امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♥•♥ رمان بي خداحافظي♥•♥

#1
 بی اختیار به صفحه تلویزیون خیره شده بودم بر خلاف سال های گذشته این دفعه اعلام سال نو بیدار بودم مجری سال نو رو اعلام کرد و من هم چنان به صفحه تلویزیون خیره شده بودم تنها واکنشم اشکی بود که نا خوداگاه از چشمانم جاری شد این عید چندمین عیدی هست که مامان و بابا پیشم نیستند تلفن به صدا در اومد حوصله جواب دادن نداشتم حتما اشتباه گرفته بود کسی با من کار نداشت چند لحظه بعد تلفن رفت روی پیغام گیر در کما حیرت صدای مهران برادرم به گوشم رسید باورم نمی شد بعد از این همه سال یادش اومده خواهری داره خواهری تنها و بی کس به پیغامش گوش دادم ((مهشید خونه نیستی حتما خوابی راستش توقعی نداشتم که بیدار باشی اما با همه این حرفا زنگ زدم عید رو بهت تبریک بگم ))با کمی مکث ادامه داد ((ببین مهشید هم زنگ زدم عید رو بهت تبریک بگم هم اینکه ازت می خوام دست از لجبازی براداری و تکلیف ویلا مشخص کنی نمی خوام بهت سرکوفت بزنم اما قبول کن بعد از اون اتفاق تو دیگه نباید ادعایی برای اون ویلا کنی تورو خدا لجبازی رو بزار کنار فردا بهم زنگ بزن منتظرتم باید با هم حرف بزنیم خداحافظ )) پس بگو محبت برادرانه گل نکرده بود اقا هنوز دنبال اون ویلا هستش این هم شانس منه دیگه معلوم نیست این دفعه دیگه می خواد چی کلکی سوار کنه توی این چند چندباری به سرم زد که قید اون ویلا رو بزنم ولی نمی تونستم ویلا رو هم مثل بقیه چیز ها دو دستی به اقا تقدیم کنم چرا من باید به خاطر موضوعی که من عمدی باعثش نشده بودم مجازات می شدم مجازاتی به اندازه 7 سال این زندان و این حکم کی می خواد تموم بشه و من ازاد شم بیحوصله سیگاری از توی پاکت در اوردم و روشن کردم سیگار شاید تنها رفیق من تو این 7سال بوده رفیقی که منو برای خطای غیر عمد مجازات نمی کنه به دود سیگار خیره شدم و یاد 13 سال پیش افتادم وقتی دختری 17 ساله بودم شاد و فارغ از هر نگرانی و هراسی
چند ماهی از نامزدیم با امید می گذشت امید پسر عمه ام بود 9 سال از من بزرگتر بود یادمه وقتی 8 سالم بود برای زندگی رفتن کیش دقیقا 9 سال بود که ندیده بودمش وقتی دوباره تو فرودگاه دیدمش دیگه اون پسر بداخلاقی نبود که همیشه منو به خاطر شیطنتم دعوا می کرد و نمی گذاشت به وسایلش دست بزنم حالا 26 سالش بود بهش علاقه پیدا کردم اونم همینطور دقیقا 1 ماه بعد از برگشتشون عمه از من خواستگاری کرد چون من مدرسه می رفتم فقط بینمون صیغه محرمیت خوندن چه روزهای خوبی بودن اون روزها چقدر امید مهربون بود خیلی زود 2 سال گذشت و من دانشگاه شیراز رشته فیزیک قبول شدم و با امید قرار گذاشته بودم که هروقت دانشگاه قبول شدم برای برگزاری مراسم عروسی موافق چند ماه اول زندگیمون خیلی خوب بود امید کم و بیش از دانشگاه رفتن من ابراز نا رضایتی می کرد اما خوب زیاد پیله نمی کرد امید تو دفتر وکالتی که پدرش براش تهیه کرد بود مشغول کار بود مشکل اساسی زندگی ما از بارداری من شروع شد اصلا دوست نداشتم به این سرعت باردار بشم هنوز باید درس می خوندم می دونستم اگه خودمو درگیر بچه کنم زیاد نمی تونم به درسم برسم اون روزی رو که فهمیدم باردارم رو خوب به یاد دارم رفته بودم دفتر امید تا ظهر باهام بریم خونه مادرش یهو حالم بهم خورد اون دفعه با چندمی بود که حالم بهم می خورد امید خیلی اصرار کرد تا بریم بیمارستان قبول کرم وقتی رفتیم دکتر لبخند زد چیز خاصی نگفت فقط گفت تا جواب ازمایش رو نبینه نمی تونه چیزی بگه فرداش کلاس داشتم وقتی کلاسم تموم شد امید اومده بود دنبالم اون روز هم حالم خوب نبود برای همین خوشحال بودم که امید اومده بود دنبالم خوشحالی توی چشماش موج می زد انقدر بی حال بودم که حوصله نداشتم درباره خوشحالیش کنجکاوی کنم با خودم گفتم حتما باز دوباره تو دادگاه پیروز شده برای ناهار بردم رستوران بعد از سفارش دادن غذا شروع به صحبت کرد اول از درسو دانشگاه پرسید و بعدش گفت :مهشید فکر نمی کنی با یه بچه زندگیمون شیرین تر می شه با صراحت گفتم :ببین امید من اصلا حوصله بچه ندارم پس لطفا تا چند سال اصلا حرفشم نزن .با سماجت گفت :ببین مهشید زندگی ما خیلی یکنواخت شده بهتر نیست یه تغییری توش ایجاد کنیم گفتم :حالا چه لزومی داره با اومدن یه بچه زندگیمونو تغییر بدیم .همون موقع امید گفت :ببین مهشید جان تو خودتم به یه تغییر و تحول اساسی نیاز داری .با کلافگی سرمو تکون دادم و گفتم :حالا چرا امروز انقدر داری از بچه حرف می زنی باشه بعد درباره اش مفصل صحبت می کنیم .دستی به موهاش کشید و گفت :اخه می دونی باید در موردش صحبت کنیم .لیوان نوشابه رو به دستم گرفتم و گفتم :ببین امید من وقت بچه دار شدن رو ندارم الان هم فصل امتحانه همینطوری حالم بد هستش تو رو خدا اسم بچه رو نیار بعد انگار چیزی یادم اومده باشه گفتم :راستی امید جواب ازمایش منو گرفتی یا نه .گفت :راستش گرفتم ولی بر خلاف من که از جواب ازمایش خوشحال شدم فکر نکنم تو همچین خوشحال شی .چیزی به سرعت از ذهنم عبور کرد جواب 
ازمایش و حرف های امروز امید نگذاشت بیش از این فکر کنم و به سرعت گفت :مهشید ما داریم بچه دار می شیم .لیوان نوشابه از دستم افتاد رو زمین و با صدای زشتی شکست همه روشونو برگردوندند توی یک لحظه فکر کردم تمام اینده ای که از قبل برای خودم ساخته بودم نابود شده امید با سرگردانی از جا بلند شد و با لحن ارومی گفت :اروم باش اتفاقی نیافتاده فدای سرت همون موقع گارسون اومد من و امید زیاد به این رستوران می اومدیم به خاطر همین ما رو می شناختن گارسون گفت :اقای مقامی اصلا مشکلی نیست اگه می خواین تشریف ببرید سر یه میز دیگه غذاتونو میاارم براتونسر اون میز .از جا بلند شدم و گفتم :نه ممنون بهتره بریم امید بعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانب امید باشم رفتم بیرون سمت پارکینگ و پیش ماشین منتظر موندم بعد از چند دقیقه امید اومد و در رو باز کرد توی ماشین نشستم بعد از طی کردن مسافتی امید گفت :ساعت 4 هستش مگه کلاس نداری می خوای برسونمت دانشگاه .جوابی ندادم نمی دونم چرا از امید دلخور بودم می دونستم اگه حرفی بزنم بینمون درگیری پیش می اد فقط گفتم :نه نمی رم حوصله ندارم منو برسون خونه .گفت :چرا لج می کنی الان اخر ترمه اگه امروز نری عقب می افتی می رسونمت دانشگاه .بی اختیار فریاد زدم :گفتم که نمی رم دانشگاه حوصله ندارم انقدر پیله نکن لطفا .با فریاد گفت :سر من داد نزن مهشید مگه تقصیر منه که اینطوری داری می کنی اون از اخلاقت که اینطوری شده نمی شه باهات یه کلام حرف زد هم می خوای پاچه بگیری .فریاد زدم :با اخرت باشه با من اینطوری حرف می زنی هر چیزی لایق خودته به من نچسبون .خوب یادم هست که اون روز چه دعوای مفصلی بینمون شد نه من کوتاه می 
...
اومدم نه امید اون دعوا شروع دعوا ها و لجبازی های بعدی ما بود من هیچ علاقه ای به بودن یه بچه توی زندگیم نداشتم حوصله رفتار امید رو هم نداشتم چقدر اون موقع بچه بودم که فکر می کردم بچه دست و پامو می گیره و چقدر الکی دورانی رو که می تونست بهترین دوران زندگیم باشه رو هم به خودم و هم به امید زهر کردم تازه اول ماجرا بود مثل اینکه اون بچه ای رو که تو شکمم بود دشمن خودم می دیدم دوست داشتم زودتر از دستش خلاص بشم .زیاد با امید حرف نمی زدم بتوی دوران امتحان دائما حالم بد می شد دیگه طاقت نداشتم به هزار بدبختی و پرس و جو ادرس دکتری رو که بچه سقط می کرد رو پیدا کردم بدون فکر به واکنش امید و پدر و مادرم و عمه و شوهر عمه ام رفتم سراغ اون دکتر ادرسشو یکی از دخترای دانشگاه بهم داده بود شب قبل از رفتنم پیش دکتر یه دعوای حسابی با امید کردم و تهدید کردم که بچه رو از بین می برم امید هم با خونسردی فقط لبخند زد و گفت :هنوز انقدر بزرگ نشدی که بخوای همچین کاری بکنی و مطمئن باش نمی ذارم همچین غلطی کنی .نمی خواستم حساس شه برای همین دیگه ادامه ندادم و رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم صبح وقتی بیدار شدم امید رفته بود بیرون از خونه چند وقتی بود که امید توی هال روی مبل می خوابید پیغامشو روی یخچال خوندم نوشته بود :من امروز تا شب نیستم مراقب خودت باش خوب غذا بخور لطفا اگه من برات مهم نیستم حداقل اون به اون طفل معصوم رحم کن نذار ضعیف یه دنیا بیاد.کاغذ رو از روی یخچال کندم توی دستم مچاله کردم چقدر اون موقع سنگدل شده بودم که می خواستم یه موجود بی گناه رو که از گوشت و خون من هستش بکشم .به سرعت لباسامو پوشیدم و رفتم طرف مطب دکتر از قبل با منشی هماهنگ کرده بودم و شرایط رو بهش گفته بودم فکر می کردم مثل توی فیلم ها باید با یه زن لات و بی ادب روبه رو بشم اما بر خلاف انتظارم خانم دکتر خیلی هم با شخصیت بود چند دقیقه ای ازم خواست بشینم حرف های بی ربط می زد و نمی دونستم منظورش از این کار ها چیه یهو در باز شد و امید با چهره ترسناکی اومد داخل و با خونسردی گفت :دیدی گفتم نمی ذارم هر کاری که دلت خواست بکنی پاشو بریم تا تکلیفتو معلوم کنم بعد رو کرد به دکتر و گفت :ممنون خانم دکتر از اینکه باهام همکاری 
دکتر و گفت :ممنون خانم دکتر از اینکه باهام همکاری کردید من مات مونده بودم چه خبر بود چرا به هر دری که می رسیدم بسته بود امید دستمو گرفت و برد بیرون به دنبالش کشیده می شدم وقتی رسیدیم توی پارکینگ امید ایستاد چند لحظه بهم نگاه کرد و ناگهان دستشو با قدرت رو گونه ام فرود اورد و گفت :اومده بودی ادم بکشی اره قتل نفس کنی اره بهت نشون می دم .دستمو روی گونه ام گذاشتم و به طرف درب خروجی رفتم به سرعت دستو گرفت و یه سیلی دیگه بهم زد و گفت :به خداوندی خدا اگه بخوای باهام لج کنی می کشمت .فریاد زدم :خسته ام کردی امید من نه بچه تو می خوام نه خودتو دست از سرم بردار .با عصبانیت فریاد زد :ولت کنم تا هر غلطی که می خوای بکنی نه کور خوندی نمی ذارم من بچمو می خوام این حق قانونی و شرعی وجدانی منه پس تا کاری دستت ندادم و نرفتم ازت شکایت بکنم عین یه دختر خوب دست از لجبازی بردار حالا هم برو برسونمت خونه .مطیعانه به طرف ماشین رفتم . سوار پاترول سیاه رنگ امید شدم توی راه سیگاری روشن کرد و گفت :به خاطر کار امروزت باید تنبیه بشی تنبیهتم اینه که اسمی از دانشگاه نیاری حداقل تا زمان که اسمت توی شناسنامه ی منه .گفتم :تو حق نداری همچین کاری کنی .پوزخندی زد و گفت :کی جلوی منو می گیره تو می خوای جلوی منو بگیری زیادی تلاش نکن نمی تونی طبق قانون تو باید با میل من رفتار کنی اگر هم می خوای طلاق بگیری باید بزاری تا اون بچه به دنیا بیاد و بعدش برای طلاق اقدام کنی .می دونستم سر و کله زدن باهاش بی فایده است راستش خودم هم دیگه دل و دماغ دانشگاه رفتن نداشتم اون موقع 20 سالم بود و بی تجربه بودم بر خلاف من امید که 29 سالش بود همه کارهاش روی سیاست و فکر بود . از مرور خاطرات بیرون امدم چهارمین سیگاری بود که توی چند دقیقه کشیده بودم عمر ادم چقدر زود می گذره دوباره صدای تلفن بلند شد باز هم گذاشتم بره روی پیغام گیر فرهاد بود حرف های درد اوری رو زد ((سلام بازهم مثل همیشه تلفنوجواب نمی دی خسته نشدی از این همه گوشه گیری و تنهایی با کمی مکث ادامه داد:راستش مهشید زنگ زدم هم عید رو بهت تبریک بگم هم اینکه خب این خبرم شاید زیاد برات خوشایند نباشه ولی باید حتما بهت بگم راستش امید امشب داره از کیش بر می گرده گلاره هم یه جشن براش ترتیب داده نمی دونم دعوتت کردن یا نه اگه دعوتی حتما بیا شاید موقعیت مناسبی باشه برای اینکه بتونیم امید رو متقاعد کنیم منتظرتم خداحافظ .امید داره بر می گرده حتما می خواد بیاد اینجا حتما دوباره می خواد منو ازار بده چرا مهران که زنگ زد چیزی از مهمونی نگفت حتما نمی خوان من برم اگه حتی دعوتم هم می کردن نمی رفتم دلم از این همه بی وفایی شکست این هم از مهرانی که می گفت همیشه از من مراقبت می کنه خوب گلاره زنشو به من فروخت از وقتی با گلاره ازدواج کرد یه خط قرمز رو من کشید نمی دونم گلاره چرا انقدر از من بدش می اد یعنی دختر عمه ام هست و خواهر شوهرم سیگاری دیگه ای روشن کردم اصلا نمی خواستم به چیزی فکر کنم حسابی گرسنه شده بودم زنگ زدم و یه پیتزا سفارش دادم .بعد از خوردن پیتزا تاکسی گرفتم بعد از اون اتفاق دیگه رانندگی نکردم به سمت دارالرحمه رفتم طبق انتظارم خیلی شلوغ بود جای سوزن انداختن هم نبود به راننده تاکسی کرایه اش رو دادم و پای پیاده رفتم داخل چند دقیقه ای طول کشید تا رسیدم سر خاک نازنین قبرشو شستم و روش گل گذاشتم چشمم به تاریخ روی سنگ افتاد که با خط زیبایی نوشته شده بود ((تولد :1378 وفات :1381 )) 7 سالی بود که نازنین منو تنها گذاشته بود کی باورش می شه من خودم بچه مو كشتم
با صدای در از خواب بیدار شدم چند روزی منتظر بودم تا امید در رو باز کنه جرات اینکه پتورو از روی صورتم کنار بزنم نداشتم یه جورایی می ترسیدم بعد از چند سال باهاش روبه رو شم حتما با دیدن چهره درمانده و غمگین من از اینکه پیروز شده بود خوشحال می شد صدای امید می اومد داشت می گفت :خونه نیستی مهشید .صداش نزدیک تر شد گفت :نه مثل اینکه هستی ولی خوابی یا درست ترش خودتو زدی به خواب اصلا از استقبالت خوشم نیومد نمی خوای شوهرتو ببینی با کمی مکث ادامه داد :یعنی انقدر داغون شدی که نمی خوای من ببینمت یا بازنده بازی شدی که خودت درستش کردی مهشید می دونی که از کم محلی متنفرم پس بهتره از بلند شی .حوصله شنیدن ادامه حرفاشو نداشتم پتو رو کنار زدم و روی مبل نشستم و به روبه رو خیره شدم .امید با پوزخندی گفت :نه مثل اینکه خواب نبودی جدیدا زنا اینطوری از شوهرشون استقبال می کنن .بهش نگاه کردم هنوز هم جوون بود و خوش تیپ با صداش به خودم اومدم گفت :چیه خوشکل و خوشتیپ ندیدی .نگامو ازش گرفتم و از جا بلند شدم رفتم به طرف اشپزخونه به دنبالم اومد و گفت :نکنه لال شدی پس چرا گلاره و مهران نگفتن که این زبون دراز بالاخره کوتاه شده .بی تفاوت به حرفاش که داشت سعی می کرد منو عصبانی کنه به سمت یخچال رفتم و الکی درشو باز کردم.اومد سمت یخچال و درشو محکم بست و روبه روی من ایستاد و با خونسردی گفت :چرا جواب نمی دی ها می دونی که خیلی بدم می یاد از اینکه وقتی دارم حرف می زنم گوش ندی و خودتو بزنی به اون راه .با ارامش گفتم :حوصلتو ندارم و بعدش به طرف در اشپزخونه رفتم .خودشو به سرعت بهم رسوند و دوباره روبه روم قرار گرفت و گفت :با بی محلی می خوای بگی که تو برنده شدی نه با این کارات نمی تونی شکستتو پنهان کنی اون جاسیگاری پر از سیگار و این چهره درمونده خیلی چیز هارو مشخص می کنه مثلا شکستتو .به صورتش خیره شدم و گفتم :اره تو راست می گی خیلی وقته که راست می گی همه حرفاتم درسته پس خوشحال باش که بالاخره تونستی منو نابود کنی و از پا درم بیاری .از رفتار من متعجب بود شاید باورش نمی شد که من دیگه دنبال کل کل نیستم به طرف اتاق خوابم رفتم می دونستم اومده اینجا که بمونه نمی خواستم جایی باشم که اونم هست چمدونمو اماده کرده بودم می خواستم تا اومد برم ویلا می دونستم اگه بمونم دائم باهم جر و بحث داریم مانتومو تنم کردم و چمدونم و برداشتم و از اتاق اومدم بیرون سر جا من روی مبل نشسته بود با شنیدن صدا به طرف من برگشت وقتی منو با چمدون دید به سرعت از جا بلند شد و اومد طرف من و گفت :کجا به سلامتی مهشید خانوم مثل اینکه قدم من شور بود بله بهش نگاه کردم و گفتم :نمی خوام مزاحمت شم می تونی این مدت که شیرازی بدون مزاحم و راحت زندگی کنی .پوزخند زد و گفت : کی می گه تو مزاحمی نه مگه میشه زن مزاحم شوهرش باشه .با سماجت گفتم :خودت زن برای شوهرش من که دیگه زن تو نیستم گفت :شرعا و قانونا جنابعالی .هنوز همسر منی درست می گم .گفتم :قانون و شرع مهم نیست مهم خودمون دوتاییم گفت :اره مهم خودمونیم که من می خوام همسرم پیشم باشه شبانه روز گفتم :من زنت نیستم که شب و روز پیشت باشم چندسال پیش خودت می گفتی به من احساسی نداری مثل اینکه یادت رفته .گفت :نه یادم نرفته نرفته هنوز هم می گم بهت احساسی ندارم ولی بهت نیاز ندارم یه نیاز طبیعی در ضمن من دوست دخترمو نیاوردم باید وظیفهشو تو انجام بدی .از طرز حرف زدنش متنقر بودم به همونطوری که داشتم به طرف درب خروجی می رفتم با تنفر گفتم :چیزی که زیاده دوست دختره یه شبه است در ثانی من هیچ اجباری نمی بینم که بخوام نیاز تورو برطرف کنم اقاامید خواستم در خروج باز کنم که اومد طرفم و فریاد زد :مثل اینکه زبون ادمیزاد سرت نمی شه گفتم نمی خوام از این خونه بری نمی فهمی .من هم فریاد زدم و گفتم :منم گفتم نمیخوام باتو زیر یه سقف باشم چون حالم ازتو و غرورتو و اون اخلاق مسخره ات بهم می خوره برخلاف انتظارم لبخند زد و گفت :خیلی دوست داری منو عصبانی کنی ولی کور خوندی من دیگه از دیوونه بازی های تو عصبانی نمی شم یا با زبون خوش برو تو اتاق یااینکه سکوت کرد و صورتشو اورد سمت من همه حرکاتش ناگهانی بود به سرعت رومو برگردوندم و گفتم :امید خواهش می کنم تمومش کن تورو خدا این چند روزی که اینجایی عذابم نده کم تو این چند سال عذابم دادی توروخدا بس کن من دیگه مهشید سابق نیستم باشه می مونم ولی تو اتاق خودم تو هم بهتره مثل چندسال پیش بری تو اتاق خودت کاری هم بهم نداشته باشیم دسته چمدونمو گرفتم و رفتم طرفم اتاقم امید گفت :شب دراز است و قلندر بیدار مهشیدخانوم .به سرعت به طرف اتاقم رفتم و درو از پشت قفل کردم به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت 9.30 شب بود بی حوصله مانتومو در اوردم و خودمو انداختم روی تخت با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم ساعت 12 شب بود وای فراموش کرده بودم موبایلمو بیارم توی اتاق چراغ ها خاموش بود دعا می کردم امید از خواب بیدار نشه لعنتی صدای زنگ خیلی بلند بود یعنی کی می تونست باشه تا قفل در رو باز کردم و خواستم برم بیرون صدای امید اومد گوشی رو برداشته بود اون لحظه خدا خدا می کردم فرهاد زنگ نزده باشه از اتاق اومدم بیرون و گوشه ای ایستادم صدای امید داشت می گفت :به به سلام اقا فرهاد .وای باید چیکار کنم با اخلاق گند امید خدا بگم چیکارت کنه فرهاد این چه موقع زنگ زدنه .امید با صدای بلند فریاد زد :ببین فرهاد 6 سال پیش هم قبل از رفتنم بهت گفتم دور و بر مهشید پیدات نشه مثل اینکه زبون ادمیزاد حالیت نمی شه .بعد از چند لحظه سکوت دوباره فریاد زد : فکر کردی نمی دونم تو اون مهشید چه کثافت کاریهایی دارید در می یارید .نگذاشتم ادامه بده دوباره داشت یه طرفه به قاضی می رفت رفتم طرفش و خواستم گوشیرو ازش بگیرم چند لحظه نگام کرد و بعدش ناگهان با دست ازادش زد توی گوشم پرت شدم روی زمین نمی دونم فرهاد چی بهش گفته بود که اینطوری عصبی شده بود چند تا فحش نثار فرهاد کرد و قطع کرد داشت می اومد طرفم از جا بلند شدم خواستم برم توی اتاقم که با عصبانیت بازومو گرفت و منو برگردوند سمت خودش و فریاد زد :لعنتی چرا دست از کثافت کاریهات بر نمی داری چی از جون من می خوای بچه مو که کشتی حالا می خوای ابرومم بری مگه بهت اخطار نداده بودم اسم و رسم فرهاد رو از ذهنت بیرون کنی مگه قول و قرارمونو یادت رفته من فقط به این شرط رضایت دادم از زندان بیای بیرون ولی نگران نباش ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه است فقط کافیه اراده کنم تا اون پرونده بسته شده باز شه .نگذاشتم ادامه بده ومانند خودش فریاد زدم :بس کن امید بازم داری تهمت می زنی بین من و فرهاد هیچی نیست هرچی بود قبل از رفتن تو بود حرفمو برید و گفت :داری عین سگ دروغ می گی فرهاد که یه چیز دیگه می گه گلاره راست می گفت که رابطه تو و فرهاد توی این چند سال خیلی جدی شده ولی حداقل به حرمت اون اسم لعنتی که توی شناسنامه ات هست این کثافت کاری ها رو انجام نمی دادی به خداوندی خدا تا پای سنگسار می کشمت .از ته دل فریاد زدم :خفه شو امید انقدر ناروا نگو لعنتی مگه اون فرهاد بی شعور چی بهت گفته .اینبار ارومتر گفت :خیلی خونسرد گفت امشب هم مثل شب های دیگه می خواد بیاد اینجا تا تنها نباشی وگفتم :من نمی دونم چرا همچین حرف مسخره ای زده حتما دلیلی داره ولی ارواح خاک نازنین داره دروغ می گه هیچی بین منو و اون نیست .با لحن خاصی گفت :باشه به یه شرط قبول می کنم .بهش خیرهش دم و منتظر جوابش موندم خیلی اروم گفت :که امشب پیشم بمونی .نه نمی خواستم قبول کنم بی تفاوت گفتم :اصلا برام 



نمی خواستم قبول کنم بی تفاوت گفتم :اصلا برام مهم نیست درباره منو و فرهاد چه فکری می کنی دست از سرم بردار خواستم به طرف اتاقم برم که دستمو کشید منو در اغوش گرفت توان مقابله نداشتم توی دستاش اسیر شم از خواب بیدار شدم و خودمو روی تخت امید دیدم پشیمونی فایده ای نداشت اون بالاخره به هدفش رسیده بود مثل بقیه هدف هاش از جا بلند شدم و رفتم حمام امید هنوز خواب بود رفتم توی هال گوشیمو برداشتم و به فرهاد زنگ زدم باید حقشو می ذاشتم کف دستش اون باعث شده بود که امید به هدفش برسه رفتم توی بالکن اتاقم بعد از چند بوق گوشیو برداشت صداش خواب الود بود با عصبانیت گفتم :بیشعور نفهم چی به امید گفتی ها .گفت :وا... به خدا اصلا نگذاشت من چیزی بگم تا صدای منو شنید قطع کرد مگه چیزی شده .باز هم فریب خورده بودم هوا بارونی است عجیبه کم تر پیش می اد عید ها بارون بیاد بیچاره مسافرا باید به فکر رفتن باشن چند ساعت پیش امید رفت فرودگاه می خواست بره تهران نمی دونم چرا زندگی منو و امید انقدر بهم گره خورده یه پره کور که معلوم نیست کی باز می شه با صدای راننده به خودم اومدم کرایه اشو حساب کردم و پیاده شدم فرهاد دم در منتظر من بود بلیط گرفته بود خیلی وقت بود نیومده بودم حافظیه جمعیت زیادی اونجا بودند بارون نم نم بهاری منظره زیبایی به وجود اورده بودن همونطور که داشتیم راه می رفتیم فرهاد شروع کرد به حرف زدن و گفت :اون شب هرچقدر منتظرت موندم نیومدی خونه مهران راستشو بگو گلاره دعوتت نکرد یا خودت نرفتی .نفس عمیقی کشیدم و گفتم :دعوتم نکردن .گفت:فکرشو می کردم اگه راستشو بخوای تا تکلیف ویلا ی شمال رو مشخص نکنی وضع همینه .با خونسردی گفتم :وضعیت اصلا برام مهم نیست در ضمن قضیه ویلا معلومه سند اونجا به نام منه مهران خودشم بکشه نمی تونه کاری کنه مطمئن باش اگه می تونست کاری کنه تو همین چند سال می کرد اون فقط می خواد منو تحت فشار بزاره تا شاید مثل چندسال پیش خر بشم و از سهمم بگذرم ولی کور خونده گلاره خانم باید ارزوی اون ویلا رو به گور ببره .فرهاد با من من گفت :مهشید بهتر نیست باهاشون راه بیای .با پوزخندی گفتم :چیه نکنه حالا تو قراره منو خر کنی فکرشو می کردم قرار امروز نباید بی غرض باشه خاک بر سر من که هرکسی که پیشمه می خواد منو نابود کنه متاسفم فرهاد اشتباه اومدی فرهاد حرفمو برید و گفت :این دیوونه بازیها چیه در میاری اثرات برگشت امید هستش که اینطوری شدی دیوونه درمورد من چی فکر کردی که به این اسونی میفروشمت مگه چندسال پیش کم برات جنگیدم یا حتی همین حالاش .روی سکویی نشستم حقیقتا دوباره درباره فرهاد اشتباه کرده بودم با لحن عذرخواهانه ای گفتم :فرهاد تو خودتو معطل من کردی امید هیچ وقت دست از سر من بر نمی داره تا اخر عمر می خواد منو زجرکش کنه تو خودتو قربانی نکن این همه سال انتظار بسه دیگه توروخدا برو به زندگیت برس .با ناراحتی گفت :زندگی من که تویی دیگه برم دنبال چی .کنار من نشست و گفت :خودت که شاهدی چقدر تلاش کردم تا ثابت کنم اون تصادف عمدی نیست ولی نشد همه چیز همونطوری شد که امید می خواست خیلی مایه گذاشت تا پرونده به نفع خودش شه .با یاداوری اون اتفاق اشکی از چشمانم جاری شد با خشم گفتم :اره من می خواستم بکشم ولی نه نازنینو من می خواستم اون ایلین لعنتی رو بکشم ای کاش اونو کشته بودم تا حداقل دلم نمی سوخت تا پای دارشم می رفتم .سرشو تکون داد و گفت :حماقت کردی مهشید حماقتی به اندازه یه عمر از خودت و من .با گریه گفتم : فرهاد خسته ام اره من باید تاوان می دادم باید همون موقع اعدام می شدم اینطوری هم تو راحت می شدی هم من حتی امید هم راحت می شد زنده موندن من فقط باعث عذابه .فرهاد دستمو گرفت و گفت :امید داشته باش هنوز هم می شه امیدوار بود از کجا می دونی شاید امید دلش به رحم بیاد و تورو ول کنه راستی اون شب ایلین هم اومده بود .با تعجب گفتم :مگه اون لعنتی هم اومده شیراز .گفت :اره ولی می خواست بره تهران .با نا امیدی گفتم :پس بگو چرا امید می خواست بره تهران می خواست بره پیش عشقش که تنها نباشه حالم از هردوشون بهم می خوره ایلین زندگی منو خراب کرد .فرهاد گفت :ببین مهشید منطقی باش تو خودت زندگیتو دو دستی دادی به ایلین .می دونستم حرفش منطقیه از جا بلند شدم و گفتم :من می رم خونه حوصله ندارم .فرهاد هم از جا بلند شد و گفت :می رسونمت .با هم سوار سانتافه اش شدیم وقتی داخل ماشین نشستم گفتم :ماشین نو مبارک .گفت :مرسی قابل نداره راستی تو نمی خوای از عابر پیاده بودن در بیای و یه ماشین بخری .گفتم :نه پولشو دارم نه علاقه ای به داشتن ماشین .فرهاد پوزخندی زد و گفت :حالا خوبه همه می دونن پدر جنابعالی یکی از معروفترین طلا فروش های شیراز بوده .گفتم :اره بوده ولی به من چه ربطی داره من به غیر از اون ویلا دیگه چیزی ندارم یه حقوق ماهیانه معلمی که به جایی نمی رسه اون ویلا هم خرج داره پس می بینی وضع من انقدر هم که فکر می کنی خوب نیست .اهی کشید و گفت :حماقتت خیلی چیز هارو نابود کرد یکیش ارث میلیاردی بابات بود
یاد روزی افتادم که برای اولین بار فرهاد رو دیدم مید برای به دنیا اومدن نازنین جشن گرفته بود و جمعی از دوستانشو دعوت کرده بود اون روز ها منو امید به زور با هم حرف می زدیم از وقتی نازنین به دنیا اومده بود مدام می گفت می خواد درباره من تصمیم قطعی بگیره اما همش در حد حرف بود من هم مثل هر مادر دیگه وقتی برای اولین بار بچمو دیدم عاشقش شدم حتی نمی خواستم یه لحظه هم تنهاش بذارم امید هم اینو خوب می دونست اما دائم تهدید می کرد و می خواست منو ازار بده خیلی کم می اومد خونه و هر وقت هم که می اومد باهام سرسنگین بود فقط داشتیم همدیگرو تحمل می کردیم نمی تونستم از جشن شونه خالی کنم دوستانشو رستوران دعوت کرده بود ساعت حدودا 8 بود که اومد دنبالم نازنین رو بغل کردم و رفتم پایین و سوار ماشین شدم جدیدا 405 خریده بود سلام کردم کوتاه جواب داد و نازنینو بغل کرد بعد از بوسیدنش گذاشتش تو بغل من و به راه افتاد توی راه شروع کرد به حرف زدن Sadببین مهشید من نمی دونم تا کی باید این وضیعت سردرگمی ادامه داشته باشه و منو تو بخوایم همدیگرو تحمل کنیم یه تصمیم هایی گرفتم فکر کنم خودتم ترجیح می دی که از من جداشی در ضمن تو هیچ علاقه ای به بدنیا اومد نازنین نداشتی پس فکر کنم مشکلی سر بزرگ کردنش نداشته باشیم )باز هم حرف های تکراری چند ماههه که داره این حرف هارو تکرار می کنه و دریغ از عمل کردن امید ادامه داد :ببین امشب جلوی دوستام ابروداری کن . یکی از بهترین رستوران ها رو رزرو کرده بود وقتی رفتیم تو رفتیم جایگاه اختصاصی در کمال تعجب همه دوستاش اومده بودن زودتر از ما اومده بودن امید بعد از معذرت خواهی از دوستانش منو بهشون معرفی کرد دختری توی اون جمع بود نسبتا زیبا و خوش قد و قامت اما با چشمانی حریص امید رو نگاه می کرد و با سردی به من دست داد اسمش ایلین بود گهگداری به امید نگاه می کرد و بهش پوزخند می زد جمع صمیمانه ای بود امید مشغول حرف زدن شد و بقیه دور و بر نازنینو گرفته بودن نازنین خیلی خوش خنده بود و برای همه می خندید ایلین همچنان در سکوت به سر می برد چند دقیقه ای گذشته بود که با صدای سلام کسی رومو برگردوندم پسری جوان با دسته گلی به دست مرتب و تمیز داشت با لبخند به جمع نگاه می کرد امید از جا بلند شد و اونو در بغل گرفت خیلی تحویلیش گرفت فرهاد بعد از احوالپرسی با بقیه پیش من اومد و با لحن ارومی گفت :خوشبختم .ازش خجالت می کشیدم سرمو انداختم پایین و گجفتم :منم همینطور .نمی دونم چند لحظه گذشته بود که صدای گریه نازنین اومد سرمو برگردوندم تو بغل ایلین بود ناخوداگاه عصبی شدم و رفتم طرف ایلین و نازنینو ازش گرفتم ایلین فقط پوزخند می زد امید اومد طرفم و گفت :بهتره ببریش بیرون بهش شیر بدی وبا دست راه بیرونو بهم نشون داد از بقیه معذرت خواهی کردم و رفتم توی حیاط تعدادی میز و صندلی هم بیرون از سالن و توی حیاط بود البته تعداد کمی بیرون بودند جایی خلوت پیدا کردم و به نازنینو خوابوندم نا خود اگاه به فرهاد فکر می کردم که ناگهان صداش اومد گفت :اجازه هست بشینم کنارتون .
بدون اینکه منتظر اجازه من باشه نشست صورت نازنین رو که تو بغلم خواب بود نوازش کرد و گفت :خوشکله اسم نازنین بهش می یاد واقعا نازه امید برای به دنیا اومدن نازنین زیادی ذوق و شوق داشت می تونم یه سوال بپرسم زندگی با امید چطوره .نمی دونستم باید چه جوابی بهش بدم امشب فهمیده بودم که با هم صمیمی هستن نمی خواستم فکر بدی کنه برای همین مختصر گفتم :خیلی خوبه خداروشکر .پوزخندی زد و گفت :فکر کنم به نظر امید انقدر هم خوب نباشه حداقل به قدری که می خواد ازتون جداشه .همون موقع خداروشکر نازنین از خواب بیدار شد و شروع به گریه کرد فرهاد از جا بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت .با صدای فرهاد به خودم اومدم گفت :چیه به چی فکر می کنی چند دقیقه ای هست ساکت شدی و حرف نمی زنی وی صندلی جابه جا کردم و به فرهاد گفتم :نگهدار می خوام پیاده شم .با تعجب گفت :چیه دوباره مگه چی شده گفتم : هیچی فقط می خوام راه برم .گفت :مگه نمی بینی هوا ابری هستش یهو می بینی بارون گرفت بارون بهارم که نمی شه روش حساب کرد پس لطفا دیوونه بازی در نیار .گفتم :دیوونه بازی در نمی ارم فقط می خوام راه برم لطفا فرهاد اعصابمو خورد نکن .کنار خیابون ایستاد و گفت :خوشم می یاد دیوونه ای و همه کارات دیوونه بازیه در ماشین رو باز کردم و همونطوری که داشتم پیاده می شدم گفتم :می تونی خودتو از دست این دیوونه نجات بدی و به زندگیت برسی .خندید و گفت :کاش می تونستم مراقب خودت باش .پاشو به سرعت روی گاز گذاشت و دور شد کیفمو روی دوشم جابه جا کردم شروع کردم به راه رفتن و مرور خاطرات مشغول بازی با نازنین بودم که صدای زنگ در اومد مامان بود ایفونو زدم در و باز کردم مامان منو بغل کرد و گفت :یه وقت از مامانت سراغ نگیری چشمم به در خشک شد از بس منتظرت بودم دیدم تو که یادت رفته مادری داری گفتم خودم بلند شم بیام نوه مو ببینم .بعد رفت سراغ نازنین و بغلش کرد نگاهی به خونه انداخت و گفت :دختر این چه وضیعیه چرا یه دستی به سروگوش خودتو این خونه نمی کشی اینطوری شوهر داری می کنی.همونطور که داشتم می رفتم توی اشپزخانه گفتم :بس کن مامان امید اصلا این چیزا براش مهم نیست .اومد پیشم و گفت : براش مهمه مگه مردی هم پیدا می شه که به این چیزا اهمیت نده با این کارات وا...اخرش زندگیتو خراب می کنی من نمیفهمم تو و امید یهو چی شدید اون از زمان بارداریت که نه خونه ما می اومدی نه خونه عمت اینا هر وقت هم که من و بابات می اومدیم اینجا اخم تو و امید توهم بود همچین باهم سرسنگین بودید که انگار چه اتفاقی افتاده تورو به خدا یه نگاه به بقیه زنا که باردار میشن بکن ببین چه جوری زندگیشون شیرین می شه و شوهرشون چه جوری مثل پروانه دورشون می چرخه چرا راه دور می ری همین منو بابات وقتی سر تو یا مهران حامله بودم نمی دونی چیکار می کرد روزی که می خواستی به دنیا بیای انقدر ذوق و شوق داشت و چقدر دور و بر من می چرخید ولی جنابعالی معلوم نیست چیکار کرده بودی برای خرید سیسمونی یادت رفته انگار نه انگار بچه اولت بود به خدا اگه رسم نبود مادر سیسمونی بخره تو یه لباس هم برای اون بچه نمی خریدی من جای تو از عمت خجالت کشیدم که وقتی زایمان کردی و اومدی تو بخش امید نیومد حالتو بپرسه و بیاد پیشت معلوم نبود سر بنده خدا چه بلایی اورده بودی خدا می دونه اون روز مهران و بابات چقدر ناراحت شدن چرا راه دور می ری همین عمت انقدر با امید دعوا کرد ولی امید فقط یه چیزی گفت اونم اینکه هم تو هم خودش اینطوری راحت ترید بعدشم که هر وقت من و بابات اومدیم اینجا امید نبودش داری چیکار می کنی دختره نادون حرفشو بریدم و گفتم :وای مامان بسه دیگه چقدر غر غر می کنی می گی من چیکار کنم در ضمن انقدر هم که شما می گید امید بی گناه و مظلوم نیست حالا برو بشین برات یه شربت بیارم .مامان گفت :باشه زود بیا باید در باره موضوع مهمی باهات حرف بزنم شربت البالو درست کردم و رفتم توی هال و گیش مامان نشستم و گفتم :بفرمایید حالا این موضوع مهم چی هستش شربت و برداشت عد از چند جرعه نوشیدن گفت :هرچه زودتر مشکلتو با امید حل کن می خوایم بریم خواستگاری گلاره برای مهران .وای همینش کم مونده بود با نگرانی گفتم :مگه دختر برای مهران قطع هستش که می خوای بری خواستگاری گلاره .مامان با تعجب گفت :وا این حرفا چیه چه دختری بهتر از گلاره در ضمن اینطوری برای تو و امید هم بهتره رابطه دوتا خانواده هم محکم تر می شه .از جا بلند شدم و گفتم :بس کن مامان این از دواج همش به ضرر منه .با عصبانیت گفت :چرا چرت و پرت می گی دختر کجاش به ضرر تو هستش چرا نه میاری تو کار خیر .زدم به سیم اخر و به مامان گفتم :من و امید می خوایم از هم جدا شیم .با عصبانیت گفت :تو و امید غلط کردید مگه دست خودتونه یه روز بگید می خوایم یه روز دیگه بگید نه پشیمون شدیم مگه با هر بحث کوچکی ادم زندگیشو نابود می کنه .گفتم :مامان بحث کوچیک نیست من و امید چند ماهی هستش دائم داریم با هم دعوا می کنیم هر دوتامونم از این وضعیت خسته شدیم .صدای زنگ حرفمو قطع کرد .وقتی ایفونو برداشتم و صدای امید رو شنیدم تعجب کردم چند روی بود که دیگه امید حتی خونه هم نمی اومد درو باز کردم مامان اومد طرفم و گفت :برو تو اتاقت لباستو عوض یه لباس درست و حسابی بپوش یک کمی هم به خودت برس همین کار ها رو کردی که امید از دستت ناراحته .گفتم :ولم کن مامان توروخدا .مامان با عصبانیت گفت :ولت کردم که اینطوری شدی با من بحث نکن می دونی که اصلا حوصله بحث کردن ندارم .بی فایده بود رفتم توی اتاقم یه لباس از توی کمد برداشتم صدای احوالپرسی مامان با کسی می اومد گوشمو تیز کردم عمه بود عجیبه عمه اینجا چیکار می کرد لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون عمه با دیدن من اومد طرفم و منو بغل کرد و گفت :یه وقت از عمت سراغ نگیری ها امان از دست عروس های امروز .لبخند زدم از عمه جدا شدم امید رو دیدم که گوشه ای ایستاده و داره با نازنین بازی می کنه سلام کوتاهی کردم و رفتم توی اشپزخونه عمه از روی قصد طوری که من بشنوم به مامان گفت :وا... زن داداش نمی دونم دوره و زمونه عوض شده یا جوونا عوض شدن به خداوندی خدا من هر وقت بابای امید می اومد خونه چنان مثل پروانه دورش می گشتم و اب می دادم دستش که خستگی از تنش در بره ولی دختر های امروز یه سلام هم به شوهرشون به زور می کنن امید اومد توی اشپزخونه و گفت :یک کمی نقش بازی نکنی به جایی بر نمی خوره .امید رو بی جواب گذاشتم رفتم توی هال چند ساعتی مامان و عمه نشستن بعد هم امید رسوندشون خونه با خودم گفتم دیگه امشب امید نمی یاد خونه ولی بر خلاف انتظارم نیم ساعت بعد امید برگشت خونه من داشتم تلویزیون نگاه می کردم امید تلویزیون و خاموش کرد و روبروی من نشست و گفت :مهشید شاید مجبور شیم چند ماهی بیشتر همدیگرو تحمل کنیم مطمئنم مامانت به همون دلیلی اومده بود پیش تو که مامان من اومد دفتر من مهران و گلاره چند وقتی هستش که همدیگرو دوست دارن بهتره چوب لای چرخشون نذاریم من به ظاهر به مامانم گفتم گه امشب باهات اشتی می کنم بزار فکر کنن رابطمون مثل قبله بعد از ازدواج گلاره و مهران هم برای طلاق اقدام می کنیم .نمی دونم چرا اما یهویی گفتم :ببین امید بهتره یه فرصت دیگه به هم بدیم .امید پوزخندی زد و گفت :دیگه فرصتی نمونده مهشید من یه روزی تورو می پرستیدم ولی تو عشمو نابود کردی زجر کشش کردی یواش یواش از بین بردیشو جاشو به نفرت دادی خیلی دوست دارم به قول تو یه فرصت دیگه بهم بدیم اما دیگه دیره چند وقتی هستش که جای تورو تو قلبم کسی دیگه گرفته .بعد از تموم شدن حرفش به سمت اتاق خودش رفت چند وقتی بود که اتاقشو از من جدا کرده بود .خودمو ملامت کردم نباید همچین حرفی رو بهش می زدم نمی دونم چرا یهویی از دهنم در رفت .با صدای گریه نازنین به خودم اومدم از خواب بیدار شده بود .روزها به سرعت گذشتن و مهران و گلاره با هم ازدواج کردن به فاصله چند روز بعد امید هم برای طلاق اقدام کرد دوخانواده تمام تلاششونو کردن که مارو منصرف کنن دائم یا مامان و بابا می اومدن یا عمه شوهر عمه یا امهران زنگ می زد یا گلاره بالاخره وقتی دیدن کاری از دستشون بر نمی اد کنار کشیدن و مارو به حال خودمون رها کردن طبق توافق نازنین 2 روز اخر هفته رو می اومد پیش من من برگشته بودم به خونه پدریم .فقط بابا یک کمی باهام مهربون بود مامان دائم بهونه می گرفت بهونه های الکی فقط وقتی نازنین می اومد اونجا اخماشو با ز می کرد نازنین تقریبا 2 ساله شده بود گهگداری که می رفتم دنبالش خونه عمه اینا ایلینو می دیدم کم و بیش شنیده بودم که امید قصد ازدواج با ایلینو داره چیزی که منو ناراحت می کرد ازدواج امید با ایلین نبود بلکه صمیمیت بیش از اندازه ایلین با نازنین بود جدیدا نازنین سخت از ایلین جدا می شد و من خیلی عصبی می شدم متاسفانه کاری هم از دستم بر نمی اومد اخرین بار فرهاد رو توی مراسم عروسی مهران و گلاره دیده بودم دیگه ازش خبری نداشتم تا روزی که با نازنین رفته بودیم پارک با شنیدن نامم ایستادم فرهاد خودشو به من رسوند و گفت :گارسال دوست امسال اشنا مهشید خانوم خوشحالم که دوباره می بینمتون .من هم باهاش سلام واحوالپرسی کردم نازنینو بغل کرد و شروع کردیم به قدم زدن شروع به حرف زدن کرد و گفت :شنیدم از امید جدا شدید درسته .گفتم :بله خیلی وقته چند ماهی میشه گفت :فکر کنم امید اشتباه کرده که ایلینو به شما ترجیح داده شما زیادی از ایلین سر هستید نمی دونم امید چه فکری پیش خودش کرده .گفتم :اقا فرهاد ایلین کیه سر و کله اش از کجا پیدا شده .با کمی من و من گفت :حقیقتش اینه که ما همه مون همکلاسی بودیم توی دانشگاه کیش حالا که دیگه از امید جدا شدید می تونم همه چیز و بهتون بگم حقیقتش اینه که ایلین و امید چند سالی بود که همدیگرو می خواستن ولی وقتی امید برگشت شیراز خبر داد که می خوا با دختر داییش یعنی شما ازدواج کنه .خب تا اونجایی که من در جریان بودم رابطشون با هم قطع شد ولی اینکه دوباره چی شده که مثل سابق شدن من واقعا نمی دونم بیاید یک کمی بشینیم .در کنار هم روی نیمکت پارک نشستیم چند ساعتی رو در کنار هم گذروندیم و بعدشم منو رسوند خونه .دیدار ها و ملاقات های من و فرهاد ادامه داشت تا بالاخره از من درخواست ازدواج کرد و با پدرش اومدن خواستگاری من پدرش یه رستوران زنجیره ای توی کشور داشت مادر فرهاد فوت کرده بود مامان و بابا نظر خاصی ندادن مهران هم به تحریک گلاره سفت و سخت نخالفت کرد اما تصمیم نهایی رو من گرفتم و جواب مثبت دادم قرار شد برای نامزدی چند روزی دست نگه داریم تا دوخانواده بیشتر باهم اشنا بشن عمه با شنیدن خبر حتی دیگه به من نگاه هم نمی کرد واکنش امید چند جمله ناخوشایند بود زمانیکه رفته بودم دنبال نازنین جلوی در حیاط بهم گفت : فرهاد برات زیادیه خدا خدا کن دیگه من و تو به تور هم نخوریم از طرف من به فرهاد بگو خوب حق رفاقتمونو ادا کردی دمت گرم یه وقت فکر نکنی من ناراحتم اتفاقا خوشحالم چون بالاخره اونم ذات تورو می شناسه فقط خدا کنه زیادی طول نکشه

 
 میذاشتی مهر طلاق تو شناسنامه ات خشک بشه بعد به فکر ازدواج بیافتی .روز به روز صمیمیت نازنین با ایلین بیشتر می شد سعی می کردم خودمو خونسرد نشون بدم اما امان از دلم حقیقتا به ایلین حسادت می کردم نازنین هر وقت ایلین رو می دید دیگه منو یادش می رفت اما اوج عصبانیت من روزی بود که ایلین اومد دنبال نازنین برای اولین بار دیدم که نازنین بهش گفت مامان عصبی شدم خون خونمو می خورد از اینکه دختر من به زن دیگه ای مادر بگه دیوونه ام می کرد شاید اگر اون روز ها با کسی درد و دل می کردم و یک کمی نصیحتم می کرد کارام به اینجا نمی کشید نازنین 3 سال و خورده ای داشت شده بود قرار بود چند روز دیگه با فرهاد عقد کنیم هنوز خبری از ازدواج ایلین با امید نبود اون روز شوم رو هیچ وقت یادم نمی ره روزی که زندگی من به نابودی کشیده شد مامان و بابا خونه نبودن اخر هفته بود و نازنین اومده بود پیش من توی هال داشت با عروسک هاش بازی می کرد من هم مشغول مطالعه بودم که صدای زنگ در اومد در کمال تعجب ایلین بود در و براش باز کردم چند دقیقه ای طول کشید تا ایلین اومد داخل نازنین با دیدنش مثل اینکه دنیا رو بهش داده باشن پرید توبغل ایلین سعی کردم خونسرد باشم ایلین مختصر سلامی کرد وگفت :مهشید خانوم من و امید امشب جایی دعوتیم اگه اجازه بدید نازنین رو هم با خودمون ببریم .رک گفتم :متاسفم امروز طبق توافق نازنین باید پیش من باشه شما هم بهتره سر موقع بیاید دنبالش .نازنین اومد پیش من و گفت :لطفا بزار من باهاشون برم خواهش می کنم .دستشو گرفتم و گفتم :عزیزم نمی خوای پیش مامان بمونی اگه بری مامان تنها می شه .گفت :نه من دوست دارم با مامان ایلین و بابا امید باشم .باز هم به ایلین گفت مامان ناراحت شدم و اینبار با فریاد گفتم :نه نمیشه حالا هم برو تو اتاق مامان . نازنین با فریاد من زد زیر گریه ایلین با قیافه حق به جانبی گفت :مهشید چرا بچه بازی در می اری خوب می خواد پیش ما باشه مگه قران خدا غلط میشه بعد اومد طرف نازنین و خواست بغلش کنه مانع شدم و گفتم :شما دخالت نکن لطفا بروعقب به بچه من دست نزن .نازنین با گریه گفت :مامان ایلین تورو خدا منو ببر پیش بابا امید فریاد زدم و گفتم :نازنین مگه نشنیدی گفتم دختر خوبی باشو برو تو اتاق .نازنین با خشم و با دست های کوچکش به پام ضربه زد و گفت :من تورو دوست ندارم من بابا امید رو دوست دارم می خوام برم پیشش .ایلین دوباره خواست نازنین و بغل کنه اینبار با صدای بلند تری گفتم :مگه نشنیدی گفتم بهش دست نزن .اینبار ایلین هم عصبی شد و گفت :با همین اخلاق گندته که هیچکس نمی تونه تحملت کنه اون از امید این هم از بچت که دوست نداره یک لحظه پیشت بمونه .عصبی شدم خون جلوی چشمامو گرفته بود با ایلین درگیر شدم اصلا حواسم به نازنین نبود که داشت گریه می کرد و فریاد می زد با عصبانیت رفتم توی اشپزخونه و یک چاقو بزرگ برداشتم کار هام بی اراده شده بود حتی یک لحظه هم به عواقب کارام فکر نمی کردم رفتم سراغ ایلین نازنین رو بغل کرد بود با دیدن چاقو هول برش داشت سعی کرد با دستانش چاقو رو از من بگیره اما نمی تونست انداختمش روی زمین جلوی چشمام سیاه شده بود نمی تونستم چیزی ببینم دیگه یادم نیست چی شد وقتی به خودم اومدم که نازنین رو غرق خون دیدم ایلین با وحشت فریاد میزد و ناباورانه می گریست و به صورتش می کوبید مات مونده بودم که چیکار کنم نازنین و بغل کردم در خون غلت می زد به صورت ناز و زیباش نگاه کردم در چند لحظه نازنین توی بغلم جان داد چند دقیقه ای نشده بود که صدای پا و فریاد چند نفر مد امید و مامان و بابا اومده بودن داخل مامان جیغ کشید دستشو گذاشت روی قلبش و افتاد روی زمین بابا محکم زد توی سرش و امید ناباورانه به ماجرای اتفاق افتاده نگاه می کرد

به خوبی یادم نمی اد چه اتفاقایی افتاد نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای مردی به خودم اومدم سرمو بالا بردم با تحکم گفت :خانوم شما به جرم قتل بازداشتید بعد پلیس زنی به طرف من اومد بعد از اینکه مانتو و روسریمو پوشیدم به دستم دستبند زد خونه پر از مامور شده بود یکیشون داشت عکس می گرفت و یکی هم وسایلو بررسی می کرد تو ی حیاط دوتا امبولانس بود ناباورانه به اطراف خودم نگاه می کردم داشت چه اتفاقی می افتاد پلیس زن منو به دنبال خودش می کشوند منو سوار ماشین کرد و چند لحظه بعد ماشین به حرکت در اومد از شیشه عقب به حیاط خونمون نگاه کردم داشتن جسد نازنین رو داخل امبولانس می بردن تو کوچه جمعیت زیادی ایستاده بودن تا چشم کار می کرد ادم ایستاده بود در عرض چند لحظه تصویر خونه و ادم هایی که توی کوچه ایستاده بودند محو شد فکرم کار نمی کرد سرمو بر گردوندم گذاشتم روی شیشه بغل ماشین .تا به خودم اومدم توی یک اتاق تاریک محبوس شدم خودم به تنهایی اونجا بودم روی زمین نشستم دست هامو روی سرم گذاشتم و زار زدم .اره به حال خودم زار زدم کم کم داشتم می فهمیدم که چکار کردم و چه بلایی سر خودم و خانواده ام اوردم .
.................................................. .................................................. ..................
با صدای پیر زنی به خودم اومدم چتری روی سر من گرفته بود وقتی دید بهش توجه می کنم با دلسوزی گفت :دخترم تو این بارون برای چی اینجا نشستی به اطرافم نگاه کردم اصلا یادم نبود که کی اومده بودم تو این پارک پیرزن باز با دلسوزی گفت :حداقل یه چتر برای خودت می اوردی بارون بهار که کارش حساب و کتاب نداره وقتی بگیره دیگه ول کن نیست باشه دختر من اینجا نشین شدی مثل موش ابکشیده .حق با اون خانوم بود حسابی خیس شده بودم از روی نیمکت بلند شدم از پیرزن تشکر کردم داشتم می رفتم که صدام زد به طرفش برگشتم گفت :دخترم خونه من همین نزدیکا هستش بیا این چتر و با خودت ببر .از لحنش فهمیدم که تعارف نمی کنه برای همین چتر و ازش گرفتم و گفتم :امیدوارم دوباره ببینمتون تا چترتونو بهتون برگردونم .پیرزن لبخندی زد و دور شد از پارک اومدم بیرون تاکسی گرفتم و برگشتم خونه .داشتم لباسامو در می اوردم که صدای ایفون بلند شد نمی تونستم پیش بینی کنم که کی اومده وقتی ایفونو برداشتم صدایی اشنا در گوشم پیچید نه غیر قابل باور بود این دیگه اینجا چیکار می کرد ایفونو زدم و به دیوار تکیه دادم فکرم حسابی مشغول شد صدای زنگ در اومد با کمی مکث درو باز کردم و بهش نگاه کردم اون هم داشت به من نگاه می کرد یه حرف در اومد و گفت :نمی خوای عمتو تعارف کنی بیاد داخل مات مونده بودم دوباره عمه گفت :چیه داداش خدابیامرزم بهت سلام کردن یاد نداده .به ارومی گفتم :سلام عمه جان خوش اومدید .گفت :چه عجب زبون اومدی بعد هم منو کنار زد و اومد داخل خونه و گفت :اصلا عوض نشده مثل همون موقع هاست بعد از کمی بررسی برگشت پیش منو گفت :چیه ماتت برده ای بابا مگه چیز عجیبی اتفاق افتاده اومدم خونه پسرم از نظر تو عیبی داره .با من من گفتم :نه عمه جان این حرفا چیه اینجا خونه خودتونه گفت :پاشو برو یه شربتی چیزی بیار گلوم خشک شده بیچاره شدم تا از فرودگاه اومذم اینجا اونم تو این هوا که معلوم نیست بارونیه یا افتابی . درو بستم و به طرف اشپزخونه رفتم عمه با دلخوری گفت :باید هم با دیدن من اینجوری بشی اخه کدوم مادر شوهری این همه سال نمی اد خونه پسرش اهی کشید و گفت :ای بابا ما کدوم چیزمون به ادمیزاد برده که این ببره شربت ابلیمو اماده کردم و رفتم تو هال عمه نشسته بود روی مبل با دیدن من گفت :تو چرا اینطوری شدی بی رنگ و روح چرا انقدر شکسته شدی مگه و چند سالته .شربت و به عمه تعارف کردم نشستم روی مبل رو به روش گفت :انقدر کم حرف و مظلوم نبودی .فقط سرمو تکون دادم گفت :ببین مهشید من اصلا ادمی نیستم که بخوام تورو سرزنش کنم تو یه کار یکردی مجازاتشو هم به اندازه خودت دیدی دختر جان من نمی خوام عذابت بدم تو مثل دختر من می مونی درسته رابطه ما دیگه هیچ وقت مثل قبل نمی شه هیچ کدوممون نمی تونیم تظاهر کنیم که اتفاقی نیافتاده و مثل قبل با هم برخورد کنیم اما کاریه که شده می خوام این اختلافا تموم بشه اهی کشید و ادامه داد :دیشب بابای خدابیامرزت اومد تو خوابم برای تو خیلی نگران بود از کاری که در حق تو کرد خیلی پشیمون بود به خصوص سر تقسیم اموال ببین من می دونم که تو اگه می خواستی می تونستی از سهم الارثت نگذری ولی فقط رو حرف بابات که زبونی اونم تو عصبانیت تورو از ارث محروم کرد اونم به طور قانونی باعث شد از سهمت بگذری و همه رو دو دستی به مهران تقدیم کنی حالا هم سهمت از اون همه ارث بشه یه ویلا تو شمال که اگه اونم سر ازدواجت با امید به نامت نمی زد مهران به این اسونی ها ازش نمی گذشت گر چه همین حالا هم چشمش دنبال اون ویلا هست اگه بدونی بعد از مرگ خدابیامرز بابای امید چه کارا که نکرد نگذاشت کفنش خشک شه دنبال تقسیم اموال اومد کیش گفتم :چرا این هارو به من می گید .گفت :چه می دونم وا... رو دلم سنگینی کرده بود خواستم یک کمی خالی شم
با صدای در از خواب بیدار شدم نور چراغ چشممو اذیت می کرد وقتی کمی چشمم به نور عادت کرد امید رو دیدم که مقابلم ایستاده بود گفت :الان چه وقته خوابه با تعجب گفتم :تو کی اومدی گفت :همین الان خیلی هم خسته ام یه چیزی اماده کنتا بخورم خیلی گرسنه ام گفتم :به من چه زنگ بزن از بیرون برات غذا بیارن فکر می کردم با این حرفم عصبی میشه منتظر یه واکنش یا حرف تند بودم ولی در کمال تعجب با خنده گفت :باشه فکر خوبیه پس پاشو حاضر شو تا بریم بیرون شام بخوریم .گفتم :من حوصله ندارم خودت برو .کنارم روی مبل نشست و گفت :بد اخلاقی نکن دوست دارم امشب با هم شام بخوریم با لحن کنایه امیزی گفتم :چیه مهربون شدی باز چه نقشه ای داری .خندید و گفت :کدوم نقشه بابا می خوام امشب با هم شام بخوریم یک کمی هم با هم درد و دل کنیم گفتم :اگه نیام چی .گفت :چرا انقدر با من لجبازی می کنی گفتم که می خوام باهات حرف بزنم گفتم :خب الانم داری همین کار رو می کنی گفت :خواهش می کنم یه امشب رو به فکر دعوا و لج و لجبازی نباش .به حرفش گوش دادم و حاضر شدم دستمو توی دستش گذاشت باهم رفتیم توی پارکینگ و سوار لگزوز نقره ای رنگش شدیم صدای ضبطو بلند کرد و خودشم شروع کرد به خوندن همراه خواننده .گفتم :چیه امشب سرت به جایی خورده اینطوری شدی با خنده گفت :مگه چطوری شدم گفتم :نمی دونم مهربون شدی خوش اخلاق شدی از تو بعیده گفت :مهشید من هم مهربون بودم هم خوش اخلاق از بد روزگار و ادماش اینطوری شدم من و تو هم می تونستیم مثل خیلیای دیگه بابچه مون تو ارامش و عشق زندگی کنیم ولی تو نگذاشتی همه چیز رو خراب کردی گفتم :میشه لطفا تمومش کنی گفت :از اولش تموم بوده بعد با کمی مکث گفت :ولی شاید بخوام دوباره شروع کنیم نظر تو چیه گفتم :امید امشب چته چرا هذیون می گی گفت :نه هذیون نمی گم می گم می خوام دوباره شروع کنیم از اول بدون کابوس های گذشته گفتم :همش حرفه امید گذشته رو نمیشه خط زد در ضمن فکر نمی کنم ایلین جایی برای من تو زندگی تو گذاشته باشه گفت :فرهاد چی اون برای من جایی گذاشته گفتم :فرهاد یه قربانیه دیر یا زود می ره سر زندگیش .گفت :جک نگو مهشید اون 8 سال به پای تو نشسته گفتم :امید تورو خد ا ول کن به نتیجه نمی رسیم گفت :فرهاد رو خط بزن خواهش می کنم بذار بره زندگیش برسه گفتم :به فرض مثال فرهاد بره بعدش چی ایلین چی میشه گفت :ایلین رفت گفتم :کجا رفته گفت :دنبال زندگیش رفت دبی گفتم :چرا .گفت :چون فهمید به درد هم نمی خوریم .پوزخند زدم و گفتم :چقدر هم زود به این نتیجه رسیدید بعد از 9 سال فهمیدید به درد هم نمی خورید گفت :دوست ندارم توضیح بدم هرچی بوده تموم شده تو هم با فرهاد تموم کن
گفتم :نمی تونم کسی رو که این همه سال پای من نشسته رو نا امید کنم .گفت :ببین مهشید شوهر تو منم نه فرهاد در ضمن شاید من تا اخر عمر نخوام تورو طلاق بدم اونوقت چی فرهاد می خواد منتظر تو بمونه در ضمن من می خوام دوباره تو شیراز زندگی کنم پس دیگه نمی تونی مثل قبل رابطتو باهاش حفظ کنی با باشی با باسردرگمی گفتم :امید تو دنبال چی هستی .گفت :دنبال تو هستم می خوام دوباره قلبتو پس بگیرم می خوام فقط مال خودم باشی .گفتم :امید تورو خدا دوباره منو بازی نده تو چشم دیدن من هم نداشتی و اگه دست خودت بود منو کشته بودی حالا چی شده که در عرض چند روز انقدر عوض شدی باور کردنش برام سخته که داری ابراز علاقه می کنی گفت :مهشید من می خوام با هم زندگی کنیم مثل قبل با عشق شاید دیگه همچین فرصتی برامون پیش نیاد .جلوی هتلی توقف کرد از ماشین پیاده شدیم دوباره دستمو گرفت رفتیم داخل و رفتیم به طرف رستوران هتل وقتی نشستیم گفتم :می تونستیم بریم یه رستوران دیگه برای چی اومدیم اینجا گفت :قول می دم امشب بهت خوش بگذره وقت غذاخوردن امید دئما بهم نگاه می کرد مثل سابق مثل روز های اول ازدواجمون باورم نمی شد که من و امید داریم با هم سر یه میز غذا می خوریم مثل سابق با ارامش .بعد از خوردن شام دستمو گرفت و سوار اسانسور شدیم بهش گفتم :داریم می ریم کجا مگه نمی خوایم بریم خونه گفت :بهت گفتم که عجله نکن از اسانسور بیرون اومدیم رفتیم سمت اتاقی با کلید درشو باز کرد من همونطوری ایستاده بودم که گفت :چیه چرا وایسادی بیا بریم داخل .با ترس گفتم :چی تو فکر ت می گذره امید .با خنده دستمو گرفت و منو با خودش برد داخل و گفت :بابا مگه من خون اشام هستم که انقدر می ترسی بعد گفت :نظرت درباره اینجا چیه قشنگه نه گفتم :اره خوبه .گفت : به نظر من که بی نظیره اینجا اتاق مخصوص عروس دوماد ها هستش تو ایام عید پیدا کردن همچین اتاقی اسون نیست گفتم :پس ما اینجا چیکار می کنیم مگه ما عروس و دوماد هستیم .گفت :مهشید چرا امشب انقدر سوال می پرسی کتشو در اورد و به من که هنوز وسط اتاق ایستاده بودم نگاه کرد و گفت :نمی خوای بشینی گفتم :امید این کارا چه معنی میده برای چی اومدیم اینجا .بهم نزدیک شد وتو یه حرکت ناگهانی منو بغل کرد تو گوشم گفت :گفتم که می خوام دوباره شروع کنیم به قول خودت مثل عروس و دوماد ها از من جداشد و گفت :نمی خوای لباستو عوض کنی گفتم :من که چیزی همرام نیست .گفت :ای وای من گیجو نگاه کن رفت سمت کمد و لباس خوابی رو جلوم گرفت و گفت :بفرمایید اینم لباس دیگه بهونت چیه . با دلهره گفتم :امید منو برسون خونه اصلا از این مسخره بازی ها خوشم نمی اد گفت :متاسفم نمی تونم بهت کمکی کنم بهتره تا من می رم حمام لباستو عوض کنی بعد به سمت چمدونش رفت و مقداری لباس برداشت گفتم :چمدون تو اینجا چیکار می کنه گفت :وای چقدر سوال می کنی دوش گرفتن من چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه می خوام وقتی اومدم لباستو عوض کرده باشی .بعد از گفتن حرفش به طرف حمام رفت به طرف درر فتم تا از اونجا فرار کنم که دیدم درو قفل کرده نا امید برگشتم و روی تخت نشستم و به لباس خوابی که امید برام گذاشته بود خیره شدم غیر ممکن بود که بپوشمش چند دقیقه بعد امید از حمام اومد بیرون داشت با حوله موهاشو خشک می کرد وقتی منو دید که هنوز همونطوری نشستم گفت :من نمی دونم تو چرا زبون ادمیزاد حالیت نمی شه حتما باید با خشونت باهات رفتار کرد گفتم :ببین امید من این لباسو نمی پوشم گفت :مگه دست خودته حولشو کناری گذاشت و اومد سمت من و گفت :خب فکر کنم شاید برای پوشیدنش باید بهت کمک کنم دستمو گرفت از تخت بلندم کرد روسریمو در اورد کمی موهامو نوازش کرد نگاهم در نگاهش گره خورده بود هنوزم مثل سابق با چشماش منو ناتوان می کرد گفت :دوست دارم مهشید و صورتشو به صورتم نزدیک کرد و من دوباره تسلیم امید شدم .
.................................................. .................................................. .....................................
صبح با نوازش های امید از خواب بیدار شدم با لبخند گفت :پاشو چقدر می خوابی تنبل .هنوز اتفاقاتی رو که دیشب افتاده بود رو باور نمی کردم یعنی این امید بود که انقدر مهربون شده بود .امید گفت :تا تو بری حمام صبحونه رو هم برامون میارن .بدون هیچ حرفی به سمت حمام رفتم .بلوز و شلوار قشنگی برام گذاشته بود تا بپوشم وقتی رفتم بیرون صبحونه برامون اورده بودن روبه روی امید نشستم و شروع کردم به خوردن صبحانه امید گفت :راستی با گوشیت به فرهاد اس ام اس دادم از طرف تو باهاش قرار گذاشتم برو تکلیف یکسره کن در ضمن یه خونه خوشکل دیدم می خوام بخرمش ظهر میام دنبالت تا بریم ببینیمش نگاهی به ساعتش کرد و گفت :بلند شو دیر می شه .گفتم :امید عجله کردی من اصلا نمی تونم الا ن با فرهاد حرف یزنم باید یک کمی صبر می کردی گفت :تا همین الانشم زیادی معطل کردی هر چی زودتر تموم بشه بهتره هم به نفع ما هستش هم به نفع فرهاد .حاضر شدیم و از هتل بیرون اومدیم وقتی سوار ماشین شدیم گفت :من الان می رم یه سر به گلاره ینا بزنم می خوام مامانمو ببینم هر وقت حرفت با فرهاد تموم شد برو خونه .گیج شده بودم نمی دونستم باید چیکار کنم دلهره تمام وجودمو گرفته بود جلوی باغ ارم ایستاد و گفت :اینجا قرار گذاشتم دیگه باید اومده باشه پیاده شو وقتی داشتم پیاده می شدم گفت :زیاد طفره نرو زود برو سر اصل مطلب بگو می خوای دوباره با من زندگی کنی .از ماشین پیاده شدم امید به سرعت دور شد رفتم طرف درب ورودی فرهاد رو دیدم با لبخند به من نزدیک شد بعد از گرفتن بلیط رفتیم داخل با خنده گفت :چی شده که جنابعالی از خونه بیرون اومدین و این بنده حقیر و لایق دونستید گفتم :فرهاد باید باهات حرف یزنم گفت :من به گوشم بانو شما امر بفرماید گوشه ای نشستیم و گفتم :فرهاد بیا همه چیز رو تموم کنیم .گفت :وای خدا دوباره شروع کرد چیو تموم کنیم تورو خدا مهشید دوباره شروع نکن حتما دوباره اومدی بگی تو نباید خودتو معطل من بکنی و چه می دونم این مزخرفات گفتم :ببین فرهاد من و تو شاید هیچ وقت نتونیم با هم ازدواج کنیم برو دنبال زندگیت گفت :یه بار دیگه این حرفو زده بودی منم بهت گفته بودم که زندگی من تویی گفته بود که حتی اگه صد سال هم طول بکشه من بازم منتظرت می مونم مطمئنم امید پشیمون می شه و دست از لجبازی بر می داره و تورو طلاق می ده مهم تویی که قلبت با منه .گفتم :فرهاد چرا نمی ری سر زندگیت تو فقط داری عمرتو تلف می کنی گفت :چیه این حرفا چیه امروز می زنی دیوونه من تا اخر عمرم منتظرت می مونم گفتم :دیشب امید برگشت با تعجب گفت :اگه برگشته پس تو چه جوری تونستی بیای اینجا برات شر نشه گفتم :امید خودش خواست بیام اینجا .گفت :چرا مگه اتفاقی افتاده .گفتم :ببین فرهاد من و امید دیشب کلی با هم حرف زدیم گفت :درباره چی .دلمو زدم به دریا و گفتم :من دوباره می خوام با امید شروع کنم گفت :چرا چرت و پرت می گی تا با امید بس کن شوخیش هم قشنگ نیست .گفتم :فرهاد شوخی نیست واقعیته ما دوباره می خوایم با هم زندگی کنیم گفت :تو که نمی خوای به من بگی این همه سال سرکار بودم و قلبتو پیش امید بوده و من بازی خوردم .گفتم :ببین فرهاد اصلا موضوع این حرفا نیست .حرفمو قطع کرد و گفت :ببین یه سوال تو امید رو دوست داری گفتم :ببین با ز هم حرفمو قطع کرد و گفت :فقط یه کلمه بگو اره یا نه .به قلبم رجوع کردم چی باید بهش می گفتم من که خودمم نمی دونم دوستش دارم یا نه .گفت :ببین یه سوال پرسیدم خواهشا جواب بده جوابش یک کلمه است گفتم :اره دوستش دارم .حلقه زدن اشکو توی چشماش دیدم از جا بلند شدم به سرعت به طرف در خروجی رفتم از باغ بیرون اومدم گریه ام گرفت بیچاره فرهاد چی می کشه الان رفتم داخل یه کوچه همونطوری که داشتم راه می رفتم فرهاد خودشو به من رسوند و مقابلم قرار گرفت و با فریاد گفت :حرفتو می زنی و می ری پس تکلیف من چی میشه جواب این همه انتظار چی میشه جواب من چی میشه .سکوت کردم فریاد زد :تورو خدا بگو همه حرفات دروغ بود بگو من دارم خواب می بینم .با کمی مکث ادامه داد :من چقدر احمق بودم که این همه سال به پای تو نشستم اخه لعنتی تو که فقط منتظر یه اشاره از امید بودی برای چی این همه مدت منو سرکار گذاشتی برای چی نگفتی که هنوزم عاشقشی چرا بازیم دادی مهشید .گفتم :متاسفم فرهاد .اشکی از چشماش افتاد با حسرت به من نگاه کرد و گفت :حیف اون لحظه های زندگیم که تو پرش کردی حیف اون همه عشق می دونی تو این چند سال چند تا دختر می خواستن بهم نزدیک شن می دونی من فقط به خاطر تو همشونو پس زدم چرا مهشید با هام بازی کردی من بیشعور فکر می کردم از حجب و حیاته که نمی گی منو دوست داری فکر می کردم اگه عشقت نسبت من بیشتر از عشق من به تو نباشه کم تر هم نیست .اشک های هر دومون جاری شد دیگه سعی نمی کرد مهارشون کنه گفت :به همین سادگی مردی رو که می خواست پای دار بکشونتت رو به من عاشق ترجیح دادی مهشید امروز منو شکستی داغونم کردی حتی روز عقدت با امید هم من انقدر داغون نبودم با خودم می گفتم اون فقط تو شناسنامه شوهرته نگو همش خیال بود تو عاشق امید بودی این وسط فقط من بازی خوردم .گفتم :فرهاد تورو خدا بس کن اصلا اینطوری نبوده من تورو دوست داشتم .با پوزخند گفت :اره تو فقط دلت برای من می سوخت همین .گفتم :اگه قرار باشه کسی دلش برای طرفش بسوزه تو بودی نه من .با دستاش صورتمو گرفت و اشک هامو پاک کرد و گفت :گریه نکن عشق من انقدر ارزش نداره که بخوای براش دل بسوزونی و اشک بریزی باشه تموش می کنم تو رو هم فراموش می کنم تو از اولشم سهم من نبودی ولی دعا می کنم دیگه هیچ وقت چشممون بهم نیقته برو دیگه داره میشه امید الان منتظرته برو . فرهاد از من دور شد. من هنوز وسط اون کوچه خلوت ایستاده بودم و به مردی خیره شده بودم که 8 سال از عمرشو پای من گذاشت اره راست گفت کاش دیگه هیچ وقت نبینمش .
با حال زاری که داشتم به سمت خونه حرکت کردم توی راه امید به گوشیم زنگ زد و گفت که برم خونه مهران و از اونجا بریم خونه ای رو که می خواست بخره ببینیم ولی قبول نکردم امید هم زیاد اصرار نکرد فقط گفت عصر میاد دنبالم وقتی رسیدم خونه بدون اینکه لباسمو عوض کنم روی مبل نشستم و پاکت سیگار رو از تو کیفم در اوردم و یه سیگار اتش زدم و به فکر فرو رفتم .نکنه امید دوباره داره منو بازی می ده کاش انقدر زود با فرهاد نمی زدم بهم .من دل اونو شکوندم .من حتی خودمم نمی دونم واقعا فرهاد رو دوست دارم یا امید رو .وقتی با فرهاد اشنا شدم فقط می خواستم یه تکیه گاه داشته باشم و بتونم امید رو فراموش کنم من از زمان بارداریم فقط می خواستم به خودم تلقین کنم که از امید متنفرم ولی چرا اون که کاری نکرده بود اصلال چی شد که کار منو و امید به طلاق کشید از یه دعوای کوچیک تا قهر های طولانی مدت اره من فقط می خواستم از امید متنفر بشم ولی اینا همش بازی بود و من فقط خودمو گول می زدم حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم برای این به پیشنهاد ازدواج فرهاد جواب مثبت دادم تا به امید نشون بدم که اگه اون زن دیگه ای توی زندگیش هست توی زندگی من هم می تونه مرد دیگه ای به غیر از اون باشه اره من مقصرم من فقط فرهاد رو بازیچه قرار دادم ولی نه من هم کم کم به فرهاد علاقه مند شدم اون تو سخت ترین شرایط زندگیم پشت من بود اون توی دادگاه تمام سعیشو برای من کرد گیج شدم دیگه واقعا نمی دونم چی درسته و چی غلطه من حتی با خودمم رو راست نیستم .گوشیم زنگ خورد روی نمایشگر شماره ی فرهاد افتاده بود جواب دادم .گفتم :سلام خوبی .گفت :نه به خوبی تو داغونم مهشید هنوز حرفاتو باور نمی کنم تورو خدا بگو حرفات دروغ بود تورو خدا منو از این کابوس نجات بده گفتم :ببین فرهاد من زن امیدم گفت :مگه تو این چند ساله نبودی بهونه الکی نیار تو فقط منتظر یه اشاره از امید بودی اگه امید زودتر بهت اشاره می کرد زودتر از این حرفا با من بهم می زدی توروخدا بگو من کجای قلبتم یا درست ترش اصلا جایی توی قلب تو برای من هست مهشید امید تو شرایطی تورو تنها گذاشت که من تنهات نگذاشتم و ازت حمایت کردم می دونی به خاطر تو چقدر با خانوادم درگیر شدم می دونی چقدر سعی کردم تا کسی به سابقت نگاه نکنه یعنی واقعا تو همه ی اینا رو یادت رفته .گفتم :نه باور کن من هیچوقت محبت های توررو فراموش نمی کنم .گفت :محبت های من از روی عشق بود و به امید این بود که من و تو می تونیم یه روز با هم باشیم مهشید یعنی انقدر دوستش داری گفتم :من مجبورم فرهاد چرا نمی فهمی .گفت :اخه چی تورو مجبور می کنه گفتم :اسم امید که توی شناسنامم هستش و من مطمئنم امید هیچوت اونو پاک نمی کنه برو دنبال زندگیت فرهاد من این حرفو از همون اول بهت زدم .گفت :اره می زدی ولی هیچوت روش پافشاری نمی کردی مثل امروز میومدی می گفتی بزنیم بهم ولی چند ساعت بعدش خودت دوباره زنگ می زدی ببین مهشید برای اخرین بار از ت می پرسم تو واقعا امید رو دوست داری . دلمو زدم به دریا و گفتم :فرهاد من همیشه امید رو دوست داشتم دست خودم نیست تو این چند سال فقط سعی می کردم از واقعیت فرار کنم ولی الان می خوام با واقعیت رو به شم .نفس عمیقی کشید و گفت :امیدوارم هیچوت پشتتو خالی نکنه و پشیمون نشی با کمی مکث گفت :خداحافظ عشق من خوشبخت شی.صدای بوق به من فهموند که فرهاد رفت برای همیشه سیگاری دیگه برداشتم و اتش زدم .
همونطوری روی مبل دراز کشیدم و به گذشته برگشتم
-مهشید غیاثی بیا بیرون .از جا بلند شدم و از بازداشتگاه بیرون اومدم دم در به دستم دستبند زدن و منو بردن طبقه بالا چند دقیقه ای طول کشید تا منو بردن داخل اتاق . زنی در لباس پلیس وارد اتاق شد افسر زن دستبند رو از دستم باز کرد رفت بیرون.
-بشین 
روی صندلی مقابلش نشستم گفت :من واقعا نمی دونم باید بهت چی بگم حقیقتا خودمم گیج شدم بیا این برگه رو بگیر اتفاقاتی رو که امروز افتاد رو بنویس .بدون هیچ حرفی شروع کردم به نوشتم .گفت :بدن کوچیک دخترت غرق خون بود همه متاثر شدن .با گریه گفتم :ماردم چی اون حالش چطوره .با افسوس گفت :سکته کرد بنده خدا به بیمارستان نرسید پدرتم حالش زیاد خوب نیست تو چیکار کردی می دونی چند نفر قربانی کار احمقانه ی تو شدن .با گریه گفتم :من نمی خواستم اینطوری بشه اصلا نمی دونم چی شد یهو به خدا من نمی خواستم اینطوری شه .گفت :متاسفم دیگه نمی شه کاری کرد دیگه نمی شه به گذشته برگشت تو هم باید منتظر اینده باشی شاید زیاد برات خوشایند نباشه زیادی حرف زدیم بنویس .
لحظه ها و دقیقه ها به کندی می گذشت نمی دونم چقدر گذشته بود که فرهاد اومد ملاقات من .اون هم داغون بود وقتی رو به روش نشستم بهم خیره شد گفت :چیکار کردی مهشید بدبخت شدیم می فهمی چیکار کردی می فهممی چی می خوا به سرت بیاد .با گریه گفتم :به خدا من نمی خواستم اینطوری بشه نفهمیدم چی شد به خودم که اومدم دیدم نازنین غرق خونه فرهاد به خدا من نمی خواستم حرفمو برید و گفت :می دونم می فهمم مهشید ولی کاری از دستم بر نمی اد مهشید امید اگه بخواد می تونه به عنوان اولیای دم تقاضای قصاص کنه گفتم :تورو خدا بهم کمک کن فرهاد .گفت :من به عنوان وکیلت خودم معرفی کردم باید ببینیم چی میشه .گفتم :بیرون چه خبره .گفت :خبر های خوبی نیست همه چی ریخته بهم فرهاد تشییع جنازه مادرته .با گریه گفتم :فرهاد اونا نبودن رفته بودن بیرون چی شد یهویی اومدن خونه گفت :نمی دونم مثل اینکه چیزی یادشون رفته بوده میان دم در خونتون که صدای سر و صدا می شنون جسد نازنینو هم تحویل نمی دن تو پزشک قانونیه گزارش که تکمیل شد دادگاه تشکیل می شه .سرباز گفت :زود باشد لطفا دیگه وقتتون داره تموم می شه .فرهاد گفت :من می رم دوباره بهت سر می زنم مراقب خودت باش .

 اون روز ها بدترین روز های زندگیم بودند روزی صدبار می مردم و زنده می شدم دادگاه های تشکیل می شد و من تو تمام اون ها مثل یه مرده متحرک شرکت می کردم بدترین قسمت خبر هایی بود که توی روزنامه چاپ می شد ابروریزی زیادی به پا شد شنیده بودم بابا تو بیمارستان بستریه حق داشت بابا همیشه سعی می کرد ابروشو حفظ کنه و هیچ چیز به اندازه ابروش براش مهم نبود ولی حالا انگشت نما شده بود هیچ وقت روز تشکیل اولین دادگاه رو یادم نمی ره وحشت زده بودم می ترسیدم چقدر اون لحظه ارزوی مرگ می کردم تویه لحظه امید را دیدم که با عصبانیت به طرفم اومد و یقه مانتومو گرفت چیزی از حرفاش نمی فهمیدم گیج و مبهوت بهش نگاه می کردم نمی دونم چی شد که از من جداش کردن فقط قیافه ایلین رو که سعی می کرد امید رو اروم کنه توی ذهنم مونده .جلسه های وحشتناک دادگاه فریاد های امید تلاش های فرهاد نور دوربین های عکاسان همه مثل یک کابوس بود توی اخرین دادگاه قاضی برای اخرین بار از من خواست که از خودم دفاع کنم اما من مثل مرده ها بودم و فقط به بقیه نگاه می کردم من محکوم به قصاص شدم و از اونجا منو به زندان عادل اباد منتقل کردن تا اجرای حکم من حتی بعد از خونده شدن حکم هم نتونستم واکنشی نشون بدم لبخند امید رو وقت خونده شدن حکم از یاد نمی برم شاید بیشتر از 10 کیلو وزن کم کرده بودم کابوس مرگ لحظه ای منو رها نمی کرد ساعت ها و دقیقه ها از دستم در رفته بودن همه چیز بوی مرگ می داد تا سر و کله امید پیدا شد اون تنها شرط ازادی منو ازدواج مجددمون می دونست اون موقع من فقط به ازاد شدن فکر می کردم می دونستم ازدواج با امید یعنی زجر کش شدن من قبول کردم چون از مردن بالای چوبه دار بیزار بودم فرهاد هم منو تشویق به قبول کردن پیشنهاد امید کرد نمی دونم چند روز گذشت که من از زندان ازاد شدم دم در زندان امید انتظار منو می کشید فرهاد هم گوشه ای دور تر از امید ایستاده بود سوار ماشین امید شدم فرهاد حتی جلو هم نیامد و از دور فقط به من نگاه می کرد امید منو به یه محضر برد و من دوباره اونجا به عقد امید دراومدم وقتی خطبه خونده می شد من فقط صدای خوندن حکم اعدامم توی دادگاه تو گوشم بود امید خوشحال بود برقی از پیروزی در چشمانش نمایان بود تهدید می کرد طعنه می زد واکنش من به اون فقط سکوت بود دائما از ایلین حرف می زد و سعی می کرد منو عصبانی کنه تنها حرفش رو که خوب به خاطر دارم این بود که می گفت :چه زندگی برات بسازم مهشید خانوم به زندان من خوش اومدی .به بیمارستان رفتم تا بابا رو ببینم گلاره و مهران و عمه هم بودن وقتی منو دیدن گلاره و عمه به طرف من اومدن سرم داد می کشیدن و می گفتن :که از اونجا برم می گفتن که بابا نمی خواد منو ببینه اما من به زور رفتم داخل اتاق بابا .وقتی منو دید فریاد زد :برو بیرون تو دیگه دختر من نیستی کمرمو شکستی خدا کمرتو بشکنه داغتو ببینم دختر ابرو برام نگذاشتی تو دیگه بچه من نیستی تو دیگه هیچ حقی از ارث من نداری برو بیرون عمه و گلاره منو به زور از اونجا کردن بیرون امید هم تنها لطفش به من این بود که منورسوند خونه و خودش رفت اون اخرین باری که بابارو دیدم فردا صبحش بابا فوت کرد روی اینکه توی مراسمش شرکت کنم نداشتم خبر فوت بابارو فرهاد با تلفن به من داد بابارو همون روز به خاک سپردن مثل اینکه همه چیز رو از قبل اماده کرده بودن برای تشییع جنازه وقتی همه از اونجا رفتن به مزار بابا سر زدم مزار مامان و نازنین هم پیش بابا بود اولین باری بود که سر مزار نازنین و مامانم می اومدم حق با بقیه بود من 3 نفرو کشتم نه یک نفرو به به می بینم سیگار کش قهاری شدی دست منم از پشت بستی داری چیکار می کنی . چشمامو باز کردم و امید گفت :بلند شو بریم امشب خبر های خوبی برات دارم یه سورپریز خوب مطمئنم تا اخر عمرت فراموش نمی کنی .از جا بلند شدم و گفتم :چیه نکنه می خوای منو بکشی .گفت :مگه ادم عشقشو می کشه .گفتم :بس کن امید نمی خواد انقدر به خودت فشار بیاری تا این حرف ها رو به من بزنی .گفت :من نمی دونم تو چرا انقدر نسبت به من بدبینی کاش یه ذره هم به فرهاد مشکوک بودی .گفتم :فرهاد زیادی صاف وصادقه نیازی به شک کردن نداره. گفت :زود قضاوت می کنی مثل همیشه حالا پاشو بریم .توی ماشین امید گفت :ناهار خوردی گفتم :نه میل ندارم گفت :فکر نمی کنم فرهاد انقدر ها ارزش داشته باشه که بخوای به خاطرش خودتو نابود کنی .گفتم :این که من میل به غذا ندارم چه ربطی به فرهاد داره امید الکی می خوای بهونه بگیری و گیر الکی بدی گفت :می خوای بریم یه رستوران تا یه چیزی بخوری گفتم :نه اصلا گرسنه نیستم .گفت :باشه هر چی تو بگی .بعد از چند دقیقه دیدم امید داره از شهر خارج میشه گفتم :مگه نگفتی می خوایم بریم خونه ببینم پس الان داری کجا می ری گفت :یادم رفت بهت بگم خونه رو که فردا می ریم می بینیم الان هم داریم می ریم باغ گفتم :کدوم باغ گفت :باغ یکی از دوستامه امروز صبح کلیدشو از دوستم گرفتم جای قشنگیه مطمئنم خوشت می یاد گفتم :من که لباس با خودم نیاوردم گفت :اخر شب بر می گردیم . مدتی طول کشید تا به اون باغ رسیدیم .باغ قشنگی بود همونطوری که امید گفته بود حیف که قرار بود شب بر گردیم . امید یه ساعتی رو استراحت کرد من هم مشغول گشت زدن توی باغ شدم اونجا یه تاب خیلی قشنگ بود مثل بچه ها به طرف تاب دویدم بعد از مدت ها اولین باری بود که انقدر ذوق و شوق داشتم .مدتی بعد سر و کله امید پیدا شد یه پات دستش بود اومد با خنده کنار من نشست بدون هیچ حرفی عکسی رو مقابلم گرفت .نمی دونستم باید چه واکنشی نشون بدم نا خود اگاه پوزخندی زدم و گفتم :خوب نیست ادم برای بد کردن کسی همچین عکسی بسازه .گفت :اینو من نساختم این واقعیه قطعا تو هم انقدر احمق نیستی که فرق بین عکس مونتاژ و واقعی رو نفهمی .از روی تاب بلند شدم و گفتم :امید بس کن چرا می خوای فرهاد رو جلوی من خراب کنی .اون هم از روی تاب بلند شد و گفت :من هیچ نیازی به خراب کردن اون ندارم اگه این عکسو بهت نشون دادم برای این بود که فکی نکنی فرهاد فرشته بود گفتم :ببین امید هم من هم تو می دونیم که فرهاد ادم محترمیه .با خنده گفت :اره ادم محترم دروغ گو اینطوری بیشتر بهش می یاد .گفتم :اینا همش دروغه .گفت :تو چرا انقدر احمقی حالا اگه من جای فرهاد بودم که با کله قبول می کردی چرا نمی خوای بفهمی فرهاد تورو بازی داده .گفتم :بس کن امید داری دروغ می گی .با فریاد گفت :باشه من دروغ می گم ولی اون عکس چی اون دختر که تو لباس عروس پیش فرهاد وایساده چی چیه نکنه کور شدی .گفتم :دروغه .گفت :نه دروغ نیست واقعیته فرهاد 7 سال ازدواج کرده می خوای بدونی اون دختر که پیشش وایساده کیه با کمی مکث ادامه داد :زن داداششه حتما می دونستی که برادر فرهاد فرهاد فوت کرد .گفتم :اره چند روز بعد از رفتن تو فرهاد بهم خبر داد که داداشش فوت کرده گفت :اره چند وقت بعدشم فرهاد با زن داداشش ازدواج کرد رسمشونه اگه برادر بمیره برادر بعدی با زنش ازدواج می کنه .ناباورانه گفتم :نه دروغه دروغه من باور نمی کنم .گفت :از بس که احمقی گفتم :نه من باور نمی کنم .با عصبانیت گفت :به درک اره حق با توئه فرهاد پسر پیغمبره .به سرعت از جلوی چشمام دور شد معلومه که باور نمی کنم مگه میشه نه غیر ممکنه من هم داخل رفتم امید داشت اب می خورد روی مبل نشستم و چشمامو روی هم گذاشتم امید در کنارم نشست و گفت :اسمش میناست ندیدمش ولی از بقیه شنیدم دختر خوب و محجوبیه خب بیچاره بد شانسی اورد که شوهرش مرد .گفتم :ببین امید اگه فرهاد ازدواج کرده بود من باید می فهمیدم .گفت :چرا فکر می کنی باید می فهمیدی یا اصلا باید از کجا می فهمیدی گفتم :خداروشکر ادم فضول تو این شهر زیاده .گفت :اره زیاده ولی تو با کدومشون رفت و امد داری که بهت بگن گفتم :بالاخره اگه اینطوری بود من می فهمیدم .گفت :چرا انقدر بچه بازی در می اری تو که همش یا تو خونه بودی یا اون اموزشگاه که درس می دی پس چه جوری باید می فهمیدی .گفتم :تو از کجا می دونی من تو این چند سال فقط خونه بودم و اموزشگاه .گفت :وقتی یه ادم فضول مثل بهجت خانوم تو این اپارتمانه مطلع شدن از کارای تو زیادی سخت نیست .گفتم :زنکه بی شعور همش تو کار بقیه دخالت می کنه .گفت :چیکار به اون بنده خدا داری ببین مهشید به یه سوال من جواب بده تو این چند سال چند بار رفتی خونه فرهادینا و مامان و باباشو دیدی گفتم :خب دورادور می دونستم خحانوادش چشم دیدن منو ندارن فرهاد می گفت همش با هم سر من دعوا دارن گفت :اره جون خودش اون گفت و تو هم باور کردی مهشید با خودت چه فکری می کردی .گفتم :اصلا درست هرچی تو بگی راسته عکس عروسی اونا دست تو چیکار می کنه گفت :چه فرقی داره مهم محتواشه گفتم :بس کن امید نمیشه که همینطوری این افتاده باشه دست تو گفت :خب افتاده دیگه تو چیکار به بقیه اش داری فکر کن من اون جا هم یه جاسوس دارم .گفتم :بس کن امید چرا اینطوری جواب می دی رک و راست بگو اون عکس چه جوری رسیده دست تو گفت :ای بابا خیلی دوست داری بدونی بهت می گم کلفت خونشون .گفتم :اره تو گفتی و منم باور کردم
گفت :ببین کم کم داری اعصابمو خورد می کنی امتحانش مجانیه می خوای امشب بریم ببینیمشون .گفتم :کجا گفت :امشب طبق برنامه با زنش میرن رستوران گفتم :جالبه تو از کجا برنامه اونارو می بینی گفت :ببین مهشید اصلا نمی خواهم برات توضیح بدم چون تو حرف حساب سرت نمی شه حالا می یای یا نه گفتم :معلومه که میام برای اینکه ثابت شه داری دروغ می گی .پوزخندی زد و گفت :معلومه می شه .گفتم :امید میشه بگی ما برای چی اومدیم اینجا .گفت :اگه نمی خوای صد تا سوال دیگه پشتش بپرسی همینطوری اومدیم گفتم :اصولا تو همینطوری کاری نمی کنی .گفت :برو بابا شدی کارگاه شمسی .نگاهی به ساعتش کرد و گفت :پاشو بریم دیر میشه ممکنه نبینیمشون .

توی ماشین گفتم :فقط پول بنزین و راه بدهکار بودیم که بیایم اینجا .گفت :حالا دیگه .گفتم :تو برای چی این همه دنبال فرهاد افتادی گفت : می خوام فقط به تو ثابت شه که بازی خوردی گفتم :اونوقت دلت خنک می شه نه گفت :ببین اگه همینطوری بگذره دعوامون می شه پس بهتره ادامه ندیم . ساعتی رو توی راه بودیم تا رسیدیم ساعت دور و بر های 8 شده بود که امید جلوی رستوران صوفی نگه داشت . امید گفت :بریم تو بهتره .داخل رستوران میزی رو برای نشستن انتخاب کردیم .نیم ساعتی گذشته بود اما هنوز هیچ خبری نشده بود به امید گفتم :ببین امید اگه سرکارم گذاشتی بگو اصلا حوصله ندارم گفت :یک کمی طاقت بیاری پیداشون می شه اونجا رو ببین اومدن سرمو برگردوندم به در ورودی نگاه کردم فرهاد با یه زن چادری وارد شدن عینک طبی مو روی چشمام گذاشتم تا بهتر ببینم درسته همون دختر توی عکس بود روی میزی نزدیک در نشستن .حالا کم کم داشت باورم می شد که حرف امید درسته با صدای امید رومو برگردوندم با طعنه گفت :دیدی همچین ها پسر پیغمبر نیست بدون هیچ حرفی از جا بلند شدم و به سمت میز اونا حرکت کردم امید هم به سرعت از جا بلند شد و پشت سر من گفت :کجا میری دیوونه گفتم :باید معلوم شه کی دروغ می گه به میزشون رسیدم فرهاد با دیدن من میخکوب شد و اون دختر به من گفت :چیزی شده خانوم .تا خواستم دهنمو باز کنم امید خودشو انداخت جلو و گفت :به به فرهاد خان چه تصادفی پسر تو اینجا چیکار می کنی .فرهاد با من و من از جا بلند شد و گفت :معرفی می کنم دوستم امید و اینم همسرش مهشید (با کمی مکث )خانوم ایشون هم ایشون هم باز هم کمی مکث کرد و بعدش با قاطعیت گفت :همسرم مینا .یه ان احساس کردم زیر پام خالی شده به سمت امید برگشتم سرشو تکون داد و گفت :خب اقا فرهاد خوشحال شدم انشا... باز هم همدیگرو ببینیم بریم مهشید .مینا زا جا بلند شد و گفت :کجا می خواین برین تازه همدیگرو دیدیم گفتم :اره اتفاقا خوبه شاید مینا خانوم بخوان یه چیز هایی بشنون امید دستمو گرفت و گفت :حالا برای یه وقت دیگه مهشید جان دیرمون می شه باید بریم بعد به مینا نگاه کرد و گفت :خانم خوشحال شدیم انشاا... سر فرصت همدیگرو می بینیم .بعد دست منو گرفت منو با خودش کشوند وقتی رفتیم بیرون وایساد به من نگاه کرد و گفت:چیکار می کنی دیوونه نکنه می خوای زندگیشو نابود کنی گفتم:اره می خوام نابودش کنم گفت :بس کن چرا می خوای خرابش کنی گفتم :چیه ازش طرفداری می کنی تو که تا امروز صبح سایه شو با تیر می زدی چه طور شده که الان زندگیش برات مهم شده گفت :ببین فرهاد رفیق سابق منه به خاطر تو رابطه ما خورد بهم ما دوتا مثل برادر بودیم شروع کردم به راه رفتن و گفتم :چیه یهو شدین از برادر نزدیکتر امید تو چت شده یهو مهربون شدی چرا نگذاشتی رسواش کنم گفت :می خواستی به دختره چی بگی بگی شوهرت 8 سال دوست پسر من بوده .با فریاد گفتم :امید درست صحبت کن رابطه من و فرهاد سالم بوده هیچ چیز نا مشروعی بین ما نیست .گفت :مهشید خفه شو ابرومونو بردی بیا بریم تو ماشین هر چی خواستی داد بزن .حق با امید بود بدجوری جلب توجه کرده بودیم .توی ماشین امید با عخونسردی گفت :حالا هرچی می خوای داد بزن فکر کردی همه مثل من خرن که تو بگی رابطه ما سالم بوده و باور کنن .گفتم :ببین امید تو یکی با اون همه خبر چین اگه چیزی تو رابطه منو و فرهاد می دیدی تا پای سنگسار هم منو می کشوندی پس نمی خواد بگی من خرم .با خنده گفت :چیه چته مگه چی شده تو که امروز صبح باهاش زدی بهم دیگه برای تو چه فرقی داره که اون زن داره گفتم :بس کن امید این همه سال دروغ گفت چرا اخه چرا برای چی باوجود اینکه ازدواج کرد منو ول نکرد هدفش چی بوده چی از جون من می خواسته حرفمو برید و گفت :تو دوستش داری گفتم :چه ربطی داره گفت :تو بگو .با قاطعیت گفتم :نه نه نه گفت :پس چرا انقدر برات مهمه که اون چیکار می کنه به فکر زندگی خودمون باش اگه اینا رو بهت گفتم فقط می خواستم بفهمی فرهاد انقدر ها هم که فکر می کنی معصوم نیست می خواستم ازش دل بکنی بهش هیچ تعلق خاطری نداشته باشی الان فقط به من فکر کن سیم کارتتو بده گفتم :چی گفت :سیم کارتت گفتم :چرا گفت :حالا تو سیم کارتتو بده .گوشیمو از کیفم بیرون اوردم سیم کارتو ازش خارج کردم دادم به امید گفت :فردا یه سیم کارت نو برات می خرم گفتم :چرا این کارو می کنی گفت :اینطوری بهتره تا کاری به دلیلش نداشته باش در ضمن لطفا کاری به زندگی فرهاد نداشته باش موضوع فقط خودش نیست خانوادشم هستن براش بد می شه گفتم :امید جدی تو چرا انقدر مهربون شدی از تو بعیده گفت :ادمیه دیگه یهو می بینی همین فردا افتادم مردم نمی خوام پشت سرم اه و ناله باشه گفتم :تو به این چیزا اعتقاد داری من باور نمی کنم گفت :در مورد من چی فکر کردی ها .گفتم : امروز زیادی اتفاق برام افتاده خستمه می خوام بخوابم گفت :پس می ریم خونه لباساتو بردار تا برگردیم همون باغ که عصر رفتیم می خوام فردا پس فردا سیزده به دره خوش می گذره .
.................................................. .................................................. ...........
با صدای بوق ماشین از خواب پریدم به سمت پنجره رفتم به بیرون نگاه کردم ماشین ناشناسی وارد باغ شد یعنی کی می تونست باشه .امید در باز کرد و با خنده گفت :بدو بیا صاحب باغ اومد با تعجب گفتم :اینا کی هستن گفت :غریبه نیست داداشته مهران


صدای مهران اومد گفت :یکی مارو تحویل بگیره امید مهشید کجایید .امید دستمو گرفت و گفت :بیا بریم بهتره با هم اشتی کنید دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم :من با کسی قهر نبودم و نیستم در ضمن اصلا خوشم نیومد از کارت چرا نگفتی اینجا باغ مهرانه تا خواست چیزی بگه مهران ضربه ای به در زد و گفت :اجازه هست بیام تو امید درو براش باز کرد مهران اومد داخل چقدر تغییر کرده بود حرص پول پیرش کرده بود مو های جلوی سرش ریخته بود با خنده به طرف من اومد بغلم کرد و گفت :چطوری ابجی بی معرفت نباید بگی یه برادری هم دارم دلش برام تنگ میشه برم ببینمش برادر بزرگترمه حق داره گردنم .ازم جدا شد و گفت :چیزی نمی گی خوشحال نشدی منو دیدی امید پرید وسط و گفت :چرا بابا معلومه که خوشحاله منتهی سورپریز شده گلاره با سر و صدا وارد اتاق شد و با خنده گفت :به به جمعتون جمعه بابا یکی مارو هم تحویل بگیره بعد از اینکه با امید روبوسی کرد منو بغل کرد و گفت :چطوری زن داداش انقدر دلم برات تنگ شده که نگو گفتم :بله دل به دل راه داره گلاره جون .گفت :وای عزیزم مثل همیشه مهربونی دیگه با مهران تصمیم گرفتیم بیایمو کدورت ها رو بزاریم کنار مثل سابق بشیم یه خانواده خوشبخت مگه نه مهران .مهران گفت :اره دیگه دیدیم این خواهر ما قصد اشتی کردن نداره گفتیم خودمون پیش قدم شیم .گفتم :من با کسی قهر نیستم اقا مهران این چند ساله هم جنابعالی قطع رابطه کردی نه من گلاره جون گویا علاقه ای به رفت و امد با من نداشتن .گلاره گفت :وا این حرفا چیه به خدا انقدر به مهران می گفتم بریم یه سر به خواهرت بزنیم چرا از من گلایه می کنی مهشید جون به داداش خودت بگو .امید گفت :ای بابا حالا این حرفا رو بی خیال مهم اینه که الان کدورت ها از بین رفته راستی مامانو نیاوردین مهران گفت :نه می خواست بره خونه یکی از دوستاش دیگه نیومد .نمی دونم چی شده بود که گلاره و مهران دوباره با من اشتی کردن معلوم نیست اینبار چه قصدی دارن کنجکاوی من زیاد طول نکشید دقیقا همون شب وقتی من و مهران با هم تنها شدیم با لحن نرمی شروع به حرف زدن کرد اول از این چند سال گفت و بعدش از بابا و مامان و بعدش رفت سر اصل مطلبو گفت :ببین مهشید تو که ماشاا... شوهر بمب پوله خداروشکر گویا با هم اشتی کردید می دونی که گلاره ویلای شمال همون که بابا کرد به نامت خیلی دوست داره می دونی گلاره این چند سال خیلی ناراحت بود از اینکه بابا بین من و تو فرق گذاشته و هدیه عروسی تو چی بود هدیه عروسی ما چی گفتم :نه بابا انقدر ها هم که می گی بابا بین من و تو فرق نگذاشته بود اگه ویلای شمالو به نام من زد از اون طرف دو تا ماشین درست و حسابی هم داد به شما .مهران گفت :اخه دوتا 405 هم شد ماشین خوب .گفتم :ببینم تو خودت خری یا منو خر حساب کردی یعنی 405 سال 80 خیلی مدل پایین بوده اره .گفت :ای بابا خواهر من از این حرفا گذشته بابا بیا این سند رو بزن به نام من شرشو کم کن .از جا بلند شدم و گفتم :ببین اقا مهران همون سهم الارثی رو هم که بهت بخشیدم از سرت زیادی بود ویلا تو گلوت گیر می کنه .سر و کله امید پیدا شد و گفت :چیه خواهر و برادر دوباره دعواتون شده شما 2 دقیقه نمی تونید با هم عین ادم حرف بزنید گلاره هم اومد و گفت :باز چی شده اخه چرا انقدر با اعصاب مهران بازی می کنی گفتم :عجیبه ها اخه کجای دنیا دیدید بخوان چیزی که به نام خودتونه رو ازت بگیرن منو باش که فکر می کردم دست از کارات و طمعت برداشتی بابا جان یه نگاه به خودت بنداز از حرص و طمع یه دونه مو رو سرت نمونده من می خوام برگردم خونه .امید گفت :کجا بابا تازه اومدیم گفتم :جناببالی می تونید بمونید من دیگه اینجا نمی مونم به سمت اتاق رفتم تا لباسامو بردارم امید هم حاضر شد از باغ اومدیم بیرون توی ماشین امید گفت :چیه حالا مگه چی شده


 گفتم :عجیبه ها چیزی رو که به نامت هستشو می خوان ازت بگیرن .گفت :تو که سهم الارثتو بخشیدی اینم می بخشیدی . گفتم :اقای وکیل اون ویلا ارث بابا نبود که بهم برسه اون هدیه عروسیم بود .گفت :راستی چرا سهم الارثتو بخشیدی .گفتم :از بس خواهرتو و مهران رو مغزم بودن یه لحظه ارومم نمی ذاشتن همش زنگ می زدن خودم به اندازه کافی داغون بودم با وکیل باباهم ساخت و پاخت کرد تا اخرش خودم با دست خودم امضا کردم که ارث نمی خوام . گفت :از دختر نازپروده ای مثل تو بعیده تونسته باشی با حقوق معلمی اون تو کلاس تقویتی دووم بیاری حتما فرهاد هم یک کمی کمک می کرده نه .گفتم :شوهر من جنابعالی بودی که باید نفقه می دادی نه فرهاد اقای وکیل .گفت :من نفقه ندادم تو هم نخواستی .گفتم :من اگه از گرسنگی هم می مردم دستمو پیش تو یا حتی فرهاد دراز نمی کردم .گفت :حالا ول کن دیگه بی خیال چرا نگذاشتی بمونیم بابا فردا 13 بدره کجا بریم .گفتم :اصلا حوصله این مسخره بازی هارو ندارم .گفت :ای بابا تو هم که حوصله هیچی رو نداری نظرت چیه الان بریم خونه ای رو که می خوام بخرم بریم ببینیم گفتم :خوبه بریم .فت :چه عجب نگفتی نه خداروشکر بالاخره تو بایه چیزی بدون دعوا موافقت کردی . گفتم :به خدا دیوونه شدم دست خودم نیست گاهی وقتا عصبیم گاهی نگران گاهی خوشحال گاهی متنفر گاهی عاشق .گفت : خدا کنه دیگه اتفاقی نیافته بتونیم با خیال راحت زندگی کنیم .بینمون سکوت برقرار شد تا وقتی امید توقف کرد گفت :پیاده شو رسیدیم .از ماشین پیاده شدیم .گفت :چه طوره می پسندی .گفتم :برو بابا اینجا که هنوز کامل ساخته نشده .گفت :خب اره ولی مهم اینه که ساخته میشه .گفتم :از کی خریدیش .گفت :یکی از دوستام چند وقتی هست داره پیش فروش می کنه پول کم اورده و دنبال مشتریه همون موقع یه اقایی اومد پیشمون با امید سلام و احوالپرسی کرد امید رو کرد به منو گفت :این اقا عزته از اون کارگرای درست و حسابی نون حلال خور .عزت به من هم سلام کرد یک کمی با امید حرف زد و بعدش رفت امید گفت :راستی من اینجا زیاد سر می زنم اگه یه وقت کار مهمی باهام داشتی می تونی بیای اینجا دنبالم گفتم :چیه تغییر شغل دادی .گفت :نه بابا وکالت سر جاش می دونی این دوست من زیادی پپه هستش به خاطر نفهمیش پول لازم شده در ضمن ادم های درست و حسابی هم براش کار نمی کنن به خاطر همین فکر کنم اگه خودمم اینجارو تحت نظر داشته باشم بهتره راستی یکی از واحد هاشم می خوام به اسم تو بزنم .گفتم :امید تو چرا اینجوری شدی چرا انقدر مهربون و دست دل باز شدی .گفت :خب دیگه یه هدیه است برای تو .گفتم :امید حواست باشه اینجا خطرناکه رفتی اون بالا مراقب خودت باش یه وقت نیافتی پایین .گفت :می گم تو هم جدیدا مهربون شدی ها خیلی وقته کسی اینطوری نگرانم نیست خب بیا بریم دیگه .
.................................................. .................................................. ............................................
.................................................. .................................................. ............................................
.................................................. .................................................. .........................................
با صدای گلاره از خواب پریدم به صورتش نگاه کردم .گفتم :چی شد .با لحن سردی گقت:دووم نیاورد .اهی کشیدم با هراس پرسیدم :بچه چی شد .گفت :زنده اس تونستن نجاتش بدن تو چرا اینجا خوابید اگه خسته ای برو خونه مامان میاد به جات .از روی صندلی بلند شدم و گفتم :عمه خیلی خسته شده بنده خدا دیشب اینجا بود بزار یک کمی استراحت کنه .گفت :جسدشو می برن سرد خونه چیکار کنیم .گفتم :نمی دونم کسی رو نداره که بخوای خبر کنیم باید خودمون ترتیب تشیع جنازه رو بدیم یعنی به جز این چاره ای نداریم .گفت :باشه ولی بی سر و صدا خودمون دو سه نفر بسه من برم خیلی خستمه دیگه لزومی نداره من اینجا باشم خداحافظ.چند دقیقه ای رو توی راهرو قدم زدم هوا گرم شده توی این گرما ادم بیشتر کسل می شه توی افکار خودم غرق بودم که از پشت سر صدای فرهاد رو شنیدم بازم سر و کله اش پیدا شد رومو برگردوندم با لبخند گفت :سلام بر مهربون ترین زن دنیا .با ناراحتی گفتم :فرهاد تواینجا چیکار می کنی ای بابا تو که دیروز اومدی ملاقات چیه هی هر روز هر روز بلند میشی میای اینجا خبریه .خورد تو ذوقش با گله گفت :چیه ناراحتی خب دیگه نمی ام یه کار خیر هم که ادم می خواد انجام بده نمی ذارن .گفتم :ببین فرهاد اسمون بره زمین یا زمین بره اسمون من رضایت نمی دم اصلا به فرضم من رضایت دادم چی عاید تو می شه چرا انقدر پافشاری می کنی .گفت :تو خودتم می دونی انتظار بی فایده هست کسی که 3 ماهه به هوش نیومده دیگه نمی اد بذار حداقل دو نفر دیگه ازش فیض ببرن بابا اون تو این دنیا که خیرش به کسی به خصوص من و تو نرسیده بذار حداقل مرده اش به یه دردی بخوره .گفتم :ببین فرهاد تو دیگه شورشو بالا اوردی اصلا به تو چه مگه فامیل اون پسره اشناتن که انقدر سنگشونو به سینه می زنی گفت :حالا اونا نه یکی دیگه بابا اخه اگه اون قلبش ببره زیر خاک بهتره یا بده به کسی .گفتم :فرهاد اون هنوز زنده اس حق نداری اینطوری درموردش حرف بزنی حالا هم برو از جلوی چشمام دور شو زنت می دونه اومدی اینجا برو دیگه . ازش دور شدم .از پشت سرم گفت :کاش انقدر که نگرانشی نگران من بودی چیه انقدر دوستش داری .برگشتم به طرفشو گفتم :اره تازه فهمیدم چقدر عاشقشم .دوباره رومو برگردوندم گفت :خوش به حالش .همونطوری که داشتم می رفتم گفتم :خیلی پر رویی فرهاد .به طرف ای سی یو رفتم از پشت پنجره بهش نگاه کردم چقدر مظلوم خوابیده بود کاش بیدار می شد کاش می فهمید بچه اش به دنیا اومده .عمه از پشت سرم گفت :معلومه که می دونه .فکرمو بلند به زبون اورده بودم عمه مثل همیشه صبور بود گفت :می شه بچشو ببینیم .گفتم :نمی دونم هنوز نرفتم ببینم چه خبره گفت :فکر کنم زیادی منتظر موندیم دیگه امیدی نیست باید قبول کنیم امید شاید هیچ وقت به هوش نیاد .گفتم :نه عمه خیلی برای گفتن این حرف زوده من می رم بخش زایمان ببینم می تونم بچه رو ببینم یا نه .از عمه جدا شدم همونطوری که داشتم می رفتم عمه گفت :خوش به حال امید که منتظری مثل تو داره . فکر پریشون بود باید چیکار می کردم از یه طرف مرگ ایلین و به دنیا اومدن بچش و از یه طرف دیگه امید .حالا اون بچه رو چیکار کنم نمی دونم چرا از انقدر از در و دیوار بدبختی می یاد .پرستار جلالی تا منو دید اومد به طرفم و گفت :بیچاره مادره خیلی درد کشید زایمان خیلی سختی داشت می خوای بچه رو ببینی .گفتم :اره اگه بشه که خوبه .گفت :مادرشو بردن سردخونه .گفتم :حال بچه چطوره :خوبه خداروشکر خیلی خوبه .گفتم :منو حواس پرتو ببین بچه چیه دختره یا پسر . گفت :دختره یه دختر خیلی خوشکل به مادرش رفته چند لحظه وایسا تا بیارمش وقتی برگشت بچه رو گذاشت توی بغل من .بهش نگاه کردم حق با خانم جلالی بود به مادرش رفته بود ناز بود خیلی زیاد .بچه رو دادم به خانم جلالی و رفتم توی حیاط روی صندلی نشستم سیگاری رو از تو پاکت در اوردم و اتش زدم حالا باید چیکار می کردم تکلیف این بچه چی می شد وای خدا چیکار کنم گیج شدم تازه داشت زندگیمون روال طبیعی می گرفت چند ماهی بود که این بیمارستان برام حکم خونه رو پیدا کرده بود روز و شب اینجا هستم .داشتم برگه امتحان های بچه هارو چک می کردم که اقای پارسا مدیر اموزشگاه درو باز کرد و بعد از اینکه جواب سلام بچه هارو داد به طرف من که به احترامش ایستاده بودم نگاه کرد و گفت:خسته نباشید خانوم بی زحمت یه چند لحظه تشریف بیارید بیرون .بعد از اینکه به بچه ها سفارش کردم ساکت باشن از کلاس بیرون اومدم و درو بستم اقای پارسا گفت:یه خانمی اومدن می خوان شمارو ببینن .گفتم :کی هستش .تا خواست جواب بده صدای از پشت سرم گفت :غریبه نیست .رومو برگردوندم تا ببینم کیه تو نگاه اول نشناختمش .گفت :یعنی باور کنم نشناختی یعنی انقدر عوض شدم .زیر لب زمزمه کردم :ایلین تو اینجا چیکار می کنی .گفت :خوشحالم که شناختی می تونیم با هم صحبت کنیم .گفتم :نه من کلاس دارم مگه نمی بینی .اقای پارسا گفت :مشکلی نیست خانم من کلاسو منحل می کنم گفتم :خب باشه پس من برم کیفمو بیارم .رفتم داخل کلاس چند لحظه ای طول کشید تا به خودم مسلط شدم بچه ها با تعجب به من نگاه می کردن ازشون معذرت خواهی کردم و کیفمو برداشتم و از کلاس بیرون اومدم .از اقای پارسا خداحافظی کردیم کمی که از اموزشگاه دور شدیم ایستادم و به ایلین گفتم :خب امرتون .گفت :اینطوری از مهمونت پذیرایی می کنی می خوای منو سرپا نگهداری .گفتم :خب می گی کجا بریم همین جا حرفتو بزن .گفت :طولانیه بعد با دستش کافی شاپ اون طرف خیابون اشاره کرد و گفت :میشه بریم اونجا .گفتم :باشه اگه اونجا حرفتو می زنی باشه عیبی نداره بریم .
توی کافی شاپ وقتی می خواستیم بشنیم نگاهم به شکمش افتاد به سرعت و بدون هیچ فکری گفتم :تو بارداری ؟ گفت :توقع داشتم زودتر بپرسی .گفتم :خب اصلا حواسم نبود حالا جواب منو بده تو بارداری ؟گفت :اره درست حدس زدی .با شک و تردید پرسیدم :از کی .خنده تلخی کرد و گفت :خودت چی فکر می کنی .با عصبانیت گفتم :بیست سوالیه چرا سوالم و با سوال جواب می دی نمی تونی درست جواب بدی .گفت :این بچه ای که تو شکم منه مال امیده راحت شدی .گفتم :از کجا مطمئنی .باعصبانیت گفت :درباره من چی فکر کردی فکر کردی من چه جور دختریم ها این بچه امیده خودشم اینو می دونه . بعد در کیفشو باز کرد و برگه ای رو به طرف من گرفت گفتم :این چیه گفت :بگیر نگاهش کن ببین چیه .برگه رو از دستش گرفتم و بازش کردم برگه صیغه محرمیت بود .گفتم :فکر نمی کردم به هم محرم باشید .گفت :خب حالا که دیدی محرمیم .برگه رو گذاشتم روی میز و گفتم :چرا عقد رسمی نکردین .گفت :لازم نمی بینم به شما جواب بدم .گفتم :هرجور راحتی حالا با تمام این حرفا قصدت از این کارا چیه .
گفت:کمک می کنی .گفتم :نه نه من اون روزا رو فراموش نمی کنم می دونی چرا چون تو باعث شدی نازنین بمیره .حرفمو قطع کرد و گفت :من یا تو چرا نمی خوای باور کنی خودخواهی تو اونو از بین برد . و گفتم :پس بهتره بری از یکی که خودخواه نیست کمک بگیری . گفت :خواهش می کنم به من کمک کن من هیچ کسی رو تو این دنیا ندارم .گفتم :تو دیگه کی هستی از یه طرف شاخ و شونه می کشی و از یه طرف کمک می خوای باشه قبول می کنم بهت کمک کنم ولی چه کمکی ؟گفت :با امید حرف بزن .گفتم :بهش بگم چی می خوای ازش بخوام برگرده پیش تو ؟گفت :نه ولی این بچه ی هردومونه با کمی مکث ادامه داد :ببین من واقعا نمی دونم چی می خوام ولی اینو می دونم خیلی تنهام نمی دونم ولی یه جورایی احساس کردم تو ازم حمایت می کنی نه به خاطر خودم به خاطر بچم .گفتم :هتلی چیزی گرفتی .گفت :نه خونه یکی از دوستامم .از جا بلند شدم و گفتم :پس بهتره بلند شی تا با هم بریم چیزاتو بیاریم بعدشم بریم خونه .گفت:خونه کی ؟گفتم :خونه ما یعنی در واقع خونه امید شوهرت .گفت :واقعا می خوای منو ببری اونجا .گفتم :ببینم تو چته مگه نمی گی کمک می خوای خب من می خوام بهت کمک کنم .گفت:یعنی منو می خوای ببری خونه ات .گفتم :حالا فعلا بلند شو بریم امشب تکلیف هر سه تامون مشخص می شه بسه بلاتکلیفی تو که هنوز نشستی پاشو دیگه امشب همه چیز معلوم می شه با خجالت گفت :خب ما که هنوز ابمیوه هامونو نخوردیم می شه بزاری ابمیومو بخورم بعد بریم .با لبخند گفتم :خب باشه تا من برم پول اینا رو حساب کنم تو هم ابمیوتو بخور.نمی دونم چرا همچین کاریو کردم نمی دونم چرا دلم براش می سوزه منو نگاه کن بگو یکی باید دلش برای تو بسوزه .بعد از اونجا با تاکسی رفتیم و چمدون ایلینو برداشتیم و رفتیم خونه ایلین خسته بود و رفت خوابید من هم تلفنو برداشتم تا به امید تلفن کنم .بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت و گفت :سلام کجا رفته بودی کلاست که دو ساعت پیش باید تموم می شد چرا انقدر دیر اومدی می دونی چقدر نگرانت شدم خونه .گفتم :ای بابا بزار منم حرف بزنم خب یه کاری پیش اومد برای همین دور شد بهتره امشب زودتر بیای خونه مهمون داری .گفت:حالا این مهمون کیه .گفتم :غریبه نیست خیلی اشناست می شناسیش زود بیا خونه گفت :چرا درست جواب نمی دی می گم کی اونجاست .گفتم :خیلی دوست داری بدونی .یک کمی عصبانی شد و گفت :تورو خدا حوصله ندارم مهشید درست بگو ببینم چه خبره .گفتم :باشه بهت می گم ایلین این جاست .با عصبانیت گفت :میشه بگی اونجا چه خبره ایلین اونجا چه غلطی می کنه تو برای چی راهش دادی .گفتم :اخه تنها نیست . با فریاد گفت :کی همراشه ها .گفتم :داد نزن ایلین با بچه ات اومده راحت شدی .از پش تلفن صدای فریاد اومد و بعد هم تماس قطع شد چرا صدای فریاد اومد نکنه اتفاقی افتاده باشه چرا گوشیو قطع کرد دوباره شمارشو گرفتم گوشیو بر نمی داشت با خودم گفتم :حتما انقدر عصبانیه که از دستی گوشیو بر نمی داره ولی چرا صدای فریاد اومد .گوشی تلفنو گذاشتم سر جاش و رفتم روی مبل نشستم دو ساعتی گذشته بود اما هنوز امید بر نگشته بود خونه نگران بودم اما نمی دونستم باید چیکار کنم وقتی صدای تلفن بلند شد با سرعت خودمو بهش رسوندم و گوشیو برداشتم و اون موقع بود که فهمیدم چرا یهو تماس من با امید قطع شده وقتی به امید زنگ زده بودم سر ساختمون بوده و یهو لیز می خوره و از بالا می افته پایین به سرعت خودمو رسوندم بیمارستان برده بودنش اتاق عمل از همونجا به مادرشو و مهران و گلاره خبر دادم و همه اومدن بیمارستان به سرش ضربه خورده بود و رفته بود تو کما جای شکرش باقی بود که هنوز زنده بود از طبقه سوم افتاده بود پایین از اون موقع تا الان چند ماهی می گذره و من دائم تو بیمارستان بودم حال ایلین هم روبه راه نبود پزشک ها احتمال وضع حمل سختی رو براش پیش بینی کرده بودن فرهاد هم چند روز بعد از بستری شدن امید سر و کله اش پیدا شد روزی رو که دوباره دیدمشو فراموش نمی کنم مثل همیشه تو حیاط بیمارستان نشسته بودم داشتم سیگار می کشیدم که از دور دیدمش اون هم منو دید و به طرفم اومد وبا پررویی تموم گفت :سلام عشق من .دلم می خواست بزنم تو گوشش با عصبانیت از روی نیمکت بلند شدم دستشو به طرفم دراز کرد با عصبانیت گفتم :برای چی اومدی اینجا .گفت :ببین مهشید خانوم نمی خواد انقدر قیافه حق به جانب بگیری اگه قرار باشه کسی ناراحت باشه اون منم نه تو .گفتم :خیلی پر رویی خیلی پر رویی .وقتی دید من جواب دست دادنشو نمی دم دستشو انداخت پایین گفت :ببین اگه پنهان کردم دلیل داشتم ولی تو چی تو چه دلیلی داشتی .گفتم :من احمقو بگو همش با خودم چقدر دوستم داره چقدر به پام نشسته بدون هیچ چشمداشتی فکر می کردم عشقت واقعیه هیچ کلکی توش نیست تو با بقیه فرق داری ولی حیف که همش اشتباه از اب در اومد ببین فرهاد من واقعا دلیل پنهان کاریتو نمی فهمم این همه سال چه جوری تونستی ها چه جوری تونستی .گفت :ببین مهشید تو هم در حق من ظلم کردی وقتی همه تنهات گذاشتن کی بود که کنارت بود کی بود که حرف همه رو می شنید و صداش در نمی اومد اره من اشتباه کردم ولی من مجبور بودم تو چی تو هم مجبور بودی این همه سال منو بزاری سر کار و بعدش خیلی راحت بگی فرهاد من تازه فهمیدم عاشق امیدم این همه وقتم تو سرکار بودی ما به درد هم نمی خوریم خدا وکیلی این جواب من بود .گفتم :ببین تو فقط با محکوم کردن من می خوای گناه به این بزرگی خودتو بپوشونی .گفت :دروغ من بزرگ بود باشه دروغ تو چی بزرگ نبود من مجبور بودم با مینا ازدواج کنم .حرفشو قطع کردم و گفتم :پس چرا به من نگفتی گفت :اگه بهت می گفتم بازم می موندی نه نمی موندی من نمی خواستم از دستت بدم مهشید گرچه همش تلاش الکی بود شنیدم امید داره می میره .با عصبانیت گفتم :درست حرف بزن اون سالمه هیچی شم نیست .گفت :ای کاش یه بار اینجوری از من دفاع می کردی ولی با تمام این حرفا من هنوزم عاشقتم .بعد از گفتن حرفش از من دور شد به طرف ساختمون بیمارستان رفت از اون روز تا الان فرهاد مدام می اد بیمارستان چند وقت پیش هم که دکتر ها از امید قطع امید کردن و خواستن تا اعضای بدنش اهدا بشه فرهاد هم دائم داره پا پیچ من میشه تا منو راضی کنه با صدای عمه از فکر بیرون اومدم در کنارم روی نیمکت نشست و گفت :دیگه انتظار بسه .بعد با گریه ادامه داد :برای یه مادر خیلی سخته که بخواد همچین حرفی بزنه اما بهتره موافقت کنی تا اعضاشو اهدا کنن اینطوری خودشم راحت می شه .گفتم :عمه اون شاید برگرده گفت :نه عزیزم اون دیگه بر نمی گرده فقط اینجوری داریم عذابش می دیم گفتم :به همین زودی خسته شدید گفت :مادر نیستی که بفهمی من چی می کشم از روی نیمکت بلند شدم و گفتم :چرا من می فهمم شما چی می گید من هم یه زمانی مادر بودم با کمی مکث و به سختی گفتم :باشه شاید شما درست بگید اینطوری بهتره من می رم خونه یک کمی استراحت کنم خداحافظ .از عمه جدا شدم و از بیمارستان بیرون اومدم بیرون از بیمارستان در کمال تعجب دیدم که فرهاد منتظ ایستاده از کنارش با بی اعتنایی گذشتم به دنبالم اومد و گفت :صبر کن مهشید بزار برسونمت داری کجا میری خودشو به من رسوند و مقابلم ایستاد و گفت :مگه نمی شنوی می گم صبر کن برسونمت می خوام با هات حرف بزنم گفتم :ببین می دونم می خوای چی بگی لازم نیست خودتو خسته کنی و یه بار دیگه همه رو تکرار کنی برو کنار می خوام رد شم گفت :چرا نمی خوای قبول کنی امید دیگه بر نمی گرده بهتره دست از سرش برداری گفتم :تو هم بهتره دست از سر من برداری بزار راحتت کنم فردا میام و برای اهدای اعضاش رضایت می دم .گفت :جدا چه عجب یه کار درست تو زندگیت انجام دادی .گفتم :ببین فرهاد تورو به هرکی می پرستی برو زندگی خودت برس هیچ چیزی بین ما نیست و مطمئن باش با مردن امید هم چیزی بینمون ساخته نمی شه .گفت :حالا که داره شر مزاحم از سرمون بعد از این همه سال کنده می شه تو لجبازی می کنی .گفتم :فرهاد از دست کارات حرفات حتی خودت خسته شدم تورو خدا دست از سرم بردار برو کنار . خودشو کشید کنار و گفت :فردا صبح تو بیمارستان می بینمت عشق من .با عصبانیت گفتم :کاش فرهاد می فهمیدی که چقدر از ابراز علاقت متنفرم .ازش دور شدم امیدوار بودم با این حرفم دست از سر من برداره وقتی رسیدم خونه بلافاصله رفتم دوش گرفتم و بعدش رفتم بخوابم تازه داشت چشمام گرم می شد که صدای تلفن اومد با نارضایتی گوشی رو برداشتم فرهاد بود با عصبانیت گفتم :فرهاد مگه تو مردم ازاری بابا چرا دست از سرم بر نمی داری خستم کردی لعنتی .گفت :فقط بهت زنگ زدم تا بگم من هنوزم دوست دارم مثل روز اولی که دیدمت .با خونسردی گفتم :خیلی پوستت کلفته فرهاد و بعدش گوشی رو گذاشت سر جاش تا دوباره داشت چشمم گرم می شد صدای تلفن بلند شد با عصبانیت تلفنو از برق کشیدم و خوابیدم .
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت حدودا 9 صبح بود به سرعت مانتومو پوشیدم و حاضر شدم و تاکسی گرفتم و رفتم به طرف بیمارستان وقتی رفتم داخل با کمال تعجب عمه رو دیدم که شیرینی پخش می کنه وقتی منو دید به سرعت خودشو به من رسوند و منو تو اغوش گرفت و با خوشحالی گفت :به هوش اومده می فهمی پسرم زنده شده خدایا شکرت دخترم باورت می شه امید برگشته .از من دور شد باورم نمی شد یعنی واقعا امید به هوش اومده بود قدرت راه رفتنو از دست داده بودم نمی دونستم باید چیکار کنم نا خود اگاه زانو هام خم شدن و روی زمین نشستم


شروع کردم به گریه کردن اشک هام بی اختیار جاری شدن از دور چشمم به فرهاد افتاد با سرعت خودشو به من رسوند خم شد و با تعجب به من نگاه کرد و به سختی گفت :چی شده چرا اینطوری شدی اتفاقی افتاده مهشید همون موقع سر و کله گلاره هم پیدا شد گلاره با خوشحالی به من گفت : زن داداش بهت تبریک می گم وای خدا باورم نمی شه مبارکت باشه عزیزم فرهاد با گیجی گفت :میشه بگید چه خبره چی شده گلاره به فرهاد گفت :امید به هوش اومده .فرهاد با ناباوری گفت :نه با کمی مکث ادامه داد :باورم نمی شه 
.................................................. .................................................. .................................................. ......
یا ناباوری گفتم :منظورتون چیه اقای دکتر گفت :ببینید خانم همسر شما حافظه شونو از دست دادن و من نمی تونم به طور قطعی بهتون بگم کی همه چیز رو یادش می اد ممکنه هیچ وقت نتونه گذشته رو به خاطر بیاره یا ممکنه فقط یه قسمتشو به خاطر بیاره به هر حال شما باید سعی کنید یه زندگی نو براش بسازید .گفتم :بچه شو چیکار کنم دکتر .دکتر عینکشو از روی چشمش برداشت و گفت :اگه نظر منو بخوایید به نظر من بهتره بگید اون بچه خودتونه ببینید خانم اون الان نمی دونه کیه و گذشتش چی بوده در ضمن اون خانم یعنی همسرش هم از دنیا رفته پس بهتره فکر کنه شما تنها زنی هستید که تو زندگیشه و اون بچه هم بچه شماست البته این باز به تصمیم خودتون بر می گرده من نمی تونم شما رو مجبور به کاری کنم من فقط دارم راهنماییتون می کنم خانم .گفتم :یعنی الان هیچ کدوم از ما حتی مادرش و خواهرش هم یادش نمی اد .سری تکان داد و گفت :متاسفانه نه اون حتی خودشم یادش نمی اد چه برسه به خانوادش .گفتم :حالا کی اجازه می دن بریم ببینیمش .گفت:سک کم که اوضاعش عادی شد اجازه می دن .از اتاق دکتر بیرون اومدم و رفتم پیش عمه و گلاره و مهران همه چیز هایی که دکتر برام گفت رو براشون گفتم بعدش عمه ازم پرسید :می خوای با اون بچه چیکار کنی .سرمو تکون دادم و گفتم :نمی دونم واقعا نمی دونم .مهران گفت :راستی من برای ایلین یه قبر خریدم فکر کنم فردا برای خاکسپاری زمان مناسبی باشه خوب نیست بیشتر از این جنازه تو سردخونه باشه عمه گفت :اره همین فردا خوبه بعد به من نگاه کرد و گفت :منو و گلاره و مهران می ریم تو نمی خواد بیای بهتره این جا پیش امید بمونی .پرستاری به طرفمون اومد و گفت :می تونید برید ببینیدش .عمه با خوشحالی از جاش بلند شد و به همراه پرستار رفت گلاره و مهران هم از جا بلند شدن و مهران به من گفت :مگه تو نمی ایی گفتم :نه اول شما برید بهتره من بعد می رم .گلاره و مهران هم به دنبال عمه رفتن خیلی خسته بودم چشمامو روی هم گذاشتم .
با صدای عمه چشمامو باز کردم گفت :دخترم اگه خسته ای برو خونه من پیشش می مونم .گفتم :دیدینش .گفت :اره .گفتم :چی شد .گفت :هیچ چی یادش نمی اومد با کمی مکث ادامه داد :ببین مهشید شاید یه خیریتی داشته که حافظشو از دست داده حقیقتش اینه که من نه تنها ناراحت نشدم تازه خوشحالم شدم همون بهتر که چیزی یادش نمی اد شاید این یه فرصته برای تو و امید نمی خوام مجبورت کنم ولی دختر جان به حرف دکتر گوش کن و بگو اون بچه بچه خودته اینطوری بهتره
گفتم :حالا ببینیم چی میشه شما خسته اید برید خونه یک کم استراحت کنید فردا هم که مراسم تشییع جنازه است
عمه-چی بگم وا... این دختر بیچاره هم که کسی رو نداره سر قبرش گریه کنه تو دنیا فقط امید رو داشت که امید هم اینطوری شد خب عزیزم اگه کاری نداری تا من برم 
گفتم :راستی مهران و گلاره کجا هستن مگه با شما نبودن 
عمه-چرا با هم اومدیم از اتاق امید اومدیم بیرون تو خوابت برده نفهمیدی اونا رفتن من هم برم مادر جون اول یه سر به بچه بزنم بعدش برم خونه یک کمی استراحت کنم مواظب خودتو وامید باش خداحافظ
بعد از رفتن عمه دو سه بار تا دم در رفتم اما نمی دونم چرا نمی تونستم باهاش روبه رو شم چند ساعتی رو منتظر موندم تا مطمئن بشم خوابش برده و بعدش برم ببینمش وقتی پرستارش توی راهرو بهم گفت خوابیده رفتم توی اتاقش باور اینکه اون الان هیچ چیزی رو یادش نمی اد برام سخت بود نمی دونم چرا قسمت نبود زندگی ما روال عادی بگیره به طرف یخچال توی اتاق رفتم تا کمی اب بخورم که صدای امید بلند شد و گفت :میشه بی زحمت یک کمی هم به من اب بدید .
جرات اینکه به طرفش برگردم رو نداشتم دوباره گفت :خانم مگه نمی شنوین می گم بی زحمت یک کمی هم به اب بدید 
به طرفش برگشتم و گفتم :بیدار شدی مگه خواب نبودی 
گفت :شما مشکل شنوایی دارید 
گفتم :نه برای چی 
گفت :اخه دوبار ازتون خواستم بهم یه لیوان اب بدید ولی مثل اینکه نمی شنوید .توی لیوانی اب ریختم لیوان رو بهش دادم وقتی کمی اب خورد گفت :راستی شما خودتو معرفی نکردین شما با من چه نسبتی دارین ؟
گفتم :خودت چی فکر می کنی ؟
گفت :می دونین از اینکه سوالمو با سوال جواب بدید اصلا خوشم نمی اد 
گفتم :اره تو هیچ وقت از این عادت من خوشت نمی اومد 
گفت :فکر کنم یا خواهرمی یا حرفشو بریدم و گفتم : تو به غیر از گلاره دیگه خواهری نداری منم همسرتم .
گفت :پس چرا سکوت کرد 
گفتم :چرا چی ؟
گفت :چرا الان اومدین دیدن من فکر نمی کنین یک کمی دیره به نظرم شما باید قبل از اون دو تا خانم و اقا یعنی مادر و خواهرم و شوهرش می اومدین منو می دیدید 
گفتم :خب اره حق با تو ئه من برم تو هم بهتره بخوابی 
گفت :فرار می کنی 
گفتم :از چی 
گفت :از جواب دادن گفتم :نه فرار نمی کنم ولی الان بهتره بخوابی من برم تا تو راحتتر بخوابی
گفت :اینجا که یه تخت دیگه هست چرا همین جا نمی مونی 
گفتم :خب خب به نظرم اینجا نباشم بهتره خب من امشب خوابم نمی اد ترجیح می دم برم تو حیاط تا مزاحم تو نباشم 
گفت :فکر نمی کنم هیچ زنی مزاحم شوهرش باشه خب منم خوابم نمی اد با هم حرف می زنیم اینطوری بهتر نیست .
نمی خواستم بمونم حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم خسته بودم برای همین گفتم :خب وقت برای حرف زدن زیاده شب به خیر.به طرف در حرکت کردم امید با صدای بلند گفت :می دونی اصلا شروع خوبی نبود اصلا از رفتارت خوشم نیومد به نظرم ما زیاد زندگی خوبی نداشتیم درست می گم 
باید طبق توصیه دکتر عمل می کردم بنابرین گفتم :نه زندگی ما خیلی هم خوب بوده به طرف تختش رفتم و گفتم :می مونم 
گفت :نمونی بهتره برو از اتاق بیرون می خوام بخوابم
خیلی خوب ببخشید منظوری نداشتم فقط یک کمی خسته بودم لجبازی نکن 
امید- من کی مرخص می شم 
-نمی دونم 
امید-اسمتون چیه ؟
-چی بهم می اد 
امید –بازم سوالم با سوال جواب دادی ؟
-مهشیدم
امید- چند ساله ازدواج کردیم
-نمی دونم 
امید –یعنی چی نمی دونی مگه میشه نکنه شما هم فراموشی گرفتید 
-خب حدودا فکر کنم 12 سال
امید-چقدر زیاد خب بچه چی بچه هم داریم مگه نه 
-بچه خب خب
امید –خب چی 
-اره داریم 
امید-چند تا 
-یه دونه تازه به دنیا اومده همین چند روز پیش 
امید-جدا خب الان کجاست من می تونم ببینمش 
-الان خب الان همین جاست اگه بخوای فردا میارم ببینیش 
امید –خب اگه تازه وضع حمل کردی پس اینجا چیکار می کنی مگه نباید استراحت کنی 
-استراحت نه من حالم خوبه 
امید-دختره یا پسر 
-دختره 
امید-هنوز که براش اسم انتخاب نکردی نه ؟
-نه نه هنوز براش اسمی انتخاب نکردم 
امید-چرا نمی شینی رو تخت اینطوری خسته می شی 
روی تخت کناری نشستم گفت:ما چه جوری با هم ازدواج کردیم یعنی چه جوری اشنا شدیم 
-خب من دختر داییت هستم شما کیش زندگی می کردین چند سال پیش وقتی بعد از سال ها اومدین شیراز منو دیدی 
امید-عجب الان دایی یعنی پدرت کجاست ندیدمش 
-بابا و مامان من چند سال پیش فوت کردن 
امید-عجب راستی چرا انقدر دیر بچه دار شدیم دلیل خاصی داشته 
-دلیل نه دلیل خاصی نداشته خب خدا نخواسته دیگه
امید-منظورم اینه که مثلا من یا تو از بچه بدمون می اومده یا نمی تونستیم بچه دار شیم 
از سوال هاش کلافه شده بودم با خستگی گفتم :خواست هردومون بوده خب دیگه بگیر بخواب تا منم بخوابم خیلی خسته ام و خوابم می اد 
گفت :تو که تا چند دقیقه پیش می گفتی اصلا خوابت نمی بره چی شد یهو از سوال های من خسته شدی
-نه خسته نشدم ولی نمی تونم همه ی سوالاتو درباره این چند سال همین امشب جواب بدم خب بزار به مرور زمان خودت می فهمی چی به چیه ؟
امید-کی از اینجا می ریم 
-گفتم که نمی دونم 
چند روزی به همین منوال گذشت امید دائما سوال می پرسید و من هم ناچارا گاهی مجبور به دروغ گفتن می شدم وقتی امید دخترشو دید تنها چیزی که همون اول به من گفت این بود که اون بچه هیچ شباهتی به من نداره امید رو به خونه بردیم مهران هم ترتیب گرفتن شناسنامه رو برای اون دختر که بنا به خواست امید اسمش نازگل شده بود داد روز های اول عمه به خونه ما اومد تا پیش ما بمونه رفتار های امید با من خوب بود همه چیز دوباره داشت روال عادی می گرفت و امید هم به شرایط کنونی عادت کرده بود تا روزی که از سرکار برگشتم .
در اپارتمانو باز کردم چراغ ها خاموش بودن تا خواستم چراغ هارو روشن کنم صدای خشمگین امید بلند شد :روشن نکن 
گفتم :برای چی تو تاریکی نشستی نازگل کجاست 
باز هم باعصبانیت فریاد زد :مگه کری نمی شنوی می گم چراغو خاموش کن .چراغ رو خاموش کردم و گفتم :چی شده چرا انقدر عصبانی هستی اتفاقی افتاده . همه جا تاریک بود نزدیک شدنشو احساس کردم تا اینکه ضربه محکم به بینیم خورد مثل اینکه جونمو گرفته باشن روی زمین افتادم امید با عصبانیت فریاد زد :برای چی کشتیش ها برای چی 
با بی حالی گفتم :چته امید 
امید-برای چی کشتیش بی انصاف چه جوری کشتیش ها چه جوری دلت اومد اون طفل معصوم بکشی کثافت برای چی دخترمو کشتی .ضربه ای به پهلوهام خورد قادر نبودم بهش جواب بدم به زور گفتم :امید داری اشتباه می کنی .نمی تونستم مانعش بشم تسلیم شده بودم ضربه های محکمش یکی بعد از دیگری بهم می خورد دیگه نفهمیدم چی شد .
وقتی چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم پرستاری رو در کنارم دیدم وقتی دید چشمامو باز کردم رفت بیرون و با دکتر برگشت دکتر بهم نگاه کرد و با ملایمت گفت :خوبی دختر جان 
با صدای ارومی گفتم :بله فقط درد دارم 
دکتر گفت :عیبی نداره بعد از اون همه ضربه ای که به بدنت خورده طبیعیه باید درد داشته باشی الان یه ارام بخش بهت تزریق می کنیم تا دردت کمتر شه .بعد از رفتن دکتر عمه با گریه وارد اتاق شد و اومد پیش من و گفت :الهی بمیرم برات مادر یه جای سالم تو بدنت نمونده 
گفتم :امید کجاست 
گفت:نمی دونم از وقتی به من زنگ زده غیبش زده 
گفتم :فکر کنم یه چیز هایی یادش اومده 
عمه-اره وقتی زنگ زد خونه گلاره اینا کلی بد و بیراه گفت وبعدش گفت بیایم به داد تو برسیم وای که وقتی دیدمت فکر کردم کشته اتت وای مردم و زند ه شدم تا رسوندمت اینجا خداروشکر به هوش اومدی 
گفتم :نازگل کجاست 
گفت:پیش گلاره است نگران نباش 
گفتم :نمی تونم تکون بخورم 
عمه-الهی من بمیرم برات دکتر گفته باید چند روزی توی بیمارستان بستری باشی .
طبق توصیه دکتر من چند روزی رو توی بیمارستان موندم هیچکس خبری از امید نداشت مثل اینکه غیب شده بود نه زنگی نه خبری هیچکس چیزی نمی دونست چه بلایی سر امید اومده تا روز اخری که توی بیمارستان بودم سرو کله فرهاد پیدا شد .عمه داشت بهم ابمیوه می داد که فرهاد بعد از گرفتن اجازه اومد داخل اتاق نگاهی دلسوازنه به من کرد بعد از سلام واحوالپرسی با عمه بهم گفت :امید درخواست طلاق داده
-خیلی خوب ببخشید منظوری نداشتم فقط یک کمی خسته بودم لجبازی نکن 
امید- من کی مرخص می شم 
-نمی دونم 
امید-اسمتون چیه ؟
-چی بهم می اد 
امید –بازم سوالم با سوال جواب دادی ؟
-مهشیدم
امید- چند ساله ازدواج کردیم
-نمی دونم 
امید –یعنی چی نمی دونی مگه میشه نکنه شما هم فراموشی گرفتید 
-خب حدودا فکر کنم 12 سال
امید-چقدر زیاد خب بچه چی بچه هم داریم مگه نه 
-بچه خب خب
امید –خب چی 
-اره داریم 
امید-چند تا 
-یه دونه تازه به دنیا اومده همین چند روز پیش 
امید-جدا خب الان کجاست من می تونم ببینمش 
-الان خب الان همین جاست اگه بخوای فردا میارم ببینیش 
امید –خب اگه تازه وضع حمل کردی پس اینجا چیکار می کنی مگه نباید استراحت کنی 
-استراحت نه من حالم خوبه 
امید-دختره یا پسر 
-دختره 
امید-هنوز که براش اسم انتخاب نکردی نه ؟
-نه نه هنوز براش اسمی انتخاب نکردم 
امید-چرا نمی شینی رو تخت اینطوری خسته می شی 
روی تخت کناری نشستم گفت:ما چه جوری با هم ازدواج کردیم یعنی چه جوری اشنا شدیم 
-خب من دختر داییت هستم شما کیش زندگی می کردین چند سال پیش وقتی بعد از سال ها اومدین شیراز منو دیدی 
امید-عجب الان دایی یعنی پدرت کجاست ندیدمش 
-بابا و مامان من چند سال پیش فوت کردن 
امید-عجب راستی چرا انقدر دیر بچه دار شدیم دلیل خاصی داشته 
-دلیل نه دلیل خاصی نداشته خب خدا نخواسته دیگه
امید-منظورم اینه که مثلا من یا تو از بچه بدمون می اومده یا نمی تونستیم بچه دار شیم 
از سوال هاش کلافه شده بودم با خستگی گفتم :خواست هردومون بوده خب دیگه بگیر بخواب تا منم بخوابم خیلی خسته ام و خوابم می اد 
گفت :تو که تا چند دقیقه پیش می گفتی اصلا خوابت نمی بره چی شد یهو از سوال های من خسته شدی
-نه خسته نشدم ولی نمی تونم همه ی سوالاتو درباره این چند سال همین امشب جواب بدم خب بزار به مرور زمان خودت می فهمی چی به چیه ؟
امید-کی از اینجا می ریم 
-گفتم که نمی دونم 
چند روزی به همین منوال گذشت امید دائما سوال می پرسید و من هم ناچارا گاهی مجبور به دروغ گفتن می شدم وقتی امید دخترشو دید تنها چیزی که همون اول به من گفت این بود که اون بچه هیچ شباهتی به من نداره امید رو به خونه بردیم مهران هم ترتیب گرفتن شناسنامه رو برای اون دختر که بنا به خواست امید اسمش نازگل شده بود داد روز های اول عمه به خونه ما اومد تا پیش ما بمونه رفتار های امید با من خوب بود همه چیز دوباره داشت روال عادی می گرفت و امید هم به شرایط کنونی عادت کرده بود تا روزی که از سرکار برگشتم .
در اپارتمانو باز کردم چراغ ها خاموش بودن تا خواستم چراغ هارو روشن کنم صدای خشمگین امید بلند شد :روشن نکن 
گفتم :برای چی تو تاریکی نشستی نازگل کجاست 
باز هم باعصبانیت فریاد زد :مگه کری نمی شنوی می گم چراغو خاموش کن .چراغ رو خاموش کردم و گفتم :چی شده چرا انقدر عصبانی هستی اتفاقی افتاده . همه جا تاریک بود نزدیک شدنشو احساس کردم تا اینکه ضربه محکم به بینیم خورد مثل اینکه جونمو گرفته باشن روی زمین افتادم امید با عصبانیت فریاد زد :برای چی کشتیش ها برای چی 
با بی حالی گفتم :چته امید 
امید-برای چی کشتیش بی انصاف چه جوری کشتیش ها چه جوری دلت اومد اون طفل معصوم بکشی کثافت برای چی دخترمو کشتی .ضربه ای به پهلوهام خورد قادر نبودم بهش جواب بدم به زور گفتم :امید داری اشتباه می کنی .نمی تونستم مانعش بشم تسلیم شده بودم ضربه های محکمش یکی بعد از دیگری بهم می خورد دیگه نفهمیدم چی شد .
وقتی چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم پرستاری رو در کنارم دیدم وقتی دید چشمامو باز کردم رفت بیرون و با دکتر برگشت دکتر بهم نگاه کرد و با ملایمت گفت :خوبی دختر جان 
با صدای ارومی گفتم :بله فقط درد دارم 
دکتر گفت :عیبی نداره بعد از اون همه ضربه ای که به بدنت خورده طبیعیه باید درد داشته باشی الان یه ارام بخش بهت تزریق می کنیم تا دردت کمتر شه .بعد از رفتن دکتر عمه با گریه وارد اتاق شد و اومد پیش من و گفت :الهی بمیرم برات مادر یه جای سالم تو بدنت نمونده 
گفتم :امید کجاست 
گفت:نمی دونم از وقتی به من زنگ زده غیبش زده 
گفتم :فکر کنم یه چیز هایی یادش اومده 
عمه-اره وقتی زنگ زد خونه گلاره اینا کلی بد و بیراه گفت وبعدش گفت بیایم به داد تو برسیم وای که وقتی دیدمت فکر کردم کشته اتت وای مردم و زند ه شدم تا رسوندمت اینجا خداروشکر به هوش اومدی 
گفتم :نازگل کجاست 
گفت:پیش گلاره است نگران نباش 
گفتم :نمی تونم تکون بخورم 
عمه-الهی من بمیرم برات دکتر گفته باید چند روزی توی بیمارستان بستری باشی .
طبق توصیه دکتر من چند روزی رو توی بیمارستان موندم هیچکس خبری از امید نداشت مثل اینکه غیب شده بود نه زنگی نه خبری هیچکس چیزی نمی دونست چه بلایی سر امید اومده تا روز اخری که توی بیمارستان بودم سرو کله فرهاد پیدا شد .عمه داشت بهم ابمیوه می داد که فرهاد بعد از گرفتن اجازه اومد داخل اتاق نگاهی دلسوازنه به من کرد بعد از سلام واحوالپرسی با عمه بهم گفت :امید درخواست طلاق داده
با ناباوری گفتم :نه باورم نمی شه اخه برای چی ببینم با لحن طلبکارانه ای گفتم : اصلا تو از کجا می دونی .فرهاد با خونسردی گفت :جبهه نگیر مهشید خانم خودش اومد پیشم در ضمن همه چیز رو هم یادش اومده .گفتم :به این سرعت غیر ممکنه همه چیز یادش اومده باشه مطمئن باش اون اگه همه چیز رو هم یادش اومده باشه انقدر از تو تنفر داره که نیاد پیش تو و از ت درخواستی بکنه باز داری دروغ می گی .فرهاد گفت :ببین خانم معلم اینو باید از خود امید بپرسی نه من به هر حال فکر کنم لازم باشه بدونی امید دیگه اون امید سابق نیست خیلی عوض شده .عمه با نگرانی گفت :خب الان کجاست؟.فرهاد گفت :ازم خواسته بهتون نگم گفته روز دادگاه می بینتتون .با سماجت گفتم :می خوام باهاش حرف بزنم .فرهاد با پوزخند گفت :فکر نمی کنم بتونی از تصمیمی که گرفته منصرفش کنی مهشید خانم خب بهتره من برم احضاریه فردا یا پس فردا باید به دستتون برسه .گفتم :امید که خودش وکیله برای چی تو رو وکیل خودش کرده .فرهاد بازهم با پوزخند گفت :گفتم که خانم معلم باید از خودش بپرسی نه من در ضمن دوستی من و امید محکم تر از این حرفاست که با چند تا دعوا و درگیری کاملا نابود بشه خداحافظ . از کار های امید سر در نمی اوردم عمه ابمیوه رو کنار گذاشت و گفت :نمی فهمم این پسره چه مرگشه باز دوباره داره چه فکری می کنه ناز گل رو چیکار کنیم مهشید .با گیجی گفتم :نمی دونم عمه واقعا نمی دونم فعلا بزارید تکلیف ما دوتا معلم بشه تا بعد یه فکری هم به حال ناز گل بکنیم.
فردای همون روز احضاریه دادگاه خانواده اومد هر چقدر به موبایل امید زنگ می زدیم گوشی رو بر نمی داشت من هم هنوز نمی تونستم به طور کامل راه برم دست و پاهام حسابی ضربه خورده بود بعد از بیمارستان هم عمه با من به خونمون اومد تا از من مراقب کنه و نازگل هم پیش گلاره و مهران بود بالاخره روز دادگاه فرا رسید عمه هم با من اومد کمی گشتیم تا بالاخره امید رو در کنار فرهاد دیدیم امید به محض دیدن من خواست از اونجا دور بشه که به سختی گام برداشتم تا بهش برسم مقابلش ایستادم و گفتم:این کارا چیه داری می کنی امید ها این بچه بازی ها چیه .امید سعی می کرد به من نگاه نکنه سرشو انداخت پایین و گفت :مگه همینو نمی خواستی مگه این همه سال منتظر نشدی تا من سر عقل بیام و ازادت کنم

 گفتم :چت شده امید چرا اینطوری شدی.گفت :چرا بهم دروغ گفتی ؟چرا نگفتی گذشته ام چی بوده ؟چرا پنهانش کردی .گفتم :دکتر ازم خواست می گفت اینطوری بهتره .امید با عصبانیت گفت :دکتر غلط کرد با ....گفتم :خجالت نکش حرفتو کامل بزن .گفت :به هر حال فکر کنم جدایی برای هردومون بهتره تازه فهمیدم این همه سال بیخودی عذابت دادم .با نگرانی گفتم :پس تکلیف نازگل چی میشه .با پوزخند گفت :چیه نگرانشی از تو بعیده تو که از بچه اصلا خوشت نمی اومد .گفتم :امید این حرف مال خیلی وقت پیشه نه الان .گفت :می دونم مال قبل از به دنیا اومدن نازنینه من همه چیز رو یادم اومده مهشید خانوم .گفتم :پس چرا اون شب حرفمو قطع کرد و گفت :اون شب فقط بخشی از خاطرات یادم اومد دست خودم نبود وقتی از خونه اومدم بیرون اتفاقات گذشته یک یکی مثل تصویر از جلوم گذشت ببخشید من نباید روت دست بلند می کردم معذرت می خوام بعد از اینکه طلاق گرفتی راحت برو با هرکس که دوست داری ازدواج کن دیگه مانعی مثل من جلوت نیست ناز گل بچه خودمه و خودمم می تونم بزرگش کنم گفتم :ایلین. حرفمو برید و گفت : گفتم که همه چیز یادم اومده .گفتم :تو که خودت وکیلی برای چی فرهاد کردی وکیلت .گفت :حال و حوصله کارای اداریشو نداشتم .فرهاد پیشمون اومد و گفت :نوبتمون شد بریم داخل .
قاضی پرونده رو مطالعه کرد و رو به امید گفت :برای چی می خواید از همسرتون جدا شید .گفت :دیگه نمی تونیم زندگی کنیم این نظر هردومونه قاضی گفت :خب دلیلش چیه .گفت :نمی تونیم با هم بسازیم .قاضی گفت :شما قبلا هم از هم جدا شده بودید و دوباره با هم ازدواج کرده بودید بهتره بیش تر فکر کنید شما چی خانوم .گفتم :بله حق با ایشونه اقای قاضی ما همه فکرامون کردیم دیگه هم اتفاق چند سال پیش یعنی ازدواج مجددمون اتفاق نمی افته .قاضی پرونده رو بست و گفت :بسیار خوب گویا مهریه ای هم ندارید درسته .گفتم :بله درسته .قاضی گفت :یه گواهی عدم بارداری رو پروندتون بزارید تا رسیدگی بشه .
بعد از پایان جلسه دادگاه توی حیاط به امید گفتم : یه چند روزی وقت می خوام تا وسایلمو جمع کنم .گفت :باشه تا روز محضر اون جا بمون دفعه اول مهریتو بخشیدی من حاضرم مهریه اون موقع رو بهت بدم .گفتم :نه لازمش ندارم خودم از پس مخارجم بر می ام .با تردید گفت :کجا می خوای زندگی کنی .گفتم :نمی دونم ولی به احتمال قوی می رم وبلای شمال .گفت :پس شفلت چی می خوای از کجا بیار ی بخوری .گفتم :خدا بزرگه تا الان لنگ نموندم از این به بعدشم لنگ نمی مونم.
بالاخره روز جدایی رسید عمه و گلاره و مهران و فرهاد هم اومده بودن بالخره صیغه طلاق جاری شد .خوشحال بودم از اینکه رها شده ام اما هنوز ته دلم امید رو دوست داشتم اما می دونستم دیگه نمی تونیم نمی خواستم اونچه در دلم می گذره رو به امید بگم نمی خواستم فرصت ازادی رو از خودم بگیرم وقتی صیغه طلاق داشت خونده می شد برق امیدی رو توی چشمان فرهاد دیدم .همه سکوت کرده بودن اما معلوم بود همه یه جورایی راضی ان 
ناز گل رو برای اخرین بار بوسیدم از گلاره و عمه که مثل همیشه داشت گریه می کرد خداحافظی کردم 
امید و فرهاد هم بدون حرفی با هم رفتن 
مهران دستمو 
و گرفت و گوشه ای برد و با کمی تردید گفت :من برادر خوبی برات نبودم مهشید مگه نه .با پوزخندی گفتم :خودت چی فکر می کنی .از تو جیبش پاکتی دراورد و بهم داد .گفتم :این چیه .گفت :تو از روی اجبار سهم الرثتو بخشیدی توی پاکت یه مقدار پوله بقیشم می ریزم به حسابت نمیگم 
همه حقته نه ولی قسمتی از حقته .با پوزخند گفتم :گلاره می دونه داری ولخرجی می کنی چیه نکنه تو هم سرت جایی خورده که انقدر دست و دلباز شدی .مهران گفت :طعنه نزن مهشید بیشتر از این از دستم بر نمی اومد .گفتم :درست ترش اینه که بگی بیش تر از این گلاره بهم اجازه نمی داد .مهران در اغوشم گرفت و گفت :حلالم کن مهشید خواهش می کنم .گفتم :مگه میشه کسی برادرشو نبخشه برو برادر من برو به زندگیت برس ازش جدا شدم گفت :توروخدا بهم زنگ بزن بزار از حالت با خبر باشم .سری تکان دادم و ازش دور شدم تاکسی گرفتم رفتم به سمت خونه تا چمدونمو بردارم .وقتی رسیدم خونه بار دیگه همه چیز رو چک کرد تا چیزی رو فراموش نکرده باشم بالاخره داشتم از این سلول انفرادی ازاد می شدم برای اخرین بار نگاهی انداختم دروباز کردم تا برم که همون موقع امید هم از اسانسور بیرون اومد چند لحظه ای بهم نگاه کرد جلوم ایستاد کمی من من کرد و گفت : فرهاد می خواد باهات حرف بزنه پایین منتظرته .گفتم :باشه پایین می بینمش خداحافظ .بازومو
گرفت و گفت : مهشید اندکی سکوت کرد و گفت : خواستم بگم بگم .گفتم :میشه لطفا هر چی می خوای بگی زودتر بگی عجله دارم . بالاخره دلو به دریا زد و گفت :همیشه به یادت هستم و.دوباره سکوت کرد و گفت :مواظب خودت باش .در اسانسور و باز کردم ورفتم سوار شدم 
وقتی در داشت بسته می شد
صدای امید تو گوشم پیچید ((دوست دارم ))در بسته شد و اسانسور شروع به حرکت کرد .وقتی داشتم چمدونمو توی تاکسی می گذاشتم فرهاد به طرفم اومد و گفت :کجا داری می ری .گفتم :به خودم ربط داره .گفت :صبر کن مهشید باید با هم حرف بزنیم .
با عصبانیت گفتم :من و تو خیلی وقته با هم حرفی نداریم لطفا مزاحم نشو .با سماجت گفت :مینا رو طلاق می دم .راننده سرشو از داخل اورد بیرون و
گفت :خانم زود باشین لطفا .به فرهاد گفتم :زندگی تو به من هیچ ربطی نداره اقای محترم مزاحمم نشو داره دیرم می شه .گفت :این همه سال منتظر همچین موقعی بودیم .گفتم :ببین فرهاد تو خیلی وقته برای من تموم شدی برو دنبال زن و زندگیت لطفا امیدوارم دیگه نه تورو ببینم نه امید رو رفتم سوار ماشین شدم فرهاد درو باز کرد و گفت :همین .با فریاد گفتم :همین .درو بستم از راننده خواستم که بره راننده هم پاشو روی گاز گذاشت و به سرعت دور شد از شیشه پشت سر نگاهی کردم فرهاد هنوز ایستاده بود کاملا از اونجا دور شدیم .توی شهر ترافیک شدیدی بود بالاخره به فرودگاه رسیدم داشتن پروازو می بستن به سرعت خودمو رسوندم اخرین نفری بودم که سوار هواپیما می شدم .بالاخره هواپیما بلند شد و از شیراز دور شد نفس عمیقی کشیدم و چشمامو روی هم گذاشتم
با صدای مهماندار که اعلام می کرد هواپیما اماده فروده از خواب بیدار شدم دقایقی طول کشید تا از فرودگاه بیرون اومدم به زینت زنگ زده بودم تا بیان دنبالم اما هرچقدر تو سالن دنبالشون گشتم پیداشون نکردم نمی دونستم باید چیکار کنم توی همین فکرا بودم که مرد جوانی از پشت سرم گفت :بزارید کمکتون کنم به طرفش برگشتم تا ببینم کیه.محترمانه گفت :ببخشید من سپهر هستم پسر زینت خانوم اگه اشتباه نکنم شما باید مهشید خانوم باشد درسته .با لبخند گفتم:چقدر بزرگ شدی سپهر پس کو مامانت .
گفت :ببخشید مریض احوال بود نتونست با من بیاد فرودگاه حالا اجازه بدید توی راه با هم صحبت می کنیم .چمدونمو بلند کرد و به راه افتاد من هم پشت سرش رفتم تا به ماشینش رسیدیم چمدونو گذاشت صندوق عقب من هم عقب نشستم کمی که از فرودگاه دور شدیم گفتم:راستی چه خبر از پدرت چیکار می کنه این مش رجب ؟
کمی صورتش توی هم رفت و گفت :چند ماهی می شه فوت کردن .با ناراحتی گفتم :خدا رحمتش کنه پس چرا به من خبر ندادید .
سپهر گفت :خب نشد دیگه 
-الان مادرت چیکار می کنه
سپهر -مریض احواله بعد از فوت بابا بدتر هم شده حالا خودتون می بینیدش.تا رسیدن به ویلا دیگه حرفی نزدیم خیلی وقت بود نیومده بودم شمال مسیر طولانی بود دیگه خوابم هم نمی اومد برای همین به منظره زیبای بیرون چشم دوختم تا بالاخره رسیدم سپهر به سرعت درو باز کرد و ماشینو برد داخل بعدش هم به هم کمک کرد تا چمدونمو ببرم داخل ساختمون بعدش هم رفت .ساختمون قدیمی شده بود بابا خیلی وقت پیش اینجارو ساخته بود و الان به یه تعمیر درست و حسابی احتیاج داشت پارچه سفید روی مبل رو کنار زدم و روش نشستم و سیگارمو بیرون اوردم و یکیشو اتیش زدم و همینطوری چندتا پشت سر هم روشن کردم روی شیشه میز مقابلم خاموشش می کردم نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای یا ا... سپهر به خودم اومدم ظرف غذایی که دستش بود روی یکی از مبل ها گذاشت و با شرمندگی گفت :توروخدا ببخشید مامان مریض احواله خیلی وقته اشپزی نمی کنه این غذا رو هم همسایه مون درست کرده بود برای شما اوردم تا بی نهار نمونید راستی برای چی جا سیگاری بر نداشتید به طرف اشپزخونه رفت و یه جاسیگاری برام اورد بهش گفتم :پس خودت چی می خوری تو که داری نهارتو به من می دی .سرشو پایین انداخت با لبخند گفت :من یه چیزی می خورم شما راحت باشید با اجازتون من مرخص شم .صداش زدم و بهش گفتم :ببینم تو کسی رو اینجا می شناسی که یک کمی اینجا رو تعمیر کنه و دکورشو عوض کنه خیلی بی روحه اعصاب خورد کنه .سرشو پایین انداخت و گفت :اگه لایق بدونید من خودم مهندس طراحی داخلیم و تو یه شرکت کار می کنم می تونم با دوستام اینجارو مرتب کنم و یه دستی به سر و گوشش بکشم البته اگه شما صلاح بدونید .پکی به سیگارم زدم و گفتم :خوبه بهتره هرچه زودتر شروع کنید .گفت :خودتون می خواین چیکار کنین یعنی می خواین تو مدت تعمیرات همین جا بمونید گفتم :موقتا تو سوییت پیش خونه شما می مونم تا ببینم چی میشه .سرشو تکون داد واز سالن بیرون رفت .عصر همون روز به دیدن زینت رفتم حق با سپهر بود زیادی مریض احوال بود و داشت دقایق اخر عمرشو می گذروند .دقیقا 2 شب بعد سپهر همراه با نامزدش که همکارش بود و رییس شرکتش اومدن تا منو ببینن .رییس شرکتشون یعنی شاهین موسوی جوون خوش قیافه و خوش تیپ و مودبی بود که با اندک سرمایه اش شرکت کوچیکی ساخته بود و خودش و دوستانش در اون مشغول به کار بودن اون شب درباره مخارج و کارهایی که می خواستن انجام بدن حرف زدن .تقریبا دوماهی طول کشید تا فضای داخلی ساختمون به کلی تغییر کرد سپهر و شاهین موسوی و بقیه دوستانشون سنگ تموم گذاشتن چیزی که باعث شده بود من به شاهین موسوی توجه کنم بلند پروازی ها و ایده های فراوان توی سرش بود می دونستم به دنبال کسی هست تا سرمایه ای در اختیارش بذاره مهران به وعده اش وفا کرد مقدار زیادی پول به حسابم واریز کرد با خیال راحت و مطمئن پیشنهاد شراکت شاهین موسوی رو قبول کردم سرمایه از من و کار از اون چیزی در درونم بهم می گفت که این جوون لابق و شایسته پیشرفته شاهین به وعده اش عمل کرد و تنها تو یکسال شرکت رو تبدیل به یکی از فعال ترین شرکت ها در شمال کشور کرد کارهای بزرگ یکی یکی پیشنهاد می شدن و من و شاهین روز به روز شناخته تر می شدیم رفت و امد من و شاهین هم در اون یکسال خیلی زیاد تر شده بود دائم با هم بیرون می رفتیم فعال بود و با انگیزه شاهین یکسال از من بزرگتر بود و رشته اش عمران بود همه چیز به خوبی می گذشت و من بعد از سال ها معنی خوشی رو با تمام وجود چشیدم امشب شاهین منو به رستوران دعوت کرده خودش از پشت تلفن می گفت می خواد درمورد مناقصه با هام صحبت کنه


تازه ترین مانتویی که با الهه نامزد سپهر خریده بودم رو پوشیدم طبق قرار ساعت 8 شاهین به گوشیم تک زد همیشه همینطوری بود هر وقت می خواست بیاد دنبالم به گوشیم تک می زد تا معطلش نکنم .دم در ویلا چند دقیقه ای رو منتظر موندم تا شاهین پیداش شد مثل همیشه خندان و سرحال از ماشینش پیاده شد و درو برای من باز کرد و با احترام گفت :بفرمایید خانم مهندس .گفتم :اقا شاهین من که مهندس نیستم .شاهین با خنده گفت :ای بابا حالا بی خیال .خودش هم سوار ماشین شد و شروع به حرکت کرد .گفتم :اقا شاهین یک کمی دست از ولخرجی برداری بد نیستا .شاهین گفت :چرا مگه من چیکار کردم .گفتم :اخه مگه مجبوری ماشین به این گرون قیمتی بخری یک کمی صرفه جویی کن تو که تموم درامدت رو خرج ماشین خریدن می کنی .اهی کشید و گفت :ای بابا مهشید خانوم مگه من چند سال دیگه جوونم بابا بزار تا جوونیم یک کمی عشق بکنیم.سرمو تکون دادم و گفتم :چی بگم وا...راستی می خواستی درباره مناقصه صحبت کنی .شاهین با کلافگی گفت :وای مهشید خانوم ول کن این مال دنیا رو که چرک کف دسته میاد و میره .
با خنده گفتم :تو مطمئنی حالت خوبه مهندس .گفت :یعنی انقدر دارم دیوونه بازی در می یارم .گفتم :حالا داریم کجا می ریم .گفت :با اجازتون یه رستوران دنج می شناسم کنار دریا فکر نمی کنم تا حالا رفته باشید .
همونطوری که شاهین گفته رستوران خیلی دنجی بود شاهین از قبل میز رزرو کرده بود حسابی گرسنه بودم فکر کنم شاهین هم همین احساس رو داشت چون انقدر سرگرم خوردن شدیم که برخلاف همیشه هیچ حرفی بین غذا خوردنمون نزدیم وقتی پیشخدمت ظرف های غذا رو برد شاهین شروع کرد به حرف زدن 
شاهین -می تونم یه سوال ازتون بپرسم مهشید خانوم
-بفرمایید 
شاهین-شما تا حالا عاشق شدید
-خب اره من هم مثل همه عشق رو چشیدم 
شاهین-اگه گستاخی نباشه می تونم بپرسم عشقتون کی بوده 
-همسر سابقم
شاهین-پس چرا از هم جدا شدین 
-میشه جواب ندم
شاهین-بله حتما منو ببخشید فضولی کردم امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم 
-نه مهم نیست حالا من یه سوال می پرسم شما چی عاشق شدید
شاهین-اره اما عشق من یک کمی عجیب غریبه
-چرا؟
شاهین-حوصله شنیدن دارید
-البته چرا که نه
شاهین چند لحظه ای سکوت کرد و شروع کرد به تعریف کردن گذشته اش 
من تو کیش به دنیا اومدم تا قبل از دانشگامم اونجا بودم همه چیز عادی بود تا اینکه وقتی 16 سالم شد اسباب کشی کردیم و رفتیم یه محله دیگه اوایل فقط تو راه مدرسه می دیدمش خوشکل بود خیلی زیاد اما از ظاهرش معلوم بود چندسالی از من بزرگتره دوست داشتم هر روز ببینمش می دونی اون فقط با یه پیرزن زندگی می کرد فکر کنم مادربزرگش بود به غیر از اون دوتا کسی تو خونه شون نبود کم کم از این ور اون ور شنیدم دانشجو هستش کم کم داشتم معنی عشق رو که تا اون موقع یه کلمه گنگ برام بود احساس می کردم اما می ترسیدم از ابرازش از اینکه منو پس بزنه من یه پسر 16 ساله و اون یه دختر 21 ساله معلوم بود اگه بهش بگم عاشقشم بهم می خنده و مسخره ام می کنه بالاخره تصمیمو گرفتم دلو زدم به دریا گفتم نهایتش بهم می خنده مهم نیست عصر تو حیاط منتظر شدم تا بیاد صدای در کوچه شون که اومد فهمیدم برگشته خونه در و باز کردم تا برم بیرون که دیدم یه ماشین مدل بالا وایساده دم خونشون و یه پسر خوش تیپ هم داره باهاش حرف می زنه برگشتم داخلو درو بستم مات شده بودم به خودم امیدواری می دادم که شاید برادری یا چه می دونم یکی از اقوامشونه اون شب تا صبح خوابم نبرد تا بالاخره صبح رفتم در خونشون در زدم درو باز کرد کمی من من کردم اما بالاخره حرف دلمو بهش گفتم لبخند زد و بعدش خیلی اروم بهم گفت که نامزد داره نامزدش هم از هم دانشگاهی هاشه و قراره با هم ازدواج کنن باختم به همین سادگی تو اولین تجربه عشقیم شکست خوردم 
ناخود اگاه ازش پرسیدم :راستی اسمش چی بود 
شاهین به ارومی گفت :اسمش ایلین بود .
خنده روی لبم ماسید نکنه نکنه به سرعت پرسیدم :اسم نامزدش چی بود 
شاهین کمی اب نوشید و گفت :فکر کنم امید اره همینه امید 
لیوان اب از دستم افتاد با صدای وحشتناکی صد تیکه شد شاهین بهت از واکنش من از جا بلند شد 
با صدای فرهاد که اسممو صدا می زد سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم اون هم هنوز لباس سیاهشو از تن در نیاورده بود روبه روی من نشست فاتحه خواند و بعدش پاکتی رو به سمت من گرفت و گفت :اینو امید قبل از رفتنش پیش شاهین بهم داد و گفت بدمش به تو .پاکتو از دستش گرفتم و از سر قبر امید بلند شدم رفتم به سمت سپهر که سر خاک مادر و پدرش نشسته بود و بهش گفتم :بلند شو اقا سپهر منو برسون ویلا .سپهر چشمی گفت از جا بلند شد .فرهاد از پشت سر به من نزدیک شد و گفت :نمی خوای دست از لجبازی برداری . باقاطعیت گفتم :نه نسبت به تو ترجیح می دم همیشه لجباز باشم خداحافظ.
سوار ماشین شدم .و پاکت نامه رو باز کردم و نامه امید رو از داخلش بیرون اوردم و شروع کردم به خواندن


دوست دارم 
مهشید شاید دیگه هیچ وقت نبینمت برای همین می خوام چیز هایی رو بهت بگم که نمی دونی. نمی دونم ایلین بهت چی گفته ولی مطمئنم حقیقتو بهت نگفته مهشید نازگل بچه من نیست نازگل بچه شاهینه همون شاهین موسوی شریک شفیقتو می گم امشب تکلیفمو با شاهین معلوم می کنم یا اون منو می کشه یا من اونو بیش تر از این نمی تونم برات بنویسم بقیه چیز هایی که باید بدونی توی یه دفتر نوشتم تو چمدونمه حتما بخونش
خداحافظ برای همیشه


وقتی به ویلا رسیدم به سرعت وارد ساختمون شدم الهه از دیدن من با اون عجله وحشت زده پرسید :چی شده مهشید جون طوری شده چرا اینقدر هراسونی .بی جواب گذاشتمش و به سرعت رفتم تو اتاقی که چمدون امید اونجا بود و بازش کردم و هرچی گشتم پیداش نکردم تمام لباسشو ریختم بیرون اما اثری از اون دفتر نبود عصبی شدم یعنی چی مطمئنم امید حرف الکی نمی زد یعنی کجا بود نکنه کسی برش داشته بود اما کی ؟با عصبانیت از اتاق بیرون اومدم و رفتم بیرون سپهر بیرون داشت با الهه حرف می زد رفتم پیششون و از سپهر خواستم منو ببره هتلی که فرهاد توش اقامت داره بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد من هم همینطور و به سرعت منو به هتل رسوند با عصبانیت از مسئول پذیرش خواستم تا به فرهاد اطلاع بده بیاد پایین ومی دونستم کار خودشه اون با امید تو یه هتل اقامت داشتن و چمدون امید رو هم خودش برام اورده بود چند دقیقه ای طول کشید تا اومد پایین وقتی از اسانسور اومد بیرون به سمتش ذفتم با عصبانیت گفتم :چیکارش کردی ها .دستشو کرد تو جیبش و گفت :چیه دوباره توپت پره
-بهت می گم چیکارش کردی
فرهاد-خب چیو چیکار کردم 
-خودت خوب می دونی اون دفتر دفتری که تو چمدون امید بوده رو می گم چیکارش کردی ها 
فرهاد-خیلی خب اره من برش داشتم فکر هم نمی کنم چیز به درد بخوری توش باشه 
-تو غلط کردی برش داشتی اصلا تو به حقی چمدون شوهر منو باز کردی 
پوزخند فرهاد باعث شد تا بفهمم چی گفتم نمی دونم چرا نا خود اگاه از کلمه شوهر استفاده کرده بودم فرهاد با طعنه گفت :اگه اشتباه نکنم شما یک سال ونیم پیش طلاق گرفتید درست می گم 
با عصبانیت گفتم :منو از موضوع منحرف نکن اون دفتر کجاست می خوام بخونمش .درحالیکه به طرف رستوران هتل می رفت گفت :یه مشت خاطرات دانشجویی چه هیجانی برای تو داره .همونطوری که سعی می کردم مثل خودش تند راه برم تا ازش عقب نمونم گفتم :ببین مطمئن باش امید برای خوندن خاطرات دانشجوییش از من نخواسته اون فترو بخونم .با ارامش گفت :خب هر سوالی داری از خودم بپرس .با عصبانیت گفتم :فرهاد خیلی مسخره ای خیلی بی جنبه ای .فرهاد صندلی رو کنار کشید و نشست و باز هم با ارامش گفت :بشین .نشستم گفت :ببین هیچ نکته قابل توجهی تو اون دفتر نیست اون دفتر فقط باعث می شه احساس امید رو نسبت به خودت بفهمی که اونم من بهت می گم اره امید دوست داره یا درست ترش اینه که دوست داشته من اون دفترو بهت نمی دم خودتو خسته نکن راستی شاهین که زندانه خودتم که فکر نمی کنم بتونی از پس اون کار بر بیای بهتر نیست به شرکت ما واگذارش کنی .از جام بلند شدم و گفتم :خیلی بی وجدانی تو همچین شرایطی که رفیق و شریکت فوت کرده به فکر اون ساختمونایی محض اطلاعتون شاهین تو زندانه ولی من که هستم مطمئن باش اگه بمیرمم کار به شرکت شما نمی دم .با ارامش گفت :با چند بچه مهندس بدون شاهین موسوی نمی تونی خودتو تو زحمت ننداز خانوم معلم .از هتل بیرون اومدم و سوار ماشین شدم سپهر با تردید پرسید :چیزی شده خیلی عصبانی هستید مهشید خانوم باید کار رو شروع کنیم زیاد وقت نداریم می ترسم .با قاطعیت گفتم :چرا برای رو کم کنی فرهاد و شرکتشم که شده کارو زودتر شروع می کنیم ولی قبلش باید برم ملاقات شاهین تا ازش وکالت بگیرم .سپهر گفت :اگه حکم اعدام ببرن چی .گفتم :شک نکن که حکمش اعدامه مگه خانواده امید رضایت بدن که اونم بعیده


بالاخره تونستم به ملاقات شاهین برم تو همین 2 ماه شکسته شده بود خیلی زیاد نمی دونستم باید ازش نفرت داشته باشم یا نه تصور اینکه شاهین ادم کشته برام سخت بود بعد از اندکی سکوت گفتم:تو با ایلین رابطه داشتی مگه نه .گفت:مهشید خانوم باور کن نه باور کن دارم راست می گم کاش همون شب بهم گفته بودی که امید و ایلین رو می شناسی شاید اینطوری نمی شد باور کن من فقط ایلینو چند بار دیدم اونم وقتی رفته بودم کیش تا مامان و بابامو ببینم به خدا همین .یادته گفته بودم ماهمسایه بودیم وقتی رفته بودم خونمون مادر بزرگش تازه فوت کرده بود یه چند مدتی بود که تو اون خونه مونده بود ما فقط درددل می کردیم همین تا این اخر کار که امید دیدمون و با هم درگیر شدیم می دونستم حالا داره با خودش چه فکری می کنه برای همین هرچه زودتر برگشتم شمال با خودم گفتم بالاخره ایلین بهش می فهمونه اشتباه کرده .خبری ازش نداشتم تو هم بهم نگفتی کاش گفته بودی .با گیجی گفتم :فرض کن بهت می گفتم می خواستی چیکار کنی ها .سرشو بین دو دستش گرفت و گفت :تا تو جلسه دیدمش شناختمش امیدوار بودم اون منو نشناسه می خواستم قید مناقصه رو بزنم و کارو بدم به شرکت اون ها وقتی فهمیدم اون مهندسه برادرته شریکش یعنی امید هم شوهر سابقته نمی دونستم باید چیکار کنم تو اون یک ماه امید هم رفتار بدی با من نکرد فقط خدا خدا می کردم یه وقت سر و کله ایلین پیدا نشه با خودم فکر کردم امید منو یادش نیومده بالاخره هم بر می گرده خیالم راحت بود وقتی گفت می خواد بیاد ویلام ترس برم داشت ولی وقتی گفت که درباره مناقصه هستش یک کمی خیالم راحت شد ولی بازم می ترسیدم با خودم گفتم متقاعدش می کنم که هیچی بین من و همسرش نیست تو هم که هیچی درباره ایلین نگفته بودی من تازه اون شب فهمیدم ایلین مرده امید برای دعوا اومده بود درگیر شدیم سعی کردم ارومش کنم اما اون فقط فحش می داد و بع قصد کشتن من اومده بود نمی دونم چی شد یهو که دیدم ساکت شد و افتاد روی زمین .با تعریف های شاهین به یاد روزی افتادم که نازنینو کشتم درکش می کردم شاید واقعا قصدش این نبوده .شاهین ادامه داد :دست و پامو گم کرده بودم بقیشم که می دونی اما مهشید اگه فقط بهم گفته بودی چی به سر ایلین اومده شاید اینطوری نمی شد .برگه وکالت رو بهش دادم و ازش خواستم امضاش کنه تا اختیاراتشو توی شرکت به من واگذار کنه .بعد از گرفتن برگه از جا بلند شدم تا برم که با نا امیدی گفت :بهم کمک نمی کنی .گفتم :نه نمی تونم فرهاد وکیل اولیای دم هستش نمی ذاره از چوبه دار فرار کنی .گفت:تو دوستش داشتی مگه نه .گفتم :اره من امید رو دوست داشتم . از اونجا بیرون اومدم و سوار ماشین شدم سپهر هم نا امیدانه ماشین رو به حرکت در اورد


توی ماشین به سپهر گفتم :خودت کار ها رو ردیف کن نمی خوام فرصت رو از دست بدیم و کار رو بدن به شرکتFOM 
سپهر -با پول و پارتی که برادرتون مهران با اون یکی که اسمش فرهاده دارن بعید نیست راستی الان تکلیف سهم امید تو اون شرکت چی میشه به کی می رسه
-نمی دونم اقا سپهر چه سوال هایی می پرسی به هرکی می خواد برسه به ما چه 
سپهر-اخه شما همسرش .حرفشو قطع کردم و گفتم :اقاق سپهر من از امید جدا شدم هیچ بچه ای ازش ندارم که بهش ارث برسه .سپهر با تردید پرسید :پس اون بچه نازگل رو می گم مگه اون بچه شما نیست .نفس عمیقی کشیدم و گفتم :نه خیر بچه من نیست .سپهر گفت :یعنی چی مگه اقا امید به غیر از شما زن دیگه ای هم داشته .با عصبانیت گفتم :بله داشت حالا می شه لطفا دیگه سوال نپرسی.با شرمندگی گفت :ببخشید مهشید خانوم فکر کنم زیاده روی کردم راستی می خواستم درباره ی یه موضوعی باهاتون صحبت کنم حقیقتش اینه که من وقتی رفتم سرکار می خواستم از اون ویلا بیام بیرون اما خب مادر دوست نداشت می گفت دوست داره تا وقتی زنده است تو ویلای شما بمونه خب الان که مامان به رحمت خدا رفته بهتره من و الهه هم زحمت رو کم کنیم .گفتم :فعلا یه چند وقتی بمونید تا بعد ببینیم چی میشه .سپهر گفت :هرچی شما بگید خانوم .می تونم یه چیزی بگم .گفتم :اگه درباهر امید و زن سابقشو و بچش نیست بپرس . گفت :به شاهین کمک نمی کنید بابا اون که نمی خواسته ادم بکشه .گفتم :نه نمی تونم فرهاد کلی خودشو به این در اون در زده تا شاهین رو پای چوبه دار بکشه حقیقتش من دوست ندارم با فرهاد دربیافتم مادرشم که عمرا اگه رضایت بده اقا سپهر کاری از دست هیچکسی بر نمی اد .صدای موبایلم بلند شد به نمایشگرش نگاه کردم شماره فرهاد بود جواب دادم
-چیه ؟
فرهاد- چه بی ادب شدی مهشید خانوم قبلا سلام می کردی حال و احوالی می پرسیدی 
-ببین حوصله ندارم فرهاد حرفتو بزن 
فرهاد-اون دفتره که بود که خودتو کشتی ولی بهت ندادمش یه چیز جالب توش دیدم 
-چی دیدی
فرهاد-خیلی دوست داری بدونی 
-مسخره بازی درنیار فرهاد اصلا اعصاب ندارم 
فرهاد-خب اگه اعصاب نداری که هیچی خداحافظ
-فرهاد عصبیم نکن مثل ادم بگو ببینم چی نوشته بود
فرهاد-خب تو خیلی بداخلاقی و منم اصلا از خانم های بد اخلاق خوش نمی اد


-فرهاد بچه بازی درنیار 
فرهاد-خیلی خوب من هنوز هم دوست ندارم تو را ناراحت کنم بیا هتل تا بهت بگم 
-از پشت تلفن بگو راحت ترم 
فرهاد- مهم منم که منم ناراحتم منتظرتم امیدوارم مثل دفعه های بعد بدقولی نکنی و زیاد منتظرم نزاری 
گوشی رو قطع کرد از سپهر خواستم تا ببرتم هتل .وقتی وارد هتل شدم توی لابی نشسته بود داشت با گوشیش صحبت می کرد بهم اشاره کرد تا بشینم .نمی دونستم مخاطبش کیه فرهاد در جوابش فقط می گفت باشه هر چی تو بگی .بالاخره بعد از چند دقیقه صحبتش تموم شد و گوشیشو گذاشت روی میز به من نگاه کرد و با طعنه گفت :تو این چند وقت انقدر ازت بدقولی دیدم که بعید می دونستم اینبار سر قولت بمونی .گفتم :من نیومدم اینجا تا طعنه های جنابعالی رو بشنوم زودتر بگو ببینم چی فهمیدی .با خونسردی گفت :می تونستی نیای .با عصبانیت از جا بلند شدم و گفتم :می خواستم یه حقیقتی رو خیلی وقته که می خوام بهت بگم دوست داری بشنوی .نفس عمیقی کشید و با خونسردی گفت :می شنوم .گفتم :تو خیلی عقده ای هستی فرهاد خان .پوزخندی زد و گفت :امید و ایلین با هم نمی تونستن بچه دار شن .
با خودم گفتم حتما برای همین بوده که امید انقدر مطمئن گفت اون بچه بچه ی خودش نبوده .روی مبل نشستم فرهاد هم نشست .گفتم :نمی فهمم چرا امید اینو همون موقع که همه چیز یادش اومد نگفت .فرهاد گفت :به من گفته بود .باتعجب گفتم:ادم قحط بوده که به تو گفته .فرهاد گفت :تو فکر کن قحط بوده .گفتم :خب تو اگه می دونستی چرا زودتر به من نگفتی .گفت :امید فقط به من گفته بود نازگل بچه خودش نیست همین دیگه نگفت برای چی .گفتم :نمی فهمم شاهین داره قسم می خوره که با ایلین هیچ رابطه ای نداشته فرهاد گفت :خب بگه مگه هرچی گفت راسته می دونی مهشید تو اصلا ادم شناس خوبی نیستی .حرفشو بریدم گفتم :اره حق با تو ئه من اصلا ادم شناسیم خوب نیست نمونه بارزش جنابعالی که 8 سال منو بازی دادی . گفت :ببین مهشید اونی که بازی خورده منم نه جنابعالی یهو بعد از این همه انتظار بیای به ادم بگی برو رد کارت .گفتم :ببین فرهاد هر وقت به این جا رسیدیم به جای اینکه جواب پنهون کاریتو بدی منو از بحث اصلی منحرف می کنی .گفت :ببین اره من ازدواج کردم و به تو هم نگفتم چون مجبور بودم نمی خواستم از دستت بدم زندگی منو و مینا هم موقتی بود اینو تا الان صدبار بهت گفتم .از جا بلند شدم و گفتم :منو و تو هیچ وقت خدا به هیچ نتیجه ای نمی رسیم .به سرعت گفت :چون غیر منطقی هستی.گفتم :من یا تو ؟.گفت :ببین اصلا قصد ندارم دهن به دهنت بشم .گفتم :دفتر امید رو بده تا برم .گفت :چیه بهونه تازه است .گفتم :تازه نیست من اون دفترو می خوام .گفت :تو فقط می خوای با من لجبازی کنی .با صدای بلند فریاد زدم :برو بابا تو هم .به سرعت از هتل بیرون اومدم و رفتم به طرف ماشین و سوار شدم تا خواستم درو ببندم سر و کله فرهاد پیدا شد مانع از بسته شدن در شد .سپهر توی ماشین نبود .هرچقدر سعی می کردم درو ببندم نمی تونستم .همونطوری که درو گرفته بود گفت :این مسخره بازی های چیه دراوردی ابرومو تو هتل بردی .بالاخره من موفق شدم درو محکم بستم که صدای داد فرهاد بلند شد وای خدای من دستش لای در گیر کرده بود هل شده بودم صورتش سیاه شده بود درو به سرعت باز کردم فرهاد انگشت زخمیشو با دست دیگرش گرفت از ماشین بیرون اومدم فرهاد داشت از درد به خودش می پیچید نمی دونستم چیکار کنم با ترس گفتم :فرهاد حالت خوبه تورو خدا ببخشید نمی دونم چی شد وای خدا چیکار کنم حالا تو همین حین سر و کله سپهر هم پیدا شد بیچاره مات مونده بود فرهاد داشت از درد به خودش می پیچید فرهاد رو سوار ماشین کردیم و سپهر هم سریع ماشینو روشن کرد و ما رو به نزدیک ترین بیمارستان برد باید دوتا از ناخناشو می کشیدن بیچاره فرهاد نمی دونستم چیکار کنم سپهر به سرعت کار هارو ردیف کرد و دست فرهاد پانسمان شد و سپهر هم چندتا رانی و کمپوت براش خرید رفتم تو اتاقی که فرهاد اونجا بود سرشو انداخته بود پایین با صدای در سرشو بلند کرد و وقتی منو دید لبخند زد و گفت :چیه اومدی ببینی بالاخره به ارزوت رسیدی یا نه .گفتم :چه ارزویی .گفت :مرگ من مگه همین ارزوت نیست .گفتم :دیوونه خیلی نگرانت شدم .با تعجب گفت :تو نگران من بعید می دونم .گفتم :تورو خدا حوصله کل کل کردن ندارم وبا ارامش گفت :باشه مثل همیشه هرچی تو بگی ما که گردنمون از موهم باریک تره .با طعنه گفتم :اره جون خودت .خندید من هم خندیدم بعد از چند لحظه گفت :من و مینا قبل از اینکه با امید بیام شمال از هم جدا شدیم .با بی تفاوتی گفتم :خب به من چه .دلگیرانه گفت :اره خب اصلا من برات چه اهمیتی دارم .گفتم :چرا طلاقش دادی اشتباه کردی .گفت :من اشتباه زیاد کردم بزرگترین اشتباهمم دل بستن به تو بود مهشید می دونم هم تو امید رو دوست داشتی هم امید تورو می دونم بینتون اضافه بودم ولی چیکار کنم دوست دارم دست خودم نیست او 8 سال فکر می کردم تو هم منو دوست داری ولی تو تو بدترین شرایط گفتی من تو قلبت هیچ جایی ندارم مهشید چرا نمی خوای باور کنی زندگی من و تو خیلی وقته بهم گره خورده یه گره کور هرکاری هم بکنی نمی تونی بازش کنی . از روی صندلی بلند شدم و گفتم :فعلا تا روشن شدن تکلیف شاهین نمی خوام به هیچی فکر کنم .فرهاد گفت :چرا انقدر برات مهمه .گفتم :چون یه احساسی بهم می گه شاهین دروغ نمی گه فرهاد اون جوون پاکیه مطمئنم با ایلین هیچ رابطه ای نداشته .گفت :از کجا انقدر مطمئنی .گفتم :نزدیک دوساله داریم با هم کار می کنیم .مشکوکانه پرسید :یعنی رابطه شما فقط در حد کار بوده .گفتم :بس کن فرهاد شاهین مثل برادر منه می خوام بهش کمک کنم .گفت :می خوای کمک کنی تا یه قاتل از چوبه دار فرار کنه مهشید همه چیز بر علیه شه مثل اون موقع خودت هیچ راهی هم نجاتش نمی ده به غیر از رضایت اولیا دم تو هم که عمه تو خوب می شناسی مطمئن باش رضایت نمی ده تازه اگه هم بفهمه نازگل نوه اش نیست خدا می دونه چه به سر اون طفل معصوم بی گناه می یاره .گفتم :فرهاد قول بده به عمه درباره نازگل هیچی نگی .گفت :هرچی تو بگی با کمی مکث ادامه داد رفتیم هتل اون دفترم بهت می دم تا بری بخونیش و بفهمی چیز خاصی توش نیست.
فرهاد به وعدش عمل کرد و اون دفتر داد به من همونطوری که خودش گفته بود چیز خاصی توش نبود اوایل دفتر درباره نحوه اشناییش با ایلین نوشته بود:
امروز دوباره دیدمش سال اولی هستش خوشگله خیلی زیاد اما یک کمی جلفه هر وقت می بینمش چیلش تا بنا گوش بازه و داره می خنده هنوز به فرهاد نگفتم که از دختره خوشم اومده مطئنم اون از من خوشش می یاد چون تقریبا هرجا میرم اونم یه جورایی پیداش می شه 
در جایی دیگر از دفتر نوشته بود:
وای خدای من باورم نمی شه پیشنهاد دوستیمو قبول کرده باشه 
خیلی چیز های دیگه نوشته بود درباره روزی که منو بعد از چند سال دیده بود و ازدواجمون بارداری من جدایی مون مرگ نازنین ازدواج مجدد با من صیغه کردن ایلین و و روزی که دکتری به نام پورحمان اون هارو از بچه دار شدن نا امید کرده بود و گفته بود اگه هر کدوم با کسی دیگه ای ازدواج کنن احتما ل داره بچه دار شن اما با هم نمی تونن بچه دار شن .جایی از دفتر درباره روزی که حافظشو به دست اورده بود نوشته بود گویا وقتی دفترو پیدا می کنه شروع می کنه به خوندن وقتی به قسمت مرگ نازنین می رسه اون حادثه یادش می اد و دیگه ادامه دفتر رو نمی خونه و اون بلا هارو سر من می یاره .صفحه های اخر درباره وقتی بود که منو با شاهین تو جلسه می بینه می فهمه هنوز هم مثل سابق دوستم داره حتی درباره اون شب که غیر منتظره میاد دم در ویلااون شب رو خوب به خاطر دارم چقدر اروم بود تقریبا حرف خاصی نزدیم و فقط بهم دیگه نگاه می کردیم امید داخل ساختمون نیومد و دم در وایساده بود چقدر دلم براش تنگ شده بود چقدر دلم می خواست بغلم کنه اما نه ما که دیگه به هم محرم نبودیم امید یهویی منو برای چند لحظه بغل کرد و بعدش ازم جداش شد و سوار ماشینش شد و بدون هیچ حرفی رفت .بعد از اون شب فقط چند بار تو جلسه ها دیدمش تا وقتی اون شب اون شب نحس شاهین بهم زنگ زد و گفت امید مرده نمی دونم چه جوری خودمو به ویلای شاهین رسوندم چقدر شلوغ بود درست مثل روزی که نازنین مرد صدای امبولانس ماشین پلیس همهمه جمعیت فریاد های مهران با چه حالی خودمو رسوندم تو ساختمون مامور ها نمی ذاشتن برم داخل به زور کنارشون زدم و رفتم سر جنازه ی امید بهم ریخته بودم به امید نگاه می کردم اما نازنین جلوی چشمام می اومد هر چقدر به اطراف نگاه می کردم یاد خونه باباینا می افتادم یاد مامان که چه اروم و مظلوم روی زمین افتاد مهران فریاد می زد و امید رو صدا می زد اما گوش من فقط اسم نازنینو می شنید .چه شب تلخ و سختی بود چند روزی طول کشید تا جنازه امید رو تحویل دادن عمه و گلاره هم اومده بودن عمه بی تابی می کرد فرهاد اشک می ریخت نمی دونم سر از کار این دوتا دوست در نمی اوردم فرهاد وقتی امید تو کما بود از خداش بود تا اعضای بدن امید اهدا بشه اما حالا واقعا نمی دونم چی بین این دونفره بوده این ها که دائم با هم درگیر بودن چی شد یهو دوباره مثل سابق شدن چی شد یهو با هم شریک شدن و سرمایه شونو سپردن مهران . امید رو همون شمال خاک کردن عمه و گلاره و مهران و نازگل که حالا راه می رفت و چند کلمه ای رو هم به زبون می اورد اومدن ویلا چند روز بعدشم برگشتن شیراز فقط فرهاد مونده بود .بالاخره مناقصه رو با وجود اینکه قیمت پیشنهایشون تفاوت زیادی با ما نداشت اما بالاخره کارو به ما دادن .با هزار تا بدبختی و پارتی تونستم یه بار دیگه شاهینو ببینم یه بار دیگه هزار بار قسم خورد که با ایلین هیچ رابطه ای نداشته گریه می کرد تحمل نداشتم به سرعت اونجارو ترک کردم ..بالاخره روز اعدام رسید وکیل شاهین هیچ کاری نتونست بکنه .عمه به هیچ وجه کوتاه نیومد .فقط مهران و عمه اومدن شمال گلاره نیومد خانواده شاهین هم اومدن هر چقدر خواهش و التماس کردن بی فایده بود کاری از دستم بر نمی اومد خودمم نمی دونستم دوست دارم اعدام بشه یا نه نمی دونم واقعا نمی دونستم چی راسته و چی دروغه چی درسته و چی غلطه اما وقتی یادم میومد که منم مثل اون همچین شرایطی رو داشتم دلم براش می سوخت صحنه خیلی دردناکی بود دوتا سرباز اوردنش وسط های راه یه بار افتاد زمین بلندش کردن طناب رو دور گردنش انداخت نمی لرزید با التماس به عمه نگاه می کرد لحظات به کندی می گذشتن فقط عمه به انجا نزدیک بود ما خیلی دورتر ایستاده بودیم بالاخره چارپایه رو از زیر پاش کشیدن عمه لحظه ای چشماشو بست و اشک هام جاری شدن مهران وفرهاد بهت زده نگاه می کردن صدای گریه و فریاد خانواده شاهین بدجوری عذابم می داد مهران نزدیکم بود بغلم کرد گریه می کرد مثل من از اونجا بیرونم برد بیرون خیلی ها منتظر بودن تا جنازه ی شاهین رو بیارن بیرون 
ازامایش های اخرشون موفقیت امیز بوده 
با گیجی گفتم :یعنی چی دکتر واضح تر بگید تا منم بفهمم
دکتر از مانیتور چشم برداشت و گفت :یعنی اینکه معالجه ها بر خلا ف انتظارمون جواب داده بوده 
گفتم :مگه می شه
دکتر گفت :خانم محترم وقتی خدا چیزی رو بخواد کلمه بعید بی معنی میشه هیچ چیزی غیرممکن نیست 
پس شاهین راست می گفت .ولی ولی چرا امید انقدر مطمئن بوده شاید ازمایش دی ان ای انجام داده بوده اما نه دکتر می گفت ازمایش های موفقیت امیز بوده یعنی ایلین و امید می تونستن بچه دار شن یکی چیزی این وسط جور در نمی اد پس پازل که یه تکه اش نباشه و هیچ ارهی هم برای پیدا کردن اون تکه وجود نداشته باشه بهتره همین جا همه چیز رو تموم کنم هر چی بوده گذشته مهم اینه که نازگل الان داره با گلاره و مهران زندگی می کنه اره مهم اینه 
از دکتر خداحافظی کردم از مطبش بیرون اومدم به ساعتم نگاه کردم حسابی دیرم شده بود تاکسی گرفتم به سرعت به طرف فرودگاه رفتم امیدوار بودم هواپیما هنوز پرواز نکرده باشه چون سفرم یک روزه بود چمدونی با خودم نیاورده بودم به سرعت کارهای پرواز رو انجام دادم وقتی می خواستم به طرف سالن ترانزیت برم صدای فرهاد از پشت سرم باعث شد بایستم نفس نفس می زد به سرعت خودشو به من رسوند کمی که نفس تازه کرد گفت :داشتی می رفتی اونم بی خداحافظی ؟
خندیدم اونم خندید گفت :چند روز دیگه می ام شمال تا هم تکلیف شراکت کاریمون هم شراکت زندگیمون باهات صحبت کنم فقط امیدوارم این بار دیگه لجبازی نکنی .به ساعتم اشاره کردم و گفتم :دیرم شده الان هواپیما می پره درمورد شراکتمون هم وقتی اومدی شمال صحبت می کنیم البته امیدوارم حرفت درباره اینکه از مینا جدا شدی مثل بقیه حرفات دروغ نباشه من دیگه برم دازه دیرم می شه ..نفس عمیقی کشید و گفت :مراقب خودت باش 
.................................................. .................................................. .....
به تلویزیون خیره شدم مجری اغاز سال نو رو اعلام کرد بر خلاف همیشه اینبار لبخندی از روی ارامش زدم تلفن زنگ زد و رفت روی پیغام گیر مهران بود با خوشحالی عید رو تبریک گفت . صدای زنگ در مانع از این شد تا ادامه حرفاشو بشنوم .حتما فرهاد بد به سرعت به طرف درب ویلا رفتم درست حدس زده بودم فرهاد بود دست به سینه وایساده بود وقتی منو دید لبخند زد و گفت :عیدتون مبارک خانوم .لبخند زدم و با ارامش بهش نگاه کردم .










پایان
پاسخ
آگهی
#2
مرسی  ولی خیلی طولانی بود
پاسخ
#3
ممنون
خیلییییییییییییییییی طولانی بود عزیزم
♥•♥ رمان بي خداحافظي♥•♥ 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان