امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان راز (خیلی قشنگه)

#11
مرسییییییییییییییییییییییییییییییییی Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Negar.hp
آگهی
#12
من کامل خوندمش خیلی قشنگه شخصیت های محبوب ارمین . ارمان ولیدا
.

چقدر جالب !

تو لحظه های داغونی فقط یه نفر میتونه آرومت کنه اونم کسیه که داغونت کرده …


رفت ولی هنوز خاطراتش عذابم میدهد ولی اون چی خیلی راحت همه چی یادش رفت:hlp::hlp:
پاسخ
#13
بچه ها رمان پایان ناپیدارو کی خونده//////؟؟/؟؟؟ خیلی باحاله
پاسخ
 سپاس شده توسط پرنسس ارزوها
#14
مرس عالی بود
پاسخ
#15
ساعت 2:58 دقیقس...
و چشمام داره از کاسه در میاد و به طور ظریفی در عین سوزش اشک میریزه:/
بسی خوب بود مرسییی
پاسخ
#16
(13-09-2014، 12:01)tavsa نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
قسمت پنجم راز


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان راز (5)

لیدا:
« تو نشون من و آرمینی...!»
ابرو هامو بالا دادم . نمی دونم حالت صورتم چه جوری بود اما خیلی ذوق کرده بودم.
بالا خره فهمیدم که اشتباه نمی کردم.
من عاشق آرمان و آرمین بودم و این مربوط به قوانین ماورای طبیعی بود!
پس اونا هم عاشق من بودند...
دهنمو باز کردم تا بگم دوستش دارم... ناگهان فک کردم... چرا اونا اول نگن... به صورت مستقیم.
دهنمو باز نگه داشتم و چشمامو بستم!
چند بار سرمو تکون دادم.
وقتی چشمام رو باز کردم هنوز بهم زل زده بود.
با لبخند پرسیدم:« می شه برم پیش مامانم؟»
آرمان با شک گفت:« آره... فقط قبلش...!»
بهش نگاه کردم. ادامه داد:« الان فقط بگو... از این که نشون مایی ناراحتی... یعنی از ما بدت میاد؟ می خوام حستو بدونم!»
پس می خواست از زیر زبونم بکشه!
گفتم:« نه... ناراحت نیستم!» و ازش دور شدم.
اما اون ازم دور نمی شد.
آنا که از کارا آرمان و آرمین تعجب کرده بود ازم پرسید:« چی شد یه دفه؟ اون یکی کجا غیبش زد؟»
شونه هامو بالا انداختم:« نمی دونم!»
آنا با بدگمانی نگاهم کرد و گفت:« می خواییم بریم.... بیا کمک کن چیزا زو جمع کنیم!»
« بریم؟»
« آره ساعت 6 شده ...» بعد با ذوق ادامه داد:« میایم ویلای شما!»
به سمت آرمان دویدم.
داشت وسایل رو تو ماشین می ذاشت. پس اونم می دونه داریم می ریم!
صداش کردم:«آرمان؟»
«جانم؟»
« داریم می ریم؟»
سرشو تکون داد.
پرسیدم:« پس آرمین چی؟»
به سمت وسایل ها رفت... منم دنبالش:« چرا جواب نمی دی؟»
پشت گردنشو خاروند و گفت:« داره میاد!»
به اطراف نگاه کردم تا ردی ازش ببینم... نگرانش بودم!
آرمان، شیطون گفت:« حواست کجاست؟ بیا کمک!»
یه کم بهش نگاه کردم... مشغول کارش شد.
به ماشین تکیه دادم و منتظر آرمین شدم.
ناصر با فلاکس و زیرانداز اومد سمتم. بهم لبخند زد و گفت:« راحتی؟... به کمکت نیازی نیستا...!»
حتی لبخند هم نزدم... چرا کمک کنم؟ به سمت دیگه ای نگاه کردم.
ناصر با اخم به آرمان نگاه کرد و بعد بهم گفت:«لیدا چیزی شده؟»
به سردی جواب دادم:« نه...!»
ناصر صدا کرد:« آرمــان!»
اومد طرفمون. اونم پرسید:« لیدا چی شده؟»
هیچــــی نشـــــده! چرا الکی استرس می دید؟
جواب دادم:« هیچی!»
آرمان گفت:« لیدا راستشو بگو!»
اه....
گفتم:« نگران آرمین ام!»
صدای گرم و کلفتی رو شنیدم که پرسید:« نگران من؟»
لبخند زدم ، خوشحال بودم که سرحال می دیدمش... و دیگه نگران نبودم.
انکار کردم:« نــــــه!»
شونه شو بالا انداخت و رفت تا به آرمان کمک کنه.
به اونا نگاه می کردم که یه دفه مامان صدام کرد
جواب دادم:« بلـــه؟»
مامان گفت:« بیا اینجا...!»
به طرفش رفتم.
با اخم نگاهم می کرد. استرس گرفتم.
دستمو کشید و به سمت یکی از درخت های بزرگ برد.
گفتم:«آخ... مامان یواش...!»
بهم پرخاش کرد:« هیــــس.لیدا ساکت باش...!»
لبامو جمع کردم. لحن خشنش اشکو تو چشمام نشوند.
خودمو کنترل کردم و بهش نگاه کردم.
منو به درخت تکیه داد و عصبانی گفت:« لیدا!... فک نکن نفهمیدم بهم دروغ گفتی... یعنی من نمی فهمم لباسات عوض شده؟»
« مامان به خدا...!»
دستشو جلو دهنم گرفت:« ساکت...! چرا دروغ گفتی؟ لباسات کجاند؟... لیدا... اگه یه بار دیگه بهم دروغ بگی من می دونم و تو... جلو بقیه چیزی نگفتم واسه خودت بد نشه... راست حسینی بگو ...!»
با پررویی گفتم:« دروغ نگفتم!»
اصلا نفهمیدم چی شد... فقط صدای زنگی تو گوشم پیچید... صورتم می سوخت.
اشکی که تو چشمام جمع شده بود جاری شد.
دستمو روی گونه ام گذاشتم ... مامان تا حالا منو نزده بود!
« دارم بهت می گم راستشو بگو!»
خواستم برگردم و برم تو ماشین اما بازومو محکم گرفت و منو به درخت کوبوند.
به چشمای خیسم خیره شد.
خشمگین درحالی که صدام از شدت گریه می لرزید گفتم:« به یه درخت گیر کردم و لباسم پاره شد...!»
دروغ بچه گونه ای بود...
داشتم ازش فاصله می گرفتم که دوباره گفت:« لیدا!... من که می دونم به درخت گیر نکردی...اون پسرا بلایی سرت آوردن؟»
دستشو از رو دستم بر داشتم و گفتم:« من هیچ دروغی بهت نگفتم... حالا ولم کن...!»
در حالی که هنوز گریه می کردم به سمت ماشین دویدم.
آرمین از ماشین اومد بیرون تا وسط بشینم.
سرمو پایین انداخته بودم و موهام تو صورتم پخش شده بود.
خیلی آروم طوری که متوجه بغضم نشه گفتم:« می خوام کنار پنجره بشینم.»
بدون هیچ حرفی رو به پنجره و پشت به همه نشستم.
روی صندلی 4 زانو نشستم و موهامو کنار صورتم هم ریختم تا هیچ کس نتونه قیافه مو ببینه.
چرا باید یا خاطر اون دوتا دروغ می گفتم؟
گرچه راستشم می گفتم تهش تیمارستان بود...
من ... هم زیر پنجه اون گرگ وحشی شکنجه شدم... هم ضرب دست مامانو چشیدم!
اگه برای اونا اهمیت داشتم ... اگه واقعا منو دوست داشتن حتی نباید می ذاشتن این جوری عذاب بکشم...
کلا بلوف زده بودند...پس.... منم می دونم چی کار کنم.
اونا رو دوست دارم اگه دوستم داشته باشن...
حالا که هیچ کسو ندارم...
اونقدر بی ارزشم که مامان روم دست بلند می کنه...
چرا باید چیزی واسم مهم باشه؟
همون خانواده کوچیکی هم که داشتم رو از دست دادم.
از اول باید می دونستم که اگه مامان با کسی ازدواج کنه دیگه متعلق به من نیست...
من تنهام... تنها...!
دیگه گول نمی خورم. نه با لبخند ها و خوشرفتاری های ناصر...
نه با دروغ های آرمان و آرمین و ... نه با محبت های مامان!
این مسیر زندگی منه...
اگه قرار بود همه چیز خوب پیش بره یا... پدر مارو ترک نمی کرد...یا وقتی داشت از این زندگی جدا می شد منم با خودش می برد...
چقدر دلم واسش تنگ شده!
نفس نفس مس زدم خیلی سعی می کردم هق هق نکنم... و بقیه رو تو حصار غمم شریک نکنم.
من به اوتا ربطی ندارم... پس چرا باید بذارم غم من رو لمس کنند؟
سرمو به شیشه تکیه دادم و هندزفری گذاشتم.
آهنگ forgtten از Avril رو گوش می دادم.
درسته منم فراموش شده ام...
آرمین:
این مشکلات ما تمومی نداره.
از وقتی برگشتیم لیدا رفته اتاقش و خودشو اونجا حبس کرده... با هیچ کس حرف نمی زنه... حتی زهره!
می دونستم مشکل چیه...
تکون خوردن شونه هاشو وقتی داشت تو ماشین گریه می کرد رو یادمه...
ناراحتی شو حس می کردم.... ناراحت بودم.
نمی دونم آرمان از من حساس تر بود یا من خیلی بیخیال بودم...
چون آرمان از جمع دوری می کرد.
از پنجره می تونستم هیکل جمع شده شو ببینم. سرشو بین دستاش گرفته بود .
رومو ازش برگردوندم. احساس تنهایی می کردم.
حس می کردم وجودم تیکه تیکه شده.
حتی آرمان هم که همیشه با من بود و با وجود فاصله فیزیکی نزدیکم حسش می کردم الان... ازم دور بود!
بغض گلومو فشار می داد ، اما نیروی غرور درونی ام نمی ذاشت قطره هایی صورتمو خیس کنه!
می خواستم یه جا تنها باشم...
لباس هامو برداشتم تا برم حموم!
تنها جایی که آدم می تونست نفس راحت توش بکشه!
چند ثانیه ای پشت در اتاق لیدا وایسادم.
صدای فین فین و ناله هاشو می شنیدم.
قلبم پرس شد... نفسم سنگین شد...
اونم داشت مث منو آرمان زجر می کشید.
ما از هم جدا بودیم و شکنجه می شدیم.
دستمو مشت کردم. گرمای اشکی رو که روی گونه ام می غلتید حس کردم.
به سمت حموم رفتم.
زیر دوش نشستم و گذاشتم سکوت حاکم بر مغزم در صدای آب غرق بشه...
اشکم... با آب شسته شد... ای کاش غم هام هم شسته می شدند.
ما این معامله رو باختیم...
هیچ چیز درست پیش نمی ره!
رمان:
ای کاش می شد ناراحتی هامو با این امواج بفرستم یه جای دیگه.
الان مث مرده ای ام که بعد از مدت ها زنده شده... حس می کنه... احساس بدبختی...
سرمو بین دستام گرفتم... تنهاییم قابل توصیف نیست.
دوس ندارم توی جای شلوغی باشم... دوس ندارم هیچ کسو ببینم جز... لیدا!
توی شلوغی هم احساس تنهایی می کنم.
تیکه های وجودم... آرمین و لیدا گم شده اند.
ما مث یه پازل می مونیم که هرگز کامل نمی شیم.
تصویر واقعی ما همیشه تو وجودمون پنهون می شه ... مث یه راز...
نفس حبس شده مو با ناله بیرون می دم.
تک قطره اشک ارزشمندی از چشمم جدا می شه.
اولین اشکی که اختیاری ریختم...
فرو رفتنشو توی ماسه ها تماشا می کنم.
آرمان؟ اصلا فکر می کردی وقتی نشونت پیدا شد چنین بلا هایی سرت بیاد؟
چشمامو جمع کردم!
نیم خیز شدم.
از خودم متنفرم... از این که اینجوری اینجا نشستم .
مثل آدمای ضعیف و بدبخت...
خشم و ناراحتی ام با هم مخلوط می شه.
از خونه دور شدم.
به سمت جلو پریدم و روی 4 تا پام فرود اومدم.
با تموم قدرت می دوییدم!
وارد محوطه جنگل شدم...نفس نفس می زدم.
بوی خون لیدا رو حس می کردم...
به لباس هاش نزدیک شدم ، اونا رو با دندون از رو زمین برداشتم.
یعنی من مکالمه ی زهره و لیدا رو نشنیدم؟ نمی دونم زهره لیدا رو زده؟
به سمت عقب برگشتم.
هنوز کاملا دویدن رو شروع نکرده بودم که متوجه شدم تحت تعقیبم!
نگاهی به گرگ انداختم... آلفای گروه دشمن بود... مالک اینجا...
اینجا قلمرو صالح نبود...
سرشو بالا گرفته بود و پوزه کشیده اش بالا تر از خط چشمش بود...
ژنش با ما فرق می کرد... نژادش متفاوت بود.
خواستم سریع حرکت کنم که دیدم از حالت سکون در اومد و خیز برداشت...
هر دومون روی خاک ها قل می خوردیم.
فرو رفتن دندون های تیزشو تو کتفم حس کردم.
بدنم گرم بود و درد شدیدی رو توی ماهیچه هام حس نکردم...
پامو ستون کردم و بدنشو توی راه کشیدم زیر بدنم... مث کنه چسبیده بود بهم!
لباس ها قبلا از دهنم افتاده بود...
سرمو بالا بردم و با خرخر وحشیانه ای تهدید رو شروع کردم.
به سمت گلوش حمله کردم... سعی می کرد با پنجه هاش منو عقب برونه.
با پاهای عقبش بهم لگد می زد...
اما قدرت من بیشتر بود.
بالاخره چیره شدم .
دندون هام بی معطلی ماهیچه های گردنشو شکافت و فکم محکم و قفل شد!
سفتی غضروف های خرخره اش رو حس می کردم، درحالی که هنوز فکم محکم بود سرمو عقب کشیدم و از اون دور شدم..
جون دادنشو تماشا نکردم... کثافت هایی رو که توی دهنم بود رو توف کردم و با لباس های لیدا از اونجا دور شدم.
به خونه نزدیک می شدم... از روی پرچین پریدم و تغییر حالت دادم... پیراهن خاکی خودمو که آورده بودم پوشیدم...
شلوار خاکی آرمین هم اونجا افتاده بود...
خون هنوز از کتفم جاری بود... می خواستم دلیلی واسه خونی بودن لباس لیدا داشته باشم...
برای همین از آرمین هم نخواستم ترمیمش کنه.
آرمین تازه از حموم اومده بود
تا منو دید با تعجب پرسید:«آرمان چی شده؟»
با خشم گفتم:« آلفاشونو کشتم!» و به چشمای سرخش چشم دوختم!
س اونم گریه کرده...
ببین لیدا چه بلایی سرما و غرورمون آورده...!
دنبال من راه افتاد و از اتاق اومدیم بیرون.
ناصر تا منو دید گفت:« آرمان چی کار کردی؟»
به سمت زهره رفتم.
ناصر داد زد:« پرسیدم چه غلطی کردی؟»
آرمین به جای من زمزمه کرد:« خفه شو...یه لحظه!»
زهره تو آشپزخونه داشت واسه خانواده خواهرش که الان بیرون می گشتند و قرار بود بیان اینجا غذا درست می کرد.
برگشت.
وقتی قیافه به هم ریخته مو دید جیغ زد:« آرمان... حالت خوبه؟»
شاکی پرسیدم:«به این قیافه می خوره خوب باشه؟» و لباس های لیدا رو روی میز کوبیدم.
یه لحظه به من و بعد به لباسا نگاه کرد.
با نگرانی پرسید:« اینا چیه؟»
با خشم گفتم:« همونایی که واسشون زدی تو گوش لیدا...اینم لباسای پاره پوره اش... ببین که دروغ نگفته و اتفاقی واسش افتاده!.... دیگه حق نداری دست روش بلند کنی...!»
کلماتم قاطع و محکم بود...
زهره با تعجب بهم نگاه کرد.
نمی دونست من گفت و گوشونو شنیدم...
آرمین هم شنیده...!
یه دفه گفت:« لیدا اینارو بهت گفته... نه؟ ... پس چرا اینا خونیه؟ لیدا که گفت به درخت خورده!»
هنوز سوظنش برطرف نشده؟
نگاهی به ناصر انداختم.
بعد تی شرتمو در آوردم و گفتم:« ببین!»
وقتی گذاشتم اون زخم تازه و خونینمو ببینه جیغش به هوا رفت.
صدای لیدا رو شنیدم که پرسید:« چی شده؟»
زهره با بی حالی تلو تلو می خورد.
ناصر گرفتش . غش کرده بود؟!
ناصر با خشونت پرسید:«آخه این چه کاری بود؟»
آرمین گفت:« ببرش درمونگاه... فک کنم حالش خیلی بده!»
لیدا دوید طرف مامانش و گفت:«مامان؟»
اما جوابی نشنید!
ناصر زهره رو بغل کرد و گفت:« دارم میرم! فقط یادتون باشه امشب مثلا مهمون داریم!»
و سریع رفت.
لیدا بهت زده با چشمایی که از شدت گریه سرخ و پف کرد بود به در نگاه کرد.
بعد به سمت ما برگشت.
چشمش به شونه خونی من افتاد پرسید:« آرمان چی شده؟»
وارد آشپزخونه شد وقتی کتفمو دید جیغ زد:« چی شده؟»
متوجه شدم لیدا هم داره غش می کنه...
آرمین دوید طرفش و روی صندلی نشوندش و بهش یه لیوان آب داد.
بعد جواب داد:« هیچی... فقط با یه گرگ دعواش شده!»
لیدا با این که پریشون بود اما حواسش جمع بود.
به آرمین گفت:«چرا پشتشو درست نمی کنی؟»
آرمین با تعجب نگام کرد و گفت:«شازده اجازه نمی ده!»
با اخم بهم نگاه کردند.
سرمو تکون دادم و موافقت کردم.
همه چیزو به زهره ثابت کرده بودیم پس نیازی نبود زخم یادگاری داشته باشم!
آرمین داشت زخمامو ترمیم می کرد و منم به لیدا نگاه می کردم.
تو فکر بود.
خیلی ناراحت به نظر نمی رسید.
وقتی کار آرمین تموم شد لیدا با کنجکاوی پرسید:« چرا اینجوری شدی؟... وقتی رفتی لباسامو بیاری اینجوری شدی؟»
جواب داد:« آره... داشتم میومدم با آلفای او گرگ قهوه ایه درگیر شدم!»
«آلفا؟»
آرمین گفت:« فرمانده گروهشون...!»
لیدا گفت:« آلفا... بتا... جالبه... شما چی اید؟»
«آلفا!»
لیدا با تعجب پرسید:« واقعا؟» هیجان زده بود.
گفتم:« آره...!»
یه کم دیگه ذوق کرد اما چن دقیقه بعد غمزده پرسید:«چرا لباسامو آوردی؟»
آرمین به جای من گفت:« ما شنیدیم زهره بهت چی گفت... لیدا باور کن من یکی داشتم دیوونه می شدم وقتی زدت...!»
من ادامه دادم:«من رفتم لباسارو آوردم تا همه چیزو توضیح بدیم.»
لیدا پرسید:« همه چیز؟»
با خنده گفتم:« همه چیزایی که تو گفتی...!»
لبخند زد...
خیالم راحت شد!
آرمین:
آرمان رفته بود لباساشو عوض کنه و دوش بگیره.
روی صندلی لم داده بودم و داشتم حرکت های پروانه وار لیدا رو از یه طرف به طرف دیگه آشپزخونه نگاه می کردم.
داشت سالاد درست می کرد.
دقیقا سر در نمی آوردم داره چی کار می کنه اما الان داشت یه چیزایی خورد می کرد و آهنگی زیرلب زمزمه می کرد.
وقتی کارش تموم شد به سمت کابینت ها رفت.
دنبال یه چیزی می گشت... پیداش کرد.
یه بشقاب... ولی بشقاب ها توی ردیف بالا بود و دستش نمی رسید برشون داره.
خب چرا از من کمک نمی خواد؟ دوست نداره؟ من که عاشق این کارم.
رفتم و دقیقا پشت سرش وایسادم... بشقابو پایین گذاشتم.
برگشت.
از جام تکون نخوردم.
خیلی خجالتی گفت :« مرسی!»
بهش نزدیک تر شدم و گفتم:« خواهش می کنم!»
هر چقد بهش نزدیک تر می شدم خودشو عقب تر می کشید.
یه لبخند جالبی به لب داشت.
دستمو از دو طرف بدنش رد کردم و روی لبه کابینت گذاشتم.
دیگه نمی تونست فرار کنه.
یه کم دیگه عقب رفت اما قبل از این که به کابینت بچسبه دستمو سر دادم و توی جیب های عقب شلوار لیش جا دادم و به طرف خودم کشیدمش.
دستاشو رو بازو هام گذاشت نمی دونستم می خواد چی کار کنه...
بدن ظریفشو به خودم فشردم.
دستامو از جیب هاش در آوردم و کنارش گذاشتم.
بلندش کردم و روی کابینت نشوندمش.
بهم نگاه می کرد و لبخند به لی داشت.
صورتمو جلو بردم. سرمو کج کردم...
صدای قلبش که مث گنجشک می زد رو می شنیدم.
دوست داشتم بدونم لب هاش چه م*ز*ه* ای داره.
صورتمو نزدیک تر کردم و دستامو دو طرف صورتش بردم.
هنوز لباشو لمس نکرده بودم که ناگهان...
ناگهان صدای گوش خراش زنگ تو خونه پیچید.
واقعا... تو این شانس...!
لیدا چشماشو باز کرد و منو عقب هل داد:« درو باز نمی کنی؟» و شیطون لبخند زد.
حرصمو در می آورد.
همون طور که به سمت آیفون می رفتم گفتم:« باشه واسه بعد!...»
زهرا پرسید:« پس زهره کجاست؟»
آرمان گفت:« حالش بد شد ناصر بردش درمونگاه!»
با نگرانی پرسید:« چش شد؟»
« قندش افتاد... چیز مهمی نبود!»
رفتم کنار اوپن وایسادم تا هم بر بحث ها تو سالن نظارت کنم و هم بشنوم آنا و آتنا به لیدا چی می گن!
می دونستم لیدا وقتی با اوناس عذاب می کشه... البته نه به اندازه من وقتی ضایع می شم.
آنا از پدر و مادرش پذیرایی می کرد.
هه خیلی جالبه تو خونه ات از خودت پذیرایی کنن.
آرمان کنارم نشست و با لبخند شیطانی گفت:« حال کردم... خیلی باحال بود... واااای.!»
تو گوشش گفتم:«مطمئن باش سر خودتم میاد!»
با غرور گفت:« نه... من همیشه خوش شانس تر از تو بودم... هر وقت اراده کنم می تونم!»
ضایعش کردم:« خب هم حالا بوسش کن بینم!»
همین موقع بود که آنا با پیش دستی پر از میوه اومد جلو.
مطمئنم کلمه بوسه رو شنیده بود چون با لبخند عجیبی بهمون نگاه کرد.
آرمان پیش دستی رو گرفت.
مطمئنم می خواست اذایت کنه.
در حالی که به آنا نگاه می کرد با لبخند جذابی گفت:« الان که نمی شه!»
سرمو بردم نزدیک گوشش و زمزمه کردم:« عوضی... می دونی الان چه فکری می کنه؟»
آروم گفت:« آره!» و رو به آنا گفت:« ممنون!!»
پیش دستی رو روی اوپن گذاشت.
نمی دونستم الان آرمان قصد داشت لیدا رو ت*ر*ی*ک کنه یا احساسات آنا رو جریحه دار!
حتی منم که اونو مث خودم می شناختم نمی تونستم نقشع شو حدس بزنم!
آنا دوباره رفت سمت آشپزخونه ، لیدا و خواهرش.
آرمان در حالی که یه ابروشو بالا انداخته بود پرسید:« چرا سر این شرط نبندیم؟»
چشمامو جمع کردم.
شرط بندی سر اولین ب*و*س* ه !
به نظر جالبه!
اما در هر صورت من باید ببرم... چون...!
گفتم:« باشه... شرایط؟»
این دفه نامردی نکرد و گفت:« نوبت توئه ... دفه قبل با من بود. فقط یه نظر... سر تلاش خودمون باشه... نه چیزای مسخره مث فوتبال!»
سرمو تکون دادم.
به اطراف نگاه کردم.
دنبال سوژه بودم. هادی؟... نه زیادی اذیتش کردیم.
آتنا... نه! من بهش آلرژی دارم!
آنا...نه! دختره ی....
یه دفه یه فکری جرقه زد...
آرمان درخشش شیطانی رو تو چشمم دید و پرسید:« خب؟»
سرمو نزدیک سرش بردم و گفتم:« هر کی زود تر گریه ی آنا یا آتنا رو در آره!»
لبخند شرورانه ای زد و گفت:«با این که وقت می بره... اما خوبه... ل*ذ*ت بخشه!»و به اونا نگاه کرد.
چند لحظه بعد با لبخندی عمیق گفت:« گریه از شادی ... یا چیز دیگه ترس.. نمی دونم!... فرقی می کنه؟»
اخم کردم چه فکری تو سرش بود؟
گفتم:« از شادی نه!»
گفت:« از شادی نه!»
می دونستم خیلی سریع کارشو شروع می کنه.
خب من زود تر از اون نقشه می کشم!
لیدا:
آتنا داشت درمورد چیزایی که تو بازار دیده بودن حرف می زد.
آنا هم گاهی یه جمله ای می فرمود...
حواسش به آرمان و آرمین بود که پشت اوپن نشسته بودند و با هم حرف می زدند و می خندیدند.
این کار آنا رو اعصابم بود... ولی... نباید زیاد حساسیت نشون بدم، نگاه کردن که جرم نیست!
اما نمی تونستم!
ناخودآگاه به اونا... صورت خوش ترکیبشون... بدن محکم و عضلانی شون فکر می کردم.
به رفتارهای خشن اما بامزه شون.
واقعا دوستشون داشتم... هر دوشونو... حالا مطمئن بودم که اونام منو دوس دارن... احتمالا!
تو همین فکرا بودم که آرمان اومد توی آشپزخونه، به سمت یخچال رفت.
دقیقا بی هیچ نگاهی از پست صندلی اون دو خواهر رد شدخ بود.
آرمین هم اومد.
دستشو پشت صندلی آنا گذاشت و از کنار صورت آنا به سمت من خم شد:« لیدا یه کمکی به من می کنی؟»
آنا با لبخند صورتشو نزدیکتر کرد بهش!
با اخم پرسیدم:« چه کمکی؟»
با لبخند گفت:« پاشو بیا تا بگم!» یعنی چی کار داشت؟
آرمان دستشو روی شونه آرمین گذاشت و گفت:« هی...هی... داری جر می زنی...!»
آرمین دستی رو که رو شونه اش بود پایین انداخت و گفت:«نه... ما قانون خاصی نذاشتیم!»
آرمان در جواب گفت:«اگه این جوریه منم می تونم با یه رشوه کوچولو ببرم!»
آرمین دست منو که کنارش وایساده بودم رو کشید و گفت:« می تونی رشوه تو بدی ... اما خودتو جلوش خراب می کنی!»
منو دنبال خودش از اوپن گذروند و تا نزدیک راهرو کشید... با خودم گفتم:« نکنه می خواد از اون حرکتا بزنه!»
گفتم:« خب.... بگو!»
به دیوار تکیه داد و با لبخند نفسشو بیرون داد.
با لحن خواهشمندانه ای گفت:« لیـــدا؟... می تونی... اسم... و شماره دوس پسر آنا... یا آتنا... یا هر دوشونو واسم جور کنی؟»
اخم کردم.
اینا رو می خواست چی کار کنه؟
با همون اخم پرسیدم:« می خوایی چی کار؟»
قسم خورد:« بعدا می گم!»
چشمامو جمع کردم... از این جمله متنفرم!
این دو برادر جواب هر سوالشون همین بود!
با حالتی که مثلا قهر کرده مو دلخورم گفتم:« نع!» و خواستم ازش دور شم!
دستمو گرفت و سمت خودش کشید:« لیدا خواهش می کنم!»
خیلی رک و راست گفتم:« تا نگی واسه چی من هیچ کاری نمی کنم!»
گفت:« چیز مهمی نیست...»
دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:« اگه چیز مهمی نیس پس چرا اینقدر التماس می کنی؟»
لبشو گزید و با اخم بهم نگاه کرد.
خیلی بد حرف زدم؟ یعنی ناراحت شده؟ خب اگه می خواد واسه چیز به این کوچیکی ناراحت بشه... بذار بشه!
دوباره خواستم ازش دور شم که دوباره دستمو گرفت!
پرسید:« نمی خوایی بگم؟»
پیروز مندانه نگاهش کردم.
گفت:« خب... این.. یه معامله که نه... یه شرط بندی بین منو آرمانه... و برا این که شرطو ببرم باید یه سری چیز بدونم که اینم یکیشه!»
با ذوق پرسیدم:« سر چی شرط بستید؟»
به نظرم کارشون خیلی جالب اومد...
دوباره لبشو گزید و گفت:«خـــــب... اینو دیگه واقعا نمی تونم بگم! ولی وقتی یه نفرمون برد می فهمی!»
یعنی چی می تونست باشه؟
مغزم از کار افتاده بود. هیچی به نظرم نمی رسید.
گفتم:« اما...»
آرمین جلو دهنمو گرفت و گفت:« اما نداریم... می تونی یا خودم یه خاکی بریزم تو سرم؟»
دستشو کنار زدم و گفتم:« می تونم...! اما قبلش حداقل یه نشونه بده که سر چی شرط بستید؟»
با لبخند شرورانه ای گفت:« کاری رو که گفتم بکن بعد!» و به سمت اتاقش رفت.
خب نگو...
از آرمان می پرسم!
آنا رفته بود لب ساحل... آتنا هم کنار هادی نشسته بود و باهاش حرف می زد!!!
آرمان تنها و متفکر روی صندلی نشسته بود... توی آشپزخونه!
اونقدر غرق بود که متوجا اومدنم نشد...
صداش کردم:« آرمان؟»
به صورتم زل زد... نمی دونم به چیش اما خیلی متمرکز بود!
پرسیدم:« تو و آرمین سر چی شرط بستید؟»
متفکر گفت:« شرط بستیم؟!»
چرا اینجوری شده؟
گفتم:« می گی؟»
« برا چی شرط بستیم... آها... خب تو یه چیزی بهم بگو... منم جوابتو می دم!»
کنجکاو پرسیدم:« چی؟ بگو!»
با آرامش به جلو خم شد و آروم گفت:« فقط آروم بگو که بقیه نشنون! این... آنا و آتنا... نقطه ضعفی هم دارن؟»
اخم کردم...آنا...آتنا؟ به اونا چی کار داره؟
چرا آرمان و آرمین همش از اونا می پرسن؟
پرسیدم:« چرا می خوایی بدونی؟»
با لبخند که طوفان تو مغزمو تند تر می کرد گفت:« خب برا این که شرط بندی رو ببرم!»
با لبخند گفتم:« خب اگه چیزی یادم اومد می گم!»
« اگه چیزی باشه که روش حساس اند هم خوبه!»
نقطه ضعف؟... چه می دونم!
من تو این 16 سال عمرم هیچ وقت با اونا صمیمی نبودم که نقطه ضعفشون بیاد دستم!
یعنی اونا چی کار می خوان بکنند؟
آرمان بلند شد و رفت.
به میز زل زده بودم... دکمه گوشی که روی میز بود خاموش روشن شد!
گوشی آنا بود!
به اطراف نگاه کردم...
آتنا که سرش با لپ تاب هادی گرم بود...
کس دیگه ای هم به من توجه نمی کرد...
گوشی رو قاپیدم و رفتم تا inboxشو چک کنم!
کی بیشتر s داره؟
ارسلان؟
آخرین s شو باز کردم:« اون پسره کی بود؟ آنا بگو وگرنه من می دونم باهات چی کار کنم!»
بیرون اومدم...
فوضولی ام گل کرده بود s بالایی از سمانه بود:« من با اون دختره هرزه که باهاش دوستی کاری دارم؟»
چی ؟ منظورش چیه؟
می خواستم بیام بیرون که یه دفه صدای خنده آتنا رو شنیدم و هول شدم...
اشتباهی گزینه ی send رو زدم...
لعنتی... اولین نفر تو لیستشم ارسلان بود...!
چقد گوشی های لمسی آشغال اند!
ترسیدم برم شماره بردارم! فقط گوشی رو بردم جلوی آتنا بذارم که آنا نفهمه چه گندی زدم!
رفتم جلوی هادی خم شدم و پرسیدم:« هادی... اگه من بخوام دانش آموز سال سوم یه مدرسه نمونه شم.... باید آزمون ورودی بدم؟»
همزمان کنار میز نشستم و موهامو رو میز پخش کردم...
دست آتنا هم زیر موهام بود.
هادی جواب داد:« آره... فک کنم... می خوایی سوالاشو واست سرچ کنم؟»
آتنا به جام گفت:« آره... شاید به درد منم بخوره!»
هادی که سرذوق اومده بود گفت:« آره ! حتما!»
آروم گوشی رو برعکس کنار دست آتنا گذاشتم و بعد با خیال تقریبا راحت به مانیتور لپ تاب نگاه کردم!
تا اینکه صدای ماشین ناصر اومد...
اول مامانو دیدم و پشت سرش ناصر...
مامان اومد جلو و گفت:« لیدا... عزیزم بیا ببوسمت...!»
با تعجب رفتم جلو.
گونه مو بوسید و گفت:« ببخشید حرفتو باور نکردم و همه رو تو دردسر انداختم!»
منم بوسیدمش و گفتم:« حالا که تموم شده... فکرشم نکن!»
با نگرانی پرسید:«آرمان چطوره؟»
نمی دونستم چی بگم...! بگم خوب شد؟
چون می خواستم به آرمین هم خرابکاری مو بگم گفتم:« می رم ببینم!» و به سمت اتاقشون دویدم!
بدون در زدن درو باز کردم و پریدم تو اتاق.
آرمان رو تختش دراز کشیده بود و آرمین هم رو زمین نشسته بود...
صدا کردم:« آرمین!»
سرشو بالا آورد.
رفتم جلوش نشستم.
فکر کنم استرسو تو چشمام خوند چون پرسید:« چی شده لیدا؟»
آرمان از روتخت پرید و روی تخت آرمین افتاد... چهرشو دقیقا کنار صورت آرمین نگه داشت...
چه هماهنگی داشتند...
با صدایی لرزون براشون همه چیو تعریف کردم!
تا حرفام تموم بشه هیچی نگفتند.
آخرش آرمان خندید و گفت:« بابا این که رو دست ما بلند شده! حال دوتامونو گرفت!»
آرمین هم می خندید:« لیدا عاشقتم! نمی دونی چه گلی کاشتی!»
اخم کردم... گیج شده بودم:« چی؟»
آرمان گفت:« لیدا ما می خواستیم ... یعنی شرط بسته بودیم هر کی زود تر گریه اون دوتا رو در آره.... اونوقت...!»
آرمین با آرنج زد به پهلوی آرمان و گفت:« حالا هم که هم حال اونا رو گرفتی شما... هم کار مارو خراب کردی!»
باورم نمی شد که اونا قضیه رو به این سادگی می بینند!
با نگرانی گفتم:« اگه بفهمن من بودم می دونی چه دعوایی می شه؟... من که حریف اون وحشی ها نمی شم!... اگه دعوا شه دیگه مو واسم نمی مونه!»
اونقدر وحشی بودند و چنگ می انداختند که بعد دعوا حریفشون راه راه می شد!
آرمان گفت:« حالا دعواشه... چی کار می تونه بکنه!؟»
یعنی نفهمیدن؟!!!
« خب هر چی از دهنشون در بیاد بهم می گن... ! بعدشم منو آش ولاش می کنن!»
آرمین گفت:« نگران نباش... مگه من مردم... نمی ذارم بهت نزدیک شه!»
سرمو پایین انداختم... می دونستم یه کتکو ملس خوردم!
باید می رفتم کلاس ورزش رزمی تا بتونم از خودم دفاع کنم...!
هنوز خیال پردازی هام تموم نشده بود که صدای جیغ آنا رو شنیدم...
رنگم پرید.
به بازوی آرمین چنگ انداختم و گفتم:« آرمیــــن!»
آرمان سرخوش گفتک:« حالا بیا ببینیم چی شده...! اگه خودتو قایم کنی شک می کنه ها!»
معقول حرف می زد...
به سمت سالن رفتیم.
آرمین فیلم بازی کرد:« چی شده؟...»
دهن آنا باز مونده بود... گوشیشو پرت کرد و به سمت آتنا حمله کرد:« بی شرف... عوضی... کثافت...!»
آتنا مونده بود این وسط که چی شد!؟
وقتی ناخن های آنا پوستشو نوازش کرد رگ وحشی اونم بالا زد!
از این که فک می کردم این بلا ها باید سر من می اومد مو به تنم سیخ شد!
آتنا پشت مبل بود و گفت:« چی شده آنا؟ چته؟ چرا این جوری می افتی به جونم؟»
آنا گفت :« یعنی نمی دونی؟ پشت گوشام مخملیه دیگه..! آره آتنا؟ بدبختت می کنم!»
و دوباره به سمتش حمله کرد.
من پشت آرمین قایم شدم.
از دور میدیدم که هادی با تعجب نگاهشون می کنه!
خاله زهرا می پرسید :« چی شده؟»
شوهر خاله هم جوری با تاسف نگاهشون می کرد انگار داشت می گفت:« بچه نیستن که اینا... جنگلی اند!»
مامان ناراحت کنار خاله زهرا وایساده بود.
تنها کسی که انگار واقعیتو می دونست ناصر بود که به ما نگاه می کرد.
آرمان جلو تر از ما وایساده بود و مجذوب دعوا شده بود.
آرمین هم خوشحال بود.
اما من داشتم از شدت نگرانی می مردم اما این حسم خیلی دووم نیاورد و به عصبانیت تبدیل شد.
عصبانیتی که نمی تونستم بروزش بدم!
آتنا از روی مبل پرید و خودشو تو آغوش آرمان انداخت.
هنوز کامل پناه نگرفته بود که آنا از پشت موهاشو کشید...
آتنا با جیغی گریه رو شروع کرد.
آرمان با تعجب داشت آتنا رو از خودش دور می کرد.
آرمین تو گوشم گفت:« با اجازه!» و رفت آنا رو از خواهرش جدا کنه.
آتنا پشت مبل نشست و هق هق گریه کرد.
آنا هم روی مبل جا گرفت ، هنوز عصبی بود. ناله کنان گفت:« بدبختم کردی...!» و آروم گریه کرد.
عذاب وجدان گرفتم!
اعصاب نداشتم.
به سمت ساحل رفتم!
من این بلا رو سر دختر خاله هام آورده بودم!؟
دلم می خواست یه کم آرامش بگیرم...
اما نمی تونستم هر وقت که ناراحتم به آرمین یا آرمان نزدیک شم... با اینکه اونا بهترین مرهم بودند!
به نظرم بودن بین بازو های اونا اشتباه نبود...فقط ... نمی دونم آخرش چی می شه!... می دونم این رابطه ی سه نفر ماورایی! اما باید سرانجامی داشته باشه... سرانجامی سه نفره!
***
رمان:
پرسیدم:« خب حالا کی برد؟»
آرمین جواب داد:« خب معلومه... لیدا!»
« دارم جدی می گم آرمین!»
« جدا؟ در اصل من بردم!»
اخم کردم:« واسه چی؟»
« چون این نقشه من بود که لیدا اجراش کرد!»
« خب منم می تونم بگم این نقشه من بود!»
« ولی دوتامون می دونیم نبود!!»
« نع!» و بهم چشمک زد.
منم نامردی نکردم و گفتم:« جاشو پیدا کردی ببوسش!»
خیلی خشن پرسید:« می ذاری کپه مرگمونو بذاریم؟»
با خنده گفتم:« شما راحت باش!» حرصش در اومده بود!
خمیازه کشید و گفت:« 1-1 مساوی!»
تایید کردم:« اولین بوسه تو... اولین خراش من!» و چشمامو بستم!
ساعت 4 صبحه...
دیگه خوابم نمی بره!
آرمین خیلی راحت خوابیده. اما معلومه گوش به زنگه تا اگه اتفاقی افتاد زود پاشه!
لباسامو عوض می کنم حال و حوصله نشستن تو خونه رو ندارم!
توی بلوار خالی راه می رم و سکوتمو با آهنگ پر می کنم
I walk this empty street on the bouvard of broken dreams
( من توی این خیابون خالی بلوار رویا های شکسته راه می رم)
when the city sleeps I am the only one and I walk alone
( وقتی شهر توی خوابه، من تنها ام و تنها راه می رم)
...
اما من الان خوشحالم...
این آهنگ غمگین تموم می شه...
دویدنو شروع می کنم.
دیگه نمی تونم به تنهایی ها و افسردگی های کوتاه مدت فکر کنم...
در امتداد ساحل جایی که شن های خیس و قهوه ای مرز خشکی رو پایان می دن می دوم.
طلوع طلایی خورشید مثل طلوعی واسه فصل جدید زندگی ماست... زندگی من و آرمین با لیدا...
رو به خورشید وایمیسم.
آرامش عمیقی وجودمو پر می کنه.
نفس عمیقی می کشم...
صدای خش خشی می شنوم.
صالح رو می بینم:« تو کشتیش؟»
«آره!»
« کی ؟»
« دیروز!»
« دختره رو نشون کردید؟»
« نه!»
نگران می گه:« پس بهتره زودتر برید... تا اوضاع وخیم نشده! ضربه رو بد جا زدید!»
« تا آخر شب می ریم!»
دستشو جلو آورد:« به هر حال ما رو فراموش نکنید! واسه کمک رو ما حساب کنید!»
دستشو فشردم:«شما هم مارو یادتون نره... ما همیشه حاظریم!»
خب... اینم از کار امروز!
شیفتت شروع شد آرمین!
چقدر آلفا بودن سخته! الان اینقدر خوشحالم که ما دوقلو ایم و من مجبور نیستم تمام وقت حواسم به گروه باشه!
ناصر چه بدبختی کشیده!
به خونه برمی گردم...
دوباره خودمو رو تخت می اندازم و آرمین رو صدا می کنم.
با ناله از جاش بلند می شه:« چه مرگته؟»
با آرامشی که اعصابشو خط خطی می کنه میگم:« می خوام آغاز هفته کاریتو بهت تبریک بگم و برات آرزوی موفقیت کنم و بهت توصیه کنم تو دانشگاه مدیریت گرگی بخونی!»
با می ناله:« لعنت تو ذاتت. شیفتم از ساعت 5 شروع می شه!»
« الان 5:10 است!»
« ساعت گویا... بذار نیم ساعت دیگه بکپم... قول می دم جبران کنم»
با لحن شرورانه ای می گم:« حتی اگه 2-0 ببرمت؟»
مثل فنر از جاش پرید و گفت:« همه داداش دارن ما هم داداش داریم والا...!»
چشمامو بستم و آروم کردن اعصابمو شروع کردم که حرکت هایی کنار تختم حس کردم.
نمی دونستم قصدش چیه .
به پهلو خوابیدم و پشتم به آرمین بود.
هنوز کامل جا به جا نشده بودم که اون دستمو از پشت چرخوند.
منم باهاش چرخیدم. داد زدم:« چته؟... می فهمی چه غلطی داری می کنی؟»
جواب داد:« دارم کاری رو می کنم که با نامردا می کنن!»
« من نا مردم؟»
خم شدم و اونو از پشت سرم بلند کردم و به پهلو رو زمین خوابوندم.
خب... اینم استعداد وافر جودو...
با آرنج کوبوندم پهلوش .
داد زد:« آره... اول نامرد عالمی!»
« اگه یاد آوری وظیفه نامردیه آره نامردم!»
بلند شدم تا برم دست و صورتمو بشورم.
جلوی آینه وایساده بودم.
شیرو باز کردم.
آب جاری بود.
تا سرمو یه نمه خم کردم فشار ضربه آرمین روی گردنم حس شد.
تعادلمو از دست دادم.
پشت گردنمو گرفت و سرمو کوبوند به آینه...
داد زدم:« آی... لعنتی!»
گرمای خونی که از سرم جاری بود رو حس می کردم.
به پیشونیم دست کشیدم و خورده های شیشه رو از زخم بیرون کشیدم.
آرمین شیطانی می خندید.
پرسیدم:« من نامردم؟»
5 متر ازم دور شد... دورخیز کردم و با سرعت پریدم.
گردنشو چسبیدم و به پشت زانوش ضربه زدم. روی زمین افتاد.
با زانوم به کتفش فشار آوردم و موهاشو گرفتم.
سرشو کشیدم بالا و گفتم:« خون من که قرمز بود بذار ببینیم مال تو چه رنگیه!» و سرشو به زمین کوبوندم.
اونم وحشی تر ازمن!
برگشت!...
از دماغ و لباش خون میومد.
زیر گردنمو گرفت و گفت:« دیدی که مال منم قرمزه!»



ادامه دارد ...4fvf



(13-09-2014، 6:04)SmOkE bOy2 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
تا خوندم دهنم سرویس شدUndecidedUndecidedUndecidedTongue
چرا؟؟؟؟

قسمت ششم راز



حس کردم مرکز توجه قرار گرفتم... آرمین داشت گلومو فشار می داد...
یه لحظه فکر کردم دو تا چشم آبی به ما دوخته شده!
با ساعد دست آرمین رو روندم و گفتم:« لیس بزن تا لیس بزنم!»
« داری پیشنهاد صلح میدی؟»
« نه... دارم می ندازمش در آینده نزدیک... تو که نمی تونی بی سر و صدا دعوا کنی هی عر می زنی... نمی خوام کسی بیدار شه!»
یه ابروشو بالا داد و گفت:« خب ادب هم خوب چیزیه!»
« بزرگترم هر جور بخوام...!»
نذاشت حرفمو تموم کنم به زور بلند شد و گفت:« بیا درستش کن بینم!»
اه... من دماغ اونو لیس بزنم؟ آخه چرا آب دهنمون رو خودمون اثر نداره... خیلی مسخره است ها!
شایدم واسه اینه که هیچ وقت زندگی گروهی رو ول نکنیم!
گفتم:« هرگز... یه زخم ساده است دیگه... رو بینیته... زود خوب می شه!»
« باشه... زخم تو هم اصن چیزی نیست...خودش خوب می شه!»
« اه... داره می سوزه لعنتی...!»
سرشو جلو آورد... چرا هرچی کار سخت و حال به هم زنه مال من بدبخته؟
زبونمو روی چاک کوچیک کنار بینیش کشیدم...
عوضی هی می گفت :« هنو می سوزه... این ور تر!»
عصبی سرمو عقب کشیدم و گفتم:« نوبت توئه!»
زبونش روی زخم های پیشونیم بود.... سوزش عجیبی داشت...
وقتی کارش تموم شد پرسیدم:« جاش مونده؟»
« نه... مگه مال من مونده؟»
« نچ!»
چند لحظه بهم زل زد... پرسید:« آینه ی دستشویی رو چی کار کنیم آرمان؟»
روی تخت افتادم.
گفتم:« تو وحشی بازی در آوردی سرمو کوبوندی... خودت جمع جورش کن!»
گفت:« آخه اسکل اگه می دونستم که از تو نمی پرسیدم!»
با خنده گفتم:« اسکل تویی نه داداشت!» اگه عصبانی می شدم دوباره دعوا می شد و دیگه دعوای گرگی هم که تمومی نداره!
آرمین عصبی گفت:« خب... الان چی کارش کنم؟»
جدی گفتم:« هیچی... امشب داریم می ریم پس هیچی!»
دوباره سعی کردم بخوابم!
آرمین:
پشت به خونه و رو به ساحل نشسته بودم.
دارم کارای بچه هارو چک می کنم!
درحالی که به امواج آروم چشم دوختم هر کسی منو تو این حالت ببینه فکر می کنه چه آدم فلسفی و متفکری ام!
همه چیز خیلی خوب پیش می ره. بچه ها هماهنگ اند.
مسیح هنوز تبدیل نشده... و علی هم حالش نسبت به قبل بهتر شده...
نمی دونم آرمان چه اصراری داشت من این کارا رو کله سحر انجام بدم!؟ چی می شد یه کم دیرتر کار می کردم؟
ساکت نشستم... تو افکارم غرق شدم؟
زهره بعد از این که برگردیم بازم می ره سرکار؟ اگه بره ما زمان زیادی داریم تا با لیدا بگذرونیم!
واقعا امیدوارم زهره بره!
تو فکرام بودم که صدای جابه جا شدن شن ها رو شنیدم.
فکر کردم آرمان اومده تا دوباره باهام کل کل کنه!
اما... لیدا بود!
چرا اون این موقع صبح بیداره؟
از حالت دفاعی خارج شدم و راحت نشستم
نگاهش کردم!
کنارم نشست... شلوار ورزشی طوسی با تاپی روشن تر تنش بود!
موهای سیاهش بالاتنه شو کامل پوشونده بود!
به سمتش خم شدم و طره ای از موهاشو پشت گوشش فرستادم و پرسیدم:« چرا اینقدر زود بیدار شدی؟»
نگاهشو از چشمام گرفت و به دریا چشم دوخت:« شما هر روز صبح دعوا می کنین یا فقط امروز اینجوری بودید؟»
اون از کجا فهمیده؟
پرسیدم:« سرو صدامونو شنیدی؟»
دوباره بهم نگاه کرد و گفت:« فقط نشنیدم... یکمش هم دیدم!»
هول شدم:« چی رو دیدی؟»
با لبخند گفت:« که همدیگه رو می زدید دیگه!»
پرسیدم:« بقیه هم بیدار شدن؟»
« نه فقط من بیدار شدم!»
سرمو تکون دادم.
نگاهم از روی صورتش سر خورد و به گردن و بازو های سفیدش دوخته شد!
واقعا زیبا بود.
جلو اومدم و بازو های ظریفشو تو دستام گرفتم و به خودم نزدیکش کردم.
زیر لب گفتم:« snow white queen»
با لبخند پرسید:« من سفید برفی کیم؟»
تو آغوشم فشارش دادم :« سفید برفی من و ... آرمان!»
لرزش شونه هاشو که می خندید حس می کردم.
روی پاهام نشوندمش و گفتم:« می خواک کارمو تموم کنم!»
صورتمون دقیقا رو به روی هم بود...
لرزون پرسید:« می خوایی چی کار کنی؟»
« فقط می خوام بدونم چه جوریه!؟!»
تا حالا تجربه اش نکرده بودم!
دستمو پشت گردنش گداشتم و لب هامو به لبای کوچیک و گرمش چسبوندم.
هنوز بهت زده بود...
اما کم کم باهام هماهنگ شد...
....
آخرین بوسه رو به گونه اش زدم... هیچ وقت سیر نمی شم!
درحالی که روی شن ها دوباره نشستم به لیدا کمک کردم بشینه!
خجولانه نگاهم می کرد... لبشو گزید...
واااای نکن دختر...!
التماس کردم:« یکی دیگه... ندی می دزدم ها!»
یه بوسه خیلی کوتاه...
قبل از این که دوباره ازش بخوام از کنارم پاشد و سر وضعشو مرتب کرد...
جلوم وایساده بود گفت:« آرمین... تو برادر ناتنی منی... بوسیدن تو درست نیست ... پس چرا من حس بدی ندارم؟»
خنده ام گرفت:« لیدا تو قبل از این که خواهر ما باشی... نشون منو آرمانی! پس هیچی اشتباه نیست!»
لیدا گفت:« ولی من این قضیه نشون بودن رو هنوز درست نفهمیدم!»
قبل از این که جوابشو بدم آرمان از پشت لیدا اومد جلو...
گفت:« لیدا... من واست توضیح میدم...!»
لیدا به سمتش برگشت!
من حرفای آرمانو تایید کردم.:« آره... اون بهتر می گه... تازه منم یه سری کار دارم!»
لیدا گفت:« مواظب خودت باش!»
لبخندی زدم و از اونا جدا شدم...
رفتم تا اوضاع رو بررسی کنم!
یدا:
توی اتاق روبه روی آرمان نشسته بودم...
بهم نگاه می کرد.
خجالت می کشیدم... یعنی اون من و آرمینو دیده؟
پرسیدم:« نمی گی؟»
با آرامش همیشگی اش گفت:« چی در مورد نشون بودن می دونی؟»
لبامو جمع کردم... اطلاعاتمو مرور کردم...:«چیز زیادی نمی دونم... جز این که... من نشون تو و آرمینم.. گرگینه ها عشقشونو اینجوری انتخاب می کنند و نشونه گذاریش می کنند! فقط... همین!»
آرمان نفس عمیقی کشید و گفت:« درسته...! گرگینه ها یعنی ما همه انواعمون از هر ژنی... باید شریکی واسه زندگی مون انتخاب کنیم. ما به صورت گروهی زندگی می کردیم... همه مون... اما بعد از تغییراتی توی ژن ها و آمیزش با نژاد های دیگه بین ما تفرقه افتاد و گروه ها تشکیل شدند... اما رسوم بین ما تغییری نکرده و رسم های پیدا کردن همسر هنوز به صورت سنتیه! ... هر گرگ باید یه نفرو نشون کنه... هر گروه باید یه آلفا داشته باشه... تا به حال نشده گرگینه ها دوقلو باشند... اما... من و آرمین کلا استثنا ایم. ما دوقلوایم.... هر دو آلفا ایم... هر دو یه نفرو نشون کردیم... لیدا نشون کردن یعنی... یه نفرو به عنوان شریک انتخاب کردن... به عنوان همسر...! موضوع اینه که هر گرگینه... فقط از نشونش می تونه... یه بچه ی گرگینه داشته باشه... فقط با نشونش می تونه نسلشو از انقراض حفظ کنه. یعنی...!»
از توضیح بیشتر باز موند...
با تعجب حرفاشو تجزیه تحلیل کردم...
بعد از چند دقیقه پرسیدم:« یعنی شما دوتاتون منو... همسرتون... نشونتون انتخاب کردید؟»
جواب می ده...:« آره...» با شک ادامه می ده:« تو ... با این موضوع مشکلی داری؟»
نه!... مشکلی دارم؟
من هر دو اونا رو با هم دوست دارم...
آن دو هم من دوست دارند... پس... مشکلی هم وجود نداره!
با لبخند اطمینان بخشی می گم:« نه!»
هنوز منتظره!
سوالی به ذهنم خطور می کنه:« شما منو چه جوری نشون می کنید؟
جواب داد:« خب... اول به همه اعلام می کنیم تو مال مایی... یعنی از نظر ذهنی نشونه گذاری شدی...بعد با موافقت خودت یه چیزایی روی بدنت می کشیم... تا... کاملا مال ما بشی!»
« چه چیزی؟»
« یه شکل هایی... مثل این خالکوبی خودمون... با... دندون!»
تعجب می کنم:« با دندون؟»
چه دردی داره... واای!
لباشو جمع می کنه:« آره! با دندون های گرگی... فقط همون موقع است که ما در حالت انسانی دندون گرگی داریم. تا تو با ما همخون بشی و... تغییراتت باهامون هماهنگ شه!»
متوجه منظورش نمی شدم!
پرسیدم:« منظورت از تغییرات هماهنگ چیه؟»
بی صبر گفت:« لیدا همینجوری می خوایی ازم سوال کنی؟»
خواهش کردم:« فقط این یکی رو جواب بده... خواهش!»
لبخند زد:« یعنی وجود ما به تو وبسته می شه و وجود تو به ما... از اونجایی که ما یه کم دیر تر از آدم های عادی پیر می شیم ... تو هم تغییرات بدنت با بزرگ شدن که نه... رشد کردن ما هماهنگ می شه!»
با تعجب پرسیدم:« شما پیر نمی شید؟»
ناله کرد :« لیدا... گفتی دیگه سوال نمی پرسی...!»
با صدای زیری گفتم:« تو داری این همه چیز عجیب غریب می گی بهم بعد می خوایی سوال نپرسم؟»
تسلیم گفت:« باشه... باشه!»
آزرده گفتم:« من فقط جواب سوالامو خواستم!»
با صدای جذابی بهم گفت:« شما جون بخواه...!»
خیلی سعی کردم لبخند رو لبم نشینه... موفق هم شدم...
گفتم:« تو که حوصله نداری جواب بدی... پس نمی پرسم!»
بلند شدم که به اتاقم برم اما زود تر از من خودشو به در رسوند و راه رو سد کرد.
گفت:« صبر کن...!»
دست به کمر جلوش وایسادم:« بله؟ بگو چی می خوایی؟»
بهم نزدیک شد و پرسید:« لیدا تو آرمین رو بوسیدی؟»
صداش ناراحت و آزرده بود.
لب پایینی مو گزیدم!
از شدت خجالت سرخ شدم.
جوابی ندادم.
خواهشمندانه گفت:« لیدا... حالا که آرمین تورو بوسیده... به منم اجازه میدی ... که؟!...»
و کمی نزدیک تر شد...
نفسمو بیرون دادم و یه قدم جلو رفتم!
با حرکات لبم گفتم:«آره...!»
منو به دیوار تکیه داد و دستامو دور گردنش حلقه کرد...
همون حس ل*ذ*ت*ی سراغم اومد که هنگام بوسیدن آرمین داشتم...
با آرمان همراه شدم....!
آرمان:
پشت صندلی ناصر ایستادم و دارم دوباره دلایل محکم رو واسه ترک سریع تر اینجا تکرار می کنم!
« ناصر... من آلفاشونو کشتم. اونا اعلام جنگ کردند... لیدا تو خطره... چرا نمی فهمی؟! اگه نمیای خودمون می بریمش!»
ناصر درمونده گفت:« می دونم... آره باید بریم... اما ما هنوز یه هفته هم نگذشته ... چه بهونه ای بیارم؟»
« شرکتو بهونه کن!»
« نمی شه... زهره تو معامله آخر بود... تا سود اونو نگیریم کار مهمی ندارم!»
اخم می کنم:« ناصر... خب لیدا رو تو مدرسه ثبت نام کردی؟»
چند دقیقه ای تو فکر می ره!
زهره رو صدا می کنه... از جام تکون نمی خورم!
زهره جواب می ده:« بله؟»
« شناسنامه لیدا رو عوض کردیم دیگه!؟»
« آره!»
قرار بود فامیلی لیدا رو بذاریم صالحی تا هیچ مشکلی به وجود نیاد... نه الان برای مدرسه و نه بعدا!
ناصر با اخم پرسید:« ولی هنوز تو مدرسه ثبت نامش نکردیم مگه نه؟»
زهره جواب داد:« نه.. هنوز!»
« امروز چندمه؟»
سریع جواب دادم:« 13 هم!»
زهره با تعجب پرسید:«13 شهریور؟!»
«آره!»
ناصر با نگرانی مصنوعی گفت:« باید زود تر راه بیوفتیم... اگه دیر بشه ثبت نام تو اون مدرسه سخت می شه!»
زهره هم که انگار به این موضوع حساسه گفت بهتر فردا صبح راه بیوفتیم!
با لبخند از آشپزخونه امدم بیرون.
چقدر خونه بی لیدا ساکت و خسته کننده است!
لیدا با خانواده خاله اش رفته بازار ها رو بگرده...
از اعت 10 صبح تا حالا که 7 بعد از ظهره من و آرمین مثل آدم های بیکار یا کار بچه هارو تو تهران هماهنگ می کردیم یا سربه سر هم می ذاشتیم!
حدود 12 دست بلوف زدیم...
سه چهار بار 21 بازی کردیم....
درحالی که عضلاتمون واسه بی حرکتی خشک شده بود به سمت ساحل رفتیم!
آرمین 4 تا redbull از یخچال کش رفته بود!
زهه از وقتی فهمیده بود ما زیاد از این نوشابه های انرژی زا می خوریم قدغن کرده بود! کلی سخنرانی کرد که این آت و آشغال ها چقدر مضر اند.
اما مگه حرف حالیمون می شد؟
آرمین دوباره مسخره بازی رو شروع کرد:« وایسا اینو بخورم... می رم توپ میارم یه دست بازی کنیم!»
جواب دادم:« قربون دستت اون دوربینم بیار!»
« چرا؟»
« فیلم تبلیغاتی واسه شرکتش بسازیم دیگه!»
کم نیاورد:« اه... پس بیا لباسامونم عوض کنیم ... زشته با شلوارک و رکابی فیلم بازی کنیم!»
خندیدم:« کت شلوار خوبه نه؟»
توپ رو شوتید سمتم! با هد برگردوندمش...
گفتم:« صبر کن دوپینگ کنم... هنو نخوردمش...!»
با هم در قوطی ها رو باز کردیم... اونو تو چند ثانیه خوردیم...
آرمین بازوشو بالا آورد و عضله گرفت:« نیگا چه می کنه!»
قوطی بعدی رو باز کردیم و اونا رو به هم کوبیدیم.
گفتم:« به سلامتی داداشت...!»
« سلامتی داداش تو!؟»
سرمو تکون دادم:« سلوته!»
آرمین بعد از خوردن رفت توپ رو بیاره...
بعد چند دقیقه برگشت و گفت:« آرمین فکر کنم مست شدم... سرم داغه... چشام تار می بینه!» خودشو انداخت رو زمین.
منم فیلم بازی کردنو شروع کردم،تلو تلو خوردم و شل و ول گفتم:«داداش حد و حدود خودتو نمی دونی چرا می خوری اصن؟»
« تو overdose کردی...! حالا من چه جوری جمعت کنم؟»
گفتم:« به زهره بگو آبلیمو بیاره!»
آرمین زیر لب گفت:« نه ... نه نمی خوام!»
باختم... زود تر خنده ام گرفت... گفتم:« دیدی لیدا رو بدبخت کردیم؟... دیدی دوتا دیوونه گیرش اومد؟»
خندید:« داداش redbull رو باید بخری ها!»
شرط بندی قدیمی سر مسخره بازی و خندیدن و redbull!!...
گفتم:« حالا بیا بازی کنیم!»
خیلی راحت از مسئله مستی و آبلیمو و بقیه چیزا گذشتیم و بازی رو شروع کردیم!
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که اونا برگشتند...
آنا قهرآمیز از ماشین پیاده شد و رفت تو خونه... بعد هادی از ماشین پیاده شد و بعد لیدا!
یعنی لیدا کنار هادی نشسته بود؟
این هادی داره رو اعصابم راه می ره ها!
اخم کردم و با پشت دست زدم به شکم آرمین که الان کنارم وایساده بود...
انگار اعصاب اونم خط خطی بود... اخم عمیقی رو پیشونیش بود.
آتنا هم از در دیگه خارج شد و با مامانش رفت تو خونه...
آقای کاشف زاده- بابای هادی- هنوز تو ماشین نشسته بود.
لیدا دم در وایساده بود.
صداش کردم:« لیدا!؟!»
به سمتم برگشت؛ حالت صورتشو درک نمی کردم.
گفتم:« بیا اینجا...!»
با اخم اومد پیشمون...:« سلام!»
شاکی پرسیدم:«لیدا تو ماشین جای دیگه ای نبود؟ حتما باید بغل هادی می شستی؟»
طلبکار تر از من پرسید:« دوس داشتم بشینم... به تو ربطی داره؟»
اعصاب نداری... منم ندارم!
بازوشو گرفتم و گفتم:« لیدا... عصبانی ام نکن!»
لیدا گفت:« آروم... یواش...آرمــــان... آااای!»
نفس عمقی کشیدم و فشار به بازوشو کم کردم.
اشک تو چشماش حلقه زده بود...
حالا که من آروم شده بودم آرمین ول کن نبود!
با لحنی خشن تر از من پرسید:« چرا جواب نمی دی؟»
چند لحظه به آرمین نگاه کرد، بعد نگاهش چرخید سمت چشمام...
چشماشو بست. قطره اشکی از چشماش جاری شد... و رود ها روی صورتش ادامه دار شد!
اعصابم بیشتر از قبل به هم ریخت... به سمت خودم کشیدمش...
می خواستم تو آغوش بگیرمش و عذرخواهی کنم اما خودشو عقب کشید و با پشت دست اشکاشو پاک کرد.
با بغض گفت:« ولم کن...!»
ملتمسانه گفتم:«لیدا.... ببخشید!»
خودشو عقب تر برد و تکرار کرد:« ولم کن!»
این دفه آرمین التماس کرد:« لیدا... یه لحظه کنترلمونو از دست دادیم.. ببخشید!»
چشماشو باز کرد:« چیزی نمونده بود واسه این بزنید تو گوشم!»
گفتم:« لیدا... عذرخواهی کردیم... ببخش!»
اخم کرد... بعد چند لحظه چشماش برقی زد و گفت:« به یه شرط!»
آرمین زود تر از من پرسید:« چه شرطی؟»
هر دو منتظر بودیم!
لیدا با لبخند گفت:« دستمو ول کن تا بگم!»
مطیعانه دستشو ول کردم.
لیدا با خنده موزیانه گفت:« بعدا می گم!» و به سمت خونه دوید!
همون موقع آقای کاشف زاده از ماشین پیاده شد...
اگه همونجا می تمرگید لیدا رو می گرفتیم و شرطشو از زیر زبونش می کشیدیم!
با درموندگی به آرمین نگاه کردم.
گفت:« آرمان... خیلی بد باهاش حرف زدیم؟»
گفتم:« حتما بد بوده که ناراحت شده دیگه!»
رفتیم توی خونه... خب... تو سالن چی کار کنیم؟
از جلوی در اتاق لیدا وایسادم... آتنا هم تو اتاق بود.
گفتم:« لیدا... بگو شرطت چیه!»
آتنا کنجکاو پرسید:« شرط چی؟»
لیدا گفت:« هیچی!»
« لوس نشو بگو شرط چی دیگه!»
لیدا موزیانه گفت:« آرمان و آرمین یه خرابکاری کردن... منم شرط دارم که صداشو در نیارم!»
آرمین از پشت سرم گفت:« بگو دیگه!»
آتنا هم کنجکاو به لیدا نگاه کرد!
لیدا پرسید:« الان بگم؟»
سرمونو تکون دادیم!
لیدا به آتنا پشت کرد و با حرکت لبش گفت:« نمی خندید؟»
آرمین گفت:« نع!»
سرانجام با صدای بلند گفت:« دفه بعد باید منم واسه رانندگی تو رودخونه ببرید!»
همین؟ اینقدر راحت؟
پیشنهاد دادم:« چه طوره اصلا با موتور بریم؟»
آرمین هم تایید کرد.
لیدا جیغ زد:« آره!» و بالا پرید.
دیدن خوشحالیش لذتبخش بود!
لیدا:
چون تعداد افراد زیاد بود دور میز جا نمی شدیم ، سفره گذاشتیم.
ناصر و شوهرخاله داشتند بیرون کباب می زدند!
آنا یه سره با گوشیش ور می رفت...
خاله زهرا هم واسه این که آنا کمک نمی کرد هی حرص می خورد. عوضش آتنا واسه خودنمایی هم شده کلی کار کرد...
روی صندلی نشسته بودم و پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم... تو فکر بودم
اصلا به این فکر نمی کردم که این کار ممکنه اشتباه باشه...
این که با دو برادر ناتنی ام رابطه ی خاصی شروع کنم!
به این فکر می کردم که اگه مامان بفهمه همه چیو به هم می ریزه!...
یعنی ناصر می ذاره مامانم چیزی بفهمه؟
از همه اینا بد تر... من باید واسه ملیکا نگران باشم.
اون خیلی تیزه و زود همه چیو می فهمه!
می فهمه رابطه من با آرمان و آرمین فرا تر از یه رابطه معمولیه!
اگه به احسان چیزی بگه اون خیلی ناراحت می شه!
من می دونم احسان از من خوشش میاد ولی هیچ وقت بهش رو نشون ندادم که بخواد باهام دوست باشه!... فقط در حد یه برادر... نه دوست پسر!
چقدر دلم می خواد بدونم چه اتفاقاتی تو آینده می افته...!
دلم واسه دوستام تنگ شده...
نفس عمیقی می کشم!
همه سر سفره نشسته اند، تنها جای خالی بین مامان و هادی...
کنار هادی و روبه رو آرمین می شینم!
اخم عمیقی رو پیشونیش می شینه!
بهم نگاه می کنه. لبخند می زنم و شونه مو بالا می اندازم!
به هادی نگاه می کنه... تصور می کنم الان گرگینه خاکستری آرمین هادی رو تیکه تیکه می کنه!
ریز می خندم! دستمو رو زانوی هادی می ذارم:« هادی اون دیسو می دی بهم!؟»
نگاه آرمان رو دستم ثابت می مونه!
آروم می کشمش عقب... لبامو گاز می گیرم!
در طول شام آرمان و آرمین حرکت های هادی رو زیر نظر دارند...
این کارشون بیشتر از این که اعصاب خورد کن باشه بامزه است!
...
آخر شب مامان به خاله زهرا می گه که قراره ما فردا بریم... و تعارفات بیهوده...
ناصر صدام می کند.
« بله؟»
« لیدا فردا صبح راه می افتیم... الان آماده شو و وسایلتو جمع کن!»
« چرا اینقدر زود بر می گردیم؟»
« آرمان مگه نگفت بهت؟... نگفت چی کار کرده؟»
نگران شدم:« نه... چی کار کرده؟»
ناصر کلافه گفت:« برو ازشون بپرس... اما لیدا... نذار اونا چیزی رو ازت پنهون کنند... ممکنه با این کارا شون به خودشون یا تو صدمه بزنن... فقط اونا از تو محافظت نمی کنند تو هم محافظ اونایی!»
سرمو با شگفتی تکون می دم!
به سمت اتاق اونا روونه می شم!
هادی هم پشت سرم میاد... دلم می خواست از اتاق بیرونش کنم اما خیلی ضایع بود...!
به هادی توجه نکردم...
از آرمان پرسیدم:« موضوع چیه؟ چی رو به من نگفتین؟»
آرمان جواب داد:«لیدا من همه چیو گفتم....!»
دستمو جلوی دهنش گذاشتم و گفتم:« همین حالا بگو... وگرنه کاری می کنم که همه پشیمون شن!»
تهدیدم می گیره!
آرمین گفت:« اونی که تو جنگل بود رو یادته؟»
منظورش گرگه بود....
مگه می شه یادم بره؟
آرمان گفت:« آلفاشونو کشتم!»
دهنم باز موند!
بعد از چند دقیقه پرسیدم:« ا...ون... آدم!؟»
آرمان به هادی اشاره کرد ، یعنی یواش!
گفت:« برای امنیت تو... خونریزی تو منطقه اونا بود... اگه نمی کشتم کشته می شدم!»
اون گرگ...(!) نه... آدم اصلا واسم مهم نبود...!
فقط این که الان آرمان رو دارم واسم مهمه...
همه حالشون خوبه آرمین... آرمان... و... خودم!
لبخندی از روی شادی زدم...
...
توی خطوط جنگلی راه بودیم...
به بیرون چشم دوختم...
مامان با ناصر صحبت می کنه و به بیرون توجهی نداره...
حرکت محسوسی بین درختا می بینم.
هیکل حیوونی پدیدار می شه!
زوزه وحشیانه ای می کشه!
نفسم رو حبس می کنم!
از شدت ترس بازوی آرمین رو چنگ می زنم!
آرمان زمزمه می کنه:« بتاشون...!»
تک چشم براق گرگ رو از اینجا می بینم... به من دوخته شده... قصد جان من رو داره...
لیدا:
روز اول مدرسه اس...
دیر کردم.
مطمئنم چند ماهی طول می کشه تا من گوشه کنار این مدرسه درندشت رو یاد بگیرم.
جلوی در دفتر وایسادم.
ناصر من رو رسونده و الان داره با مدیر مدرسه صحبت می کنه.
مدیر دوباره قوانین مدرسه رو برای اون می گه تا اونم به من گوشزد کنه!
تو این چند روز اعصاب افراد خونواده خورد تر از اون بوده که به فکر مدرسه من باشند...
ناصر وانمود می کنه کاراش توی شرکت گره خورده اما در اصل داره سعی می کنه میون گروه ما و اون گروه شمالی که یکی از افرادش به من حمله کرده بود و آرمین عضوی ازشون رو زخمی کرده بود و آرمان آلفاشونو کشته بود صلح برقرار کنه!!!
زهی خیال باطل!
مامان خیلی گرفتار بود... حال مامانجون دوباره بد شده بود و چند مدتی اومده بود پیش ما تا ازش مراقبت کنیم.
آرمین و آرمان که کلا مشغول بودند و وقتی نداشتند که با من بگذرونند.
اونا باید اعضای گروهشون رو آموزش می دادند.
3 نفر جدید!
اوضاع بین اونا و حامد هم به هم ریخته بود... چند شب پیش حسین زخمی شده بود!
تو این چند روز خیلی افسرده شده بودم.
ملیکا نمی تونست باهام حرف بزنه... خیلی سرش شلوغ بود... مامانش مریض شده بود!
در هر حال وقتی هم که تلفنی صحبت می کردیم افسردگی هر دومون شدت می گرفت...
تو این چند روز آخر خیلی حالم بد شده بود.
نمی تونستم هیچ کاری تو خونه بکنم.
از همه کناره می گرفتم.
تو اتاقم می شستم... یا آهنگ گوش می دادم... یا نقاشی می کشیدم و یا کتاب های درسی مو می خوندم.
مامان فکر می کرد مشکلی که قرار بود بعد از ازدواجش بروز کنه الان داره خودشو نشون می ده!
اما مشکل من ازدواج مامان نبود... تازه از این ازدواج خیلی هم خوشحال ام.
چون اگه ازدواج نمی کرد من هیچ وقت آرمان و آرمین رو پیدا نمی کردم.
تا همین امروز ما هیچ وقتی واسه تنها بودن و نشونه گذاری روی بدن من پیدا نکردیم!
حس می کردم توجه اونا به من کم شده و این عامل افسردگیم بود...
به گوشه ی یکی از موزاییک های کف مدرسه چشم دوخته بودم که دستی رو روی شونه ام حس کردم.
سرم رو بالا آوردم.
ناصر با لبخند خسته ای گفت:« لیدا... بعد از مدرسه یکی از بچه ها میاد دنبالت... مواظب باش... باشه؟»
سرمو تکون دادم.
انتظار داشتم الان بره اما نرفت.
به سیاهی زیر چشمم دست کشید و گفت:« لیدا... سعی کن خوشحال باشی... می دونی چقدر حال و هوای اونا به تو مربوطه؟»
همه چیز اونا به من ربط داره... اه!
پس چرا هیچ کس نمی گه حال و هوای من به اونا وابسته است؟
اعصابم خورد شد!
قطره اشکی از چشمم پایین غلتید.
ناصر پاکش کرد و گفت:« همه چی درست می شه!»
فقط گفتم:« خدافظ!»
سرشو تکون داد و رفت.
یه خانم جوون اومد و منو به سمت کلاسم راهنمایی کرد.
کلاس ته راهرو بود.
گفت:« سال تحصیلی خوبی داشته باشی... این کلاسته!» و ازم دور شد.
به در کلاس نگاه کردم. روی تابلوی طلایی کنار در نوشته بود:« سوم A»
از این مدرسه غیرانتفاهی متنفرم!
قبل از این که وارد کلاس بشم موهامو توی صورتم ریختم و کلاه سویشرتم رو روی سرم کشیدم تا صورتمو بپوشونه!
چرا تو این روز گرم... اول مهر سویشرت پوشیدم؟
چون از وقتی نگاه های گرم آرمان یا آرمین بهم نمی تابه احساس سرما می کنم!
به در کوبیدم و وارد کلاس شدم!
به دیوار سرد کلاس تکیه داده بودم.
بغل دستیم دختر حرافیه که قدش یه کم ازم کوتاه تره.
قیافه سبزه ی بامزه ای داره.
امروز چند بار اسمشو شنیدم اما الان یادم نیست...
داشت با جلویی هامون حرف می زد.
تو بحثشون شرکت نمی کردم.
فقط زمانی که حس می کردم دارند بهم نگاه می کنند لبخند می زدم!
تو فکر بودم... تو فکر آرمان و آرمین...
یعنی اونا هم تو فکر من بودند؟
دختر جلوییم کاملا برگشت طرفم و گفت:« لیدا...؟»
سرمو بالا آوردم:« بله؟»
« به چی اینجوری فکر می کنی... چرا باهامون حرف نمی زنی؟»
دستپاچه گفتم:«آخه... گوش نمی کردم... تو فکر بودم... ببخشید.... درمورد چی حرف می زدید؟»
بقل دستیم گفت:« حواست پرته ها!... خب بیاید در مورد خونواده هامون حرف بزنیم تا بیشتر آشنا شیم!»
دختر دیگه ای گفت:« خوبه!»
سرمو پایین انداختم... در مورد خونواده ام چی بگم؟
بغل دستیم گفت:« سارا... اول تو بگو!»
سارا دختری که جلوم نشسته بود گفت:« شما بپرسید... من می گم!»
بهش نگاه کردم...
خیلی لاغر بود. استخون های گونه اش بیرون زده بود و لب های بزرگ و قلوه ای داشت.
پوستش برنز بود و مو های فر یه دست داشت.
چشمای درشتش سیاه بود...
زیباترین عضو صورتش چشماش بود.
چند بار اسمشو تکرار کردم تا اونو یاد بگیرم... گرچه فکر نمی کردم دوستان خوبی بشیم.
به نظر خیلی مغرور می اومد!
بغل دستیم پرسید:« چند تا بچه اید؟»
سارا گفت:« سوال چرند نپرس هانیه... خب معلومه تک فرزندم!»
هانیه پشت چشم نازک کرد و به من نگاه کرد.
نوبت من بود که سوال بپرسم؟
تا گفتم:« سارا...؟»
دختر دیگه_ بغل دستی سارا_ هم گفت:« سارا..؟!»
به هم نگاه کردیم.
لبخند مصنوعی زدم.
هانیه با ذوق گفت:« بذار لیدا بگه!»
سارا هم خیلی سرد گفت:« آره... نازنین... تازه زبونش باز شده!»
دختره پررو!
چه فکری می کنه که اینجوری با من حرف می زنه؟
به قول آرمین می زنم له و پهت می کنم ها!
سوال ساده ای پرسیدم:« خونتون کجاست؟»
لبخند زد:« کوچه مروارید... شما؟»
هانیه گفت:« ما سهند ایم... چندتا کوچه بالا تر از شما... پیاده می رید خونه؟»
نازنین گفت:« من پیاده می رم... ما هم سهندیم!»
هانیه از شدت خوشحالی دستاشو به هم کوبید!
هر سه به من زل زدند...
اه... اسم کوچه مون چی بود؟...
با اخم گفتم:« فکر کنم صدف بود...!»
سارا با تحقیر گفت:« یعنی نمی دونی خونه تون کجاست؟»
فرصت نکردم جوابشو بدم چون زنگ تفریح خورد.
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دوتا دختر قد بلند به سمتم اومدند.
دختری که موی بوری داشت و چشمای تیره اش خیلی خوشگل بود پرسید:« لیدا؟»
« بله!!»
دستشو روی کمرم گذاشت و بلندم کرد.
منو آغوش گرفت و گفت:« من النازم... خواهر الیاس!»
خیلی خوشحال شدم.
« خوشبختم!»
بعد از چند هفته واقعا خوشحال شده بودم!
الناز گفت:« اگه کاری داشتی لیدا جون... من و شمیم هستیم!»
شمیم! دختر قد بلندی که هیکل قوی داشت و آستین هاشو بالا زده بود و پوست سفیدش رو نشون می داد.
چشماش مهربون بود و موهاش پسرونه و خرمایی رنگ بود.
منو بغل کرد و تو گوشم گفت:« لیدا نمی دونی چقدر خوشحال شدم وقتی شنیدم تو هم نشون می شی... نمی دونی تنهایی چقدر سخته!»
پس اونم نشون کسیه!
پرسیدم:« تو نشون کی؟»
با غرور گفت:« پوریا!»
با نگرانی پرسیدم:« نشون بودن خیلی سخته؟»
بلند و با خنده گفت:« بهترین چیز تو دنیاست...!»
حرفشو باور کردم.
در طول زنگ تفریح با اونا صحبت کردم...
گفتم که خیلی ناراحتم و حس می کنم اونا دیگه بهم توجه نمی کنند و دوستم ندارند.
شمیم بهم گفته بود:« نه!... لیدا اونا انتخابشونو کردن... این یعنی این که تو تنها ... واسشون مهمی... اونقدر مهم که بدون تو نمی تونن زندگی کنند. لیدا علاقه اونا ممکنه زیاد بشه اما امکان نداره کم بشه!»
***
منتظرم زنگ بخوره و برم خونه.
به حرف های الناز و شمیم فکر می کنم.
الناز گفته بود این چند روز همه اونا خیلی مشغول بودند.
زمان زیادی رو واسه نگهبانی می گذروندن.
همه شون خسته اند.
الیاس بهش گفته بود آلفا ها از همه داغون ترند!
من با اونا چی کار کرده بودم؟ عذاب وجدان گرفتم.
داشتیم از مدرسه بیرون می اومدیم.
هانیه گفت:« لیدا با ما میای دیگه؟»
به اطراف نگاه کردم.هیچ شخص آشنایی نمی دیدم!
گفتم:« آره!»
4 تایی راه افتادیم. هنوز سر خیابون نرسیده بودیم که لندکروز مشکی ناصر رو دیدم.
یه لحظه وایسادم و به ماشین نگاه کردم.
بچه ها مسیر نگاهمو دنبال کردند.
سارا پرسید:« اومدن دنبالت؟»
قبل از این که جواب بدم آرمین از ماشین پیاده شد.
شلوار 6 جیب مشکی با تی شرت مشکی ساده پوشیده بود.
یه لحظه فکر کردم آرمینم چقدر خوشتیپه!...
به من و بعد به دوستام سلام کرد..
سرمو تکون دادم.
دوستام با تعجب جواب دادند... فقط سارا یه کم عقب رفت و تقریبا پشت نازنین قایم شد!
آرمین پرسید:« آبجی کوچیکه... کیفتو نمی دی؟» و کوله مو گرفت.
جلوی ماشین نشستم.
تا آرمین نشست پرسیدم:« قراره از این به بعد به من بگی آبجی کوچیکه؟»
با لبخند گفت:« جلو دوستات گفتم... فکر کردم اگه جلوشون بگم لیدا جان، عشقم، خوشگله... خانمی ... از حالا عصبانی تر شی و بگیری بزنیمون!»
خنده ام گرفت.
از ته دل می خندیدم و خوشحال بودم.
وارد پارکینگ شدیم.
آرمین گفت:« لیدا دلم واست یه ذره شده بود... همیشه بخند... باشه؟»
لبامو جمع کردم« وقتی شما نمی خندید من چه جوری بخندم؟»
« تو نمی خندیدی... برا همین ما نمی خندیدیم!»
خیلی آروم گفتم:« شما هم باید روحیه منو تغییر بدید.»
تا جمله ام تموم شد یکی در ماشین رو باز کرد.
برگشتم تا ببینم کی بوده.
اما یه دفه دستای آرمان دو طرف صورتم قرار گرفت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد.
لباشو روی لبام گذاشت و منو ب*و*س*ی*د...
دست هاشو پایین آورد و منو از ماشین بیرون کشید...
وقتی لبامو رها کرد نگران گفتم:« آرمان... مامان می بینه!»
آرمین دستمو گرفت و گفت:« اگه خونه باشه می بینه!»
آرمان کوله مو برداشت و سه تایی رفتیم سمت خونه.
نامه مامانو روی یخچال دیدم:« لیدا جان... مامانجونو بردم دکتر. تا ساعت 6 برمی گردیم. غذاتو گذاشتم یخچال گرم کن و بخور!»
ساعت 6؟
الان 12:30!
دوست ندارم به احتمالات موجود درمورد تنها بودن با آرمین و آرمان فکر کنم!
مقنعه مو در میارم و با مانتوم می ندازمش رو صندلی.
الان یه بلوز آستین کوتاه سبز با شلوار سرمه ای مدرسه تنمه... چه تیپ ضایعی...!
دست و صورتمو توی ظرفشویی شستم.
وقتی برگشتم تا غذا رو گرم کنم دیدم هر دوشون رو صندلی نشستند و بهم زل زدند.
لبخندی زدم و غذا رو گذاشتم تا گرم شه.
وقتی داشتم عدس پلو رو واسشون می ریختم.
آرمان با لبخند نگاهم می کرد و آرمین به صندلی تکیه داده بود و لبشو می گزید.
استرس عجیبی گرفتم. نتونستم غذامو کامل بخورم.
ظرفو توی ظرفشویی گذاشتم و لباس هامو برداشتم و به سمت اتاقم دویدم. درو بستم و شلوار مدرسه مو در آوردم... شلوار ورزشی مو پوشیدم.
بلوزمو درآوردم... صدای پاشونو شنیدم که داشتند می اومدن بالا!
هول شدم و پیراهن یقه داری رو که می خواستم بپوشم دور خودم پیچیدم!
آرمان بدون در زدن در رو باز کرد.
هنوز دکمه های پیرهن رو نبسته بودم... دوتایی شون بهم زل زدند...
به سمتشون دویدم تا بیرونشون کنم...
آرمین اومد جلو، دستمو روی شکمش گذاشتم تا عقب هلش بدم اما اون منو تو آغوشش فشرد.
آرمان گفت:« اومده بودیم ازت بپرسیم که می ذاری الان نشونه گذاریت کنیم؟»
رومو به سمتش برگردوندم:« الان؟»
آرمین که حالا پشت سرم وایساده بود تو گوشم گفت:« آره!»
سرخ شدم.
آرمان پرسید:« میشه؟»
با شک گفتم:« نمی دونم!»
آرمین گفت:« بگو آره! هم خودتو راحت کن هم مارو!»
کمی فکر کردم... این کار اشتباه نیس؟
صدایی تو ذهنم گفت:« نـــــه... تو باید این کارو بکنی!»
بیشتر فکر نکردم... زمزمه کردم :« آره...!»
میون آغوش های حامی هام فشرده می شم... بین بدن های سفت و قوی شون!
گرما توی وجودم رخنه می کنه... خودمو به بوسه های اونا می سپارم...
ل*ذ*ت*ی وصف ناپذیر منو در برمی گیره!...
رمان:
لباس های لیدا رو تنش کردیم و گذاشتیم راحت بخوابه...
از حال رفته بود...!
آرمین رفتهب ود به اعضای جدید گروه سر بزنه و آموزش هارو کامل کنه.
مسیح 17 ساله بود اما سجاد 15 و سینا 13 سالش بود.
سجاد و سینا هم برادر های بدشانسی مثل من و آرمین بودند.
خوش شانسی شون این بود که دوقلو نیستند و بد شانسی شون این بود که کم سن و سالند و کنترلشون خیلی سخته و زیاد تنبیه می شند!
بالای سر لیدا نشسته ام. 2 ساعتی می شه که خوابیده...
ساعت تقریبا 6 شده .
تو این 2 ساعت حتی تکون هم نخورده... فقط نفس های منظمش خیالم رو راحت می کرد که هنوز زنده است!!!!
واقعا نگرانش بودم.
شاید اونقدر خسته شده که بی هوش بشه!
امیدوارم قبل از اومدن زهره چشماشو باز کنه...
5 دقیقه گذشت...
به پهلو و رو به من خوابید. از روی صندلی بلند شدم و روبه رو ش روی زمین نشستم.
اخم کرده بود.
چشماشو جمع کرد و با صدای گرفته ای گفت:«آخ...!» و چشماشو باز کرد.
آبی چشماش زیبا تر از همیشه بود.
آروم روی تخت نشست و دستشو روی سینه اش ... جایی که نشونه گذاری شده بود کشید.
اشک تو چشماش جمع شد.
نگران شدم:« لیدا چی شده؟»
فقط گفت:« درد می کنه!»
گفتم:« بذار ببینمش!»
جواب داد:« نه... نمی خواد... می شه ... میشه یه لحظه تنهام بذاری؟»
نگران نگاهش کردم:« لیدا حالت خوبه؟»
با لبخند گفت:« آره... فقط چند دقیقه!» و لباشو به گونه ام مالید... یعنی منو بوسیده!
دلواپس تو اتاق تنهاش گذاشتم!
پشت در اتاقش وایساده بودم.
اگه بلایی سرش بیاد چی؟
هر وقت که نبینیمش این حس بهمون دست می ده.
بعد از یه ربع با سسر وضعی مرتب از اتاقش اومد بیرون.
با خیال راحت نفس حبس شده مو بیرون دادم.
شلوار ورزشی سفیدش با تلش ست شده بود و پیراهن آبی روشنش خیلی بهش می اومد.
با تعجب پرسید:« چرا اینجا وایسادی؟»
« منتظرت بودم!»
لبخند زد و از پله ها پایین اومدیم.
روی کاناپه نشستم.
از آشپزخونه پرسید:« شما ظرفا رو شستید؟»
« من که نه! آرمین!»
روی مبل یه نفره نشست . هنوز جا به جا نشده بود که گوشیش زنگ زد!
با تمرکز به حرف هاش گوش دادم.
« سلام ساحل جونم... آره خوبم تو چه طوری؟... عزیزم... تولدت... کی؟... دوهفته دیگه...!؟.... نه میام! به ملیکا هم بگم؟... باش... بای!»
شماره گرفتن رو شروع کرد:« سلام ملیکا!... اه ببخشید آقا احسان!»
آقا احسان؟ این مرتیکه این وسط چی می گه؟ دستمو مشت کردم تا خشممو کنترل کنم.
« می شه گوشی رو بدید ملیکا؟... بله خوبن سلام می رسونن... می شه؟... نیست؟... پس بهش بگید به من یا ساحل زنگ بزنه... خدافظ!»
با اخم به لیدا نگاه می کردم.
پرسیدم:« لیدا؟...»
حرفمو قطع کرد و گفت:« ساحل منو تولدش دعوت کرد بعد گفت به ملیکا هم بگم چون هرچقدر زنگ می زنه جواب نمی دن! منم زنگ زدم تا بهش بگم بعدم دیدی که احسان برداشت!» و نفس عمیقی کشید.
ابروهامو انداختم بالا!
ساعت 7 ناصر و زهره با مامان بزرگ لیدا اومدند.
ناصر با ماشین ما یعنی هامر نقره ای رفته بود دنبالشون.
مامان بزرگ لیدا پیرزن مهربونی بود که همیشه لبخند می زد.
الان جلوش نشسته بودم و داشتم غذا می خوردم.
گفت:« زهره این دوتا پسرت خیلی اشتهاشون خوبه آدم خوردنشونو می بینه گرسنه می شه!
لبخند زدم.
ناصر تو گوش زهره گفت:«این جوری که اینا سگ دو می زنن باید دوبرابر الان بخورن!»
زهره چشم قره رفت و من هم پرسیدم:« سگ دو می زنیم؟»
یه نکته ای رو یادش رفته بود... ما نمی تونیم سگ دو بزنیم... گرگ دو می زنیم!
با لبخند درست کرد...:« دنبال کارای شرکت اید!»
خندیدم.
وقتی غذامو تموم کردم آروم تو گوش ناصر گفتم:« من می رم ... آرمین خودش میاد. دیشب تو دعوا بتای جنوبی ها صدمه دید کار امروزمون سبکه. می رم کار بچه هارو چک کنم!»
به اتاقم رفتم تا لباس عوض کنم... ناصر خواسته بود گزارش کوتاه از کارامون بهش بدیم که یه وقت تو این موقعیت حساس اشتباهی نکنیم!
وقتی اومدم بیرون دیدم لیدا دست به کمر جلوم وایساده:« کجا می ری؟»
« باید برم کار بچه هارو چک کنم... الان آرمین میاد!»
هوشیارانه پرسید:« امشب که نمی جنگید؟»
اطمینان بخش گفتم:« نه!»
جلو اومد و گفت:«مواظب باش!»
سرمو توی موهاش فرو کردم...:« باشه!»
« به آرمینم بگو زود بیاد!»
به سمت پارک می دویدم.
از دور الیاس و پوریا و رو می دیدم... آرمین هم کنارشون وایساده بود...
هنوز بهشون نرسیده بودم که صدای سینا رو شنیدم:« آرمان... آرمان... صبر کن منم بیام!»
گفتم:«تند تر بدو تا برسی!»
کنار بچه ها ایستادم.
سینا نفس نفس زنان رسید و روی زمین نشست:« خیلی تند می دوی!»
به آرمین گفتم:« برو خونه... منتظره!»
بی هیچ حرفی رفت.
پرسیدم:« پس علی کجاست؟»
امشب ماشین با اون بود!
الیاس زیر لب گفت:« منتظرشیم!»
با اخم به سینا گفتم:« پاشو خودتو جمع کن... اینجا چی کار می کنی؟»
سینا هنوز نفس نفس می زد:« اومدم یه چیزی بگم!»
حرف زدنش مثل بچه های دیگه بود اما احترام خاصی توش حس می شد.
پرسیدم:« چی؟»
ملتمسانه گفت:« آرمان... می شه من با تو بیام تمرین...؟»
الیاس و پوریا مثل بز به سینا نگاه کردند.
پرسیدم:« چرا؟»
جواب داد:« آخه من با آرمین راحت نیستم...!»
پوریا با خنده گفت:« دیوونه... با آرمین بمون... آرمان پدر درمیاره!»
گفتم:« چرا نشه!»
بالاخره علی اومد.
به سمت کوهستان های شمال تهران رفتیم.
جلو نشسته بودم.
سینا پرسید:« قوانین چیه؟»
الیاس گفت:« مگه آرمین بهت نگفته!؟»
« فکر کردم مال این گروه...!»
قبل از این که جمله شو تموم کنه گفتم:« وقتی آلفات باشه هر چی اون گفت... نباشه هر چی بتات گفت!»
داشتیم می دویدیم.
واقعا حس آزادی می کردم...
هنوز 8 تا رو پر نکرده بودیم که سینا نالید:« من خسته شدم!»
بهش پرخاش کردم:« بلند شو سینا وگرنه بد می بینی!»
الیاس رفت نزدیکش تا تشویقش کنه.
علی آروم گفت:« مرض داشتی اومدی این گروه؟»
پوریا بهم گفت:«سخت نگیر آرمان!»
سینا بالاخره بلند شد... 2 کیلو متر دیگه دویدیم... دوباره رو زمین پخش شد...
خودمو بهش رسوندم:«پاشو... وگرنه بلایی سرت میارم که...!»
خودشو جمع و جور کرد و مظلوم گفت:«دیگه نمی تونم! دوبرابر تمرین های قبلیم دویدم!»
بازم خوب کار کرده...
گفتم:« خب... برمی گردیم... الان باید سرگروه باشی... فردا غروبم 16 تا با پوریا می زنی!»
سینا پرسید:«16 کیلو متر؟»
علی گفت:« نه پس... متر...!» و زیر شکم سینا زد تا بلندش کنه!



ادامه دارد ...4fvf
پاسخ
آگهی
#17
عالی بود
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان