امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نگاهی به سرگذشت حضرت فاطمه (س)

#1
Smile 
سراسر دوران کوتاهی که دختر پیامبر(ص) بعد از پدر زنده بود به درگیری با دولت حاکم و مقابله با اعمال خصمانه آن گذشت، و آن حضرت در این مدت همه چیز را به وسیله ای برای این مقابله تبدیل کرده بود.


اگر می توانست فریاد می کرد، و اگر ممکن می شد خطبه می خواند، یک روز اعلام برائت می نمود و روز دیگر از پذیرفتن ملاقات حاکمان خودداری می کرد، و بالاخره وصیت کرد که آنها به مشایعت جنازه ی او نیایند و بر جسدش نماز نخوانند.آیت الله محمدعلی جاودان درباره زندگی و شهادت حضرت فاطمه (س) مطالبی نوشته اند که در پی می آید:


مقدمه و چکیده


رحلت پیامبر (ص) یکی از بزرگترین حوادث تمام دوران حیات اسلام بود، و به سرعت وقایع بزرگ دیگری را به دنبال آورد. اولین حادثه جریان سقیفه بود که بلافاصله پس از رحلت اتفاق افتاد، و نقش تعیین کننده ای در سرنوشت همه ادوار آینده اسلام داشت. در این واقعه اصلی ترین اصول جاهلیت عرب یعنی «تعصب قبیلگی» حیات دوباره یافت، تا آنجا که هرچه در سقیفه اتفاق افتاد، رنگی عربی داشت و از تعصب نسبت به قبیله ناشی شده بود. طبق گزارش تاریخ در سقیفه چهار قبیله حضور داشتند، و همه به کسب قدرت فکر می کردند، آنها بدون اینکه در خاطر داشته باشند که اسلام و پیامبر(ص)، برای آینده چه راهی نشان داده است، هر یک از قبیله ی خود سخن گفته بود، و شعار آن را فریاد می کرد، و خواهان ریاست و قدرت آن بود. سرانجام هم قبیله ای پیروز شد که به شعاری نیرومند تر از شعارهای عربی چنگ زده بود، و حکومت و قدرتی بر پا کرد که اساسی جز عربیت نداشت، و این همان بازگشت به جاهلیت است که سخن قرآن و ادعای تاریخی ماست.


خاندان پیامبر(ص) عهده دار مقابله با این جاهلیت دوباره بود، و این وظیفه را به بهترین صورت انجام داد. آنچه صدیقه طاهره دختر بزرگوار پیامبر(ص) در این دوران کوتاه عمل کرد، همه در این راستا بود، و هدفی جز محکوم کردن وضع موجود نداشت، و اینکه ایشان برای خویش قبری مخفی در خانه ی خودش برگزید، یکی از حلقات مهم این مقابله شمرده می شد. نوشته حاضر در ابتدا عهده دار تبیین مراحل مختلف این مقابله بوده و این کار را به اختصار انجام خواهد داد. سپس به تفصیل از خاکسپاری و مدفن دختر پیامبر(ص) سخن خواهد گفت.


کار ما در این نوشته به دو بخش تقسیم می شود؛ بخش اول خود دو قسمت شده و در قسمت اول، که عنوان پیش نیاز دارد، بحث ما بیشتر جدلی و احتجاجی است، به این معنا که ما نظرات شیعی را در تبیین و تحلیل حوادث صدر دوران اسلام طرح کرده و با بحث و بررسی لازم از آن دفاع می کنیم. پس شکل کلی کار در این قسمت جدلی تاریخی خواهد بود.


لازم به ذکر است این بخش با اینکه بیش از یک مقدمه نیست؛ اما در عین حال بخشی اساسی و بسیار مهم است، و با بررسی جریان سقیفه و تبیین و تحلیل آن شروع شده سپس به حکومت زاییده از آن و آثار و نتایجی که به بار آورد، از جمله یورش به بیت نبوت و مصادره فدک و کلیه اموال این خاندان خواهد پرداخت. در قسمت دوم از بخش اول هم به مسایل مهم و اصلی بیماری، وفات و خاکسپاری دختر پیامبر(ص) می پردازیم که شکل بحث بیشتر توضیحی و تبیینی خواهد بود. در مباحث قسمت اول ناگزیر بیشتر به اسناد و مدارک مشهور و مقبول مسلمانان امثال تاریخ الرسل والملوک طبری امام مورخان اسلام رسمی، طبقات الکبری ابن سعد کاتب الواقدی معتبر ترین ترجمه نگار قدیم مکتب خلافت، انساب الاشراف بلاذری قدیمی ترین مورخ با تاریخی بزرگ و مفصل، تاریخ المدینه المنوره ابن شبه قدیمی ترین مدینه شناس و یا صحیح بخاری و مسلم دو امام محدثان مکتب خلافت و... مراجعه می کنیم، البته در صورت لزوم به بررسی سندی نیز دست زده ایم، و کوشش می کنیم در حد ممکن به اتفاق و اجماع مورخان و محدثان نزدیک بشویم، و در قسمت دوم بحث تطبیقی خواهد بود و مراجع هر دو مکتب در کنار هم آمده و در صورت لزوم با یکدیگر تطبیق و مقایسه خواهد شد.


در بخش دوم از ورود پیامبر(ص) به مدینه و چگونگی ساختمان مسجد آن شهر و از خانه پیامبر(ص) و خانه ی دختر بزرگوار ایشان در کنار مسجد سخن گفته و سرانجام با بحث از بقیع و روضه نبوی به تعیین جایگاه دفن آن حضرت می پردازیم. بنابراین کار ما در این بخش عرضه تاریخ و تبیین و تحلیل آن است. در اینجا هم در حد مقدور با تکیه بر اسناد معتبر و درجه اول، تلاش می کنیم که اتفاق نظر مورخان و محدثان و نظریه ی مقبول شیعی را بدست آوریم. مآخذ درجه ی اول این بخش علاوه بر مآخذ قبلی عبارتند از: کافی کلینی معتبر ترین کتاب حدیث شیعی، ارشاد مفید بهترین شرح احوال امامان اهل بیت علیهم السلام، امالی صدوق و مفید و طوسی که بهترین مآخذ حدیثی شیعه هستند، و روضه الواعظین ابن فتال، کشف الغمه اربلی، المناقب ابن شهرآشوبو دلایل الامامه طبریو و.....


فصل اول:خاکسپاری

سقیفه ظهور دوباره جاهلیت


قرآن دوران بعد از پیامبر(ص) را در معرض یک خطر بزرگ می داند: ظهور دوباره ی جاهلیت. قرآن می گوید: «آیا اگر پیامبر بمیرد یا کشته شود، شما به گذشته رجوع می کنید»(۱) و معنای این سخن این است که با رحلت پیامبر(ص) ممکن است جریاناتی در عالم اسلام پدید آید که مسلمانان دیگر بار به گذشته خویش یعنی عصر جاهلیت بازگردند، و اصول حاکم بر آن عصر را پذیرا شوند.


مردم جزیره العرب قبل از ظهور نهضت اسلام، بخشی از نژاد سامی بودند با سطحی بسیار پایین و منحط از فرهنگ، اخلاق و آداب که قرآن آن را بدرستی «جاهلیت اولی»نام داده بود، و آنگاه که اسلام با افکار، اخلاقیات و آداب متعالی خود پای به میان آنها نهاد، گویی درست به مقابله آن جاهلیت آمده بود، و البته مردم هم به خاطر زندگی و فرهنگ ساده ای که داشتند، با همه ی جان سختی عرب جاهلی، آن همه را ظاهراً پذیرفته و زیر بار رفته بودند، و ناگزیر این مرام زندگی آنها را رنگ تازه داده بود(۲)، و این روشن است که پیامبر(ص) به گسترش ظاهری دعوتش بسنده نکرده، در طول بیست و سه سال دعوت به ویژه ده سال بعد از هجرت، کوشیده بود این پذیرش عمق بیابد، و شاید این بزرگترین رنجی بود که در دوران زندگی کشید. اما قبل از اینکه توفیق او در این زمینه کامل شود، به حکم تقدیر پای از این جهان بیرون گذاشته بود. قرآن در مورد حوادث بعد از پیامبر(ص) لفظ انقلاب یعنی رجوع به گذشته را بکار برده است. در واقع با وفات پیامبر(ص) یک انقلاب پدید آمده بود، به این معنا که بیست وچند سال قبل زندگی مردم جزیرة العرب در جاهلیتی نزدیک به یک توحّش غرق بود، و در آن مردم از ادیان آسمانی و تعالیم انسانی آنها چندان چیزی نمی دانستند. آنها با ظهور اسلام و زحمات طاقت فرسای پیامبر(ص) از جاهلیت و توحّش رسته، مسلمان شده بودند. حادثه رحلت پیامبر(ص)، ایشان را دوباره به دوران قبل از اسلام بازگردانده و جاهلیت عربی زندگی دوباره یافته بود.(۳) این ادعا، ادعای بزرگی است برای اینکه بتوانیم آن را اثبات کنیم ناگزیریم که شاخصه های جاهلیت عرب و بویژه مهمترین آن یعنی تعصب قبایل را بهتر بشناسیم، و سپس به آنچه در سقیفه اتفاق افتاد، نگاهی بیندازیم تا ببینیم چگونه این شاخصه در بالاترین درجه در سقیفه دیده می شود، و چگونه عربیّت و عصبیّت به تمامی به میان مسلمانان بازگشته است.


ما می دانیم که قبیله، اساس جامعه در جزیرة العرب بود، و در صحرا ها بلکه حتی در شهر های آن سرزمین، جمعی بزرگ تر از قبیله وجود نداشت، و از ملت یا دولت یکپارچه مرکزی خبری نبود(۴). در قبایل صحرایی هر خیمه محل سکونت یک خانواده بود که یک عرب بدوی با زن و فرزندش در آن زندگی می کرد. از مجموعه چند خیمه یک «حیّ» تشکیل می شد، و هر حی رئیسی داشت که اداره آن با او بود، و اختلافات را حکمیت و جنگ و صلح را رهبری می کرد، و از چندین حیّ یک قبیله پدید می آمد که به طور معمول همه هم خون و خویشاوند بودند و پدر واحدی داشتند.(۵) شیخ قبیله بر رؤسای احیاء مقدم بود، و همه باید از او اطاعت کنند. او به طور معمول از راه ارث به ریاست می رسید؛ اما به سرمایه عقل و شجاعت و سخاوت نیز نیاز داشت. در چنین جامعه ای که بر اساس قبیله شکل گرفته بود، و درآن دولت و ملتی وجود نداشت، برای فرد قبیله اش همه چیز بود، و فرد بدون قبیله تمام چیزهای خود را از دست می داد. نه جانش در امان بود و نه مالش و نه خانواده ای می توانست داشته باشد. دیگران می توانستند با او به مانند یک شیئ رفتار کنند. اگر خواستند او را به راحتی بکشند یا خود و زن و فرزندش را به اسارت ببرند، و به بردگی بفروشند؛ لذا برای عرب سخت تر از این حادثه ای نبود که قبیله اش او را از خود براند. کسی که از قبیله رانده می شد خارج از حمایت هر قانونی بود، و به هیچ وجه امنیت مالی و جانی نداشت، و هیچ قانون یا مدافعی از او دفاع نمی کرد.


گذشته از اینها در آن صحرا ها هر قوم و قبیله، واحدی مستقل و جدا از قبایل دیگر به حساب می آمد، و باید در همه چیز به خود تکیه داشته باشد و هر قوم و قبیله غیر خودی و بیگانه، برای آن در جایگاه رقیب و دشمن قرار می گرفت، و لقمه چرب و شکار قانونی محسوب می شد که بُردن، غارت کردن اموال و حتی کشتن افراد آن مجاز است.(۶) به همین علت مهم ترین قانون صحرا ها قانون «ثار» بود. بر پایه ی این قانون نانوشته، اگر فردی از افراد یک قبیله، به عضو قبیله ی دیگر، توهین می کرد یا زخمی می رساند، یا او را می کشت، پیامد یک انتقام حتمی بود؛ حتی گاه جزای توهین یا زخم، مرگ بود؛ اما وقتی مسئله خون به میان می آمد آن را چیزی جز خون پاک نمی کرد. قبیله ی مقتول قبیله قاتل را گنه کار و مسئول می دانست، و بدون هیچ گونه چشم پوشی، قاتل یا یک تن از قبیله ی او را قصاص می کرد. این قصاص نیز ممکن بود بی پاسخ نماند و اغلب قتل های دیگر و حتی گاه جنگ هایی را به دنبال داشته باشد.


تمام دانش و فرهنگ عرب را اگر در علم نسب ، تاریخ، شعر وخطابه خلاصه کنیم چندان از واقعیت دور نیافتاده ایم و اینها نیز بیشتر از هر چیز به قبیله و مأثر و امجاد آن اختصاص داشته است. علم نسب، مربوط به نسب قبیله و افراد آن بود نه چیز دیگر، تاریخ هم به شرح جنگ های قبیله و شجاعت های شجاعان آن و ... می پرداخت و چیزی به نام تاریخ قوم عرب وجود نداشت. شعر شاعران و خطابه خطیبان نیز در مدح قبیله بود و نام آورانِ آن، از شجاعتِ شجاعان و کرم و سخاوت بزرگان قبیله سخن می گفت و یا مثلاً از شمشیری برنده یا اسبی تیزرو که مردی از مردان قبیله داشته است و ...


از این ها مهم تر این بود که در میان عرب حتی دین هم رنگ قبیله داشت و راه و رسم قوم و قبیله بود. هر قبیله برای خود خدایان خاص و بت خانه مخصوص داشت. عُزّی تمثال خدای خورشید بود، و در سرزمین نخله، در شرق مکه، بت خانه ای خاص خود داشت. این بت بزرگترین خدای مکیان محسوب می شد(۷) . علاوه بر این، هبل نیز در شهر مکه و در داخل کعبه، خدای بزرگ دیگر قریشیان به حساب می آمد.(۸) منات خدای قضا و قدر بود، و بر سر راه مدینه به مکه قرار گرفته بود، و با اینکه در میان همه عرب محترم بود، اما بزرگ ترین خدایان قبایل اوس و خزرج محسوب می شد(۹)، و لات سنگی مربع شکل بود، و در بت خانه ای در شهر طائف قرار داشت، و در عین حالی که مشهورترین بت در جزیرة العرب بود، معبود مردم شهر طائف به حساب می آمد، و آنگاه که به دست فرستادگان پیامبر(ص) شکسته می شد، زنان قبیله ثقیف ساکنان شهر طائف بدون پوشش از خانه ها بیرون ریخته و بر آن گریه سر داده بودند.(۱۰) فَلْس بت خاص قبیله طیّ بود. قبیله های قضاعه، لخم، جزام، عامله و غطفان نیز بتی به نام اُقَیْصِر داشتند و مُزَینه بتی به نام نُهْم و قبیله های خَثْعَم، بُجَیله و اَزْد بتی به نام ذو الخَلَصه را می پرستیدند. و...(۱۱)


این مقدار اهمیت قبیله در جامعه عربی و این مقدار پیوستگی حیاتی بین فرد و قبیله برای او یک عُلقه و تعصب شدید پدید می آورد. تا آنجا که می توانیم بگوییم برای عرب بعد از خود و خانواده اش، تنها یک چیز مهم وجود داشت و آن قبیله اش بود، و او به راحتی خود و خانواده اش را برای قبیله فدا می کرد، و این یک افتخار به حساب می آمد.وطن پرستی افراطی در عصر ما، همانند آنچه در آلمان عصر نازی اتفاق افتاد، تا اندازه ای نظیر عصبیت به آن وضع که در میان صحرانشینان وجود داشت، بوده است.


دین خدا اسلام، در چنین جامعه ای پای به عرصه وجود نهاد، و با آمدن اسلام رفته رفته بر همه چیز جاهلیت خط بطلان کشیده شده بود، و این دین به هیچ یک از مظاهر آن، به ویژه عصبیت قبایل اجازه ظهور و بروز نمی داد. این از یک طرف، و از طرف دیگر شخصیت نیرومند پیامبر(ص) با همه توان با جاهلیت و عصبیت مقابله می کرد، و بر این آتش سوزاننده، همچون سرپوشی قرار گرفته بود.


دوران ظهور اسلام و عصر پیامبر(ص) به این شکل گذشت. این دوران کوتاه بود، و دوران تربیت های جاهلی دراز؛ لذا روزی که ایشان از این جهان رحلت فرمود، و به رفیق اعلی پیوست، و دیگر در عمل مانع و رادعی نبود، اسلام ضد جاهلی مورد غفلت قرار گرفت، و دیگر بار آتش نهفته عصبیت شعله کشید، و عرب به شکلی تازه به عصر تعصبات قبایل پای نهاد.


سقیفه صحنه نمایش جنگ قدرت، بر پایه اصل اساسی تعصبات قبیله گی بود. اولین قدم این راه را تیره بنی ساعده از قبیله خزرج برداشت. این تیره از بخش های بزرگ این قبیله بود. رییس و بزرگ آن، سعد بن عباده، رییس و بزرگ خزرج محسوب می شد.


در روز رحلت پیامبر اکرم(ص) بنی ساعده بزرگ خود، سعد را که سخت مریض و ناتوان بود، در گلیمی گذارده و به محل اجتماع قبیله یعنی سقیفه آوردند.(۱۲)


شروع این عمل با فکر چه کسی بود؟ نمی دانیم، در هر صورت این عمل انجام شد، و می توانیم احتمال بدهیم که کسانی از انصار، یعنی اطرافیان سعد، در روزهای گذشته یعنی دوران بیماری پیامبر اکرم(ص) به این مسئله اندیشیده بودند. سعد بعد از حضور در سقیفه سخنانی گفت، و در آن به حقوقی که آنها، یعنی انصار، بر اسلام و مسلمانان دارند، و اینکه با کوشش های ایشان قامت اسلام برپا شده و آنها پیامبر(ص) و اصحاب او را یاری نموده و برای آنها تأمین امنیت کرده بودند، و پیامبر هم در هنگام رحلت از ایشان راضی بوده است، اشاره کرد. سرانجام نتیجه گرفت، و گفت: حکومت را از آن خود کنید و هیچ کس را در آن شریک نسازید. زیرا قدرت و حکومت مال شماست نه دیگر مردم، و در آن لحظه همه نظر او را پذیرفتند، و آن را صحیح دانستند.(۱۳) مسأله حکومت بعد از پیامبر(ص) بدین شکل پایان یافته به نظر می رسید، زیرا انصار قدرت اول در این شهر بودند و در مسأله حکومت بعد از پیامبر(ص) به تصمیم نهایی رسیده بودند. اما این ظاهر امر در سقیفه بود. انصار در آن روز سه دسته بودند: خزرج کبیر با ریاست سعد بن عباده، خزرج صغیر با ریاست بشیر بن سعد و اوس با ریاست اُسَید بن حُضَیر.


اگر حادثه ای در آن شرایط پیش نمی آمد، ریاست سعد مسلم بود، زیرا در میان مجموعه انصار، نه بشیر و نه اُسَید، هیچ کدام همتای سعد نبودند. اگرچه آنها هم ریاست را برای انصار می خواستند، اما از ریاستی که به آنها نمی رسید چه سود؟ آنها می دانستند اگر خویشاوندانشان از خزرج کبیر به قدرت برسند، حتی یک تن از ایشان را در بازی قدرت شریک نمی کنند، و برای همیشه آنها از موهبت قدرت محروم خواهند ماند(۱۴)؛ بنابراین در ساعات آغازین برپایی سقیفه، اگر چه ظاهراً چیزی نمی گفتند یا حتی سخنان اولیه سعد را تأیید می کردند؛ اما از نتیجه آن که ریاست انحصاری خزرجیان کبیر و شخص سعد بود، سخت تحاشی داشتند. این نارضایتی ها در دل سقیفه جریان داشت؛ اما از ابتدا و در مقابل سخنان سعد به هیچ وجه ابراز نشد. البته او هم چیزی که برانگیزاننده آن نارضایتی باشد، نگفته بود. سعد اصلاً از ریاست خود سخن به میان نیاورده و فقط از انصار دم زده بود، ولی جریان سقیفه ناگزیر به سویی می رفت که بر خلاف میل بشیر و اسید، به نفع سعد تمام می شد. باز نمی دانیم در چه ساعتی و در چه هنگام دو تن از انصار(۱۵) اما وابسته به جریان ضعیف تر از سقیفه خارج شدند. واقعاً نمی دانیم آنها به چه دلیل رفتند!(۱۶) و چیزی که در این زمینه روشنگری کند، در دست نداریم. اینها از سقیفه خود را به مسجد رساندند، اما نمی دانیم چرا به آنجا رفتند!(۱۷) آیا دنبال کسی یا چیزی می گشتند که بتوانند در مقابل ریاست سعد، علم کنند؟ و ناگزیر به بهترین جای ممکن یعنی مسجد آمده بودند. در هر صورت در مسجد با جمعی از مهاجران، یعنی قریشیان، برخورد کردند. آنچه در سقیفه گذشته بود، برای این جمع بازگو شد. این گروه مهاجران شاید تنها کسانی بودند که از مدت ها قبل به حکومت آینده اندیشیده بودند، برای رسیدن به خلافت یکی پس از دیگری قرار گذاشته و در این زمینه فکر و نقشه داشتند. البته اینکه نقشه هایشان چه بود، چندان آگاه نیستیم، اما از سخنانی که بعدها از زبان عمر خلیفه دوم خارج شده است، می دانیم که قریشیان حداقل فکر کرده بودند، حیازت مقام نبوت برای تیره بنی هاشم کافی است و مقامات دیگر یعنی خلافت و حکومت بعد از پیامبر(ص) بایستی در میان تیره های دیگر قریش تقسیم شود.(۱۸) اما مگر اسلام، یک حکومت بود که بتوان آن را به دوران نبوت و دوران خلافت تقسیم کرد و بر اساس آن تصمیم گرفت!؟ بنابراین، سه تن نامبرده به سرعت به سوی سقیفه روانه گشتند و بدان وارد شدند. ورود اینان همه معادلات را در سقیفه بهم ریخت، و بخش ضعیف ترِ انصار، یعنی خزرج صغیر و اُوس، قوّت تازه یافتند.


این سه نفر، که سالم مولی ابی حذیفه و عبدالرحمن بن عوف نیز بعدا به آنها افزوده شدند، به سرعت مدار سخن را در سقیفه به دست گرفتند. عمر می خواست سخن بگوید که ابوبکر او را از این کار بازداشت، و خود در مدح انصار سخن گفت، و آیاتی را که در فضیلت آنها نازل شده بود، قرائت کرد، و کلماتی که پیامبر(ص) در مورد ایشان گفته بود، یاد آور شد.(۱۹) آنگاه در مورد مهاجران سخن گفت که اینان اولین کسانی هستند که خداوند را در روی زمین عبادت کرده و به رسولش ایمان آورده اند، و آنها وابستگان، خویشاوندان و عشیره پیامبرند(۲۰)؛ پس از همه کس سزاوار تر به تصاحب قدرت بعد از او هستند. جز ظالمان با آنها در این مسأله مقابله و منازعه نخواهند کرد! اما سخنی که معتبر ترین مآخذ نقل کرده اند، و اصلی ترین حرف ابوبکر نیز بود، این بود که: عرب حکومت غیر قریش را نمی پذیرد؛ زیرا اینان از بهترین نسب و بهترین سرزمین برخوردارند.(۲۱) سپس گفت: بعد از مهاجرینِ اولین، هیچ کس مانند شما انصار نیست. پس ما امیران خواهیم بود، و شما وزیران. این آخرین نظر تازه واردان بود. اما چیزی نبود که خزرج آن را بخواهد یا قبول کند. لذا بلافاصله حُباب بن منذِر از خزرجیان در برابر ایشان برخاست، و چنین گفت: ای گروه انصار! زمام قدرت را از دست ندهید؛ زیرا این مردم در سرزمین شمایند، و در سایه ی شما زندگی می کنند، و هیچ کس نمی تواند بر شما جسارت ورزد، و اختلاف نکنید که «خواسته شما» از بین می رود، و کارتان شکسته خواهد شد. اگر اینان آنچه ما می خواهیم نپذیرند، از ما امیری باشد، و از آنان هم امیری. سخنان ادامه یافت، و اختلاف بالا گرفت. از یک سو می دانیم که عمر بعدها گفته بود: آنگاه که اختلاف زیاد شد، و من از سرانجام آن ترسیدم، به ابوبکر گفتم: دستت را باز کن تا با تو بیعت کنم. اما قبل از اینکه بتواند دست بیعت با ابوبکر بدهد، بشیر بن سعد با عجله خود را به ابوبکر رسانید، و با او بیعت کرد. بدین ترتیب اولین بیعت کننده، رقیب خزرجیِ سعد بن عباده بود. حباب به او گفت: خیلی در قطع رحم کوشش می کنی، آیا به ریاست پسر عموی خود رشگ ورزیدی؟اُوسیان نیز از ترس عقب ماندن به سرعت به بیعت آمدند.(۲۲)


آیا همه ی افراد خزرج صغیر و همه ی افراد اُوس در بیعت سقیفه بودند؟ مسلماً نه! محققان بعدها تعداد بیعت کنندگان را پنج تن از اهل حلّ و عقد دانسته اند. آیا دیگرانی نبودند یا به حساب نیامدند.(۲۳)


در واقع اطلاعات موجود مشکل دارد، همه جوانب امر آشکار نیست، و آن اطلاعاتی که در دست است، به طور دقیق از نظر زمانی روشن نمی باشد. یعنی نمی دانیم فلان سخن دقیقا چه زمانی گفته شده و فلان عمل چه وقت واقع شده است. در هر صورت طبق اطلاعاتی که در دست داریم، در سقیفه بر اساس رقابتی که بین اُوس و خزرج و بین خزرج صغیر و کبیر بود، و در اوج یک هیجان برخاسته از تعصبات قبیله گی، بیعت با ابوبکر انجام شد.خزرجیان صغیر می دانستند که اگر خزرجیان کبیر به قدرت برسند، آنها برای همیشه از آن بهره ای نخواهند داشت،و اُوسیان نیز می دانستند، اگر خزرجیان به حکومت نایل شوند، چیزی به آنها نخواهند داد و آنها برای همیشه محروم خواهند ماند.


در اینجا بود که بشیر، رییس خزرج صغیر، با ایراد سخنرانی کوتاه اما پر از کلمات زیبا، با ظاهری کاملاً دینی در تقویت جانب مهاجران قریشی، اولین کسی بود که بیعت کرد. بعد از او عمر، ابو عبیده و دیگران بیعت نمودند. در اینجا اُوسیان نیز که در هر صورت خود را بی نصیب می دیدند و از سوی دیگر، ریاست رقیبان خود را نمی توانستند تحمل کنند، در صحبتی خصوصی که از سوی رییس قبیله در جمع افراد آن مطرح شد، گفتند: اگر یک بار ولایت امر به دست خزرجیان بیفتد، برای همیشه بر شما برتری یافته و هرگز از این امر برای شما نصیبی قرار نخواهند داد. برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید.(۲۴)


برخاستند و با او بیعت کردند. اینجا دیگر سعد و خزرجیان کبیر شکست خوردند، و اتفاقی که در ابتدای امر در میان انصار به وجود آمده بود، شکسته شد. حاضران از هر سو به بیعت شتاب کردند و سعد در خطرِ زیر دست و پا رفتن قرار گرفت.(۲۵) بدین ترتیب اولین بیعت با افرادی، که تعداد آن را نمی دانیم، انجام شد. گردانندگان سقیفه ابوبکر را پیش انداخته و به سوی مسجد روانه شدند. عمر در پیش روی این جمعیت جلوی ابوبکر هروله کنان، در حالی که کمربند خود را محکم کرده و دامن به کمر زده بود، می دوید و فریاد بر می آورد: همه بدانید، مردمان با ابوبکر بیعت کردند. در راه نیز هر کس را می دیدند، گرفته و به نزدیک می آوردند تا دست او را به دست ابوبکر بکشند، و از او بیعت بگیرند.(۲۶) سرانجام جمعیت طرفدار این بیعت به همین شکل به مسجد وارد شدند.


هنوز اهل بیت پیامبر(ص) از کار غسل و کفن ایشان فارغ نشده بودند که صدای تکبیر از مسجد به گوششان رسید.(۲۷) این تکبیری بود که بیعت کنندگان در مسجد می گفتند، این بیعت که به تناوب انجام می شد تا شب ادامه داشت و ابوبکر بر منبر رسول خدا نشسته بود؛ اما هنوز بسیاری از مردم شهر مدینه به بیعت نیامده بودند.(۲۸)


بیعت عام: تشکیل حکومت


فردا یعنی روز سه شنبه بار دیگر ابوبکر به مسجد آمده و بر منبر رسول خدا(ص)نشست. عمر در کنار آن ایستاده بود، و مردم را به بیعت دعوت می کرد. آن روز مسجد مملو از جمعیت بود. مردم حاضر در مسجد به طور عمومی بیعت کردند، اما به نظر می رسید که مردم مدینه و اصحاب رسول خدا(ص)نبودند که مسجد را پر کرده بودند؛ زیرا مورخان گفته اند: یک قبیله عربی به نام اسلم که در اطراف مدینه زندگی می کرده است، به مدینه آمده بوده تا آذوقه تهیه کند. عمر بعدها گفته بود: من با دیدن اسلم به پیروزی اطمینان پیدا کردم(۲۹). حضور اسلم شهر را شلوغ کرده بود. آنها طبق رسم قبایل صحرا نشین هرجا می رفتند با هم می رفتند. حال به مدینه آمده بودند، و در معابر و کوچه های شهر منزل داشتند. مردان این قبیله حداقل بخش بزرگی از مسجد را اشغال کرده بودند(۳۰)، و جمعیتی متشکل از مردم اصلی مدینه «مهاجر و انصار»و مردان قبیله اسلم کار بیعت را تمام کرد. وقتی مسجد به تمامی با ابوبکر بیعت کرد، پیروزی حزب قریشی مسلّم شد، و دولت بعد از پیامبر(ص) برای همیشه به دست قریشیان افتاد.


بر سر راه دولت جدید چند مشکل بزرگ وجود داشت که در آن روزهای ابتدائی دوتای آنها فوریت یافته بود. اول اینکه خاندان پیامبر(ص)، بنی هاشم و جمعی از بزرگان اصحاب که از آنها طرفداری می کردند، حکومت جدید را قبول نداشته و به رسمیت نمی شناختند، و لذا با آن بیعت نمی کردند، و این مخالفت بسیار مهم بود. دوم اینکه سعد بن عباده یعنی رئیس خزرج، که اولین کسی بود که برای بدست آوردن حکومت بعد از پیامبر(ص) قیام کرده بود، بعد از شکست در سقیفه به خانه بازگشته و به سختی با حکومت جدید مخالفت داشت، و مخالفت او قابل اغماض نبود.


امکان حکومت و ادامه آن با این مخالفت ها و مخالفت های دیگری که در راه بود، وجود نداشت. و یا حداقل سهل نبود. حکومت جدید باید به هر شکلی این مشکلات را حل کند. دولت جدید چند روزی سعد را به حال خود واگذاشت، سپس کسی را به نزد او فرستادند که همه مردم و بستگانت بیعت کرده اند، تو هم باید بیائی و بیعت کنی. سعد جواب داد : «تا زمانی که تیری در کمان و شمشیر و نیزه ای در دست دارم و می توانم با شما بجنگم به کمک خانواده و یارانم با شما خواهم جنگید، و دست بیعت به شما نخواهم داد. به خدای سوگند اگر همه در حکومت و زمامداری شما هم داستان بشوند، من شما را به رسمیت نمی شناسم و با شما بیعت نمی کنم!» وقتی که جواب سعد به ابوبکر گفته شد، عمر حضور داشت، و به او گفت : «سعد را رها مکن تا با تو بیعت کند.» اما بشیر بن سعد رقیب خزرجی سعد گفت:«او به لجاجت افتاده و با شما بیعت نمی کند. اگرچه جانش را بر سر این کار بگذارد؛ اما کشتن او به سادگی انجام نخواهد شد؛ زیرا او وقتی کشته خواهد شد که تمامی خانواده، فرزندان و گروهی از قبیله اش با او کشته شوند. او را رها سازید، و به حال خودش واگذار کنید که رها کردنش برای شما زیانی نخواهد داشت؛ زیرا او در این مخالفت یک تن بیش نیست!»


نظر مشورتی بشیر پذیرفته شد. آنها سعد را به حال خودش رها کردند.سعد در هیچ یک از اجتماعاتشان شرکت نمی کرد. در نماز جمعه و جماعت ایشان حاضر نمی شد. در ادای مناسک حج با آنها همراه نبود. تا پایان خلافت ابوبکر وضع به همین منوال گذشت.(۳۱)


در عصر خلافت عمر، روزی سعد با خلیفه در یکی از کوچه های مدینه بر خورد کرد. خلیفه به او گفت : این تو نبودی که چنین و چنان می گفتی؟! سعد جواب داد: آری من بودم که آن سخنان را می گفتم. به خدای سوگند که رفیقت را از تو بیشتر دوست می داشتم و از همسایگی تو بیزارم! عمر گفت: هر کس از همسایه ای نا خشنود است، محل سکونت خود را عوض می کند. سعد گفت: آری به همسایگی کسی می روم که از تو بهتر باشد. بزودی سعد از مدینه کوچ کرده و راهی دیار شام شد. آنجا قبایل یمن زندگی می کردند و خویشاوندان سعد بودند. بلاذری و دیگر مورخان نوشته اند: «سعد بن عباده با ابوبکر بیعت نکرده و به شام رفت. عمر کسی را دنبال او به شام فرستاد، به او گفت: سعد را به بیعت دعوت بنما، و به هر نحو ممکن او را به این کار وادار کن. ولی اگر در زیر بار بیعت نرفت، از خدا کمک بگیر و او را بکش! مأمور خلیفه به شام رفت، و در حُوّارین(۳۲)با سعد ملاقات کرده و او را به بیعت دعوت نمود. سعد همچنان بر مواضع خود پافشاری می نمود. فرستاده او را تهدید کرد. سعد جواب داد: حتی اگر جانم هم در خطر باشد تن به بیعت نخواهم داد. فرستاده عمر سرانجام او را در خلوتی یافته و با تیری به عمرش خاتمه داد.»(۳۳) این حادثه در سال پانزدهم یعنی سال سوم خلافت عمر اتفاق افتاد(۳۴)،و عموم مورخان جز چندتن از باز گفتن و افشای آن خودداری کرده اند، و اصولاً چیزی در این زمینه نگفته اند.


مسئله سعد و مشکل مخالفت او با حکومت قریشیان در ابتدا مسکوت ماند، و سرانجام به این شکل حل شد. اما مسئله مهمتر آن روز این بود که خاندان پیامبر (ص)، بنی هاشم و چندین تن از بزرگان صحابه که در خانه حضرت علی علیه السلام گرد آمده بودند، از بیعت خودداری می کردند، و بیعت انجام شده را صحیح نمی دانستند. این سخت ترین مانع بر سر راه دولت جدید بود، و بدون حل آن حکومت معنای درستی نداشت؛ لذا در اولین فرصت ممکن یعنی روز چهارشنبه برای حل آن اقدام کردند. در تاریخ اسلام شاید هیچ جا این قدر پنهان کاری اتفاق نیافتاده باشد. مورخان بزرگ در این مورد تنها چند کلمه گفته اند. بلاذری، اقدم مورخان، در این زمینه می نویسد: «آنگاه که علی(علیه السلام) از بیعت خودداری کرد، ابوبکر عمر را به نزد علی (علیه السلام) فرستاد، و دستور داد که به هر شکل ممکن او را برای بیعت بیاورد. عمر به در خانه علی (علیه السلام) آمد، و در آنجا میان او و علی(علیه السلام) سخنانی رد و بدل شد.» و ما از ماهیت و چگونگی این سخنان اطلاعی نداریم. بلاذری تنها یک جمله از آن نقل می کند که حضرت علی(علیه السلام) به عمر گفت:«شیری از پستان خلافت می دوشی که مقداری از آن به خودت برسد! به خدای سوگند! این همه کوشش که امروز برای خلافت ابوبکر از خود نشان می دهی، فقط برای این است که فردا تو را بر دیگران مقدم بدارد.»(۳۵) مورخان در مورد این عبارت بلاذری، که آورده بود که ابوبکر دستور داد که علی (علیه السلام) را به هر شکل ممکن برای بیعت بیاورد، توضیحات کوتاهی آورده اند از جمله خود بلاذری می گوید:« ابوبکر کسی را به نزد علی(علیه السلام) فرستاد تا برای بیعت به نزد او برود، ولی او(علی) آن را نپذیرفت. آنگاه عمر به دنبال این مأموریت آمد، و به همراه خود آتش آورده بود. چون به در خانه رسید، حضرت فاطمه (سلام الله علیها) با او در کنار در برخورد کرد، به او گفت:«ای پسر خطاب می بینم که می خواهی درِ خانه ی مرا به آتش بسوزانی.» عمر پاسخ داد :«آری این کار را می کنم؛ زیرا این کار دین پدرت را محکم تر خواهد کرد.»(۳۶)


اما طبری آورده است :«عمر بن خطاب به درخانه علی(علیه السلام) آمد. درآن خانه، طلحه و زبیر و مردانی از مهاجران بودند، و این چنین تهدید کرد: به خدای سوگند یا از خانه بیرون می آئید، و بیعت می کنید، یا اینکه آن را با شما به آتش خواهم کشید.»(۳۷)


در عقد الفرید کمی توضیح بیشتر است، ابن عبدربه نقل می کند: «ابوبکر به عمر بن خطاب مأموریت داد که برود و آنها (بنی هاشم و چندتن از صحابه) را از خانه ی فاطمه(سلام الله علیها) بیرون بیاورد، و به وی گفت: چنانچه زیر بار نرفتند، با آنها مقابله کن. عمر با آتشی که به همراه آورده بود به دنبال مأموریت رفت، و قصد داشت با آن، خانه را آتش بزند.(حضرت)فاطمه(سلام الله علیها)چون این وضع را مشاهده کرد و عمر را به آن شکل در کنار خانه اش دید گفت: ای فرزند خطّاب! آیا آمده ای خانه ی ما را آتش بزنی! گفت: آری مگر اینکه با امت همراه شوید و بیعت کنید.»(۳۸)


گوشه دیگری از توضیح حادثه در عبارت منسوب به ابن قتیبه نقل شده که در جای دیگر نیامده است:


«ابوبکر گروهی را در هنگام بیعت خویش مشاهده نکرد(و کسانی در بیعت او شرکت نکرده بودند)، آنها همگی نزد علی کرّم الله وجهه جمع بودند. عمر را به نزد آنها فرستاد. عمر به کنار آن خانه رفته و آنان را به بیرون آمدن دعوت کرد؛ ولی آنها از بیرون آمدن امتناع ورزیدند. عمر هیزم خواست، و گفت: به خدائی که جان عمر در دست اوست، سوگند یاد می کنم که از خانه بیرون بیایید، و گرنه خانه را با کسانی که درآن هستند آتش خواهم زد. به او گفته شد: در این خانه فاطمه است. عمر جواب داد:حتی اگر او هم باشد.»(۳۹)


مصادر تاریخی و حتی حدیثی(۴۰) رسمی عالم اسلام از حادثه ی هجوم به خانه حضرت علی و زهرا (علیهماالسلام) بیش از این سخن نگفته اند. بعد از این چه اتفاق افتاده است به درستی نمی دانیم. البته در مآخذ شیعی از حوادث مربوط به ورود به خانه، و آنچه در خانه اتفاق افتاد، و حوادث بعد از آن اطلاعات بیشتری در دست است.


اما در حوادث دو سال و اندی بعد، یعنی در جریان آخرین روزهای عمر خلیفه ابوبکر، وصیتی از او در مصادر رسمی عالم اسلام(۴۱) بجای مانده که نشان می دهد جریان هجوم به خانه، در کنار درِ خانه، پایان نپذیرفته بلکه حوادث به شکلی اسف انگیز ادامه یافته است که خلیفه در آخرین روزهای عمرش از آن اظهار پشیمانی شدید می کند. البته نمی دانیم این اظهار پشیمانی به خاطر شکستی است که دولت خلافت در این عمل تحمل کرده است، یا ندامت از رنج هایی است که برای بیت نبوت ایجاد شده، و از صدماتی است که بر دختر پیامبر(ص) رفته است.


طبری نقل می کند: عبدالرحمن بن عوف در آخرین روزهای عمر ابوبکر به نزد او رفته و او را غصه دار می بیند. عبدالرحمن او را دلداری می دهد و از او مدح زیاد می گوید. بعد از آن هم سخنانی میان آن دو رد و بدل می شود و سرانجام ابوبکر می گوید: من بر چیزی از مسائل دنیا تأسف نمی خورم، مگر بر سه چیز که دوست داشتم آنها را ترک گفته بودم... اول اینکه ای کاش من خانه فاطمه(سلام الله علیها) را نمی گشودم، و لو اینکه با یک جنگ از آن خانه روبرو می شدم.(۴۲) ابن عبدربه در عقد الفرید نیز به همین عبارت نقل کرده است.(۴۳) یعقوبی همین وصیت را بدینگونه نقل می کند که به عبدالرحمن می گوید: من تأسف بر چیزی از امور دنیا ندارم جز بر سه چیز که انجام داده ام، و ای کاش آنها را انجام نداده بودم. اول اینکه ای کاش من عهده دار حکومت نمی شدم و آن را به دیگری واگذار می کردم، و من اگر تنها کمک کار بودم، بهتر از این بود که امیر باشم. دوم اینکه ای کاش من خانه ی (حضرت) فاطمه(سلام الله علیها) را تفتیش نمی کردم و مردان را بدان وارد نمی کردم و لو اینکه در آن بسته شده و علیه من اعلان جنگ می شد.(۴۴)


مسعودی نیز می نویسد:«آنگاه که ابوبکر به ساعات آخر عمر رسید گفت: من بر هیچ چیز از امور دنیا تاسف نمی خورم مگر بر سه چیز که آن را انجام داده ام، و دوست می داشتم که آن را ترک می گفتم ... من دوست می داشتم که خانه ی فاطمه(سلام الله علیها) را تفتیش نمی کردم بعدهم سخنان بسیار دیگری گفت.»(۴۵)


در هر صورت از این اسناد بیش از این بدست نمی آید،که خانه دختر پیامبر مورد هجوم واقع شده و مردانی با آتش به کنار درآن خانه آمده و سپس به آن وارد شده اند.تنها مقاومتی که مورخان نقل می کنند بیرون آمدن زبیر با شمشیر و زمین خوردن او سپس از دست دادن شمشیر و دستگیری اوست.


این مهاجمانی که آتش به همراه داشتند، و به خانه دختر پیامبر(ص) حمله بردند، و سرانجام هم با زور بدان جا وارد شدند، با این هدف آمده بودند که حضرت علی (علیه السلام) و دیگر تحصن کنندگان آن خانه را به بیعت وادار کنند. ما می دانیم امام و یارانش به هیچ وجه قصد مقابله مسلحانه نداشتند. وظیفه امام این بود که بیعت نکند، و این بیعت نکردن اگرچه ظاهراً یک عمل سیاسی محض، به معنای عدم قبول حکومت وقت و مخالفت با آن بود، اما روح خالص مذهبی داشت. یعنی برای نشان دادن نادرستی و عدم مشروعیت آن دولت بود. امام به عنوان عالم امت، در مقابل هر نوع تغییر و انحراف، به ویژه وقتی نام دین و مذهب به خود گرفته بود مسئولیت داشت، و نتیجه هرچه که باشد، باید بایستد و اعلام مخالفت کند، و نادرستی آن را نشان بدهد.


جوهری مورخ کهن و معتبر مکتب خلافت، حوادث را به روشنی بیشتری تصویر کرده است.


«ابوبکر گفت : ای عمر! خالد بن ولید کجاست؟ عمر جواب داد: او همین جاست. ابوبکر گفت: بروید علی و زبیر را به نزد من بیاورید. عمر و خالد رفتند. عمر به داخل خانه(حضرت علی و فاطمه علیهما السلام) وارد شد. در درون خانه افراد زیادی بودند. از اصحاب مقداد بود، هاشمیان همه حضور داشتند. اول زبیر را گرفت، و با فشار به بیرون خانه هل داد، و به خالد و مردانی که ابوبکر به کمک ایشان فرستاده بود سپرد. بعد به علی گفت: بر خیز و به بیعت برو. علی اعتنایی نکرد. عمر دست او را گرفت، باز بدو گفت: بایست(باید به مسجد بروی و بیعت کنی). این بار نیز علی از برخاستن و حرکت خودداری ورزید. عمر این جا علی را به بغل گرفت و همچون زبیر با زور و فشار به دم در آورد، و در آنجا به خالد و همراهان او واگذار کرد. آنگاه او در خانه با کمک مردانی که در بیرون خانه جمع شده بودند با فشار شدید(۴۶) آن دو را به مسجد بردند. مردم معمولی شهر در کوچه ها جمع شده بودند و شاهد و ناظر حوادث بودند... و تنها (حضرت) فاطمه آنگاه که این وضع را مشاهده کرد به کنار در آمده و فریاد برآورد: ای ابوبکر چه زود به اهل بیت پیامبر(ص) هجوم آوردید! به خدا قسم! تا آخر عُمْر با عُمَر سخن نخواهم گفت.»(۴۷)


جوهری در نقل دیگر از عمر بن شُبّه صاحب کتاب معتبر و کهن «تاریخ المدینة المنوّرة» می آورد: « عمر، درحالی که یقه لباس (حضرت) علی و زبیر را گرفته بود، آن دو را، با فشار شدید، از خانه بیرون آورد و به نزد ابوبکر برای بیعت بُرد.»(۴۸) و در روایت دیگر از همو نقل می کند: « عمر با جمعی که در میان آنها اُسید بن حُضیر و سلمه بن سلامه بن قریش نیز بودند، با زور به خانه وارد شدند. فاطمه فریاد کرد و آنها را به خداوند سوگند داد...سپس عمر آن دو را از خانه خارج ساخته و با فشار به مسجد برد که بیعت کنند.»(۴۹) نقل ها کمی با هم اختلاف دارند، اما اصل مسئله در همه نقل ها تکرار می شود، و یکسان است.


بدین شکل و شاید هم به شکلی بدتر و فجیع تر که تاریخ از باز گفتن آن خودداری کرده است امیر المؤمنین علی (علیه السلام) به مسجد آورده شد تا با ابوبکر بیعت کند؛ اما چنانکه اشارت رفت امام بایستی در برابر این انحراف موضع گیری روشنی داشته باشد، و آن را به صورت علنی و آشکار نفی کند. دولت خلفاء هم چنانکه در حادثه سعد دیدیم، و در نمونه های دیگر هم در تاریخ ثبت شده است(۵۰)، نمی توانست آن را تحمل کند، و نمی توانست ببیند در جامعه کسانی آن هم در شأن و شخصیت حضرت علی (علیه السلام) و اصحاب و یارانش بیعت نکرده اند، و حکومت موجود را نمی پذیرند. بنابراین عکس العمل شدیدی از آن انتظار می رفت.


در آن روز راه هایی که در برابر آن حضرت وجود داشت، دو راه بیش نبود؛ یا بایستی بیعت کند، و حکومت پدید آمده را بپذیرد، و یا تن به خطر بدهد ، و جان بر سر این کار بگذارد. او خطر را ترجیح می داد، و بنابراین تاریخ چنین بیعتی را ثبت نکرد، بلکه با همه دروغ هایی که آن را پر کرده است، معتبر ترین اسناد از عدم بیعت آن حضرت خبر می دهند، و نزدیکترین افراد به حزب قرشی حاکم اقرار می کنند که در آن شرایط امیر المؤمنی علی بیعت نکرده است.(۵۱)


به نقل جوهری باز می گردیم. هنگامی که حضرت علی (علیه السلام) را به زور و عنف به مسجد می بردند، می فرمود: من بنده خدا و برادر رسول خدا هستم! کسی به این حرف ها گوش نمی داد. به هر صورت ایشان را تا پای منبری که بر فراز آن ابوبکر نشسته بود آوردند، و از او بیعت خواستند. آن حضرت فرمودند: «من به حکومت از شما سزاوارترم، با شما بیعت نخواهم کرد، و این شمایید که باید با من بیعت کنید. شما این حکومت را به دلیل خویشاوندی با پیامبر از انصار گرفتید، و آنها هم به همین دلیل آن را در اختیار شما قرار دادند. اینک من هم به همان دلیل که شما در برابر انصار بکار بردید، استدلال می کنم. پس اگر از خدا ترسی به دل دارید، و از هوی و هوس پیروی نمی کنید، انصاف را در مورد ما اهل بیت مراعات کنید. حق ما را در حکومت به رسمیت بشناسید، و گرنه(دیری نمی گذرد که) عاقبتِ بدِ این ستم که بر ما روا داشته اید، گریبان شما را خواهد گرفت.»


عمر گفت: رهایت نمی کنیم مگر اینکه بیعت کنی. (حضرت) علی (علیه السلام) پاسخ داد: «ای عمر شیری را می دوشی که بخشی از آن به تو خواهد رسید. اساس حکومت او را محکم گردان تا فردا آن را به تو تحویل بدهد. به خدای سوگند! نه سخن تو را می پذیرم، و نه از او پیروی می کنم.»(۵۲)


در اینجا لازم می بینیم که اضافه ای را از تاریخ الخلفاء منسوب به ابن قتیبه نقل کنیم. او می نویسد: « بعد از اینکه امام را به بیعت دعوت کردند، فرمود: اگر این کار را نکنم چه خواهید کرد؟ در جواب گفتند: قسم به آن خدایی که جز او خدایی نیست، گردنت را می زنیم! امام فرمود: آن وقت گردن کسی را زده اید که بنده خدا و برادر رسول خداست. عمر گفت: بنده خدا بودن آری؛ اما برادر رسول خدا نه! در این میانه ابوبکر ساکت بود، و سخنی نمی گفت. عمر به او رو کرده و گفت: چرا در مورد او دستوری نمی دهی؟ ابوبکر گفت: «تا مادامی که فاطمه در کنار اوست، او را به کاری اکراه نخواهم کرد.»در اینجا امام که از دست آنها رهایی یافته بود، به قبر پیامبر(ص) پناه برده، در حالی که از چشمان اشک می ریخت، به صدای بلند می گفت: «یا بن اُم إنّ القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی».(۵۳)


باز به سخن جوهری باز می گردیم. بعد از اینکه امام امتناع خود را از بیعت اعلام کرد، ابوعبیده جرّاح نفر سوم از اعضای اصلی حزب حاکم گفت: ای ابوالحسن، تو جوانی و اینان پیر مردان از خویشان قریشی تو هستند، تو نه تجربه ایشان را داری، و نه به اندازه ی آنها از تسلط و آشنایی بر امور برخوردار هستی. من ابوبکر را برای عهده داری حکومت از تو آشناتر و توانا تر می بینم، و تحمل او را در مقابل مشکلات آن از تو بیشتر می دانم. اما اگر بمانی و عمر تو دراز شود، هم از نظر فضیلت و هم از لحاظ خویشاوندیت با پیامبر(ص) و هم از جهت پیش قدمی در اسلام و زحمت و کوششی که در راه استواری دین کشیده ای، از همگان در احراز این مقام شایسته تر خواهی بود.


علی (علیه السلام) گفت:

«ای گروه مهاجران، خداوند را در نظر بگیرید و حکومت و فرمانروایی را از خانه ی محمد(ص) به خانه ها و قبیله های خود مَبرید و خانواده اش را از مقام و منزلتی که برخوردارند( و باید داشته باشند)، بر کنار مدارید و حقش را پایمال مکنید. به خدا سوگند، ای مهاجران، ما اهل بیت پیامبر(ص) مادام که در میان ما تلاوت کننده ی قرآن و دانا به امور دین و آشنا به سنت پیامبر(ص)، و آگاه به امور رعیت وجود داشته باشد، برای به دست گرفتن زمام امور این امت از شما سزاوارتریم. به خدا سوگند که همه این نشانه ها در ما جمع است. پس، از هوای نفستان پیروی مکنید که قدم به قدم از مسیر حق دورتر خواهید شد.»


بشیر بن سعد، با شنیدن سخنان امام(ع)، رو به آن حضرت کرد و گفت: اگر انصار پیش از آنکه با ابوبکر بیعت کنند، این سخنان را از تو شنیده بودند، در پذیرش حکومت و فرمانروایی تو، حتی دو نفرشان هم با یکدیگر اختلاف نمی کردند؛ اما چه می توان کرد که آنان با ابوبکر بیعت کرده اند و کار از کار گذشته است!


در هر صورت کوشش اصحاب حکومت به جایی نرسید و امام بیعت نکرده به خانه ی خود بازگشت.(۵۴)


بزرگ ترین شخصیت در آن روزگار


بعد از بررسی کوتاه جریان سقیفه بررسی یک مسئله مهم دیگر از مسایل آن روز، بلکه هر روز اسلام لازم به نظر می آید، این مسئله که شاید تا به کنون توجه در خوری به آن نشده است، جایگاه امیر المؤمنین علی (علیه السلام) در جامعه اسلامی آن روزگار است. اسناد نشان می دهد که این جایگاه در ذهنیت و فرهنگ دینی مردم آن روز جایگاهی بی مانند بوده و مردم به طور عموم ایشان را برای احراز منصب حکومت بعد از پیامبر(ص)، شخصیتی بی همتا می شناخته اند، و هیچ کس جز اندک دیگری را برای احراز آن مقام لایق و شریک هم شأن ایشان نمی دانسته اند. اولین بار این حرف از زبان انصار در سقیفه به گوش رسید، و این آن هنگام بود که مهاجران قرشی و انصار در سقیفه بنی ساعده بر سر تصاحب قدرت به احتجاج و مناظره و جدل مشغول بودند. کسی از مهاجران برخاست و گفت: ای گروه انصار، با اینکه شما صاحب فضیلت هستید، و ما به آن اقرار داریم؛ اما در میان شما در مرتبت کسی مانند ابوبکر و عمر و علی نیست! این سخن بی جواب نماند، و در برابر آن منذر بن ارقم ایستاد و در پاسخ گفت: در میان این ها که نام بردی مردی هست که اگر او خواستار حکومت باشد، هیچ کس با او به نزاع بر نخواهد خاست، و همه او را خواهند پذیرفت. مقصود او علی بن ابیطالب بود.(۵۵)


جریان سقیفه چنانچه در گذشته دیدیم ادامه یافت، و به اولین پیروزی ابوبکر منتهی شد. بنا به نقل طبری آنگاه که چند تن از مهاجران و انصار با ابوبکر بیعت کردند، عموم انصار یا حداقل بعضی از آنان که از بیعت خودداری کرده بودند، گفتند: ما جز با علی بیعت نمی کنیم.(۵۶) و این دومین بار بود که نام ایشان به این شکل در اجتماعی مانند سقیفه به میان می آمد.


بر اساس نقل زبیر بن بکار: هنگامی که بیعت با ابوبکر انجام شد، آنها که بیعت کرده بودند او را به پیش انداخته، و چون عروسی که به حجله می برند، به سوی مسجد بردند. در آنجا مراسم بیعت به طور پراکنده تا شب ادامه یافت. در پایان روز این جمع از هم جدا شده و هر کس به سوی خانه ی خویش روانه شد؛ اما مردان قبایل انصار و پاره ای از مهاجران شب هنگام به دور هم جمع شده و با یکدیگر صحبت می کردند، در مورد آنچه در روز اتفاق افتاده بود سخن می گفتند. در آخر، کار به سرزنش رسیده و هر دسته، دسته ی دیگر را عتاب و خطاب می کرد، و مقصر می دانست. عبدالرحمن بن عوف، از اعضای حزب پیروز قریشیان که در آن مجلس حضور داشت، رو به جمع انصار کرده و همان حرف که صبح آن روز در سقیفه به گفته شده بود، تکرار کرده و گفت: ای گروه انصار! البته ما برتری ها و سوابق شما را می دانیم، و قبول داریم این شما بودید که اسلام و پیامبر را یاری کردید؛ اما در میان شما کسانی مانند ابوبکر و عمر و علی و ابو عبیده وجود ندارد؛ بنابراین امکان اینکه شما عهده دار حکومت بعد از پیامبر(ص) بشوید نبود، و چاره ای جز همان چه اتفاق افتاد وجود نداشت. این بار زید بن ارقم به مقابله و جواب برخاست، و گفت: ما هم فضیلت کسانی را که ذکر کردی انکار نمی کنیم؛ اما می دانیم در میان این ها که از قریش نام آوردی کسی است که اگر او حکومت را می خواست یک نفر هم با او به منازعه نمی پرداخت، و او علی بن ابیطالب است.(۵۶)


بدین ترتیب بر اساس اسناد موجود، در نظر عموم مردم جز اندک امام امیر المؤمنین علی(علیه السلام) جایگاهی بی رقیب داشت؛ اما باز هم معتقدیم که حقیقت این مسئله در آن روز خیلی بیشتر از این بود که آوردیم. تاریخ می گوید، در آن روز، یعنی روزی که سقیفه اتفاق افتاد، فضل بن عباس سخنی گفت، و او سخنگوی قریش بود(۵۸) : ای گروه قریشیان! راستی خلافت با سیاه کاری و فریب برای شما اثبات نمی شود؛ در حالی که ما اهلیت و لیاقت برای خلافت داریم نه شما، و علی از همه شما برای این کار سزاوار تر است.(۵۹) و نظیر همین مطلب را سخنگوی انصار گفت. او در شعری که به این مناسبت سروده و در مآخذ مختلف آمده است به قریشیان خطاب کرده می گوید: شما گفتید که قرار دادن سعد بن عباده بر مقام حکومت حرام است اما قرار دادن ابوبکر رواست. آری ابوبکر برای این کار اهلیت داشت و لیکن علی سزاوار تر بود، و ما فقط علی را می خواستیم. او برای حکومت اهلیت و لیاقت کافی داشت. علی با کمک خدا به راه درست دعوت می نمود، و از فحشاء و ستم و منکرات نهی می کرد. او وصی پیامبر برگزیده خدا بود، و کُشنده ی سواران ضلالت و کفر.(۶۰)


دیدیم که سخنگوی قریش یا مهاجران یعنی فضل بن عباس و سخنگوی انصار یعنی نُعمان بن عجلان از حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) سخن گفتند، و او را بهترین گزینه ی ممکن برای حکومت بعد از پیامبر اکرم(ص) معرفی کردند، و علاوه بر این انصار آن حضرت را تنها «خواسته ی» خود دانستند، و این سخن به خوبی سخن گذشته ی ما را تأیید می کرد که اگر آن حضرت پای به سقیفه یا مسجد، و یعنی مراکز اجتماع مردم در آن روز می نهاد هیچ کس با او در مسئله حکومت توان رقابت نداشت.


اما حقیقت از این هم بالاتر بود. مورخان گفته اند که هیچ کس یا حداقل اکثریت قریب به اتفاق مردم، شک نداشتند که صاحب حکومت بعد از پیامبر(ص)، علی(علیه السلام) است. زبیر بن بکار (ت. ۲۵۹) از ابن اسحاق تاریخ نگار بزرگ قرن دوم (ت. ۱۵۱) نقل می کند:


«کان عامة المهاجرین و جل الانصار لا یشکّون انّ علیا هو صاحب الامر بعد رسول الله (ص)»(۶۱) : عموم مهاجران و بیشتر انصار تردیدی نداشتند که علی صاحب امر بعد از پیامبر خدا (ص) خواهد بود.یعقوبی (ت. ۲۹۲) نیز این نظر را تأیید می کند. او می نویسد: و کان المهاجرون و الانصار لا یشکّون فی علی علیه السلام(۶۲).


پس قبول همگانی بود. هیچ کس در اینکه صاحب امر بعد از پیامبر(ص)، حضرت علی علیه السلام است، شک نداشت، و حتی مورخان از یک پشیمانی بزرگ که بعد از بیعت روز دوشنبه و سه شنبه برای اکثریت مسلمانان پیش آمده بود، سخن گفته اند.(۶۳)


لذا در این جا این سؤال جدی پیش می آید که پس برای جریانی که در سقیفه اتفاق افتاد چه توجیهی وجود دارد، و اگر همه علی علیه السلام را صاحب امر می دانستند، و میل اکثریت با ایشان بود، دیگر چرا در سقیفه جمع شدند، و می خواستند کسی دیگر را به حکومت بردارند. سؤال به جایی است، و ما در گذشته این پرسش را جواب داده ایم، و گفتیم که جریان سقیفه، برخاسته از یک هیجان ناشی از تعصب ها و رقابت های قبیله ای بود نه چیز دیگر، و در آن عقل و منطقی حکومت نمی کرد، و اگر مسئله تعصبات قبایل عربی به خوبی فهمیده شده باشد، این جواب کاملا قابل قبول خواهد بود. حوادث آینده هم سخن ما را تأیید می کند، و جایگاه بزرگ و بی همتای امیر المؤمنین علی علیه السلام را در ذهنیت مسلمانان آن زمان با روشنی بیشتری ثابت می کند.


عمروعاص در جریان سقیفه حضور نداشت و در سفر بود. بعد از تمام شدن جریان سقیفه و آرامش اوضاع از سفر بازگشت. آنگاه که به اجتماعات مسلمانان مهاجر و انصار پای نهاد، آنها حوادث گذشته را برایش بازگو کردند، بر خلاف انتظارش بود. لذا در میان جمع آنها ایستاده و زبان به اعتراض گشود، و علیه سعد بن عباده و انصار سخنانی گفت. او در آن سخنرانی گفته بود: همانطور که شما یک روز برای پیشبرد و حفظ اسلام جنگیده بودید، در سقیفه هم رو به کفر رفتید، و نزدیک بود پا از دایره ی اسلام بیرون گذارید. سپس شعری در این زمینه سرود. سخنان و شعر او به گوش انصار رسید. آنها هم نعمان بن عجلان شاعر و سخنگوی خود را به مقابله او وا داشتند. در این میان سعید بن عاص از بزرگان اصحاب که اصل قرشی داشت و به مأموریتی در یمن بسر می برد، به مدینه بازگشته بود. بعد از اطلاع از حوادث به مقابله قریش و عمروعاص پرداخته، و کوشید آتش بپا شده را خاموش کند و خالد، پسرش، شعری در همراهی پدر سرود؛ اما آتش فتنه خاموش نشد. کم خردان قریش و فتنه انگیزان ایشان به نزد عمروعاص رفته و به او گفتند: تو زبان قریش و مرد یکه ی آن در جاهلیت و اسلام هستی و نباید انصار را با آن سخنان که گفتند واگذاری. بعد هم زیاد پی جو شدند تا اینکه او برخاسته و به مسجد رفت، و بار دیگر سخنانی تند و فتنه انگیز علیه انصار بر زبان راند. ناگاه در میان جمع چشم عمرو به فضل بن عباس افتاد، و از گفته ی خود پشیمان شد؛ زیرا خویشاوندی او را با انصار می دانست، و نیز می دانست که انصار علی را بزرگ می شمارند، و نام او را بر زبان دارند. فضل به او گفت: ما نمی توانیم سخنانی که علیه انصار بر زبان راندی نشنیده بگیریم؛ اما تا زمانی که ابوالحسن علی(علیه السلام) حضور دارد جواب تو را نمی دهیم مگر اینکه او چیزی به ما بگوید، و ما فرمان ببریم. بعد برخاست و از مسجد خارج شده، و به محضر حضرت علی(علیه السلام) رفته و سخنان عمرو را برای ایشان نقل کرد. امام از این فتنه انگیزی خشمناک شده و فرمود: ای قریشیان! دوستی انصار ایمان است، و بغض ایشان نفاق، آنها آنچه به عهده داشتند انجام دادند، و اینک آنچه بر ماست باقیمانده است. آنگاه درباره فضایل انصار و فداکاری های آنها سخن گفت. سپس آیه ۹ سوره حشر را، که در توصیف انصار نازل شده، تلاوت فرمود. بعد هم گفت: عمروعاص در جایگاهی ایستاد که هم مردگان را آزرد، و هم زندگان را. آنها که در جنگ های اسلام مجاهدت کرده بودند رنجیده شدند، و کشته دادگان جبهه ی شرک شادمان گشتند. بایستی شنوندگان، سخن او را جواب می گفتند. بی تردید هر کس خدا و رسولش را دوست دارد، انصار را دوست خواهد داشت. عمروعاص دست از کارش بردارد!


بعد از این حادثه قریشیان ناچار شدند که به نزد عمرو بروند، و از او بخواهند حال که علی(علیه السلام) به غضب درآمده است، از کارش دست بردارد. سپس حضرت علی(علیه السلام) به فضل فرمود که انصار را به دست و زبان یاری کن. او هم شعری در مدح انصار سرود که آنها را شادمان ساخت، و ناگزیر شاعر شان حسّان به جواب گفتن به شعر او وادار کردند. در شعر حسّان آمده بود:


خدا ابوالحسن را از جانب ما پاداش دهد زیرا پاداش در دست اوست. چه کس مانند ابوالحسن است . تو از همه قریش پیشی گرفتی در خوبی هایی که تنها تو اهل آن هستی... تو حقوق پیامبر(ص) و عهد او را درباره ما حفظ کردی، و چه کس از تو سزاوار تر بدین کار بود. آیا تو برادر او در راه هدایت و آیا تو وصی او نبودی؟ آیا تو اعلم از همه در کتاب خدا و سنت پیامبرش نبودی؟


انصار این شعر را به نزد آن حضرت فرستادند. امام به مسجد آمده و به قریشیان حاضر در آن فرمود: خداوند انصار را یاران (دین و پیامبر خود) قرار داد، و در کتاب خود از آنها ثنا گفت. خیری در شما بعد از آنها نیست؛ اما هر روز کم خردی از قریش که اسلام او را داغدار کرده، و بزرگی و شرافت او را بی پایه ساخته و دیگران را بر او برتری داده است در جایگاه بدی می ایستد، و از انصار سخن می گوید. از خدا بترسید، و حق آنها را مراعات کنید. به خداوند سوگند! اگر آنها به سویی بروند، من هم با آنها خواهم بود؛ زیرا پیامبر(ص) به آنها چنین فرمود: هر سو شما بروید من با شما خواهم بود. سخن امام که به اینجا رسید همه مسلمانان به صورت جمعی گفتند: خدا رحمت کند تو را یا ابوالحسن، سخن به راستی و درستی گفتی...


بعد از این حادثه دیگر عمروعاص نتوانست در شهر مدینه بماند، و از آن شهر بیرون رفت(۶۴)، و آتش فتنه ای که می رفت یک جنگ داخلی به پا کند، و مهاجران و انصار را در مقابل هم قرار دهد، با حضور امام در آن به سرعت خاموش شد.


حادثه دیگری که درست چند ماه بعد از رحلت رسول خدا(ص) اتفاق افتاد، و جایگاه بی همتای امیر المؤمنین علی(علیه السلام) را در اذهان مردم مسلمان به طور روشن تری نشان می دهد، پدید آمدن مدعیان نبوت و به دنبال آن بیعت اضطراری امام علی(علیه السلام) با ابوبکر است.


در اواخر دوران عمر مبارک رسول خدا (ص)و اوایل حکومت ابوبکر، کسانی به ادعای نبوت برخاستند. یکی از آنها مسیلمه بن حبیب حنفی از قبیله ی بنی حنیفه در یمامه بود. تعصب قبایل خویشاوند با او کارش را به اوج رسانید، تا آنجا که پیروانش را تا صدهزار نیز گفته اند.(۶۵) دیگر سجّاح دختر حارث تمیمی بود. او و پیروانش که تا چهل هزار تن گفته شده اند، برای مقابله با مسلمانان حرکت نمودند(۶۶)، و در یمامه با مسیلمه برخورد کرده و به پیروی او تن در دادند، بعد هم سجّاح به ازدواج مسیلمه درآمد. ارتباط این دو با هم خطری بزرگ فراهم آورد.


طلیحه بن خویلد اسدی یکی دیگر از مدعیان نبوت بود. او با قومش بنی اسد به مدینه آمده و مسلمان شدند؛ اما آنگاه که به سرزمین خودشان بازگشتند، او ادّعای پیامبری کرد. قوم او هم بر اساس تعصب به پیامبر قبیله شان گرایش یافتند. قبایل اطراف همانند طیّ و غَطَفان هم به آنها پیوستند، و کار او بالا گرفت. طلیحه نیز آرزوی مدینه و تصرف آن را در سر می پرورانید.


چهارمین نفر، اسود عنسی بود که در یمن به ادعای نبوت برخاست. قومش از او پیروی کردند، و قدرت قابل ملاحظه یافت. ابتدا به سوی نجران رفته آنجا را تسخیر کرد. از این پس قبیله ی بزرگ مَذْحَج نیز از او تبعیت کردند، آنگاه به سوی فرماندار ایرانی یمن که از جانب پیامبر اکرم(ص) امارت بر یمن داشت رفته او را کشت، سپس با زن او ازدواج کرد، ترس بزرگی در یمن که مردم آن اسلام را پذیرفته بودند، ایجاد کرد.


از این جمع تنها اسود به دست یاران خود کشته شده، اما دیگر پیامبران دروغین در اوایل حکومت ابوبکر مشکل بزرگی ایجاد کردند، و مدینه مرکز اسلام در خطر قرار گرفت. هیچ کس از مسلمانان آماده جهاد نبود، و تا امام امیر المؤمنین علی (علیه السلام) بیعت نکرده بود و حکومت قریشیان قراری نداشت.


در اینجا بر اساس اسناد موجود عثمان به محضر امام آمده و حوادث پیش آمده را عرضه داشته و گفت: تا شما بیعت نکنید، هیچ کس به مقابله دشمن نخواهد رفت. بلاذری می نویسد: « چون عرب از دین بازگشتند و مرتد شدند، عثمان نزد علی رفته و گفت: پسر عمو تا تو بیعت نکنی هیچ کس به نبرد با این دشمن تن در نمی دهد، و همچنان اصرار می ورزید تا اینکه وی را به نزد ابوبکر آورد.» در این مجلس «علی با ابوبکر بیعت کرده، و مسلمانان خرسند گشتند، برای جنگ همت گماشتند، و لشکریان دسته دسته فرستاده شدند.»(۶۷)


امام خود این حادثه را به بهترین صورت تصویر می فرماید:


«پس از یاد خدا و درود بر پیامبر(ص)! خداوند سبحان محمد(ص) را برانگیخت تا بیم دهنده جهانیان، و گواه پیامبران پیش از خود باشد. آنگاه که پیامبر(ص) به سوی خدا رفت، مسلمانان پس از وی در کار حکومت با یکدیگر به اختلاف و نزاع برخاستند. سوگند به خدا نه در قلبم راه می یافت، و نه در خاطرم می آمد که عرب خلافت را پس از رسول خدا (ص) از اهل بیت او دور کنند و به دیگری منتقل سازند، یا مرا پس از وی از عهده دار شدن حکومت باز دارند، و اما در آن روزگاران تنها یک چیز مرا نگران نکرد یا بگویم (به شگفت آورد)،و آن شتافتن مردم به سوی فلان شخص بود که با او بیعت کردند.


من دست باز کشیدم و از بیعت خودداری کردم؛ (زیرا معتقد بودم که من به مقام رسول خدا(ص)، از کسانی که عهده دار امور ند، سزاوار ترم)، تا آنجا که دیدم گروهی از اسلام باز گشته، می خواهند دین محمد(ص) را نابود سازند، ترسیدم که اگر اسلام و طرفدارانش را یاری نکنم، رخنه ای در آن بینم یا شاهد نابودی آن باشم، که مصیبت آن بر من سخت تر از رها کردن حکومت بر شماست، که کالای چند روزه ی دنیا ست و به زودی ایّام آن می گذرد چنانکه سراب ناپدید شود، یا چونان پاره های ابر که زود پراکنده می گردد. پس در میان آن آشوب و غوغا بپا خاستم تا آن که باطل از میان رفت، و دین استقرار یافته، آرام شد.»(۶۸)


امام فرموده بود که من در مرحله ی اول، یعنی بلافاصله بعد از پیامبر، با حکومت بر سر کار آمده همراهی نکرده و دست از بیعت باز کشیدم که ما جوانب مختلف آن را به اختصار در گذشته دیدیم، و در مرحله دوم هنگامی که خطر پیامبران دروغین قوت یافت، و اسلام تازه پا در معرض تهدید جدی قرار گرفت، چاره نداشتم، و ناگزیر شدم با وضع موجود همراهی بنمایم، و با ابوبکر بیعت کنم تا حکومت مدینه استقرار یابد، و بتواند در مقابل دشمنان خارجی بایستد. مدینه ی آن روز قبل از بیعت امیر تنها نام پایتخت جهان اسلام را داشت، و ابوبکر از مقام خلافت به معنای حکومت بر جهان اسلام، تنها نماز جماعت مسجد النّبی و امامت جمعه آن شهر را به عهده داشت نه بیشتر. مردم حکومت او را آن طور که باید پذیرا نشده بودند.(۶۹) در بیرون آن شهر دشمنان بزرگ با لشکر های انبوه در انتظار حمله به شهر و نابود ساختن همه چیز بودند. قبایل فراوانی با اینکه به اسلام وفادار مانده بودند، اما حکومت مرکزی را قبول نداشتند؛ بنابراین زکات را که تا دیروز به مدینه می آورده و ادا می کرده اند، به دولت ابوبکر نمی پرداختند.


تا اینجا ما از تاریخ با تکیه بر اسناد کهن سخن گفتیم و خلاصه این بود که کسانی با تکیه بر قرشی بودن توانستند قدرت و حکومت بعد از پیامبر(ص) را به چنگ بیاورند. آنها در راه استقرار حکومت خویش دو مانع در راه داشتند؛ اول رئیس خزرج بود که سرانجام به خاطر عدم همراهی کشته شد، و دوم و مهمتر خاندان پیامبر بود که تمام نیروی حکومت برای همراه کردن این خاندان به کار گرفته شد و به هر شکل ممکن، بازور و عنف، رأس خاندان نبوی یعنی امام امیر المؤمنین (علیه السلام) را به نزد خلیفه بردند تا از او بیعت بگیرند؛ اما این کوشش ها ناکام ماند و امام که بایستی بیعت نمی کرد، بیعت نکرده به خانه بازگشت. اما علت شکست اصحاب حکومت چه بود و چرا آنها نتوانستند به هدف خودشان که وادار کردن امیر علیه السلام به بیعت بود، برسند. اینجا نیز با یک حلقه مفقوده ی دیگر از تاریخ روبرو هستیم.


صاحبان قدرت برای رسیدن به هدف خود از هیچ چیز خودداری نداشتند، پس چطور شد؟؛ چه پیش آمد؟؛ چه کسی مانع شد که هم بیعت به سرانجام نرسید، و هم امام علیه السلام به سلامت به خانه بازگشت؟


یعقوبی بعد از نقل هجوم اصحاب حکومت به خانه امیر المؤمنین (علیه السلام) حادثه ای نقل می کند: «فاطمه (علیها السلام) از خانه اش بیرون آمد و خطاب به مهاجمانی که خانه اش را مورد حمله قرار داده و اشغال کرده بودند گفت: از خانه ام بیرون روید و گرنه، به خدای سوگند! سرم را برهنه می کنم و به خدا شکایت می برم. با شنیدن این تهدید مهاجمان و مردمی که در خانه بودند، بیرون رفته و آنجا را ترک کردند.»(۷۰)


آیا دخالت دختر پیامبر(ص) در برابر حمله دولت خلفاء به خاندان نبوت تنها همین جا بود یا حوادث به این شکل اتفاق افتاده که ایشان که در حمله به خانه صدمه دیده بود، و هنگامی که توانست روی پای خود بایستد، امام را به بیعت برده بودند. یک بار دیگر به مقابله ی مجموعه کسانی که می خواستند با زور به بیعت امام دست پیدا کنند، رفت و آنجا بود که به تهدید پرداخت. تهدید به یک نفرین؛ اما آیا اصحاب قدرت از یک تهدید خالی می ترسیدند! یا به اینگونه چیز ها اعتقاد داشتند. ما فکر نمی کنیم، پس اگر تهدید به یک نفرین هم بوده حتما حوادثی را به دنبال داشته است که امیر(علیه السلام) توانسته به سلامت و بدون بیعت به خانه باز گردد. این مسائل در روایات مکتب امامت روشن تر آمده است.


آنچه دختر پیامبر(ص) به عهده داشت


سراسر دوران کوتاهی که دختر پیامبر(ص) بعد از پدر زنده بود به درگیری با دولت حاکم و مقابله با اعمال خصمانه آن گذشت، و آن حضرت در این مدت همه چیز را به وسیله ای برای این مقابله تبدیل کرده بود. اگر می توانست فریاد می کرد، و اگر ممکن می شد خطبه می خواند، یک روز اعلام برائت می نمود و روز دیگر از پذیرفتن ملاقات حاکمان خودداری می کرد، و بالاخره وصیت کرد که آنها به مشایعت جنازه او نیایند و بر جسدش نماز نخوانند و سرانجام با دستور پنهان ساختن قبرش، یک نشان ماندگار از عدم مشروعیت را بر جبین آن حکومت نقش کرد. این روی واقعی تاریخ است.


البته ما در تمام این زمینه ها به طور جدی با کمبود منابع و ابهام آنچه در دسترس است(۷۱)، روبرو هستیم. اما اگر به تاریخ آن دوران از نظرگاه مورخان رسمی نظر کنیم دورانی نسبتاً آرام خواهیم دید، و مورخان و محدثان مقبول توانسته اند با پنهان کاری، درگیری های جدی و بحران های عمیق آن عصر را مخفی بدارند و این روی دیگر تاریخ است. اما با کند وکاو، نشانه ها و علاماتی در گوشه و کنار اسناد و مدارک خواهیم یافت که با تنظیم و ترکیب آنها می توانیم از عمق این بحران و شدت درگیری که در یک طرف دولت حاکم با تمام قدرت ایستاده بود، و در طرف دیگر خاندان نبوت(ص)، اندکی بدانیم.


در گذشته با کمی تفصیل دیدیم که در جریان این مقابله، اولین بار بیت نبوت مورد هجوم مأموران نظام حاکم قرار گرفت. آنها می خواستند امیر المؤمنین علی (علیه السلام) را به مسجد ببرند تا از ایشان به عنوان اصل و رأس بیت نبوت(ص) بیعت بگیرند، و با این کار بزرگترین مخالفان حکومت جدید را به تسلیم وادار نمایند. این اقدام اولین عملی بود که دولت تازه بعد از اینکه حکومت را به چنگ آورده بود انجام می داد، و در انجام آن بسیار جدی بود، و دیدیم که سرانجام آن می توانست بسیار خطیر باشد، و عواقب ناگواری به بار آورد؛ بنابراین کاری که دختر پیامبر(ص) در مقابل انجام داد، کاری بس بزرگ بود، و همان کار باعث شد که امیر المؤمنین بیعت نکرده و به سلامت به خانه باز گردد، و بدین ترتیب اولین اقدام دولت خلفاء با مقابله دختر پیامبر(ص) به شکست منتهی شد.


شکست هجوم به بیت نبوت، دولت را از انجام نقشه ها و اهداف ظاهراً از پیش تعیین شده اش باز نداشت؛ بلکه چند روز بیشتر از رحلت نبی اکرم(ص) نگذشته بود که هجوم دوم مأموران دولت با مصادره اموال خاندان نبوت ادامه یافت. اگر مقدار آنچه خاندان نبوت از قبل به عنوان ملک در دست داشته، و آنچه بعداً به صورت ارث پیامبر(ص) نصیب آنها می شد، و آن موقوفات که تولیت آن به ایشان واگذار شده بود بدانیم، بزرگی و خطر این هجوم روشن تر خواهد شد.


آیا واقعاً دولت خلفاء با کمبود بودجه روبرو بود، و برای تحرکات جنگی دفاعی یا تعرضی آینده اش نیاز به این اموال داشت؟ آنها خود چنین چیزی می گفتند! یا اینکه نظر این بود که خاندان نبوت دست تهی باشند تا در مقابله ای که با دولت جدید خواهند داشت کاری از پیش نبرند، یا اینکه فکر می کردند اگر پولی این چنین در خانه نبوت بماند، ناگزیر آنها آن را به حلقوم مردم سرازیر کرده و به دست فقراء خواهند رساند، و این کار مردم را به دور ایشان جمع کرده و حذف آنها دیگر ممکن نخواهد بود.


در اینجا آوردن نکته ای ضروری است، و متأسفانه تمام مورخان و فقیهان و مفسران و حتی اهل لغت به همه آنچه روزی ملک پیامبر(ص) بوده و در زمان حیات به دخترشان بخشیده شده و همه آنچه به عنوان ارث از آن حضرت باقی مانده نام «صدقه» داده اند و شما به هر تاریخ که مراجعه می کنید، به هر تفسیر، به هر متن فقهی و یا به هر کتاب لغت که نگاه می نمایید، چیزی جز این عنوان مشاهده نخواهید کرد. اما این نامگذاری جز روایتی که ابوبکر در روزهای اولیه حکومت خود نقل کرده بود، هیچ دلیلی ندارد.(۷۲) او گفته بود که خود از پیامبر(ص) شنیده است که همه آنچه از ما پیامبران باقی می ماند، صدقه است.بنابراین همه ی دانشمندانی که به نوعی در زمینه اموال پیامبر اکرم(ص) سخن گفته اند از آنها با عنوان صدقه نامبرده اند، و لذا ریشه ی این نامگذاری نبایستی از چشم محققان پوشیده بماند، و آن را نامی تاریخی و مسلم بدانند.


اینک فهرست اموال پیامبر اکرم(ص) را به اختصار بررسی می کنیم:


در سال سوم هجرت یک یهودی تازه مسلمان شده در جنگ احد شرکت کرده، و به شهادت رسید. وی قبل از شهادتش همه ی اموال خود را برای پیامبر(ص) وصیت کرد.(۷۳) آنچه این یهودی تازه مسلمان توانگر داشت هفت باغ بود که همه آنها طبق این وصیت به شخص پیامبر(ص) منتقل گشت، و آن حضرت از محصولات آن برای پذیرایی میهمانان و واردان و سایر مواردی که نیازی پیش می آمد، استفاده می فرمود. به گفته مورخان سرانجام پیامبر(ص) این باغات را در سال هفتم وقف فرمود. آیا خبر این وقف صحیح است؟ آیا این باغات بعد از پیامبر(ص) به مصادره دولت خلفاء گرفتار شد؟ یا به ارث به وارثان ایشان رسید و آنها آن را وقف کردند، نمی دانیم!


آنگاه که پیامبر(ص) به مدینه هجرت فرمود، مردم آن شهر تمام زمین هایی که به علت عدم دسترسی به آب قابل کشت و زرع نبود، در اختیار آن حضرت قرار دادند.(۷۴)این زمین ها هم بخشی از املاک پیامبر است که مصادره شدند.


زمین های بنی نضیر در مدینه بخش دیگری از اموال پیامبر(ص) بود. بنی نضیر یک دسته از یهودیان مدینه بودند که پیامبر اکرم(ص) در اوایل هجرت به آن شهر، با ایشان قرارداد همزیستی مسالمت آمیز بستند. اما این یهودیان این امنیت و صلح را قدر نشناختند، و ابتدا در طرح جنگ علیه اسلام شرکت کرده و سپس جدی تر شده و درصدد قتل پیامبر(ص) برآمدند. این خیانت ها اوضاع را دگرگون ساخت، و سرانجام آنها به جلای از این شهر و واگذاشتن سرزمینشان ناگزیر شدند. زمین ها و باغات مزبور به فرمان الهی در قرآن، ملک خاص رسول خدا(ص) شد،(۷۵) و پیامبر(ص) از این زمین ها در مصارف عمومی و خصوصی که برای ایشان پیش می آمد استفاده می کردند، و پاره ای از این زمین ها را به عنوان ملک به کسانی از اصحاب خویش بخشید.(۷۶) ، و بقیه همچنان در دست پیامبر(ص) بود تا اینکه ایشان رحلت فرمود، و بعد در مجموعه اموال باقی مانده از ایشان، مصادره گردید.


قلعه های خیبر هفت یا هشت قلعه ی نیرومند جنگی بود. مردم آن در طول سالیان زیادی به صور مختلف با اسلام و مسلمانان دشمنی کرده، توطئه نموده، خرج جنگ داده و بالاخره جنگ به پا کرده بودند. لذا پیامبر(ص) بعد از صلح در حدیبیه با قریشیان و اطمینان از خطر آنها که ممکن بود از پشت سر حمله کنند، و او را در یک محاصره خطرناک قرار دهند، به سوی خیبر رفت. یک ماه این قلعه ها در محاصره بود. پاره ای از قلعه ها به صلح بدست آمد، و پاره ای به جنگ، و البته به همت و شجاعت امیر المؤمنین، فتح شد، بنابراین آنچه به صلح بدست آمده بود طبق دستور قرآن(۷۷) به تمامی ملک و خالصه آن حضرت گردید، و یک پنجم آنچه به جنگ فتح شده بود، طبق دستور دیگر قرآن(۷۸) در اختیار پیامبر(ص) قرار داشت. لذا املاک زیاد و آبادی بعد از این جنگ، سهم رسول خدا(ص) گردید که عبارت بودند از سه قلعه کتیبه و وطیح و سلالم، قلعه ی کتیبه به عنوان خمس غنایم جنگ بود، و قلعه ها وطیح و سلالم چون با صلح بدست آمده بودند، ملک و خالصه ی پیامبر(ص) شدند.(۷۹) این اموال مانند سایر اموال ارزشمند باقی مانده از پیامبر(ص) با مصادره از دست خاندان ایشان خارج شد.


وادی القری سرزمین آبادی بود، آب فراوان داشت. از دهات و قرای به هم پیوسته و سرشار از باغات و مزارع سرسبز برخوردار بود. ثلث این سرزمین در اختیار قبیله ای عربی به نام بنوعذره و دو ثلث آن ملک یهودیان بود. پیامبر اکرم(ص)، آن طور که دستور بود، در پیامی یهودیان را به اسلام دعوت کرد و چون نپذیرفتند، با ایشان قرارداد عدم تعرض امضاء فرمود، و بر نصف زمین هایشان صلح کرد. بنابراین ثلث وادی القری خالصه ی رسول خدا(ص) بود(۸۰)، و دولت بعد از ایشان آن را از دست وارثان آن حضرت گرفت.

فتح خیبر، یهودیان فدک را بیمناک ساخت. واسطه ای به محضر رسول خدا(ص) فرستاده، پیشنهاد صلح کردند. پیامبر(ص) نیز با آنها مانند اهالی خیبر رفتار کرد، و در یک قرارداد صلح و عدم تعرض به آنها اجازه داد در اراضی خود بمانند، و به کشاورزی ادامه بدهند، و نیمی از محصول را برای خود برداشته و نیمی را هم به پیامبر اکرم(ص) بدهند، پس این سرزمین هم با صلح فتح شده و فیئ و خالصه ی رسول خدا(ص) به حساب می آمد، و تنها فرقی که با خیبر داشت این بود که در خیبر مجموعه اراضی بدست مسلمانان افتاده بود، و در نتیجه تنها سه قلعه از هفت یا هشت قلعه آن سرزمین ملک خاص رسول خدا(ص) شده بود؛ اما در فدک چون بر نیمی از زمین صلح اتفاق افتاده بود، لذا همان مقدار ملک رسول خدا(ص) شد(۸۱)، و چنانکه می دانیم این سرزمین آبادان را پیامبر(ص) چند سال قبل از رحلت به دخترشان بخشیده بودند(۸۲)، ولی بعد از ایشان و قبل از اینکه حتی ده روز از رحلت ایشان گذشته باشد، به دست مأموران دولت تصرف گشته و به ملکیت دختر پیامبر(ص) خاتمه داده شد.


تفصیل این حوادث بسیار بیشتر از آن است که در بالا آمد. در هر صورت دولت حاکم اگر در آن روز ها چنانکه دیدیم نمی توانست با مخالفان بیرونی خود مقابله کند، اما برای مصادره اموال باقی مانده از پیامبر(ص) و اموال خاندان نبوت توانایی داشت، و حتی اندکی در اِعمال توانایی خود درنگ نکرد.


اسناد ما در زمینه چگونگی مصادره اموال خاندان نبوت بسیار اندک است، و چاره ای نداریم جز آنکه به همان اندک بسنده کنیم. در یک گزارش می خوانیم: عمر می گوید: آنگاه که پیامبر(ص) این جهان را ترک گفت، من و ابوبکر به نزد(حضرت) علی(علیه السلام) رفتیم، و به او گفتیم چه می گویی در مورد آنچه پیامبر(ص) به جای گذارده است؟ او گفت: ما از همه کس به رسول خدا(ص) نزدیک تر هستیم (و طبق قانون همه آنها به ما می رسد.) من گفتم: در مورد آنچه از ما ترک ایشان در خیبر به جای مانده است چه می گویی؟ گفت: آنچه در خیبر است هم مال ماست! گفتم: آنچه در فدک باقی مانده است چه؟ گفت:آنهم مال ماست. من گفتم: به اینها (که می گویید) نخواهید رسید مگر اینکه از روی جنازه های ما عبور کنید.(۸۳)


این گزارش معتبر گوشه ای از اهدافی را که دولت خلفاء در دست اجرا داشت نشان می داد، اما اینکه آنها چگونه و به چه شکل به طرح خود عمل کردند، و به اهداف خود رسیدند، چندان چیزی نمی دانیم، اما هنگامی که به عکس العمل خاندان نبوت در مقابل اعمال خلفاء نگاه می کنیم، با اینکه در آنجا هم بطور جدی با کمبود اطلاعات روبرو هستیم، این مقدار روشن می شود که مجموعه اموال باقی مانده از پیامبر(ص) و حتی آنها که در زمان حیات خودشان به دخترشان بخشیده بودند، همه بلافاصله بعد از وفات ایشان بدست دولت خلفاء مصادره شده اند.


ما معتقدیم که از اینجا دختر پیامبر(ص) به شکل دیگری به مبارزه ادامه داد. البته اگر امکان بازگرداندن اموال وجود داشت، همه آن در این درگیری بکار می گرفت، و دولت خلفاء از همین مسئله ترس داشت، اما اگر این امکان وجود نداشت تمام توان خویش را برای نشان دادن عدم مشروعیت دولت جدید بکار می برد. البته چنانکه مکرر گفته ایم مورخان و محدثان رسمی در حد مقدور خودشان این جنگ را پنهان داشته اند.


داستان فدک


در ابتدا دختر پیامبر(ص) به دنبال اموال خاص خودش یعنی سرزمین فدک به خلیفه مراجعه کرد، مگر او حکومت تازه را قبول داشت که به دادخواهی به آن مراجعه کرده بود؟ او می خواست اثبات کند این زمین ها مال شخصی اوست. قواعد و قوانین همه به نفع او بود. مالی در اختیار او بود، و وکلای او در آن زمین ها تصرف داشتند. اگر کسی علیه این ملکیت ادعایی داشت، او باید شاهد بیاورد. در فقه اسلام ید نشانه مالکیت است پس اگر کسی بر مالی ید دارد، یعنی مال در تصرف اوست. دیگر از او شاهد طلب نمی کنند، و صرف تصرف مالکانه دلیل کافی بر مالکیت خواهد بود. اما مأموران دولت به فدک حمله برده و وکلای ایشان را از آنجا بیرون رانده بودند. دختر پیامبر(ص) به اعتراض نزد خلیفه رفته بود که این زمین مال من است، و پدرم این زمین که خالصه او بود، به من بخشیده است.(۸۴)


خلیفه هم مدعی بود و هم قاضی، در هر صورت شاهد طلب کرد. در درون یک خانواده اگر پدری به فرزندش چیزی می بخشد، چند نفر شاهد می تواند باشد؟ از این گذشته چگونه ممکن است از کسی مثل دختر پیامبر(ص)، با وجود آیه تطهیر، شاهد طلب کرد؟ طبق یک نقل امیر المؤمنین علی (علیه السلام) به شهادت آمد. ابوبکر شاهد دیگری طلبید. ام ایمن دایه رسول خدا(ص)(۸۵) نیز شهادت داد. ابوبکر گفت: آیا با شهادت یک مرد و یک زن خود را صاحب حق می دانی؟(۸۶)


این حادثه به شکل دیگری نیز آمده است، و آن اینکه مدائنی(۸۷) از موسی بن عقبه نقل می کند که (حضرت) فاطمه (علیها السلام) بعد از بیعت مردم با ابوبکر به نزد او آمد، و گفت: ام ایمن و رباح(آزاد کرده پیامبر) شهادت می دهند که رسول خدا(ص) فدک را به من بخشیده است. ابوبکر بعد از مقدماتی که نظیر آن را در اسناد گذشته دیده ایم، بر اساس سیاست نرمش، سراسر به مدح پیامبر(ص) و دختر ایشان می پردازد و می گوید: این مال، مال همه مسلمانان است، و پیامبر(ص) از آن پیادگان را خرج سواری می داد، و یا به اَشکال دیگر در راه خدا انفاق می کرد، و من هم همانطور که ایشان عمل کرده بودند، به عهده گرفته و عمل خواهم کرد! دختر پیامبر(ص) چکار می توانست بکند. زور بود، و ترفند مردم پسند هم عرضه می شد. همه راه ها بسته بود. ناگزیر به یک مبارزه منفی روی آورد و فرمود: به خدای سوگند با تو سخن نخواهم گفت، و این اعلام یک تحریم بود. تحریمی جدی و همه جانبه که تا آخر عمر دختر پیامبر(ص) ادامه یافت. در این اعلام تحریم دختر پیامبر(ص) نشان داده بود که سخنان خلیفه حاکم را درست نمی داند، و مصادره فدک را ستمی به شخص خود و خاندان نبوت می شناسد. البته ایشان در این مرحله متوقف نماند؛ بلکه پا را به مرحله ای بالاتر گذاشت و فرمود: به خدای سوگند تو را نفرین خواهم کرد. این نفرین چه معنا و اثری می توانست داشته باشد؟ نفرین، آخرین کاری بود که دختر پیامبر(ص) در مقابل زور و قدرت و ستم دولت می توانست انجام بدهد؛ اما مگر از سخن نگفتن و حتی نفرین فاطمه زهرا (سلام الله علیها) کاری برمی آمد؟ این کارها در رفتار دولت هیچ تأثیری نداشت، و آنها به این مسایل اهمیتی نمی دادند. دولت تصمیم به مصادره همه اموال خاندان نبوت گرفته بود، و در این راه از هیچ مانعی نمی هراسید. پس این کار به چه دلیلی انجام شده بود؟ ما معتقدیم که دختر پیامبر(ص) این کار را می کرد که در تاریخ بماند، و نشان بدهد که ان کس که پیامبر او را سیده زنان جهان(۸۸) و بزرگ بانوان بهشت خوانده(۸۹) و خشنودی و ناخشنودی و آزارِ او را، خشنودی و ناخشنودی و آزار خودش اعلام کرده است(۹۰)، از دولت بعد از وی به شدت نگران، خشمگین و ناخشنود است.


محاکمه دولت


این مرحله ی اول کاری بود که دختر پیامبر(ص) به عهده گرفته و باید عمل می کرد، و البته به دنبال آن، مبارزه برای احقاق حق خودش را به کوچه و بازار کشید. نمی دانیم چند روز بعد ایشان به مسجد آمد تا دولت خلفاء را در حضور مردم به محاکمه بکشاند . در این جا دختر پیامبر(ص) ادعای فدک نداشت؛ بلکه همه اموالی که از پدرش به او رسیده بود، می طلبید. حال که فدک، ملک او را به زور گرفته و در شمار اموال پیامبر(ص) قلمداد کرده و صدقه اش نامیده بودند، او آن را و همه چیزهای دیگر از املاک پیامبر(ص) را به عنوان ارث طلب می کرد. بنابراین ایشان در مسجد اصلاً سخن فدک نگفت؛ بلکه به عنوان تنها باقی مانده از پیامبر(ص)، همه اموال و املاک پدر را طبق قانون ارث قرآن ادعا می کرد. آنچه در آن روز در سخنرانی بلند و کوبنده ایشان که متأسفانه در مآخذ معتبر مکتب خلفاء به صورت خلاصه شده ای درآمده است(۹۱) آمده بود، راه را از همه سوی بر دولت حاکم می بست و چنانکه اشارت رفت خلیفه ناگزیر بود باز هم در حد مقدور نرمش نشان بدهد و حتی گریه کند. یعقوبی می گوید:


فاطمه، دختر پیامبر(ص)، نزد ابوبکر آمد و میراث خودش را از پدرش خواستار گردید. پس به او گفت پیامبر خدا (ص) گفته است: «انّا معاشر الأنبیاء لا نورّث، ما ترکنا صدقة» ما گروه پیامبران میراث نمی دهیم، آنچه به جای گذاریم صدقه است. پس گفت: «أفی الله أن ترث أباک و لا أرث أبی»اما قال رسول الله (ص) : «المرء یحفظ فی ولده»آیا حکم خداست که تو از پدرت میراث بری و من از پدرم میراث نبرم؛ آیا پیامبر خدا (ص) نگفته است: حق مرد درباره ی فرزندانش رعایت می شود؟ پس ابوبکر گریست.(۹۲)


آنچه دختر پیامبر(ص) انجام داد و ما ابعاد و جوانب آن را به خوبی نمی دانیم، ظاهراً اثری نبخشید، و حق و حقوق از دست رفته ی خاندان نبوت چه در عرصه میراث سیاسی پیامبر(ص) و چه در عرصه ی میراث مالی ایشان، به آنها باز نگشت. اما چنانکه اشارت رفت، همه ی حوادث کما بیش در تاریخ ثبت شد، و برای همیشه وسیله ای برای تشخیص راه راست و درست بجای ماند.


البته در اینجا بازار مکاره ای از دروغ و جعل در تاریخ اسلام به وجود آمده است(۹۳) که حیرت آور است. اما خوشبختانه اسنادی در دست است که جای هیچ گونه تردیدی ندارد، و معتبرترین کتاب های مکتب خلافت آن را نقل کرده اند: عایشه طبق نقل بخاری و مسلم می گوید: فاطمه دختر پیامبر(ص) کس فرستاد و میراث خودش را از ابوبکر طلب کرد؛ خالصه پیامبر(ص) در مدینه یعنی اموال بنی نضیر، بعد فدک و باقیمانده از خمس خیبر. ابوبکر گفت: پیامبر فرموده است: ما ارث به جای نمی گذاریم، آنچه از ما باقی می ماند، صدقه است... لذا ابوبکر از اینکه به فاطمه چیزی بدهد امتناع ورزید. از سرِ این رفتار فاطمه از ابوبکر خشمگین شد و تا آن روز که از دنیا رفت، از او دوری گزید و با او سخن نمی گفت. او شش ماه بعد از پیامبر(ص) زندگی کرد، و آنگاه که وفات یافت، شوهرش علی علیه السلام ایشان را شبانه دفن کرد و ابوبکر را از آن خبر دار نساخت.(۹۴)


یاری خواستن از مردمان


اما در مرحله ی سوم، باز هم مبارزه شکل تازه ای یافت. دوران مبارزه دختر پیامبر(ص) با مسئله فدک یا میراث پدر و عدم موفقیت ظاهری ایشان پایان نیافت. از این به بعد ایشان به همراهی شوهر بزرگوارش راه طولانی دیگری برای مقابله با وضع موجود در پیش گرفتند.


امیر المؤمنین علی (علیه السلام) حضرت صدیقه (علیها السلام) را بر مرکبی سوار نموده و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) را به همراه برداشته و چندین شب به خانه ها یا مجالس انصار می رفت(۹۵) و بر در هر خانه دختر پیامبر(ص) صاحب خانه را مخاطب قرار داده می فرمود: «ای گروه انصار خدا را و دختر پیامبرتان را یاری کنید، آن روز که با رسول خدا بیعت کردید، بیعتتان بر این بود که همانطور که از زن و فرزند خویش دفاع می کنید، از او و فرزندانش دفاع کنید.(۹۶)اکنون به عهدی که با آن حضرت بسته اید، عمل کنید.»


همت و شجاعت انصار با تفرقه شکست یافته بود، و در میان آنها رئیس قبیله یا رهبر دیگری نبود که آنها را به حرکت وادار کند، و راهبری نماید. در گذشته یک روز سعد بن معاذ سخن می گفت، و با سخن او همه حرکت می کردند یا روز دیگر سعد بن عباده حرکت می کرد و همه به دنبال او به راه می افتادند؛ اما در این روز سعد بن معاذ شهید شده بود، و سعد بن عباده خانه نشین و دیگر سران به حزب حاکم پیوسته و به دربار رفته بودند.بنابراین هیچ کس جوابی در خور نمی داد. تنها می گفتند: قد مضت بیعتنا لهذا الرجل(۹۷): دیگر گذشته و ما با این مرد بیعت کرده ایم، و نمی توانیم با او مخالفت کنیم.


همین سخنان در برخورد معاذ بن جبل اتفاق افتاد و او در میان اصحاب شهرت و عنوان داشت، و آخرین کسی بود که دختر پیامبر(ص) به ملاقات او رفته بود. ایشان به معاذ فرمود: «من آمده ام از تو یاری بخواهم. تو در بیعت با رسول خدا(ص) پیمان بسته ای که وی و اهل بیت او را یاری کنی، و همانطور که از خود و فرزندانت حراست می کنی و خطرات و سختی ها را از آنها دور می سازی، از او و فرزندانش نیز دفاع کرده و خطرات و سختی ها را از ایشان دور سازی. بدان ابوبکر فدک را به زور از من گرفته و وکیل مرا از آنجا اخراج کرده است.» معاذ گفت: آیا جز من کس دیگری حاضر به حمایت از شما شده است؟ دختر پیامبر(ص) پاسخ منفی داد. معاذ گفت: با یاری من تنها چه کار می توان انجام داد. دختر پیامبر(ص) در حالی که از منزل معاذ خارج می شد، به وی فرمود: «دیگر با تو سخن نخواهم گفت تا بر رسول خدا(ص) وارد شوم.» در این هنگام فرزند معاذ بن جبل بر پدر وارد شد و سؤال کرد: چرا دختر پیامبر(ص) به سراغت آمده بود؟ گفت: آمده بود تا از من در برابر ابوبکر یاری بطلبد؛ چرا که فدک را از وی گرفته اند. پسر معاذ گفت: به او چه پاسخی دادی؟ معاذ پاسخ داد: به او گفتم از دست من تنها چه کاری ساخته است؟ پسر معاذ گفت: پس از یاری او ابا کردی؟ پدر پاسخ داد: آری. پسر گفت: آن وقت ایشان به تو چه فرمود؟ معاذ در پاسخ گفت: فرمود دیگر با تو سخن نخواهم گفت تا بر پیامبر(ص) وارد شوم. پسر معاذ گفت: پس من نیز با تو سخن نمی گویم تا بر پیامبر(ص) وارد شوم.(۹۸)


بعد از این دیگر نمی دانیم چه پیش آمده؛ اما می دانیم در همه ی آنها دختر پیامبر(ص) می کوشید به همه ی اشکال ممکن نشان دهد، و اثبات کند که وضع موجود مشروع نیست، و خدا و پیامبر(ص) از آن چه پیش آمده راضی نیستند، و اسلام آن را امضاء نمی کند، و مگر چیزی بیش از این هم ممکن بود. آیا دختر پیامبر(ص) بیش از این وظیفه ای داشت؟ دختر پیامبر(ص) تنها بود، و با این تنهایی موقعی که مهاجر و انصار او را تنها گذارده بودند، یعنی در واقع مهاجران در برابر او و خاندان نبوت موضع گرفته و انصار نیز به تفرقه شکسته شده بودند کاری در زمینه های اجتماعی از پیش نمی برد. نه میراث سیاسی پیامبر(ص) و نه میراث مالی او را نمی توانست باز پس گیرد.


عیادت از دختر پیامبر(ص)


مرحله چهارم از مبارزه شکل دیگری داشت: چنانکه دیدیم دختر پیامبر(ص) در آخرین حرکت خویش دیگر به پای خود به در خانه های بزرگان شهر نمی رفت، و این را ما به شروع یک بیماری تفسیر می کنیم. لذا ایشان بعد از این دیگر در صحنه های اجتماعی شرکت نکرد، و اخبار و گزارشات از شدت بیماری و سپس بستری شدن آن حضرت حکایت دارند که تا چهل روز ادامه یافته است.(۹۹) این بیماری از کجا ناشی شده بود؟ آیا هجوم به خانه و آتشی که هجوم آورندگان به همراه داشتند رنجی ببار آورد، و زخمی زده بود؟ که این بیماری از آن ناشی می شد؟ مآخذ رسمی مکتب خلافت بطور کامل سکوت کرده اند، و آنچه ما می دانیم بر اساس مآخذ شیعی است، و این مآخذ با اینکه به این سؤال جواب مثبت داده اند ولی متأسفانه تمام جوانب را روشن نمی کنند.


از این گذشته فقدان پدر برای دختر پیامبر(ص) مصیبتی بزرگ بود، و رنجی عظیم به دنبال داشت و روزهایی که ایشان بعد از پدر زندگی کرد، پژمرده و گریان و رنجور بود.(۱۰۰) لذا این حادثه هم می توانست در از پای درآوردن ایشان سهمی بسزا داشته باشد. بنابراین در اینجا هم ما از همه ی آنچه اتفاق افتاده خبر نداریم، اما می دانیم کسی که بیمار و بستری است، عیادت کنندگانی خواهد داشت. سیره نویسان از چندین عیادت و چند جور عیادت کننده در مورد دختر پیامبر(ص) گزارش داده اند. دختر پیامبر(ص) نیز با این که از پای درآمده و بستری بود، از این عیادت ها نیز به عنوان حربه ای علیه وضع موجود استفاده نمود، و در هر عیادت به یک شکل دولت خلفاء را به محاکمه کشید.


شاید اولین بار حضرت ام سلمه به عیادت دختر پیامبر(ص) رفت؛ البته او از دیگران جدا بود، و پیوندی جدا ناشدنی با خاندان نبوت داشت. گزارش تاریخی می گوید: آنگاه که دختر پیامبر(ص) به بستر افتاد، بانوی بزرگوار ام سلمه به عیادت و دیدار ایشان رفت. در این ملاقات ناگزیر سخنان زیادی رد و بدل شده است، اما تاریخ بیش از این گزارش نکرده است که ام سلمه به محضر دختر پیامبر(ص) عرضه داشت: ای دختر رسول خدا، شب را چگونه صبح کردید، و حال شما چطور است؟ کلماتی که ام سلمه در جواب شنید از رنج و دردی بسیار خبر می داد. دختر پیامبر(ص) فرمود: «در میان اندوه و سختی! غم و اندوه فقدان پیامبر(ص) و سختی ستمی که بر وصی و جانشینش رفته است! به خدا قسم، حرمت وصی پیامبر(ص) را زیر پای گذاردند، و مقام امامت و رهبریش را، برخلاف قرآن و تفسیر آن، از دستش ربودند. دلیل کارشان کینه ای بود که از جنگ بدر و اُحد از او در دل پنهان داشتند.»(۱۰۱)


اسناد بیش از این در مورد عیادت ام سلمه گزارش نکرده اند و البته این مقدار هم برای نشان دادن مشکل آن روز عالم اسلام کافی است، و کاری که دختر پیامبر(ص) می خواست انجام بدهد، انجام شده بود.


یک بار زنان مهاجر و انصار(۱۰۲) یا زنان مسلمان مدینه(۱۰۳) نزد دختر پیامبر(ص) جمع شدند تا از ایشان احوالی بپرسند، و این عیادت آن زمانی بود که مریضی ایشان شدت یافته بود.


نویسنده بلاغات النساء می گوید: زنان مسلمان به نزد ایشان رفته بودند. ما این نقل را می آوریم؛


در هر صورت آنها از دختر پیامبر(ص) پرسش احوال کردند. آنها گفتند: دختر رسول خدا(ص) با این مریضی در چه حالی هستی؟ حضرت صدیقه(سلام الله علیها) پاسخ احوال پرسی را نفرمود. اما از دردها و رنج های خود سخن گفت. در واقع ایشان علت مریضی خود را بازگو می کرد. فرمود: «به خدای سوگند! دنیای شما را دوست نمی دارم، و از مردان شما بیزارم. آنها را آزمودم، و از آنچه کردند رضایت ندارم...وای بر آنها. چرا نگذاشتند حق در مرکز خود قرار گیرد، و خلافت بر پایه ی نبوت استوار مانَد. یعنی همان جا که محل فرود جبرئیل امین بود.» و اینها چنانکه اشارت رفت، رنج های اصلی دختر پیامبر(ص) بود. رنج هایی که ابراز می شد تا نشان بدهد انحراف در کجاست، و از کجا شروع شده است.


روزها می گذشت، و مریضی دختر پیامبر(ص) شدت بیشتری می گرفت. گردانندگان امور دیگر تعلّل را به مصلحت ندیدند. شاید به این خاطر که برای مردم این همه بی اعتنایی قابل توجیه نبود.


جریان عیادت دو صحابی در تاریخ الخلفاء ابن قتیبه دینوری(ت.۲۷۶) و دلائل الامامه طبری صغیروجود دارد؛ اما تفصیل دقیق تر در نقل صدوق(۳۸۱ متوفی) در علل الشرایعآمده است. در نقل ابن قتیبه عمر پیشنهاد ملاقات و عیادت دختر پیامبر(ص) را به ابوبکر می دهد؛ اما در نقل صدوق از این پیشنهاد سخنی در میان نیست. عمر طبق نقل ابن قتیبه می گوید: ما فاطمه را نسبت به خودمان خشمناک کرده ایم، بیا باهم به عیادت او برویم(شاید بتوانیم وی را از خودمان راضی کنیم!؟) بعد با هم به در منزل دختر پیامبر(ص) می روند و از ایشان اجازه ی ملاقات می خواهند که جواب رد می شنوند. در نقل صدوق آنها نه یک بار بلکه بارها برای عیادت می آیند؛ اما راه نمی یابند.


به نظر ما نپذیرفتن ملاقات حاکمان به ویژه وقتی که بارها اتفاق بیفتد، به طور قطع در جامعه انعکاس می یابد، و آثاری نامطلوب برای آنها به بار می آورد، و این همان چیزی بود که دختر پیامبر(ص) می خواست، و این خود یک مرحله ی دیگر از مراحل مقابله و مبارزه ی دختر پیامبر(ص) با حاکمان آن روزگار بود.


اما بالاخره آنها با وساطت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) به محضر دختر پیامبر(ص) راه می یابند. آیا زور و تهدید بکار رفته بود یا فقط خواهش و تمنا بود؟ نمی دانیم!


بنا به نقل صدوق، امیر المؤمنین به دختر پیامبر(ص) فرمود: «اینها از من خواسته اند که از شما برایشان اجازه ی ورود بگیرم.» دختر پیامبر(ص) عرضه داشت:«به خدای سوگند! به آنها اجازه نمی دهم، و حتی یک کلمه هم با آنها سخن نخواهم گفت، تا پدرم را ملاقات کرده و از آنچه آنها نسبت به من انجام داده اند، شکایت کنم!» امیر فرمود: من ضامن شده ام که آنها به نزد تو بیایند! دختر پیامبر(ص) عرضه داشت: اگر ضامن شده ای خانه خانه ی توست، من نیز به هیچ وجه با تو مخالفت نخواهم کرد. آن کس را که می خواهی و صلاح می دانی اجازه بده!


به این شکل یا هر صورت دیگری حاکمان به خانه ی دختر پیامبر(ص) راه یافتند. وقتی نزد دختر پیامبر(ص) نشستند، سلام گفتند، به اتفاق ناقلان دختر پیامبر(ص) سلام را جواب نگفت، و حتی روی خویش را از آنان به سوی دیگری گردانید. صدوق نقل می کند: آنها از جای برخاسته به مقابل روی دختر پیامبر(ص) رفتند، نمی دانیم این حادثه چند بار تکرار شد، تا بالاخره ابوبکر چاره ای نیافت، و به همان شکل با ایشان سخن گفت. در اینجا هم بین مأخذ اختلاف است. ما نقل صدوق را می آوریم، ابوبکر گفت: ای دختر رسول خدا(ص) ما آمده ایم تا رضایت شما را بدست آوریم و خشم شما را نسبت به خود دور کنیم. از شما می خواهیم که ما را ببخشایی و از آنچه نسبت به شما کرده ایم درگذری! دختر پیامبر(ص) فرمود: «من با شما سخن نخواهم گفت تا پدرم را دیدار کنم، و از رفتار شما دو نفر به ایشان شکایت بنمایم.» آنگاه رو به علی علیه السلام کرد و فرمود: من با آنها حتی یک کلمه هم سخن نخواهم گفت، تا اینکه از آنها چیزی را بپرسم که آن دو از رسول خدا (ص) شنیده اند. اگر در این مورد راست گفتند ، آن وقت تصمیم خواهم گرفت. آنگاه آنها را قسم داد و فرمود: شما را به خدا سوگند، آیا از رسول خدا(ص) این سخن را نشنیده اید که : «رضای فاطمه از رضای من است و خشم و غضب فاطمه از خشم و غضب من. هرکه او را دوست داشته باشد، مرا قطعا دوست داشته و هر که فاطمه را راضی کند، مرا راضی کرده و هرکه فاطمه را به غضب آورد، مرا به غضب آورده است.»


پاسخ دادند: چرا، ما این سخن را از رسول خدا شنیده ایم.


دختر پیامبر(ص) فرمود: من، خدا و ملائکه ی او را شاهد می گیرم که شما دو تن من را به غضب آوردید، و رضای خاطر مرا به جای نیاوردید. وقتی پیامبر(ص) را دیدار کنم، از شما نزد او شکایت خواهم کرد.


ابوبکر گفت: «من از غضب خدا و غضب تو ای فاطمه به خدا پناه می برم. آنگاه با صدای بلند گریه کرد، و دختر پیامبر(ص) فرمود: سوگند به خدا، در هر نمازی که بخوانم، تو را نفرین خواهم کرد.» ابوبکر گریه کنان از محضر ایشان خارج شد.(۱۰۴)


تاریخ تنها از یک درخواست عیادت دیگر گزارش کرده که آن هم به سرانجام نرسیده است، گویی بعد از آن حال دختر پیامبر(ص) چنان رو به وخامت رفته که حتی امکان عیادت هم وجود نداشته است. در آن روزها که زمان آن را به درستی نمی دانیم، عباس عموی پیامبر(ص) برای برادرزاده اش امام امیر المؤمنین پیغام فرستاد که برادرزاده، عمویت سلام می رساند و می گوید تنها خدا می داند که چه اندوهی از خبر بیماری دختر محبوب پیامبر(ص) بر دل من وارد شده، من فکر می کنم او در میان ما اولین کسی باشد که به پیامبر(ص) ملحق می شود. اگر تو هم حال او را چنین می بینی، در صورتی که حادثه ای پیش آمد، مهاجران و انصار را جمع کن تا با شرکت در مراسم تشییع و نماز بر ایشان، شکوه دین را آشکار کنند. امام در جواب از عمو تشکر نمود، سپس از مظلومیت و حقوق از دست رفته ی دختر پیامبر(ص) سخن گفت. در آخر فرمود: عمو از تو می خواهم که از این خواسته درگذری؛ زیرا فاطمه (علیها السلام) به من وصیت کرده است که کارهای مربوط به مرگ او را مخفی بدارم(۱۰۵). این شروع مرحله پنجم از مبارزه ی دختر پیامبر(ص) با دولت خلفاست. در جامعه آن روز از زمان رسول اکرم(ص) رسم بر این بود، آن کس که از مسلمانان از دنیا می رفت، به محضر ایشان می بردند، و آن حضرت بر وی نماز می خواند و در تشییع و دفن وی شرکت می نمود.(۱۰۶) این رسم همچنان سال ها و شاید قرن ها در جامعه اسلامی ادامه داشت، و تنها در صورتی بهم می خورد که متوفی در اثر نارضایتی شدیدی که از دستگاه حاکمه داشت، وصیت می کرد حاکم شهر یا استاندار یا خلیفه را در مرگ او خبردار نسازند، و دیگری بر وی نماز بخواند، و این رسم از عصر دختر پیامبر(ص) بنا نهاده شد، و بعدها عبد الله بن مسعود، معلم بزرگ قرآن، که با عثمان اختلاف پیدا کرده و مورد شتم و ضرب او و مأمورانش قرار گرفته بود، وصیت کرد که عثمان را در مرگ او خبر نکنند و عمار یاسر بر او نماز بخواند.(۱۰۷)


بعداز مرگ عبدالله چیزی نگذشت که مقداد، صحابی بزرگ و مشهور، وفات یافت، و او هم وصیت کرد که عمار بر او نماز بخواند، و عثمان را از مرگ او مطلع نساختند؛ زیرا از عثمان خشمگین و ناراضی بود.(۱۰۸)


در اینجا لازم است توقفی کنیم، و قبل از اینکه وصیت نامه دختر پیامبر(ص) و حوادث بعد از آن را بازگوییم، به یک جریانِ بسیار با اهمیتِ این دوران بپردازیم. گزارش تاریخی می گوید: دختر پیامبر(ص) بعد از مرگ پدر، در عزای ایشان گریه می کرد. این گریه روز و شب نمی شناخت، هم روز را پر کرده بود و هم شب را.


گزارش تاریخی ادامه می دهد: پیر مردان مدینه! جمع شده و نزد امیر المؤمنین علی (علیه السلام) آمدند و گفتند: ای ابوالحسن، فاطمه شب و روز گریه می کند.گریه ی او آرامش شب و روز را از ما گرفته است، ما آمده ایم تا به شما بگوییم که شما از ایشان بخواهید یا شب گریه کند یا روز.


امام به خانه آمدند. دختر پیامبر(ص) که غرق عزا و گریه ی خود بود، تا ایشان را مشاهده کرد، آرام شد. آن گاه امیر المؤمنین فرمود: «دختر پیامبر(ص)، پیر مردان مدینه از من درخواست کردند که از شما بخواهم در فراق پدر، یا شب گریه کنید یا روز.»


دختر پیامبر(ص) در پاسخ فرمود: «یا ابا الحسن، زندگی من زیاد به طول نخواهد انجامید، و به زودی از میان این مردم خواهم رفت. لذا سوگند به خدا، نه شب آرام خواهم گرفت و نه روز؛ تا این که به پدرم، رسول خدا(ص)، ملحق گردم.»


امام علی علیه السلام فرمود: « دختر پیامبر اختیار با شماست، آن چه می خواهید عمل کنید.»(۱۰۹)


ما این را هم شکل دیگری از مقابله ی دختر پیامبر(ص) با وضع موجود می دانیم، و فکر می کنیم که درک و احساس همین تقابل، کسانی را به حضور امیر المؤمنین آورد تا از او بخواهند که این گریه ها تخفیف پیدا کند.


اما آن طور که گزارشات تاریخی می گوید امام شاید به علت فشار جریانات بیرون از خانه در نقطه ای بیرون از آبادی های اصلی شهر یعنی در بقیع برای ایشان سرپناهی ساختند که آن را «بیت الاحزان» یا «بیت الحزن» نامیدند. دختر پیامبر(ص) هر روز صبح به همراه امام حسن و امام حسین (علیهما السلام)، به سوی بیت الاحزان در بقیع می رفتند، و تا شب در آن مکان می گریستند. وقتی شب می شد، امیر المؤمنین علی (علیه السلام) به سراغ ایشان می رفتند، و ایشان را به منزل می آوردند.(۱۱۰)


وصیت آخر و مرگ دختر پیامبر(ص)


آخرین حلقه از حلقات مبارزه دختر پیامبر(ص) علیه وضع موجود، وصیت ایشان است. وصیت به صور مختلف و در مواقع مختلفی از زبان و قلم ایشان صدور یافته و در هر صورت اصلی ترین نکته ی آن مقابله با دولت خلفاء است، و این آخرین تیری بود که دختر پیامبر(ص) در ترکش داشته و بکار برد. فرق این حلقه مبارزه با سایر حلقات این بود که آثار آن برای همیشه می ماند و لکه عاری بر جبین تاریخ آن روزگار بجای می نهاد. اولین نص تاریخی که از آن دوران بجای مانده و در آن وصیتی از دختر پیامبر(ص) وجود دارد، واقعه ای است که امیر المؤمنین خود بی واسطه دیده و شنیده و نقل کرده اند. ایشان می فرمایند: چند روزی از وفات پیامبر(ص) بیشتر نگذشته بود که واقعه ای برای دختر ایشان پیش آمد. دختر پیامبر(ص) بعد از بیداری از آن شبه خواب، هراسان فریادی برآورد، و بعد واقعه را برای من چنین نقل کرد: «در میان خواب و بیداری بودم، مشاهده کردم...گویی پدرم بالای سرم ایستاده و بر من مشرف است، آن وقت که او را دیدم، دیگر خودداری نتوانستم، و فریاد بر آوردم: پدر جان! ما دستمان از دامن شما کوتاه گشته و خبر آسمان از ما قطع شده است. در همان حال بودم که مشاهده کردم، فرشتگانی در برابرم صف کشیدند، و دو فرشته در پیش روی آنها بودند، مرا گرفته و به آسمان بردند. سر برداشتم قصرهای برافراشته و مزین، باغات و نهرهای جاری را مشاهده کردم، قصری در پی قصری و باغی در پس باغی دیگر. از آن قصرها حوریه هایی سر برآورده بودند که گویی عروسکانی بودند که شادی و سرور می کردند، و به روی من لبخند می زدند و می گفتند مرحبا به کسی که ما و همه بهشت به خاطر پدر او خلق شده است.


همچنان فرشتگان مرا به بالا می بردند تا به خانه ای وارد ساختند که در آن قصرها بود، یک خانه بود اما در آن قصرهای فراوان وجود داشت، و در هر قصر اتاق ها بود. آن قدر بدیع و زیبا که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده و در هر اتاق بی شمار تخت قرار داشت و بر روی هر تخت روپوش های نازکی از جنس ابریشم و ملحفه ای از پرنیان قرار گرفته بود. لحاف هایی هم بود به انواع مختلف از حریر الوان و دیبا. سفره هایی آماده با انواع مختلف از غذاها در آن اتاق ها پهن شده بود. ظرفهای غذا همه از جنس طلا و نقره بودند. در آن باغ ها یک نهر جاری بود که از شیر سپید تر و از مشگ بسیار خوشبو تر بود.


پرسیدم: این خانه از کیست و این نهر مال کیست؟


گفتند: این خانه فردوس اعلی است، که دیگر بالاتر از آن بهشتی نیست، خاص پدرت و پیامبران و البته آن بندگان که خدا را دوست دارند نیز با ایشان همراه هستند.


پرسیدم: پس این نهر چیست؟


گفتند: این، همان کوثر است که خداوند وعده کرده بود که به آن حضرت عطا کند.


پرسیدم: پس پدرم کجاست؟


گفتند: الآن خواهد آمد!


در همین حال بودیم که ناگاه قصرهایی در برابر چشمم آشکار شد، که از قصرهایی که در گذشته دیده بودم سپید تر و نورانی تر بودند و در آنها فرش هایی گسترده شده بود که از فرش های قصرهای قبلی زیباتر و بهتر بودند، و در آن هنگام تختی دیدم که بر روی آن فرشی گسترده بودند که پدرم بر روی آن جلوس داشت و جمعی نیز در حضور ایشان بودند. چون پدرم مرا دید، به آغوش کشید، پیشانی مرا بوسید و فرمود: خوش آمدی دخترم! سپس مرا در نزدیکترین جا به خود جای داد و فرمود: ای دختر عزیز من! آیا نمی بینی که خداوند چه نعمت ها برای تو آماده کرده و در آینده به میان چه نعمت هایی وارد خواهی شد! آنگاه قصرهایی بلند را به من نشان داد که در آنها تحفه ها و زیورها و حله ها به انواع و رنگ های متنوع بودند. سپس فرمود: اینجا مسکن تو و شوهرت و دو فرزندت و کسانی که تو و ایشان را دوست می دارند، خواهد بود. دلخوش باش زیرا تا چند روز دیگر به نزد من خواهی آمد.


دلم از شادمانی به پرواز در آمد و آتش اشتیاقم شدت گرفت. سپس از عظمت آنچه مشاهده کرده بودم، هراسان از خواب بیدار شدم.»


امیر المؤمنین (ع) می فرماید: «وقتی دختر پیامبر(ص) از خواب پرید، فریاد بر آورد و مرا صدا زد. من به نزد او آمدم و گفتم تو را چه شده و از چه ناراحت هستی؟ او داستان رؤیای خویش را برای من باز گفت، و از من پیمان گرفت که وقتی از دنیا رحلت کرد، من از زنان جز ام سلمه زوجه رسول خدا(ص) و ام ایمن و فضّه، و از مردان جز دو پسرش(حسنین علیهما السلام ) و عباس(عموی پیامبر) و سلمان فارسی و عمار ابن یاسر و مقداد و ابوذر و حذیفه کسی را خبر نکنم. بعد فرمود: تو با زنان بدن مرا غسل بده و شبانه به خاک بسپار و کسی را از محل قبر من آگاه نکن.»(۱۱۱)


این اولین بار است که نصوص تاریخی از وصیت دختر پیامبر(ص) سخن گفته اند. نکته ی اصلی این وصیت، مخفی داشتن تشییع و مراسم خاکسپاری ایشان است، و این نکته ای است که در تمام یا اغلب(۱۱۲) اسنادی که به شکلی وصیت ایشان را در بر دارد، تکرار می شود.


باز طبق نقل محدثان بزرگ شیعی، صدوق(۳۸۱هـ.ق) و ابن فتال نیشابوری(۵۰۸هـ.ق) و دیگران، دختر پیامبر(ص) در همان روزهای آخر عمر، از مرگ خویش خبردار می شود، که از چگونگی آن اطلاعی نداریم؛ اما پاره ای از مآخذ آن را به خوابی منسوب می دارند که ایشان در آن پدر خویش را مشاهده کرده و از او این خبر را شنیده است(۱۱۳)، لذا امّ ایمن(۱۱۴) را به دنبال امیرالمؤمنین (علیه السلام) می فرستد، آنگاه که ایشان به بالین دختر پیامبر(ص) می آید، به وی می فرماید: پسر عمو من از مرگ نزدیک خود خبر یافته ام و می دانم که هر ساعت ممکن است به پدرم ملحق شوم، لذا می خواهم هر چه در دل دارم برایت بازگویم و وصیت کنم.


امیرالمؤمنین (علیه السلام)فرمود: هر چه می خواهی وصیت کن، بعد در کنار سر دختر پیامبر(ص) می نشیند، و امر می کند تا دیگران از اتاق خارج شوند. دختر پیامبر(ص) شروع به سخن کرده می گوید: پسر عمو مرا در طول زندگی دروغگو و خائن نیافته ای، و در این مدت هرگز با تو مخالفت نکرده ام!


علی (علیه السلام) می گوید: به خدا پناه می برم! تو خداشناس تر و نیکوکارتر و باتقواتر و خدا ترس تر از آنی که من بتوانم تو را به مخالفت با خود منسوب کرده و توبیخ کنم! بعد اضافه می فرماید: دوری و فقدان تو بر من بسی گران و دشوار خواهد بود، ولی چه کنم این چیزی است که چاره ای از آن نیست، به خدا سوگند ! تو با رفتنت مصیبت رسول خدا(ص) را برای من تجدید می کنی، و بی شک وفات و فقدان تو بر من بسی گران خواهد بود. انا لله و انا الیه راجعون از این مصیبت که برای من بسیار بزرگ و دردآور است. این مصیبتی است که در آن تسلیتی وجود نخواهد داشت، و هیچگاه جبران نمی شود.


آنگاه هردو با هم مدتی گریه کردند. پس از آن امام می فرماید: هر وصیتی می خواهی به من بگو، که هر چه امر کنی اجرا خواهم کرد، و خواسته تو را بر خواسته خودم ترجیح خواهم داد. دختر پیامبر(ص) ادامه می دهد: خدا تو را جزای خیر دهاد. پسر عمو به تو وصیت می کنم که بعد از من با اُمامه دختر خواهرم ازدواج کنی زیرا او برای فرزندان من مثل خود من مهربان است. سپس دستوری در مورد تشییع خود و تابوتی که برای آن تهیه شده است، فرمود. آنگاه اظهار داشت: من به تو وصیت می کنم مبادا هیچ یک از کسانی که به من ستم کردند و حق مرا گرفتند، در مراسم تشییع جنازه ی من حضور داشته باشند. آنها دشمنان من و دشمنان رسول خدایند، و مبادا هیچ یک از آنها و پیروانشان در نماز بر بدن من شرکت کنند! بعد اضافه فرمود: مرا در شب آنگاه که مردمان به خواب رفته اند به خاک بسپار.(۱۱۵)


ما وصیت دختر پیامبر(ص) را به نقل از مآخذ مختلف شیعی آوردیم. در این وصیت سه حرف اصلی آمده بود که عمده مآخذ در آن اتفاق نظر داشتند، حرفی در مورد ازدواج آینده امیرالمؤمنین علی بود که مسئله ی شخصی و خصوصی است، حرفی در مورد کیفیت تشییع بدن ایشان بود که آن هم وجه اجتماعی قابل توجهی در بر نداشت. در واقع بخش اصلی وصیت عبارت بود از پنهان داشتن غسل، کفن، نماز، دفن و محل آن که چنانچه گذشت، به نظر ما این آخرین بخش از مبارزات دختر پیامبر(ص) با وضعیت موجود و دولت خلفاء بود.


ایشان چنانچه دیدیم از لحظه اول بدون هیچ گونه گذشت و تسامح از تمام نیرو و اعتبار خویش استفاده می کرد که نشان بدهد مورد ظلم قرار گرفته ، حقوقی از او پایمال گشته، اموالش به غارت رفته و آن کسانی که بدین گونه اعمال دست یازیده اند، بهره ای از اسلام و انصاف و عدالت ندارند.


خوشبختانه اسناد و مدارک درجه اول مکتب خلفاء این بخش از وصیت را تأیید می کنند، و این تأیید را با الفاظ گوناگون آورده اند.


طبری، امام مورخان مکتب خلافت، می نویسد: «دختر پیامبر(ص) از ابوبکر به قهر روی گردانید، و با او هرگز سخن نگفت، تا آن هنگام که مرگ او را دریافت.» ما در گذشته آنجا که برخوردهای دختر پیامبر(ص) با خلیفه را بررسی کردیم، دیدیم که ایشان به خلیفه گفته بود، دیگر با تو سخن نمی گویم، تا بر پدرم وارد شوم، و تاریخ عمل به این وعده را ثبت کرده است، و این نقل طبری یک سند آن است. سپس طبری اضافه می کند: «علی او را شبانه دفن کرد و ابوبکر را از این حادثه خبردار نساخت.»(۱۱۶) و این هم ثبت تاریخی عمل به وصیت دختر پیامبر(ص) است.


بخاری، امام محدثان مکتب خلافت، نیز نقل می کند: «ابوبکر نپذیرفت که چیزی از میراث پیامبر(ص) را به فاطمه بدهد، به این جهت فاطمه بر ابوبکر غضب کرد و از او به قهر دوری گزید، و با او دیگر سخن نگفت تا آن هنگام که وفات یافت، و آنگاه که وفات یافت، علی بر او نماز خواند و شب هنگام او را دفن کرد، و ابوبکر را به هیچ وجه از این حادثه خبردار نساخت.»(۱۱۷) این معتبرترین اسنادی است که ما در اختیار داریم و اسناد متعدد و معتبر دیگری هم به اینها می توان افزود که ما از آن خودداری می کنیم.


وفات و خاکسپاری دختر پیامبر (ص)


داستان رحلت دختر پیامبر(ص) در مصادر رسمی تاریخ اسلام بسیار کوتاه، سرد و ساده نقل شده است. این مورخان نقل می کنند: ایشان در روز آخر عمر مبارکش، سلمی زن ابورافع صحابی پیامبر(ص) را خواسته و به او فرمود: برای من آب مهیا کن. سلمی می گوید: من از ایشان در آن ایام که دوران سختی مرض بود، پرستاری می کردم. آن روز حال دختر پیامبر(ص) بسیار بهتر شده و از همه ی روزها آرام تر بودند. اتفاقاً امیر المؤمنین علی (علیه السلام) به دنبال کاری به خارج از خانه رفته بود. آب را آماده کردم. دختر پیامبر(ص) بدن خود را به بهترین صورت شستشو داد. آنگاه جامه ای تازه خواست، و پوشید. سپس به من فرمود: در وسط اتاق برای من بستری آماده ساز. ایشان در آن بستر دراز کشیده و رو به قبله خوابیدند. بعد به من فرمود: مادر! من همین الآن جان خواهم سپرد. اگر از دنیا رفتم، و شما خواستید بدن مرا غسل بدهید، اصلاً بدنم را برهنه نکنید. این بگفت و جان سپرد. پس از مرگ فاطمه، علی به خانه آمد. من ماوقع را به او خبر دادم.


در ادامه نقل می کنند: امیر المؤمنین علی (علیه السلام) خود غسل ایشان را برعهده گرفت، و خود بر ایشان نماز خواند، و آنگاه او را شبانه دفن کرد.(۱۱۸) مآخذ مکتب خلافت بیش از این چیزی ندارند. اما در مدارک شیعی مسئله کمی توضیح داده شده است.


طبری صغیر نویسنده دلائل الامامه، زمان وفات را شب می داند. او می گوید: آن شب اطرافیان مشاهده کردند که ایشان گویی با کسانی سخن می گوید و جواب سلام می دهد، بعد از جواب سلام، رو به امیر المؤمنین کرده فرمود: پسرعمو، جبرئیل به نزد من برای سلام آمده است، و می گوید: خدای سلام بر تو سلام می فرستد، ای حبیبه ی حبیب خدا! امروز در رفیع اعلی(۱۱۹) و جنت المأوی به او ملحق خواهی شد.


دیگر بار شنیدند که جواب سلام داد، بعد فرمود: پسرعمو، به خدا سوگند این میکائیل است که به نزد من آمده و همان پیام جبرئیل را به همراه دارد.


بار سوم جواب سلام داد و مشاهده کردند که چشم های مبارک را به شدت گشوده است. سپس فرمود: پسرعمو! به خدا سوگند این همان حق است، و این عزرائیل است. دو بال خود را در مشرق و مغرب گسترانیده است. پدرم برای من او را به این شکل توصیف کرده بود.


بعد شنیدیم که می فرمود: سلام بر تو باد ای که روح ها را قبض می کنی. در قبض روح من تعجیل کن، و مرا رنج مده! سپس فرمود: به سوی تو می آیم ای پروردگار مهربان نه به سوی آتش، بعد چشم ها را بست و دست و پاها را دراز کرد، و همه چیز پایان یافت. دختر پیامبر(ص) دنیا را وداع کرد، گویی هیچ وقت زنده نبود.(۱۲۰)


محدث بزرگ شیعی قرن هفتم، علی بن عیسی اربلیاز صدوق نقل می کند: آنگاه که وفات آن حضرت نزدیک شد، به اسماء فرمود: جبرئیل هنگامی که وفات رسول خدا (ص) رسید، کافوری از بهشت برای ایشان آورد و ایشان آن را سه قسمت کرد. یک ثلث برای خودش و یک ثلث برای علی و یک ثلث برای من، حال برو بقیه ی حنوط پدرم را از فلان محل بیاور، و آن را در کنار سر من قرار بده. من آنچه فرموده بود، عمل کردم، و حنوط را در کنار ایشان قرار دادم. آنگاه روی خود را با لباس پوشانید، و فرمود: ساعتی منتظر من باش، آنگاه صدایم بزن، اگر جواب گفتم که خوب! و گرنه بدان که من به نزد پدرم رحلت کرده ام.


اسماء مدتی انتظار کشید. آنگاه دختر پیامبر(ص) را صدا کرد، اما جوابی نیامد. بار دیگر صدا کرد: ای دختر محمد مصطفی، بعد هم ادامه داد: ای دختر بهترین کسی که زنان او را حمل کرده اند، ای دختر بهترین کسی که بر روی سنگ ریزه ی بیابان ها راه رفته است، ای دختر کسی که به مقام قاب قوسین راه یافت، هیچ جوابی نبود. پارچه را از روی صورت دختر پیامبر(ص) برداشت، او از دنیا مفارقت کرده بود. خود را بر روی ایشان انداخت، و می بوسید و می گفت: فاطمه! آنگاه که به محضر پدرت وارد شدی، سلام مرا هم برسان.


طولی نکشید که حسن و حسین (علیهما السلام) به خانه آمدند. مادر را در بستر دیدند که پارچه ای بر رویش کشیده شده است، پرسیدند: اسماء چرا مادر ما در این ساعت خوابیده است؟ اسماء حادثه را پنهان نکرد، و گفت: ای فرزندان رسول خدا(ص)! مادر شما نخوابیده است، او از دنیا رفته است. حسن (علیه السلام) خود را بر روی مادر انداخت، و می گفت: مادر با من سخن بگو قبل از اینکه روح از بدنم مفارقت کند. حسین (علیه السلام) هم خود را بر روی پاهای مادر انداخت، آن را می بوسید و می گفت: مادر من فرزندت حسین هستم، با من سخن بگو قبل از اینکه قلبم پاره شود.


اسماء گفت: ای فرزندان رسول خدا! بروید به نزد پدرتان و او را از این حادثه خبردار کنید. آن دو از خانه بیرون رفتند. آن وقت صدای فریاد گریه شان برخاست. صحابه که در مسجد بودند، دور آن دو را گرفتند، و گفتند: ای فرزندان رسول خدا! چرا گریه می کنید، خدا چشم های شما را نگریاند. شاید نظر به جایگاه پدر بزرگ تان کردید، و بدین جهت گریه می کنید.


گفتند: مگر نه این است که مادر ما، فاطمه(س) از دنیا رفته است. امیر المؤمنین علی (علیه السلام) که این سخن را شنید، از بزرگی مصیبت به روی به زمین درافتاد. و با خود می گفت: من خود را به چه کسی تسلیت بدهم، ای دختر پیامبر(ص)؟ من خود را در مصیبت های روزگار به تو آرام می ساختم، حال بعد از تو چه کس دیگری را خواهم داشت؟(۱۲۱)


خبر مرگ دختر پیامبر(ص) انتشار یافت، و شهر از آن خبردار شد، و یک باره فریاد برآورد. صدای ناله و فریاد مردم، شهر را به لرزه انداخت. زنان بنی هاشم در خانه ی امیر المؤمنین علی علیه السلام جمع شدند. انبوه مردم از گوشه و کنار شهر به آن سوی آمدند.


امیر المؤمنین علی علیه السلام در خانه نشسته بود، و حسن حسین علیهما السلام در برابر او گریه می کردند. خانه ی امام به عزاخانه تبدیل شده بود و همگان گریه و زاری داشتند، و ضجّه می زدند. مردم در بیرون خانه منتظر بودند که چه وقت جنازه ی دختر پیامبر(ص) برای نماز آماده خواهد شد تا در آن شرکت کرده و سپس به تشییع بپردازند. شاید شب نزدیک شده بود، ابوذر از خانه بیرون آمد، و گفت: همه بروید، کار دختر پیامبر(ص) به تأخیر افتاده است. مردم تردید نکردند، و به امید فردا برخاسته، و رفتند.


امام می بایست طبق وصیت دختر پیامبر(ص) به سرعت به کار غسل، کفن، نماز و دفن ایشان بپردازد.خصوصیات و جزئیات حوادث در هیچ یک از اسناد و مدارک موجود نیست. خانه ی امام کوچک بود، و بایستی از نامحرمان خالی شود تا امکان غسل فراهم بیاید. ناگزیر این کار انجام گرفت، شستشو و غسل دختر پیامبر(ص) آن چنان که اسناد می گویند با حضور جمع اندکی از نزدیکان، که عبارت بودند از چهار فرزند خردسال ایشان و فضّه خادمه و اسماء بنت عمیس، انجام گرفت. غسل دهنده طبق وصیت دختر پیامبر(ص)، امام بود و اسماء نیز ایشان را یاری می کرد.(۱۲۲) بعد از آن جسد مطهر را کفن پوشانید و برای نماز آماده ساخت.


گزارشات در مورد تعداد نمازگزاران اختلاف دارند.(۱۲۳) افرادی که به اتفاق سیره نویسان شیعی در نماز حضور داشتند، عبارت بودند از امام امیر المؤمنین، حضرت حسن و حسین (علیهم السلام)، عباس عموی پیامبر، سلمان، ابوذر و مقداد و از عمار، حذیفه، فضل بن عباس و عقیل هم نامی برده شده است. بعد از این هم یک اختلاف جدی در میان مورخان و تذکره نویسان و محدثان وجود دارد. پاره ای گفته اند که جسد مطهر با همراهی همین کسان به بقیع تشییع و درآنجا به خاک سپرده شد و البته برای اینکه قبر مطهر ایشان مشخص نباشد، چندین صورت قبر پرداخته شد.


دیگران گفته اند ایشان را در کنار روضه ی پیامبر بین قبر و منبر دفن کردند. و بالاخره دسته ی سوم گفته اند جایگاه دفن ایشان همان خانه خود آن حضرت بود.


کلینی از محدثان بزرگ شیعه آورده است: چون دختر پیامبر(ص) از دنیا رفت، امیر المؤمنین او را پنهان به خاک سپرد و آثار قبر را از میان برد. در این مقدار از نقل اتفاق نظر وجود دارد. مفید اضافه کرده است: و آنگاه که دفن پایان یافت، و دست ها از خاک قبر تکان داد، اندوه چون سیلی بر او هجوم آورد و اشک ها بر صورت مبارک فرو ریخت. ناچار به قبر پیامبر(ص) روی کرده و همه دردی که بر دلش می گذشت با ایشان در میان نهاد. عرضه داشت:


« یا رسول الله! سلام من و سلام دخترت فاطمه بر تو باد، همان دخترت که حبیبه ی تو و نور چشم تو بود و اینک به زیارت تو آمده و در بقعه ی تو خوابیده است و خدا خواست به سرعت به تو ملحق شود.


یا رسول الله! از فراق دختر برگزیده ی تو صبر و شکیبایی من سر آمده، توانایی من از دوری بزرگ بانوان جهان پایان یافته است، اما آن چنان که بر جدایی تو صبر پیشه کردم، در مرگ دخترت نیز چاره ای جز صبر ندارم که شکیبایی بر مصیبت، سنت بازمانده ی خود شماست. من تو را به دست خود به قبر نهاده و به خاک سپردم، و در حالی که سر شما بر روی سینه ی من بود، جان سپردی. در قرآن بهترین سخن آمده : همه از سوی او آمده اند و به نزد او باز می گردند.انّا لله و انّا الیه راجعون


یا رسول الله! آن امانتی که به من سپرده شده بود، باز پس گرفته شد، و زهرا از دست من رفت و نزد تو آرمید. یا رسول الله! چقدر این آسمان نیلگون و زمین تیره در نظر من زشت شده است. غم و اندوه من ابدی و ماندگار شده و شب من با بی خوابی می گذرد. این غم از قلب من خارج نمی شود تا آن موقعی که خدا مرا در آن خانه ای که تو در آن هستی وارد نماید. در دلم دردی است که گویی زخمی چرکین دارد و اندوهی دارم که مانند آتش بر افروخته است. چه زود بود که بین ما جدایی افتاد. از این فراق تنها به خدا شکایت می برم!


دخترت به زودی تو را از اینکه امت تو پشت به پشت هم دادند تا حق او را پایمال نمایند آگاه خواهد کرد! سرگذشت او را با اصرار جویا شو، و گزارش حال را از وی بخواه! زیرا چه بسیار غم و غصّه هایی که در دل او جمع شده بودند، و او در دنیا راهی برای گفتن آن نیافت؛ اما او آنها را برای تو خواهد گفت، و خدا که بهترین حکم کنندگان است، داوری خواهد کرد.


سلام من بر شما باد، سلامی برا ی وداع نه از سرِ خستگی و ملالت، اگر بروم از ملالت و خستگی نیست، و اگر بمانم به علت بدگمانی (به وعده های الهی) نیست که (به یقین می دانم) خدا به صابرین وعده ی ثواب داده است. آنگاه آهی از سر درد کشید و بعد اضافه فرمود:


ناگزیر صبر و شکیبایی مبارک تر و نیکو تر است. راستی اگر بیم چیرگی ستمکاران نبود و قبر تو آشکار نمی شد، در کنار قبر تو برای همیشه می ماندم، و برای این مصیبت بزرگ نظیر مادر داغ دیده ناله و فریاد می کردم. بعد باز هم با رسول خدا(ص) سخن گفت: خدا می بیند که دختر تو مخفیانه دفن می شود! حق وی را به زور خوردند و او را از ارثش باز داشتند. در صورتی که از زمان تو تا به حال چندان مدتی نگذشته و یاد تو کهنه نشده است.


یا رسول الله! من فقط به خدا شکایت می برم و تنها و بهترین تسلیت خاطر من شما هستید. یا رسول الله! صلوات خدا بر تو و سلام و خشنودی خدا بر فاطمه ی اطهر باد.»(۱۲۴)


مدائنی هم گفته است: چون امیر المؤمنین علی بن ابی طالب (علیه السلام) از دفن دختر پیامبر(ص) فراغت یافت بر سر قبر او ایستاد و این دو بیت را انشاء کرد:


لکلّ اجتماع من خلیلین فرقه و کلّ الذی دون الممات قلیلٌ


و إنّ افتقادی واحداً بعد واحدٍ دلیلٌ علی أن لا یدوم خلیلٌ(۱۲۵)


اشعار دیگری نیز به آن حضرت منسوب داشته اند که همه نشانه ی آزردگی خاطر و سوز درونی ایشان است.


بعد چه اتفاقی افتاد...


چنانکه دیدیم دختر پیامبر(ص) نمی خواست آن کسان که از آنان ناخشنود بود و او را خشمناک کرده بودند، در نماز و تشییع و مراسم دفن او حاضر باشند. البته حزب حاکم این را نمی پسندید، و به مصلحت خودش نمی دانست، پس ناگزیر به مقابله برخاست.


گزارش گران گفته اند: چون دختر پیامبر(ص) از این جهان درگذشت، عایشه به در خانه ی او رفت تا به حجره ای که جسد مطهرش در آن بود، برود، و آن را دیدار کند، به چه دلیل نمی دانیم؟ آیا شادمان نبود؟ آیا نمی خواست به جنازه ی یک رقیب مرده خنده بزند! اسماء که وصیت داشت هیچ کس را اجازه ورود ندهد، او را راه نداد. عایشه شکایت به پدر برد که این زن خثعمیه(۱۲۶) میان من و دختر پیامبر(ص) درآمده و نمی گذارد من نزد جسد او بروم. ابوبکر به در حجره ی دختر پیامبر(ص) آمد، و پرسید: اسماء! چرا نمی گذاری زنان پیغمبر نزد دختر او بروند؟ اسماء جواب داد: زهرا خود وصیت کرده است که کسی بر او داخل نشود! ابوبکر گفت: حال که چنین است هر چه او به تو گفته است همان را عمل کن.(۱۲۷)


دختر بزرگوار پیامبر(ص) بعد از نماز عصر یا در میان نماز مغرب و عشاء وفات یافت(۱۲۸)، و خبر مرگ ایشان مخفی نمانده و در همان لحظات اولیه در شهر انتشار یافت و مردم را به در خانه ی ایشان کشانید.


پاره ای از گزارشات می گوید: که خلیفه و یارش هم در همان شب به در خانه ی ایشان آمده و از امام امیر المؤمنین علی علیه السلام خواستند که بدون اطلاع آنها کاری نکند.


و چنانکه می دانیم در نیمه شب بعد از اینکه مردم شهر مدینه به خواب رفته بودند، دختر پیامبر(ص) طبق وصیت خودش به خاک سپرده شد. اما صبح گاهان که مردم برای شرکت در تشییع و نماز و دفن دختر پیامبر(ص) به در خانه آمدند، با کاری انجام شده روبرو شدند.


صدوق نقل می کند: صبح هنگام ابوبکر و عمر برای عیادت به سوی خانه دختر پیامبر(ص) روانه شدند و در راه مردی از قریش را دیدار کردند که از آن سوی می آید، به او گفتند: از کجا می آیی؟ گفت: برای تسلیت مرگ فاطمه به نزد علی رفته بودم. آنها گفتند: آیا فاطمه وفات کرد؟ او گفت: بله! و در همان دل شب به خاک سپرده شد. آنها سخت پریشان شدند، و از آنجا برنگشتند بلکه یکسره به نزد امیر المؤمنین رفتند.


آیا واقعاً دستگاه خلافت نمی دانست که دختر پیامبر(ص) شب گذشته از دنیا رفته است، و با اینکه خلیفه و یار همراهش در دوره ی گذشته اجازه ی ورود به خانه را نیافته و بدون شفاعت امیر المؤمنین فرصت دیدار برای آنها مقدور نشده بود، باز هم قصد عیادت داشتند. این امری غیر طبیعی و غیر قابل قبول است. لذا این بخش از نقل که مخالف سایر نقل های تاریخی است، را نمی توانیم بپذیریم و معتقدیم آنها که انتظار چنین رفتاری را از بیت نبوت نداشتند، به اعتراض به آنجا رفته بودند. نقلیات در اینجا عبارات سختی را که میان یار خلیفه و امیر المؤمنین رد و بدل شده، آورده اند و ما از آن می گذریم و سرانجام امیر المؤمنین علی (علیه السلام) متوسل به قسم شدند که این کار دستور دختر پیامبر(ص) بوده و برای ایشان امکان نداشته است که با آن مخالفت کنند.(۱۲۹)


مآخذ معتبر قدیم(۱۳۰)آورده اند: مسلمانان آن روز صبح به بقیع آمدند و در آن چهل قبر مشاهده کردند. یافتن قبر اصلی بر آنها مشکل شد. این مسئله بر آنها گران آمد، و یکدیگر را ملامت کردند. با هم می گفتند پیامبر تنها یک دختر از خود باقی گذاشت، او از دنیا رفت و به خاک سپرده شد، و شما نه در مرگ و نه در نماز و نه در دفنش حاضر بودید، حتی قبر او را نمی شناسید. والیان امور گفتند: از زنان مسلمان کسانی را بیاورید که این قبرها را بشکافند تا ما دختر پیامبر(ص) را پیدا کنیم، بر او نماز بخوانیم و قبرش را زیارت کنیم!


خبر این حادثه به امیر المؤمنین رسید، او غضب آلود از خانه بیرون آمد، چشم هایش از شدت خشم سرخ شده، و رگ های گردن بر خاسته بود و لباس زردی که در حوادث سخت و جنگ ها می پوشید، در بر داشت. کسانی که این وضع را دیده بودند، خود را به بقیع رسانیده و به مردم خطری را که ممکن بود پیش بیاید هشدار دادند، که امیر المؤمنین علی علیه السلام قسم خورده است اگر سنگی از این قبرها جابجا بشود، شمشیر در گردن آمران خواهم نهاد. امام به بقیع آمد عمر و اصحابش به نزد او رفتند، و گفتند: تو را چه می شود؟ به خدای سوگند! ما قبر دختر پیامبر(ص) را نبش خواهیم کرد، و بر او نماز خواهیم خواند. اینجا هم برخوردهای سخت پیش آمده است. امیر المؤمنین فرموده بود: اما حق خودم را رها کردم؛ زیرا می ترسیدم مردم از اسلام بازگردند، ولی قبر فاطمه، قسم به آن کس که جانم در دست اوست، اگر تو و یارانت به چیزی دست ببرید، زمین را از خون شما سیراب خواهم کرد. وقتی خطر به این اندازه بالا گرفت، ابوبکر مجبور شد پا در میانی کند، و این جسارت که می رفت برای آنها شری بزرگ را به پا کند، پایان دهد. آنها دست برداشتند، و رفتند. سپس مردم هم پراکنده شدند.
پاسخ
 سپاس شده توسط ._NeGiX_.
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  زندگینامه حضرت سموئیل
  نگاهی اجمالی به زندگی ثامن الائمه
  تفاوت حضرت محمد (ص) و کوروش !!
  داستان ازدواج حضرت قاسم علیه السلام در کربلا
  خلاصه ای از زندگینامه حضرت مهدی (عج)
  زندگی نامه مختصری از حضرت خدیجه (س)
  امتیازات حضرت خدیجه (س) نسبت به سایر همسران پیامبر (ص)
  دلیل رغبت حضرت خدیجه (س) برای ازدواج با پیامبر (ص) چه بود؟
  حضرت خدیجه قبل از ازدواج با پیامبر (ص) ازدواج کرده بودند؟
  شخصیت حضرت زهرا (س) دارای چه ابعادی است؟

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان