امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

*رمان اسرار يك شكنجه گر*

#1
 سال سوم ابتدایی بودم .درست اول انقلاب.زنگ مدرسه رو که میزدن مثل برق از جام بلند میشدم کیف قهوه ای چرمیمو برمیداشتم و میدویدم طرف ساندویچی هوشنگ خان . بار ها شده بود سر همین حرکت ،کتک مفصلی از معلم خورده بودم اما مگه آدم میشدم ؟بازم تا زنگ میخورد ،دست خودم نبود هجوم میبردم به در.
‫اما اونروز خوشبختانه قبل از اینکه زنگ بخوره یه کتک مفصلی از معلمم خورده بودم و میدونستم دیگه کاری باهام نداره . 
‫راستش با بغل دستیم که اسمش محسن بود داشتیم یواشکی به جلوییمون کرم میریختیم و میخندیدیم.یه پوست پرتغالی که توی زنگ تفریح خورده بودیمو با خودموت آورده بودیم تو کلاس ،با ته خودکار بیک فشار میدادیم روش بصورتی که قالبی و گرد وارد لولهءخودکار بشه و بعد با مغز خودکار دو سه سانتیمتر فرو میکردیمش توی لولهءخودکار و بعد دوباره ته خودکارو توی پوست پرتغال فرومیکردیم و با مغز خودکار فشارش میدادیم تو .عین آمپول به جلوی لولهءخودکار بیک که کمی باریک بود فشارش میدادیم .بعد پس کلهءیکیو نشونه میگرفتیم و با یه فشار شلیک میکردیم.
‫وای چه خاصیتی داشت این یه تیکه پوست پرتغال !!!چقدر سرگرممون میکرد.یادمه زمستونا کنار بخاری کلاس میشستیم و پوست پرتغالو با انگشتامون از دوطرف تا میکردیم بطرف آتیش بخاری. انگار اسپری زده باشی ،یهو آتیشی بپا میشد که ذوق مرگمون میکرد .
‫گاهی هم یه تیکشو میذاشتیم روبخاری تا بوش بپیچه و بوی گند عرق و گندی که تو کلاس پیچیده رو از بین ببره . صدای معلم از سر کلاس بلند میشد که:کدوم کره خری باز پوست پرتغال انداخته تو بخاری؟بردارینش خفمون کرد .هی ...هی ...هی... یادش بخیر
‫بله داشتم میگفتم .سرگرم کرم ریختن به جلوییامون بودیم که یهو حس کردم یچیزی چسبید به گوشمو کشیدم بالا 
‫منم با سر کج یه وری از جام بلند شدم گفتم:آی‌‌آی آی آی خانوم ببخشین غلط کردم . 
‫یه پس گردنی زد بهم و بردم جلوی تخته و با دوتا دستش دوتا گوشمو گرفت و با حسی توأم با نفرت و لذت گفت:میخوام روغن چراغشو در بیارم . نوک پاهام ایستاده بودم و حس میکردم گوشام چنان داره پیچیده میشه که بزودی کنه میشه .یهو ولم کرد و با چوب شروع کرد تا دم نیمکت و پشت میزم بدرقه کردن . 
‫چشمم افتاد به محسن که از وحشت چساش داشت از کاسه درمیومد.ناخودآگاه خندم گرفت آخه محسن وقتی میترسید موهای سرش سیخ میشد ،انگاری که برق گرفته باشدش . دهنشم واز میموند بطوری که میشد یه سیب لبنانی توش چپوند .ناخودآگاه زدم زیر خنده که یهو حس کردم انگار یکی داره با کلَّم طبل میزنه .
‫خانوم معلم باتمام حرص و نفرت داشت تو سرو کلم میکوبید وفحش میداد .انقدرزد تا خسته شد .نمیدونم خانومی به این جوونی و ظریفی چطور انقدر دستش سنگین بود!!!؟؟؟ شاید هم من زیادی کوچیک بودم که فکر میکردم دستش سنگینه . 
‫همونجور که یقهءمن تو دستش بود به محسن گفت :گمشو برو جلو تخته وایسا . محسن که زیر لب میگفت غلط کردم خانوم ببخشید ،یواش یواش رفت دم تخته ایستاد . 
‫خانوم معلم هم منو هل داد رو نیمکت وبا نفرت گفت .برو گووووومممم شووووو.‫یادش بخیر این جملهء ،برو گوووومممم شووو رو با چه لذتی تو زنگ تفریح بهم میگفتیم و میخندیدیم .
‫خلاصه محسن هم یه کتکی خورد و امد نشست سرجاش . البته اونجور که من خوردم ،محسن کتک نخورد چون هم خودش هرچی خانوم معلم میگفت چشم چشم میکرد و هم خانوم معلم از بس منو زده بود خسته شده بود .
بگذریم،‫خلاصه تازنگو زدن من پریدم بیرون از کلاس .آخ که چه حالی میداد ،تواون سوز و سرما گوشام که بوسیلهءخانوم معلم ۳۶۰ درجه پیچیده شده بود عین بخاری داغم میکرد و عین قلب میزد . 
‫عشقم این بود که توراه بین خونه و مدرسه یا ساندویچی هوشنگ خان برم یا اگه پول زیادی نداشتم پیراشکی بخرم . 
‫خوشبختانه اونروز یه پنج تومنی تو جیبم بود .دویدم تا دم ساندویچی هوشنگ خان و از پله ها رفتم بالا ،هوشنگ خان خودش پشت دخل بود با نگاهی مشتاق و دهنی پر از آب گفتم یه ساندویچ سوسیس با آب .
‫بعد رفتم پشت میز و روی صندلی نشستم و با اشتیاق به دیس سالادالویه و مرغ و مغز و شیشه های نوشابه که توی ویترین یخچال بود خیره شدم . هوشنگ خان گفت:خیارشور بذارم؟
‫همونطور که محو تماشای ویترین وغذاهای توش بودم بیخیال گفتم:بله .بعد یهو گفتم:نه نه نه نمیخوام .
‫بابیحوصلگی گفت:آخر بذارم یا نه؟
‫گفتم نه مرسی .خیارشورای ساندویچی ها عین بادمجون شل و ول یا اسفنجی پر از آب نمک بود که گند میزد به ساندویچ . حتی گوجه هاشونم گاهی مونده و خراب بود .
بعد از مدت کمی هوشنگ خان ‫با بیحوصلگی و خستگی اومد وپیش دستی که توش ساندویچ بود رو گذاشت جلوم رو میزو گفت:لیوان دم شیر آبه .بردار بعدشم شیر آبو ببند . 
‫عین بچه مودبا با ترس گفتم :چشم
‫هله هوله های دوران مدرسه هم عالمی داشت .الان که یادش میفتم باخودم میگم :ما چجوری زنده موندیم؟
‫لواشکایی که روش مگس قدم میزد ،آلوچه هایی که با پلاستیک کثیف بسته بندی شده بود ،برنجک،گندم بو داده ،آبنباتی که دکه ای با دست دماقیش بهمون میداد ، آبنبات رنگ وارنگی که اندازهء مداد بود و میذاشتیم لای دستمون و سرشو میذاشتیم تو دهنمون و مثل انسانهای اولیه که با چرخوندن چوب میخواستن آتش درست کنن ،مدام بین دستمو میچرخوندیمشون و یه عالمه آت و آشغالیکه هرکدومشو الان بخورم باید سه هفته تو بیمارستان بستری بشم .
‫ساندویچم داشت تموم میشد ،احساس کردم در ساندویچ فروشی باز شد ،سرمو آوردم بالا دیدم یه پسری هم سن و سال خودم،۹−۱۰ ساله باکت و شلوار کهنه ای که به تنش زار میزد ،دست یه دختر بچهءهفت سالهء کوچولویی رو گرفته و داره میاد تو . 
‫یجور قیافهءمردونه ای بخودش گرفته بود که انگار چهل سالشه .با صدایی محکم که سعی میکرد کلفت جلوه بدش سلام کرد ،اما هوشنگ خان اصلا محل نذاشت.
‫دوباره بلندتر گفت؟سلام آقا .
‫هوشنگ خان باحالتی عصبی جواب داد :سلام ،سلام ،چی میخوای؟
‫پسر همونجور که دست خواهرش تو دستش بود اومد پشت ویترین یخچال . چشمای دختر کوچولو از اشتیاق گرد شده بود و کل یخچالو با نگاهی هوس انگیز برانداز میکرد . 
‫پسر از هوشنگ خان پرسید :سوسیس چنده؟
‫هوشنگ خان گفت:۵ تومن .
‫پسر باز پرسید:نصفش چنده ؟
هوشنگ خان ‫باتشر جواب داد:نصفه نمیفروشیم 
تودلم گفتم :دروغ میگه ها ،همه میفروشن خودشم میفروشه ها. ۲۵زاره‫
‫پسر دستشو کرد تو جیبش و سکهءدوتومنی رو دراورد و گفت:با دوتومن چی میدید؟
‫هوشنگ خان بلند گفت:کوفت ،کوفت میدیم .
‫از جام بلند شدم ،میدونستم هوشنگ خان عصبانیه امکان داره سر منم داد بزنه 
‫پسر بچه که انگار به غرورش بر خورده بود دست خواهرشو کشید و گفت :بیا بریم اینجا چیز خوبی نداره .
‫هوشنگ خان از جاش بلند شد و پیشبند کثیفی که دور شکم گندش بسته بودو باز کرد و گفت:چیز خوب داریم ،تو پولشو نداری .بعد دست کرد تو یخچال و یه همبرگر برداشت و انداخت روی اجاق و گفت :الانم یه همبرگر میخورم کیف میکنم .
‫بعد بالبخندی که میشد نفرتو توش دید به پسر بچه خیره شد و گفت ،بروبیرون بچه وقت نگیر 
‫پسر کتشو صاف کرد و باز دست خواهر کوچولوشو کشید وبه هوشنگ خان با غرورگفت:خودمون داشتیم میرفتیم ،اینجا هم بدرد نمیخوره
‫هوشنگ خان با لحنی خشن و لاتی گفت:برو بینیم بابا برو نون بربری بخر بیشتر بدردت میخوره 
‫دختر بچه که تا اون لحظه ساکت بود با اخم گفت:شیکمشو .بعد هردو از در رفتن بیرون
‫هوشنگ خان که شاکی شده بود زیر لب گفت:حرومزاده های ولد زنای گشنه گدا 
‫بعد یهو بمن گفت:واسه چی منو بروبر نگاه میکنی؟خوردی ،برو دیگه
‫بدون اینکه چیزی بگم سریع از در اومدم بیرون .
‫دیدم پسره دم پله ها ایستاده و داره بند کفش کتونیه کهنهء خواهرشو میبنده و مثل مردای بزرگ میگه :این آشغالا که خوردن نداره ،پاتو کج نکن ،بذا اینجا ،آره بیا واست بیسکویت بخرم ،بهتره ،انقدر با این کفشات تو گل نرو ،خراب میشه ها .
‫دخترک میگفت باشه اما با تمام وجود داشت بویی که از ساندویچی میومدو استشمام میکرد . چشماش یه رنگی بود.چه رنگی؟نمیدونم ،نمیتونم وصفش کنم ،خیلی زیبا بود .حواسش به ساندویچی بود و انگار چیزدیگه ای رو نمیدید چهره ای کوچک ،اندامی کوچک و صدایی خیلی ظریف داشت . 
‫نمیدونم چرا ولی خودبخود ایستاده بودم و محو تماشاشون شده بودم . 
‫پسر از جاش بلند شد ،یهو چشمش بمن خورد و با تحکم گفت:کاری داشتید؟
‫جواب ندادم و راهمو کشیدمو رفتم 

 آخ که آدم قتی سالها از سنش میگذره و به گذشته نگاه میکنه ،غرور بچگیش به نظرمضحک و خنده دار میاد .


اون چیزایی که یه زمانی مهم بود و حکم حیثیتی داشت امروز مایهءخندس . یادمه اونروز که زنگ آخر مدرسه خورد هم همین حالت غرور و مردونگیو داشتم . قیافهءآدمای عصبانیو بخودم گرفته بودم .


البته واقعاًهم عصبانی بودم .بعد از اینکه در سه زنگ متوالی اون هم ۳ بار از معلمم به جرم انجام ندادن تکالیف کتک خوردم و دراول زنگ هم هرچی چشم انداختم سعیدو ندیدم با خودم عهد بستم که اگه دیدمش محل سگش هم نذارم.


یادمه وقتی خانوم ذاکری معلمم زنگ اول گفت :تکلیفاتونو بذارید رو میز انگار که تو قلبم داشتن طبل میزدن .نفسم از ترس بند اومده بود .


خانوم ذاکری از میز اول شروع کرد .دفترنفر اولو ورق زد و گفت:خطتو درست کن این چیه دیگه؟بذاریش تو آفتاب راه میره .


تودلم آرزو کردم کاش به من اینو میگفت ،حاضربودم سرزنششو بشنوم اما کتک نخورم .


نفردوم دفترشو داد ، شروع کرد به ورق زدن و باز با عصبانیت گفت :توهم که خرچنگ قورباغه نوشتی ،دفعهءبعد مثل آدم ننویسی سیاه و کبودت میکنما .دفترو پرت کرد رو سرش


قلبم تندتروتندتر میزد ،عجب سکوتی تو کلاس حکمفرمابود کسی جیکش درنمیومد .انگار همه حس کرده بودن که خانوم معلم انروز دنبال بهانه میگرده تا یکیو نفله کنه .اما شکارش کی بود؟هیچکس نمیدونست جز من فلک زده


دفتر نفرسومو گرفت تا بازش کرد محکم کوبوند تو سرش و جیغ بنفشی کشید که:خاک تو اون سرتون کنن این چه دست خطیه ؟کی میخواین آدم بشین گوساله ها .


گوش پسررو گرفت و پیچوند و ادامه داد:دفعه بعد مثل آدم مینویسی فهمیدی؟


نمیدونم چی شد که عین برق گرفته ها از جام پریدم و گفتم :اجازه خانوم میشه بریم دستشویی؟


جیغ زد که:بتمرگ سرجات ،هنوزنیومده عین بچه کودکستانیا جیشش گرفته .


عین گنجیشک که رو هوا تیر میخوره ترپ افتادم سرجام و با وحشت بهش خیره شدم .


رفت سراغ میز بعدی . دفتر شاگردو نگاه کرد و یه امضاکرد و با قیافهء اخمالو دفتر بغل دستیشو گرفت ،بازش کرد و یهو رفت طرف تخته و چوب یه متریشو آورد و گفت :دستتو بیار بالا ،پسره گفت چراخانوم؟


جیغ زد و گفت:‌احمق واسه من تکلیفتو جا میندازی فکر میکنی نمیفهمم دستتو بیار بالا .


هر ضربه ای که به دست پسره میزد انگار یه تیر تو قلب من میزدن از وحشت داشتم میمردم . به پسره گفت:پوستت کلفت شده نه؟ پشت دستتو بیار .چندتا با لبه چوب زد پشت دستش بطوری که پسره از حال داشت میرفت.


دیگه داشت چشام سیایی میرفت دوباره بالرز پاشدم انگشتمو آوردم بالا وگفتم:اجازه خانوم .حالمون بده داریم بالا میاریم میشه بریم بیرون دستشویی؟


چوبو آهسته مدام زد کف دستش و اومد طرفم و به چشام خیره شد .عین جوجه ماشینی که ثانیه ای قبل از مرگش جلوی عقاب ایستاده باشه با نگاهی ملتمسانه به چشماش نگاه کردم


گفت تکلیفتو بده بعد برو. سرمو انداختم پایین . چوبی که دستش بود رو گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا .


انگار شکارشو پیدا کرده بود .چشاش برق میزد ،لبخندی نفرت انگیز روی لباش نقش بست و گفت:ننوشتی؟؟


با تته پته گفتم:خانوم ،خانوم بخدا


دیگه نفهمیدم چی شد ،فقط متعجبم چطوری اون چوب رو تنم نشکست . هرجایی که دید باچوبش کوبوند روش .


فرستادم گوشه کلاس و گفت رو به دیوار یه پاتو بیار بالا .از همون روز تا الان هروقت یکی میگه روم به دیوار من یاد دیوار کلاسمون میفتم .


خلاصه تکلیف تک تک بچه هارو دید و دوسه تا دیگه رو هم بجرم بد خطی و جا انداختن باچوب زد و اومد شروع کرد به درس دادن . من هم همچنان رو به دیوار یه لنگه پا ایستاده بودم و جای ضربه های چوب که خنکیشو به سوزش میداد نالمو دراورده بود .


قدم میزد و درس میداد و هراز چندگاهی میومد کنار من و با چوبش میزد رو کمرم و میگفت:درست وایسا الدنگ ،پاتو بیار بالاتر تا نشکستمش


زنگ اول خورد به همه گفت برن اما منو گفت همونجور بایستم


بعداز رفتنش از کلاس پامو آوردم پایین ،روی زمین نشستم و پاهام که تقریباً کرخت شده بودو مالوندم


همه جام میسوخت .زمان خیلی سریع گذشت زنگ دوم ریاضی داشتیم .سریع ،قبل از اینکه کسی بیاد تو رو به دیوار ایستادمهرکی رد میشد یه متلکی مینداخت و منم زیر لب بهشون فحش میدادم . خانوم معلم اومد تو .چند دقیقه ای نگذشت که اومد پشتم و پرسید .تکلیف ریاضیتم ننوشتی؟


گفتم :خانوم ...بخدا....بخدا ..


دوبامبی زد تو سرم و گفت:خفه شو خاک تو سرت . بعد رفت و مثل زنگ اول همه تکلیفارو خط زد و باز تا از کنارم رد میشد باچوبش میزد پشتمو میگفت :درست وایسا کره خر .


پام سر شده بود ولی جرأت پایین آوردنشو نداشتم .باخودم گفتم اگه نوشته های روی دیوارو بخونم وقتم زودتر میگذره.شروع کردم به نگاه کردن دیوار


دیوار گچی نم کرفته که ده بار رنگ روی رنگ زده بودن و ده بار رنگا کنده شده بود با جای مشت بچه هایی که علاقه داشتن روی دیوار نرم مرطوب جای مشتشون بمونه . نوشته ها و نقاشیهای خرچنگ قورباغه ای روی دیوار پر بود اما من زوم کرده بودم روی شعری که نصفه نیمه روی دیوار نوشته شده بود و درست روبروی چشمم بود .که یهو حس کردم یه تیکه گچ خورد تو سرم و جیغ بلند معلمو شنیدم که گفت:مگه کری ،چرا جواب نمیدی؟


از خدا خواسته سریع برگشتم و گفتم:بله خانوم؟که یهو افتادم زمین و صدای هر هر بچه ها بلندشد


پام سر شده بود و وقتی گذاشتمش زمین افتادم .


خانوم ذاکری معلم گفت اینو که الان درس دادم حلش کن .


با پایی لنگون رفتم دم تخته و هرچی معلم گفت بر وبر نگاهش کردم ،آخه اصلا حواسم بهش نبود .


باز لبخند نفرت انگیزی رو لبش نشست و گفت:گوش نکردی به درس نه؟تا اومدم بگم خانوم...بخدا ،حس کردم عین توپ بسکتبال دارم میخورم زمین و بلند میشم . هنوزم موندم که با اون هیکل نحیفش چه زوری داشت که منو عین رخت میچلوند .


همونطور که کتکم میزد به نفس نفس افتاد و شروع کرد ،همزمان با زدن من بهم فحش دادن .اول توله سگ و تخم جن بعد یواش یواش شد :بیشرف من بیخاصیتم؟من بی کس وکارم؟


علاوه بر درد تعجب هم کردم .گفتم خانوم ما کی گفتیم شما بی کس و ....آآآآی


ادامه داد ،اگه خواهر دهاتیت تا آرنجش النگو میندازه و جلو من چسی میاد ....


دیگه داشتم میمردم با فریاد و گریه گفتم خانوم بخدا ما اصلا خواهرنداریم که النگو بندازه


یهو ایستاد بهم خیره شد و گفت :برو گمشو بشین سرجات


نالون و گریون رفتم تمرگیدم سر جام .زنگ دوم دیگه احتیاجی نبود بهم بگه بمونم تو کلاس چون خودم یه گوشه عین جسد افتاده بودم .


زنگ دوم هم سریع گذشت و همه اومدن تو .مرتضی که بغلدستم مینشست به علامت دلسوزی دستشو گذاشت روی کتفم که نوازشم کنه اما با عربده من که ناشی از درد کتفم بود دستشو کشید عقب و آهسته گفت:اگه تکلیف هندسه رو هم ننوشتی خودت برو دم در روی یه پات وایسا که دوباره نزنت .


با ناله از جام پاشدم و رفتم دم در و تا صدای قدم خانوم معلمو شنیدم یه پامو بردم بالا


خانوم ذاکری وارد شد و اصلا بمن توجهی نکرد و یه راس رفت سر درس دادن . عجیب بود .از هیچکس تکلیف نخواست .


دوباره شروع کردم به خوندن نوشته های روی دیوار یه چیزی نوشته شده بود که نمیتونستم درست بخونم و مدام کلنجار میرفتم تا بفهمم اون نوشته چیه. انگار بر اثر کنده شدن گچ دیوار قسمتهایی از نوشته کنده شده بود


....به چشت....م به ابروت .......کی میپید روت . هرچی فکر کردم جای خالی کلماتو نمیتونستم با واژه ای پر کنم یهو متوجه شدم که کنار شعر نقاشی یه الاغ کشیده شده و ......


با توام ....تو که تکلیفتو نوشتی پس چرا نگفتی؟صدای خانوم معلم از پشت سرم میومد و من با وحشتی وصف نشدنی به نقاشی الاغی که رو دیوار بود خیره شده بودم .


صدای تنفس خانوم ذاکری رو بغل گوشم حس کردم که خم شده بود . گفت به چی ماتت برده و بعد صورتشو آورد کنار صورتم و به دیوار نگاه کرد که ببینه من به چی خیره شدم .


یه نگاهی با نقاشی الاغ که روی پالونش نوشته شده بود (بابای خانوم معلم) کردم و یه نگاهی از سر ترس به چهرهءکبود وخون گرفتهءخانوم ذاکری که داشت به الاغه نگاه میکرد .


چرا من اینو اول ندیده بودم که برم اونورتر وایسم؟کی کشیدش؟نمیدونستم .


حتی فرصت گفتن خانوم بخدا رو هم بهم نداد . چشم باز کردم دیدم دوتا از بچه ها جسدمو دارن میکشن و میبرن بندازنم روی نیمکت


لابلای ناله هام صدای مرتضی رو شنیدم که‌آروم میگفت:من دفترتو دیدم ،،،،،،تکلیفتو نوشته بودی،،،،چرا نشون خانوم ندادی؟،،،،من بهش گفتم ،،،،نشونش دادم ،،،،،میخواس ببخشت ....این چه کاری بود کردی؟


تو دلم گفتم:مرده شور ببرت سعید .چرا نگفتی مشقای منو نوشتی؟کاش یه نگاهی بهش مینداختم .آآآآآآی


........


بله عرض میکردم .زنگ آخر که خورد عین برج زهرمار از مدرسه اومدم بیرون . عصبانی بودم اما نمیدونستم باید عصبانی باشم یا ممنون سعید که مشقامو نوشته بود.


صدای سعید منو بخودم آورد که گفت:سلام آقا


باهمون لحن گفتم:زهر مار آقا ،برو گمشو ،طرف منم نیا .سریع راهمو گرفتم که برم .


چند دقیقه ای نگذشته بود که حس کردم صدای دویدن کسی رو از پشت سرم میشنوم ،تا خواستم برگردم دیدم سعید بدون اینکه حتی نگاهم کنه بسرعت دستمو گرفت و گفت بدو بریم ،دم مدرسن


باتعجب وعصبانیت دستمو کشیدم و گفتم:کیا دم مدرسن


گفت:همون پسرا که دیروز باهاشون دعوا کردیم بدو ،بدو


هردو پا بفرار گذاشتیم.
دوون دوون مثل برق و باد با سعید پا بفرار گذاشتم . از لای پیاده روها و لابلای ماشینها .یه جورایی احساس جیمز باندی بهم دست داده بود
نفس نفس زنان گفتم:کجا داریم میریم؟
سعیدکه جلو میدوید بدون اینکه سرشو برگردونه بلند گفت:دارم میرم دنبال لاله.
حدس زدم که لاله باید خواهرش باشه،همون دختر کوچولویی که باهاش تو ساندویچی هوشنگ خان دیدم 
باز پرسیدم :پس چرا اینوری میری؟مدرسشون مگه خیابون ششم نیست؟
باز هم بدون اینکه سزشو برگردونه گفت :بهش گفتم بیاد دم نونوایی خیابون سوم .
باز حدس زدم که شاید از ترس اون پسرا با خواهرش سر خیابون سوم قرار گذاشته 
−−−−−
بلاخره بعد از دویدن مصافتی طولانی رسیدیم سرخیابون سوم . جلوی صف نونوایی بودیم .
سعید سرشو باکنجکاوی به اینرف و اونطرف چرخوند تا بلکه لاله رو پیدا کنه ،چشماش داشت حالت وحشتزده بخودش میگرفت.
یهو حس کردم نتهای صف طویل نونوایی یه دختربچهءکوچیک رو به دیوار نشسته .
به سعید گفتم ببین اون نیست؟
سعید با شتاب دوید بطرف انتهای صف منم دنباش رفتم 
لاله تا سعیدو دید هول هولکی پرید تو بغلش .انگار از چیزی میترسید
سعید لاله رو با دستاش برد عقب و گفت:اون چیه تو دستت ؟
لاله به دست راستش نگاه کرد و یهو وحشت کرد .تکه نون کوچکی که تو دستش بود رو از هولش انداخت زمین و توی چشمای سعید خیره شد . 
سعید گفت:کی اینو بهت داد؟مگه نگفتم از غریبه ها چیزی نگیر ؟
یه زن نسبتاًچاقی به سعید نزدیک شد و در حالی که تو یه دستش پر نون بود و تو دست دیگش سبزی و با دندون چادورشو گرفته بود . از لای دندونش بطوری که چادرش نیفته گفت:چیکارش داری پسر .من بهش نون دادم .دم صف ایستاده طفل معصوم بوی نون بهش خورد داشت ضعف میکرد . 
بعد اون دستش که توش پر نون بود رو آورد جلوی لاله و گفت:بیا دخترم ،بیا بخور 
سعید بدون اینکه چیزی بگه دست لاله رو که به نونها خیره شده بود کشید و بردش
زن همونجور که خم شده بود باز از لای دندوناش گفت:وااا!!!؟؟خدا بدور ،بیا و صواب کن 
سعید داشت با خواهرش میرفت . باخودم گفتم به ندازهءکافی از خونه دور شدم بیخودی دنبال این راه افتادم 
داشتم میرفتم بطرف خونه که حس کردم یکی از پشت صدام کرد برگشتم دیدم سعیده . 
باعجله اومد طرفم و گفت :خونتون کجاست؟بدون اینکه منتظر جوابم بشه ادامه داد:اگه خواستی از این ببعد میام سرخیابونتون و باهم میریم مدرسه.
باز بدون اینکه منتظر جوابم بشه راهشو کشید و رفت . از پشت میدیدمش که داره میره بطرف لاله . یک آن چشمای لاله رو دیدم که انگار از دور به من خیره شده بود .نمیدونم ،هیچوقت نتونستم چشمشو،،،رنگ چشمش رو وصف کنم هیچوقت ،حتی سالها بعد ،حتی....
چرخیدم و رفتم طرف خونه
−−−−
صبح روز بعد با صدای ساعت شماته دار از جام خواستم بلندشم که با صدای جیغ خودم چارچنگولی تو رختخواب عین اسب شطرنج خشکم زد
تمام تنم بشدت درد میکرد ،دلیلشو میدونستم همش آثار کتکی بود که روز قبل ،از خانوم معلمم خورده بودم .
صدای مادرم اومد که :کاوه ،کاااوه!؟چت شده؟
از ترس اینکه مبادا بفهمه چه اتفاقی افتاده بلند گفتم :پام رفت روی مدادتراشم .
مادرم گفت:خوب مادر جلوی چشتو نگاه کن.
بزور گفتم :چشم
با بدبختی ،در حالی که سعی میکردم صدای آه ونالم بلند نشه لباسامو پوشیدم و یواشکی و نوک پا رفتم مسواک زدم و دست و رومو شستم و رفتم از خونه بیرون .
بطرف مدرسه رفتم. هرچی قدم میزدم حس میکردم دردم کمتر میشه . یهو سرجام ایستادم .یاد حرف سعید افتادم که گفت:گه خواستی از این ببعد میام سرخیابونتون و باهم میریم مدرسه
باخودم گفتم نکنه سر خیابون منتظرم باشه .اما یادم افتاد که اصلا بهم مهلت نداد آدرسو بهش بدم ،از کجا میدونه خونمون کجاست . 
دوباره سرموانداختم و به طرف مدرسه براه افتادم ،هوای سرد ولی تازهءصبح تو صورتم میخورد .رفت و آمد رهگذرهای صبحگاحی در سکوت مثل همیشه برام حال و هوای خودشو داشت . به دکه های بستهءهله هوله فروشی که یه قفل بزرگ و کهنه رو درشون زده بودن نگاه میکردم .میدونستم تا ۴−۵ساعت دیگه باز میشن و جلوشون بچه ها از سروکول هم بالامیرن . 
همینطور داشتم میرفتم که ضربهءمحکمی پس کلّم حس کردم ،یهو یکی از پشت محکم گرفتم ،سرمو بالا آوردم دیدم سه تا پسری که پنج شش سال ازم بزرگترن، با لبخند اومدن طرفم .خواستم برگردم ببینم کی از پشت گرفتم که یهو طرف پرتم کرد طرف اون سه تا پسر .
داشتم میفتادم که یکیشون بین زمین و هواپشت کاپشنمو گرفت و بلندم کرد .
با ترس سرمو بلند کردم دیدم اون که پرتم کرد با سری باند پیچی شده روبروم ایستاده.خودش بود . همونکه سرشو شکسته بودم .
بلند گفت:بچه .... انچوچک حالا میزنی و در میری؟الان یه بلایی سرت بیارم .
گفتم:کی؟من نبودم بخدا
اون که پشت سرم بود یکی زد تو سرم وگفت:آره ارواح شیکمت تو نبودی؟خودم دیدمت 
رنگم پریده بود ،باخودم گفتم الانه که تیکه تیکم کنن 
نمیدونستم چی بگم .عین یه گله گرگ گرسنه بودن که یه موش رو محاصره کرده باشن ،راه به هیچ جایی نداشتم . پسره هم فهمیده بود . با لبخند تو چشام نگاه میکرد انگار دوست داشت اول حسابی بترسونم بعد بزنم .آهسته اومد طرفم .یقمو گرفت .اونای دیگه هر هر میخندیدن 
همونجور که یقهءلباسم تو دستش بود کشیدم بالا و گفت:اونیکی تخم سگ کجاس؟ها؟
باوحشت تو چشاش خیره شده بودم . بوی نفس ترشیدهء چایی شیرینی که خورده بود داشت نفسمو بند میاورد.سعی میکردم که گریه کنم بلکه ولم کنه اما نمیشد .هیچوقت هنرپیشهءخوبی نبودم
یه صدایی از پشت سرش بلند گفت:هی ولش کن
سعید بود .پسره برگشت وبا دیدن سعید همونجور که یقهءمن تو دستش بود گفت:به به ،تو هم که پیدات شد.ولش کنم ؟واقعا میخوای ولش کنم ؟بیا از دستم درش بیار .
سعید دور ایستاده بود . سه تا رفیقای پسره آروم اومدن که بگیرنش . سعید عقب عقب میرفت . صدای لاله از پشت یک پیکان که اونور خیابون پارک شده بود اومد که داداش مواظب باش . سعید جاخورد و داد زد :تو برو 
پسره که هنوز یقهءمن تو دستش بود با خنده گفت:اِاِاِ آبجیتم که .....آآییی
نمیدونم چی شد ،چطور شد و با چه جرأتی ،با تمام قوا لگدی به بیضش کوبوندم و بزور مثل برق از دستش در رفتم .رفیقاش دویدن دنبالم.
 سعید دوید طرف خواهرش و منم با سرعت از کنارش رد شدم ،فکر کردم اونا هم الانه که پشت سرم بیان اما باصدای جیغ لاله برگشتم و دیدم سعیدو گیر انداختن 
ایستادم . دیدم پسره افتاده زمین و رفیقاش لاله و سعیدو دارن میکشن 
برگشتم . دوباره یکیشون اومد دنبالم و باز دویدم عقب . پسره که دید دارم در میرم باز برگشت طرف سعید . 
اون پسره که لگدش زدم هم لنگون لنگون خودشو رسوند به سعید که بزنش .یهو باز صدای عربدهءپسره بلند شد و افتاد زمین دوستاش رفتن طرفش .یکی دیگشون هم دادی زد و سرشو گرفت و نشست رو زمین . 
باتعجب رفتم نزدیکتر که ببینم چه خبره .دوتا دیگه از رفیقاش که سرپابودن با ترس و حالت تدافعی ایستاده بودن و به دیوار بلندی که کنار خیابون بود نگاه میکردن ، دیوار نسبتاًبلند قبرستان قدیمی در خیابون ششم
به دیوار نگاه کردم .بالای دیوار مرتضی همکلاسیمو دیدم که داره هدف میگیره تا سنگ بطرفشون پرت کنه . منم از زمین سنگی برداشتم و بطرفشون پرت کردم . سعید و لاله دویدن بطرف من . دوتا پسرا ، هم سنگ برداشتن تا مرتضی رو بزنن .اما مرتضی لای شاخه های درخت که از بالای دیوار بیرون زده بود اینور و اونور میپرید . 
چندتا سنگ پرت کردن اما به مرتضی نخورد . دوباره مرتضی سنگی پرت کرد و صدای عربدهء اون یکی پسره هم دراومد ،سنگ به مچ پاش خورده بود . اون یکی رفیقشون از ترس رفت پشت ماشین سنگر گرفت و سه تای دیگه هم هرکدوم گوشه ای سنگر گرفتن . من ولاله و سعید دویدیم بطرف سرخیابون چون میدونستم تنها راه خروج از اون مهلکه اونوره قبرستونه که در خیابون پنجمه و صددرصد مرتضی هم از اونو میاد بیرون . 
سرخیابون که رسیدیم سعید به لاله گفت:یه راس بدو برو مدرست .باهیچکس هم سلام علیک هم نکن و یه را برو تو
لاله دوید بسمت مدرسش سعید با چشمای نگرانش نگاهش کرد تا دور شد 
بعد باهم رفتیم طرف خیابون پنجم هنوز به در خروجی قبرستون نرسیده بودیم که دیدم مرتضی با عجله از دیوار پرید پایین . صداش کردم ،تادیدم با وحشت دادزد پشتتونن ،پشتتونن ،برگشتم دیدم هر چهارتاشون دارن میان بطرفمون
هرسه عین برق دویدیم ....دویدیم .....و دویدیم .....انگار توی ابرومهی که توی فیلما نشون میدادن فرو رفتیم .چشم باز کردیم و دیدیم پنج سال هر روز باهمیم و رفاقتمون پنج ساله که ادامه داره 
از اینجا بود که یواش یواش با اون شکنجه گر و اسرارش آشنا شدیم. 


 نفس نفس زنون عین گربهءتیر خورده بدون اینکه در بزنم کیفمو از پشت در انداختم تو حیات و مثل برق از دار رفتم بالا و از اونور پریدم تو حیاط . 
قلبم عین گنجیشک میزد .گوشاموتیز کردم ببینم صدایی تو خیابون میاد یا نه . اما نه ،همه جا ساکت بود .سرظهری همه تو خونه هاشون بودن .آهسته رفتم پشت در و گوشمو چسبوندم به در تا مطمئن بشم کسی در تعقیبم نیست ویه وقت آدرس خونمونو یاد نگرفته باشن.اما انقدر نفس نفس میزدم و میلرزیدم که نمیتونستم متوجه بشم و خوب گوش بدم . 
یه دستمو به در تکیه دادم و دست دیگمو روی زانوم گذاشتم تا اول نفسی تازه کنم .قلبم از ترس مثل طبل میزد . حس کردم صدای پا میاد . نفسم بزور حبس کردم و گوشمو چسبوندم به در . صدای پا نزدیکتر و نزدیکتر شد . 
آهسته نفسمو دادم بیرون و دوباره دادم تو و حبسش کردم تا خوب بشنوم . نه ازصدای پا مشخص بود که طرف غریبس چون با عجله قدم نمیزد و معلوم بود دنبال کسی نیست .نزدیکتر شد ،چندقدمی در بود ،انگار یه لحظه ایستاد ،ناگهان چنان بادی از خودش ول کرد که از ترسم دستم از روی زانوم در رفت ونزدیک بود با سر بیفتم زمین . وحشتزده به در خیره شدم ،تودلم گفتم خیرسرت پدرسگ ،خیابونو با مستراح اشتباه گرفته .
صدای پا دور میشد پشتمو تکیه دادم به در واینبار دوتادستمو گذاشتم روی زانوم تا نفس تازه کنم . چنان با سرعت این مسافت طولانی مدرسه تاخونه رو دویده بودم که حس میکردم قلبم از حلقم در میاد .انگار چاقو تو سینم زده بودن بشدت درد میکرد . 
خیالم راحت شد که کسی دنبالم نیست .تودلم به زمین و زمان و بدشانسیم فحش میدادم .
−عجب بد بختی گیر افتادما ،یکی نیست بگه آخه بتوچه ،کاش دعوا نمیکردم ،اینم شد مدرسه؟کاش همون مدرسهءقبلی بودم ،مرده شور اینجارو ببره .حالا فردا چه خاکی بسرم کنم ؟اگه بگیرنم چی ،اگه توراه بندازنم تو تله....عجب مصیبتی گیر کردم .مردشورتو ببرن سعید مرده شور این هوشیدریو ببره.
.......
مدرسه حمزه یا هوشیدری یکی از زیباترین مدارسی بود که تو عمرم دیدم .عرض کردم بود ،چون دیگه نیست .
هوشیدری نامی این مدرسه رو تأسیس کرد که بعداز انقلاب مصادره شد و اسمش به حمزه تغییر داده شد البته مسئولین در جواب نمازگزارانی که میپرسیدن :آیادراین مدرسه که مصادره شده وغصبیه نماز میشه خوندیانه؟میگفتن آقای هوشیدری خودشون با رضایت قلبی این مدرسه رو وقف کردن .ولی راستش هیچکس آقای هوشیدری رو ندیده بود که بدونه راس میگن یانه .
اوایل انقلاب و اولین روزهای جنگ بود . یادمه ماهارو از مدرسهءلطف الله ترقی به هوشیدری منتقل کرده بودن ، سال سوم ابتدایی بودم وبرام سخت بود که از اون مدرسه به این یکی بیام.دلیلش مسافت راه نبود ،راستشو بخواین دلیلش این بود که توی مدرسهءقبلی احساس بزرگی میکردم . سال سوم ابتدایی بودم و اون مدرسه هم فقط دبستان ابتدایی داشت ما وسال آخریا واسه خودمون ارج وقربی داشتیم . اما هوشیدری تشکیل شده بود از راهنمایی و ابتدایی . درسته ابتدایی شیفت صبح بود و راهنمایی شیفت بعدازظهر اما بازم گاهی وقتهاشون باهم تداخل پیدا میکرد .
ازطرفی دیگه کسی جرأت نداشت به کسی حرف بزنه ،تا به یکی میگفتی بالا چشت ابروه میگفت صبرکن زنگ آخر به داداشم میگم حسابتو برسه ،بعدچششوگرد میکرد و میگفت داداشم سال دوم راهنماییه . 
ولی مدرسهءقبلی که اینجوری نبود ،تا طرف بره یه مدرسه دیگه و داداششو خبر کنه ما خونه رسیده بودیم و داشتیم سفرهای گالیورو میدیدیم .
خلاصه ،سرتونو درد نیارم سه،چهارهفته ای از انتقالمون به مدرسهءحمزه یاهمون هوشیدری سابق میگذشت .
مدتی بود زیر نظر داشتمش،از همون روزی که جلوی در ساندویچی باخواهرش دیده بودمش قیافش تو ذهنم مونده بود واولین روزی که وارد مدرسهءهوشیدری شدم توی زنگ تفریح دیدمش .
فراش مدرسه کنار شیرهای آبی که باز بود یه اتاقک نمورو تبدیل کرده بود به دکه وتوش هله هوله میفروخت . 
زنگ تفریح که میشد همه بچه ها از سروکول هم بالا میرفتن و تو سروکله هم میزدن تا یه چیزی بخرن از ساندویچ کالباس با گوجهءگندیده گرفته تا ساندویچ تخم مرغ و آبنبات و لواشک و آلوچه و برنجک و هزارتا آت وآشغال دیگه . 
اما اون همیشه یه گوشه می ایستاد و فقط بهشون نگاه میکرد . گاهی باچشماش به دهن بچه هایی که داشتن هله هوله میخوردن با ولع خیره میشد .اما انگارسریع یه نیرویی جلوشو میگرفت و باز با اون نگاه غرورآمیزش سرشو مینداخت پایین یا راهشو کج میکرد و میرفت.
خیلی دوست داشتم باهاش رفیق بشم ،نمیدونم چرا .دلم نمیسوخت براش هرچند که میدیدم هیچکسی محلش نمیذاره اما بازم از روی دلسوزی نبود ،بلکه حس میکردم این اعتمادبنفسش این غرور ومردونگیش خیلی از سنش بیشتره و یجورایی با ابهتش کرده . یه روز از لابلای جمعیتی که به دکهءفراشمون هجوم آورده بودن خودمو دادم تو و با هر زوری بود خودمو رسوندم جلو.
آقای تیموری پشت پنجرهءشکستهءدکه ایستاده بود و پول میگرفت و هله هوله میفروخت .منتظر شدم تانوبتم برسه .دیدم داره به بغل دستیم نگاه میکنه ،گفت:زودباش بگو چی میخوای
بغل دستیم ساکت بود ،از پشت هم مدام هولمون میدادن ،دوباره آقای تیموری گفت:لالی بچه؟ بگو چی میخوای .
به بغل دستیم نگاه کردم اونم با اخم نگاهم کرد و گفت بگو دیگه،گفتم ازتو داره میپرسه بنال دیگه 
آقای تیموری همونجور که به بغلدستیم خیره شده بود دستشو از لای پنجره آورد بیرون و زد تو سر من و گفت باتوام جوونمرگ شده بگو چی میخوای.الان زنگو میزنن .
اصلا یادم نبود آقای تیموری چشش چپه .یکه ای خوردم و درحالیکه سرمو میمالیدم گفتم دوتا کیک بدین 
دوتا کیک رو داد منم پولشو دادم و با زور و بدبختی از لای جمعیت خودمو کشیدم بیرون و اومدم پیش پسره .
ایستادم کنارش .یه نگاه سریعی بهم کرد و روشو به سمت دیگه کرد .
گفتم سلام
بدون اینکه برگرده با صدایی که سعی میکرد کلفت جلوه بدش گفت:سلام آقا 
کیک رو بردم جلوش و گفتم بفرما
زیر چشی نگاهی کرد و گفت:ممنون آقا نمیخوام . 
گفتم :دوتا گرفتم بخور دیگه
 انگارمعذب بود،حرکت کرد، در حالی که میرفت گفت خودتون بخورید . 
باعصبانیت بلند گفتم:به درک،نخور 
یهو برگشت و با اخم اومد طرفم،توچشام خیره شد و گفت:چی گفتی ؟
باز با عصبانیت گفتم:همون که شنفتی. بروبینیم بابا 
دستشو آورد طرف صورتم و با نوک انگشتاش زد به پیشونیم و گفت:زر زر نکنا
بادستم محکم زدم تخت سینش و هولش دادم و گفتم:خودت زرزر نکن انتر ،فکرکردی کی هستی ؟
هجوم آورد به طرفم منم پریدم بهش .همه یهو دورمون جمع شدن ،دست به یقه شدیم که ناگهان صدای ناظممون از پشت بلندگو بلند شد که:اونجا چه خبره اونجا چه خبره؟؟؟
سریع از هم جدا شدیم .با عصبانیت گفت:حالا بهت میگم صبر کن .
منم که از عصبانیت دیوونه شده بودم کیکی که ازدستم وسط دعوا افتاده بودو برداشتم و پرت کردم طرفش و گفتم:اگه مردی زنگ آخروایسا تا بهت بگم ،خفت میکنم .
صدای ناظمو اینبار از نزدیک شنیدیک که داشت بهمون نزدیک میشد . گفت:چه خبره اینجا؟
گفتم هیچی آقاخسروی . 
گفت دارید دعوا میکنید؟
گفتم :نه آقا این دعوا داره من کاریش ندارم .
گفت:این دعوا داره؟پس تو چرا براش خط و نشون میکشی؟گوشمو آهسته گرفت .
یادش بخیر همونجور که گوشم تو دستش بود اونو هم بهش اشاره کرد وگفت:سعید بیا اینجا کنار من.گوش اونم گرفت و گفت :اگه بفهمم بیرون مدرسه هر جایی باهم دعواتون شده...(گوشمونو محکم فشارداد)....من میدونم و شما فهمیدید؟....بازم فشارشو بیشتر کرد .
بلند گفتیم:بله آقا،چشم‌آقا .
گفت حالا هرچی من گفتم تکرار کنید . من بیرون از مدرسه مثل یه بچه خوب ساکت و مودب میرم خونه و با کسی هم دعوا نمیکنم .
بعد مدام فشار پیچوندن گوش مارو زیاد و کم میکرد . 
ماهم درست عین اینکه ولوم دستگاه صوتیو کم و زیاد کنن صدامونو بالا و پایین آوردیم و حرفشو تکرار کردیم
انگار خود آقای خسروی هم از این کار لذت میبرد چون دوسه بار هی خواست این حرفارو تکرار کنیم و هی عین ولوم گوشمونو سفت و شل میپیچوند .
خلاصه آخرش ولمون کرد رفتیم .با عصبانیت نگاهی به سعید کردم و رفتم توی کلاس .تازه فهمیده بودم اسمش سعیده .
...........
یکساعت و نیم گذشت و زنگ مدرسه رو زدن ،انقدر از دست سعید شاکی بودم که در تمام این یکساعت و نیم نفهمیدم معلم چی درس داد . سریع کتابامو ورداشتم و رفتم دم در مدرسه تا پیداش کنم .
بچه ها با سرعت از در میدویدن بیرون .لابلای جمعیت دیدمش که باهمون وقار همیشگی داره میاد بیرون .پشت درختی ایستادم تا منو نبینه .تودلم گفتم :یه کتکی بهت بزنم تا بفهمی با کی طرفی ،نیگا کن اون کت مسخرشو .
پشت سرش با فاصلهء۱۰−۱۵ متر حرکت کردم . خیلی شاکی بودم ،حس میکردم غرورمو خورد کرده ،براش کیک خریدم تا باهاش دوست بشم بعد بجای تشکر قیافه هم گرفت برام . میخواستم یه جای خلوت پیدا کنم ،تو دلم میگفتم به درک فوقش آقا خسروی هم بفهمه یه کتک مفصل بهم میزنه اما در عوض دلم خنک میشه.
پیچید توی یه خیابون ،حس کردم فاصلم ازش خیلی زیاده دویدم تا گمش نکنم دیدم رفت تو یه بقالی ،باخودم گفتم پس پول داره و چیزی نمیخره تو مدرسه!!!ای خسیس . ایستادم سر کوچه .مدت زیادی نکشید که از بقالی اومد بیرون .انگار چیزیو تو جیبش بزور فرو کرده بود ،جیبش قلمبه شده بود دوباره رسید سر کوچه ،پیچید سمت چپ ،باخودم گفتم الان بهترین وقته ،کسی هم نیست دویدم بطرفش رسیدم سرخیابون به سمت چپ نگاه کردم و خواستم داد بزنم صداش کنم و بپرم بهش که یهو دیدم یه دختر کوچولو از روبروش داد زد داداشی و دوید طرفش . ایستاد . کنارش چندتا پسر ۱۵−۱۶ ساله ایستاده بودن و باهم کرکر میخندیدن و بهم مشت و لگد مینداختن .
دختر پرید بغل سعید وسفت بغلش کرد . پسرا که توپیاده رو بودن یهو به سعید خیره شدن .سعید دستشو بزور کرد تو جیبش و باسختی اون چیزی که توش بود رو دراورد . یه سیب بود ،دادش به خواهرش . خواهرش که انگار مدتی بود چیزی نخورده بود با ولع به سیب نگاه کرد برد طرف دهنش اماانگار دلش نیومد ،با دستای کوچولوش سیبو برد طرف دهن سعید و تعارفش کرد که بخوره اما سعید به علامت امتناع دستشو گرفت بالا .
یهو یکی از پسرا پرید و سیبو از دست خواهر سعید گرفت و گفت:بده بینیم بابا ،نمیخوری خوب بده من 
سعید جا خورد ،یهو داد زد :بدش
پسره لبخندی زد و گفت:برو یکی دیگه بخر .نه چندتا بخر همه دور هم بخوریم .
سعید دوباره گفت:بده یالا بده .
رفت طرفش پسره با دست هولش داد ،عقب عقب رفت و بزور خودشو نگه داشت که نیفته . دوستای پسره کرکر میخندیدن . خواهر سعید جیغ زد :هی آقا سیبه داداشمو بده . 
پسره خندید و گفت:تو خفه فسقلی .میام گوش خودتو داداشتو میبرما 
دختره یهو شصتشو نشون داد و گفت:بیلاخ ،داداشم میکشت 
پسره یهو پاشو ول داد طرف پای خواهر سعید .دخترک افتاد زمین سعید هجوبرد طرف پسر .ولی اون با یه دستش سعیدو عقب نگه داشته بود و با دست دیگش داشت سیبو گاز میزد .سعید لنگ ولگد مینداخت اما دستش نمیرسید .یهوپسره ته موندهءسیبو کوبوند تو سر سعید و چک محکمی زد تو صورتش . خواهر سعید جیغ کشید و گریه کرد و......
نمیدونم ...نمیدونم چی شد ...چه اتفاقی افتاد .....فقط فهمیدم پاره آجری که کف خیابون افتاده بود تو دستمه .ازش خون میچکید و صدای عربدهءپسره بلندشده .یکی از رفقاش یقمو گرفت بزور خودمو از دستش خلاص کردمو عین برق پا بفرار گذاشتم صدای داد و نالهءپسره و صدای دویدن و قدمهای رفقاشو پشت سرم میشنیدم و تندتر و تندتر میدویدم و به سرعتم اضافه میکردم ،تارسیدم به در خونه.
.........
حالا پشت در بودم ،دیگه هیچ صدایی شنیده نمیشد . نفس نفس میزدم ،نه از دویدن ،بلکه از وحشت .باز تو دلم گفتم ،ای لعنت بتو سعید ببین چه بلایی سرم اومد .نکنه طرف بمیره.نکنه خونه رو پیدا کنن .نه فکر نکنم بمیره ،هیکلش گنده بود شاید فقط زخمی شده ،اگه آقای خسروی....نه از کجا بفهمه اونادبیرستانی باید باشن از کجا بدونن ما تو کدوم مدرسه هستیم .
داشتم از پله ها بالا میرفتم و این فکرا مدام تو سرم میچرخید که یهو با وحشت ایستادم و بلند گفتم:کتابام کو؟
ادامه دارد 
پاسخ
 سپاس شده توسط ESSE BLACK ، esiesi
آگهی
#2
من اين رمان رو خوندم خوب بد نيست ^_^*
 *رمان اسرار يك شكنجه گر* 1
پاسخ
#3
 
 
چقدر اونروز با خودم دس دس کردم چقدر کلنجار رفتم تا آی دیشو اد کنم و باهاش حرف بزنم اما پس از دوساعت کلنجار فقط ایدیشو تونستم اد کنم ولی به هیچ عنوان روم نمیشد باهاش تو یاهو چت کنم.میدونید خیلی ...خیلی خجالت میکشیدم .برام مثل یک قدیس شده بود و من هم بنده ای غرق در گناه که فکر میکرد باحظورش فقط موجب مزاحمت و درد سر میشه.مگسی بودم در عرصهءسیمرغ که جز حقارت و فرومایگی چیزی برای عرضه کردن نداشتم.این شعر حافظ مدام تو ذهنم میچرخید که
ای مگس عرصهءسیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
چند روز گذشت هردفعه که توی یاهو مسنجرم آیدیشو میدیدم با افسوس این شعر حافظو زمزمه میکردمو سریع میزدم روی sign out تا اینکه یک روز دلو زدم به دریا
تا یاهو مسنجرو باز کردم دیدم ایشون هم onهستند باز دلشوره اومد سراغم .خیلی با خودم جنگیدم خیلی کلنجار رفتم باخودم تا بلاخره با دستی لرزان نوشتم
−سلام قربان و Enter رو زدم
بلا فاصله روی صفحه جوابو دیدم .از شرمنگی و هیجان قلبم میزد
−سلام عزیز دلم تو کجا بودی چرا انقدر دیر اومدی؟
باز بادستی لرزان نوشتم
−معذرت میخوام که مزاحمتون شدم واقعا میدونم وقتتون گرانبهاست اما خواستم عرض ادبی کرده باشم
−چه لفظ قلم حرف میزنی گلم این حرفا چیه تو گل منی
چقدر کلامش آرامش بخش بود از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم ،باهیجان وسریع نوشتم
−فداتون بشم انقدر دلم براتون تنگ شده بود آقای ریاحی که نمیتونم به زبون بیارم
−عزیزم میتونم یه خواهشی کنم ازت؟
−بفرمایید هر امری باشه در خدمتم
−منو هوشنگ صدا کن وقتی میگی آقای ریاحی معذب میشم اصلا حتی میتونی هوشی جون صدام کنی
مونده بودم در برابر اینهمه تواضع و فروتنی چه کنم
−آقا هوشنگ یا بهتره بگم پروفسور هوشنگ.اینطوری بهتر نیست
−نه نه خواهش میکنم التماس میکنم فقط و فقط هوشنگ خالی نه آقا نه پروفسور خواهش میکنم عزیزم خواهش میکنم
باکمال خجالت نوشتم
−چشم ....هوشنگ
−هوشی هم بگی بد نیستا میدونی از اون شبی که باهم بودیم تا حالا یک لحظه هم از یادم بیرون نرفتی؟
−باور کنید منم همینطور ،خیلی دوست داشتم بازم ببینمتون همش صدای شما تو گوشمه
−منم همینطور عزیزم صدای تو یه موسیقی خاصی داره .آه که اون زمزمهءشیرینت هنوز تو گوشمه
باخودم گفتم .من جواب اینهمه بزرگواریو چجوری بدم .دستم روی کیبورد یخ زده بود .چی بنویسم که جوابگوی اینهمه بزرگی،متانت و درعین حال بی ریایی وفروتنی باشه؟
دوباره نوشت:
− گلم عزیزم میتونم باهات بدون رودرواسی حرف بزنم؟
−البته .حتما راحت راحت باشید
−جدی ازم ناراحت نمیشی؟عزیزم میخوام مثل همون شب باهات راحته راحت حرفمو بزنم از ته ته دل
احساس غرور ...نه ...غرور نه ولی یه حس عجیبی بهم دست داده بود فکر به حرفای اونشبش و متانتش یه علاقهءوصف ناشدنی در وجودم خلق میکرد و این بت رفته رفته باهرکلامش عظیمتر و عظیمتر میشد ،نوشتم
− من از خدامه شما مثل اونشب باهام حرف بزنید خیلی برام باعث افتخاره
−کاش الان کنارم بودی بغلت میکردم و میبوسیدمت خیلی دلم برات تنگ شده
−این حرفا چیه تشریف بیارید قدمتون روی چشمم منم خیلی دلم براتون تنگ شده درسته کلبه محقری دارم اما درش همیشه بروی شما بازه
−جدی میگی عزیزم؟ میتونم باهات راحت باشم؟
−من اصلا اهل تعارف نیستم باورکنید
−انقدر دوست دارم ببوسمت که نگو
−ممنون از خوبیته منم همینطور
−دیگه دلو میزنم به دریا و باهات راحته راحت حرف میزنم میشه یه سوال ازت بپرسم گلم؟
−خواهش میکنم بامن راحت باش بگو هرچی دوست داری بگو
−شرتت چه رنگیه؟
ازپنجره به خیابون نگاه کردم .چندبار پلک هامو سفت روهم گذاشتم نفس عمیقی کشیدمو به صفحهءکامپیوتر خیره شدم تا ببینم جمله ای که خوندم درست بود ؟یا من اشتباه متوجه شدم
نه... نه همون بود .خوب شاید میخواد یه مثال فلسفی بزنه .معمولا در مباحثات فلسفی ،بزرگان عادت دارن از چیزای غیر عادی و مسائلی که دیگرانو شوکه میکنه استفاده کنند .با کمی مکث نوشتم
−میشه توضیح بدید
−جانم ،چشم ،مفصل توضیح میدم اما اول بگو ببینم توریه؟
− نه،قربان من شرت توری تاحالا تو عمرم نپوشیدم
−نخ در بهشته؟
−تا تفسیر شما از بهشت چی باشه
−سوتینت چی ،کرستت چه مدلیه عشقم؟
−کرست ندارم عزیز هنوز انقدر آویزون نشده
−جون پس بگو دوتا لیمو داری
−نه بیشتر شبیه نلبکیه
− میخوام اون گردنتو ببوسم اجازه دارم؟
تمام اون عظمت و شکوه و وقار و کوفت و زهرمارو ... در یک لحظه ،کمتر از یک چشم بهم زدن دود شد و به هوارفت .تازه فهمیدم منو با یه خانوم عوضی گرفته و منظورش از اون شب ،شبی بوده که با اون خانوم درحال لاسیدن بوده و من احمق در فکر اون شب پر از معنویت.وجودم از نفرت پر شده بود .نه نسبت به اون بلکه نفرت از خودم .به خودم فحش میدادم که ای گوساله بعد از این همه سال بازم رودست خوردی .هنوز هم احمقی و ساده لوح
هنوز داشت ادامه میداد
−آخ که من اون گردنتو میبوسم .وای دارم دیوونه میشم میخوام برم پایین
نوشتم
−نه قربان بالا بمونید بهتره
−نترس عشقم بازم بالا میام .تو اون شرتت چیه که منو دیوونه کرده
−هرچی هست که بدردشما نمیخوره
−چرا نمیخوره عسلم؟پریودی؟
هرچی فحش توعمرم یادگرفته بودم توذهنم داشت قل قل میکرد نوشتم
−آی عوضی گوش کن
−جووون حالا شد .من عاشق اینم که یکی فحش بده تو کار
−ببین چی میگم آشغال
−ای جانم تو حرفتو بزن منم میرم پایین
−نرو پایین بد میبینی
−نه جیگرم بد نمیبینم
−بیا بالا کارت دارم
−ووووی دیونه شدم
−الدنگ اگه میخوای باکسی چت سکسی داشته باشی اول اسمشو بخون یا بپرس مرده یا زن ،گوساله،، تو اون مدرک تحصیلیت سگ .... منم اشکان
هیچی ننوشت ...تا چند دقیقه هیچی ننوشت ومن با چهره ای افروخته خیره شده بودم به نوشته ها و مدام در مغزم همهءاون فکرهای قبل و بعد چت با سرعت نور میگذشت از عصبانیت خون خونمو میخورد .ناگهان دیدم نوشت
سلام به آقا اشکان دوست بزرگوار و فرهیختهءخودم .شاید از این نوشته های سخیف تعجب کردید و در ذهن خویش بدنبال جواب سوال خود میگردید .باری ای دوست والای من هدف من از این نوشتار.....
دیگه نخوندم .بسّم بود دیگه برام کافی بود میدونستم میخواد بهانه ای بیاره و باز بره تو جلد پروفسوریش زدم روی sign out حتی ارزش فحش دادن هم دیگه نداشت .کامپیوترو خاموش کردم و به صندلیم تکیه دادم و خیره شدم به سقف
−−−−−
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب پاشدم اما چه پاشدنی،تا صبح کابوس میدیدم .تمام تنم درد میکرد . توی رختخواب گیج و ویج نشستمو چشامو مالوندم و دوباره همونجور نشسته چشامو بستم .
یهو عین مار گزیده ها پریدم . تازه یادم افتاد چه بلایی سرم اومده.
−کتابام،حالا چه بلایی سرم میاد؟میشه یعنی پیداش کنم ؟ اگه بگیرنم ...نرم بهتره .... آره نرم مدرسه بهتره.خودمو بزنم به مریضی بهتره
اما بدبختی اینه که هیچ رقم نمیشه سر مادرم کلاه بذارم . بارها به هر شکل ممکن فیلم اومدم اما فهمیده. یه جمله داره که همیشه اینجور موقع ها میگه :بمیری و بمونی باید بری مدرسه.
از تو رختخواب با زور و غصه پاشدم .بغضم گرفته بود انگار میخواستم برم زیر چوبهءدار .
لباسمو پوشیدم مسواکمو زدم و چندتا دفترو کتاب دیگه رو برداشتم که مادرم بهم شک نکنه و نگه کتابات کو.رفتم که از در خارج بشم که مادرم گفت: صبحونه نمیخوری؟
با غصه گفتم :نه تو مدرسه یه چیزی میخورم
مادرم با دلخوری گفت:انقدر این هله هوله های بیرونو نخور بیا بشین صبحونه تو بخور
گفتم دیرم شده نمیرسم
گفت خوب بیا برات یه لقمه.....
سریع از در زدم بیرون که فکر کنه صداشو نشنیدم . دویدم و اومدم تو کوچه .
تا بحال انقدر وحشتزده و نگران نبودم ،فقط سوز سرمای صبح نبود  که دندونامو مدام بهم میکوبوند بلکه ترسی شدید که گاهی با بغض قاطی میشد تمام تنمو میلرزوند
تمام خونه تا مدرسه رو با وحشت از توی پیاده رو و لابلای ماشینهایی که گوشهءخیابون پارک شده بود ، با حالتی کز کرده طی کردم .لبهء یقهءکاپشنمو داده بودم بالا که مثلا کسی نبین ،اما خودم بودم که عین کبک هیچ جایی رو نمیدیدم .
رسیده بودم به نزدیک مدرسه ، اومدم برم اونور خیابون که صدای بوق بلندی دومتر از جا پروندم .مرد راننده سرشو از توی پنجره ماشین آورد بیرون و گفت:توله سگ مواظب باش ،دوروبرتو نگاه کن .بزنم بهت بمیری که صدتا ننه بابا پیدا میکنی . بعد گاز ماشینو گرفت و رفت .
با عجله دویدم اونور خیابون و چپیدم توی مدرسه . بلافاصله بعد از ورودم زنگ خورد و باز با صدای زنگ تمام وجودم لرزید . عجب روز شومی بود مثل مستها چشم مینداختم اینور اونور تا بلکه سعیدو پیدا کنم .
اما انگار اثری ازش نبود .
صدای ناظم از پشت بلنگو بلند شد که:اون کیه که عین بُز داره دور خودش میچرخه؟مگه کری؟صدای زنگو نشنیدی؟ گمشو بیا سر صف .
با عجله رفتم تو صف کلاسمون . حاضر بودم بمیرم و انقدر دچار ترس نشم .عجب روز لعنتی ای بود .
اول که طبق معمول با دعا و نیایش صبحگاهی شروع شد . من هم طوطی وار آمین میگفتم و رونوک پا بلند میشدم و سرمو عین رادار میچرخوندم و دنبال سعید میگشتم.
بعد (انجزه انجزه انجزه وعده )یا یه همچین چیزایی رو خوندیم که هیچکس جز الله اکبر خمینی رهبر آخرش نمیتونست کلمات دیگه رو تلفظ کنه . حالا معنیش بماند .
همهءدعا ها و نیایش ها تموم شد و آقای ناظم عین خطیب نماز جمعه اومد پشت میکرفون و شروع کرد به افشای نقشه های پلید امریکا و شوروی و انگلیس و اسرائیل .
اون زمونا با خودم میگفتم این آقا ناظم ما طفلک چه مرد زحمت کشیه از یه طرف به نظم مدرسه رسیدگی میکنه از طرف دیگه نقشه های استکبار جهانی رو کشف میکنه . اما اونروز انقدر ترس تو دلم بود که به این چیزا فکر نمیکردم.
مدام سرمو میچرخوندم و آقای ناظم هم کماکان مشغول سخنرانی بود:امریکا و اسرائیل واسه شماها نقشه چیدن ، میخوان شماهارو.....آی مرادی ،مثل آدم وایسا نیشتو ببند...میخوان شماهارو از انقلاب دور کنن .
انگلیس این روباه مکار دسیسه چیده که انقلاب مارو از بین ببره شما با نظمتون و با درس خوندنتون باید مشتی به دهان اینا بزنید که بفهمن یک نوجوون رشید ایرانی با ادبش با نزاکتش با....کره خر جلوییتو هول نده میام این چوبو تو سرت خورد میکنما....
به همین ترتیب بیست دقیقه ای سخنرانی کرد . و بعد طبق معمول از صف کلاس اول شروع کرد و بچه هارو فرستاد تو کلاساشون .دوست داشتم هرچه سریعتر برمسر کلاس ،نهایتش این بود که سر نیاوردن کتاب و دفترم یه کتک مفصل میخوردم . هرچی بود از این حالی که داشتم بهتر بود .
یهو حس کردم کسی زد پشتم . برگشتم دیدم سعید با لبخند ایستاده . تا اومدم چیزی بگم کتابامو داد دستم و سریع رفت


حدود ۶ سال از دوستی من و مرتضی وسعید میگذشت .
بعد از دوسه روز استراحت و بستری شدن اجباری توسط مادرم توی خونه بلأخره باهر کلک و حقه ای بود موفق شدم از خونه بزنم بیرون .
مادم عجیب از دستم شاکی بود و مدام زیر لب یا بلند بلند شکوه و شکایتشو عنوان میکرد:تو آخه مگه نخورده ای؟مگه گشنه گدایی؟توت میخوای کوفت کنی؟برو بخر.تنبلیت میاد؟خوب بگو برم از سرخیابون بخرم.دیگهواسه چی عین این پسر لاتا از درخت میری بالا که بیفتی اینجوری تن و بدنت زخم و زیل بشه؟
اگه میفتادی نخات قطع میشد چی؟تا آخر عمر باید لگن زیرت میذاشتن .کی تو بزرگ میشی . کی آدم میشی من آخه.....
سه روز تموم از این حرفا میزد و زخم و زیل منو پانسمان میکرد . بعد صدای آهستشو میشنیدم که تو آشپز خونه میگه :بمیرم بچم له ولورده شده ،خدایا شکرت خدایا....
مرتضی و سعید هم تو این سه روز خبری ازشون نبود .چون مرتضی که فهمیده بود من مجروحم جرأت نمیکرد بیاد دم خونه .البته حق هم داشت .توی سنین ۱۵−۱۶ سال معمولا یک پسری که خطا میکرد ،کل رفقاش هم مجرم بحساب میومدن و باید بازخواست میشدن .
سعید هم در تمام مدتی که باهم دوست بودیم نه دم خونهءمن و مرتضی میومد نه میذاشت که ما بدونیم خونش کجاس . مرتضی میگفت احتمالا چون فقیر هستن نمیخواد بدونیم کجا زندگی میکنه .ولی من به مرتضی میگفتم :محله ای که زندگی میکنن جای خوبیه .چون همیشه نزدیکیه همون محل از ما جدا میشد و خداحافظی میکرد
مرتضی میگفت:ازکجا معلوم اونجا زندگی میکنه؟شاید بعد از رفتن ما راهشو کج میکنه و میره طرف خونه 
خلاصه به این دلایل ۳روز تموم تنها توی خونه بستری بودم و اونروز ،جمعه صبح تصمیم گرفتم باهر کلکی شده برم بیرون .
لباسامو پوشیدم از در اتاق اومدم بیرون ،مادرم تا چشمش به من افتاد گفت:کجا شال و کلاه کردی؟
باچهره ای معصوم گفتم:تو این چند روزی که مدرسه نرفتم از درس و مشق افتادم میخوام برم از مرتضی بپرسم....
حرفمو قطع کرد و گفت:خوبه،خوبه،خبه،نه که خیلی بفکر درس و مشقتی.تو اگه درس خون بودی بجای از درخت بالا رفتن میشسی خونه پای کتابات
دیدم کلکم نگرفت ،با غصه و چهره ای ناراحت گفتم:فردا ریاضی داریم این معلممون بد خلقه .....
بازحرفمو قطع کرد و سرشو تکون داد و با افسوس تو چشام نگاه کرد و گفت:هِی هِی،من که میدونم واسه درس نمیری .تحمل خونه نشستنو نداری .برو زود برگردا.اگه ببینم ....
سریع و خوشحال گفتم:نه،نه،نه .زود میام زود میام.
با سرعت زدم از خونه بیرون .
سرخیابون رسیدم ،پیچیدم تو پیاده رو که برم طرف خونهءمرتضی که صدای سوت کسی رو از پشت سر شنیدم ،بعد هم داد زد:کاوه ،کاوه 
صدای مرتضی رو شنیدم برگشتم دیدم با سعید دارن سریع میان بطرفم . 
با شوق وشعف ایستادم تا بیان .انگار بعد یکسال حبس انفرادی داشتم میدیدمشون
مرتضی تا نزدیکم رسید گفت:به نمردی؟مارو بگو گفتیم یه حلوای توپ افتادیم 
گفتم تا حلوای تورو نخورم نمیمیرم
باهم دست دادیم،سعید هم دست داد و گفت :چجوری افتادی ؟ بیکاربودی بری بالای درخت؟
گفتم :بیخیال دیگه گذشت.کجا بریم حالا؟
سعید گفت:من میرم خواهرمو ازخونهءخالم اینا بیارم ،شماهم میاین؟اگه نه که تا یه ساعت دیگه میام همینجا 
قلبم هرّی ریخت اما بروی خودم نیاوردم و گفتم :آره ماهم میایم.و حرکت کردیم بطرف خونهءخالهء‌ سعید
چند وقت بود تا اسم لاله میومد قلبم تند تند میزد ، جرأت نداشتم تو چشاش نگاه کنم ،تو اون سن کم ،نمیدونم چجوری من انقدر تو فکرش بودم و تا اسمش میومد قلبم میزد . از طرفی هم نامردی میدونستم که به سعید نگم ولی جرأتشو نداشتم .فقط مرتضی از این موضوع خبرداشت .اونم اصرار داشت که هرچه سریعتر به سعید بگم . میگفت این نامردیه اگه نگی .شده تیکه تیکت هم کنه باید بهش بگی .
از همون روز اول که چشاشو دیدم خوشم اومد ازش ،اول فقط خیلی خوشم میومد نگاهش کنم اما بعد چند سال رفته رفته یه حس غریبی نسبت بهش داشتم .حسی که نمیدونستم چیه .یک نوع لذت توأم با ترسو غم و خوشحالی یه حسی که نمیتونستم وصفش کنم ،شاید بهش میگفتن عشق اما من عاشق نشده بودم که بدونم عشق همینه یا نه . از صبح که چشم باز میکردم تا شب که چشامو میبستم همش یا فکرش میومد تو ذهنم یا چشماشو مدام مجسم میکردم.
هیچوقت هفتهءقبلش یادم نمیره .همین هوشنگ ساندویچی بیشرف سر اینکه لاله دم مغازش ایستاده بود اومد سرش داد کشید . 
قرار بود من و سعید دم ساندویچی لاله رو ببینیم . سعید بهش قول داده بود،از مدرسه که اومد براش ساندویچ بخره ،هوشنگ ساندویچی هی به لاله پیله میکنه که بیا تو ،خودم بهت ساندویچ مجانی میدم . لاله خودشو میکشه کنار
دوباره میگه بیا پول هم بهت میدم .لاله از ترس میره اونورتر ،هوشنگ خان پفیوز هم که میبینه هیچ رقم موفق نمیشه الکی داد و بیداد میکنه که چرا دم ساندویچی من وایسادی حرومزاده و الم شنگه راه میندازه .
یادمه سعید جلوی چششو خون گرفته بود . یه فحشایی میداد که تابحال ازش نشنیده بودم . پرید به هوشنگ ساندویچی . هوشنگ هم که هیکلش عین گوریل بود با مشت زد تو سر سعید بطوری که با سر رفت تو جوی آب ،مردم ریختن و لاله هم جیغ کشید که بیشرف داداشمو کشتی .
مرتیکه با اون هیکل غولش یک چک محکم هم تو صورت لاله زد .
ایستاده بودم و بدون حرکت بر و بر نگاهشون میکردم .حتی برای کمک جلو هم نرفتم . احساس کردم قطره ای به گرمی خون از گوشهءچشمم رو صورتم ریخت .اما باز هم تکون نخوردم . 
میترسیدم . نه از هوشنگ . از رازی که حدود ۴−۵ ماه بهش پی برده بودم میترسیدم . نمیتونستم چیزی بگم یا حرکتی بکنم . فقط نگاه میکردم و قلبم از ترس از نفرت شدید داشت از حلقم درمیومد . میترسیدم که هوشنگ دهن باز کنه . میترسیدم خیلی میترسیدم .
من مادر سعیدو دیده بودم .حتی سعید هم نمیدونست که من مادرشو میشناسم .یکبار زمانی که توی اتوبوس بودم دیدمش که با سعید و لاله داره میره . قیافش، چشاش عین لاله بود یا بهتر بگم لاله عین اون بود با این تفاوت که صورتش یه گردی از غم روش نشسته بود
گذشت و گذشت تا ۴−۵ ماه قبل از اون روز .سعید مدرسه نبود ،گویا مریض شده بود . زنگ مدرسه که خورد دویدم طرف ساندویچی هوشنگ . سعید هیچوقت با من نمیومد ساندویچی .هنوز همون سعید مغروری بود که حاضر نبود حتی رفیقش مهمونش کنه سر همین من هم حاضر نبودم تکی برم اونجا. اونروز از غیبتش استفاده کردم و دویدم تا ساندویچی تا بعداز مدتها یه ساندویچ بخورم.
رفتم تو ساندویچی دیدم یه پسر ۲۶−۲۷ ساله پشت دخله تا چشش به من افتاد گفت ،برو بچه هوشنگ خان نیست
گفتم من که با هوشنگ خان کار ندارم یه ساندویچ ...
یهوصدای زجهءخفیفی رو از پستوی پست ساندویچی شنیدم.صدای زنی که میگفت ،تورو خدا ولم کن ،نمیخوام ولم کن.....
پسره که پشت دخل بود دسپاچه گفت:د برو بهت میگم الان چیزی نمیفروشیم .بعد بدو بدو رفت طرف پستو که یهو مادر سعید باچهرهءپریشون و آشفته بزور نصف تنشو از پشت پرده کشید بیرون و باز آهسته و التماس مانند گفت :ول کن ،توروخدا ول کن جیغ میزنما ،میان میگیرنت
صدای هوشنگ اومد که آهسته با صدای لرزون گفت:زنیکه جیغ بزن خوب ،اون شوهر بیشرفت که ریغ رحمتو سر کشیده ،آبجیتم که تو زندانه ،خودتم که اومدی با پای خودت اینجا .به پلیس میگم اومده خودفروشی پولش ندادم داره عین آبجیش که ضدانقلابه و تو زندونه خودشم اینجوری قشقرق بپا کنه . جیغ بزن حالا
مادر سعید گفت:من گفتم بذار بیام نظافت کنم ،بذار کارکنم بیشرف ،ولم کن ولم نکنی خودمو آتیش میزنم
شاگرد هوشنگ که داشت دم در بر وبرنگاهشون میکرد یهو بخودش اومد و سریع رفت تو و به هوشنگ یه چیزی گفت . 
یهوزن سریع پرید بیرون و با گریه چادرشو کشید سرشو از در زد بیرون
هوشنگ پرده رو زد کنا و به من خیره شد . من عین جن دیده ها همینجور بهش خیره شدم و عقب عقب رفتم دم در .
داد زد که:تخم سگ مگه نمیفهمی تعطیله یعنی چی؟ اومدی تو چیکار هان؟ بگم اومدی دزدی؟بدمت دست کمیته؟
فهمیدم میخواد دست پیشو بگیره . همونجور که پشتم به در بود دستمو بردم از عقب درو باز کردم و یهو با عجله زدم از در بیرون 
حالا بعد از چند ماه میدیدم هوشنگ داره سعید و لاله رو میزنه .
یه خوک بود .یه خوک بتمام معنا که فقط به زیر شکمش فکر میکرد و بس .امامن میترسیدم .میترسیدم که به سعید چیزی بگه .خودم هم که اصلا جرأتشو نداشتم به سعید دراین باره حرفی بزنم .حتی به مرتضی هم نگفته بودم
−−−−−−
نزدیک یک خونه رسیدیم که بالایدرش روی یک پارچهءرنگ و رو رفته نوشته بود:آموزشگاه و گارگاه فرشبافی نرگس
سعید گفت همینجا وایسین من الان میام .
در حیاط نیمه باز بود سعید رفت تو 
صدای زنی از پشت در شنیده شد که میگفت:به مادرت بگو خرج آموزششو بده وگرنه از فردا نیاد دیگه .اینجا که انجمن خیریه نیست ،گوش میدی ؟با توام پسر ،هی
سعید سریع با لاله اومد بیرون . من و مرتضی به روی خودمون نیاوردیم ،معلوم شد که خوهءخالش نیست و فقط برای یادگرفتن بافت فرش میره اونجا . 
چشم لاله باز منو افسون کرده بود .همینجور خیره شده بودم بهش. ضربهءیواشکی مرتضی به دستم منو بخودم آورد .گفت:بریم
حرکت کردیم بسمت محلهءسعید اینا که دیدیم آمبولانس و چندتا ماشین گشت دم ساندویچی هوشنگ ایستادن و یه عده هم اون دور جمع شدن 
 رفتیم جلو ،مرتضی از یکی پرسید:چی شده آقا؟
طرف برگشت و تا مارو دید گفت:برید بچه ها اینجا جای شماها نیست برید . 
مرتضی دوباره گفت:آخه چی شده ؟
یارو که هی رو نوک پا بلند میشد تا سرک بکشه تو ساندویچی رو گفت:هیچی بابا برو پی کارت .برو ببینم بچه
یه مردی که اونم تازه رسیده بود گفت چی شده آقا ؟طرف گفت:میگن تو ساندویچی صاحبشو تیکه تیکه کردن 
مرده گفت هوشنگو؟
مرده گفت:من نمیشناسمش اسمشو هم نمیدونم چیه ولی اگه اسم صاحبش هوشنگه آره میگن کشتنش . چند روز ازش خبری نبوده ،شاگردش میاد میبینه کرکره پایینه اما قفل روش نیست .کرکره رو میکشه بالا میبینه بوی تعفن میاد میره تو میبینه صاحب ساندویچیو تیکه تیکه کردنش .جیغ و داد میکنه زنگ میزنن الانم جسدو میارن بیرون ،بذا ببینیم .
ازلابلای جمعیت رد شدیم یه برانکارد آوردن که روش ملافهءسفید بود.از پله ها که میاوردنش پایین یهو یه سر بریده افتاد رو زمین .صدای جیغ زنا و نالهءجمعیت بلند شد ،یکی از پرستارا سریع رفت و سرو برداشت 
صدای داد سعیدو شنیدم برگشتم دیدم لاله بیهوش شده
دوران نو جوانی و هنگام بلوغ هم مصیبتیه واسه خودش
خانومارو نمیدونم ولی آقایون واقعا دوران عجیبی رو سپری میکنن . وقتی از ابتدایی میری تو دورهءراهنمایی رفته رفته جو دگرگون میشه .
یادمه اون اوایل دوران بلوغ از صبح که وارد مدرسه میشدم تازمانی که بیام بحث و گفتگو بر سر یک چیز بود .سکس .بله سکس .
این موضوعات سکسی هزارویک شکل مختلف داشت که بیشترین اونا به دو سه چیز تقسیم میشد . اول از همه و در بدو ورود و در زنگ تفریح و مواقع مناسب ،اشعار و ترانه های سکسی بود .
مشهورترین این ترانه ها شامل ، دیشب من فلک زده با ......کپک زده ،رفته بودیم عرق خوری....الی آخر.
این ترانه رو میتونم به جرأت بگم که بیش از ۱۰۰۰۰بار در عمرم شنیدم . روزی نبود که این ترانه رو ۳۰−۴۰ بار از همکلاسی و هم مدرسه ایت نشنوی . انقدر تکرار میکردن تا حالت تهوع به آدم دست بده .ترانه ء‌بعدی ،ترانهءکوتاهی بود که کمتر از ترانهءاولی گفته نمیشد ولی چون کوتاه بود میشد دندون رو جگر گذاشت و تحملش کرد .دیشب تو باغ فردوس دعوا بودش........
و اما اشعا . ما دانش آموزان عزیز که با ضرب کتک و چوب و مشت و لگد نمیتونستیم ۷−۸ بیت شعر رو حفظ کنیم و زنگ ادبیات مثل بچهءآدم بیایم بخونیم . شعرسکسی لیلی و مجنون رو که بیش از ۱۲−۱۳ بیت میشد رو عین فرفره تندو تند میخوندیم . گویند که ....لیلی ،زاندازه گذشته بود خیلی ......
هرکی بگه من این شعرو بلد نیستم ،چرت گفته ،مگه میشه پسر تازه به بلوغ رسیدهءدههء۶۰ باشی و این شعرو ،(نه تنها نشنیده باشی بلکه) حفظ نباشی؟
این وضعیت ادبی .واما وضعیت هنرهای تجسمی. یادمه دوتا خودکار بیک بیشتر نبود . یکی آبی یکی هم قرمز .ای به ندرت خودکار مشکی هم بزور گهگداری پیدا میشد .روی میز چوبی عکسهای سکسی کنده کاری شده گاهی شدیداً دردسرساز میشد . 
چون این میزها قدیمی بود و پر از چاله چوله ،گاهی نوک خودکار کنده میشد و جوهرش میرفت لای شیارهای ریز میز . کافی بود یکی این کنده کاریو رو میزت کرده باشه و حواست نباشه و کتاب یا دفترتو بذاری روی میز تا تمامش پر از جوهر بشه .
هنر نمایشی هم به این صورت بود که گوشهءکتاب یا دفتر رو روی هر برگش یک نقاشی از زن و مردی در حال سکس میکشیدن و در هربرگ باظرافت قدری درحال حرکت میکشیدن . وقتی دفتر یا کتابو با انگشتت میگرفتی و مثل بور زدن ورق سریع ولی دونه دونه رهاش میکردی ،شاهد یک انیمیشن سکسی میشدی . 
حالا چرا این چیزا رو میگم؟عرض میکنم چرا
با اون وضعیت بلوغ و حالت بستهءجامعه خودتون حساب کنید که دوستی با یک دختر چه مکافاتی بود . کافی بود یه دختری بهت نیم نگاهی بکنه ،همه جا میپیچید که این دختره وضعش خرابه و با فلانی خوابیده . بعضی از پسرها هم برای ادعا کردن از این حرفا میزدن وآبروی دختره رو میبردن.
سر همین تو اون زمان دخترا عین مجسمه خشک بودن و حتی اگه ازت خوششون هم میومد محال بود بهت روی خوش نشون بدن .
آهان اینو تا یادم نرفته بهتون بگم اولین و تنها جمله ای که برای دختربازی پسرا یاد میگرفتن و به دخترا میگفتن این بود:ببخشید خانوم ساعت چنده؟ 
دختره هم محل سگ نمیذاشت و راهشو میکشید و میرفت . 
تنها از یک طریق میشد بفهمی که دختره ازت خوشش اومده یا نه . اگه ازش میپرسیدی ساعت چنده و در جواب با اخم میگفت برووووگم شوووووو (با عشوه قرائت بفرمایید)معلوم بود خوشش اومده ازت . هرچی گمشو رو بیشتر میکشیدمعلوم میشد که بیشتر ازت خوشش اومده.
حالا با این وضعیت من باید میرفتم با لاله ،خواهر سعید حرف میزدم .روز قبلشو اول بهتون بگم بعد میریم سر موضوع دیدار من و لاله 
−−−−−−
فکر کنم چیزی حدود هفت هشتا مشت و لگد حوالهءمن کرد و من جا خالی دادم .مرتضی گرفته بودشو میگفت:قربونت برم سعید ،ول کن ....مرگ من ،،سعید یه لحظه گوش بده .
من نه میترسیدم ونه خجالت میکشیدم بلکه حس میکردم که انگار یه باری رو از دوش خودم برداشتم . باید بهش دیر یا زود میگفتم .
البته خوب ...چرا دروغ بگم .اولش خیلی ترسیده بودم و هول کرده بودم . اومدم بگم من عاشق خواهرتم ،میخوام در آینده باهاش ازدواج بکنم . از ترسم وسط جمله رو جا انداختم و گفتم من میخوام خواهرتو ب......
چشاش گرد شد ،انگار فکر کرد اشتباه شنیده .من بیشتر هول شدم و سریع گفتم:منظورم اینه که بعداز ازدواج میخوام ب....مش .
باغضب از جاش بلند شد .من که شدیداً دستپاچه شده بودم بلند گفتم :بابا،من عاشق لاله هستم ....مرتضییییی بگیرش 
بدجوری هجوم آورد طرفم . عمراًحتی بروسلی هم نمیتونست به سرعت من جاخالی بده ،از بس که سریع مشت و لگد ول میکرد . البته دو سه تاش خورد به مرتضی بیچاره 
اونم شاکی شد و باهر زوری بود گرفتش و کشیدش یه کنا و بلند به من گفت:تو برو فعلا ،بعدا باهم حرف میزنیم .
سرتونو درد نیارم بعد دو ساعت اومدن و دوباره سعید هی شاکی میشد و حمله میکرد وحدود ۵−۶ ساعتی گذشت ،تا بلاخره مرتضی تونست هردومونو بشونه سر میز . 
بعد از این همه جار و جنجال سعید که از غضب نفس نفس میزد بهم گفت:ببین ،به مرگ مادرم قسم ،،،اگه ،،،اگه ،،،اگه خودش رضایت داد و .....با خشم آبدهنشو قورت داد و ادامه داد :من نمیدونم ۱۰ سال یا ۱۵ سال دیگه بخواید با هم ازدواج کنید . امااا ،به مرگ مادرم ،به مرگ مادرم ،،،بدجور گیر افتادی و سراغ بد کسی رفتی . اولا اگه رضایت داد باید صبر کنی تا وقت ازدواج . دوست دخترت نمیشه فهمیدی؟؟؟؟ 
گفتم :آره 
دوباره با عصبانیت داد زد :فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم :آره
ادامه داد :اگر ،،،،کاوه ،،،اگر تو این مدت ببینم به دختری نگاه کردی به مرگ مادرم میکشمت .حالا برو گمشو تاخفت نکردم . 
مرتضی واسه اینکه ماجرا رو بخیر تموم کنه پرید ماچش کرد و گفت:ایولا بابا به تو میگن با مرام . بعد دست انداخت گردنش و بردش یه گوشه و آروم بهش گفت :‌ببین خوب قربونت برم این طفلک هم اول اومده به خودت بگه ،خوب بود نامردی میکرد و بهت نمیگفت؟ بیا قربونت برم .....
−−−−−−−
خلاصه اون روز روزی بود که باید میرفتم و تکلیفمو با لاله یه سره میکردم 
کاش نرفته بودم ،کاش نرفته بودم 


اولین روز دختربازی هم مصیبتیه واسه خودش .مخصوصاًاگه کسی که طرفش میری رو عاشقش هم باشی و مخصوصاًعشقت درست زمان بلوغت هم باشه . 
آخ که چه دورهءمزخرفیه . صدای آدم دورگه میشه .نه ظرافت بچگی توشه و نه کلفتیه زمان بزرگسالی .یه چیزی مثل عوض کردن مدام فرکانس رادیو .
قیافه رو بگو ،،،واه واه .دماق دراز ،صورت پر از جوش غرور جوانی ،قد دیلاق،کلّه رو هم که قربونش برم بدستور مدیران مدارس و دبیرستانها  باید شماره۴ میزدیم .اه...اه...اه
آقا من فلسفهء زدن مو اونم از ته با شمارهء۴ رو تا همین الان نفهمیدم .
عجب بدبختی ای بودا . میگفتن بخاطر نظافت و جلوگیری از شپش و این چیزاس . اما حرف چرتی بود . اولا که اگه چنین چیزی براشون مهم بود که میدادن اون مسراح های گند و کثافت گرفته که چاه اکثرشون هم گرفته بود رو درست کنن که هرچی گند و مرض بود از همونجا میومد . 
دوما همین سرتراشیدن باعث میشد خیلیا حموم هم نرن . بوی گند کله شون عین بوی کله پاچه کل کلاسو میگرفت . 
تنها حسنی که این موتراشیدن داشت این بود که میشد فهمید کدوم یکی از همکلاسیا بیشتر سرش شکسته . یجور تفریح و وقت تلف کردن هم بود .مثلا خود من حوصلم که سرمیرفت به کلّهء همکلاسیم که جلوم بود خیره میشدم و جاهای شکستگی سرش که مو رشد نمیکرد و سفید بود رو میشمردم . بعضی وقتها هم با نشون دادنش به هم پز میدادیم و فخر میفروختیم که همه بدونن ما چقدر تخس و شرّیم.
بله عرض میکردم با این وضعیت حالا من باید میرفتم دنبال لاله واینکه چجوری توقع داشتم از قیافهءمن خوشش بیاد خیلی رو میخواست .نه قیافه ای داشتم ونه با اون وضعیت کمیته و بگیر بگیری که بودلباس درست وحسابی میشد پوشید.
خلاصه بعد از هزاربار زیر و رو کردن چهارتا تیکه لباس و شلوار و هی دراوردن و پوشیدنشون ،بلأخره یکیشو انتخاب کردم و با کفش کتونی ای( که اونموقع رسم بود بندشو ازهزارسوراخ سمبه رد کنن و عین فرش ببافن که نشون بدن تابع مد هستن) رو پوشیدم و با تیغ سوسمار نشان پدر، اون کُرک قالی ای که بهش میگفتم ریشو زدم و‌ یه کلاه اسپرت هم برای جلو گیری از نظارهءکلّهءکچلم سرم کردم ورفتم تا بلکه بتونم یه گوشه ای فرصت گیربیارم و باهاش حرف بزنم . 
از همون موقع که درو باز کردم تا زمانی که رفتم سر خیابون پنجم همش دلم شور میزد و ترس عجیبی تو دلم افتاده بود . 
میدونستم که این اولین و آخرین شانسمه .
سعید گفته بود اگه قبول نکنه طرفش بری یا حتی اگه نگاهش کنی از کمر دارت میزنم(البته گفته بود از جای دیگه دارم میزنه اما من مودبانشو گفتم بشما)
همش باخودم میگفتم که از چیه من خوشش بیاد آخه؟از سر کچلم ؟دماق و صورت پراز جوشم؟یا از صدای دورگم ؟‌هیچ چیز نبود که دلمو بهش خوش کنم .چرا فقط یه چیز بود .
وقتی باسعید بودیم و میگفتیم و میخندیدیم گهگداری متوجه میشدم که لاله زیر چشی بهم نگاه میکنه و برای لحظه ای خیلی کوتاه تو چشام خیره میشه .شاید همون نگاهاش بود که منو دیوونهءخودش کرده بود . 
−−−−−−−−
رسیدم سر خیابون پنجم به دور و برم نگاه کردم تا بلکه به یه بهانه ای برم یه گوشه وایسم تا لاله بیاد . صدای سوت هواسمو پرت کرد .برگشتم دیدم مرتضی هستش که از دور ایستاده و داره نگاهم میکنه .سعید اونو به نمایندگیش فرستاده بود ،چون خودش اعصاب دیدن چنین صحنه ای رو نداشت و میگفت:دست خودم نیست ،یهو میام میپرم کاوه رو خفش میکنم .
مرتضی هم آب پاکی رو ریخته بود رو دستم و گفته بود:درسته خیلی عزیزی اما چون صحبت خواهرسعید هستش و مسئله ناموسیه ،بدون هیچ کم و زیاد میرم هرچی دیدم رو میذارم کف دست سعید ،از الان هم بهت میگم که یه وقت بهت بر نخوره ها .هردوتون برام عزیزین . امامیتونم کمکت کنم و باهات تمرین کنم تا بتونی باهاش حرف بزنی.
حدود سه ساعت تمرین کرده بودیم . قرار بود اون راه بره بجای لاله(مثلاً)و منم برم پشت سرش و باهش حرف بزنم 
اومدم کنارش و گفتم ببخشید خانوم .....
پرید وسط حرفمو گفت:زهرمار .اولاًنیشتو ببند دوماًمثل اُبیا ..ونتو تکون نده و درست ،شق و رق،مثل مرد بیا جلو ،سوماً نگوببخشید خانوم ،مگه غریبه ای؟بگو لاله خانوم که هم احترامتو نشون بدی هم صمیمیتتو . خلاصه ریدی برو از اول بیا 
دوباره رفتم کنارشو گفتم ،لاله خانوم ببخشید ساعت چنده؟
مرتضی بانفرت گفت:اه،اه،اه خاک تو اون سرت. ساعت چنده چیه؟ دیوونه ای؟‌ریدی برو از اول بیا 
دوباره رفتم کنارش و گفتم :لاله خانوم میخوام باهاتون حرف بزنم 
سرشو سریع تکون داد و گفت:اوهووووم حالا بهترشد ...او ک..نتو هم کمتر تاب بده . خوب جون بکن بگو دیگه 
گفتم :راستش من از روز اول....
−اَاَاَاَه قصهءکلثوم ننه رو که نباید واسش تعریف کنی .وقت نداری برو سر اصل مطلب .کلش شاید دودقیقه نتونی باهاش حرف بزنی ،چرا تاریخچهءزندگیتو داری تعریف میکنی. ریدی ،ادامه بده 
گفتم :لاله خانوم من میخوام با شما ازدواج ....
−اِ،اِ،اِ،اِ،اِ، .نگی اینو ها ، عاشقتم باشه در میره از دستت . ازدواج چیه؟ریدی ،دوباره بگو 
باکلافگی گفتم ،خوب پس من چی بگم 
باقیافه ای حق بجانب گفت:یک کلام بهش بگو دوست دارم .همین .ریدی با این حرف زدنت .
بعد دهنشو کج کرد و ادامو دراورد و گفت:لاله خانوم ساعت چنده؟ ریدی واقعا که ریدی 
خلاصه قرار بود که برم جلو و در چندکلام حرفمو بزنم .
−−−−−−−−
بالبخند به مرتضی که داشت از دور براندازم میکرد نگاه کردم اما اون خیلی خشک و با اخم بهم نگاه کرد تا بفهمم دراون لحظه اون فقط یک ناظربیطرفه و دوستیمون هیچ کمکی بهم نمیکنه.
ناگهان چشمم به لاله افتاد که داشت تک وتنها بطرف پایین میومد . 
بنددلم انگار پاره شد . حس کردم که انگار هزارنفر تو گوشم همزمان دارن پچ پچ میکنن . تمام تنم میلرزید .چنان وحشتی تمام وجودمو گرفته بود که هرآن ممکن بود سکته کنم . 
لاله در حالی که آهسته و خونسرد کتاب و دفتراشو تو بغلش گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین به سمت پایین بولوار یعنی دقیقاًبسمت من میومد و من لحظه به لحظه دست و پام بیشتر گم میکردم . 
عین چوب بی حرکت سرجام خشکم زده بود و فقط بهش ماتم برده بود . 
ازکنارم رد شد و چون سرش پایین بود ندیدم . من همونجور یخ زده و خشک سرجام ایستاده بودم . مدت کم گذشت که حس کردم لگدی محکم به باسنم خورد . بخودم اومدم دیدم مرتضی یقمو گرفته و میکشم و میگه:
−چرا مث خر که به نعلبندش نگاه میکنه ماتت برده. برودیگه اَه . دیگه فرصتی نداریا . الان کاری نکنی دیگه باید تا ابد لاله رو فراموش کنی .یا دورشو خط بکش یا همین الان کارو تموم کن . برو .
یه لگد دیگه زد بهم وباحرص گفت ،بروووو دیگههههه
دویدم بطرف لاله ،تو اون چندثانیه تمام حرکات و تمرینایی که با مرتضی کرده بودم با سرعت نور جلوم مجسم شد .
رسیدم پشت سرش .قلبم ازترس و هیجان داشت از حلقم میزد بیرون .اومدم صداش کنم ،اما زبونم عین اینایی که سکته کردن سِر شده بود . بزور دهنمو باز کردم و باصدایی کریه و دورگه گفتم :لِ لِ خانوم .
برگشت و وقتی چشمش بمن افتاد با لبخند نگاهم کرد و گفت:سلام کاوه ، سعید کو پس؟
خیلی هول شده بودم هنوز داشتم نکاتی که با مرتضی تمرین میکردیمو با سرعت نور توی ذهنم مرور میکردم گفتم ،سعید ،اُبیه
باتعجب گفت چی؟
دستپاچه و هراسون گفتم :لاله خانوم ساعت ....نه یعنی ...ریدی 
چشماش گرد شد وبهم خیره شد 
باز با دسپاچگی گفتم:نه ...نه یعنی من ریدم ...نه یعنی میای ازدواج کنیم ،باز ریدم ...نه یعنی باهم برینیم ...نه یعنی ...
با چشمان گشاد که از تعجب داشت از حدقه درمیومد نگاهی تند بهم کرد و سریع راهشوگرفت که بره .
داشتم سکته میکردم ،تو دلم گفتم خاک برسرت اگه بره دیگه رفته ها ...
دویدم دنبالش . سریع و عصبی داشت قدم میزد گفتم:لاله توروخدا وایسا .
اخمی کرد و سرشو انداخت پایین و تندتر گام برداشت .
منم سرعتمو بیشتر کردم و گفتم :توروخدا صبر کن ،من دوست دارم به سعیدم گفتم ،اگه الان جوابمو ندی دیگه نمیتونم بیام ها .
باز با اخمی بیشتر سرعتشو بیشتر کرد . رسیدیم کنار یه تریلی که گوشهءبولوار پارک کرده بود .گفتم:لاله اگه جوابمو ندی دیگه نمیتونم بیام .قسم خوردم . یه کلام فقط بگو آره یا نه .
جواب نداد .گفتم یعنی نه؟ بخدا دیگه نمیتونم ب....
 سریع دوید و از جلوی تریلی پارک شده پیچید و رفت . 
سرجام ایستادم . دیگه نه قلبم تند میزد و نه دسپاچه بودم ،بلکه حس میکردم تمام دنیا رو سرم خراب شده .دستمو گذاشتم روی پیشونیم و به زمین خیره شدم . 
مرتضی دوون دوون خودشو رسوند بهم و پرسید چی شد؟
با چشمهایی بی روح بهش خیره شدم . از نگاه بی روحم فهمید .نمیدونم قیافم چجوری شده بود که مرتضی رو ترسونده بود . آروم و با ترس دستشو گذاشت رو شونم و گفت: بریم دادا ،مسئله ای نیست .حداقل فهمیدی و خیالت راحته .
با دستش کشیدم طرف خودش و بغلم کرد 
همونجور که بی رمق و بیجون تو بغلش بودم چشممو از روی زمین برداشتم که به روبروم نگاه کنم و ادادربیارم که مثلاًچیزی نشده مرتضی و بیا بریم که دیدم لاله پشت مرتضی و روبروم ایستاده . 
چشمام خیره شده بود وبهش بروبرنگاه میکردم. با اخم گفت:باشه ،اما فقط با اجازهءداداشم باهات حرف میزنما .بدون اینکه منتظرجوابم باشه دوید و رفت 
مرتضی که منو بغل کرده بود با شنیدن صدای لاله شوکه شد و بیشتر تو بغلش فشارم داد .بازور بلندگفتم:چشم لاله خانوم .
سعی کردم خودمو از بغل مرتضی دربیارم ،اماسفت بهم چسبیده بود . 
بعد همونجورکه تو بغلم بود گفت:ایولا کاوه ، تموم شد مبارکه ،
حس عجیبی داشتم ،یه حسی که نمیشه وصفش کرد ،حسی سرشار از غرور ،غم،شادی ،ترس،شجاعت ،امید ،یه حس بخصوصی ،،،حس عشق
ادامه دارد.....  پایان فصل هشتم








 
 

 
 اولین بوسه . اولین لمس ،اولین عطش . نه ،هرچی هست هوس نیست ،چون گذرا نیست . 
وقتی بند بند وجودت از علاقه لبریزه وقتی همه چیزو ،حتی خودتو گم میکنی و محو میشی دیگه چیزی بنام هوس موضوعیت نداره . 
سرش رو به بالا بود ودستش دور گردنم . دستهای من دور کمرش بود ،نمیدونم میخواستم جلوی اونو از افتادن بگیرم یا خودمو که انقدر سفت گرفته بودمش . ونگاهم که حتی برای لحظه ای از چشماش برداشته نمیشد . حتی صدای ضربان قلبمو میتونستم بشنوم . 
لحظه ای که آدم همه چیزو فراموش میکنه ،الالخصوص خودشو .پس هوس نبود ،نه اصلاًهوس نبود . 
وقتی سعیدو دندونشو شکستی چه احساسی داشتی؟ 
خشکم زد ، خیره بهش نگاه کردم ، نمیدونستم چی بگم . صدای لاله بود ؟یاخودم از خودم این سوالو کرده بودم؟ 
وقتی دیدم لاله سرم رو بطرف خودش میکشه تا باز ببوسم مطمئن شدم که صدای اون نبود . وحشت تمام وجودمو گرفت . انگار داشتم دیوونه میشدم . 
اما صدا خیلی شبیه صدای لاله بود . یعنی خیالاتی شدم ؟ باز لبهای گرمشو روی لبهام حس کردم .از هرطرف فکر به مغزم هجوم میاورد . 
نه ،این خواهر ،سعیده ،خواهر دوستت ،تو قول دادی،حتی اگه باهاش کتک کاری.... 
−دهنش پر خون شد ،لذت نبردی؟ 
باز با تعجب چشممو باز کردم و با ترس به لاله نگاه کردم . 
باچشمانی خمار توی چشمام خیره شده بود و میبوسیدم . 
− خوب شد زدیش ،خیلی پسته ،میخواد مارو از هم جدا کنه اون مرتضی هم همینطور . 
مثل جن زده ها پریدم عقب ،لاله با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی شده؟ 
گفتم:شنیدی؟ 
پرسید :چیو؟کسی اومد؟ 
گفتم:صدای خودتو . نه ...یعنی من فکر کردم صدای تو بود اما ....نشنیدی؟ صداش عین تو بود...گفت سعیدو زدی... 
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:معلومه چت شده؟ من گفتم سعیدو زدم؟ 
گفتم:نه ،من زدم اما فکر کردم تو میدونی و داری میگی... 
پرید وسط حرفم و گفت: یعنی چی ،سعیدو زدی؟ 
دستپاچه شدم و گفتم : نه،ببین نزدم که ،بحثمون شد . 
بعد قیافهءمظلومی بخودم گرفتم و گفتم :اون هی زد تو سرم . 
با حالتی دلسوزانه گفت: سعید زد تو سرت؟‌آخی بمیرم . اون زورشو به تو میرسونه؟ عجب 
باز عین بچه های درمونده خودمو مظلوم نشون دادم و سرمو انداختم پایین و آهسته گفتم:فقط بخاطر تو هیچی نگفتم . 
گفت:آخی ،نازی ،بس که آقایی تو ،سعید ما هم دستش سنگینه نه؟ 
همونطور که به زمین خیره شده بودم سرمو به علامت مثبت تکون دادم ،اما تو دلم گفتم:آره ارواح خیکش ، مث سگ کتک خورد . 
−اما نباید میزدیش ،اون برادرمه
با تعجب سرمو بالا آوردم و به لاله خیره شدم 
اون هم با تعجب نگاهم کرد و گفت:بازچی شد ؟ 
گفتم :من نزدمش 
دستمو گرفت و منو کشید طرف خودش و گفت:میدونم ،آخی بمیرم بد زده توسرت که ....
گفتم:پس این صدای کیه؟
با بیحوصلگی گفت:واااای کاوه!؟ نترس اینجا باغ خودمونه کسی نمیاد ،صدایی نیست . این باغ به اسم منه
دیگه واقعاً داشتم از وحشت و تعجب شاخ درمیاوردم .پرسیدم:باغ تو؟باغ به اسم تو هستش؟
سرشو بعلامت تأیید تکون داد و خواست تا ببوسم .
باخودم گفتم:نکنه واقعاًمحکم کوبونده تو مخم !!؟ انگار راستی راستی دارم دیوونه میشم .لاله ؟باغ؟مگه میشه؟لاله و سعید تو فقر بزرگ شدن چجوری حالا با این وضوح میگه که این باغ مال منه؟
احساس گرمایی شدید تمام بدنمو گرفته بود .لاله دستشو انداخت پشت سرم و موهامو گرفت . سرشو آورد بالا توچشام خیره شد و لبهاشو به لبهام نزدیک کرد . چشمامو بستم
−خجالت نمیکشی؟منخواهر سعیدم 
مثل برق دومتر پریدم عقب و با ترس بهش خیره شدم و گفتم:چی داری میگی؟
با نگاهی کلافه و عصبانی بهم گفت:من میرم خونه 
وسریع راهشو گرفت و رفت.دویدم پشت سرش و صداش کردم ،همونطور که داشت تند تند قدم میزد و از باغ میومد بیرون بلند گفت:نمیخوای بری پیش همون مرتضی و سعید؟ بعداًشاید همدیگه رو دیدیم 
گفتم هوا تاریک شده بذار همراهت بیام تا دم خونه
باز همونطور که با عصبانیت قدم برمیداشت گفت:مطمئنی؟ میتونی بیای همراهم؟
اومدم بگم آره که چشمم خورد به سعید و مرتضی که اونور خیابون با عصبانیت بهم خیره شده بودن .سرجام خشکم زد نمیدونستم چیکار باید بکنم . باخودم گفتم:یعنی مارو دیده؟اگه بپرسه توی اون باغ چیکار میکردی ،چی جوابشو بدم ؟
مردد بودم برم بطرفشون یا نه ،به لاله نگاه کردم که داشت دور میشد . احساس سرگیجهءبدی داشتم . حال تهوع و دلشوره . نمیدونم ،،،نمیدونم چجوری وصفش کنم . صدای ترمز شدید یک ماشین رو شنیدم .همهمهءمردم و ......دیگه چیزی یادم نمیاد
چشمامو باز کردم دیدم صبح شده و من هم توی رختخوابم بالای پشت بوم بدون پشه بند خوابیدم . 
نمیدونستم و یادم نمیومد چجوری تا خونه خودمو رسوندم و رفتم خوابیدم . 
تمام تنم درد میکرد . احساس خارش شدیدی روی پوست دستام داشتم . همونجور که تو رختخواب غلت میزدم باخودم گفتم :تنبلی کردی پشه بند نزدی حالا بکش،پشه ها به خدمتت رسیدن 
هرچه بیشتر دستمو میخاروندم سوزش و خارشش بیشتر میشد . دستمو از زیر پتو آوردم بیرون که ناگهان با وحشت متوجه شدم که بدستم خون خشک شده چسبیده .
با ترس اینور و اونور دستمو نگاه کردم . انگار توی سطلی از خون شسته بودمش .میلرزیدم و با وحشت نگاه میکردم . انگار چند تار مو به دستم چسبیده بود .تارموی روشن . عین موی لاله
یک کوفتگی توی تنم حس میکردم که برام خیلی عجیب بود ،تمام تنم درد میکرد ،انگار تمام استخونام شکسته بود .اما این دستها .این دستها چراخونی شده؟
دستهامو مشت کردم سریع رفتم تو اتاقم و حوله رو برداشتم و رفتم حموم .


آب باز کردم رفتم زیر دوش و با عربده ای از زیر دوش پریدم بیرون .


نفسم انگار بند اومده بود . از بس که آب یخ بود . مثل سگ شروع کردم به لرزیدن و با حالتی تأسفبار به دوشی که آب سرد ازش میریخت نگاه کردم . تودلم گفتم:تف به این شانس ،اصلاًیادم نبود آبگرمکن خاموشه .


بالرز دستامو بردم زیر دوش .عجیب بود انگار جیگر گوسفند دارم میشورم . مدام از دستم همراه با آب خون میریخت . باتعجب و ترس دستامو بهم میمالیدم و به خونی که مدام با آب به چاه حموم میریخت نگاه میکردم .


دیگه لرزشم بیشتر از ترس بود نه سردی آب . شامپوی خمره ای زرد تخم مرغی رو برداشتم .در سیاهشو باز کردم و به اندازهءیک مشت ریختم روی سرم و حسابی چنگ زدم . وبعد یکهو پریدم زیر دوش و نفس نفس زنان و لرز لرزون خودمو شستم و شیر آب رو بستم و حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون .


دیگه کلاًخستگی و خواب و کوفتگیم از بین رفته بود و تنها حسی که داشتم ترس بود.ترس از چیزی که حتی دلیلشو نمیدونستم . درحالی که لباسمو میپوشیدم باخودم میگفتم : دیشب چی شد؟ چرا هیچی یادم نمیاد؟ آخرین چیزی که به یادم میاد همون نگاه خشمگین سعید و مرتضی و دور شدن لاله هستش . چجوری اومدم خونه؟ دستام چرا خونیه؟ موی لاله تو دستم چیکار میکنه؟


رفتم توی حیاط و دروباز کردم و وارد کوچه شدم .


حالت عجیبی داشتم ،یه حالت بخصوص .انگار میدونستم چی شده اما نمیخواستم بیاد بیارم . یک آن نگاه لاله رو مجسم کردم . اخم سعید با اون لب ورم کردش . نگاه پر خشم مرتضی و صدای ترمز .....صدای ترمز...صدای ترمز یک ماشین بود ،آره .


تازه یادم اومد . صدای ترمز ماشینی که کنار لاله ایستاد .دوباره صحنه های روز قبل جلوم عین فیلم ،زنده شد .


من داشتم به چهرهءعصبانیه سعید و مرتضی نگاه میکردم ،بعد برگشتم و به لاله نگاه کردم که داشت ازم دور میشد . صداش هنوز تو گوشم بود که میگفت:مطمئنی؟میتونی بیای همراهم؟


ماشینی کنارش ترمز زد و ایستاد . مردی قوی جسته از ماشین اومد پایین . لاله ایستاد و باهاش حرف زد .


یواش یواش داشت همه چیز یادم میومد . درسته . یادمه ایستاده بودم و به اونا ماتم برده بود . حس کردم از بینیم داره خون میاد ،اما توجه نکردم همینطور بهشون خیره شده بودم .میخواستم برم جلو ببینم طرف کیه .


قدمزنان رفتم جلو . هرچه نزدیکتر شدم احساس میکردم بیشتر سرم گیج میره ،بازهم جلوتر رفتم ،نه، انگار اشتباه میکردم ،انگار لاله نبود .نمیدونم چرا انقدر شک کرده بودم . داخل ماشین انگار یه دختر نشسته بود از روسری سفیدش فهمیدم . اما نمیدونستم کیه .


اومدم برم جلو که حس کردم یکی از پشت شونمو گرفت . با تعجب برگشتم و دیدم سعیده و مرتضی هم پشتش ایستاده . نمیدونستم چیکار کنم ،مردد بودم . سعید با لبخندی نفرت انگیز گفت:حالا فهمیدی چرا ازت بدم میاد .


باتعجب بهش نگاه کردم ،ادامه داد :میخوای بدونی کیه؟


آهسته گفتم :کیه؟


قبل از سعید مرتضی گفت:خواستگارشه


انگار برق گرفتم با تعجب گفتم:خواستگار؟


سعید گفت:آره خواستگاره،اونم از نوع خرپولش . وجود داری نذاری بدستشون برسه؟


بدون اینکه جواب بدم برگشتم تا ببینم لاله چیکار میکنه . لاله داشت سوار ماشین مرد میشد ،مرد در عقب ماشینو باز کرد و لاله سوار شد .اما....اما...


با تعجب برگشتم و به سعید گفتم :این که لاله نیست ،این مانتوش قهوه ایه


سعید خونسرد گفت:چی میگی تو !!؟؟خودشه.


باعصبانیت گفتم :تو الاغ بی غیرت پس چیکاره ای ،میذاری این مرتیکه لاله رو سوار ماشینش کنه.


مرتضی پرید وسط و گفت:تو بی غیرتی نه این ،میدونی یارو چیکارس؟میدونی هیچکس نمیتونه جلوش وایسه؟


 حس کردم سرم از درد داره منفجر میشه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کجا بردش ؟سعید،یه کاری بکن،بیا بریم....


سعید باز با خونسردی گفت:از دماغت داره خون میاد ،چت شده؟


بانفرت نگاهش کردم . همزمان ،سعید و مرتضی لبخند زدند . انگار از عذاب من لذت میبرد ،حتی اگه به قیمت بی غیرتیش و بلند کردن لاله تموم میشد . نمیدونم ماکه انقدر باهم رفیق بودیم سرچی انقدر از من متنفر شده بود .


 دنیا داشت دور سرم میچرخید انگار تب کرده بودم ،چشمم سیاهی رفت ....دیگه هیچی یادم نمیومد .


−−−−−−


توی خیابونمون راه میرفتم و باخودم کلنجار میرفتم تا یادم بیاد چه اتفاقی روز گذشته افتاده . انگار اصلاًتو این عالم نبودم . نمیدونستم اصلاً به کدوم سمت دارم میرم که ضربهءمحکمی منو به خودم آورد . وحشت زده برگشتم .


شاهرخ بود دوست قدیمیم که باهاش خاطرات فراوونی داشتم .


ناخداگاه بلند گفتم :کشتمش


شاهرخ با لبخند گفت:کیو کشتی ؟شیپیشاتو؟


تازه بخودم اومدم و گفتم :چیه ،چی شده؟


باز خندید و گفت:یکی باید از تو بپرسه چی شده ،حالا کجا داری همینجوری واسه خودت هاج و واج میری؟


گفتم:باید برم دم خونهءسعید


دستشو انداخت شونمو گرفت و گفت:اگه سعیدو میخوای باید بریم دم باغ ،بیا از اینور بریم.همینطور که به سمت باغ میرفتیم گفتم:دم باغ چیکار میکنه؟


سرشو با تأسف تکون داد و گفت:نشنیدی مگه:دوتا جسد زن و مرد گیرآوردن توی باغ ،تیکه تیکه شدن .جمعیتی ریخته دم باغ که نگو . دارن میگردن ببینن بازهم جسدی پیدا میشه یانه


باتعجب گفتم:جسد؟توی باغ؟


به علامت تأیید سرشو تکون داد و گفت:آره ، واه واه ،اما نمیدونی ،معلومه بد شکنجشون دادن ،چشای مرده رو از کاسه دراوردن ،هرکی بوده بد کینه ای داشته


باز پرسیدم:آشنا هستن؟


سرشو باز تکون داد و گفت:نه کسی نمیشناسشون .


دم باغ ترقی جمعیت زیادی جمع شده بودن ،من و شاهرخ نزدیکتر نزدیکتر میشدیم .


لابلای جمعیت سعید و مرتضی رو دیدم . اوناهم تا چشمشون بمن افتاد لبخند زدن و بهم خیره شدن . نفسم داشت بند میومد .نمیدونم چرا انقدر قلبم تندتند میزد؟


چند متر عقبتر از سعید و مرتضی ،لاله رو دیدم که با نگاهی پراز غم به من داشت نگاه میکرد . چادر سفیدش با گل بوته های ریز درباد به موج افتاده بود . چادرشو کشید جلو و پشتشو کرد به من.
کلاس پنجم ابتدایی ،امتحانات ثلث دوم رو داشتیم میدادیم .چند کلاس رو توی راهرو آورده بودن و روی نیمکتهایی که به ردیف توی سالن چیده بودن نشونده بودن .
هر نیمکتی سه نفر روش مینشستن و موقع امتحان که میشد نفر وسط میرفت پایین و برگهءامتحانو میذاشت روی نیمکت و دونفری که اینور و اونور نیمکت بودن باید کیفشونو میذاشتن وسط میز که از هم تقلب نکنن . اون نفر وسط هم به هیچ عنوان حق نداشت سر بجنبونه و بالا بیاد و هرگونه نگاهی به پایین از طرف دوتاشاگردی که سمت چپ و راست نیمکت نشسته بودن حکم تقلب و در نهایت کتکی مفصل داشت .
من اونروز باید پایین میرفتم . امتحان ریاضی بود و شوخی بردارهم نبود . 
چیزی که برام عجیب بوده و هنوز هم گاهی میبرم تو فکر کت شلوار طوسی و یا خاکستری معلمهای ریاضی و علوم بود .انگار همشون از یه طایفه بودن . کت و شلوار خاکستری یا طوسی که اکثراًآرنجشون گچی بود .موهای جوگندمی و چهره ای عبوس ولاغر که اونارو از معلمهای دیگه متمایز میکرد . 
حتی سبک کتک زدنشون هم با معلمای دیگه فرق داشت .انگار دردش بیشتر بود . شاید سر همین بود که سرکلاسشون چنان سکوتی حاکم میشد که حتی صدای بال پشه رو میشد شنید.
بله همونطور که عرض کردم ،من چون وسط نشسته مجبور بودم برم پایین و فقط و فقط و فقط سرم توی برگهءامتحانی باشه و تا معلم نگفته بالا نیام . از طرفی شاگردای کلاسهای مختلف رو باهم قاطی کرده بودن که کسی دیگری رو نشناسه.
روی زانو نشستم و منتظر شدم که برگهءامتحانی رو بگیرم و شروع کنم . حس کردم دستی روی شونه هام خورد . همونطور که عین بچه های مؤدب به پایین نگاه میکردم دستمو بردم بالا که برگه رو بگیرم . برگه رو توی دستم احساس کردم ،گرفتمش و خواستم شروع کنم که دیدم روش نوشته:اسمتو ننویس برگمونو عوض کنیم .برگهءامتحانی نبود .
باتعجب برگشتم ببینم کیه ،که هموندست سفت شونمو گرفت و صدای یک شاگردی بالهجهءغلیظ آذری گفت:شرشو برنجردون اولاخ. میجیرنمونها.
هنوز در تعجب بودم آهسته و باحالتی عصبانی گفتم:ازاین غلطا نکن .خودت بشین بنویس تنبل خان .
اون هم آهسته گفت:نَمدی؟ باشی نده وله حیساب من و تو بیرون مدریسس ها.
گفتم:مثلاًچه غلطی میخوای بکنی ان آقا؟
گفت:حالا واسا برون تا بهت بجم ،منو انجوری نبین من....
خفه شووووو
صدای داد معلم بود ،پسره سکوت کرد و من هم از هولم برگه ای که این پسره داده بودو مچاله کردم که قایم کنم .
برگه ها توزیع شد و شروع کردیم به نوشتن . من که هنوز از دست پسره شاکی بودم از لجم اول از همه اسممو نوشتم و شروع کردم .
بیست دقیقه ای از امتحان نگذشته بود که دیدم دستی آهسته به شونم خورد و صدایی اومد :پیشت،پیشت
فهمیدم خودشه ،آهسته زیر لب گفتم:زهر مار
آهسته گفت نَمدی؟ها؟نمدی؟
جواب ندادم و باعصبانیت به نوشتنم ادامه دادم 
گفت:خیلی خوب ،بی توخمم نده ،حالا من مدونم و تو 
محلش نذاشتم و ادامه دادم 
یهو حس کردم کمی به سمت چپ خودش که میشد سمت راست من منعطف شد و صدای زیر ناله مانندی ازباسنش بیرون اومد .
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که من عین مرغ سرکنده به بال بال زدن افتادم و با برگهءامتحانی سعی میکردم بوی متعفن تخم مرغ پختهءگندیده رو از خودم دور کنم . دماغمو سفت چسبیده بودم و هی باد میزدم .
البته با اون آت وآشغالایی که اون زمان میخوردیم ،مثل ساندویچ کالباس سیر دار و ساندویچ تخم مغ و پیراشکی و کوفت و زهرمار ،چنین بویی طبیعی بود که از یکی خارج بشه.
یهو دیگه حس کردم طاقتم تموم شده .احساس خفگی و سوزش چشم میکردم . مثل شصت تیر پریدم بیرون و خودمو عین گرمازده ها باد زدم .
صدای بلند معلممونو شنیدم که عربده زنان گفت:کاوه چه غلطی میکنی؟
همونجور که دماغمو گرفته بودم پسره رو نشون دادم . معلممون که آماده شده بود یه کتک مفصلی بهم بزنه با قدمهای بلند اومد بطرفم . هنوز چند قدمیم نرسیده بود یهو چهرش بهم ریخت و با اخم و حالتی دگرگون ایستاد سرجاش . 
همچی که ایستاد کل بچه هایی که دور و برم بودن هجوم بردن یه گوشه ای که از بوی گند خودشونو خلاص کنن . معلم که از قبل هم شاکی تر بود به معلمای دیگه که مثل خودش ناظر بودن گفت:این قسمت همه ورقه هاشون باطله .بعدرو کرد به من و پسره و گفت:زود دنبال من بیاین دفتر.
هنوز پامون به دفتر نرسیده بود که با چک و لگد افتاد به جونمون ،من بدبخت هرچی گفتم :آقا این .....
مگه میذاشت حرف بزنیم . 
خلاصه بعداز یه کتک مفصل هردومونو فرستاد بیرون و گفت :برید کره خرا از مدرسه بیرون .فردا با ولی تون بیاید . 
آش و لاش از مدرسه زدیم بیرون .با عصبانیت رفتم یقهءپسررو از پشت گرفتم . برگشت و خیلی خونسرد گفت:چاکرم ،شاروخ هستم ،ایسمیت چیه؟
هم بهت زده بودم و هم عصبانی ،هولش دادم و گفتم:کره الاغ کثافت ،حالا دلت خنک شد؟
خنده کنان گفت:بابا ثولثی دومه ،ایمتحان نهایی نیست چه
لگدی نثارش کردم و گفتم:نیست که نیست یابو ،تو تنبلی چرا دیگه واسه دیگران دردسر درست میکنی؟
لگد من همان و غلطیدن و کتک کاری ما تو خاک و خل همان . انقدر همدیگرو زدیم که نفسمون بالا نمیومد . از بدشانسیمون کسی نبود که جدامون کنه . هن و هن کنون از هم جدا شدیم و هرکدوم به یک گوشه ای تکیه دادیم . 
هنوز اعصابم خورد بود . دستمو به پهلوم گرفته بودم و نفس نفس میزدم . اونم دولا شده بود تا نفس تازه کنه . یهو گفت:نَقُفتی ایسمیت چیه؟
بعداز اینهمه کتک کاری هنوز میخواست بدونه اسمم چیه .خندم گرفت و گفتم کاوه 
دستشو دراز کرد و گفت:شاروخ 
از اونجا بود که دوستی من وشاهرخ شروع شد
−−−−−−
شاهرخ رو از کلاس پنجم ابتدایی میشناختم و دوستیمون از همونزمان شروع شد و ادامه پیدا کرد . برعکس من ،شاهرخ باهمه آشنا بود وچون یه آدم بخصوصی بود همه،از پیر و جوون میشناختنش .
بعداز سالها که از آشناییمون میگذشت ،اون هنوز همون آدم شوخ و سمجی بود که روز اول دیده بودمش . 
هیچکس جدی نمیگرفتش و هیچکس باورش نداشت اما به جرأت میتونم بگم که تا همین امروز کسی رو باهوشتر و زرنگتر از شاهرخ ندیدم و نشناختم . از همون سال پنجم که بهترین نمره رو در ثلث سوم آورد و هاج و واجم کرد اینو فهمیدم که پشت چهرهءشوخش ،خیلی عاقل و زرنگه و شخصیت خیلی محکمی داره.
انگار خودشم دوست داشت که دیگران جدی نگیرنش . نمیدونم چرا اما هرچی بود که انگار اینجوری راحت تر بود . 
قیافش دقیقاًعین کاریکاتور سیلوستراستالون بود . چونه ای درازتر از اون و کله ای پختر . سرهمین بهش میگفتن راکی ترکه . 
پدرش که از خودش بامزه تر بود . هروقت میرفتم در خونشون و اف افو میزدم پشت آی فون میگفت:الو،بلی؟میگفتم سلام آقا سلماسی ،شاهرخ خونه هست
میگفت:شوما از کجا تماس میجیرین ؟با اینکه صدبار اینو ازش شنیده بودم باز خودمو کنترل میکردم که نخندم و میگفتم :از دم در قربان . 
میگفت:هاااا الان میاد 
خود شاهرخ میگفت ،پیدرم عادت داری اف افو چه برمیداره میجه الو . میترسم تیلیفون دار چه شدیم ،وگتی یچی زنج زد قوشی رو ورداره بجه ،کیه؟
اما پدرش هم عین خودش خیلی تیزهوش بود . حداقل در بساز بفروشی که لنگه نداشت و روز بروز وضعشون بهتر و بهتر میشد . اما همیشه سوار پیکان قراضه میشد و لباسای کهنه میپوشید ولی انصافاً به شاهرخ و کل خانواده خوب میرسید.
شاهرخ همزمان که من و لاله باهم دوست شدیم ،با دختری بنام شهلا دوست شد . 
شهلا دختری بود که با یک نفر بند نمیشد . توهر خیابونی با یه پسری رابطه داشت .ولی عین کفتر جلد باز برمیگشت پیش شاهرخ و بقول خودش عشق اول و آخرش راکی ترکه بود .
خود شاهرخ میگفت:این پتیاره جایی نیست چه اثر انقُشت نذاشته باشه .صد دفه خودم موچشو جرفتم چه با این و اون میلاسه اشّک . 
میگفتیم خوب ولش کن اما در جواب میگفت:پدرسجو نمیشه ولش کنم 
میگفتیم چرا آخه؟
میگفت: نمیشه دیجه .من چه نمخوام باهاش ایزدیواج کنم ،عیشگ و حاله دیجه ،واسه من چه فرگی میکنه با چی هست باچی نیست 
−−−−−−−−
دم باغ ایستاده بودیم . 
سعید و مرتضی با نفرت از دور به من و شاهرخ خیره شده بودن و لبخندی تمسخرآمیز بر لب داشتند. نمیتونستم جلو برم همینجور بهشون خیره بودم و نگاه میکردم . 
همهمه ای بلند شد ،انگار یک جسد دیگه هم پیدا کرده بودن .همه رفتن جلوی در باغ ترقی .تا ببینن چه خبره . 
لاله هم برگشت و باز با اخم چادر گلدارشو کشید جلو و بطرف در باغ رفت . 
نمیدونستم چیکار کنم . یهو دست شاهرخ رو روی شونم حس کردم . بعد صداش آهسته تو گوشم پیچید که گفت:این لاله چرا این شچلیه؟ انگارچه انداختنش تو ماشون رخت شویی 
باتعجب نگاهش کردم . شونشو انداخت بالا و گفت:بدیت نیاداااا، آما خیلی ایفتیضاح شده
با عصبانیت گفتم :سرت بکار خودت و شهلا باشه 
خندید و گفت:اوا گوربان سنه ،چرا عصبانه میشی ؟ گیرت و عیشگ کورت چرده 
اما تو دلم حس میکردم که راست میگه. نمیدونم چرا لاله اون زیبایی و جذابیت قبل رو نداشت ، انگار اصلاًچهرش عوض شده بود . چشماش طرز نگاهش ،حتی حرکاتش هم برام غریب بود 
باز گفتم ،حرف نزن بابا
 گفت: چیرا دستات داره خون میاد . به جایی خورده؟
با وحشت بدستام نگاه کردم ،عجیب بود ، عجیب . هنوز خونی بود و تارهای مو بهش چسبیده بود .عین موهای لاله
ترسیدم و گفتم:اینجا باش الان میام . زود میام همینجا باش
دویدم بطرف خونه تا باز دستامو بشورم . نمیدونستم چرا این خون لعنتی از دستم پاک نمیشه . با وحشت میدویدم و تو سرم هزار جور فکر میچرخید . سریع رفتم توی خونه و شلنگ آبو باز کردم و دستمو بردم زیرش که بشورم . هرچی میشستم باز آب سرخ رنگ بود که میریخت توی باغچه . محکم دستمو بهم میمالیدم تا خون پاک بشه
رفته رفته دیدم که دیگه خون آبه ای نمیاد . دستمو باز کردم و دیدم تمیز شده . 
نمیدونستم چی شده ، یا انگار نمیخواستم بدونم چی شده . گیج و ویج رفتم در حیاط رو باز کنم که برم پیش شاهرخ و ببینم چه اتفاقی توی باغ ترقی افتاده . درو که باز کردم دیدم لاله روبروی در ایستاده با همون لبخند و همون چشمای جذابی که ازش دیده بودم .
سرجام میخکوب شدم . جاخورده بودم و نمیدونستم چیکار باید بکنم . همینطور با تعجب بهش نگاه میکردم . عجیب بود . خیلی عجیب بود . با اون لاله ای که دم باغ دیدم زمین تا آسمون فرق میکرد . 
نمیدونم این چه حس مرموزی بود ؟یه حسی که ...نه ،حس غریبی نبود،بلکه برعکس یه حسی بود که توی تک تک سلولای بدنم رخنه کرده بود .اما باز هم حسی عجیب بود .
وقتی با لاله تنها میموندم و تنها میدیدمش ،یک شکوه خاصی داشت اما نمیدونم چرا توی جمع میدیدمش کلا حس میکردم یه آدم دیگه ایه 
جلوی در، محو چشماش شده بودم و پلک نمیزدم . انگار زمین و زمان از حرکت ایستاده بود .باز برق چشاش همهءوجودمو گرفته بود .تقلا کردم که بزور هم شده چیزی بگم . 
باصدایی لرزون گفتم :اینجا ...؟
گفت:آره ، اومدم ببرمت تو باغمون 
−باغتون؟
− آره دیگه ،دیشب بهت گفتم که 
توی دلم گفتم:این چه دروغیه که داره میگه ؟آخه چه لزومی داره که ادعا کنه باغ داره ؟
دستمو آهسته گرفت ،قلبم داشت از حرکت می ایستاد ،با ترس دستمو کشیدم و گفتم :چیکار میکنی؟
یهو اخم کرد و گفت:چیکار کردم مگه؟
گفتم :یکی ببینه زشته
انگار خیلی دلخور شده بود ،با اخم گفت:تا کی همش میخوای فکر دوست و دروهمسایه و اینو اون باشی؟
گفتم:دوست؟کدوم دوست؟ سعید برادرته ،من بهش قول دادم که تا وقتی ازدواج نکردیم بهت نزدیک نشم و بی اجازش باهات حرف نزنم 
بلند گفت:تو غلط کردی قول دادی
جا خوردم از حرفش .خیره شدم به چهرهءعصبانیش
ادامه داد :تو عاشق من بودی یا سعید؟کی به تو گفته اجازهءمن دست اونه؟ 
گفتم ،خوب من تورو بوسیلهءسعید شناختم برای احترام هم که شده .....
حرفمو قطع کرد وگفت:منو با اون شناختی ؟بوسیلهءاون؟ قولتو به اون دادی؟‌
نمیدونستم چی بگم ، گیج بودم ،اصلاًانتظارشو نداشتم که تو اون موقعیت ببینمش و همچین مسئله ای پیش بیاد . مثل خنگا همینجور محو تماشاش شدم و حرف نمیزدم .
صدای بلند شاهرخ به گوش رسید که داد میزد :اچبر ،اچبر 
سرمو برگردوندم دیدم شاهرخ سرخیابون داره یکی رو صدا میکنه 
دوباره برگشتم دیدم لاله چادرشو داره میاره روی پیشونیش . نگاهی ملامت آمیز کرد و گفت:برو ،برو پیش همونا ،تا وقتی با اونایی دستت اینجوری پر از خونه 
انگار برق گرفته باشم ،وحشتزده به دستام نگاه کردم ،پر از خون بود .گفتم:تو ،تو از کجا ....؟ 
نفسم داشت بند میومد ،باعجله رفتم طرفش،بدون توجه گفت:خوب دیگه ،از اینجا راهمون از هم جدا میشه ،توبرو دنبال سعید و مرتضی و رفیقات 
انگار هر لحظه با پتک محکم ومحکمتر تو سرم میکوبیدن . نمیدونستم به چی فکر کنم ،به دستام که مدام خون میومد؟به لاله ؟به جداییش ؟
باصدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم:میخوای ولم کنی؟
لبخندی زد و نگاهم کرد و گفت:نه،این تویی که خیلی وقته که منو ول کردی .بفکر قولت به سعید باش
دستپاچه بودم ،ترسیده بودم .گفتم آخه تو که میدونی ،من نمیتونم .....
هیچی نگفت ،دور شد ،دورشد یا ....شاید هم من دور شدم ،فقط میدونم که لحظه ای نگذشت که از برابرم ناپدید شده بود . 
−اچبر؟اچبر 
صدای شاهرخ بود .برگشتم و دیدم داره به طرفم میاد .چند قدم نرسیده به من گفت:کاوه ؟اچبر رو ندیدی؟
با بیحوصلگی گفتم:نه ،من چمیدونم اکبر کیه
چشاشو گرد کرد و با تعجب گفت:پی؟اچبرو نمیشناسه؟ پیسر حاج ایگبال دیجه.
گفتم:مشکل دوتا شد ،حاج اقبال کیه دیگه ؟
گفت:همون چه تو آتشنشانه کار میکنه .شوهر خواهر آگا مظفر 
باز گفتم :آقا مظفر کیه
سرشو تکون داد و گفت:تو نمیشناسیش
باعصبانیت گفتم:خوب من که همون اول گفتم نمیشناسمش 
باز سرشو تکون داد و گفت:حالا
با اخم گفتم :کوفتو حالا . 
انگار یهو چیزی یادش اومده باشه ،نفس عمیقی کشید و گفت: آخه یه جای مخفی تو باگ جیر آوردن ،میجن زیر زمینه ،قُفتم به اچبر بجیم پیدرشو خبر کنه بیاد بره تو
گفتم :اون که میگی آتش نشانی کار میکنه ،چه ربطی به زیر زمین داره؟ خوب یکی رو بفرستن بره اون زیر ببینه چه خبره
سرشو به علامت نفی تکون داد و گفت:نه،هیچ چس ،حتی پولیس هم خایی نمکنه بره .میجن شاید گاتل هنوز اونجا باشه یا بمب ممب قُذاشته باشه . 
شاید اگه در شرایط دیگه ای این حرفا رو میزد برام جالب بود ولی تو اون لحظه همش فکر لاله بودم ،گفتم:خیله خوب من میرم دستامو بشورم ،بعدشم میرم یه ساندویچی بخورم ،میای توام یا میخوای هنوز دنبال اکبر بگردی؟
باتعجب گفت: نمیای بریم طرف باگ؟
گفتم نه ،اصلا حوصلشو ندارم ،میای یا نه ؟
گفت:میام ،آما بیذار اول بریم طرف باگ ببینیم چه خبره بعد باهم مریم 
با بیمیلی گفتم:باشه بذار پس من برم دستامو بشورم زود میام
گفت: ولش کن دستتو بذار اونجا بیشور دیجه 
گفتم آخه ببین خونی ...... 
باتعجب به دستم خیره شدم . شاهرخ هم با تعجب به من و دستم نگاه کرد و گفت:چی
نه اثری از زخم روش بود و نه خون .همینجوری ماتم برده بود به دستم
شاهرخ که انگار فکر کرده بود سرکار گذاشتمش گفت:توهم گاتی داریا ،راستی ،یه سیقار داری؟
در حالی که هنوز با تعجب به دستام خیره بودم سرمو بعلامت مثبت تکون دادم
گفت:پس در بیار بچشیم ،من چه از صبح نچشیدم ،دیجه دستم بی مگزم نمیرسه 
پاکتو جلوش گرفتم تا سیگار برداره 
این اصطلاح ،دستم به مغزم نمیرسه، که همیشه شاهرخ میگفتش به این معنی بود که ،گیجم وهروقت اینو میگفت من کلی میخندیدم امااون لحظه هنوز درگیر فکر لاله بودم .یجورای تو ذهنم باهاش بگو مگو میکردم و تا حدی هم شاکی بودم و هم میترسیدم که نکنه واقعاًترکم کنه . باید هرجوری بود میدیدمش .
− تو این نواره رو نداری؟
بخودم اومد و به شاهرخ گفتم :کدوم نوار 
−همون چه اوندفهیی قوش میدادی دیجه ،مایچل چی بود 
−مایکل جکسون؟
− نه باباب مایچل جکسونو چه میشناسم ،اون یچی ، چی بود ایسمیش؟....جا ....آهان جرج ،جرج مایچل
بعد نگاهی کرد و گفت:ایسمیشو درست قفتم ؟جرج بود دیجه نه؟
لبخندی زدم و گفتم:آره درست گفتی .اون گُرگه که تو باهاش مشکل داری 
یهو دستشو انداخت دور گردنمو خندید و گفت:آخ گوربان سنه ،هر دوشون یجورایی جرجن ،هم اون جرج هم این جرج ،منم با هیش چس موشجیل ندارم .
وقتی شاهرخ خودشو میزد به کوچه علی چپ و خنگ بازی در میاورد یه کاسه ای زیر نیم کاسش بود .چون تیزهوشیش به حدی بود که مو رو از ماست میکشید و وقتی اینجوری گیج بازی درمیاورد میفهمیدم یه نقشه ای تو سرشه .
نزدیک سرخیابون بودیم دیدم راهشو کج کرد و بجایی بطرف سر پایینی و ضلع جنوبی باغ بره مستقیم داره میره بطرف دیوار سمت شرق باغ 
گفتم :کجا میری ؟
با عجله گفت :بیا من یه لحظه اینجا بیشاشم بعد میریم
با تعجب و درحالیکه اخم کرده بودم گفتم :خیر سرت ،خوب دم در میگفتی میبردمت تو ،مگه تو سگی که بیخ دیوار میشاشی ؟کجا ...شاهرخ؟
بدون اعتنا به حرفای من رفت دم دیوار باغ اما بجایی که کارشو کنه اینور و اونورو نگاه کرد و یکهو ایستاد.
رفتم نزدیکش و گفتم:زود باش دیگه خیر سرت کن بریم ،الان میبیننمونا 
اما اون همونجور به یک نقطه خیره بود .
رفتم نزدیکتر و گفتم ،شاهرخ ؟
آهسته گفت:اون عیشگ تو نیست؟ چیرا خودشه .لالس
برگشتم دیدم دورتر از ما لاله با یک پسر دیگه دم دیوار باغ داره حرف میزنه .
برق از چشمام پریده بود . چطور به این سرعت ..... این کیه .
شوکه شده بودم و سرجام میخکوب . هزارجورفکر تو سرم باسرعت نور میگذشت ،صدای آروم شاهرخ رو شنیدم که میگفت:آما بازم میجم ،این اونگدرها هم زیبا نیست چه میجی
خیره و حیرون به لاله و پسره نگاه میکردم .حسی مثل نفرت مثل جنون تو وجودم بود . انگار قلبم داشت از حرکت می ایستاد . تودلم گفتم:محاله ،محاله بذارم دست کسی بهت برسه ،محاله
نمیدونم وقتی یه دختر ،کسی که عاشقشه رو با دختر دیگه میبینه ،یا وقتی یه پسر کسی رو که عاشقشه با یه پسر دیگه میبینه چه حالی میشه.


تعصب؟غیرت؟ترس ؟غم؟نفرت؟ شاید هم همهءاینا .تعصب نسبت به چی؟نسبت به کی؟نسبت به کسی که مال خودت میدونی ،حتی اگر خودطرف نخواد .بدون توجه به احساس و خواست طرف مقابل .


غیرت نسبت به کی؟برای چی؟ باز هم به همون دلی .مالکیت ،خودخواهی .برای کسی که ارزششو نداره ،برای توهم برای خیال .


ترس برای چی؟ برای فروریختن کوه خیال و توهم .برای از دست دادن همهءرویاها و خیالها.


غم؟غم که نه ،جوری تحقیر شدن ،فروریختن .


نفرت ،نفرت،نفرت .آخ که این نفرت حس غریبیه .برادر دوقولوی عشق همون نفرته ،نفرت. وقتی تمام احساساتی که فکرمیکنیم عشقه، به بن بست میخوره نفرت چهرهءخودشو نشون میده .


تمام این احساسات که جمع بشن میشه حسادت . حسادت نقطهءاوج این احساساته .


حسادت فقط در داشتن و نداشتن چیزی و به بود و نبود کسی خلاصه نمیشه . زمانی که کوه آرزوها و رویاها و خیالها و وهم ها فرو بریزه و عظمتی که در برابر چشمات بوده خرد بشه .زمانی که خودت رو محق بدونی دیگه حسادت روشو نشون میده .


وقتی عظمت و شکوه طرف مقابل از بین رفت و خرد شد ،دیگه همه جلوی چشمات خرد میشن ،همه نفرت انگیز میشن ، همه بی ارزش میشن وهمه باید نابود بشن .


دستهام سوزن سوزن میشد .انگار خواب رفته باشه .احساس میکردم سرم داره منفجر میشه ،گوشم سوت میکشید و عین مجسمه به لاله و پسره خیره شده بودم .


پسره قیافش خیلی عجیب بود ،حتی قیافهءآدمای عاشق رو هم نداشت ،شایدهم داشت و من تو اون وضعیت نمیتونستم چیزی تو قیافش ببینم .


لاله هم قیافش مثل همیشه نبود . چرا؟ یعنی به این زودی نفرت دروجودم رخنه کرده بود که قیافهءلاله هم برام زیبایی قبل رو نداشت؟ مهم نبود ،دیگه اصلا برام مهم نبود ،فقط به انتقام فکر میکردم ،فقط و فقط به انتقام فکر میکردم تا تلافی سالها عاشقی رو ازش بگیرم .


− چی میخوای بچه جون مگه نمیبینی مغازه بسّس؟برو گمشو بیرون


یک آن چهرهء هوشنگ ساندویچی اومد جلوی چشمم،کسی که سالها پیش به طرز فجیعی کشته شده بود .


خودمو دیدم که عین بچه مظلوم گفتم:آقا میشه برم دستشویی؟ داره میریزه


اخم کرد .اما تو چشاش ترس بود ،دستپاچه و کلافه گفت: ای بر خرمگس معرکه لعنت .برو بچه بدو برو زود خیر سرت کن و بعدشم بزن به چاک


سرمو انداختم پایین و آهسته گفتم چشم آقا


باز با کلافگی گفت:برو دیگه تن لش زود باش . بعد پشت سرم رفت و دم در ایستاد و با کلافگی وترس اینور و اونورو نگاه کرد .


رفتم طرف دستشویی که کنار پستو بود . از پشت پرده ای که جلوی در پستو بود صدای نالهءزنی میومد . میدونستم کیه . مادر لاله ،همونکه چشماش ،صداش حرکتش عین لاله بود یا بهتر بگم لاله دقیقاً عین اون بود


باخودم گفتم:حتماًدستشو بسته . حتماً دهنشو بسته که نمیتونه جیغ بزنه و ناله میکنه . آدم انقدر بیرحم ؟ رفتم کنار پرده .صدای نالهء مادر لاله عین ضجهءیک آدم بی دفاع بود


از ترس میلرزیدم و در عین حال تمام وجودم پر از تنفربود. چیکار کنم؟چیکار کنم ؟چیکار کنم


−لَبیت چَندی شودااااا


 صدای شاهرخ یه لحظه منو بخود آورد .از دنیای خاطرات اومدم بیرون و یکه خوردم ..راست میگفت ،حس کردم ناخودآگاه با دندونام لبمو دارم میکنم .بدون اینکه چیزی بگم همینجور خیره به پسره و لاله خیره بود


دستشوبرد جلو و دست لاله رو گرفت . حس کردم قلبم ریش ریش داره میشه .


لبخند لاله،لبخندش تیرخلاصی بود که توی شقیقم خالی شد . دیگه هیچ حسی جز حس نفرت در وجودم نبود .نسبت به لاله ،به سعید به مرتضی به خودم به همه....به همه.


شاهرخ بلندگفت:دیجه خواستم بیدونی چه دونیستی . قاو هم بودی تاحالا دُهتُر شده بودی . من بیرم دونبالی کارم . کار نداره؟هی ،با توأم اولاخ . خوب ایشک تگصیر خودته دیجه ،تو چمدانی عیشگ چیه؟ تو عاشیگ ابولتی نه لاله وجرنه .....


چنان با غضب نگاهش کردم که بقیهءحرفشو قورت داد و باترس نگاهم کرد و بعد آروم گفت:من بیرم دیجه ،میبینمیت .


همونطور که با عصبانیت نگاهش میکردم روشو برگردوند و خیلی سریع دور شد .


برگشتم لاله و پسررو ببینم که دیدم سریع روشونو برگردوندن . انگار میدونست دارم میبینمش .انگار میدونست دارم زجر میکشم ولی جوری نشون میداد که متوجه نیست


پسر باز دستشو گرفت و کشیدش بطرف باغ . لاله دنبالش رفت


−منتظر چی هستی؟میخوای کارت دعوتشونم برات بفرستن .


صدای مرتضی بود .برگشتم ببینم کجاست .دیدم کسی اطرافم نیست


−نمیخوای کاری بکنی؟


باز اطرافمو نگاه کردم . کسی نبود . گوشم شروع کرد به سوت کشیدن . تنم عین کوره داغ شده بود . یه حالت عجیبی تمام وجودمو گرفت . زیر لب زمزمه کردم :گور پدر لاله و سعیدو همه .


حتی صدای خودم هم برام غریب بود .یک صدای زشت وزمخت .


رفتم بطرف دیوار فروریختهء باغ و وارد باغ شدم . گوشام چنان سوت میکشید که صدای خردشدن برگها و شاخه های زیر پامو نمیشنیدم .


صدای مرتضی و سعید همزمان توی گوشم میپیچید که بهم میگفتن:میخوای دست روی دست بذاری؟هیچ کاری نمیخوای بکنی ؟ باز زیر لب گفتم :خفه ،خفه شید ، دیگه برام لاله مهم نیست ،اما محاله بذارم کسی تا آخر عمر بهش نزدیک بشه ،محاله .


درختها و شاخه ها همه بچشمم سیاه بودن . قدم میزدم تا هرچه سریعتر بهشون برسم . صدای ناله ای شنیدم . انگار دست و دهن کسی رو بستن و داره ضجه میزنه .


ایستادم . حس کردم سرم داره گیج میره .


−کارت تموم نشد پسر؟ آهای پسر کجایی؟ پسر؟


باز چهرهء هوشنگ ساندویچی اومد جلوی چشمم که داشت دنبالم میگشت و دیدم که بالای قفسهءچوبی کنار پستو با میلهءتوپر آهنی کمین کردم تا برسه


ایستادم سر جام .سرمو تو دستام گرفتم و نفس عمیق کشیدم . نمیخواستم دیگه دچار فراموشی و حواسپرتی بشم .


باخودم گفتم :هوشنگ رو ول کن ،الآن تمام حواستو بده به اینا . فراموش نکن ....فراموش نکن ،تنها راه خلاص شدنت اینه که همه چیزو ببینی و بخاطر بسپری . فراموش نکن


باز صدای ضجهء زن و مردی بگوشم رسید


جلوتر رفتم برگهای درختها به صورتم میخورد و با دست کنارشون میزدم و بطرف صدا پیش میرفتم


سفر سختیه گام برداشتن میون فضای گذشته و حال .
وقتی با هر قدم گذشه و آینده جلوی چشمات میاد و چنان در گذشتت غرق میشی که دقیقه ها و ساعتها مثل برق میگذرند ،بخودت که میای دچار شوک میشی . نمیدونی که دوست داری تو همون عوالم بمونی یا .....
ولی برای من اینطور نیست ،منی که از گذشته بیزارم ،منی که حتی یک ثانیه فکر به گذشته عذابم میده ،دوست دارم تو همین لحظه بمونم . از گذشته فقط یک چیز رو در دل دارم و اون کینه و نفرته .
نفرت از عشقم ،از دوستم ،از دشمنم ،از خودم و از همه .از همه و همه .
شاخه ها با برگها که توی صورتم میخوره احساس سرمای عصبی ای رو بهم منتقل میکنه .اما همیشه از این عذاب خوشم میاد . این احساس چندش آوری که برگهای سرد و خیس روی صورتم بوجود میاره یجورایی عصبانی و کلافم میکنه و منم میخوام عصبانی و کلافه بشم .
این حالت روانی و جنون خیلی وقته که تو وجودمه .یه نوع خودآزاری و سادیسم که تا مرز جنون میکشونم . تا حدی که دوست دارم سر به تن هیچکس نباشه . شاید براتون باورنکردنی باشه ولی گاهی آرزو دارم خودمو از بین ببرم ،با فجیعترین شکل ممکن و عذاب آورترین روش .
وارد باغ شده بودم و آهسته به سمت صدای زن و مردی که ضجه میزدن حرکت میکردم .دیگه بادستام شاخه هارو کنار نمیزدم و با لبخندی پراز نفرت اجازه میدادم که شاخه ها با برگهای مرطوب و سرد به صورتم بخورن . سرعتمو کم کردم و نفس عمیقی کشیدم .
تا وسط باغ خیلی راه مونده بود و نمیخواستم باخستگی به مقصدم برسم . باید وجودمو سرشار از نفرت کنم تا.....
باز نا خودآگاه به گذشته برگشتم . دوباره کاوه (خودمو) دیدم که با میلهءتوپر و نوک تیز کمین کرده و منتظر هوشنگ خان ایستاده .
−پسر ؟کجا موندی؟پسر؟
با عصبانیت گفت:ای بمیری توله سگ بیا بیرون دیگه
صدای محکم قدمهاش که معلوم بود از عصبانیت محکم برداشته میشه،لحظه به لحظه نزدیکتر میشد
یک آن ،کمتر از یک ثانیه ،چرخید بطرف در دستشویی ،با تمام قدرت با نوک تیز میله شیرجه زدم روش .انگار میله از بالای کتفش رفت توی تنش ،ناله ای خفیف کشید .هردو افتادیم روی زمین . فکر کردم مرده . اومدم بطرف در برم که حس کردم صدای نالهءمادر لاله از توی پستو بلندتر شد .با وحشت به پرده ای ای که جلوی پستو آویزون بود خیره شدم . مردد بودم . همونطور با ترس بطرف در مغازه رفتم . کلیدش روی در بود .
از تو درو قفل کردم و ....
ضربه ای محکم به کمرم خورد .برگشتم دیدم هوشنگ تمام بدنش خونیه و نیمه جون روی پا ایستاده و چوبی تو دستشه . حمله کردم طرفش ،ضربهءمحکمی به کنار زانوم زد ،درد تو تمام وجودم پیچید و افتادم .ضربهءدیگه ای به پهلوم زد .حس کردم نفسم بند اومد ،میخواست ضربهءبعدی رو بزنه اما انگار از بس ازش خون رفته بود قدرتشو از دست داده بود . افتاد کنارم . نیمه جون وسینه خیز بطرف در رفت .
باهر زور و دردی بود بلند شدم و صندلی ای که کنار میز بود رو برداشتم و محکم کوبیدم به سرش .
سرش براثر اصابت محکم خورد به زمین اما دوباره آهسته آوردش بالا . باز هم محکمت و محکمتر ،چندبار صندلی روکوبیدم به سرش . خونش پخش شد وسط ساندویچی . به دیوار تکیه دادم و با وحشت بهش خیره شدم .
صدای ناله هنوز از پشت پستو میومد . باترس و دستپاچه رفتم تا مادر لاله رو نجات بدم .پرده رو زدم کنار اما بادیدن اون صحنه سرجام خشکم زد
پیرزنی نیمه عریان با ته چهره ای مثل لاله اما زشت و بدقواره ایستاده بود و بالبخندی شیطانی بمن نگاه میکرد .
حس کردم دارم سرگیجه میگیرم .باخودم گفتم ولی این مادرلاله بود . من مطمئنم مادر لاله بود . این کیه دیگه؟چشمامو بستم و باز کردم و باز بخودم گفتم اما خودش بود .همونکه همیشه هوشنگ آزارش میداد همونکه ...خودم دیدم دستشو کشید . خودم دیدم . صداش ،صدای خودش بود
پیرزن انگار فکرمو خونده بود .با لبخندی نفرت انگیز صدایی ناله مانند از حنجرش بیرون داد و ناگهان با خنده گفت:ولم کن ،توروخدا ولم کن هوشنگ و باز با نگاهی شیطنت آمیز و لبخندی زمخت بمن خیره شد و یکهو برگشت و بطرف انتهای پستو رفت .
صدای نالهء هوشنگ باز به گوشم رسید .انگار بهوش اومده بود برگشتم دیدم زیر لب ناله میکنه :مادر ،مادر
دوباره باترس بطرف پستو نگاه کردم اما اثری از پیرزن نبود . باعجله رفتم ته پستو واز کنار پنجرهءکوچک به بیرون نگاه کردم . لاله رو دیدم که صد قدم دورتر به مغازه خیره شده . انگار میدونست من اونجام و چکاری دارم میکنم . صدای سعید بگوشم رسید که گفت .تمومش کن و زود در برو
حالت تهوع داشتم .انگار داشتم دیوونه میشدم .من فقط برای نجات مادر سعید مادر لاله اومده بودم .اما تبدیل شده بودم به یه قاتل . قاتلی که برای قتلش هیچ دلیلی نداشت .
تو این فکر بودم که باز ناگهان ضربهءمحکمی به سرم اصابت کرد و صدای داد خفیف هوشنگ رو از پشتم شنیدم .
برگشتم .بامشت به صورتم زد وسعی کرد باهام گلاویز بشه ،اما قدرتش تحلیل رفته بود . خودمو از چنگش دراوردم و کنار پستو افتادم .کنار دستم یه چاقوی بزرگ افتاده بود .برداشتمش و جلوی خودم گرفتم تا بترسه و جلو نیاد . اما اون خم شده بود روی زمین و ناله میکرد .
همینطور بهش خیره نگاه میکردم ،یک لحظه تصویر اون لحظه که به لاله چک زد اومد جلوی چشم . دیگه نفهمیدم ،مثل دیوونه ها بطرفش هجوم بردم و با چاقوی بزرگی که توی دستم بود بارها وبارها به تنش ضربه زدم .انقدر ضربه زدم تا دیگه صدایی ازش نشنیدم .
−−−−−−−−
باز هم شاخه های خیس و چندش آور به صورتم میخوره و لحظه به لحظه عصبی ترم میکنه .چه چیزی از این بهتر. عصبانیت در حد جنون .
همونطور دارم پیش میرم بطرف صدای نالهءزن و مردی که از وسط باغ بگوش میرسه . یک آن می ایستم و چند قدم به عقب برمیگردم و به سمت راست نگاه میکنم .بعد آهسته به اون سمت میرم .
اینجا جاییه که من هر دفعه بهش سر میزنم .زیرطاقی از شاخ و برگ درختها یک تکه سنگ نسبتاًبزرگ و سیاهه . می ایستم کنارش و با لبخندی پراز نفرت میگم:چطوری شاهرخ؟ پامو میکوبم زمین و میگم :شاهرخ ؟بگو ببینم ،چه خبر ؟
تو اولین کسی بودی که به من گفتی این لاله قیافش چجوریه ،یادته
خندیدم و با دستم اشاره کردم و گفتم:همین چند لحظه پیش داشتم بیرون باغ باهات حرف میزدم . یادته اون شب؟یادته؟توجلویپای لاله ترمز زدی ،اون عفریته هم کنارت نشسته بود یادته؟
صبحش روحتو دیدم باهام حرف میزد . شاهرخ،شاهرخ،شاهرخ ،خیلی گذشت تا به حرفت برسم.
با پام کوبیدم زمین و گفتم:پهلوون استخونات هم تاحالا پوسیده نه؟
صدای نالهءزن بگوشم خورد باز خندیدم و به زیرپام نگاه کردم و گفتم:همین زنیکه اولینبار منو تواین راه کشید.گوش میدی صداشو ؟ لالس؟مادرشه؟
شونمو انداختم بالا و گفتم:گور پدرش هرکی میخواد باشه 
راه افتادم و بطرف صدای ناله رفتم و گفتم:بازم میام پیشت اخوی
دیگه نزدیکی های صدای ناله و ضجه هابودم.با لذت ونفرت کشیده شدن برگهای مرطوب رو روی صورتم حس کردم .دیگه داشتم تشنج میگرفتم که رسیدم به کلبهءکهنه و کوچک وسط باغ .
−−−−−−
پسر جوونی دست بسته توی اطاق روی صندلی نیمه جون افتاده و سرش پایینه و از درد داره ناله میکنه . شروع میکنم دورش قدم زدن . صدای نالش کم شده انگار متوجه حضور من شده .
چه لذتی داره وقتی با کمال قدرت دور یک آدم نیمه جون قدم میزنی . انگار تمام دنیا زیر پاته . آره ،تموم دنیا . تموم دنیای من این اطاق متروکس که هرکی توش میاد به دست وپام میفته والتماس میکنه . 
درست مثل یک فاحشه و درست برعکس یک فاحشه ،آدم خودشو حاکم مطلق میدونه . درست مثل فاحشه که بیرون سعی میکنه نشناسنش و خودشو مخفی میکنه ولی در خلوت هرچه هست ظاهر میکنه و حاکم بی بدیل اطاق میشه و از التماس وتمنا لذت میبره.
ودرست برعکس یک فاحشه ،که فاحشه لذتی آنی میبخشه و شکنجه گر عذاب و زجری ماندگار . 
قدمهامو محکمتر برمیدارم و بالبخندبهش خیره میشم .بی مقدمه بهش میگم:
کثافت سگ جون چطوری .
نالهءخفیفی میکنه
ادامه میدم:میدونی چی تاحالا زنده نگهت داشته؟ میدونی چرا هرروز باهات حرف میزنم و نمیذارم بمیری ؟میدونی چرا بیشتراز همه دوست دارم عذابت بدم؟
چون تو منو یاد ۲۰سالگیم میندازی . یاد اون روزایی که مثل تو ساده و خربودم .بخاطر تو تمام گذشتم اومد جلوی چشم .بخاطر توکثافت . من سگ جونتر ازتورو عذابی دادم که ۲ساعت بیشتردووم نیاورده اما تو کثافتو ریز ریز زجرکش میکنم . 
دستمومیارم زیر چونش و سرشو میارم بالا .روی صورتش خون خشکیده شده و زیر چشاش کبوده و با چشمی بی فروغ به سقف نگاه میکنه . با آرنجم محک میکوبم تو دهنش ،اما دیگه حتی ناله هم نمیکنه و سرش به پایین خم میشه .
میپرسم :نگفتی،چه دشمنی بالاله داری .هان؟چه مرگته ،زبون بچرخون کثافت ؟ باکفشم محکم میکوبم روی پاهای ورمکرده و خونیش ،صدای نالهءزنی ازبیرون پنجره بگوشم میرسه .نگاه میکنم میبینم چهرهءکریه لاله هست ،شاید هم مادرش ،شاید هم ...نمیدونم ...نمیدونم ،من خیلی وقته چهرهء لاله رو از یاد بردم ...یعنی از یاد نبردم بلکه ،نمیخوام بیاد بیارم .
میرم بطرف پنجره ...هرچی بیشتر بطرف پنجره نزدیک میشم ،اون زن دورتر و دورتر میشه ،انگار روی ابری سواره ،روش به منه و باهمون لبخندنفرت انگیز همیشگی بهم خیره میشه .واز گلوش باتمسخر ادای ضجه و شیون در میاره و میخنده.
پنجرورو میبندم میگم :لعنت به تو ولاله و...همتون . تلفن زنگ میزنه ،درحالی که به اون پسر چشم غره میرم گوشی رو برمیدارم .
−الو ،سعید ،کار دارم ،بعداًتماس بگیر . آره....میتونم ...به مرتضی بگو بیارش تو باغ .......آره ....میدونم ،میدونم .یه ساعته کارشو تموم میکنم .بلایی سرش مارم که زمینو بلیسه .آره .باشه ...خداحافظ
گوشی رو میذارم و زیر لب میگم . لعنت به تو ومرتضی و لاله و همتون . یه روز هرسه تاتونو میارم اینجا ،هرسه تاتونو .
برمیگردم میام طرف پسره و میگم :دیگه کارت تمومه .مشتری تازه دارم اینجا زیاد جانداریم . باید کلکتو بکنم .
جوابی نمیده . حتی دیگه ناله هم نمیکنه . خون زیادی ازش رفته . میرم طرف میز کهنه ای که گوشهءاطاقه تا کلتمو در بیارم . اما یه لحظه مکث میکنم و باز میرم طرف پسره و دوتا انگشتمو میذارم روی گردنش . لحظه ای مکث و......تموم کرده ،احتیاج به کلت نیست .
یه نخ سیگار درمیارم و میذارم رولبم و با حالی عجیب بهش پک میزنم . میرم دم در کلبه و باخودم میگم :عجیبه ،خیلی عجیبه . چقدر شبیه بچگیای من بود .چقدر آدم عوض میشه ها .منو برد با خودش به اون زمانی که بیاد نمیخوام بیارم .
ناخودآگاه به خورشید که لای شاخهءدرختا مثل مروارید درخشان جلوه میکنه خیره میشم وباز هم ناخودآگاه لبخندی میزنم و ....درست مثل اولینبار که چشمای ......
یهو بخودم میام و با نفرت میگم ،لعنت به تو ،لعنت به همتون و درو میکوبم بهم و میرم توی کلبه .دیگه هرچیزی که منو به اون روزا ببره برام نفرت انگیزه .گوشی تلفن رو برمیدارم ،شماره رو میگیرم وبعد از کمی مکث میگم .بیاین این تنه لشو ببرین ،زودباشین تا بوی گندش همه جارو نگرفته .
گوشی رو میذارم .برای اینکه خودمو مشغول کنم میرم دم میز و کشوی میزو میکشم ببینم چی توشه . پر از خرت وپرت مثل سرنگ و انبر و ...اینچیزاس . یه قوتی مشکی اون گوشس .
برش میارم و با لبخندی موذیانه درشوباز میکنم .
سه تا فشنگ توشه که با ماژیک به سه رنگ مختلف روشون علامت گذاشتم .آبی مال مرتضی . زرد مال سعید و این سیاهه هم مال خودم .
در قوطی رو میبندم و با خنده به جسد پسره رو میکنم و میگم . یه روز این دوتا جونور،مرتضی و سعیدوهم همین بلارو سرشون میارم . 
آخراز همه هم نوبت خودمه . نوبت خودم . 
ته موندهءسیگارو پشت دستم میچسبونم و با درد و عصبانیت سعی میکنم بخندم 








پایان
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان