امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ترسناک من و دوستام در جنگل...کاملا واقعی...نیای پشیمون میشی

#81
ایییییییییییی خدااااااااا Big Grin
خیلییییییییی باحال بود دمت گردم
*(:با زندگی نساز که زندگی رو میبازی.زندگیت رو بساز
پاسخ
آگهی
#82
انابل رو دیدید ندیدید برید ببینید
پاسخ
#83
کابوس شبانه
همیشه تو زندگیه خودم دنبال یه قدرتی چیزی بودم تا بتونم با اون از خودم دفاع کنم .
همیشه با خودم میگفتم کاش یه قدرت عجیبی داشتم که با اون میتونستم به مردم کمک کنم یا به خودم
همشم فکرم درگیر این بود که چطور به اون قدرت ها برسم
به فکر احضار روح می افتادم اما چون ترسو بودم جرعتشو نداشتم
نمیدونم چرا اما خوب ترس داشت دیگه
بگزریم
من جک هستم
خانواده من خانواده ای متوسط و تقریبا پولدار هستن
من پدر و مادر مهربونی دارم با یه داداش هفت ساله و یه خواهر عاشق فیلم عاشقانه به اسم آلیس اون و من خیلی دعوا میکردیم اما بعدا که من سنم بیشتر شد و بزرگ شدیم خیلی دیگه دعوا نداشتیم
برادرم دنیس هم خیلی شیطون بود و ما خیل باهم جور بودیم
اون شیطون و در عین حال مهربون و دوست داشتنی و قشنگ بود

از نظر خودم من یکی از بهترین خانواده های دنیا رو داشتم و خدا خیلی بهم لطف کرده بود.
چند وقت پیش برای تعطیلات پدرم مارو به خانه پدربزرگ و مادربزرگ برد تا هم به اونا سر بزنیم هم کلی خوش بگزرونیم
پدر بزرگ من ادم خیلی باحالی بود مادر بزرگمم همینطور من و داداشم خیلی باهاشون جور بودیم
شبا ما بیرون دور اتیش جم میشدیم و همیشه من و دنیس از پدربزرگم خواهش میکردیم که برامون داستان ترسناک تعریف کنه
داستاناش اینقدر ترسناک بودن که ترس رو در عمق بدن و استخونات حس میکردی دنیس خیلی میترسید اما من دیگه یکم عادت کرده بودم ولی بازم با این که دیگه 17 سالم بود برام ترسناک بود
بعد از دوروز از تولدم که همونجا جشن گرفتیم هرچند وقت کابوس هایی میدیدم که فردی میگفت به زودی بر میگردم و میکشمت تقریبا هر شب
من خیلی به اینا توجه نمیکردم چون فکر میکردم به خاطر داستان های پدر بزرگه
همیشه هم مادر بزرگم میگفت بس کن مرد اخرش اینارو سکته میدیا
پدربزرگمم میگفت بیخیال بزار دوتا چیز یاد بیگیرن بترسن بخندیم
پدر بزرگم ادم با تجربه ای بود از همه چیز خبر داشت حتی میدونست چطور هواپیما بسازی
یه شب تو یه جمع خانوادگی ازش پرسیدم پدر بزرگ راهی هست که بشه از اون طریق به قدرت های عجیب دست یافت
پدر بزرگم یهو نگاش یه جوری شد و ازم پرسید چطور این سوال برات پیش اومد منم براش توضیح دادم که برای چی میخوام و چرا دوست دارم دست پیدا کنم به اینا
اونم یه چیزی در گوشی به پدرم گفت و پدرم جوابشو داد منم که نمیدونستم بفهمم
بعد یهو پدر بزرگم بلند شد و بدون جواب به سوال من رفت بخوابه رفتم ببینم چی شد دیدم در قفله در زدم پدر بزرگ درو باز کرد و قبل از حرف زدن من گفت اینا همش خرافاته و دنبالش نباش

منم که سردگم شده بودم بیخیال شد و رفتم بخوابم سریع خوابم برد
اما چه خوابی کابوس بدی دیدم
خواب میدیدم موجودی که به نظر میرسید موجودی حیوان و انسان مانند با پاهای که مانند سم اسب بود مو های سر دختری رو گرفته و میکشه و دخترک هم هی جیغ و داد میزد و کمک میخواست هرچقدر سعی کردم نتونستم صورت دختر رو ببینم
تا این که موجود ان را به کلبه خراب و متروکه داخل جنگل برد و سر اونو به یه میز بست و سر اون رو اروم اروم با چاقو برید تا زجر بکشه دخترک هم از درد هی جیغ میکشید و ناخون هاش رو به کنار های میز چوبی میکشید تا این که دیگه جیغ هاش تموم شد بعد او هیولا اروم شکم دختر رو پاره کرد در همون لحظه سر بریده شده دختر دوباره شروع به جیغ کشیدن کرد انگار هنوز داشت درد میکشید
بعد اون موجود سر رو در دستش گرفت و به من نگاه کرد و گفت به زودی بر میگردم
و کم کم به من نزدیک شد ...
یه دفعه با صدای مادرم از خواب پریدم که می گفت جک بیدار شو چرا اینقد سر و صدا میکردی چرا عرق کردی حالت خوبه نکنه مریض شدی بعد یه لیوان اب به من داد بعد آب رو خوردم و یکم حالم سرجاش اومد و گفتم کابوس دیدم چیزی نیست
گفت باشه پاشو بیا بیرون که صبحانه از دهن افتاد
گفتم باشه و مامان رفت
کلا اون روز ذهنم درگیر اون کلمات و اون موجود بود
اون چی بود چرا دنبال من بود چرا میخواست برگرده و انتقام بگیره....
پایان قسمت اول
پاسخ
#84
من اول هر داستانی رو اول اخرشو می خونم Big Grin
پاسخ
#85
تابلو بود ترسناک نیست دیگه
تو مطالب طنز گذاشتی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آب کم است
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آن را اسراف نکنید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
water is low
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Do not waste it
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
الماء قلیل
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
لا تسرفوه






پاسخ
#86
(09-11-2014، 16:34)☻JOKER☻ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خوب دوستای گلم
امروز می خوام یه داستان واقعی براتون تعریف کنم که دیروز برامون اتفاق افتاد
پارسال قرار بود با دوستامون همه بریم بیرون شهر تو یه جنگلی جادر بزنیم و بسات جوجه هم با خودمون ببریم اونجا
خلاصه رفتیمو رفتیمو رفتیم تو راه کلی مسخره بازی دراوردیم..خلاصه رفتیم تو راه کلی گفتیمو خندیدیم  خلاصه ما همینطوری رفتیمتا اینکه رسیدیم به اون جنگله...ماشینو یه جای نزدیک گذاشتیم پیاده شدیم هوا تقریبا تاریک داشت می شد و درخت ها هم تکون می خوردن راستش من یزره ترسیده بودم چون فیلم ترسناک زیاد میبینم و این شبیه یکی از اون فیلما بود...رفتیم وسطه وسطه جنگل یه چادر زدیم و جوجه هارو کباب کردیم
نشستیمو خوردیم و تموم شد
با بچه ها قرار شد شب رواونجا بمونیم
شب رو موندیم 
شب خوابیده بودیم تو چادر که من صدا های وحشتناکی میشنیدم...یه جور صدای پچ پچ کردن و همهمه.....
اومدم بیرون و دیدم خبری نیست و صدا هم قطع شد
خلاصه باز رفتم تو چادر و بعد حدودا چند دقیقه باز اون صدا ها شروع شد
نور فلشه گوشیمو روشن کردم و رفتم بیرون چادر
نور انداختم اینور اونور خبری نبود
ترسیده بودم 
قلبم داشت تند تند میزد
چون تو بچگیم تجربه ی برخورد با جن هارو داشتم برای همین هی یاده اون میوفتاادم و میترسیدم
با ترس خیلی زیادی برگشتم تو چادر
صدا ها دیگه نمیومد
داشت خوابم میبرد که صدای یه دختر بچه رو شنیدم که داره ناله می کنه
صداش از سمت چپه چهدر میومد زیاد ولی نزدیک نبود فکر کنم حدودا 10.15 متر فاصله داره ازمون
خیلی ترسیده بودم خلاصه اومدم بیرون و دوباره نور فلش گوشیمو روشن کردم اومدم بیرون و دیدم دوستم تو تاریکی داره قدم میزنه گفتم اااا محمد تو چرا هنوز نخوابیدی؟گفت نه خوابم نمیاد
منم اروم تر شدم و فکر کردم حتما این صدا ها ماله اینه و داره بچه هارو اذیت می کنه
اومدم تو چادر یهو دیدم محمد همون تو چادر خوابیده....خیلی ترسیده بودم قلبم داشت تند تند میزد نمیدونم اون چی بوده ولی مطمئنم محمد بود خوده خودش بود ... پس یعنی اون کی بوده که بیرونن داشته با من حرف میزده از شدته ترس خوابم نمیبرد و خوابیده بودم بالا رو نگاه می کردم
از شدت ترس دستام بی حال شده بود
بد جور ترسیده بودم
دوباره اون صدای ناله رو شنیدم صدای همون دختره بود اینبار با چاقویی که باهاش گوجه خورد کرده بودیم اومدم بیرون و نور فلش گوشیمو روشن کردم
صدای ناله میومد ولی خبری نبود برگشتم سمته چپمو دیدم 
دیدم یه دختر بچه جلومه زبونم بند اومده بود تا اومدم فرار کنم دستم خورد به صفحه گوشیم و نورش خاموش شد تا روشنش کردم اون دختره نبود و جنگل تو سکوت کامل بود و فقط صدای درخت ها و باد میومد
برگشتم تو چادر و خوابیدم صدایی نمیومدهمه جا اروم بود و من به زور تونستم بخوابم
فردا صبح که بیدار شدم همه جا اروم بود بچه ها هم بیرون چادر بودن
من هنوز اتفاقات دیشب تو ذهنم بود و  همش فکر می کردم همش خواب بوده
ولی خواب نبود
ماجرا رو برای بچه ها گفتم
هیچکس باور نمی کرد
اما من ولکن نبودم و همش هی می گفتم این ماجرارو
دوستم گفت بچه ها بزارین امشب هم اینجا بمونیم تا بهش ثابت کنیم خواب دیده امشب تا صبح همه بیداریم حلاصه شب شد و 3 نفریمون تا صبح بیدار موندیم
اوایل شب خبری نبود








به مدت گذشت تا اینکه دوباره صدای ناله ها میومد صدای خیلی ترسناکی بود با این تفاوت که اینبار می گفت...سه نفر سه نفر سه نفر......اینجان اینجان اینجان...همه اینارو اون صدای دختر بچه هه خیلی اروم و با ملایمت و ترسناک می گفت همه ترسیده بودیم
البته من دقیق نمیفهمیدم چی میگه ولی حدودا اینارو می گفت ولی من فهمیدم چی میگه
هرچند زیاد واضح نبود
خیلی ترسیده بودیم
اون صدا هم همش هی ناله می کرد و هی این کلمات رو تکرار می کرد
از شدت ترس رنگ صورتمون سفید شده بود
اومدیم بیرون سه تایی
اون صدا قطع شد
همه جا تاریک بود
و همه نور گوشیامونو روشن کردیم
یهو دیدیم جلومون همون دختر بچه هه وایساده
قیافش معمولی بود
بهمون گفت که اینجا نمونیم و اینجا خطرناکه
ما هم حرفشو حدی نگرفتیم و همه رفتیم خوابیدیم
صدای ناله دوباره اومد ولی اینبار خیلی نزدیک بود بهمون
اومدیم بیرون و قیافه ی همون دختر بچه رو دیدیم البته اول سایه اش رو دیدیم
و بعد نور انداختیم
دیدیم همون دخترست و داره زیر لب یه چیزایی رو زمزمه می کنه انگار داشت ورد می خوند
نمیدونم چی بود
هرچی بود ترسناک بود همه ی ما زبونمون بند اومده بود
یهو اون دختر بچه سرشو گرفت پایین اومد جلوم وایساد
سرشو گرفت بالا
و گفت
عمو: این بچه های فلش خور دوباره سره کار رفتن و نشستن این داستانو تا تهش می خونن
































































































































25r30چیه دوباره سره کار گذاشتمتون؟...شرمنده اخلاق جوکریه25r30







به من چه خوب راحت سره کار میرین دیگهp332








سپاس ندی حلالت نمی کنمp332

سپاس خیلی خوب بود
پاسخ
آگهی
#87
جالبه

چرت بود
پاسخ
#88
(09-11-2014، 16:34)☻JOKER☻ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خوب دوستای گلم
امروز می خوام یه داستان واقعی براتون تعریف کنم که دیروز برامون اتفاق افتاد
پارسال قرار بود با دوستامون همه بریم بیرون شهر تو یه جنگلی جادر بزنیم و بسات جوجه هم با خودمون ببریم اونجا
خلاصه رفتیمو رفتیمو رفتیم تو راه کلی مسخره بازی دراوردیم..خلاصه رفتیم تو راه کلی گفتیمو خندیدیم  خلاصه ما همینطوری رفتیمتا اینکه رسیدیم به اون جنگله...ماشینو یه جای نزدیک گذاشتیم پیاده شدیم هوا تقریبا تاریک داشت می شد و درخت ها هم تکون می خوردن راستش من یزره ترسیده بودم چون فیلم ترسناک زیاد میبینم و این شبیه یکی از اون فیلما بود...رفتیم وسطه وسطه جنگل یه چادر زدیم و جوجه هارو کباب کردیم
نشستیمو خوردیم و تموم شد
با بچه ها قرار شد شب رواونجا بمونیم
شب رو موندیم 
شب خوابیده بودیم تو چادر که من صدا های وحشتناکی میشنیدم...یه جور صدای پچ پچ کردن و همهمه.....
اومدم بیرون و دیدم خبری نیست و صدا هم قطع شد
خلاصه باز رفتم تو چادر و بعد حدودا چند دقیقه باز اون صدا ها شروع شد
نور فلشه گوشیمو روشن کردم و رفتم بیرون چادر
نور انداختم اینور اونور خبری نبود
ترسیده بودم 
قلبم داشت تند تند میزد
چون تو بچگیم تجربه ی برخورد با جن هارو داشتم برای همین هی یاده اون میوفتاادم و میترسیدم
با ترس خیلی زیادی برگشتم تو چادر
صدا ها دیگه نمیومد
داشت خوابم میبرد که صدای یه دختر بچه رو شنیدم که داره ناله می کنه
صداش از سمت چپه چهدر میومد زیاد ولی نزدیک نبود فکر کنم حدودا 10.15 متر فاصله داره ازمون
خیلی ترسیده بودم خلاصه اومدم بیرون و دوباره نور فلش گوشیمو روشن کردم اومدم بیرون و دیدم دوستم تو تاریکی داره قدم میزنه گفتم اااا محمد تو چرا هنوز نخوابیدی؟گفت نه خوابم نمیاد
منم اروم تر شدم و فکر کردم حتما این صدا ها ماله اینه و داره بچه هارو اذیت می کنه
اومدم تو چادر یهو دیدم محمد همون تو چادر خوابیده....خیلی ترسیده بودم قلبم داشت تند تند میزد نمیدونم اون چی بوده ولی مطمئنم محمد بود خوده خودش بود ... پس یعنی اون کی بوده که بیرونن داشته با من حرف میزده از شدته ترس خوابم نمیبرد و خوابیده بودم بالا رو نگاه می کردم
از شدت ترس دستام بی حال شده بود
بد جور ترسیده بودم
دوباره اون صدای ناله رو شنیدم صدای همون دختره بود اینبار با چاقویی که باهاش گوجه خورد کرده بودیم اومدم بیرون و نور فلش گوشیمو روشن کردم
صدای ناله میومد ولی خبری نبود برگشتم سمته چپمو دیدم 
دیدم یه دختر بچه جلومه زبونم بند اومده بود تا اومدم فرار کنم دستم خورد به صفحه گوشیم و نورش خاموش شد تا روشنش کردم اون دختره نبود و جنگل تو سکوت کامل بود و فقط صدای درخت ها و باد میومد
برگشتم تو چادر و خوابیدم صدایی نمیومدهمه جا اروم بود و من به زور تونستم بخوابم
فردا صبح که بیدار شدم همه جا اروم بود بچه ها هم بیرون چادر بودن
من هنوز اتفاقات دیشب تو ذهنم بود و  همش فکر می کردم همش خواب بوده
ولی خواب نبود
ماجرا رو برای بچه ها گفتم
هیچکس باور نمی کرد
اما من ولکن نبودم و همش هی می گفتم این ماجرارو
دوستم گفت بچه ها بزارین امشب هم اینجا بمونیم تا بهش ثابت کنیم خواب دیده امشب تا صبح همه بیداریم حلاصه شب شد و 3 نفریمون تا صبح بیدار موندیم
اوایل شب خبری نبود








به مدت گذشت تا اینکه دوباره صدای ناله ها میومد صدای خیلی ترسناکی بود با این تفاوت که اینبار می گفت...سه نفر سه نفر سه نفر......اینجان اینجان اینجان...همه اینارو اون صدای دختر بچه هه خیلی اروم و با ملایمت و ترسناک می گفت همه ترسیده بودیم
البته من دقیق نمیفهمیدم چی میگه ولی حدودا اینارو می گفت ولی من فهمیدم چی میگه
هرچند زیاد واضح نبود
خیلی ترسیده بودیم
اون صدا هم همش هی ناله می کرد و هی این کلمات رو تکرار می کرد
از شدت ترس رنگ صورتمون سفید شده بود
اومدیم بیرون سه تایی
اون صدا قطع شد
همه جا تاریک بود
و همه نور گوشیامونو روشن کردیم
یهو دیدیم جلومون همون دختر بچه هه وایساده
قیافش معمولی بود
بهمون گفت که اینجا نمونیم و اینجا خطرناکه
ما هم حرفشو حدی نگرفتیم و همه رفتیم خوابیدیم
صدای ناله دوباره اومد ولی اینبار خیلی نزدیک بود بهمون
اومدیم بیرون و قیافه ی همون دختر بچه رو دیدیم البته اول سایه اش رو دیدیم
و بعد نور انداختیم
دیدیم همون دخترست و داره زیر لب یه چیزایی رو زمزمه می کنه انگار داشت ورد می خوند
نمیدونم چی بود
هرچی بود ترسناک بود همه ی ما زبونمون بند اومده بود
یهو اون دختر بچه سرشو گرفت پایین اومد جلوم وایساد
سرشو گرفت بالا
و گفت
عمو: این بچه های فلش خور دوباره سره کار رفتن و نشستن این داستانو تا تهش می خونن
































































































































25r30چیه دوباره سره کار گذاشتمتون؟...شرمنده اخلاق جوکریه25r30







به من چه خوب راحت سره کار میرین دیگهp332








سپاس ندی حلالت نمی کنمp332

خیلی باحال بود
خیلی ترسیدم خداوکیلی این چه وعضشه
پاسخ
#89
ای بلاااااااااا

























































i
پاسخ
#90
بنده منتقل شدم به بیمارستان Angry
  • دختر باس
    • متانت و
    • خانومی و
    • سنگینی
    • از وجود گلش بباره
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یه داستان خنده دار
  اموزش ترکی-خنده دار ولی واقعی
  داستان های کوتاه خنده دار
Big Grin وقتی محمدامین کریم پور جای علیشمس خواننده بشه..(اخــــــــر خندس...نیای از دستت رفته)
Wink داستان خنده دار سه زن در بهشت !
Video وردهای داستان های هری پاتر « قسمت چهارم »
  داستان طنز در مورد زن و شوهر
  داستان های کوتاه و طنز
  جوک خفن>نیای از دست رفته .خوددانی<
  اگه نیای نه زنی نه مرد[انتخاب با خودته]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان