امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان واقعی تاسف اور..بخونید..بدترین خیانت..

#1
Heart 
17-18 ساله بودند. يه روز براي باران يه مشكلي پيش اومد كه


نتونستبياد مدرسه گويا درس آن روز هم بدون حضور در


كلاسقابل فهم نبود.خلاصه سارينا به باران پيشنهاد كرد كه اگه


دوستداره ميتونه بياد خونه اشون تا درس را برايش توضيح

بدهد.

بارانتا آن موقع به خانه ي سارينا نرفته بود و از طرفي ميدانست


كهاز نظر ديگران سارينا دختر معقولي نيست ولي سارينا تا حالا


بارهابه خانه ي آنها آمده بود پس قبول كرد.

***

ساريناكليد را در قفل چرخاند.

- بياتو.

- كسيخونه تون نيست؟!!؟

- نه.پدر و مادرم 2 روزه رفتن مسافرت تا 3-4 روز ديگه نميان


سارينابه صورت باران نگاه كرد و خنديد.

-چيهنكنه فكر كردي ميخوام بكشمت؟؟؟



بارانهم خنديد.دو دختر در حالي كه حسابي از راه طولاني كه


پشتسر گذاشته بودن خسته بودند روي مبل افتادند.

كميبعد سارينا گفت :«برو يه دوش بگير شايد يه كم حالت جا


بياد.منمتا تو بياي بيرون ميرم يه سري خرت و پرت بخرم.»


ازنظر باران هم پيشنهاد خوبي بود.با راه طولاني كه از مدرسه


اومدهبودند يه دوش حسابي حال شو جا مي آورد.

چنددقيقه بعد از اين كه سارينا رفت بيرون باران وارد حمام


شد.

حدود5 دقيقه بعد سارينا با 4 تا پسر به خانه برگشت.بعد از


كميپچ پچ با آن چهار نفر قرار شد حسام اول وارد حمام شود.

***

باراندر حالي كه سرش بالا گرفته بود و از برخورد قطرات


آببا صورتش لذت ميبرد،صداي در حمام را شنيد.فكر كرد


سارينابرگشته. داد زد :«اومدم.»

صدايدر دوباره شنيده شد و بعد از آن صداي سارينا:«

ـ يهدقيقه درو وا كن.»


باراندر را باز كرد و با كمال ناباوري قد برافراشته پسري



حدوداً23 ساله را در مقابل خود ديد.پسر فرصت هيچگونه


عكسالعملي را به او نداد، بيرحمانه او را به داخل هل داد و


خودنيز با او به داخل رفت.

ازبيرون فقط صدايجيغ هاي بي امان دخترك به گوش


ميرسيد.درچهرهي سارينا اثر هيچگونه پشيماني ديده


نميشد،انگاراين كاربراي او عادي بود.بعد از20 دقيقه حسام از


حمامبيرون آمد و خطاب به سارينا گفت:

- دمتگرم دختر بود خيلي حال داد.چون دختر خوبي


بوديبه تو هم يه حال اساسي ميدم.

- پسفكر كردي چرا آوردمت اينجا؟


ساريناو حسام وارد اتاق خواب شدند. اين بار نوبت


كاميار بودكه وارد حمام شود. حدود 20-25 دقيقه بعد


كاميارهم اومد بيرون .

_ خوببود اگه يه ذره كمتر جيغ ميكشيد بهتر هم ميشد.

و بعداز او نوبت برديا بود.برديا وارد حمام شد نزديك 35

دقيقهگذشت ولي او هنوز بيرون نيومده بود

***

صداياعتراض فرشاد كه نفر آخر بود بلند شد:

_بردياداداش مثل اينكه خيلي بهت حال داده.بيا بيرون ديگه


2ساعتهاون تويي.

وليصدايي از داخل شنيده نشد و بر خلاف دفعه هاي قبل


اينباراز باران به جز جيغ كوتاهي كه اوايل رفتن برديا به


داخلحمام كشيده بود صدايي شنيده نشده بود.

_بررردياااااااا.داداشدارم يه جورايي عصباني ميشم ها.

وليباز هم صدايي شنيده نشد.

***

فرشادخشمگين به طرف در حمام رفت و كاميار سعي در


متوقفكردنش داشت اما فرشاد بلافاصله در را باز كرد و


فريادياز ناباوري سر داد.سارينا و حسام بعد از فرياد


فرشادبلافاصله از اتاق بيرون آمدند . سارينا ملحفه اي را


دورخود پيچيده بود و حسام هم زيپ شلوارش باز


بود.سارينابه داخل حمام نگاه كرد و در جا خشكش زد.بعد


از30 ثانيه انگار تازه فهميده بود كه چه اتفاقي افتاده جيغ


كشيدبه گريه افتاد

***

برديارگ باران را با تيغ زده بود و با خون او چيزي روي

ديوارنوشته بود و سپس خود را نيز كشته بود. نوشته ي


رويديوار اين بود:

«نامردا ؛ چرا خواهر من؟؟؟
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان واقعی تاسف اور..بخونید..بدترین خیانت.. 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ♪neGar♪ ، جوجو خوشگله ، dark heart ، اذیتا ، ຖēŞค๑໓ ، بتسابه1 ، الهه 1379 ، saba 3 ، _PαяαиÐ_ ، ALI REZA J ، حقوقدان انجمن ، Nυмв ، ماتینا. ، farzad0 ، masood soltani ، _Ovver_ ، ♔ Lîfε ιζ βευτιfυl ♔ ، mahru ، neimar ، پری خانم ، parisa 1375
آگهی
#2
اخی اینم اخر عاقبت اعتماد ولی عجب ادم خری بود دوستش که اون بلا رو سر اون باران بد بخت اورد

مارالی مرسیگلم بیستتتتتت
پاسخ
 سپاس شده توسط (-_-)
#3
بسیـــار بسیــار قدیمـی و تکــراری .. !

فقــَط دو تا اسمــ بهش اضافه شـُده بود و داستان طولانی تر شده بود :|
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Unknown
داستان واقعی تاسف اور..بخونید..بدترین خیانت.. 1
پاسخ
 سپاس شده توسط (-_-)
#4
قشنگ بودSleepy
من یهـ اسفند مـــاهـــیم ...
یه اسفند مـــاهـــی که گاهی صداشو میبره بالا،
سرت داد میزنهـ
قهر میکنهـ...
اما هیچ وقت دوست داشتنش کمرنگ نمیشهـ .
فقط کافیه به چشماش نگاه کنی
نگاهش همه چی رو لو میدهـ....
.
.
هرچی میکشیم از این چشماستــــــــــــ ...
پاسخ
 سپاس شده توسط (-_-)


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  عشق واقعی
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان