم همچین دختری باشه..ولی امروز..




رادوین:ای بابا..خب تا تهشو بگو و خلاصمون کن دیگه..هی نصفه ولش می کنی..ولی امروز چی؟..




راشا:تو چرا جوش میاری؟..صبر کن دارم میگم دیگه..دیدم امروز یه چیزیش میشه..هی ناز و عشوه می اومد..چند بار به شونه م دست زد و دستمو گرفت..شصتم خبر دار شد که بلــــه..




بهش گفتم چته؟..




گفت :هیچی..فقط اینو بدون خیلی دوستت دارم..




منم که گوشم ازاین شر و ورا پر بود گفتم:اِِِ..چه خوب..




مثل اینکه پیش خودش یه چیزه دیگه برداشت کرد..چون یه راست رفت سر اصل مطلب و گفت :بریم خونه ی ما؟..




باور کنید چشمام شد قد دوتا توپ پینگ پونگ..بهش گفتم :خونتون مگه چه خبره؟..




گفت :هیچی..اتفاقا هیچ کس خونمون نیست..اینجوری راحت تریم..





راشا با خنده ادامه داد :باورکنید تا الان هیچ کس ازاین پیشنهادای هیجانی بهم نداده بود..




رایان یه دونه زد تو سرشو گفت :خریـت که نکـردی؟..راشا به خدا اگر..




راشا در حالی که سرشو با کف دست می مالید گفت :ای بابا.. بذار بقیه شو بگم بعد زرتی بیا بزن تو سر ادم..الان با این ضربه ای که تو زدی همه ش از تو سرم پرید..




رادوین:بس کنید..راشا ادامه شو بگو..




راشا:داداش بزرگه ی ما رو باش..انگار واسه ش قصه تعریف می کنم..میگه بقیه شو بگو..




رایا: راشا میگی یا یکی دیگه بزنم؟..اینبار همچین می زنم اسم خودتو هم فراموش کنیا..




راشا :باشه میگم..هیچی دیگه..رفتــــم خونشــــون و..




رایان:راشــــا..زنده ت نمی ذارم..پسره ی الوات ..رفتی خونشـــون؟..




راشا با خنده از جاش بلند شد و گفت :شوخی کردم..به ارواح خاک مامان و بابا..اینو میگم چون به قسمای من شک دارید ولی تو این یه مورد که شوخی نمی کنم..





رایان که کمی اروم شده بود به پشتی مبل تکیه داد..منتظر چشم به راشا دوخت..




راشا:همین که پیشنهادو داد زدم رو ترمز..از پشت سر صدای بوق ماشین ها بلند شد..سرسام اور بود..زدم کنار و با عصبانیت سرش داد زدم :برو پایین سایه..دیگه نمی خوام برای یه لحظه هم بینمت..




گفت :واسه چی؟..




گفتم :این چه پیشنهادی بود که تو دادی؟..واقعا شرم نمی کنی؟..




گفت :مگه چیه؟..دوست پسر و دوست دختریم..این چیزا که بین همه ی دوستا از جنس مخالف هست..











دیگه داشتم منفجر می شدم..از ماشین پیاده شدم..رفتم در سمت اونو باز کردم و بازوشو کشیدم..اوردمش بیرون در ماشینو بستم..حرف اخرمو بهش زدم و سوار ماشین شدم و اومدم..





بهش گفتم :من از اوناش نیستم..دنبال دوستی با تو بودم نه سواستفاده..اون نوع دوستی که تو می خوای تو مرام من نیست..من می خواستم سالم باهات باشم نه اینکه..




خلاصه اومدم خونه..ولی هنوزم تو شوک هستم..د اخه یه دختر چقدر می تونه بی شرم باشه؟..





رایان:همیشه پیش خودم می گفتم این ما پسرا هستیم که نگاه و بیان و حرکاتمون در مقابل جنس مخالف تنها از سر نیاز جنسی و..ولی خیلی وقت پیش فهمیدم نه..اینی که من دارم می بینم با اونی که توی ذهنم واسه خودش رشد کرده و منو به باورش رسونده خیلی فرق می کنه..




رادوین:شاید چند سال پیش که این رابطه ها خیلی کمتر بود شرم هم بین دخترا بیشتر بود ..اصلا به راحتی پا نمی دادن..گرچه ما اون موقع دنبالش نبودیم و هنوز سنی نداشتیم..ولی الان دختره خودش خیلی راحت شماره میده..اس میده..تقاضای دوستی می کنه و تهش هم..خونه خالی و تمام..




راشا :منم همینو میگم..اصلا من خشک شدم وقتی این حرفو زد..توی این 2 هفته هیچ حرکتی نکردم که بخواد ازش همچین برداشتی رو بکنه..




رایان:مگه نمیگی سایه چند سالی رو خارج زندگی کرده ؟..خب لابد فرهنگ اونور اب روش تاثیر گذاشته ..




رادوین:نه رایان..اشتباه نکن..یه دختر اگر بخواد پاک باشه و پاک بمونه حتی تو بدترین شرایط هم می تونه از ارزشای خودش محافظت کنه..




راشا:حق با رادوینه..سایه اگر اینکاره هم باشه باز میره دنبال کسی که خودش بهش پا بده نه همون اول دوستی پیشنهاد بده و طرفو بکشونه خونه و بعدش هم..




درضمن سایه الان 5 ساله از خارج اومده ایران..20 سالشه..اون موقع 15 سالش بود..نباید اونطور هم که تو میگی روش تاثیر گذاشته باشه..




با خنده ادامه داد :ظاهرا اینجا اب دیده شده و کار بلد..اطرافمون همچین ادمایی زیاده..




رو به رایان گفت:یکیش همین ژیلا که باهاش دوست بودی..یادته؟..




رایان با یاداوری ژیلا اخماشو کشید تو هم و گفت :اسمشو هم جلوی من نیار..دختره ی عوضی..انقدر جلوی من جانماز اب کشید و سر سنگین رفتار کرد که چند بار به فکر ازدواج باهاش افتادم..ولی تهش فهمیدم از اون مارمولکاییِ که..




راشا پرید وسط حرفشو گفت :افتاب پرست..




رایان سرشو تکون داد و گفت :اره..درست عین افتاب پرست..تندتند رنگ عوض می کرد..در ظاهر جلوی من بهترین رفتار رو داشت..خانم و سنگین..ولی ..بعد تقش در اومد که بلــه..خانم قصدش چیزای دیگه بود..اینکه خودشو بندازه به من و اینجوری به یه نون و نوایی برسه..





رادیون:منم امروز با دلناز تموم کردم..




راشا:اِِِِ تو هم؟!..چی شد؟!..




رادوین:هیچی..دلناز غیر از من با یه پسری به اسم شروین هم دوست بوده..حتی باهاش بیرون هم می رفته..امروز اتفاقی تو پارک دیدمش و همه چیز لو رفت..من که قبلش باهاش بهم زده بودم..با این کار دیگه عذاب وجدان هم ندارم..




رایان:چرا عذاب وجدان؟!..




رادوین:چه می دونم..اینکه می گفت دوستم داره و از این چرت و پرتا..من کوچکترین علاقه ای بهش نداشتم..اینجوری بهتر شد..




رایان:حالا اینجا نشستیم داریم پشت سرشون حرف می زنیم..خودمون هم همچین پاک و مثبت نیستیما..دزدی..دوستی با جنس مخالف..حالا نه سو استفاده ازشون ولی خب..تیغ زدن که تو یکی دو مورد بوده..










راشا:اره خب..ما هم جا نماز اب نمی کشیم داداش جان..خلافامونو قبول داریم..ولی وجدان هم حالیمونه..دزدی که واسه سرگرمی و هیجانش ادامه می دادیم..تهش دیدیم بهش عادت کردیم اینجوری شد..حتی بعد از مرگ بابا هم ادامه دادیم..فقط تا چهلم کشیدیم کنار..وگرنه باز شدیم همون سه تفنگداری که دست هرچی دزده از پشت بستن..تیغ زدن هم تو 2 مورد بود که فقط من و تو بودیم..دختره از اون خر پولا بود و تهش می خواست نارو بزنه ما زودتر این کارو کردیم..





رایان سرشو تکون داد و چیزی نگفت..




رادوین:ولی خودمون هم دلمون می خواست از دزدی بکشیم کنار..فقط به قول تو برامون عادت شده بود..لذتی نداشت..اون شب تا من گفتم دیگه ادامه ندیم هردوی شماها قبول کردید..




رایان:اره..من که خسته شده بودم..




راشا:منم زده شده بودم..




رادوین خندید و دستاشو ازهم باز کرد..کش و قوسی به خودش داد و گفت :واااااای که ازادی عجب حالی میده..دیگه عمرا بخوام با دختری رفاقت کنم..از همین الان دوستی با جنس مخالف رو واسه خودم ممنوع می کنم..




رایان:من که بعد از ژیلا این تصمیم رو گرفتم تا الان که 2 ماه گذشته..




راشا:حالا که اینطور شد منم دیگه نیستم..یعنی فعلا نیستم..شاید بعدا باشم..




رادیون:خودت فهمیدی چی گفتی؟..




راشا:اره..مگه شماها نفهمیدید؟..خب اشکال نداره..همون خودم گرفتم چی گفتم مهمه..شما برید سر قول و قراراتون..البته فعلا منم هستم..




هر سه خندیدند..




تارا:بچه ها حوصله م خفن سر رفته ..بریم یه چرخی این اطراف بزنیم؟..




ترلان:اره خیلی خوبه..یه بستنی هم می خوریم و بر می گردیم..پوسیدیم از بس تو خونه موندیم..




تارا:راست میگی..الان 2 روزه پوستم رنگ افتاب به خودش ندیده..نیگا نیگا..




اروم گونه ی خودش رو نوازش کرد وبا ناز به تانیا نگاه کرد..




تانیا خندید و گفت :خیلی خب انقدر ادا و اصول از خودت در نیار..منم حوصله م سر رفته..پاشین حاضرشین..شام هم بیرون می خوریم..




تارا از جاش پرید و گفت :ایول ایوله ایول..تانیا تاجه سره ایول..




تانیا و ترلان هم با خنده پشت سرش رفتند..




هر سه حاضر و اماده توی ماشین نشسته بودند..




تانیا:خب کجا بریم؟..




ترلان:شهربازی بهتره..هم روحیه مون عوض میشه..هم اینکه موقع شام میریم رستورانِ پارک پیتزا می خوریم..




تارا:اره منم موافقم..گازشو بگیر یه راست شهربازی..توقف موقف هم ممنوع..




تانیا با لبخند سرشو تکون داد و حرکت کرد..




کمی تو مسیر حرف زدند تا اینکه رسیدند..




تانیا:جمیعا پیاده شید که رسیدیم..




ترلان پیاده شد و گفت :همچین میگه جمیعا انگار ما چند نفریم..




تانیا :همین تو و تارا به اندازه ی صد نفر ادم سر و صدا دارید..




تارا در ماشین رو بست و گفت :نه دیگه ترلان رو با من حساب نکن..من خودم همون صد نفر رو حریفم..




تانیا بازوی تارا رو کشید وگفت :د راه بیفت زبون دراز..چه افتخاری هم می کنه..




**************




تارا:خب همین اول بسم الله بگم من امروز سوار چرخ و فلک میشم..همون بزرگه..ننه من غریبم بازی در نیاریدا..




تانیا:من که عمرا سوار شم..همون یه بار واسه هفتاد پشتم بس بود..




ترلان:منم نیستم..اون بار انقدر تو کابینش تکونمون دادی که من اموات خودم و اطرافیانمو درسته جلوی چشمم دیدم..هی بهت می گفتم تارا نکن..تکون نده..باز انگار نه انگار..




تانیا:ترلان درست میگه..عین ننو اون بالا تاب می خوردیم..من که گفتم الانه زنجیر و قفل و هر چی دم و دستگاه بهش وصله پاره بشه و یه راست شیرجه بزنیم پایین..





تارا:اوهوووووو..خیلی خب بابااااااااا..حالا خوبه همین اول کاری گفتم ننه من غریبم بازی در نیارید..خب نیاین..ترسوا..خودم تنهایی میرم..




ترلان:هه..اره برو..بدبخت بین راه چرخ و فلک وایمیسته تا باز مردم سوار شن..اون بالا تک و تنها می مونی تا حالت جا بیاد..










تارا نوک زبونشو اورد بیرون و گفت :می مونم تا کور شود چشم هر ان کس که نتواند دید ابجی..





تانیا:زبونتو بکن تو زشته..وا..




تارا:وا نداره خواهرِ من..والا..بیا و تماشا کن..





به طرف باجه رفت و بلیط تهیه کرد..تو هوا تکونش داد و از همونجا داد زد :ما رفتیم ابجیا..





تانیا و ترلان با لبخند کنار نرده ها ایستادن ..چرخ و فلکه بزرگی بود..




تانیا: خداییش خیلی بزرگه ها..ازهمین پایین که نگاش می کنی احساس سرگیجه بهت دست میده..وای به حال کسایی که می خوان سوارش بشن..




ترلان:بعضیا جرات دارن..




تانیا با خنده گفت :اره..یکیش تارای خودمون..




ترلان:وقتی از جک و جونورا نمی ترسه..می خوای از چرخ و فلک بترسه؟..کلا همه چیزش عجیب غریبه..




*************




راشا تو کابین نشست و گفت :بچه ها جا هستا شما هم بیاین..بقیه کابینا پرن..




رایان:نه من که حسشو ندارم..با رادوین همین اطراف می چرخیم..تو عین بچه ها چِپیدی این تو که چی اخه؟..




راشا:مگه چرخ و فلک واسه بچه هاست؟..نه تو رو خدا تو یه نیگا به این چرخ و فلک بنداز..بچه ازهمون پایین نگاش کنه زهره ش اب میشه..حالا بخواد سوارش هم بشه؟..




رادوین:خیلی خب حالا که سوار شدی..برو حالشو بکن..




راشا چشمک زد و گفت :چشـــــم ..خان داداش..




رادوین:زهرمار و خان داداش..




راشا خندید و به صندلی کابین تکیه داد..رایان و رادوین هم از بین نرده ها رد شدن و رفتن اونطرف..




**************




تارا رو به مسئول چرخ و فلک گفت :اقا یعنی این همه کابین یکیش خالی نیست من بشینم؟..




-- خانم این پایینی ها که همه پرن..اون بالا هم همینطور..شاید تک و توک توشون خالی باشه که بازم باید صبر کنی تا بچرخن برسن پایین..اگر می تونید صبر کنید که وایسید تا جای خالی پیدا بشه..بازم من احتمال نمیدم خالی باشه چون اخر هفته ست و پارک شلوغه..اگر هم می خواین یکی از کابینا تک نفره نشسته..می تونید برید اونجا..




تارا لباشو جمع کرد وبا حسرت به چرخ و فلک نگاه کرد..




تارا:خیلی خب..سوار میشم..کابین چنده؟..




--همین که پایین مونده..کابین 3..





تارا سرشو تکون داد و بلیط رو داد به مسئولش..به طرف کابین رفت..کابین کاملا سر پوشیده نبود..اطرافش باز بود ولی پشتی صندلی ها بلند بودن و داخلش زیاد دیده نمی شد..درش هم مثل در کالسکه باز می شد..سمت چپ و راست کاملا فضاش باز بود ولی پشت و جلو بسته بود..





هر کاری می کرد نمی تونست درشو باز کنه..انگار یکی از داخل قفلش کرده بود..




با مشت کوبید بهش و غرغر کنان گفت : د باز شو دیگه لعنتی..ای بابا..حالا بین این همه کابین تو رو گیر اوردم..تو هم باز نمیشی؟..اینم شانسه من دارم؟..د باز شو بهت میگــــــــــم..




مشت محکمی به در زد ..در محکم به طرفش باز شد..با ذوق پاشو گذاشت رو پله و پرید بالا..




همین که نشست چشمش افتاد به صندلی که رو به روش بود..پسری جوان با چشمان متعجب به تارا خیره شده بود.. 





چرخ و فلک حرکت کرد..تارا سنگینی نگاه راشا رو روی خودش حس می کرد..خواست بی خیال باشه ولی امکانش نبود..




تارا:چیه؟..نیگا داره؟..




راشا با لبخند جذابی گفت : پ نه پ..اگر نیگا نداره پس چی داره؟..




تارا با حرص زیر لب گفت :پررو..




راشا با همون لبخند نگاهش کرد و چیزی نگفت..ولی همچنان مسیر نگاهش به سمت تارا بود..




چرخ و فلک از حرکت ایستاد..تارا از کنار به پایین نگاه کرد..با زمین فاصله داشتند ولی هنوز خیلی دور نشده بودند..




راشا:می ترسی؟..




تارا نگاهش کرد و با غیض گفت :نخیر..اگر می ترسیدم که سوار نمی شدم..




راشا ابروشو انداخت بالا و سکوت کرد..




چرخ و فلک حرکت کرد..تارا دست به سینه به پشتی صندلیِ کابین تکیه داد..نگاهش همه جای کابین و اطراف می چرخید الی رو راشا..




کابین تکانِ نسبتا شدیدی خورد..تارا دستاشو محکم گرفت به دیواره ی کابین..نگاهشو به پایین دوخت..فاصله زیاد بود..چرخ و فلک حرکت نمی کرد..





بی اختیار گفت :ای بابا..این یارو چقدر نگه میداره..




راشا:داره مسافر سوار می کنه و پیاده می کنه..خب بایدم نگه داره ..




تارا: بی مزه..




راشا:اِِِِ..چرا بی مزه؟..بخوای خوشمزه هم میشما..




تارا:ببین یه کلمه ی دیگه حرف بزنی..




راشا ابروشو انداخت بالا و با لبخند گفت :پرتم می کنی پایین؟..




تارا:دقیقــــا..




راشا:باشه پرت کن..




تارا با تعجب نگاهش کرد..همون موقع چرخ و فلک حرکت کرد..





راشا هنوز هم نگاهش می کرد..تارا اخم کرد و نگاهشو از روی راشا برداشت..




هوا اون بالا عالی بود..نسیم نسبتا خنکی می وزید..چند تار از موهای تارا که از شالش بیرون افتاده بود به دست باد تکون می خورد..هر بار که می زدشون زیر شال باز هم لجوجانه بیرون می افتادند..




راشا به نیم رخ تارا خیره شده بود..تارا صورتشو برگردوند و با اخم گفت :خداوکیلی خسته نشدی؟..




راشا:از چی؟!..




تارا:از همون اول زل زدی به من..اون چیزی که می خواستی رو پیدا نکردی؟..والا اگه لنگه کفشت رو هم طرف من گم کرده بودی تا الان پیدا شده بود..




راشا با لبخند گفت :نه هنوز پیداش نکردم..تاریکه..




تارا چپ چپ نگاهش کرد و باز به بیرون خیره شد..




اینبار راشا هم با لبخند سرشو تکون داد و نگاهش رو از روی تارا برداشت..




راشا:هوا این بالا عالیه..بیشتر واسه همین سوار شدم..




تارا جوابی نداد..راشا نگاهش کرد..چرخ و فلک خیلی وقت ایستاده بود و حرکتی نمی کرد..




تارا:پس چرا حرکت نمی کنه؟..




راشا از همون بالا پایین رو نگاه کرد و گفت :نمی دونم..لابد دچار نقصِ فنی شده..




تارا:نقصِ فنی دیگه چه صیغه ایه؟..




راشا:کاری به صیغه میغه نداره..همون گیر افتادیم..




تارا:خودم می دونم گیر افتادیم..ولی اخه چرا؟..شاید دارن سوار میشن..




راشا:الان 5 دقیقه ست وایساده..کجا سوار میشن؟..راستی یه سوال خانواده ت چطور اجازه دادن تنهایی سوار بشی؟..




تارا: به شما ربطی نداره..




راشا:خب اره..ربطی نداره..ولی برام جالب بود بدونم چطور اجازه دادن تو با یه پسرِ جوون تو یه کابین تنها باشی..




تارا کمی نگاهش کرد و چیزی نگفت..




راشا:جواب نمیدی؟..اهان شاید تنهایی اومدی اره؟..




تارا:گفتم که به شما مربوط نیست..اما واسه اینکه حس فضولیتون کاملا بخوابه اینو میگم..همراه خواهرام اومدم ولی اونا نمی دونن که..




ادامه نداد..راشا سرشو انداخت بالا و گفت :اهان..که اینطور..الان حس کنجکــــاویم کاملا فروکش کرد..دست شما درد نکنه.




تارا جوابی نداد و در عوض زیر لب با خودش گفت :اه..چرا راه نمی افته؟..حوصله م سر رفت این بالا ..عجب سرده..





راشا شنید و گفت :سردته؟..




تارا با حرص زیر لب غرید :نخیـــر..




راشا چیزی نگفت..تارا نگاهش کرد..راشا به پایین نگاه می کرد و سکوت کرده بود..




تارا چند لحظه محو صورتش شد ولی بعد صورتشو برگردوند و در دل به خودش تشر زد..راشا جذاب بود..موهای مشکی با مدل امروزی..کوتاه و جذاب که از یک سمت تو صورتش صاف روی پیشونی ریخته بود..بینی متناسب و کوچک..لب های کوچک وکمی گوشتی..وقتی می خندید گوشه ی لبش حلال جذابی نقش می بست..چشمان قهوه ای که توی اون تاریکی مشخص نبود چه رنگی ست..روشن یا تیره..پوست گندمی..صورت کمی کشیده..بهش می خورد 23 یا 24 ساله باشد..در کل چهره ای گیرا و جذاب داشت..به طوری که نمی شد به راحتی از او چشم برداشت..





ولی تارا نگاهش رو برداشته بود..هنوز هم زیر چشمی گه گاه نگاهی به راشا می انداخت ولی لحظه ای بود..




راشا سرشو بلند کرد و به تارا نگاه کرد..ولی تارا توجهی به او نداشت..موبایلش رو در اورد..انتن نمی داد..پوفی کرد و گوشی رو تو دستش چرخوند....




تارا هم موبایلشو چک کرد..اون هم انتن نمی داد..با حرص پرت کرد تو کیفش..




همون موقع چرخ و فلک حرکت کرد..لبخند روی لب های تارا نشست..به راشا نگاه کرد..ولی راشا کج شده بود و پایین رو نگاه می کرد..بوی ادکلن راشا مشامش رو پر کرد..تند و تلخ..ولی عالی بود..یک تیشرت جذب سفید که روی قسمت استین بازوی چپ طرح داشت..قسمت جلوی تیشرت هم یه بیت شعر از حافظ با خط زیبایی نوشته شده بود..شلوار جین مشکی..کفش اسپرت مشکی و سفید..در کل تیپش عالی بود..






خوب که ارزیابیش کرد ازش چشم برداشت..





حالا نوبت راشا بود..نگاهی به تارا انداخت..پوست سفید..لب های گوشتی و صورتی..گونه ی کمی برجسته و چشمان درشت مشکی..نگاهش شیطون بود..راشا سن تارا رو پیش خودش ارزیابی کرد که شاید 18 یا 19 سال داشته باشد..مانتوی براق مشکی..شلوار جین مشکی..کفش و شال طوسی که رگه های مشکی داشت..کیف هم ست شده با لباسش بود..ترکیبی از همین رنگ ها ..





تو دلش خندید و گفت :شده عین کلاغ..





نا خداگاه با این فکر لبخندی روی لبهاش نشست..نگاه تارا که بهش افتاد لبخندش پررنگ تر شد..





تارا با تعجب ابروشو انداخت بالا و گفت :به من می خندی؟..





راشا صادقانه سرشو تکون داد و گفت :دقیقـــا..





تارا دهان باز کرد تا دلیلش رو بپرسه که چرخ و فلک ایستاد..رسیده بودند..





راشا در کابین رو باز کرد و به بیرون اشاره کرد:بفرمایید..





تارا زیر چشمی نگاهش کرد و از کابین بیرون رفت..بوی عطر ملایمش بینی راشا رو نوازش کرد..بی اختیار لبخند زد..





اون هم پیاده شد..هر دو از بین نرده ها گذشتند..





نگاه تارا به تانیا و ترلان افتاد که با دوتا مرد جوان جرو بحث می کردند.. 





ترلان:تانیا من برم دوتا بستنی بگیرم بیام..





تانیا:باشه برو..راستی قیفی بگیر..دو رنگ..





ترلان:باشه..






ترلان رفت..تانیا نگاهش به چرخ و فلک بود که تازه از حرکت ایستاده بود..کابینی که تارا سوار شده بود خیلی از زمین فاصله داشت..





ترلان با دوتا بستنی قیفیِ بزرگ برگشت..یکیشو داد به تانیا..





تانیا:نمی دونم چرا حرکت نمی کنه..





ترلان:لابد خراب شده..می دونی که هر چی وسیله ی بازی و تفریحی سنگین تر باشه مشکلاتش هم بیشتره..مخصوصا این وسیله ی رُعب و وحشت که دیگه جای خودشو داره..





تانیا:بریم رو صندلی بشینیم..خسته شدم همه ش اینجا وایسادیم..





ترلان:باشه بریم..






هر دو همزمان برگشتند که بی هوا خوردن به دو نفر..صدای " اخ " هر 4 نفر بلند شد..





بستنی ها کامل برگشته بود رو لباس دخترا..اون دوتا پسر هم جز رادوین و رایان شخص دیگری نبودند..





بستنی له شده افتاده بود جلوی پایشان و نگاه متعجب هر 4 نفر به هم بود..کم کم اخم کمرنگی رو پیشونی دخترا نشست..





رادوین:اوه..خانم از عمد نبود..





تانیا:از عمد نبود چیه اقا؟..یه نگاه به سرتا پای ما بنداز..





رادوین هم با جسارت نگاهه دقیقی به سرتا پای تانیا انداخت..





تانیا:هووووی..چکار می کنی؟..





رادوین:دارم به سرتا پاتون نگاه می کنم ..خودتون گفتید..





بعد از این حرف یه لبخند خاص تحویل تانیا داد..تانیا از خشم سرخ شده بود..





رایان:حالا که چیزی نشده..بریم رادوین..





اینبار ترلان گفت :یعنی چی که چیزی نشده؟..اقای محترم بستنی ها رو ریختید رو لباس ما تازه می خواید برید؟..





رایان:پس چی؟..وایسیم خسارت بدیم؟..





ترلان:بله که باید خسارت بدید؟..





رایان دست کرد تو جیبش و گفت:چقدر؟..





تانیا با تعجب گفت:چی چقدر؟!..





رایان:خسارتتون دیگه..





به لباسای دخترا اشاره کرد..ترلان با حرص گفت:اقا مواظب حرف زدنت باش..من دست بکنم تو کیفم می تونم همه ی هیکلتو بخرم..حالا وایسادی واسه من چقدر چقدر می کنی؟..





رادوین:خانم ما فروشی نیستیم که شما بخوای همه ی هیکل ما رو یه جا بخری..گفتی خسارت می خوای ما هم داریم میدیم..دیگه حرفیه؟..





تانیا:منظور ما خسارت مالی نبود..





رایان با مسخرگی گفت:اهان..جانی؟..خب کدوم عضو رو هدیه کنیم خدمتتون؟..تو رو خدا تو رودروایستی گیر نکنید بگید انگشت کوچیکه ی پاتون..بگید مثلا دستی..پایی..این همه جا..













تانیا و ترلان نگاهی به هم انداختند..تو نگاهشون خشم بیداد می کرد..






ترلان رو به رایان گفت:اقای بی مزه..جونت واسه خودت..چون واسه ما کمترین ارزشی نداره..میری دوتا بستنی قیفیِ دوبل میخری میاری..تا همین بلا رو ما هم سر شما در بیاریم..وگرنه نمیذاریم از اینجا جم بخورین..فهمیدی؟..





رادوین و رایان با تعجب اول نگاهی به هم و بعد به دخترا انداختند..





هر دو همزمان گفتند:چکارکنیم؟؟!!..





ترلان پوفی کشید و رو به تانیا گفت:ابجی اینا که کرن..خودت بهشون بگو..





رادوین:خانم محترم مواظب حرف زدنت باش..ما همچین کاری رو نمی کنیم..





ترلان:نمی کنید؟..





رایان:معلومه که نه..مگه زده به سرمون؟..





ترلان:خیلی خب..الان میرم با نگهبان پارک بر می گردم..اونوقت ببینم قبول می کنید یا نه..





رایان:حالا مثلا بری با نگهبان برگردی چی میشه؟..





ترلان:وایسا تا بهت بگم..وقتی نگهبان اومد بهش میگم شماها مزاحممون شدین و ما باهاتون برخورد کردیم بستنی به طرفمون پرت کردین..اونوقت که تحویل قانون دادمتون حالتون جا میاد..حالا صبر کن و ببین..






ترلان خواست بره که تانیا بازوشو گرفت و زیر گوشش گفت:دختر ولشون کن..دردسر میشنا..





ترلان:چی چی رو ولشون کنم؟..اینا کارشون همینه..به سر و تیپ و شکلِ بیستشون نگاه نکن...ازاون بچه پولدارای بی دردن..باید حالشونو بگیرم..






تانیا خندید و سرشو تکون داد..همون موقع تارا به طرفشون اومد..همزمان راشا هم به طرف رادوین و رایان رفت و کنارشون ایستاد..





نیم نگاهی به دخترا انداخت و با تعجب گفت: چی شده؟!..





رایان همه چیز رو براش تعریف کرد..راشا با شیطنت خندید و گفت:ایول..منم میرم تو گروهه اینا..





رادوین:تو یکی خفه..





راشا:نه ببین حال میده..اصلا من میرم بستنی می گیرم یکی هم واسه خودم..اون دوتا که کارشون با شماها تموم شد منم یکی می زنم دقیق تو صورتتون..آی حال میده..





رایان:راشا خفه میشی یا خفه ت کنم؟..دو دقیقه زر نزن خاموش باش..





تارا هم همه چیز رو از زبان ترلان شنید و متوجه قضیه شد..رو لبای تارا لبخند نشست..





راشا خندید و رو به دخترا گفت:خانمای محترم..من برادر این دوتا اقای به اصطلاح محترم هستم..خودم شخصا میرم واسه تون بستنی میخرم میارم..هر بلایی خواستید سر این دوتا بیارید..






دخترا با تعجب به راشا نگاه کردند..راشا رو به تارا گفت:فقط چون تعداد زیاده و بنده هم 2 تا دست ناقابل بیشتر ندارم شما هم با من بیا ..





تارا نیم نگاهی به خواهراش انداخت و دنبال راشا رفت..فروشگاه درست روبه رویشان بود..





هر چی رایان و رادوین به راشا چشم غره می رفتند و چپ چپ نگاهش می کردند انگارنه انگار..





ترلان:انگار عقل این اقا بهتر از شما کار می کنه..





بعد هم خندید و به رایان نگاه کرد..





رادوین:حالا چی می شد می ذاشتید ما بریم؟..2 تا بستنی ارزششو داشت؟..





ترلان:بستنیا که اصلا..ولی کار شما رو باید تلافی کرد تا دیگه تکرارش نکنید..





رایان:ما که گفتیم از عمد نبود..





ترلان:ما هم نگفتیم از عمد بود..معذرت بخواین تا بذاریم برید..





پسرا نگاهی به هم انداختند و هر دو گفتند:عمـــــرا..





دخترا هم دست به سینه نگاهی به اونها انداختند و با پوزخند گفتند:باشــــه..






همون موقع راشا همراه تارا در حالی که چندتا بستنی تو دستاشون بود به طرف اونها اومدند..





تارا بستنی تانیا و ترلان رو داد دستشون..راشا هم بستنی تارا رو به طرفش گرفت..





راشا و تارا کناری ایستاده بودند و در حالی که بستنی هاشون رو می خوردند به اون 4 نفر نگاه می کردند..





راشا:خب شروع کنید..





رادوین با خشم گفت:هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه..ما که امشب میریم خونه راشا..












راشا:به من چه؟..خب معلومه که میریم خونه..






رایان:همون دیگه..الان چیزی نمی دونی..ولی وقتی رفتیم خونه می فهمی..





راشا بی خیال گفت:باشه..حالا برنامه تون رو اجرا کنید تا بعد..






هر دو با خشم به راشا نگاه می کردند..ولی روی لب های دخترا لبخند مرموزی خود نمایی می کرد..





هنوز نگاه رادوین و رایان به راشا بود که دخترا بی هوا بستنی ها رو پرت کردن سمت لباس پسرا..هر دو تا به خودشون بیان سرتا پاشون بستنی ای شده بود..





دستاشونو اوردن بالا و به سرتا پاشون نگاه کردند..تانیا و ترلان هم می خندیدند..





تارا که ذوق کرده بود ..حواسش نبود دستاشو برد بالا که بگه " هورا " بستنی از دستش ول شد سمت راشا و تیشرت راشا بستنی ای شد..





تارا دستشو گرفت جلو دهانشو گفت :ای وای..حواسم نبود..





راشا خندید و بستنی خودشو خیلی دقیق و با حوصله مالید به مانتوی مشکی و براق تارا و گفت :اشکال نداره..در عوض من حواسم هست..






تارا تو شوک بود..راشا کارش که تموم شد..انگار تابلوی بدیعی خلق کرده دستشو زد زیر چونه ش و متفکرانه گفت:بازم دمِ خودم گرم..یه کم از حالت کلاغ مانند بیرون اومدی..حالا شدی جوجه اردک زشت..واسه اینم یه فکری می کنم..





تارا دندوناشو با حرص روی هم فشرد و زیر لب غرید :مرتیکه ی عوضی..ببین با لباسم چکار کردی؟..
















راشا خواست جواب بده که صدای دست و سوت از اطراف بلند شد..مردم که همه پسر و دخترای جوون بودند دورشون تجمع کرده بودند و براشون دست می زدند..





با دیدن جمعیت در وحله ی اول تعجب کردند..اصلا متوجه اطراف نشده بودند..ناخداگاه رو لبای هر 6 نفر لبخند محوی نشست..انگار تازه فهمیده بودند تا الان داشتند عین 6 تا بچه ی لجباز با بستنی هاشون بازی می کردند..ولی ظاهرا مردم خوششون اومده بود..




تانیا و ترلان و تارا هر سه بدون هیچ حرفی از بین جمعیت رد شدند .. تا پسرا به خودشون بیان از پارک بیرون رفتند ..




جمعیت متفرق شد..هر سه به سمت دستشویی پارک رفتند تا کمی سر و وضعشون رو مرتب کنند..




رادوین و رایان نگاهشون که به راشا افتاد تازه یاد کاری که باهاشون کرده بود افتادند..راشا هم که فهمید اوضاع قمردرعقربه دوید..اون دوتا هم پشت سرش بودند..هر سه می خندیدند..




قرار امروزشون شهر بازی نبود ..همه ش به اصرار راشا بود که اون دوتا هم باهاش همراه شده بودند..ولی حالا با این تفریحی که تو پارک انجام دادن روحیه شون به کل عوض شده بود..





رادوین دستاشو خیس کرد و به لباسش کشید..




رادوین:بچه ها کار امشبمون بچه گانه نبود؟..




رایان:نه..این خویِ بچگانه تو همه ی ماها هست..امشب هم خودشو نشون داد..همیشه هم نمیشه تو دنیای ادم بزرگا موند..گاهی دوست داریم بزنیم جاده ی فرعی و سرکی تو خاطرات کودکیمون بکشیم..




راشا:اوهـــو..چه باحال بود این جملاته گوهربارت داداش جان..ولی منم موافقم..این تفریح و بچه بازیا به نظرم واسه ی هر سه تای ما لازم بود..الان روحیه مون بهترنشده؟..




رایان:چرا اتفاقا..من که عالیم..




رادوین:منم همینطور..




هر سه خندیدند..





رایان:ولی دخترای سیریشی بودنا..ول کن نبودن..




رادوین:اره..اونا هم مثل ما..واسه شون تفریح شد..




راشا:البته نا گفته نمونه..به مردم بیشتر خوش گذشت..شاهد بستنی بازیه ما بودن..




رایان خندید و گفت :اره اینو راست میگی..من وقتی دیدم دورمون کردن و دارن برامون دست می زنن یه لحظه فکرکردم داریم فیلم بازی می کنیم اونا هم تماشاچی هستن..شوکه شده بودم..





رادوين:دقيقا...
راشا:بچه ها بریم خونه..این لکه ها پاک شدنی نیست..





رایان:باشه بریم..ولی من خونه با تو کار دارما..




راشا با خنده گفت چي كار!؟




رادوین به جای رایان گفت :بعد بهت میگیم..






راشا که منظورشون رو کاملا متوجه شده بود زودتر از اونا زد بیرون..




رایان و رادوین به این عمل راشا خندیدند و از دستشویی رفتند بیرون..
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، 975
آگهی
#2
فصل 2


توی مسیر خونه بودند که تارا گفت :عجب ادمایی بودنا..
ترلان:اول ما بهشون گیر دادیم..ولی اگه اون یکی پسره نرسیده بود رفته بودم پیش نگهبان پارک..
تارا:پس ما به موقع رسیدیم..
تانیا و ترلان همزمان گفتند:مــــا؟!..تو و کـــی؟!..
تارا:تعجب نداره..اره خب..ما..منظورم من و اون یارو پسره بود..
ترلان:می شناختیش؟..
تارا:نه..تو کابین دیدمش..
تانیا:تو کابین چکار می کرد؟..
تارا:اومده بود جوراباشو بندازه لب کابین اون بالا خشک بشه.. د اخه اینم سواله تو پرسیدی ابجی؟..خب معلومه اونم مثل من اومده بود چرخ و فلک سوارشه..
تانیا با اخم گفت :با یه پسر جوون و غریبه تنها تو کابین؟..دیگه چی؟..
تارا:من چی میگم تو چی میگی؟..
بعد هم همه چیز رو از زمان سوار شدنش تا وقتی پیاده شده بود برای تانیا و ترلان تعریف کرد..
ترلان:که اینطور..پس تو اون بالا با اون درگیر بودی..من و تانیا این پایین با این دوتا..
تارا شونه ش رو انداخت بالا و سکوت کرد..

تانیا:با این حال درست نبود بری تو کابین پیشش بشینی..
تارا:دیگه وقتی سوار شدم دیر شده بود..چرخ و فلک حرکت کرد..
ترلان:ولی از حق نگذریم چیزای بدی نبودنا..همچین پر و خوشگل..
تانیا با تعجب گفت :چی رو میگی؟..
ترلان:وا ..پسرا رو میگم دیگه..دیدی سر و شکلشونو؟..قیافه هاشون بیست بود..
تارا:اره..خداییش اون دوتا رفتار بدی باهامون نداشتن..ولی اونی که تیشرت سفید تنش بود بستنیشو ریخت رو من..وای از دستش حرصی شدم در حد المپیک..دلم می خواست همونجا خفه ش کنم..بچه پررو..
ترلان خندید و گفت :وای اره..به تو گفت کلاغ بعد هم که بستنی ریخت روت گفت جوجه اردک زشت..
تارا دهانشو کج کرد وگفت : هه هه هه هه..ببند ..من میگم داشتم حرص می خوردم تو می خندی؟..
تانیا:اون بدبختا می خواستن اروم باشن ولی ما نمی ذاشتیم..
هر سه نگاهی به هم انداختند و خندیدند..
**********
تانیا:بچه ها اماده شدید؟..اقای شیبانی تو راهه..
تارا:اره بابا من حاضرم..
ترلان کنار تارا ایستاد و گفت :منم حاضرم..گفته ساعت چند میاد؟..
تانیا در حالی که شالش را روی سرش مرتب می کرد گفت :6..الانا دیگه می رسه..

هر سه توی سالن نشستند..
تانیا خواهر بزرگتر و 23 سالش بود..صورت گرد و کمی کشیده..پوست گندمی..ابروهایی که حالتشان کمانی بود..چشمان قهوه ای روشن..بینی کوچک و متناسب..لبان صورتی و کوچک..موهای مشکی و بلند که تا پایین کمرش می رسید..قد بلند و زیبا بود..صدای دلنشینی داشت..رشته ی تحصیلیش عمران بود..دختری ارام و گاهی شیطون ..در همه حال هوادار و مراقب خواهرانش بود..ولی در بیشتر مواقع هر سه با هم شیطنت می کردند که تانیا هم جزوشان بود..

ترلان خواهر دیگر انها که 20 ساله بود..صورت کشیده و پوستی سفید..چشمان طوسی که از مادرشان به ارث برده بود..لبان گوشتی و برجسته به رنگ صورتی..بینی متناسب و زیبا..موهای حالت دار مشکی که بلندی انها تا کمرش می رسید..رشته ی تحصیلیش کامپیوتر بود..دخترِ شاد و زرنگی بود..



و خواهر کوچکترشان تارا که 18 ساله بود..دختری شیطون و بازیگوش..او هم در زیبایی چیزی از خواهرانش کم نداشت..به حیوانات علاقه ی وافری داشت و بی احترامی به انها را به خود می دید..
کسی در خانه جرات نداشت به حشره یا حیوانی ازار برساند..در مقابل هیچ کس هم از ترس جرات نداشت وارد اتاق تارا شود..
توی اتاقش چندین اکواریوم قرار داشت ..یک نوع مار که البته قبلا زهرش را کشیده بودند..افتاب پرست و مارمولک های رنگارنگ..ماهی های گوناگون و زیبا چه گوشت خوار و چه گونه های دیگر..
پروانه های خشک شده که تابلوی بزرگی از انها در اتاقش نصب بود..
تانیا و ترلان جرات نداشتند وارد اتاق او شوند..یعنی هیچ کس چنین جراتی نداشت..
هر سه منتظر امدن اقای شیبانی بودند که زنگ در به صدا در امد..
تانیا ایفون رو جواب داد..اقای شیبانی بود..در را باز کرد..
ترلان :خودش بود؟..
تانیا:اره..الان میاد تو..
هر سه جلوی در ایستادن..اقای شیبانی وارد خونه شد..مردی قد بلند و چهارشانه..تقریبا 50 ساله..موهای جو گندمی و کوتاه..چشمان مشکی که در این سن هم نافذ بودنشان را نشان می داد..چونه ی چهارگوش که گویی همیشه در حالت منقبض شدن است و او را مردی محکم نشان می داد..
سالهای سال بود که اقای شیبانی وکیل خانواده ی کیهانی ست..وکالتِ اموالِ عمه خانم رو هم او بر عهده داشت..

بعد از سلام و احوال پرسی های روز..تانیا با دست به سالن اشاره کرد..اقای شیبانی با اجازه ای گفت و جلو حرکت کرد..
تانیا وسایل پذیرایی را روی میز چیده بود..

اقای شیبانی روی مبل نشست..تانیا و ترلان و تارا هم درست روبه روی او روی مبلِ سه نفره ای نشستند..


اقای شیبانی کیفش را کنارش گذاشت و گفت :خب..چه خبر؟..همه چیز بر وفقِ مراده؟..

تانیا لبخند زد و گفت :اره خداروشکر..همه چیز خوبه..شما خوبین؟..خانواده ی محترمتون..

اقای شیبانی:خوبن دخترم..همگی سلام دارن خدمتتون..خب..بهتره بریم سر اصل مطلب..موضوعی که باید حتما شخصا می اومدم و بهتون می گفتم..

تانیا:بله..بفرمایید..


اقای شیبانی کیفش رو باز کرد..برگه ای بیرون اورد و به طرف تانیا گرفت..

اقای شیبانی:این برگه..وصیت نامه ی پدرتونه..نسخه ی دومش..

تانیا برگه رو گرفت و نگاهی به اون انداخت..ترلان و تارا هم نگاهی به برگه انداختند..

اقای شیبانی:همونطور که گفتم این برگه..نسخه ی دوم وصیت نامه ی پدر شماست که طبق گفته ی اقای کیهانی..یعنی پدر شما پیش من موند..ایشون به من گفتند که تا کارهای مربوطه ی ویلا انجام نشده شما رو در جریان قرار ندم..تنها قسمتی که تو وصیت نامه ی اول ذکر نشده همون قسمت ویلاست..بنا به دلایلی که خدمتتون میگم..

تانیا برگه رو گذاشت روی میز وگفت :بله درسته..پدرم توی این وصیت نامه با خط خودش درمورد ویلا هم نوشته..حتی ادرس و پلاکش رو هم گفته..

اقای شیبانی:درسته..ویلا تو خود منطقه ی تهران واقع هست..البته نه این مناطق ..میشه گفت خارج از شهر ..منطقه ی باصفا و سرسبزی هم هست..

تانیا:می تونیم اونجا رو ببینیم؟..

اقای شیبانی:البته..ولی الان نه..باید با وارثین اقای بزرگوار هم صحبت کنم..اونها هنوز در جریان این ویلا قرار نگرفتن..

ترلان:مگه وکیل پدر اونها هم بودید؟..

اقای شیبانی:نه..ولی خب وقتی 3 دونگِ ویلا به نام پدر شماست و من هم وکیل ایشون هستم اون 3 دونگ باقی می مونه که متعلق به وارثین اقای بزرگوار هست..همونطور که سه دونگِ پدرتون متعلق به شماست..در اینصورت تکلیف اون هم باید مشخص بشه..اقای کیهانی قبل از ذکر و ثبت وصیت نامه با اقای بزرگوار مشورت کرده بودند..طبق توافقه هر دو طرف این وصیت نامه صورت گرفت که تا به الان سربسته باقی موند..

تارا:خب بابا که ویلا زیاد داشت..اینم مثل بقیه..فکر نکنم زیاد مهم باشه..سه دونگمون رو می فروشیم به وارثین اقای بزگوار و خلاص..

اقای شیبانی لبخند زد و گفت :مگه وصیت نامه رو کامل نخوندید؟..پدرتون این رو هم ذکرکردن که هیچ کس حق فروش این ویلا رو نداره..گفتم که هم ایشون و هم اقای بزگوار توافق کردند که کسی ویلا رو نفروشه..

تارا:خب نمی فروشیم..اهمیتی هم نداره..


اقای شیبانی:ولی من اینطور فکر نمی کنم..مطمئنم با دیدن ویلا نظرتون تغییر می کنه..


تانیا:با این اوصاف من مشتاق شدم هر چه زودتر ویلا رو ببینم..خواهش می کنم هرچه سریعتر کارهاشو انجام بدید تا بتونیم ویلا رو ببینیم..


اقای شیبانی:باشه چشم..من فردا با پسرهای اقای بزرگوار هم حرف می زنم و موضوع رو بهشون میگم..بعد هم به شما اطلاع میدم که چه موقع می تونید برای دیدن ویلا اقدام کنید..



با زدن این حرف از جا بلند شد و ایستاد..


تانیا:شما که چیزی نخوردید..بشینید تا براتون چایی بیارم..


اقای شیبانی با لبخند سرشو تکون داد و گفت :نه دخترم..باید برم..کلی کار دارم..انشاالله تو یه فرصت مناسب حتما با خانواده خدمتتون می رسیم..


تانیا:خوشحال میشیم..بابت همه چیز ممنونم..


اقای شیبانی:نیازی به تشکر نیست دخترم..هم وظیفم رو انجام دادم و هم اینکه من و کیهانی خدابیامرز دوستان صمیمی بودیم..حق رفاقت رو به جا اوردم..



ترلان و تارا هم تشکرکردند..بعد از رفتن اقای شیبانی هر سه رفتند تو باغ و روی صندلی زیر درخت نشستند..



خانه یشان ویلایی بود..سمت چپ کنار دیوار سرتاسر درختان و گلها با حالتی مستطیل شکل کاشته شده بودند..سمت راست هم به همان صورت ولی با فاصله ..زیر درخت میز و صندلی گذاشته بودند و کمی بالاتر هم تاب فلزی و بزرگی قرار داشت..


فضای روبه رو هم یک سنگ فرش طویل که انتهای ان به ویلایی با نمای سنگی به رنگ سفید و کمی هم رنگ های مات می رسید..


استخر هم درست زیر ساختمان قرار داشت..که با چند پله به پایین منتهی می شد..



تارا:من که خیلی مشتاقم زودتر ویلا رو ببینم..


ترلان:منم همینطور..اینطور که اقای شیبانی گفت وقتی ببینید نظرتون تغییر می کنه منم دلم خواست ببینمش..


تانیا:فعلا باید منتظر باشیم ببینیم چی میشه..گفت خبرمون می کنه..


سهمشون رو بخریم؟..



تانیا:مگه نشنیدی اقای شیبانی چی گفت؟..بابا گفته حق فروشش رو ندارن..



تارا:بابا واسه ما گفته نه اونا..اونا اگر بخوان می تونن بفروشنش..وصیت بابا ربطی به بچه های اقای بزرگوار نداره..اگر بتونیم سه دونگ رو ازشون بخریم عالی میشه..



ترلان:حالا صبر کن بریم ببینیمش..شاید همچین مالی هم نباشه..



تانیا:حتما چیز مهمی بوده که بابا انقدر روش اصرار داشته..می دونید که بابا بیخود رو یه چیزی اصرار نمی کرد..



ترلان:اره اینم حرفیه..



تارا:پس تا نبینیمش نمی تونیم در موردش تصمیم بگیریم..ولی من بازم میگم..اگر بتونیم سه دونگشون رو ازشون بخریم خوب میشه..




تانیا و ترلان در سکوت به هم نگاه کردند..با اینکه هیچ کدام ویلا رو ندیده بودند..ولی احساس می کردند ندیده هم خواهانش هستند..



موبایل تانیا زنگ خورد..با دیدن شماره ی روهان اخمهایش را در هم کشید..



تارا:روهانه؟..



تانیا سرش را تکان داد و رد تماس زد..



تارا:همچین اخماتو کشیدی تو هم حدس زدم باید خودش باشه..




گوشیش دوباره زنگ خورد..



ترلان :جواب بده..تا کی می خوای سکوت کنی؟..



تانیا نگاهی به ترلان انداخت..حق با او بود..با سکوت به جایی نمی رسید..



سرش را تکان داد و از جا بلند شد..



گوشی همچنان زنگ می خورد..جواب داد..




فصل چهارم




تانیا:الو..



روهان:سلام عزیزم..



تانیا مکث کرد..نگاهی به تارا و ترلان انداخت..



روهان:الو..خانمی چرا جواب نمیدی؟..صدام میاد؟..الو..



تانیا:سلام..



روهان:وای نمی دونی چقدر دلم واسه صدات تنگ شده بود تانیا..خوبی؟..



تانیا:ممنون..واسه چی زنگ زدی؟..



روهان:نامزدمی..حق ندارم حالتو بپرسم؟..



تانیا با خشم کنترل شده ای گفت :برای بار هزارم میگم روهان..هیچی بین ما نیست..پس بیخود نامزدم نامزدم نکن..اینجوری اعصابمو داغون می کنی..



روهان:ولی من و تو نامزدیم..در حضور پدرت و بقیه ی اعضای فامیل این نامزدی رسمی شد..



تانیا:درسته..رسمی شد..ولی الان دیگه رسمیتی نداره..حلقه ت رو بعلاوه ی هرچی که برام به عنوانِ کادو اورده بودید پس فرستادم..درست 2 ماه بعد از مرگ بابا..



روهان:اره..می دونم کله شقی..اون کارت رو جدی نگرفتم..هنوز هم تو نامزدِ منی..



تانیا:گوش کن ببین چی میگم..



روهان:نه تو گوش کن ..اخر همین هفته همراه خانواده م میایم اونجا تا بقیه ی حرفامون رو بزنیم..اینبار نه واسه نامزدی و این حرفا..فقط ازدواج..شنیدی چی گفتــم؟..








پاهای تانیا لرزید..توان ایستادن نداشت..روی صندلی نشست..تارا و ترلان با نگرانی نگاهش می کردند..




با صدای مرتعش و لرزانی گفت :هرکار دلت می خواد بکن..جواب من فقط و فقط یک چیزه..نه..بالا بری..پایین بیای..خودتو هم بکشی من میگم نــــه..




روهان:نه خودمو می کشم و نه بالا و پایین میشم..روی زمین پیدات کردم..روی زمین هم به دستت میارم..منتظرم باش عزیزم..بای..





صدای بوق ممتد نشان از قطع تماس داشت..




دست تانیا افتاد..گوشی هنوز تو دستش بود..ترلان تکونش داد..




ترلان:تانیا..روهان چی گفت؟..چرا رنگت پریده؟..




تانیا سکوت کرده بود..نگاهش تنها به رو به رو بود..




ترلان رو به تارا گفت :برو یه لیوان اب قند براش درست کن بیار..حالش خوب نیست..




تارا سرش را تکان داد و از پشت میز بلند شد..





ترلان شونه ی تانیا رو ماساژ داد و گفت :باز باهاش بحث کردی؟..اینبار دیگه چی می گفت؟..




تانیا زمزمه وار گفت :پسره ی بی همه چیز..میگه اخر همین هفته با خانواده ش میاد قرارِ ازدواج رو بذارن..




ترلان:غلط کرده بی شعور..با اون گندی که بالا اورده عجب رویی داره باز می خواد پاشه بیاد اینجا..




تانیا پوزخند زد و گفت :اون عوضی که این چیزا حالیش نیست..انگار نه انگار من از تموم کثافت کاریاش با خبرم..




ترلان:خودتو ناراحت نکن..هنوز انقدر بی کس و تنها نشدیم که اون عوضی هرکار دلش خواست بکنه..




تانیا نگاهش کرد و گفت:چکارکنیم؟..هان؟..به عمو خسرو بگیم؟..اون که با بابای روهان دوست گرمابه و گلستانه؟..به عمه خانم بگیم؟..اون که از خداشه من با یه خانواده ی پولدار و سرشناس ازدواج کنم..به خاله ریحانه بگیم؟..اون که درگیر بچه های خودش و شوهر معتادشه..چکار می تونه بکنه؟..ما کی رو داریم ترلان؟..هان؟..کی ازمون حمایت می کنه جز خودمون؟..





قطرات اشک صورت ظریف و لطیفش را خیس کرد..تارا با لیوان اب قند کنارش ایستاد..تانیا کمی از محتویات لیوان خورد..




تارا:یکی به من بگه اینجا چه خبره؟..باز این پسره ی الوات چی گفته؟..




ترلان موضوع رو برای تارا تعریف کرد..




تارا با حرص نشست رو صندلی و گفت :به روحِ هفت جد و ابادش خندیده ..کم کثافتکاری تو عمرش کرده که حالا پررو پررو پاشه بیاد قرار مدارِ عروسی بذاره؟..هه..فکر کرده..






















ترلان حرف های تانیا رو برای تارا بازگو کرد..


تارا:خب درسته کسی پشتمون نیست..ولی خودمون که هستیم..اگر شل بگیریم کلاهمون پسه معرکه ست..


تانیا:تو میگی چکار کنیم؟..


تارا:به جای ابغوره گرفتن خواهر من باید فکرِ راه چاره باشیم..امروز شنبه ست..تا اخر هفته کلی وقت داریم..صبر کن ببینیم چی میشه..


ترلان با حرص گفت :اگر به خاطر بابا نبود با یه تیپا بیرونش می کردیم..ولی حیف که بابا قبل از مرگش تانیا و روهان رو به اسم هم خوند ..


تانیا:بابا اینو گفت ولی سند و مدرکی نیست که بخوایم بگیم بابا روش اصرار داشته..


تارا:اره خب..ولی ما از روی احترام داریم باهاشون مدارا می کنیم..


ترلان:هم احترام..و هم حرفِ بابا..اینکه روهان رو مثل پسرش دوست داشت..درسته که یکی از فامیلای دورمونن..ولی تا وقتی بابا زنده بود رابطه ی نزدیکی باهاشون داشتیم..


تارا:درسته..من خودم روهان رو مثل برادرم دوست داشتم..ولی زد و پسره تو زرد از اب در اومد..


تانیا:من هیچ علاقه ای بهش نداشتم..صرفا به خاطر بابا و عقایده خاصش می خواستم باهاش ازدواج کنم..فکر می کردم هر کی رو که بابا بگه خوبه حتما خوبه..ولی نامزد که کردیم بعد از فوت بابا تقش در اومد اقا زن صیغه ای داشته و زنه هم ازش حامله ست..


ترلان:تازه یادته وقتی با مدرک حرفمونو بهش زدیم بچه پررو زل زد تو چشمامون و گفت "مدت صیغه تموم شده..مهسا می خواد بچه رو بندازه..دیگه سدی بینمون نیست"..هه..


تانیا:اره..همه ی اینا رو یادمه..این یکیش بود..مرتیکه ی بیشعور فکر کرده من خرم..خیلی خوب می دونم که قبلا تو کار پخش مواد بوده..الان هم نمی دونم هست یا نه..حالا خوبه مهسا جونش همه رو لو داد و گفت که روهان گولش زده و کثافت انقدر پست بوده که بدون هیچ عقد و صیغه ای باهاش رابطه داشته ..بعد هم به اصرار مهسا میرن صیغه می خونن..اونم 1 ماهه..خود مهسا گفت که تو همون رابطه ی اول ازش حامله میشه..بعدش هم تو درگیری و دعوا و جر و بحثشون بچه سقط میشه..هه..واقعا رو داره..با این همه کثافتکاری بازم دست بردار نیست..


ترلان سرشو تکون داد و محزون گفت:واقعا بی رحمه..نه..یه حیوونه..کثافته رذل..


تارا:به حیوونه بیچاره چکار داری؟..روهان پست و رذله به اون زبون بسته چکار داری؟..


ترلان:ای باباااا..باز خانم مدافعه حقوق حیوانات شد..منظور ما یه چیز دیگه ست..خویِ حیوونی نه خودِ حیوون به قوله تو زبون بسته..










تارا:حالا هر چی..حیوون حیوونه..



ترلان خندید و چیزی نگفت..



تانیا لبخند مصنوعی به لب نشاند و گفت :فعلا بی خیالش میشیم..من که تصمیمِ خودمو خیلی وقته گرفتم..همون موقع که حلقه ش رو پس فرستادم دیگه همه چیز بین من و روهان تموم شد..الان هم هیچ کاری نمی تونه بکنه..اختیارم دست خودمه..منم تا دنیا دنیاست میگم نه..



تارا:ایول همینه..ولی بچه ها اون عملیاته رو یادتونه؟..رفتیم زاغ سیاهه روهان رو چوب بزنیم..وای عجب هیجانی داشت..



تانیا پوزخند زد و گفت:اره..با یه تلفنِ مشکوک شروع شد..مهسا بود که گفت زن صیغه ایه روهانه..بعد هم نامحسوس افتادیم دنبالش..



ترلان:خداروشکر زود متوجه شدیم..



تارا:اره..همین که کار به جاهای باریک نکشید جای امیدواری داشت..الان هم پا پس نکش و تا اخرش وایسا..



تانیا:وایسادم..کنار نمی کشم..



ترلان:ایول داری ابجی..



هر سه خندیدند..



راشا در خونه رو باز کرد و وارد شد..مثل همیشه همه جا را سکوت فرا گرفته بود..



خواست به طرف اتاقش برود که رایان صدایش زد..



رایان:راشا..



راشا که فکر نمی کرد کسی تو خونه باشه با ترس تو جاش پرید..



راشا:کوفت و راشا..تو این موقعِ روز خونه چه کار می کنی؟..این چه وضعه صدا زدنه؟..




به طرفش رفت و روی مبل نشست..



رایان:مگه چجوری صدات زدم؟..خودت حواست نبود..



راشا:تو که تو خونه ای یه جوری به ادم برسون..نه اینکه زرتی اسممو صدا بزن زهر ترکم کن..حالا نگفتی..این موقعِ روز خونه چکار می کنی؟..



رایان خودشو کمی جلو کشید و اروم گفت:خواستم تا قبل از اومدن رادوین باهات حرف بزنم..



راشا:حرف بزنی؟!..خب بزن..



رایان بی مقدمه گفت :پایه ی دزدی هستی؟..



راشا کمی نگاهش کرد..به پشتی مبل تکیه داد و گفت:برو بابا دلت خوشه..من و باش گفتم چی می خواد بگه..ما که دیگه دزدی رو ماچ کردیم گذاشتیم کنار..مگه قرار نشد که..



رایان:نه صبر کن ببین چی میگم..امروز یه خانمه اومده بود مغازه..یه گوشی خوش دست و شیک می خواست..معلوم بود از اون مایه داراست..تا دلتم بخواد نخ می داد..اخر سر هم کارتشو ازش گرفتم..یه شرکت بزرگ مهندسی داره..از اون خر پولاست..



راشا:خب که چی؟..دوست دختر جدید مبارک..شیرینش کو؟..









رایان:نه دیوونه..دوست دختر چیه؟..ازت می خوام بریم گاو صندوقشو برق بندازیم.. شرکتشو دیدم..خفنه جانه راشا..



راشا:جانه خودت این اولا..دوما من که گفتم بی خیاله دزدی بشیم..به قول رادوین تهش میندازنمون اونجایی که عرب نی انداخت..همون زندونه خودمون..من هوسِ اب خنک نکردم..تو کردی بسم الله..



رایان:کی خواست بره زندان؟..من فکرِ همه جاشو کردم..نقشه ای کشیدم که مو لا درزش نمیره..همینجوری هرتی پرتی که نمیریم گاوصندوقشو بزنیم..خوب همه چیزو محاسبه می کنیم..بعد وارد عمل میشیم..



راشا:به رادوین هم بگو..



رایان:می خوام بگم..ولی مطمئنم قبول نمی کنه..تازه یه جورایی ما رو هم منصرف می کنه..



راشا:یعنی بدون اطلاع اون؟..



رایان:اره دیگه..راه دیگه ای نیست..



راشا:ما که وضعمون خوبه..یعنی جوری نیست که باز بریم خلاف..پس دردت چیه؟..



رایان کمی نگاهش کرد..با صدای اروم و گرفته ای گفت :تو و رادوین وضعتون بدک نیست..ولی من جدیدا چک و سفته بالا اوردم..مدتش هم تا 2 ماهه دیگه ست..همون شبی که رادوین گفت بکشیم کنار قبول کردم..باورکن از ته دل گفتم..ولی حالا مثل خر تو گل گیر کردم..راهی هم برام نمونده..



راشا:چرا زودتر نگفتی؟..چقدری هست؟..



رایان:50 میلیون..



چشمان راشا گرد شد..با تعجب گفت :50 میلیــــون ؟!..تومن یا ریال؟!..



رایان:شوخیت گرفته؟..معلومه..تومن..



راشا:دیوونه مگه چی معامله کردی؟..شمش طلا؟..



رایان: یه سری جنس وارد کردم..همه درجه 1..بعلاوه ی لوازم جانبیشون که خب سرجمع اینقدر شد..گرونیه برادرِ من..فکر کردی الکیه و من از روی خوشی میگم بریم دزدی؟..وقتی این مادمازل خانمه پولدار امروز گذرش به مغازه ی من افتاد یه جرقه تو سرم زده شد که برای اخرین بار..



راشا ادامه داد :بری دزدی و خودتو خلاص کنی اره؟..








رایان سرشو تکون داد و گفت :اگر راه دیگه ای سراغ داری بگو..




راشا کمی فکر کرد و گفت :نه خب..منم تو حسابم 10 میلیون هم ندارم..امارِ رادوین رو هم دارم..اونم 20 تا داره..سرجمع میشه 30 تا..می مونه 20 تای دیگه که باید یه جوری جورش کنیم..




رایان:به بچه ها سپردم اونا هم ته کیسه شون اینقدر نمیشه..




راشا متفکرانه نگاهش کرد و گفت :خب با این اوصاف باید چکار کنیم؟..بریم دزدی؟..




رایان:راه دیگه ای هم دارم؟..همه ی ارثیه مون همون فروشگاهه بابا بود که فروختیم اینجا رو خریدیدم تا از دست غرغرای صاحب خونه راحت بشیم..کار کردیم و توی این 1 سال دزدی کردیم خودمونو کشیدیم بالا..ولی بعد کشیدیم کنار..وضعمون هم خوبه..انقدری هست که بشه باهاش زندگی کرد..ولی حالا این مشکل برام پیش اومده..اگر چک ها رو به موقع وصول نکنم یه راست باید برم اب خنک بخورم..واسه اینکه اینجوری نشه میگم بریم دزدی..همین یه بار واسه اخرین بار..قول میدم..حالا چی میگی؟..




راشا:رایان قول دادیا..برای اخرین بار؟..




رایان:اره..قول دادم..سرش وایسادم دیگه..




راشا نفسشو داد بیرون و سرشو تکون داد:خیلی خب..هر وقت نقشه ت کامل شد خبرم کن..




رایان لبخند محوی زد و گفت :دمت گرم..می دونستم تنهام نمیذاری..




راشا:ما مخلص شما هم هستیم..حالا چکار کنیم رادوین نفهمه؟..می دونی که زرنگه..




رایان:اگر کمکمون می کرد خوب بود..ولی می دونم موافقت نمی کنه..می شناسیش که؟..تو هر کاری مصممه..بگه نیستم یعنی نیستم..بگه هستم یعنی تا تهش هستم..اون شب گفت کشیدم کنار یعنی زمین و اسمون جاشون عوض بشه هم رادوین دزدی بکن نیست..خودم یه کاریش می کنم..نباید بذاریم بویی ببره..تا بعد ببینیم چی میشه..




راشا سرشو تکون داد و چیزی نگفت..




*************




هر سه توی هال نشسته بودند..عصر بود..رادوین مجله ی ورزشی می خواند..رایان با تلویزیون ور می رفت..راشا هم کوک گیتارش رو تنظیم می کرد..




صدای زنگ ایفن بلند شد..رادوین از جا بلند شد و گوشی رو برداشت..




رادوین:بله؟..




--سلام..منزل اقای بزرگوار؟..




رادوین:بله..شما؟!..




--من شیبانی هستم قربان..می تونم چند لحظه وقت شریفتون رو بگیرم؟..





رادوین مکث کوتاهی کرد و گفت :به جا نمیارم..




--عرض کردم شیبانی هستم..وکیل اقای کیهانی..با شما کار مهمی داشتم..




رادوین نگاهی به رایان و راشا انداخت که با کنجکاوی به رادوین نگاه می کردند..




رایان:کیه؟..




رادوین جلوی دهانه ی گوشی رو گرفت و گفت:یه یارویی اومده میگه شیبانیه..وکیل اقای کیهانی..










راشا خندید و گفت :اِِِِِ..یارو عُقده داره اومده پشت در خونه ی ما خودشو معرفی می کنه؟..





رادوین: میگه کار مهم داره..بذار بیاد تو ببینیم چی میگه..






توی گوشی گفت:بفرمایید تو..طبقه ی 4 واحد 12..





دکمه ی در باز کن رو زد و گوشی رو گذاشت..





هر سه به طرف در رفتند..





با بلند شدن صدای زنگ اپارتمان رادوین در رو باز کرد..اقای شیبانی با لبخند پشت در ایستاده بود..





رادوین درو کامل باز کرد..اقای شیبانی وارد خونه شد..با رادوین و رایان و راشا دست داد و بعد از سلام و احوال پرسی رادوین با دست به سالن اشاره کرد..





رادوین: بفرمایید..





اقای شیبانی تشکر کرد و به همان سمت رفت..همگی نشستند..پسرها منتظر چشم به اقای شیبانی دوخته بودند که هر چه زودتر علت ورودش به انجا را بیان کند..





اقای شیبانی صدایش را با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:اسم من امیر شیبانی ِ..وکیلِ اقای کیهانی..شما ایشون رو می شناسید؟..





پسرا نگاهی به هم انداختند..رادوین گفت:والا یه چند باری خیلی وقت پیش دیده بودیمشون..فکر می کنم از دوستان پدرم باشن..خیلی صمیمی بودن..





اقای شیبانی سرش رو تکون داد و گفت:درسته..اقای بزرگوار و اقای کیهانی دوستان صمیمی بودند..





رایان: ولی هیچ وقت باهاشون رابطه ای نداشتیم..در کل پدر ما اهل رفت و امدهای ان چنانی نبود..





راشا:درسته..درضمن پدر ما نزدیک به 7 ماهه که فوت شده..قبل از اون هم ما 2 سالی میشه تهران زندگی می کنیم..





اقای شیبانی:بله..تا حدودی در جریان هستم..خبر دارید که اقای کیهانی هم..





رادوین:بله..ولی اون موقع ما تهران بودیم و از بابا و اتفاقاته پیش امده خبر نداشتیم..وقتی رفتیم دیدنش بهمون خبر فوت اقای کیهانی رو داد..یادمه خیلی هم از این بابت ناراحت بود..





راشا:حالا گذشته از این حرفا..شما واسه چه کاری می خواستید ما رو ببینید؟..





اقای شیبانی کمی جا به جا شد و گفت :خب کار من خیلی مهم و حیاتیِ..اول از همه یه سوال از حضورتون داشتم..





رادوین:چه سوالی؟!..





اقای شیبانی:پدرتون به جز اون فروشگاه چیز دیگه ای هم برای شما به ارث نذاشته بود؟..





پسرا نگاهی به هم انداختند و رایان با تعجب گفت:ببخشید..ولی این موضوع به شما چه ربطی داره؟..





اقای شیبانی:خواهش می کنم دچار سوتفاهم نشید..حرفی که می خوام بزنم به این موضوع بستگی داره..می خوام بدونم شما اگاه به دارایی های پدرتون بودید؟..





راشا:اقا کجای کاری؟..بابای ما خدابیامرز شغلش ازاد بود..یه مغازه ی لباس فروشی داشت همین..هیچ وصیتی هم در کار نبود..بعد از فوتش هم اونجا رو فروختیم..


























اقای شیبانی:بله اینا رو می دونم..پدرتون در رابطه با چیز دیگه ای..مثلا خونه..باغ یا حتی ویلا با شما صحبتی نکرده بود؟..






راشا خندید و گفت :ویلا؟!..باغ؟!..نه اقای محترم این حرفا نبود..پدرم یه خونه ی قدیمی داشت که خیلی وقت پیش گفته بود بعد از مرگش بفروشیم پولشو بدیم بهزیستی..ما هم همین کارو کردیم..وصیت نامه ای در کار نبود..تازه این رو هم همیشه لفظی می گفت..





رایان:درسته..وضعیت مالیمون عالی نبود..ما هم جهت کار از کرج اومدیم تهران..گاهی هم بابا می اومد پیشمون که صبح های زود می رفت تو پارک ورزش می کرد..ولی این اواخر کمتر بهمون سر می زد..ما هم مشغله زیاد داشتیم..نمی رفتیم سرش بزنیم..






هر سه نیم نگاهی به هم انداختند..





اقای شیبانی گفت :خب اگر الان من بهتون بگم پدر شما یه ویلا هم داشته ولی شما از وجودش بی خبرید چی؟..





هر سه متعجب گفتند :ویلا؟؟!!..بابای ما؟؟!!..





اقای شیبانی:بله..تعجب کردید؟..





رادوین:حتما شوخی می کنید..





اقای شیبانی:نه..اتفاقا برعکس..کاملا جدی گفتم..سه دونگِ یه ویلا به نام پدر شماست..قانونا..





دهان هر سه باز مانده بود..





راشا زد زیر خنده و گفت:اقای وکیل یه چیزی بگو بگنجه..بابای ما اگر ویلا داشت که وضعش اون نبود..به ما هم می گفت..ناسلامتی پسراش بودیم..





اقای شیبانی:من براتون توضیح میدم..خوب گوش کنید..





همه چیز را از وجود ویلا تا وجود سه وارث دیگر از اقای کیهانی برای رادوین و رایان و راشا تعریف کرد..لحظه به لحظه بر تعجب پسرها افزوده می شد .. چشمان و دهانشان از تعجب باز مانده بود..





راشا:اقای وکیل ..جونه من الان اینایی که گفتی راست بود؟..





اقای شیبانی اروم خندید و گفت :بله..همه ش حقیقته محض بود..





رادوین:اخه چطور ممکنه؟..





اقای شیبانی:ممکنه پسرم..





رایان:اگر حرفای شما راست باشه پس پاشین بریم این ویلایی که ازش حرف می زنید رو ببینیم..






هر سه با یک حرکت از جا بلند شدند که اقای شیبانی گفت:صبر کنید..چه عجله ایه؟..من باید با دخترانه اقای کیهانی هم هماهنگ کنم..بعد بهتون اطلاع میدم..





بعد از زدنِ این حرف از جا بلند شد و ایستاد..






اقای شیبانی:خب من به وظیفه م عمل کردم و شما رو در جریان قرار دادم..فردا با خانواده ی کیهانی هم مشورت می کنم و زمان دقیق رو برای دیدن ویلا به اطلاع شما می رسونم..





راشا کارتشو به طرف اقای شیبانی گرفت و گفت:این کارتِ منه..یعنی کارت موسسه ای هست که درش موسیقی تدریس می کنم..شماره ی همراهه من هم روشن نوشته شده..هر وقت خواستید اطلاع بدید بهم زنگ بزنید..






اقای شیبانی با لبخند سرش را تکان داد و کارت را گرفت ..





کارت خودش را به راشا داد و گفت:بسیار خب..این هم کارتِ منه..هر کاری داشتید می تونید با من تماس بگیرید..فعلا از حضورتون مرخص میشم..خدانگهدار..






هر سه تا دم ِدر او را همراهی کردند..بعد از رفتنِ اقای شیبانی هر سه توی هال نشستند..





راشا:یعنی راست می گفت؟!..





رادوین:واسه چی باید دروغ بگه؟..





رایان:نه دروغ نمی گفت..مطمئنم..





راشا:اخه بابا اگر ویلا داشت که به ما می گفت..





رادوین:مگه نشنیدی وکیل ِ چی گفت؟..بابا و اقای کیهانی دست به یکی کردن که کسی چیزی نفهمه..





رایان:وکیلِ گفت کیهانی وصیت کرده تا کارهای مربوط به ویلا تموم نشده کسی باخبر نشه..ولی بابا که می تونست به ما بگه..اون که وصیتی نکرده بود..دلیلش چی بوده؟!..





رادوین:همینش منو گیج کرده..دلیل بابا برای پنهان کردن این موضوع چی بوده؟..





راشا:بچه ها قضیه یه نمه بودارنیست؟..






رایان و رادوین نگاهش کردند..





راشا ادامه داد: اخه هیچ چیزه این قضیه با هم نمی خونه..ویلا؟!..سه دونگش به نامه بابا؟!..من و شما هم که بوق نیستیم این وسط..مثلا پسراش بودیم..ولی کاملا از وجودِ ویلا بی خبر بودیم..یعنی بابا واسه چی از ما پنهونش کرده؟!..





نگاه رایان با شک بود..رادوین متفکرانه به گوشه ای زل زده بود..





ذهن هر سه نفر حسابی مشغول شده بود..





راشا که تشنه ش شده بود ازاتاقش بیرون اومد ..به طرف اشپزخونه می رفت که دید چراغِ هال روشن است..





با تعجب راهشو به اون سمت کج کرد..رایان کفه هال نشسته بود و زانوهایش را بغل گرفته بود..چونه ش رو گذاشته بود رو زانوش و به پایه ی مبل خیره شده بود..





حضور راشا را حس کرد..نگاهشو بالا کشید..






رایان:مگه نخوابیدی؟..





راشا:اومدم اب بخورم..چیه؟..چرا زانوی غم بغل گرفتی؟..





راشا هم کنارش نشست و درست مثل رایان زانوهاشو بغل گرفت..






رایان نفسش را با اه بیرون داد و گفت:خواب دیدم..



























راشا ابروشو انداخت بالا و گت:اوخی..داداشی خواب بد دیدی لالات نمی بره؟..بیا من امشب پیشت می خوابم ..





رایان پوزخند زد و گفت:برو بابا دلت خوشه..تو که بیای پیشم بخوابی کابوس می بینم..




راشا: اِِِِِ..من تا الان چیز دیگه فرض می کردم..حالا چه خوابی می دیدی؟..اگه بالا 18 ساله بگوها..مشکلی نداره .. من به سن قانونی رسیدم..خیالت تخت..




رایان زد به پاش و گفت:کم چرت بگو..دارم میگم خواب دیدم..




راشا:خب منم نگفتم تو بیداری دیدی که..همون تو خواب دیدی رو بگو..




نیششو باز کرد و با شیطنت ادامه داد :حالا چی دیدی؟..چندتا بودن؟..به منم بگـــــو..شاید رو ذهن منم تاثیر گذاشت ازاین خوابای رنگ و وارنگ دیدم..جونه راشا بگـــــو..




رایان خندید و گفت:الحق که ذهن منحرفی داری..من چی میگم تو چی میگی؟..




راشا:من هیچی نمیگم..تو باید یه چیزایی بگی..چند تا بودن؟..




رایان که می خندید گفت:چی چندتا بودن؟..




راشا خیلی جدی گفت:شلیل..کوفتت بشه همه رو تنها تنها خوردی؟..خب یه توکه پا منو هم خبر می کردی..




رایان که از زور خنده سرخ شده بود گفت :ببین ذهن منو منحرف می کنی بعد می پری رو یه شاخه ی دیگه..




راشا صداشو نازک کرد و گفت: به قوله خانما وااااااا..رایان جون مگه میمونم؟..از این شاخه به اون شاخه پریدن یعنی چی؟..




رایان با خنده زد رو شونه ش و گفت:پشت تلفن با دوست دخترات حرف می زدی همین قدر براشون ناز و عشوه می اومدی؟..صدات که ظریف میشه مو نمی زنه..




راشا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:برووووو..مرتیکه این موقع شب اینجا نشستی هی میگی خواب دیدم خواب دیدم..تهش هم عاشق صدای زنونه ی من میشی؟..بیا برو بخواب ایشاالله بازم شلیل و هلو و هندونه بیاد به خوابت روحت شاد بشه..





رایان جدی شد و گفت:خوابه بابا رو دیدم..




راشا متعجب نگاهش کرد..رایان ادامه داد:مامان هم کنارش ایستاده بود..تو خونمون..توی کرج بودم..فقط من بودم و اون دوتا..هیچی نمی گفتن..فقط با اخم زل زده بودن تو چشمام..راشا حس بدی داشتم..نگاه هر دوشون مثل نگاهشون به یه متهم بود..بابا یه جمله گفت و بعد هم از خواب پریدم..همه ی صورتم خیس از عرق بود..قلبم تندتند می زد..اومدم اینجا نشستم ..داشتم به اون یه جمله فکر می کردم..










راشا:مگه اون یه جمله چی بود؟!..





رایان اهی کشید و گفت:بابا گفت "مردونگی به عهدیه که بستی پسرم"..منظورشو نفهمیدم..




راشا کمی فکر کرد و گفت: بابا گفت عهد؟..




رایان سرشو تکون داد..




راشا:خب خنگه این که معلومه..تو به رادوین و من و حتی خودت قول دادی دیگه دزدی نکنی..کلا هر سه اون شب دورشو خط کشیدیم..ولی باز این فکر افتاد تو سرت..شاید حالا که عهدتو شکستی بابا و مامان ازت دلخورن..





رایان به فکر فرو رفت..جمله ای که پدرش در خواب گفته بود رو زیر لب تکرارکرد :"مردونگی به عهدیه که بستی پسرم"..




بلندتر گفت:اره..راست میگی..منم مطمئنم منظور بابا همین بوده..ولی..




راشا:ولی چی؟!..




رایان:ولی اخه من مجبورم راشا..20 میلیون از کجا بیارم؟..20 تا رادوین و 10 تا تو..می مونه 20 تای دیگه..دوستام هم میگن ندارن و یه سری هاشونم جنس وارد کردن ..در کل وضعیتم خوب نیست..




راشا:نمی دونم..ولی این خواب شاید یه هشدار هم باشه..اگر رفتیم دزدی و اون شب گیر افتادیم چی؟..به اینش فکر کردی؟..




رایان:ولی توی این مدت کی گیر افتادیم که اینبار گیر بیافتیم؟..




راشا:رایان رو این حساب که نمیشه رفت دزدی..شاید اون موقع شانس می اوردیم..وگرنه یادته که یه بار چی شد؟..اگر رادوین به موقع عمل نکرده بود الان هر سه پشت میله های زندان بودیم..اینبار که من و توییم..رادوین هم کشیده کنار..باور کن گیر می افتیم..ببین کِی گفتم..




رایان سرشو تو دست گرفت و گفت:پس چکار کنــم؟..2 ماهه دیگه وقت وصولشونه..بدبخت میشم راشا..




راشا:تا دو ماه خیلی مونده..صبر داشته باش..منم به چند نفر می سپرم..خورد خورد جمع میشه دیگه..فقط بذار به رادوینم بگم..دوست و اشنا زیاد داره..




رایان:خیلی خب..منم با خوابی که امشب دیدم ته دلم خالی شد..یه جورایی ترس بَرم داشت..خودم به رادوین میگم..




راشا خندید و گفت:پاشو برو بخواب..شاید اینبار واقعا خواب خوشمزه دیدی..




رایان خندید و گفت:نه من ازاین شانسا ندارم..




راشا:شانس نمی خواد برادره من..جرات می خواد..




اهی کشید و ادامه داد :یه دوست دخترم ندارم عاشقش بشم ..بعد بخوام باهاش ازدواج کنم..باباش دسته چکشو در بیاره و بگه چقدربنویسم پاتو از زندگی دختر من بکشی کنار؟..منم بگم عشق رو نمیشه با پول خرید..بعد پدر دختره بگه 50 میلیون میدم بهت بکش کنار.. 




منم نیشمو باز کنم بگم..





رایان پرید وسط حرفشو گفت:عشقم مهمه نه پول..




راشا:نه دیوانه..اون موقع عشق اندازه ی هویج هم ارزش نداره..میگم هر چی شما بگین پدر جان ..من رو حرفِ بزرگ ترا حرف نمیزنم..دمه شما هم گرم..




رایان خندید و گفت:خیلی خری..




راشا:چاکریم..




رایان:باش تا اموراتت بگذره..




راشا:چه باشم چه نباشم اموراته من خود به خود می گذره..خاطرت جمع داداش..




رایان :کم نیاری یه وقت..




راشا:نه بیارم از تو می گیرم..ماشالله چنته ت پره..





رایان با خنده از جا بلند شد..راشا هم کنارش ایستاد..




رایان:من برم بخوابم..تو هم برو بکَپ کم اراجیف سر هم کن..




راشا:به سخنان گوهرباره من نگو اراجیف داداش جان..اینا رو باید با اب طلا نوشت قاب کرد..راستی خوابِ بد دیدی صدام کن سه سوته خودمو می رسونم..خواستی خوابای رنگی رنگی هم ببینی یه سوت بزنی کافیه..خودمو رسوندم..










رایان به طرف اتاقش رفت و گفت:نه دیگه فکر نکنم خواب ببینم..





راشا:حتی به خاطره من؟..




رایان تو درگاه اتاقش ایستاد و گفت:مخصوصا به خاطره تو..




راشا:داداشه بد به تو میگن دیگه..




رایان رفت تو .. در همون حال گفت:حالا هرچی..شب بخیر..




راشا خندید و گفت:شب بخیر..




با لبخند به داخل اشپزخونه رفت تا اب بخورد..






فصل پنجم 





راشا جلوی اینه ایستاده بود و با دقت و حوصله موهایش را مرتب می کرد..





رادوین بهش تنه زد و گفت :بسه دیگه..چقدر می کشی این بدبختا رو؟..انقدری که تو و رایان به موهاتون می رسید اگر به بوته چغندر رسیده بودید تا الان هلو داده بود..




راشا:حالا چرا گیر دادی به موهای نازنینِ من؟..واسه من که معمولیه..برو به اون یکی داداشت بگو که پدر اُتو مو رو در اورده..





رایان در حالی که با موبایلش ور می رفت از اتاق بیرون امد ....




همونطور که سرش تو گوشیش بود گفت:باز شما دوتا پشت سر من حرف زدید؟..غیبت خوب نیستا..




راشا:اره راست میگه..غیبت ماله خانماست..ما اقایون رو در رو حرف می زنیم..پس رایان جان بیا اینجا می خوام رو در رو یه چیزی بهت بگم..





رایان که هنوز نگاهش به صفحه ی گوشیش بود جلوی راشا ایستاد..




رایان:هوم؟..چیه؟..




راشا گوشی رو از دستش کشید و گذاشت رو میز..




راشا:ول کن این لامصبو..دارم بهت میگم رو در رو ..سرتو تا گردن کردی توی این جغجغه؟..





رایان دست به سینه با حالتی خاص ایستاد و گفت:خیلی خب بگو..می شنوم..




رادوین:بیاین بریم ..مگه شیبانی زنگ نزد گفت سر خیابون منتظره؟..




راشا:ای بابا..اگر گذاشتید دو کلوم مردونه اونم رو در رو حرف بزنیم..




رایان:بزن دیگه..




راشا یهو داد زد:من چی بگم به تو هــــان؟!..د اخه 










راشا یهو داد زد:من چی بگم به تو هــــان؟!..د اخه چرا زنگِ گوشی منو عوض کردی؟..این صدای خرناس چیه گذاشتی رو زنگش؟..صبح زنگ زد همچین از خواب پریدم که چارچنگولی چسبیدم به سقف..





رایان و رادوین می خندیدند..




رایان:خیلی خب چرا جوش اوردی؟..دیشب گفتی گوشیت هنگ می کنه..یه دستی بهش کشیدم..زنگش زیادی با کلاس بود..خوشم نیومد عوضش کردم..صدای به این باحالی کجاش خرناسـه؟..




راشا با همان صدای بلند گفت:مگه گوشیه تو ِ که از صداش خوشت نیومد؟..اگه خرناس نیست پس چیه؟..گوش کن..





با گوشی خونه به موبایلش زنگ زد..انواع صداهای خُرناس و غُرِش فضای اطراف رو پر کرد..




رادوین گوشاشو گرفت و گفت:بسه بابا کر شدم..خفه ش کن راشا..




راشا قطع کرد..گوشی رو تکون داد و گفت: من از این صداها تو گوشیم نداشتم..همه لایت و با کلاسه..




رایان ابروشو انداخت بالا و گفت:من برات بلوتوث کردم..واقعا صداش روح نوازه نه؟..با روحیه ی لطیفت خوب جور در میادا اقای هنرمند..





راشا افتاد دنبالش که رایان هم فرار کرد..دور مبل ها می چرخیدند..




راشا داد زد :اره ..خیلی هم روح نوازه..صبر کن تا یه روح نوازی نشونت بدم 10,20 تا هم از اینور و اونورش بزنه بیرون..




رایان: اخه با اون صدایی که تو گذاشتی رو موبایلت بچه هم از خواب بیدار نمیشه..اونوقت تو چطوری راس ساعت بیدار میشی؟..خواستم خواب نمونی بیچاره..تازه باید تشکر هم بکنی..




راشا:منم همینو میگم..صبر کن تا بیام ازت تشکرکنم..




راشا به طرفش رفت که رایان به سمت در دوید..رادوین جلوی راشا ایستاد و با خنده گفت:بی خیال شو دیگه..وقتی برگشتیم هرچقدر خواستید بزنید تو سر و کله ی همدیگه..الان وقتش نیست..شیبانی منتظره..




رو به رایان که تو درگاه ایستاده بود گفت:اصلا مگه شماها نمی خواین ویلا رو ببینید؟..زود باشید دیگه..





راشا دستی به لباسش کشید و با چشم واسه رایان که ابرو مینداخت بالا خط و نشون کشید..




رادوین به طرف رایان رفت و گفت: به یکی دوتا از بچه ها زنگ زدم..بهشون گفتم پول لازمم..گفتن بتونن جور می کنن..ولی قول ندادن..بازم ببینم چی میشه..فعلا صبر کن..




رایان نگاه گرفته ای به او انداخت و سرش را تکان داد..رادوین با لبخندی محو روی شانه ش زد و از در بیرون رفت..





هر سه سوار ماشین رادوین شدند و حرکت کردند..




3 روز از دیدارشون با اقای شیبانی می گذشت که دیشب با همراهِ راشا تماس گرفت و قراره امروز صبح ساعت 11/5 را گذاشت..




هر سه مشتاق بودند ویلا را ببینند..اقای شیبانی گفته بود راس ساعت 10 سر خیابان منتظرشان می ایستد تا راه را نشان دهد..




ادرس ویلا را برای راشا اس ام اس کرده بود ..ولی جاده پر پیچ و خم بود..




************




تانیا و ترلان و تارا عینک های افتابیشان را به چشم زدند و سوار ماشین تانیا شدند..










ترلان:خب من با ماشین خودم می اومدم دیگه..





تانیا:جاده ش پیچ و خم زیاد داره..یکی باشیم بهتره..





تانیا حرکت کرد..




تارا:ادرسو دقیق بلدی؟..




تانیا:دقیقه دقیق که نه..اگر به مشکل بر خوردیم به شیبانی خبر میدم..




ترلان:خب میذاشتی با ما بیاد بهمون ادرسو بگه ..راحت تر بودیم..




تانیا:گفت پسرای بزرگوار ادرسو بلد نیستن..منم گفتم با اونا بیاد..





تارا دستاشو زد به هم و با ذوق و شوق گفت:وای بچه ها هیجانی شدم شدیدددددد..دوست دارم زودتر ویلا رو ببینم..




ترلان خندید و گفت:من از تو بدترم..نمی دونم چرا ندیده شیفته ش شدم..




تانیا:یه حسه ابجی..منم همینجوریم..




تارا:انقدر شیبانی ازش تعریف کرده که انگار قصرِ پسر ِپادشاست..





هر سه خندیدند..




ترلان:شاید کمتر از اونم نباشه..ما چه می دونیم..




تارا:من بازم میگم..باید سه دونگه پسرای بزرگوار رو بخریم..




تانیا:هنوز چیزی مشخص نیست..شاید نخواستن بفروشن..




ترلان:اره خب اینم حرفیه..ولی اگر راضی بشن خوب میشه..




تانیا:ما که 2 تا ویلا داریم..دیگه اینو می خوایم چکار..بذار سه دونگش واسه اونا باشه..




تارا:پولشو میدیم..مفتی که نیست..




تانیا:خب شاید پولشو نخوان..ویلا رو بخوان..




تارا:بیخود بیخود..از این خبرا نیست..




ترلان کلافه گفت:ای بابا حالا صبر کن برسیم..ویلا رو ببینیم..بعد واسه ش نقشه بکش..به قول تانیا هنوز چیزی مشخص نیست..




تارا:به هر حال من نظرمو گفتم..





هر سه سکوت کردند..تانیا با دقت و حوصله رانندگی می کرد..هر سه محو محیط اطراف شده بودند..




فضایی سرسبز که پر بود از درختانه سر به فلک کشیده..




خانه های اطراف همه ویلایی بودند..گاهی به سراشیبی بر می خوردند و گاهی هم سر بالایی..





تارا:چه جای باحالیه بچه ها..تا حالا اینجا نیومده بودم..




ترلان:فوق العاده ست..تانیا از شهر خارج شدیم؟..




تانیا:اره..





ترلان سرشو تکون داد و گفت: به نظرت چقدر دیگه مونده برسیم؟..




تانیا نیم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:راس ساعت 11/5 اونجاییم..




تارا که از دیدن محیط اطراف سیر نمی شد با ذوق











تارا که از دیدن محیط اطراف سیر نمی شد با ذوق گفت:وای اینجا از بس سبزه جون میده مار و خرگوش و گربه وافتاب پرستمو ول کنم توش تا واسه خوشون عشق و حال کنن..





ترلان با مسخرگی گفت:اینجا هم دست بر نمی داری؟..خواهشا با این جک و جونورات امنیت اینجا رو به هم نزن..همون خونه رو کردی باغ وحش بسه..




تارا شاکی شد وگفت: حیوونای من امنیتِ هیچ کس رو به هم نمی زنن..تربیت شدن..




ترلان:اره.. مثل خودت..




تارا: ببین باز داری به حیوونای من توهین می کنیا..




تانیا:بسه بچه ها..ولی منم یه جورایی با ترلان موافقم..





تارا اینبار رو به تانیا گارد گرفت..ترلان خندید و گفت:ایول ابجی..




تارا گفت:کجاش خنده داره؟..من نمی فهمم..این زبون بسته ها با شما چکار دارن که چشم دیدنشون رو ندارید؟..





تانیا از تو اینه ی جلو نگاهش کرد..ترلان هم کامل برگشت عقب و نگاهشو به تارا دوخت ..




تارا به هر دو نگاه کرد و گفت :هـوم؟..چیه؟..




تانیا:خداییش عجب رویی داری تو دختر..کم مصیبت از دست جونورای تو کشیدیم؟..





تارا پشت چشم نازک کرد و گفت:کارشون داشتید که اون بلا رو سرتون اوردن..اگر اذیتشون نمی کردین اونا هم کاری باهاتون نداشتن..




ترلان:روتو برم هِی..





تارا صورتشو برگردوند و بیرونو نگاه کرد..تانیا و ترلان اروم خندیدند و به رو به رو نگاه کردند..





بالاخره رسیدند..تانیا نگاهی به پلاک ویلا انداخت..17..خودش بود..




دقیقا همان موقع ماشین رادوین درست رو به روی ماشین تانیا پارک کرد..




ولی نگاهه سرنشینانِ دو ماشین به سمت ِویلا بود..




هنوز متوجه ی یکدیگر نشده بودند..





پیاده شدند..نگاه بهت زده ی هر 6 نفر به ویلا بود..جلوی در نرده ایِ بلندی ایستادند..دستشان را به نرده ها گرفتند..مستقیم به ویلا خیره شدند..





رادوین:عجب ویلای بزرگ و باحالیه..




رایان:اره فضاشو جونه رادوین حال می کنی؟..




راشا:اُه بچه ها از پشت نرده انقدر خوشگله بریم توش دیگه چیه؟..
















سنگینی نگاه دخترا رو روی خود حس کردند..همین که سرشان را چرخواندند سه تا دختر جوان را درست کنار خود دیدند..






هر سه به خود امدند و صاف ایستادند..






چهره ی پسرا برای دخترا اشنا بود و چهره ی دخترا هم برای پسرا..





راشا اروم گفت:ما اینا رو یه جایی ندیدیم؟..اشنا می زنن..





رایان:اره به نظر منم اشنان..





رادوین گفت : یادتون نیست؟..اینا همون سه تا دختری هستن که تو پارک باهاشون جنگِ بستنی راه انداخته بودیم..





راشا: اِِِِِ راست میگه..خودشونن..





رایان:اره..اینجا چکار دارن؟..






تارا اروم رو به تانیا و ترلان گفت:شناختینشون؟..





تانیا:اره..همون خرابکارای توی پارکن..





ترلان:راست میگه..اینجا چی می خوان؟..همچین زل زده بودن به ویلا که انگار ماله باباشونه..






هر سه سکوت کردند..نگاهشون رو اروم به طرف هم کشیدند..چند لحظه تو صورت همدیگه خیره شدند..





با تعجب گفتند :نـــــــــــه..یعنـــــی..






اقای شیبانی با لبخند جلو امد و گفت:بله اینجا همون ویلاییه که در موردش باهاتون صحبت کردم..





به پسرا اشاره کرد و رو به دخترا گفت:اقایون بزرگوار هستند..





به دخترا اشاره کرد و اینبار رو به پسرا گفت:این خانم های محترم هم دخترانه اقای کیهانی هستند..وارث سه دونگه همین ویلا..





دستشو رو به ویلا گرفت و گفت:بفرمایید داخل..





رایان به قفل اشاره کرد با لبخند گفت:شما قفلو باز کن بعد ما می فرماییم داخل..





اقای شیبانی با لبخند گفت:شرمنده..چند لحظه صبر کنید..






کلید قفل رو از داخل جیبش در اورد..در همون حال که داشت قفل رو باز می کرد..پسرا هم نیم نگاهی به دخترا انداختند..دخترا هم درست همین حرکت رو انجام دادند..





دست به سینه با نگاهی مغرور پشت اقای شیبانی ایستاده بودند..





اقای شیبانی در ویلا رو باز کرد و کناری ایستاد..






پسرا خواستند زودتر وارد شوند ولی دخترا جلوتر بودند..همین که خواستند رد شوند برای اینکه به هم برخورد نکنند از حرکت ایستادند..نگاهی به هم انداختند..





تارا با حرص گفت:خانما همیشه مقدم ترن کسی یادتون نداده؟..





راشا:خانم ما هنوز به هم سلام هم نکردیم..بذار برسیم بعد بیا پاچ..یعنی هار..نه همون وَق..اصلا هیچی بابا بیا برو تو..






کنار کشید ..با این کار بقیه هم کنار کشیدند و دخترا بعد از اینکه نگاه چپی به پسرا انداختند رد شدند..





رایان زیر گوش راشا به طوری که رادوین هم بشنود گفت :پاچه ..هار..وَق..اره؟..





هر سه نگاهی به هم انداختند و خندیدند..






اقای شیبانی:بفرمایید خواهش می کنم..وقت نیست..باید هر چه سریع تر به کارهای ویلا رسیدگی کنیم..





رادوین در نرده ای رو کامل باز گذاشت...هر 4 نفر وارد شدند..دخترا وسط باغ ایستاده بودند..






پسرا نگاهی به اطراف انداختند..ازهمون لحظه ی ورود نگاهشون به فضایی کاملا سر سبز و زیبا افتاد..سمت راست درختان میوه..سمت چپ باغچه ای پر از گل از همه رنگ..





کمی بالاتر درخت بید مجنون که زیرش میز و صندلی گذاشته شده بود..درست مشابهِ همین درخت و میز و صندلی سمت راست هم بود..












درخت و میز و صندلی سمت راست هم بود..






هر چی جلوتر می رفتند بیشتر تعجب می کردند..سمت راست یه فواره به شکل ماهی..سمت چپ فواره ای به شکل کوزه..





جلوتر رفتند..دیوارهای بلند که روی انها حفاظ هایی به شکل سیم خاردار نصب شده بود..سر تا سر باغ چمن کاری شده بود..بوته های گل اطراف دیده می شد..






به ویلا رسیدند..اینبار بیش از پیش تعجب کردند..





راشا با تعجب گفت:یا ویلا خیلی بزرگـه یا اینکه دوتاست به هم چسبوندنشون..شاید هم من دوتا می بینم در اصل یکیه..





اقای شیبانی به ویلا اشاره کرد و با لبخندگفت:خیر..اینجا قبلا یه ویلا بوده..البته تا قبل از اینکه تقسیم بشه..بعد از اون اقایان کیهانی و بزرگوار تصمیم گرفتند ویلا رو نصف کنند..ویلا قبل از این خیلی خیلی بزرگ بود..ولی برای راحتی هر دو خانواده این ویلا تقسیم شد..و اینی که الان می بینید نتیجه ی کاری ست که اون دوتا خدابیامرز انجام دادن..






هر 6 نفر رفتند جلو تا از نزدیک ویلا رو مورد بررسی قرار بدهند..ویلا در ظاهر دو تا بود..ولی در اصل یکی بود که میشه گفت به دو نیم تقسیم شده بود..قسمت وسطیِ ویلا کاملا برداشته شده بود و با یک در جدا قسمت راست از چپ جدا شده بود..





دو تا در درست رو به روی هم..سمت چپ برای ویلای سمت چپ..راست هم برای ویلای سمت راست..





رادوین:سمت راست واسه بابای ما بوده یا چپ؟..





اقای شیبانی:سمت راست..






تانیا:اینجا عالیه..اصلا فکر نمی کردم نماش انقدر جذاب و گیرا باشه..





اقای شیبانی:بله..بعد از تقسیمش بهترین معمارها و نقاشان که پدرتون سراغ داشتند روش نظارت کردند..






هر دو ویلا درست شبیه به هم بودند..چون سیبی که از وسط نصف شده باشد..با چند پله به بالکن منتهی می شد..ستون هایی بلند با نقش هایی برجسته و زیبا..دور تا دور بالکن نرده های فرفورژه ی قهوه ای روشن کار شده بود..ویلا نمای فوق العاده ای داشت..






پسرا ویلای سمت راست رو نگاه می کردند و دخترا سمت چپ..هنوز با هم حرف نزده بودند..چند باری که نگاهشون به طرف هم کشیده شده بود..خیلی سریع ان را دزدیده بودند..با این کار اخمی بر چهره می نشاندند و ویلا را نگاه می کردند..






اقای شیبانی:وقت برای دیدنِ جای جایِ ویلا زیاده..فعلا باید در مورد مسئله ای باهاتون صحبت کنم.






















با زدن این حرف به طرف میز و صندلی که زیر درخت قرار داشت رفت..6 نفر هم بدون هیچ حرفی پشت سرش حرکت کردند..






ترلان اروم گفت: یعنی شیبانی چی می خواد بگه؟!..




تانیا:چه می دونم..من از الان عزا گرفتم واسه شب..




تارا:چرا؟!..




تانیا:اَه..روهان رو میگم دیگه..امشب قراره بیان..




ترلان:اره راست میگی..به کل یادم رفته بود..بی خیال تانیا..مطمئن باش برنده تویی نه روهان..




تانیا:نمی دونم..نمی دونم تهش چی میشه..ولی استرس دارم..




ترلان:فعلا بی خیالِ استرست شو ..بیا بریم ببینیم شیبانی چی میگه..بعد درموردش حرف می زنیم..




دخترا نشستند ولی پسرا ایستاده بودند..




اقای شیبانی نشست و کیفش را روی میز گذاشت..
پاسخ
 سپاس شده توسط 975 ، saba 3
#3
رادوین گفت :اقای شیبانی یه سوال داشتم ..
اقای شیبانی نگاهش کرد و سرش را تکان داد:بله بفرمایید..سوالتون چیه؟..
رادوین:راستش پدر ما نه پولدار بود و نه ملک و املاکی داشت..یعنی تا جایی که ما مطلع بودیم..حالا سه دونگه این ویلا به نام پدر ماست ..می خواستم بدونم پدرم پول خرید سه دونگ رو از کجا اورده بود؟..با توجه به اینکه توانایی خریدش رو نداشت پس چطور تونست سه دونگه اینجا رو بخره؟..

اقای شیبانی سکوت کوتاهی کرد..دستاشو روی میز گذاشت و انگشتاشو توی هم قفل کرد..همه ..حتی دخترا هم منتظر چشم به او دوخته بودند..
اقای شیبانی:اونطور که من ازخانم و اقای کیهانی شنیدم این ویلا خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و جوانیه اقای کیهانی و اقای بزرگوار بوده..خیلی قبل پیش..یعنی درست زمانی که این دو سن کمی داشتند..ویلای کناری که یه ساختمان کوچیک و نقلی بوده متعلق به خانواده ی بزرگوار بود..البته الان دیگه نیست..اونجا رو کوبیدن و جاش یه ویلای وسیع ساختن..بله داشتم می گفتم که توی اون ساختمان خانواده ی بزرگوار زندگی می کردند..همسایه بودن ولی در عین حال صمیمیته خاصی بینشون بوده..بعد از اینکه اقای کیهانی ازدواج کردند اومدن تهران..خانواده ی بزرگوار هم برای سکونت رفتند کرج..دیگه بقیه ش رو نمی دونم که چی شد ولی تا اینجا می دونم که خیلی اتفاقی این دو دوست همدیگرو پیدا می کنند..ظاهرا شما اون موقع نوجوون بودید..خانه ی پدری اقای بزرگوار هنوز پا برجا بوده..اقای بزرگوار اون رو می فروشن و با پولش سه دونگ از ویلا رو می خرند..البته این تصمیم رو اقای کیهانی گرفته بود که خب عملیش هم کردند..


رایان :پس در اینصورت پدر ما سهم الارثش رو داده و سه دونگه این ویلا رو خریده درسته؟..

اقای شیبانی:بله درسته..ایشون خواهر یا برادری نداشتن؟..

اینبار راشا جواب داد : نه بابا تک فرزند بود..البته یه خاله خانم هم هست که خیلی پیره و شهرستان زندگی می کنه..خاله ی پدرم ِ..

اقای شیبانی سرش را تکان داد و گفت:در هر صورت اطلاعاته من تا همین قدر بود..و حالا می پردازیم به بحث خودمون در رابطه با ویلا..


همه با اشتیاق به اقای شیبانی خیره شدند که گفت:ویلای سمت راست متعلق به اقایان بزرگوار..و ویلای سمت چپ هم متعلق به خانم ها کیهانی هست..

به اطراف اشاره کرد وگفت:همونطور که می بینید همه چیز از هم جداست..میز و صندلی..امکانات و سرویس بهداشتی که هم داخل و هم خارج از ویلا قرار داره..حتی فواره..یعنی شما چیز مشترکی با هم ندارید..من وظیفه م بود شما رو از وجود این ویلا اگاه کنم که کردم..از اینجا به بعد با خود شماست..

تانیا با تعجب گفت:یعنی چی؟..میشه واضح تر بگید؟..

اقای شیبانی: خب الان شما 6 نفر صاحب کل این ویلا هستید..هر 6 نفر شما هم می تونه برای این ویلا تصمیم بگیره..و اینکه..


همان موقع صدای زنگ موبایلش بلند شد..عذرخواهی کرد و از جا بلند شد..جواب تلفنش را داد..هیچ کس حرفی نمی زد..نگاهشان به اقای شیبانی بود..

اقای شیبانی گوشی را قطع کرد و رو به 6 نفر گفت:معذرت می خوام..باید برم..کار مهمی برام پیش اومده..

رادوین:باشه من می رسونمتون..

اقای شیبانی با لبخند کیفش را برداشت و گفت:نه پسرم اژانس نزدیکه..شما تازه با ویلا اشنا شدید..هنوز مدت زمان زیادی هم نیست که رسیدید..خودم میرم..شرمنده عجله دارم..فعلا با اجازه..

به طرف در نرده ای رفت و از ان خارج شد..


دخترا از روی صندلی بلند شدند و ایستادند..


ترلان نگاهی به فضای اطراف و ویلا انداخت و گفت:جای فوق العاده ایه..دلم نمی خواد برگردم خونه..


تانیا:اره..منم درست همین حس رو دارم..


تارا:ولی من باید برگردم خونه..هنوز غذای نونو رو ندادم..


ترلان:بی خیال بابا..تو هم با اون نونو جونت..بچه ها من میگم بیایم همینجا زندگی کنیم..واسه یه مدت حال و هوامون هم عوض میشه..


تانیا نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند گفت:فکر بدی هم نیستا..منم موافقم..




تمام مدت پسرا شاهد گفت و گوی انها بودند..


رایان اروم رو به رادوین و راشا گفت:اینا رو باش..نیومده موندگار شدن..


راشا:عمرا..شما رو نمی دونم ولی من که بدجور پابنده این ویلا شدم..جون میده یه مدت اینجا بمونیم عشق و حال کنیم..فکرشو بکنید..من برم لبه اون فواره بشینم گیتار بزنم..واااااای حسشو بگو..معرکه میشه..


رادوین خندید و اروم گفت:اینو بگو..صبح زود لباس ورزشیمو بپوشم کل باغ رو بدوم..وای حس وحالی داره ها.. اون موقع از صبح زیر درختا بدوی..


رایان هم که لبخند بر لب داشت گفت:وای مهمونی رو بگو پسر..به افتخار ورودمون یه مهمونی ترتیب می دیدم بر و بچ همگی بریزن اینجا..عجب چیزی بشه..می ترکونیما..


راشا :ایول اره..منم براتون می زنم حال کنید..


رادوین به دخترا اشاره کرد وگفت:باید یه جوری اونا رو دک کنیم..اینطور که معلومه دارن واسه خودشون نقشه می کشن..


راشا:عمرا بتونن بمونن..هنوز راشا رو نشناختی..مگه میذارم؟..




دخترا نگاهی به پسرا انداختند ..تانیا اروم گفت: نکنه اونا هم می خوان بمونن؟..بدجور دارن پچ پچ می کنن..


تارا:اره..همه ش لبخند تحویله هم میدن و به ویلا اشاره می کنن..غلط نکنم قصد دارن تلپ شن..


ترلان:بیخود کردن..اینجا فقط جای ماست..


تانیا ابروشو انداخت بالا و گفت:کاملا باهات موافقم..


تارا:صبر کنید الان می فهمیم می خوان چکار کنن..



بعد رو به پسرا بلند گفت:ببخشید اقایون..


پسرا نگاهش کردند..


تارا دست به سینه با نگاهی مغرور گفت:ما قصد داریم مدتی رو اینجا بمونیم..البته کاری به سهمه شما نداریم..تو ویلای خودمون هستیم..امیدوارم مشکلی نداشته باشید..


راشا جلو امد و گفت:مشکل که سرتاپاش مشکله..چون این ما هستیم که مدتی رو می خوایم اینجا بمونیم سرکار خانم..


ترلان یک قدم جلو امد و کنار تارا ایستاد :خیاله خام..ما زودتر گفتیم..پس فعلا ما می مونیم..بعد که برگشتیم هر کار خواستید بکنید به ما مربوط نیست..



رایان یک قدم جلو امد و گفت:ظاهرا شما خیالات ورت داشته خانم..صف نونوایی نیست که هر کی زود گفت کارش راه بیافته..ما اینجا می مونیم..شما بر می گردی..هر وقت خسته شدیم و قصد برگشت پیدا کردیم..اونوقت بفرما ویلا در خدمتتونِ..



تانیا اومد جلو و معترضانه گفت:هه..گرمیتون نمی کنه اونوقت؟..



رادوین هم جلو امد و کنار راشا و رایان ایستاد:نه خانم شما نگران نباش..ما هم سرماشو کشیدیم هم گرماشو..




سه تا پسر درست رو به روی سه تا دختر قرار گرفته بودند..چشم تو چشمه هم با نگاهی معترض..



تارا :فقط ما سه نفر اینجا می مونیم..همین و بس..



راشا:نه خانم..اگر بنا به سه نفره که اون سه نفر ماییم..نه شما..وسلام..




اعتراضشون بالا گرفت..هیچ کدوم کوتاه نمی اومدند..



در این بین رادوین بلند گفت:ســاکــت..



همگی سکوت کردند و به رادوین نگاه کردند..




رادوین با اخم کمرنگی گفت:اینجوری که نمیشه..باید منصفانه تصمیم بگیریم..



تانیا:میشه بفرمایید انصاف جلو چشمه شما چیه و چطوریه؟..



اخم های رادوین باز شد و لبخند زد..رو به رایان گفت:اون جا کلیدیت که شبیه به مهره ی تاسه رو بده..



رایان سرشو تکون داد و جاکلیدیشو از تو جیبش در اورد و به رادوین داد ..



اون هم مهره رو ازش جدا کرد و رو به بقیه گفت:هر کی اسمش رو روی برگه می نویسه..بعد اسامی رو گلوله می کنیم و می ریزیم زیره میز..یکی از ما مهره رو میندازه..دخترا میندازن..پسرا هم همینطور..تا جایی که یکیمون 6 بیاره..اونوقت همون یه نفر کج میشه و از زیر میز یکی از اسما رو برمی داره..اگر از دخترا بود اونا می مونن..اگر یکی از اسمای ما بود ما می مونیم..قرعه به نام هر کی افتاد اون سه نفر می مونند..خب موافقید؟..





ترلان:تا حدودی اره موافقم..روشه خوبیه..ولی کی اول تاس میندازه؟..




رایان:واسه اینم سکه میندازیم..شیر و خط..چطوره؟..




ترلان:باشه قبوله..




رادوین سکه رو از رایان گرفت..همه چشم به دست رادوین دوخته بودند..





رادوین:شما شیر..ما هم خط..




دخترا سراشون رو به نشونه ی موافقت تکان دادند..




رادوین سکه رو تو دستش چرخواند و بالا انداخت ..همگی با چشم دنبالش کردند..سکه روی چمن ها افتاد ..رادوین کج شد و جلوی چشم همه سکه رو برداشت و بالا اورد ..





با لبخند به دخترا نگاه کرد..دخترا چپ چپ به پسرا نگاه کردند و اخماشون رو در هم کشیدند..




رادوین:خب حالا که خط اومد پس ما مهره رو میندازیم..اعتراضی ندارید؟..




تانیا و ترلان و تارا فقط سکوت کردند..همین سکوت نشانه ی اعتراضشان بود ولی پسرا بی توجه بودند..




رایان:من کاغذ خودکار همرام نیست..کسی نداره؟..




تانیا اروم گفت:من دارم..





نیم نگاهی به پسرا انداخت و از تو کیفش دفترچه و خودکارشو در اورد..به تعداد برگه کند و به همه داد..










رادوین:خیلی خب حالا هر کی اسم خودشو رو برگه بنویسه..





خودکار دست به دست می چرخید..اسامی که نوشته شد کاغذا رو مچاله کردن و پرت کردن زیر میز..رو میزی پلاستیکی ِ سفید..بلند بود و کسی نمی تونست اون زیر رو ببینه..






راشا مهره رو از رادوین گرفت و گفت :من اول میندازم..





همه دور میز جمع شدند..راشا مهره رو تو دستش تکون داد و اروم پرت کرد..2 اومد..





راشا:ای از ریشه بخشکه این شانس من راحت شم..2 هم شد شماره؟..اَه..





تارا پوزخند زد و نگاه مغرورشو تو چشمای راشا دوخت ..راشا لبخند کجی تحویلش داد و سرش را برگرداند..





تارا مهره رو برداشت ..تو دستش فشرد..اروم پرتش کرد..1 اومد..





راشا با همون پوزخند گفت:باز دمه شانسه خودم گرم..یکی از تو بالاتر بود..





تارا با حرص گفت:اولا تو نه و شما..دوما شمام که نوکت قیچی شده دیگه چی میگی؟..






راشا خواست جواب بدهد که رایان گفت:بی خیاله دعوا..فعلا نوبته منه..





هر دو به مهره نگاه کردند که تو دست رایان بود..





راشا زیر گوشش گفت:تو همیشه داش زرنگه بودی..شانست هم که خدا برکتش بده از من و رادوین بهتره..پس جونه راشا پوزه اینا رو بزن..






رایان لبخند کجی تحویلش داد و چیزی نگفت..مستقیم به ترلان نگاه کرد و بعد هم به میز..مهره رو اول انداخت بالا و گرفتش بعد پرت کرد رو میز..مهره چرخید بین 5 و6 در حال چرخیدن بود ..ولی وقتی افتاد 5 اومد..





رایان با حرص تو موهاش دست کشید و گفت:اک ِ هی..لعنتی نشد..





راشا زد رو شونه ش و گفت:غصه نخور رایان جون..تو هم خیلی باشی داداشه خودمی دیگه..شانس نداریم ما..اینم اعتماد به نفس برو حال کن..





رایان زیر پوستی خندید و چیزی نگفت..





نوبته ترلان بود..استرس داشت..به هیچ کس نگاه نمی کرد..مهره رو انداخت..3 اومد..















صدای " وای " دخترا بلند شد..رادوین جلو اومد..بدون فوت وقت مهره رو برداشت و پرت کرد..دقیق 6 اومد..



راشا:ایول.. همینه..من همیشه می گفتم اگر یکی تو ما شانس داره اونم رادوینه..گل کاشتی پسر..



تارا پوزخند بر لب اروم گفت:هه..همچین قربون صدقه ی هم میرن انگار تو المپیک مداله طلا اوردن..



پسرا شنیدن..رایان گفت:کم از المپیک نیست..وگرنه شما اینجا واینمیستادی پا به پای ما مهره بندازی..




دخترا زیر لب جملاتی رو زمزمه کردند و رویشان را برگرداندند..



رادوین :خب بریم سر وقته قرعه ببینیم کی برنده میشه..



راشا خندید و گفت:جو ما رو گرفته ها..همچین ذوق کردیم انگار از طرف بانک می خوان قرعه کشی کنن این وسط یه ماشین اخرین مدل هم گیرمون میاد..



تانیا رو به هر سه گفت:ماشین اخرین مدل پیش کشتون..ویلا رو در اختیار ما بذارید دیگه با شما کاری نداریم..



رادوین:همچین چیزی امکان نداره..



تانیا زل زد تو چشماش و گفت:شما فعلا برو قرعه رو بکش بیرون..بعد به احتمالاتش فکر کن..



رادوین بدون هیچ حرفی رو پا نشست و دستشو برد زیر میز..سرش بالا بود و نگاهش به بقیه..



راشا که دید رادوین داره طولش میده گفت:د زود باش دیگه..مگه دستتو کردی تو صندوقه آرا که انقدر طولش میدی؟..6 تا بیشتر نیستا..




رادوین دستشو اورد بیرون..یکی از کاغذا تو دستش بود..همه دورش حلقه زدند..دخترا مضطرب و پسرا مشتاق..



رادوین نگاهی به تک تکشون انداخت و کاغذ رو باز کرد..نگاهش رو به کاغذ دوخت..



چند لحظه فقط به اسم خیره شد..لبخند اروم اروم مهمون لبهاش شد..با این لبخند دخترا پوفی کردند و افتادن رو صندلی..پسرا با هیجان و خوشحالی پریدن بالا و ایول گفتن..ولی نگاه رادوین هنوز به کاغذه توی دستش بود..



اروم رو به دخترا کرد و گفت:تانیا کدومتونین؟..



تانیا با تعجب نگاهش کرد و گفت:تو اسم منو از کجا می دونی؟!..








رادوین با لبخند کاغذ و برگردوند..روی کاغذ اسم تانیا نوشته شده بود..




رادوین ابروشو بالا انداخت و گفت:به به..چه اسمی..خوشگله ها..





دخترا از جا پریدن..تارا و ترلان با خوشحالی دستاشونو به هم زدند ..




تانیا بالبخند ولی نگاهی جدی به طرف رادوین رفت..کاغذ رو از تو دستش کشید و نگاهی بهش انداخت..درست بود..اسم تانیا روش نوشته شده بود..





سرشو بلند کرد..رادوین همچنان با لبخند به او زل زده بود ..تانیا هم لبخند به لب داشت ولی لحنش خاص بود..




تانیا:اگه خوشگله به صاحبش مربوط میشه نه کسِ دیگه..




کاغذ و اورد بالا و جلوی صورتش تکون داد :اینم از قرعه که به نامه ما سه نفر افتاد..دیگه حرفیه؟..





رادوین که همچنان لبخندشو حفظ کرده بود دستاشو برد بالا و گفت:نه خانم..کی خواست اعتراض کنه؟..




به ویلا اشاره کرد وگفت:این شما و این هم ویلا..خوش بگذره..روز خوش خانمای محترم..





بعد هم پشتشو به دخترا کرد و رو به رایان و راشا چشمک زد..دخترا ندیدند ولی رایان و راشا که متوجه شده بودند تعجب کردند..




وقتی فهمیدند قرعه به نام دخترا افتاده ناراحت شدند ولی بیشتر از این حرکت رادوین تعجب کرده بودند..




بدون هیچ حرفی دنبال رادوین رفتند..دخترا هم با نگاهشون اونها رو دنبال کردند..





رایان معترضانه رو به رادوین گفت:کجا میری؟..پس چرا اینجوری شد؟..




از در رفتند بیرون..رادوین در حالی که به طرف ماشینش می رفت گفت:خب دیدید که.. قرعه به نامشون شد..ولــی..










در ماشین رو باز کرد..قبل از اینکه سوار بشن راشا گفت:ولی چی؟..جونه من بگو ..





لبخند شیطنت امیزی تحویلش داد و گفت: نکنه براشون خواب های اشفته دیدی؟..





رادوین خندید و گفت:سوار شین تو راه بهتون میگم..فعلا باید خیالشون رو راحت کنیم که رفتیم..پس بپرید بالا..





پسرا لبخند بر لب سوار شدند..






فصل ششم






تانیا و ترلان و تارا هر سه تو مسیر برگشت بودند..





تانیا رو به دخترا گفت:بچه ها.. به نظرتون یه نمه مشکوک نمی زدن؟..





تانیا:پسرا دیگه..مخصوصا اونی که قرعه رو کشید..






تارا جواب داد:نه ..واسه چی مشکوک؟!..خب رای به ما افتاد و اونا هم دمشونو گذاشتن رو کولشون و رفتن پی کارشون..





ترلان:حق با تاراست..ما که نمی شناسیمشون..همون بهتر که رفتن..





تانیا لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت:نمی دونم والا..ولی عجب ادمای سیریشی بودنا..اخرش مجبور شدیم قرعه بندازیم..





ترلان:حالا هر چی که بود تهش به نفع ما شد..





تارا با شوق و ذوق گفت:اره همین مهمه..روشون کم شد اساسـی..





تانیا خندید و چیزی نگفت..





************





ترلان وارد اتاق تانیا شد ..تانیا زیبا و اراسته در حالی که کت و دامنی به رنگ شیری به تن داشت روی تختش نشسته بود..یک شال همرنگ لباسش هم روی سرش انداخته بود..ولی زیاد بسته نبود..موهای جلو قسمتی از ان به زیبایی روی پیشانیش ریخته بود..





ترلان کنارش نشست و گفت:چرا غمبرک زدی ابجی؟..روهان و خانواده ش الاناست که برسن..نمیای بیرون؟..






تانیا سرشو بلند کرد..نگاهشو به ترلان دوخت و با صدایی اروم و گرفته گفت:اعصابم داغونه ترلان..





ترلان:مگه نمی خوای امشب اب پاکی رو بریزی رو دستش و خودتو خلاص کنی؟..پس دیگه دردت چیه؟..





تانیا:چرا..اتفاقا توی این مدت همه ش دارم حرفامو با خودم زمزمه می کنم که یادم نره..امشب همه چیز و تموم می کنم..





ترلان:همین درسته..ما که خورده برده ای ازشون نداریم..یه کلام ختمه کلام..میگی اقا من شما رو دوست ندارم..یه خبطی کردم نامزده تو شدم بعدش هم دیدم اخلاقامون به هم نمی خوره ..کشیدم کنار..حالا هم شما رو بخیر و مارو به سلامت..





تانیا لبخند زد و گفت:فقط خدا کنه به همین راحتی بکشه کنار..می شناسیش که..





ترلان:هیچ غلطی نمی تونه بکنه مجبوره بکشه کنار..اختیارت دسته خودته..کسی نمی تونه مجبورت کنه..





تانیا:مشکل من می دونی چیه؟..اینکه بابا ما سه تا رو سپرده به عمه خانم..می ترسم اون به این ازدواج اصرار کنه بعد بمونم تو روش چی بگم..





ترلان با حرص گفت:تانیا این حرفا از تو بعیده..عمه خانم حرف زیاد می زنه تو که نباید گوش کنی..شاید اون گفت با سر شیرجه بزن برو تو چاه تو هم باید بری؟..محکم وایسا و حرفتو بزن..مطمئن باش هیچی نمیشه..












تارا وارد اتاق شد و گفت:تانی,تری ..اومدن..از پشت پنجره ماشینشونو دیدم..بیاین بیرون..






تانیا و ترلان از رو تخت بلند شدند..تانیا دستی به لباسش کشید .. از اتاق بیرون رفتند..





ترلان کت و شلوار سبز کم رنگ و تارا هم بلوز وشلوار مشکی براق که خط های قرمز و سفید که به رنگ اکلیل روش کار شده بود به تن داشتند..





هر سه فوق العاده زیبا شده بودند..





**************





روهان به همراه خانم و اقای سزاوار توی سالن نشسته بودند..خدمتکار سینی چای رو گردوند و بعد از اون از سالن بیرون رفت..





خانم سزاوار که مادر روهان بود پشت چشم نازک کرد وگفت :وا..تانیا جون چرا خودت چای رو نیاوردی؟..





تانیا با اخم کمرنگی گفت:چرا باید من می اوردم؟..





خانم سزاوار دستانش که چند ردیف النگو و جواهرات گران قیمت بهشان اویزان بود رو تو هوا تکون داد و گفت : وا خب همه جا رسم بر اینه که عروس چای رو بگردونه..شما هنوز اینا رو نمی دونی؟..





تانیا دستشو مشت کرد وبا همون حالت قبلی گفت:چرا می دونم..منتها من که عروس نیستم..این دیدار هم جنبه ی خواستگاری نداره..صرفا جهت مهمونی تلقی میشه..البته از نظر من و خواهرام که اینطوره..شما رو نمی دونم..






نگاهی بین خانم و اقای سزاوار رد و بدل شد..هر دو متعجب بودند..





اقای سزاوار رو به تانیا گفت:دخترم این حرفه تو چه معنی میده؟..مگه با روهان قرار مداراتون رو نذاشته بودید که امشب بیایم و زمان عروسی رو تعیین کنیم؟..






تانیا نگاه پر از خشمش رو به چشمای مشکی و وحشی روهان دوخت و گفت:خیر..من چنین قراری با پسر شما نذاشتم..این مهمونی هم به اصرار ایشون بود..












روهان با اخم از روی مبل بلند شد و ایستاد..با صدای پر تحکم گفت :بیا بیرون می خوام باهات حرف بزنم..





تانیا:من با تو جایی نمیام..حرفی داری همینجا در حضوره همه بزن..




روهان دستاشو مشت کرد و زیر لب غرید :حرفام خصوصیه..به نفعته که بیای..منتظرم..





با قدم هایی بلند از در خارج شد..تانیا اب دهانش رو قورت داد و به خواهرانش نگاه کرد..




ترلان اروم گفت:خب برو ببین چی میگه..حرفاتو هم بهش بزن..




تانیا مردد از جا بلند شد..تصمیمش را گرفته بود همین امشب باید اب پاکی را روی دستان روهان بریزد..دیگر بیش از این جایز نبود این موضوعه مسخره کش پیدا کند..





با اجازه ای گفت و از سالن خارج شد..از در بیرون رفت..




نگاهش رو اطراف چرخاند..روهان روی تاب فلزی نشسته بود..به طرفش رفت..





روهان با حرصی مشهود پاشو به زمین می کوبید و با این کار تاب را به حرکت در می اورد..




حضور تانیا رو حس کرد..سرش رو بلند کرد و از روی تاب بلند شد..رو به روی هم ایستادند..تانیا بی توجه به او روی تاب نشست..




به رو به رو نگاه کرد وگفت:خیلی حرفا دارم که می خوام بهت بزنم..ولی اول می خوام حرفای تو رو بشنوم..




روهان لبخند زد و کنارش نشست..تانیا کمی خودش رو جمع و جور کرد..




روهان گفت:نه اتفاقا این تویی که اول باید حرفاتو بزنی..گوش می کنم..بگو..





تانیا که دیگر صبرش لبریز شده بود و طاقت حضور او را در کنارش نداشت گفت:خیلی خب..از خدامه که این بازی مسخره هر چه زودتر تموم بشه..




روهان:بازی؟..کدوم بازی؟..عشقه من به تو بازی نیست تانیا..چرا نمی خوای بفهمی؟..




تانیا پوزخند زد وگفت:هه..اره عشق..عشـــــقه چی روهان؟..عشقه تو عشق نیست همه ش کشکه..تو برای من حکم یه لکه ی ننگ رو داری که می خوای به زور بهم بچسبونیش.. و من این ننگ رو نمی خوام..بهتره بکشی کنار..




روهان از جا بلند شد و رو به روی تانیا ایستاد..با صدای بلند گفت:اگر ننگم و اینو نمی خوای مهم نیست..حتی ذره ای برام اهمیت نداره..تو ماله منی اینو می فهمی؟..نامزده منی..تا اخر هفته هم قانونا و شرعا زنم میشی..دیگه حرفی هم نمونده که بخوایم بزنیم..الان هم میریم داخل و تو به مامان و بابا میگی که تصمیمت رو گرفتی و می خوای با من ازدواج کنی..شنیدی چی گفتـــم؟..






تانیا از جا بلند شد..با خشم زل زد تو چشمای سرخ شده ی روهان..با نفرت گفت:حالم ازت بهم می خوره روهان..ارزومه بری به درک..پست فطرته رذل..اون مهسای بدبختو به خاکه سیاه نشوندی بس نبود؟..حالا نوبته منه؟..منو نشونه گرفتی و می خوای این وسط چی رو به دست بیاری؟..پول؟..قدرت؟..کم داری؟..اره؟..خودت کم داری که بازم حرص می زنی؟..





روهان بی هوا بازوی تانیا رو گرفت وفشرد..با خشم و غضب گفت:خوب گوشای کَرِتو باز کن ببین چی میگم..برای اخرین بار میگم تو با من ازدواج می کنی..مهسا و هر خره دیگه ای هم که بینمون بوده رو فراموش می کنی..مهسا رفت به درک..دیگه مهسایی وجود نداره..پس هی اسمشو جلوی من به زبون نیار..




تکان محکمی به او داد و گفت:الان میریم تو و همون کاری که من گفتم رو می کنی..وگرنه..هر چی دیدی از چشم خودت دیدی تانیا..گله ای نباید بکنی..شیرفهم شــد؟..





تانیا بازوشو محکم از بین دستان روهان بیرون کشید ..در حالی که با دست بازوشو ماساژش می داد..اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت:کم هارت و پورت کن..هر کی ندونه من که می دونم هیچی بارت نیست..حرفات همه باده هواست..هیچ غلطِ زیادی نمی تونی بکنی..




روهان پوزخند زد و نگاه خاصی به او انداخت :جداً؟..ولی زیاد هم مطمئن نباش عزیزم..ظاهرا هنوز روهان رو نشناختی..من می تونم کاری بکنم به دست و پام بیافتی..اره..همینی که جلوت وایساده داره بهت میگه اگر نخوای به این ازدواج تن بدی باید پی ِ همه چی رو به تنت بمالی..حالا چی؟..بازم می خوای رو حرفت بمونی؟..





تانیا با تعجب و چشمان گرد شده گفت :روهان چی تو اون سرته؟!..منظورت از این حرفا چیه؟!..

روهان خندید..اروم اروم خنده ش بلندتر شد..قهقهه زد و دور خودش چرخید..با سرخوشی می خندید..
تانیا متعجب نگاهش می کرد..به هیچ وجه سر از کارش در نمی اورد..معنی حرف هایش را نمی فهمید..
روهان در حالی که هنوز می خندید به تانیا نگاه کرد..صورت و چشمانش سرخ شده بود..


روهان دستشو توی جیبش برد..بعد از چند لحظه دستشو بالا اورد و رو به روی صورت تانیا گرفت..کف دستشو باز کرد..زنجیر ضخیمی از جنس طلا از لابه لای انگشتان روهان اویزان شد..

چشمان تانیا از زور تعجب گرد شد..چند لحظه فقط به زنجیر خیره شد..
بهت زده گفت:این..این گردنبند دست تو چکار می کنه؟!..
روهان با لبخند و نگاهی خاص گفت:می شناسیش؟..
تانیا:معلومه که می شناسمش..این گردنبنده مادرمه..پرسیدم دسته تو چکار می کنه؟!..
دستشو جلو برد تا گردنبند را از او بگیرد ولی روهان خیلی سریع دستشو عقب کشید ..
گردنبند رو تو مشتش فشرد و گفت :درست حدس زدی عزیزم..این گردنبند بعلاوه ی خیلی چیزای دیگه که مربوط به خانواده ی کیهانی میشه دسته منه..
تانیا که در ابتدا از گفته های روهان متعجب شده بود..کم کم اخم بر پیشانی نشاند و گفت:خیلی پستی روهان..واقعا نمی دونم چی بهت بگم..از ماله ما دزدی می کنی..اونوقت خیلی ریلکس جلوی من می ایستی و تهدید می کنی؟..

روهان قهقهه زد ..تانیا با حرص نگاهش می کرد..
روهان:اخم که می کنی خوشگل تر میشی ..با دل من بازی نکن عشقم..
تانیا تقریبا داد زد:خفه شو دزدِ عوضی..یادگار مادرمو پس بده بعد هم گورتو از خونه ی من گم کن..
روهان با بدجنسی نگاهش کرد وگفت :دزد؟..هه..خانمی کسی به نامزدش از این حرفا نمی زنه..
مشتشو اورد بالا و ادامه داد :این گردنبند و یادگاری های خانوادگیتون دسته منه..ولی از راه دزدی به دستشون نیاوردم..پدرت اونا رو به من داد..
تانیا با تعجب گفت:پدرم؟!..داری دروغ میگی..اینو بدون با این حرفای صدمن یه غازت عمرا بتونی خامم کنی..



روهان:مگه نمی خوای بدونی کی اینا رو بهم داده؟..خب من هم گفتم پدرت..چراشو بهت نمیگم ..تا همینقدر که بهت گفتم هم براش دلیل داشتم..


تانیا:روهان چی توی اون کله ی بی مغزت می گذره؟..اینبارچه خوابی دیدی؟..
روهان نگاهی به اطرافش انداخت ..هووووومی کرد وگفت:خب خواب که دیدم..ولی خوشه..خیالت راحت..
تانیا دستشو برد جلو و گفت:اون گردنبند رو بده و همراه پدر ومادرت از اینجا برو..بذار همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه ..دیگه کم کم داری با این کارا و حرفات حوصله م رو سر می بری..

روهان دست تانیا رو توی دستش گرفت..تانیا با حرص دستشو کشید ولی روهان محکم نگهش داشته بود..
روهان:تقلا نکن عشقم..فقط درخواستمو قبول کن..مطمئن باش بهترین عروسی رو برات می گیرم..برات بهترین زندگی رو می سازم..فقط با من باش..دراونصورت گردنبندِ مادرت و هر چیزه دیگه ای که به تو و خانواده ت مربوط میشه رو پس میدم..حتی از خودم هم بهت میدم..فقط برای من باش..
تانیا خشکش زده بود..در چشمان روهان خیره شد..حتی پلک هم نمی زد..

تانیا:روهان نگو که..نگو که می خوای..

روهان سرش رو تکون داد و گفت:دقیقا..افرین..معلومه دختر باهوشی هستی..البته در این شک نداشتم وگرنه انتخابت نمی کردم..تو دخترِ فهمیده و زرنگی هستی..گاهی هم شیطون و سرتق..از تمومه خصوصیاتت خوشم میاد..تو همونی که من می خوام..پس مطمئن باش به این اسونیا ولت نمی کنم..


تاینا با خشم دستشو بیرون کشید و یه قدم به عقب برداشت..انگشت اشاره ش رو اورد بالا و تهدید کنان گفت:به ارواح خاک ِپدرو مادرم قسم می خورم که هیچ وقت این ازدواج سر نگیره..قسم می خورم روهان..من تانیام..تانیا کیهانی..بدون داری با کی حرف می زنی..تهدیدات تو کتم نمیره..نه..به هیچ وجه ازت نمی ترسم..هر غلطی هم دلت می خواد بکن..اصلا از همین امشب برو بشین واسه م هزارتا نقشه بکش..ولی مطمئن باش خودم سدی جلوت می سازم تو که هیچ صد نفر مثل تو هم نتونه اونو بشکنه و ازش رد بشه..

روهان دهان باز کرد حرف بزنه که تانیا سرش داد زد :خفه شو کثافت..فقط خفه شو..خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..اون موقع که قبول کردم نامزدت بشم صرفا به خاطرعقایده پدرم بود..گفت روهان مردِ زندگیه و اقا و سرشناسه..منم گفتم چشم و اون خبط رو کردم..ولی بعد که فهمیدم چه کثافتی هستی کشیدم کنار..پدرم فوت شده بود و ندید که تو چه رذلی هستی..از تمومه کثافت کاریات خبر دارم..فکر نکن سرمو عین کبک کردم زیر برف و ساکت نشسته م که تو بیای بگی عشقم..عزیزم..منم برات غش و ضعف کنم..نه اقا..اینجا رو اشتباه اومدی..تا تهشو خوندم..می دونم قصدت چیه..میخوای بگی اگر باهات ازدواج نکنم یادگارخانوادگیمو بهم پس نمیدی..منم میگم خب نده..برو به درک..نه اونا برام ارزشی دارن نه تو..ولی گردنبنده مادرم رومی خوام..و مطمئن باش ازت پس می گیرم..اون تنها یادگار مادرمه..ازت می گیرمش ولی تن به ازدواج با تو نمیدم..این هم حرفه اخرِ منه..حالا هم از خونه ی من گمشو بیرون..اگر هم بخوای برام مزاحمت ایجاد کنی اینو بدون با پلیس و 110 طرفی..


روهان ساکت و خاموش با نگاهی پر از خشم و در عین حال پر تعجب به تانیا خیره شده بود..


فکش منقبض شده بود..پوست سبزه ش به سرخی می زد..چشمان مشکیش از زور خشم قرمز شده بود..لبان نازک و مردانه ش را با حرص روی هم می فشرد..


دستی بین موهایش کشید..اتش گرفته بود..حرف های تانیا او را به اوج عصبانیت رسانده بود..



تانیا بیش از ان نایستاد..با قدم هایی بلند به طرف خونه رفت..در رو باز کرد و داخل شد..بدون اینکه به سالن نگاهی بیاندازد از پله ها بالا رفت..



اقا و خانم سزاور که حدس زده بودند قضیه از چه قرار است سرسنگین خداحافظی کردند و از خونه بیرون رفتند..


تارا و ترلان تا پشت در همراهیشون کردند و در رو بستند..


از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردند..اقا و خانم سزاور با روهان جر و بحث می کردند..تا اینکه از باغ خارج شدند..


************** 


تانیا توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود..ترلان و تارا هم کنارش نشسته بودند..هر چه را که بینشان اتفاق افتاده بود رو برای خواهرانش تعریف کرد..


ترلان نفس عمیقی کشید و گفت :یعنی یادگار خانوادگیمون برات ارزشی نداره؟..می خوای به همین اسونی ازشون بگذری؟..


تانیا تو جا نیمخیز شد..یه دستشو گذاشت زیر سرش و گفت:نه بابا..اون موقع اینو گفتم تا حرصشو در بیارم..می خواستم بهش بفهمونم با وجوده اونا هم نمی تونه منو مجبور به کاری کنه..قصدم همین بود..


تارا:حالا می خوای چکار کنی؟..گردنبند مامان دسته اون نامرد چکار می کنه؟..


تانیا یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:نمی دونم..خودش که گفت بابا بهش داده..ولی نگفت چطوری..


ترلان:شاید هم داره دروغ میگه..


تانیا:شاید..نمی دونم..در هر حال همه چیز تموم شد..حالا باید یه فکری بکنیم تا بتونیم گردنبند رو به دست بیاریم..از وقتی تو دستش دیدم ذهنمو به خودش مشغول کرده..


تارا: من که میگم فعلا نباید کاری بکنیم..بذار یه مدت بگذره..وگرنه اونجوری آتو میدیم دستش که اره واسمون مهمه..ولی اگر یه مدت بی خیالش بشیم اونم پیشه خودش فکر می کنه برامون مهم نیست..بعد از اونم یه فکری می کنیم..


ترلان:منم با تارا موافقم..فعلا بی خیالی طی کنیم تا بعد ببینیم چی میشه..


تانیا:تا کی؟..


ترلان:تا هر وقت که زمانش مناسب باشه..فعلا جز صبر کار دیگه نمیشه کرد..



صدای میومیو از پشت در می اومد..تارا با لبخند از جا بلند شد و گفت:ای جوووووونم..نونوی من اومده پشته در داره صدام می کنه..






تانیا با لبخند سرشو تکون داد و گفت:خدا یه عقلی بهت بده دختر..خونه رو کردی باغ وحش..همه جور جک و جونوری تو اتاقت پیدا میشه..خداوکیلی شبا خوف برت نمیداره با مار و افتاب پرست هم اتاق میشی؟..



تارا:نه مگه مار و افتاب پرست هم ترس داره؟..اونا تو اکواریومه خودشونن..درضمن جاشون سواست..ورِ دله من که نیستن..



ترلان :حالا هرچی..من یه سوسک تو اتاقم باشه تا صبح خوابم نمی بره..تا نکشمش اروم و قرار ندارم..اونوقت تو با این هیولاها سر می کنی؟..من در عجبم به خدا..



تارا با حرص گفت:نمی خواد در عجب باشی..کار به جونورای عزیزه من نداشته باشی کافیه..



تانیا پوفی کشید و گفت:بیچاره اونی که بخواد تو رو بگیره..از همین الان دلم براش کبابه..



ترلان خندید و گفت :وای همینو بگو..پسره بیچاره هر شب باید قبل از خواب یه شب بخیر به تمامی جک و جونورا و حشراته محترمه چه سوسک و پشه و مگس وپروانه بگه..بعد هم بره سراغه مار و مارمولک و افتاب پرست..بعدش نوبتی هم باشه نوبته ماهی ها و ابزیانه..خوب که همه رو یه دور زیارت کرد وبهشون شب بخیر گفت یه جست می زنه تو تخت که مثلا به جونوره اخری که همون نونو جونه شب بخیر بگه که می بینه نه نونو تشریف داره نه خانم خانماش..اینورو بگرد اونورو بگرد..نخیر..می بینه خبری ازش نیست..یهو در اتاق باز میشه هیکل خانم تو درگاه نمایان میشه..یه شیشه شیر کوچولو دستشه داره به نونو شیر میده..اخه نونوجان قبل از خواب شیر ولرم میل می کنن..اگه نخوره خوب خوابش نمی بره..بعد از 1 ساعت که شیر خوردنش تموم شد با تمامه احساس میذارش تو سبدش که بگیره بکپه..این وسط شوهره بیچاره ش هم هفتاد و هفت تا خواب از پادشاهانه عزیز رو دیده..زیر لب یه "ایش" تحویلش میده و می گیره می خوابه..بشمر سه هم به خواب میره..باور کن عینه همین واسه تارا اتفاق میافته..من مطمئنم..




تمام مدت که ترلان حرف می زد تانیا می خندید.. تا حدی که از زور خنده سرخ شده و از چشمانش اشک جاری شده بود..



ترلان هم می خندید که تارا رو به هر دو دهانشو کج کرد وگفت :هه هه هه هه هه ..یه مشت چرت و پرت بلغور کردی دادی تحویله تانیا بعد هم نیشتونو باز کردین می خندین؟..اولا من حالا حالاها شوهر بکن نیستم..دوما اگر هم خر مغزمو گاز گرفت خواستم چنین اشتباهی رو مرتکب بشم میرم زنه یه جانور شناس میشم که لااقل مثله خودم به حیوونا علاقه داشته باشه و بهشون احترام بذاره..




ترلان :خوبه اونجوری میشین دوتا.. یه باغ وحش بین المللی دایر می کنید..به به چه شود..اونوقت سر درش هم می زنید باغ وحشه وحشیان..با مدیریته تارا کیهانی و جنابه همسر..شوهرت هم مثله خودت یه پا دیوونه از اب در میاد دیگه..غیر از این که نمیشه..




تانیا با لبخند گفت : خدا خوب در و تخته رو با هم جور می کنه..




ترلان خندید و گفت :حالا باز خوبه تارا واسه شوهره اینده ش نقشه کشیده و می دونه چی می خواد ..منو بگو که گمونم اسب سفید شاهزاده م رو کشتن و باهاش هات داگ درست کردن که پیداش نیست وگرنه امکان نداشت اینقده دیر کنه..




اینبار تارا هم اخماش باز شد و خندید..




تارا:چیه؟..نکنه هوس شوهر کردی؟..




ترلان با نیش باز گفت :عمرااااا..این یه قلم به من نمیاد..




تارا نگاهی به هر دو انداخت .. با ذوق نونو رو نوازش کرد و گفت :بچه ها یه تصمیمی گرفتم..میخوام حیوونامو هم با خودم بیارم ویلا..اینجا که نمی تونم تنهاشون بذارم..




لبخند از روی لبان تانیا و ترلان محو شد..




با چشمان گرد شده گفتند :چــــی؟؟!!.. 





تارا :چیت نه و چلوار..ساده نه گلدار..چی نداره..




تانیا :تارا این یه مورد و خواهشا بی خیال شو ..ما یه مدت میریم اونجا حال و هوامون عوض بشه..نهایت 2 یا 3 ماه..بذار جک و جونورات همینجا واسه خودشون عشق و حال کنن..جونه من بر ندار بیارشون..




تارا اخم کرد گفت :نمی تونم اینجا ولشون کنم به امانه خدا..زبون بسته ها از بی ابی و بی غذایی تلف میشن..




ترلان لباشو ورچید و گفت :اوخی..نگو که دلم کباب شد..




تارا نگاهش کرد وگفت :تو از همون اولش با حیوونای من ضد بود..اخه چکارت کردن که انقدر ازشون بدت میاد؟..




ترلان:همه جور بلایی به سر من و تانیا اوردن..خودت هم خوب می دونی..




تانیا:به نعمت می سپرم غذاشون رو بده..فقط اینا رو با خودت ور ندار بیار..




تارا:نعمت فقط سرایداره.. چه می دونه اینا چی می خورن یا چه موقع باید بهشون غذا بده؟..نه خودم باید باشم..






ترلان با حرص نگاهش کرد و گفت :خیلی خب..فقط 2 تا شون رو بیار..بقیه رو بذار باشن نعمت بهشون می رسه تا ما برگردیم..




تارا لبخند پت و پهنی تحویل ترلان داد و گفت :3 تاشونو میارم..نونو و پولکی و افتاب..بقیه باشن پیش نعمت..




تانیا با صدای ناله مانندی گفت :واااااای خدااااا..حالا نونو هیچی دیگه چرا اون دوتا هیولا رو میاری؟..


تارا:چون رسیدگی به اونا سخت تره..نعمت که نمی تونه به مار و افتاب پرستم درست و حسابی برسه..باید خودم اینکارو بکنم..




ترلان با کف دست به پیشونی خودش زد و گفت :رسماً بدبخت شدیم رفت..گفتیم میریم اونجا لااقل یه مدت از شر جونورای تو راحت میشیم..از شانسه ما گلچینشون کرده می خواد با خودش بیاردشون..اونم چــی؟..گربه و مار وافتاب پرست..اخه پولکی هم شد اسمه مار؟..




تارا :تو چه کار به اسمش داری؟..من صاحبشم که دلم می خواد اسمشو بذارم پولکی..مشکلی داری؟..




ترلان خندید و گفت :با اسمش نه ولی با خودش اره..




تارا پشت چشم نازک کرد و گفت :به هیچ وجه مهم نیست ..داشته باش..




تانیا:وای روتو برم دختر..خیلی خُب بیار..مگه کسی حریفه تو میشه؟..




تارا خندید و گفت :خوشم میاد خودتون می دونید تهش کیش و مات می شید بازم حرف خودتونو می زنید..




ترلان اخم کرد و گفت :هرهر نکن واسه من..من و تانیا از تو بزرگتریم باید هر چی میگیم بی چون و چرا بگی چشم..




تارا اداشو در اورد گفت :اوه اوه حالا به جای چشم بگم باشه چی؟..اشکال نداره؟..




ترلان با حرص گفت :مسخره می کنی؟..برو یه کم ادب یاد بگیر دختر..




تارا:ادب دارم ولی رو حیوونام حساسم حواستو جمع کن ابجی..






ترلان چپ چپ نگاش کرد..تانیا به جر و بحثشون می خندید..




تانیا:بسه دیگه سرمو خوردید..پاشین برید بخوابید..فردا کلی کار داریم..باید وسایلمون رو جمع کنیم..




ترلان و تارا از روی تخت بلند شدند..تارا همونطور که نونو رو نوازش می کرد رو به تانیا گفت :دقیقا کی حرکت می کنیم؟..

تاینا:3 یا 4 روز دیگه..می خوام به عمه خانم هم خبر بدم..




ترلان :من جای تو بودم اینکارو نمی کردم..می خوای باز بیافته به جونمون؟..




تانیا چشم غره رفت و گفت :ترلان اینو نگو..اون بزرگترمونه..اینو یادت نره که بابا ما رو به اون سپرده و الان یه جورایی سرپرستمونه..درسته به میل خودمون نرفتیم خونه ش و گفتیم اینجا راحت تریم..ولی دلیل نمیشه که اونو هم در جریان قرار ندیم..




ترلان لبخند کمرنگی زد و اروم سرشو تکون داد :باشه..شب بخیر..




تارا هم شب بخیر گفت..تانیا با لبخند جوابشون رو داد..دخترا از اتاق بیرون رفتن و ترلان درو بست..






تانیا از جا بلند شد و لباس خوابش رو پوشید..یه بلوز یقه دار که از جلو چند تا دکمه می خورد..به رنگ سفید با گل های ریز ابی..بلوز وشلوار سر هم بود..




چراغ خواب رو روشن کرد و برق اتاق رو خاموش کرد..به ساعتش نگاه کرد..12بود..






روی تخت که دراز کشید اتفاقاتی که تو طولِ روز براشون پیش اومده بود رو مرور کرد..




ویلا..پسرا..کل کل باهاشون..امشب..روهان و حرفاش..




ازاینکه بالاخره روهان رو رد کرده بود خوشحال بود..ولی به خاطرگردنبند نگران بود..




چشمانش کم کم گرم شد و به خواب فرو رفت..




************




پسرا توی اشپزخونه دور میز نشسته بودند و صبحانه می خوردند..




رایان رو به راشا گفت :برنامه ی امروزت چیه؟..




راشا یه قلوپ از چاییشو خورد و گفت :برنامه ی خاصی ندارم..تا 12 کلاس و بعدم میام خونه..عصر هم یه سر به باشگاهه رادوین می زنم..چطور؟..




رایان شونه ش رو بالا انداخت و رو به هر دو گفت:هیچی..گفتم اگر پایه هستید امشب شام بریم بیرون..




رادوین نگاهش کرد و گفت :من حرفی ندارم..




راشا رو به رایان گفت :فکر خوبیه..ولی رایان تو کار و زندگی نداری ؟..نمی خوای محض رضای خدا هم که شده در اون مغازه ی بدبختتو باز کنی ؟..شاید دری به تخته خورد و یه بنده خدایی اومد توش مشتری شد..



رایان که صبحانه ش رو تموم کرده بود از پشت میز بلند شد..




تکیه ش رو به کابینت داد و گفت :نه بابا کار و بار کساته..هنوز جنسایی که اون سری وارد کردم چند تاییش رو دستم مونده..




رادوین هم از پشت میز بلند شد..فنجونش رو برداشت و گذاشت تو سینک ..شیر اب رو باز کرد..




رادوین :اگر درستو ادامه داده بودی الان به یه جایی می رسیدی..ولی وسطش ول کردی الان این وضعته..




رایان پوزخند زد و گفت :همین فوق دیپلم کامپیوتر هم زیاده..الان فوق لیسانسه ها و بالاتراش بیکار وبی عار دارن دور خودشون می چرخن..باز من این مغازه و کسب و کار رو دارم..






رادوین داشت با حوله دستاشو خشک می کرد..راشا از پشت میز بلند شد..نگاهش پر از شیطنت بود..




رو به رایان گفت :ناقلا دوست دختر جدید پیدا می کنی و لو نمیدی؟..




رایان با تعجب گفت :کی؟!..من؟!..برو بابا دلت خوشه..




راشا:اررررره..رایان جون هر کی رو بتونی سیا کنی منو نمی تونی..دیشب که گوشیت رو میز تو هال بود صفحه ش روشن شد..دیدم اس اومده..اون موقع تو اتاقت بودی..فکر نکنی از روی فضولی بودا..نه جانه تو..حس کنجکاویم تحریک شده بود..انگشتم همینجور یهویی خورد رو دکمه ش و اس ام است باز شد..صبر کن یادم بیاد چی بود؟..




دستی به چونه ش کشید..رایان چپ چپ نگاهش می کرد..




راشا عقب عقب به طرف در اشپزخونه رفت با همون نگاه شیطون گفت :اهان یادم اومد..همگی گوش کنید ببیند چی گفته این لیدیِ محترم..




با صدای ظریف و زنونه ای گفت :"رایان جونم تو که میدونی من به خیابونا وارد نیستم میشه بهم بگی باید از کدوم طرف قربوووونت برررررم؟!"..




رادوین با صدای بلند زد زیر خنده..رایان که از زور خشم سرخ شده بود یه قدم به طرف راشا برداشت..




راشا هم در حالی که قهقهه می زد سریع از اشپزخونه زد بیرون..




فصل هفتم 








موبایل راشا زنگ خورد..گوشی روی میز بود..برداشت..نگاهی به شماره انداخت..



موبایل راشا زنگ خورد..گوشی روی میز بود..برداشت..نگاهی به شماره انداخت..




با تعجب رو به رادوین و رایان گفت:شیبانی ِ..




جواب داد :الو..




--الو..سلام..اقای راشا بزرگوار؟..




راشا:بله خودم هستم..بفرمایید..




--به جا اوردید؟..




راشا:بله..اقای شیبانی..اتفاقی افتاده؟..




--خیر..همه چیز رو به راهه..شرمنده دیروز کار مهمی برام پیش اومد مجبور شدم با عجله برگردم..




راشا:نه خواهش می کنم..کار پیش میاد دیگه..درک می کنم..




--ممنونم..در مورد یه سری مسائل که مربوط به ویلا میشه می خواستم شما و برادراتون رو امروز عصر توی دفترم ملاقات کنم..




راشا نگاهی به پسرا انداخت..هر دو رو به روی راشا ایستاده بودند و با کنجکاوی نگاهش می کردند..





راشا:یه چند لحظه گوشی..




--بله خواهش می کنم..





راشا گوشی رو پایین اورد ..جلوی دهانه ش رو گرفت و گفت:میگه امروز عصر بریم دفترش می خواد باهامون حرف بزنه..




رادوین :چه حرفی؟..




راشا:مثل اینکه درمورد ویلاست..




رایان نگاهی به هردو انداخت و گفت:میریم ببینیم چی میگه..




رادوین هم سرش رو تکون داد و رو به راشا گفت :بهش بگو چه ساعتی بیایم؟..




راشا گوشی رو کنار گوشش گرفت و گفت:چه ساعتی بیایم اقای شیبانی؟..




-- ساعت 5/5 ..




راشا:باشه..سر ساعت اونجاییم..




--ممنونم..پس فعلا..




راشا:خداحافظ..





گوشی رو قطع کرد..رو به پسرا گفت:یعنی چی می خواد بگه؟..




رادوین به طرف چوب لباسی رفت و کت اسپرت مشکیش رو برداشت..




درهمون حال که کت رو به تن می کرد گفت:حتما مهمه که به خاطرش این موقع از صبح تلفن زده..من امروز 4 میام خونه..فعلا..




بعد از زدن این حرف از خونه بیرون رفت و در رو بست..





رایان از گوشه ی چشم نگاهی به راشا انداخت و با اخم کمرنگی گفت:کی به تو گفته بدون اجازه ی من به گوشیم دست بزنی؟..




راشا خندید و گفت:مگه باید اجازه می گرفتم؟..شرمنده نمی دونستم..ایشاالله دفعه ی بعد..




رایان دندوناشو روی هم فشرد و گفت:دفعه ی بعدی وجود نداره..بار اخرت باشه راشا..وگرنه من می دونم و تو..

راشا دستاشو برد بالا و گفت:خیلی خب غلاف کن هَفتیرتو..حالا خداییش دوست دخترت بود؟..اسمش چیه؟..
رایان:تو که پیامکشو خوندی..یه نگاه به اسمشم مینداختی..
راشا روی مبل نشست و گفت :تقصیر خودت شد زود از اتاقت اومدی بیرون..فقط تونستم اس رو بخونم..
رایان اروم با پاش به پای راشا زد و گفت:عجب رویی داری تو..درضمن هانی دوست دخترم نیست..
راشا سوت کشید و ابروشو انداخت بالا..
راشا:اوهــــــو..پس اسمش هانی ِ..اونوقت چرا دوست دخترت نیست؟..عیب و ایرادی داره؟..
رایان کنارش نشست ..کمی خودش رو به جلو خم کرد..انگشتاشو تو هم گرده کرد وگفت:از اون لحاظ نه..اتفاقا هم خوشگله هم پولدار..ولی زیادی شِفته ست..عینِ کَنه می مونه..از اینجور دخترا خوشم نمیاد..
راشا خندید و گفت:اوکی گرفتم چی میگی..حتما عــاشقت شده داش رایان..
رایان هم خندید و گفت :بی خیال بابا..من میگم دختره کَنه ست تو میگی عشق و عاشقی؟..تازه دعوتم کرده اخر هفته پارتی..
راشا اروم زد پشتشو گفت:دمت گرم..عجب شانسی..مفتکی عشق و حال؟..
رایان:باز گفت عشق و حال..دارم میگم من باهاش رابطه ای ندارم..نمی خوام هم داشته باشم..
راشا:چرا؟..مگه نمیگی دختره از اون خرپولاست؟..پس بچسب ولش نکن ..
رایان:اره..پولشون از پارو بالا میره..جلوی مغازه باهاش اشنا شدم..داشتم درو می بستم که دیدم یکی موبایلش افتاد جلوی پام.. خم شدم برش داشتم..همین که سرمو بلند کردم چشمم بهش افتاد..چشمای مشکی و پوست برنز..دماغمش عمل کرده..تیپش امروزیه ولی زیادم زننده نیست..میگم باهاش مشکلی ندارم فقط خیــــلی سیریشه..موبایلش ضربه دیده بود واسه ش درست کردم..گفت کارتِ مغازه رو بهش بدم که اگر موبایلش عیب و ایرادی پیدا کرد زنگ بزنه..باور کن همچین جدی اینا رو می گفت که من باورم شده بود قصدی نداره..ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود..چند بار به بهانه ی گوشی زنگ زد..ولی بعد اس داد..من جوابشو می دادم..نه از روی قصد و غرض..همین دوستی و این حرفا..تا اینکه چند وقت پیش گفت می خواد پارتی بگیره و منو هم دعوت کرد..



رایان:اخه مطمئنم این پارتی رو که برم دیگه اویزون شدنش رو شاخه..با قبول درخواستش یعنی رابطه مون محکم تر میشه .. اینجوری به هم نزدیک میشیم و دیگه..


راشا با تعجب گفت :مگه از اوناشه؟!..
رایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد وگفت :چه می دونم..ولی بر حسب تجربه مطمئنم اینجوری میشه..از اون دخترایی نیست که سریع خودشو ولو کنه تو بغلت..ولی اگر رابطه ی دوستیمون ادامه پیدا کنه..تهش شاید به یه جاهایی ختم شد که برای من خوشایند نیست..
راشا:خب کاری نداره..بهش بگو نمی تونی بیای..بعد هم یه بهونه ی تپل جور کن تحویلش بده..
رایان اخماشو کشید تو هم و کلافه گفت :اخه اینم نمیشه..
راشا:دیگه چرا؟..
نفس عمیقی کشید و گفت :اخه بدبختیش اینجاست بابای این هانی خانم یکی از همونایی ِکه چک من دستشه..می ترسم دست رد به سینه ی دخی جونش بزنم از اونورم باباش کار دستم بده..می فهمی که چی میگم؟..
راشا با مشت زد به بازوی رایان وگفت :یعنی خــــاک..اخه ایکیو دیگه چرا رفتی با دختره طرف رفیق شدی؟..
رایان:اولا هنوز هیچی بینمون نیست..در حد دوستی معمولیه..دوما منه خر چه می دونستم هانی دختره شهسواریه..بعداً از زبونه خودش شنیدم..
راشا نچ نچی کرد وگفت :هه..عجب شانسی داری تو..حالا می خوای چه گِلی به سرت بگیری؟..
رایان گرفته گفت : نمی دونم..واسه ی همین دو دلم..
راشا:اگر اینجوریه که تو میگی چاره ای نداری جز اینکه درخواستشو قبول کنی..حالا شاید شدی داماده شهسواری تهش عاقبت بخیر شدی دست منو هم گرفتی ..والا..همیشه ادم اولش بدشانسی میاره تهش می فهمه نه بابا..تا الان داشتی پله های خوشبختی رو طی می کردی و از بدبختی دور می شدی..
رایان:برو بابا تو که خیلی دلت خوشه..این حرفا کجا بود؟..من و چه به داماد شدن اونم چی؟..داماده شهسواری؟..هه..عمرا..
راشا:حالا شایدم شد..
با شیطنت ادامه داد :چیه؟..نکنه می خوای اول عاشق بشی بعد ازدواج کنی؟..
رایان پوزخند زد وگفت :عشق کیلویی چند؟..تو این دوره و زمونه به اندازه ی یه سره سوزنم گیرت نمیاد..هه..عشق..
راشا:حالا شاید هم هست ولی گیر ما نمیاد..

رایان از جا بلند شد و گفت :همون بهتر که نیاد..توی این هاگیرواگیرفقط عشق وعاشقی رو کم دارم..بی خیال ..من برم دیگه..
راشا هم از روی مبل بلند شد و گفت :یادت نره عصر باید بریم دفتر شیبانی..

رایان سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت :نه یادمه..ساعت 3/5 خونه م..فعلا..

از خونه بیرون رفت و در رو بست..راشا هم اماده شد..

امروز کلاس موسیقی دیرتر دایر می شد..از طرفی زودتر هم بر میگشت..

رادوین 27 ساله..لیسانس تربیت بدنی..یه مدت کوتاه تو دبیرستان پسرانه مربی تربیت بدنی بود..ولی از اون شغل استعفا داد..به دلایلی که یکی از انها دایر کردن باشگاه ورزشیش بود..یه باشگاه کوچک که رادوین علاقه ی خاصی به ان داشت..

در زمینه ی شنا .. بدنسازی و والیبال تبحره خاصی داشت..

چشمان ابی..پوست گندمی..بینی متناسب ..قد بلند و چهارشانه..شخصیتی گاه جدی و مغرور و گاهی هم شاد و شیطون ..


رایان هم جوانی قد بلند و چهارشانه وبسیار جذاب بود..ولی رادوین به خاطر ورزشکار بودنش چهارشانه تر به نظر می رسید و هیکل و عضله های ورزیده ش را جذاب و گیرا به رخ می کشید..

رایان 25 ساله بود..چشمان قهوه ای تیره..پوست گندمی مایل به برنز..بینی قلمی و متناسب که به قول راشا از صدقه سر پدر ومادرشون هیچ کدوم صورت و بینی نا فورمی نداشتند..

تا مقطع فوق دیپلم در رشته ی کامپیوتر پیش رفته بود..ولی از انجایی که پول را در ادامه دادن به درس و رشته ش نمی دید ان را رها کرد و به کار در بازار روی اورد..

مغازه ی نسبتا بزرگ موبایل فروشی به همراه لوازم جانبی انها..در کنارش قطعات کامپیوتر هم خرید و فروش می کرد..

شخصیتی شوخ و در عین حال زرنگ..همیشه راهی برای رهایی از مشکلاتش داشت..


و راشا که برادر کوچک انها محسوب می شد..23 ساله..با چهره ای جذاب..موهای مشکی..چشمان قهوه ای که توی نور روشن به نظر می رسید ولی تو تاریکی و سایه تیره می شد..

لیسانس موسیقی در رشته ی نوازندگیِ گیتار..کارش فوق العاده بود..همینطور صدای خوبی داشت..

در یکی از اموزشگاه های موسیقی گیتار تدریس می کرد..

**************

رادوین در حال زدن وزنه ی ازاد بود..با قدرت دمبل های سنگین را بلند می کرد..

یکی از بچه های باشگاه به اسم سیامک که در نبود رادوین باشگاه را اداره می کرد کنار او ایستاد و گفت:رادوین یکی دم در کارت داره..

رادوین دمبل ها را زمین گذاشت و ایستاد..با حوله عرقش را خشک کرد..

درحالی که سر بطری اب را باز می کرد گفت :کیه؟..

سیامک:نمی دونم..یه دختره ست..میگه با تو کار داره..

رادوین سرش رو تکون داد..چند قلوپ از اب داخل بطری را خورد..به صورتش اب زد..با حوله ی تمیزی صورتش را خشک کرد..گرمکنش را پوشید و کلاهش رو روی سر انداخت..از در خارج شد..

کسی انجا نبود..از پله ها بالا رفت..روی اخرین پله بود که دلناز را دید..با ارایشی زننده ..


رادوین ان یک پله را هم بالا امد و رو به روی دلناز ایستاد..با اخم غلیظی نگاهش کرد..لب باز کرد حرفی بزند که دلناز پیش قدم شد..


دلناز:سلام رادوین جون..خوبی؟..


رادوین توپید :چی می خوای؟..تو که باز اینجا پیدات شد..مگه نگفته بودم که دیگه نمی خوام ببینمت؟..


دلناز پوزخندی زد و از توی کیفش یه پاک بیرون اورد..


به طرف رادوین گرفت و گفت :اول دلیل اومدنم روبپرس بعد داد و هوار راه بنداز..بیا بگیر..اخر هفته ی دیگه عروسیمه..خوشحال میشم تو هم بیای..



با بدجنسی به او نگاه کرد..ولی رادوین هیچ تغییری تو حالت صورت و رفتارش نداد..خیلی اروم کارت را پاره کرد وپرت کرد بیرون..


رادوین:خیلی خب..کارتت رو دادی..حالا می تونی بری..


دلناز لبخند زد و گفت :باشه ..میرم..این که حرص خوردن نداره..راستی داماد هم شروینه..گفتم شاید دلت خواست بدونی..روز خوش عزیزم..



با همون لبخند صورتش رو برگردوند و رفت..


رادوین با خشم دستشو مشت کرد و زیر لب غرید :هرزه ی عوضی..واقعا با چه رویی پا شده اومده اینجا به من کارت عروسیشو میده؟..کثافت فکر کرده برام مهمه..هه..برو به درک..لیاقته تو رو همون امثاله شروین دارن..


بعد هم به سرعت از پله ها پایین رفت..حرصش گرفته بود..این کار دلناز را نوعی توهین به خود می دانست..البته حق هم داشت..دلناز با این کار می خواست غرور رادوین را خورد کند..



فکر می کرد رادوین هنوز هم به او دلبستگی دارد..در صورتی که رادوین از همان اول هم ذره ای علاقه به او نداشت..



همه ی حرصش از ان بود که دلناز قصد خورد کردنش را داشته و از این بابت عصبانی بود..و این خشمش را سر دستگاه ها خالی می کرد و با شدت بیشتری وزنه ها را بلند می کرد..



رادوین ترمز کرد..هر سه نفر نگاهی به نمای ساختمان انداختند..



رایان :همینجاست؟..



راشا نگاهی به گوشیش انداخت و گفت :اره..تو اس ام اس اقای شیبانی ادرس درست همینجاست..



هر سه پیاده شدند..نگاهشان به تابلویی که سر در ساختمان نصب شده بود افتاد..



چندین تابلو کنار هم که هر کدام مختص به یکی از دفاتره موجود در ساختمان بود..بین اونها تابلوی دفتر اقای شیبانی هم قرار داشت..روی ان نوشته بود (دفتر وکالت امیر شیبانی)..



رادوین :ظاهرا که خودشه..بریم تو..



وارد ساختمان شدند..



راشا رو به پسرا گفت:بچه ها طبقه ی چهارمه..



رایان دکمه ی اسانسور را فشرد..



**************



وارد دفتر شدند..منشی پشت میزش نشسته بود..با دیدن پسرا لبخند بر لب سلام کرد..



رادوین خشک و جدی گفت :می تونیم اقای شیبانی رو ببینیم؟..



منشی با صدای نازک و ظریفی گفت :شدن که میشه..ولی قبلا وقت گرفته بودید؟..



راشا خندید و گفت :مگه اومدیم مطب دکتر که باید وقت بگیریم؟..قبلا هماهنگ شده شما بگو بزرگوار اومده خود اقای شیبانی در جریان هستن..




منشی چشماشو باریک کرد و با ناز گوشی رو برداشت..



--الو..اقای شیبانی سه تا اقا اومدن میگن بزرگوار هستند و با شما کار دارن..بله..باشه چشم..




گوشی رو گذاشت..از جا بلند شد و با دست به اتاق اشاره کرد..



با همون لبخند و صدای ظریف که ناز هم چاشنیش شده بود گفت :بفرمایید..اقای شیبانی منتظرتون هستند..



هر سه بدون هیچ حرفی به طرف اتاق رفتند ..



منشی روی صندلی نشست..نگاه پر از حسرتی به پسرا انداخت و اه کشید..



دخترا هم داخل اتاق منتظر نشسته بودند..پسرا با دیدن اونها لبخند شیطنت امیزی بر لب نشاندند ولی خیلی زود لبخندشان محو شد..




بعد از سلام و احوال پرسی که از جانب پسرا گرم و از جانب دخترا سرد بود اقای شیبانی به اصل موضوع پرداخت..




اقای شیبانی با لبخند رو به 6 نفر گفت :اول از همه ازتون ممنونم که درخواستمو قبول کردید.. 




دستانش را روی میز گذاشت و انگشتانش را در هم گرده کرد: من تمامه اسناد و مدارکه مربوط به ویلا رو جمع اوری کردم و باید به اطلاعتون برسونم که دیگه کاری نمونده..با دفترخونه ی اسناد رسمی هم هماهنگ کردم..اگر مایل باشید همین فردا صبح میریم اونجا .. با امضای برگه های اسناد شش دونگ به نامتون میشه و اینجوری خیال هر دو طرف هم راحت میشه..




تانیا تک سرفه ای کرد و گفت :من حرفی ندارم..فردا صبح چه ساعتی؟..




اقای شیبانی :راس ساعت 11..درضمن این رو هم باید بگم با توجه به اینکه این ویلا جزو ارثیه ی طرفین محسوب میشه من توی این مدت کارهای اداری و قانونیش رو انجام دادم..البته با توجه به اختیارات کاریم که در حوزه ی اختیاراتم بوده و اون هم وکالت اقای کیهانی ست..برای همین کار ورثه ی اقای کیهانی تماما انجام شده..





رو به پسرا ادامه داد : سه دونگه ویلا فردا میخواد به نام شما بشه..اینجا باید به من بگید که می خواید این سه دونگ به نام کدوم یک از شما اقایان بشه؟..





هر سه نگاهی به هم انداختند..هیچ کدام جوابی نداشتند ..




ولی رادوین جدی رو به اقای شیبانی گفت :هر 1دونگ از ویلا به نام هر کدوم از ما زده بشه..اینجوری کاملا منصفانه ست..درسته؟..





اقای شیبانی لبخند زد و سرش را تکان داد :درسته..شما هم درست همون تصمیمی رو گرفتید که دختران اقای کیهانی گرفتند..




پسرا با تعجب به دخترا نگاه کردند..انها هم هر کدام 1 دونگ به نامشان می شد..




اقای شیبانی: البته من چون وکیل اقای کیهانی بودم کارهاشون به من محول شده بود و مشکل قانونی وجود نداشت..ولی با این حال چون از قصده شما اقایون خبر نداشتم شاید کارهای مربوط به شما یه روز عقب بیافته..ولی من دوست و اشنا توی دفترخونه دارم..نهایتش فردا کارها رو انجام میدم..شما 6 نفر لطفا پس فردا راس ساعت 11 صبح دفترخونه باشید ..موافقید؟..




اینبار ترلان گفت :چاره ی دیگه ای نیست..فقط سریعتر کارا انجام بشه بهتره..چون ما مدتی رو می خوایم تو ویلا بگذرونیم و نهایت 3 روز دیگه حرکت می کنیم..





اقای شیبانی اروم خندید و گفت : با این حساب معلومه که از ویلا خوشتون اومده درسته؟..





تارا لبخند زد و گفت :اوه چه جورم..فوق العاده ست..ولی در ورودی ویلا قفل بود نتونستیم بریم داخل..





اقای شیبانی :بله ..زمانی که ویلا به نامتون شد و تکلیفه ارث و ورثه ی پسران اقای بزرگوار مشخص شد کلید بهتون داده میشه..





رایان گفت :یعنی اگر بخوایم داخلشو ببینیم این اجازه رو نداریم؟..





اقای شیبانی :اجازه که دارید..منتها کلید زمانی بهتون داده میشه که ویلا تکلیفش مشخص بشه..می فهمید که چی میگم؟..





رایان سرش رو تکون داد و گفت :بله..کاملا متوجه هستم..






اقای شیبانی رو به دخترا گفت :پس نهایت تا 3 روز دیگه توی ویلا اقامت می کنید؟..





تانیا :بله ..





اقای شیبانی :خوبه ..تا اون موقع تکلیفش مشخص شده..





ترلان :اینجوری بهتره..لااقل با خیال راحت میریم..واقعا جای باصفایی بود..






اقای شیبانی با تکان دادن سر حرف ترلان را تایید کرد..





رو به پسرا گفت :شما چطور؟..





راشا با لبخند جواب داد :نه ما فعلا نمیریم..قرعه انداختیم به اسم خانما افتاد..فعلا مجبوریم بی خیال بشیم..همیشه خانما مقدم ترن..





با این حرف به تارا نگاه کرد ..تارا که کاملا متوجه منظور راشا شده بود پشت چشم نازک کرد و روشو برگردوند..





اقای شیبانی :درک می کنم..به هر حال ویلا امکاناتش جداست ولی دراصل هیچ دیواری این دو ویلا رو از هم جدا نکرده و در این صورت اگر هر 6 نفر بخواین تو ویلا باشید هیچ استقلالی ندارید و مطمئنا هیچ کدوم راحت نیستید..






تانیا سرشو تکون داد و گفت :درسته ..ما هم واسه ی همین مخالف بودیم..





رادوین اروم خندید و با لحن خاصی که فقط پسرا ازش سر در می اوردند گفت : دقیقا حق با شماست خانم کیهانی..به هیچ عنوان کار درستی نیست ..ما هم این روقبول داریم..






دخترا به تک تک پسرا نگاهی انداختند..ولی اونها بدون اینکه تغییری در حالت صورتشان بدهند فقط لبخند می زدند و چیزی نمی گفتند..





****************





بالاخره کارهای ویلا انجام شد و حالا هر 6 نفر صاحب ویلا بودند..





دخترا در تکاپوی بستن چمدان ها و جمع کردن لوازم مورد نیازشان بودند که زنگ در به صدا در امد..





تارا :این موقع روز کیه؟..





ترلان به طرف ایفن رفت..





ترلان: کیه؟..





--باز کن دختر..






ترلان با چشمانی پر از تعجب به تانیا و تارا نگاه کرد..تانیا جلو اومد و گفت :کیه ترلان؟..





ترلان سرشو تکون داد و توی گوشی گفت :بفرمایید تو عمه خانم..





دکمه ی در باز کن رو زد و گوشی رو گذاشت..






تارا با تعجب گفت :این دیگه اینجا چکار می کنه؟!..





ترلان :من چه می دونم..فقط همینو کم داشتیم..





تانیا به طرف در رفت و گفت :من عصر می خواستم برم خونه ش و بهش بگم داریم میریم..اتفاقا اینجور بهتر شد که خودش اومد..






در رو باز کرد..عمه خانم عصا زنان به طرف ساختمان می امد..تانیا به طرفش رفت و با لبخند سلام کرد..عمه خانم سرد و خشک جواب داد..تانیا زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد از پله ها بالا برود..






وارد ساختمان شدند..تارا و ترلان سلام کردند که عمه خانم با همان لحن سردش جوابشان را داد..تانیا کمک کرد روی مبل بنشیند..هر سه توی سالن نشستند..





تانیا با لبخند رو به عمه خانم گفت :چه عجب عمه خانم..واقعا تعجب کردیم..






عمه خانم همراه با نیش کلامش گفت :اره خب..بایدم تعجب کنید..مگه اینکه کارتون داشته باشم اونطرفا پیداتون بشه..وگرنه حتی زورتون میاد یه تلفن بزنید..





ترلان لبخند کمرنگی زد و گفت :این حرفا کدومه عمه خانم..خب هر کدوم از ما مشغله ی خودشو داره..1 ماه دیگه دانشگاهمون شروع میشه..فعلا تعطیلاتیم ولی داریم خودمونو اماده می کنیم..






خانم بزرگ با عصا به تارا اشاره کرد و گفت :اینا درس و دانشگاه دارن تو چی؟..تو چه بهونه ای داری؟..





تارا لبخندی به پهنای صورت زد و گفت :من که از اینا بیشتر سرم شلوغه..از صبح بیدار میشم باید غذای تک تکه حیوونامو بدم..نونو..پولکی..افتاب..سمند ر..شکوفه..م..






عمه خانم دستشو اورد بالا با توپ و تشر گفت :بسه بسه..دختر تو خجالت نمی کشی با این سنت داری یه باغ وحش رو اداره می کنی؟..اینجا طویله ست یا خونه؟..من به سن تو بودم 2 تا شکم زاییده بودم..همسنات تو خونه ی شوهراشون دارن بچه داری می کنن..اونوقت تو اینجا واسه خودت باغ وحش راه انداختی خجالتم نمیکشی؟..





تارا که به اوج عصبانیت رسیده بود با صورتی سرخ از خشم ولی لحنی اروم گفت :عمه خانم الان که تو عصر هجر زندگی نمی کنیم..دخترای به سن من عشق و حالشون رو خونه ی پدر ومادراشون می کنن نه اینکه برن خونه ی شوور کهنه بچه اب بکشن..کی خواست شوور کنه شما هم یه چیزی می گیدا..درضمن نگهداری از حیوونا طویله داری نیست ..من بهشون علاقه دارم..






عمه خانم نگاه بدی به او انداخت و گفت :بهشون علاقه داری؟..دختر حیا کن این چه حرفیه می زنی؟..کدوم ادم عاقلی به حیوون علاقه مند میشه که تو شدی؟..




تارا بلند خندید و گفت :عمه خانم منظور من اون علاقه نبود..یه حس دیگه ست..





تانیا و ترلان با لبخند سرشونو انداختند پایین ..عمه خانم نگاهی به هر سه انداخت و گفت :خوشم باشه..نه..می بینم که خیلی خوب تربیت شدید..کارتون به جایی رسیده که به حرفای منی که بزرگترتونم می خندید اره؟..




تانیا سریع گفت :نه عمه خانم سوتفاهم نشه..ما منظوری نداشتیم..فقط..




عمه خانم :خیلی خب..نمی خواد ماست مالیش کنید..خیلی خوب فهمیدم منظورتون چیه..اصلا من واسه چیز دیگه ای اومدم اینجا..




رو به تانیا با اخم گفت :دختره ی چشم سفید واسه چی به روهان جواب رد دادی؟..




تانیا با شنیدن اسم روهان ابروهایش را در هم کشید و گفت :شما از کجا می دونید؟!..




عمه خانم :دیروز مادرش بهم زنگ زد و همه چیزو گفت..ولی اینو هم گفت که روهان دست بردار نیست و هنوز هم میگه که تو رو می خواد..





ترلان دخالت کرد و گفت :خیلی بیخود کرده که تانیا رو می خواد..تانیا هیچ علاقه ای بهش نداره..پسره عجب رویی داره ها..




تارا هم دخالت کرد و گفت :اره واقعا..تهدید می کنه تازه بعدش هم پا میشه میاد خواستگاری..




عمه خانم با صدای بلند گفت :ساکت شید ببینم..شماها به چه حقی دخالت می کنید؟..مگه اون پسر چی کم داره؟..اقا..تحصیلکرده..سرشنا س و پولدار..خانواده ی اسم و رسم دار..پدرتون هم خیلی دوستش داشت..یه کارخونه ی بزرگ داره که 100 نفر زیر دستش میان و میرن..




تانیا با حرص گفت : پس اون همه کثافت کاری که تو زندگیش کرده چی؟..مهسا رو یادتون رفته؟..




عمه خانم :نه یادم نرفته..دختره خودشو از قصد اویزونه روهان کرده بود..دخترای این دوره حیا رو خوردن ابرو رو انداختن جلو گربه..مشکل از دختره ست که با ناز وعشوه خودشو انداخته بود به روهان..وگرنه با پول دهنش بسته نمی شد..










ترلان :یعنی دختره اگر اویزون بود پسره هم باید هر غلطی دلش خواست بکنه؟..





عمه خانم :مردِ..تا حدی می تونه خودشو نگه داره..زن انقدر تو ناز و عشوه ماهره که صد تا مرد و رو یه انگشتش می تونه بچرخونه..دلیلی نداره بگید روهان ادمِ بدیه و لیاقت تانیا رو نداره..




تانیا پوزخند زد و گفت :واقعا استدلال جالبی دارید..ولی قانع کننده نبود..




عمه خانم :از بس قُدی دختر..اون پسر همه جوره خاطرتو می خواد دیگه ناز کردنت چیه؟..





تانیا با صدای نسبتا بلندی گفت :عمه خانم من احترام شما رو دارم..بزرگترم هستید درست..پدرم ما رو به شما سپرده بازم درست..ولی خودم اختیارِ کارا و تصمیماتم رو دارم..میگم به روهان علاقه ای ندارم و به هیچ وجه هم نمی خوام باهاش ازدواج کنم و اینو بدونید روی حرفم هم می ایستم..




عمه خانم عصاشو به زمین زد و گفت :ساکت شو دختر..به چه جراتی تو روی من وایمیستی؟..




تانیا :گفتم که من همه جوره احترامتون رو نگه می دارم..ولی بذارید خودم برای اینده م تصمیم بگیرم..




عمه خانم :انقدر بی صاحاب نشدی که بذارم همچین بازی با زندگیت بکنی..





رو به ترلان گفت :تانیا با روهان ازدواج می کنه..تو هم با فرامرز پسر شیبانی ..




ترلان معترضانه گفت :اِِِِِ..عمه خانم این چه حرفیه؟..تانیا می تونه واسه خودش تصمیم بگیره ولی من باید بهتون بگم نه از ریخته فرامرز خوشم میاد نه از صداش نه از کاراش نه از خودش وشخصیت شُل و شِوِلِش ..از هیچیِ این ادم خوشم نمیاد .. برعکس تا سرحد مرگ ازش بیزارم..





عمه خانم صداشو برد بالاتر و گفت :خیلی پررو شدی ترلان..مگه فرامرز چی کم داره؟..سر به زیر و نجیبِ..





تارا خندید و گفت :اره از بس سر به زیره که وقتی داره تو خیابون راه میره هزار بار با تیر چراغ برق و سطل اشغالای کنار خیابون تصادف می کنه..یه بار هم با کله شیرجه زده بود تو جوب..از بس این بشر سر به زیره ماشاالله..




تانیا و ترلان خندیدند..ولی عمه خانم از خشم سرخ شده بود..





عمه خانم:شماها لیاقت همچین پسرایی رو ندارید..روهان اون همه متشخص و اقا ..فرامرز هم با اون همه نجابت و سرسنگینی..واقعا که..باید از خداتون هم باشه..





تانیا جدی گفت :ما از خدامون نیست عمه خانم که اونا رو به همسری انتخاب کنیم..ولی از خدامونه یه ذره..فقط یه ذره به ما که برادرزاده هاتون هستیم اهمیت بدید و برای اینده مون نگران باشید..




عمه خانم : چطور چنین حرفی رو می زنی؟..من اگر برای اینده تون نگران نبودم نمی گفتم با روهان و فرامرز ازدواج کنید..می گفتم صبر کنید بِتُرشید اخرش سبزی فروش سرکوچه هم رِغبت نمی کنه نگاتون کنه چه برسه بیاد خواستگاری..





ترلان :به هر حال ما فعلا قصد ازدواج نداریم..اگر هم داشته باشیم با این دوتا موجوده ناشناخته نداریم..










عمه خانم با حرص از جا بلند شد و ایستاد..در حالی که به عصاش تکیه کرده بود مثل همیشه خشک و جدی رو به دخترا گفت :من حرفامو باهاتون زدم..به مادر روهان هم گفتم که تانیا فکراشو می کنه ..بهتره بیشتر روی سرنوشت و اینده ت فکر کنی..





تانیا با اخم جواب داد :لطفا هیچ قولی بهشون ندید عمه خانم..روهان بالا بره پایین بیاد من در جواب درخواستش فقط میگم نه..پس بهتره انقدر خودشو خسته نکنه و به این امید نداشته باشه که یه روز نظرم عوض میشه..درضمن ما فردا حرکت می کنیم و مدتی رو تو ویلای بهشت می مونیم..هم حال و هوامون عوض میشه هم اینکه یه مدت از این همه فکر و مشغله دور می مونیم..





عمه خانم مستقیم زل زد بهش و گفت :ویلای بهشت دیگه کجاست؟..




تارا:همون ویلایی که بابا در موردش تو وصیت نامه گفته بود..ما اسمشو گذاشتیم بهشت..




عمه خانم سرشو تکون داد و گفت :پسرای بزرگوار چی؟..موافقن؟..نکنه اونا هم می خوان بیان؟..




ترلان گفت :نه اونا نمیان..بهشون هم گفتیم..فقط ما سه تا توی ویلا می مونیم..




عمه خانم :خوبه..اتفاقا میرید اونجا یه مدت فکرتون رو ازاد می کنید شاید سرتون به سنگ خورد فهمیدید روهان و فرامرز بهترین مورد برای ازدواج با شماها هستن..رفتید اونجا بیشتر درموردشون فکر کنید..




تانیا برای اینکه به بحث خاتمه دهد سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد..




عمه خانم :چند وقت می مونید؟..راستی نعمت رو هم با خودتون ببرید خوبیت نداره سه تا دختر تنها تو ویلا بمونند..




ترلان گفت :شاید 1 یا 2 ماه..بستگی داره..درمورد نعمت هم باشه ببینیم چی میشه..




عمه خانم نگاهی به هر سه انداخت و به طرف در رفت..




هر سه دنبالش رفتند..





تانیا :ناهار پیشمون می موندید..چه عجله ایه..




عمه خانم :ناهار نمی خوام..به اندازه ی کافی ازم پذیرایی کردید..




ترلان :از ما ناراحت نباشید عمه خانم..خب به ما هم حق بدید دیگه..




عمه خانم :چه حقی؟..اینکه بذارم با اینده تون بازی کنید؟..





عمه خانم پشتش به دخترا بود..تانیا با چشم به ترلان و تارا اشاره کرد که دیگر چیزی نگویند..




عمه خانم را تا پشت در باغ همراهی کردند..راننده در ماشین رو برایش باز کرد..عمه خانم نشست..




ماشین رو برایش باز کرد..عمه خانم نشست..






از پنجره ی ماشین رو به دخترا گفت :حواستون باشه چی بهتون گفتم..خواستید برید نعمت رو حتما با خودتون ببرید..زود هم برگردید..روی موضوع روهان و فرامرز هم فکراتونو بکنید..وقتی برگشتید با خانواده هاشون حرف می زنم..






تانیا و ترلان مجبور شدند به نشانه ی تاییدِ حرف های عمه خانم سرشان را تکان دهند ..





اینبار تانیا گفت :باشه عمه خانم..شما هم مواظب خودتون باشید..






عمه خانم پاسخی نداد و به راننده اشاره کرد حرکت کند..





بعد از اینکه ماشین از پیچ کوچه گذشت هر سه نفس هاشون رو دادند بیرون و تارا گفت :با توپه پر اومده بودا..





ترلان خندید و گفت :اره می خواست مجبورمون کنه همین الان شناسنامه هامون رو بگیریم دستمون و بریم محضر عقد کنیم..





تانیا :بریم تو..همینجوری سیخ وایسادیم وسط کوچه..کلی کار داریم..





هر سه رفتند تو ..





تانیا در نرده ای رو با کلید باز کرد..ماشین را داخل بردند و پیاده شدند..هر کدام چمدان خودش را از ماشین بیرون اورد..





تانیا کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به اطراف انداخت..ترلان نفس عمیق کشید..تارا لبخند بر لب به اطرافش نگاه می کرد..






تارا:عجب جای باحالیه..اصلا نمیشه ازش چشم برداشت..





ترلان چمدونشو کشید وگفت :بیرونشو که قبلا زیارت کردیم..بریم توشو هم رویت کنیم..





تانیا و تارا هم دنبال ترلان چمدان هایشان را کشیدند و به طرف ویلا رفتند..





تانیا:مطمئنم داخلش صد برابر خوشگل تر از بیرونشه..






کلید رو تو قفل چرخاند..درش باز شد..قدم به داخل گذاشتند..





تارا دستشو جلوی صورتش تکون داد و گفت :یه کم دَم داره..نه؟..





تانیا پنجره ها رو باز کرد و گفت :اره..معلوم نیست چند وقته درش باز نشده..هوای داخلش گرفته ست..





ترلان ملافه های روی مبل و صندلی ها رو برداشت و گفت :عجب خاکی هم رو اثاثیه نشسته..یه خونه تکونیِ توپ افتادیم بچه ها..





تارا دو تا سوت زد و گفت :کار دو سوته ابجی..می کنیمش عینَهو دسته ی گل..





بعد از زدن این حرف گوشه ی شالش را جلوی دهانش بست و دستانش رو به هم زد:بسم الله..ما که رفتیم اهل کاراش بیان جلو..





شروع کرد صندلی ها رو جابه جا کردن..تانیا و ترلان هم به کمکش رفتند و خونه در عرض 3 ساعت تمیز و مرتب شد..







نمای داخلش از رو به رو یه سالن نسبتا بزرگ پر از میز و صندلی و مبل هایی با طرح و رنگ های متنوع بود.. سمت راست 3 تا در و سمت چپ 1 در قرار داشت..اشپزخانه ش اُپن بود که درست گوشه ی سمت چپ سالن قرار داشت..دری هم که سمت چپ بود درِ حمام و دستشویی بود که حمام ازطریق یه در صاف و کاملا شیشه ای مجزا شده بود..





داخل حمام وان و سرویس بهداشتی قرار داشت..دستشویی هم فرنگی بود و هم ایرانی..





داخل اشپزخانه همه جور وسایل مورد نیازی دیده می شد..ترلان یخچال را تمیز کرد وبه برق زد..






تارا:باید امروز بریم خرید پُرش کنیم..





تانیا روی میز غذا خوری دستمال می کشید در همون حال گفت :اره واسه خونه هم چند تا خِرت و پِرت لازم داریم..همه رو امروز می خریم..ترلان تو یه لیست از چیزایی که لازم داریم تهیه کن..





ترلان سرش رو تکون داد ..






تانیا بسته ی ساندویچ ها را روی میز گذاشت و گفت :خوبه ساندویچ نون و پنیر و خرما با خودم اوردم..وگرنه ناهار هم نداشتیم بخوریم..





تارا :دمت گرم ولی امروز رفتیم بیرون ادرس و شماره تلفن چند تا رستوران و پیتزایی رو بگیر..به دردمون می خوره..





تانیا:باشه..همین کارو می کنم..





ترلان:بچه ها به نظرتون یه در دیگه پشت در نرده ایه بذاریم بهتر نیست؟..





تانیا با تعجب گفت :چطور؟!..





ترلان :اخه اگر بخوایم تو باغ ازادانه بیایم و بریم نمیشه ..من صبح ها نمی تونم لباس بسته تنم کنم بعد برم نرمش..تو تاب شلوارک ورزشی راحت ترم..





تارا هومی کرد و گفت :اره راست میگه..باید یه فکری واسه ش بکنیم..





تانیا سرشو تکون داد و گفت :باشه..امروز رفتیم بیرون ترتیبشو میدم..میگم فردا یکی بیاد درو کار بذاره..






ساندویچ هایشان را خوردند..از قبل اتاق هایشان را مشخص کرده بودند..بعد از خوردن غذا هر کدام با خستگی به اتاقهایشان رفتند و خوابیدند..



















دو روز بعد





ساعت 12 شب بود..رادوین و رایان و راشا هر سه جلوی ویلا ایستاده بودند..هر سه با چشمانی پر از تعجب به در ویلا نگاه می کردند..






رایان با شَک گفت :بچه ها اون سری این درِ اینجا بود؟..





رادوین دستی به در کشید و گفت :نه بابا من یادمه..اینجا نبود..یه در نرده ای بود..





راشا هم جلو اومد و درحالی که به اطراف ویلا نگاه می کرد گفت :حتما دخترا اینو گذاشتن ما نتونیم بریم تو..ترسیدن شبونه قصد کنیم بیایم ویلا..





رادوین پوزخند زد و گفت :اره راست میگی..چون ما هم کلید ویلا رو داریم..





راشا با لبخند به دیوار اشاره کرد و گفت :یه پسر خوب وقتی دید در باز نمیشه چکار مـی کــنـه؟..





رادوین ورایان لبخند بر لب گفتند :ازدیوار میره بالااااااا..





راشا تو هوا بشکن زد و گفت :ایول یکی 100 امتیاز از داش راشا دریافت کردید حالا بیاید قلاب بگیرید من برم بالا درو باز کنم..





رایان :من میرم..شماها قلاب بگیرین..





راشا :فکرش از من بود پس من میرم..





رادوین :خیلی خب شماها هم وقت گیر اوردید؟..راشا تو برو..





رادوین قلاب گرفت راشا هم رفت بالا..با یک حرکت دستاشو به لبه ی دیوار گرفت و خودش رو بالا کشید ..





رادوین رفت کنار..راشا رو دیوار نشست..نگاهی به باغ انداخت و اروم گفت :کسی تو باغ نیست..چراغا هم خاموشه..حتما لالا کردن..





رایان با حرص گفت :برو درو باز کن واسه من امار میدی؟..معلومه این موقع شب همه خوابن..زود باش تا یکی نیومده..






راشا اروم پرید پایین و در رو باز کرد..رادوین و رایان هم وارد شدند و در رو بستند..اهسته اهسته به طرف ویلای خودشان می رفتند که چراغ ویلای دخترا روشن شد..





هول شده بودند ..دنبال مکانی می گشتند تا مخفی شوند..





رایان سریع پشت بوته های گل پرید و سرش را خم کرد..رادوین و راشا هم پشت سرش دویدند و درست پشت رایان مخفی شدند..





در ویلای دخترا باز شد..تارا یه شال انداخته بود رو شونه ش..تو بالکن ایستاد و اطراف رو نگاه کرد..نفس عمیقی کشید..بوی عطر گل یاس مشامش را پر کرد..












همان موقع صدا خش خشی از پشت بوته ها شنید..نگاهش را به سمت چپ چرخاند..چیزی ندید..ولی صدای خش خش دوباره به گوشش خورد..







لبانش را تر کرد و گفت :کی اونجاست؟!..







پسرا نگاهی به هم انداختند..صدای پای تارا را شنیدند که به ان طرف می امد..






رایان :حالا چه غلطی کنیم؟..داره میاد اینطـــرف..






رادوین:متوجه ما نمیشه..نترسید..فقط تکون نخورید..







ولی تارا مستقیم به همان سمت می رفت..






یه دفعه راشا با صدای نسبتا بلندی گفت :میـــَــو میـــَـــو..میـــَــــو..






رایان و رادوین لبخند زدند.. رایان اروم گفت :ایول.. ادامه بده..







راشا چند بار دیگر پشت سر هم صدای گربه را تقلید کرد..






تارا با ذوق گفت :ای جوووووووونم..قربونت برم چه صدای نازی داری تو..






پسرا چشماشون گشاد شد..راشا با ذوق خیلی خیلی اروم گفت :با من بودا..میگه قربونت برم..جونه من صدا رو حال کردید..دختر کشه لامصب..






رایان پوزخند زد و اهسته گفت :اره تو میو میو کردن حریف نداری..فقط دیگه ادامه نده تا فکر کنه گربهِ رفته..






رادوین :حق با رایانِ..بذار فکر کنه گربهِ رفته وگرنه میاد و تا پیداش نکنه ول کن نیست..







تارا دوباره گفت :پیشی..پیشی خوشگله..رفتی؟..






راشا با لبخند اروم گفت :ببین ندیده می دونه من خوشگلم..






رایان :احمق جون با گربهِ ست نه با تو..






راشا:خب اون فکر می کنه من گربه م..ولی خودم که می دونم نیستم..اون فکر می کنه مهم نیست چون منو ندیده همین که خودم می دونم مهمه چون خودم از خودم مطمئنم..






رادوین خندید و اروم گفت :جونه رادوین خودت فهمیدی چی گفتی؟..






راشا هم اهسته خندید و گفت :قسم می خورم اره..






رایان :همون قسم خوردی فهمیدم..






رادوین :بچه ها دیگه چیزی نگید بذارید دختره تا متوجه ما نشده بره..






راشا:ما که داریم اروم حرف می زنیم..از پچ پچ هم ارومتر..






رادوین:در هر صورت باید مراقب باشیم..







هر سه سکوت کردند..صدای قدم های تارا را شنیدند که دورتر می شد..هر سه از پشت بوته ها به اون سمت نگاه کردند..






تارا به طرف ویلا می رفت..نگاهی به اطراف انداخت که پسرا سراشون رو دزدیدند بعد از اون هم صدای در ویلارو شنیدند..






هر سه نفس هاشون رو بیرون دادند و ایستادند..






اینبار اهسته تر از قبل به طرف ویلا رفتند و بعد از اینکه رادوین در را باز کرد وارد شدند..

دخترا لباس ورزشیشون رو پوشیده بودند ..می خواستند تو باغ نرمش کنند..
تارا گفت :میگم خوب شد نعمت رو با خودمون نیاوردیما..می خواستیم یه مدت دور و برمون شلوغ نباشه اونوقت عمه خانم می گفت نعمت رو هم ببرید..

تانیا زیپ لباسشو بست و گفت :اره خونه رو هم نمی شد به امان خدا وِل کرد..
تارا لباشو جمع کرد و گفت :دیشب بد خواب شده بودم..جام عوض شده بود خوابم نمی برد..رفتم تو بالکن ..وای بچه ها عجب هوایی بود..پاک..مطبوع..حال کردم خداییش..
ترلان:پس رفتی شب گردی..من که سرم به بالشتم نرسیده خوابم برد..
تانیا :منم همینطور..خیلی خسته بودم..از بس دیروز راه رفته بودم پاهام ناله می کرد..
تارا با لبخند گفت :اوخی..دلم برای این همه ناله کباب شد..
تانیا با لبخند به بازوش زد و گفت:شیطون..

تانیا گرمکن و شلوار ورزشی سفید به تن داشت..ترلان تاپ و شلوارک ابی با کلاه لبه دار به رنگ ابی تیره..تارا هم تیشرت استین بلند چسبون ورزشی به رنگ نارنجی کمرنگ با شلوار هم رنگش..یه سوت هم به گردنش اویزان بود..
تانیا و تارا هم کلاهشان را روی سر گذاشتند..تانیا رفت از تو یخچال بطری های ابشان را بیاورد..تارا پشت پنجره رفت و نگاهی به باغ انداخت..

چشمانش گرد شد..با دهانی باز به پسرا نگاه می کرد که هر سه توی باغ می دویدند..چشمانش را بست و باز کرد..نه..خودشان بودند..
بهت زده گفت :بچه ها بیاید ببینید بیرون چه خبرررررره..
ترلان سریع کنارش ایستاد و گفت :ببینم مگه چی شده؟!..

با دیدن پسرا تعجب کرد :اینا اینجا چکار می کنن؟!..
تانیا کنارشان ایستاد واز پنجره بیرون رو نگاه کرد.. با تعجب گفت :مگه کلید داشتن؟!..در رو که عوض کرده بودیم..چطور اومدن تو؟!..
ترلان پوزخند زد و گفت:هه..نگاشون کن چه ریلکس دارن واسه خودشون ورزش می کنن..
تانیا کلاهش رو مرتب کرد و گفت :بریم ببینیم اینجا چی می خوان؟..
نگاهی به ترلان انداخت و گفت : برو لباستو عوض کن بیا..
ترلان سرش رو تکون داد و رفت..گرمکن همراه با شلوار طوسی رنگی به تن کرد..
هر سه از ویلا خارج شدند و روی بالکن ایستادند..رادوین سوت می زد پسرا هم تو یه خط ایستاده بودند و ورزش می کردند..


تانیا از همان جا داد زد :آهـــای..اونجا چه خبره؟..

پسرا برگشتند و با دیدن دخترا لبخند خاصی روی لباشون نشست..دخترا از پله ها پایین امدند و رو به روی پسرا ایستادند ..


ترلان :با اجازه ی کی وارد ویلا شدین؟..

رادوین پوزخند زد و گفت :با اجازه ی خودمون..

تانیا :خیلی بیجا کردید..مگه قرار نشد تا ما تو ویلا هستیم اینورا پیداتون نشه؟..


رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :بله قرعه انداختیم که به اسم شما افتاد..ولی اون قرار رو زمانی گذاشتیم که ویلا به ناممون نشده بود..نه الان که هر کدوممون 1 دونگ به نامشه..

تارا :چه ربطی داره؟..حرف زدید مرد باشید سر حرفتون وایسید..

راشا با همان لبخند گفت :تو مَردیمون که شَک نکن ..شنیدی رایان چی گفت؟..اون موقع که اون حرفو زدیم ویلا رو هوا بود و ما هیچ تکلیفی نداشتیم..ولی الان ویلا سه دونگش ماله ماست و هر وقت که بخوایم می تونیم بیایم توش..حَرفیه؟..

تانیا با حرص گفت :بهتره هر چه زودتر از اینجا برید وگرنه زنگ می زنم پلیس بیاد و محترمانه بیرونتون کنه..با وجود شما ما اینجا ازاد نیستیم..

رادوین خشک و جدی گفت :ما رو از پلیس نترسون خانم..پلیس هم بیاد مدرک نشونش می دیدم که این ویلا سه دونگش ماله ماست..بازم دستتون به جایی بند نیست که بخواید ما رو بیرون کنید..ما تو ویلای خودمون هستیم کاری هم به شما نداریم..


ترلان با پوزخند گفت :نه تورو خدا یه کاری هم داشته باشید..تعارف نداریم که..حالا چی می شد 2 ماه دیرتر می اومدین تو ویلاتون؟..

اینبار رایان گفت :چرا شما 2 ماه دیگه نمیاید؟..

تارا گفت :چون ما زودتر اومدیم ..

راشا :صف نونوایی نیست خانم.. زود اومدی که اومدی..اصل اینه که ما هم اومدیم و می خوایم بمونیم..قصد رفتنم نداریم..


ترلان دست به سینه گفت :یعنی هیچ راهی نداره دیگه نه؟..

رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :نـــه..

ترلان :خیلی خب..حالا که می خواین بمونید اینو بدونید ما هم از اینجا تکون نمی خوریم..همین الان یه دیوار بین ویلاها می کشیم هر کی تو ویلای خودش..مثل دوتا همسایه..چطوره؟..

پسرا نگاهی به هم انداختند..


رادوین گفت :اوکی..خیلی هم خوبه..من امروز یا فردا جورش می کنم..


دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا..


*******************


پسرا با خوشحالی دستاشونو زدن به هم ..


راشا گفت :همینه..بالاخره روشون کم شد..








دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا..

*******************

پسرا با خوشحالی دستاشونو زدن به هم ..

راشا گفت :همینه..بالاخره روشون کم شد..

رایان با لبخند سرشو تکون داد و گفت :فکر کردن ویلا تمام وکمال متعلق به خودشونه..باورکنید اگر نمی اومدیم دیگه راهمونم نمی دادن..هنوز نیومده درِ ویلا رو عوض کردن دیگه چکارا می خواستن بکنن بماند..


رادوین به طرف ویلا رفت وگفت :بی خیال فعلا که کشیدن کنار..باید به فکر دیوار باشیم..

راشا و رایان هم دنبالش رفتند..


راشا :حالا دیوارو از کجا جور کنیم؟..

رایان :من میگم توری بکشیم..هم کم خرجه هم بی دردسر..چطوره؟..


رفتند داخل..

رادوین گفت :اتفاقا منم تو فکر همین بودم..فعلا باید برم باشگاه..عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم..

بساط صبحانه را اماده کردند و مشغول شدند..

نمای داخلی ویلای پسرا هم کاملا شبیه به ویلای دخترا بود..فقط طرح و رنگ و نوع وسایل با هم متفاوت بود..

****************

دخترا با حرص رو صندلی اشپزخونه نشستند و تارا گفت : اَکِه هِی..اینا دیگه چی از جونمون می خوان؟..

ترلان :خیر سرمون گفتیم یه مدت واسه خودمون عشق و حال می کنیم تنها و راحت..حالا زد و سرخر از راه رسید..نه یکی نه دو تا ..ســــه تااااااا..


تانیا با حرص گفت :نشونشون میدم..فکر کردن چی؟..هه..با تهدید هم نمی کشن کنار..بهشون میگیم برید 2 ماه دیگه بیاید میگن نه ویلا 3 دونگش واسه ماست پس همینجا می مونیم شما برید..عجب رویی دارن..

تارا با خشم محکم زد رو میز که ترلان و تانیا از جا پریدن..

ترلان زد به بازوی تارا و گفت :اِِِِِِ..مگه مرض داری تو؟..ترسیدم..

تارا خندید و گفت :ببخشید جو گیر شدم..

تانیا با خنده گفت :میگن ادمو برق بگیره جو نگیره حکایته توست..

هر سه خندیدند..


تارا نفسش رو داد بیرون و گفت:چی می شد تمامه ویلا واسه خودمون می شد؟..اونوقت دیگه این همه مزاحم دور و برمون نبود..

ترلان :من که میگم یه کاری کنیم سهمشون رو بفروشن..آی روشون کم میشه..

تانیا نُچی کرد وگفت :نمیشه..مگه نمی بیند چطور سه دونگشونو به رُخ می کشن؟..فکر نکنم به این راحتیا بشه راضیشون کرد..

تارا:حالا ما میگیم شاید قبول کردن..

تانیا :من که میگم قبول نمی کنن..اینایی که من دیدم جون به عزرائیل نمیدن چه برسه به خونه..

هر سه خنديدند




بعد از صرف صبحانه رادوین سوار ماشینش که سمند سفید رنگی بود شد و از ویلا خارج شد..


رایان و راشا داخل ویلا بودند..



رایان در حالی که دکمه ی بلوزش را می بست از اتاقش بیرون امد..راشا با تلویزیون ور می رفت..


رایان نگاهی به او انداخت و گفت :چکار می کنی؟..


راشا:می خوام شبکه ها رو بیارم..سیم انتن بهش وصله ولی نمی دونم چرا کار نمی کنه..


رایان :خیلی وقته کسی بهش دست نزده..حتما خراب شده..راستی تو مگه امروز کلاس نداری؟..



راشا همونطور که کانال های تلویزیون رو امتحان می کرد گفت :نه امروز چهارشنبه ست..می دونی که چهارشنبه ها کلاس ندارم..


رایان :اره راست میگی..یادم نبود..خیلی خب من دارم میرم..فعلا..



راشا فقط سرشو تکون داد..رایان از خونه خارج شد..ماشینش ان طرف باغ پارک شده بود..


بعد از انکه دخترها متوجه قضایا شده بودند پسرا ماشین هاشون رو داخل باغ پارک کرده بودند..


ماشین رایان یه اِل90 نقره ای بود..


دیرش شده بود..سریع سوار شد و به راه افتاد..


***************


راشا پوفی کرد و کنار نشست..شبکه ها همچنان برفکی بودند..هنوز با چَم و خَم اینجا اشنا نبود..



از ویلا خارج شد..کسی توی باغ نبود..از پله ها پایین رفت..رویش را به طرف ویلا کرد و کمی عقب رفت..


نگاهی به پشت بام انداخت..روی پشت بامِ هر دو ویلا آردواز قهوه ای تیره کار شده بود و نمای زیبایی به ویلا بخشیده بود..چشمگیر و جذاب..



کمی که عقب رفت انتن را دید..حالا دنبال راهی می گشت تا بتواند به روی پشت بام برود..نگاهی به اطراف انداخت..نردبانِ بلند چوبی درست کنار دیوار زیر درختان بود..لبخند زد و به طرفش رفت..



نربان را بلند کرد و به طرف ویلا رفت..ان را مُماس با لبه ی پشت بام قرار داد..وقتی از محکم شدنش مطمئن شد از ان بالا رفت و به سختی روی سقف ایستاد..ولی به خاطر شیبداربودنش نتوانست تعادلش را حفظ کند و سریع نشست و دستاش را به کناره های پشت بام گرفت..نفسش در سینه حبس شده بود ان را بیرون داد..


سینه خیز به سمت انتن رفت..کمی نگاهش کرد و بعد از کلی بازرسی فهمید سیم انتن از همین قسمت انتهایی قطع شده است..فقط کافی بود سر دو پیچ را محکم به هم وصل کند..به خاطر شل شدنش باعث شده بود سیم از از داخل انتن خارج شود..




کارش که تمام شد همانطور سینه خیز عقب عقب رفت ..وقتی به لبه ی پشت بام رسید سرش را کج کرد تا نردبان را ببیند ولی اثری از ان نبود..



با تعجب و چشمان گرد شده نگاهی به پایین انداخت..نربان افتاده بود..ولی مطمئن بود محکمش کرده است..پس چطور افتاده بود؟..همین باعث تعجبش شده بود..



زمزمه کرد :هه..دِ بیا..خر بیار و باقالی بار کن..حالا من این بالا چه غلطی بکنم؟..




























"تارا"







حوصله م حسابی سر رفته بود..اَه..خیر سرمون اومدیم اینجا تنها باشیم صفا کنیم این سه کله پوک افتادن بیخ ریشمون..شانس نداریم کلا..



رفتم پشت پنجره ببینم بیرون ویلا چه خبره؟..ویلا در امن و امانه یا نه..


یکیشون جلوی ویلا ایستاده بود نگاش می کرد..چهارچشمی زل زده بودم بهش ببینم می خواد چکار کنه..



به اینور و اونورش نگاه کرد تا اینکه رفت اون پشت مشتا..یعنی می خواد چکار کنه؟..


چند لحظه نگذشته بود که دیدم نردبون به دست برگشت سر جاش..نربون رو گذاشت لبه پشت بوم و رفت بالا..



یه فکری به سرم زد ..ناخداگاه لبخند نشست رو لبام..


نگاهی به ترلان و تانیا انداختم..تانیا که داشت کتاب می خوند..ترلان هم با موبایلش ور می رفت..موقعیت رو مناسب دیدم و جیم شدم بیرون..



نردبون یه نمه سنگین بود ولی کی به این چیزاش کار داره؟..به من میگن تاراااااااا..



یه کم زور زدم و هلش دادم تا اینکه افتاد..با ذوق تو جام پریدم بالا..


دستامو زدم به هم و انگار که دارم خاکشو می تکونم در همون حال به پشت بوم نگاه کردم و گفتم :حالا می خوام ببینم چطوری می تونی بیای پایین..



کناری ایستادم تا ببینم چی میشه..مطمئنا صحنه ی فوق العاده تماشایی میشه..


چند دقیقه گذشت که دیدم داره عقب عقب میاد..نگاهش که به جای نردبون افتاد تعجب کرد..هنوز متوجه من نشده بود..


تا اینکه رفتم جلو و رو به روی بالکن ایستادم..اینبار متوجه من شد..ریلکس دستامو زده بودم زیر بغلم و خونسرد نگاش می کردم..با دیدن من انگار فهمید قضیه از چه قراره..



-- تو اینجا چکار می کنی؟..


طلبکارانه گفتم :اومدم هوا خوری..باید جواب پس بدم؟..


--نه نمی خواد..حالا که اومدی نردبون رو بذار سرجاش..


- کدوم نردبون؟..



به پایین اشاره کرد و گفت :مگه کور رنگی داری؟..جلو پاتو یه نیگا بندازی می بینش..


بدون اینکه پایین رو نگاه کنم گفتم :فرض کن دیدمش..که چی؟..


با حرص گفت :که چی نداره بذارش می خوام بیام پایین..


ابرومو انداختم بالا و گفتم :متاسفانه نمیشه..خیلی سنگینه زورم بهش نمی رسه..










لبخند نشست رو لباش..تعجب کردم..گفت :چطور وقتی داشتی مینداختیش زورت بهش رسید الان نمی رسه؟..چاخان نکن بذارش سر جاش..




اخم کردم و گفتم :اولا مواظب باش چی میگی..دوما انداختنش راحت بود برداشتنش به اون راحتیا نیست..اگرم می شد اینکارو نمی کردم..



--خب مگه مرض داشتی که انداختیش؟..




با این حرفش اتیشی شدم و گفتم :حالا که اینطور شد همون بالا بمون تا حالت جا بیاد..می خواستم کمکت کنم ولی ..



پرید وسط حرفمو گفت :خیلی خب خانم چرا جوش میاری؟..من غلط کردم خوب شد؟..اون نردبون رو بذار دیگه نمی تونم این لبه رو نگه دارم..



با بدجنسی گفتم :نه کمه..درضمن کی بود می گفت تو مَردیمون شَک نکن؟..خب جنابه مرد این عضله ها که فقط واسه خوشگلی نیست..مقاومت کن شاید یکی اومد کمکت..



با صدای ناله مانندی گفت :بالاخره که میام پایین..



گارد گرفتم :بیای که چی؟..



--که هیچی..که درد بی دوا و درمون..که زهر هلاهل..که یکی نیست بگه اخه راشای بیشعور میذاشتی وقتی کسی تو خونه بود می اومدی انتن رو درست می کردی..د اخه از این ضعیفه ها که کاری بر نمیاد..



-هوی به ما میگی ضعیفه؟..



--فعلا که با تواَم..مگه ضعیفه نیستی؟..



-معلومه که نه..



با شیطنت گفت : دِ نه دِ..اگر ضعیفه نبودی که می تونستی یه نردبون رو جابه جا کنی..دیدی حق با منه؟..




حالا فهمیدم نقشه ش چیه..پوزخند زدم و گفتم :با این حرفا خر نمیشم جناب..همون بالا بمون تا عین چَمن سبز کنی اخرش شاید گل هم دادی..




یه دفعه یه کلاغ قارقار کنان از بالای سرش رد شد و روی لباسش کار خرابی کرد..وای با دیدن این صحنه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده..



نگاش کردم صورتش با حالت چندش جمع شده بود و چپ چپ به لباسش نگاه می کرد..درست روی شونه ش لک شده بود..








صداشو شنیدم که گفت :اَه اَه..همینو کم داشتم..ببین چه به روز لباسم اورد..ای تف به روت کلاغه بد صدا..خاک تو اون سرت..د اخه ادب هم خوب چیزیه..هر جا که رسیدی خودتو خالی نکن شاید یه بدبخته بی نوایی مثل من این بالا گیر افتاده یه ضعیفه ای هم اون پایین وایساده هر هر می خنده..





تا الان داشتم به حرفاش می خندیدم ولی تا گفت ضعیفه یه سنگ ریزه از رو زمین برداشتم پرت کردم سمتشو گفتم :همون بهتر که اون بالا بمونی کلاغا رنگیت کنن..روز خوش جنابه مرد..





مرد رو با حرص گفتم..بچه پررو عجب رویی داشت..ولی حقشه..




آی قربونه اون کلاغه برم که به موقع سر رسید..بهتر از این نمی شد..




با سرخوشی رفتم تو ویلا..




*****************




راشا که دید چاره ای جز پریدن ندارد..اروم اروم خودشو سُر داد پایین..ولی کنترلشو از دست داد و به سرعت لیز خورد.. 




به موقع لبه ی پشت بام را گرفت..اویزان شده بود و با پایش دنبال ستون می گشت..ولی ستون با او فاصله داشت..




مجبور بود بپرد..نفس عمیقی کشید و به پشت سرش نگاه کرد..جای مناسبی بود و فاصله ش هم زیاد نبود..




با یک حرکت پرید..دستانش را روی زمین گذاشت و نفس حبس شده ش را بیرون داد..عرق کرده بود..




نگاهی به ویلای دخترا انداخت و با حرص لب هایش را روی هم فشرد..بعد از ان هم وارد ویلا شد..




تمام مدت تارا پشت پنجره نامحسوس نگاهش می کرد..




تانیا رو به تارا که مرتب لبخند می زد گفت :چته تو؟..همچین شنگول می زنی..




تارا با ذوق دستاشو زد به هم و گفت :وای تانیا یه کاری کردم کارستووووووون..




ترلان خندید و گفت :چه کار کردی اَلستوووووون؟..




تارا با هیجام اتفاقات درون باغ را برای دخترا تعریف کرد..به روی لبانشان لبخند نشست..




ترلان :ایول کارت حرف نداشت..بالاخره یکیشون دمش قیچی شد..




تانیا گفت :خب اره..این بلا و بیشتر از اینا حقشونه ولی نکنه یه وقت بخوان تلافی کنن؟..




تارا پشت چشم نازک کرد و گفت :خیلی غلط کردن..اگر به فکر تلافی بیافتن یه پاتَکی بهشون می زنم که تا عمر دارن یادشون نره..










پسرا سر میز نشسته بودند و شام می خوردند..راشا در مورد موضوع امروز توی باغ به پسرا چیزی نگفته بود..مطمئن بود با بیان اتفاقات پیش امده حتما مورد تمسخر رایان قرار می گیرد..کلا اینجور مواقع ترجیح می داد سکوت کند..






رادوین که از موضوع پارتی و مهمانی اخر هفته ای که رایان به ان دعوت شده بود با خبر بود سکوت بینشان را شکست و رو به رایان گفت :فردا پنجشنبه ست..پارتی میری؟..





رایان که در حال جویدن لقمه ش بود چند لحظه بی حرکت ماند..یه قُلوپ اب خورد و گفت :مجبورم برم..





رادوین سرش را تکان داد و گفت :فقط مراقب باش کار دست خودت ندی..یه وقت مست و پاتیل نشی و بعدش..





رایان خندید و گفت :نه بابا حواسم هست..بار اولم که نیست..داش رایان رو دست کم گرفتیا..






راشا لقمه ش رو قورت داد و گفت :کاری به دست کم گرفتن یا نگرفتن نداره که..ولی بخور نوش جونت جای منم بخور..





رایان با شیطنت گفت :چـــی؟..





راشا هم شیطون شد .. ابروشو انداخت بالا و گفت :اب شَنگولــــی..





هر سه خندیدند..






رایان گفت :شماها هم می اومدید خوش می گذشت..





رادوین :نه ما بیایم کجا؟..اولا که دعوت نشدیم..دوما تو که می دونی من سر خورد جایی نمیرم..





راشا :ولی من سرخود همه جا میرم..خواستی یه ندا بده سه سوته حاضر میشم..





رادوین اخم کرد وگفت :لازم نکرده..رایان تنها میره..





راشا:خب مگه چیه؟..میریم دور هم عشق و حال می کنیم..





رادوین سرشو تکون داد و گفت :مُنکر عشق و حالش نمیشم..ولی من تصمیم دارم خودمون یه مهمونی ترتیب بدیم..همه ی بر و بَچ رو هم دعوت کنیم..





رایان و راشا با خوشحالی نگاهش کردند که رایان گفت :دمت گرم ..کارت درسته..خوراکی و غذا و کلا تنقلاتش با من..





راشا دستشو برد بالا و گفت :منم بر و بَچ رو خبر می کنم..





رایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت :خسته نشی یه وقت؟..






راشا اَدای دخترا رو در اورد و انگشتاشو خیلی ظریف تو هم گره کرد ..چند بار پشت سر هم پلک زد و گفت :نه جیگــــر..مگه نمی بینی تازه ناخونامو سوهان کشیدم..خراب میشه..دلت میــــاد؟..






رایان با خنده گفت :پاشو خودتو جمع کن خرسه گنده..





راشا به رادوین اشاره کرد واروم گفت :خرس که اینه..من یه چیز دیگه بودم..





رادوین چپ چپ نگاهش کرد که راشا سریع گفت :از نظر هیکل میگم بابا..ماشاالله بَر و بازوت تو حلقم چی ساخته لامصب..





رادوین خندید و گفت :تو هم یه کم ورزشاتو سنگین کنی میشی مثل من..





راشا:نه دستت درد نکنه..اون بار پدرمو در اوردی..تا 1 هفته راه رفتنم مثل موج فرستادن موقع رقص تکنو شده بود..همه تو خیابون چپ چپ نگام می کردن..میونه ی من با لطافت وظرافت بیشتر و بهتر جور در میاد..





رایان از پشت میز بلند شد که همون موقع صدای زنگ اس ام اس گوشیش تو فضای اشپزخونه پیچید..موبایلش روی میز بود تا اومد برش داره راشا زودتر این کار و کرد و سریع از جاش بلند شد..






رایان می خواست گوشی رو بگیره ولی راشا دستشو برده بود بالا و نمی ذاشت..






رایان با حرص گفت :بده من گوشی رو..راشا پوستتو می کنم گوشی رو بده..





راشا با خنده گفت :نچ نمیشه..نا نفهمم کی اِس فرستاده بهت نمیدم..





رایان :مگه تو فضولی؟..بده من بهت میگم..






راشا از دستش در رفت و گفت :اره تو فکر کن فضولم..پس بذار به کارم برسم..





رادوین با خنده از جا بلند شد و دنبالشون رفت..راشا و رایان دنبال هم می کردند..در اخر راشا فرار کرد تو یکی از اتاق ها و درو قفل کرد..






رایان محکم زد به در و گفت :راشا درو باز کن..به خدا دَماری از روزگارت در بیارم که خودت حض کنی..اِس رو خوندی نخوندیا..راشا بهت میگم باز کن..راشــــا..






صدای راشا بلند از توی اتاق به گوششون رسید:به بـــه..ببین کی اس داده..هانی جونته ..بذار ببینم چی فرستاده..





رایان که نفس نفس می زد و سرخ شده بود یه مشت محکم به در زد و گفت :مگه اینکه دستم بهت نرسه راشا..





راشا خندید و گفت :برسه هم کاری نمی تونی بکنی..گوش کن ببین دوست دختر نازنینت چی فرستاددددده..





با لحنی اروم و با احساس گفت : " ببین غمگین , ببین دلتنگِ دیدارم





ببین خوابم نمی آید , بیدارم





نگفتم تاکنون اما کنون بشنو





تو را بیش از همه , من دوست می دارم





رایانم قرارِ فرداشبمون رو فراموش نکنی عزیزم..مشتاقانه منتظرم ببینمت.."






رایان با کف دست به پیشونیش زد و گفت : د نخون لعنتی..اون غلط کرد با تو..





راشا بلند خندید و گفت :به من چه؟..هانی جون عاشقت شده خِفته منو می چسبی؟..





رادوین با لبخند کنار رایان ایستاد و به راشا گفت :بیا بیرون بسه دیگه..





راشا:نه کجا بیام؟..تازه می خوام جواااااب اِس رو بدمممم..






رایان که به اوج عصبانیت رسیده بود گفت :راشا خریت نکنـــی..





محکم زد به در و ادامه داد:دیوونه چیزی نفرستی..باز کن این در و تا حالیت کنم..






راشا:اهااااااان..فرستادم..





گوش کن ببین خوبه؟.. " هانی جونم منم بی صبرانه مشتاق دیدارت هستم..برای فرداشب لحظه شماری می کنم خانمی..حسابی خوشگل کنیا..می خوام وقتی می بینمت ضربان قلبم به اوج برسه..شبت بخیرعزیزم.."..پسندیدی داش رایان؟..






رایان با حرص دندوناشو روی هم فشرد و افتاد به جونه در..رادوین هر کاری می کرد تا او را ارام کند نمی شد..هم خنده ش گرفته بود و هم از دست راشا حرص می خورد..
پاسخ
 سپاس شده توسط 975 ، saba 3
#4
یک دفعه در باز شد و رایان تا به خودش بیاد راشا از زیر دستش فرار کرد..رایان دنبالش دوید..اخر هم از پشت یقه ش رو گرفت و پرتش کرد رو زمین..
هر دو برادر با هم کشتی می گرفتند..راشا می خندید و رایان با حرص به او ضربه می زد..البته ضربه هایش انقدر درد نداشت ولی جوری بود که تمام حرصش را خالی کند..

راشا با خنده گفت :بدبخت گوشیت داغون شد..
رایان با خشم گفت :به درک..حال تو رو بگیرم روحم شاد میشه جیگرم حال میاد..همین بسه..
راشا :پس روحت شاد و یادت گرامی..
رایان :مرض..می کشمت..
راشا با خنده در حالی که دستای رایان رو سفت چسبیده بود گفت :بیچاره از بس عُقده ای هستی ..باشه بزن عقده هات خالی شه..
رایان محکمتر زدش که صدای اخش در اومد ولی هنوز می خندید..
رادوین اومد جلو که از هم جداشون کنه ولی راشا دستشو گرفت و کشید..رادوین افتاد کنارش..
حالا هر سه با هم کشتی می گرفتند و می خندیدند..
****************
راشا در حالی که حوله ش را دور گردنش انداخته بود از دستشویی بیرون امد..صورتش را خشک کرد و رو به رایان که سرش تو گوشیش بود گفت :نترس اِس ندادم..
رایان :می دونم..دارم جواب اِسِ هانی رو میدم..
راشا با ذوق گفت :جونه من؟..چی براش فرستادی؟..
رایان با اخم سرشو بلند کرد و گفت :باز هوس مشت و مال کردی؟..
راشا قولنج گردنش را شکست و گفت :نه قربون دستت..دیگه تا 1 ماه مشت و مال نمی خوام..حسابی کوبیده شدم..
رایان با لبخند گفت :حقته..
راشا:باشه حقمه..فقط جونه من بگو چی فرستادی؟..
رایان:نگم خوابت نمی بره نه؟..
راشا:نه..
رایان:نه و نگمه..هیچی گفتم فرداشب میام..
راشا عین لاستیک که بادش خالی شده باشد لباشو اویزان کرد وگفت :همین؟..نه قربون صدقه ای..نه فدات بشمی..هیچی؟..
رایان با اخم گفت : نه اینا رو بگم واسه چی؟..همین که میگم میام کافیه..



راشا به طرف اتاقش رفت و گفت :بابا تو دیگه کی هستی؟..دختره خوشگله ..پولداره..عاشقت هم که هست..دیگه ناز کردن نمی خواد که ..دو دستی بچسبش ولش نکن..


رایان :من می دونم دارم چکار می کنم..تو به فکر خودت باش..

راشا تو درگاه اتاقش ایستاد و با لبخند گفت :اخه تو توی ما خرشانس تشریف داری..وگرنه من اگه از این شانسا داشتم که الان اینجا نبودم..
رایان خندید و گفت :پس کجا بودی؟..
راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :وَره دله یاره خوشگل و پولدارم..یا اینکه الان نامزد بودیم بهم زنگ می زد می گفت : "دوست دارم عشقِ من..خوب بخوابی زندگیم..بدون تو میمیرم..خوابِ منو ببینی..از دور میبوسمت آرامشِ من..صدات نباشه من خوابم نمیبره..لحظه لحظه ی من خوشه با تو و..".. بقیه ش هم سانسوره نمیشه گفت..

رایان با خنده از جا بلند شد و گفت :هه..چه نچسبه این نامزدت.. خوب مثه آدم بگه شب بخیر..
محکم زد رو شونه ی راشا و ادامه داد : باور کن اگر این لاوترکوندنا بعد از عروسی هم همینجور پا برجا و محکم می بود هیچکی نمی رفت محضر طلاق و..بعدش هم جدایی ..

راشا که شونه ش رو می مالید گفت :قد شتر..دست زورِ گوریل..هیکل اورانگوتان..قیافه حالا میمون نه ته تهش وزغ..مگه غیر از اینه؟..شب بخیر..

سریع رفت تو اتاقش..رایان با لبخند گفت :داشتی نامزد عزیزتو توصیف می کردی؟..
راشا با خنده و صدای پر از شیطنتی گفت :نه داشتم شرح حاله یکی از داداشای گلمو می دادم..می شناسیش؟..اسمش رایانه..نه از اون رایانه ها ..از این رایان بیخود بی مصرفا..
بعد هم بلند زد زیر خنده..

لبخند اروم اروم از روی لبان رایان محو شد..تازه متوجه معنا و مفهوم حرف های راشا شده بود..با حرص زد به در و گفت :مرض..رو اب بخندی بیشعور..دارم برات راشا..
راشا:مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشید..لطفا جهت کَپیدن هر چه سریعتر اقدام فرمایید..

رایان یه دونه با خشم زد به در ولی ناخداگاه به روی لبانش لبخند نشست..
همیشه با کارهای راشا هم حرصش می گرفت و هم روحیه ش شاد می شد..
کلا راشا همیشه پر انرژی بود و اگر یک روز در خانه نبود و بین برادرانش حضور نداشت خانه سوت و کور می شد و گویی روح و شادابی در فضای خانه جریان نداشت..

رادوین چون حسابی خسته بود زودتر از برادرانش به اتاقش رفته بود..
رایان با یاد اوری مهمانی فرداشب لبخندش محو شد و نفسش را بیرون داد..
دستی به گردنش کشید و به اتاقش رفت.. 


فصل نهم

رایان شیک و اماده از اتاقش بیرون امد..
یک بلوز اسپرت مشکی که قسمت چپ ان درست روی نیمی از سینه و شانه طرح های زیبایی از خطوط طوسی و سفید کار شده بود..



کت اسپرت مشکی و شلوار جین هم به رنگ مشکی تیپش را بی نقص نشان می داد..جذاب تر از همیشه به چشم می امد..موهایش را به سمت بالا داده بود و تره ای از موهای جلویش صاف به روی پیشانیش ریخته بود..


رادوین توی سالن نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد..راشا هم توی اشپزخونه بود..

رادوین با دیدن رایان و ان سر و تیپ سوت کشید و گفت :اهووووو..کی میره این همه راهو..چه تیپی به هم زدی..
رایان لبه های کتشو تو دست گرفت و چرخید .. با ژستی خاص ایستاد و گفت :چطوره؟..

صدای راشا را از پشت سرش شنید:بیست..خفـــــــن دخترکش شدی ..کوفتت بشه..
رایان همزمان برگشت که یه حس سرما و خیسی را روی قسمت سینه ش حس کرد..لیوان اب یخی که تو دستانِ راشا بود تمامش رو لباس رایان پاشیده شده بود..

رایان دستاشو از هم باز کرد و با حرص زیر لب گفت :چه غلطی می کنی؟..ببین چه به روزم اوردی..اَه..
راشا که هول شده بود تندتند گفت :اوه اوه شرمنده..داشتم واسه رادوین اب می اوردم یهو برگشتی و..
رایان :حالا من چطوری به این مهمونیه کوفتی برم؟..
رادوین ازهمونجا گفت :مگه همین یه دونه تیشرتو داری؟..برو یکی دیگه بپوش..
رایان رو به رادوین گفت :چی میگی تو؟..این تیشرت با این کت سته..
راشا :خب یه ست دیگه بپوش..مثلا تیشرت و کته طوسی ..

رایان با نوک انگشت زد به پیشونیِ راشا و گفت :آی کیو..دارم میرم پارتی شبونه..برای اولین بار تو مهمونیه این دختره و باباش حضور دارم..نمی خوام تیپم عین بچه دبستانیا باشه..تو که می دونی من رو این چیزا حساسم..د اخه چرا حواستو جمع نمی کنی تو؟..
به طرفش خیز برداشت که راشا هم فرار کرد رفت کنار رادوین ایستاد..

راشا:ای بابا..به من چه؟..تا پارتی 1 ساعت دیگه مونده..اصلا درش بیار می ندازیم لب بالکن خشک میشه..تابستونه دیگه یه باد بهش بخوره خشکه..
رادوین:راست میگه درش بیار این کولی بازیا رو هم بذارید کنار..

رایان در همون حال که کتشو در می اورد گفت :می خواستم 1 ساعت زودتر حرکت کنم که سر ساعت اونجا باشم..لااقل زودتر هم برگردم خونه..اخه فاصله ی خونه شون با اینجا زیاده ..



با یه حرکت که موهاش هم از حالت اراسته خارج نشود تیشرت را از تنش در اورد..


پرت کرد تو بغل راشا و گفت:برو بندازش لب تراس..
راشا هم تیشرتو پرت کرد تو بغل رادوین و تند تند با صدای زنونه گفت :اخ اخ دیدی چی شد؟..خاک به سرم غذام سوخت..

بعد سریع از جا پرید و رفت تو اشپزخونه..رایان و رادوین به این حرکت راشا می خندیدند..
رادوین تیشرتو پرت کرد تو بغل رایان و گفت :خودت ببر بنداز..انقدرم دست دست نکن دیرت میشه..
رایان با حرص گفت :به درک..ای کاش می شد نرم..د اخه اینم شانسه من دارم؟..اَد باید هانی دختر شهسواری از اب در می اومد..
رادوین:حقته..تا تو باشی سریع وا ندی..
رایان به طرف در رفت و گفت :وا کجا بود؟..دختره سیریش بازی در اورده..هنوزم بینمون چیزی نیست..هر چی هست از طرفه اونه نه من..
بعد هم رفت بیرون..

یه رکابی جذب مردونه به رنگ مشکی تنش بود..
عضله های مردانه و ورزشکاریش به زیبایی به رخ کشیده می شد..
با اون شلوار جین و موهای اراسته چون مُدلی جذاب می درخشید..
********************

" ترلان "

تانیا و تارا خوابیده بودن..همیشه عصرا می خوابیدن ولی من عادت نداشتم..
دیگه چیزی تا تاریک شدن هوا نمونده بود ولی همچنان خواب بودن..
دلم می خواست برم بیرون یه کم هوا بخورم..والا تو خونمون ازادتر از اینجا بودیم..بین این به قول تارا "سه کله پوک" بدجور گیر افتاده بودیم..

اول رفتم پشت پنجره تا بیرونو یه دید بزنم که اگر مزاحما نبودن بعد برم تو باغ..
پرده رو زدم کنار و نگاهی به اطراف انداختم..چشم چرخوندم ..نگام افتاد به یکیشون که رو بالکن وایساده بود..
اهـــــو..اینو باش..چه هیکلی..
یه بلوز تو دستاش بود که اول تکونش داد بعد هم انداختش رو تراس..
نگاهی به باغ انداخت و دستاشو برد بالا..انگشتاشو تو هم گره کرد و برد پشت سرش..به بدنش کش و قوسی داد و دستاشو اورد پایین..

لامصب عجب هیکلی داره..عضله ها رو داشته باش..با اون ژستی که گرفته بود شده بود عین مدل هایی که عکسشون روی مجله های مد و زیبایی هست..
مردان خوش هیکل و جذابی که با رکابیِ جذب و شلوار جین عکساشون رو جلد و صفحات مجله ها چاپ شده بود..

اینی که من می دیدم حتی از اونا هم صد پله خوشگل تر و با حال تر بود..

خوب که اطرافشو رویت کرد رفت تو ویلا..

اروم در ویلا رو باز کردم و رفتم بیرون..یه نقشه ای تو سرم بود که اگر تا پای عملی شدنش پیش می رفت کلی حال می کردم..واقعا اون صحنه دیدن داره..


واسه اینکه از پنجره منو نبینن سرمو خم کرده بودم..همونجوری تند خودمو رسوندم به تراس..تیشرت رو از لب تراس برداشتم و عین برق به طرف ویلا دویدم..وقتی درو بستم نفس نفس می زدم..پشتمو چسبوندم به در و چشمامو بستم..یه نفس عمیق کشیدم که اروم بشم..


با صدای تارا تو جام پریدم..

تارا:چرا نفس نفس می زنی؟!..سگ دنبالت کرده؟!..اصلا چرا پشت در وایسادی؟!..

با اخم گفتم :اَه..هی چرا چرا نکن ..صبر کن بهت میگم..فعلا تا متوجه نشده باید کار این تیشرتو بسازم..


تارا با تعجب نگام کرد..از سیر تا پیاز نقشه م رو براش گفتم..

یه لبخند شیطنت امیز نشست رو لباشو اروم گفت :ایول عجب فکری..منم باهاتم..

-تانیا هنوز خوابه؟..

تارا :اره..اونو بیخیال نقشه رو بچسب..


نشستم رو مبل و تیشرت رو تو دستم فشردم..رو به تارا گفتم :برو بیارش..زود باش تا دیر نشده..

تارا:باشه باشه..الان میارم..تو انباریه؟..

سرمو تکون دادم و گفتم :اره ..تو یه جعبه ی چوبیِ..کنارجعبه ابزار..


تارا سریع رفت..به تیشرت نگاه کردم..گرفتمش بالا..خوشگل بود..مشکی که روی قسمت شونه و سینه ش خطای طوسی و سفید کار شده بود..بوی ادکلنش داشت خفه م می کرد..ناخداگاه به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم..

اوممممم..عجب بویی..خاک برسرش که انقدر خوش سلیقه ست..


تارا اومد..پلاستیک رو از دستش گرفتم و بازش کردم..نگام که بهش افتاد لبخند شیطانی زدم..خودش بود..با همین کارشو می سازم..

بچه پررو..واسه من اینجا جا خوش کردن؟..خوبه قرعه انداختیم که به نام ما افتاد..بازم زبونشون شیش متر درازه واسه ما سه دونگ سه دونگ می کنن..هه..نشونتون میدم..همچین که بفهمید یه مَن ماست چقدر کره میده..





تیشرتش رو قسمت سینه ش کمی خیس بود..تارا با اتو خشکش کرد..حالا بهتر شد..دیگه وقت عملی کردن نقشه م بود..

کارم که با تیشرت خوشگلش تموم شد از جام بلند شدم..

رو به تارا که کنارم ایستاده بود گفتم :تو برو تانیا رو بیدار کن دیگه شب شده..منم برم اینو بذارم سر جاش ..

تارا:باشه..فقط مراقب باش نفهمن..

-حواسم هست..


تارا که رفت منم از ویلا اومدم بیرون..گوشه ی تیشرت تو دستام بود و خیلی اروم به طرف ویلاشون رفتم..

خوبه تا الان دیوار نکشیدن وگرنه کارم سخت می شد یا اصلا غیر ممکن می شد..


تیشرت رو خیلی اروم پهن کردم لب تراس وتند و سریع به طرف ویلای خودمون دویدم..

این از این..وای که وقتی بپوشش تماشایی میشه..

**********************

رایان تیشرت رو پوشید و تو اینه به خودش نگاه کرد..نگاه ش پر از رضایت بود..وارد هال شد..رادوین نبود..راشا توی هال نشسته بود و با گیتارش ور می رفت..

رایان هنوز قدم اول رو به دوم برنداشته بود که تنش شدیدا خارش گرفت..اول گردنش..بعد هم کمرش..شکم..بازو..کلافه شده بود..

دور خودش می چرخید و تن و بدنش رو می خاروند..

راشا با دیدن رایان گیتارشو گذاشت زمین و بلند شد..مات و مبهوت به او نگاه می کرد که توی سالن می دوید و در حالی که زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد تندتند به کمر و دست و گردنش دست می کشید..


راشا :بسم الله الحمن الرحیم ..رایان خوبی؟..جنی شدی؟..چرا همچین می کنی تو؟..

رایان داد زد :واااااااااای راشا می خاره..همه جام می خاره..وای..آخ..آی آی..می خااااااره..دیوونه م کرده..

راشا رفت جلو و گفت :یه جا وایسا ببینم چی میگی..هی وول نخور..صبر کن..

دست رایان را گرفت ولی ارام و قرار نداشت..صورتش سرخ شده بود..

راشا:چی شده اخه؟!..

رایان :نمی دونم..همین که تیشرتو تنم کردم اینجوری شدم..وای راااااااشا می خاره..جونه من اینجای کمرمو یه کم بخارون..دستم نمی رسه..


راشا همون جور که می خندید پشت رایان رو از روی تیشرت می خاروند..

راشا:همین جا؟..

رایان:اره اره..یه کم اینورترش هم هست..آی آی..اصلا همه جاش می خاره..

راشا با یه حرکت تیشرت رو از تن رایان در اورد ..تموم تنش قرمز شده بود..


لبخند از رو لبان راشا محو شد..بهت زده گفت :اوه اوه همه ی تنت سرخ شده..بپر تو حموم.. یالله..



رایان بدون هیچ حرفی به طرف حمام دوید..


راشا نگاه مشکوکی به تیشرت انداخت..ان را از روی زمین برداشت و خوب بازرسیش کرد..داخل تیشرت را نگاه کرد..با تعجب همه جای لباس را از نظر گذراند..



زیر لب زمزمه کرد :اینا دیگه چیه؟..مگه رو بالکن..


سریع از ویلاخارج شد..به لب تراس دست کشید..تمیز بود..نگاهی به اطراف انداخت..سایه ای محو را پشت پنجره ی ویلای دخترا دید..



برگشت تو..رایان در حالی که با حوله سرش را خشک می کرد از حموم بیرون امد..


رایان:وای راشا راحت شدم..دیگه کم مونده بود پوست تنمو بکنم..


راشا با لبخند گفت :خداییش حق هم داشتی بگی تنم می خاره و پوستم داره کنده میشه..


رایان چشماشو ریز کرد و گفت :چطور؟!..


راشا گفت :فعلا برو حاضر شو بعد بیا بهت میگم..



رایان نگاهی به ساعت توی هال انداخت و گفت :فوقش 1 ساعت دیرتر می رسم مهم نیست..من میرم حاضرشم..


موهایش را به همان حالت و مدل قبلی درست کرد..بلوز سفید..کت اسپرت سفید و شلوار جین ضخیم سفید..اینبار سرتا پا تیپ سفید زده بود..جذاب تر از قبل دیده می شد..


کمی از ادکلنش را به زیر گردن و موچ دستش زد..کمی از ان به کف دستش زد و چند بار روی صورت خود با کف دست ضربه زد..


از اتاق بیرون رفت..راشا همچنان با گیتارش مشغول بود..



با دیدن رایان سوت کشید و گفت :به بــــه..داش رایانو باش..یه پیشنهاد دارم برات.. امشب پشت سرت یه امبولانس راه بنداز..


رایان خندید و گفت :چرا؟..


راشا:چون کشته و مرده هات زیاد میشن جنــــاب..


رایان خندید و گفت :اینا رو بی خیال..اون موقع می خواستی یه چیزی بگی..چی بود؟!..


راشا سرشو تکون داد و گفت :می دونی چی باعث شده بود تنت بخاره؟..


رایان مشکوک نگاهش کرد و گفت :چی؟!..


راشا :پشمِ شیشه..


رایان با تعجب گفت :پشمِ شیشه؟!..نه بابا پشم شیشه کجا بود؟!..من فقط تیشرتمو انداختم لب تراس..همین..


راشا:اره خب..ولی از بعدش که خبر نداری..پاتَک خوردی برادرِ من..


رایان این بار با تعجب بیشتری گفت :پاتَک؟!..هیچ می فهمی چی میگی؟!..



راشا با صدای ناله مانندی گفت :اره می فهمم..خوبم می فهمم..چون یکیش قسمت خودمم شده..ولی مثل اینکه ماله تو بدتر بوده..فعلا برو تا دیرت نشده..تو یه فرصت مناسب در موردش حرف می زنیم..







رایان همونطور که به کتش دست می کشید به سمت در رفت و گفت :خیلی خب..پس من رفتم..امشب بدون شک دیرتر میام..خداحافظ..


راشا:اوکی..خوش بگذره..


رایان با لبخند از ویلا خارج شد..


************************


" ترلان "



تموم مدت پشت پنجره کشیک می دادم ببینم چی میشه..ای کاش می شد تو خونه رو هم دید..


تارا هم کنارم وایساده بود..ولی تانیا داشت سریال می دید..تو هیچ شرایطی دست از سریال دیدن بر نمی داشت..



تارا اروم گفت :حتما الان تیشرتو تنش کرده و حالا بِخارون کی نَخارون..


لبخند زدم و گفتم :اره ..فقط خدا کنه همونجوری بیاد تو حیاط یه کم بهش بخندیم..



در ویلا باز شد..چهارچشمی نگاش کردیم..اِی بابا..اون یکی بود..داشت به لب تراس دست می کشید..


تارا:انگار شک کردن..ببین چه مشکوک به تراس نگاه می کنه..


- بی خیال از کجا می خوان بفهمن؟..تازه بفهمن مثلا چی می خواد بشه؟..


تارا شونه ش رو انداخت بالا..



چند دقیقه دیگه گذشت..داشتیم ناامید می شدیم که بالاخره از ویلا اومد بیرون..خودش بود ولی با یه تیپ و سر و شکل جدید..خداییش تیپ سفید جذابترش می کرد..






تارا اروم گفت :اوهــــو..عجب تیپی زده..انگار باعث ثوابه طرف شدیم..



همونطور که با چشم دنبالش می کردم گفتم :ولی حیف شد نتونستیم ببینیم بعد از پوشیدن تیشرت حال و روزش چطور شده ..اما از یه چیزی مطمئنم..حتما تنش کرده که بعد پشیمون شده و رفته تیپشو عوض کرده..




به تارا نگاه کردم..جفتمون لبخند زدیم و دستامونو زدیم به هم..



- ایول اصلش همینه که حالشون گرفته بشه که شد..




هر دو خندیدیم..برگشتم تا ببینم اوضاع بیرون در چه حاله که با دیدنش کُپ کردم..وای..



در ماشینشو باز کرده بود وهمونطور ایستاده بود..نگاهش مستقیم به پنجره ی ویلا بود و از بد شانسی منم صاف و صامت پشت پنجره ایستاده بودم..



خیره شده بود به من..هل شدم..تارا رو کشیدم کنار خودمم چسبیدم بهش و پرده رو انداختم..








تارا که متوجه شده بود زد زیر خنده..یه دونه زدم به بازوشو با اخم گفتم :مرض..کجاش خنده داشت؟..




همونطوربا خنده گفت :خدا وکیلی همه جاش..پسره دیدت الان حتما می فهمه کاره تو بوده..




با حرص گفتم :به درک..بذار بفهمه..هیچ غلطی نمی تونه بکنه..





تارا بلندتر خندید..یه نگاه به خودم انداختم..یه تاپ صورتی با شلوارک هم رنگ خودش..البته شلوارم پیدا نشده بود ولی مطمئنا بالا تنه م رو دیده..




خب ببینه..من که تو مهمونیا مجلسی می پوشم اینم روش..




ولی اخه الان تو این موقعیت؟..




وای بی خیال..چیزی نشده که..اره واقعا چرا بیخود به خودم گیر میدم؟..





همراه تارا کنار تانیا نشستیم..




شیش دونگ حواسش به سریالی بود که از تلویزیون پخش می شد..




" رایان "





ماشینمو جلوی ویلای شهسواری پارک کردم..پیاده شدم و یه دست به کتم کشیدم ..




در ماشین رو قفل کردم و به طرف ویلا رفتم..صدای اهنگ و موسیقی تا بیرون می اومد..عجب نفهماییَن..نمیگن صدا بیرون بیاد یهو یکی زنگ می زنه پلیسا می ریزن تو ویلا..




پولدار جماعت وقتی تا سرحد مرگ به عیش و نوشش برسه بی خیال همه چیز میشه..شهسواری ودخترش هم یکی از اونا..





زنگ رو زدم..در باز شد..ایفنشون تصویری بود..بدون شک فهمیدن منم..حدسم درست بود ..چون تا پامو گذاشتم تو حیاط ویلا از دور دیدم دختر شهسواری داره به طرفم میاد..




از همونجا نگاهی بهش انداختم..یه پیراهن مجلسی فوق العاده باز و کوتاه به رنگ قرمز اتشین..که معلوم نبود روش چکار کرده بودن انقدر برق می زد..از اون دور که می اومد برقش چشمو می زد..




با حالت ناز و کرشمه خرامان خرامان به طرفم می اومد..منم سرعتمو کم کرده بودم..




درست رو به روم ایستاد..حالا می تونستم صورتشو کامل ببینم..خودشو تو ارایش غرق کرده بود..یه لبخند بزرگ هم روی لباش بود..




صدای نازک و ظریفش به گوشم خورد :سلام عزیزم..خیلی خیلی خوش اومدی..ولی چرا انقدر دیر کردی؟..تقریبا 1 ساعت از مهمونی گذشته..




بازومو گرفت..چیزی نگفتم..




همونطور که به طرف ویلا می رفتیم گفتم :سلام..کاری برام پیش اومد نتونستم بیام..










با ذوق بازومو فشار داد و گفت :بی خیال..وای رایان معرکه شدی..عجب تیپی زدی..مجلس بدون تو گرمایی نداره..نمی دونم چرا تو که دیر کردی دمق شدم و دیگه دوست نداشتم پارتی رو ادامه بدم..






تو دلم بهش پوزخند زدم ولی روی لبام لبخند نشوندم و گفتم:من بار اولمه تو مهمونیای شما شرکت می کنم..پس چرا ..





پرید وسط حرفمو و گفت :بذار بعد بهت میگم..فعلا بریم تو که می خوام به همه ی دوستام معرفیت کنم..





تو دلم خندیدم و گفتم :وای که چه افتخاری نسیبِ من شده..هه..دوستاش..حتما تو پررویی از خودش کم ندارن..






رفتیم تو..دیگه بِالواقع صدای موزیک کرکننده بود..تا حالا پارتی زیاد رفته بودم ولی اینجا یه چیز دیگه بود..





دم و دستگاهی چیده بودن بیا و ببین..تشکیلات و تزئیناتشون حرف نداشت..






صدامو بردم بالا طوری که توی اون بَلبَشو بازار بفهمه چی میگم گفتم :پدرت تو مهمونی نیست؟..





اونم بلندتر ازمن گفت:نـــه..بابا حالش رو به راه نبود موند خونه..





-مگه اینجا خونتون نیست؟!..





بلند زد زیر خنده و گفت :نه بابا اینجا ویلای منه..هر از گاهی مجردی توش پارتی می گیرم..






فقط سرمو تکون دادم..می دونستم خرپوله ولی نه تا این حد که یه ویلا به این بزرگی از خودش داشته باشه..حتما بیشتر از اینم داره..مفت چنگش..دارندگی و برازندگی مصداقه اینجور ادماست..






اینبار دستمو گرفت..انگشتاشو لا به لای انگشتام قفل کرد..هیچ حسی نداشتم..جز اینکه این دختره عجیب به نظرم مزاحمه..دوست داشتم دور و برم نباشه و تا می تونم از این پارتی لذت ببرم..ولی تا این کَنه همینطور بهم چسبیده بود نمی تونستم حتی راحت نفس بکشم عیش و نوش که جای خودشو داشت..





منو برد یه گوشه از سالن که جمعیت زیادی دور هم نشسته بودند..






نیم نگاهی به سالن انداختم..همه ریخته بودن وسط و تند و گرم می رقصیدن..





وای که چه حالی میده..ای کاش می شد منم می رفتم بینشون.. ولی قبلش باید خودمو گرم می کردم..






همینطور که داشتم تو دلم واسه خودم نقشه می کشیدم که چکار کنم امشب حسابی بهم خوش بگذره رسیدیم و نگاهی به رو به روم انداختم..دختر و پسرایی که تنگه هم نشسته بودن....





هانی دستمو یه کم فشار داد و رو به جمعیت با صدای بلند گفت :خانما و اقایون ساکت چقدر حرف می زنید شماها..مهمون ویژه ای که در موردش بهتون گفته بودم بالاخره رسید..





با دست به من اشاره کرد و با ناز گفت :ایشون رایان جان هستند..





رو به جمعیت ادامه داد :اینا هم دوستانِ من ..






اروم و سنگین رو به همه شون سر تکون دادم و اونایی هم که دستاشون جلوم دراز می شد باهاشون دست می دادم که اکثرشون هم دختر بودن با ارایش های زننده..





د اخه یکی نیست بگه مجبورید؟..یه سری عین دلقک خودشونو درست کرده بودن فقط یه توپ سرخ کوچیک کم داشتن بچسبونن نوک دماغشون..یه سری هم نگم بهتره..سیاه پوستای جنوب افریقا از اینا سرتر بودن..





دنبال خوشگلین که نظر پسرا رو جلب کنن؟..خب اینجوری که پسرا از دستشون فرار می کنن..ولی خب شاید فقط من اینجوریم وگرنه چند تا پسرهم بینشون بود که بدجور به دخترا چسبیده بودن ..اره دیگه اینام تو کفه عشق و حالِ خودشونن..






به هانی نگاه کردم..باز این قیافه ش قابل تحمل تر بود..چشمان مشکی..بینی که دست جراح زیباییش درد نکنه نصفشو کنده بود انداخته بود دور فقط قد یه نخود باقی گذاشته بود..لبای گوشتی که حتما پروتز بود..گونه برجسته..کلا چی تو صورتش از خودش بود باید صراحتا گفت هیچی..






همراه هانی رفتیم یه گوشه ی خلوت..موزیک لایت شده بود..





نشستیم رو صندلی..روی میز پر بود از انواع مشروبات و نوشیدنی ها وچیپس و پفک..





با لبخند نگام کرد وگفت :چی می خوری عزیزم؟..





بی تفاوت شونه م رو انداختم بالا و گفتم :فرق نمی کنه..





هانی: اوکی..خودم برات انتخاب می کنم..از بهترین نوعش رو که مطمئنم بخوری میگی محشره..






یکی از شیشه ها رو برداشت..شامپاین بود..کمی تکونش داد..نگاهش شیطون بود..چوب پنبه رو برداشت مقدار زیادی از محتویات داخل شیشه همراه با گاز پاشیده شد بیرون..تو هوا تکونش می داد و می خندید..





لبخند زدم..همیشه عاشق این کار بودم..ولی این بار حوصله ش رو نداشتم چون همه چیز به اجبار بود..





کمی برام ریخت .. داد دستم..برای خودش هم ریخت..نزدیکم نشست..به طوری که اگر کمی کج می شد می افتاد تو بغلم..





لیوانشو زد به لیوان من و گفت :به سلامتی عشقم..





تو دلم گفتم :برو بابا دلت خوشه..






یه ضرب دادم بالا..وُو..درجه یک بود..خوشم اومد..اینبار خودم ریختم..اون هنوز داشت مزه مزه می کرد..یه گیلاس دیگه خوردم..معرکه بود..هنوزداغ نشده بودم..





کتمو در اوردم انداختم رو صندلی..دو تا از دکمه های بلوزمو باز کردم..دستامو گذاشتم روی میز ..





هانی یه چیپس از تو ظرف برداشت و جلوی دهنم گرفت..سرمو چرخوندم و نگاهش کردم..نگاهم تب دار شده بود.. دهنمو باز کردم..












هیچ وقت جوری مست نمی کردم که از خود بیخود بشم..درحدی که تعادل داشته باشم و هوشیار باشم..






خودشو بهم چسبوند..داشتم اتیش می گرفتم..دلم می خواست تحرک داشته باشم.. 





نفسش که به گردنم خورد نگاش کردم..چشماش خمار بود..ولی اون که چیززیادی نخورده بود پس چرا حالت ادمای مست رو داره؟..






بی خیالش شدم..برام مهم نبود..حال خوشم قابل توصیف نبود..تا اینکه هانی از جا بلند شد و دستمو کشید..





هانی:بریم وسط یه کم گرمش کنیم..نظرت چیه؟..






توی اون موقعیت این تنها ارزوم بود..برای همین بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و همراهش رفتم..درست وسط جمعیتِ درحال رقص ایستادیم..





اهنگ همچنان لایت بود..اینجوری که نمی تونستیم خودمونو گرم کنیم..البته من که داغ بودم..ولی توی رقص یه چیز دیگه ست..





دستامو دور کمرش حلقه کرد..خودشو سفت به من چسبوند ..حرارت تنش رو از روی لباس به خوبی حس می کردم..





اروم خودمون رو با اهنگ تکون می دادیم..





سرشو گذاشت رو شونه م و زمزمه کرد :تنت چقدر داغه..حس خوبی دارم رایان..





خودم که حالم خراب بود با حرفای اون بدتر می شدم..به هیچ عنوان دوست نداشتم حتی نزدیکش باشم..ولی توی اون حالت با اینکه حواسم کاملا جمع بود کشش رو هم خیلی خوب حس می کردم..





یه دختر خوشگل تو بغلم بود که از قضا لوندی گری رو هم ماهرانه بلد بود..




تو بغلم خودشو تکون می داد ..از طرفی غریزه ی مردونه م داشت اروم اروم بیدار می شد..ولی اینو نمی خواستم و برای همین جلوی خودمو می گرفتم..





زیر گردنم رو بو کشید و با سرمستی گفت :اوممممم..می دونستی همیشه عاشق بوی عطرت بودم؟..الان که از این فاصله دارم عطر پیراهنت و همراه عطر تنت استشمام می کنم رو اَبرام..وای رایان نمی تونی حالمو درک کنی..عاشقتم..





کمرمو سفت فشار داد..یه چیزی تو دلم فرو ریخت..یه حسی داشتم..انگار ضعف کرده بودم..حالم یه جور خاصی بود..دست و پام شل شده بود و یه چیزی تو گوشم صدا می کرد..




هیچی نمی گفتم..فقط همراهیش می کردم..انگار اون منو به رقص هدایت می کرد نه من..اون منو تو دستاش داشت نه من اونو..داشت باهام چکار می کرد؟..رایان تسلیم نشو..خودتو نگه دار مَرد..





با یه حرکت خیلی اروم و پر از عشوه برگشت و پشتشو به من کرد..دستامو گرفت و از پشت خودشو چسبوند بهم..دستامو اورد جلو و تو هم گره کرد..از پشت کامل تو اغوشم بود..




چشمام خماره خمار بود..به زور باز نگهش داشتم..عجب شامپاینی بود..انقدر غلیظ و قوی بود که منو تا این حد مست کرد؟..تا حدی که نتونم به هانی بگم بکش کنار خودتو..دستمو ول کن..نمی خوام انقدرخودتو بهم بچسبونی و تو بغلم باشی..حالتم کاملا عَکسِ اینا بود..ولی نه به اون غلظت..





در همون حال سرشو اورد بالا..موهای لختش ریخت تو صورتم..خدایا دارم دیوونه میشم..




بهتر بود بشینم..به ارومی از تو بغلم کشیدمش بیرون و به طرف صندلی رفتم و نشستم..




به هانی نگاه کردم که وسط جمعیت ایستاده بود..اهنگ کمی تند شده بود و اون هم خیلی دلبرانه می رقصید و تموم مدت نگاهش به من بود..ولی من بی خیال داشتم نگاش می کردم و گاهی هم یه قلوپ نوشیدنی می خوردم..




این نوشیدنی چی داشت که ترغیبم می کرد بیشتر ازش بخورم؟..تا حالا شرابی به خوشمزگی این نخورده بودم..طعم و مزه ش خاص بود..




دیگه بسه..بیشتر از این داغونم می کنه..شیشه رو پس زدم و سرمو گذاشتم رو میز..




چه حسی..وای..معرکه ست..




دستی روی شونه م نشست..سرمو بلند کردم..




هانی کنارم نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی شونه م..سعی کردم صاف بشینم ولی تعادل نداشتم..ارنجمو گذاشتم رو میز و سرمو به دستم تکیه دادم..











نگاهم به هانی بود..چشمای خمار..نگاهی که توی اون حالت نمی دونستم معنیش چیه..نگام روی لباش ثابت موند..لبای سرخ همرنگ لباسش..





وای خدا.. چرا هانی؟!..اخه چرا اون؟! ..دختری که به خاطر حرکات و رفتاراش مرتب ازش دوری می کردم حالا انقدر جلوی چشمم خواستنی جلوه می کرد؟!..چم شده؟!..




نگام سُر خورد و اومد پایین..قفسه ی سینه ش چون بلور صاف و سفید بود..یه پلاک و زنجیر ظریف هم به گردنش اویزون بود که روی اون سفیدی تلالو خاصی داشت..




کنترل نگاهم رو نداشتم..خوب می دونستم که از زور مستی به این روز افتادم..با این حالتام اشنا بودم..ولی هیچ وقت تو یه همچین موقعیتی گیر نیافتاده بودم.. اگر هم با دوست دخترام بودم هیچ وقت تا حد رابطه ی نزدیک جلو نمی رفتیم..انقدری که بشه بهش گفت رابطه دوست دختر و دوست پسری..دستشونو می گرفتم..حتی می بوسیدمشون..ولی بهشون کاری نداشتم 




هنوز یه جُو وجدان تو من پیدا می شد..




اونا هم ازم تا این حد نزدیکی نمی خواستن..جز ژیلا که وقتی فهمیدم تو این خط هاست کشیدم کنار..می ترسیدم تهش خودشو بندازه به من و بگه تو با من بودی و..امثالشون کم نبودن..اطرافم می دیدم و برای خودم سرلوحه می کردم که پا فراتر نذارم..






ولی امشب حال و هوام یه جورایی خاص بود..شاید چون تو نگاه خمار و پرمعنای هانی می خوندم که اون هم می خواد..نگاهش داد می زد نیاز داره..لباشو با ناز جمع می کرد و گاهی هم می گزید..





دستشو روی شونه م حرکت داد..دیوونه کننده بود..اگر تو حالت عادی بودم یه ثانیه هم نمی موندم و می زدم بیرون..ولی امشب نه..امشب بالواقع مست و پاتیل بودم..




تا اونجایی که می تونستم خودمو نگه می داشتم..نباید کار دست خودم بدم..





سرم داشت می افتاد که هانی دستمو گرفت و کشید..




هانی:بلند شو عزیزم..بریم تو باغ یه کم هوا بخوریم..فقط قبلش کتت رو بپوش..حسابی عرق کردی..





بی چون و چرا قبول کردم..نیاز داشتم یه باد یه کله م بخوره تا شاید یه کم از خماری و مستی در بیام..ولی بی فایده بود..حتی هوای بیرون هم تاثیری رو حالت من نداشت..





هانی با لوندی جلو می رفت و دست من هم تو دستاش بود..نگاهمو منحرف می کردم که از پشت بهش نیافته..




جذاب بود و لوند..ولی من تو خط اینجور رابطه ها نبودم..نمیگم دوست نداشتم..اتفاقا برعکس..ولی همیشه نوعی هراس تو وجودم بود..با دخترا دوست می شدم چون حس می کردم نیاز دارم با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم..ولی رابطه ی بی تعهد رو خوی حیوانی می دونستم..




رابطه ای که تعهد توش نباشه میشه مثل امیزش دو تا حیوون که می تونه در آنِ واحد با هزار تا از هم نوع خودش رابطه برقرار کنه..





ولی من اینو نمی خواستم..رابطه ی نزدیک بدون تعهد برای من معناش همین بود..ولی دوستی با جنس مخالف رو پیش خودم یه جور دیگه معنی می کردم..










با اینکه مست بودم ولی تلو تلو نمی خوردم..محکم راه می رفتم..شل شده بودم..دوست داشتم یه جا لم بدم و برم تو حال و هوای خودم..ولی از طرفی نمی خواستم شل و وار رفته جلوه کنم..برای همین تمام توانم بر این بود که محکم باشم و این رو به دیگران نشون بدم که رایان تو حالت مستی هم می تونه هوشیار باشه..






تک و توک دختر و پسر تو باغ تجمع کرده بودن و با صدای اهنگی که از داخل می اومد می رقصیدن..




حتما اینا هم دیدن هوای تو سالن خفه کننده ست روی اوردن به باغ و فضای سرسبز و زیبای اطراف..





چند تا دختر و پسر زوج زوج با فاصله از هم ایستاده بودن و همدیگرو می بوسیدن..




با دیدنشون حالم خراب تر شد..ولی به روم نیاوردم..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..خیلی سخت بود..












اینکه بین اون همه ادمِ سرخوش باشی و این چیزا رو ببینی ..تازه غریزه ی مردونه ت هم تو حالت خماری باشه و بشه گفت نیمه بیدار.. دستت تو دست یه دختر لوند و پر از ناز هم باشه..تو حالت مستی هم به سر ببری..





دیگه تهش چی می تونست باشه ؟..اینکه خودمو ببازم یا بگم بی خیال شو رایان بزن بیرون از اینجا..






فعلا سکوت کردم و خودمو سپردم به هانی ببینم می خواد چکار کنه..هنوز زود بود..




رفتیم زیر یکی از درختا..جای خلوتی بود..





از پشت خودشو چسبوند به درخت و با دستاش کمر منو گرفت..




تو چشمام زل زد و با صدای ظریف و پر از نازی گفت :رایان..خیلی دوستت دارم..انقدر که براش حد و اندازه ای قائل نیستم..تو با بقیه ی مردایی که تو زندگیم بودن فرق می کنی..اونا تنها برام دوست بودن ولی تو..عشقمی..





شل شده بودمو چون عروسکی تو دستاش حرکت می کردم..حرفاش هیچ حسی رو در من ایجاد نمی کرد..انگار داره یه جمله ی معمولی رو به زبون میاره..




فاصله م باهاش خیلی خیلی کم بود..کله م داغ شده بود..توی اون فضای تاریک و روشن نگام از تو چشمای براقش سر خورد رو لبای هوس انگیزش..




وای خدا..رنگ سرخش تحریکم می کرد که ببوسمش..صورتمو بردم جلو.. و جلو تر..اون هم فاصله ش رو با من کم کرد..کم و کمتر..




سرم تیر کشید..به طوری که حس می کردم شقیقه م داره می سوزه..ناخداگاه کشیدم عقب..سرمو تو دستم گرفتم .. چند بار چشمامو باز و بسته کردم و روی هم فشردم..حالم داشت بهتر می شد..




به خاطر مستی بود و اون شامپاینی که خورده بودم..خیلی غلیظ بود..خالص و مست کننده..بدجور روم تاثیر گذاشته بود..




نمی دونم چی شد..ولی دیگه نمی خواستم بمونم..بدون هیچ حرفی پشتمو کردم به هانی و به طرف در رفتم..





از پشت بازومو گرفت..ولی نایستادم..




هانی:کجا میری رایان؟!..صبر کن..




با صدای بم و گرفته ای گفتم :باید برم..نمی تونم بمونم..شب خوبی بود..خداحافظ..




هانی:ولی اخه هنوز شام نخوردیم..برنامه ی اصلی بعد از شامه..




--به اندازه کافی موندم..حالم خوش نیست..بازم ممنون..





درو باز کردمو زدم بیرون..چون لباسش باز بود بیرون نیومد..بدون اینکه بگردم دکمه ی اتوماتیک ماشین رو زدم و درا باز شد..




با تعمل نشستم و ماشین رو روشن کردم..کله م داغ بود ولی باید می رفتم..نمی دونم چرا..از چی داشتم فرارمی کردم؟!..اصلا فرار می کردم؟!..نه..چیز خاصی بینمون نبود..فقط می خواستیم همو ببوسیم..همین..ولی اخه چرا؟!..مگه دوست دخترمه؟!..یا..




اون میاد سمتم نه من..ولی هنوز اتش حس نیاز در من شعله می کشید..گرمم شده بود..فقط تنها کاری که می تونستم بکنم این بود تمام حواسم رو جمع رانندگیم بکنم..توی این حالت درصد اینکه تصادف بکنم خیلی زیاد بود..پس باید مراقب باشم..




چند بار تو جاده ماشین به سمت چپ و راست منحرف شد باز حواسمو جمع می کرد و صاف حرکت می کردم..




تعادل نداشتم..چشمام همه چیزو 2 تا می دید..درخت..جاده..کم کم داشت تار می شد که رسیدم..




با بی حالی به پلاک نگاه کردم که ببینم درست اومدم؟..ولی انگار شماره ی پلاک از یادم رفته بود..اما ویلا..خودش بود..





ماشین رو بردم تو..پیاده شدم و قفلش کردم..زیر لب یه اهنگی رو زمزمه می کردم..





سیاه مثل شب تار دنیای بی تو بودن




شوق رهایی از شب منو تا تو کشوندن





به طرف ویلا رفتم..نمی دونم چی شد بین راه پاهام سست شد و دیگه نتونستم تعادلمو حفظ کنم..افتادم زمین..




به پشت خوابیدم رو چمنا و با خوشی دستامو باز کردم..قهقهه می زدم..زیر لب ادامه ی اهنگ رو خوندم..





خیال با تو بودن برای من نفس بود




بی تو تموم دنیام کویر خار و خس بود





دستامو گذاشته بودم زیر سرم و اهنگ رو زیر لب زمزمه می کردم..تو حال و هوای خودم بودم..تنم هنوز گُر می داد..نگاهم مخمور و درونم غوغایی برپا بود..نمی دونستم باید چکار کنم..






صدای یکی رو شنیدم..یه دختر..اروم و زمزمه وار :هِی.. با تو هستما..مگه کری؟..





با تعجب اروم سرمو بلند کردم..توی اون فضای نیمه تاریک خوب که دقت کردم دیدم یکی از همون دختراست..دقیقا همونی که پشت پنجره دیده بودمش..





بالای سرم وایساده بود و کمی به جلو خم شده بود..اهسته از جام بلند شدم..ولی باز زانو زدم..حالم حسابی خراب بود..





صداشو شنیدم :هی یارو مستی؟..چته؟..داری بحمدالله میـ..




سرمو همچین بلند کردم که ترسید و یه قدم رفت عقب..می دونستم چشمام سرخ شده و نگاهم که حالا با خشم رو به اون بود حالت صورتمو یه جور دیگه نشون می داد..




نفس عمیق کشیدم .. دستامو گرفتم به زانو هام و بلند شدم..اینبار تمام سعیم رو کردم تعادلم به هم نخوره و باز بیافتم زمین..





نگاش کردم..چشمام که خمار بود حالا تو حالت نیمه باز مونده بود..




به سر تا پاش نگاه کردم..شلوار جین و تیشرت استین بلند قرمز..یه شال قرمز براق هم رو سرش بود..




ای خدا..چرا امشب هرکی جلوی چشمم ظاهر می شد سر تا پا قرمز پوش بود؟!..چه حکایتیِ که با من اینکارو می کنن؟..





توی این حالت با دیدن رنگ قرمز درست مثل گاوای شاخداری می شدم که تو مسابقات گاوبازی به نمایش می ذارنشون..




اون بیچاره ها هم عجیب به رنگ قرمز حساسن..الان منم دقیقا همون حس و حال رو دارم..منتها اونجا گاوه شاخ می زنه..ولی من دوست دارم تا می تونم نزدیکشون بشم..





با لحن کشداری گفتم :اینجا چی می خوای؟..




دستاشو زد به کمرشو گفت :قابل توجه جنابعالی بنده اینجا زندگی می کنم..تو این موقع شب مست اومدی ویلا و انقدر نفهم و بیشعوری که نمی دونی سه تا دخترتو ویلای کناری دارن زندگی می کنن و این کارا درست نیست..





نفهمیدم چی شد..قاطی کرده بودم و هیچی حالیم نبود..این دختره هم بدجور رو اعصابم پیاده روی می کرد..




به طرفش خیز برداشتم و تا به خودش بیاد دوتا بازوهاشو تو چنگ گرفتم..چشماش گرد شده بود و ترس و وحشت رو تو نگاهش دیدم..





با خشم و همون لحن قبلی گفتم :جرات داری یه بار دیگه اون زِری که زدی رو تکرار کن..با کی بودی؟..هان؟..











من من کنان گفت :ا..اولا درست صحبت کن..د..دوما مگه غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟..ول کن دستمو دیوونه..






سرمو بردم جلو و گفتم :من هر جور دلم بخواد حرف می زنم..هر کار عشقم بکشه می کنم..به تو هم ربطی نداره..بهتره سی خودت باشی و کاری به کار من نداشته باشی..وگرنه..





ادامه ندادم و به جاش یه نگاه ترسناک بهش انداختم..رنگ از رخش پریده بود..




مستی باعث شده بود کنترلی رو حرفام نداشته باشم..هوش و حواسم سرجاش بود ولی کارام و حرفام غیر ارادی بود..





چون فاصله م باهاش کم بود بوی عطر ملایمشو خیلی واضح حس می کردم..باز داشتم تحریک می شدم..لباس قرمزش..تاریکی شب..سکوتِ فضای اطراف..بوی عطرش و از همه بدتر عطر گلای توی باغ که بیش از پیش مستم می کرد..





صورتم خود به خود داشت به صورتش نزدیک می شد..




سریع گرفت میخوام چکار کنم با صدای نسبتا لرزونی گفت :هی یارو مست کردی داری چه غلطی میکنی؟..بکش کنار تا جیغ نزدم و رسوات نکردم..مرتیکه مگه با تو نیستم؟..ولم کن اشغال..










توی اون موقعیت این چیزا حالیم نبود..از طرف هانی ناکام مونده بودم ولی الان به این دختر که اصلا نمی شناختمش کشش داشتم..






نه اونجور که از روی دلم باشه..نه..از روی غریزه م بود..هوس وشهوت..حرف می زد خوشم می اومد..با خشمش تحریک می شدم و با نگاه وحشت زده ش سرخوش..





چسبوندمش به خودم..دیگه تا سرحد مرگ ترسیده بود..می دونستم هران امکان داره جیغ بزنه..برای همین سریع جلوی دهانشو گرفتم و اروم کشیدمش زیر درختا تا کسی ما رو نبینه..






زیر لب گفتم :خوب گوش کن ببین چی میگم..کاری باهات ندارم..باور کن اصلا قصدم این نیست که بهت دست درازی کنم..فقط بذار یه کم اروم بشم..به خدا دارم میمیرم..تحمل کن..کاریت ندارم..






ولی اون تقلا می کرد وهیچ جوری به حرفم گوش نمی داد..کمرشو محکمتر به خودم فشار دادم..





لبامو چسبوندم زیر گوشش و گفتم :انقدر وول نخور دختر..دارم میگم کاریت ندارم..فقط بمون اینجا تا من اوضاع و احوالم رو به راه بشه..اگر داد نمی زنی دستمو بر می دارم وگرنه داد بزنی بدتر باهات رفتار می کنم..باشه؟..






فقط تند تند سرشو تکون داد..اروم دستمو برداشتم..نفس نفس می زد :عوضی داشتی خفه م می کردی.. برو تو ویلای خودتون خیر سرت بگیر بِکَپ..با من چکار داری؟..






صورتمو به گردنش نزدیک کردم و بو کشیدم..زمزمه وار گفتم :نمی تونم..حالم خوب نیست..می خوام ولت کنم ولی نمیشه..نمی تونم..نمی خوام..






مکث کرد و با التماس گفت :تو رو خدا ولم کن..دست به من نزن روانی..






صدام هر لحظه اروم تر می شد :مستم..بفهم..بذارهمینجوری تو بغلم باشی..ببین کاریت ندارم..فقط بمون تا از مستی در بیام..





با حرص گفت :نفهمه بیشعور هیچ می فهمی چی میگی؟..تو بغل تو بمونم که چی بشه؟..احمق ولم کن..مستی باش به من چه؟..ای کاش خبرم دنبال تارا نمی اومدم ..چه غلطی کردم..تو کدوم گوری بودی یهو سر رسیدی؟..اصلا من چرا اومدم بالا سرِ تو؟..خیر سرم فکر کردم داری جون میدی..ولی حالا..






اروم گفتم :هیسسسسس..هیچی نگو..





هنوزم تقلا می کرد:هیس و کوفت..می خوای از مستی در بیای؟..تا لااقل منم از دستت راحت شم..












اروم گفتم :هیسسسسس..هیچی نگو..






هنوزم تقلا می کرد:هیس و کوفت..می خوای از مستی در بیای؟..تا لااقل منم از دستت راحت شم..





-اوهوم..





--اوهوم و مرض..عوضی عجب رویی داری تو..علاوه بر اون زور هم داری..بعد به خدمتت میرسم..





گیج و منگ گفتم :چی؟..





-- ولم کن تا بگم..





- نه..





-- نه و نگمه بهت میگم ولم کن..مگه نمی خوای از مستی در بیای؟..





-اره..





--پس ولم کن تا نشونت بدم..





-نمیری؟..





--نه..ولم کن..






با تردید ولش کردم..یهو یقه م رو گرفت تو دستشو منو دنبال خودش کشید..





چون این حرکتش برام غیرمنتظره بود بی اختیار دنبالش رفتم..تند تند راه می رفت و یقه ی من هم تو دستش بود..






-کجا میری؟!..





هیچی نگفت..جلوی فواره ایستاد..پایین فواره یه حوض کوچیک پر از اب بود..نگاش کردم تا ببینم می خواد چکار کنه..





لباشو با حرص روی هم فشرد و از پشت گردنمو گرفت..تا به خودم بیام دیدم سرمو تو اب فرو کرد..نفسم بند اومد..سرمو اوردم بیرون..داشتم نفس نفس می زدم که باز سرمو فرو کرد..اینبار سریع سرمو کشیدم بیرون..سرفه م گرفته بود..






-دختره ی دیوونه چه غلطی می کنی؟..خفه م کردی..






همین که سرفه م بند اومد..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..برق از چشمام پرید..تا به خودم بیام و بفهمم چی به چیه یکی دیگه محکمتر اونطرف صورتم خوابوند..





اینبار علاوه بر برق سیمام هم اتصالی کرد و چشمام تار شد..





چون تعادل نداشتم نمی دونستم داره چه اتفاقی می افته..اونم امان نمی داد هنوز به خودم نیومدم یه بلای دیگه به سرم می اورد..






با همون لحن پر از حرصش گفت :حالا از خماری در اومدی شازده پسر؟..حقته..تا تو باشی دختر مردم رو شبونه خِفت نکنی بعدم بخوای ..





زل زدم تو چشماش و گفتم :بفهم چی میگی..بهت گفته بودم کاریت ندارم..






دست به کمر با تمسخر گفت :نه تورو خدا..تعارف می کنی؟..عجب رویی داری تو..مرتیکه ی سنگ پا..






با خشم نگاش کردم که صورتشو ازم برگردوند و به طرف ویلاشون دوید..از پشت سر نگاش کردم..خیلی زود رفت تو ویلا..





به موهای خیسم دست کشیدم..تازه موقعیتمو درک کردم..من داشتم چه غلطی می کردم؟!..سردی اب کمی از حالت مستی درم اورده بود..بدتر از اون کشیده هایی بود که از دخترِ خوردم..عجب ضرب دستی هم داشت..ای دستت بشکنه دختر که فَک مَکَمو پیاده کردی..






به صورتم دست کشیدم..به طرف ویلا رفتم..برقا خاموش بود..خب معلومه ساعت 1 نصفه شبه..





ولی هنوز مونده م این دختراین موقعِ شب تو باغ چکار می کرد؟..





بی خیال ..خوبه کار دست خودم ندادم..هنوزم کاملا مستی از سرم نپریده بود ولی هوشیار تر بودم..






یه راست رفتم تو اتاقم..می خواستم حوله م رو بردارم و برم زیر دوش..





یه دوش اب سرد حال و روزمو میزون می کرد..





فصل دهم






ترلان نفس زنان وارد ویلا شد..خودش را جلو کشید و دستش را به میز اینه ی کنار دیوار گرفت و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه ش گذاشت..





حس می کرد راه نفسش بند امده..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا اینکه بهتر شد..






با صدای تارا ترسید و برگشت..





تارا:ترلان اینجا چکار می کنی؟!..مگه نرفتی بخوابی؟!..





یقه ی لباس تارا رو تو مشت گرفت و با حرص گفت :اِی که هر چی می کشم از دست توووووو می کشم تارا..کُشتی منو..






تارا بهت زده نگاهش می کرد..ترلان به تندی یقه ش رو ول کرد و روی مبل نشست..سرش را در دست گرفت و فشرد..






تارا رو به رویش نشست..سکوت کرده بود..ولی نگاهش مملو از تعجب بود..





ترلان زیر لب زمزمه کرد :احمقه کثافت..واقعا که بیشعوره..مست کرده بعدش هر غلطی دلش بخواد می کنه..به خدا نشونش میدم..اگر پدرتو در نیاوردممممم ترلان کیهانی نیستم..





تارا که دیگر صبرش تمام شده بود با تعجب گفت :چی میگی ترلان؟!..با منی؟!..







ترلان بی حوصله دستشو تو هوا تکون داد و گفت :برو بابا..کی با تو بود؟..با اون چلغوزم..پسره ی الوات..






نارا:كي؟!






ترلان:یکی از همون سه کله پوک..همه ش تقصیره تو شد..هزار بار گفتم اون پولکیه..پول پولکی..هر کوفت و زهر ماری که هست رو بکنش تو اکواریومت نصف شبی ما رو زا به راه نکنی که پاشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اخه کدوم خری ساعت 1 نصفه شب میره تو حیاط دنبال مار بگرده؟..







تارا که از حرف های ترلان هم متعجب بود و هم عصبانی با اخم گفت :تو باز به این بدبخت گیر دادی..مگه پولکی من چکارت کرده؟..خب یادم رفت در اکواریوم رو بذارم اومد بیرون..بعدش هم زیر تخت بود فکر کردم از پنجره رفته بیرون..نیشت که نمی زد..تربیت شده ست..








ترلان با حرص لباشو روی هم فشرد..کمی نگاهش کرد وگفت :اون پنجره ی کوفتی رو می بستی تا دیگه مجبور نشیم بریم تو حیاط دنبالش بگردیم..اینجا که خونه ی خودمون نیست راحت باشیم..سه تا نره غول تو ویلای کناری تمرگیدن..







تارا:به اونا چکار داریم؟..چاردیواری اختیاری..حرفیه؟..






ترلان :نخیر..اینور چاردیواری اختیاری..اونور وضعیت فرق می کنه..هر کی هر کیه..به خدا اگر به خاطر ویلا نبود یه ثانیه هم اینجا نمی موندم..ولی حیف که نمیشه..







تارا تند گفت :نه بابا کجا بریم؟..باور کن پامونو از درِ اینجا بذاریم بیرون کلِ ویلا رو صاحب میشن دیگه دستگیره ی درش هم بهمون نمیرسه..







ترلان سرشو تکون داد وخواست جواب تارا را بدهد که تانیا با موهایی ژولیده از اتاقش بیرون امد..






چشمانش خمار بود و خمیازه می کشید..یه تاپ سفید بندی با یه شلوارک سفید چسبان به تن داشت..یکی از بندهای تاپش از روی شونه ش سرخورده بود و روی بازویش افتاده بود..







تو همون حالت خماری کنار تارا نشست..در حالی که چشماشو با کفِ دست ماساژمی داد گفت :شما دوتا خواب ندارید؟..ساعت نزدیکه 2 شد اونوقت اینجا نشستید قصه ی حسینِ کردِ شبستری واسه هم تعریف می کنید؟..برید بکَپید دیگه..







تارا با ارنج زد تو پهلوش که از زور درد خواب از سرش پرید..






با اخم و چشمانی که به خاطر خواب کمی سرخ شده بود به او نگاه کرد و توپید :چه مرگته؟..پهلوم سوراخ شد..







تارا:اخه یه بند داری حرف می زنی..خوبه تازه از خواب بیدار شدی..درضمن ما که اروم حرف می زدیم تو شنیدی؟..






تانیا:کر که نیستم..کجا اروم حرف می زدید؟..صداتون تا ویلای اونطرف هم رفت..من که همین اتاق بغلی بودم..







ترلان خندید و گفت :تانیا معلومه حسابی خماریا..پاشو برو بخواب منم رفتم..







از جا بلند شد..قبل از اینکه وارد اتاقش شود از پنجره نگاهی به بیرون انداخت..






با لبخند رو به دخترا گفت :داره بارون میاد..






تارا با تعجب گفت :تو تابستون و بارون؟!..






تانیا جواب داد :خب این اطراف اب و هواش نسبتا شرجیه..شاید واسه همینه..
پاسخ
 سپاس شده توسط 975 ، saba 3
#5
خوندم
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان