امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اخرین حرفهای تو نیکی فیروز کوهی

#1
تو از رنجهای من برای فراموش کردنت چیزی نمی دانی.
هیچ کس نمی داند،
هیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم.
مثل یک پلنگ وحشی با خودم دست و پنجه نرم می کنم.
خودم با خودم حرف می زنم
و می گذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده، نصیحتم کند.
شبها، این شبهای تاریک طولانی بی‌ پدر، حرفهای تو، آخرین حرفهای تو، شکل یک سگ هار می شوند؛
سگی‌ که وحشی تر از قبل وجود نازک مرا می درد و می درد و می درد
و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم
و صبح که خسته و خون آلود و دلتنگ و کلافه بیدار می شوم،
هنوز آرزو می کنم فراموشت کنم.
چنگ می زنم به ته مانده اراده ای که دارم.
به آخرین قطره‌های غرورم التماس می کنم، التماس، التماس، التماس.
کسی‌ ، چیزی ، نیرویی باید مرا از مراجعه از تکرار یک اشتباه بازدارد.
کسی‌ باید منعم کند از این عشق،
از این حس مسموم،
از این حقارت پی‌ در پی‌ که تو دچارم می کنی‌.
کسی‌ باید مرا از این وابستگی،
از این دلبستگی بیهوده شرم آور نجات دهد.
آه، بیزارم از خودم،
بیزااار،
بیزاااار...
(نیکی فیروزکوهی)
..
پاسخ
 سپاس شده توسط ~ArTaBaNoOs~
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان