امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^*

#8
بچه ها برای اشناهای یکی از دوستان مشکلی پیش اومده و مریض هستن.براشون دعا کنین که ایشالا خوب بشن..و برای پدربزرگ یکی از دوستان دیگه هم فوت کردن.یه فاتحه براشون بخونین ممنونتون میشم..
****
اخمامو تو هم کشیدم و به چشماش خیره شدم
-ولم کن..مگه چیکار کردم؟
با چشمای وحشیش زل زد بهم و سرشو جلوتر اورد به طوری که فقط چند سانت باهم فاصله داشتیم و گرمی نفس هاشو روی صورتم حس می کردم..حالم از نفساش بهم خورد.سرمو عقب اوردم .. اونم به تبعیت از من سرشو جلو تر اورد..
-نشنیدم چی گفتی
با اینکه قلبم از ترس به سرعت می تپید ولی با صدای تحلیل رفته ای گفتم
-ولم کن
-کجا؟ تازه تشریف اوردین...نمی ذارم بری
بعد هم دستمو کشید و دنبال خودش کشوند..می دونستم التماس کردن هیچ فایده ای نداره.. پس لال مونی گرفتم و شروع به فکر کردن کردم.همونطور که بازوی منو توی مشتش گرفته بود و با خودش می کشوند به اطرافم نگاه می کردم.نگاهم به یه اسانسور کنار خونه افتاد.. توی خونه هم اسانسوره؟اره خودشه..اسانسور.....
یهو از حرکت ایستاد و به طرفم برگشت و چشماشو ریز کرد..با حالت مشکوکی گفت
-چرا التماس نمی کنی؟
نا خود اگاه پوزخندی از حرفش زدم
-فکرتو برای فرار به کار ننداز.چون راهی نیست
لبخند ارامش بخشی زدم و به زمین خیره شدم.
با حرص سرمو بالا اورد..شک کرده بود.قصدمم همین بود.اینکه بخواد شک کنه و یکی دو نفر رو بذاره کنارم که مواظبم باشن و خودش هم بره..یهو صدای اربده اش بلند شد که از صدای بلندش چشام گرد شد...
-رامبد...رامبد
مردی که کت و شلوار مشکی تنش بود به طرفمون اومد و با اخم به من خیره شد..منم بی خیال نگاهش می کردم.
-بله اقا
-دو نفر گردن کلفت رو بیار بالا سر این باشن..من باید برم به پولا سر بزنم.شاید نقششون باشه
اون مرد سری تکون داد و با دست به دونفر اشاره کرد که پشت در اتاقی ایستاده بودن.نزدیکمون اومدن از دوطرفم چسبیدن بهم..
بی هیچ حرفی نگاهی به موقعیتم کردم.. خونه پر از این ادمای هرکول بود و همشون هم در رفت و امد بودن.. ولی دیگه اون فضای متشنج که چند دقیقه ی پیش بود رو نداشت
نگاهم رو به اون اسانسور انداختم.. در اسانسور باز بود.. به اون دونفر که بهم چسبیده بودن خیره شدم.. اون مرده که اسمش رامبد بود هم با اخم بهم زل زده بود.لبخندی بهش زدم و چشمکی زدم..اخماش بیشتر توی هم رفت..منم خنده ام بیشتر شد..از این حرکاتم تعجب کرده بود.اون دو نفر هم با بهت بهم نگاه می کرد..با همون خنده خودمو سریع عقب کشیدم و تا اونا به خودشون بیان با بالاترین سرعتی که داشتم شروع به دویدن کردم.
داخل اسانسور شدم و دکمه ی پارکینگ رو زدن..خودشونو بهم رسوندن که در همزمان بسته شد.با ایستادن اسانسور سریع خودمو بیرون انداختم..صدای دویدنشون که به سمت پارکینگ میومد.هول شده بودم...به سمت ته پارکینگ که به پشت ساختمون منتهی میشد دویدم..نفسم به سختی در میومد اما تسلیم نشدم..
نگاهم به در پشت ساختمون افتاد..سرعتمو بیشتر کردم و خودمو به در رسوندم.صدای دویدن پاهاشون رو میشنیدم که هر لحظه بهم نزدیک تر میشدن.درو باز کردم و خودمو توی خیابون انداختم.انقدر دویده بودم که پهلوم به طرز وحشتناکی درد می کرد و سینه ام می سوخت.خودمو به سر کوچه رسوندم و بین شمشاد ها نشستم.اصلا توی دید بودم.نفسم به هیچ عنوان بالا نمی یومد.با دهان نفس می کشیدم که صدای دویدنشون قطع شد..
-همه پخش بشید.. باید پیداش کنین..فهمیدین.باید.
دوباره صدای دویدنشون اومد که داشتن دور میشدن.
بی صدا شروع به خندیدن کردم..چقدر هیجان انگیز بود.آدرنالینم زده بود بالا. بعضی وقتا دزدی اونم به این هیجان لازمه.
چشمامو بستم تا کمی از درد پهلوم کم بشه که خوابم برد..
****
نور افتاب مستقیم توی چشمام بود. چشمامو باز کردم که دوباره بستمشون.مچ دستمو بالا اوردم و به ساعتم نگاه کردم.نه بود.از جام بلند شدم و به سمت خیابون به راه افتادم..حالت خوابالودگی داشتم و جلومو زیاد خوب نمی دیدم.سکندری خوردم و نزدیک بود بیوفتم که خودمو کنترل کردم.
دستی توی جیبم کردم.خالی خالی بود..حالا من بدون پول کجا برم؟
دستمو بالا بردم و تاکسی گرفتم..آدرسو بهش گفتم تا موقعی که برسیم همش چرت میزدم.
-خانم رسیدیم.
با صداش چشمامو باز کردم.نفس عمیقی کشیدم از ماشین پیاده شدم
-خانم پولتون
-چقدر میشه؟
-پونزده تومن.
-زیاد نمیگین؟
-نه خانم
-پس چند لحظه منتظر باشین من برم از خونه بیارم.تو جیبم پول ندارم
-خانم نری مارو بپیچونی؟
-نه اقا خونه ام همینه
و بعد اشاره ای به خونه کردم.
قدم اول رو برنداشته بودم که صدای بسته شدن در ماشینی اومد.به سمت راننده برگشتم که چشمم به ماشین پشت سرش افتاد که کناری پارک بود..یه لیموزین مشکی بود..تا حالا از نزدیک ندیده بودم.یعنی همچین ماشینی اونم توی این محله زیادی مشکوک بود...
مردی از سمت راننده پیاده شد و به سمت اخرین در ماشین رفت و درشون باز کرد..بی توجه به اون ماشین و افرادش به سمت خونه رفتم و چند تا ضربه به در زدم...دوباره به عقب برگشتم..نگاهم به پایی افتاد که روی زمین قرار گرفت و داشت از اون لیموزین پیاده میشد.
در خونه باز شد.سرمو برگردوندم..شوکت خانم بود.با دیدنم جیغی کشید و دستشو روی دهنش گذاشت
-دختر تو معلوم هست کجایی؟
-بذار پول اون بنده خدا رو بدم میام براتون توضیح میدم.
با حالت دو خودمو به اتاقم رسوندم و پونزده تومن برداشتم.راه رفته رو برگشتم و پول اون راننده رو دادم.
داشتم به سمت خونه میرفتم که صدایی اومد
-خانم زرنگ
سر جام ایستادم و برگشتم تا صاحب صدارو ببینم.همون مرد بود.همون مردی که چشمای مشکی و وحشیش توی ذهنم Hک شده بود و ازش ترس مبهمی داشتم.
به اون لیموزین تکیه داده بود..سیگار برگی بین لبانش بود و کت و شلوار سفیدی به تن داشت.
تکیه اش رو از ماشین گرفت و بهم نزدیک شد..
قلبم دیوانه وار میزد.ترس تمام وجودمو گرفته بود..روبه روم ایستاد و دود سیگارشو توی صورتم فوت کرد.
-بودیم خدمتتون خانم.کجا با این عجله؟تازه می خوام باهاتون اشنا بشم..
لبخندشو خورد و با صورتی سخت و اخمایی درهم به دونفر اشاره کرد
-ببرینش
****

مثه یه چوب خشک شده بودم... وقتی دستای اون دوتا مردی که بهشون اشاره کرده بود بهم خورد به خودم اومدم
-ولم کن..کجا منو میبری
صدای همون پسره اومد
-حرف نباشه..بیارینش
در لیموزین رو براش باز کردن و نشست..ولی تا خواستن در ماشین رو ببندن بلند گفتم
-یا میگی منو ول کنن یا پدرتو در میارم
تند نگاهم کرد.. اخماش بد جور رفته بود توی هم...خدایا غلط کردم.شکر خوردم.نمک خوردم.
از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد..
-اگه یه بار دیگه اون چیزی که گفتی رو بگی جنازه تو میدم به سگام
-شما خودتون مواظب باشید که طوریتون نشه
-نگران من نباش خانم
-من نگران تنها کسی که نمی شم شماست
اون دو نفر منو به سمت یه ون مشکی هول دادن..در رو باز کردن ولی انقدر حرسم گرفته بود که یهو گفتم
-مگه دارین دزد میبرین که منو توی ون میبرید
همون پسره پوزخندی زد که بیشتر سوختم و بعد گفت
-نمی دونستم دارم ملکه انگلیس رو با خودم میبرم
بعدم نشست توی ماشین..با پاشنه ی پام محکم به ساق پاهای اون دونفر زدم که هردو با هم خم شدن.منم بدون هیچ مکثی پا به فرار گذاشتم...من دیگه غلط بکنم برم دزدی...صدای فریاد اون پسررو شیدم که می گفت:بگیرینش
به دویدنم سرعت بخشیدم و همونطور که داشتم می دویدم پام به سنگی برخورد کرد و با مخ خوردم زمین.ولی تسلیم نشدم و از جم بلند شدم ولی دیگه دیر شده بود و یکی بازومو توی مشتش گرفته بود..
از جام بلندم کردن و اون دو نفر منو به سمت ون هل دادن.نا امید راه میرفتم..می دونستم که دیگه کارم تمومه.
نگاهم به اون پسره خورد که با نگاه خشمگینش داشت بهم نگاه می کرد..سرشو با تاسف تکون داد
- دختره ی چموش
منو سوار ون کردن.. تا موقعی که برسیم جیکمم در نیومد.نگاهم رو به کفه ی ماشین دوختم.یکی از اون دوتا کنارم و یکیشون هم روبه روم نشسته بود...
وای نکنه منو بدن دست پلیس؟خدا نکنه...واییییی من تو زندون دووم نمیارم...من میمیرم
با ترمز ماشین نگاهم رو بالا اوردم..جلوی در همون خونه ی دیشب بودیم...مردشور این خونه و صاحابش رو ببرن.اصلا وایسا ببینم از کجا می دونست من کجا زندگی می کنم؟
در پارکینگش باز شد و ماشین داخل شد.دیشب اصلا به اطرافم نگاه نکردم.نگاهمم رو دور تا دور حیاطش چر خوندم...نه اونقدر حیاط داشت که اصلا خونه معلوم نباشه نه اونقدر کوچیک...ولی پر از درخت های کاج و بینشون هم بید مجنون..
نزدیک خونه هم یه حوض به شکل صدف و فدشته ای که ایستاده بود و از توی دستش اب بیرون میومد که رنگ طلایی داشت و دور تا دور این حوض هم کاشی های سفید و طلایی بود.. در عین حال که جالب بود زیبایی خاصی داشت...منو به داخل خونه بردن...جلوی در ایستادیم
یه سالن خیلی بزرگ که وسط سالن یه راه پله ی پهن قرار گرفته بود.. من چطور دیشب اینارو ندیده بودم.؟صدای در اومد ..به طرف در برگشتم.همون پسره داخل اومد و خیلی خشن به اون دونفر که کنار من ایستاده بودن اشاره کرد
-روی مبل بشونیدنش
از این حرفش خیلی بدم اومد..مگه من خودم چلاغم؟..فکرم رو به زبون اوردم
-خودم چلاغ نیستم.می تونم بشینم
نگاهی به من انداخت..سری تکون داد و با همون لحن خشنش گفت
-بشین
نمی دونم من چرا انقدر از این ادم میترسم؟ با قدم هایی سست روی مبل دونفره ای نشستم.. اون هم روبه روم روی مبل تکی نشست...پای چپشو روی پای راستش گذاشت و زل زد به صورتم...اجزای صورتمو از نظر گذروند و پوزخندی زد
-قیافه هم نداری
اخمام توی هم رفت..بیشعور
-قسافه داشتن یا نداشتنم به خودم مربوطه اقای محترم
-اینم حرفیه
بی ادب..مگه قیافه داشتن یا نداشتن دست خود ادمه؟
-زندان دوست داری ؟
به این حرفش سریع نگاهم رو بالا اوردم...وای خدایا بدبخت شدم..
-زندان؟
-اره...جای تو و امثال تو توی همون زندانه
-من مشکلی ندارم...ببرید
یکی از ابروهاشو بالا انداخت..
-ولی من ادمی نیستم که کارامو بدم دست دیگرون ... اونم پلیس.
-یعنی منو نمی دین دست پلس؟
-نه..ازت خوشم اومده...مخت خوب کار می کنه.نترسی.بی پروایی.پررویی.زرنگی.میشه ازت استفاده کرد...
-من منظورت رو نفهمیدم
-منظورتون/
-چی؟
-خودمونی نشو خانم...
-منظورت
-لازم نیست الان چیزی بدونی..فعلا باید مجازات کاری هایی رو که کردی رو بدی..دیشب همه افراد منو به تکاپو انداختی..وار خونه ی من شدی.سگای منو اغفال کردی
با حرف اخرش خنده ام گرفت..اغفال کردی..خنده ای کردم که چشمم به اخماش خورد.نیشمو بستم و زمین چشم دوختم
-اونوقت من می تونم بدونم بدونم مجازاتم چیه؟
-شلاق
بعد هم از روی مبل بلند شد و داشت از پله ها بالا میرفت که از بهت بیرون اومدم...شلاق؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وای خدایا
-شلاق؟این بی انصافیه
-اونشو من تعیین می کنم... بعد هم رو به یکی از اون مرد ها گفت
-هشتاد تا ضربه شلاق براش کافیه
*****
بچه ها از این به بعد یک روز درمیون پست میذارم

هنوز از بهت حرفش بیرون نیومده بودم که یکی بازومو گرفت و کشید...تازه به خودم اومدم و شروع به دست و پا زدن کردم.
-ولم کنین... ولم کننننننن... کجا منو میبرین؟؟؟؟؟ولم کنین...
گریه ام گرفته بود.. اخه چرا اینجوری شد؟قطرات اشکم به سرعت پایین میومدن.. استرس و ترس هر دو بهم هجوم اورده بودن
از در خونه خارج شدیم و همونجور که منو می کشوندن به یکی از ستون های خونه بستنم.. ترس سرتاسر وجودمو گرفته بود.صورتم چسبیده به ستون بود و پشتم به اون ها. صدای فریادم تموم اون محوطه رو گرفته بود
-ولم کنینننننن....دستامو باز کنین..تورو خدا..
صدای هق هقم با ضربه شلاقی که به کمرم خورد یکی شد..نفس توی سینه ام حبس شد.دردش وحشتناک بود.ضربه بعدی که روی قبلی خورد جیغی کشیدم..اشک همینطور از چشمام میریخت.. دردش غیر قابل تحمل بود
نمی دونم چقدر گذشته بود..پشتم به طور کامل بی حس شده بود.. فقط صدای شلاق رو میشنیدم.!بی حال و بی جون از دستم اویزون شده بودم.اشکام خشک شده بود و توانی هم برای داد کشیدن نداشتم.
-بسه
نمی دونم کی این حرفو زد..مغزم کار نمی کرد.صدای شلاق قطع شد و دستم ازاد شد..و دیگه هیچی نفهمیدم
****
پشتم به طور غیر قابل تحملی می سوخت...انگار یکی پوست کمر و کتفمو به طور کامل کنده بود.. چشمامو از زور درد باز کردم..روی یه تخت دمر خوابیده بودم..بی حال دوباره پلکام رو هم افتادن.
-چی کار کردی باهاش پسره ی دیوونه؟
-حقش بود
-اون هیچ کاری نکرده بود که مجازاتش این باشه
-اون به حریم شخصی من تجاوز کرد..
از این صدا نفرت دارم... از صاحب این صدا نفرت دارم.. از این ناتوانی خودم نفرت دارم
پلکمو باز کردم.. نگاهم به یه مرد مسن خورد که داشت با نگرانی نگاهم می کرد..تا چشمای بازمو دید لبخندی زد و دستشو روی سرم گذاشت
-خوبی دخترم؟
فقط نگاهش کردم..
-زخماتو پانسمان کردم.. چند تا قرص چرک خشک کن هم برات گذاشتم هر هشت ساعت یکبار بخور.. الان چون ضربه زیاد خوردی و از نظر جسمی هم ضعیفی بی حالی.. یکم استرحت کنی قواتو به دست میاری
هر کاری کردم که به بقیه حرفاش گوش بدم نشد و خوابم برد..
با تکون های دستی اروم پلکامو باز کردم که اون پسره ی نفرت انگیز رو دیدم که بشقابی در دستش بود و داشت با اخم بهم نگاه می کرد
-بلند شو بخور.. من نمی تونم از کسی پرستاری کنم
با صدای ارومی گفتم
-برو بیرون
-از خونه خودم منو بیرون میکنی؟
-من می خوام از تو و خونت دور بمونم
-کجا با این عجله؟ تازه باید برام کار کنی
-مجازاتمو کردی.. پس چیزی دیگه نمی مونه..می خوام برم
-اون رو من تعیین می کنم.
مچ دستمو گرفت و بلندم کرد..انقدر ناگهانی بود که جیغم به هوا رفت..از درد اشک توی چشمام جمع شد..پسره با پشیمونی داشت نگاهم می کرد ولی بر خلاف چشماش گفت
-چته؟زخم شمشیر که نخوردی
اگه من تا دو سه روز دیگه از اینجا فرار نکردم..حالا ببین.اونوقت ببینم کی می خواد برای توی بیشعور کار کنه
-به جای اینکه بر وبر منو نگاه کنی اول سوپتو بخور بعد هم این قرص رو..
و به قرص روی پاتختی اشاره کرد..از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد.
از الان باید نقشه ی فرار رو بکشم..خدایا من دیگه توبه می کنم.. من بی جا بکنم دیگه برم دزدی.فقط کمکم کن من از این خونه جهنمی فرار کنم....
یکم که تکون خوردم از درد نفسم بند اومد ولی به زور بشقاب سوپ رو برداشتم و چند قاشق خوردم که چشمم به یه دوربین گوشه اتاق خورد..اخمام تو هم رفت.. ولی مثه اینکه هستی رو دسته کم گرفته..من اگه بخوام فرار کنم کل خونه اش رو هم دوربین بذاره من میرم

هنوز از بهت حرفش بیرون نیومده بودم که یکی بازومو گرفت و کشید...تازه به خودم اومدم و شروع به دست و پا زدن کردم.
-ولم کنین... ولم کننننننن... کجا منو میبرین؟؟؟؟؟ولم کنین...
گریه ام گرفته بود.. اخه چرا اینجوری شد؟قطرات اشکم به سرعت پایین میومدن.. استرس و ترس هر دو بهم هجوم اورده بودن
از در خونه خارج شدیم و همونجور که منو می کشوندن به یکی از ستون های خونه بستنم.. ترس سرتاسر وجودمو گرفته بود.صورتم چسبیده به ستون بود و پشتم به اون ها. صدای فریادم تموم اون محوطه رو گرفته بود
-ولم کنینننننن....دستامو باز کنین..تورو خدا..
صدای هق هقم با ضربه شلاقی که به کمرم خورد یکی شد..نفس توی سینه ام حبس شد.دردش وحشتناک بود.ضربه بعدی که روی قبلی خورد جیغی کشیدم..اشک همینطور از چشمام میریخت.. دردش غیر قابل تحمل بود
نمی دونم چقدر گذشته بود..پشتم به طور کامل بی حس شده بود.. فقط صدای شلاق رو میشنیدم.!بی حال و بی جون از دستم اویزون شده بودم.اشکام خشک شده بود و توانی هم برای داد کشیدن نداشتم.
-بسه
نمی دونم کی این حرفو زد..مغزم کار نمی کرد.صدای شلاق قطع شد و دستم ازاد شد..و دیگه هیچی نفهمیدم
****
پشتم به طور غیر قابل تحملی می سوخت...انگار یکی پوست کمر و کتفمو به طور کامل کنده بود.. چشمامو از زور درد باز کردم..روی یه تخت دمر خوابیده بودم..بی حال دوباره پلکام رو هم افتادن.
-چی کار کردی باهاش پسره ی دیوونه؟
-حقش بود
-اون هیچ کاری نکرده بود که مجازاتش این باشه
-اون به حریم شخصی من تجاوز کرد..
از این صدا نفرت دارم... از صاحب این صدا نفرت دارم.. از این ناتوانی خودم نفرت دارم
پلکمو باز کردم.. نگاهم به یه مرد مسن خورد که داشت با نگرانی نگاهم می کرد..تا چشمای بازمو دید لبخندی زد و دستشو روی سرم گذاشت
-خوبی دخترم؟
فقط نگاهش کردم..
-زخماتو پانسمان کردم.. چند تا قرص چرک خشک کن هم برات گذاشتم هر هشت ساعت یکبار بخور.. الان چون ضربه زیاد خوردی و از نظر جسمی هم ضعیفی بی حالی.. یکم استرحت کنی قواتو به دست میاری
هر کاری کردم که به بقیه حرفاش گوش بدم نشد و خوابم برد..
با تکون های دستی اروم پلکامو باز کردم که اون پسره ی نفرت انگیز رو دیدم که بشقابی در دستش بود و داشت با اخم بهم نگاه می کرد
-بلند شو بخور.. من نمی تونم از کسی پرستاری کنم
با صدای ارومی گفتم
-برو بیرون
-از خونه خودم منو بیرون میکنی؟
-من می خوام از تو و خونت دور بمونم
-کجا با این عجله؟ تازه باید برام کار کنی
-مجازاتمو کردی.. پس چیزی دیگه نمی مونه..می خوام برم
-اون رو من تعیین می کنم.
مچ دستمو گرفت و بلندم کرد..انقدر ناگهانی بود که جیغم به هوا رفت..از درد اشک توی چشمام جمع شد..پسره با پشیمونی داشت نگاهم می کرد ولی بر خلاف چشماش گفت
-چته؟زخم شمشیر که نخوردی
اگه من تا دو سه روز دیگه از اینجا فرار نکردم..حالا ببین.اونوقت ببینم کی می خواد برای توی بیشعور کار کنه
-به جای اینکه بر وبر منو نگاه کنی اول سوپتو بخور بعد هم این قرص رو..
و به قرص روی پاتختی اشاره کرد..از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد.
از الان باید نقشه ی فرار رو بکشم..خدایا من دیگه توبه می کنم.. من بی جا بکنم دیگه برم دزدی.فقط کمکم کن من از این خونه جهنمی فرار کنم....
یکم که تکون خوردم از درد نفسم بند اومد ولی به زور بشقاب سوپ رو برداشتم و چند قاشق خوردم که چشمم به یه دوربین گوشه اتاق خورد..اخمام تو هم رفت.. ولی مثه اینکه هستی رو دسته کم گرفته..من اگه بخوام فرار کنم کل خونه اش رو هم دوربین بذاره من میرم
پاسخ
 سپاس شده توسط 975


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^* - eɴιɢмαтιc - 06-09-2014، 21:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان