امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^*

#5
بدون اینکه به کسی نگاه کنم به سمت در رفتم.. از در خارج شدم و طول کوچه رو طی کردم..دستمو تو جیبم کردم و اون دسته پول رو توی دستم فشردم.
بعضی ها چطوری و تو چه خونه هایی زندگی می کنن و بعضی ها هم مثل من تو اینجور جاها زندگی می کنن.اخه چرا؟مگه خون اونا رنگین تر از ماهاست؟اهی کشیدم و به اطافم نگاه کردم
سر کوچه یه کلید سازی بود..یه مغازه ی خیلی کوچولو که به زور یه نفر توش جا می شد.جلوی مغازه ایستادم و صاحابش رو صدا زدم
-اقا ببخشید
-علیک بفرما
-سلام...می خوام بیاین قفل خونم رو عوض کنین
-خونت کجاست؟
-تو همین کوچه پلاک 24
-الان کار دارم یه ساعت دیگه میام
-باشه ممنون
داخل مغازه کناریش شدم که یه خرازی بود
از اونجا یه ایینه کوچیک برای شوکت خانم گرفتم..بعدم برای خونه خرید کردم ..کمی میوه و گوشت و مرغ و یه بسته چایی و نیم کیلو هم قند گرفتم..کوچه پایینی یه دوچرخه فروشی بود..با همون کیسه های خریدو سنگین به اون دوچرخه فروشی رفتم.
داخل مغازه پر بود از دوچرخه های جورواجور با سایز های مختلف..یکی از دوچرخه ها که رنگش ابی نفتی بود و دنده ای بود رو انتخاب کردم.قیمتش بالا بود ولی خریدمش...دوچرخه رو همراه خودم بردم..کمی از کیسه های خرید رو روی دسته دوچرخه گذاشتم ولی بقیه اش رو توی دستام
به زور کیسه های خرید رو تا خونه بردم..همه کیسه هارو روی زمین گذاشتم و دوچرخه رو هم به دیوار تکیه دادم.انگشت های دستم جای دسته های مشما روشون افتاده بود و سفید شده بود.محکم به در کوبیدم.بعد از چند لحظه علی اقا شوهر شوکت خانم با اخمایی در هم درو باز کرد
-چه خبرته دختر؟درو از جا کندی
-بهم کمک میکنه این کیسه هارو ببرم تو؟سنگینه
-اره بده به من
بنده خدا همه کیسه هارو برد و نذاشت خودم ببرم.منم دوچرخه رو داخل بردم.کیسه های خریدمو از روی دسته اش برداشتم و وسط حیاط ایستادم..جیغ و داد بچه ها خوابیده بود و به من زل زده بودن..
-رضا بیا جلو
رضا خیره به دوچرخه نزدیکم اومد
-خاله میزاری با دوچرخه ات بازی کنم؟
-برای بازی با دوچرخه خودت ازم اجازه میگیری؟
-مال منه خاله؟
-اره
فریادی کشید و سوار دوچرخه شد..حالا این بچه ها بودن که به دنبال او و دوچرخه اش میدویدن..لبخندی زدم و بهشون خیره شدم
-ممنونم که آرزوشو برا اورده کردی..من پولشو نداشتم
برگشتم و به علی اقا نگاه کردم که پشت سرم ایستاده بود و با لبخند به پسرش نگاه می کرد..
-خریداتو جلوی در گذاشتم
-ممنون
-شوکت بهم گفته دیشب رفته بودی دزدی!این پولام از دزدیه؟
-الو تو دهن زنتون خیس نمی خوره ها..اره از دزدیه
-من شوهرشم.به من نگه پس به کی بگه؟
یهو صدای یکی از زنا اومد
-هستی دیشب رفتی دزدی خونشون خوشگل بود؟میگن خونه پولدارا مثه قصر می مونه!
نگاهی به علی اقا انداختم که سرشو زیر انداخته بود و به زور می خواست خندشو پنهان کنه..با سنگینی نگاهم سرشو بالا اورد و با لبخند گفت
-خوب حالا یکم شوکت ساده است
یکی از ابروهامو بالا انداختم..با کمی من من گفت
-زیاد ساده است
هردو ابرو هامو بالا انداختم
-خیله خوب فضوله
-اهان.این شد
زنگ در به صدا در اومد.به سمت در رفتم و درو باز کردم.همون مرد کلید ساز بود.بدونه هیچ حرفی اومد داخل..اتاقم رو بهش نشان دادم و اونم مشغول به کار شد.
بالا سر کلید ساز ایستاده بودم که علی اقا کنارم اومد و اروم گفت
-الان بریم همون محله ای که رفتی دزدی
-الان؟
-اره..
-ولی دارم...
بین حرفم گفت
-بقیه هستن..بریم
-پس صبر کن
-من تو حیاط منتظرم
کلید ساز قفل درو در اورده بود و داشت عوضش می کرد..کیسه های خریدمو داخل اتاق بردم و توی یخچال گذاشتمشون تا بیام و راست و ریسشون کنم.از اتاق خارج شدم و به سمت شوکت خانم رفتم.مقداری پول پیشش گذاشتم که وقتی کار اون مرد تموم شد پولشو بهش بده و کلید جدید رو ازش بگیره
کنار علی اقا رفتم که داشت به موتورش ور میرفت.تا منو دید پشت موتورش نشست
-منم با موتور بیام
با لحن مسخره ای گفت
-نه پ با بنزم بابام میبرمت بیا بالا
با بی میلی سوار موتورش شدم و باربند پشتشو سفت چسیدم..خدایا فقط من سالم برسم
ادرسو بهش دادم و اونم حرکت کرد..با اون ویراژایی که اون میداد سکته کردم.وقتی به اون کوچه رسیدیم با سرگیجه از رروی موتور اومدم پایین.نفس عمیقی کشیدم.وای خدا مردم
همون خونه رو نشونش دادم..کمی چشماشو ریز کرد و خونه رو زیر نظر گرفت.به اینطرف و اونطرف نگاه می کردم که یه صدایی اومد.به همون سمت برگشتم.در یکی از خونه ها باز بود و پسری که زیاد قیافه اش معلوم نبود داشت با یه مرد دیگه صحبت می کرد.
به دیوار روبه روم زل زدم اما تمام حواسم رو به اون دو سپردم..همون پسره به مرده گفت
-تونستی پولو ازش بگیری؟
-بله اقا.همشون نقد نقده
-چهارده میلیارد نقد؟
-بله اقا..سه تا کیف دستیه
-باشه..شب بیارش
-چشم اقا.امر دیگه ای هم دارین؟
-نه می تونی بری
سرمو بالا اوردم و به ان دو خیره شدم.پسره سرشو بالا اورد و با نگاهی مشکوک سرتاپامو از نظر گذروند..تازه تونستم قیافش رو ببینم.چشم ابرو مشکی.صورت زیبایی نداشت اما جذاب بود و چشماش جدیت خاصی داشت..هیکلی ورزشکاری ..پوزخندی به روم زد و داخل خونه شد.تازه نگاهم به خونه افتاد.یه خونه ی سوبلکس با نمایی سنگی و سفید..
-توهم حرفشون رو شنیدی؟
به سمت اقا علی برگشتم...با لبخندی پهن داشت به در خونه نگاه می کرد
-اره شنیدم
به همدیگه نگاه کردیم و لبخندی زدیم.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^* - eɴιɢмαтιc - 06-09-2014، 18:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان