امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^*

#10
یه هفته از اون روز لعنتی گذشته.. تو این سه روز اون عزراعیل رو ندیدم.. فقط یه خانم برام غذا میوورد..زخمام بهتر شده بود تا حدودی.. حداقل می تونستم تکون بخورم و خم و راست بشم.تو این چند روز از اتاق بیرون نرفتم و همش توی این اتاق بودم
از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.. توی حیاط یه ولوله به پا بود.. همه در تکاپو بودن.. یکی شرق می رفت یکی غرب میرفت یکی شمال میرفت یکی جنوب میرفت..یه شیر تو شیری بود که خدا می دونه.. همونجور که داشتم اونا رو تماشا می کردم تقه ای به در خورد..
به طرف در برگشتم..همون دختری که توی این چند روز برام غذا اورد داخل شد و سینی غذا رو گذاشت روی میز
-خانم ناهارتون رو گذاشتم اینجا
-ممنون
داشت از در خارج میشد که صداش کردم
-ببخشید!می تونم بپرسم چرا انقدر اینجا شلوغه و همه در تکاپو هستن؟
-اخه امشب قراره اقا بیاد..
-اقا؟اقا کیه؟
اقای اریا-
-اریا؟
-خانم جان.. هفته ی پیش اقای اریا رفت ترکیه برای بازدید از جنس ها..امشب هم ساعت سه پروازشون می شینه..برای همین همه داریم برای ورودشون خودمونو حاضر می کنیم
پس بگو چرا یه هفته است خبری ازش نی!
-ممنون که گفتی
سری تکون داد و از اتاق خارج شد.. اگه من بخوام فرار کنم امشب اخرین فرصته..چون اگه این بیاد موقعیت سخت تر میشه و امکانش تغریبا صفر درصده..
روی تخت نشستم و شروع به خوردن ناهارم کردم..بالاخره باید مخم کارکنه برای فرار یا نه؟
بعد از اتمام غذا روی تختم دراز کشیدم.. نمی دونم چی شد که خوابم برد..
خوابالو به بدنم کش و قوصی دادم و خمیازه ای کشیدم...یهو مغزم کار کرد..سریع روی تخت نشستم و نگااهی به هوا انداختم... غروب افتاب بود و هوا نسبتا تاریک شده بود.!
از جام بلند شدم و به سمت جا لباسی که گوشه اتاق بود رفتم..تو این چند روز یه تی شرت و شلوار که برام یزرگ بود بهم داده بودن و لباسای خودم رو هم گذاشته بودن روی جالباسی..نزدیک پنجره رفتم و اطراف رو زیر نظر گرفتم..توی حیاط خلوت خلوت بود...اون رفت و امد صبح رو نداشتم!
لباسامو با لباسای خودم عوض کردم..موقعی که داشتم شالمو عوض می کردم در اتاق باز شد و همون دختر با یه سینی ذا اومد داخل...مشکوک نگاهم کرد و گفت
-جایی تشریف میبرین؟
منم که اصلا انتظار نداشتم با هولی گفتم
-نه..نه.. چیزه..خواستم بیام توی سالن
-ولی شما نمی تونین از اتاقتون خارج بشید
-چرا؟
-اقا اینو گفتن
سری تکون دادم و اون هم سینی غذا رو گذاشت روی تخت و رفت..شامم رو فول خوردم و به سمت پنجره رفتم.میگم چرا موقعی که اومدم دزدی هرچی طبقه ها رو بالا میرفتم تموم نمیشد؟نگو یه عمارت چهار طبقه اییه..و از شانس کند من هم اتاق من توی طبقه چهارمه...طوری که نمیشه از پنجره هم بپرم توی حیاط..ولی...صبر کن ببینم..طبقه پایین یه تراس داره....
نفس عمیقی کشیدم و بسم الله ی گفتم.هستی این اخرین فرستته..امشب اون پسره چی بود؟اها رامز بیاد کارت تمومه..ریگه نمی تونی فرار کنی...
با همین فکر در پنجره رو باز کردم و پاهامو از پنجره رد کردم ..دستامو به لبه پنجره گرفتم و اویزون شدم..دستام عرق کرده بود.داشت دستم لیز می خورد که یکی اومد توی تراس.. دستم همینجور داشت لیز می خورد..با یر انگشتام لبه پنجره رو گرفته بودم..مرده رفت داخل ساختمون.دستم کامل لیز خورد و با انگشتای پام افتادم توی تراس..طوری که صدا تولید نکرد ولی از درد نفسم بند اومد..
بی معتلی از نرده های تراس اونور رفتم و با یه پرش افتادم توی حیاط..خدا رو شکر کسی نبود..با اینکه می دونستم اینجا دوربین داره ولی بی خیال دوربین ها به سمت در دویدم..دم در هیچ کس نبود.. درو باز کردم.ولی تا خواستم پامو بیرون بذارم صدای پارس سگی رو شنیدم..برگشتم دیدم همون سگه که روز دزدی نوازشش کردم ایستاده و پشت سر هم داره دمشو تکون میده...
پشتمو بهش کردم و از در زدم بیرون..درو هم نبستم..صدای قدم هایی رو پشت سر خودم شنیدم..همون سگ بیشعور داشت دنبالم میومد.. ایستادم و نفسی از حرص کشیدم..
-ای مرگ بگیرتت..د برو گم شو دیگه!
به راهم ادامه دادم که اونم پا به پام میومد..دیگه گریم گرفته بود.
-جهنم تو هم بیا بریم..ولی من پول ندارم که برات غذا بگیرم..فهمیدی یا نه؟
زبونش رو بیرون اورده بود و همینجور داشت نگاهم می کرد..
پوفی کشیدم و به قدمام سرعت دادم..دستی به جیبم کشیدم..شپش هم توش پر نمی زد..اخه من این سگو کجا با خودم ببرم؟ای خدا چرا اینجوری شد؟چرا انقدر من بدبختم؟
یه وانت داشت از کوچه رد میشد که سریع پریدم وسط کوچه..بنده خدا رانندهه از ترس سریع زد روی ترمز..با چشمای گشاد شده داشت نگاهم می کرد..
-خانم چی کار می کنی؟
ندیکش رفتم و با التماس گفتم
-اقا میشه منو تا یه جایی برسونی؟خواهش می کنم..پولی هم برای کرایه اش ندارم
توی چشمام التماس ریختم و مثه این مظلوما داشتم نگاهش می کرد..با اخمایی درهم کمی نگاهم کرد و بعد گفت
-باشه..بیا بالا
ادرس نزدیکی های خونه رو دادم..
رفتم پشت وانت نشستم که اون سگه هم بالا اومد و کنارم روی پاهاش نشست..توی راه سرمو روی زانوم گذاشته بودم..ترافیک بود..سرمو بالا اوردم و به سگه نگاه کردم که چشماشو بسته بود و سرشو روی پاهاش گذاشته بود.. دلم براش سوخت..این حیوون چه گناهی داره؟بازم به معرفت این سگ..
دستم رو روی سرش گذاشتم نوازشش کردم..چشماشو باز کرد که دوباره بستشون...
نمی دونم چقدر گذشت که رسیدیم.. نگاهی به مرد انداختم
-ممنون اقا..ولی من پولی ندا...
نذاشت ادامه بدم
-من برای ثوابش انجام دادم خانم
-ممنون
مرده گازشو گرفت و رفت..نگاهی به سگه انداختم..کنارم ایستاده بود.
داخل کوچه شدم که نگاهم روی یه پراید زوم شد..که سر کوچه ایستاده بود و دونفر هم توش بودن

سر جام مکث کردم.. رضا رو دیدم که از سوپری میاد بیرون و پلاستیک خریدش هم توی دستش.. سوتی زدم که به سمتم برگشت..همزمان هم سگه پارسی کرد..با اخم نگاهی به سگه کردم
-با تو نبودم
-سلام خاله
سرم رو بالا اوردم و به رضا نگاه کردم..داشت با شادی نگاهم می کرد.. ولی تا نگاهش به سگه افتاد چشماش از ترس گرد شد..تا خواست جیغی بکشه دستمو جلوی دهنش گذاشتم..
-هیس... یه کاری ازت می خوام که برام انجامش بدی..میدی؟
با ترس سری تکون داد..و باز هم به سگه خیره شد
-به من نگاه کن رضا..برو به مامانت بگو اون پولایی که بهش سپردم رو بیاره..من تو همین سوپری هستم که ازش خرید کردی..باشه؟
-ها؟ اها...باشه..باشه
بعدم با دو به سمت خونه رفت..سگه هم تا خواست به سمتش حمله ور بشه قلاده ی دور گردنش رو گرفتم. به سمت سوپری رفتم و اونم دنبالم..تا وارد شدم اصغر بقال از جاش بلند شد..
- به به ببیین کی اینجاست.. این چیه؟
-سگ
-خودم می دونم سگه برای کیه؟
-خودم
-برو بابا تو پولت کجا بود؟این حداقل ده میلیون پولشه.. سگ شکاریه ها..معمولا خونه های بالا برای اینکه خونشون رو دزد نزنه میذارن
-بلندش کردم
-اها پس همینو بگو...از کجا؟
-زیاد داری می پرسی
-حالا چی می خوای؟
-منتظر شوکتم
همون لحظه شوکت خانم با نفس نفس وارد مغازه شد و بی خیاله اصغر بقال منو بقل کرد که پشت سرش شوهرش هم اومد تو.. اروم به پشت شوکت خانم زدم..شوهرش با غر غر و اروم زیر لب گفت
-همچین این دخترو سفت بغل کرده که منی که شوهرشم رو شبا بغل نمی کنه..
قهقه ام بلند شد که علی اقا با شرمندگی گفت
-خیلی بلند گفتم؟
شوکت خانم با حرص گفت
-ای چشمتو بگیره الهی.. من شبا تورو
-اهم.اهم
-خوب بذار بگم هستی..
-اینجا خوب نیست..برین خونتون تا صبح با هم درباره این چیزا حرف بزنین
علی اقا با نیش باز گفت
-من گشنمه..
-تو هم که هر موقع منو میبینی گشنته..
نیش علی اقا با این حرف شوکت خانم باز تر شد.. منم که خنده ام گرفته چیزی گفتم تا به جاهای باریک دیگه کشیده نشده
-پولارو خرج کردی؟
شوکت خانم به سمتم برگشت و با شرمندگی گفت
-شرمنده ... اخه خودت گفتی پولارو بدم به همسایه ها تا به یه زخمیشون بزنن.!منم دادم.می خوای هر چقدرشو که خرج نکردن جمع کنم بیارم برات
-نه..نه نمی خواد.بی خیالش.
-چی شده؟چرا نمیای داخل؟
-وایسا...اون پراید که اوجا وایساده از کی تا حالا اونجاست؟
-یه چهار روزی میشه..
-چرا اینجوری میکنه این یارو؟
-کی؟
-همونی که رفتیم خونش!
-هستی می خوای یه چند روزی اینجا نباشی؟از تهران برو
-کجا برم؟جایی رو ندارم که برم
صدای ممتد پارس سگ بلند شد..نگاه متعجبم رو یه سگ انداختم که تند تند داشت دمشو تکون میداد و پارس می کرد.یهو شروع به دویدن کرد..نگاهم رو ادامه دادم که رسیدم به....اریا
چشام گرد شده بود..نفس توی سینه ام حبس شد...سگ پایین پای رامز ایستاد..رامز هم روی یکی از زانو هاش نشست و شروع به نوازش سگ کرد.این کی رسید؟چطور با این سرعت اومد؟سرشو بالا اورد و پوزخندی به نگاه بهت زده ام زد.. اروم زیر لب گفتم
-اصغر اقا در پشتی مغازه بازه؟
-اره چطور؟
دیگه منتظر بقیه جمله اش نشدم و شروع به دویدن کردم.از در پشتی مغازه زدم بیرون..با اخرین سرعتی که داشتم به سمت خیابون دویدم.. چون کوچه ها به نسبت باریک بود یدونه ماشین به زور توش جا می گرفت.. به سمت خیاون اصلی دویدم.. ماشینی جلوی پام پیچید!راهمو کج کردم..نفسم به سختی در میومد..قلبم دیوانه وار میزد.پام به سنگی برخورد کرد و سکندری خوردم که مانتوم از پشت محکم کشیده شد...یقه ام رو کشید و محکم به دیوار کوبوندتم..از درد کمرم نفس توی سینه ام حبس شد!
چشمای به خون نشسته ی رامز روبه روم بود
- هر قبرستونی که بری منم دنبالت میام..
-با من چی کار داری؟بذار برم..بابا من که چیزی ازت ندزدیدم که منو ول نمی کنی...پدرمو در اوردی
-عاشق چشم و ابروت که نشدم..گرچه قیافت هم مالی نیست...تو رو برای منافع خودم می خوام
-چه منافعی؟
-به تو مربوط نیست..
به همون دو نفری که توی پراید بودن و جلوم پیچیده بودن اشاره کرد و گفت.بندازینش توی ماشین...
لباسشو تکون داد و خودش هم جلو نشست.. یکی از اون ها به سمتم اومد و منو صندلی عقب نشوند و خودش هم کنارم نشست.. از اینکه هر فرار می کردم و باز هم منو می گرفت کلافه شده بودم..قطره ی اشکی از چشمم چکید که سریع پاکش کردم..هستی نا امید نشو.. باز هم می تونی فرار کنی..می تونی
-پیاده شو
از ماشین پیاده شدم و به سمت همون کاخ جهنمیش رفتم..حرصم گرفته بود..از اینکه دستمو می خوند..
از ماشین پیاده شد و به سمت در عقب اومد.. در ماشین رو باز کرد و بازومو توی مشتش گرفت!از درد اخمام توی هم رفت ولی صدام در نیومد.
در خونه رو باز کرد و منو روی اولین مبل نشوند..اخمام هنوز تو هم بود.دلم می خواست کلشو بکنم..
-دوست داری مجازاتت چی باشه؟
وااااای خدا نه!جون مادرت نگو شلاق که ایندفعه جون سالم به در نمی برم.
-مجازات چی؟
-جوجه زشت.. فرارتو می گم
از لفظ جوجه زشت ناراحت شدم..خیلی بهم بر خورد ولی به روی خودم نیووردم
-من کار اشتباهی نکردم
-مدارا کردن باهات فقط تلف کردن وقتمه..مجازاتت رو خودم میگم
-میشه یه سوال بپرسم
-نه
بی توجه به حرفش سوالمو گفتم
-چطور شما انقدر زود اومدید؟
پوفی کرد و بی حوصله گفت
-من خودم به اون دختر گفتم که بهت بگه نصف شب میرسم..می خواستم بینم عکس العملت چیه؟که مطابق فکرم پیش رفتی.. وگرنه من ساعت نه پروازم نشست
-خدا لعنتت کنه
-چیزی گفتی؟
جوابشو ندادم و اخمامو کشیدم تو هم
-هفته ی پیش اتاق کتابخونه رو رنگ کردن.. لکه های رنگ هم روی سرامیک های اتاق ریخته.با کارتک تمام همون لکه ها رو پاک می کنی.. بدون اینکه روی سرامیک خط بیوفته.. فردا صبح هم اون اتاق رو ازت تحویل میگیرم..اینم مجازاتت
و بدون اینکه اجازه ی حرف زدن به من بده رفت.. با زاری نگاهی به ساعت عتیقه ی روی دیوار کردم..دو و بیست دقیقه ی بامداد رو نشون میداد...چشمام از خستگی روی هم داشت میوفتاد!
-خانم..بفرمایید من اتاق مطالعه رو بهتون نشون بدم
نگاه اتیشیمو نثار همون دختر دروغ گو انداختم و پشت سرش به راه افتادم..
در اتاق رو که باز کرد چند لحظه چشمام روی زمین خشک شد.. اتاق بزرگی بود ولی خالیه خالی ...دیوارا رنگ شده بود و روی زمین و سرامیک ها پر از رنگ بود.. سرامیک هم طرح پارکت بود و یه خش کوچیک که روش می افتاد خودنمایی می کرد..
-اینم کارتکتون
بعد هم درو بست و رفت.. با کلافگی و زاری روی زمین نشستم!اخه من چی کار کنم!کاش هیچ وقت نمی یومدم تو این خونه ی جهنمی!اولین قطره ی اشکم چشکید..ولی بازم کارتک رو توی دستم گرفتم
*************

بیشتر بچه ها می گن که توصیف درختر داستان رو عوض کنم و یه قیافه ی خوشگل و جذابی داشته باشه!نظر شماها چیه؟اگه اکثر بچه ها بگن عوض کنم عوضش می کنم.!لطفا نظرتون رو بگید

نصف بچه ها گفتن خوشگل نصف بچه ها هم گفتن همین خوبه...بچه ها هستی دختر زشتی نیست!قیافه ی معمولی داره..همه دختر ها که الهه زیبایی نیستن..قیافه معمولی دارن اما درون فوق العاده زیبایی دارن...حالا بازم با این تفسیر نظریه اخرتون رو بگید
راستی فامیلیه پسر داستان ویرایش شد..به (اریا ) تبدیل شد..
******
چشمام رو به زور باز کردم.. از خستگی رو به موت بودم..کارتک رو گوشه ای انداختم.. نور افتاب که از پنجره به چشمم می خورد اذیتم می کرد!نمی دونم ساعت چنده؟تمام رنگ هارو با کارتک بدون اینکه خطی روی سرامیک بیوفته برده بودم..به زور از جام بلند شدم و همه رنگ هایی رو که کندم با دست جمع کردم و گوشه ی اتاق گذاشتم!
صدای در اومد..با خستگی به سمت در برگشتم!در به ارامی باز شد و اریا داخل اومد..با اخم هایی در هم نگاهشو روی زمین چر خوند..کم کم لبخند محوی روی لباش نشست!نگاهشو بالا اورد و به چشمای خسته ام دوخت
-غیر از دزدی کار دیگه ای هم بلدی بکنی.. خوبه..
بعد هم از اتاق خارج شد.. خدایا یه صبری به من بده!از در اتاق خارج شدم و روی اولین مبلی که تو سالن پیدا کردم خودمو انداختم و نشستم..چشمام روی هم افتاد و به معنای واقعی کلمه بی هوش شدم
تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق
-جوجهههههههه زشششششششششششششششت
با دادی که کنار گوشم زده شد چشمام تا اخرین حد باز شد.. همون جایی که خوابم برده بود نشسته بودم.. سرم رو به سمت صاحب صدا برگردوندم.. اریا با اخمایی درهم و نگاهی عصبانی داشت خیره خیره نگاهم می کرد! منم بد تر از اون..حالا خواب به طور کامل از سرم پریده بود
-چته؟درگوش من هوار میکشی
دیگه کارد میزدی خونش در نمی یومد
چندتا نفس عمیق کشید و دستاشو مشت کرد.. منم با لبخندی که نمی دونم از کجا اومده بود داشتم نگاهش می کردم!تا چشمش بهم افتاد مثه افتاب پرست رنگ عوض کرد ..پلکاشو بست و دهنشو باز کرد
-گمشو برو بیرون
چند ثانیه مغزم هنگ کرد ولی سریع به کار افتاد..منم از خدا خواسته سریع از جام بلند شدم و به سمت در دویدم...در سالن رو باز کردم و طول حیاط رو به حالت دو طی کردم و تا خواستم درو باز کنم صدای دادش اومد
-پاتو از این در بذاری بیرون پاتو قلم می کنم
به سمت اریا برگشتم که داشت با حرص و عصبانیت نگاهم می کرد و دم در خونه ایستاده بود..منم مثه خودش صدامو انداختم روی سرم
-خودت گفتی برو گم شو
-بیا تو تا باهم صحبت کنیم
بعد هم رفت داخل..فرار کردن اونم الان کار عاقلانه ای نیست..پس راه رفته رو برگشتم.. روی مبلی نشسته بود و سرشو توی دستش گرفته بود.رو به روش نشستم.سرشو بالا اورد و اخماشو کشید تو هم
-می خوام بهت بگم که چرا تا الان نگهت داشتم
یکی از ابرو هامو بالا انداختم و بی هیچ حرفی بهش چشم دوختم
-اینجاتو می خوام
بعد هم اشاره ای به سرش کرد
-مخت خوب کار میکنه..می تونه تو کارام بهم کمک کنه.. در قبال کارایی که برام می کنی پول هم میگیری..مجانی نیست..به جای اینکه دزدی کنی کار می کنی...
-خوب این الان یه پیشنهاده؟
-به نفعته
-خوب دیگه پس من برم
-کجا؟
-خونم..هر موقع کار داشتین بگین من میام
بیشتر می خواستم بپیچونمش...یعنی چی که تو رو واسه کار می خوام؟بی ادب
-هه...به اون دخمه میگی خونه؟
-بخواین توهین کنین منم بی جواب نمی ذارمتون
-وقت کل کل با تورو ندارم.. تا موقعی که من می گم حق بیرون شدن از ویلا رو نداری!چون تا اون جایی که من فهمیدم اهل در رفتنی...
-جایی که نخوام بمونم همین کار رو می کنم..
بی توجه به حرفم پشتش رو به سمتم کرد و رفت..ولی وسط راه برگشت
-راستی...من نمی تونم هر روز یه جوجه ی زشت رو ببینم..
اگه نمی تونی منو ببینی پس چیز می خوری که نگهم میداری
اشاره ای به یکی از خدمه ها کرد و در گوشش چیزی گفت..اون دختر هم سری تکون داد و به من خیره شد!اریا رفت و اون دختر به من نزدیک شد!مشکوک بهش نگاه کردم..
-خانم بفرمایید از این طرف.
-که چی بشه؟
-شما بفرمایید.جای بدی نمیریم
-تا نگی نمیام
-بهمن
با دادی که کشید متعجب بهش نگاه کردم که مردی از بیرون اومد و بهمون نزدیک شد.. اون دختر اشاره ای به من کرد و به سمت اسانسور به راه افتاد!اون مرد نزدیکم اومد و بازومو توی مشتش گرفت و دنبال اون دختر به راه افتاد
-ولم کن.کجا منو میبرین؟
ولی اون بی توجه داخل اسانسور شد و منو هم داخل برد..دکمه ی 4 رو زد..هرچی من جیغ و داد می کردم اونا بی خیال به روبه روشون خیره شده بودن.در اسانسور باز شد و به سمت دری حرکت کردن.. ترجیح دادم ساکت باشم.با جیغ و داد فقط خودمو خسته می کنم
در رو باز کردن و داخل شدیم..اتاق تقریبا بزرگی بود..دور تا دور اتاق کمد و کشو بود و دیوارا همه اینه قدی داشت!وسط اتاق هم یه تخت مثه این تخت های بیمارستان بود
مرد از اتاق خارج شد
-اینجا بخوابید
دختر اشاره ای به تخت کرد..اخمامو توی هم کشیدم
-و دلیل؟
-خانم خواهش می کنم.. خودتون می فهمید
-بگو
روشو بر گردوند و از توی یکی از کشو ها حوله ای بسته بندی شده و چند تا قوطی و کارتکی چوبی و دستگاهی مثه ریش تراش در اورد..گیج داشتم نگاهش می کردم..به سمتم اومد و گفت
-لباساتون رو در بیارید
***
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ،رمان،رمان دختر سارق*^_^* - eɴιɢмαтιc - 06-09-2014، 21:44

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان