امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان (حس مادری) به قلم خودم .....قشنگه ..غمگین،خنده دار،عشقولانه

#21
سلام به دلیل کمکاری دوستان و فعالیت های خودم برای کتاب سومم گذاشتن پست تا اطلاع ثانوی لغو خواهد شد
مـــــــــــــــــــــــآئدهــــــ  خـــــــــــــــــآنومـــ
Heart
دوست دارم نه به خاطر اینکه دوسم داشته باشیــــــ Dodgy
پاسخ
 سپاس شده توسط ✘Nina✘ ، عاغامحمدپارسا:الکی ، mamad.nobari
آگهی
#22
سلام دوستای گل و ماهم همونطور که قولش رو داده بودم و قرار شده بود که یک روز در هفته رو برای گذاشتن ادامه رمان مشخص کنم کردم و حالا اومدم بگم که قرار شده بعد از این پنج شنبه ها ساعت 4الی5 پست بزارم براتون اما گفتم که برای گذاشتن ادامه رمان احتیاج به تشویق شما ها دارم تا شوق نوشتنم زیاد بشه Wink 


دوستای گلم شما میتونید هر نظری که داری درباره ی رمانم رو تو همین تاپیک اعلام کنید اما اِسپم ندید و اگه از رمان راضی بودید و خوشتون اومد به قول مدیر های گل از دکمه سپاس استفاده کنید تا باعث اعصبانیت مدیران و دلخوری شما دوستای گلم نشه 4xv



راستی فراموش نکنید که نظراتتون ، انتقاداتون و هر یک کلمه از حرفاتون باعث میشه که من امیدم بیشتر بشه و پست های بهتری بزارم


بچه ها هر چیزی رو که لازمه و باید درباره ی رمانم بدونم بگید و قول میدم که ناراحت نشم Shy 




و اما به افتخار شما دوستای گلم و اینکه دوباره به فلشخور برگشتمُ و دارم فعالیتم رو شروع می کنم امشب منتظر کلی پست باشید و من رو همراهی کنید




سپاس هم یادِتون نَره:bighug:
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط ✘Nina✘ ، آویـــســا ، عاغامحمدپارسا:الکی
#23
اینم یه پست



مامانی__دختر گلم چطور مطوره؟
من__مرسی مامانی خوبم ، شما چطور مطوری؟
مامانی__شکر خدا عروسکم منم خوبم
 
سکوت کرده بودیم و جز صدای آهنگ صدای دیگه ای نبود
 
تورو به خدا بعد من مراقب خودت باش
گریه نکن آروم بگیر به فکر زندگیت باش
غصه ام میشه اگه بفهمم داری غصه می خوری
شکایت از کسی نکن با اینکه خیلی دلخوری
دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون
دلم گرفته میدونی از هم جدا کردنمون
دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش
بازم منو به خاطره تموم خوبی هات ببخش
خیلی بی حوصله بودم و آهنگ هم بدتر حال و روزمو به هم می ریخت تا خواستم به علیرضا
بگم که آهنگ رو عوض کنه مامانی گفت__ننه این چه آهنگیه که تو گذاشتی مثلا داریم
میریم صفا کنیم با آهنگات تا اونجا قلبمون ایست نکنه جای شکر داره
علیرضا خنده ای کرد و آهنگ و زد رفت
آهنگ بعدی:
نیش ناش ناناش ناش
دختر خانومی تو چقدر نازی عاشقت شدم......
مامانی شروع کرد به رقصیدن و خیلی با مزه دستاشو تکون میداد و هی ادا در میاورد
آروین برگشته بود پشت و داشت با لذت و لب خندون مامانی رو نگاه می کرد که یه هو
مامانی عصاشو آورد بالا و گرفت سمت آروین
مامانی__چیه داری منو می خوری تا حالا ندیدی یه دختر 18/19 ساله برقصه ، بی تربیت آدم انقدر جلو زنش هیز بازی در میاره برو عمو برو خجالت بکش
من که از دست مامانی به یه جا بند نبودم
خلاصه تا رسیدن به مقصد اصلی کلی از دست مامانی خندیدیم
از ماشین پیاده شدم و مانتو و شالمُ صاف کردم چشمم به ماشینا افتاد که همینجوری دختر وپسر بود که ازشون میومدن بیرون
که یه دفعه ای چشمم خورد به یه 206 آلبالویی که یه دختر با کفشای پاشنه 10 سانتی و ساپورت و مانتوی تقریبا پیرهن و شالی که از روی سرش افتاده بود و موهای استخونی رنگش که فر داشت اندازه کله ی من رو دیدم چهره اش زیاد مشخص نبود اما می شد فهمید که دماغش عملیه و رژ قرمزشم از 10 متری معلوم بود
خیلی خسته بودم دیگه حوصله آنالیز کردن بچه های اکیپ خودمونو نداشتم اما همینجور
اون دختر زیر نظرم بود ، که یه هویی یه دستی منو کشید و پرتم کرد تو بغلش از بوی
عطرش می شد فهمید که آروین دستمو گرفتُ کنار هم رفتیم سمت ویلا
بعد از دیدن ویلا رفته بودم تو این فکر که این ویلا خوشگله ماله کیه که آروین کلید انداخت تو در و گفت بفرمایید و همه حمله ور شدن سمت ویلا
من__آروین برای خودته؟
آروین__من که نه بابا ولی سه دونگش برای منه
واو چه ویلایی دوبلکس که طبقه اولش با رنگ آبی آسمانی تزیین شده بود و طبقه بالا که اتاق خواب ها بود با رنگ صورتی و چهارتا اتاق بود سبز و نارنجی و مشکی نقره ای و سفید که اگه می رفتی توش می خوردی به در ودیوار آخه وسایلاش با اتاق رنگش یکی شده بود
اما اتاق مشکی نقره ای که حالا من و آروین توش بودیم اتاق خود آروین بود که یه تخت گرد دو نفره مشکی داشت و با میز آرایشی و دوتا پاتختی کوچولو کنار تخت و یه فرش نقره ای 6 متری وسط اتاق با یه سرویس حموم و دستشویی روی دراورشم پُر بود از ادکلن و اسپری و عطرای کوچیک و بزرگ و یه سری لوازم آرایش که به گفته ی آروین همه اش برای من چیده شده بود و دوتا کمد مشکی که یکیش پر لباس بود و یکیش پر وسایلی که تو اتاق خواب به کار میره
وقتی حسابی همه اتاق رو دید زدم رفتم رو تخت دراز کشیدم آروین هم اومد نشست کنارم
شالمو در آوردم و موهامو باز کردم آروین هم دست به کار شد و شروع  کرد با موهای من بازی کردن
دکمه های مانتومُ باز کردم و همیشه عادت دارم زیر مانتو تاب تنم کنم اما این دفعه تابش خیلی باز بود و تقریبا همه ی لباس زیرم مشخص بود آروین کنارم دراز کشید و بازم با یه دستش با موهام ور می رفت چرخیدم حالا با آروین فیس تو فیس شده بودیم زل زده بودم تو صورتش که یه هو در باز و آروین هم با عجله از رو تخت بلند شد و من خیلی ریلکس رو تخت افتاده بودم
درست حدس زدم این همون نازگل بود اصلا دوست نداشتم که اونم باشه اما خوب دیگه دوست دختر پوریاس ما هم عادت کرده بودیم هر دفعه به دفعه پوریا با خودش داف جدید بیاره
از جام بلند شدم و رفتم طرفش
من__بله؟ کاری داشتید؟
نازگل__نه..
من__وقتی می خوایید برید تو یه اتاقی خوبه اول در بزنید
نازگل__اینجا یه زمانی اتاق خواب خودم بود برای همین در نزده اومدم تو گفتم شاید هنوزم جایی تو این اتاق دارم
من__خوب حالا که دیدی جات پر شده یاد بگیر بعد از این اتاق ماله منِ پس خواستی بیایی تو در بزن البته بهتره اصلا طرف این اتاق نیایی تا راحت تر بتونی خاطراتتو فراموش کنی
چپ چپ نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون سریع رفتم سمت آروین و خودمو پرت کردم تو بغلش دستشو گذاشت رو موهام و سرشم رو سرم از بغلش اومدم بیرون
من__آروین لباساتو عوض کن برو بیرون منم میام
آروین بدون هیچ مخالفتی شروع کرد عوض کردن و منم پشتمو کردم بهش تا راحت باشه
وقتی آروین از اتاق رفت بیرون رفتم سمت ساکم و بازش کردم یه لباس نارنجی بلند برداشتم و یه شلوار راحتی مشکی هم پوشیدم و یه شال مشکی سر کردم و کفشای عروسکی مانندمو پوشیدم از اتاق رفتم بیرون بچه ها داشتن در مورد شب و شام شب صحبت می کردن .
اصلا دلم نمی خواست برم تو جمعشون دلم می خواست فقط خودم باشمو آروین اما این موقعیت زیاد پ
پیش نمیومد آخه دیگه آروین گرم صحبت کردن با پسرا بود چشمم به نازگل افتاد که آروین رو زیر نظر گرفته بود آدم حسودی نبودم اما بعضی وقتا سر یه چیزایی مثل
بچه کوچولو ها می شدم که ماله منه ماله منه می کنن :97:
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط آویـــســا ، ραяα∂ιѕє- ، شکوفه سیب ، 83 pooneh
#24
اینم از قسمت جدید رمان دیگه دوستون ندارم اصلا همراهی نمی کنید خیلیا بهونه میارن که امتحان داریم ببینم امتحانا تموم شد همراهی می کنید یا نه Sleepy 






اعصابم حسابی خورد شده بود ، تو فکرای خودم بودم که
اردلان__خانوم خانوما چی شده؟چرا انقدر تو فکری؟مشکلی هست بگو شاید بتونم کمکت کنم؟
برگشتمُ با نفرت زل زدم تو چشماش __هیچی نشده اولا، دوما اگه مشکلی باشه به شوهرم میگم حلش میکنه
اینو با صدای بلندی گفتم که همه ساکت شدن و برگشتن سمت ما
اردلان__حالا چرا انقدر عصبی میشی؟
هرچی قدرت داشتم ریختم تو جفت دستام و کوبیدم به سینه اشو حولش دادم
من__حالم ازت بهم می خوره کثافت
فوری از جمع فاصله گرفتمُ رفتم تو حیاط
چرا باید تو جمع می موندم مخصوصا جمعی که هیچ وقت همدیگرو درک نمی کنن نه وقتی که مجردی نه وقتی که متاهلی من حتی شوهر و داداش خودمم منُ آدم حساب نمی کنن داداشم جوونه قبول خودش زندگی داره درست به خاطره من نباید از جمع فاصله بگیره درست اما شوهرم چی؟ اون هم درد من هست یا نه؟ باید کنار من باشه یا نه؟ واقعا من نمی تونم درک کنم آخه یعنی چی؟
نه حوصله فکر کردن به بدبختیامو داشتم نه حوصله با اونا بودن داشتم نه اینکه بخوام کنار آروین باشم
از شما چه پنهون از صبح که این دختر رو دیدم از آروین سرد شدم حتی دوست ندارم صداشو بشنوم اصلا نمی خوام قیافشو ببینم
کثافت مثلا من زنشم دختر سرشو انداخت عین گاو اومد تو به جای اینکه بلند شه بزنه تو دهنش مثل بز اخوش بر و بر ما رو نگاه می کرد این شوهر من دارم یا پیت حلبی؟
اَه من نه از دوست شانس آوردم نه اَز خانواده البته فقط رفتارای مادرم که منو آزار میده بابام که سرش به کار خودشه نه از شوهر تنها چیزی که تو این دنیا ازش شانس آوردم داداشمه که علیرضا هم حالی به حالی وقتی خودش خوبه با منم خوبه خدا نکنه که داغون باشه
ولی نا گفته نمونه که زن امیرم واقعا خوبه ساناز تو بدترین شرایط همراه من بوده همیشه به عنوان یه خواهر بزرگتر از من مراقبت کرده و راهنماییم کرده نامردی نکنم امیرم واقعا داداش خوبیه کلا این زن و شوهر خیلی به من لطف دارن حتی تو انتخاب رشته و ادامه تحصیلمم بی تاثیر نبودن امیرو ساناز همدیگرو دوست داشتنو من واقعا از این قضیه خوشحال بودم اما یه مشکل بزرگ دارن اونم اینه که ساناز بچه دار نمیشه وقتی امیر اینو فهمید اولاش با ساناز راه اومدو هر چقدر که میشد دکتر رفتن و دوا درمون کردن اما وقتی امیر فهمید همه اینا بی فایدس کارشون داشت به طلاق می کشید که منُ علیرضا جلوشونو گرفتیم همیشه سر نمازام اولین کسایی که براشون دعا می کنم امیر و سانازن اصلا دوست ندارم بازم رابطشون خراب بشه
تو همین فکرا بودم که
ساناز__هوی بَبو به چی فکر می کنی؟
من__ای ساناز دیوونه داشتم به تو و امیر فکر می کردم چه حلال زاده ایی تو
ساناز__حال کن ، راستی یه چیزی بت بگم دعوا راه نمیندازی؟
من__بستگی داره چی باشه؟
ساناز__میدونم دیوونه بازی در میاری
من__بگو چیه؟
ساناز__قول دادیا
من__نه من هیچ قولی ندادم
ساناز__باشه اما خواهش میکنم...
من__ساناز خواهش نکن میدونی اگه چیزی باشه که روش حساس باشم یه دقیقه ام آروم نمیشینم
ساناز__راستش ....
از کوره در رفتمو داد زدم__دِ بنال دیگه میبینی حوصله ندارم بدتر گند میزنی بم
ساناز__این نازگل آویزونه آروین شده الانم رفتن تو اتاق شما
همین یه جمله واسه داغون کردنم کافی بود و عین این دیوونه های زنجیری با سرعت از جام بلند شدم و رفتم تو خونه سنگینی نگاه ها رو رو خودم حس می کردم رسیدم به در اتاق و محکم با دستم می کوبیدم بهش
من__آروین آشغال باز کن این در تویله رو گوساله حیوون هوی سلیته ه*ر*ز*ه بی خانواده کثافت باز کن تا نشکوندمش
یه هو در باز شد و آروین اومد بیرون اونم با بالا تنه برهنه از صحنه ای که دیدم شاخ در آوردم اون دختره ی کثافت که برهنه رو تخت پهن شده بود
آروین و با تمام قدرت کنار زدمو رفتم تو و بزور آروین رو پرت کردم بیرون و میله ی کنار تخت رو برداشتم و افتادم به جونه دختر و تا می خورد زدمش انقدر زدمش زدمش که از هوش رفته بود صدای کوبیدن به در ها هم زمان با صدای قطع شدن جیغای گلناز قطع شد چشمم به آیینه کنار تخت افتاد هــــه من مث دیوونه ها شدم درست مثل یه خون آشام چشمام پر خون و لبام از شدت چک و لگد خونیه خالی و رو صورتم پر از خراش و دست و بالم هم قرمز و خونی .
در رو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون اولین نفر چشمم به آروین خورد تمام نفرتمو ریختم تو چشمام بعدم تو صدام__گمشو جنازشو جمع کن
تا اومدم رد بشم آروین دستمو گرفت و من و پرت کرد رو زمین
آروین__یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
من__گمشو
آروین__چی؟
من__گمشو
دستمو گرفت و من و پرت کرد تو اتاق تا اومدن جلو بسته شدن در رو بگیرن آروین در رو بست و تلاش هاشون بی فایده شد حالا نوبت من بود که زیر مشت و لگدای آروین سرویس بشم انقدر منو زد تا بلاخره خیالش راحت شد
سرمو بلند کردمو مظلوم بهش نگاه کردم میدونستم این آروین من همچین اخلاقی نداره میدونستم برای این نیستش که دختر رو زدم میدونستم به خاطره فحشایی که بش دادم آخه آروین خیلی بدش میاد یه دختر بش فحش بده برای همین خیلی عصبی میشه
وقتی دید دست بردار از نگاه کردنش نیستم اومد کنارمو کمکم کرد تا بلند شم اما یه هو سرم گیج رفتُ افتادم زمین و بعد احساس کردم که از دماغم چیزی اومد دستمو بردم سمت دماغم تا اومدم دست بزنم آروین گفت__دست نزن
من__چرا؟
آروین__داره خون میاد
منُ حالت گهواره ای بغل کرد و قفل در رو باز کرد با بیرون رفتن ما همه اومدن سمتمون
دستمو حلقه کردم دور گردن آروین
ساناز__دستت بشکنه آروین به خاک سیاه بشینی ببین بیشور چه بلایی به سر دخترم آورده بزنم بکشمت؟
آروین منو گذاشت زمین و رفت یه دستمال کاغذی برداشت و اومد سمتم خونای دماغمو پاک کرد اما بند نمیومد ، هنوز همه با سکوت به منو آروین خیره بودن
آروین__چیه آدم ندیدید؟
امیر__والا آدم دیدیم ولی عاشقی که اینجوری زنشو کتک بزنه ندیدیم
آروین__بلاخره در عوض اون همه قربون صدقه ها چند بارم باید کتک بخوره
امیر__غلط کردی فکر کردی میزارم دست روش بلند کنی دستتو میشکونم
همین یه جمله امیر کافی بود تا آروین دیوونه بشه و بپره بهش و شروع کردن دعوا و کتک  کاری با اون حاله خرابم پریدم وسطشونو شروع کردم جیغ و داد کردن
من__بسته تمومش کنید اعصابمو خورد کردید ، خون دماغ شدن من ربطی به کتکای آروین نداره اصلا آروین تو صورتم نزد
امیر__پس چرا خون دماغ شدی؟
من__دکتر نیستم که دلیل این خون دماغ شدنای مکررمو بفهمم
امیر__چرا تا حالا دکتر نرفتی؟
من__مُرده بودم
آروین__زبونتو گاز بگیر
امیر__تو یکی حرف نزن که تا 10 ذقیقه پیش داشتی می کشتیش
داد زدم__چه می کشت چه نمی کشت امیر خان تو فقط حق داری از من طرفداری کنی حق بی احترامی به شوهرمو نداری فهمیدی؟
امیر سرش رو انداخت پایین و رفت اونور
اردلان__خُب آقا آروین حال کردنتون با نازگل تموم شد؟
آروین__دهنتو ببند آشغال مگه همه مثل توان هر دختری گیرشون میاد باش حال کنن عوضی
اردلان__پس با اون دختر تو اتاق چه گهی می خوردید
ساناز__اردلان خفه شو ، من با چشمای خودم دیدم اون دختریه آشغال بزور رفت تو اتاق حتی آروین راش نمیداد که بره تو ، تا دید من دارم بش نگاه می کنم فوری به من گفت برو المیرا رو صدا کن بیاد منو از دست این دختره ی ه*ر*ز*ه نجات بده منم رفتم تا به المیرا بگم چون خودم نمیتونستم برم تو چون آروین تنش برهنه بود  از حموم اومده بود فوری رفتم پیش المیرا و شروع کردم تعریف کردن که المیرام یه دقیقه واینستاد من حرفام تموم شه وحشی شد و پرید سمت در اتاق و شروع کرد مشت زدن و فحش دادن به شوهرش اونم چه فحش هایی شاید هر کس دیگه ام بجای المیرا بود و شوهرشو با دوست دخ..یعنی با یه زن نامحرم میدید نمیزاشت براش توضیح بدنو می گرفت دختررو میزد و هر کس دیگه ایم به جای اروین بود به خاطره تمام فحش دادنا و شکستن غرورش جلوی همه می گرفت زنش رو میزد این زندگی خصوصی هر کس نباید دخالت کرد اما الان من میدونستم اگه واقعیت رو توضیح ندم و خودمو دخالت ندم زندگیشون به باد می رفت پس خودمو دخالت میدم و اگه مشکل دیگه ایم هست بگید حلش کنم؟
از خجالت سرخ شده بودم دیگه حتی نمی تونستم به صورت آروین نگاه کنم علیرضام که همه چیز رو میدونست یه گوشه وایساده بود و روش نمی شد به آروین چیزی بگه
خاک بر سرم همیشه وقتی عصبی میشم یه کاری می کنم که بعدا به گه خوردن میوفتم دِ بگو دختره ی نفهم وایمستادی تا آخرش گوش می کردی بعد می رفتی گند میزدی به غرور شوهرت الان که دیگه کاری از دستم ساخته نبود میدونستم که آروین قراره مسافرتمو کوفت کنه و قیافه بگیره و منو به هیچیش حساب نکنه میدونستم منتظر معذرت خواهیه ولی شرمندشم من تا حالا از هیچکی جز پدر و مادرم معذرت خواهی نکردم البته میدونم تقصیر منه و من زود قضاوت کردم اما بازم دلم راضی نبود معذرت خواهی کنم چون آروینم کم منُ نزد پس همه عصبانیتشو سر من خالی کرده چرا حالا من باید ازش معذرت خواهی کنم؟
از جام بلند شدمو رفتم سمت دستشویی و شروع کردم به شستن صورتم تقریبا یه 10 دقیقه ای طول کشید تا صورتم تمیز شه
بعدا از شستن صورتم تو آیینه یه نگاهی به خودم کردم چشمای درشتم از بس پوف کرده بود ریز شده بود و رنگ آبیش به چشم نمیومد دماغ کوچولوم قرمز بود درست مثل دلقکا لبای قشنگمم از بس گریه کرده بودم پاره پاره شده بود من از بچگیم وقتی زیاد گریه می کردم لبام تیکه تیکه می شد احساس بدن درد داشتم و هر جای بدنمو تکون میدادم درد می گرفت از دستشویی رفتم بیرون که همزمان آروین هم ز اونجا رد شد حتی سرشو بلند نکرد ازم بپرسه اون همه خون از دماغت رفت الان حالت چطوره در دستشویی رو بستم و رفتم سمت حال که دیدم بچه ها نشستن و دارن می خندن و شوخی می کنن رفتم پیششون همه با حالتی مهربون بهم نگاه کردن و حالم رو پرسیدن و منم گفتم که خوبم تا اومدم بشینم چشمم به دختره ی کثافت افتاد اعصابم بهم ریخت اون حواسش نبود خوب دیدش زدم یه تاب نارنجی با یه شلوار تنگ قرمز پوشیده بود خاک برخرش جلو این همه مرد نامحرم ، ولی چیکارش کرده بودم یه جای سفید تو بدنش نداشت همه جاش کبود بود و زیر دوتا چشماشم بادمجون بود و دماغشم کبود خدا رو شکر وقتی آروین منو میزد این بیهوش بود ، بچه ها بهش گفته بودن که المیرا فهمیده بزور رفتی تو اتاق هیچکسم تحویلش نمی گرفت و حتی نگاشم نمی کردن حتی پوریا که دوست پسرش بود هم تحویلش نمی گرفت بجاش همه از وقتی رفتم تو جمعشون با من می گفتن و می خندیدن دلم برای آروین می سوخت گناه داشت زندگیش خراب شد خواست که بیاییم مسافرت تا بیشتر با اخلاقای هم آشنا شیم حالا قرار همش با هم قهر باشیم باز من اومدم تو جمع و نشستم ولی اون طفلکی به خاطره این ه*ر*ز*ه نمیتونه تو جمع بشینه سرمو بلند کردم دیدم امیر داره بهم نگاه می کنه بش اشاره کردم که بیاد اونور باش کار دارم از جام بلند شدم و رفتم تو باغ امیر هم اومد
امیر__جانم الی؟
من__امیر میتونی به این دختره بگی گورشو گم کنه؟
امیر__چرا؟
با حالتی تهاجمی نگاهش کردم__چرا داره واقعا؟نمی بینی آروین به خاطره اینکه این اینجاس نمیاد تو جمع بشینه؟
امیر__الان شوتش می کنم بیرون
تا اومد بره گفتم__امیر
برگشت
امیر__جانم الی؟
من__میشه به آروین بگی بیاد پیشمون
[ltr]امیر با شیطنت گفت باش و بعدم در رفت[/ltr]
[ltr]رفتم دوباره نشستم کنار بچه ها سمت چپم ساوا بودو سمت راستم ساناز[/ltr]
[ltr]ساناز اومد تو گوشم__بلا داشتی به شوهرم چی می گفتی؟[/ltr]
[ltr]من__داشتم قربون صدقه اش می رفتم[/ltr]
[ltr]ساناز__غلط کردی بیشور ، حالا بگو واقعا؟[/ltr]
[ltr]من__برو بابا من زورم میادبرم از شوهر خودم معذرت خواهی کنم بعد تو فکر می کنی رفتم قربون صدقه شوهر تو؟[/ltr]
[ltr]ساناز__بیخود کردی برو ازش معذرت خواهی کن نزار کوفتتون بشه[/ltr]
[ltr]من__عمرا[/ltr]
[ltr]ساناز__غلط نکن بابا من آخرم یه کار می کنم تو بری ازش معذرت خواهی کنی[/ltr]
[ltr]من__شینیم بینیم باو(همون بشین بینیم بابای خودمون)[/ltr]
[ltr] [/ltr]
[ltr]همینجوری که داشتیم حرف میزدیم دیدیم که یه هو امیر با یه چمدون از پله ها اومد پایین[/ltr]
[ltr]بچه ها__امیر می خوای بری[/ltr]
[ltr]امیر بدون هیچ توجهی به حرفای بچه ها[/ltr]
[ltr]امیر__خوب نازگل وقتشه که زحمتُ کم کنی و برگردی خونت[/ltr]
[ltr]نازگل از جاش بلند شد و رفت سمت امیر و چمدونُ از دستش کشید [/ltr]
[ltr]نازگل__صاحبخونه باید بگه برو که نمیگه وبا موندن من مشکلی نداره بعدم یه عشوه(اشوه، حالا هر چی) اومد و روشو کرد طرف من و با حالت تحقیر به من نگاه کرد [/ltr]
[ltr]که یه هو[/ltr]
[ltr]آروین__اگه صاحبخونه منم میگم با لگد پرتت کنن بیرون[/ltr]
[ltr]چشمم افتاد به آروین دست به سینه بالای پله ها وایساده بود [/ltr]
[ltr]نازگل سریع چمدونشو باز کرد و یه مانتو و شال قرمز در آورد و پوشید و چمدونشو بست[/ltr]
[ltr]شلوار قرمز مانتوی قرمز شال قرمز کفشاشم که قرمز بود اومد بره که یاسر با حالتی با مزه دستشو رو هوا تکون داد و داد زد__بای بای گوجه فرنگی[/ltr]
[ltr]منم بلند زدم زیر خنده و همه خندیدن برگشت با تنفر به من نگاه کرد و منم سعی کردم با نگاهم نحقیرش کنم رفت بیرونُ در رو کوبید  آروین از پله ها اومد پایین و رفت کنار علیرضا نشست[/ltr]
[ltr]علیرضا__آخیش دوباره شد همون جمع صمیمی و قدیمی خودمون[/ltr]
[ltr]آروین__نه هنوز من نرفتم اگه منم نباشم میشه صمیمی و قدیمی[/ltr]
[ltr]صدای داد و بی داد بچه ها بلند  شد و اعتراض می کردن که اینجوری نیست[/ltr]
[ltr]دوست داشتم بلند شم همونجوری که جلو همه داد و بی داد کردم و فحشش دادم ازش معذرت خواهی کنم اما دو دل بودم ولی دلمم نمی خواست که آروین تنها بیوفته از جام بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت آروین همه داشتن به من نگاه می کردن حتی خود آروین رفتم کنارشو دستامو از پشت به هم قفل کردم هر چی مظلومیت داشتم و ریختم تو چشمامو با یه صدای دیوونه کننده و کشدار گفتم __آرویــــــــــــــــــن ؟[/ltr]
[ltr]میدونستم نمیتونه جلو خودشو بگیره اما با حالت ناباوری جوابمو نداد روشو کرد اونور رفتم جلو تر و دُلا شدم و دوباره با همون لحن صداش کردم از کنار صورتش معلوم بود که داره می خنده و از تکون خوردن مژه هاشم فهمیدم که چشمک زد دوباره تکرار کردم__آرویـــــــــــــــن [/ltr]
[ltr]برگشت سمتمُ با صدای آرومی که دیوونه کننده تر از صدای خودم بود گفت__جانم؟ ذوق کردم و پریدم تو بغلش __منُ ببخش من نمیدونستم که ....[/ltr]
[ltr]نزاشت حرفمو ادامه بدم گفت___خودم فهمیدم باشه[/ltr]
[ltr]بغلش کردم و صدای دست و سوت بچه ها بلند شده بود ، هوا هم تاریک تاریک شده بود انقدر تو بغلش موندم که صدای همه در اومد خودمو از بغلش کشیدم بیرون__اِ حسودآ[/ltr]
[ltr]امیر__حسود چیه؟ زِشتِ این حرکات و که جلو همه نباید انجام بدین [/ltr]
[ltr]رفتم کنار امیر و سیخونکی به کلیه اش زدم و اونم پرید هوا[/ltr]
[ltr]من__بی تربیت[/ltr]
[ltr]امیر__مگه دروغ می گم؟[/ltr]
[ltr]من__بازم سیخونک می خوای؟[/ltr]
[ltr] با حالت بغض چونه اشو تکون داد یه لحظه دلم ضعف رفت [/ltr]
[ltr]اومدم کنار بچه ها نشستم قرار شد که زنا غذا بپزنُ و مردام که لَم بدن یه گوشه دیگه[/ltr]
[ltr] [/ltr]
[ltr] [/ltr]
[ltr] [/ltr]
 
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط -samira- ، 83 pooneh ، مبینا138
#25
سلام Big Grin 


چرا انقدر فلش خلوت شده بچه ها؟ هیشکی نیست؟
خب ولی من رمانم رو دوباره ادامه میدم :hje: 

امیدوارم مث قبل تعدا سپاس و اینا بالا باشه

احتیاج دارم به روحیه :297: 
تعداد بازدید ها که واقعا عالیه یازده هزار و خورده ای نداشتم تا حالا که به شکر و بزرگی خداوند عزیز نسیبم شد :500: 
از بعضی هاتون واقعا ممنونم چون تو سایت های دیگه ام همراهی می کنید من رو

و از یه سری هاتون ناراحت چون نه تنها تو هیچ سایتی بلکه تو فلش هم ول کن ما شدید :306: 
خب من دیگه سعیم در اینه که این رمان رو به پایان برسونم و رمان جدید رو بزارم برای همین تصمیم گرفتم که

از امروز یا فردا به بعد هر روز 6 الی7 پست در روز براتون بزارم

امیدوارم که دیگه بد قولی نشه




خب مرسی که این 7/8 خط حرف منو خوندیدن و انشاءالله که بعد از این همراهیم می کنید



قربونتون برم Heart nky
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط آویـــسـا ، z800rr ، ραяα∂ιѕє-
#26
سلام به دوستای گل و همیشگی خودم که با نظرهاشون به من انرژی میدن حتی اگه 2 یا 3 نفر باشن
راستش رو بخوایید سایت فلش اصا چند وقته یه جوری شده دست . دلم نمی یومد پست بذارم
هیشکی نبود همراهی نمی کرد Undecided 
حالا برگشتم و می خوام روزی حداقل 3 الی 4 پست آپ کنم تا دوباره خواننده هامو پس بگیرم
البته اگه همراهی کنید Shy
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط آویـــسـا ، -samira- ، ραяα∂ιѕє-
آگهی
#27
بَه سلام به دوستای گل امروز اومدم با چندتا پست امیدوارم راضی باشید:p318::p318:









[ltr]از مردا پرسیدیم که چی دوست دارن تا برای شام درست کنیم و مردا هم با گفتن اینکه ماکارانی می خوان بحث غذا و آشپزی رو تموم کردن از جام بلند شدم و گفتم که من می خوام درست کنم و بقیه هم موافقت کردن و رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن غذا و بعد 2 ساعت حاضر و آماده براشون چیدیم و آقایون هم تشریف آوردن سر سفره بعد از خوردن شام همراه مامانی رفتم تو باغ برای گشتن و دور زدن مامانی سر صحبت رو باز کرد و ازم در مورد گذشته ام می پرسید و منم هر سوالش رو با دو کلمه جواب میدادم مامانی که دید نمی تونه زیاد از زیر زبونم حرف بکشه به بهانه ی خستگی از جاش بلند شد و رفت پیش بچه ها تنهایی روی تاب نشسته بودم که ساناز هم اومد و تاب رو نگه داشت و نشست ، به صورتم نگاه کرد و یه لبخند مهربون زد من هم لبخند بی جونی تحویلش دادم دستم رو گرفت ویه فشاری بهش داد و گفت:چی شده عزیزم چرا ناراحتی؟[/ltr]
[ltr]من:نه ناراحت نیستم فقط یکم خسته ام ![/ltr]
[ltr]ساناز:خب بیا برو بخواب [/ltr]
[ltr]من:زشته فقط من نیستم که خب بچه ها دلشون می خواد بیدار باشن [/ltr]
[ltr]ساناز:خب بچه چیکار به تو دارن ؟ تو یا می خوایی من رو از سرت باز کنی یا واقعا خسته ای اما نمی خوایی بخوابی [/ltr]
[ltr]من:وا چرا همچین فکری می کنی؟[/ltr]
[ltr]ساناز:آخه بهونه هایی که میاری خیلی مضخرفه[/ltr]
[ltr]ساکت شدم و دیگه ادامه ندادم دیگه من ساناز رو که نمیتونم بپیچونم اونم سانازی که من رو از خودم بهتر میشناسه [/ltr]
[ltr]ساناز:آروین پسر خیلی خوبیه[/ltr]
[ltr]من:خب آره خیلی پسر خوبیه[/ltr]
[ltr]ساناز:پس کی می خوایید عروسی بگیرید؟[/ltr]
[ltr]من:بزار دو روز از خواستگاری بگذره بعدش در مورد عقد و نامزدی و عروسی هم حرف میزنیم[/ltr]
[ltr]ساناز:نه من عجله دارم تو رو تو لباس عروسی ببینم[/ltr]
[ltr]من:می بینی[/ltr]
[ltr]ساناز:ایشاالله[/ltr]
احساس کردم که یه چیزی می خواد بگه




تا پست های بعد..... bathtime
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط -samira- ، raya(love anime)78 ، مبینا138
#28
[ltr]من:چیزی می خواستی بگی؟  / حول شد و با تته پته گفت:راتش آره[/ltr]
[ltr]من:چی؟[/ltr]
[ltr]ساناز:قول میدی بین خودمون باشه؟[/ltr]
[ltr]من:نه بگو همین الان می خوام برم به بچه ها بگم زود باش زود ، نگاه عاقل اندر صفیحی بهش انداختم و گفتم:بگو چته؟[/ltr]
[ltr]ساناز:المیرا من![/ltr]
[ltr]من:ها؟[/ltr]
[ltr]سانازکمن حامله ام !           چشمام درشت شد و با تعجب بهش نگاه کردم:مگه تو میتونی حامله بشی؟[/ltr]
[ltr]ساناز:نه اما این دفعه شدم[/ltr]
[ltr]من:پس چرا ساکتی پاشو پاشو همرو خبر کن[/ltr]
[ltr]ساناز:نه الی میترسم بچه سالم نباشه یا اینکه اصلا نخواد پا به این دنیا بذاره[/ltr]
[ltr]من:غلط کرده مگه من میذارم مامانه خوشگلشو ناراحت کنه این که تا اینجا اومده از اینجا به بعدشم باس بیاد[/ltr]
[ltr]ساناز خندید و دوباره فشاری به دستم داد:الی امیر نمیدونه![/ltr]
[ltr]با تعجب بهش نگاه کردم:نمیدونه؟[/ltr]
[ltr]ساناز:نه[/ltr]
[ltr]من:وا چرا؟[/ltr]
[ltr]ساناز:روم نمیشه بش بگم![/ltr]
[ltr]من:ببخشیدا ظاهرا این همون امیر آقایی که ازش حامله ای دِ آخه بچه پرو تو باهاش....[/ltr]
[ltr]ساناز:خجالت بکش نیم وجبی[/ltr]
[ltr]من:بی ادب[/ltr]
[ltr]ساناز:من بی ادبم یا تو که ولت کنم می خوایی همشو توضیح بدی؟[/ltr]
[ltr]من:خب حالا ، دردت چیه الان؟[/ltr]
[ltr]ساناز:میشه تو به امیر بگی؟[/ltr]
[ltr]من:ببین من میگم که اگه خودت بگی بهتر ولی اوکی اگه تو اینجوری می خوایی باشه بش می گم[/ltr]
[ltr]لبخند بی جونی زد و از جاش بلند شد و رفت بیا من می گم کلا شانس ندارم می گن نه اینم اومد برای درد خودش دوا پیدا کرد رفت گوشیم رو از تو جیبم در آوردم و به امیر اس دادم : هوی امیر گولاخ بیا بیرون بینم![/ltr]
[ltr]جواب داد: هوی المیرا بعبعی بگو کارت چیه؟[/ltr]
[ltr]من: دِ گمشو بیرون بت بگم!خصوصیه[/ltr]
[ltr]امیر:برو بچه مزاحم نشو من و تو چه حرف خصوصی داریم؟[/ltr]
[ltr]من: امیر یا بلند میشی میایی یا خودم میام میارمت![/ltr]
امیر:اوکی بابا تو بشین من میام!
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط -samira- ، raya(love anime)78
#29
بِرید کِنآر رُمآن اومَد




[ltr]صدای در باغ اومد و امیر کنارم رو تاب نشست:هآن بوگو ؟[/ltr]
[ltr]من:یه چی بهت می گم اما باید زیپ دهنتو بکشی قول بدی سر و صدا راه نندازی [/ltr]
[ltr]امیر:باشد بوگو حالا![/ltr]
[ltr]من:امیر ، ساناز حامله اس![/ltr]
[ltr]با تعجب و چشمای گرد شده نگاهم کرد:بیا برو بچه برو شوورتو اسکل کن![/ltr]
[ltr]من:احمق دارم بت میگم الان خودش بم گفتش ![/ltr]
[ltr]امیر:چرا به من نگفت؟[/ltr]
[ltr]من:میگه خجالت می کشیدم![/ltr]
[ltr]امیر:زکی![/ltr]
[ltr]من:خب دیه چیزی که باس می گفتم و گفتم حالا برو دیه![/ltr]
[ltr]امیر:چِتِه؟ باز پاچه میگیری؟[/ltr]
[ltr]من:امیر برو حوصله ندارم ها![/ltr]
[ltr]امیر:یعنی اگه من 500 دفعه با تو حرف بزنم از این 500 دفعه 499 دفعشو حوصله نداری[/ltr]
[ltr]من:چِقَد حرف میزنی![/ltr]
[ltr]دستاشو گرفت سمت آسمون و خیلی بامزه گفت:خدایا این دختر خاله اس دادی به ما؟ خب یه گوزنی ، هیولایی ، کورکدیلی یه چیزی میدادی لازم نبود انقدر خودتو تو زحمت بندازی انقدر خوشگلش کنی ما به همون چیتای خوش اخلاق با حوصله با اعصابشم راضی بودیم به جونش ! [/ltr]
[ltr]زدم پس کله اش: امیر گمشو (با لبخند)[/ltr]
[ltr]از جاش بلند شد و رفت بعد از 20 دقیقه یه نفر دیگه کنارم قرار گرفت:چیه سازتون با آقاتون یکی نیست چپیدی رو تاب![/ltr]
[ltr]من:نه نمی خوام قیافه تو رو ببینم![/ltr]
[ltr]پوریا: اِ قبلانا اینجوری نبود ها مث که بدجوری دلتو برده پوریا واست مرده[/ltr]
[ltr]من: آره مرده 7 سال پیش خودم با دستای خودم چالش کردم ![/ltr]
[ltr]پوریا: اشتباه کردی دیه خانوم خوشگله ![/ltr]
[ltr]من: میشه از جلو چشمام دور شی اگه می خواستم ببینمت میومدم تو جمع اگه اومدم اینجا فقط واسه اینه که تویه عَنچوچک رو تحمل نکنم پس هر چی زودتر گورتو از اینجا گم کنی راحت ترم ![/ltr]
[ltr]پوریا: آخ چه خوب که راحت نیستی![/ltr]
[ltr]دستشو آورد سمتم و با یه حرکت چونم رو گرفت به سمت خودش گرفت:ببین اگه فکر کردی داری شوهر می کنی و من بی خیالت میشم کور خوندی! حواست باشه تا روز ازدواجتون خیلی وقت هست مواظب باش دست خورده نشی![/ltr]
[ltr]چونه ام رو به شدت از تو دستش کشیدم بیرون همه ی زور و توانم رو ریختم تو دستم و خوابوندم تو گوشش:آشغال عوضی ، تو حیوون ترین آدمی که من تو عمرم دیدم گوساله ، فکر کردی! عمرا بزارم دست بهم بزنی شده با همین قدرت زنونم دهنت رو گِل بگیرم ولی نمیزارم دست به ناموس و زندگیم بزنی ، مرتیکه ه*ر*ز*ه هوس باز ، دخترباز زباله ای فکر کردی من از اون دخترای بی پدر مادرم از اون دخترایی که به هر بهونه ای آویزونت میشن ؟ کور خوندی تو واسه من اندازه کلاغم ارزش نداری بدبخت ، تا الانشم اگه چیزی بت نگفتم و دهنم رو بستم فقط بخاطره این بوده که فامیلیم وگرنه تا الان زنده زنده دفنت میکردم برو برو با رویاهات خوش باش با اینکه بتونی من رو دست خورده تحویل آروین بدی برو گمشو مغز خر ، من اگه دست همچین آدم آشغالی مث تو بهم بخوره نه خودم و نه هیچ کس دیگه ای رو زنده نمیزارم الانم بیشتر از این به پر و پای من بپیچی احترام فامیلی احترام خودت و هر کسه دیگه ای رو میزارم زیر پا تا تو روی تو واستم و نزارم ناخونت از 10 متری من رد شه الانم گمشو تا همه پسرایی که اینجان و همشون فامیلن و مث تو گرگ و آشغال نیستن و روم غیرت دارن رو صدا نزدم.[/ltr]
[ltr](منظورم از بی پدرو مادر دخترایی ان که پدر و مادرشون هیچ اهمیتی نمیدن و اینا هر کاری دوست دارن انجام میدن سوتفاهم نشه منظورم دخترایی که پدر مادرشون به رحمت خدا رفته نیست)[/ltr]
[ltr]عصبی نفسش رو فوت کرد و رفت سمت ویلا [/ltr]
[ltr]بعد از چند دقیقه سکوت گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم باباجون کلی ذوق کردم و دکمه مربوطه رو زدم:سلام بابا خوبی؟[/ltr]
[ltr]بابا:سلام دخترم مرسی من خوبم شما خوبید خوش میگذره؟ آروین خوبه؟دختر خاله پسرخاله هات چی اونا خوبن؟ چی کار می کنید؟[/ltr]
[ltr]من:ممنون همه خوبن سلام می رسونن و بچه ها تو نشستن دارن صحبت می کنن  منم اومدم تو باغ هوا خوری.[/ltr]
[ltr]بابا:پس خیالم راحت باشه دیگه؟ [/ltr]
[ltr]من:آره بابا چرا نباشه.[/ltr]
[ltr]بابا:المیرا؟[/ltr]
[ltr]من:جونم بابا؟[/ltr]
[ltr]بابا:من دختر خودم رو خوب میشناسم تو از 800 کیلو متری منم نفس بکشی می فهمم چی بهت می گذره بگو ببینم چی شده؟[/ltr]
[ltr]من:هیچی به خدا[/ltr]
[ltr]بابا:گفتم ما رو سیاه نکن ما خودمون آره..[/ltr]
[ltr]من:راستش امروز اتفاقای خیلی خوشایندی نیافتاد شما که خودت از گذشته آروین خبر داری امروز دوباره سر و کله اون دختر قاطی ما پیدا شده بود ظاهرا دوست دختر پوریا محسوب میشه [/ltr]
[ltr]بابا:یعنی الان با شماس؟[/ltr]
[ltr]من:نه یه دعوا راه انداخت بعدم آروین از ویلا انداختش بیرون[/ltr]
[ltr]بابا:چه دعوایی؟[/ltr]
[ltr]من:مفسله باباجون هر وقت بر گشتیم تهران دوتایی بریم یه جایی برات توضیح بدم![/ltr]
[ltr]بابا:باشه نفس بابا![/ltr]
[ltr]من:بابا؟[/ltr]
[ltr]بابا:جانه بابا؟[/ltr]
[ltr]من:هیچی خدافظ![/ltr]
بابا:خدافظ دخترم!


سِپآس = پُستِ بیشتَر
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط -samira- ، 83 pooneh ، raya(love anime)78 ، مبینا138
#30
تند تر تند تر
|:my nfc

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان (حس مادری) به قلم خودم .....قشنگه ..غمگین،خنده دار،عشقولانه 3

















پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان