نظرسنجی: ب نظرتون چطور بود؟؟؟؟!!!
عالی بود :-)
بدک نبود :-l
چرت بود :-(
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچکی مث تو نبود...بچه ها معرکه ست..اپدیت شد قسمت 4..بیاین تو

#11
مرسی اجی
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ×
آگهی
#12
عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالیییییییییییییییییییییییییییییی res2p332
خسته نباشی و دستت هم درد نکنه:4chs:
خدایا کمکم کن پیمانی را که باتو در سختی بستم در ارامش فراموش نکنم:nooz:
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ×
#13
ممنون لطفا زود تر بقیشم بذار..SmileSmile
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان هیچکی مث تو نبود...بچه ها معرکه ست..اپدیت شد قسمت 4..بیاین تو 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ×
#14
اووووف...من ک اصلا حال و حوصله رمان خوندن ندارم...تا یه خط خوندم ول میکنم بقیه رو...مگر اینکه خیلی حوصله داشته باشم ...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ƊЄƤƦЄƧƧЄƊ

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان هیچکی مث تو نبود...بچه ها معرکه ست..اپدیت شد قسمت 4..بیاین تو 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ×
#15
ادامه...ادامه...ادامهres2res2res2
خدایا کمکم کن پیمانی را که باتو در سختی بستم در ارامش فراموش نکنم:nooz:
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ×
#16
ساحل جان باقیشو نمیذاری؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ×
آگهی
#17
من خوندم و میگم هر کی نخونه از دستش در رفتهSmile
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ×
#18
ســــــــلام.....میدونم خیلی دیر شدBig Grin...معذرت..SleepyAngel
بفرمایید اینم قسمت 4
تو دفتر اساتید نشسته بودم و داشتم با مهلا حرف می زدم. در واقع مهلا حرف می زد و من گوش می دادم.
یهو ساکت شد و با ابرو بهم اشاره کرد. با تعجب بهش نگش می کردم. الان تو این جمله ای که می گفت ابرو انداختنش کجاش کاربرد داشت؟؟؟؟
داشتم فکر می کردم که ابرو رو تو کدوم قسمت حرفش بگونجونم که مهلا دستشو آورد گذاشت رو دستمو یکم تکونم داد و گفت: آنا جان فکر کنم آقای دکتر با شما کار دارن.
با بهت گفتم: دکتر؟؟؟؟؟
برگشتم ببینم دکتر کیه دیگه؟ دیدم ماهان کنارم ایستاده و با یه لبخند ملیح منتظر نگاهم میکنه و چون من همه حواسم به مهلا بود و چرخیده بودم سمتش متوجه اش نشده بودم.
سرمو بلند کردم و گفتم: آقای دکتر با من کار داشتین؟؟؟؟
ماهان یه لبخند به مهلا که داشت نگاهش می کرد انداخت و گفت: بله می تونم یه دقیقه وقتتون و بگیرم؟؟؟
با دست به بیرون دفتر اشاره کرد.
یعنی حقا که همون بزغاله است. این مدلی که این پسره گفت وقتتون و بگیرم الان مهلا پیش خودش چه فکری میکنه؟؟؟ الان برام رفته مراسم خواستگاری و بله رو گفته و تو جشن عقدمونه.
برگشتم به مهلا نگاه کردم که دیدم بله حق با من بود. این و کاملا" از لبخند عریضش و چشمک و اشاره اش میشد فهمید.
پوفی کردم و حرصی بلند شدم و به طرف در حرکت کردم. ماهانم دنبالم. از دفتر بیرون اومدیم و یکم اون سمت تر که تو دید نباشیم ایستادم. با حرص برگشتم. یه نگاه سریع انداختم. کسی حواسش به ما نبود.
با یه حرکت پامو بردم عقب و اومدم بزنم به پای ماهان که کنف شدم. چون زودتر از من ماهان پاشو کشید عقب. دقیقا" هماهنگ با حرکت پای من این کارو کرد. با تعجب نگاهش کردم. این حرکت سریع از ماهان بعید بود. چشمم خورد به دندونای ردیفش که با ذوق نشونم میداد.
ابروهاشو انداخت بالا و گفت: دیگه خود به خود پاهام نسبت به حرکتت واکنش نشون میده.
حرصی چشمهامو ریز کردم. یه نگاه دیگه انداختم به دورو برو تو یه لحظه با مشت کوبوندم تو شکمش که یه آخی گفت و با چشمهای در اومده خم شد.
لبخند عریض و طویلی زدم. آخیش دلم خنک شدم.
با آرامش و ذوق گفتم: تا تو باشی که به همون ضربه پا قانع باشی و دیگه ام این جوری جلوی استادا نیای من و ازدفتر بکشی بیرون. الاغ الان مهلا کلی فکر ناجور در موردمون میکنه.
با اخم بلند شد و همون جور که یه دستش به شکمش بود صاف ایستاد و با یه صدای نازک و یه بغض ساختگی گفت: وحشی ... بی تربیت .... بی شعور ... نمیگی می زنی تو شکمم بچه ام میوفته؟؟؟؟ من جواب باباشو چی بدم؟؟؟ بگم بچه ات کو؟؟؟؟
اینارو همچین با صدای زنونه و نازک می گفت و با دستش هی ادا در میاورد و به دست و سر و گردنش قر می داد و عشوه میومد که بی اختیار بلند بلند خندیدم.
وقتی چند نفر برگشتن سمتمون دستمو گذاشتم جلوی دهنم که صدامو خفه کنم.
من: گمشو ماهان دیوونه این اداها چیه در میاری؟
صاف ایستاد و با یه لبخند با صدای درست شده و مردونه خودش گفت: خوبه خندیدی. نمی دونی وقتی اخم می کنی چقدر ترسناک میشی مخصوصا" که دست بزنم داری. آنا خانم کارت داشتم بی خودی که صدات نمی کنم.
من: خوب بفرمایید چی کارم داشتین؟؟؟
ماهان: آنا اون دوتا نقشه ای که بهت گفتم و کشیدی؟؟؟؟
من: آره کشیدم چه طور؟
لبخند ماهان عمیق شد و گفت: یعنی من عاشقتم با این خوش قولیت. جونمو نجات دادی. من همین امروز به اون نقشه ها نیاز دارم. همراته؟؟؟؟
من: نه نیاوردمشون. خونه است.
ماهان: خوبه خوبه. ببین من امروز یه جلسه مهم دارم و به اون نقشه هام نیاز دارم. می تونی بیاریشون شرکت؟؟؟
اخمام رفت تو هم گفتم: نخیرم از اول قرار بود من شرکت نیام. الان بهانه میاری که من و بکشونی شرکت؟؟؟
راستش وقتی به اون 6 طبقه فکر می کردم هم پاهام بی حس میشد. عمرا" راضی به رفتن به شرکت می شدم.
ماهان چشمهاشو بی حوصله و مسخره چرخوند و گفت: باشه خانم من امروز زودتر می رم. به کیا میگم ببرتت خونه نقشه ها رو بهش بدی بیاره. خوبه؟؟؟ براتون که زحمت نمیشه؟
با لبخند گل و گشادی گفتم: نه خوب .... این خوبه.
ماهان پوفی کرد و گفت: خیلی پررویی.
کلاسم تموم شده بود. آخیشششششششششش چه خوب شد که تموم شد. خیلی خسته شده بودم. این بچه هام که خنگ .....
من نمی دونم برای پایان ترم می خوان چی کار کنن چیزی هم نمونده. یه دو هفته دیگه میرن فرجه و بعدم امتحان. گوشی و هندزفیریم و از تو کیف در آوردم و گذاشتم گوشم. صدای آهنگ و زیاد کردم که از دنیای اطرافم خارج بشم. واسه خودم خوشحال به آهنگ گوش می کردم و راهمو کشیده بودم و داشتم از محوطه دانشگاه رد میشدم که برم بیرون و بعدشم خونه. دانشگاه خلوت خلوت بود. تک و توک یه دونه دوتا آدم میدیدی.
تو عالم خودم بودم که احساس کردم دستم کشیده شد. با تعجب به دستم نگاه کردم ببینم وسط حیاط خالی من به چه شاخه یا میله ای گیر کردم که دیدم یه دستی بازومو گرفته.
متعجب نگاهمو از انگشتهای که دور بازوم پیچیده بود بالا آوردم. رسیدم به آرنج ... بالاتر ... بازو ... کت و شلوارم تنشه ، لامصب خوش دوختم هست ... کتف و سرشونه ... چه چهارشونه است. کت و کول و ببین... گردن ... صورت ... هههههههههههه
این که مهربونه. سریع یه دستم رفت رو صورتمو و آروم جوری که نفهمه به هوای درست کردن مقنعه ام و موهام دستمو کشیدم به گوشمو یکی از گوشیها رو درآوردم.
یهو یادم اومد که قرار بود با مهربان برم خونه.
یه هییییییییییی گفتم و دستم رفت جلوی دهنم.
تندی گفتم: وای ببخشید به کل یادم رفته بود. شرمنده. حواسم نبود باید نقشه ها رو بهتون بدم.
مهربان یه لبخندی زد و گفت: بله فهمیدم حواستون نبود. مشکلی نیست خدا رو شکر بهتون رسیدم. الان می تونیم بریم؟؟؟
من: بله بله حتما".
مهربان با دست اشاره کرد که یعنی بفرمایید.
مهربان: ماشینمو اون سمت خیابون یکم دورتر از دانشگاه پارک کردم. عجله ای شد.
چیزی نگفتم. دنبالش راه افتادم. مهربان خوب بودا اما خیلی آروم و کم حرف بود. منم که بی حرف می میرم. حوصله ام سر میره. شده با خودمم حرف بزنم باید فک بزنم. حوصله سکوت ماشین و مهربان و نداشتم برای همینم خیلی آروم هنزفریمو دوباره گذاشتم تو گوشم.
رسیدیم به خیابون. بعضی وقتها یادم میره تو خیابون اول باید به کدوم سمت نگاه کنم. بی هوا به سمت راست نگاه کردم. ماشین نبود. خوشحال واسه خودم قدم برداشتم.
تو یه لحظه چند تا اتفاق افتاد.
دستم کشیده شد. 180 درجه چرخیدم. تو همون چرخش یه ماشین قرمز رنگو دیدم که با سرعت از سمت چپم اومد و به فاصله میلی متری از من رد شد. پرت شدم عقب و صاف رفتم تو شکم یکی و سرم تو سینه اش ثابت شد.
هنوز گیج این چند تا اتفاق هم زمان بودم. کم کم به خودم اومدم.
من تو بغل کی بودم؟ سرم رو سینه کی بود؟ این دست کیه که دور کمرمه و من و محکم گرفته که در نرم؟ یه دستم رو سرمه. چرا داره سرمو به سینه اش فشار میده؟ این یارو هر کی که هست چقدر قلبش تند میزنه. سکته نکنه یه وقتی؟
آروم سرمو بلند کردم. چشمم خورد به چونه یکی. سرش خم شد سمتم. صورت رنگ پریده مهربان اومد جلوی صورتم.
آهنگ تو گوشم می پیچید.
الو سلام نمی تونم از فکرت درام
من هنوزم مثل قبلام
هنوز مثل نفسی برام
لبهاش تکون خورد.
الو چرا قطع کردی
چرا دوباره قهر کردی
گیج نگاهش می کردم.
یه چیز می پرسم
بعد دیگه کاریت ندارم
الو می شه برگردی
الو می شه برگردی
صورتو لبهای در حال حرکت مهربان با آهنگ تو گوشم با هم ترکیب شدن و این حس و میدادن که صدای آهنگ از دهن مهربان داره در میاد.
الو خوب گوشاتو وا کن
یه نگاه به قبلنا کن
حرفمو می زنم بعدشم گوشی رو می زارم
خودت اگه خواستی صدام کن
گیج سرم کج شد به راست. مهربان چشمهاش گرد شد. متعجب و ترسیده بهم زل زده بود. هنوز داشت حرف می زد. دستش از دور کمرم باز شد و بازوهامو چسبید. با اخم و ترس یه چیزی داشت می گفت.
الو سلام نمی تونم از فکرت درام
من هنوزم مثل قبلنام
هنوز مثل نفسی برام
یهو همچین با شدت بازوهامو فشار داد و تکونم داد که از شدت تکونهاش هنزفیریم از تو گوشم جدا شد.
مهربان: آنا .... آنا حالت خوبه؟؟؟ دختر یه چیزی بگو ... طوریت شده؟ چرا این جوری بهم نگاه می کنی؟؟؟؟؟
به خودم اومدم. یهو با یه حرکت خودمو کشیدم عقب. مهربان که انتظار این حرکتمو نداشت تعجب کرد. دستهاش از دور بازوهام جدا شدن. با تعجب بهم نگاه کرد.
من: ببخشید .. حواسم نبود.
سریع رومو برگردوندم و گذاشتم مهربان تو بهت خودش بمونه. این بار با دقت از خیابون رد شدم. مهربانم بی حرف دنبالم میومد.
نمی تونستم اصلا" بهش نگاه کنم. سر به زیر رفتم تو ماشین نشستم. حالا مگه من می تونم خودمو نگه دارم؟
قاعدتا" باید خجالت می کشیدم یا معذب می بودم اما بدبختی این بود که تا چشمم به مهربان می افتاد یاد آهنگه می افتادم ( الو سلام ....) وای فکر کن صورت مهربان با صدای تتلو چه شود.
برای اینکه بیشتر سه نکنم سرمو برگردوندم سمت شیشه و تا آخر مسیر رومو برنگردوندم.
ولی خدایی چه حکمتیه که من هر چی بغل تو بغل پیش میاد برام با مهربانه؟؟؟؟ این مهربان دیگه زیادی من و بغل کرده. دیگه باید بیاد من و بگیره نمیشه که این جوری. دیدن یه نظر حالا ما میگیم بغلم یه بار اما این درست نیست هی هی بغل بغل صورت تو حلف که ... خلافه ... خدا پیغمبر چی میگن؟ باید بیاد عقدم کنه که لااقل حلال شه این بغلا دیگه. خ.ب حالا خوبه کسی و پیدا نکردم یه جوری با آیه و دلیل خودمو می بند م به ریش این مهربان.
خنده ام گرفته بود از فکرهام. یعنی این بدبخت اگه می فهمید من دارم چه نقشه هایی براش می کشم ...
اما خدایی خیلی بچه خوبی بود مهربان. امروز رسما" جونمو مدیونش بودم. مدیون این مهربان ... مهربان ... کیا ... کیا بهتره. مدیون کیا بودم.
چه اسم مخفف و کمی هم داره ها .
اوه آنا اسم خودتو ندیدی؟؟؟ از تکرار دو حرف درست شده؟
ول کن بابا. حالا من برای خودم کلی فکرای خند ه دار می کنم تو چرا جدی می گیری. من و مهربا ن.... !!!!!!!!!!!!!! گی میره این همه راهو. مهربان حیفه گیر من بیوفته حروم میشه.
به فکر خودم خندیدم.
خلاصه رسیدیم دم خونه و من تندی رفتم سی دی نقشه ها رو آوردم و دادم به مهربان.
امتحانا شروع شده. امروز اولین امتحانه. از اونجایی که ظاهرا" مدیران محترمه هم من و به چشم استاد نمی بینن برام مراقبت گذاشتن. حالا یا دلیلش همینه یا اینکه اینا هم فهمیدن من زیادی بی کارم.
بقیه مراقبها همه از بیرون دانشگاه اومدن. تو همه سنی هم هستن. از دخترای هم سن من تا زنهای خیلی بزرگتر.
با یکی از دخترها جور شدم. رشه اش ریاضیه. یه سه سالی از من بزرگتره. قراره از ترم دیگه اینجا تدریس کنه. اسمش مهتابه. اونم آوردن مراقبت که با محیط دانشگاه آشنا بشه. سرگرم حرف زدن بودیم. که صدامون کردن که بریم. وقت امتحان شده بود.
رفتیم آموزش. امتحان تو سه طبقه برگزار میشد. تو سالن و کلاسها صندلی چیدن و شماره گذاری کردن. از اونجایی که من خیلی خوش شانسم طبقه سوم به من افتاد. مهتاب قرار بود همون طبقه اول بمونه.
هن هن کنان از پله ها رفتم بالا. یه میز گذاشته بودن تو سالن که مسئول امتحانات روش نشسته بود و کلی پوشه که برگه های امتحانی توشون بود رو میز قرار داشت.
پوشه ها دو رنگ بودن. سبز و آبی. سبزها برای امتحانات سالن بود و آبی ها برای امتحانای توی کلاسها.
رفتم سمت میز و به خانم سفری مسئول امتحانا سلام کردم. یه لبخندی زد و یه حال و احوالی کرد باهام و یکی از پوشه سبزا رو داد دستم و گفت: راهرو کوچیکه.
تشکر کردم. یه نگاه به برگه ها انداختم راهرو کوچیکه؟؟؟
سالن یه راهروی گنده داشت که وسطش قد یه کلاس یه راهروی کوچیکی داشت. که این راهروئه دقیقا" جلوی در آسانسور بود. رسما" هر کی از در آسانسور بیرون میومد این راهروئه تو حلقش بود.
17 تا دانشو با من بودن. یه نگاه به برگه ها انداختم. به نظر امتحان آسونی میومد. همه اش تستی بود. حوصله نداشتم نگاه کنم ببینم درسشون چیه و استادشون کیه.
یه ده دقیقه صبر کردم که بچه ها بشینن رو صندلی هاشون. از همین الان خوابم گرفته بود. چه جوری یک ساعت به این بچه خنگا موقع امتحان زل بزنم من آخه؟؟؟
پشتمو کردم به بچه ها و هندزفریمو از جیبم در آوردم و آروم گذاشتم زیر مقنعه ام تو گوشم و آهنگو پلی کردم.
خوشحال و شاد با ریتم آهنگ برگشتم سمت دانشجوها. برگه ها رو پخش کردم و امتحان شروع شد.
با اینکه شاگردای من زیاد بودن اما خوب چون دانشگاه بزرگ بود هنوز خیلی از دانشجوها بودن که نمیشناختنم.
تکیه داده بودم به دیوار و واسه خودم آهنگ گوش می کردم که دیدم این بچه ها مثل ماست نشسته ان و این ور اون ورو نگاه می کنن. ردیف آخرم که سه نفر نشسته بودن. دو تا پسر و یه دختر که دختره وسط نشسته بود و این دو تا پسره هم چسبیده به دیوار. البته فقط صندلیهاشون چون خودشون تا کجا خم شده بودن و کله اشون رسما" وسط برگه دختره بود. اول به روی خودم نیاوردم. گفتم بچه ان . خنگنو درس حالیشون نیست حالا یه سوال موردی نداره. دختره هم که راضیه. اما بعد 10 دقیقه دیدم نه. اینا بیشتر از اینکه به برگه خودشون نگاه کنن تو برگه دختره ان. آروم تکیه امو از دیوار گرفتم و رفتم سمتشون. تا من و دیدن یکم خودشون و جمع کردن. خنده ام گرفت. گفتم: سرتون تو برگه خودتون.
تا خنده امو دیدن یکی از پسرا گفت: خانم خیلی سخته به خدا.
دختره گفت: راست می گن استادشم سخت گیره.
به روی خودم نیاوردم سخته که سخته چی کار کنم. دوباره راه افتادم رفتم جای خودم ایستادم. این خنگاه به همه درسا میگن سخت. برگشتم دیدم اون سه تا دوباره به حالت قبلی خودشون برگشته انو بقیه هم سرشون مثل برج نگهبانی همه اش می چرخه.
هر چی به روی خودم نیاوردم دیدم نمیشه اینا هم از رو دست هم نگاه می کردن هم حرف می زدن هم غلطهای همو می گرفتن. دیگه کارم شده بود هی از این ور برم اون ور بگم حرف نزنید به برگه خودتون نگاه کنید. سرتون تو برگه خودتون باشه. مشورت نکنید. شده بودم زبل خان به این تذکر می دادم تا می رفتم سراغ اون یکی این اولیه بر می گشت به حالت اول. دیگه آخریا می خواستم کله هاشون و بگیرم بچرخونم سمت برگه هاشون. این یک ساعت امتحان همچین نفسمو گرفت که تو دلم دعا می کردم همه اشون بیوفتن دل من خنک بشه بس که حرصم دادن.
ساعت دومم خوب نبود. بچه ها یه امتحانی داشتن که فرمول و مسئله داشت. 6 تا پسر بودن که کنار هم نشسته بودن. یکی که اصلا" چیزی نمی نوشت کاریم نمی کرد. یکیشون یکم می نوشت از این ور سالن به اون ور سالن اشاره می کرد تا جواب بگیره. یکیشون که رسما" کج نشسته بود و به طور همزمان هم برگه جلویی هم پشتی هم بغلی رو می دید.
انقده دلم می خواست بزنمشون اما هر چی به برگه این چند نفر نگاه می کردم می دیدم اگه اینا 6 تایی با مشورتم که بشینن بخوان امتحان بدن. از این 6 تا مغز جواب یک سوال کامل هم در نمیاد. واسه همین به همون تذکر دادن قنائت کردم. اما بعد که سرو صدای حرف زدنشون بلند شد مجبور شدم جای دو سه تا از این خنگا رو عوض کنم.
وای چی بگم از این امتحانا. هم جالب بود هم اعصاب خورد کن. چیزهایی می دیدم که تو این 6 سال دانشجوییم ندیده بودم. یه بار یه پسره بود که رسما" 6 بار جاشو عوض کرده بودن که تقلب نکنه آخرشم جلوی چشمهای گرد شده من یه تیکه کاغذ و که تقلبش بود و گذاشت تو دهنش و جویید و بعدم قورت داد. حالا من مثل مونگلا یک ساعت داشتم فکر می کردم که این واقعا" کاغذ و خورده؟ من اصلا" نفهمیدم کی و از کی تقلب گرفت.
از دستهاشون که نگم انگاری کاغذ پاپیروسه. از کجا تا کجا می نوشتن رو دستهاشون. قبل امتحانم زودتر میومدن و رو صندلیشون و رو میزشون فرمولا و جوابا رو می نوشتن.
یه بار مراقب بچه هایی بودم که امتحان بناهای تاریخی داشتن. یه پسره بود که رسما" برگه اش سفید بود هیم می گفت می تونم پاشم برم امتحانم و حذف کنم. هر چی هم بهش می گم بابا اومدی نشستی حضورتو با امضا اعلام کردی الان بری برات صفر رد می کنن. بعد از نیم ساعت که بهش فهموندم نمی تونه بی خیال امتحان بشه دیدم سرشو مدام می بره تو برگه جلوییش و سرک میکشه. هر چی چشم غره رفتم به روی خودش نیاورد هر چی گفتم نکن بازم به روی خودش نیاورد. آخرم صدام کرد و گفت: ببخشید یه بنا هست تو هند خیلی معروفه اسمش چی بود؟؟؟؟؟ ..... منارجونبون؟؟؟؟
چشمهام از تعجب 4 تا شده بود اونقده شوکه شده بودم که یادم رفته بود امتحانه و نباید چیزی بگم.
با بهت گفتم: منارجونبون؟؟؟؟ اون تاج محله ....
انقده دوست داشتم یه خنگ کودن تنگش ببندنم که نگو. دیگه تا آخر امتحان پیشش نرفتم هر چی هم صدام کرد فایده نداشت.
عالمی داشتن این دانشجوها واسه خودشون. انقده روشون زیاد بود که به مراقب به عنوان یه پایه ثابت برای تقلباشون نگاه می کردن.
قیافه منم مهربون هر کی من ومی دید فکر می کرد تقلب آزاده.
یه بار واسه خودم خوشحال نشسته بودم که آخ جون این دانشجوها خوبن و تقلب و اینا نمی کنن. چشمم خورد به یه پسره دیدم هی به دستش نگاه می کنه هی نگاه می کنه. آروم بلند شدم رفتم بالا سرش. در این جور مواقع یعنی یارو یه چیزی تو دستش داره.
رفتم و گفتم: بدش به من.
سرشو بلند کرد و با یه لبخند ترسون گفت: چیو بدم؟؟؟
جدی نگاهش کردم و گفتم: هر چی تو دستته رو بده بهم.
همون جور که نگاهم می کرد مشتشو آورد بالا و گذاشت کف دستم. به کف دستم نگاه کردم. یه کاغذ مچاله شده تو دستش بود که توش ریز ریز تقلب نوشته بود. می خواستم بهش چشم غره برم اما گفتم گناه داره سکته میکنه الان.
با التماس گفت: نگاش نکردم ترو خدا صورت جلسه نکنید.
نه تو نگاه نکردی روح عمه بزرگ من بود که هی کله اشو می کرد تو مشت تو.
با اخم گفتم: تا آخر امتحان سرتو بلند نمی کنی. تکون بخوری برگتو می گیرم.
یه باشه ای گفت و رفت. همه اش مراقبش بودم که اگه تقلب کرد باز برگه اشو بگیرم. چشمم خورد به پاش. یه صندل پوشیده بود چشمهام در اومد دلم سوخت براش.
آخی طفلی ببین تو این سرما دمپایی پوشیده. بزار برم تقلبش و پس بدم با این وضعیت داره به سختی درس می خونه گناه داره.
همون جور با خودم داشتم براش دلسوزی می کردم و چشمم هم به صندلش بود. پاشو بلند کرد رو پنچه و آرنجشو گذاشت رو زانوش. چشمم خورد به صندلش. مات مونده بودم. فکر کردم اشتباه دیدم یکم رفتم جلو تر اما نه درسته درسته. عصبی رفتم جلوش.
با تعجب سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد. با اخم گفتم: کارت ورود به جلسه اتو بده.
گیج نگاهم کرد و کارتشو بهم داد.
-: چیزی شده؟ من که تقلب نکردم دیگه.
اخممو بیشتر کردم و به کارتش نگاه کردم. مهدی احمدی. کارتشو تا کردم و گذاشتم تو جیبم و گفتم: پاتو بزار زمین تا آخر جلسه هم حواسم بهت هست. اگه پاتو بلند کردی یا نگاهت حتی اگه شده اتفاقی بره رو برگه کسی برگه رو می گیرم ازت و نمره ات میشه 0.25 صدم. فهمیدی؟؟؟
پسره مات نگاهم کرد. رومو برگردوندم و رفتم اون سمت سالن. مرتیکه خجالت نمیکشه. من و بگو که چقدر دلم براش سوخت. می خواستم خودم برم جواب سوالا رو بهش بدم. اه اه اه ببین ترو خدا. تقلب نوشته چسبونده به کف کفشش که پاشو بلند میکنه بتونه بخونه. هیچکیم که نمیاد بگه کفشتو درآر ببینیم توشو که.
این دانشجوها اگه انقده فکر و خلاقیت برای درس خوندنشون می زاشتن تا الان پرفسورا گرفته بودن.
از این مدل تقلبها زیاد داشتیم. من معمولا فقط تقلب و می گرفتم صورت جلسه نمی کردم. بدبختا گناه داشتن.

یه بار یکی از دانشجوها که به نسبت سنش زیاد بود و دیدم که دکمه های بلوز مردونه اش از رو شکم تا کجا که باز نیست. اول تعجب کردم اما یکم که نگاه کردم، آخه من فضول باز بودن دکمه ملتم، دیدم تو شکمش پره تقلبه. هر وقت رومو برمی گردوندم طومارشو در میاورد و از روش می نوشت من و که می دید می زاشت تو لباسش. حالا من روم نمیشد که بهش بگم تقلب و از تو لباست در آر بده به من. رفتم به یکی از مراقبهای مرد گفتم.
بساطی داشتیم سر امتحانات.
یه بار مراقب یه کلاس بودم. آروم برای خودم یه صندلی گذاشته بودم و به دانشجوها نگاه می کردم. یه چند تاییشون بودن که پیدا بود درسشون و خوندن و تند تند می نوشتن یه چند تایی هم بودن که مثل حیوونهای بی آزار آروم یه گوشه نشسته بودن و فقط به در و دیوار نگاه می کردن. اما یکی دو نفری هم بودن که به قصد تقلب اومده بودن. یه برگه برداشتم و به سوالا نگاه کردم. امتحان تنظیم شرایط محیطی بود.
سوالاش آسون بود. حوصله ام سر رفت بود عجیب. بلند شدم یکی دو دور تو کلاس چرخیدم. به یکی دو نفر گفتم صاف بشینن. سرشون رو برگه خودشون باشه.
اما بازم حوصله ام سر رفته بود. از پشت تو برگه یکی از دخترا سرک کشیده بودم. این انگاری از همه خنگ تر بود. هیچی ننوشته بود. دلم براش سوخت.
سرمو بردم کنار گوشش و گفتم: سوال 2 رو نفهمیدی؟؟؟
یه تکونی خورد برگشت نگاهم کرد. گفت: نه خیلی درسش سخته. هر چی فکر می کنم یادم نمیاد.
یکم نگاش کردم. خوب زیادم خنگ نبود. آروم آروم شروع کردم به گفتن جواب اونم تند تند جوابو می نوشت.
جوابو که گفتم صاف ایستادم و خیل شیک قدم زدم و رفتم جلو. رفتم کنار صندلی اون یکی دختره که بچه درس خون بود و از اول داشت می نوشت. یه نگاه کردم تو برگه اش. سوال 7 و ننوشته بود.
یکم این ور اون ور و نگاه کردم و دوباره خم شدم و جواب اون سوالو بهش گفتم. کلی تشکر کرد و گفت: مرسی به خدا خیلی خوندم اما سخته. استادشم خیلی سختگیره. ترم قبل نصف کلاسو انداخت.
چشمهام در اومد چه استاد عقده ایی.
وای انقده بدم میومد از این استاد مزخرفها که الکی زور میگن و امتحانای سخت پدر درار می گیرن که بگن ماها خیلی حالیمونه و شما هیچی ...
منم از لجم یکی یکی می رفتم بالا سر بچه ها می دیدم هیچی ننوشتن بهشون می گفتم.
سرمو از رو برگه یکی از دخترها بالا آوردم. آخی بیچاره فقط به 2 تا سوال جواب داده بود منم 2 تا بهش گفته بودم فکر کنم قبول شه دیگه.
خوشحال و راضی سرمو بلند کردم و صاف ایستادم که چشمم خورد به ماهان که با اخم کنار در کلاس ایستاده بود.
واه واه هیچ وقت ماهان و این ریختی ندیده بودم.
از همون جا گفتم: سلام؟ دکتر حالتون خوبه؟؟؟
با حرف من دانشجوها حواسشون جمع ماهان شد و یکی یکی شروع کردن به سلام کردن و یکی دو نفرم دستشون و بلند کردن که سوال بپرسن.
با تعجب به دانشجوها نگاه کردم. آروم خم شدم و از همون دختره که کمکش کردم پرسیدم: این استادتونه؟
دختره گفت: آره استاد مفتون. خیلی سخت گیره.
از همون جا نیشم باز شد و آروم صاف شدم. چشمهامو ریز کردم و به ماهان نگاه کردم. ماهان همراه با چشم غره بهم اشاره کرد که برم پیشش حالا جرات نداشتم که برم جلوش.
آروم آروم و پا کشون رفتم جلوش. با اخم سرشو آورد جلو و گفت: هر چقدر کمک کردی بسه. نبینم دیگه به کسی کمک کنیا. تو مثلا" استادی همین کارها رو می کنی که دانشجو ازت حساب نمی بره دیگه.
آی حرصم گرفت. آی حرصم گرفت ....
با چشمهای عصبانی به ماهانی که الان می خندید نگاه کردم. یه ابرویی برام بالا انداخت و با همون لبخند حرص در آرش بی توجه به دانشجوها رفت بیرون. آخ دلم می خواست یه لگد جانانه مهمونش کنم. اما حیف که پام جلوی دانشجوها کوتاه بود.
با چشم ماهان و دنبال کردم حسابی که دور شد از لجم یکی یکی بالا سر همه رفتم و دو ، سه تا سوال دیگه ام بهشون گفتم. عقده ای 19 تا سوال سخت داده بود بهشون.
ولی دلم خنک شد. چاره داشتم اون جلو می ایستادم و جواب همه سوالا رو می خوندم تا بنویسن. اما خوب نمی شد.
ولی بگم که فرداش خدا تلافیشو سرش در آورد.
مراقب تو سالن بودم. سالنم که بزرگ یه 7-8 تا مراقب داشت. منم اون جلوی جلو ایستاده بودم. یه 10 دقیقه ای از شروع امتحان می گذشت که ماهان اومد سر رسید. یه کتاب زیر بغلش بود و از همون جلوی ورودی شروع کرد یکی یکی جواب سوال بچه ها رو دادن. جوری که من از این دور می دیدم یک پسر جوان کتاب به دست مدام خم میشه رو برگه دانشجوها.
مراقب اول بهش اشاره کرد که آقا سریع تر برو جات بشین.
ماهان یه نگاهی کرد و هیچی نگفت. رفت سراغ دانشجوی بعدی. یکم که جلوتر اومد مراقب دوم بهش گفت: آقا صندلیت کجاست برو سر جات به برگه بقیه هم نگاه نکن.
دوباره ماهان چیزی نگفت. من که داشتم می مردم از خنده. مراقبها هیچ کدوم ماهان و نمی شناختن. منم صدام در نمیومد.
ماهانم با اون تیپی که اون روز زده بود مثل پسر بچه های دانشجو شده بود. معمولا" با کت و شلوار و تیپ رسمی میاد دانشگاه اما اون روز با یه پیراهت مردونه چهار خونه که مخلوتی از رنگها بود و یه شلوار جین تیره اومده بود. برای همین کمتر از سنش می زد.
انقده ذوق می کردم به یکی غیر منم گیر می دادن و فکر می کردن دانشجوئه. امیدوار می شدم. حالا این ماهان خان هم می فهمید که کسی به استادی قبولش نداشته باشه چه حالی به آدم دست میده.
خلاصه هی ماهان میومد جلو و هی مراقبها گیر می دادن بهش. بعد از اینکه تقریبا" همه مراقبا یه بار بهش تذکر دادن طاقتش تموم شد و گفت: من استادم نه مراقب. همه متعجب بهش نگاه می کردن.
مهتاب اومد کنارمو گفت: راست میگه؟؟؟
من که به زور خنده امو کنترل می کردم با سر گفتم آره.
وای که چقدر دیدن قیافه عصبانی ماهان حال می داد.
اما بگم از استاد عزیز مهربان محبوب دانشجوها. انقده خوب بود هیچ کس نه از خودش نه از امتحانش بد نگفت. همه هم خودشو دوست داشتن هم درسشو. هر کسی هم که ازش سوال می پرسیید با لبخند جوابشو می داد.
کلا" این مهربان زیادی خوب بود پسر بابا .....
گذشت و بالاخره بعد دو هفته و نصفی امتحانا تموم شد و هم دانشجوها هم ما خلاص شدیم.
آخیش ... یه دو هفته تا شروع ترم بعدی وقت داشتم که استراحت کنم. کلی برای خودم فیلم و کتاب جور کرده بودم و قصد نداشتم یک لحظه هم پامو از خونه بزارم بیرون. البته اگه پریسا اجازه می داد.
خاله اینام قرار بود خانوادگی سه نفری برن شمال ویلاشون. از مامان اینام خواسته بودن که برن باهاشون. من که کلی کولی بازی در آوردم که نمیاممممممممممممممم
من می خوام دو هفته تو خونه بخورم و بخوابم و از خونه تکون نخورم البته بیشتر منظورم این بود که از کنار فیلمهام تکون نمی خورم.
بابا هم کار داشت گفت نمی تونه بره. این شد که قرار شد ماهان اینا خودشون برن شمال.
خوب خوش بگذره بهشون.
به خاطر صبح زود بیدار شدنام نمی تونم دیگه زیاد بخوابم حتی اگه شب دیر بخوابمم بازم صبح زود بیدار می شم.
بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم. خمیازه کشون داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که با جیغ مامان تقریبا" سکته کردم. دوییدم سمت آشپزخونه ببینم چی شده.
مامان داشت با تلفن حرف می زد. رنگش شده بود گچ دیوار. تنش می لرزید. گوشی تو دستش فشرده میشد. هی می زد به صورتش و مدام میگفت: یا محمد ... یا ابوالفضل .... خدایا خودت رحم کن ... سیمین چی شده ... کجا ؟؟؟ کدوم بیمارستان؟؟؟ باشه ... باشه الان میرم .... حمید چی ؟؟؟ .... خوبه ؟؟؟؟ طوریش نشده ؟؟؟ شوکه است ..... باشه باشه .... الان حاضر میشم ... منتظرتم ....
خشک شده جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و به مامان نگاه می کردم و سعی می کردم حرفهاشو تو ذهنم تجزیه و تحلیل کنم ... اما نمی شد ... مغزم یاری نمی کرد ... خاله سیمین ... بیمارستان ... عمو ... ماهان ....
به زور دهنمو باز کردم و از مامان که گیج دور خودش می چرخید و گریه می کرد و به سرو صورتش می کوبوند و همه اماما رو به کمک می طلبید پرسیدم : مامان .... خاله چی شده ؟؟؟؟؟
مامان یه لحظه با صدای من تو جاش ثابت شد و نگاهم کرد. دوباره اشک تو چشمهاش جمع شد و با بغض و گریه و ناله گفت: بیچاره شدیم ... سیمین اینا تو جاده تصادف کردن .... سیمین حالش بده رسوندنش بیمارستان. الان دارن منتقلش می کنن تهران. حمید هم حالش خوب نیست اما انگار تو تصادف چیزیش نشده .....
به زور خودمو راضی می کنم که بپرسم: مامان .... ماهان چی ؟؟؟؟
مامان دوباره تو جاش خشک میشه .
چشمهاش کشاد میشه. یه ترس بزرگ میشینه تو چشمهاش: یا حضرت زهرا ... بابات در مورد همه حرف زد غیر ماهان .... نکنه .. زبونم لال ....
یهو محکم دو دستی زد تو سرشو رو زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن و ناله سر دادن.
مامان: یا حسین مظلوم خودت بهمون صبر بده جوون به اون خوبی به اون نازنینی ... آنا ... آنا ... اگه بابات چیزی نگفت حتما" ماهان مرده که هیچکی هیچی در موردش نمیگه .. چرا هیچکس خبری از ماهان نمیده؟؟؟؟ چرا ماهان نرفت بیمارستان ...
الهی بگردم. سیمین میگفت بچه ام دیشب دیر اومد خونه همه اش این چند وقته دنبال کارهای شرکتش بوده. الهی .... پسرم حتما" خسته بوده تو ماشین خوابیده ... بمیرم برای ماهانم. گل پسرم .... ماهان بیچاره ... خاله .... چه جوونی بود ماه بود ... هیچکی از ماهان حر ف نمی زنه. بابات چیزی نگفت. حتما" نمی خواست خبر بد و پشت تلفن بگه. بریا همین گفت سریع حاضر شو بریم حمید بهمون احتیاج داره ... وای خدا بیچاره شدیم ... بیچاره حمید ... بیچاره سیمین ......
بغض کرده بودم. با حرفهای مامان و ناله هاش تو چشمهام اشک جمع شده بود . هنوز مبهوت و خشک شده جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و به مامان و گریه اش نگاه می کردم. زنگ در حیاط من و مامان و به خودمون آورد و از جا پروند.
مامان مثل فنر از جاش پرید و رفت تو اتاقش و یه دقیقه بعد حاضر و آماده اومد بیرون. به من نگاه کرد که هنوز خشک شده بودم.
گفت: تو نمیای؟؟؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با سر بگم نه .
مامان دویید و از خونه خارج شد.
مبهوت به یه نقطه نگاه می کردم.
همه رفتن بیمارستان. خاله حالش بده ... ماهان .... معلوم نیست چی شده ... عمو حمید داغونه .... خاله باید عمل بشه .... خدایا کمکش کن ... به همه اشون .... به خاله نیرو بده تا بتونه عمل و تحمل کنه ... به عمو صبر بده .... و به ماهان ....
نمی دونستم برای ماهان چه دعایی بکنم. نمی دونستم ماهان در چه حالیه. یعنی ممکنه که ....
نه ... نه .... نهههههههههههههههههههههههه هههههههههه
بغض تو گلوم گیر کرده بود. اشک تو چشمهام جمع شده بود اما ....
تند تند نفس می کشیدم .... قلبم تو سینه می کوبید .... صورت ماهان میومد جلوی چشمهام ... خنده اش ... چشمکهای شیطونش .... سر به سر گذاشتناش ....
زانوهام خم میشه. می شینم روی زمین.
تصویر ماهان جلومه.
ماهان متعجب وقتی تو خونه امون من و دید و تازه شناختم ... بهت زده از تغییراتم ... ماهان تو پله ها ... تو چشمهاش نگاه می کنم و میگم بی معرفت ...
تو دانشگاه ماهان و می بینمو می خورم زمین. ماهان توجهی نداره ....
میرم قبل تر میرم به 5 سال پیش ... ماهان اذیتم میکنه و هر چی جیغ میکشم می خنده ... مامان چشم غره میره بهم ... ماهان شیطون میخنده و زبون در میاره ...
ماهان از یکی از دوستام خوشش میاد. اومده خونه ما و دو ساعته دنبالمه و میگه دوستمو دعوت کنم خونه امون که مخش و بزنه ... راضی نمیشم ... می خواد بهم شام بده ...
یکی از دوست دخترهاش سه پیچ شده و بازم آویزون من شده .... ماهان میره دنباله دختره و می خوان سوار ماشین بشن. میرم جلو .... دست به کمر ... یه دست رو شکمم ... آروم آروم راه میرم. جیغ و می کشم سر ماهان ...
تو خجالت نمیکشی .... دو روز دیگه بچه ات به دنیا میاد بازم دنبال کثافت کاری هستی ... این دختره عوضی دیگه کیه ؟؟؟؟
جیغ و دادی می کنم .. دختره سکته میکنه و در میره ... من و ماهان سوار ماشین میشیم ... ماشین راه میوفته ... به هم نگاه می کنیم و می خندیم....
دو تایی از درخت انجیر تو باغچه بالا رفتیم. رو درخت نشستیم و انجیر چیدیم و خوردیم. وقتی اومدیم پایین همه تنمون به خارش افتاد.
دو تامون بچه شدیم. پسرا می خوان فوتبال بازی کنن. یه یار کم دارن. ماهان دستمو میکشه و میگه من یار اونا. می خواد که من دروازه بان بشم. یکی از پسرا اعتراض میکنه. ماهان میره جلوش. تو چشمهاش نگاه میکنه و میگه: اگه آنا بازی نکنه منم بازی نمیکن. حرفی داری؟؟؟؟
تو اوج ناراحتی با یاد آوریش لبخند می زنم.
از خاطرات دور بر می گردم به حال به چند هفته پیش به مهمونی خونه خاله اینا.
ماهان خوشحال با آهنگ قر میده . همراه با خواننده می خونه. ادا اصولاش روده برم می کنه از خنده.
لبخند می زنم.
صورت خندونش جلوی چشممه. دلم آتیش می گیره. یعنی ممکنه دیگه این صورت و نبینم. این آدم شیطون و دل شاد و بی غمو .....
نمی دونم چقدر ... تا کی تو خاطراتم غرق بودم که صدای در خونه رو شنیدم. هوا تاریک بود. من هنوز همون جا دم در آشپزخونه نشسته بودم. بغض کرده اما بی اشک.


در خونه باز شد. مامان و بابا اومدن تو.
صدای گریه مامان میومد. قلبم از کار افتاد. حتما" .....
از جام بلند شدم. رفتم بیرون. بی حرف ایستادم. مامان التماس می کرد.
مامان: مسعود تروخدا بزار بیام. دیگه گریه نمی کنم.
بابا با اخم اما بغض کرده گفت: نه نمیشه. تو میای همه اش گریه می کنی دل حمید بیچاره رو خون می کنی اونم با اون حالش . نبینم من رفتم خودت پاشی بیایا. من میرم شاید بتونم حمید و بفرستم خونه . داغونه .
بالاخره از جام تکون خوردم. رفتم جلو و گفتم: بابا منم میام.
بابا و مامان چشمشون به من افتاد. تعجب کردن. من هیچ وقت بیمارستان نمی رفتم. نه بیمارستان نه مراسم ختم. نه سوم . هفتم. نمی رفتم.
چشمهای مامان هنوز اشکیه. گریه اش بند نمیاد. چشمهای بابا هم قرمزه. قلبم تند می زنه. بابا هم گریه کرده. پس حتما" حدس مامان درست بود و ماهان ...
بابا از بهت حرفم بیرون اومده. محکم گفت : اومدی گریه نمی کنی ها گفته باشم. به اندازه کافی مامانت اونجا نوحه سرایی کرد.
مظلوم نگاهش کردم و با سر گفتم باشه.
بابا انگار دلش برام سوخت: من میرم تو ماشین تو هم سریع بیا.
تندی رفتم تو اتاق و هر چی دم دستم بود و پوشیدم. دوییدم تو حیاط. اونقدر هول بودم که با زانو خوردم زمین. توجهی نکردم. ذهنم خالی بود. خالی از هر فکری خالی از هر احساسی. از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. راه افتادیم.
در طول مسیر یک کلمه هم حرف نزدم . می ترسیدم. می ترسیدم که بپرسم. که بخوام بدونم. می ترسیدم تحمل دونسته ها رو نداشته باشم. ساکت موندم.
تا وقتی که بی خبر باشم یه امیدی دارم. که شاید اشتباه کنم.
اما مامان گریه کرد. بابا گریه کرد پس حتما" یه بلایی سر ماهان اومده. حتی جرات نمی کردم در مورد خاله بپرسم. اما اینکه می رفتیم بیمارستان نشونه این بود که خاله هنوز زنده است. هنوز تو بیمارستانه. یه لحظه صورت شاد و خندون خاله و ماهان از جلوی چشمهام کنار نمی رفت. خاله با اون همه مهربونی. با اون همه محبت. لبخند ... حالا ...
ماهان .... قلبم فشرده شد ... خدایا ....
از شیشه ماشین به گذر سریع منظره ها نگاه می کردم. مثل زندگیم که خیلی تند از جلوی چشمهام رد میشد. مثل خاله مهربونم مثل ماهان شیطون ....
ماشین ایستاد. به خودم اومدم. باید پیاده میشدم. دستم و نمی تونستم از رو پام بلند کنم تا در و باز کنم.
بابا بهم نگاه کرد. حالمو فهمید. آروم گفت: می خوای تو ماشین بشینی و بالا نیای؟؟؟
نه باید می رفتم. باید می دیدم. باید می فهمیدم.
با سر گفتم نه. به زور دستمو بلند کردم و در و باز کردم. پیاده شدم. دم آسانسور شلوغ بود. بابا ایستاد.
به بابا نگاه کردم.
-: من ... با پله می رم ... طبقه چندمه؟
دوباره بابا نگاهم کرد. انگار از تو صورتم می خوند که چقدر داغونم که تحمل صبر کردن و ندارم.
آروم گفت: طبقه 4.
دوییدم. از پله ها دوییدم بالا. نمی دونم این همه جون و انرژی و از کجا پیدا کرده بودم. حتی مثل همیشه نفسمم نمی گرفت. با همه توانم دوییدم. رسیدم به طبقه 4. در پله ها رو هل دادم. خودمو پرت کردم تو سالن.
به چپ و راست نگاه کردم. یه تابلو بود. دوییدم سمت راست. بعد باید میپیچیدم سمت چپ. بخش مراقبتهای ویژه.
دوییدم. از پیچ سالن رد شدم و بعد .....
دیدم .... دیدمش .... ایستاده ... مضطرب ... آشوب زده ... داغون ... شکسته ... نابود ... اما زنده ... اما سالم ... اما سرپا ...
دیگه زانوهام نکشید. دیگه نتونستم ادامه بدم. تو چشمهام اشک حلقه زد. بغضم ترکید. اشکم چکید رو گونه هام. زانوهام خم شد..... خورد زمین..... نشستم.... با چشمهای ابری به ماهان نگاه کردم.... به ماهان سالم که راه می رفت و بی قرار بود.
دستهامو گذاشتم جلوی صورتم. قد یه دقیقه بی صدا اشک ریختم . دلم آرومتر شد. باید پا می شدم. باید می رفتم پیش ماهان. ماهان سالمه. عمو سالمه. باید خاله رو ببینم.
آروم بلند شدم. با قدمهای سست رفتم جلو. یه قدم .. چشمم به ماهان بود... شونه هاش خم شده بود ... دو قدم ... حال زاری داشت ... به یکی نیاز داشت که کنارش باشه ... که دلداریش بده ... سه قدم .... که بتونه بهش تکیه کنه ... که بتونه سرشو بزاره روشونه هاش .... که بهش بگه همه چی درست میشه ... که بگه خدا بزرگه ... خدا می بینتت ... چهار قدم .... به یه آدم محکم احتیاج داره.... یه آدم قوی .... یه آدم مقاوم که تحمل بار سنگین شونه های اون و داشته باشه ...
قدمهای سستم محکم شد ... پنج قدم ... با انرژی شد ... شش قدم ... تند شد ... هفت شدم ... شدم کوه انرژی ... شدم نیرویی که لازم داشت ... رفتم جلوش ...
ماهان داشت قدم رو می رفت. بی قرار قدم می زد و زیر لب یه چیزایی می گفت.
رسیدم کنارش . ایستادم . آروم صداش کردم.
-: ماهان .....
تو اوج بی قراری ایستاد ... برگشت سمتم ... سرشو بلند کرد ... اخم غلیظی کرده بود ... چشمهای قرمزشو بهم دوخت ... تو همین یه روزکلی شکسته بود. اینو هم می دیدم هم حس می کردم.
با دیدنم سرش کج شد. چشمهای قرمزش پر اشک شد. اخمهاش باز شد ... شد یه پسر بچه مظلوم ... یه بچه بی پناه ... کسی که به حمایت نیاز داشت ...
بی کلام نگاهم کرد. انگار کمک می خواست. انگار منتظر بود که من کاری بکنم. که حرفی بزنم ...
یه قدم به سمتش برداشتم. اشک چشمهاش بیشتر شد ... دو قدم ... چونه اش لرزید. چشمهای قرمزش خیس شد... شونه هاش تکون خورد.... اشکش جاری شد ... با دستهاش بازوهاشو گرفت. خودشو بغل کرد...
گریه اش بی صدا بود. اما همون گریه بی صدا باعث شد دو قدم فاصله رو با یه قدم بلند طی کنم. خودمو بهش رسوندم. دستمو گذاشتم رو بازوش ... بهم نگاه کرد.
بی حرف کشیدمش سمت صندلیهای گوشه دیوار. نشوندمش رو صندلی. خودمم نشستم کنارش. آروم بازوشو نوازش کردم. که آروم بشه ... که بدونه یکی کنارشه ...
خودشو کج کرد سمتم ... همون جور گریه می کرد ... بی صدا ... مظلوم ... پیشونیش و گذاشت رو شونه امو اشک ریخت ... گریه کرد ... لرزید ...
آروم آروم بازوشو نوازش کردم. الان سکوت براش بهتر بود. باید خودشو خالی می کرد. باید آروم میشد. باید خودشو پیدا می کرد.
نمی دونم چقدر تو همون حالت گریه کرد. تا آروم شد. تا ساکت شد. دیگه نلرزید. شونه هاش ثابت شد. دیگه گریه نکرد. خوابش برد.

از دور مهربان و دیدم که به سمتمون میاد. رسید جلومون. از همون دور چشمهای متعجبشو دیده بودم. با چشمهای گرد اومد کنارمون و گفت: ما ...
سریع آروم گفتم: هیسسسسسسسسسسسسسس ... آروم حرف بزنید. پیچاره تازه بعد کلی گریه خوابش برده.
چشمهای گشادش بازتر شد.
آروم گفت: ماهان گریه کرد؟؟؟؟ از صبح هر چی بهش گفتیم گریه کن سبک شو فقط اخم کرده بود و یه قطره اشکم نمی ریخت. چه جوری گریه اشو در آوردی؟
اخم کردم. با حرص گفتم: نیشگونش گرفتم زد زیر گریه. خودش گریه کرد. وقتی دیدتم گریه کرد کاری نکردم من.
مهربان: راستی پدرتون و پایین دیدم. آقای مفتون و بردن خونه اشون. گفتن اگه می خواید برید منزل خودتون ماشین بگیرید.
نگاهمو از مهربان گرفتم و به ماهان دوختم. دلم طاقت نمیاورد تنهاش بزارم.
همون جور که به ماهان نگاه می کردم گفتم: نه من امشب اینجا می مونم. شما اگه می خواید برید خونه استراحت کنید.
یهو سرمو بلند کردم و با استرس گفتم: راستی خاله حالش چه طوره؟؟؟
اونقدر درگیر ماهان و بی تابیش بودم که خاله از یادم رفته بود. نگاه مهربان رنگ غم گرفت.
آروم گفت: خدا رو شکر عملش خوب پیش رفته. الان تو بخش مراقبتهای ویژ است بهوش بیاد می برنش تو بخش.
دوباره بغض کردم. با همون بغض گفتم: اصلا" چی شد که این جوری شد؟
مهربان: خوب امروز قرار بود ماهان اینا برن شمال که تو شرکت یه اتفاقی افتاد که به حضور ماهان نیاز بود. ماهان اومد شرکت و قرار شد خانم و آقای مفتون برن شمال، ماهانم کارش که تموم شد خودش بره.
انگاری آقا حمید تو جاده خوابش می گیره می زنه کنار سیمین خانم میشینه ..... ماشین رو برفها و یخ سر می خوره سیمین خانمم می ترسه. می زنه کنار آقا حمید و صدا می کنه که بشینه پشت فرمون. آقا حمید از تو ماشین جابه جا میشه و سیمین خانم پیاده میشه و همون جور که میره اون سمت ماشین خم میشه و یه نگاهی هم به چرخ جلوی ماشین می ندازه و چون ترسیده بوده گریه می کنه. تو همون لحظه یه 206 هم رو یخ ها سر می خوره و کنترل ماشین از دستش در میره و با سرعت میاد می زنه به سیمین خانم و ایشون پرت میشن بالا و میوفتن چند متر جلوتر.
پاهاشون شکسته. عمل کردن تو پاهاشون میله گذاشتن و گچ گرفتن. به سرشونم ضربه خورده. سرشونم عمل کردن و خدا رو شکر الان حالشون خوبه.
دلم گرفت. الان می فهمیدم ماهان و عمو چی میکشن. عمو عاشق زنش بود. خاله رو بیشتر از هر کسی تو دنیا دوست داشت. شاید حتی بیشتر از ماهان. ماهانم به عشق پدر و مادرش زنده بود. بی خودی نبود که این جور شکسته.
سرمو بلند کردم و به کیا که هنوز داشت بهم نگاه می کرد گفتم: شما برید من هستم. اگه اتفاقی افتاد خبرتون می کنم.
کیا یه ذره نگاهم کرد و گفت: مطمئنید؟ اگه بخواید می تونم بمونم.
با دقت نگاهش کردم. پیداست اونم داغونه. می دونم خیلی با ماهان جوره. یه جورایی مثل برادرن با هم. پس حتما" از صبح یه سره اینجا بوده. بیچاره داشت وا میرفت. یه لبخند زدم و گفتم: نه شما برید خیالتون راحت باشه. من تا صبح بیدارم.
یکم دیگه نگاهم کرد و گفت: باشه ، ممنون که می مونید. هر چی که شد خبرم کنید.
شماره اشو گفت و منم تو گوشیم زدم. خداحافظی کرد و رفت.
من موندم و ماهان. هنوز سرش رو شونه ام بود. یه تکونی خورد و یکم جا به جا شد. آروم سرشو از رو شونه ام برداشتم و گذاشتم رو پام. پاهاشو تو خواب آورد روی صندلی و جمع کرد سمت شکمش.
یه زنگ به مامان زدم و گفتم شب می مونم بیمارستان. مامانم گفت کار خوبی می کنی. هر چند اولش خیلی تعجب کرد. من اهل بیمارستان رفتن و موندن نبودم. شاید مامان فکر کرده که من یکبار تو زندگیم دارم مثل یه خانم مسئولیت پذیر رفتار می کنم.
ماهان آروم خوابید مثل یه بچه. تا صبح بیدار بودم. تا صبح به ماهان که خودشو مچاله کرده بود اما آروم خوابیده بود نگاه کردم. دلم می خواست برم و از پشت شیشه به خاله نگاه کنم اما نمی خواستم با تکون خوردنم ماهان و بیدار کنم.
تا صبح چشم رو هم نزاشتم. نزدیکای 5 صبح بود که ماهان یه تکونی خورد و آروم چشمهاش و باز کرد. اولین چیزی که دید صورت من بود. گیج چشمهاشو ریز کرد. دستی به چشمهاش کشید و دوباره به من نگاه کرد.
آروم وگیج گفت: آنا تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟
یه لبخندی زدم و گفتم: خوب خوابیدی؟
یه لبخند قشنگ زد و گفت: توپ توپ خیلی آروم بودم. فقط نمی دونم چرا یه ذره تنم درد می کنه.
یادش رفته بود. دیروزو یادش رفته بود و شده بود همون ماهان همیشه. برای چند دقیقه شده بود همون ماهان قبل.
با همون لبخند سرش و چرخوند. چشمش که به در و دیوار بیمارستان افتاد صورتش جمع شد. اخماش رفت تو هم. یهو از جاش پرید. زیر لب آروم گفت : مامان ....
با چند قدم بلند خودش و رسوند پشت در شیشه ای.
هی سرک می کشید شاید یه چیزی ببینه. خیلی خسته بودم. اما دلم نمیومد بدون دیدن خاله از بیمارستان برم.
حدود نیم ساعت بعد یه پرستار از تو بخش اومد بیرون. ماهان که آروم نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به دیوار و به در نگاه می کرد از جاش پرید. تقریبا" دویید سمت پرستار.
مدام حرف می زد و ازش می خواست بزاره یک دقیقه ، فقط یک دقیقه بره تو و خاله رو ببینه. اونقدر گفت و گفت که بالاخره پرستاره راضی شد.
از جام بلند شدم و گفتم: تروخدا بزارید منم ببینمشون.
خیلی قیافه ام زار و خسته بود که پرستاره دلش سوخت.
گفت: فقط بی سر و صدا . دو دقیقه هم بیشتر نشه.
با ذوق گفتم: شما بگید یه لحظه همون قدرم برام کافیه.
پشت سر پرستاره رفتیم تو بخش از کنار تختها با کلی وسیله پر سر و صدا رد شدیم . پرستاره به یه تخت اشاره کرد و گفت: بفرمایید . فقط دو دقیقه.
این و گفت و رفت. ماهان رفت جلو و کنار تخت ایستاد من اما ....
خشک شده بودم. هنگ کرده بودم. ترسیده بودم. دوباره بغض اومد تو گلوم. با چشمهای گشاد به تخت و آدمی که رو تخت بود و می گفتن خاله سیمین مهربون منه نگاه می کردم. باورم نمیشد که این آدمی که رو تخت خوابیده خاله ی من ، مامان ماهان باشه.
حالا می فهمیدم مامان چرا اونجور گریه می کرد. حالا می فهمیدم بابا چرا چشمهاش قرمز بود. حالا می فهمیدم ماهان چرا شکسته.
اونی که رو تخت بود به هر چیزی شبیه بود غیر از خاله سیمین خوشگل من. خاله سیمین همیشه مرتب من. حمایتگر من.
چشمهای ابریم طاقت نیاورد و بارید. نفسم بند اومده بود.
جلوم رو تخت یه کوه کبود بود. سیاه، با کلی باند که به سر و پاهاش و بدنش پیچیده شده بود.
چشمهای خوشگل خاله تو پف و سیاهی گونه هاش گم شده بود. بدنش به خاطر ضربه و پرت شدنش ورم کرده بود. باد کرده بود. همه جاش کبود بود. صورتش خراشیده و زخمی بود. گله به گله خون مردگی بود.
پاهاش شده بود دوتا کنده درخت سفید رنگ که با وزنه بالا نگه داشته بودنش.
اشکهام بی اختیار می اومد رو گونه ام. طاقت دیدن خاله رو تو این وضعیت نداشتم. نمی خواستم اونجا باشم. نمی تونستم.
تحمل اینکه حتی تو خیالمم خاله رو با اون قیافه تصور کنم نداشتم. خاله برای من همیشه همون زن خوشتیپ و خوشگل و مهربون بود. همون بود ...
نباید جلوی ماهان گریه می کردم. ماهان ناراحت میشد. اونم دردش زیاد میشد. الان به امید من آرومه. سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم: ماهان میرم بیرون تنهاتون می زارم.
ماهان بدون اینکه سر بلند کنه یا نگاهم کنه سرشو تکون داد.
آروم رفتم بیرون. خودمو رسوندم به صندلی و آرنجامو گذاشتم رو زانوهامو و سرمو گرفتم تو دستم. نباید گریه کنم. اما مگه این اشک نفهم حالیش میشد. خودسر میومد پایین. یه چند دقیقه بعد که صدای پای ماهان و شنیدم سریع اشکامو پاک کردم که اون نبینه. اومد و آروم و بی حرف کنارم نشست. داشتم بهش نگاه می کردم.
سرشو تکیه داد به دیوار و آروم گفت: دیدیش؟؟؟ دیدی چه بلایی سر مامان قشنگم اومد؟ دیدی به چه روزی انداختنش؟
آروم گفتم: ماهان الان باید شاکر باشی. زبونم لال ممکن بود اتفاق بدتری بی افته. الان خاله زنده است و تا چشم رو هم بزاری خوب میشه و میشه همون سیمین جون خودم.
ماهان سرشو کج کرد و نگاه خیسشو بهم دوخت و گفت: آره خوب میشه. میشه سیمین جون ....
دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم. تو سکوت و خلوت خودمون موندیم. ساعت 7 بابا و عمو حمید اومدن. می خواستم بمونم اما به زور فرستادنم خونه و قرار شد مامان بیاد جای من بیمارستان. با اینکه تو بخش ویژه راهمون نمیدادن اما هیچ کدوم دلمون طاقت نمیاورد که هیچکی تو بیمارستان نباشه.
خلاصه با اصرار عمو من و ماهان رفتیم خونه. ماهان اول من و رسوند خونه و خودش رفت خونه خودشون. وقتی خواستم پیاده شم دستمو کشید. تو چشمهام نگاه کرد.
ماهان: آنا واقعا" ازت ممنونم که دیشب اومدی. می دونم از بیمارستان خوشت نمیاد. اما .... واقعا" حضورت برام یه نعمت بود. به آرامش رسیدم. همین که تو بودی آروم شدم. خیلی خیلی ممنون.
بهش لبخندی زدم و گفتم: باید می اومدم. می دونی که چقدر خاله رو دوست دارم. پس ازم تشکر نکن . برای خودم اومدم. برای دلم.
بهم خندید. یه خنده قدرشناس. ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم.
یه هفته از تصادف می گذره. خاله همون روز صبح بهوش اومده. الان بهتره. بیچاره خیلی ترسیده. تا درداش شروع میشه گریه می کنه. دلمون خونه. بیچاره ماهان و عمو . دوباره از خاله آزمایش گرفتن همه چیز خوبه و نرماله. خاله رو امروز بردن خونه. تو این یه هفته همه امون یه پامون بیمارستان بوده یه پامون خونه. مامان که هر وقت می ره بیمارستان انقدر که گریه میکنه همه به زور می فرستنش خونه. تو وسایلم دارم می گردم. خاله بیچاره من خیلی تر و فرز بود. یه دقیقه یه جا بند نبود. من موندم چه جوری می خواد این دوره ای که باید رو تخت تو اتاقش بمونه رو دووم بیاره. دارم می گردم برای خاله فیلم و سریال پیدا کنم ببرم براش که تو این مدت سرش گرم بشه. خاله خوره فیلمه مثل خودم. عاشق فیلم هندیه. انقده که هی از کانالهای مختلف با زیر نویسهای مختلف فیلم هندی نگاه می کنه واسه خودش یه پا دیلماج شده. یه 7-8 تا فیلم هندی و 3-4 تا سریال کره ای برداشتم و گذاشتم تو کیفمو از خونه زدم بیرون. نمی شد سریال خارجیهامو ببرم. اونا قسمت های بد بد داشت زشت بود خاله ببینه. همین فیلم پاستوریزه ها خوب بود . اینا رو ببینه بگه آنا چه دختر پاک و خوبیه با این فیلمهاش. مامان صبح پیش خاله بود تازه برگشته. منم الان دارم میرم اونجا. وای خدا این پله ها آخرش من و می کشه. ولی خوب خاله بیشتر از این حرفها برام ارزش داره. جلوی در خونه می ایستم تا نفس تازه کنم. نفسم که جا میاد زنگ و می زنم. یه لبخند قشنگ می نشونم روی لبم. یه نفس عمیق می کشم. در خونه باز میشه. ماهان پشت دره. لبخندم و عمیق تر میکنم. من: به به استاد مفتون. چه عجب منزل تشریف دارین شما. چه خبر؟ چه حال چه احوال؟ ماهان و که داره می خنده به چل بازیام زندم کنار و رفتم تو. همون جور که دارم بلند بلند حرف می زنم میرم سمت اتاق خاله. به خاطر پاهاش من و مامان یکی از اتاقهای پایین و براش آماده کردیم که اونجا بمونه تا اطلاع ثانوی. دو روز طول کشید تا همه وسایلشو از بالا بیاریم پایین. این ماهان و مهربانم کچل کردم بس که جاهای وسایل و عوض کردم. بدبختها آخرش دولا دولا دست به کمر راه می رفتن. یکی می دیدتشون فکر می کرد جفتشون حامله ان. من: خوب کجاست این دختر خوشگل ما؟؟؟؟ بلند داد زدم: خانم خوشگله کجایی؟؟ ببین چی آوردم برات. ببین و دعا به جونم کن. رفتم تو اتاق. عمو و خاله به سرو صدام و حرفهام می خندیدن. رفتم تو و به عمو سلام کردم و آروم گونه کبود خاله رو بوسیدم. هنوز یکم ورم داشت صورت و بدنش اما بیشترش رفته بود. البته هنوز کبودیهاش مونده. عمو نشسته بود رو تخت کنار خاله. یه نگاه به دو رو برم انداختم و به ماهان اشاره کردم و گفتم: ماهان پسر بی کار نباش. من مهمونم مثلا" اون مبله رو بکش بیار بزار کنار تخت من بشینم با دوست جونم دو کلوم اختلاط کنم. ماهان یه چشم غره بهم رفت وگفت: تو هنوز دست ازسر من بر نداشتی؟ به خدا هنوز کمرم درد میکنه به خاطر جابه جایی وسایل. کیا که دو روزه تو خونه افتاده و از کمر درد نمی تونه تکون بخوره. نیشمو باز کردم و گفتم: خوبه این جوری مرد میشی پسر. بد میگم عمو؟؟؟؟ برگشتم و به عمو نگاه کردم. عمو و خاله فقط می خندیدن. هیچ وقت خودشون و نمی نداختن وسط کل کلای من و ماهان. خوششونم میومد. هیچ وقت هم از حرفهایی که به ماهان می زدم ناراحت نمی شدن. می دونستن رابطه امون خیلی صمیمی تر از این 4 تا شوخیه. ماهان مبل و آورد و گذاشت کنار تخت. نشستم روش و از تو کیفم فیلمهارو درآوردم. دی وی دی پلیرمم در آرودم. دادم دست ماهان. ماهان یه نگاه متعجب کرد بهشون و گفت: اینا دیگه چیه ان؟ ابرو انداختم بالا و گفتم: زشته پسر تو با این سن و قد و قواره و این مدرک دکتری که یدک می کشی هنوز نمی دونی اینا چیه ان؟؟؟ اینم من باید بهت بگم؟؟؟؟ خوب فیلم و دی وی دی پلیره دیگه. ماهان دوباره بهم چشم غره رفت و با دندونای بهم فشرده با یه لبخند آروم گفت: شانس بیاری تنهایی گیرم نیوفتی . حالتو جا میارم. با نیش باز چند بار ابروهامو انداختم بالا. حال می کردم زبونش بسته بود. جلوی خاله اینا نمی تونست زیادی چیزی بگه. اینم بر می گشت به علاقه زیاد خاله به من. من: خاله تلویزیون که داری منم اینا رو آوردم که بتونی راحت این چند وقته از بی کاریت استفاده مفید کنی. ماهان: اینا استفاده مفیده؟ برگشتم به ماهان نگاه کردم. داشت دونه دونه فیلمها رو نگاه می کرد. ماهان: اینا چه جور فیلمین؟ با خنده گفتم: فیلم هندی و سریال کره ای. ماهان برگشت و چپ چپ نگام کرد و گفت: فیلم هندی کم بود حالا مامان و می خوای معتاد این سریالا بکنی؟ مواد فروش؟ زبونم و براش در آوردم و برگشتم دیدم عمو و خاله دارن بلند بلند می خندن. ای وای دیدن آبروم رفت. با خنده نیشی شونه هامو انداختم بالا. چون من موندم پیش خاله، عمو و ماهان تونستن برن بیرون و به کارهاشون برسن. تا 12 شب پیش خاله موندم و کلی فیلم دیدیم و خندیدیم. 12 هم ماهان رسوندم خونه این چند روزه همه اش خونه خاله اینا بودم. از صبح میرم اونجا شب ماهان می رسونتم خونه. شده راننده دربست من. بیچاره با اون خستگیش باید بیاد برسونتم خونه. تا کسی پیش خاله نباشه ماهان و عمو نمی تونن به کارهاشون برسن. من که می رم اونجا اون دو تا هم با خیال راحت میرن سراغ کارهاشون. یه چند باریم که برام کار پیش اومد و باید می رفتم بیرون مامان اومد پیش خاله. تازه رسیدم خونه. از دو روز دیگه قراره فیزیوتراپ خاله بیاد خونه برای پاش. دیگه اون موقع حتما" باید باشم اونجا. نمیشه خاله رو با یه مرد اجنبی تنها گذاشت. خسته و کوفته میام تو خونه. مامان و بابا تو حال جلوی تلویزیون نشستن و حرف می زنن. چه عجب من این زن و شوهرو یه جا غیر از آشپزخونه دیدم. -: اهل خونه سلام من برگشتم. با صدای من مامان و بابا سرشون و بلند کردن. بابا: سلام دخترم. خسته نباشی. به بابا خندیدم. مامان: سیمین خوب بود؟ چی کارا می کرد. خودمو پرت کردم رو مبل و همون جور که پامو دراز می کردم که بزارم رو میز گفتم: خاله هم خوبه. چی کار می تونه بکنه. نشسته هی سریال نگاه میکنه و می خنده. جالبیش اینه که این همه سریال شاد و غمگین به خاله دادم که ببینه از بین اون همه ماجرا تو فیلم تنها چیزی که نظرشو جلب میکنه لباسها و وضع خونه زندگی بازیگراست. مامان میخنده: سیمینه دیگه. بابا: خوب فردا پس فرداهم می خوای بری؟ به بابا نگاه کردم و گفتم: آره باید برم پس فردا دکتر خاله میاد خونه . بابا یه اشاره ای به مامان میکنه. مامان هم یه سری تکون میده براش. مشکوک بهشون نگاه می کنم ببینم این ایما و اشاره ها جدید بود ندیده بودم تا حالا. چند روزه من نیستم معلوم نیست این دوتا چی کار می کردن تنهایی. مامان: آنا جان می خوایم باهات حرف بزنیم. گوشام تیز میشه. حواسمم جمع. نه دیگه از مشکوکی گذشته یه خبرایی هست اینجا. چی می خوان بگن بهم که من شدم آنا جان؟؟؟ وای خاک به سرم نکنه ننه ام حامله است و می خوان خبر خواهر برادر دار شدنمو بهم بدن. وای که بی آبرو شدیم رفت. آخر عمری باید بشینم کهنه بچه ننه امو بشورم. صاف نشستم رو مبل و گوش به حرفم که ببینم اینی که می خوان بگن چیه؟؟؟ مامان دوباره یه نگاه به بابا میکنه و میگه: راستش من و بابات یه تصمیمی گرفتیم می خوایم بهت بگیم ببینیم تو هم موافقی یا نه. خوب خدا رو شکر انگاری هنوز دست به کار نشدن برای بچه جدید. خوب اینم سوال داره؟ معلومه که من 100% مخالفم. مامان: راستش این چند روزه که همه اش خونه سیمین اینا بودی. از صبح میری و شب خسته و کوفته میای. خوب حالا که من دو روز نیستم شما به فکر بچه دیگه افتادین؟؟؟؟ مامان: خوب سیمینم نمیشه که تنها بمونه. از طرفی ماهان و حمیدم نمی تونن همیشه پیشش باشن. منم نمیتونم مدام برم اونجا. هر چی باشه سیمین نیاز به یه همدم داره. می دونیم که چند روز دیگه دانشگاهت شروع میشه. هنوز که بهت واحد ندادن. می خواستیم اگه بشه و تو راضی باشی کلاسهاتو یه جوری بگیری که کمتر کلاس داشته باشی. که بیام بچه به دنیا نیومده اتو نگه دارم؟ عمرا". مامان: مثل ماهان. یا صبح بری یا بعد از ظهر. می دونی که سیمین اینا تو ایران فامیل نزدیک ندارن. تو رو هم مثل دختر خودش دوست داره. می دونم که تو هم خیلی دوستش داری. پریدم وسط حرف مامان و بی طاقت گفتم: وای مامان کشتی منو. چی می خوای؟ اگه قراره یه بچه دیگه به دنیا بیارین من شدیدا" مخالفم. مامان که هنوز دهنش برای حرفش باز بود دهن باز خشک شد. یکم بر بر من و نگاه کرد. یهو بابا پق زد زیر خنده. مامان اخم کرد و رو به بابا گفت: نخند مسعود. بعد برگشت سمت من و کوسنی که رو پاش بود و محکم پرت کرد سمتم که خورد تو صورتم و افتاد زمین. مامان با حرص گفت: خجالت بکش دختر همین یه دونه تو، برای هفت دوره از زندگیم کافی هستی بچه می خوام چی کار. دختره بی حیا خجالت نمیکشه به من این حرف و می زنه. منم مات مونده بودم که من چرا باید خجالت بکشم آخه یکی دیگه می خواست بچه دار بشه حمالیش می افتاد گردن من، من بدبخت خجالتش و بکشم؟؟؟؟ مامان: نخیرم هیچم این نیست. من و بابات تصمیم گرفتیم که تو یه چند ماه تا زمانی که حال سیمین بهتر بشه بری اونجا و خونه اونا زندگی کنی. این جوری وقت بیشتری هم برات میمونه و مجبور نیستی هی بین دو تا خونه رفت و آمد کنی. اگه تو اونجا باشی. حمید بیچاره هم می تونه به کار و زندگیش برسه. وقتهایی هم که تو میری دانشگاه من یا حمید می مونیم خونه. حالا نظر تو چیه؟ موافقی؟؟؟ رفتم تو فکر. مامان بدم نمی گفتا. این چند وقته به خاطر رفت و آمد خیلی خسته شده بودم. منم که اونجا مشکلی نداشتم. مثل خونه خودم راحت بودم. از دست این کتکها و غرغرهای مامان هم خلاص میشدم. چی از این بهتر. با لبخند به مامان و بابا که منتظر چشم به من دوخته بودن نگاه کردم و گفتم: اگه قول بدین تا برگشت من یه بچه دیگه نیارین که جامو بگیره موافقم. یهو مامان خیز برداشت سمت من که لهم کنه. بابا ریسه رفت از خنده. منم مثل فنر از جام پریدم و در رفتم تو اتاقم. انگاری بابا همچینم بدش نمیومدا. خیلی خوشحال می خندید. فردا رو بگو که باید بشینم ساک و زنبیل جمع کنم. برم کوچ. یه صبح تا ظهر جمع کردن وسایلم طول کشید. بقیه روزم که صرف چیدن اتاقم تو خونه خاله اینا شد. خاله خیلی خوشحال بود. همه اش میگفت: آنا که اینجاست اصلا" زمان و بی حرکتی و احساس نمیکنم. بس که این دختر با حرفهاش و کارهاش آدمو می خندونه و شاد میکنه. دیگه فکر کنم خاله جان روشون نشد بگن آنا در نقش میمونه برام. حالا هر چی. حاضرم همون نقش و داشته باشم اما خنده رو لبهای خاله باشه. از صبح تا حالا که ساعت نزدیک 11:30 شب شده ماهان و ندیدم. اصلا" خونه نیومده. عمو یه دو سه ساعتی هست که برگشته. زینت خانم هم سه ساعته که رفته. بنده خدا میاد غذا درست میکنه و میره. نه که من آشپزی نو بلدم این غذا سنتیها راه دستم نیست. خاله هم که نمی تونه بپذه. اینه که میاد برای دو روزمون غذا درست میکنه و میره. از اونجایی که عمو خسته بود و گشنه. منم وسایل شامو آوردم و چیدم رو یه میز تو اتاق خاله که همه با هم غذا بخوریم. خونه ما پاتوقمون آشپزخونه بود. اینجا پاتوقمون شده اتاق خاله. با هم نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که صدای در اومد. دو دقیقه بعدش ماهان اومد جلوی در اتاق خاله. تکیه داد به در و با یه لبخند خسته به ماها نگاه کرد. -: سلام خوبین؟ خوش می گذره بی من؟؟؟؟ چه صدای خنده اتونم تا هفت تا خونه اون سمت تر میاد. خاله: خسته نباشید پسرم. چی کار کنیم از دست این آنا نمیشه نخندید. عمو: خوبی پسرم؟؟؟؟ منم یه سلام کردم . بیچاره خستگی از سرو روش می بارید. با همون خستگی لبخند زد و گفت: مرسی خوبم. خوبه که شادین. بعد رو به من کرد و گفت: آنا حاضر شو برسونمت خونه. بشینم دیگه نمی تونم پاشم. نیشمو باز کردم براش. خنگه هنوز خبر نداشت که من اومدم اینجا اطراق کردم. با همون نیش باز گفتم: هستم حالا. ماهان یه نیمچه اخمی کرد و گفت: پاشو دیگه میگم خسته ام دو دقیقه بگذره جون ندارم از جام تکون بخورم. یه چشمک به خاله و عمو زدم و از جام بلند شدم و گفتم: نمی خواد بیا بریم من شامت و بدم بهت. خودم بعدا" با آژانس می رم. از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه. ماهانم دنبالم. کیف و کتشو انداخت رو مبل و دنبالم راه افتاد و گفت: لازم نکرده با آژانس بری این وقت شب. خطرناکه. برگشتم با تعجب نگاش کردم و گفتم: اوهو ... ایول غیرت. تو از این کارا هم بلد بودی بکنی ما خبر نداشتیم؟ باشه زنگ می زنم دوست پسرم بیاد دنبالم. تا این و گفتم یهو اخمای درهمش از هم باز شد و ردیف دندوناش پیدا شد و با ذوق و خوشحال گفت: دیدی گفتم ... دیدی گفتم . می دونستم. خودم می دونستم که دوست پسر داری دیدی لو دادی؟؟؟؟ یعنی دوست داشتم یکی بکوبونم تو سر این پسره. همچین ذوق می کرد و دستهاشو به هم می کوبوند که آدم و یاد این پسر بچه ها می نداخت که به خاطر یه ماشین کنترلی ذوق زده ان. هم حرصم گرفته بود. هم خنده ام. براش یه زبون بلند در آوردم و رفتم سمت آشپزخونه. خیر سرش خسته بود مثلا". رفتم و براش غذا گرم کردم با مخلفاتش آوردم گذاشتم رو میز. چشمش که به غذا افتاد انگاری جون گرفت. همچین افتاده بود رو غذا که گفتم الانه که خفه بشه. با تعجب گفتم: تو مگه ناهار نخوردی؟؟؟ با دهن پر گفت: چرا ساعت 12 ظهر خوردم. یه سره داشتیم کار می کردیم. نرسیدیم دیگه چیزی بخورم. با هر کلمه ای که می گفت یه تیکه از غذاش می ریخت بیرون. صورتمو جمع کردم و گفتم: خیله خوب حالا نمی خواد چیزی بگی. غذاتو بخور نچسبه تو گلوت. تند تند غذاشو خورد. تموم که شد با لبخند تکیه داد به صندلی و یه دستی به شکمش کشید. ماهان: وای خدا چقدر گشنه ام بودا. خدا خیرت بده دختر. خیر از جوونیت ببینی. یه دوست پسر خوب خدا بزاره تو کاسه ات. من: وای ماهان چه بی حیا شدی تو . الان اگه مامانم بود کلی لبشو گاز می گرفت. با نیش باز ابرو انداخت بالا و گفت: نخیرم اگه خاله بود میگفت یه آمینم بچسبون تنگش. خدا زودتر قسمت کنه. یه چشم غره بهش رفتم که صدای زنگ گوشیش تاثیرشو از بین برد. ماهان تندی دست کرد تو جیبش و گوشیش و برداشت. یه نگاه بهش کرد و یهو از جاش بلند شد. ماهان: الو رامین تویی؟؟؟ کجایی پسر؟ می دونی چقدر منتظرت بودیم؟؟؟ -: ....... ماهان: الان رسیدی؟ -: ....... ماهان: باشه باشه میام. تا 10 دقیقه دیگه اونجام صبر کن میام. -: ...... مهمون خودمی. این حرفها چیه. میام الان. خداحافظ. تماس و قطع کرد و برگشت سمتم و گفت: آنا من باید برم یه کاری تو شرکت برام پیش اومده. دیر میام به مامان اینا بگو. فعلا" .... این و گفت و مثل نور رفت سمت مبل و وسایلشو برداشت و از خونه زد بیرون. منم هاج و واج رفتنشو نگاه کردم. ای بیچاره. این پسر که تازه برگشته بود خونه. طفلی چقدرم خسته بود. ازجام بلند شدم و میز و جمع کردم و رفتم تو اتاق خاله اینا. عمو با دیدنم گفت: ماهان رفت؟؟؟ من: آره عمو گفت یه کاری تو شرکت داره که باید بره. عمو سری تکون داد و گفت: این بچه آخر خودشو می کشه با این همه کارش. لبخند زدم و گفتم: عمو جون شما نگران نباشید ماهان از پس کارهاش بر میاد. عمو هم خندید. من: من دیگه برم بخوابم. شبتون بخیر. عمو: شب بخیر دخترم. خاله: شب بخیر عزیزم. راستی من فردا ساعت 8:30 باید برم بیمارستان. نمی خواد زود بیدار شی. یکم استراحت کن. این چند وقته خیلی خسته شدی. یه لبخند زدم و سرمو تکون دادم. از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رقتم بالا و رفتم تو اتاق خودم. اتاق خاله اینا مال خودشون بود. برای همینم من ترجیح دادم که اتاق وسطیه رو بگیرم. اتاق من قبل از اتاق ماهان بود. سمت راست پله ها. از جلوی اتاق من باید رد میشدی که برسی به اتاق ماهان. رفتم تو اتاقم و از ذوق اینکه می تونستم بعد مدتها یه خواب درست و حسابی و طولانی داشته باشم زود خوابم برد. یه غلتی زدم و با یه خمیاره چشمهامو باز کردم. کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم. آخیشششششششششششششش چه خوابی بود. خیلی حال داد. خمیازه کشون رفتم از اتاق بیرون. یه نگاه به ساعت تو راهرو انداختم. ساعت حدودای 9 بود پس خاله اینا نیستن الان. دستشویی و حمام سمت راست سالن بود. فقط اتاق خاله اینا سرویس داشت. البته به سرویس دیگه هم پایین بود. دستمو گذاشتم جلوی دهنمو یه خمیازه طولانی و بلند جوری که دهنم سه متر باز شد و چشمهامم بسته شد کشیدم. دستمو از جلوی دهنم برداشتم و چشمهامو خواب آلود باز کردم. با چیزی که جلوم بود خشک شدم. چشمهام گشاد شد. برای اینکه درست درک کنم چند بار تند تند پلک زدم. اما نه انگاری بیدار بودم. یهو از حالت گیجی و منگی و مبهوتی در اومدم. دهنم و سه متر باز کردم و از ته دلم جیغی با تمام وجود کشیدم. یه جیغ بلند و طولانی. جوری که خودم حس می کردم لوسترها تکون می خورن از صدای جیغم. ترسیده بودم. فکر می کردم خونه خالیه. خاله اینا خونه نیستن و الان من یه پسر جوون و می بینم که حوله به کمر با موهای خیس و بالا تنه لخت جلوم ایستاده. وحشت کرده بودم. یهو یه دستی اومد رو چشمهای گشادم و یه دستی هم رو شونه ام نشست و همزمان سرمو بدنم 180 درجه چرخید و سرم رفت تو سینه ی ستبر کسیو دستی دور شونه ام پیچید و یه صدایی تو گوشم گفت: آروم باش آنا. عزیزم چیزی نیست. ببخشید نمی دونستم تو اینجایی. صدا خطاب به پسر حوله ایه با کمی عصبانیت گفت: رامین چرا اونجا ایستادی؟ بیا برو تو اتاق من. نمی بینی دختر بیچاره داره از هیبتت سکته می کنه؟ صدای پسر حوله ایه رو شنیدم که همون جور که از کنارمون رد میشد گفت: فکر می کردم کسی خونه نیست از حمام اومدم بیرون که جلوم سبز شد. به خدا .... صدا: می دونم. اشکالی نداره. فعلا" برو تو اتاق. صدا دوباره دم گوشم آروم گفت: ببخشید تقصیر من بود. صداش وقتی با پسر حوله ایه حرف می زد عصبی بود اما در عرض یه ثانیه لحنش عوض میشد وقتی با من حرف می زد خیلی آروم بود. خیلی مهربون. آروم سرمو از رو سینه اش برداشتم. سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. تقصیر خود خرم بود. اگه دیشب بهش می گفتم که قراره اینجا بمونم این جوری نمیشد. ماهان نگران با کمی تعجب نگاهم کرد. هنوز دستاش رو شونه هام بود. خودشو خم کرد تا کمی هم قدم بشه و بتونه صاف به صورتم نگاه کنه. ماهان: تو اینجا چی کار می کنی دختر؟؟؟؟ دیشب نرفتی یا صبح زود اومدی؟؟؟ می دونی که مامان اینا رفتن بیمارستان؟؟؟؟ تو چشمهاش نگاه کردم با انگشت به اتاقم اشاره کردم و گفتم: خواب بودم. تو دیشب زود رفتی نشد بهت بگیم. من قراره یه چند وقت خونه شما بمونم. این جوری خاله هم تنها نمی مونه. ماهان اول تعجب کرد. کم کم تعجبش رفت و جاشو به یه نگاه مهربون داد. یه لبخند قشنگم اومد رو صورتش. یه دستش و از رو شونه ام برداشت و لپمو کشید و در حالی که می خندید گفت: آنا خانمی خیلی گلی. این و گفت و همراه با لبخند چرخید و رفت سمت اتاقش. منم موندم مات و مبهوت و گیج از این همه اتفاقهای یهویی که پشت هم افتاد و هنوز نتونسته بودم هضمشون کنم. دستم بی اختیار بالا رفت و نشست رو گونه ای که ماهان کشیده بودتش. دست دیگه ام رفت رو قلبم. چشمهام بسته شد. گونه ام داغ بود. مثل تن گرم ماهان. قلبم تالاپ تولوپ می کرد مثل قلب ماهان همون موقع که کشیده بودتم تو بغلش. صدای قلبمو به همون وضوح و بلندی صدای قلب اون لحظه ماهان میشنیدم. آروم چشمهامو باز کردم. سرم کج شد. به در اتاق بسته ماهان نگاه کردم. -: این پسره چی میگه ؟؟؟؟ بغل و لپ کشی و اینا ..... نداشتیم قبلا" با اینکه با ماهان خیلی راحت بودم اما این چیزا نبود. عادی نبود. همه تماسمون تو همون دست دادن و چهار تا سقلمه زدن و مشت و لگد خلاصه میشد. بزرگترین تماسمون همونی بود که تو بیمارستان تو اون شرایط اتفاق افتاده بود. همین. از فکر کردن خسته شدم. با دستم صورتمو مالیدم و گفتم: ماهان امروز حالش خوبه انگاری. دوباره چشمهام خواب آلود شد. یادم رفت که داشتم می رفتم دستشویی که دست و صورتمو بشورم. راهمو کج کردم و رفتم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت و چشمهام بسته شد. تازه چشمهام در حال گرم شدن بود که .... مثل فنر از جام پریدم و ایستادم. یه نگاه به لباسام کردم. تازه به صرافت این افتاده بودم که ببینم ماهان و دوست لختش تو چه وضعیتی دیدنم. سریع رفتم جلوی آینه قدی ایستادم و به خودم زل زدم. از پایین شروع کردم به دیدن. انگشتای پام از زیر شلوار دامنی گشادم پیدا بود. کمر شلوارمم تا روی استخونای لگنم بود. خوبی این لاغر شدنم این بود که به خاطر فرم بدنم کرم باریک نشون میداد و باسنمم که یکم پهن و برجسته بود تو شلوار خیلی قشنگ پیدا بود. تاپ آستین کوتاهمم قدش کوتاه بود و این جور که ایستاده بودم. یک سانت و نیم از شکمم به صورت یه خط باریک پیدا بود. یقه تاپم هفت بود. چشمم افتاد به صورتم. صورت رنگ پریده که به خاطر خواب زیاد پف کرده بود. لبهای درشت و چشمهای متوسط . قیافه ام داغون بود. دیشب حس شستن صورتم و پاک کردن آرایشمو نداشتم برای همین با همون آرایش خوابیده بودم. انقدم که ماشال... من تو خواب و بیداری دست به صورتم می کشم و صورتمو می مالم همه آرایشم پخش شده بود. رژ صورتی تندی که دیروز زده بودم کشیده بود یه طرف و سمت چپ چونه ام به صورت پخشده صورتی بود. پای چشمهامم به خاطر پخش شدن ریملای چشمم سیاه شده بود. چون دستمم همه اش به چشممه این مداده از دو طرف چشممو سیاه کرده بود تا شقیقه هام رفته بود و شده بودم شکل راکن که دور چشمهاشون سیاهن. از همه افتضاح تر موهام بود که تو خواب شکسته بود، پیچیده شده بود و شده بودم شکل بیابونیا.... نهههههههههههههههههههههههه ههههههههههههههههههههه ................ اگه مامان الان اینجا بود با لوله جارو برقی دنبالم می کرد. خودمو تو آینه می دیدم و غصه می خوردم. از تصور اینکه این دوتا من و با چه سرو شکلی دیده بودن دلم می خواست خودمو بکشم و بلند بلند گریه کنم. خدایا آدمم کن . اونقدر عصبی شده بودم که با حرص موهامو می کشیدم و هی بالا و پایین می پریدم و به صورت خفه جیغ و داد می کردم و مشت می زدم به پاهام. از خجالت قیافه ام تا وقتی ماهان اینا از خونه نرفتن بیرون و من صدای در و نشنیدم از اتاق خارج نشدم. اینا که رفتن منم خودمو پرت کردم تو حمام. شاید درس عبرتی بشه که صبح ها وقتی بیدار میشم قبل بیرون اومدن یه نگاه به صورتم تو آینه بکنم. چند تا میوه پوست کندم. خیار، سیب، پرتقال، موز، کیوی. خوردشون کردم و تو یه بشقاب خیلی خوشگل به صورت پنج تیکه چیدم یه چنگالم گذاشتم گوشه اش و بردمش تو اتاق خاله. خاله سیمین رو تخت نشسته بود و داشت یکی از سریالهایی که براش آورده بودم و نگاه می کرد. سریالش غمگین بود. دوستش نداشتم کلی حرص خورده بودم سرش. اما خاله انگاری خیلی خوشش اومده بود همچین رفته بود تو فیلم که متوجه من نشد. تا بشقاب میوه رو نگرفتم جلوی چشمش نفهمید که من اومدم تو اتاق. خاله که چشمش به بشقابه افتاد چشمهاش گرد شد. معترض گفت: آنا تو می خوای منو بترکونی؟؟؟؟ همین ده دقیقه پیش برای چایی با شیرینی آوردی. پنج دقیقه قبلم کمپوت آناناس دادی بهم. این جوری که پیش بره یه دو ماه دیگه به علت چاقی مفرط نتونم از رو تخت تکون بخورم. نیشمو باز کردم و گفتم: اولا" که شما با این هیکلتون کم کم تا یه سال دیگه این ریختی غذا بخورید شاید یه ده کیلو اضافه کنید. بعدشم باید تقویت بشید. اینا برا بدنتون خوبه. مفیده. به زینت خانم هم گفتم که براتون سوپ بپزه با قلم گاو. بخورید یکم استخوناتون تقویت بشه. خاله یه نگاه به من کرد و گفت: چرا تو خودت نمی خوری؟ چایی آوردی خودت تلخ خوردی. کمپوت که اصلا نخوردی. الانم این بشقاب بزرگ و برای من آوردی و خودت یه دونه سیب برداشتی. چرا خودت نمی خوری؟ تعارف میکنی؟؟؟ با خنده گفتم: خاله یه نگاه به من بکنید. آخه به من میاد اهل تعارف باشم؟ سیبمو بلند کردم و نشون خاله دادم و گفتم: همین یه دونه سیب برای من کافیه. بعدم یه گاز گنده از سیب زدم. اما خوب خودم که می دونستم برام کافی نیست. دلم ضعف می رفت. اما غذا تعطیل بود. وعده به وعده باید غذا می خوردم. میان وعده همین سیب یا یه استکان چایی تلخ کافی بود برام. خاله یه تیکه سیب گذاشت دهنشو گفت: راستی تلفن کی بود زنگ زد؟ سیبمو قورت دادم و گفتم: دکتر اورتوپدتون بود. گفت ساعت 6 میاد. خاله یه نگاه به ساعت کرد و گفت: نیم ساعت دیگه. اما حمید هنوز نیومده. من: آره دیگه نیم ساعت دیگه. عمو رو می خواین چی کار؟ من هستم دیگه. اگه کاری چیزی داشت به من میگه خوب. دیگه بی حرف میوه امون و خوردیم و من بشقاب خاله رو برداشتم و بردم تو آشپزخونه. زینت خانم غذا رو آماده کرده بود و داشت حاضر میشد که بره. ازش تشکر کردم. خدایی اگه نبود مرده بودیم از گشنگی. من وماهان که هیچی عمو هم که وقت نداشت خاله هم که نمی تونست تکون بخوره. از بی غذایی می مردیم. سر ساعت 6 زنگ زدن. رفتم و بدون اینکه به تصویر آیفون نگاه کنم در و باز کردم. رفتم جلوی آینه شالمو درست کردم. حالا درسته که زیاد اعتقادی به حجاب و اینا نداشتم و بیشتر شال گذاشتنم به خاطر بابا بود . ولی دلیلی هم نداشت که جلوی هر کسی موهای افشونمو نشون بدم. مخصوصا" یه دکتر پیرهاف هافو. رفتم و به خاله خبر دادم که دکتر داره میاد. خاله هم یه روسری سرش کرد. خاله جانم با نظر من موافق بود. جلوی هر کسی که آدم خودشو نمایش نمی داد که. رفتم سمت در و در خونه رو باز کردم. هر چی نگاه کردم دیدم کسی نمیاد بالا. رومو از در گرفتم و زیر لب واسه خودم غر زدم. من: اه اه کاملا" پیداست که یه دکتر پیر کچل غرغروی هاف هافوئه که یه نفس الان میکشه نفس بعدیش میره سال دیگه از بینیش میاد بیرون. حتما" از این شکم گنده های زشته. من نمی دونم چه جوری می خواد به خاله تعلیم بده این. چیشششششششششش نوبره دکتره والا. -: ببخشید .... یه تکونی خوردم و با ترس برگشتم سمت در و صدا. فکم افتاد کف خونه. یه ابروم رفت بالا. با بهت گفتم: بفرمایییییییییید.... وای خدا دست خودم نبود نمی دونم چرا یهویی صدام کشیده شد. به شکلی لوسی گفتم بفرمایید که خودم خجالت کشیدم و متعجب شدم جوری که دستم ناخوداگاه رفت جلوی دهنم. پسر جوونی جلوی در ایستاده بود. یه کیف دستش بود. کت و شلوار پوشیده که به خاطر حرکت من لبخند اومده بود رو لبش. خدایی خیلی شیک و مرتب و تر تمیز بود. تر گل ور گل و آقا. مرد: ببخشید من دکتر سام هستم. بی اختیار گفتم: منم مهندس مفخم هستم. دوباره با حرفم چشمهام از تعجب باز شد. نمی دونم چرا فکر کردم خودمو باید با مدرک تحصیلیم معرفی کنم. اومدم درستش کنم گفتم: یعنی استادم. توی دانشگاه ... دیدم بدتر شد. دوباره گفتم: تازه ترم دوم تدریسه امه ... دیدم بخوام هی درست کنم بیشتر گند می زنم حیثیتم و به کل به باد می دم هر چند مطمئن نبودم که تا الان به باد نداده باشمش. چون دکتره خیلی بد داشت می خندید. خودمو از جلوی در کنار کشیدم و با دست اشاره کردم و گفتم: بفرمایید خواهش می کنم. بفرمایید. خاله جان تو اتاق هستن. یه تشکری کرد و اومد تو خونه. در و پشت سرش بستم و راهنماییش کردم به سمت اتاق خاله. دکتر که وارد اتاق خاله شد دیدم خاله هم یه لبخند قشنگ زد. به من نگاه کرد و یه چشمک ریز زد و یه اشاره به دکتر کرد . منم پشت سر دکتر ایستادم و جوری که نتونه ببینتم نیشمو باز کردم و انگشت شصت و اشاره جفت دستامو به هم چسبوندم و شکل دایره درست کردم و سه تا انگشت دیگه ام صاف ایستادن و با یه اشاره به خاله فهموندم که پرفکت. دکتره عالیه. خاله از کارم خنده اش گرفت ولی چون دکتره داشت مستقیم بهش نگاه می کرد نمی تونست بخنده. دکتر و خاله سلام و احوال پرسی کردن و دکتره وسایلشو در آورد و با یه چیزی پای خاله رو چرب کرد و شروع کرد به ماساژ دادن و انجام دادن حرکات اولیه .... من دیگه وا نستادم. فعلا" با من کاری نداشتن. یه با اجازه گفتم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه . رفتم سراغ یخچال که یه شربت آب پرتقال برای دکی جون درست کنم. شربت و درست کردم و داشتم هم می زدم که در خونه باز شد و ماهان کیف به دست وارد شد. از همون جلوی در یه سلامی گفت و صاف اومد تو آشپزخونه. چشمش که به من افتاد یه ابروش رفت بالا. متعجب پرسید: برای من رو گرفتی؟؟؟؟ با سر به شال روی سرم اشاره کردم. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: نه که تو خیل مهمی بایدم برات رو بگیرم. نه بابا .... نگاهش رفت سمت شربت تو دستمو با ذوق با یه حرکت لیوان و از دستم قاپید و قبل از اینکه بتونم اعتراضی بکنم یه نفس سر کشید. تا ته که شربت و خورد از خیر دو قطره آخرش گذشت و گفت: آخیش چه حالی داد. واقعا" نمونه ای نیومده برام شربت درست کردی. با حرص یه مشت به بازوش زدم و گفتم: گمشو چه خودتم تحویل می گیری . برای تو نبود که. برای آقای دکتر بود ولی تو خوردیش. ماهان یه ابروش رفت بالا و گفت: آقای دکتر دیگه کیه؟؟؟؟ همون جور که می رفتم سمت یخچال تا دوباره شربت درست کنم گفتم: فیزیوتراپ خاله است. الان تو اتاقه. صدای ماهان و می شنیدم که آروم گفت: مامانم و با دکتره تنها گذاشتی؟؟؟؟ با تعجب برگشتم نگاهش کردم دیدم یه اخمی کرده. یهو برگشت رفت سمت اتاق خاله. وا این پسره چش بود؟ دکتره که خاله رو نمی کشه. بعدم دکتر محرمه خوب. شونه ای بالا انداختم و شربت و درست کردم و بردمش سمت اتاق. دم در که رسیدم یه دستی به شالم کشیدم و با لبخند اومدم بیام تو که دیدم ماهان دست به سینه با اون هیبت گنده اش جلوی در اتاق ایستاده. پشتش به من بود و منم هیچ رقمه نمی تونستم از کنارش رد شم. آروم صداش کردم. برگشت سمتم. یه نگاه به من و یه نگاه به شربت تو دستم کرد. دستشو آورد جلو و شربت و گرفت و گفت: مرسی. دوباره برگشت سمت خاله اینا. اما از جاش تکون نخورد. هنگ مونده بودم. این یعنی نمی خواد بیای تو اتاق؟؟؟؟؟ این پسره چرا یهو این ریختی شد؟؟؟؟ الان این غیرتی شده مثلا"؟؟؟؟؟ چه یهو ناگهانی. حالا دکترش پیرم بود این ریختی می کردی؟ خوب خنگی دیگه پیر بود خوشحالم میشد تو بری تو اتاق. بی خیال شونه ای بالا انداختم و رفتم رو مبل جلوی تلویزیون نشستم و کانالها رو بالا و پایین کردم. یه یک ساعت بعد دکتره کارش تموم شد و رفت. خواستم تا دم در بدرقه اش کنم که ماهان گفت: آنا جان مامان کارتون داره. ابروم رفت بالا. چه مهربون شده ماهان. آنا جان. پوف ..... یه خداحافظی سریع گفتم و رفتم تو اتاق خاله. من: جانم خاله کارم داشتی؟؟؟؟ خاله متعجب نگام کرد و گفت: نه عزیزم کارت نداشتم. اخم کردم: پس این ماهان چی میگه؟ نزاشت یه دقیقه درست و حسابی دکتره رو ببینم. اه ... خاله با لبخند گفت: دیدی دکتره رو؟ چه جوونه برازنده ای هم بود. ازم پرسید تو دخترمی یا نه. منم گفتم فرقی با دخترم نداری. خوشحال نیشم تا بنا گوش باز شد. ولی دکتره خنگ بودا گفتم اتاق خاله این طرفه. چه جوری مدرک گرفته این دکی خوشگله؟؟؟؟ صدای عصبانی ماهان از پشت سرم هم منو هم خاله رو سکته داد. ماهان: بی خود کرده پسره هیز. اصلا" نباید جوابشو می دادی. برگشتم دیدم ماهان با یه اخم غلیظ داره به ماها نگاه می کنه. خاله: وا چرا جوابشو ندم؟ پسر به این خوبی. حیفه. ماهان: همین که گفتم. خوشم نمیاد یکی بیاد تو خونه امون و آمارمون و در بیاره. از این به بعدم این دکتره خواست بیاد به من خبر بدین. یا من خونه باشم یا بابا. خوب نیست دو تا زن تنها با یه مرد تو خونه باشن. این و گفت و روشو برگردوند و رفت. من و خاله کف بر شده بودیم. خاله با ذوق گفت: پسرم غیرتی شده. انقده خنده ام گرفته بود. دوست داشتم بلند بلند بخندم. بس که این ماهان سیب زمینی بازی در آورده بود و راحت برخورد کرده بود با یه غیرت نوک سوزنی ببین خاله ام چه ذوقی می کرد براش. خلاصه از فرداش ماهان خان سر ساعت ورود دکتر منزل تشریف داشتن. و کشیک می دادن که یه وقتی آقای دکتر به مادرشون یا من چپ نگاه نکنن. دوباره صبح زود بیدار شدنام شروع شد. دانشگاه باز شده و من سعی کردم همه کلاسهامو صبح بردارم. صبحا معمولا" عمو خونه است و مراقب خاله است. بعد از ظهرا میره شرکتش. منم کلاسهامو صبح گرفتم که هم با ماهان برم دانشگاه هم اینکه بعد از ظهر خونه باشم. یه جورایی زمان هامون و با هم هماهنگ کرده بودیم. چاییمو آروم آروم فوت می کردم تا سرد شه. اومدم بزارم لب دهنم که بخورمش. تا چایی و آوردم بالا صدای جیغ ماهان بلند شد: آناااا زود باش دیرمون شد کار دارم به خدا .... از صدای جیغ ماهان کل چایی چپه شد ریخت رو تنم. هم سوختم هم چایی همچینی ریخته بود که یکی می دید فکر می کرد جیش کردم به خودم. عصبانی چشمهامو به ماهان دوختم که با نیش باز پشت اپن ایستاده بود. یکم نیشش و بهم نشون داد و بعد آروم تر گفت: زود باش دیگه. چشمهامو ریز کردم و سعی کردم با چشمهام براش آتیش بپرونم اما نشد. من: تو برو پایین منم میام. ماهان ابرویی بالا انداخت و گفت: نخیرم وعده سر خرمن می دی؟ می خوای دکم کنی که خودت راحت بشینی تا دو ساعت صبحونه بخوری؟ نه صبر می کنم با هم بریم. ای بمیری تو. میگم برو بگو چشم دیگه. هی من می خوام تو رو دک کنم نمیشه. ناچاری بلند شدم و یه دستی به لباسمو و خیسیش کشیدم و کیفمو برداشتم و با ماهان راه افتادیم. خاله اینا هنوز خواب بودن. برای همین بی سرو صدا رفتیم بیرون از خونه. خاله یه کلید از خونه بهم داه بود. آروم آروم رفتیم سمت آسانسور. انگاری من و سمت قتلگاه می بردن. پاهام پیش نمی رفت. جلوی در آسانسور ایستادیم. ماهان دکمه اشو فشار داد. انگار قلب منو فشار داد. با چشمهای مضطرب به شماره های آسانسور نگاه کردم. 1 ... 2 ... 3 ... 4 .... با صدای دینگی آسانسور تو طبقه ایستاد و ماهان دستش و جلو برد و در آسانسورو باز کرد. صدای موسیقی آسانسور بلند شد. ماهان رفت تو آسانسور. منتظر نگام کرد تا منم سوار شم . پامو بلند کردم که بزارم جلو. یهو پامو کشیدم عقب و تندی به ماهان گفتم: وای ماهان تو برو من یکی از وسایلمو جا گذاشتم. برو الان منم بر می گردم. ماهان: خوب صبر می کنم تا برگردی. من: نه نه تو برو الان میام. دیگه منتظر نموندم که باهاش چونه بزنم دوییدم سمت خونه. در آسانسور بسته شد و صدای حرکتش به گوشم رسید. برگشتم و یه نگاه به آسانسور کردم. راه رفته رو برگشتم و رفتم سمت پله ها. یه نفس راحت کشیدم. آخیش به خیر گذشت. با دو از پله ها پایین رفتم و خودمو رسوندم به پارکینگ و ماشین ماهان. چون دوییده بودم نفسم بند اومده بود و صورتم سرخ شده بود. ماهان با تعجب به صورتم نگاه کرد. ماهان: چرا نفس نفس می زنی؟ چرا دوییدی؟؟؟ همون جور بریده بریده گفتم: چون ... معطل ... بودی ... ماهان: معطل بودم که بودم. ببین با خودت چه کردی؟ شدی لبو. دیگه این جوری عجله نکن. یه لبخندی زدم و ماهان راه افتاد. اومدیم از در پارکینگ بیایم بیرون که به خاطر یه ماشین دیگه که داشت از جلومون رد میشد مجبور شدیم صبر کنیم. راننده اون ماشینه هم برای ادب برگشت سمتمون که تشکر کنه که یهو هم من هم اون پسره خشک شدیم. من: وای خاک به سرم. این و اونقدر بلند گفتم که ماهان با تعجب برگشت سمتم و گفت: چیه چی شده؟ ناراحت وا رفتم. من: هیچی از همین امروز بازار شایعه به راهه برامون. ماهان با تعجب گفت: شایعه چی؟ چرا؟ یه اشاره به ماشینی که الان کامل از جلومون رد شده بود کردم و گفتم: ایم پسره یکی از خاله زنکترین شاگردام بود. این ترمم فکر کنم باهاش کلاس دارم. الانم که من و تو رو با هم دیده که با یه ماشین از تو پارکینگ اومدیم بیرون . هیچی دیگه همین الان تو کل دانشگاه میپیچه که من و تو با هم رابطه داریم و یه همچین چیزایی. از تهمت اصلا" خوشم نمیومد. نمی فهمیدم مسائل خصوصی ماها چه ربطی به دانشجوها داره آخه. ماهان بی خیال شونه اشو بالا انداخت و گفت: بی خیال آنا برای مردم که نمی تونیم زندگی کنیم. ماها هر کاری بکنیم اونا هر چی دوست داشته باشن می گن. بهش فکر نکن. خودتم اذیت نکن. خوش به حالش چقدر راحت فکر و زندگی می کرد. همینه که بهش میگم ماهان بی غم. به دلش بد راه نمی ده. با امیدواری و حرفهای ماهان یکم دلم آروم گرفت. راه افتادیم و رفتیم دانشگاه. رفتیم دفتر اساتید و آموزش و لیست دانشجوهامون و گرفتیم و هر کی رفت سمت کلاس خودش. ساعت 8:10 بود. وارد کلاس شدم. هم همه ای تو کلاس بود. تا من رسیدم صدا ها قطع شد. یه نگاه به کل کلاس کردم. پسر خاله زنکه تو همین کلاس بود. چه شانسی. صبحمو باید با اون شروع می کردم. رفتم رو صندلیم نشستم. وسایلمو گذاشتم رو میزو برگه اسامی و گرفتم تو دستم که یه نگاهی بهش بندازم. سرم پایین بود. تک و توک از گوشه و کنار کلاس صدای حرف و اینا می شنیدم. یهو گوشام تیز شد. صدا ها برام مفهوم تر شدن. -: آره آبتین خودش دیده اتشون از تو یه خونه اومدن بیرون. *: با مفتونه. خوش به حالش. خیلی خوب کسیو تور کرد. =: مفتون ازش سر تره. +: نه بابا حیف این دختره به این خوبی گیر مفتون بی افته. *: یکی نیست استادا رو جمع کنه. فقط به دانشجوها گیر می دن. -: بزار اینا هم با هم خوش باشن چی کارشون داری؟ خون خونمو می خورد. دلم می خواست پاشم همه اشون و یه کتک سیر بزنم. اما به زور جلوی خودمو گرفتم. با سردترین نگاهم به کلاس نگاه کردم و گفتم: سلام فکر کنم من و بشناسید. مفخم هستم. این جور که از زمزمه ها پیداست خیلی هم معروف شدم. بزارید اول ترمی گفتنیها رو بگم که دیگه حرف و حدیثی پیش نیاد. زندگی خصوصی استادا به خودشون ربط داره و هیچ کدوم از ماها مجبور نیستیم در مورد روابط فامیلی و خانوادگی خودمون برای شماها توضیح بدیم. خوشم نمیاد که در مورد خودم و زندگی خصوصیم حرف و حدیثی بشنوم. هر حرفی از دهن هر کسی بیرون بیاد و به گوش من برسه بهتره که خود طرف بره درسشو حذف کنه چون اگه این کارو نکنه بی برو برگرد یه نمره صفر تو کارنامه اش داره. این از درس من. مطمئنم اساتید دیگه هم خوششون نمیاد مسائل خصوصیشون ورد زبون همه باشه. پس حواستون به دهنتون و حرفهاتون باشه. این و گفتم و خیلی خونسرد و محکم شروع کردم به حضور و غیاب. صدا از کسی در نمی اومد. معمولا" روز اول کلاس به معارفه و گفتن روش تدریس می گذشت اما از اونجایی که می خواستم از همین اول کار اقتدارمو نشون بدم. دقیق یک ساعت و ربع کامل درس دادم. این دانشجوهام از ترسشون صداشون در نیومد. خوب که حالشون و گرفتم. خسته نباشیدی گفتم و منتظر موندم یکی یکی بی سرو صدا از کلاس برن بیرون. از خودمو اقتدارم خوشم اومده بود. الان دیگه همه منو به رسمیت می شناختن.جلوی گاز تو آشپزخونه ایستاده بودمو داشتم غذا درست می کردم. حالا غذای غذا هم که نبود. چون اسم نداشت. کلی چیز میزو با هم قاطی می کردم. خودم که می گفتم غذای ژاپنی و ایناست. فلفل دلمه ای و سیب زمینی و قارچ و هویج و کلی چیزای دیگه رو با هم سرخ می کردم. یه غذایی می شد رنگ و قیافه اش که خیلی خوب بود. خاله که عاشق غذاهای من درآوردی بود. واسه خودم غذا رو هم می زدم و زیر لب آواز می خوندم. -: چی کار می کنی؟ همچین ترسیدم که قاشق پر ملاتم از دستم افتاد و زمین و به گند کشید. یه نگاه عاجز به جلوی پام و گندی که زده بودم کردم و با حرص سرمو بلند کردم و به ماهان چشم غره رفتن. پررو پررو نیشش گوش تا گوش باز بود. تازه می فهمیدم که مامان بیچاره ام از دست من چی می کشید. ماهان اومد جلو و یه نگاه به زمین کرد و بی توجه یه چنگال برداشت و به غذام ناخونک زد. هرچی من نگاش کردم که شاید خجالت بکشه اما این پسره پررو تر از این حرفها بود. محکم با دست کوبوندم رو دستش. برگشت وبا چشمهای گرد بهم نگاه کرد. ماهان: چته؟؟؟؟؟ داشتم غذا می خوردم. با حرص گفتم: بی خود . اینجا رو کثیف کردی حالا میگی داشتم غذا می خوردم؟؟؟؟ می خوام نخوری. از رو کابینت دستمال و برداشتم و پرت کردم تو سینه اش. با دست رو سینه اش نگهش داشت و با چشمهای گشاد بهم نگاه کرد. زیر گاز و خاموش کردم و گفتم: اینجا رو تمیز می کنی. یه لک نباشه. نیام ببینم هنوز کثیفه ها. یه قدم برداشتم برم که یهو یاد یه چیزی افتادم. سریع برگشتم سمت ماهان. آقا خم شده بود رو ماهیتابه و داشت چنگال چنگال غذا می خورد دو لوپی. با جیغ گفتم: ماهانننننننننننننننن.... همچین سکته ای برگشت سمتم و از ترسش چنگالو پشت سرش قایم کرد که یه لحظه خنده ام گرفت. انگشت اشاره امو گرفتم طرفشو رفتم سمتش. هی انگشتم و تکون می دادم و یک کلمه حرف می زدم. من: ببین ماهان. من اون غذا رو سانت زدم. یه سانت ازش کم بشه من می دونم و تو. اون نقشه ها یادته باید تا فردا تحویلت می دادم؟؟؟ تا اطلاع ثانوی خبری ازشون نیست. اینجا رو تمیز کن تا یه فکری برات بکنم. هی یک کلمه حرف می زدم و یه قدم می رفتم جلو اونقد رفتم جلو که تقریبا" تو حلقش بودم. انگشتمم مثل سیخ تو سینه اش فرو می رفت. دوباره با تاکید یک کلمه حرف زدم و انگشتمو با هر حرف فشار دادم تو سینه اش. من: اینجا رو مثل چی برق می ندازی. وگرنه از غذا و شام خبری نیست. ماهان همون جور که به گاز چسبیده بود مظلوم گفت: آخه خیلی خوشمزه است. با تعریفش یه ذوقی کردم و نیشم باز شد. با دیدن نیش من ماهانم یکم خیالش راحت شد. اومد یه لبخندی بزنه که سریع اخم غلیظی کردمو نیشمو بستم. تند و بلند گفتم: تمیزش کن. این و گفتم و برگشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون. یعنی اگه مامانم با این اقتدار با من حرف می زد من تا حالا هم خانم شده بودم هم آدم. واسه خودم خوشحال رفتم جلوی تلویزیون نشستم و کانالا رو بالا پایین کردم که یه آهنگ خوب پیدا کنم. یه 5 دقیقه بعد ماهان کارش تموم شد و اومد کنارم نشست. ماهان: انقده که تو جیغ و داد میکنی و عصبی بازی در میاری یادم رفت اصلا" برای چی اومده بودم تو آشپزخونه. خم شده بودم جلو و دستهامو گذاشته بودم رو پاهام و تو هم قفلشون کرده بودم. تو دستهامم کنترل تلویزیون بود. رفته بودم تو بحر فیلمه. یه نگاه سریع به ماهان کردم و گفتم: برای چی اومده بودی؟؟؟ ماهان: اومدم بگم امشب مهمونی دعوتم تو هم میای. این یکی از اون چند تا مهمونیه ایه که بهت قول داده بودم. فیلمو بی خیال شدم و کامل به ماهان نگاه کردم. یه ابرومو دادم بالا و گفتم: مهمونی؟ تو این شرایط؟؟؟ یعنی خاله و عمو رو تنها بزاریم؟ زشته. ماهان یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: یعنی تو باید همه اش تو خونه کیشیک بابا و مامان منو بدی؟ شاید این مرد و زن بخوان یکم عشقولانه باشن باهم من و تو که نباید سرخر باشیم این وسط. منم شعورم میرسه دیگه برای همین از این برنامه مهمونیها ترتیب می دم که یه جورایی تنهاشون بزارم. برو حاضر شو یه دو ساعت دیگه می ریم. منم میرم به مامان اینا بگم که ما میریم بیرون و شب یکم دیر میایم. آخ جون مهمونی. نمردیم و ماهان خان یاد قولشون افتاد. ولی بد نشه دوتایی تا دیر وقت می خوایم بریم بیرون. نه بابا وقتی ماهان میگه موردی نیست حتما" نیست دیگه. خوشحال از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و دنبال یه لباس مناسب برای مهمونی گشتم. یه تاپ سفید آستین حلقه ای پوشیدم با یه کت کوتاه مشکی و یه شلوار جین مشکی. موهامم یه سشوار کشیدم و یه وری ریختم تو صورتمو باز گذاشتم بمونه. یه آرایش ملایمی هم کردم. اون پریسا بود که آدم و خفه می کرد با آرایش. یه بوت پاشه دارم گرفتم که بلندیش تا وسطای ساق پام میومد. پاشنه اش بلند بود ولی نه اونقدر که نتونم راه برم باهاش. حاضر شدنم نیم ساعتم طول نکشید. یه پالتوی مشکی تنم کردم و یه شال قرمز جیغم باز انداختم رو سرم. اون رژ جیغیه که روز اول ماهان از رو زمین برش داشته بودم زدم به لبم. اوه اوه چه لبی شده بود. واسه خودم نیشمو باز کردم که صدای در اتاقم اومد. کیف سانتالیمو برداشتم و رفتم سمت در. در اتاق و باز کردم. ماهان پشت در خوشتیپ ایستاده بود. یه شلوار جین مشکی با یه بلوز مردونه خاکستری تیره به همراه یه پالتوی خاکستری کوتاه که بلندیش تا وسطای رونش می رسید پوشیده بود. داشتم دقیق نگاهش می کردم که ماهان سوتی کشید و گفت: ایوللللللللل ببین آنا خانم چه کرده. امشب از کنار خودم تکون نمی خوری. این حرف و با لبخند گفت اما خیلی جدی بود. من که نفهمیدم حالا جدی گفت یا شوخی کرد. دو تایی با هم رفتیم پایین. از خاله اینا خداحافظی کردم و رفتیم سمت آسانسور. خدایا چی کار کنم این دفعه. در آسانسور باز شد. ماهان ایستاد تا من اول وارد بشم. رفتم تو آسانسور .... ماهانم بعد من سوار شد. اومد دکمه اشو بزنه که یهو یه جیغ کوچیک کشیدم و با دست کوبوندم به صورتم. ماهان سکته زده برگشت طرفم. ماهان: چی شده؟؟؟ من: وای دیدی موبایلمو یادم رفت. بزار برم بیارمش. تو برو منم میام. تندی اومدم بیرون قبل از بیرون اومدن دکمه پارکینگو زدم. تا پامو از در آسانسور گذاشتم بیرون صدای موبایلم از تو کیفم بلند شد. شوکه و بهت زده برگشتم سمت آسانسور. چشمهام قفل شد تو چشمهای متعجب ماهان ... صدای زنگ گوشیم با صدای آهنگ آسانسور قاطی شد. نگاه متعجب و پر سوال ماهان اذیتم می کرد. نمی تونستم چشم ازش بردارم. تو بهت و ناباوری ما در آسانسور بسته شد. همزمان چشمهای منم بسته شد. نفس حبس شدم صدا دار بیرون اومد. چشمهامو باز کردم. اخم کرده بودم. مطمئنن ماهان الان سوال پیچم می کرد. کاش می تونستم نرم مهمونی. صدای زنگ گوشیم قطع شد. پشت سرش صدای اس ام اسم بلند شد. گوشیمو با حرص از تو کیفم در آوردم. الانم وقت ونگ زدن بود؟؟؟؟ زنگ و پریسا زده بود و اس ام اس برای ماهان بود. ((( تو ماشین منتظرتم ))) کلافه لپامو باد کردمو خالیشون کردم. نمیشد ماهان و پیچوند بدتر میشه. رفتم سمت پله ها و رفتم پایین. در ماشین و باز کردم و رفتم نشستم توش. منتظر بودم که ماهان سوال پیچم کنه اما در کمال تعجبم ماهان بی حرف ماشین و روشن کرد و راه افتاد. بهش نگاه کردم. مستقیم به رو به روش نگاه می کرد. یه اخم کوچیک رو صورتش بود اما دهنش بسته بود و انگار خیال باز شدنم نداشت. تو کل مسیر یک کلمه حرفم نزد. یه 20 دقیقه بعد پیچید تو یه کوچه. ماشین و پارک کرد. یرگشت سمتم. یه لبخند زد و گفت: آنا خانم پیاده شو که رسیدیم. اخمش رفته بود. انگار نه انگار. خوشحال از اینکه به روی خودش نیاورده با لبخند پیاده شدم. رفتیم سمت یه آپارتمان. ماهان زنگ زد به دوستشو دوستش در و برامون باز کرد. مهمونی طبقه اول بود برای همین از پله بالا رفتیم. در خونه رو باز گذاشته بودن. چه صدای آهنگی هم میومد. وارد خونه شدیم و ماهان از همون دم در شروع کرد با همه سلام و علیک کردن. منم بهشون معرفی می کرد. یکی از دوستاش اومد جلو اسمش خشایار بود. سلام علیک کردیم. انگار خونه همین خشایار بود. دوست دخترش باران و بهم معرفی کرد. باهاش دست دادم و باران راهنماییم کرد سمت یه اتاقی که بتونم لباسهامو در بیارم. ماهانم پالتوشو داد بهم تا با خودم ببرم. نوکر باباش غلام سیاه. چه خوششم اومده. ولی ببین اینجا چه خبره. چه خر تو خریه چقده آدم ریخته اینجا. اما خونشم بزرگ بودا. جون میده واسه پارتی گرفتن. این ماهانم نمی دونم این دوستاشو از کجا پیدا کرده. با باران رفتیم و من وسایلمو گذاشتم تو اتاق و برگشتیم پیش ماهان و خشایار. یه چند تا دختر اومدن سمتمون که یهو ماهان سریع دستشو انداخت دور کمرم. بهت زده با تعجب برگشتم نگاهش کردم و برای اینکه جلوی دوستاش ضایع نشه آروم گفتم: ماهان چی کار می کنی؟؟؟؟ ماهان یه نگاهی بهم کرد و آرومتر از من گفت: جون ماهان یه چند دقیقه همین جوری بایست و هیچی نگو باشه؟؟؟؟ هر چی هم که گفتم عکس العمل نشون نده. برات میگم. خوب؟؟؟؟ من که نفهمیده بودم منظورش چیه. اما با این حال ساکت موندم. این پسره هم یه وقتهایی جنی میشد و کارهای عجیب غریبی می کرد. اون چند تا دختر اومدن سمتمون. داشتم نگاهشون می کردم. هر کدوم یه رنگ و جلایی داشتن. نه به من که تا حلقمو پوشونده بودم. نه به اینا که به زور لباس تنشون کرده بودن. البته تو این مهمونیها همه مدل سر و شکلی می دیدی. یکی از دخترها موهای بلوند و بلندی داشت که باز و فر بود. خیلی فرش قشنگ بود. یکی دیگه موهای مشکی صاف شلاقی داشت. اون یکیشون موهای فندقی با هایلایتهای روشن داشت که موهاشو بالا جمع کرده بود. خیلی خوشگل شده بود موهاش. فکر می کردی چه قدر مو داره. هر سه تاشون شلوار جین با رنگهای مختلف پوشیده بودن. کفشهای پاشنه دارشونم که برده بودتشون تو آسمون. مو فندقیه یه تاپ یقه شل آستن حلقه ای پوشیده بود. موبلونده یه تاپ بندی و اون یکیم که دکلته. خوب انگاری مو فندقیه از همه با حجاب تر بود. خوشگلتر از اون دو تای دیگه هم بود. رسیدن بهمون. سلام کردن. دختر موفندقیه با ذوق اومد سمت ماهان. دختر مو فندقیه: ماهانننننننننن عزیزممممممممممممممم ..... من و میگی چشمهام از کاسه در اومده بود عزیز مزیز نداشت ماهان. البته دروغ چرا یه 10-20 تایی داش به همه هم میگفت هانی ..... اینم برای این بود که اسماشون و قاطی نکنه وگرنه دفترچه تلفن نبود که این همه اسم یادش بمونه که. منتظر بودم ببینم این دختره کدوم هانی یه؟؟؟؟





بــــــــایـ تا قسمـــــت بعــــــدBig Grin:cool:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان هیچکی مث تو نبود...بچه ها معرکه ست..اپدیت شد قسمت 4..بیاین تو 2
پاسخ
 سپاس شده توسط mahru ، Maryam♥♥
#19
ممنون عزیزم.
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ×
#20
مرسی عالی بود...Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان هیچکی مث تو نبود...بچه ها معرکه ست..اپدیت شد قسمت 4..بیاین تو 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ×


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان