امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه داستان کوتاه(قشنگه)

#1
یه داستان کوتاه(قشنگه) 1



در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند
 
شادي، غم، دانش عشق و باقي احساسات.
 
روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است.
 
بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان کردند.
 
اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند.


زمانيکه ديگر چيزي از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد.
 
در همين زمان او از ثروت با کشتي با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
 
“ثروت، مرا هم با خود مي بري؟”
 
ثروت جواب داد:
 
 
“نه نمي توانم، مفدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست، من هيچ جايي براي تو ندارم.”
 
عشق تصميم گرفت از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد.
 
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
 
“نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کني.”
 
پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد.
 
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
 
“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم.”
 
شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالي بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
 
ناگهان صدايي شنيد:
 
“بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم.”
 
صداي يک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد اسم ناجي خود را بپرسد.
 
هنگاميکه به خشکي رسيدند، ناجي به راه خود رفت.
 
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد:
 
” چه کسي به من کمک کرد؟”
 
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
 
“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”
 
دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد:
 
“چون تنها زمان بزرگي عشق را درک مي کند.”!
             تو نباید کسیو مجبور کنی که بخوادت 
                  اونا خودشون باید تورو بخوان :> 
پاسخ
 سپاس شده توسط sohrabe khaste ، جوجه طلاz ، ᖇᗩᖺᗩ ، negin2000 ، ALI REZA J ، saye641 ، beauty ، sd17 ، LordLas_89 ، mahlaaaa ، reza9
آگهی
#2
عالیییییی
نامردا نمیدونم چرا این روزا سپاس نمیدن(مکالمه ی دو تا از بچه های فلش خور)
پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓
#3
HeartHeartHeartHeartHeartHeartمر30 فوق العاده بود
 یه داستان کوتاه(قشنگه) 1
   
پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓
#4
چون تنها زمان بزرگي عشق را درك ميكند..!
گــــــــاهي بايد نبخشيد كسي را كه بارهــــا او را بخشيدي و نفهميد، تا اين بار در آرزوي بخشش تو باشد!
گــــــــاهي نبايد صبر كرد، بايد رها كرد و رفت تا بداند اگر ماندي، رفتن را نيز بلد بودي!
گــــــــاهي بر سر كــار هايي كه براي اطرافيانتـــــ انجام ميدهي، بايد منتـــ گذاشت تا آن را كـم اهميتـــ ندانند!


گــــــــاهي بايد بد بود، براي كـــسي كه فــرق خوبــــ بودن را نميداند...!!

یه داستان کوتاه(قشنگه) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓
#5
داستان عالی بود 
مرسی

Heart
دل مرنـجــان کــــه ز هــــر دل بــــه خــــدا راهـــی هـــســت
پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓
#6
فوق العاده بود .-.
پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓
آگهی
#7
عالی .. (:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.



دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه داستان کوتاه(قشنگه) 1

پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓
#8
thank youp345
یه داستان کوتاه(قشنگه) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓
#9
سپاااااااااااااااااااااااااسHeartHeartHeart
××زَن زَن بآشِهـ نَهـ عَروسَـــــکِ زِندِه...مَــــــــرد؟دیدی قآب بِگیر××
پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان