امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^*

#3
****پست 3


اون یکی دوربین هم قسمت پارکینگ رو میگرفت که من به اونور کاری نداشتم..به سمت در برگشتم و جلوش زانو زد.کلید اتاق خودم رو از جیبم بیرون اوردم و توی قفل در گذاشتم.یه ذره از سر کلید داخل قفل رفت.. کمی جلو عقب کردم و یهو چرخوندم.کلید داخل قفل گیر کرد.نقابو کمی پایین تر کشیدم و عرق روی پسشونیمو پاک کردم.
سرمو کمی خم کردم و به سرتا سر کوچه نگاه کردم...گربه هم رد نمیشد!این بالا شهری ها هم کوچه هاشون مثه قبرستون می مونه ساکت...هیچ کس هم رد نمیشه!
دستمو به کلید گرفتم و زیر لب بسم اللهی گفتم...یا تو قفل شکسته میشه یا باز میشه دیگه.
چشمامو بستم و کلید رو چرخوندم..در باز شد..اما کلید هم توی قفل شکست.لبخند رضایت مندی زدم و داخل شدم..درو پشت سرم بستم.
با پنج ی پام به سمت گوشه حیاط رفتم و روی دو زانوم نشستم ... نگاهی به ساختمون انداختم.حالا بهتر می تونستم ببینم.نمای ساختمون سنگی و سفید رنگ بود.چشمامو کمی ریز کردم و بیشتر دقت کردم.بالای در ورودی یه دوربین دیگه بود...
ای مرده شورتونو ببرن مگه بانک مرکزیه که  انقدر دوربین گذاشتین!!
از همون گوشه دیوار به سمت ساختمون حرکت کردم.تمام چراغ ها خاموش بود و...
سر جام ایستادم و میخ اون پنجره شدم.چند میلی متر با چهارچوب  پنجره فاصله داره..میشه بازش کرد.
طوری که هیچ صدایی از خودم تولید نکنم به سمت همون پنجره به راه افتادم.نزدیک در ورودی بود اما طوری نبود که دوربین بخواد از من فیلم بگیره.
خم شدم و زیر پنجره نشستم.نفس عمیقی کشیدم و دستم رو به سمت پنجره بردم .... در کمال ناباوری پنجره باز بود....نیشم باز شد..
سرمو مثه بچه تغسایی که می خوان یه خوراکی بردارن اما نمی خوان مامانشون ببینه بالا اوردم..پنجره ی اشپزخونه بود.دور تا دور اشپزخونه رو از نظر گذروندم..پرنده هم پر نمیزد.به گوشه گوشه ی سقف نگاه کردم..یکی از گوشه های سقف دوربین بود..
من فکر کنم اینا تو توالتشون هم یه دوربین گذاشتن و خودشونو چک می کنن...!!!به خودشون هم مشکوکن..
نگاهی به زیر پام انداختم ..یکی از سنگایی که اونجا بود رو برداشتم..کش موهامو باز کردم و دوتا انگشتای سبابه و کناریش رو از هم باز کردم.کش رو دورشون انداختم و سنگ رو جلوی کش..دستمو بالا اوردم و جلوی صورتم گرفتم.یکی از چشمامو بستم و نشونه گیری کردم..کش رو کشیدم و ولش کردم...سنگ دقیقا به شیشه دوربین خورد و شکست..در پنجره رو کامل باز کردم و خیلی اروم از روش پریدم..تو اشپزخونه روی زمین نشستم.نفس عمیقی کشیدم و دوباره از جام بلند شدم.جلوی در اشپزخونه ایستادم.یه حال و پذیرایی بسیار بزرگی پیش روم بود که چهار گوشه سقفش دوربین گذاشته بودن.راه پله اش کنار در اشپزخونه بود. و تنها جای کوری که دوربین نمی گرفت
پس راحت پله ها رو طی کردم و وارد طبقه دوم شدم..نقابو روی صورتم درست کردم..توی راه روش یه قسمتش اصلا دوربین نداشت.
چرا نباید اون تیکه رو دوربین بذارن؟
توی اون تیکه یه تابلو بزرگ بود.از کنار دیوار رفتم و نزدیک اون تابلو فرش شدم.
با یک حرکت تابلو رو از رو دیوار برداشتم و بدون هیچ سروصدایی روی زمین گذاشتمش
پشتش یه گاوصندوق بود..
حق داشتن دیگه دوربین نذارن.. با این دم و دستگاهی که این گاوصندوق داره دیگه لازم نیست اون ماسماسکو نسب کنن.
گاوصندوقش رمزی بود و پنج رقمی.. سه دفعه بیشتر نمی تونستی بزنی و دفعه سوم اگه اشتباه باشه اژیر زنگ خطرش به صدا در میاد
نگاهمو به دوطرف راهرو انداختم و وقتی کاملا متوجه شدم کسی نیست دستمو داخل جیبم کردم..قبل از اینکه بیام از تو باغچه یه مشت خاک ریخته بودم تو جیبم...اون خاکا رو تو مشتم گرفتم و جلوی گاوصندوق بردم...جلوی دکمه های اعدادش فوت کردم..
خاک روی همه دکمه ها نشستم..یه فوت دیگه کردم که همشون ریختن و روی پنج تا عدد موندن..روی جای اثر انگشت هاشون بود.
3 و 5 و 6 و 9 و 1... اول از بالا به پایین اعدادو زدم..
یه بوق کوچیک زد و چراغ قرمزش روشن شد.
دستام شروع به لرزش کرده بود.قلبم دیوانه وار خودشو به قفسه سینه ام می کوبید.
همون اعدادو جابه جا کردم..بازم بوق کوچکی زد و  چراغ قرمزش روشن شد.این اخریشه...خدا کمکم کن.
ای دفعه اعداد ردیف وسط و بعد ردیف اخر و بعد اول رو زدم. یهو صدای تیکی داد و چراغ قرمزش روشن شد..دهنم خشک شده بود. با همون دستای لرزون در گاوصندوق رو باز کردم...
پره تراول های ایران چک صد تومنی و چک پول پونصد تومنی بود.روی این دسته پول ها جعبه های زیور الات و روی هر کدوم کاغذ خریدش هم بود....
ای خاک تو سرتون کنن...بابا حالا من انصاف دارم اینارو بر نمیدارم یکی دیگه که باشه خوش خوشانش میشه... کم عقلا
سه تا دسته تراول پونصدی برداشتم و توی دستم گرفتم...لامصب دیدنش هم به ادم انرژی میده..
صدای در اتاقی اومد.. درست کنار گاوصندوق و..... جلوی من
*********

پست 4

نظراتتون چرا کمه؟خوب اگه دوستش ندارین منم نذارم.. Sad

**********
همزمان با باز شدن در یه دختر کوچوله خوشگل که 3 یا 4 ساله بود اومد بیرون...بغلش یه خرس سفید بود که دوبرابر خودش بود..با چشمای طوسیش بهم زل زد و دستشاشو گرفت بالا...
خرسش از دستش افتاد زمین.چونه اش شروع به لرزیدن کرد و تو چشماش پر از اشک شد..
وای خدایا..حالا اینو کجای دلم بذارم؟چی کارش کنم؟همیشه از بچه ها بدم میومده...همش گریه می کنن
دسته های پول رو تو جیبای مانتوم جا دادم و دستامو از هم باز کردم... روی دو زانوم نشستم که هم قدش بشم.با قدمای کوچولوش جلو اومد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد.دستمو دور کمرش انداختم و بلندش کردم.
صدای خنده اش بلند شد.فکری به ذهنم رسید...وارد همون اتاقی شدم که این دختر کوچولو ازش خارج شد.
یه لحظه واقعا کپ کردم.پر از عروسک و خرس های پولیشی... یه سرویس تخت خواب صورتی و سفید..و...تراس..
اون کوچولو رو روی تختش گذاشتم..با چشمای گرد و طوسیش زل زد بهم..دستشو اورد بالا و روی نقابم گذاشت..با صدای ظریفی گفت
-عمو..من کالتوناتو هملو میبینم(عمو..من همه کارتوناتو میبینم)
خیلی اروم گفتم
-کار خوبی می کنی..همیشه همشونو ببین..حالا هم بخواب
-اگه بخوابم بازم میای پیشم؟.. راستی چرا صدات دخملونس عمو؟
-اره عمو جون حالا بخواب..صدام مردونه است تو الان خوابالویی گوشات چهار تا  چهارتا میشنوه..حالام بخواب
-شب بخیل
بعدم دراز کشید و چشماشو بست..
نظرم درباره بچه ها عوض شد..چقدر حرف گوش کن و اروم.!!!عجب
در تراس رو باز کردم و پریدم پایین.پشت ساختمون یه در دیگه بود که فاصله چندانی با ساختمون نداشت.. اون فاصله رو با حالت دو طی کردم. درو باز کردم و اومدم بیرون.نفس عمیقی کشیم و همونجا روی زمین نشستم.
وای که خدا جون پدرم در اومد...اون نقاب کوفتی رو از روی صورتم برداشتم.
کف دستمو روی پیشونیم کوبوندم..ایینه شوکت خانم جاموند که... ای خاک تو سرت هستی..خاک!
اصلا به جهنم یکی براش میگیرم.به سمت خیابون رفتم ... هیچ ماشینی رد نمی شد... نزدیک چهل دقیقه منتظر موندم.. ولی هنوز هیچ ماشینی رد نشده بود.. روی جدول نشستم و منتظر موندم.نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای آژیر تقریبا بلندی از تو کوچه اومد...از جام بلند شدم و سرکی به کوچه کشیدم.داخل کوچه شدم و پشت یکی از شمشادای نزدیک اون خونه نشستم
آژیر ماشین پلیس بود که جلوی در خونه پارک کرده بودن...چه سریع فهمیدن؟من فکر کردم فردا میفهمن!!
همینجور که تو افکار خودم بودم صدای یه مرد از اون طرف شمشادا منو به خودم اورد
-خانم محترم این سرقت کار یه نفر به هیچ عنوان نمی تونه باشه..این سرقت کاره یه باند خیلی بزرگه با یه مغز متفکر
خاک تو سرتون کنن...مغز متفکر چیه بابا..این کارو که یه بچه دوازده ساله هم می تونه انجام بده..صدای زنونه ای گفت
-پس چرا طلا جواهرات رو نبردن؟
-منم واقعن گیجم و نمی فهمم انگیزشون از این کار چی بوده؟
حوصله گوش دادن به حرفاشونو نداشتم.. از جام بلند شدم و جوری که منو نبینن از کوچه خارج شدم و دستمو برای ماشینی که داشت بهم نزدیک میشد بلند کردم.جلوم نگه داشت..یه پژو مشکی..شیشه شاگردشو داد پایین
-کجا میری؟
-جنوب شهر..چقدر میگیری؟
-بیست
-نوچ..زیاده
-حالا بیا بالا
سوار ماشین شدم و و سرمو به شیشه تکیه دادم..با این پولا می تونم هم یه سرو سامونی به خودم بدم هم بی این همسایه هام.با اینکه زبوناشون کمی تلخه ولی مهم نیست.. خوشحالی خودشون و بچه هاشون یه دنیا برام ارزش داره..
پاسخ
 سپاس شده توسط 975 ، ☆♡yekta hidden♡☆


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^* - eɴιɢмαтιc - 06-09-2014، 18:35

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان