امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^*

#1
  سَــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــــــآم! ^ ـــ ^





 ژانر:کل کل..شاد..معمایی..خنده دار..عاشقانه و کمی هم جدی


خلاصه:دختری با مغزی متفکر..کسی که در کوچه پس کوچه های ذهنش پر از معادلاتی است که فقط جواش را خودش میداند!همه ی قفل ها را در عرض چند ثانیه باز می کند..اما یک شب..شبی که تمام معادلاتش بهم میریزد.قفلی را نمی تواند باز کند!!و انجاست که گیر می افتد.گیر ادمی که هیچ کس نمی تواند ازش دزدی کند..اما این دختر با همه متفاوت است..با همه
.
.
.
.
.
 .
پست 1
نگاهی به ساعت انداختم..دو بعدازظهر بود..تو اوج گرما و اواسط مرداد ماه.
قطره عرقی که روی پیشونیم بود رو با لبه ی آستینم پاک کردم...وارد کوچه ای شدم و زیر سایه درختی ایستادم..داغ کرده بودم.احساس می کردم بدنم مثله یه کوره شده و همینجور حرارت تولید می کنه.
همونطور که ایستاده بودم نگاهم رو بین خونه های اون کوچه می چرخوندم..این بالاشهری ها هم تو چه خونه هایی زندگی میکنن و ماها تو چه خونه هایی...ای بابا به قول ننه شهربانو دنیا دست پولداراست..
نگاهم روی خونه ای قفل شد.لبخندی روی لبم نشست..با نگاهم خونه رو انالیز کردم..به نظر میرسید حیاط بزرگی داشته باشه..بالای در خونه دوتا دوربین نسب شده بود..به نظر مال چهار سال پیشه.پس زیاد مدرن هم نیست..
بسته ای ادامس از تو کیفم در اوردم و دوتا شو گذاشتم توی دهنم شروع به جویدن کردم..همزمان در پارکینگ همون خونه هم باز شد و بنز کوپه ای بیرون اومد...چشمامو ریز کردم و به داخل خونه زل زدم.درست حدس زده بودم.حیاط خیلی بزرگی داشت..نمی شد جزعیات خونه رو دید..یه خونه ویلایی سوبلکس بود..در پارکینگ بسته شد...
به نظر نمی رسید که تو حیاط دوربینی داشته باشه.اما احتیاط شرطه اوله.
جلوی خونه درختای سربه فلک کشیده ای به چشم می خورد..
دوباره در باز شد و دختری گریون اومد بیرون و خانمی هم به دنبالش...درو نبستن.لبخند پررنگی زدم و با رضایت و شانسی که امروز بهم رو کرده بود حیاط رو زیر نظر گرفتم..تو حیاطش بیشتر گل و بوته بود.و پر از درختای مجنون..چند تا الاچیق هم به چشم می خورد و زیر سه تا بید مجنون نیمکت های سیاه رنگی بود..پس نمی تونه تو حیاط دوربینی وجود داشته باشه...
سرمو زیر انداختم و به سمت خیابون به راه افتادم.. امشب باید هرطور شده وارد اون خونه بشم .. فردا باید پول اجاره خونه رو بدم..برگشتم و شماره پلاکش رو به خاطر سپردم..
دستی بلند کردم و سوار تاکسی شدم...
کلید رو از تو جیب مانتوم در اوردم و درو باز کردم.حیاط پر از بچه های ریز و درشت بود که بازی می کردن و حیاطو روی سرشون گذاشته بودن..خسته از این صداها و جیغ های هرروزشون صدامو بلند کردم
-هنوز جیغاتون تموم نشده!بسه دیگه سرم رفت.. کی این پاییز میاد منم از دست سروصداتون راحت بشم؟
صدای شوکت خانوم که داشت رخت هاشو پهن می کرد در اومد
-چی کار به این بچه ها داری.. خودت مگه بازی نمی کردی؟
-چرا بازی می کردم اما هوار نمی کشیدم
-برو بابا
سری به عنوان تاسف براش تکون دادم و به سمت اتاق خودم به راه افتادم... تو این خونه چهارده تا اتاقه با چهارده تا همسایه های جورواجور..امیدوارم ایندفعه که میرم دزدی یه چیز تپل دستمو بگیره که بتونم از این خونه برم..
شالمو از سرم دراوردم و روی میخی که به دیوار زده بودم اویزون کردم.مانتومو هم از تنم بیرون کشیدم و روی همون میخ انداختم.به سمت پنکه رفتم و روشنش کرم..سرمو جلوش گرفتم تا کمی خنک بشم.اخی..چقدر خوبه زیر باد پنکه باشی ... تو عالم خودم بودم که دراتاق با صدای بدی به صدا در اومد.این جماعت اخر یادنمیگیرن که درست باید در بزنن نه اینکه درو از جاش بکنن
شالو روی سرم انداختم و دروباز کردم.شوکت خانم با نیش باز داشت بهم نگاه می کرد
-بله شوکت خانم
-پاشو بیا تو حیاط
-برای چی؟
-بیا می خوایم سبزی پاک کنیم.تو هم بیا کمک
-با بساط غیبت اره؟
-غیبت که نیست..صحبت می کنیم.بیا..منتظرتم
بعدش هم رفت.اه می خواستم بگم نمیاما...
بی حوصله مانتومو دوباره تنم کردم و به سمت حیاط رفتم.همه زنا دور هم جمع شده بودن و کلی هم سبزی اون وسط بود که داشتن پاک می کردن...بینشون جا باز کردم و نشستم..شروع به پاک کردن سبزی شدم.همونطور که پاکی می کردم رفتم توی فکر..جسمم اینجا بود اما تمام فکر و ذهنم دور و بر اون خونه می چرخید.جلوی دوربین های بالای در اگه ایینه ای کوچیک بذارم پشت دوربینو نشون میده و منو نمیگیره..توی حیاط هم چون بیشتر بوته و درخت بید مجنون بود نمی شد دوربینی گذاشت..ولی روی نمای خونه و داخل خونه حتما دوربینی هست..با چیزی که تو پهلوم فرو رفت به خودم اومدم و با اخمایی درهم به دختر کناریم چشم دوختم..با ارنج زده بود تو پهلوم
-کجایی هستی خانم؟
-چی میگی؟چرا میزنی؟
-چند دفعه صدات کردیم تو عالم خودت بودی
یکی از زنا با لودگی گفت
-حواسش پیش شوهررر اینده اشه..
با این حرفش بقیه هم خندیدن..با جدیت به خنده هاشون نگاه کردم...چقدر که این جماعت بی کارن!!بعد از نیم ساعت از جام بلند شدم و به سمت اتاق خودم رفتم.. نیمرویی درست کردم و بعد از اتمام غذام جمعش کردم و تو سینگ قدیمی انداختم..روی زمین دراز کشیدم و چشمامو بستم..
باید استراحت می کردم تا یازده شب ... برای امشب کار زیاد دارم......


چشمامو با خستگی باز کردم.. چشمام به طور خودکار به سمت ساعت دیواری حرکت کرد.نه و بیست دقیقه بود..بدنم خشک شده بود و درد می کرد.
از روی زمین به زور بلند شدم و به دیوار تکیه دادم.هنوز خوابم میومد.ولی دیگه وقت خواب نبود.
شکمم به قارو قور افتاده بود..
به سمت یخچال درب و داغون گوشه اتاق رفتم.درشو باز کردم... تنها چیزی که توشه یه لیوان ابه.. همون لیوان رو بیرون اوردم و سرکشیدم...کی این بدختی من تموم میشه؟اصلا  تمومی هم داره؟
نوار چسبی که روی زمین بود رو برداشتم .به سمت مانتوم رفتم و از تو جیبم هرچی پول بود بیرون کشیدم..روهم یازده تومن بود.دوباره سرجاشون گذاشتم و مانتو رو تنم کردم.شال رو هم سرم کردم..نوار چسبو هم گذاشتم تو جیب مانتوم.انقدر پوشیده بودمشون که رنگ و روشون رفته بود..سرتاپا مشکی....کفشامو پام کردم و از اتاق اومدم بیرون..حیاط خلوت تر از ظهر بود.
به سمت دستشویی گوشه حیاط رفتم.چه اعجب یه دفعه ما اومدیم و این توالت خالی بود..جلوی اینه شکسته اش ایستادم و شیر ابو باز کردم..چند مشت اب به صورتم پاشیدم و تمام موهامو داخل شال کردم و شالو سفت بستم.به قیافه ام درون اینه خیره شدم..چشمای قهوهای و معمولی..ابروهای کمونی که تا به حال برشون نداشته بودم.بینی متناسب و لب هایی نه کلفت نه نازک..با صورتی اصلاح نکرده..قیافه معمولی دارم.. اصلا چه فرقی می کنه خوشگل باشی یا زشت؟شانس داشته باشی تمومه...اما اگه الهه زیبایی باشی و اندازه سرسوزن هم شانس نداشته باشی به چه دردی می خوره.. منم از اون افرادم که تا بحال شانس بهم رو نکرده بود..
از دستشویی اومدم بیرون.رضا پسر شوکت خانم داشت تو حیاط می دوید و شوکت خانم هم دنبالش...چه وضع مسخره و خنده داری.رضا نقاب بتمن زده بود به صورتش..صدای داد شوکت خانم کل حیاطو برداشته بود
-وایسا ببینم ذلیل مرده..مگه نگفتم به اون نقاب بی صاحاب دست نزن.هان؟.صبر کن ببینم
اما رضا به این چیزا گوش نمی داد و با لبایی خندون می دوید..انگار براش یه سرگرمی هیجان انگیز درست کردن
وایستا ببینم...رضا رو صورتش نقاب زده؟نگاهی به نقاب انداختم..مشکی و خاکستری بود.اره خودشه...نقاب.من برای امشب اون نقابو لازم دارم..صدامو بلند کردم و تقریبا داد زدم
-رضا بیا پیش من..
رضا با سرعت خودشو به پشت من رسوند و خودشو قایم کرد.شوکت خانم جلوم ایستاد و تا خواست دست این بچه رو بگیره جلوشو سد کردم
-برو اونور هستی..برو کنار
-چی کار به این بچه داری؟ولش کن
-نه این باید ادم بشه
-مگه چی کار کرده؟چون این نقابو زده به صورتش؟
-اون تو تنبیه و بوده و حق نداشته بهش دست بزنه
-حالا اینبارو به خاطر من ببخشش
-نه.برو کنار
-شوکت خانم خواهش می کنم
-خیله خوب... ولی دفعه ی بعدی یه کتک حسابی می خوره..شنیدی رضا
رضا پشت سر هم سر کوچولوشو تکون میداد...شوکت خانم به سمت اتاق خودشون می رفت که تند گفتم
-شوکت خانم صبر کن
بی حوصله به سمتم برگشت
-چی میگی
-شما یه ایینه کوچیک دارین؟
-ایینه کوچیک؟برای چی می خوای؟
-داری یا نه؟
-اره دارم.صبر کن الان برات میارم.
و به سمت اتاقش حرکت کرد..روی زانو هام نشستم و روبه رضا گفتم
-رضا خاله یه چیز بگم نه نمی گی؟
-چی؟
-نقابتو میدی به من؟
-نه
-من که نجاتت دادم
کمی نگاهم کرد و بعد سرشو تکون داد .. نقابو از روی صورتش برداشت و به سمتم گرفت
-فقط همین امشباااا
-مرسی عزیزم.
شوکت خانم به سمتمون اومد و ایینه رو به سمتم گرفت
-گمش نکنی ها.. برام بیار.نشکونیش
-باشه چشم..فردا صبح بهتون میدم.
به سمت در رفتم و از خونه خارج شدم..از خیابون در بستی گرفتم و ادرس همون خونه صبحی رو دادم.
از تاکسی پیاده شدم که داد مرده در اومد
-اهای خانم..پولت
به سمتش برگشتم و سرمو از شیشه جلوش کمی بردم تو
-خوب حالا..چرا داد میزنی.چقدر میشه
-ده تومن
-ده تومن؟مگه منو اوردی مشهد مرد حسابی
-دو قدم راه که نبوده..اون سره شهره ها..همین که گفتم ده تومن
ده تومن از تو جیبم در اوردم و به سمت یارو گرفتم..با اخم و تخم گرفت و رفت..
داخل کوچه رفتم و با فاصله جلوی خونه ایستادم...ایینه شوکت خانم رو تو مشتم گرفتم. و خیلی عادی از جلوی خونه گذشتم...دوربین به اون سمت بود و منو نمی گرفت اما می خواستم برم داخل می گرفت.نقاب رضا رو به صورتم زدم و پشت دوربین ایستادم..روی پنجه های پام ایستادم و نوار چسبو از جیبم بیرون اوردم..ایینه رو از بالا اوردم و اروم جلوی دوربین گرفتم و با چسب ایینه رو به طور زاویه دار به دوربین چسبوندم




ادامه دارد...
پاسخ
 سپاس شده توسط 975 ، ☆♡yekta hidden♡☆
آگهی
#2
ميش زودتر ادامشو بزاري...Shy
 رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^* 1
پاسخ
#3
****پست 3


اون یکی دوربین هم قسمت پارکینگ رو میگرفت که من به اونور کاری نداشتم..به سمت در برگشتم و جلوش زانو زد.کلید اتاق خودم رو از جیبم بیرون اوردم و توی قفل در گذاشتم.یه ذره از سر کلید داخل قفل رفت.. کمی جلو عقب کردم و یهو چرخوندم.کلید داخل قفل گیر کرد.نقابو کمی پایین تر کشیدم و عرق روی پسشونیمو پاک کردم.
سرمو کمی خم کردم و به سرتا سر کوچه نگاه کردم...گربه هم رد نمیشد!این بالا شهری ها هم کوچه هاشون مثه قبرستون می مونه ساکت...هیچ کس هم رد نمیشه!
دستمو به کلید گرفتم و زیر لب بسم اللهی گفتم...یا تو قفل شکسته میشه یا باز میشه دیگه.
چشمامو بستم و کلید رو چرخوندم..در باز شد..اما کلید هم توی قفل شکست.لبخند رضایت مندی زدم و داخل شدم..درو پشت سرم بستم.
با پنج ی پام به سمت گوشه حیاط رفتم و روی دو زانوم نشستم ... نگاهی به ساختمون انداختم.حالا بهتر می تونستم ببینم.نمای ساختمون سنگی و سفید رنگ بود.چشمامو کمی ریز کردم و بیشتر دقت کردم.بالای در ورودی یه دوربین دیگه بود...
ای مرده شورتونو ببرن مگه بانک مرکزیه که  انقدر دوربین گذاشتین!!
از همون گوشه دیوار به سمت ساختمون حرکت کردم.تمام چراغ ها خاموش بود و...
سر جام ایستادم و میخ اون پنجره شدم.چند میلی متر با چهارچوب  پنجره فاصله داره..میشه بازش کرد.
طوری که هیچ صدایی از خودم تولید نکنم به سمت همون پنجره به راه افتادم.نزدیک در ورودی بود اما طوری نبود که دوربین بخواد از من فیلم بگیره.
خم شدم و زیر پنجره نشستم.نفس عمیقی کشیدم و دستم رو به سمت پنجره بردم .... در کمال ناباوری پنجره باز بود....نیشم باز شد..
سرمو مثه بچه تغسایی که می خوان یه خوراکی بردارن اما نمی خوان مامانشون ببینه بالا اوردم..پنجره ی اشپزخونه بود.دور تا دور اشپزخونه رو از نظر گذروندم..پرنده هم پر نمیزد.به گوشه گوشه ی سقف نگاه کردم..یکی از گوشه های سقف دوربین بود..
من فکر کنم اینا تو توالتشون هم یه دوربین گذاشتن و خودشونو چک می کنن...!!!به خودشون هم مشکوکن..
نگاهی به زیر پام انداختم ..یکی از سنگایی که اونجا بود رو برداشتم..کش موهامو باز کردم و دوتا انگشتای سبابه و کناریش رو از هم باز کردم.کش رو دورشون انداختم و سنگ رو جلوی کش..دستمو بالا اوردم و جلوی صورتم گرفتم.یکی از چشمامو بستم و نشونه گیری کردم..کش رو کشیدم و ولش کردم...سنگ دقیقا به شیشه دوربین خورد و شکست..در پنجره رو کامل باز کردم و خیلی اروم از روش پریدم..تو اشپزخونه روی زمین نشستم.نفس عمیقی کشیدم و دوباره از جام بلند شدم.جلوی در اشپزخونه ایستادم.یه حال و پذیرایی بسیار بزرگی پیش روم بود که چهار گوشه سقفش دوربین گذاشته بودن.راه پله اش کنار در اشپزخونه بود. و تنها جای کوری که دوربین نمی گرفت
پس راحت پله ها رو طی کردم و وارد طبقه دوم شدم..نقابو روی صورتم درست کردم..توی راه روش یه قسمتش اصلا دوربین نداشت.
چرا نباید اون تیکه رو دوربین بذارن؟
توی اون تیکه یه تابلو بزرگ بود.از کنار دیوار رفتم و نزدیک اون تابلو فرش شدم.
با یک حرکت تابلو رو از رو دیوار برداشتم و بدون هیچ سروصدایی روی زمین گذاشتمش
پشتش یه گاوصندوق بود..
حق داشتن دیگه دوربین نذارن.. با این دم و دستگاهی که این گاوصندوق داره دیگه لازم نیست اون ماسماسکو نسب کنن.
گاوصندوقش رمزی بود و پنج رقمی.. سه دفعه بیشتر نمی تونستی بزنی و دفعه سوم اگه اشتباه باشه اژیر زنگ خطرش به صدا در میاد
نگاهمو به دوطرف راهرو انداختم و وقتی کاملا متوجه شدم کسی نیست دستمو داخل جیبم کردم..قبل از اینکه بیام از تو باغچه یه مشت خاک ریخته بودم تو جیبم...اون خاکا رو تو مشتم گرفتم و جلوی گاوصندوق بردم...جلوی دکمه های اعدادش فوت کردم..
خاک روی همه دکمه ها نشستم..یه فوت دیگه کردم که همشون ریختن و روی پنج تا عدد موندن..روی جای اثر انگشت هاشون بود.
3 و 5 و 6 و 9 و 1... اول از بالا به پایین اعدادو زدم..
یه بوق کوچیک زد و چراغ قرمزش روشن شد.
دستام شروع به لرزش کرده بود.قلبم دیوانه وار خودشو به قفسه سینه ام می کوبید.
همون اعدادو جابه جا کردم..بازم بوق کوچکی زد و  چراغ قرمزش روشن شد.این اخریشه...خدا کمکم کن.
ای دفعه اعداد ردیف وسط و بعد ردیف اخر و بعد اول رو زدم. یهو صدای تیکی داد و چراغ قرمزش روشن شد..دهنم خشک شده بود. با همون دستای لرزون در گاوصندوق رو باز کردم...
پره تراول های ایران چک صد تومنی و چک پول پونصد تومنی بود.روی این دسته پول ها جعبه های زیور الات و روی هر کدوم کاغذ خریدش هم بود....
ای خاک تو سرتون کنن...بابا حالا من انصاف دارم اینارو بر نمیدارم یکی دیگه که باشه خوش خوشانش میشه... کم عقلا
سه تا دسته تراول پونصدی برداشتم و توی دستم گرفتم...لامصب دیدنش هم به ادم انرژی میده..
صدای در اتاقی اومد.. درست کنار گاوصندوق و..... جلوی من
*********

پست 4

نظراتتون چرا کمه؟خوب اگه دوستش ندارین منم نذارم.. Sad

**********
همزمان با باز شدن در یه دختر کوچوله خوشگل که 3 یا 4 ساله بود اومد بیرون...بغلش یه خرس سفید بود که دوبرابر خودش بود..با چشمای طوسیش بهم زل زد و دستشاشو گرفت بالا...
خرسش از دستش افتاد زمین.چونه اش شروع به لرزیدن کرد و تو چشماش پر از اشک شد..
وای خدایا..حالا اینو کجای دلم بذارم؟چی کارش کنم؟همیشه از بچه ها بدم میومده...همش گریه می کنن
دسته های پول رو تو جیبای مانتوم جا دادم و دستامو از هم باز کردم... روی دو زانوم نشستم که هم قدش بشم.با قدمای کوچولوش جلو اومد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد.دستمو دور کمرش انداختم و بلندش کردم.
صدای خنده اش بلند شد.فکری به ذهنم رسید...وارد همون اتاقی شدم که این دختر کوچولو ازش خارج شد.
یه لحظه واقعا کپ کردم.پر از عروسک و خرس های پولیشی... یه سرویس تخت خواب صورتی و سفید..و...تراس..
اون کوچولو رو روی تختش گذاشتم..با چشمای گرد و طوسیش زل زد بهم..دستشو اورد بالا و روی نقابم گذاشت..با صدای ظریفی گفت
-عمو..من کالتوناتو هملو میبینم(عمو..من همه کارتوناتو میبینم)
خیلی اروم گفتم
-کار خوبی می کنی..همیشه همشونو ببین..حالا هم بخواب
-اگه بخوابم بازم میای پیشم؟.. راستی چرا صدات دخملونس عمو؟
-اره عمو جون حالا بخواب..صدام مردونه است تو الان خوابالویی گوشات چهار تا  چهارتا میشنوه..حالام بخواب
-شب بخیل
بعدم دراز کشید و چشماشو بست..
نظرم درباره بچه ها عوض شد..چقدر حرف گوش کن و اروم.!!!عجب
در تراس رو باز کردم و پریدم پایین.پشت ساختمون یه در دیگه بود که فاصله چندانی با ساختمون نداشت.. اون فاصله رو با حالت دو طی کردم. درو باز کردم و اومدم بیرون.نفس عمیقی کشیم و همونجا روی زمین نشستم.
وای که خدا جون پدرم در اومد...اون نقاب کوفتی رو از روی صورتم برداشتم.
کف دستمو روی پیشونیم کوبوندم..ایینه شوکت خانم جاموند که... ای خاک تو سرت هستی..خاک!
اصلا به جهنم یکی براش میگیرم.به سمت خیابون رفتم ... هیچ ماشینی رد نمی شد... نزدیک چهل دقیقه منتظر موندم.. ولی هنوز هیچ ماشینی رد نشده بود.. روی جدول نشستم و منتظر موندم.نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای آژیر تقریبا بلندی از تو کوچه اومد...از جام بلند شدم و سرکی به کوچه کشیدم.داخل کوچه شدم و پشت یکی از شمشادای نزدیک اون خونه نشستم
آژیر ماشین پلیس بود که جلوی در خونه پارک کرده بودن...چه سریع فهمیدن؟من فکر کردم فردا میفهمن!!
همینجور که تو افکار خودم بودم صدای یه مرد از اون طرف شمشادا منو به خودم اورد
-خانم محترم این سرقت کار یه نفر به هیچ عنوان نمی تونه باشه..این سرقت کاره یه باند خیلی بزرگه با یه مغز متفکر
خاک تو سرتون کنن...مغز متفکر چیه بابا..این کارو که یه بچه دوازده ساله هم می تونه انجام بده..صدای زنونه ای گفت
-پس چرا طلا جواهرات رو نبردن؟
-منم واقعن گیجم و نمی فهمم انگیزشون از این کار چی بوده؟
حوصله گوش دادن به حرفاشونو نداشتم.. از جام بلند شدم و جوری که منو نبینن از کوچه خارج شدم و دستمو برای ماشینی که داشت بهم نزدیک میشد بلند کردم.جلوم نگه داشت..یه پژو مشکی..شیشه شاگردشو داد پایین
-کجا میری؟
-جنوب شهر..چقدر میگیری؟
-بیست
-نوچ..زیاده
-حالا بیا بالا
سوار ماشین شدم و و سرمو به شیشه تکیه دادم..با این پولا می تونم هم یه سرو سامونی به خودم بدم هم بی این همسایه هام.با اینکه زبوناشون کمی تلخه ولی مهم نیست.. خوشحالی خودشون و بچه هاشون یه دنیا برام ارزش داره..
پاسخ
 سپاس شده توسط 975 ، ☆♡yekta hidden♡☆
#4
وايي فعلا تا اينجا كه خيلي باحاله :499:
 رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^* 1
پاسخ
#5
بدون اینکه به کسی نگاه کنم به سمت در رفتم.. از در خارج شدم و طول کوچه رو طی کردم..دستمو تو جیبم کردم و اون دسته پول رو توی دستم فشردم.
بعضی ها چطوری و تو چه خونه هایی زندگی می کنن و بعضی ها هم مثل من تو اینجور جاها زندگی می کنن.اخه چرا؟مگه خون اونا رنگین تر از ماهاست؟اهی کشیدم و به اطافم نگاه کردم
سر کوچه یه کلید سازی بود..یه مغازه ی خیلی کوچولو که به زور یه نفر توش جا می شد.جلوی مغازه ایستادم و صاحابش رو صدا زدم
-اقا ببخشید
-علیک بفرما
-سلام...می خوام بیاین قفل خونم رو عوض کنین
-خونت کجاست؟
-تو همین کوچه پلاک 24
-الان کار دارم یه ساعت دیگه میام
-باشه ممنون
داخل مغازه کناریش شدم که یه خرازی بود
از اونجا یه ایینه کوچیک برای شوکت خانم گرفتم..بعدم برای خونه خرید کردم ..کمی میوه و گوشت و مرغ و یه بسته چایی و نیم کیلو هم قند گرفتم..کوچه پایینی یه دوچرخه فروشی بود..با همون کیسه های خریدو سنگین به اون دوچرخه فروشی رفتم.
داخل مغازه پر بود از دوچرخه های جورواجور با سایز های مختلف..یکی از دوچرخه ها که رنگش ابی نفتی بود و دنده ای بود رو انتخاب کردم.قیمتش بالا بود ولی خریدمش...دوچرخه رو همراه خودم بردم..کمی از کیسه های خرید رو روی دسته دوچرخه گذاشتم ولی بقیه اش رو توی دستام
به زور کیسه های خرید رو تا خونه بردم..همه کیسه هارو روی زمین گذاشتم و دوچرخه رو هم به دیوار تکیه دادم.انگشت های دستم جای دسته های مشما روشون افتاده بود و سفید شده بود.محکم به در کوبیدم.بعد از چند لحظه علی اقا شوهر شوکت خانم با اخمایی در هم درو باز کرد
-چه خبرته دختر؟درو از جا کندی
-بهم کمک میکنه این کیسه هارو ببرم تو؟سنگینه
-اره بده به من
بنده خدا همه کیسه هارو برد و نذاشت خودم ببرم.منم دوچرخه رو داخل بردم.کیسه های خریدمو از روی دسته اش برداشتم و وسط حیاط ایستادم..جیغ و داد بچه ها خوابیده بود و به من زل زده بودن..
-رضا بیا جلو
رضا خیره به دوچرخه نزدیکم اومد
-خاله میزاری با دوچرخه ات بازی کنم؟
-برای بازی با دوچرخه خودت ازم اجازه میگیری؟
-مال منه خاله؟
-اره
فریادی کشید و سوار دوچرخه شد..حالا این بچه ها بودن که به دنبال او و دوچرخه اش میدویدن..لبخندی زدم و بهشون خیره شدم
-ممنونم که آرزوشو برا اورده کردی..من پولشو نداشتم
برگشتم و به علی اقا نگاه کردم که پشت سرم ایستاده بود و با لبخند به پسرش نگاه می کرد..
-خریداتو جلوی در گذاشتم
-ممنون
-شوکت بهم گفته دیشب رفته بودی دزدی!این پولام از دزدیه؟
-الو تو دهن زنتون خیس نمی خوره ها..اره از دزدیه
-من شوهرشم.به من نگه پس به کی بگه؟
یهو صدای یکی از زنا اومد
-هستی دیشب رفتی دزدی خونشون خوشگل بود؟میگن خونه پولدارا مثه قصر می مونه!
نگاهی به علی اقا انداختم که سرشو زیر انداخته بود و به زور می خواست خندشو پنهان کنه..با سنگینی نگاهم سرشو بالا اورد و با لبخند گفت
-خوب حالا یکم شوکت ساده است
یکی از ابروهامو بالا انداختم..با کمی من من گفت
-زیاد ساده است
هردو ابرو هامو بالا انداختم
-خیله خوب فضوله
-اهان.این شد
زنگ در به صدا در اومد.به سمت در رفتم و درو باز کردم.همون مرد کلید ساز بود.بدونه هیچ حرفی اومد داخل..اتاقم رو بهش نشان دادم و اونم مشغول به کار شد.
بالا سر کلید ساز ایستاده بودم که علی اقا کنارم اومد و اروم گفت
-الان بریم همون محله ای که رفتی دزدی
-الان؟
-اره..
-ولی دارم...
بین حرفم گفت
-بقیه هستن..بریم
-پس صبر کن
-من تو حیاط منتظرم
کلید ساز قفل درو در اورده بود و داشت عوضش می کرد..کیسه های خریدمو داخل اتاق بردم و توی یخچال گذاشتمشون تا بیام و راست و ریسشون کنم.از اتاق خارج شدم و به سمت شوکت خانم رفتم.مقداری پول پیشش گذاشتم که وقتی کار اون مرد تموم شد پولشو بهش بده و کلید جدید رو ازش بگیره
کنار علی اقا رفتم که داشت به موتورش ور میرفت.تا منو دید پشت موتورش نشست
-منم با موتور بیام
با لحن مسخره ای گفت
-نه پ با بنزم بابام میبرمت بیا بالا
با بی میلی سوار موتورش شدم و باربند پشتشو سفت چسیدم..خدایا فقط من سالم برسم
ادرسو بهش دادم و اونم حرکت کرد..با اون ویراژایی که اون میداد سکته کردم.وقتی به اون کوچه رسیدیم با سرگیجه از رروی موتور اومدم پایین.نفس عمیقی کشیدم.وای خدا مردم
همون خونه رو نشونش دادم..کمی چشماشو ریز کرد و خونه رو زیر نظر گرفت.به اینطرف و اونطرف نگاه می کردم که یه صدایی اومد.به همون سمت برگشتم.در یکی از خونه ها باز بود و پسری که زیاد قیافه اش معلوم نبود داشت با یه مرد دیگه صحبت می کرد.
به دیوار روبه روم زل زدم اما تمام حواسم رو به اون دو سپردم..همون پسره به مرده گفت
-تونستی پولو ازش بگیری؟
-بله اقا.همشون نقد نقده
-چهارده میلیارد نقد؟
-بله اقا..سه تا کیف دستیه
-باشه..شب بیارش
-چشم اقا.امر دیگه ای هم دارین؟
-نه می تونی بری
سرمو بالا اوردم و به ان دو خیره شدم.پسره سرشو بالا اورد و با نگاهی مشکوک سرتاپامو از نظر گذروند..تازه تونستم قیافش رو ببینم.چشم ابرو مشکی.صورت زیبایی نداشت اما جذاب بود و چشماش جدیت خاصی داشت..هیکلی ورزشکاری ..پوزخندی به روم زد و داخل خونه شد.تازه نگاهم به خونه افتاد.یه خونه ی سوبلکس با نمایی سنگی و سفید..
-توهم حرفشون رو شنیدی؟
به سمت اقا علی برگشتم...با لبخندی پهن داشت به در خونه نگاه می کرد
-اره شنیدم
به همدیگه نگاه کردیم و لبخندی زدیم.
پاسخ
#6
رها گلي ....

اسم نويسندش چيه?!؟¿
 رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^* 1
پاسخ
آگهی
#7
باور کنین می خواستم زود تر بذارم ولی نتم قطع شده بود..تا شب شاید یه پست دیگه هم گذاشتم..قول نمی دم ولی سعیمو می کنم..دوستمون دارم یه عاااااااااالللللللمممممممهههههههه
****
علی اقا با سرمستی به طرفم برگشت و گفت
-گفتن امشب اون پولا رو میارن؟
-اره.
-خوب پس
-..
-امشب چی کاره ای؟
-پایه
سری از روی رضایت تکون داد و روی موتورش نشست
***
نمی دونم چرا انقدر دلم شور میرنه..انگار ایندفعه مثله دفعه های پیش نیست.. با صدای شوکت خانم به طرفش برگشتم که بادیدن اون صحنه خنده ای کردم
-بهت میگم اینو بذار روی سرت
بعد هم جوراب پاریزین مشکی رو روی صورت شوهرش گذاشت..دیدم که صورت علی اقا جمع شده بود..با لحن خاصی گفت
-خوب زن حداقل میشستیش بعد میکردی تو کله ی من..از پات در اوردی گذاشتی رو سرم؟بو باقالی میده..داره خفه ام می کنه
با این حرف علی اقا واقعا دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و قهقه ام به هوا رفت.واقعا که این زن و شوهر یه پا طنزن..
-خوب داری میری دزدی..خونه خاله که نمیری که بخوای تمیز بری
وسط حرفشون پریدم و گفتم
-تورو خدا مثه این عهد بوقی ها حرف نزنین.. شوکت خانم علی اقا فقط دم در منتظر من می مونه.من میرم تو پولارو میارم.لازم به این ضایع بازی ها هم نیست
-نمیره تو؟
-نه بابا
-بهتر..در بیار جورابمو..پام کنم
علی اقا هم از خدا خواسته جورابو در میاره و با ولع هوا رو داخل ریه هاش می کنه..دست شوکت خانم رو میگیرم و به گوشه حیاط میکشونمش.کلید اتاقم رو توی دستش میذارم..با تعجب نگاهم می کنه
-چی شده هستی؟
-شوکت خانم ازتون یه در خواستی دارم.نمی دونم چرا حالم اینجوریه..دلم شور میزنه.اگر برنگشتم برو توی اتاقم روی زیر تلویزیونی دوتا دسته پوله..پولارو بین همسایه ها تقسیم کن تا بزنن به یه زخم زندگیشون.
-این حرفا چیه دختر..یعنی تو و علی ممکنه دیگه برنگردین؟
-نه بابا..برای همین میگم خودم میرم تو و علی بیرون منتظر بمونه.ولی اینا همش یه احتماله..برمیگردم.فقط گفتم اگه اینطور شد پولا رو تقسیم کن
-خوب نرین.
-بالاخره هر کاری یه ریسکی داره دیگه.من برمی گردم.
-قول میدی؟
-اره بابا قول میدم
بی خیال به سمت شوهرش برگشت و باهاش دوباره شروع به کل کل کرد.
**
از روی موتور علی اقا بلند شدم و روبه روی خونه ای که بی شباهت به یه قصر نیست می ایستم.نگاهم رو روی ساعت موچی ام می اندازم.عقربه های ساعت به سرعت می گذشتن و ساعت دو نیمه شب رو به رخم می کشیدن ولی هنوز من روبه روی این قصر بزرگ ایستاده ام.صدای علی اقا بلند میشه
-چی کار میکینی؟ برو دیگه
-اگه تا چهل دقیقه دیگه نیومدم تو برو
-نمیشه که..مگه میشه تو چهل دقیقه دزدی کرد؟
-می خوام برم دزدی نمی خوام برم مهمونی که...
-من جایی نمیرم
-اگه می خوای تا صبح معتل بمونی بشین همینجا
-باشه میرم
سری تکون دادم و به اون قصر نزدیک شدم.دور و اطراف خونه رو در نظر گرفتم..هیچ دوربینی وجود نداشتم .. کمی از خونه فاصله میگیرم و با دو به سمت دیوار میدوم و با یه حرکت از دیوار بالا میرم.صدای سوت علی اقا رو میشنوم
-بابا دختر تو دیگه کی هستی؟بت من باید بیاد جلوت لنگ بندازه...
به حرفاش توجهی نکردم و اروم از روی دیوار اومدم پایین که نفس های گرمی رو روی پوست صورتم احساس کردم..سرمو بالا اوردم که چشمای گرد شده ام با دوتا چشم وحشی و به خون نشسته ای برخورد کرد..

قلبم تو دهنم بود.مار از پونه بدش میاد در خونه اش هم سبز میشه..
صدای خرخر و دوندونای تیزش مو رو به تنم سیخ می کنه..سگ گنده و سیاهی که هم قد خودم بود و داشت با چشماش برام خط و نشون می کشید..چشمامو بستم تا جیغ توی گلوم رو خفه کنم.خدایا چه غلطی بکنم؟اخه یکی نیست به اینا بگه سگ رو می خواین چی کار کنین..
چشمامو باز می کنم و به چشمای سرخش نگاه می کنم که با پارسی که می کنه تنم به لرزه می افته.. سگ عاشق چیه؟اها..
دستم رو اروم اروم جلو می برم و دستمو روی سرش میذارم..شروع به نوازشش می کنم و دستم رو به سمت گردنش به حرکت در میارم.
چشماش هنوز هم تهدید امیزه.. به کارم ادامه میدم...نمی دونم چقدر به این کار مزخرف ادامه دادم که جلوی پام نشست و شروع به تکون دادن دمش کرد..ای مردشورتو ببرن..تا اومدم حرکت کنم از جاش بلند شد ... تا رومو اونطرف کردم سه تا سگ دیگه به همین شکل روبه روم بودم..از ترس بدنم خیس عرق شده بود..چندتا نفس عمیق کشیدم و اروم اروم شروع به قدم زدن کردم..صدای پاهای سگارو می شنیدم که به دنبالم می یومدن.هیچی از حیاطش معلوم نبود..ولی هرچی می رفتم جلوتر تموم نمی شد..
بالاخره به جلوی خونه رسیدم..به پشت سرم برگشتم..اون سه تا سگ رفته بودن و فقط همون سگی که نوازشش می کردم ایستاده بود و زبون بزرگش رو از دهنش بیرون انداخته بود..تند تند هم دمشو تکون می داد.صدامو پایین اوردم و بهش گفتم
-تو هم می خوای بیای دزدی؟د رو گمشو دیگه..نکبت
ولی مثه ماست وایساده بود و بر و بر منو نگاه می کرد..سری تکون دادم و بی توجه به اون سگ بزرگ و زشت نگاهمو روی خونه زوم کردم...عجیبه که چرا دوربینی وجود نداره..به حیاطش نگاهی انداختم..پر بود از درختای کاج..فکری در ذهنم جرقه زد..شاید بین شاخه های درختا دوربین گذاشته باشن..جهنم..منو که دیگه گرفته پس تاسف به هیچ دردم نمی خوره..نگاهم رو در ورودی قفل شد.در کاملا باز بود..نزدیک در شدم.!
چرا این در بازه؟سگه جلو تر رفت از چهارچوب گذشت..صدای بیب و حاله ای سبز رنگ کنار در و داخل خونه منو به خودم میاره...این صدای سنسوری بود که بالای در نصب شده بود و فرد غریبه رو با توجه به چیزی که به حافظه اش سپردن تشخیص میده و شروع به صدا می کنه..یه زد سرقت به حساب میاد..پس واسه همینه که انقدر راحتن.
همون سگه به سمتم میاد و پارسی می کنه.. دستم رو به قلاده اش میگیرم و نزدیک در میشم..یا سرو صداش در میاد یا من شانس میارم و سبز می مونه..
چشمامو بستم.و راه افتادم و از چهارچوب رد میشم.پلک هامو باز کردم..هم چراغ سبزش روشن شد هم قرمزش..یهو تموم چراغ های خونه روشن شد و شروع به اژیر کشیدن کرد.هل کرده بودم..قلبم به سرعت و بی قرار خودشو به قفسه ی سینه ام می کوبید..بی کار ننشستم و به سمت پله ها رفتم و خودمو به طبقه بالا رسوندم..مرد هایی با قد و قواره های درشت از پله ها بالا و پایین می اومدن..خودم رو پشت ستونی که اونجا بود قایم کردم..
مرد ها به سرعت در رفت و امد بودن.تا موقعیت رو مناسب دیدم از پله ها بالا رفتم..یکی از مرد ها داشت به سمتم میومد..با عجله به سمت یکی از اتاق ها هجوم بردم و قبل از اینکه منو ببینه درو باز کردم و خودمو توی اتاق انداختم..
تا برگشتم تا اتاق رو ببینم صورتم توی یه جای گرم و سفت فرو رفت..برای یه لحظه جون از تو تنم رفت.سرم رو بالا گرفتم..
همون پسری بود که صبح دیده بودمش..ربدوشام سرخی به تن کرده بود و با چشمای خوابالود بهم چشم دوخت
-تو کی هستی؟
دستای لرزونم رو به سمت دستگیره ی در بردم و کشیدمش پایین و با اخرین سرعتی که از خودم سراق داشتم فرار کردم.. از پله ها باز هم بالا رفتم..خدایا اینجا چندطبقه است؟خدایا اصلا غلط کردم..کمکم کن
ولی انگار دیر شده بود و دستم به شدت از پشت کشیده شد.. توی بغلش پرت شدم..ترسم رو مخفی کردم و با عصبانیت بهش نگاه کردم..چشماش از خوابالودگی و عصبانیت قرمز شده بود..کمی به صورتم دقیق شد و پوزخندی زد
-می دونستم میای...
*****
 
پاسخ
#8
بچه ها برای اشناهای یکی از دوستان مشکلی پیش اومده و مریض هستن.براشون دعا کنین که ایشالا خوب بشن..و برای پدربزرگ یکی از دوستان دیگه هم فوت کردن.یه فاتحه براشون بخونین ممنونتون میشم..
****
اخمامو تو هم کشیدم و به چشماش خیره شدم
-ولم کن..مگه چیکار کردم؟
با چشمای وحشیش زل زد بهم و سرشو جلوتر اورد به طوری که فقط چند سانت باهم فاصله داشتیم و گرمی نفس هاشو روی صورتم حس می کردم..حالم از نفساش بهم خورد.سرمو عقب اوردم .. اونم به تبعیت از من سرشو جلو تر اورد..
-نشنیدم چی گفتی
با اینکه قلبم از ترس به سرعت می تپید ولی با صدای تحلیل رفته ای گفتم
-ولم کن
-کجا؟ تازه تشریف اوردین...نمی ذارم بری
بعد هم دستمو کشید و دنبال خودش کشوند..می دونستم التماس کردن هیچ فایده ای نداره.. پس لال مونی گرفتم و شروع به فکر کردن کردم.همونطور که بازوی منو توی مشتش گرفته بود و با خودش می کشوند به اطرافم نگاه می کردم.نگاهم به یه اسانسور کنار خونه افتاد.. توی خونه هم اسانسوره؟اره خودشه..اسانسور.....
یهو از حرکت ایستاد و به طرفم برگشت و چشماشو ریز کرد..با حالت مشکوکی گفت
-چرا التماس نمی کنی؟
نا خود اگاه پوزخندی از حرفش زدم
-فکرتو برای فرار به کار ننداز.چون راهی نیست
لبخند ارامش بخشی زدم و به زمین خیره شدم.
با حرص سرمو بالا اورد..شک کرده بود.قصدمم همین بود.اینکه بخواد شک کنه و یکی دو نفر رو بذاره کنارم که مواظبم باشن و خودش هم بره..یهو صدای اربده اش بلند شد که از صدای بلندش چشام گرد شد...
-رامبد...رامبد
مردی که کت و شلوار مشکی تنش بود به طرفمون اومد و با اخم به من خیره شد..منم بی خیال نگاهش می کردم.
-بله اقا
-دو نفر گردن کلفت رو بیار بالا سر این باشن..من باید برم به پولا سر بزنم.شاید نقششون باشه
اون مرد سری تکون داد و با دست به دونفر اشاره کرد که پشت در اتاقی ایستاده بودن.نزدیکمون اومدن از دوطرفم چسبیدن بهم..
بی هیچ حرفی نگاهی به موقعیتم کردم.. خونه پر از این ادمای هرکول بود و همشون هم در رفت و امد بودن.. ولی دیگه اون فضای متشنج که چند دقیقه ی پیش بود رو نداشت
نگاهم رو به اون اسانسور انداختم.. در اسانسور باز بود.. به اون دونفر که بهم چسبیده بودن خیره شدم.. اون مرده که اسمش رامبد بود هم با اخم بهم زل زده بود.لبخندی بهش زدم و چشمکی زدم..اخماش بیشتر توی هم رفت..منم خنده ام بیشتر شد..از این حرکاتم تعجب کرده بود.اون دو نفر هم با بهت بهم نگاه می کرد..با همون خنده خودمو سریع عقب کشیدم و تا اونا به خودشون بیان با بالاترین سرعتی که داشتم شروع به دویدن کردم.
داخل اسانسور شدم و دکمه ی پارکینگ رو زدن..خودشونو بهم رسوندن که در همزمان بسته شد.با ایستادن اسانسور سریع خودمو بیرون انداختم..صدای دویدنشون که به سمت پارکینگ میومد.هول شده بودم...به سمت ته پارکینگ که به پشت ساختمون منتهی میشد دویدم..نفسم به سختی در میومد اما تسلیم نشدم..
نگاهم به در پشت ساختمون افتاد..سرعتمو بیشتر کردم و خودمو به در رسوندم.صدای دویدن پاهاشون رو میشنیدم که هر لحظه بهم نزدیک تر میشدن.درو باز کردم و خودمو توی خیابون انداختم.انقدر دویده بودم که پهلوم به طرز وحشتناکی درد می کرد و سینه ام می سوخت.خودمو به سر کوچه رسوندم و بین شمشاد ها نشستم.اصلا توی دید بودم.نفسم به هیچ عنوان بالا نمی یومد.با دهان نفس می کشیدم که صدای دویدنشون قطع شد..
-همه پخش بشید.. باید پیداش کنین..فهمیدین.باید.
دوباره صدای دویدنشون اومد که داشتن دور میشدن.
بی صدا شروع به خندیدن کردم..چقدر هیجان انگیز بود.آدرنالینم زده بود بالا. بعضی وقتا دزدی اونم به این هیجان لازمه.
چشمامو بستم تا کمی از درد پهلوم کم بشه که خوابم برد..
****
نور افتاب مستقیم توی چشمام بود. چشمامو باز کردم که دوباره بستمشون.مچ دستمو بالا اوردم و به ساعتم نگاه کردم.نه بود.از جام بلند شدم و به سمت خیابون به راه افتادم..حالت خوابالودگی داشتم و جلومو زیاد خوب نمی دیدم.سکندری خوردم و نزدیک بود بیوفتم که خودمو کنترل کردم.
دستی توی جیبم کردم.خالی خالی بود..حالا من بدون پول کجا برم؟
دستمو بالا بردم و تاکسی گرفتم..آدرسو بهش گفتم تا موقعی که برسیم همش چرت میزدم.
-خانم رسیدیم.
با صداش چشمامو باز کردم.نفس عمیقی کشیدم از ماشین پیاده شدم
-خانم پولتون
-چقدر میشه؟
-پونزده تومن.
-زیاد نمیگین؟
-نه خانم
-پس چند لحظه منتظر باشین من برم از خونه بیارم.تو جیبم پول ندارم
-خانم نری مارو بپیچونی؟
-نه اقا خونه ام همینه
و بعد اشاره ای به خونه کردم.
قدم اول رو برنداشته بودم که صدای بسته شدن در ماشینی اومد.به سمت راننده برگشتم که چشمم به ماشین پشت سرش افتاد که کناری پارک بود..یه لیموزین مشکی بود..تا حالا از نزدیک ندیده بودم.یعنی همچین ماشینی اونم توی این محله زیادی مشکوک بود...
مردی از سمت راننده پیاده شد و به سمت اخرین در ماشین رفت و درشون باز کرد..بی توجه به اون ماشین و افرادش به سمت خونه رفتم و چند تا ضربه به در زدم...دوباره به عقب برگشتم..نگاهم به پایی افتاد که روی زمین قرار گرفت و داشت از اون لیموزین پیاده میشد.
در خونه باز شد.سرمو برگردوندم..شوکت خانم بود.با دیدنم جیغی کشید و دستشو روی دهنش گذاشت
-دختر تو معلوم هست کجایی؟
-بذار پول اون بنده خدا رو بدم میام براتون توضیح میدم.
با حالت دو خودمو به اتاقم رسوندم و پونزده تومن برداشتم.راه رفته رو برگشتم و پول اون راننده رو دادم.
داشتم به سمت خونه میرفتم که صدایی اومد
-خانم زرنگ
سر جام ایستادم و برگشتم تا صاحب صدارو ببینم.همون مرد بود.همون مردی که چشمای مشکی و وحشیش توی ذهنم Hک شده بود و ازش ترس مبهمی داشتم.
به اون لیموزین تکیه داده بود..سیگار برگی بین لبانش بود و کت و شلوار سفیدی به تن داشت.
تکیه اش رو از ماشین گرفت و بهم نزدیک شد..
قلبم دیوانه وار میزد.ترس تمام وجودمو گرفته بود..روبه روم ایستاد و دود سیگارشو توی صورتم فوت کرد.
-بودیم خدمتتون خانم.کجا با این عجله؟تازه می خوام باهاتون اشنا بشم..
لبخندشو خورد و با صورتی سخت و اخمایی درهم به دونفر اشاره کرد
-ببرینش
****

مثه یه چوب خشک شده بودم... وقتی دستای اون دوتا مردی که بهشون اشاره کرده بود بهم خورد به خودم اومدم
-ولم کن..کجا منو میبری
صدای همون پسره اومد
-حرف نباشه..بیارینش
در لیموزین رو براش باز کردن و نشست..ولی تا خواستن در ماشین رو ببندن بلند گفتم
-یا میگی منو ول کنن یا پدرتو در میارم
تند نگاهم کرد.. اخماش بد جور رفته بود توی هم...خدایا غلط کردم.شکر خوردم.نمک خوردم.
از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد..
-اگه یه بار دیگه اون چیزی که گفتی رو بگی جنازه تو میدم به سگام
-شما خودتون مواظب باشید که طوریتون نشه
-نگران من نباش خانم
-من نگران تنها کسی که نمی شم شماست
اون دو نفر منو به سمت یه ون مشکی هول دادن..در رو باز کردن ولی انقدر حرسم گرفته بود که یهو گفتم
-مگه دارین دزد میبرین که منو توی ون میبرید
همون پسره پوزخندی زد که بیشتر سوختم و بعد گفت
-نمی دونستم دارم ملکه انگلیس رو با خودم میبرم
بعدم نشست توی ماشین..با پاشنه ی پام محکم به ساق پاهای اون دونفر زدم که هردو با هم خم شدن.منم بدون هیچ مکثی پا به فرار گذاشتم...من دیگه غلط بکنم برم دزدی...صدای فریاد اون پسررو شیدم که می گفت:بگیرینش
به دویدنم سرعت بخشیدم و همونطور که داشتم می دویدم پام به سنگی برخورد کرد و با مخ خوردم زمین.ولی تسلیم نشدم و از جم بلند شدم ولی دیگه دیر شده بود و یکی بازومو توی مشتش گرفته بود..
از جام بلندم کردن و اون دو نفر منو به سمت ون هل دادن.نا امید راه میرفتم..می دونستم که دیگه کارم تمومه.
نگاهم به اون پسره خورد که با نگاه خشمگینش داشت بهم نگاه می کرد..سرشو با تاسف تکون داد
- دختره ی چموش
منو سوار ون کردن.. تا موقعی که برسیم جیکمم در نیومد.نگاهم رو به کفه ی ماشین دوختم.یکی از اون دوتا کنارم و یکیشون هم روبه روم نشسته بود...
وای نکنه منو بدن دست پلیس؟خدا نکنه...واییییی من تو زندون دووم نمیارم...من میمیرم
با ترمز ماشین نگاهم رو بالا اوردم..جلوی در همون خونه ی دیشب بودیم...مردشور این خونه و صاحابش رو ببرن.اصلا وایسا ببینم از کجا می دونست من کجا زندگی می کنم؟
در پارکینگش باز شد و ماشین داخل شد.دیشب اصلا به اطرافم نگاه نکردم.نگاهمم رو دور تا دور حیاطش چر خوندم...نه اونقدر حیاط داشت که اصلا خونه معلوم نباشه نه اونقدر کوچیک...ولی پر از درخت های کاج و بینشون هم بید مجنون..
نزدیک خونه هم یه حوض به شکل صدف و فدشته ای که ایستاده بود و از توی دستش اب بیرون میومد که رنگ طلایی داشت و دور تا دور این حوض هم کاشی های سفید و طلایی بود.. در عین حال که جالب بود زیبایی خاصی داشت...منو به داخل خونه بردن...جلوی در ایستادیم
یه سالن خیلی بزرگ که وسط سالن یه راه پله ی پهن قرار گرفته بود.. من چطور دیشب اینارو ندیده بودم.؟صدای در اومد ..به طرف در برگشتم.همون پسره داخل اومد و خیلی خشن به اون دونفر که کنار من ایستاده بودن اشاره کرد
-روی مبل بشونیدنش
از این حرفش خیلی بدم اومد..مگه من خودم چلاغم؟..فکرم رو به زبون اوردم
-خودم چلاغ نیستم.می تونم بشینم
نگاهی به من انداخت..سری تکون داد و با همون لحن خشنش گفت
-بشین
نمی دونم من چرا انقدر از این ادم میترسم؟ با قدم هایی سست روی مبل دونفره ای نشستم.. اون هم روبه روم روی مبل تکی نشست...پای چپشو روی پای راستش گذاشت و زل زد به صورتم...اجزای صورتمو از نظر گذروند و پوزخندی زد
-قیافه هم نداری
اخمام توی هم رفت..بیشعور
-قسافه داشتن یا نداشتنم به خودم مربوطه اقای محترم
-اینم حرفیه
بی ادب..مگه قیافه داشتن یا نداشتن دست خود ادمه؟
-زندان دوست داری ؟
به این حرفش سریع نگاهم رو بالا اوردم...وای خدایا بدبخت شدم..
-زندان؟
-اره...جای تو و امثال تو توی همون زندانه
-من مشکلی ندارم...ببرید
یکی از ابروهاشو بالا انداخت..
-ولی من ادمی نیستم که کارامو بدم دست دیگرون ... اونم پلیس.
-یعنی منو نمی دین دست پلس؟
-نه..ازت خوشم اومده...مخت خوب کار می کنه.نترسی.بی پروایی.پررویی.زرنگی.میشه ازت استفاده کرد...
-من منظورت رو نفهمیدم
-منظورتون/
-چی؟
-خودمونی نشو خانم...
-منظورت
-لازم نیست الان چیزی بدونی..فعلا باید مجازات کاری هایی رو که کردی رو بدی..دیشب همه افراد منو به تکاپو انداختی..وار خونه ی من شدی.سگای منو اغفال کردی
با حرف اخرش خنده ام گرفت..اغفال کردی..خنده ای کردم که چشمم به اخماش خورد.نیشمو بستم و زمین چشم دوختم
-اونوقت من می تونم بدونم بدونم مجازاتم چیه؟
-شلاق
بعد هم از روی مبل بلند شد و داشت از پله ها بالا میرفت که از بهت بیرون اومدم...شلاق؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وای خدایا
-شلاق؟این بی انصافیه
-اونشو من تعیین می کنم... بعد هم رو به یکی از اون مرد ها گفت
-هشتاد تا ضربه شلاق براش کافیه
*****
بچه ها از این به بعد یک روز درمیون پست میذارم

هنوز از بهت حرفش بیرون نیومده بودم که یکی بازومو گرفت و کشید...تازه به خودم اومدم و شروع به دست و پا زدن کردم.
-ولم کنین... ولم کننننننن... کجا منو میبرین؟؟؟؟؟ولم کنین...
گریه ام گرفته بود.. اخه چرا اینجوری شد؟قطرات اشکم به سرعت پایین میومدن.. استرس و ترس هر دو بهم هجوم اورده بودن
از در خونه خارج شدیم و همونجور که منو می کشوندن به یکی از ستون های خونه بستنم.. ترس سرتاسر وجودمو گرفته بود.صورتم چسبیده به ستون بود و پشتم به اون ها. صدای فریادم تموم اون محوطه رو گرفته بود
-ولم کنینننننن....دستامو باز کنین..تورو خدا..
صدای هق هقم با ضربه شلاقی که به کمرم خورد یکی شد..نفس توی سینه ام حبس شد.دردش وحشتناک بود.ضربه بعدی که روی قبلی خورد جیغی کشیدم..اشک همینطور از چشمام میریخت.. دردش غیر قابل تحمل بود
نمی دونم چقدر گذشته بود..پشتم به طور کامل بی حس شده بود.. فقط صدای شلاق رو میشنیدم.!بی حال و بی جون از دستم اویزون شده بودم.اشکام خشک شده بود و توانی هم برای داد کشیدن نداشتم.
-بسه
نمی دونم کی این حرفو زد..مغزم کار نمی کرد.صدای شلاق قطع شد و دستم ازاد شد..و دیگه هیچی نفهمیدم
****
پشتم به طور غیر قابل تحملی می سوخت...انگار یکی پوست کمر و کتفمو به طور کامل کنده بود.. چشمامو از زور درد باز کردم..روی یه تخت دمر خوابیده بودم..بی حال دوباره پلکام رو هم افتادن.
-چی کار کردی باهاش پسره ی دیوونه؟
-حقش بود
-اون هیچ کاری نکرده بود که مجازاتش این باشه
-اون به حریم شخصی من تجاوز کرد..
از این صدا نفرت دارم... از صاحب این صدا نفرت دارم.. از این ناتوانی خودم نفرت دارم
پلکمو باز کردم.. نگاهم به یه مرد مسن خورد که داشت با نگرانی نگاهم می کرد..تا چشمای بازمو دید لبخندی زد و دستشو روی سرم گذاشت
-خوبی دخترم؟
فقط نگاهش کردم..
-زخماتو پانسمان کردم.. چند تا قرص چرک خشک کن هم برات گذاشتم هر هشت ساعت یکبار بخور.. الان چون ضربه زیاد خوردی و از نظر جسمی هم ضعیفی بی حالی.. یکم استرحت کنی قواتو به دست میاری
هر کاری کردم که به بقیه حرفاش گوش بدم نشد و خوابم برد..
با تکون های دستی اروم پلکامو باز کردم که اون پسره ی نفرت انگیز رو دیدم که بشقابی در دستش بود و داشت با اخم بهم نگاه می کرد
-بلند شو بخور.. من نمی تونم از کسی پرستاری کنم
با صدای ارومی گفتم
-برو بیرون
-از خونه خودم منو بیرون میکنی؟
-من می خوام از تو و خونت دور بمونم
-کجا با این عجله؟ تازه باید برام کار کنی
-مجازاتمو کردی.. پس چیزی دیگه نمی مونه..می خوام برم
-اون رو من تعیین می کنم.
مچ دستمو گرفت و بلندم کرد..انقدر ناگهانی بود که جیغم به هوا رفت..از درد اشک توی چشمام جمع شد..پسره با پشیمونی داشت نگاهم می کرد ولی بر خلاف چشماش گفت
-چته؟زخم شمشیر که نخوردی
اگه من تا دو سه روز دیگه از اینجا فرار نکردم..حالا ببین.اونوقت ببینم کی می خواد برای توی بیشعور کار کنه
-به جای اینکه بر وبر منو نگاه کنی اول سوپتو بخور بعد هم این قرص رو..
و به قرص روی پاتختی اشاره کرد..از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد.
از الان باید نقشه ی فرار رو بکشم..خدایا من دیگه توبه می کنم.. من بی جا بکنم دیگه برم دزدی.فقط کمکم کن من از این خونه جهنمی فرار کنم....
یکم که تکون خوردم از درد نفسم بند اومد ولی به زور بشقاب سوپ رو برداشتم و چند قاشق خوردم که چشمم به یه دوربین گوشه اتاق خورد..اخمام تو هم رفت.. ولی مثه اینکه هستی رو دسته کم گرفته..من اگه بخوام فرار کنم کل خونه اش رو هم دوربین بذاره من میرم

هنوز از بهت حرفش بیرون نیومده بودم که یکی بازومو گرفت و کشید...تازه به خودم اومدم و شروع به دست و پا زدن کردم.
-ولم کنین... ولم کننننننن... کجا منو میبرین؟؟؟؟؟ولم کنین...
گریه ام گرفته بود.. اخه چرا اینجوری شد؟قطرات اشکم به سرعت پایین میومدن.. استرس و ترس هر دو بهم هجوم اورده بودن
از در خونه خارج شدیم و همونجور که منو می کشوندن به یکی از ستون های خونه بستنم.. ترس سرتاسر وجودمو گرفته بود.صورتم چسبیده به ستون بود و پشتم به اون ها. صدای فریادم تموم اون محوطه رو گرفته بود
-ولم کنینننننن....دستامو باز کنین..تورو خدا..
صدای هق هقم با ضربه شلاقی که به کمرم خورد یکی شد..نفس توی سینه ام حبس شد.دردش وحشتناک بود.ضربه بعدی که روی قبلی خورد جیغی کشیدم..اشک همینطور از چشمام میریخت.. دردش غیر قابل تحمل بود
نمی دونم چقدر گذشته بود..پشتم به طور کامل بی حس شده بود.. فقط صدای شلاق رو میشنیدم.!بی حال و بی جون از دستم اویزون شده بودم.اشکام خشک شده بود و توانی هم برای داد کشیدن نداشتم.
-بسه
نمی دونم کی این حرفو زد..مغزم کار نمی کرد.صدای شلاق قطع شد و دستم ازاد شد..و دیگه هیچی نفهمیدم
****
پشتم به طور غیر قابل تحملی می سوخت...انگار یکی پوست کمر و کتفمو به طور کامل کنده بود.. چشمامو از زور درد باز کردم..روی یه تخت دمر خوابیده بودم..بی حال دوباره پلکام رو هم افتادن.
-چی کار کردی باهاش پسره ی دیوونه؟
-حقش بود
-اون هیچ کاری نکرده بود که مجازاتش این باشه
-اون به حریم شخصی من تجاوز کرد..
از این صدا نفرت دارم... از صاحب این صدا نفرت دارم.. از این ناتوانی خودم نفرت دارم
پلکمو باز کردم.. نگاهم به یه مرد مسن خورد که داشت با نگرانی نگاهم می کرد..تا چشمای بازمو دید لبخندی زد و دستشو روی سرم گذاشت
-خوبی دخترم؟
فقط نگاهش کردم..
-زخماتو پانسمان کردم.. چند تا قرص چرک خشک کن هم برات گذاشتم هر هشت ساعت یکبار بخور.. الان چون ضربه زیاد خوردی و از نظر جسمی هم ضعیفی بی حالی.. یکم استرحت کنی قواتو به دست میاری
هر کاری کردم که به بقیه حرفاش گوش بدم نشد و خوابم برد..
با تکون های دستی اروم پلکامو باز کردم که اون پسره ی نفرت انگیز رو دیدم که بشقابی در دستش بود و داشت با اخم بهم نگاه می کرد
-بلند شو بخور.. من نمی تونم از کسی پرستاری کنم
با صدای ارومی گفتم
-برو بیرون
-از خونه خودم منو بیرون میکنی؟
-من می خوام از تو و خونت دور بمونم
-کجا با این عجله؟ تازه باید برام کار کنی
-مجازاتمو کردی.. پس چیزی دیگه نمی مونه..می خوام برم
-اون رو من تعیین می کنم.
مچ دستمو گرفت و بلندم کرد..انقدر ناگهانی بود که جیغم به هوا رفت..از درد اشک توی چشمام جمع شد..پسره با پشیمونی داشت نگاهم می کرد ولی بر خلاف چشماش گفت
-چته؟زخم شمشیر که نخوردی
اگه من تا دو سه روز دیگه از اینجا فرار نکردم..حالا ببین.اونوقت ببینم کی می خواد برای توی بیشعور کار کنه
-به جای اینکه بر وبر منو نگاه کنی اول سوپتو بخور بعد هم این قرص رو..
و به قرص روی پاتختی اشاره کرد..از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد.
از الان باید نقشه ی فرار رو بکشم..خدایا من دیگه توبه می کنم.. من بی جا بکنم دیگه برم دزدی.فقط کمکم کن من از این خونه جهنمی فرار کنم....
یکم که تکون خوردم از درد نفسم بند اومد ولی به زور بشقاب سوپ رو برداشتم و چند قاشق خوردم که چشمم به یه دوربین گوشه اتاق خورد..اخمام تو هم رفت.. ولی مثه اینکه هستی رو دسته کم گرفته..من اگه بخوام فرار کنم کل خونه اش رو هم دوربین بذاره من میرم
پاسخ
 سپاس شده توسط 975
#9
خيلي باحاله...
رها رمانه تموم نشده نه؟!
 رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^* 1
پاسخ
#10
یه هفته از اون روز لعنتی گذشته.. تو این سه روز اون عزراعیل رو ندیدم.. فقط یه خانم برام غذا میوورد..زخمام بهتر شده بود تا حدودی.. حداقل می تونستم تکون بخورم و خم و راست بشم.تو این چند روز از اتاق بیرون نرفتم و همش توی این اتاق بودم
از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.. توی حیاط یه ولوله به پا بود.. همه در تکاپو بودن.. یکی شرق می رفت یکی غرب میرفت یکی شمال میرفت یکی جنوب میرفت..یه شیر تو شیری بود که خدا می دونه.. همونجور که داشتم اونا رو تماشا می کردم تقه ای به در خورد..
به طرف در برگشتم..همون دختری که توی این چند روز برام غذا اورد داخل شد و سینی غذا رو گذاشت روی میز
-خانم ناهارتون رو گذاشتم اینجا
-ممنون
داشت از در خارج میشد که صداش کردم
-ببخشید!می تونم بپرسم چرا انقدر اینجا شلوغه و همه در تکاپو هستن؟
-اخه امشب قراره اقا بیاد..
-اقا؟اقا کیه؟
اقای اریا-
-اریا؟
-خانم جان.. هفته ی پیش اقای اریا رفت ترکیه برای بازدید از جنس ها..امشب هم ساعت سه پروازشون می شینه..برای همین همه داریم برای ورودشون خودمونو حاضر می کنیم
پس بگو چرا یه هفته است خبری ازش نی!
-ممنون که گفتی
سری تکون داد و از اتاق خارج شد.. اگه من بخوام فرار کنم امشب اخرین فرصته..چون اگه این بیاد موقعیت سخت تر میشه و امکانش تغریبا صفر درصده..
روی تخت نشستم و شروع به خوردن ناهارم کردم..بالاخره باید مخم کارکنه برای فرار یا نه؟
بعد از اتمام غذا روی تختم دراز کشیدم.. نمی دونم چی شد که خوابم برد..
خوابالو به بدنم کش و قوصی دادم و خمیازه ای کشیدم...یهو مغزم کار کرد..سریع روی تخت نشستم و نگااهی به هوا انداختم... غروب افتاب بود و هوا نسبتا تاریک شده بود.!
از جام بلند شدم و به سمت جا لباسی که گوشه اتاق بود رفتم..تو این چند روز یه تی شرت و شلوار که برام یزرگ بود بهم داده بودن و لباسای خودم رو هم گذاشته بودن روی جالباسی..نزدیک پنجره رفتم و اطراف رو زیر نظر گرفتم..توی حیاط خلوت خلوت بود...اون رفت و امد صبح رو نداشتم!
لباسامو با لباسای خودم عوض کردم..موقعی که داشتم شالمو عوض می کردم در اتاق باز شد و همون دختر با یه سینی ذا اومد داخل...مشکوک نگاهم کرد و گفت
-جایی تشریف میبرین؟
منم که اصلا انتظار نداشتم با هولی گفتم
-نه..نه.. چیزه..خواستم بیام توی سالن
-ولی شما نمی تونین از اتاقتون خارج بشید
-چرا؟
-اقا اینو گفتن
سری تکون دادم و اون هم سینی غذا رو گذاشت روی تخت و رفت..شامم رو فول خوردم و به سمت پنجره رفتم.میگم چرا موقعی که اومدم دزدی هرچی طبقه ها رو بالا میرفتم تموم نمیشد؟نگو یه عمارت چهار طبقه اییه..و از شانس کند من هم اتاق من توی طبقه چهارمه...طوری که نمیشه از پنجره هم بپرم توی حیاط..ولی...صبر کن ببینم..طبقه پایین یه تراس داره....
نفس عمیقی کشیدم و بسم الله ی گفتم.هستی این اخرین فرستته..امشب اون پسره چی بود؟اها رامز بیاد کارت تمومه..ریگه نمی تونی فرار کنی...
با همین فکر در پنجره رو باز کردم و پاهامو از پنجره رد کردم ..دستامو به لبه پنجره گرفتم و اویزون شدم..دستام عرق کرده بود.داشت دستم لیز می خورد که یکی اومد توی تراس.. دستم همینجور داشت لیز می خورد..با یر انگشتام لبه پنجره رو گرفته بودم..مرده رفت داخل ساختمون.دستم کامل لیز خورد و با انگشتای پام افتادم توی تراس..طوری که صدا تولید نکرد ولی از درد نفسم بند اومد..
بی معتلی از نرده های تراس اونور رفتم و با یه پرش افتادم توی حیاط..خدا رو شکر کسی نبود..با اینکه می دونستم اینجا دوربین داره ولی بی خیال دوربین ها به سمت در دویدم..دم در هیچ کس نبود.. درو باز کردم.ولی تا خواستم پامو بیرون بذارم صدای پارس سگی رو شنیدم..برگشتم دیدم همون سگه که روز دزدی نوازشش کردم ایستاده و پشت سر هم داره دمشو تکون میده...
پشتمو بهش کردم و از در زدم بیرون..درو هم نبستم..صدای قدم هایی رو پشت سر خودم شنیدم..همون سگ بیشعور داشت دنبالم میومد.. ایستادم و نفسی از حرص کشیدم..
-ای مرگ بگیرتت..د برو گم شو دیگه!
به راهم ادامه دادم که اونم پا به پام میومد..دیگه گریم گرفته بود.
-جهنم تو هم بیا بریم..ولی من پول ندارم که برات غذا بگیرم..فهمیدی یا نه؟
زبونش رو بیرون اورده بود و همینجور داشت نگاهم می کرد..
پوفی کشیدم و به قدمام سرعت دادم..دستی به جیبم کشیدم..شپش هم توش پر نمی زد..اخه من این سگو کجا با خودم ببرم؟ای خدا چرا اینجوری شد؟چرا انقدر من بدبختم؟
یه وانت داشت از کوچه رد میشد که سریع پریدم وسط کوچه..بنده خدا رانندهه از ترس سریع زد روی ترمز..با چشمای گشاد شده داشت نگاهم می کرد..
-خانم چی کار می کنی؟
ندیکش رفتم و با التماس گفتم
-اقا میشه منو تا یه جایی برسونی؟خواهش می کنم..پولی هم برای کرایه اش ندارم
توی چشمام التماس ریختم و مثه این مظلوما داشتم نگاهش می کرد..با اخمایی درهم کمی نگاهم کرد و بعد گفت
-باشه..بیا بالا
ادرس نزدیکی های خونه رو دادم..
رفتم پشت وانت نشستم که اون سگه هم بالا اومد و کنارم روی پاهاش نشست..توی راه سرمو روی زانوم گذاشته بودم..ترافیک بود..سرمو بالا اوردم و به سگه نگاه کردم که چشماشو بسته بود و سرشو روی پاهاش گذاشته بود.. دلم براش سوخت..این حیوون چه گناهی داره؟بازم به معرفت این سگ..
دستم رو روی سرش گذاشتم نوازشش کردم..چشماشو باز کرد که دوباره بستشون...
نمی دونم چقدر گذشت که رسیدیم.. نگاهی به مرد انداختم
-ممنون اقا..ولی من پولی ندا...
نذاشت ادامه بدم
-من برای ثوابش انجام دادم خانم
-ممنون
مرده گازشو گرفت و رفت..نگاهی به سگه انداختم..کنارم ایستاده بود.
داخل کوچه شدم که نگاهم روی یه پراید زوم شد..که سر کوچه ایستاده بود و دونفر هم توش بودن

سر جام مکث کردم.. رضا رو دیدم که از سوپری میاد بیرون و پلاستیک خریدش هم توی دستش.. سوتی زدم که به سمتم برگشت..همزمان هم سگه پارسی کرد..با اخم نگاهی به سگه کردم
-با تو نبودم
-سلام خاله
سرم رو بالا اوردم و به رضا نگاه کردم..داشت با شادی نگاهم می کرد.. ولی تا نگاهش به سگه افتاد چشماش از ترس گرد شد..تا خواست جیغی بکشه دستمو جلوی دهنش گذاشتم..
-هیس... یه کاری ازت می خوام که برام انجامش بدی..میدی؟
با ترس سری تکون داد..و باز هم به سگه خیره شد
-به من نگاه کن رضا..برو به مامانت بگو اون پولایی که بهش سپردم رو بیاره..من تو همین سوپری هستم که ازش خرید کردی..باشه؟
-ها؟ اها...باشه..باشه
بعدم با دو به سمت خونه رفت..سگه هم تا خواست به سمتش حمله ور بشه قلاده ی دور گردنش رو گرفتم. به سمت سوپری رفتم و اونم دنبالم..تا وارد شدم اصغر بقال از جاش بلند شد..
- به به ببیین کی اینجاست.. این چیه؟
-سگ
-خودم می دونم سگه برای کیه؟
-خودم
-برو بابا تو پولت کجا بود؟این حداقل ده میلیون پولشه.. سگ شکاریه ها..معمولا خونه های بالا برای اینکه خونشون رو دزد نزنه میذارن
-بلندش کردم
-اها پس همینو بگو...از کجا؟
-زیاد داری می پرسی
-حالا چی می خوای؟
-منتظر شوکتم
همون لحظه شوکت خانم با نفس نفس وارد مغازه شد و بی خیاله اصغر بقال منو بقل کرد که پشت سرش شوهرش هم اومد تو.. اروم به پشت شوکت خانم زدم..شوهرش با غر غر و اروم زیر لب گفت
-همچین این دخترو سفت بغل کرده که منی که شوهرشم رو شبا بغل نمی کنه..
قهقه ام بلند شد که علی اقا با شرمندگی گفت
-خیلی بلند گفتم؟
شوکت خانم با حرص گفت
-ای چشمتو بگیره الهی.. من شبا تورو
-اهم.اهم
-خوب بذار بگم هستی..
-اینجا خوب نیست..برین خونتون تا صبح با هم درباره این چیزا حرف بزنین
علی اقا با نیش باز گفت
-من گشنمه..
-تو هم که هر موقع منو میبینی گشنته..
نیش علی اقا با این حرف شوکت خانم باز تر شد.. منم که خنده ام گرفته چیزی گفتم تا به جاهای باریک دیگه کشیده نشده
-پولارو خرج کردی؟
شوکت خانم به سمتم برگشت و با شرمندگی گفت
-شرمنده ... اخه خودت گفتی پولارو بدم به همسایه ها تا به یه زخمیشون بزنن.!منم دادم.می خوای هر چقدرشو که خرج نکردن جمع کنم بیارم برات
-نه..نه نمی خواد.بی خیالش.
-چی شده؟چرا نمیای داخل؟
-وایسا...اون پراید که اوجا وایساده از کی تا حالا اونجاست؟
-یه چهار روزی میشه..
-چرا اینجوری میکنه این یارو؟
-کی؟
-همونی که رفتیم خونش!
-هستی می خوای یه چند روزی اینجا نباشی؟از تهران برو
-کجا برم؟جایی رو ندارم که برم
صدای ممتد پارس سگ بلند شد..نگاه متعجبم رو یه سگ انداختم که تند تند داشت دمشو تکون میداد و پارس می کرد.یهو شروع به دویدن کرد..نگاهم رو ادامه دادم که رسیدم به....اریا
چشام گرد شده بود..نفس توی سینه ام حبس شد...سگ پایین پای رامز ایستاد..رامز هم روی یکی از زانو هاش نشست و شروع به نوازش سگ کرد.این کی رسید؟چطور با این سرعت اومد؟سرشو بالا اورد و پوزخندی به نگاه بهت زده ام زد.. اروم زیر لب گفتم
-اصغر اقا در پشتی مغازه بازه؟
-اره چطور؟
دیگه منتظر بقیه جمله اش نشدم و شروع به دویدن کردم.از در پشتی مغازه زدم بیرون..با اخرین سرعتی که داشتم به سمت خیابون دویدم.. چون کوچه ها به نسبت باریک بود یدونه ماشین به زور توش جا می گرفت.. به سمت خیاون اصلی دویدم.. ماشینی جلوی پام پیچید!راهمو کج کردم..نفسم به سختی در میومد..قلبم دیوانه وار میزد.پام به سنگی برخورد کرد و سکندری خوردم که مانتوم از پشت محکم کشیده شد...یقه ام رو کشید و محکم به دیوار کوبوندتم..از درد کمرم نفس توی سینه ام حبس شد!
چشمای به خون نشسته ی رامز روبه روم بود
- هر قبرستونی که بری منم دنبالت میام..
-با من چی کار داری؟بذار برم..بابا من که چیزی ازت ندزدیدم که منو ول نمی کنی...پدرمو در اوردی
-عاشق چشم و ابروت که نشدم..گرچه قیافت هم مالی نیست...تو رو برای منافع خودم می خوام
-چه منافعی؟
-به تو مربوط نیست..
به همون دو نفری که توی پراید بودن و جلوم پیچیده بودن اشاره کرد و گفت.بندازینش توی ماشین...
لباسشو تکون داد و خودش هم جلو نشست.. یکی از اون ها به سمتم اومد و منو صندلی عقب نشوند و خودش هم کنارم نشست.. از اینکه هر فرار می کردم و باز هم منو می گرفت کلافه شده بودم..قطره ی اشکی از چشمم چکید که سریع پاکش کردم..هستی نا امید نشو.. باز هم می تونی فرار کنی..می تونی
-پیاده شو
از ماشین پیاده شدم و به سمت همون کاخ جهنمیش رفتم..حرصم گرفته بود..از اینکه دستمو می خوند..
از ماشین پیاده شد و به سمت در عقب اومد.. در ماشین رو باز کرد و بازومو توی مشتش گرفت!از درد اخمام توی هم رفت ولی صدام در نیومد.
در خونه رو باز کرد و منو روی اولین مبل نشوند..اخمام هنوز تو هم بود.دلم می خواست کلشو بکنم..
-دوست داری مجازاتت چی باشه؟
وااااای خدا نه!جون مادرت نگو شلاق که ایندفعه جون سالم به در نمی برم.
-مجازات چی؟
-جوجه زشت.. فرارتو می گم
از لفظ جوجه زشت ناراحت شدم..خیلی بهم بر خورد ولی به روی خودم نیووردم
-من کار اشتباهی نکردم
-مدارا کردن باهات فقط تلف کردن وقتمه..مجازاتت رو خودم میگم
-میشه یه سوال بپرسم
-نه
بی توجه به حرفش سوالمو گفتم
-چطور شما انقدر زود اومدید؟
پوفی کرد و بی حوصله گفت
-من خودم به اون دختر گفتم که بهت بگه نصف شب میرسم..می خواستم بینم عکس العملت چیه؟که مطابق فکرم پیش رفتی.. وگرنه من ساعت نه پروازم نشست
-خدا لعنتت کنه
-چیزی گفتی؟
جوابشو ندادم و اخمامو کشیدم تو هم
-هفته ی پیش اتاق کتابخونه رو رنگ کردن.. لکه های رنگ هم روی سرامیک های اتاق ریخته.با کارتک تمام همون لکه ها رو پاک می کنی.. بدون اینکه روی سرامیک خط بیوفته.. فردا صبح هم اون اتاق رو ازت تحویل میگیرم..اینم مجازاتت
و بدون اینکه اجازه ی حرف زدن به من بده رفت.. با زاری نگاهی به ساعت عتیقه ی روی دیوار کردم..دو و بیست دقیقه ی بامداد رو نشون میداد...چشمام از خستگی روی هم داشت میوفتاد!
-خانم..بفرمایید من اتاق مطالعه رو بهتون نشون بدم
نگاه اتیشیمو نثار همون دختر دروغ گو انداختم و پشت سرش به راه افتادم..
در اتاق رو که باز کرد چند لحظه چشمام روی زمین خشک شد.. اتاق بزرگی بود ولی خالیه خالی ...دیوارا رنگ شده بود و روی زمین و سرامیک ها پر از رنگ بود.. سرامیک هم طرح پارکت بود و یه خش کوچیک که روش می افتاد خودنمایی می کرد..
-اینم کارتکتون
بعد هم درو بست و رفت.. با کلافگی و زاری روی زمین نشستم!اخه من چی کار کنم!کاش هیچ وقت نمی یومدم تو این خونه ی جهنمی!اولین قطره ی اشکم چشکید..ولی بازم کارتک رو توی دستم گرفتم
*************

بیشتر بچه ها می گن که توصیف درختر داستان رو عوض کنم و یه قیافه ی خوشگل و جذابی داشته باشه!نظر شماها چیه؟اگه اکثر بچه ها بگن عوض کنم عوضش می کنم.!لطفا نظرتون رو بگید

نصف بچه ها گفتن خوشگل نصف بچه ها هم گفتن همین خوبه...بچه ها هستی دختر زشتی نیست!قیافه ی معمولی داره..همه دختر ها که الهه زیبایی نیستن..قیافه معمولی دارن اما درون فوق العاده زیبایی دارن...حالا بازم با این تفسیر نظریه اخرتون رو بگید
راستی فامیلیه پسر داستان ویرایش شد..به (اریا ) تبدیل شد..
******
چشمام رو به زور باز کردم.. از خستگی رو به موت بودم..کارتک رو گوشه ای انداختم.. نور افتاب که از پنجره به چشمم می خورد اذیتم می کرد!نمی دونم ساعت چنده؟تمام رنگ هارو با کارتک بدون اینکه خطی روی سرامیک بیوفته برده بودم..به زور از جام بلند شدم و همه رنگ هایی رو که کندم با دست جمع کردم و گوشه ی اتاق گذاشتم!
صدای در اومد..با خستگی به سمت در برگشتم!در به ارامی باز شد و اریا داخل اومد..با اخم هایی در هم نگاهشو روی زمین چر خوند..کم کم لبخند محوی روی لباش نشست!نگاهشو بالا اورد و به چشمای خسته ام دوخت
-غیر از دزدی کار دیگه ای هم بلدی بکنی.. خوبه..
بعد هم از اتاق خارج شد.. خدایا یه صبری به من بده!از در اتاق خارج شدم و روی اولین مبلی که تو سالن پیدا کردم خودمو انداختم و نشستم..چشمام روی هم افتاد و به معنای واقعی کلمه بی هوش شدم
تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق
-جوجهههههههه زشششششششششششششششت
با دادی که کنار گوشم زده شد چشمام تا اخرین حد باز شد.. همون جایی که خوابم برده بود نشسته بودم.. سرم رو به سمت صاحب صدا برگردوندم.. اریا با اخمایی درهم و نگاهی عصبانی داشت خیره خیره نگاهم می کرد! منم بد تر از اون..حالا خواب به طور کامل از سرم پریده بود
-چته؟درگوش من هوار میکشی
دیگه کارد میزدی خونش در نمی یومد
چندتا نفس عمیق کشید و دستاشو مشت کرد.. منم با لبخندی که نمی دونم از کجا اومده بود داشتم نگاهش می کردم!تا چشمش بهم افتاد مثه افتاب پرست رنگ عوض کرد ..پلکاشو بست و دهنشو باز کرد
-گمشو برو بیرون
چند ثانیه مغزم هنگ کرد ولی سریع به کار افتاد..منم از خدا خواسته سریع از جام بلند شدم و به سمت در دویدم...در سالن رو باز کردم و طول حیاط رو به حالت دو طی کردم و تا خواستم درو باز کنم صدای دادش اومد
-پاتو از این در بذاری بیرون پاتو قلم می کنم
به سمت اریا برگشتم که داشت با حرص و عصبانیت نگاهم می کرد و دم در خونه ایستاده بود..منم مثه خودش صدامو انداختم روی سرم
-خودت گفتی برو گم شو
-بیا تو تا باهم صحبت کنیم
بعد هم رفت داخل..فرار کردن اونم الان کار عاقلانه ای نیست..پس راه رفته رو برگشتم.. روی مبلی نشسته بود و سرشو توی دستش گرفته بود.رو به روش نشستم.سرشو بالا اورد و اخماشو کشید تو هم
-می خوام بهت بگم که چرا تا الان نگهت داشتم
یکی از ابرو هامو بالا انداختم و بی هیچ حرفی بهش چشم دوختم
-اینجاتو می خوام
بعد هم اشاره ای به سرش کرد
-مخت خوب کار میکنه..می تونه تو کارام بهم کمک کنه.. در قبال کارایی که برام می کنی پول هم میگیری..مجانی نیست..به جای اینکه دزدی کنی کار می کنی...
-خوب این الان یه پیشنهاده؟
-به نفعته
-خوب دیگه پس من برم
-کجا؟
-خونم..هر موقع کار داشتین بگین من میام
بیشتر می خواستم بپیچونمش...یعنی چی که تو رو واسه کار می خوام؟بی ادب
-هه...به اون دخمه میگی خونه؟
-بخواین توهین کنین منم بی جواب نمی ذارمتون
-وقت کل کل با تورو ندارم.. تا موقعی که من می گم حق بیرون شدن از ویلا رو نداری!چون تا اون جایی که من فهمیدم اهل در رفتنی...
-جایی که نخوام بمونم همین کار رو می کنم..
بی توجه به حرفم پشتش رو به سمتم کرد و رفت..ولی وسط راه برگشت
-راستی...من نمی تونم هر روز یه جوجه ی زشت رو ببینم..
اگه نمی تونی منو ببینی پس چیز می خوری که نگهم میداری
اشاره ای به یکی از خدمه ها کرد و در گوشش چیزی گفت..اون دختر هم سری تکون داد و به من خیره شد!اریا رفت و اون دختر به من نزدیک شد!مشکوک بهش نگاه کردم..
-خانم بفرمایید از این طرف.
-که چی بشه؟
-شما بفرمایید.جای بدی نمیریم
-تا نگی نمیام
-بهمن
با دادی که کشید متعجب بهش نگاه کردم که مردی از بیرون اومد و بهمون نزدیک شد.. اون دختر اشاره ای به من کرد و به سمت اسانسور به راه افتاد!اون مرد نزدیکم اومد و بازومو توی مشتش گرفت و دنبال اون دختر به راه افتاد
-ولم کن.کجا منو میبرین؟
ولی اون بی توجه داخل اسانسور شد و منو هم داخل برد..دکمه ی 4 رو زد..هرچی من جیغ و داد می کردم اونا بی خیال به روبه روشون خیره شده بودن.در اسانسور باز شد و به سمت دری حرکت کردن.. ترجیح دادم ساکت باشم.با جیغ و داد فقط خودمو خسته می کنم
در رو باز کردن و داخل شدیم..اتاق تقریبا بزرگی بود..دور تا دور اتاق کمد و کشو بود و دیوارا همه اینه قدی داشت!وسط اتاق هم یه تخت مثه این تخت های بیمارستان بود
مرد از اتاق خارج شد
-اینجا بخوابید
دختر اشاره ای به تخت کرد..اخمامو توی هم کشیدم
-و دلیل؟
-خانم خواهش می کنم.. خودتون می فهمید
-بگو
روشو بر گردوند و از توی یکی از کشو ها حوله ای بسته بندی شده و چند تا قوطی و کارتکی چوبی و دستگاهی مثه ریش تراش در اورد..گیج داشتم نگاهش می کردم..به سمتم اومد و گفت
-لباساتون رو در بیارید
***
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان