امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جذاب ♥ هکر قلـــب ♥ (از دست ندید)

#1
رمان جذاب ♥ هکر قلـــب ♥ (از دست ندید) 1


خلاصه داستان :


من هلیا....ملقب به هکر قلب...
و تو پسری مرموز....ملقب به هکر ماشین...
من دختری که نه عاشق بوده و نه سعی به معشوق شدن داشته...
داستان من و تو داستان دو آدمی است پر غرور...
باخت از آن من نیست.....
عشق من تو را به زانو در خواهد آورد...
یاد من قدم هایت را سست میکند....
و نگاه من دین و ایمانت را به آتش میکشد و تو در خاکستر چشمان من خواهی سوخت....
این من نیستم که غرورم را شکسته و اعتراف میکند....
رمز قلبت در دستان من است....
پس زانو بزن...
و در آخر....
من دختری که عاشق نمیشوم....ولی وقتی در های قلبم برای تو باز شد تو را هم دیوانه ی خودم میکنم......

با عجله اومدم توی اتاقم.خیالم راحت شد.الان هیچی به اندازه ی یه شام دوستانه بهم نمیچسبید.حداقل خیلی بهتر از این بود که بشینم کنار عموو خونوادش و به حرفای اونا گوش بدم.از هر 5 تا جمله توی 4 تا از اونا میگفتن عروسم.عموبختیار دوست بابام بود.و بیشتر اوقات با خانمش و تک پسرش که آقا شروین باشن خونه ی ما بودن.من هم فرزند دومه خونوادم.بچه ی آخر.یه آبجی بزرگتر ازخودم دارم که در حال حاضر رفته کیش..چند سال پیش مادرم رو از دست دادم.و الان فقط با بابام و خواهرم زندگی میکنیم.مثل همیشه نشسته بودیم دور هم و حرف میزدیم که نسرین زنگ زد و ازم خواست شام با سودابه و شهلا بریم بیرون.بابا اوایل بهم اجازه نمی داد تنها برم بیرون.ولی چند بار که دید به خوبی تونستم از خودم محافظت کنم بهم اطمینان کرد.انواع کلاس های رزمی رو رفته بودم.بابا و مامان میگفتن لازمه واست.منم بدم نمیومد از رزم.برای همین با علاقه به کارم ادامه دادم.شلوار لی آبی روشنم رو پام کردم.و مانتوی قهوه ای بلند و اندامیم رو هم پوشیدم.سر کمد بودم تا شال انتخاب کنم که در اتاق زده شد.بی توجه به کارم ادامه دادم و فقط گفتم:بفرمایین

صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.بلاخره یه شال قهوه ای رو پسندیدم.حس کردم یه نفر پشتمه.برگشتم.شروین بود.اخماشو انداخته بود توی هم و نگاهم میکرد.سرمو کج کردم و گفتم:چیه؟کاری داری؟

_کجا داری میری؟

_یه بار به بابام گفتم.دلیلی نمیبینم دوباره توضیح بدم.اونم واسه ی تو.

با دستم کنارش زدم و رفتم سمت آینه.دنبالم اومد.در حالیکه سعی میکرد لحن صداش آروم باشه گفت:

_هیچ میدونی ساعت چنده؟یه دختر نباید این ساعت بره بیرون.

_پس بقیه ی دخترا چرا میرن بیرون.

نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:خودتم میدونی که......

مکثی کرد و ادامه داد:برام با همه فرق داری.

بی توجه بهش شالمو درست کردمو گفتم:من میتونم مواظب خودم باشم.

کیفمو از روی تخت برداشتم.دستمو گرفت و با عصبانیت گفت:

_من نمیزارم این وقته شب بری بیرون.

خنده ی پر تمسخری کردم و گفتم:تو کی باشی؟مثل اینکه خیلی هوا برت داشته.نه عزیزم.این حرفایی که عمو و خاله میزنن فقط تورو خوشحال میکنه.دیگه نمیدونم باید به چه زبونی بهت بگم من با تو ازدواج نمیکنم.

با التماس نگاهم کرد.همه ی جذبه اش توی دو دقیقه تموم میشد و بعد کارش به ناز کشیدن و التماس میرسید.بدون توجه از اتاق زدم بیرون.آخه چقدر وقاحت...چطوری روش میشه بیاد توی اتاقم و ادای آقا بالا سر ها رو در بیاره.با لبخند از بقیه خداحافظی کردم.سوار پراید زرشکیم شدم.جدیدا ترکونده بودن منو به خاطر این پراید.از بس که متلک مینداختن.شده بودیم بچه پولدار.نفس عمیقی کشیدم.رفتم ماشینو روشن کنم که پشیمون شدم و دوباره نفسمو با آرامش بیرون دادم و شالمو توی آینه ی جلو درست کردم.کمربند رو بستم.آینه ی بغل هم یکم تکون خورده بود و اذیتم میکرد.اونو هم درست کردم.صندلیمو یکم آوردم بالا.چشمامو بستم.دنده رو جا انداختم و با یه گاز محکم پرواز کردم.فکر کنم صدا حتی تا طبقه ی دوازدهم که خونه ی سمیرا خانم همسایه ی توی ساختمونمون بود رفت.فکر کنم بچش افتاد.ما طبقه ی سوم بودیم.پشت چراغ قرمز با آرامش وایسادم.چند بار به بدنم کش و غوس دادم.سرعتم زیادی بالا بود.رژ لبمو با دقت فراوان تجدید کردم.چند بار لبامو روی هم فشار دادم.برگشتم سمت شیشه ی سمت چپ.یه پسر ریزه میزه با دهنی باز داشت به کار های من نگاه میکرد.بی تفاوت رومو برردوندم سمت جلو ولی نگاه متعجبشو هنوز حس میکردم.وقتی چراغ سبز شد حرکت کردم..بلاخره رسیدم به رستوران همیشگی.رفتم داخل.بچه ها دور یک میز نشسته بودن.در حالیکه دست همه روی میز بود و سنگینیشونو روی دست هاشون انداخته بودن و بدون هیچ حرفی یا به میز نگاه میکردن یا به گل روی میز.من هم بدون هیچ حرفی روی تنها صندلیه باقی مونده نشستم.مرموزانه به همه شون نگاهی انداختم و مثل یک ربات گفتم:

_گذارش.

اول شهلا شروع کرد:لپ تاپ داداشمو ترکوندم.ولی تا الان با مخفی کاری تونستم از عواقبش جوگیری کنم.

سودابه سرشو چند بار تکون داد و گفت:عالیه.

نگاهمو دوختم به نسرین که بعد از شهلا نشسته بود.

نسرین:امروز غروب توی قرارم با شهرام بهم پیشنهاد س...ک...س داد و من در یک اقدام شجاعانه با کیف کوبیدم روی دستش که باعث از دست دادن تعادل و برخورد ماشینش با ماشین عقبی شد.

سرمو با تاسف چند بار بالا پایین کردم و گفتم:واضح بود که همچین درخواستی رو میده.کاری بس به جا کردی.

به سمیرا نگاه کردم.طوطی وار گفت:

_در دعوای امروزم با مامان در یک کار لحظه به مامانم گفتم دوستت دارم و از یک طوفان جلوگیری کردم.

شهلا دستشو کوبید روی میز و گفت:آره خودشه.آفرین.

و بعد از این حرف همشون با کنجکاوی به من نگاه کردن.

_تحقیقمو کامل کردم.

چشمای هر 3 نفر گرد شد.و بعد از چند ثانیه یکی یکی به حرف اومدن.

سودابه:براوو هلیا.

شهلا:دمت جیلیز

نسرین با خنده ی شیطنت آمیزی گفت:کارش ساخته اس.

شهلا با هیجان گفت:فکر کنم وقتی استاد تحقیق تورو انتخاب کنه آتیش بگیره.پسره ی ایکبیریه خودخواه.

سودابه:خیلی دغل بازه.من که خوشحال میشم ضایع بشه.

بعد باپرسش نگاهم کرد و گفت:حالا مطمئنی که استاد تحقیق تورو به عنوان بهترین تحقیق انتخاب میکنه؟

نیشم باز شد و گفتم:شک ندارم.الان یه ماهه همه چیزو کنار گذاشتم و فقط داشتم روی این تحقیق کار میکردم.

شهلا:به نظرتون عکس العملش چیه؟

بی تفاوت گفتم:خودش این بازی رو راه انداخت.درسته موضوعی که منو اون برای تحقیق پیشنهاد دادیم یکی بود و استاد چون کار منو بیشتر قبول داشت اونو رد کرد.ولی به نظر من این کارش که منو ترغیب کرد تا ببینیم تحقیق کی اول میشه یکم بچه گونه بود.

بچه ها به نشانه ی تایید سرشون رو تکون دادن.

سودابه:حالا میخوای تا چهار شنبه چیکار کنی؟

دستامو مالیدم به هم و گفتم:معلومه.فقط عشق و حال.

آهنگ کشک و دوغ متین معارفی رو گذاشته بودم و صداش هم تا آخر بود و همراه با آهنگ هم ورزش میکردم هم میخوندم.

به یاد من به نام تو به نام عشق وعاشقی که مرگ من رو از خدا بخواد

بخواه که من بمیرمو نباشمو نخونمو نفهممو ندونمو که خر باشم

که مستم از دعای مادرم که سمت عاشقی نرم به قول مادرم که عاشقی کشک و دوغو...

صفحه ی گوشیم که روی میز کامپیوتر بود روشن شد.از خوندن دست برداشتم و گشویمو گرفتم.اس ام اس جدید اومده بود.منم که خر شانس.از طرف شروین بود.نوشته بود:

_سلام هلیا.حالت چطوره؟تا نیم ساعت دیگه حاضر باش با هم بریم بیرون.خبرشو بهم بده.

نیشخندی زدم.اینم دل خوشی داشت..میدونستم کارم اشتباهه ولی بی توجه بهش دوباره به خوندن ادامه دادم:

به جان من به قران به اسمت قسم که عاشقی کردن حرومه.

تو جایی که بنز و منز و عشق و مشق و س...ک..س..و مکسو آدم پولدار سلیمه.

ب این زمان و آن زمان و این جهان و آن جهانو میخندم و میشینم کنار تو..

قول میدم که اعتیادمم ترک میکنم برای تو

قول میدم که آدم خوبی بشم به پای تو......به پای تو...

در اتاقم باز شد.بابام اخمی کرد و رفت سمت کامپیوتر و صدا رو قطع کرد.

_چرا صدارو قطع کردی بابا؟

بابا با دلخوری گفت:یک ساعته دارم صدات میکنم.

_مگه چیزی شده؟ببخشید بابا.نشنیدم.

_با این صدای بلند آهنگ باید هم نشنیده باشی.آخه من نمیدونم این آهنگا چیه گوش میدی دختر.روحیت خشن میشه.بابا جون بشین دو تا شجریانی استاد بنانی چیزی گوش کن.من نگرانتم از یه طرف این آهنگا رو گوش میکنی از یه طرف دیگه هم همیشه در حال کشتی کج دیدنی.

در حالیکه روی تختم میشستم گفتم:ای بابا پدر من..حرفایی میزنیا.هرکسی سلیقه ای داره دیگه.یکی مهرنوش گوش میده یکی سیاوش یکی ابی یک خواجه امیری یکی هم مثل من متین و یاس گوش میده.

بابا با ناراحتی طوری که انگار بهش برخورده باشه گفت:اونوقت بنان و شجریان رو کسی گوش نمیده؟

خندیدم و گفتم:بنان که تاج سره.

و با صدای آرومی زدم زیر خوندن و گفتم:

بــــــــــاز ای الهه ی نـــــــــــاز.

با دل من بســـــــاز.

بابا دستشو آورد بالا و گفت:باشه باشه دخترم.فهمیدم.اصلا هرکاری تو دوست داری بکن.حداقل صداش رو کمتر کن.

_چشم بابا

داشت از اتاق خارج میشد که گفتم:بابا نگفتین چی کار داشتین که صدام میکردین.

زد روی پیشونیش و در حالیکه با یه دستش به چارچوب در تکیه میداد گفت:حواس برام نمیزاری که دختر.شروین زنگ زد خونه.گفت چند باری برای گوشیت پیام فرستاده و زنگ زده جواب ندادی.منم گفتم ورزش میکنی حواست نیست.خواست بهت بگم حاضر بشی باهم برین بیرون.

کوبیدم روی تخت و گفتم:بابا.تو دیگه چرا؟از تو بعیده.فکر میکردم تو دیگه از حرکات و رفتارم میفهمی که من دلم نمیخواد با شروین زیاد اینور و اونور برم.مثل اینکه تو هم حرف خاله و عمو رو قبول داری.

بابا اخماشو انداخت تو هم و گفت:به هرحال من الان میخوام برم بیرون.بهتره تو هم بری دور بزنی که توی خونه حوصلت سر نره.

درو بست و رفت.بالشتو گرفتم وبا حرص گذاشتم روی سرم.هیچوقت به همه ی حرفام گوش نمیکرد.هرچقدر هم عمو و خاله براش مهم بودن نباید با آینده ی من بازی میکرد.همیشه بهم میگفت شروین تنها فرزند و نوه ی خوانواده ی شهابیه.هرچی ارث دارن به این میرسه.و دیگه به حرفای من گوش نمیکرد که چی میخوام.

پاشدم و گوشیم رو از روی میز کامپیوتر گرفتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم.جز اس ام اس و زنگ شروین خبر دیگه ای نبود.دیگه مونده بودم باید چیکار کنم تا از دست شروین خلاص بشم.برای من که قلبی ندارم عشق و علاقه مزخرف ترین چیزیه که یه پسر میتونه در موردش باهام حرف بزنه.و چقدر این شروین مزخرف میگفت.من از کسایی که بهم آویزون باشن خوشم نمیاد....اگه کسی رو که میخوام پیدا کنم حتی اگه خودش هم نخواد کاری میکنم که عاشقم بشه....والا...بوی عرق گرفته بودم.تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم و بعد به شروین زنگ بزنم و بگم باهاش میام.بابا که خونه نبود.پس زیاد هم پیشنهاد بدی نبود که یه دور بزنم و شروین رو اذیت کنم.البته یه گوشی هم بزارم توی گوشم تا حرفای اون رو نشنوم.

بعد از یه دوش سریع که فکر کنم 10 دیقه طول کشید اومدم بیرون.گوشیم داشت زنگ میخورد.شروین بود.چه بهتر خودش زنگ زد.

_بله؟

_سلام هلیا.چرا جواب نمیدادی؟میدونی چند بار به گوشی خودت و تلفن خونتون زنگ زدم؟دیگه داشتم نگران میشدم.

قیافمو در هم کردم و گفتم:با اجازه تون رفته بودم دوش بگیرم.

_درو باز کن من پشت درم.

میخواستم اینبار تا جای ممکن مهربون باشم و منطقی در یک فرصت مناسب بهش بگم بیخیال من بشو.

_باشه.

تلفن رو بدون حرف دیگه ای قطع کردم.از پشت آیفون دیدمش.دکمه ی آیفون رو زدم و در خونه رو هم باز گذاشتم و به سمت اتاقم برگشتم.چند بار موهامو بالا و پایین کردم.صدای بسته شدن در اومد و چند لحظه بعد کنار چارچوب اتاقم ظاهر شد.

با خوش رویی گفت:سلام عزیزم.

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:سلام.

لبخندش پررنگ تر شد و گفت:همیشه آرزوی دیدن همچین صحنه ای رو داشتم.

در حالیکه میومد توی اتاقم گفت:منو تو...تنها...توی یه خونه...تو از حموم میای....من برات میوه میارم...

پخ زدم زیر خنده....خوشم میاد همیشه میدونه وظیفه اش چیه.با همون خنده سشوار رو برداشتم و از جلوم کنارش زدم و سیمشو زدم به پریز که پشت شروین بود.

_چه عجب خنده ی شما رو هم دیدیم.

بی تفاوت گفتم:کجا میخوایم بریم؟

چند لحظه مکث کرد.دستم روی دکمه ی سشوار بود برگشتم سمتش و با تعجب گفتم:با تو بودم.کجا میخوایم بریم؟

من من کرد و گفت:امشب یک جشن خیلی مجللی برای پسر رییس کارخونه ی .....قراره برگزار بشه.میخواد واسه ی ادامه ی زندگی بره اسپانیا.یکی از دوستای منم هست.قراره یک همراه با خودم ببرم.منم از تو میخوام که باهام بیای.

با خشونت گفتم:ولی تو به من گفته بودی میخوایم بریم دور بزنیم.

اومد نزدیک تر و خواست شونه هام رو بگیره که پسش زدم:

_نمیخواستم از پشت تلفن بگم.چون راضی کردن تو کار سختیه.امشب همه ی کله گنده ها یک جا جمع میشن.

شاکی نگاهش کردم و گفتم:

_خب به من چه ربطی داره.

عاجزانه گفت:هلیا..خواهش میکنم یک بار به حرفام گوش کن.

_الان ساعت 8 و نیمه.یه ساعت طول میکشه تا من حاضر بشم.نرفته باید برگردیم.

در حالیکه متوجه شده بود یکم نرم شدم لبخند زد و گفت:تو نگران نباش عزیزم.جشن اینا تا نصفه شب ادامه داره.

چشمامو گرد کردمو گفتم:دیگه بدتر.خودت میدونی که بابا نمیزاره من تو اینجور جشنا شرکت کنم.

_عزیز من...

چشم غره ای بهش رفتم.مکثی کرد و گفت:

_با بابات صحبت کردم.اون کاملا به من اعتماد داره.از نظر اون مشکلی نبود.

پوزخندی زدم و سرمو بردم جلوی صورتش و گفتم:به تو!!

_بس کن هلیا.آخه تو تا به حال چه اشتباهی از من دیدی؟

با بیخیالی در حالیکه دوباره سشوار رو برمیداشتم گفتم:

_مشکل همینه که تو ظاهرت خوبه..ولی من بعید میدونم باطنت هم انقدر خوب باشه.حالا هم برو بیرون تا من حاضر شم.

سشوار رو روشن کردم.نگاه خیره اشو از توی آینه دیدم.بعد از چند ثانیه نفسشو با عصبانیت داد بیرون و از اتاق خارج شد.بعد از خشک کردن موهام پیرهن سورمه ای مو از توی کمد درآوردم و تنم کردم.متاسفانه برای بستن زیپش مشکل داشتم.در اتاقم رو باز کردم.شروین روی مبل نشسته بود و فیلم میدید.صداش کردم:شروین.

برگشت و نگاهم کرد.از دستم دلخور بود.ولی خب به من مربوط نبود.در ادامه ی حرفم گفتم:

_پاشو بیا زیپ پیرهنمو ببند.

از جاش بلند شد و اومد سمتم.پشتمو بهش کردم.زیپ لباس رو تا آخر بالا کشیدو گفت:امر دیگه ای؟

برگشتم سمتشو گفتم:نه.ممنون.فقط پوست میوه ای رو که خوردی از توی پیش دستی بردار بزیر تو سطل آشغال.بعدش هم پیش دستی رو بشور.

متعجب نگاهم کرد.رفتم توی اتاق و درو بستم.میخواست پیشنهاد نده.شونه هامو بالا انداختم.آرایش دخترونه ای ولی با خ چشم پررنگی کردم.پایین موهامو به سرعت فر کردم.کاشکی زودتر بهم میگفت حداقل آرایشگاه میرفتم.کار بیشتری از دستم بر نمیومد.محکم موهامو بالای سرم بستم.خوشم اومد.صورتم کشیده تر شد.گوشواره های بلندی رو به گوشم انداختم.مانتوی کوتاهی تنم کردم و شال مشکیم رو هم خیلی ملایم روی سرم گذاشتم.کفش پاشنه بلندمو از توی کمد برداشتم واسپری زدم و از اتاق بیرون رفتم.شروین با شنیدن صدای در از جاش بلند شد و رو بهم وایساد.چند لحظه بی حرکت نگاهم کرد.اومد کنارم.خیره شد بهم.دستشو گذاشت زیر چونه ام.من هم با چشمانی بی احساس و گستاخ بهش نگاه کردم.آروم زمزمه کرد:

_بی نظیری هلیا....بی نظیر....

خواست سرشو نزدیک بیاره که خیلی خونسرد کنارش زدم و بی توجه بهش به سمت در حرکت کردم.بعد از چند لحظه صدای کفش های اون رو هم شنیدم که به سمتم اومد.با آسانسور رفتیم پایین.متوجه نگاهش شده بودم.سرمو بالا کردم و ابرویی براش بالا انداختم.آسانسور ایستاد.با هم رفتیم بیرون.خواست دستمو بگیره که نذاشتم.ماشینش جلوی در پارک بود.درو برام باز کرد.سوار شدم.خودش هم سریع سوار شد.این کارها خیلی بهش میومد.خندم گرفت.ولی سریع جمعش کردم.اگه بهش رو میدادم تا ناکجا آباد میتاخت.واقعا موندم چطوری بابا به این اعتماد داره.

ماشینو روشن کردو راه افتاد.

_از قصد نبود.معذرت میخوام.

شروین بود که این رو گفت.بی خیال گفتم:

_مهم نیست.فقط دیگه تکرار نشه.

سرشو کج کرد و خیره نگاهم کرد و گفت:

_نمیدونم چرا تو همیشه خودتو از من بالا تر میبینی.

من هم نگاهش کردم و با تعجب گفتم:مگه نیستم؟

به رو به رو نگاه کرد.بعد از چند لحظه نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:چرا...هستی....شاید واسه ی همینه که همیشه جلوت کوتاه میام.همین اخلاقت بود که باعث شد من یه دل نه صد دل عاشق و خواستارت باشم.

لبخندی زد...چشمامو بستم و با بی حوصلگی نفسم رو دادم بیرون و گفتم:بس کن ترخدا.این حرفا به مذاق گوش من خوش نمیاد.

آهنگی گذاشتم و به این صورت جلوی بیشتر حرف زدن شروین رو گرفتم.وارد باغ مجللی شدیم.ماشین رو کنار بقیه ی ماشین ها پارک کرد.همزمان با هم پیاده شدیم.اومد کنارم.و بازو هاشو آورد جلوم.توی چشماش نگاه کردم....جلوی دوستاش نمیخواستم سر افکنده باشه.بازوهاشو گرفتم.ولی بهش آویزون نشدم.هیچ صدایی از خونه بیرون نمیاد.ولی نور های رنگی از شیشه ها معلوم بود.

وارد خونه شدیم.وقتی در باز شد تازه صدای کر کننده ی آهنگ رو شنیدم.بیشتریا در حال رقصیدن بودن.اون هم رقص های بی معنی.فکر کنم هرکدومشون یه بشکه مشروب خورده بودن.خودمو بیشتر به شروین آویزون کردم.با اینکه خوشم نمیومد ولی تهنا آشنای این مهمونی شروین بود.همچین اون موقع گفت همه ی کله گنده ها جمعن که من فکر کردم الان با کلی افراد میانسال برخورد میکنم.ولی اینا بیشتر بچه های مفت خور کله گنده ها بودن.آروم دم گوش شروین گفتم:حق نداری مشروب بخوری.

با لبخند و صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:باشه خانمی.کمتر میخورم.

خواستم اعتراض کنم که یه پسر بهمون نزدیک شد.در حالیکه به هم دست میدادن پسره گفت:چقدر دیر کردی؟

شروین هم تقریبا داد زد:بخاطر خانم منتظر شده بودم.

پسره که تازه متوجه من شده بود بهم نگاه خریدارانه ای انداخت و با چشمای هیزش گفت:بَه...چه تیکه ای با خودت آوردی نامرد.

اخمام رفت تو هم.خواستم یه دونه بزنم جای حساسش که شروین دستشو گذاشت رو شونه های پسره و با جدیت گفت:چشم بد به هلیا نداشته باش که با من طرفی.سپس لبخندی بهش زد و با هم رفتیم یه گوشه.مانتو و شالمو درآوردم و دادم به یکی از خدمتکار ها.چشمای شروین روم ثابت موند.معذب شدم.برای همین گفتم:

_این کی بود؟

_کامران.صاحب جشن.

به من نگاه کردو ادامه داد:ازش ناراحت نشو.اخلاقش همینه.

خدمتکاری با سینی مشروبات الکلی اومد کنارمون.شروین خواست برداره که به خدمتکار اشاره کردم بره و اونم رفت.رو به شروین که متعجب به من نگاه میکرد گفتم:

_به جون خودم اگه یه قولوپ هم از اینا بخوری من میرم.

با حرص نگاهم کرد.چشمم رو برگردوندم سمت چپ که نگاهم به دختر پسری افتاد که رو به هم و توی بغل همدیگه بودن و معلوم نبود که چیکار میکردن.خوشم نیومد و سرمو برگردوندم.بعد از چند لحظه ای که بینمون سکوت شد گفت:

_حداقل بیا بریم وسط برقصیم.

نگاهی به جمعیت وسط انداختم و گفتم:من از اینجور رقصا سر در نمیارم.معلوم نیست اون وسط چه خبره.نمیام.

_اگه یه نوشیدنی میخوردی دیگه لازم نبود رقصو بلد باشی.خود به خود اینطوری میرقصیدی.

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:من واقعا موندم.این چه جور اعتمادیه که بابام بهت داره.اگه امشب مشروب بخوریم و اتفاقی بیفته چیکار میتونیم بکنیم.

خنده ی خبیثانه ای کرد و گفت:این اتفاق که خیلی خوبه.خودم نوکرتم.میام خواستگاریت....

پریدم وسط حرفش و با بی حوصلگی گفتم:باشه باشه...تو برو وسط..من همین جا میمونم.

_یعنی نمیای دیگه؟

قاطع گفتم:نه.

_پس تو از این جا تکون نخور زود بر میگردم.

گذاشت رفت.به همین راحتی.خریت کردم که باهاش اومدم.اصلا از فضای اینجا خوشم نمیومد.مبلی گیر آوردم و روش نشستم.یه پسری رو دیدم که داره به سمتم میاد.احتمالا میخواست از نبودن شروین استفاده کنه.ولی وسطای راه کامران گرفتش و باهاش چند کلمه حرف زد.سپس خودش به سمتم اومد.کنارم نشست.بی توجه به وسط چشم دوختم که شروین در حال رقصیدن بود.کامران کاملا رو به من نشست و دم گوشم گفت:بی توجهیت تو حلقم.

خندم گرفت ولی نشون ندادم.با ظاهری سرد به سمتش برگشتم و گفتم:کاری داشتین؟

توی چشمام خیره نگاه کرد و گفت:صورت کشیده....بینی مناسب...لب های کوچیک و ناز....

از حرفاش حس خوبی پیدا نکردم.ولی اون ادامه داد:

چه چشمای قشنگی داری........تبارک الله....آدم محو میشه تو چشات.رنگ خاکستری....میدونستی چشم هاتون خیلی خاصه؟

_آره میدونستم.

_اعتماد به نفستم.........تو حلقم.قدت چنده؟

_فکر نمیکنم بهتن مربوط باشه.

خودش گفت:با توجه به هیکلتون فکر میکنم قد 172 یا 173 داشته باشین.وزنتون هم بیشتر از 56 کیلو نمیخوره.

خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد و من هم بیشتر به دسته ی مبل تکیه دادم.با تعجب بهم گفت:خیلی سخت گیری.

من هم سرمو بردم نزدیکش و خیلی محکم بهش گفتم:چون از اینجور جشنا متنفرم که همه به هم چشم دارن.یکی از مزخرف ترین جشناییه که اومدم.حالا هم یکم از من فاصله بگیرین تا راحت باشم.

خنده ای کرد و ازم فاصله گرفت و گفت:خوشم اومد.خیلی جسوری.شروین رو دوست داری.

فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم.اون هم وقتی سکوتم رو دید ادامه داد: نظرت چیه که با هم باشیم؟

تحقیر آمیز و با خون سردی نگاهش کردم و گفتم:شما مستید؟

پاهاشو انداخت روی هم و به مبل تکیه داد و گفت:نه.چون این جشن مخصوص منه.زیاد جالب نیست که خودم مست باشم و نفهمم چیکار میکنم.

کسی از در وارد شد.من چون نزدیک در بودم متوجهش شدم.کامران هم وقتی دیدش بلند شد.اینکه سهیل بود...اون اینجا چیکار میکرد.کامران بعد از صحبتی که باهاش کرد به سمت من آوردش.وقتی به من رسیدن از جام به آرامی بلند شدم.به هرحال همکلاسی بود و نمیشد بی احترامی کنم.سهیل جدی و خیره داشت نگاهم میکرد.کامران گفت:هلیا خانم ایشون سهیل داداشم هستن...

پس برادر بودن.سهیل دستشو به سمتم دراز کردو گفت:سلام خانم طراوت.اینجا چیکار میکنین؟

باهاش دست دادم و در حالیکه لبخند میزدم گفتم:با یکی از آشناهامون اومدم.

اون هم ابرویی بالا انداخت و گفت:فکر نمیکردم اهل اینجور مجالس باشید.

سعی نکردم از خودم دفاع کنم.فقط دوباره با لبخند بهش خیره شدم.

کامرن با تعجب گفت:شما همدیگه رو میشناسید؟

_آره داداش.با ایشون تو یه دانشگاه هستم و اخیرا هم یه موضوع خیلی ما رو به هم مربوط کرده.

رو به من ادامه داد:تحقیقتون به جایی رسید؟

پرافتخار بهش نگاه کردم و گفتم:بله.تا فردا برای استاد ایمیلش میکنم.شما چطور؟

_من در برابر شما کم نمیارم.حتی اگه مجبور باشم از روش های کثیفی استفاه کنم.

خواستم حرف بزنم که دوباره رو به ما ادامه داد:من میرم اون سمت تا به دوستام سلام کنم.

و رفت.کامران متعجب در حالیکه زبونشو گاز گرفته بود و ابروهاش ناخودآگاه بالا رفته بودن به یه جا خیره بود و نشست.بعد از چند لحظه با چهره ای شاد به سمتم برگشت و میخواست حرف بزنه که شروین پیشمون اومد و گفت:کامران جان میتونم بشینم؟

کامران هم با لبخندی مسخره خودشو گوشه ای کشید و رو به شروین گفت:البته.

یکی از بچه ها اومد در گوش کامران چیزی گفت و کامران هم بعد از معذرت خواهی از ما رفت.شروین در حالیکه بخاطر جنب و جوشش سرخ شده بود رو بهم گفت:خوش میگذره عزیزم؟

دهنش بو میداد.عصبانی گفتم:مشروب خوردی؟

سرشو آورد نزدیکم و روی شونه هام گاشت و گفت:آره عزیز دلم.

از روی شونه هام بلندش کردم و گفتم:بلند شو بریم.

خمار نگاهم کردو گفت:کجا بریم؟جشن تازه شروع شده.

سپس خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد و ادامه داد:چقدر داغ شدی هلیا.نکنه تب کردی.

_دیوونه خودش داغ کرده بود الان فکر میکردمشکل از منه.

دیگه دورتر نمیتونستم بشم.چون به دسته ی مبل چسبیده بودم.چند لحظه نگاهم کرد.معلوم بود حالش خراب شده.داشت سرشو میاورد جلو.نزدیک لبهام بود که خیلی ناگهانی پریدم.اون هم متعجب نگاهم کرد.

_بلند شو بریم؟

عصبانی شده بود:کجا بریم هلیا.بشین سر جات دیگه.

سهیل که از دور داشت نگاهمون میکرد اومد سمتمون و گفت:مشکلی پیش اومده خانم طراوت؟

لبخند زدمو گفتم:نخیر.ما دیگه داریم میریم.

شروین دوباره مستانه گفت:من هیچ جا نمیرم.

سهیل:مست کردن؟

ناچارا گتم:آره

_حاضر بشید من میرسونمتون.

جدی گفتم:ممنون.خودم میرم.

سپس رو به شروین گفتم:شروین سوییچ رو بده.

شروین:صبر کن تا آخر جشن با هم میریم.

اینطوری نمیشد.یکم ملایم باهاش حرف زدم و در آخر سوییچ رو ازش گرفتم و بعد از خداحافظی با سهیل اومدم بیرون.پسره ی احمق...بار آخرمه که باهاش میام بیرون.میگن آدم وقتی مسته ناموسشم فراموش میکنه همینه.اصلا براش مهم نبود که این موقع شب باید تنهایی برگردم.

به باغشون نگاه کردم.بهتر از خونه ی عمو بختیار بود.معلومه کله گنده ان.سوار ماشین شدم.شروین کور میشد فرداخودش میومد.

وقتی رسیدم خونه ساعت 12 بود.بابا هنوز نیومده بود.شک نداشتم که دوباره با عمو بختیار رفتن خوش گذرونی.رفتم دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم.اصلا بهم خوش نگذشته بود.بودن سهیل هم برام مهم نبود.
.......................................
_نه.نه.نه.نه.این غیر ممکنه.امکان نداره.
دوباره لپ تاپ رو روشن و خاموش کردم.نه نشد....وای خدا...بهم کمک کن.من قلبم ضعیفه....نزار جوون مرگ بشم.خدایا 1000 تا صلوات نذر میکنم اگه همش خواب بوده باشه و لپ تاپ درست شده باشه..خدایا قول میدم بابامو اذیت نکنم...با من اینکارو نکن.....درست نشد......بلند زدم زیر گریه.سرمو گذاشتم روی میز و هوار کشیدم.گوشیم زنگ خورد.جواب دادم.شهلا بود.داد زدم توگوشی.شیون کردم.بیچاره از اون سمت هول شده بود.نمیدونست باید چیکار کنه.
شهلا:چیشده ؟چته دختر؟گوشام کر شد.خوبی؟
با گریه گفتم:میگی چیشده؟بیچاره شدم.زندگیم به باد رفت.همه چیزم دود شد رفت روی هوا.حافظه ی لپ تاپم پاک شد.
شهلا با سردرگمی گفت:چی میگی؟یعنی چی حافظه لپ تاپم پاک شد؟کی؟
داد زدم:شــــــــــهلا...هکم کردن...
سکوت کرد.دهن اون هم قفل شده بود...بعد از چند لحظه گفت:الان میام.
گوشی رو قطع کردم.دوباره سرمو گذاشتم روی میز و آبغوره گرفتم.نیم ساعت بعد زنگ خونمون به صدا اومد.بدون اینکه بپرسم کیه باز کردم.کسی جز شهلا نمیتونست باشه.رفتم توی اتاقم.اون هم اومد.صدای دویدنش به سمت اتاق رو میشنیدم.درو باز کردو با صدای بلند گفت:زهرمو ترکوندی هلیا..زود باش توضیح بده چی شده.
درحالیکه گریم آروم تر شده بود گفتم:توی اینترنت بودم.یاهو و فیس بوکم هم باز بودن.داشتم توی فیس بوک دور میزدم.که دیدم یه ایمیل اومد.بازش کردم.چیزی توش نبود.5 دقیقه نگذشته بود که دیگه بعدش نمیدونم چیشد.خاموش شد.وقتی هم ویندوزبالا اومد هیچی توی لپ تاپم نبود.
شهلا کوبید روی صورتشو گفت:وای خاک به سرم.یعنی همه ی فیلم ها عکسات پاک شد.
بلند داد زدم:اونا به درک تحقیق....تحقیقم....امیدم....پاک شد...
چشمای شهلا به طرز وحشتناکی گشاد شدن.
شهلا:داری با من شوخی میکنی؟
سرمو به سمت بالا تکون دادم یعنی نه.
شهلا:فلش؟مموری؟توی اون نریخته بودی؟مطمئنا یه کپی ازش داشتی.
چیزی نگفتم.فقط نگاهش کردم.با گنگی چشم بهم دوخت و گفت:
_بدبخت شدی.
دوباره زدم زیر گریه.اومد آرومم کنه.مونده بودم باید چیکار کنم.کاشکی زودتر واسه ی استاد ایمیلش میکردم.کاشکی دیشب قلم پام خورد میشد نمیرفتم جشن به جاش این کوفتی رو میفرستادم واسه استاد.دلم میخواست یکی رو خفه کنم و اون یه نفر هم بدون شک شروین بود که از صبح تا الان روانیم کرده بود از بس زنگ زده بود و معذرت خواسته بود.لعنت به من.
شهلا:گریه نکن عزیزم.حالا نمیدونی کی هکت کرده؟
_نه.
دماغمو بالا کشیدم.
شهلا چهره ی متفکری به خودش گرفت و گفت:باید فکرامون رو بریزیم روی هم.امروز تازه شنبه اس.تا چهارشنبه 3 روز فرصت مفید داریم.
روشو کرد سمت من و گفت:ببینم صفحه های اینترنتی با کتاب هایی که ازشون استفاده کردی رو داری؟
چشمامو دوختم به لپ تاپ.سرشو با افسوس تکون داد.ناگهان یاد یه چیزی افتادم.داد زدم:
_شایان...آره شایان داشت.اون روز که رفته بودم تا بهم کمک کنه.همه ی صفحات اینترنتی رو ریختم توی کامپیوتر اون.
شهلا دستاشو با هیجان کوبید به هم و گفت:پس همه چی درست شد.
افسرده گفتم:چطوری میتونی بگی همه چیز درست شد؟میدونی من چقدر برای تنظیم اون صفحات و مرتب کردن نوشته ها وقت صرف کرده بودم؟حالا در طی سه روز و در حالی که دانشگاه هم میام چطوری میخوام دوباره اونو درست کنم؟اگر هم بتونم مطمئنن مثل اولش نمیشه.
شهلا:الان اینا مهم نیست.سریع یه زنگ به شایان بزن ببین اصلا صفحات رو نگه داشته یا نه؟
شایان پسر تنها خاله ام بود.دو تا برادر بودن.اون فرزند اول بود که 19 سال داشت.دوسال از من کوچیکتر بود.رشته ی علوم کامپیوتر رو میخوند.من هم روان شناسی میخوندم.خیلی باهوش بود برای همین توی تحقیقم از اون کمک گرفتم.برادر کوچیکش که اول دبیرستان رو میخوند شهروز بود.اون هم پسر کنجکاوی بود.گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.آهنگ پیشواز کیتارو رو گذاشته بود.
_سلام به دختر خاله ی بی معرفت.
_سلام شایان.کــــــمک میخوام.
با خون سردی گفت:چیز عجیبی نیست.خودم میدونستم.تو جز برای کمک گرفتن از من به دلیل دیگه ای زنگ نمیزنی.
_خب حالا اینا رو بیخیال.یادت میاد واسه ی تحقیقم اومدم خونتون؟
_آره.
_واسه ی تحقیقام روی صفحه ی دسکتاپت یه پوشه درست کردی.هنوز داریشون؟
یکم فکر کردو گفت:میدونی که وضعیت صفحه ی دسکتاپ من چه طوریه.هیچ چیزی رو پاک نمیکنم.پس اونم هست.
نفس راحتی کشیدم.
_خونه ای؟
_آره چطور؟
_تا چهارشنبه شدیدا به کمکت احتیاج دارم.تحقیقم پاک شده.

..........................................
سرکلاس نشسته بودم.این درس رو اون پسره هم برداشته بود.سهیل رجبی.هنوز وارد کلاس نشده بود.اولین نفری بودم که اومده بودم توی کلاس.دو روز از اون اتفاق شوم میگذشت.شایان و شهلا خیلی بهم کمک کردند.تونستم یه تحقیق مزخرف رو آماده کنم.امروز سه شنبه بود و تا فردا باید مقاله رو به استاد میرسوندم.هیچ امیدی برای اینکه مقالم اول بشه نداشتم.سهیل جلوی در نگاهی به من انداخت و وارد شد.درست صندلی سمت راست من نشست.پشت سرش بچه های دیگه هم وارد شدن.توی این کلاس تنها بودم و هیچ کدوم از دوستای صمیمیم نبودن.
_مقاله تون در چه حاله؟
به سهیل نگاه کردم.لبخندی اجباری زدم و گفتم:
_خوبه.خواستم بیام سلام رسوند.
نیشخندی زد و گفت:سلام منو هم بهش برسونین.
نمیدونم چرا.ولی روی لبخند و چشاش میخکوب شدم.......نکنه!.....خودشه...مطمئن م کار خود موزمارشه.
با همون لبخند گفت:
_خانم طراوت حواستون کجاست؟
چشمامو ریز کردم و گفتم:تو....کار توا....میدونم کار خودته...
جزوه رو جلوش بازکرد.همون لحظه استاد هم اومد.بیخیال گفت:
_نمیدونم در مورد چی حرف میزنید.ولی امیدوارم بتونید طی این مدت کم تحقیق خوبی بسازید
دیگه مطمئن شدم کار خودشه....اصلا ازش بعید نبود.خشمگین نگاهش کردم و مشت محکمی روی میز کوبیدم که باعث شد همه با تعجب منو نگاه کنن.خنده ی مسخره ای کردم و رو به استاد گفتم:ببخشید استاد.
و با لحنی آروم خطاب به سهیل گفتم:مواظب باش من هم این بلا رو سرت نیارم.چون آروم نمیشینم.
پوزخندی زد:بچه ای واسه اینکارا.
_بهت توصیه میکنم دیگه هیچوقت از کامپیوترت به اینترنت وصل نشی.
..............
بعد از کلاس اومدم بیرون و به شهلا زنگ زدم.
_بله؟
_شهلا حدس میزنم کار کی باشه؟
_چی؟
_فکر میکنم بدونم کی لپ تاپمو Hک کرد؟
با تعجب گفت:کی؟
_رجبی
_نــــــــــــــــه
_آره
_نه بابا.مگه میشه؟
_آره میشه.این تحقیق برای منو اون چون سر لج و لجبازی بود خیلی مهم حساب میشد.من شک ندارم اگه میتونست حتی میمومد خونه مون و لپ تاپ و هرچی که مربوط به مقاله بود رو داغون میکرد.
شهلا که توی شوک رفته بود گفت:حالا میخوای چیکار کنی؟
دستمو گذاشتم جلوی دهنم و در حالیکه به سمت بوفه میرفتم
گفتم:نمیدونم...گیج شدم...به پلیس که نمیخوام چیزی بگم.ولی من این پسرو به همین راحتی ول نمیکنم.
_پس دیگه کاری نمیتونی بکنی.
با لبخندی مرموز گفتم:درسته که من نمیتونم Hک کنم...ولی براش مثل کابوس شبانه میشم.کاری میکنم واسه خودش عزاداری کنه.شک ندارم یه نمونه از مقالمو برداشته.
_فکری داری؟
_فردا میرم شرکت سایبری ایران. باید مقابله به مثل کنم تا دلم آروم بشه.
_چـــــــــــــی؟
جیغی کشید که تا دو روز گوش من در حال وز وز کردن بود.شب مقاله رو با همه ی کمبود هاش برای استاد ایمیل کردم.درسته فردا روز آخرش بود.ولی وقتی کار دیگه ای نمیتونستم بکنم همین بهتر که زودتر ارسالش کردم و خیالم راحت شد.در لپ تاپ رو بستم و روی تخت دراز کشیدم.از فردا شروع میکنم.
..............


وارد ساختمون شدم.با هزار زحمت و به کمک شایان تونستم شرکت سایبری ایران رو پیداکنم. داخلش خیلی با بیرون متفاوت بود.تزیین های عجیب و غریب و در عین حال مفهومی آدمو توی خلسه فرو میبرد.رسیدم کنار قسمتی که چند نفر برای پاسخ گویی نشسته بودن.رو به روی یه پسر جوون نشستم و از پشت شیشه براندازش کردم و گفتم:

_سلام.خسته نباشید

_سلام.ممنون.امرتون؟

یه لحظه کپ کردم.من اینجا چیکار داشتم؟الان باید چی میگفتم...ترسیده بودم..اه از بیرون باید در مورد حرفایی که میخواستم بزنم فکر میکردم.در یک تصمیم ناگهانی گفتم:

_من یک هکر قوی میخوام.

پسره چند ثانیه نگاهم کرد و کم کم خنده ای روی صورتش شکل گرفت و در عرض صدم ثانیه به قهقهه تبدیل شد.اطرافیان با تعجب نگاهمون کردن.سرمو بردم نزدیک تر و به آرومی گفتم:
_آقا چرا میخندین.حرف خنده داری براتون نزدم.
خنده شو جمع کرد و گفت:شما اصلا چطوری اینجارو پیدا کردین؟اینجا که جای بچه بازی نیست.
با کمی خشونت گفتم:شما با ایناش کاری نداشته باشین.هزینه شو پرداخت میکنم.
به صندلیش تکیه داد و گفت:کارتون چیه؟
_گفتم که یه هکر میخوام.
دوباره داشت میخندید که با عصبانیت گفتم:آقـــا.
دستاشو گرفت جلوش و گفت:اکی.....ولی خب تو مثل اینکه چیزی از اینجا نمیدونی.هکر های اینجا در خدمت دولت ایرانن.برای کار های شخصی نمیتونی به دیدنشون بری.تو کارتو به من بگو شاید من تونستم کمکت بکنم.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:اگه بخوام خودم آموزش ببینم چقدر وقت میبره؟
_چندین ماه.البته اگه باهوش باشید.
_به باهوش بودنم که شک نکنید.
در حالیکه خودکارشو روی میز مبکوبید گفت:بر منکرش لعنت.
چند ماه خیلی زیاد بود.من میخواستم زودتر به هدفم برسم.همیشه توی کارهام عجول بودم.
_خودتون کی وقت دارید بهم کمک کنین؟
دستاشو گذاشت روی میز و خم شد روی مچ دستش و گفت:تو مشکلت رو بگو.
براش توضیح دادم که یه نفر اطلاعاتمو دزدیده و حالا من هم میخوام اطلاعاتمو از توی کامپیوتر اون پس بگیرم.
لبخندی اومد روی صورتش و گفت:برای اینکارها که باید برین پیش پلیس.این کاری که شما میخواهید من انجام بدم خلاف قوانینه.ولی.....
سرمو بردم جلو و گفتم:ولی چی؟
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:ولی.....
_سر پول باهم کنارمیایم.
لبخند دو تامون عمیق شد.
با افتخار گفت:حالا که اینطوره نیم ساعت بیشتر وقت نمیبره.
با هیجان چشمامو درشت کردم و دستامو کوبیدم به هم و گفتم:واقعا؟
سرشو انداخت پایین و گفت:آروم تر.
_اوه.باشه باشه.
سر کامپیوترو بیشتر به سمت خودش برگردوند و گفت:آیدی طرف رو داری؟
سریع گوشیمو در آوردم و گفتم:البته.
آیدی سهیل رو توی گوشیم ذخیره کرده بودم.براش خوندم.و زل زدم بهش.با دقت داشت کارشو انجام میداد.....20 دقیقه ای گذشته بود.آدرس فیس بوکشم دادم...داشتم بال در میاوردم.تا 5 دقیقه ی دیگه مقاله رو میگرفتم و برای استاد ایمیل میکردم و میگفتم مقاله ای که دیشب فرستادم اشتباه بود.دستامو توی هم قفل کردم...وای ...چه حس خوبی...
پسره ناگهان با صدای نسبتا بلندی گفت:فهمید....

و سریع دستش رفت سمت دکمه ی پاور کیس و با عجله از همون جا خاموشش کرد.
متعجب گفتم:چیشد؟کی فهمید؟
چهره ی پسره وحشت زده شده بود.رو به من گفت:پاشو خانم..پاشو..برو بزار به کارامون برسیم.
من که کم کم داشتم از شوک بیرون میومدم و عصبانی میشدم.از جام بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی که شبیه داد بود گفتم:درست حرف بزن...بگو اطلاعاتی که میخواستم چیشد.
توجه همه به سمت ما جلب شده بود.نگاهی به اطرافم انداختم.یک پسر حدودا سی ساله با لباس های نه چندان نو و شیک از پله ها پایین میومد..به خاطر داد من چند لحظه با تعجب سمت مارو نگاه کرد......عجب قیافه ای داشت....چه چشمایی....هیکلشو.....توی صدم ثانیه با خودم فک کردم اگه این لباس های بهتری میپوشید چه تیکه ای میشد.کم مونده بود بلند رو بهش بگم ای جونم...ولی اون فقط همون یک نگاه رو انداخت و بی توجه به ما به راه خودش ادامه داد.بقیه داشتن بهمون نگاه میکردن..به خودم اومدم و ادامه دادم:
_اگه کارمو انجام ندی این شرکتو رو سر خودتو اون صاحابش خراب میکنم.اصلا رییست کو؟
به همه نگاه کردم تا شاید کسی جوابمو بده.اون مرد بد تیپه همونی که قیافش جیگر بود کنار در که رسید چند لحظه صبر کرد و بعد رفت بیرون.شونه ای بالا انداختم.پسره که از عکس العمل من بیشتر ترسیده بود گفت:لطفا بشینین براتون توضیح میدم.
با عصبانیت دوباره سرجام نشستم و نفسمو دادم بیرون.
_توضیح نمیخوام.مقاله ی منو بده.
در حالیکه سعی میکرد آروم باشه و من رو هم آروم کنه گفت:ببینین خانم...من از همون اول هم اشتباه کردم.شما باید مشکلتون رو با پلیس در میون بزارید...
خواستم بیام وسط حرفش که دستشو آورد بالا و گفت:صبر کنین خانم تا حرفمو بزنم.
به دورو اطرافش نگاه کرد و سرشو آورد جلوتر و آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
_من سعی کردم وارد کامیپوترش بشم...ولی شما به من نگفته بودین با یه آدم فوق العاده حرفه ای طرفم...خودش هم توی اینترنت بود و نمیدونم چطوری فهمید که من دارم بهش نفوذ میکنم.غیر از اینکه خیلی سریع منو بیرون کرد نزدیک بود اطلاعات اینجارو هم به هم بریزه.میدونین اون وقت چه فاجعه ای رخ میداد؟رییسم میفهمید من بیچاره میشدم...
گنگ نگاهش کردم...یعنی سهیل تا این حد وارد بود؟
ادامه داد:شما میتونین پلیس رو در جریان بزارین...میتونن خیلی بهتون کمک...
اومدم وسط حرفش و نفهمیدم چی شد که این حرف خبیثانه رو زدم:
اگه بهم کمک نکنین رییستون رو در جریان میزارم.
پسره با تعجب و ترس نگاهم کرد.خودم هم بعد از حرفم پشیمون شدم.آخه این چه حرفی بود که زدم.خیلی نامردی کردم.ولی حاضر هم نبودم از حرفم برگردم..
بعد از یه مدت که با نگاهمون دوئل کردیم گفت:
_شما برین شنبه بیاین من با رفیقم که توی همین شرکت هکره میگم یه راه حلی پیدا کنه.
با اعتراض گفتم:ولی شنبه خیلی دیره.من میخوام همین امروز انجام بشه.
_خانم یه بار بهتون گفتم این کسی که شما میخواید هکش کنین یه کاربر عادی کامپیوتر یا یک بچه اسکریپتی نیست.
با پرسش گفتم:بچه اسکریپتی؟
کلافه گفت:یک نوع از هکر ها هستن.ولی خیلی وارد به کارشون نیستن.
از جام بلند شدم.سرمو تکون دادم و حرکت کردم.دوقدم نرفته بودم که برگشتم و گفتم:فقط تا شنبه صبر میکنم.
و دوباره راهمو گرفتم و رفتم..........

........
شنبه بعد از ظهر بایدمیرفتم دانشگاه.برای همین صبح زود به سمت شرکت سایبری رفتم.امشب هما هم از کیش برمیگشت.سردر گم شده بودم.از من بعید بود که این همه روی یه موضوع پافشاری کنم.شاید بهتر بود که به پلیس خبر میدادم.ولی خب دوست داشتم خودم سهیل رو سر جاش بشونم.آره باید خودم جلوش وایمیستادم.من هیچی کمتر از اون نداشتم.وارد شرکت شدم.پسره پشت میزش نبود.اطراف رو دنبالش گشتم که دیدم از توی آبدار خونه با یه فنجان قهوه اومد بیرون.وقتی من رو دید.چند لحظه سرجاش وایساد و دوباره به سمت میزش رفت.من م رفتم رو به روش نشستم.
پسره:سلام خانم طراوت
_سلام.خسته نباشید.
_ممنونم.
بی حوصله گفتم:مشکل من حل شد؟

_ببینین خانم طراوت.من نمیدونم همچین آدمی چطوری Hک کردن رو یاد گرفته که حتی اسمش تو لیست شاگرد های اینجا هم نیست.ایشون در سطح خیلی...

اومدم وسط حرفش و گفتم:تونستین کاری بکنین؟

نگاهم کردو گفت:نه.

چند تا نفس عمیق کشیدم....باید خونسرد میموندم.نمیدونم چرا یهو آمپر ترکوندم.اون موضوع برای من خیلی مهم بود.من این شرکتو رو سرشون خراب میکنم اگه مشکل من رو حل نکنن.خودش ادامه داد:


_رفیق من واقعا توی این مسائل حرفه ایه.ولی ما نمیدونیم با چه جور آدمی طرفیم.شاید ایشون...


از جام بلند شدم.حوصله ی گوش دادن به حرفاش رو نداشتم.روی راه پله یه فلش زده بود به سمت دفتر مدیر.بدون توجه به پسره با عجله به اون سمت رفتم.اول تو شوک موند.بعدش دنبالم دوید.همه داشتن نگاهمون میکردن.من سریع تر از پله ها بالا رفتم.چند تا اتاق بود.که کنار یکیشون نوشته بود مدیر.یک منشی هم کمی اون طرف تر نشسته بود.منشی هم تا خواست به خودش بیاد خیلی دیر شده بود و من محکم درو باز کردم.اوضاع اون جا هم وخیم بود.چون یه آقایی با تیپ ساده روی میز وسط خم شده بود و رو به طرف مقابلش که فکر میکنم مدیر بود با فریاد گفت:


_به اونا هیچ ربطی نداره


کت و شلواری به من نگاه کرد ولی اون فرد عصبانی بدون نگاه کردن دوباره داد زد:خانم شهرزاد مگه نگفتم تا من نرفتم کسی پاشو توی اتاق نزاره.


سپس با خشونت به سمتم برگشت و وقتی منو دید متعجب شد.چون خانم شهرزاد پشتمون بود.پس این مدیر شرکت بود.به تیپش که اصلا نمیخورد.اینکه همون مرد اون روزیه که داشت از شرکت خارج میشد.با این تیپ ساده اش مگه میتونستم فراموشش کنم.توی ذهن من بیشتر به آبدارچی میخورد تا مدیر.البته خیلی جوون بود.نمیدونستم آدمی به جوونی این میتونه مدیر شرکت های خاصی مثل اینجا بشه.
سرجاش نشست و و به رو به روش خیره شد.شهرزاد رو به کت و شلواریه

گفت:ببخشید آقای وطنی.ناگهانی از پله ها اومدن بالا و پریدن توی اتاق.
آقای وطنی نگاهی به رو به روییش انداخت و بعد رو به شهرزاد گفت:اشکال نداره.شما بفرمایید بیرون.

لحظه ای که در داشت بسته میشد چهره ی ملتمس پسره رو پشت در دیدم.دیگه انقدر هم نامرد نبودم که لوش بدم.

آقای وطنی در حالی که توی خودش بود گفت:ببین دخترم اینجا قوانین خاص خودش رو داره.دلیلی نمیشه که چون الان مراقبا جلوی در نیستن بدون هیچ اجازه ای وارد اتاق بشید.اگه مشکلی پیش اومده بگید.

حرفاش حوصله مو سر برد.رو به اون تیپ سادهه کردم و گفتم:آقای مدیر من چند تا حرف باهاتون داشتم.


نگاهی بهم انداخت و به آقای وطنی نگاه کرد و گفت:مدیر ایشونن.

با تعجب گفتم:پس شما؟

با خون سردی جواب داد:من هم ارباب رجوعم.

میخواستم بگم منم گوش مخملیم ولی دیدم اوضاع خیلی خیط میشه.آقای وطنی بهم نگاه کرد و گفت:بفرمایین بشینین خانم

رفتم روی مبل های رو به روی آقای وطنی و کنار اون پسره نشستم و گفتم:

_من مشکلی برام پیش اومده که ازتون کمک میخوام.نمیخواستم با پلیس در میون بزارم.برای همین اومدم اینجا.

پسره روزنامه ای که روی میز بود رو برداشت.اینطوری میخواست خودش رو سرگرم کنه.خسته شدم از بس تو ذهنم پسره صداش کردم.آقای وطنی کنجکاوانه گفت:شرکتتون مورد حمله قرار گرفته؟!البته این رو هم باید بدونید که باید چند تا نامه برامون بیارین.در ضمن شما برای اینکار ها باید میرفتید پیش آقای سربلندی.ولی خب حالا که انقدر مهمه که بدون هماهنگ کردن اومدید مشکلی نیست.

در تمام مدتی که این داشت حرف میزد چشمام گرد شده بود.آخه منو چه به شرکت.پشیمون شدم از اومدنم.آبروم میره اگه بگم برای چی اومدم.کل ابهتم میره زیر سوال...من چرا جدیدا بدون فکر عمل میکنم...اگه بگم فکر میکنن روانیم.کم مونده بود گریم بگیره و بلند شم برم.ولی خب اینکار ضایع تر بود.نباید از روی حرص عمل میکردم.آقای وطنی دوباره به حرف اومد:

_خانم منتظرم مشکلتون رو بگین.

اون پسره هم روزنامه رو گذاشت روی میز و با کنجکاوی به من نگاه کرد.وضعیت بدتر شد.زیر نگاه دو تاشون داشتم آب میشدم.سرمو بالا کردم و در حالیکه از درون به خودم شک داشتم با اعتماد به نفس گفتم:

_منو Hک کردن.یک نفر از طریق ایمیلم وارد لپ تاپم شد و کل اطلاعاتمو برداشت.مهم ترین مقاله ی دانشجوییه من هم بینشون بود.بعدش هم ویندوز ریست شد و کل حافظم پاک شد.

ساکت شدم.دو تاشون چند لحظه با تعجب منو نکاه کردن.قیافه یآقای وطنی از عصبانیت سرخ شده بود.داشتم میترسیدم که ناگهان صدای خنده ی خیلی بلندی اومد.شوک زده به دسته ی مبل تکیه دادم و به پسره نگاه کردم.خنده اش هم بند نمیومد.آقای وطنی هم از عکس العملش متعجب شده بود.با خشونت گفتم:مشکل من اصلا خنده دار نبود.من با کارکناتون در میون گذاشتم ولی کمکم نکردن.برای همین اومدم اینجا.

پسره در حالیکه هنوز ته مایه های خنده توی صورتش بود رو به من گفت:خیلی جسوری دختر.واسه ی همچین چیزی اومدی تو اتاق مدیر؟
و دوباره زد زیر خنده.داشتم عصبانی میشدم:شاید از نظر شما خنده دار و پیش پا افتاده باشه ولی از نظر من.

آقای وطنی ساکت شده بود و پسره حرف میزد:چرا با پلیس در میون نزاشتید؟مطمئنن از پس این مشکل بر میومدن.
چی بهش میگفتم؟میگفتم از سر لج و لج بازی میخوام هکش کنم؟اینطوری که همین قدر احترامم برام قایل نمیشن و از اتاق پرتم میکنن بیرون.
وقتی سکوتم رو دید گفت اطلاعاتی از اون فرد داری؟

آقای وطنی با اعتراض گفت:ولی آقای پارسیان...

بلاخره فامیلیشو فهمیدم.ولی از بحث اون دو تا متعجب بودم.پارسیان گفت:

_آقای وطنی از جسارتش خوشم اومد.اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه میخوام بهش کمک کنم.و دوباره رو به من پرسید:داری؟

مثل ربات در حالیکه از این اتفاقات گیج شده بودم گفتم:آره دارم.

لپ تاپشو از توی کیفش درآورد و روشن کرد.چه لپ تاپی بود لامذهب.آدم عشق میکرد فقط نگاهش کنه.داشتم بال در میاوردم.بهش نمیومد Hک کردن بلد باشه.شاید هم زیاد وارد نیست.آخ حال میکنم جلوی آقای وطنی ضایع بشه.سرعت لپ تاپش نجومی بود.مخصوصا سرعت اینترنتش.یه لحظه فکر کردم از کشور خارج شدیم.این سرعتا به ایران نمیومد.در حالیکه چشمم به لپ تاپ بود و داشت کار میکرد گفت:چه اطلاعاتی داری؟

_آیدی و فیس بوکشو دارم.

نمیدونم چرا ولی دوباره خندید.حس میکردم خیلی در برابرش بچه ام و این اصلا برای من که همیشه از بقیه سر تر بودم خوب و خوشایند نبود.با همون لبخند مضحکش گفت:خب بهم بدشون.

با حرص گوشیمو در آوردم و براش خوندم.یه لحظه مکث کرد.نمیدونم دلیلش چی بود.ولی عکس العملش بعد از خوندن آیدی و فیس بوک کمی تعجب داشت....از اینکه کارشو شروع کنه گفتم:مواظب باشین آقای پارسیان. چند تا از همکاراتون وقتی میخواستن هکش کنن به خودشون حمله شد.یه وقت اطلاعات کامپیوترتون نپره؟

دستاشو گرفت جلوی دهنش تا خنده شو جمع کنه ولی زیاد موفق نبود.دیگه داشت به حد مرگ روونیم میکرد.با خنده رو به آقای وطنی گفت:نمیدونستم افراد اینجا هم قانون شکن شدن.

آقای وطنی که داشت خون خونشو میخورد و من دلیلشو نفهمیده بودم گفت:از این خانم اسماشون رو میگیریم مطمئن باشین باهاشون برخورد خیلی محکمی میشه.

پارسیان سرشو تکون داد و به کارش مشغول شد.خبیثانه گفتم:ولی من هیچ اطلاعاتی به شما نمیدم.اینکارا به من نیومده.

پارسیان با تعجب نگاهم کرد ولی وطنی با عصبانیت گفت:خانم اینجا قاون داره.حتی اگه شما هم کمکمون نکنین پیداشون میکنیم.این شرکت جای همچین آدمایی نیست.

دوست نداشتم به خاطر من برای اون دو تا اتفاقی بیفته.گفتم:ولی اونا بخاطر من اینکارو کردن.من خیلی بهشون اصرار کردم.قصد نداشتن همچین کاری رو بکنن.من با قوانینتون آشنا نیستم.

وطنی با طعنه گفت:کاملا معلومه که شما با قوانین آشنا نیستید.

از متلکش بدم اومد و بعد از اینکه با حرص نگاهش کردم چشممو به لپ تاپ دوختم.صدای پارسیان رو شنیدم که گفت:فکر میکنم بهتر باشه این یه بار یک تذکر عمومی به همه بدین و بترسونینشون که هم خطاکار ها دیگه دنبال این کار نرن هم تذکری باشه واسه ی بقیه.البته این یک تقاضاس.

به پارسیان نگاه کردم یکی از ابروهاشو انداخته بود بالا و داشت خیره به وطنی نگاه میکرد.بیشتر از تقاضا به اجبار میخورد.دلم میخواست بگم وطنی ارباب رجوعه یا تو؟

وطنی گفت:پیشنهاد خوبیه آقای پارسیان.ممنون از کمکتون.

دو تا شاخ بالای سرم سبز شد.چه ارباب رجوع محترمی بود این آقای پارسیان.حدود 45 دقیقه ای طول کشید.هم پارسیان متعجب بود و شدیدا توی کارش غرق شده بود و هم وطنی از یه چیزی متعجب بود که البته من نمیدونستم چیه.دیگه داشتم خسته میشدم.میخواستم بگم من میرم شما خبرشو بهم بدین که سرشو از توی لپ تاپ آورد بیرون و حیلی آروم و مرموز گفت:خانم هیچ اثری از اطلاعات شما نیست.

چشمامو بستم.اه لعنتی.پاکشون کرده.آخرین امیدم رو به زبون آوردم:

_شما نمیتونید اطلاعاتش رو پاک کنید تا حداقل جواب کار هاشو بگیره؟

هنوز هم متعجب بود ودر حالیکه توی فکر بود خیلی سر سری گفت:خیر خانم.نمیشه.خلاف سنگینیه.

خواستم بلند بشم که کنجکاوانه ازم پرسید:گفتین آقای سهیل رجبی؟

با تعجب گفتم :بله

وطنی هم از این حرفا متعجب شده بود.حس یک مجرم رو پیدا کرده بودم که یک پلیس بد اخلاق داره ازش بازجویی میکنه.

_توی کدوم دانشگاه تحصیل میکنید؟

_دانشگاه آزاد.

خیلی محکم و جدی شده بود دوباره پرسید:رشته ی تحصیلیه آقای رجبی چیه؟

_روان شناسی میخونن.

_ترم چند؟

_یه ترم از من جلو تره.ترم آخر.

_باشه....ممنون.

برام جالب بود که سهیل متوجه نفوذ این به کامپیوترش نشده بود و این برام جالب تر بود که سهیل همیشه توی اینترنته.داخل دانشگاه هم همیشه لپ تاپش باهاشه.

از جام بلند شدم و رو به هردوشون گفتم:ازتون ممنونم.فکر میکنم بهتر باشه واسه اینکارش حداقل به پلیس خبر بدم تا اونا بهاش برخورد کنن.

پارسیان در حالیکه با دستش روی پاهاش ضرب گرفته بود خون سرد گفت:

_اینکارو نکنین.

متعجب گفتم:میتونم بپرسم چرا؟

لبخندی زد و گفت:اینطوری خیلی بهتره.

شونه ای بالا انداختم.از اون جا موندن خسته شده بودم.من که نمیتونستم ساکت بمونم.پیشنهاد های این هم ب درد خودش میخورن.گفتم:

_به هر حال ممنون. از کمکتون.

_خواهش میکنم .

_خداحافظ

_خدانگه دارتون

_خدا حافظ

درو باز کردم و از اتاق خارج شدم.مطمئن بودم وطنی منتظر بود تا من از اتاق خارج بشم تا پارسیان رو سوال بارون کنه.منشی وقتی منو دید خیره نگاه کرد.بی توجه بهش از اتاق خارج شدم.پسره سرشو گذاشته بود روی میز.دلم براش سوخت و رفتم از پشت شیشه بهش گفتم:نگران نباش.چیزی بهشون نگفتم.

سرشو بلند کرد و وقتی منو دید با اخم نگاهم کرد و گفت:شما خوشتون میاد یکی رو بیکار کنین؟

لبخندی زدم و گفتم:گفتم که اتفاقی نمیفته.فقط شاید یه تذکر کلی بهتون بدن.ممنونم از کمک هاتون

و از کنار میزش گذشتم.با اینکه حوصله ی کلاس بعد از ظهر رو نداشتم ولی باید میرفتم.در اولین فرصت هم باید به پلیس خبر میدادم.

خسته و کوفته از دانشگاه برگشتم.امروز که فرصت نشد برم اداره ی پلیس.در خونه رو با کلید باز کردم و با آسانسور رفتم به طبقه ی سوم.زنگ خونه رو زدم.میدونستم که هما برگشته.برای همین دوست داشتم اون در رو برام باز کنه.1 سال از من بزرگتر بود.ولی رابطه ی خیلی خوبی با هم داشتیم.صدای دویدنش به سمت در رو شنیدم.بعد از اینکه درو باز کرد بهش نگاهی انداختم و پریدم بغلش._سلام به آبجی همای گلم...از توی بغلش اومدم بیرون._سلام هلیا...چه کوچیک شدی...چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:رفتی به جای اینکه آدم بشی بدتر شدیخواست یه دونه بزنه پس کله ام که جا خالی دادم و گفت:با خواهر بزرگت درست حرف بزن.لوچه امو براش کج کردم و در حالیکه به سمت اتاقم میرفتم گفتم:بابا کجاست؟تو کی رسیدی؟اون هم پشت سرم اومد و گفت:دوساعت میشه اومدم.وقتی اومدم بابا یه ساعتی موند ولی بعدش گفت میرم بیرون.میگم نکنه زیر سرش بلند شده؟لباس هامو در آوردم و روی تخت ولو شدم و گفتم:به ما چه..بزار بابا هم خوش باشه.حداقل از تنهایی در میاد.هما روی تخت کنارم نشست و گفت:پاشو حداقل دست و صورتتو بشور._همینطوری راحتم.میگم اون پسره...فرزاد...نیومد کیش؟چشماشو گرد کرد و گفت:وا...چه حرفایی میزنی هلیا..این سبک بازی ها به ما نمیاد.روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:_سبک بازی چیه خواهر من.اون که این همه ادعای عاشقی میکنه و پاشنه درو از جا کنده اون وقت تو میری کیش نمیاد مواظبت باشه؟_اینکار ها مال بچه هاست.فرزاد کلی کار داشت.بیکار که نیست پاشه بیاد اونجا.بعدش هم منم بچه نیستم که اون بخواد بیاد دنبالم._آره میدونم دختر پیغمبری...اصلا به هیچ پسری نگاه نکردی.چشم غره ای بهم رفت.دیدم هوا پسه.برای همین سریع بحث رو عوض کردم و گفتم:سوغاتی که ان شاء الله آوردی؟موهامو نوازش کردودر آخر کشید و گفت:نمیاوردم که تو واسم آرامش نمیزاشتی.در حالیکه موهام رو از توی دستاش در میاوردم و بلند میشدم گفتم:خب برو بیار ببینم چی آوردی؟_الان نمیشه.صبر کن بابا هم بیاد._همـــــــا.من طاقت نمیارم.برو سوغاتیامو بیار.از روی ناچاری بلند شد و رفت تا از توی اتاقش ساکش رو بیاره.بعد از چند دقیقه که برگشت یه توپ روکمی انداخت بالا و شوت کرد سمتم.روی هوا گرفتمش و با کنجکاوی نگاهش کردم.ساکش رو هم آورده بود.بیشتر از اینکه من خوشحال باشم نیش اون باز بود.متعجب گفتم:این چیه؟_توپ فوتبال اصله اصل.کلی پول براش دادم.توی بازی بارسلونا و رئال مسی با همین توپ گل زد.نمیدونی به چه زحمتی گیر آوردمش.به مزایده گذاشته بودن._نه بـــــابا؟!!!_مرگ تو...حق نداری یه ناخن بهش بزنی.انقدر که روش پول داده بودم میخواستم یه هواپیما اختصاصی بگیرم واسه فرستادنش.چند بار چرخوندمش.چه خوشگل بود.بعد مثل یک شی مقدس گذاشتمش کنارم._خب بقیه رو باز کن ببینم دیگه چه خبره.دست کرد توی ساکش و چند تا لباس دخترونه و مردونه بیرون کشید.دو تا رو جدا کرد و گفت:اینا برای بابان.یک دونه که روش به زبان نستعلیق ایرانی کلماتی رو نوشته بود گذاشت سمت راستش و گفت این واسه ی خودمه.دو تا لباس مشکی هم که عکس جن و روح داشت گرفت سمت من.از دستش گرفتم و گفتم:وای مرسی.هر دوتاشون عالین.لبخندی زد و گفت میدونستم خوشت میاد.سپس چند تا دستبند و گردن بند هم در آورد که بین منو خودش تقسیم کرد.یه عروسک زشت و بزرگ هم برای من آورده بود که از بس خوشم اومد همون موقع به دیوار وصلش کردم._شام چی بخوریم؟هما بود که این حرف رو زد.ابرویی بالا انداختم و گفتم:مگه چیزی درست نکردی؟_خیلی پررویی هلیا.خندیدم و گفتم:از بیرون سفارش میدیم.سرشو تکون داد و گفت:آره خوبه...راستی تحقیقت به کجا رسید؟ایمیلش کردی؟دوباره غصه وجودم رو گرفت._تحویلش دادم ولی اون چیزی که میخواستم نبود.متعجب گفت:یعنی چی؟تو یک ماه وقت واسش صرف کردی.تازه میگی اون چیزی که میخواستی نبود؟براش همه چیز رو تعریف کردم.از رفتنم به شرکت سایبری هم گفتم.در آخر اون هم گفت:اشتباه کردی.باید از همون اول به پلیس خبر میدادی.صدای باز شدن در رو شنیدیم.هما از جاش بلند شد و گفت:مثل اینکه باباس.شام رو از بیرون سفارش دادیم و دورهم خوردیم.شب قبل از خوابیدن لپ تاپم رو روشن کردم.سرعتش بالا رفته بود.حق داشت از اون همه برنامه ی سنگین راحت شده بود.خوبه هر سال یک بار از این اتفاقات بیفته وگرنه من که دلم نمیاد برنامه هام رو پاک کنم.به اینترنت وصل شدم و رفتم تو یاهو..عجیب بود که سهیل خاموش بود.ولی نسرین و سودابه و شهلا طبق قرار هر شبمون بودن.با هم کنفرانس گذاشتیم و در مورد اتفاقات این چند وقت بهشون گفتم.دیوونه ها داشتن از شروین حمایت میکردن و میگفتن به شروین بگو تا بهت کمک کنه.دل خوشی داشتنا.فقط ظاهر شروین رو میبینن.بعد از حرف زدن باهاشون فیس بوک رو باز کردم...به چیز عجیب تری بر خوردم.سهیل صفحه ی فیس بوکشو بسته بود...حتی توی جستجوی فیس بوک هم نمیشد پیداش کرد.متعجب لپ تاپ رو خاموش کردم و خوابیدم.فردا روز سنگینی رو در پیش داشتم.یکشنبه ها واقعا عذاب آور بود. با صدای آلارم گوشیم که مزخرف ترین صدا برای من شده بود بیدار شدم.یعنی حساسیتی که من به آلارم گوشیم پیدا کرده بودم به ناخن کشیدن روی تخته نداشتم.هنوز صداش در نیومده بود برای نشنیدن ادامه اش خیلی اتوماتیک با سرعت نور قطعش کردم.به ساعت نگاهی انداختم.9 بود.ساعت 10 تا 12 کلاس داشتم.از ساعت 3 تا 5 هم با شهلا و سودابه و نسرین توی یک کلاس بودیم.رفتم توی آشپز خونه.از شواهد معلوم بود که بابا رفته و هما هم خوابه.یه لیوان شیر خوردم.بیشتر از این چیزی تبم نمیگرفت.رفتم توی اتاقم تا حاضر بشم.شلوار لی آبیم رو پا کردم.مانتوی بهاری و اندامی ای رو هم پوشیدم.خط چشمی دور چشمام زدم.تو آینه به رنگ چشمام نگاه کردم.دوست داشتم رنگ چشمام مشکی میشد.چشمای مشکی عاشق های واقعی و شاد و سرزنده رو دنبال خودشون میارن.ولی رنگ خاکستری چشمای من شاید آدما رو میخکوب میکرد ولی اون طوری که خودم دوست داشتم آدمای باحال و شوخ رو جذب نمیکرد.هی خدا چی میشد چشمای مشکی به من میدادی.البته واسه همینم هزار بار شکرت.نکنه ازم بگیریشون.زیاد از حد داشتم چرت میگفتم.رژ صورتی ای رو زدم.با تل موهامو کاملا کشیدم.و مقنعه رو سرم کردم.داخل کیف خاکی کجی هم که داشتم یه دونه کتاب با خط چشم و رژم رو هم گذاشتم.و بعد از اینکه روی دوشم انداختم از اتاق خارج شدم.هما داشت از اتاقش بیرون میومد.منو که دید خمیازه ای کشید و گفت:دانشگاه میری؟در حالیکه به سمت آشپز خونه میرفتم گفتم:_اوهوم.اومد توی آشپزخونه و یه دونه زد روی کمرم و گفت:_صبح بخیر.از توی یخچال بطری آبی رو برداشتم و گفتم:صبح بخیر آبجی گلم.خوب خوابیدی؟_آره.ولی خب عادت نداشتم.چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:حالا خوبه 22 سال از عمرتو همین جا بودی.پشت میز نشست و گفت:تا کی دانشگاهی؟بعد از اینکه آب رو ریختم توی لیوان و خوردم گفتم:تا ساعت 5 کلاس دارم.حدودا 6 خونم.تو امروز میخوای چیکار کنی؟_احتمالا یه سر میرم خونه ی عمه شون._به عمه و سها سلام برسون.از آشپز خونه خارج شدم و گفتم:من رفتم خدا حافظ_خداحافظ.یواشکی یه دید به آشپزخونه انداختم.هنوز نشسته بود.به آرومی در اتاقش رو باز کردم و رفتم سمت میزآرایشش و ادکولون محبوبش رو که خدا تومن پولش رو داده بود و جز درمواقع مهم استفاده نمیکرد روی خودم خالی کردم.و بعد از اینکه نیش باز شده ام رو توی آینه دیدم از اتاق خارج شدم.بوی معرکه ای داشت.سریع از خونه بیرون رفتم.هی به بابا میگفتم برو ببین چرا ماشین درست نشده ولی اصلا گوش نمیداد.دو روزی بود که پراید عزیزم سرفه میکرد.برای همین سپرده بودیمش به تامیر گاه.آخرشم باید خودم میرفتم دنبالش..سوار تاکسی شده بودم که گوشیم زنگ خورد.هما بود.خیلی ملوس گفتم:_جانم عزیزم؟ولی مثل اینکه اون اصلا ملوس نبود.چون انفجاری ترکوند:_جانم و کوفت.جانم و زهر مـــــــار.مگه نگفتم به این ادکولون من دست نزن.آخه بی انصاف حداقل یه بار میزدی.چرا روی خودت خالیش کردی.همینطوری غر میزد من هم خندم گرفته بود.برای اینکه بیشتر حرصشو در بیارم دوباره با عشوه گفتم:_باشه عزیزم.پس میبینمت.و بدون اینکه منتظر جواب دادنش باشم قطع کردم.گوشی رو گذاشتم توی کیفم و خندم تا دانشگاه از روی صورتم نرفت.لذتی که توی استفاده کردن وسایل آبجیم هست توی داشتن 10 تا پاساژ لباس و مانتو عطر فقط برای استفاده ی خودم نیست.جلوی دانشگاه از تاکسی پیاده شدم.ورودی خواهران و برادران جدا بود و این به نظر من مزخرف ترین قانون توی دانشگاه بود.جلوی در خانمه همچین از سر تا پام رو بر انداز کرد که حس کردم با کلی آرایش و بدون لباس دارم از کنارش میگذرم.خدا رو شکر بهانه ای نتونست جور کنه که کارت دانشجوییم رو بگیره.15 دقیقه ی دیگه کلاس شروع میشد.به آرامی به سمت کلاسمون حرکت کردم.قبل از ورود به کلاس آرمان امیری جلوم در اومد.یه پسر امروزی و خوش هیکل.عاشق پژوی آلباوییش بودم.یعنی انقدر که من از پژوی این خوشم میومد از خودش خوشم نمیومد.
_سلام خواهر طراوت._سلام برادر امیری.دو تامون نیشخندی زدیم.نمیدونم چرا ولی ازش خوشم میومد.شاید بخاطر همین اخلاق شوخش بود._چطوری؟خوبی؟_مرسی.چیشد وسط راه جلومو گرفتی؟بیا بریم تو کلاس حرف میزنیم.در حالیکه سوییچ ماشینش رو توی انگشتش تکون میداد گفت:_من امروز کلاس نمیام.با برو بچ داریم میریم کافی شاپ.خیره نگاهش کردم و گفتم:بازم شرط بستی؟فقط نگاهم کردو سرشو کج کرد._خب حالا کارتو بگو آقای امیری._غرض از مزاحمت.خواستم سفارش کنم جزوه ی این کلاسو که کامل برداشتی به هیچکس نده خودم میخوامش._کی بر میگردونی؟_تو اول بگو تا ساعت چند دانشگاهی؟_من تا 5 کلاس دارم._خب من 5 تا 7 کلاس دارم.زودتر میام دم کلاس جزوه رو ازت میگیرم با هم میریم کپی میگیریم._باشه.ولی تو برو انتشارات تا منم بیام._اوکی.پس فعلا.خداحافظی کردیم.جلوی در کلاس شهناز رو دیدم که با اخم نگاهم میکنه.وقتی بهش رسیدم گفت:سلام. بهت چی میگفت؟_سلام عزیزم.جزوه ی این ساعت رو میخواست.نترس شهناز جون.ما چشمی به آقاتون نداریم.خودت گند زدی به ربطه تون دیگه.انقدر واسش ناز کردی حالا میاد از من جزوه میگیره.دو تامون لبخندی زدیم و رفتیم توی کلاس.یعنی وقتی استاد گفت خسته نباشید داشتم بال در میاوردم.شدیدا نگران فکش شده بودم.بعضی جاها نفسش میگرفت از بس حرف میزد.صدای نفس گرفتنشو ما میشنیدیم.حساسیت پیدا کرده بودم بهش.با یکی دو تا از بچه ها به سمت سلف حرکت کردیم.سهیل رو دیدم که با دو تا از دوستاش داشت میرفت سایت.ولی وقتی منو دید در حالیکه خیره نگاهم میکرد به سمتم اومد._سلام خانم طراوت._سلام._حالتون خوبه؟_ممنون.امری داشتید؟دستاشو توی جیب شلوارش کرد و گفت:تحقیق رو برای استاد ارسال کردید؟در حالیکه نمیدونستم حرف اصلیش چیه گفتم:بله چطور؟_هیچی همینطوری سوال پرسیدم.بار آخر سر کلاس.....شما تهدید کردید.یادتون میاد؟متوجه منظورش شده بودم.همون روزی که تصمیم گرفتم مقابله به مثل کنم.بعد از اینکه مثلا کمی فکر کردم گفتم:آهان...بله یادم اومد.لبخندی زد و گفت:هنوزم روی حرفتون هستید؟نمیدونم چرا.ولی بهش نگفتم چه اقداماتی کردم.من هم خندیدم و گفتم:_نه آقای رجبی.اون روز عصبانی بودم یه حرفی زدم.ولی بعدش تونستم تحقیقی رو آماده کنم.از نظر من آدم با شخصیتی مثل شما همچین کار هایی رو نمیکنه.و ابرویی بالا انداختم و در انتظار تاییدش موندم.اون هم سری تکون داد و در حالیکه توی فکر رفته بود گفت:البته.ببخشید مزاحمتون شدم.من برم بچه ها منتظرمن._باشه.خدافظ_روزتون خوش. به یه چیزی مشکوک شده بود.سهیل رجبی میشه گفت سرمایه دارترین دانشجو بود.قیافه ی خوب و تیپ های متنوع و شیکی میزد که توی دانشگاه کسی نمیتونست باهاش رقابت کنه.جالب بود که با این همه امکانات توی درس هم یکی از بهترین ها بود.تا اومدن شهلا و بقیه وقتم رو توی سلف با دانشجو های دیگه گذروندم.وقتی هم که اون ها اومدن کمی از اتفاقات امروز براشون گفتم.بعد از کلاس با بچه ها از دانشگاه خارج شدیم.جلوی در ساناتای شروین رو دیدم.توی ماشین نشسته بود و عینک دودیش رو زده بود.نسرین هم دیدش.به پهلوم زدو گفت:ببین چه جیگری اومده دنبالت.نگاه چپ چپی به نسرین انداختم که صداش دیگه در نیومد.ولی بچه ها هم دیدنش و واسه ی من چشم و ابرو میومدن.شهلا با موذی گری گفت:عزیزم ما دیگه میریم.تو هم برو و شروین رو منتظر نزار.لبخندی زدم و گفتم:صبر کنین برم ببینم چیکار داره.بعد با هم میریم.سودابه گفت:اگه قرار بود انقدر کارش زود تموم بشه که از پشت تلفن میگفت.باهاش برو میرسونتت.لبامو مزه کردم و گفتم:باشه.پس شما سه تا هم بیاین میرسونتون.شهلا خندید و گفت:اذیتش نکن بیچاره رو.من که ماشین آوردم.خونه هم قرار نیست برم پس مسیرم بهتون نمیخوره.برو منتظرش نزار.به سودابه و نسرین با تحکم نگاه کردم.حساب کار اومد دستشون.سودابه رو به شهلا گفت:پس تو برو ما با هلیا میریم.با شهلا خداحافظی کردیم.زیادی داشتیم جلب توجه میکردیم.مخصوصا شروین با این ماشین و تیپ و قیافش.سریع جلو نشستم و سودابه و نسرین هم عقب نشستن.مثل اینکه خواب بود که با صدای در پرید.عینک دودیش رو برداشت و نگاهی به من انداخت و در حال مالیدن چشماش گفت:_سلام کی اومدی؟سپس از توی آینه ی عقب چشمش به نسرین و سودابه افتاد و متجب بهشون سلام کرد.سودابه:شرمنده مزاحمتون شدیم.برای اینکه بچه ها معذب نشن گفتم:_من ازشون خواستم بیان.سر راه اونا رو هم میرسونیم.حوصله نداشتم کل راه به حرفای شروین گوش بدم برای همین این بهترین راه بود.شروین از سر اجبار گفت:به روی چشم.در طول رسوندن اون ها فقط منو نسرین و سودابه حرف میزدیم و شروین سکوت کرده بود.بعد از اینکه اون ها پیاده شدن شروین رو به من گفت:_حالا کجا بریم خانم خانما؟چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:میدونی که از اینطور حرف زدن خوشم نمیاد.جایی هم نمیریم.منو برسون خونه._نمیپرسی چیکارت داشتم؟در حین حرف زدنش هم از یه راه دیگه رفت تا دیر تر به خونه برسیم.اعتراضی بهش نکردم.بی تفاوت گفتم:_چیکار داشتی؟یکم من من کرد و گفت:بابت اون شب......باز هم با خون سردی گفتم:مهم نیست.در حالیکه رنجدیده بود گفت:چرا هیچ کار من واست مهم نیست.بخدا دارم از این اخلاقت عذاب میکشم.کلافه گفتم:شروین من چند بار بهت بگم نمیخوامت...چند بار بگم دست از سرم بردار..چند بار بگم آخه.....دستامو گرفت توی دستش و ماشین رو توی کوچه ی خلوتی پارک کرد و به سمتم برگشت.بعد از اینکه دستام رو آزاد کردم گفتم:چرا وایسادی؟میخوام زودتر برم خونه خستم.صورتش رو آروم آورد جلو...دوباره میخواست ازم بوسه بگیره..گذاشتم به نزدیکی لبهام برسه تا ضد حالم قشنگ بهش بچسبه.لحظه یآخر از خودم دورش کردم و کوبیدم توی صورتش.یعنی اون سیلی انقدر که به من حال داد یه بوسه حال نمیداد.چشماشو بست و در حالیکه سعی میکرد خونسرد باشه گفت:چرا وحشی بازی در میاری هلیا؟خیلی آروم به صندلیم تکیه دادم و گفتم:منو برسون خونه.و برگشتم با لبخند نگاهش کردم.چند بار کوبید روی فرمان ماشین.حقته.ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه حرکت کردیم.نمیدونم کی میخواد دست از سرم برداره.وقتی پیاده شدم بدون خداحافظی گذاشت رفت.بی ادب...اوه..یادم رفت برم اداره ی پلیس...
.............
یکشنبه هم نتونستم برم پیش پلیس.ولی امروز دیگه حتما میرم.ساعت 1 تا 3 یه کلاس مشترک با سهیل داشتم.ناهارو زودتر با هما حاضر کردیم و خوردیم.بابا هم که طبق معمول شرکت بود.ساعت 12 بود که رفتم توی اتاقم تا حاضر بشم.هوس کردم به خودم بیشتر از همیشه برسم.شلوار لی مشکیم رو که پاهام رو کشیده نشون میداد پا کردم..رفتم بیرون و رو به هما گفتم:_آبجی اون مانتو آبیه تابستونی تو میدی امروز بپوشم.با غضب نگام کرد و گفت:نخیر.یکی از مانتو های خودت رو بپوش.با چشمای گرد شده گفتم:همــــا.تو که انقدر بد اخلاق نبودی..چند بار پلک زدم.دلش سوخت..._باشه برو از توی اتاقم بگیر.ولی به قرآن اگه لک برداره تیکه ات میکنم.دیگه به ادامه ی حرفاش گوش ندادم و خوشحال و راضی از توی اتاقش مانتو رو برداشتم و رفتم توی اتاق خودم...وقتی تنم کردم خودم لذت بردم.سفید بودم...سفید جذاب....با این مانتوی آبی ست جالبی رو ایجاد کرده بودم.زنجیر طلا سفیدم رو هم از دستام آویزون کردم و آستین هام رو تا جایی که دکمه داشت بالا بردم و دکمه شو انداخم.چند بار دستم رو توی موهام بردم تا پف کنه...لخت و حالت دار بود برای همین مشکلی نداشتم.بعد از اینکه موهام رو بستم گیره ی متوسطم رو پشت سرم زدم و مقنعه رو سرم کردم.دوباره یکم با موهام ور رفتم و پفش رو بیشتر کردم.با مداد دور چشمم با دقت خط کشیدم.رژ قرمز کمرنگم رو هم زدم.دلم نمیومد به موژه هام ریمل بزنم.چون خودشون بلند بودن ومیترسیدم با ریمل زدن خراب بشن.ولی برای اولین بار توی عمرم تصمیم گرفتم ریمل بزنم.از توی اتاق هما ریمل رو برداشتم و با دقت فراوون دوبار روی مژه هام کشیدم...از دید خودم باور نکردنی بود...حتی دهن خودمم باز مونده بود...فکر نمیکردم یه ریمل انقدر روی مژه هام تاثیر میزاره...کیف مشکیم رو هم که فقط در موارد خاص ازش استفاده میکردم روی دوشم انداختم و از اتاق زدم بیرون.هما که از شستن ظرف ها راحت شده بود از توی آشپزخونه بیرون اومد.وقتی من رو دید چشماش گرد شد و بعد از چند ثانیه گفت:چیکار کردی هلیا.لبخند زدم و گفتم:اغراق نکن.اومد از جلو چشمام رو بررسی کرد و گفت:دیوونه...دیوونه...من که خواهرتم نمیدونستم همچین چشمایی رو داری...داری منو هم وسوسه میکنی یه بلایی سرت بیارم.زدم توی بازوش و گفتم:بی ادب نشو.من دارم میرم دانشگاه.دستم رو گرفت و با موذی گری گفت:نکنه خبریه؟_نه بابا...چه حرفایی میزنی..در حالیکه انگار حرفمو باور نکرده بود داشت نگام میکرد.وقت مجاب کردنش رو نداشتم.رو بهش گفتم:_من دیگه میرم.کاری نداری؟سریع دوید سمت اتاقش و گفت:صبر کن چند لحظه.با ادکولنش از اتاق بیرون اومد...نه بابا...ولخرج شده بود..انگار تیپ من روی اینم تاثیر گذاشته بود.در حالیکه داشت ادکلونش رو به تمام معنا روی من خالی میکرد میگفت:_حالا که زدی به سیم آخر و انقدر خوشگل کردی و داری میری پیش یار این رو هم بزن که بدبخت در جا نفله شه.اونوقت در عرض دو روز میاد میگرتت دیگه رو دستمون باد نمیکنی.دهنمو کج کردم و گفتم:دیگ به دیگ میگه روت سیاه.در ضمن من دارم میرم دانشگاه.جای دیگه ای نمیرم.مرموز نگام کرد و گفت:بگو به جون هما._به مرگ هما._نکبت.باشه قبول میکنم.پس احتمالا توی دانشگاهتون یه خبریه و چشمت یکی رو گرفته...ولی یه چیزی...._هوم؟_مگه دانشگاهتون میزاره اینطوری وارد بشین؟نگاهی به آستینم انداختم و گفتم:_نگران نباش.توی دانشگاه آستینم رو میدم پایین واسه چشمام هم عینک دودی میزنم.سری تکون داد و گفت:آهان...راستی منم امروز غروب با فرزاد میرم بیرون.لبخندی زدم و گفتم:برو آبجیه گلم.خوش بگذره. بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم از خونه اومدم بیرون.قبلش به تاکسی تلفنی زنگ زده بودم.جلوی در منتظرم بود.سوار شدم...از توی شیشه ی ماشین نگاهی به عقب انداخت...آستین مانتو رو داده بودم پایین...خدا رو شکر راننده اش مرد محترمی بود و معذبم نکرد.جلوی در دانشگاه وقتی از تاکسی پیاده شدم عینک دودی رو هم زدم.موقع عبور از در نفسم توسینم حبس شده بود.ولی خوشختانه خانمه سر جاش نبود.احتمالا رفته بود نماز خونه نماز بخونه.یه گروه پسر که توی آلاچیق نشسته بودن خیره شدن بهم.بدون توجه بهشون از سمت دیگه رفتم.وقتی وارد سالن شدم عینک رو در آوردم. دقیقا سر ساعت رسیده بودم.ولی خوبی این کلاس این بود که استادش دیر میومد و زود تموم میکرد.فقط آخر پیش پسرا واسم جا بود.نگاه بچه هایی که آخر نشسته بودن رو حس میکردم.کنار آرمان امیری واسم جا بود.پیشش نشستم.آرمان سرشو آورد نزدیک و به آرامی سوتی کشید و گفت:_چه کردی هلیا...واو...چشم غره ای رفتم و گفتم:تو کلاس لطفا ببند.کج به صندلیش تکیه داد و با لبخند نگام کرد.بهش توجهی نکردم.سهیل جلو نشسته بود و متوجه اومدن من نشده بود.دوباره صدای آرمان رو شنیدم که گفت:اسم ادکولونت چیه؟بدجور داره مستم میکنه.استاد اومد.آروم گفتم:دخترونه اس.به درد تو نمیخوره._به درک.مهم بوشه که تاثیر بدی روی آدم میزاره..آدم هالی به هولی میشه.تهدید آمیز گفتم:هیس.به استاد گوش کن.وقتی کلاس تموم شد به آرامی وسایلم رو جمع کردم.بچه هایی که جلو بودن تازه متوجه تغییراتم شده بودن.یکی از دخترا اومد سمتم و گفت:هلیا مژه مصنوعی گذاشتی؟لبخندی زدم و گفتم:نه عزیز.راستی کلاس قبلت شهلا رو ندیدی؟_نه.ولی فکر میکنم سلف باشه.بیا با هم بریم اون جا._نه من باید برم یه چند جایی کار دارم.سهیل که تازه برگشته بود میخکوب داشت بهم نگاه میکرد...خشکش زده بود...عکس العملش با پسرای دیگه فرق داشت...از نظر خودم که خیلی هم متفاوت نشده بودم که اینا اینجوری عکس العمل نشون میدادن._باشه هلیا جون.پس من میرم سلف.فعلا.در حالیکه زیر چشمی به سهیل نگاه میکردم که بهم خیره بود کیفم رو روی دوشم انداختم و از کلاس خارج شدم...رامین دنبالم اومد و کنارم گفت:_شیطون نکنه خبریه؟خندیدم و گفتم:دلت خوشه ها.خبر کجا بود.امروز واسه ی دل خودم تیپ زدم._میری خونه؟_نه یه چند جایی کار دارم بعدش میرم خونه._پس بیا من میرسونمت._نه مرسی خودم میرم.صداش جدی شده بود:گفتم میرسونمت.بهش نگاه کردم...چرا یهو اینطوری شد.رگ غیرتش زده بود بالا.از سالن خارج شدیم.عینکم رو زدم روی چشمم و ایستادم.آرمان هم ایستاد.بهش با لحن نسبتا خشنی گفتم:من میتونم مواظب خودم باشم.اصلا هم خوشم نمیاد یکی بهم گیر بده.پس حد و حدود خودتو بدون.
چشمم به سهیل افتاد که پشت سرمون به فاصله ی چند قدم با دوستش ایستاده بود.بعد از زدن حرفم حرکت کردم.متوجه شدم که آرمان دوباره دنبالمه ایندفعه با خشونت بیشتری برگشتم و گفتم:دنبالم نیا آرمان.داری عصبانیم میکنی.از صدام کپ کرد و سر جاش وایساد.از فرصت استفاده کردم و سریع تر حرکت کردم.صدای موبایلم بلند شد.شروین بود._بله؟_سلام.دانشگاهی هلیا؟_آره چطور؟_من بیرون منتظرتم.امشب خونه ی ما دعوتین.خواستم زودتر بیام ببرمت..نفسمو با حرص بیرون دادم وگفتم:نمیخواد منتظر من باشی.من کار دارم. از اون سمت میام خونتون._خب با هم میریم کار تو انجام میدیم._نه شروین.تو برو منم میام._داری لج میکنی هلیا.میدونم از دستم عصبانی ای.هرچند من باید از کارهات دلگیر باشم ولی الان میای بیرون.من منتظرتم.پسره ی عوضی.باز داشت زیاده روی میکرد.با عصبانیت گفتم:یه بار حرفمو زدم اینم برای بار آخر.من خودم میام.گوشی رو قطع کردم.در بازدید حجاب خانم ها بسته بود..نفس راحتی کشیدم و دیگه آستینم رو پایین ندادم.از دانشگاه که خارج شدم ماشین شروین رو دیدم.داخلش نشسته بود...با حرص رفتم سمتش.همون لحظه سهیل هم از خروجی آقایون بیرون اومد.نگاه کنجکاوش رو حس کردم.ماشین اون هم دقیقا کنار ماشین شروین بود.وسط راه یه سمندی رو دیدم که چند قدم جلوتر از من وایساد.وقتی بهش رسیدم درش هم باز شد و طرف جلوی من پیاده شد.با تعجب بهش نگاه کردم.اینکه اقای پارسیان بود. ولی اون انگار متعجب نبود. باز هم تیپ خیلی ساده و قدیمی ای زده بود...ولی با این حال نمیشد از جذابیتش چشم پوشی کرد.از روی آشنایی سری تکون دادم وگفتم:سلام_سلام خانم طراوت.اون از کجا منو با این تیپ شناخته بود؟با عینک دودی زیاد نمیشد تشخیص داد.عینک رو زدم بالا توی موهام.متوجه نگاه خیره اش توی چشمام شدم ولی انگار نه انگار...هیچ عکس العملی نشون نداد.ادامه داد:_ببخشید ناگهانی جلوتون سبز شدم.ولی میشه سوار ماشین بشید؟باید باهاتون حرف بزنم.به سمت شروین نگاه انداختم.هم سهیل و هم شروین با تعجب داشتن این سمت رو نگاه میکردن.و جالب اینجا بود که چشمای هر دوتاشون ریز شده بود و مرموزانه داشتن نگاهم میکردن.عصبانی شدن شروین طبیعی بود ولی سهیل نه.آقای پارسیان متوجه نگاه خیره ام به اون سمت شده بود ولی حتی برنگشت نگاهشون کنه. با لبخند گفت:مثل اینکه دو نفر منتظرتون هستند و اصلا از ملاقات ما خوششون نیومده.لبخندش مهربون بود.ولی من از اومدنش به اینجا متعجب بودم.پرسیدم:میشه بدونم چراا؟_سوار بشین توی راه براتون میگم.زیاد وقتتون رو نمیگیرم._اما من..._اما شما چی؟میخواستم بگم من امروز میخواستم برم اداره ی پلیس ولی پشیمون شدم.ادامه داد:_با آقایون قرار داشتید؟_خیر کار دیگه ای داشتم.باشه بریم.برای تایید سری تکون داد و در ماشین رو برام باز کرد.حس میکردم اگه به شروین چاقو بزنم خونش در نمیاد.پارسیان هم سوار شد.سهیل روشو برگردوند و رفت توی ماشینش نشست ولی شروین با عصبانیت همون طور خیره موند.خدا رو شکر هیچکدومشون چهره ی پارسیان رو نددیدن.اه شروین میدید دردسر بدی براش درست میکرد.چه صحنه ی عجیبی بود.یعنی پارسیان با من چیکار داشت.....قضیه ای پشت این اتفاقاته...........توی ماشین سکوت بود....داشتم با خودم فکر میکردم چرا ریسک کردم و سوار ماشینش شدم...هم باعث سوتفاهم برای بقیه شده بودم و هم خودم امکان داشت در خطر باشم...کمی ترسیده بودم..به هرحال اون یه غریبه بود...اگه بی هوشم میکرد چی؟اگه بلایی سرم میاورد..لبام رو خیلی آروم گاز گرفتم.میخواستم حرف بزنم ولی میترسیدم از صدام بفهمه تردید دارم._نترسید خانم طراوت...بهش نگاه کردم.با خون سردی این حرف رو زده بود.برگشت سمتم و ثانیه ای خیلی محکم توی چشمام نگاه کرد و گفت:_قرار نیست اتفاقی براتون بیفته.متعجب شدم..یعنی فکرمو خونده بود....ذهن و دهنم به طور کامل قفل شدن.نکنه ذهن میخونه...توی شوک بودم که پیچید توی یه خیابون دیگه و ادامه داد:_میخواستم بهتون زنگ بزنم تا توی یه کافی شاپ قرار بزاریم ولی خب ترجیح دادم شخصا بیام دنبالتون.چه پررو.شخصا...انگار کی هست...اعتماد به سقفش منو کشته..صبر کن ببینم..اصلا این چطوری میخواست به من زنگ بزنه.گنگ گفتم:_من یادم نمیاد شماره ام رو به شما یا سازمانتون داده باشم.با لبخندی که من فکر میکردم تمسخر آمیزه گفت:اگه ملاقاتمون خوب پیش بره خودتون میفهمید چطوری شماره تون رو گرفتم.داشتم از حرص دیوونه میشدم....اینکه حس میکردم بالا تر از منه چیزی نبود که بتونم به راحتی باهاش کنار بیام....بلاخره که توی این ملاقات کارت به من گیر میکنه.همچین طاقچه بالایی برات بزارم به پام بیفتی.مطمئنا نمیتونست فقط برای خبردادن یا یه ملاقات ساده دنبالم اومده باشه.چیزی میخواست که کلیدش دست من بود.جلوی یه کافی شاپ ساده نگه داشت.از ماشین پیاده شدیم.وقتی وارد کافی شاپ شدیم میزی رو به من نشون داد و با هم پشت اون میز نشستیم.هر دو تامون سفارش بستنی دادیم.به صندلیش تکیه داد و خیره شد به من....حتی پلک هم نمیزد.حس میکردم داره به یه بچه نگاه میکنه...از اون نگاه هایی که یعنی من چطوری میتونم به همچین آدمی اعتماد کنم....زیر نگاهش داشتم اعتماد به نفسم رو از دست میدادم که به خودم اومدم و سرمو بالا گرفتم و خیره نگاهش کردم.لبخندی روی لباش شکل گرفت...سفارشمون رو آوردن..با همون لبخند گفت:_از جسارتت خوشم اومد....فهمیدم که توی انتخابم اشتباه نکردم....نکنه میخواد خواستگاری کنه یا پیشنهاد دوستی بده....نه بابا..فکر نمیکنم...بدون اینکه بستنی رو بخوره گفت:_اون پسری که به ساناتا تکیه داده بود شروین شهابی بود...با 28 سال سن...زمان زیادیه که تو رو میخواد........از بس شوک زده شدم بستنی ای رو که توی دهنم گذاشته بودم نتونستم به راحتی قورت بدم.....متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:_و اون پسری هم که دور تر وایساده بود و داشت به سمت پرادو میرفت سهیل رجبی بود....مرموز نگاهم کرد و به جلو خم شد و گفت:همون پسری که به اطلاعات تو حمله کرده....اون این اطلاعات رو از کجا داشت....به سختی میخواستم خون سردی خودم رو حفظ کنم...نمیخواستم فکر کنه من هیچی حالیم نیست..در حالیکه واقعا هیچی حالیم نبود...آروم گفتم:_اما شما این ها رو از کجا میدونید آقای پارسیان؟قاشقی از بستنی رو توی دهنش گذاشت و بدون اینکه نگاهش رو از روم برداره گفت:من الان هرچی که به تو و اطرافیانت مربوط باشه رو میدونم...اینکه چه چیز هایی رو دوست داری.چه ساعت هایی کلاس داری..با چه آدمایی برخورد میکنی...
آب دهنم رو با صدا قورت دادم..ولی این دیگه خارج از تصورات من بود.....نمیتونستم انکار کنم هم هیجان زده شده بودم و هم ترسیده بودم...گفتم:_این حرف ها رو ول کنید...شما از من چی میخواید؟لباشو مزه ای کرد و گفت:من دنبال یک نفرم.نکنه دنبال منه....چشمامو گرد کردم.:.دنبال کی هستین؟چرا دنبالشین؟نفس عمیقی کشید و گفت:سهیل رجبی...واسم عجیب ترشد:باهاش چیکار دارین؟اصلا شما چیکاره هستین که دنبالشین؟_فقط در صورتیکه قبول کنین میتونم بهتون اطلاعاتی رو بدم.در غیر این صورت ملاقات امروز باید کاملا از ذهنتون پاک بشه وگرنه مجبور خودم کاری کنم نتونین چیزی بگین.یه ابروشو انداخت بالا و به حالت پرسش نگام کرد.خشمی توی وجودم سرازیر شد..عصبانی گفتم:_شما توی روز روشن و بین این همه آدم دارین من رو تهدید میکنین؟لبخندی زد و گفت:دچار سوتفاهم نشین.من شما رو تهدید نکردم._پس منظورتون چی بودآقای پارسیان؟خیلی خون سرد و آروم بود.مطمئن بودم اگه تا شب هم هی ایراد بگیرم و حرف بزنم بدون هیچ مشکلی جوابم رو میداد._لطفا اول جواب سوال من رو بدید.حاضرید هم کاری کنید؟_شما حرفای بی سر و تهی میزنید.من از کجا بدونم هدف شما چیه.شاید شما بخواید سهیل رو بدبخت کنید.من که نمیتونم کمکتون کنم.چشمامو ریز کردم و گفتم:موضوع ناموسیه؟قهقه ی بلندی زد که همه با تعجب ما رو نگاه کردن.من هم با حرص بخاطر این کارش بهش چشم دوختم.ناگهانی خنده اش رو جمع کرد و با جدیت گفت:_چیشد که شما همچین فکری رو کردین؟من چرا باید قضیه ی ناموسی رو با شما در میون بزارم؟اگه نمیخواید قبول کنید اصرار نمیکنم.همینطوری که بهش نگاه میکردم رفتم توی فکر....اون هم خیره نگام میکرد...چطوری میتونست انقدر با اعتماد به نفس باشه...غرور زیادیش برام خوشایند نبود.من این پسر رو توی شرکت دیدم..پس یعنی به اون ها مربوط میشه....قضیه ی مقاله انقدر مهم نیست که بخوام بخاطرش سهیل رو بفروشم..یعنی همچین آدمی نیستم...این مردی هم که الان رو به رو نشسته نمیگه چی میخواد و مشکلش چیه..از یه طرف ممکنه ای ها بخوان به سهیل آسیب برسونن که البته امکانش کمه چون شرکت رسمی هیچوقت خودش رو توی دردسر نمیندازه..از طرف دیگه ممکنه سهیل یه مشکلی داشته باشه که اینا میخوان دستش رو رو کنن یعنی من میشم یه پلیس مخفی..یعنی زندگیم از بی هیجانی در میاد....میشه یه تنوع..اون وقت واسه ی خودم کسی میشم...میتونم حتی Hک کردن رو یاد بگیرم....اگر هم که وسط کار فهمیدم کارشون خلافه یواشکی به سهیل اطلاع میدم....درسته جونم توی خطر میفته ولی خب اون وقت با افتخار میمیرم و میشم شهید....در حالیکه لبامو گاز میگرفتم و سرمو تکو میدادم متوجه زمان حال شدم..با لبخند قشنگی زل زده بود بهم...مثلا فکر کن این عاشق من بشه...البته اگه زن نداشته باشه...برای من تیپ و ظاهر هم مثل باطن مهمه...نه ازش خوشم نیومد...به طور کل از موضوع پرت شده بودم....صداش من رو به خودم آورد:_چیشد خانم طراوت؟از درگیریه توی ذهنتون راحت شدین؟تصمیمتون چیه؟دستمو روی لبام گذاشتم و خیلی جدی گفتم:_نه قبول نمیکنم...ناگهان خشکش زد....اصلا انتظار نداشت.....نتونست چیزی بگه...ای جان حال کردم..حقته پسره ی مغرور نچسب...بدتیپ....به آرومی چشماشو بست.میخواست دوباره به خودش مسلط بشه.ضربه ی خوبی بود...با آرامش بستنیم رو خوردم...دستشو روی چونش گذاشت و گفت:میتونم دلیلت رو بپرسم؟همونطوری که بستنی رو قورت میدادم سرم رو هم به معنی آره تکون دادم و گفتم:البته...در صورتیکه تو به سه تا از سوالات من جواب بدی حاضرم باهاتون همکاری کنم؟از روی حرص خندید و گفت:فکر میکنی خیلی زرنگی؟ابرویی بالا انداختم و گفتم:تو فکر میکنی فقط خودت زرنگی؟نیشخندی زد و گفت:من اگه بخوام میتونم از یکی دیگه کمک بگیرم.لبخندی زدم و گفتم:تو من رو انتخاب کردی چون نه خیلی به سهیل نزدیکم نه خیلی دور...اگر هم بخوای یکی رو وارد دانشگاه کنی که با سهیل رابطه داشته باشه خیلی طول میکشه...به صندلیش تکیه داد و خیره نگاهم کرد.بعد از چند دقیقه سکوت گفت:فقط یک سوال......لجبازانه گفتم:نه.من گفتم سه تا سوا....اومد وسط حرفم و گفتم:یکی....نمیشه تا وقتی همکاری نکردی اطلاعات زیادی بهت بدم.حالا بپرس.همین قدر هم کافی بود...حالا این گفتگو دست من بود نه اون..حالا این من بودم که غرور داشتم و اون میترسید از اینکه من سوال خاصی بپرسم......لبخند بدجنسانه ای روی صورتم اومد...سعی داشت لبخند بزنه و خون سرد باشه...درسته همین کار ها رو هم کرد ولی من تردید رو توی چشماش خیلی محسوس حس میکردم...آرنجمو گذاشتم روی میز و خم شدم..._آدم بده توی این جریان کیه؟مهم ترین سوال توی ذهن من این بود...میتونست دروغ بگه....ولی خب با این حال باز هم باید میپرسیدم.بدون هیچ تغییری توی حالتش گفت:_سهیل رجبی.......منو تا دم خونه ی عمو بختیار رسوند...هرچقدر اصرار هم کردم قبول نکرد که خودم برم...گفت خودم آوردمت خودم هم برت میگردونم...از الان من و اون همکار بودیم..ازم خواست به هیچ وجه درباره ی این موضوع با کسی صحبت نکنم...حتی با کارکنای شرکت سایبری...واسم عجیب بود..این که تحت نظر اونا بود....ازم خواست فعلا چیز بیشتری نپرسم تا توی قرار بعدی همه چیز رو به طر کامل واسم توضیح بده....قرار بعدی رو هم خودش زنگ میزنه بهم میگه....ساعت 6 و نیم شده بود....نمیدونم از الان تا وقت شام میخواستیم خونه ی عمو چیکار کنیم.کاشکی قبلش یه سر میرفتم خونه ی خاله..ولی دیگه دیر شده بود...زنگ خونه رو زدم...بدون اینکه کسی چیزی بگه در باز شد..حدس میزدم شروین بود که چیزی نگفت و و فقط در رو باز کرد..چون اگه عمو یا خانم شهابی بودن میگفتن بیا تو عزیزم...به تیکه کلام هاشون عادت کرده بودم...باغ پر از درختی توی منطقه ی 1 تهران داشتن....چقدر تو این دنیا تفاوت زیاد شده...بعد از گذروندن مسافتی از پله ها بالا رفتم..خانم شهابی جلوی در منتظرم بود...بوسیدمش و گفتم:سلام خاله....._سلام عزیزم...خوش اومدی..ماشالله...هزار ماشالله...امروز چقدر خوشگل شدی.در حالیکه میرفتیم توی خونه ادامه داد:البته خوشگل بودی...فکر میکردم زودتر با شروین میای..ولی وقتی تنها دیدمش خیلی ناراحت شدم..تو که غریبه نیستی عزیزم....چرا دیر به دیر بهمون سر میزنی...._شرمنده خاله...نتونستم زودتر بیامشروین رو دیدم که روی مبل نشسته بود و بی خیال کانال ماهواره رو عوض میکرد...اصلا به روی مبارک خودش نیاورد...بابا و عمو هم شدیدا مشغول شطرنج بازی کردن بودن...عمو در حالیکه یکی از مهره های بابا رو میزد با لبخند گفت:_به به به سلام دخترگلم.....چرا انقدر دیر کردی؟_سلام عمو..سلام بابا...یه چند جا کار داشتم..ببخشید اگه دیر شد..بابا:سلام دخترم...لباساتو عوض کن بیا ببین چطوری زدم بختیار و مات کردم...لبخندی زدم و به سمت اتاقی که هر وقت میومدم خونه ی عمو لباس هام رو اون جا میزاشتم رفتم...اعصابم از رفتار شروین ریخت به هم..حداقل میتونست جلوی بقیه اینطوری رفتار نکنه..این بی احترامیه خیلی واضحی بود...حالا خوبه بابا و عمو حواسشون نبود وگرنه باید به بابا جواب پس میدادم.وقتی دکمه های مانتوم رو باز کردم تازه متوجه شدم تاپ خیلی بازی تنم کردم...نفسمو با حرص بیرون دادم و داشتم دوباره دکمه های مانتوم رو میبستم که در باز شد...برگشتم سمت در شروین بود....جلوی در خشکش زد.رومو برگردوندم و در حالیکه دوباره به بستن دکمه هام ادامه میدادم گفتم:چت شد؟چرا هنگ کردی؟ناگهان یه دستی روی شونه ام اومد و منو برگردوند...توی چشمام زل زد...تازه یاد ریملی که زده بودم و تغییر چشمام افتادم.چهره اش غمگین و کمی عصبانی بود...خودم رو ازش جدا کردم ....صدای خشمگینش رو شنیدم:_حسابی واسه دیدن اون پسره به خودت رسیدی..تو که از ریمل زدن بدت میومد...انقدر برات مهمه...تو حتی واسه ی اون پسره منو پیچوندی؟پس بخاطر اون همیشه دست رد به سینه ی من میزنی؟این چی بود امروز دیدم هلیا...چیکار کردی با من؟داغ کرده بود...بعد از مدتها یه مرتبه داشت حرصشو از دست کار های من خالی میکرد...گذاشتم حرفاش تموم بشه و بعدش گفتم:_چرا انقدر به هم ریختی...میدونی که دلم واست نمیسوزه...ترحم تو کار من نیست...زندگیه من هم هیچ ربطی به تو نداره..اون پسر هم اونجوری که تو فکر میکنی نیست..بخاطر یه موضوع کاری اومده بود دانشگاه...مظلومانه گفت:هلیا اینکارو با من نکن...آخه اون پسر چه کاری میتونست با تو داشته باشه؟برام مهم نبود تا بخوام واسش توضیح بدم ولی برای اینکه به موضوع منو پارسیان برای کار شک نکنه..و دنبال موضوع رو نگیره و کارش به تعقیب کردنم نکشه آروم گفتم:_باماشینش بهم زده بود...نزاشت ادامه ی حرفم رو بزنم..متعجب دو طرف شونه هام رو گرفت و گفت:چیزیت که نشد؟کلافه گفتم:بزار حرفمو بزنم...یه تصادف خیلی کوچیک کرده بودم...اون هم اصرار کرد که باید حتما ببره دکتر و خسارت هم بهم بده...منم برای اینکه راضیش کنم که مشکلی نیست بعد از کلاس باهاش رفتم دکتر و الان هم اومدم.هیچی مشکلیم نبود.حالا دست تو از روی شونه ام بردار.نگاهی به دست هاش انداخت...و به آرومی دستاش رو کنار زد و با تردید گفت:باور کنم که چیزیت نشده؟چشمامو گرد کردم و گفتم:مگه من باهات شوخی دارم؟لبخندی زد و گفت:نه میدونم تو هیچوقت با من شوخی نداری.حتی یه بار هم از روی شوخی نگفتی دوستت دارم.باز داشت شروع میکرد...باید بزنم تو حالش...در حالیکه به سمت در میرفتم گفتم:شروین دست از سر من بردار..چون من اصلا از تو خوشم نمیاد...در اتاق رو باز کردم و اومدم بیرون...زده بودم به سیم آخر...با این حرف اگه غرورش نمیشکست و نمیرفت پی زندگی خودش بیشتر از قبل ازش بدم میومد...همچین پسر بی اراده ای رو باید انداخت توی چرخ گوشت.خاله وقتی من رو دید گفت:_وا دخترم چرا لباستو عوض نکردی؟_همینطوری راحتم خاله._اینطوری که نمیشه.لبخند مهربونی زدم و گفتم:بخدا این طوری راحت ترم خاله.هما کجاست؟نمیاد؟بابا گفت: غروبی گفت من میرم بیرون...بعدش هم خودش میاد اینجا...سری تکون دادم.عمو بختیار که بیخیال بازی شده بود دستی روی پاهای بابام کوبید و گفت:_نظرت چیه پیرمرد؟بابا خندید و گفت:خوبه من جای بچه ی توام......والا من نظری ندارم.ولی خب میدونی مسولیت من بیشتره...به هر حال دو تا دختر مجرد دارم.کنجکاو شدم..دو تا گوش داشتم...چهار پنج تا دیگه هم جور کردم و با دقت گوش دادم.خاله گفت:دختر هاتون که دیگه بزرگ شدن...میتونن از پس خودشون بر بیان.یک ماه که بیشترکه آلمان نیستیم.تازه دو هفته بعدش که آقا بختیار قلبش رو به دکتر نشون داد پسرم شروین بر میگرده...نباید نگران باشین..بقیه ی روز ها هم میریم خونه ی خواهر من.نمیدونین شوهر خواهرم آقا محسن چقدر اصرار کرده که شما هم بیاین..نا سلامتی رفیق های قدیمی هم بودینپس قضیه از این قرار بود...زنگ خونه رو زدن.هما بود.چقدر زود برگشته بود...بچه مثبت به این میگفتن...تو دلم واسش خندیدم...فدای آبجی وکیل خودم بشم که هیچوقت اشتباه نمیکنه.خاله رفت در رو باز کنه...شروین هم از توی اتاق اومد بیرون.ولی انگار نه انگار که من چه حرفایی بهش زدم اومدم بین اون همه جا کنار من نشست و واسم لبخند عاشقونه پرت کرد..کاشکی دست شویی نزدیک بود..نمیدونم چرا باورم نمیشه شروین عاشق باشه...به هر حال این پسر آدم نمیشه...باید با عمو حرف بزنم و جوابم رو رک و راست بهش بگم و ازش بخوام شروین رو کنترل کنه.حرف بابا و عمو که بخاطر زنگ نیمه تموم مونده بود با این حرف بابا تموم شد:_با بچه ها صحبت کنم به احتمال زیاد میام تا روحیه ام هم عوض بشه.اون ها غرق حرف های خودشون بودن و من غرق در فکر کردن آینده که به زودی می اومد و زندگیه ساده ی منو زیر و رو میکرد...
و باز هم سه شنبه اومد با یه کلاس مشترک دیگه با سهیل....میترسیدم باهاش رو به رو بشم و خودمو لو بدم.نمیدونستم کار خوبی میکنم یا نه.ولی خب پارسیان با لحن قاطعی گفت که مشکل از سهیله....نمیدونم چرا زنگ نزد..خیلی بی فکر بود..اون که برنامه ی همه ی کارهامو داشت پس میدونست امروز با سهیل کلاس دارم و امکان داره مشکلی پیش بیاد.شیطونه میگه برم به سهیل بگم و بزنم زیر همه چیز...ولی خب اینکار ها به من نمیاد...اون هم یه چیزی حتما میدونست که بهم اعتماد کرد.متنفر بودم از کلاسای صبح که زندگی آدم رو مختل میکرد.حوصله ی تیپ زدن نداشتم..مانتو شلوار ساده ای پوشیدم و بدون خوردن صبحونه زدم بیرون....
وقتی رسیدم دانشگاه سهیل هم از ماشینش پیاده شد.چشمش که به من افتاد بعد از اندکی نگاه کردن سری از روی آشنایی تکون داد.من هم سرمو تکون دادم.سپس هر دو بی تفاوت به سمت کلاس رفتیم...آروم راه میرفتم.هنوز ده دقیقه به شروع کلاس مونده بود...سهیل سریع تر وارد ساختمان شد...قبل از اینکه از پله های سختمان بالا برم گوشیم زنگ خورد.به شماره نگاه کردم ناشناس بود...
_بفرمایین.
_پارسیان هستم خانم طراوت.حالتون خوبه؟
خوشحال شدم که حداقل زنگ زد.گفتم:
_سلام آقای پارسیان..خوبم.شما خوبید؟
_ممنون.خوبم.امروز با سهیل کلاس دارید.
نیشخندی زدم و گفتم:بله از برنامه ی روزانه ی خودم خبر دارم.نمیخواد یاد آوری کنید.الان هم جلوی ساختمونم.
خون سرد گفت:میدونم.
نباید تعجب میکردم...نباید نشون میدادم که از کارهاش متعجب میشم....باید مثل خودش خون سرد میموندم....واسه ی خودم لبخندی زدم و گفتم:خب حالا امرتون چیه؟
_سعی کن به سهیل نزدیک بشی ...
چشمام ناخودآگاه گرد شد و گفتم:منظورتون چیه؟فقط همین یه کارم مونده که خودم رو بچسبونم به سهیل...ابدا..اینو ازم نخواید.
لبخندی که پشت تلفن زد رو متوجه شدم چون لحنش ملایم شد و گفت:من که نگفتم خودتون رو بهش بچسبونید؟فکر کنم بهتر از من بدونید که باید چطوری اعتماد سهیل رو جلب کنید.
نمیدونم چرا ولی یه مرتبه از دهنم پرید و گفتم:اگه عاشقم شد چی؟
مکث کرد...
_نباید عاشق بشه....چون میتونه پایان تلخی رو براش داشته باشه.
سرمو تکون دادم و گفتم:نمیدونم شما من رو چی فرض کردید که اینکار های سخت رو ازم میخواهید.
با آرامشی که بعد از چند ثانیه گذشت از سوال آخرم به دست آورده بود گفت:شک ندارم که شما به خوبی از عهده ی همه ی مسوولیت ها بر میایید..بهتر برید سر کلاس.استادتون اومد.
لعنتی لعنتی پس کنار در بود.....یعنی تعقیب میکرد؟...ولی خب اطلاعات زیاد و خصوصی ای رو از من داشت پس نمیتونست فقط با تعقیب کردن بهشون پی برده باشه...سعی کردم آروم باشم گفتم:
_ولی آقای پارسیان با اینکه من باهاتون هم کاری کردم شما هنوز به من هیچ اطلاعاتی ندادید.
_ به حرف های من شک دارید؟
_من این رو نگفتم.ولی در هر حال شما تا چند روز پیش برای من یه آدم کاملا غریبه بودید.
با آرامشی که بیشتر اوقات توی صداش بود گفت:به زودی از همه چیز با خبر میشید.
نفسمو با حرص پوف کردم.ادامه داد:بهتره زودتر برید سر کلاستون.
_باشه.روزتون بخیر.
_روز شما هم بخیر.
شیونه میگه بهش فحش بدم...آخه ..استغفرالله...با غر زدن وارد کلاس شدم..همه ی صندلی ها رو از نظر گذروندم.دورترین صندلی از سهیل خالی بود..نیشخندی زدم و این یعنی آخر خوش شانسی.حالا یه امروز ما میخواستیم به سهیل نزدیک باشیم...ببین کجا واسمون جا مونده....به چند تااز دوستام سلام کردم و روی تنها صندلی باقی مونده نشستم.زیر چشمی به سهیل نگاهی انداختم..جالب اینجا بود که اون هم داشت منو نگاه میکرد.با خون سردی نگاهمو دزدیدم...استاد اومد...
بعد از کلاس سریع وسایلم رو جمع کردم.ولی سهیل آروم سر جاش نشسته بود..از کنارش گذشتم.احساس کردم که اون هم بلند شد.با اینکه باید باهاش خوب رفتار میکردم ولی حس بدی رو که به خاطر Hک کردن لپ تاپم ازش داشتم نمیتونستم توی وجود خودم پنهون کنم.مقداری که از ساختمان دور شدیم صداش رو شنیدم:
_خانم طراوت.
ایستادم....برگشتم سمتش...بهم رسید..آروم گفتم:
_بله؟
چهره اش ملایم شده بود.دیگه اون مغروریه روز های اولی که شناخته بودمش رو نداشت.لبخندی زد و گفت:
_میتونم جزوه ی این ساعتتون رو داشته باشم؟
سریع توی مغزم پردازش کردم.اینکه اون جزوه ی دوستاش که خیلی تمییز مینویسن رونگرفته.و اومده دنبال جزوه ی من میتونه دو تا نتیجه داشته باشه.اول:اون خودش داره سعی میکنه بهم نزدیک بشه...ممکنه حس خوبی نسبت بهم پیدا کرده باشه.یعنی کار من راحته.دوم:اون شک کرده.داره خودش رو به من نزدیک میکنه تا من و کارهام رو رسوا کنه..یعنی میخواد یه دستی بزنه.با فکر دومی تنم لرزید..اگه میفهمید آبروم میرفت.لبخندی زدم و گفتمکالبته آقای رجبی.
جزوه رو از توی کیفم در آوردم.گرفتم سمتش.اون هم جزوه رو گرفت و گفت:متشکرم.
در حالی که سعی میکرد بی اهمیت باشه پرسید:مثل اینکه بلاخره رو به روی شروین وایسادید...
اول داشتم تجب میکردم که اون شروین رو از کجا میشناسه.بعد یام اومد که دوسته داداششه...علاقه ی شروین به من هم که احتیاج به دونستن نداشت.خندیدم و گفتم:
_من از اول هم علاقه ای به شروین نداشتم.
میخواست باز هم سوال بپرسه...این سوال صد در صد در مورد پارسیان بود....و من هم نمیدونستم چه جوابی بدم...چون اگه میگفتم یه آشناس با توجه به اون جا بودن شروین میگفت چه دختر ولی هستم اگر هم میگفتم باهاش دوستم دیگه نمیتونستم به راحتی به شروین نزدیک بشم.برای همین قبل از اینکه اون حرفش روبزنه گفتم:ببخشید آقای رجبی.من واقعا دیرم شده..جزوه رو اگه براتون مشکلی نیست فردا بیارید.
حرفشو خورد و گفت:البته.
_ممنون.خدافظ
_خداحافظ.
گوشیم رو در آوردم.اولین کاری که کردم شماره ی پارسیان رو که بهم زنگ زده بود ذخیره کردم و از دانشگاه خارج شدم و به خونه برگشتم.
بابا تصمیم به رفتن گرفته بود..من از قبل بهش گفته بودم از نظر من مشکلی نداره.هفته ی دیگه میرفتن.روز چهارشنبه هم اتفاق خاصی نیفتاد.جز اینکه حس میکردم شروین میتونه حس خاصی رو نسبت بهم داشته باشه.نمیدونم چرا...ولی حس زنون ام میگفت...استاد هم گفت که هنوز پروژه ها رو نگاه نکرده.و حداکثر تا یکی دو هفته ی دیگه بهمون خبر میده.دیگه ذوق و شوقی نداشتم...خودم رو هم سرزنش نمیکردم.اتفاقی بود که افتاده بود.نباید بیشتر از این خودم رو عذاب میدادم.
پارسیان بعد از کلاس توی راه بهم زنگ زد.جواب دادم:
_بله.
_روزتون بخیر خانم طراوت.
_سلام.
_حالتون خوبه؟
کنجکاو بودم.این بار دیگه دلیل زنگ زدنش چی بود.
_ممنون شما خوبید؟
_متشکرم.
قبل از اینکه حرفی بزنه با عصبانیتی اندک گفتم:آقای پارسیان شما دارید از من استفاده میکنید ولی هیچ اطلاعاتی به من نمیدید.باور کنید کلافه شدم.
با آرامش گفت:میدونم خانم طراوت.برای همین هم زنگ زدم.امشب بیشتر پرسش هاتون جواب داده میشه و نکته ی مهم اینه که بعد از شنیدن این حرف ها شما یکی از ما میشید و دیگه جا زدن و کنار کشیدنتون به ضرر خودتون تومم میشه.براتون دو تا پیشنهاد دارم.تا 1 ساعت دیگه توی یک رستوران قرار میزاریم و با هم صحبت میکنیم و پیشنهاد دوم اینه که امشب خونه ی من جشن دوستانه ای برقرار میشه و شما هم میتونید با دو سه نفر از دوستان من آشنا بشید.
پیشنهاد دوم خیلی برام جالب تر بود چون میتونستم با یه تیر دو نشون بزنم.هم از موضوع با خبر میشم هم تعدادی از دوستاش رو میبینم که این واقعا به من کمک میکنه.ولی یه مشکلاتی هم داشت.گفتم:
_ولی آقای پارسیان.همون طور که میدونید برای یه دختر سخته که اون وقت شب بره مهمونی.اگه مشکلی ندارید من با دوستم شهلا یا خواهرم بیام.
_خیر خانم.شما هرگز نمیتونید کسی رو وارد این ماجرا بکنید.فکر نمیکنم پدرتون با رفتن به یک جشن دوستانه که مدت زمان کوتاهی هم داره مشکلی داشته باشند.
سکوت کرد.بهتره بگم که اجازه داده بود فکر کنم.میتونستم از خودم مراقبت کنم.این من نبودم که باید از اطرافیام میترسیدن...اون ها باید از من وحشت داشته باشن...با خنده ای موزیانه گفتم:ساعت؟
_هفت.....
هیجان داشتم.به بابا زنگ زدم و گفتم میخوام برم جشن.هما هم که خونه نیومده بود.ساعت 5 و نیم بود...نمیدونستم باید چی بپوشم که به مجلس اونا بیاد.پوشیده باشم؟عادی باشم؟باز که نمیپوشیدم.اصلا کت و شلوار بپوشم یا پیرهن؟نشستم روی تخت و موهام رو ریختم به هم و با خودم غر زدم.ولی پارسیان که گفت فقط دوستاشن...دوست یعنی بینشون خانم هم هست دیگه؟انقدر نامرد نیست که من رو دعوت کنه بین جمع مردونه.کلافه بلند شدم و شلوار لی مشکی با یه تاپ قهوه ای از توی کمدم آوردم بیرون.اصلا به درک.همین ها رو میپوشم.لاک مشکی رو به ناخن هام زدم.بعد از اون آرایش کاملی کردم. هیچی کم نبود...لباس هام رو تنم کردم.جلوی موهام رو حالت فشن ملایمی دادم و از پشت با کلیپس بستم.فوقش اگه جو مهمونی خیلی راحت بود موهام رو باز میزاشتم.شال نازکی هم انداختم روی سرم و موهام رو دادم بیرون و دوباره مرتبشون کردم.کفش مشکی پاشنه بلندی و کیف ابیم رو هم از توی کمد درآوردم و بعد از پوشیدن مانتوی اندامیه آبیم از اتاق زدم بیرون...ساعت 6 و ربع بود.تازه یادم اومد من که آدرس ندارم...میخوام کجا برم؟لبم رو گاز گرفتم.الان باید چیکار میکردم.زشت نبود زنگ بزنم بگم آدرس خونت رو بده؟گوشیم رو گرفتم توی دستم و درگیر افکارم بودم که اس ام اس اومد...از طرف پارسیان بود.بازش کردم.......آدرس رو فرستاده بود....تعجب کردم.این دیگه کیه....دارم کم کم ازش میترسم....میتونه آدم خطرناکی باشه....هم حس ششم خوبی داره هم افکار رو میخونه هم همه ی اطلاعات رو در میاره....داشتم از کنجکاوی میمردم..امشب قرار بود چه چیز هایی رو بفهمم...یه بار دیگه آدرس رو خوندم....به حد مرگ تعجب کردم...اینکه بهترین منطقه ی تهران بود...خدای من....آخه پارسیان با اون تیپش و ماشین درب و داغونش که معلوم بود یه بار هم تصادف کرده اینجور جاها چیکار میکرد...غیر ممکن بود...هاهاهاهاها پارسیان و ازاین پولا؟زدم توی سر خودم...آخه دختر دیوونه از کجا معلوم خونه ی خودش باشه؟..احتمالا خونه ی یکی از همین رفیقاش جشن بوده من رو هم دعوت کرده...این یکی دیگه ممکن بود...کلید خونه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...منم چه فکرای احمقانه ای میکنم...خنده ای کردم و سرمو تکون دادم و سوار ماشین شدم.به سمت آدرسی که واسم فرستاده بود حرکت کردم...ساعت 7 و 10 دقیقه بود که رسیدم.چه ویلایی....چه ابهتی....چه کاخی....یعنی همون جا دلم میخواست با سر برم تو دیوارش....این جا دیگه کجا بود...دوباره به آدرس نگاه کردم...خودش بود...درسته که بالا شهر بود ولی یه گوشه ی غریبی ساخته بودنش که ویلای دیگه ای نبود...رفتم نزدیک درش....آیفون رو دیدم...وقتی زنگ رو زدم بدون اینکه صدای کسی در بیاد در باز شد...از توی آیفون تصویری دیده بودن که منم...آروم وارد حیاط شدم....بیشتر از خونه به باغ گل شباهت داشت.سر و تهش نامعلوم بود....کاشکی میشد ماشین رو میاوردم تو...آخه پراید من اصلا با خونه ی اینا هماهنگی نداشت..اگه یکی میدید چی میگفت.خندم گرفت...زیاد هیجانم رو بروزندادم..چون امکان داشت از داخل پنجره ها یه وقت خدایی نکرده یکی من رو ببینه.تاب زیبایی نزدیک ساختمان بود...غیر از ساختمون اصلی یه ساختمون دیگه هم بود...ولی خب معلوم نبود که واسه ی چیه.درسته که توی نگاه اول اینجا به ظاهر با خونه های ویلاییه دیگه فرقی نداشت..ولی حسم میگفت اینجا نمیتونه انقدر ساده باشه...در خونه باز شد...یعنی اگه بگم دهنم به اندازه ی یه غار باز شد دروغ نگفتم.ولی سریع بستمش...نفس آرومی کشیدم.این نمیتونست پارسیان باشه...غیر ممکن بود...این بیشتر از یه مرد بی پول و ساده به یه آدم اشرافی میخورد.عجب چشای نافذی داشت...پیرهن سفیدی به همراه شلوار لی آبی روشنی پوشیده بود....موهاش هم چون جلوی در اومده بود به وسیله ی باد آرومی که میزد اینور و اونور میرفت..خدایا به من توان بده جلوش سوتی ندم....از پله ها بالا رفتم....خیلی موقر و متین دستش رو دراز کرد و گقت:_سلام هلیا خانم.خوش اومدی..اولین بار بود که من رو به اسم صدا میکرد..حتی من رو یه نفر فرض کرده بود..ههههه...دستم رو گذاشتم توی دستش و من هم متین تر از خودش گفتم:سلام آقای پارسیان.ممنون.به سمت داخل من رو راهنمایی کرد....یعنی انقدر که از تزیینات خونه متعجب شدم ترجیح دادم به هیچ جا نگاه نکنم تا باعث آبروریزی نشم... این خونه مال کی میتونست باشه...خونه ای مرموز.....در نهایت ساده گی این حس رو بهم میداد که این هایی که میبینی همه چیز نیست...این خونه فراتر از ایناس....در حالیکه من رو به سمت پذیرایی میبرد گفت:دیر کردید...نگاهی بهش انداختم:شرمنده..ترافیک بود.ولی فقط یه ربع از وقتی که شما گفتید گذشته.جوابم رو نداد..چون وارد پذیرایی شدیم...دو تا پسر با یه دختر روی مبل نشسته بودن و شدیدا گرم صحبت بودن..دختره با هیجان داشت با نظرشون مخالفت میکرد که من رو دیدن..از جاشون بلند شدن...با لبخند به سمتشون رفتم...پارسیان هم دنبالم اومد.اول با دختره دست دادم...خوش رو بود...پارسیان گفت:_ایشون خانم هلیا طراوت هستند..و رو به من گفت:این خانم خوش خنده طناز سپهری هستند...این آقا سهراب یاوری همسر خانم سپهری اند...و به پسر آخر هم اشاره کرد و گفت:ایشون هم سروش یاوری برادر سهراب هستند.رو به همشون گفتم:خوشبختم...طناز خنده ی شیطنت آمیز و مرموزانه ای کرد و رو به پارسیان گفت:نسبت خانم رو بگو به جای اسمش...و ابروهاش رو دوبار بالا انداخت.این یعنی این افراد چیزی از کار ما نمیدونن...پس یعنی ما هیچ تیمی نبودیم؟آخه مگه میشد؟خیلی عجیب بود.یه چیزی این وسط نادرست بود.بلاخره این آقای پارسیان باید از یکی دستور میگرفت دیگه...پارسیان بعد از اینکه همه رو دعوت به نشستن کرد نگاه محکمی به من انداخت که حس میکردم قدرت حرف زدن من در این باره رو گرفت سپس لبخندی زد و گفت:یکی از دوستان هستند.قبلا هم که گفتم طناز جان.سروش گفت:ما هم باور کردیم داداش من.طناز شلوار و تاپ ساده ای پوشیده بود...پس تیپم برای این موقعیت مناسب بود.مانتو و شالم رو درآوردم...پارسیان دوباره از جاش بلند شد و به سمت من اومد و مانتو و شال رو گرفت.خوشم اومد.از پذیرایی خارج شد.طناز تنه ای بهم زد و با لبخند گفت:_هلیا جون شهاب رو بیخیال تو بگو نسبتت باهاش چیه؟اون که بی انصاف تا به حال نشده چیزی رو که نمیخواد بگه بشه از زیر زبونش کشید.

پس اسمش شهاب بود...چقدربه این تیپش میومد و خاصش کرده بود. لبخندی زدم و گفتم :باور کنید یکی از دوستانم هستند.سهراب خم شد و روش رو سمت من کرد و گفت:خب ما هم همینو میخوایم بشنویم دیگه.یعنی شما و ایشون...نیشش باز شد و با شیطنت نگام کرد...صدای پارسیان رو شنیدم:_سهراب جان.گفتم که خانم طراوت از آشنایان شرکت هستند.رییس ازمون خواسته روی یه پروژه با هم کار کنیم.سهراب که انتظار نداشت شهاب انقدر زود بیاد به صندلیش تکیه داد و دستاشو گرفت بالا و گفت:تسلیم...بابا ما تسلیمیم....بهتره بگم ما گوشامون درازه...شهاب روی مبل نشست و نگاه نافذش رو به سهراب دوخت طوری که صدای سهراب دیگه در نیومد....طناز خندید و گفت:باز از اون نگاها انداخت که بچه تو شلوارش خراب کاری میکنه...بگذریم از اینا...از خودت بگو هلیا جون...و اینطوری صحبت های من و طناز شروع شد.سهراب و سروش پسر خاله های شهاب بودن و برای یه مدت به همراه طناز اومده بودن ایران...تمام خونواده ی طناز برعکس سهراب ایران بودن...الان هم قرار بود واسه ی شام برن خونه ی خواهر طناز.حدود یه ساعت بعد سهراب از جاش بلند شد و گفت:_خب دیگه ما بریم..دیر برسیم خیلی زشته.شهاب گفت:اصرار نمیکنم.پس فردا شام مهمون من....طناز دستاش رو بهم کوبید و گفت:آخ جون...یعنی من میمیرم واسه رستوران هایی که شهاب میبره...سروش سرش رو از روی تاسف تکون داد و گفت:با این هیکلت خجالت بکش.طناز براش زبون در آورد.خندم گرفت.چه روحیه ی شادی داشتن.باهاشون خداحافظی کردم...طناز قبل از رفتنش آروم دم گوشم گفت:آخه این مارو چی فرض کرده؟الان شما دو تا خونه تنهایین ما هم بلا نسبت خ..ر..برای اینکه حرفای شهاب زیر سوال نره چهره ی جدی ای به خودم گرفتم و گفتم:طنازجان بین من و آقای پارسیان جز کار چیزی نیست.من نامزد دارم...در این مورد شوخی نکنید امکان داره آقای پارسیان ناراحت بشن.طناز متعجب گفت:وای ببخشید عزیزم..چرا از اول نگفتی...واقعا متاسفم...لبخندی زدم و گفتم:فدای سرت عزیزم.من اول فکر میکردم شوخی میکنید.سهراب که داشت از پذیرایی خارج میشد داد زد:طناز بیا دیگه...طناز با عجله صورتم رو بوسید و گفت:به هرحال معذرت میخوام.خیلی خوش گذشت.خداحافظ._این چه حرفیه عزیزم.من عذر میخوام.خداحافظ.سر جام نشستم.پارسیان رفت تا اون ها رو بدرقه کنه.حالا فرصت داشتم ذهنم رو سر و سامون بدم...همه ی مهمون ها که رفتن...هیچ کسی هم جز من و پارسیان که توی خونه نیست...داشتم فکر میکردم که یکی وارد شد...ترسیدم.یه خانم بود.گنگ نگاهش کردم.اومد سمتم و پیش دستی های خالیه روی میز رو برداشت و گفت:سلام خانم.شرمنده..فکر میکردم کسی نیست...با گنگی لبخندی زدم و گفتم:اشکالی نداره.پس جز منو پارسیان هم خدمتکار اینجا بود...یعنی چی؟یعنی این خونه مال.....نه نـــــــه.نه...داشتم میمردم از کنجکاوی.قرض گرفته.آره بابا...خودم رو سرزنش کردم.آخه باید یه دلیلی برای قرض گرفتن خونه باشه دیگه...پارسیان خیلی جدی وارد پذیرایی شد...با نگاه تعقیبش کردم.روی مبل رو به روی من نشست و پاهاش رو انداخت روی هم و نگاهم کرد..کم کم لبخند زد...لبخندش پررنگ تر شد....کاملا تبدیل به خنده شد داشتم با گنگی نگاهش میکردم که گفت:_میدونستم میشه بهت اعتماد کرد.جواب خیلی خوبی به طناز دادی.حتی من رو هم متعجب کردی.یاد حرف آخرم به طناز افتادم.نمیتونستم بزنم روی دستش و بگم فدات داداش ما اینیم دیگه....برای همین فقط لبخند موقری زدم و گفتم:ممنونم.به هرحال ما الان توی یک گروهیم و نباید بزاریم چیزی رو بشه.سرشو به معنیه تایید تکون داد و گفت:شام چی میل دارین؟_برام فرقی نداره.نگاه خیره اش از روی صورتم تکون نمیخورد...عجب اعتماد به نفسی داشت...شدیدا داشتم در برابر نفوذ نگاهش کم میاوردم گفت:_اصولا شام باید سبک باشه.ولی امشب چون مهمون ویژه ای داشتم خواستم که برای شام پیتزا درست کنن.لبخندی زدم.که چی.برو سر اصل مطلب.مرموز نگاهش کردم و گفتم:نمیخواید درباره ی کار حرف بزنیم؟_البته.خب اول شما سوال هاتون رو بپرسید.در آخر اگه چیزی موند من واسه تون میگم.در حالیکه بهش زل زده بودم کمی فکر کردم و گفتم:چرا خواستید من دوستانتون رو ببینم.یه جوری نگاه کرد که حس کردم سوال خیلی مسخره ای پرسیدم.گفت:_دلیل خاصی نداشت.امشب طبق برنامه ریزی باید بعضی چیز ها رو براتون روشن میکردم.ولی مهمون داشتم.برای همین تصمیم رو به عهده شما گذاشتم.در صورتیکه شما بیرون رو انتخاب میکردید من مجبور بودم مهمون هام رو رد کنم...و این کار مناسبی نبود.در هر حال خوشحالم که پیشنهاد دومم رو قبول کردید.موهام رو دادم عقب.و با دستم روی پام ضرب گرفتم.دیگه نمیتونستم سوال ساده ای بپرسم.باید مثل خودش ریز بین کار میکردم تا بتونم همراه خوبی باشم...سرم رو بالا گرفتم.و در حالیکه از خودم مطمئن بودم گفتم:رییس کیه؟لبخندی زد.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:منمخنده ام گرفت.حالا نوبت من بود که با تمسخر واسش بخندم.در حال خنده گفتم:منظور من این نبود.البته بهتره بدونید من هیچوقت به دلیل روحیه ی رهبری ای که دارم نمیتونم وجود کسی رو که خودش رو از همون اول رییس میدونه تحمل کنم.از حرفش حرصم گرفته بود.میدونستم خیلی پررو بودم..ولی نباید انقدر رک خودش رو از همین اول همه کاره حساب میکرد.کم کم میگفت باهاش راه میومدم.خونسرد بدون اینکه تکونی بخوره و با همون لبخند مخصوص خودش گفت:_تمام سازمان های سایبری ایران زیر فرمان و نظر من هستند....

فکم خورد زمین....این داشت چی میگفت...گذاشته بود حرفش رو برای خودم ترجمه کنم...ولی مگه اون روز که رفتم شرکت نگفت که یه آدم ساده اس و آقای وطنی اون قسمت رو اداره میکنه؟منظورش چیه؟خدای من ...متعجب گفتم:_میشه واضح تر بگید.لباش رو تر کرد و با آرامش گفت:من قوی ترین هکر ایران هستم.تمام سازمان ها زیر نظر من اداره میشن.فقط سه نفر از این موضوع اطلاع دارن.آقای وطنی و منشیش و حالا هم شما....البته یکی دو نفر هم از اون بالایی ها هستن که از این موضوع خبر دارن._من نمیفهمم...شما چرا باید وجود خودتون رو مخفی کنید.از جاش بلند شد و اومد نزدیکم و از بالای سرم بهم زل زد و گفت:در جهان سه هکر هستند که از بقیه ی هکر ها قوی ترند....سپس روش رو برگردوند و گفت:دنبالم بیا.من هم شوک زده به دنبالش حرکت کردم...همون طوری که حرکت میکرد گفت: _مک کنین....یکی ازقوی ترین هکر ها...در سال 2002 یک پیغام عجیب روی صفحه ی اصلی سایت ارتش آمریکا ارسال کرد که نوشته بود «سیستم امنیتی شما مختل شد. من به تنهایی این کار را کردم». این کارش آمریکا رو به وحشت انداخت.چون اولین کسی بود که موفق شد به تنهایی تمام سیستم های قوای دریایی,زمینی و هوایی ارتش آمریکا به همراه ناسا و 97 تا شرکت عظیم کامپیوتری رو در عرض یک شب Hک کنه.... شنیدن این اطلاعات واسم خیلی عجیب بود...تا الان هیچ چیزی در این مورد نمیدونستم.از راه پله بالا رفتیم..وسعت خونه اش وحشت آور بود.ادامه داد: _نفر دوم کوین میتنیک.این فرد از طرف وزارت دادگستری آمریکا به عنوان یکی از مهمترین و تحت تعقیب ترین جنایتکاران رایانه ای تاریخ آمریکا معرفی شد.اگه اهل فیلم دیدن هم باشی مطمئنن اسمش رو شنیدی.چون موضوع چند فیلم سینمایی در مورد Hک های اون بوده. اتاق های زیای در طبقه ی بالا بودند....ما به سمتت آخر راهرو رفتیم و پشت در آخرین اتاق وایسادیم..دستش رو روی دستگیره گذاشت.منتظر ادامه ی حرفاش بودم...بعد از باز کردن در گفت: _و اما هکر سوم که دردنیای واقعی هیچ کس اسم واقعیش رو نمیدونه...حتی ملیتش هم معلوم نیست...در دنیای هکر ها به عنوان پدر Hک شناخته میشه.... چشمام بخاطر دیدن اتاق داشت از تعجب دو دو میزد....گوشام داشت تمام حرف هاش رو با علاقه میخورد. _از نظر بعضی افراد این فرد سکوت کرده و فقط در مواردی که دنیای هکر ها بهش نیاز داشته باشند فعالیت میکنه... و خیلی های دیگه هم اعتقاد دارن که این فرد کارهاش رو از زیر انجام میده.طوری که هیچکس از فعالیت های اون با خبر نمیشه.... یعنی این فرد کی میتونست باشه....نمیدونستم از دیدن اتاق تعجب کنم یا از حرفای اون...با پرسش گفتم:اون فرد کیه؟تو میشناسیش؟ روی صندلیه مقابل صفحه نمایش ها نشست.توی چشمام نگاه کرد و خیلی جدی گفت:اون فرد منم.... چشمام رو بستم...هجوم اطلاعات غیر قابل باور برام سنگین بود...نمیتونست اینطوری باشه...اصلا با ذهنم جور درنمیومد....آخه این چرا داشت این ها رو به من میگفت...این حرفا برای من که از Hک چیزی نمیدونستم سنگین بود...من تا به حال در چنین شرایطی نبودم.من هم روی یکی دیگه از صندلی ها نشستم و به صفحه نمایش ها چشم دوختم که کل خونه رو نشون میداد...همه جا دوربین مخفی داشت...اتاق پر بود از وسایل امنیتی و عجیب و غریب...ادامه داد: _این موضوع روجز تو که الان فهمیدی فقط یک نفر میدونه... یعنی حتی آقای وطنی و افراد بالا دست هم از پدر Hک بودنش اطلاعی نداشتن.خیلی کنجکاو شده بودم:کی؟ بهم نگاه کرد...لبخند محزونی زد...از جاش بلند شد و به سمت یکی از سیستم ها رفت و گفت:شاید واست عجیب باشه که من چرا مهم ترین اطلاعات رو بهت میگم....این ماموریت برای من خیلی مهمه...جز من و تو کسی از اون خبری نداره....هیچکس هم جز تو نمیتونه توی اینکار به کمک کنه...باید میدونستی...تا در ادامه ی کار هیچ سوء ظن و مشکلی با کارهای من نداشته باشی.... پس نمیخواست از فرد سوم چیزی بگه...بهم نگاه کرد طوری بهم نفوذ کرد که حس کردم قلبم ایستاد....چشماش با آدم چیکار میکرد...گفت: _این اطلاعات هیچوقت از دهن تو بیرون نمیان...چون با اینکار به خونواده واطرافیانت آسیب میرسه.من به راحتی میتونم دوباره مخفی بشم ولی تو از این به بعد با دونستن این موضوع در خطر جدی ای قرار گرفتی. ترسیده بودم.ولی نشون نمیدادم...چرا به من گفت؟ باید اول ازم میپرسید که میخوام در این مورد چیزی بدونم یا نه...این کاری که من میخوام براش انجام بدم مگه چقدر مهمه که این حرف ها رو به من بزنه... من صحبت نمیکردم..فقط اون بود که شرایط رو برای من میگفت بهم اشاره کرد که به سمتش برم و در همون حال گفت:موضوع سهیل رجبی رو هیچکس نمیدونه و هیچکس هم نباید بفهمه...از این یه مورد هرگز نمیگذرم...من الان تو رو از خودت هم بیشتر میشناسم...میدونم مواظب حرف هات هستی و هیچوقت اشتباه نمیکنی...از توی دوربین داخل باغ رو نشون میداد...دکمه ای رو زد...لیزری دور تا دور باغ رو گرفت...با تعجب برگشتم نگاهش کردم...بالای سرم بود...صورتم مقابلش بود...نفسش بهم میخورد....چشماش داشت وجودم رو آتیش میزد....با خون سردی گفت:هیچکس نمیتونه بدون اجازه ی من وارد خونه بشه...تمام خونه به آزیر مجهزه...سیستم های امنیتی ای هم در مواقع خاص مثل یک ارتش عمل میکنن.... صورتش رو نزدیک تر آورد...فاصله ای بینمون نبود...نباید خودم رو میباختم...نباید میزاشتم بفهمه کنترلم رو از دست دادم..همچنان سرد نگاهش کردم ادامه داد:_طوری که ممکنه حتی به فرد متجاوز آسیب برسونن. ازم فاصله گرفت و به سمت در اتاق رفت....من هم به آرومی نفس کشیدم...و دنبالش رفتم و خونسرد گفتم:در مورد سهیل رجبی باید چیکار کنم؟در اتاق رو بست.با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:خیلی ازت خوشم اومده...خوب میتونی جلوی خودت رو بگیری...یکی از خدتکار ها از پله ها بالا اومد و گفت:آقا شام حاضره...با لبخند گفت:باشه.ممنون.برگشت سمت در...تازه یه قسمت عجیب رو روی در دیدم...انشگتش رو گذاشت اون جا...فکر میکنم برای قفل شدن و باز شدن در بود.یعنی کسی جز اون نمیتونست وارد این اتاق بشه.با دستش منو به سمت راه پله ها راهنمایی کرد و همون طور گفت:بعد از شام در مورد کارهایی که باید بکنی حرف میزنیم...سرم رو تکون دادم...این خونه دیگه چه چیز های عجیبی داشت که شهاب بهم نشون نداده بود....میدونستم باز هم هست...نمیتونستم انکار کنم که شوک زده ام...سخت بود...هیچکس نمیتونه خودش رو جای من بزاره....زندگی من خیلی عادی بود حتی با این اتفاقات اخیر باز هم فکرش رو نمیکردم تا این حد بخواد ........سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود پرسیدم:_خدمتکار ها به خونه ی عجیبت و کارهات شک نمیکنن؟دستاش رو توی جیب شلوارش گذاشت و در حال پایین رفتن از پله ها گفت:_هیچکس اجازه ی وارد شدن به قسمت بالا رو نداره...حتی برای تمییز کردنش هم از یک فرد مطمئن استفاده میکنم...من دو تا خدمتکار بیشتر ندارم که اون ها هم فقط تا بالای پله ها میان...این خونه برای اون ها عجیب نیست...چون چیز خاصی رو نمیبینن.از نظر اون ها اینجا فقط یک باغ بزرگه...و من هم پسری سرمایه دار...کارهای من هم از نظرشون عجیب نیست.مگه تو وقتی من رو میدیدی فکر میکردی همچین چیزهایی هم در مورد من باشه؟سرم رو تکون دادم و به آرامی گفتم:نهروی راه پله ها ایستاد و گفت:تو هم اگه من رو توی شرکت سایبری نمیدیدی حتی فکر نمیکردی که من یک هکر باشم...کنجکاو گفتم:برای همین ظاهرت و ماشینت.....اومد وسط حرفم و گفت:البته...من سعی میکنم مثل یک آدم عادی در جامعه ظاهر بشم.با این حال همیشه اینطور نیستم...بعضی اوقات من هم از امکاناتم استفاده میکنم...در واقع اون روز که جلوی دانشگاهتون با اون تیپ و ماشین اومدم به خاطر جلب توجه نکردن بود...بدون اینکه چیزی بگم به سمت پایین حرکت کردم...صدای نیمچه خنده اش رو شنیدم.میدونستم واسه ی اون هم خیلی عجیبه که چطوری من میتونم انقدر آروم باشم....پشت سرم اومد....میزی رو برامون آماه کرده بودن...شهاب صندلی رو برام عقب کشید تا بشینم...سپس خودش هم روی صندلیه رو به روی من نشست...این فرد یه جنتلمن واقعی بود.برشی از پیتزا برداشتم و در همان حال با کنجکاوی پرسیدم:__بهتون نمیاد سن زیادی داشته باشین؟چطوری تونستین همچین کارهایی رو بکنید؟جامی رو برای خودش پر از نوشابه کرد و گفت:از بچگی شروع کردم...استعداد هم بی تاثیر نبوده...نمیخواستم اون از من برتر باشه....نمیخواستم خودم رو از اون پایین تر بدونم...اون همه چیز داشت ولی من هیچی.....داشتم نا امید میشدم....ولی با خودم فکر کردم اون با اینکه همه چی داره ولی کارش به من گیر کرده.بعد از صرف شام در آرامش دوباره رفتیم روی مبل ها نشستیم به ساعت نگاه کردم.نیم ساعت دیگه باید میرفتم.میخواستم سوال بپرسم که اون زودتر شروع به حرف زدن کرد..به مبل تکیه داد و گفت:_میدونم جواب همه ی سوالاتت رو نگرفتی.ولی همه چیز برات کم کم جواب داده میشه.الان موضوع مهم و اصلی سهیل رجبیه...من ازت میخوام بهش نزدیک بشی...انقدر نزدیک که کاملا بهت اعتماد کنه....نمیخوام توی این مدت رابطه ی عاطفی ای برای سهیل پیش بیاد...تو رو نمیدونم ولی اون هرگز نباید احساسی رو بهت پیدا کنه....فقط اعتماد...با خشم نگاهش کردم که باعث شد خنده اش بگیره...سوالی برام پیش اومده بود:_چرا از یه پسر این رو نمیخواید؟یه همجنس خیلی راحت تر میتونه اعتماد رو جلب کنه.چهره اش جدی شده بود نمیدونم چرا بعضی از سوال ها انقدر تغییرش میداد.گفت:_چون به یاد خودش میفته....رگه های خشم رو توی صورتش دیدم...نمیدونم چرا با این حرفش تنم لرزید...درسته که حرف خیلی بی معنی ای بود ولی مطمئنم رازی بین حرفش بود...نخواستم چیز بیشتری در این مورد بپرسم....چون احساس میکردم آرامشش رو از دست داده...بعد از چند لحظه گفت:_بعد از اینکه اعتمادش رو به دست آوردی باید خیلی تیز بین باشی...در مرحله ی اول باید رمز لپ تاپش رو بفهمی...بعد از اون در یه فرصت خوب و مناسب اطلاعاتی رو که مربوط به کار های سهیل و اسامی کارفرما های سهیل میشه برام بیاری.......نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:شاید از نظرت کار راحتی بیاد ولی بعدا پشیمون میشی.متعجب پرسیدم:تو که به راحتی میتونی توی کامپیترش نفوذ کنی.چرا این رو از من میخوای؟لباش رو خورد و بعد از چند لحظه سکوت از جاش بلند شد و گفت:میرسونمت خونه.به غرورم برخورد.مرتیکه پررو...داشت بیرونم میکرد.نمیخوای جواب بدی خب نده این کار ها دیگه چیه.با خودش چی فکر کرده...از جام بلند شدم...رفتم نزدیکش..در کمترین فاصله سرم رو بالا کردم طوری که لبهام دقیقا رو به روی لبهاش بود...چشمام رو بهش دوختم و با لحن اغواگری گفتم:آقای پارسیان از مهمونیتون ممنون...ولی کارتون رو تلافی میکنم...حس کردم که داشت کنترلش رو از دست میداد...در آخر با یه لبخند ازش فاصله گرفتم و به سمت در رفتم.....بعد از چند ثانیه صدای کفش هاش رو که به دنبالم میومد شنیدم...پسره فکر کرده همه کاره اس...درسته که توی دنیا تکی ولی من اگه بخوام تو در برابر من هیچ میشی....جلوی در خونه برگشتم سمتش.پشتم بود.میخواستم خداحافظی کنم که گفت:_اگه مشکلی پیش بیاد یا لازم باشه اطلاعاتی رو داشته باشی باهام تماس بگیر._فهمیدم آقای پارسیان.خیره نگاهم کرد و گفت:شهاب....سرم رو کج کردم و گفتم:پارسیان راحت ترم.....شبتون بخیر.در رو باز کردم و از ساختمان خارج شدم....اون هم گفت:خدا نگه دارتون.فکر کرده انقدر راحت باهاش خودمونی میشم.هرچی میتونه توهین میکنه بعد چه چیز هایی از آدم میخواد. پنج شنبه و جمعه کلاس نداشتم.کمی با شهلا و بقیه دور زدم ولی بهشون هیچ چیز در مورد این اتفاقات نگفتم.گذاشتم فکر کنن که موضوع سهیل رجبی و تحقیق تموم شده.این دور روز فرصت خوبی هم برای خودم بود تا با خودم کنار بیام.هرچی زمان میگذشت بیشتر حرف های شهاب رو درک میکردم و از اینکه عکس العمل خاصی نشون ندادم متعجب میشدم...نمیدونستم چجوری اون بهم اعتماد کرد....البته از تهدید هاش هم واقعا ترسیده بودم..میدونستم اینجور آدما برای حفظ امنیت و فاش نشدن اسمشون خیلی کارها میکنن..بابا بعد از صحبت هایی که با من و هما کرد راضی شد که با عمو و بقیه بره...سه شنبه پرواز داشتن...چطوری باید اعتماد سهیل رو بدون عاشق کردن به دست میاوردم خدا میدونست...اگه پسر بودم کارم خیلی راحت تر بود....شنبه توی دانشگاه اتفاق خاصی نیفتاد...با چشم همش دنبال سهیل میگشتم ولی ندیدمش....حس میکردم که هست...خیلی در خفا از چند تا از بچه ها پرسیدم که امروز سهیل کلاس داره یا نه...کلاس نداشت ولی مثل اینکه توی دانشگاه دیده بودنش...منم حس میکردم که هست...یه نگاهی رو همش روی خودم حس میکردم ولی وقتی برمیگشتم سمت نگاه چیزی نمیدیدم..شاید توهم زده بودم...شاید سهیل یا کسی دیگه بود که بهم شک کرده بود...از این فکر ترسیدم...باید خیلی مراقب رفتارم میبودم....سعی کردم از این به بعد مثل سابق باشم..........یکشنبه بعد از گرفتن یه دوش صبحگاهی رفتم دانشگاه...خیلی خون سرد در حالیکه چند تا از دوستام رو دیدم باهاشون سلام کردم و با هم به سمت کلاس رفتیم.آرمان هم از سمت چپ داشت میومد که وقتی من رو دید یه چشمک برام حواله کرد..با ابروهای بالا رفته و تهدید آمیز نگاهش کردم که خنده اش گرفت...وارد سالن شدیم...وقتی از پیچ سالن گذشتیم میخکوب شدم....سهیل بود که به دیوار رو به روی کلاس تکیه زده بود.....میخواستم بی توجه بهش وارد کلاس بشم که من رو دید و چند قدم اومد جلو....متوجه منظورش شدم..من هم به سمتش رفتم...با لبخندی بهم زل زد و گفت:سلام خانم طراوت...نگاهم به بعضی از بچه ها افتاد که با کنجکاوی به ما زل زده بودن...لبخند رسمی ای زدم و گفتم:سلام آقای رجبی..._جزوه ی روز چهارشنبه تون رو آوردم...پنج شنبه توی دانشگاه منتظرتون بودم..از چند تا از دوستانتون هم پرسیدم ولی مثل اینکه کلاس نداشتید...شرمگین گفتم:واقعا متاسفم..اصلا یادم نبود که پنجشنبه ها کلاس ندارم...جزوه رو به سمتم نگرفته بود...خیره شدم به جزوه ولی به روی خودش نیاورد...حس میکردم شنگوله...ولی دلیلش رو نمیدونستم...آروم بهش گفتم:ببخشید جزوه رو نمیخواین بدین؟من باید برم سر کلاس..._برای ناهار میاین سلف؟متعجب از سوالش گفتم:_البته.چطور؟_پس اونجا میبینمتون.استاد وارد سالن شداگه بعد از خودش وارد کلاس میشدیم دیگه راه نمیداد....هم تعجب کرده بودم و هم ترسیده بودم..یعنی سهیل چیکار داشت....دوست داشتم کلاس نمیرفتم و همین الان میگفت ولی خیلی ضایع بود...برای همین خون سرد گفتم:آقای رجبی استادم اومدن.بعدا در موردش حرف میزنیم...نیمچه لبخندی زد و گفت:حتما....سرم رو براش تکون دادم و با عجله قبل از استاد وارد کلاس شدم...لعنت به این کلاس های بی موقع...آرمان که مارو دم در دیده بود دو سه بار ابرو بالا انداخت...با تهدید نگاهش کردم و تقریبا جلو نشستم.....میدونستم الان همه ی بچه ها کنجکاو شده بودن....تصمیم گرفتم بعد از کلاس برای سوال پیچ نشدن سریع تر به سمت سلف برم.............یه گوشه دیدمش...برام سر تکون داد....به سمتش رفتم و بعد از عقب کشیدن صندلی رو به روش نشستم...نگاه فضول بقیه هم واسه ی خودشون....دوباره سلام کردم و آروم گفتم:آقای رجبی امیدوارم کارتون مهم باشه..چون اینطور ملقات ها توی محیط دانشگاه اصلا نتیجه ی خوبی نداره..در حالیکه خیره و با لبخند من رو زیر نظر گرفته بود گفت:برای چی نگرانید...فکر کنم به ایمیلتون سر نزدید.چشمامو گرد کردم و گفتم:چطور؟به نرمی گفت:استاد زارع دانشجو های کلاسش رو دو به دو تقسیم کرده و اسامی افراد به همراه موضوع تحقیق رو برای هر دو نفر ایمیل کرده....خنده ای کرد...که از نظر من خنده ی مزخرفی بود..چون توی افکار خودم ضایع شده بودم...من چی فکر میکردم و چیشد...لبخند نیمه جونی زدم و گفتم:یعنی الان میخواهید بگید که من و شما توی یک گروهیم؟سرشو تکون داد و گفت:بله...لبام رو گاز گرفتم وسرم رو تکون دادم..نگاهش رفت به سمت لبام...هول شدم لب هام رو ول کردم...خنده اش گرفت...از جام بلند شدم و با خون سردی گفتم:من میرم ایمیلم رو چک کنم...لپ تاپش رو که روی صندلیه کنارش گذاشته بود گرفت سمتم.....داشتم میمردم...چشمام هی میخواست از این کارش گرد بشه ولی نزاشتم....بهم نگاهی انداخت و گفت:میتونید از لپ تاپ من استفاده کنید...ولی اینکه توی ویندوز بود..رمز هم نمیخواست که من بتونم ببینم سهیل چی میزنه...جلوی چشم خودش هم که نمیتونستم فضولی کنم...چشمام رو روی این غذای چرب و نرم و وسوسه کننده بستم و گفتم:ممنونم آقای رجبی...سایت کار دارم.کارم طول میکشه...همون جا نگاه میکنم...ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:نهار نخورده....سپس با اصرار ادامه داد:شما ایمیلتون رو چک کنین من دو تا ساندویچ میگیرم...فقط همین یه کارم مونده بود...از جاش بلند شد.بهش گفتم:نه..نه..ممنونم..اومدوسط حرفم و جدی گفت:نگران حرف دانشجوهای دیگه نباشید...کار خلاف شرع که نمیکنیم...استاد ازمون خواسته تحقیقی رو با هم انجام بدیم.....ناچار از اصرارش و برای بیشتر جلب توجه نکردن روی صندلیم نشستم...لبخندی از روی رضایت زد و رفت تا ساندویچ سفارش بده......لپ تاپش باز جلوی چشمای من بود...و من بهترین فرصت رو گیر آورده بودم که حداقل به چند تا از درایو هاش سر بزنم...برگشتم عقب در حال سفارش دادن بود...بعد از اینکه سفارشش رو داد بهم نگاه کرد....لبخندی زدم...روش این سمت بود....میترسیدم سر برسه و بفهمه...دو سه بار نفس عمیق کشیدم و یاهو رو باز کردم..نباید ریسک میکردم...طبق گفته های پارسیان باید اول اعتماد کاملش رو به دست میاوردم...شاید اون موقع حتی خودش رمزش رو بهم بده...یاهو رو که باز کردم ایمیل جدیدی برام اومده بود.راست میگفت..استاد زارع ازمون خواسته بود روی یه بخشی از کتاب که واقعا هم سخت بود دو نفره کار کنیم و این یعنی ملاقات و نزدیکی بیشتر با سهیل.....
جلوی دهنه ی گوشی رو گرفتم و صدام رو صاف کردم و گفتم:نترسیدم آقای پارسیان...نگران نباشید.
چیز دیگه ای نمیتونستم بگم.جالب بود که دیگه ازم نخواست که با اسم صداش کنم.اینم ناشی از غرور بیش از حد بود...
..................
صبح بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.عصبانی و کلافه بدون دیدن شماره گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟
از بس عصبانی حرف زده بودم طرف سکوت کرده بود.کلافه تر از قبل گفتم:بله.بفرمایین.
بلاخره صداش رو شنیدم:سلام خانم طراوت...
پا شدم روی تختم نشستم.این صدای کی بود؟پسر بود...ولی شبیه صدای آشناهام نبود.سریع به شماره اش نگاه کردم.پرسشی گفتم:شما؟
_سهیلم.سهیل رجبی.
زدم روی پیشونیم گفتم:آهان..ببخشید آقای رجبی..نشناختمتون.چیزی شده؟
_معذرت میخوام که بدموقع زنگ زدم.فکر نمیکردم خواب باشید.
به ساعت نگاه کردم.9 ونیم بود.حق داشت بنده خدا.گفتم:مشکلی نیست.به هرحال باید الان بیدار میشد.امرتون چی بود؟
_اگه ایمیل استاد رو کامل خونده باشید باید حواستون باشه که فقط دو هفته فرصت داریم.با توجه به این موضوع سخت فکر میکنم باید از همین الان به صورت فشرده کار کنیم.
دلم میخواست گریه کنم.من تازه از شر اون یکی تحقیق خلاص شده بودم و حالا بخاطر این پارسیان باید زحمت این یکی هم میفتاد روی دوشم.
_البته.در جریان هستم.ولی خب باید چطوری شروع کنیم؟امروز همدیگه رو توی دانشگاه میبینیم دیگه.
_راستش امروز کار دارم نمیتونم به کلاس برسم.اگه شما راضی باشید از ساعت 11 یه کافی شاپ همدیگه رو ببینیم.
دستی روی چشام که شدیدا پف کرده بود کشیدم و گفتم:باشه.پس من حاضر بشم.
_باز هم شرمنده خانم طراوت.پس من آدرس رو براتون اس ام اس میکنم.
_دشمنتون شرمنده.باشه
تو دلم به خودش و هفت جد و آبادشو پارسیان و جد و آبادش فحش دادم.
_خداحافظ
_خدافظ
.............................
پشت یکی از میز های گوشه دیدمش.جای دنجی رو انتخاب کرده بود.به سمتش رفتم.حواسش نبود.بعد از اینکه صندلی رو عقب کشیدم متوجهم شد و از جاش بلند شد.چه چهره ی جذابی پیدا کرده بود...بدجور اون لحظه تو حس بود.
_سلام خانم طراوت.
سرجام نشستم.اون هم نشست.
_سلام.
شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود به همراه یک پیرهن اسپرت آبی ملایم...چه صورت سفیدی داشت.چشماش سرد بود....یا بهتره بگم توی چشاش
چیزی خونده نمیشد.غم داشت.آره غم داشت...ولی من که تا به حال توی دانشگاه نشنیده بودم مشکلی داشته باشه.دستش رو به سمتم دراز کرد.باهاش دست دادم.
_خوش اومدین.
_ممنون
خیره بود بهم.نمیدونم از چه زمانی نگاه خیره اش روی من سنگینی میکرد ولی این اواخر خیلی بیشتر شده بود.
_باز هم عذر میخوام بخاطر بیدار کردنتون.
_آقای رجبی یه بار گفتم که باید بیدار میشدم.
لبخندی زد و گفت:آخه چشماتون پف کرده.احساس شرم میکنم.
دستی به چشمام کشیدم.گفتم:اکثر صبحها چشمام پف میکنه.این هم از شانس بد منه.
خیلی سریع گفت:نه نه.منظورم این نبود که پف چشمتون بده...
با لبخند زیبایی نگاهم کرد و ادامه داد:اتفاقا خیلی بهتون میاد.
ابرویی براش بالا انداختم.داشت پررو میشد.همون طور که ابروم بالا بود گفتم:بهتره شروع کنیم تا شما دیرتون نشه.
لبخندش رو جمع کرد و گفت:البته.
گارسون اومد.من آناناس گلاسه و اون بستنی خواست.بعد از اینکه سفارش ها رو آوردن دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
_شما نظری دارید که چطوری اینکار رو بکنیم؟
بی تفاوت گفتم:نه.من کار گروهیم زیاد خوب نیست.ترجیح میدادم تنها کار کنم.بهتره شما نظری بدین.
نگاهم کرد.انتظار نداشت انقدر صریح باشم.من که نمیتونستم بخاطر آقای پارسیان اخلاقم رو تغییر بدم و با سهیل خوب رفتار کنم.
_پیشنهاد من اینه که هر روز صبح از ساعت 10 تا 12 جایی رو واسه ی تبادل اطلاعات و تنظیم صفحات انتخاب کنیم و اونجا با هم روی تحقیق کار کنیم.وقت های دیگه هم از اینترنت مقالات و صفحه های مفید رو پیدا کنیم.
با تعجب گفتم:ولی من بعضی روزا کلاس صبح دارم.
_واسه ی اون روز ها هم میتونیم بعد از ظهر یا یه ساعتی که با کلاس هامون تطابق نداشته باشه انتخاب کنیم.
سرم رو تکون دادم و مشغول خوردن آناناس گلاسه شدم.سرم رو بالا کردم داشت با لبخند نگاهم میکرد.با چشم به بستنیش اشاره کردم و گفتم:بستنی تون رو بخورید.
با همون لبخند روی میز خم شد و گفت:نسبت به شروین چه احساسی داری؟
نزدیک بود تو گلوم گیر کنه.متعجب گفتم:
_منظورتون چیه؟
_منظور خاصی ندارم.فقط سوال پرسیدم.
_یه بار دیگه هم بهتون گفته بودم.حس خاصی بهش ندارم.
_میتونم هلیا صدات کنم؟
پرسشی نگاهش کردم و گفتم:دلیلی نمیبینم.
_تا جایی که فهمیدم شما توی اینجور موارد سخت گیر نیستید.اینطوری برای هردومون راحت تره.جو سنگین روی کارمون هم تاثیر میزاره.
میخواستم اخم کنم و بگم نه ...که تصمیم گرفتم برای پیش بردن نقشه مون کمی کوتاه بیام.حالا که اون داشت خودش رو به من نزدیک میکرد چرا من فرار کنم و کار رو برای خودم سخت کنم.نیمچه لبخندی زدم و گفتم:مشکلی ندارم.فقط نمیخوام باعث سوتفاهم شما یا کسی دیگه بشه.
به صندلیش تکیه داد و با لبخند گفت:خیالتون راحت باشه.شروین زده بود تو فاز قهر بودن.نه زنگ زد نه دم دانشگاه اومد...سه شنبه صبح ساعت 10 تا 12 توی یه پارک قرار گذاشتیم....پاتوقمون از این به بعد همون جا بود..دیگه توی کلاس زیاد با هم برخورد نداشتیم تا دانشجو های دیگه شک نکنن.ولی کاملا واضح بود که سهیل سعی داره به من نزدیک بشه.چند باری لپ تاپش رو گرفتم ولی هیچ کار خاصی نتونستم بکنم.شهاب هم که اصلا انگار نه انگار...همه چیز رو به من واگذار کرده بود.البته من اینطور فکر میکردم...بابا هم با عمو و زن عمو و شروین رفتن آلمان.این وسط رفتار سهیل عذابم میداد که بعضی اوقات خیره میشد بهم و من رو معذب میکرد.البته این رو هم نمیتونستم انکار کنم که پسر واقعا جذابی بود و اصلا از بودن باهاش به غیر از وقتایی که بهم خیره میشد ناراضی نبودم.دوشنبه بود ک طبق روال دیدار های اخیرم با سهیل حاضر شدم.بازم توی همون آلاچیق همیشگی همدیگه رو قرار بود ببینیم.نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم.هدف من تحقیق نبود.بلکه گرفتن لپ تاپ سهیل بود.تا الان هیچ کاری نتونسته بودم بکنم..تنها فایده ی این دیدار ها صمیمی شدن سهیل با من بود...و من هم به تبعیت سعی میکردم این نزدیکی بیشتر بشه.رژلب صورتی ای رو زدم و بعد از خداحافظی از هما از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم...توی راه همش داشتم نقشه میکشیدم تا از غفلت سهیل استفاده کنم.آخرش قرار بود این برنامه ها به کجا برسه خدا میدونست..شیشه رو دادم بالا و کولر رو زدم.چیزی تا شروع امتحانات نمونده بود.ترم 6 بودم و باید تلاشم رو بیشتر میکردم...خدا کنه زودتر این مشکلم حل بشه.ماشین رو پارک کردم و بعد از قفل کردنش وارد پارک شدم...به سمت جای همیشگی حرکت کردم...از دور دیدمش..باز هم اون زودتر از من اومده بود...به دور دست خیره شده بود.توی این هوای گرم واقعا دیوونه بودیم که همچین جاهایی قرار میزاشتیم.رسیدم کنارش با صدای نسبتا بلندی گفتم:سلام چطوری؟متوجه من شد.خندید و گفت:چقدر دیر کردی؟ابرویی بالا انداختم و گفتم:جواب سلام واجبه آقای رجبی.با خنده سرجام نشستم.اخمی کرد و گفت:چند بار بگم نگو رجبی.من سهیلم سهیل...تو چشمام خیره شد و گفت:افتاد؟با تاسف نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم:تحقیق رو دیشب به کجا رسوندی؟چیزی هم اضافه کردی؟در لپ تاپش رو باز کرد و در همو حال گفت:دو سه تا مطلب جدید در موردش گرفتم.نمیدونم خوبه یا نه.تو هم یه نگاه بهش بنداز.لپ تاپ رو به سمت من برگردوند.با دقت به صفحات خیره شدم..خیلی گرم بود.مقنعه ام رو تکون دادم تا کمی خنک بشم.با کنجکاوی بهم نگاهی انداخت و گفت:گرمته؟_دارم آتیش میگیرم._واسه ی اینه که تازه از راه رسیدی.جرقه ای توی ذهنم زده شد.توی چشماش مطلومانه نگاه کردم و گفتم:میشه لطفا بری یه نوشابه برام بگیری؟چند لحظه نگاهم کرد و گفت:نوشابه ضرر داره.چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:نمیخوای بری بگیری چرا بهونه میاری؟خودم میرم.از جام بلند شدم که ناگهانی دستش رو گذاشت روی دستم...منو نشوند و خودش بلند شد.مات نگاهش میکردم._چیز دیگه ای نمیخوای؟خوشحال از گرفتن نقشم گفتم:یه کیک هم بخر.صبحونه چیزی نخوردم.نمیدونم حواسش کجا بود که گفت:باشه عزیزم.و رفت...خودش هم متوجه ی حرفی که زده بود نشد.شاید تیکه کلامش بود ولی تا الان من متوجهش نشده بودم.زیاد مهم نبود.الان وقت یه چیز دیگه بود.خودم رو با لپ تاپ سرگرم کردم.بعد از چند دقیقه برگشتم عقب.اینکه هنوز اینجا بود.داشت با یه پسر کوچولو که آدامس میفروخت حرف میزد.متوجه نگاه من شد.لبخندی برام زد و در همون حال دستش رو برد توی جیب عقبش و کیف پولش رو در آورد.احتمالا میخواست آدامس بخره.ولی دیدم یه پنج هزار تومنی در آورد...پسر بعد از اینکه پول روگرفت رفت و در کمال تعجب سهیل برگشت.با چشمایی گرد نگاهش کردم.ولی اون هنوز لبخند ملیحش روی صورتش بود.وقتی رسید گفتم:پس چیشد؟چرا نرفتی؟سرجاش نشست و گفت:دادم به اون پسره بخره.هوا گرمه منم حوصله ی رفتن نداشتم..سعی کردم به روی خودم نیارم.گفتم:ولی اگه پسره پول رو گرفت و فرار کرد چی؟خودت میرفتی خیلی بهتر بود.عصبانی شده بودم از اینکه خودش نرفته بود.اه.تازه داشتم یه فرصت خوب به دست میاوردم.خندید و گفت:_نگران نباش.برنگشت یه کار دیگه میکنیم.مات نگاهش کردم.این دیگه کی بود.آخه من چوری باید توی لپ تاپ این رو میگشتم.غیر ممکن بود.مشغول به کار شدیم.بعد از 10 دقیقه صدای دویدن رو شنیدیم.همون پسرک آدامس فروش بود که داشت میدوید سمت ما.کاشکی میرفت و نمی اومد.اینوری شاید اینبار سهیل میرفت.سهیل لبخند مهربونی به پسر زد.پسره با نفس نفس پلاستیک خوراکی ها رو گرفت سمت سهیل وگفت:بفرما عمو.این دکه نداشت مجبور شدم برم بالایی..._مرسی گل پسر.پسره دوباره با هیجان ادامه داد:عمو بقیه اش رو هم برای خودم یه بستنی خریدم._نوش جونت.سپس سهیل یه دو هزاری دیگه در آورد و گرفت سمتش و گفت:این هم بخاطر اینکه پسر خوبی بودی و خیلی خسته شدی.پسر اول توی گرفتن پول لجبازی کرد ولی در آخرگرفت.من که بخاطر خراب شدن نقشم حوصله نداشتم پلاستیک خوراکی ها رو گرفتم و یه نوشابه و کیک واسه ی خودم در آوردم.و با خشم درونم بازش کردم.پسرک بعد از اینکه خداحافظی کرد رفت.سهیل هم از توی پلاستیک برای خودش نوشابه در آورد.رو بهش گفتم:مرسی.خیره نگاهم کرد و گفت:وظیفه بود.داشتم با حرص میخوردم.وقت استراحت بود.برای همین در لپ تاپ رو بسته بودیم و من با نا امیدی بهش نگاه میکردم.سهیل هم با فاصله ی کمی روی صندلیه کنار من نشسته بود.یه مرتبه دیدم دستی اومد سمت شالم و شالم رو باز کرد و آروم همونطوری که روی سرم بود یه تکون داد که با تعجب کمی کشیدم کنار.به سهیل نگاه کردم.این چه کاری بود کرد.با ناباوری زل زدم بهش و گفتم:چیکار میکنی؟
خیره بود روی صورتم و آروم گفت:شالت یه خورده کثیف شده بود.سرش رو انداخت پایین و گفت:ببخشید منظوری نداشتم.بیخیال سرم رو تکون دادم که دوباره نگاهش رو حس کردم...نگاهش بازم روی من بود.دستم رو بردم سمت شالم.وای خدا این چقدر عقب رفته بود.گوشم و گوشواره امو همه چیزم معلوم بود.کمی کشیدمش جلو.نمیدونم چرا حس میکردم سهیل کمی کلافه شده.یه لحظه به خودم شک کردم.نگاهی سر تا پا به مانتو و شلوار انداختم.نه هیچ مشکلی نداشت.دوباره در لپ تاپ رو باز کردم.بهترین راه فرار بود.در حالیکه نمیدونستم این وضع سهیل تا آخر اون روز ادامه داره و دیگه اصلا حواسش پی کاری که میکردیم نبود.این دفعه نگاهاش خاص تر شده بود.برای همین بیشتر از نیم ساعت طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم.متعجب گفت:کجا میری؟هنوز نیم ساعت دیگه مونده.کیفم رو برداشتم گفتم:برای امروز دیگه بسه.هوا هم خیلی گرمه دارم اذیت میشم.آروم و محجوب طوری که واقعا ازش بعید بود گفت:اگه ناراحت نمیشی دوست داشتم بهت بگم میومدی خونه ی من.اینطوری از شر گرما و چیز های دیگه خلاص میشدیم...اول با ناباوری و بعد با خشم نگاهش کردم..میخواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم که خودش سریع ادامه داد:باور کن منظور خاصی ندارم.فقط یه پیشنهاد بود.سرد گفتم:ممنون از پیشنهادت.ولی همین جا هر دومون راحت تریم.نگاهی بهش کردم و گفتم:خداحافظصداش رو نشنیدم که خداحافظی کنه.ولی نگاهش رو تا لحظه ای که از دیدش محو بشم حس میکردم.میدونستم الان داره خودش رو سرزنش میکنه.توی ماشین نشستم.کمی دور زدم و بعد به سمت خونمون حرکت کردم.نیم ساعت بعد بود که گوشیم زن خورد.از روی صندلی برداشتم و نگاهش کردم.ماشین رو زدم کنار...شهاب بود._بله.صدای پر ابهت و خاصش رو شنیدم:_سلام خانم طراوت._سلام.چیزی شده؟_ تونستین کاری بکنین؟دوباره من رو جمع میبست.نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.ناراحت گفتم:متاسفانه نه.صداش کمی بلند تر و خشمگین شد:یعنی چی؟خانم طراوت میدونین الان چند روزه که بخاطر این یه مسئله داریم وقت تلف میکنیم؟با ناباوری گفتم:چرا صداتون رو بلند میکنین آقای پارسیان.تازه یکی دو هفته شده.یه جوری حرف میزنید انگار من زیر دستتونم و این یه وظیفه اس.سکوت کرد .صدای نفس هاش رو شنیدم.ولی درک نمیکردم چه حسی داره.بعد از چند لحظه با آرامش اولش گفت:خانم طراوت.این مسئله برای من خیلی مهمه.خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکرش رو میکنید.در صورتیکه انقدر مهم نبود دلیلی نداشت که من مهم ترین اسرارمو به شما بگم.هرچند تمام اطلاعات زندگیتون دست منه و کاملا بخاطر گذشتتون بهتون اعتماد دارم.ولی لطفا زودتر این مورد رو حل کنید.چون طولانی شدنش باعث مشکلات زیادی میشه که مطمئنن نه شما دوست دارین نه من._چه مشکلاتی؟_فعلا که پیش نیومده و لازم نیست بهش فکر کنیم.کلافه گفتم:ولی سهیل از کنار لپ تاپش تکون نمیخوره._واسه ی اینکه هنوز بهت اعتماد نکرده._خب من الان باید دیگه چیکار کنم؟خیلی دارم باهاش کوتاه میام.انقدر روش زیاد شده که امروز میگفت ادامه ی تحقیق رو بریم خونه ی ما.چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:تو باید خیلی صمیمی تر از قبل با سهیل باشی....حتی اگه مجبور بشیم بهتره....مکث ترسناکی کرد و ادامه داد:_بهتره برین خونش.با ناباوری داد زدم:چـــــی؟_خانم....اومدم وسط حرفش و گفتم:شما فکر کردین به حرفتون؟مگه این موضوع چقدر مهمه که خودم رو توی این خطرات بزارم.مثل اینکه شما یه چیز رو کاملا فراموش کردید.این مسئله هیچ ربطی به من نداشت و من فقط میخواستم یه کمک کوچیک بهتون بکنم.باز هم صداش آروم بود.بازم اغوا گر بود.باز هم صداش خشم من رو کنترل کرد:آروم باشید لطفا.بخاطر کمک هاتون ممنون و این رو هم با اطمینان میگم در صورتیکه شما برید خونه ی سهیل هیچ اتفاقی نمیفته.چون من شما رو با امنیت کامل میفرستم._نــــه.صدام خیلی قاطع بود._هرجور که راحتید.ولی زودتر این مشکل رو حل کنین._باشه.خودم یه فکری براش میکنم.ناگهان یاد یه چیزی افتادم:_آقای پارسیان.یه مشکل دیگه هم هست.یه بار که داخل چند تا از درایو هاش تونستم برم متوجه شدم که از بیشتر پوشه هاش محافظت میشه.سکوت کوتاهی کرد و گفت:فکر نمیکردم روی پوشه ها هم بخواد رمز بزاره...تعجب کردم از این حرفش.چون به هرحال هر کسی که فایل خاصی داشت روی اون هاحتما رمز هم میزاشت.خودش ادامه داد:کارت یکم دشوار تر میشه.علاقه ای به یاد گیری Hک و رمز گشایی داری؟واو....این چی میگفت؟من Hک یاد بگیرم.عین چی ذوق کردم....سعی کردم خونسرد باشم گفتم:_البته.اگه لازم باشه مشکلی نیست._زیاد نگران یادگیری این موضوع نباشید.فقط چند تا اصل مهمش رو بهتون آموزش میدم تا مشکلی پیدا نکنید.دلم میخواست بگم نه این چه حرفیه میزنی.اصلا هم نگران نیستم تو همه رو یادم بده.کم چیزی نبود.استادت بهترین هکر باشه.ولی خب حس میکردم با زدن این حرف سبک میشم.پس جلوی دهنم رو گرفتم و گفتم:باشه.فقط چه روزهایی؟_سه روز فشرده بهتون آموزش میدم تا برای کارهای دیگه دردسری درست نشه._کجا قرار میزاریم؟با یادآوری صحبت های خشمگینم در مورد پیشنهاد سهیل که با شهاب داشتم تاسفی به حال خودم خوردم.میمردم اگه عادی رفتار میکردم.اینطوری احتمالا توی خونش آموزش میداد و خیلی راحت تر بودیم._نگران مکانش نباشید.یکی از دوستام داخل یک آموزشگاه تدریس گیتار داره و من هم اغلب اوقات به اون سر میزنم.سه روز اون جا قرار میزاریم تا کسی شک نکنه.احتمال میدم کلاس خالی داشته باشن.لوچه ای انداختم ولی با خون سردی گفتم:آدرسش کجاست؟_آدرس رو براتون میفرستم.بیخیال درس و دانشگاه شده بودم.فقط امیدوار بودم چیزی رو نیفتم.احساس غرور میکردم.اینکه شهاب شخصا میخواست بهم آموزش بده من رو تا عرش میبرد.شک نداشتم که این افتخار نصیب هرکسی نشده بود و مطمئنن این وسط یه چیز خیلی مهم تری بود که شهاب حاضر به گفتن راز های مهم زندگیش و انجام این کار شده بود....باید زودتر بفهمم چه چیزی این وسطه.... چهار شنبه ساعت 1 تا 4 کلاس داشتم...دیروز بعد از ظهر سهیل رو سر کلاس ندیدم.اینطوری خیلی بهتر بود.با اون واکنش تندی که دیروز بهش نشون دادم نمیدونستم امروز باید چیکار میکردم.وارد کلاس که شدم رفتم ردیف دوم نشستم.شهلا و بچه ها هم نشسته بودن.بعد از اینکه سلام کردیم.شهلا آروم دم گوشم گفت:خبرا بهت رسیده؟سرمم رو تکون دادم و گفتم:نه.خبر چی؟_استاد به یکی از بچه ها گفته امروز بهترین مقاله رو انتخاب میکنه.غم بزرگی روی دلم نشست.یاد زحمت هام افتادم...خشمی توی وجودم دوباره زنده شد...برگشتم و عقب رو نگاه کردم.سهیل تازه داشت وارد کلاس میشد.چشم اون هم به من افتاد.چشماش ناراحت بود...احتمالا بخاطر دیروز بود.لبخندی به من زد ولی من که داغ دلم تازه شده بود با عصبانیت رومو برگردوندم.شهلا هم نگاهی بهش انداخت و با تاسف بهم گفت:حرص نخور عزیزم.گذشته ها گذشته.جزوه ام رو باز کردم و گفتم:برام مهم نیست.متوجه سهیل شدم که اومد روی صندلیه کناریه من نشست.صداش رو شنیدم که گفت:سلام.خوبی؟بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:سلام.ممنون.استاد وارد کلاس شد...هرلحظه خشمم بیشتر میشد.وقتی استاد نشست سهیل آروم گفت:بخاطر دیروز واقعا عذر میخوام هلیا.بهش چشم غره رفتم و متوجه بچه ها کردمش.دوست نداشتم شهلا و بقیه چیزی بفهمن.سرش رو انداخت پایین و با خودکاری که توی دستش بود روی میز اشکال نامفهوم کشید...پاهام رو روی هم انداختم.استاد بعد از اینکه تخته رو پاک کرد.به نام خدا نوشت و دوباره روی صندلیش نشست و گفت:_مقاله های همه تون تک تک بررسی شد.این مقاله ها تاثیر مستقیمی روی نمره ی پایان ترم شما داشتن.همه تون نسبتا در سطح خوبی بودین.به من نگاه گذرایی انداخت و سپس روی سهیل وایساد و گفت:بهترین مقاله ها رو هم خانم طراوت و آقای رجبی ارسال کردن.از متن مقاله ها میشد فهمید که واقعا زحمت کشیدن.متعجب شدم.حتی فکر نمیکردم با اون مقاله ی درب و داغون جزء بهترین ها انتخاب بشم.ادامه داد:_برترین مقاله هم از نظر من آقای رجبی بودن...قلبم شکست....من یه ماه زحمت کشیده بودم.میخواستم بلند بشم یه دونه بزنم زیر گوش سهیل که متوجه حرف های استاد شدم:_ولی خانم طراوت همین چند روز پیش دوباره مقاله رو ارسال کردن و گفتن به اشتباه مقاله ی ناتموم رو فرستاده بودن.چشمام گرد شدم.مغزم هنگ کرد._نمیخواستم از ایشون قبول کنم ولی وقتی اون مقاله رو هم مطالعه کردم دیدم با مقاله ی قبلی خیلی فرقی نداره فقط ناقصه.پس این اشتباهشون رو بخشیدم.سرم رو انداختم پایین.بیشتر از اینکه بخاطر تعریف هایی که در ادامه استاد ازم میکرد شرمنده بشم توی فکر رفته بودم.کی مقاله رو فرستاده بود؟این فقط میتونست کار سهیل باشه.دوست داشتم ازش بپرسم ولی اگه اینکاررو میکردم میفهمید از همه چیز اطلاع دارم...اگه واقعا کار سهیل بود چرا مقالم رو از اول گرفته بود.مگه هدفش از Hک کردن لپ تاپم این نبود که جلوی من کم نیاره؟با مدادم روی میز ضرب گرفتم.چشمم هی داشت به سمت سهیل متمایل میشد ولی به سختی جلوش رو گرفتم............................................هنوز از در کلاس خارج نشده بودم که گوشیم توی جیبم لرزید.اس ام اس اومده بود...بدون توجه به اسم ام اس از کلاس خارج شدم.شهلا هم دنبالم اومد.یه دونه زد پشتم و گفت:_قضیه ی این تحقیق چی بود؟با گنگی گفتم:والا خودم نمیدونم.موندم توش.._الان عین چی داری ذوق میکنی مگه نه؟بیحال نگاهش کردم.وقتی نگاه من رو دید سرش رو تکون داد و به نشونه ی تفهیم گفت:اوکی .افتاد.امشب چکاره ای؟_واسه چی؟_برو بچ میگن بریم پاتوق._نمیدونم.حوصله ندارم._بهونه نیار دیگه.میدونی از کی دور هم جمع نشدیم؟گوشیم رو از توی جیبم در آوردم.اس ام اسی از سمت شهاب بود.بدون توجه به حرف های شهلا اس ام اس رو باز کردم.آدرس رو فرستاده بود و برای یه ساعت دیگه قرار گذاشته بود...خیلی ناگهانی گفتم:نه نمیام شهلا جون.امشب خونه ی یکی دعوتم.نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:خب از اول میگفتی..نمیای سلف؟_مگه تو بازم کلاس داری؟ناراحت گفت:آره لعنتی._من میرم خونه._باشه.خداحافظاز شهلا جدا شدم.رفتم سمت انتشارات.شماره ی ایرانسلی که برای مکالمات خودم و شهاب خریده بودم شارژ تموم کرده بود.وسط راه بودم که سهیل رو کنارم دیدم.بیتوجه بهش راهمو ادامه دادم.گفت:ساعت 5 میای دیگه؟آه.اصلا یادم نبود...گفتم:نه..امروز نمیتونم بیام.آروم گفت:هنوز ازم ناراحتی هلیا؟یاد مقاله افتادم که برای استاد فرستاده بود.ایستادم و با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:نه ناراحت نیستم.چشماش پر غم بود:پس چرا نمیای؟_امشب قراره با ابجیم برم بیرون.متاسفم.میتونی امروز خودت به تنهایی انجامش بدی؟
انگار که خیالش راحت شده باشه خندید و گفت:آره.این یه بار جور تو رو هم میکشم.حوصله ی خونه رفتن نداشتم.یکم دور زدم و از همون جا به سمت آدرسی که شهاب فرستاده بود رفتم.ساختمون دو طبقه ای رو دیدم.که با تابلوی کوچیکی روش با تابلویی نشون میداد که برای تدریس گیتاره.ماشین رو پارک کردم.جلوی ماشینم یه پورشه پانامرای بادمجونی بود...چه ماشینی...از ماشین پیاده شدم و زیر چشمی به ماشین خودم نگاه کردم.با اعتماد به نفس تو دلم گفتم هنوز پراید من سرتره.طبقه ی اول چیز خاصی نداشت.برای همین رفتم طبقه ی دوم.از پشت در صدای قهقه ای رو میشنیدم.مقنعه ام رو درست کردم.صدای دختره رو شنیدم که گفت:باور نمیکنی شهاب اگه بگم چقدر ضایع شد.مهمونی خراب شد...همه وسط سالن غش کرده بودن از خنده.صدای خنده ی بلند شهاب رو شنیدم.یه پسره ی دیگه گفت:اون شب واقعا جات خالی بوددیگه فکر نکنم هیچ پارتی ای دیده بشه.نمیدونم چرا از خندیدن شهاب حرصم گرفت.دیگه صبر نکردم و در رو باز کردم.سه نفر اون جا بودن.چشم هر سه تاشون به سمت در برگشت.دور هم نشسته بودن.پشت پسره به من بود.ولی دختره و شهاب روشون به سمتم بود.در نگاه اول باور نمیکردم این شهاب باشه.از جاش بلند شد و با خنده اومد سمتم.چه کت و شلواری پوشیده بود.لامصب چه تیپی داشت.داشتم سوتی میدادم.لبخندی زدم و گفتم:سلام.اون دوتا هم از جاشون بلند شدن.سلام کردن.شهاب هم گفت:سلام خانم طراوت.چقدر زود اومدین.به حد مرگ از اینکه من رو جلوی اینا با فامیل صدا کرد لجم گرفت...دوست نداشتم.نمیدونم چرا...ولی دوست نداشتم...بهش نگاه کردم و گفتم:کار خاصی نداشتم.گفتم زودتر شروع کنیم.اگه کار دارین میتونم ...اومد وسط حرفم و با دستش به اتاقی اشاره کرد و گفت:خواهش میکنم.این چه حرفیه.بفرمایین.چه عطری زده بود...بوی خیلی خاصی داشت...حس عجیبی داشتم...حس مالکیت...آره همین حس بود...دختره هم داشت با کنجکاوی من رو نگاه میکرد.شهاب در رو باز کرد.ولی من هنوزم در گیر افکارم و نگاه کردن به دختره بودم.شهاب با لبخند گفت:خانم طراوت.بهش خیره شدم.و بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل.چند تا صندلی اونجا بود.روی یکیش نشستم.شهاب که هنوز جلوی در بود گفت:از نظرتون اشکالی نداره که در رو ببندم؟_خیر.مشکلی نیست...به طور غریزی من هم رسمی تر شده بودم.کتش رو در آورد....چه هیکلی داشت...اومد روی صندلیه کنارم نشست.نفسم گرفت....این چه حسی بود...چرا اینطوری میشدم....حس میکردم داغ شدم..سرم رو انداختم پایین و با نیروی بزرگی که از ته وجودم میخواست که به شهاب نگاه کنم مقابله کردم.شهاب لپ تاپش رو در آورد و روی صندلیه اضافه ای که آورده بود گذاشت.بعد از اینکه روشنش کرد گفت:آماده این که شروع کنیم؟سعی کردم لبخند بزنم و خونسرد باشم:البته.توی چشمام خیره شد من هم بهش نگاه کردم...حالم خراب بود بدتر شد....اون هم یک لحظه با یه حالتی نگاهم کرد ولی سریع چشماش رو بست و حس کردم جاش رو با یه تیکه یخ عوض کرد.گفت:_اولین چیزی که باید در موردش بدونی آی پیه.آی پی شناسه ی هر کامپیوتریه که به اینترنت وصل میشه....داشت حرف میزد...توی وجود خودم یه دادی زدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم..ولی مگه این عطر لعنتی ای که زده بود میزاشت.....باید حواسم رو جمع میکردم تا آتو دستش ندم.برای همین با دقت روی حرفاش تمرکز کردم..._تو اول باید با آی پی خوب آشنا بشی.درسته پایه ی هر نفوذی برنامه نویسیه کامپیوتره ولی خب برای اینکه من برنامه ها رو از قبل در اختیارت میزارم هیچ مشکلی نداریم...وسطای درس دادنش بود.مغزم داشت منفجر میشد.دیگه از اون حال و هوای اولیه در اومده بودم.ولی اون کمی کلافه شده بود.یکی از دکمه های بالاییه پیرهنش رو باز کرد.زیر چشمی بهش نگاه کردم...اگه میخواستم با خودم رو راست باشم باید اعتراف میکردم که چقدر خواستنی بود....بعد از اینکه قسمتی از درسش تموم شد از جاش بلند شد و به سمت در رفت.با کنجکاوی نگاهش کردم.در رو باز کرد و از همون جا گفت:پانته آ لطفا کنترل اسپیلت رو بیار.وقتی کنترل رو گرفت تشکری کرد و اومد توی اتاق و اسپیلت رو روشن کرد.کمی جلوش وایساد و باعث شد بوی عطرش توی اتاق پخش بشه...چون پشتش بهم بود خیره نگاهش کردم.قد نسبتا بلندی داشت.هیکل دختر کش به همراه پیرهن و شلواری گرون قیمت...برگشت سمتم.اینبار کمی صندلیش رو با فاصله ازم گذاشت...تو دلم خندم گرفت...داشتم با خنده نگاهش میکردم که سرش رو بالا کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:خانم طراوت حواستون به این برنامه باشه که چطوری کار میکنه.همونطوری که یه لبخند اعصاب خورد کن روی صورتم بود سرم رو به نشانه ی تفهیم تکون دادم و به لپ تاپ چشم دوختم.نفسش رو پفی کرد و دوباره شروع کرد به توضیح دادن.یه پیغام گوشه ی صفحه ی لپ تاپش باز شده بود که داشت روانیم میکرد.تیک داشتم.باید حتما ضربدر میزدمش.سعی کردم حواسم رو پرت کنم ولی مگه میشد...آخر هم بدون هیچ اختیاری دستم رو بردم سمت لپ تاپ تا سریع ببندمش که همون لحظه دست شهاب هم اومد روی صفحه ی لمسی و دستامون به هم خورد.من بدون هیچ واکنشی کارم رو کردم ولی شهاب همون طوری که دستش روی هوا مونده بود با کنجکاوی نگاه کرد که ببینه من چیکار میکنم.وقتی متوجه کارم شد دستش رو عقب برد.وقتی دستش نزدیک دستم بود حس میکردم هاله ای اطراف دستمه.جدی بهم نگاه کرد.من هم بهش با پرسش نگاه کردم.همونطور خیره گفت:شما حواستون به چیز هایی که من میگم هست؟نیشم رو باز کردم و گفتم:شرمنده خیلی روی اعصاب بود.
خنده اش گرفت.چشماشم از این حرکتم خندید ولی جلوی خودش رو گرفت و گفت:اگه بخواین به همچین چیز های کوچیکی تا این حد حساسیت نشون بدین که زندگی کلافه تون میکنه.خندیدم و گفتم:توی زندگی بیشتر از هرچیزی پیغام های روی صفحه ی کامپیوتر عصبیم میکنه.ابرویی بالا انداخت و دست به سینه به گوشه ی صندلیش تکیه داد وطوریکه روش به سمت من بود با لذت بحث رو ادامه داد:غیر از این یه مورد دیگه چه چیز کامپیوتر اذیتتون میکنه.در حالیکه لبم رو میجویدم کمی فکر کردم و گفتم:وقتی دارم توی لپ تاپ فیلم میبینم وقتی نشانه ی موس وسط صفحه باشه عذاب بزرگیه که تا آخر فیلم رو کوفت میکنه.خنده ی قشنگی کرد و گفت:جالبه.داشتم از بحثمون لذت میبردم:شما حساسیت خاصی ندارین؟در حالیکه تو فکر رفته بود گفت:حساسیت هایی مثل شما ندارم.من فقط وقتایی که صفحه ی کامپیوتر یا لپ تاپ لک داره واقعا اذیت میشم.دو تامون خندیدیم.نمیدونستم دیگه باید چی بگم برای همین سرم رو کمی انداختم پایین ولی نگاه خیره و خندون شهاب رو حس میکردم.بعد از چند لحظه که سکوت شد و داشتم از نگاه هاش کلافه میدشم آروم گفتم:کلاس تا کی ادامه داره؟متعجب گفت:خسته شدین؟سریع گفتم:نه.اصلا.اتفاقا خیلی کار جالب و شیرینیه.به ساعتش نگاه کرد وگفت:آره واقعا شیرینه ولی مثل اینکه 5 دقیقه هم از ساعتی که تایین کرده بودیم گذشته.ناراحت شدم.ولی به روی خودم نیاوردم.گفتم:_فردا هم کلاس همین جاست؟از جاش بلند شد.من هم بلند شدم.کتش رو انداخت روی دستش و گفت:آره.ساعت 6 تا 8 میتونی بیای ؟کمی فکر کردم و گفتم:آره.خوبه.لپ تاپش رو خاموش کرد و گذاشت توی کیفش.رفت سمت در و در رو برام باز کرد و گذاشت من اول خارج بشم.پشت سرم اومد بیرون.ساعت 7 و ده دقیقه بود.منشی از جاش بلند شد و با لبخند جذابی گفت:میری شهاب؟دلم میخواست موهاش رو از ته بکنم.چه معنی ای داره که انقدر خودمونی رفتار میکنه.شهاب لبخندی زدو گفت:آره.کامران رفت؟_نیم ساعتی میشه.نخواست مزاحمتون بشه.گفت من ازتون معذرت بخوام.لبخند مصنوعی ای زدم.به انگشت دختره نگاه کردم.هیچ حلقه ای نداشت.به خودش نگاه کردم که دیدم حواسش رفته سمت یقه ی شهاب.شهاب چند تا کاغذ رو از روی میز برداشت و رو به دختره گفت:اینا رو کامران گذاشته؟_آره همیناس._باشه ممنون.ما دیگه میریم.نگاه دختره واسم خنده دار بود.آره بسوز عزیزم.ما که رفتیم.هههه...خداحافظی کردیم.دوباره شهاب در رو برام باز کرد و من خیلی موقر تشکر کردم و رفتم بیرون.آروم آروم از پله ها پایین میومدم شهاب هم در کنارم میومد.بدون هیچ حسی گفتم:ازدواج کردن؟کنجکاو گفت:کی؟_آقا کامران و این خانم؟_سروناز و کامران رو میگین؟خندید و ادامه داد:خواهر رو برادرن.رسیدیم جلوی در.دزدگیر ماشینش رو زد...پورشه صدای آرومی کرد.....سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم که از ماشینش خوشم اومده.ولی مگه خودش نگفته بود که زیاد نمیخواد جلب توجه کنه...احتمالا کاری داشته که هم تیپ زده و هم با این ماشین اومده...ایستاد...من هم ایستادم..._برسونمتون خانم طراوت!!_ممنون.ماشین آوردم._امشب دوباره با برنامه هایی که براتون توی فلش ریختم کار کنین.لبخند سنگینی زدم و گفتم:حتما.شبتون بخیر.اون هم لبخندی زد و گفت:خداحافظ.به سمت ماشین هامون رفتیم.حس خوبی از رفتن نداشتم...صحبت کردن باهاش واسم لذت خاصی رو داشت.ولی نمیشد کاری کرد.دست دست کردن توجهش رو جلب میکرد.ماشین رو روشن کردم و وقتی داشتم از کنار ماشینش رد میشدم بوقی برام زد.من هم همین کار رو کردم و با غم عجیب و خیلی زیادی به سمت خونه حرکت کردم.
توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم.هما هم توی اتاق خودش بود...عاشق بود و به تنهایی بیشتر علاقه داشت...به امروز فکر میکردم...دوست داشتم دوباره اون لحظه هایی که شهاب رو دیدم تکرار بشه....غلتی زدم.داشتم از فکر دیوونه میشدم...بالشت رو گذاشتم روی سرم...نباید میزاشتم حتی ثانیه ای افکارم سمت شهاب بره.احساس کردم تختم لرزید.وحشت زده بلند شدم...صفحه ی گوشیم روشن شده بود...نفسم رو بیرون دادم و به گوشیم نگاه کردم.اس ام اسی از طرف سهیل بود.متعجب ابرویی بالا انداختم...پیامش رو باز کردم عجیب بود...برعکس تصورم یه اس ام اس عارفانه عاشقانه بود:وقتی مرا در آغوش میگرفت چشمانش را میبست...نمیدانم از احساس زیادش بود یا خود را در آغوش دیگری تصور میکرد....یه حسی از اس ام اسش پیدا کردم...اینکه همچین اس ام اسی رو برای من فرستاد طبیعی نبود.شاید هم فقط میخواست اعلام وجود بکنه...اینکه سهیل میخواست بهم نزدیک بشه جای شک نداشت ولی مفهوم پیامش.......یعنی قبلا کسی رو دوست داشته؟....اصلا به درک...روی تخت دراز کشیدم و میخواستم گوشی رو بزارم رو سایلنت و بخوابم ولی این فرصت خوبی بود تا بیشتر سهیل رو به خودم نزدیک کنم.اس ام اسی انتخاب کردم و با این مضمون فرستادم بدرقه اش کند...شاید با دیگری خوش تر باشد...مگر خوشحالیش آرزویت نبود؟ >>چند دقیقه بعد از فرستادن این اس ام اس منتظر موندم ولی جوابی نیومد....یعنی انقدر غمگین بود یا همینطوری برای سرگرمی این اس ام اس رو فرستاده بود...بیخیالش شدم و گوشیم رو گذاشتم روی سایلنت و خوابیدم....***چه روز پرکاری داشتم امروز...اول باید میرفتم سر قرار با سهیل..اگه حوصله داشتم میرفتم خونه یه چیزی میخوردم.در غیر این صورت باید میرفتم از بیرون سندویچ یا چیز دیگه ای کوفت میکردم..غروب هم که با شهاب قرار داشتم..یاد شهاب دوباره من رو تو حال و هوای دیروز برد...وقتی کنارش بودم....حس امنیت داشتم...نمیدونم چطوری بگم...یه حس محکم بودن...حس آسوده بودن...سخته...توصیف کردن اون حس واقعا برام سخته....مانتو شلوار ساده ای به همراه مقنعه پوشیدم و از خونه رفتم بیرون....سرجای همیشگی دیدمش...باز هم زودتر از من اومده بود..به ساعت نگاه کردم.هنوز پنج دقیقه تا وقت قرارمون مونده بود...یعنی انقدر درس براش مهم بود؟یا واسه خاطر من میومد؟وقتی از دور من رو دید برام دست تکون داد...من هم سرم رو براش تکون دادم...بهش رسیدم._سلام._سلام..خوبی؟در حالیکه روی صندلی مینشستم گفتم:چقدر زود اومدی.لبخندی زد...ولی لبخندش جدی بود...لپ تاپش رو باز کرد....برخلاف روز های دیگه بدون سر و صدا مشغول انجام کار شدیم...جو خشک اذیتم میکرد...یه چیزی شده بود...اصلا حواسش به اطراف نبود...انگار فقط میخواست زودتر کار امروز رو تموم کنه...زیر نظر گرفتمش....بعد از یک ساعت بی وقفه کار کردن سرش رو بلند کرد که چشماش به نگاه خیره ی من خورد...گفتم:_چیزیت شده سهیل؟داغون کردی چشماتو...از تو لپ تاپ بیا بیرون....سرش رو انداخت پایین و گفت:ببخشید....چشمامو گرد کردم و گفتم:یعنی چی ببخشید؟من میگم چیزی شده؟بعد از کمی درگیر بودن با خودش سرش رو بلند کرد و صاف زل زد تو چشمام و گفت:میخوام یه چیزی بهت بگم...ولی دوست ندارم ناراحت بشی...با تعجب نگاهش کردم...یعنی چی میخواست بگه...نگران شدم....نمیدونم چرا همش میترسیدم نقشمون خراب بشه...سعی کردم خون سرد باشم.گفتم: ناراحت نمیشم.بگوهمونطور خیره گفت:میتونیم با هم قرار بزاریم؟شوک زده نگاهش کردم...انتظار این حرفش رو نداشتم.خیلی رک گفته بود که چی میخواد....کمی من من کردم و گفتم:سهیل من..انتظار همچین حرفی رو نداشتم...میدونی که من فقط به خاطر درس...اومد وسط حرفم و گفت:میدونم با کسی دوست نبودی و نیستی...معلومه که از دوستی با کسی خوشت نمیاد...من فقط میخوام باهام باشی.هیچ انتظاری ازت ندارم...شاید واست عجیب باشه...ولی خب باور کن فقط میخوام بعضی اوقات قرار بزاریم...باورم نمیشد...همه چیز خودش داشت به همین راحتی اتفاق میفتاد...دیگه لازم نبود که نگران نزدیک شدن به سهیل باشم...خودش داشت میومد طرفم...این پیشنهادش برای نقشه مون عالی بود...ولی از یه طرف توی این چند وقت با دیدن رفتار سهیل گیج شده بودم...چطور همچین آدمی میتونست بد باشه....یعنی باید به شهاب شک میکردم؟شاید کار شهاب مشکل داشت و سهیل گناهی نداشت...سعی کردم افکار مزاحم رو از خودم دور کنم.نگاه دقیقی بهش انداختم....لبام رو خیس کردم و گفتم:نمیدونم....ولی فکر نکنم مشکلی داشته باشم با اینکه بخوایم چند بار باهم بریم بیرون.البته نه خیلی زیاد..چشماش ناگهان برقی زد...با لبخند واضحی گفت:واقعا خیلی خوشحالم کردی....ممنونم هلیا...***خونه روی مبل نشسته بودم و داشتم با هما گپ میزدم...مانتو شلوارم رو پوشیده بودم...نمیدونم چرا ولی دوباره هوس کرده بودم تیپ بزنم....رژ لب براقی زدم...موهام رو حالت فشنی دادم و شال نازکی رو روی موهام گذاشتم...دوباره با کلی خواهش و تمنا عطر خوش بوی هما رو گرفته بودم...وقتی اون انقدر عطر مست کننده میزنه چرا من نباید اینکار رو بکنم؟!...هما کمی که تو فکر رفته بود ناگهانی گفت:_هلیا نظرت راجع به چادر چیه؟متعجب گفتم:منظورت چیه؟سری تکون داد و کلافه گفت:نمیدونم...خودمم گیج شدم.

از حرکاتش تعجب کرده بودم گفتم:چی شده هما؟با گنگی توی چشمام نگاه کرد و گفت:فرزاد دوست داره چادر بزارم.داد زدم:چــــــی؟احساس کردم حالش گرفته شد.گفت:خیلی بده؟سری تکون دادم و گفتم:نه نه نه...ولی فرزاد؟........چــــــادر!!در حالیکه از حرفام سر در نیاورده بود گفت:آره مگه چیه؟_همون فرزادی که من میشناسم؟همونی که با هم دوستین؟سرش رو دوباره تکون داد و گفت:آره.خندیدم و گفتم:شوخی میکنی با من؟اون که تیپ و قیافش به اینجور چیزا نمیخوره._آره..منم فکر نمیکردم..ولی خب همیشه روی لباس هایی که میپوشیدم غیرت داشت...البته واسه ی چادر اجبارم نکرده فقط بهم پیشنهاد داد.با مهربونی نگاهش کردم و گفتم:خودت چی دوست داری آبجی؟_نسبت به چادر حس خوبی دارم..ولی خب نمیدونم میتونم حرمت چادر رو نگه دارم یا نه؟بدون توجه به حرفای هما دوباره خندم گرفت و گفتم:جدی گفتی هما؟فرزاد ازت خواسته چادر سر کنی؟چپ چپ نگاهم کرد و گفت:کوفت.مشکلش چیه؟_آخه اون دفعه که رفتیم بیرون به راحتی میشد فهمید که خودش و خونوادش خیلی بیخیالن..._برای منم عجیبه...ولی فرزاد میگه کسی که من دوسش دارم با همه ی دور و اطرافیام فرق دارهپخ زدم زیر خنده و گفتم:اوهــــــو.کی میره این همه راهو.از اون نگاه های پلنگی بهم انداخت که حساب کار اومد دستم.از جام بلند شدم.به ساعت نگاهی انداختم و گفتم:اگه همدیگه رو دوست دارین و اون ازت خواسته ,چادر گذاشتن عیبی نداره.اتفاقا خیلی هم خوبه...خب آبجی کاری نداری؟_نه عزیزم.برو فقط سعی کن زوتر برگردی.چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:نمیخواد واسه ی من نقش خواهر بزرگارو بازی کنی.*****هرچی با چشم گشتم اثری از ماشین خوشگله ی دفعه ی قبل نبود...در عوض به جاش یه سمند رو دیدم...از پله ها رفتم بالا.اینبار صدایی نمیومد.درو باز کردم...سروناز پشت میزش نشسته بود.وقتی صدای در رو شنید سرش رو بالا گرفت.با دیدن من لبخندی زد و گفت:بفرمایین تو خانم طراوت...آقای پارسیان چند دقیقه ای میشه اومدن.لبخند بی حالی زدم.نمیدونم چرا با اینکه در ظاهر واقعا خوب بود احساس جالبی نسبت بهش نداشتم.شاید بخاطر صمیمیتش با شهاب بود...تشری توی ذهنم به خودم زدم.این حرفا چی بود که جدیدا با خودم میزدم...دیوونه شدم.اصلا همشون برن به درک....لبخند مهربونی در ادامه زدم و گفتم:_توی کلاس هستند؟_نه.دارن با داداشم حرف میزنن.چند دقیقه ی دیگه میان.شما بفرمایین.تشکر کردم و روی صندلی ای نشستم...10 دقیقه ای گذشت خبری از شهاب نشد...داشت اعصابم میریخت به هم.حداقل به خودش یه زحمتی میداد میرفت داخل میگفت من اومدم.عجب آدمیه ها...خودش میخواد باهاش لج باشم...کی حالا خواست شهاب رو از تو بگیره...معلومه حسودی میکنه.....توی افکارم داشتم بهش فحش میدادم که صدای باز شدن دری رو از توی راهروشنیدم.ولی خب من چون روی صندلی ای نشسته بودم که به راهرو دید نداشت متوجه ندم کی از در اومده بیرون.صدای شهاب رو شنیدم که آروم گفت:سروناز خانم طراوت هنوز نیومدن؟نباید از اینکه من رو به فامیل صدا کرد عصبانی میشدم...سروناز خواست جواب بده که شهاب من رو دید..هرچی تلاش کرده بودم که با دیدنش طبیعی باشم دود شد رفت هوا....قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد...اینبار تیپ اسپرتی زده بود...شلوار لی آبی روشن به همراه تیشرت آستین کوتاه سبز....درسته خیلی به خودش نرسیده بود..ولی نمیدونم چرا لباس هایی که میپوشید نفس گیرش میکرد.... ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت:چرا انقدر دیر اومدین.سعی کردم به باد فحش نگیرمش...داره به من میگه چرا دیر اومدین.تیپ و قیافت بخوره تو سرم....باز هم در جلد خونسردی فرو رفتم و لبخند موقرانه ای زدم و گفتم:من یه ربعی میشه که اومدم....پرسشی به سمت سروناز برگشت و گفت:ایشون راست میگن؟احساس کردم سروناز کمی هول شد.مطمئنن این از چشمهای تیز بین شهاب دور نمونده بود..آروم گفت:فکر کردم کامران باهاتون کار مهمی داره...نخواستم...زیر نگاه سرزنش گر شهاب نتونست حرفی بزنه....ابهت نگاهش دهن من رو بست...چه برسه به سروناز خطا کار....همینطوری خیره نگاهش کرد و بدون اینکه چیز دیگه ای به سروناز بگه رو به من گفت:بفرمایین توی کلاس خواهش میکنم....با اینکه سروناز حرصم رو در آورده بود ولی نمیدونم چرا دلم واسش سوخت...حس کردم بدجور ضایع شد...شهاب درسته باهاش راحت بود ولی مثل اینکه رحم نداشت...وارد کلاس شدیم...اینبار کنترل اسپیلت همراهش بود..روشنش کرد...روی صندلی ای نشستم...اون هم روی صندلیه کنارم نشست و خیلی خشک گفت:امیدوارم ناراحت نشده باشید...بیخیال گفتم:نه..مشکلی نیست..._خوبه...بعد از چند لحظه سکوت لپ تاپش رو روشن کرد و گفت:اینبار برنامه های مهم تری رو براتون آوردم که مطمئنن خیلی بهش نیاز پیدا میکنین.تو فقط باید رمز ورودی ویندوز سهیل رو بفهمی...بقیه ی رمز ها هرچی که باشه میتونه باز بشه...خندم گرفت...حواسش نبود بعضی اوقات خودمونی حرف میزد بعضی اوقات شما به کار میبرد...خندم رو خوردم...نباید میخندیدم..شهاب خیلی تو کارش جدی بود...به راحتی میشد این رو فهمید...یاد پیشنهاد امروز سهیل افتادم و گفتم:_امروز سهیل بهم یه پیشنهادی داد.پرسشگر نگاهم کرد.منتظر ادامه ی حرفام بود برای همین ادامه دادم:_میگفت باهم قرار بزاریم...بدون هیچ حرکتی نگاهم کرد...هیچی از حالتش نفهمیدم...بعد از چند لحظه گفت:مثل اینکه اتفاقات اونجوری که میخوایم پیش نمیره.متعجب گفتم:ولی اینکه خودش خواسته تا به هم بیشتر نزدیک بشیم خیلی خوبه.لبای قلوه ایشو خیس کرد و گفت:قبلا گفته بودم که دلم میخواد به جای عشق به هم دیگه اعتماد پیدا کنین.توی فکر رفتم و بدون اینکه نتیجه ای از افکارم بگیرم گفتم:به هرحال دیگه نمیشه کاریش کرد.چون فکر میکردم پیشنهاد خوبیه قبول کردم.امکان داره اصلا به دوست داشتن هم نرسه...من بیشتر فکر میکنم سهیل میخواد یه نفر رو داشته باشه تا باهاش راحت باشه...و فکر میکنم من این حس راحت بودن رو بهش دادم...بدون اینکه چیزی بگه یا سری تکون بده دوباره برگشت سر کارش...درک رفتار هاش واسم مشکل بود...دیگه در این مورد حرفی نزد...به جاش انقدر اطلاعات بهم داد که مغزم داشت منفجر میشد.بعد از نیم ساعت گذاشت خودم با یه برنامه کار کنم تا طرز کارش بیاد دستم..خودش به صندلی تکیه داد و دست به سینه نشست و مشغول تماشای کارهای من شد...لعنتی خب نگاهت رو بگیر اون سمت.نمیفهمم دارم دارم درست انجام میدم یانه...زیر چشمی لحظه ای نگاهش کردم...اینکه حواسش به جای لپ تاپ به سمت من بود...وقتی دید نگاهش کردم با ابرو های بالا انداخته گفت:باید بتونی روی کارت تمرکز کنی...لبخند فرمالیته ای زدم و توی دلم گفتم حاضرم عزراییل بهم زل بزنه ولی تو اینطوری زل نزنی....دمای بدنم داشت بالا میرفت....چند بار با خودم تکرار کردم.من خونسردم..من خونسردم...من خونسردم.....اعتماد به نفسم رو به دست آوردم و بدون توجه به نگاهش کارم رو انجام دادم...بعد از اینکه به درستی تمومش کردم با افتخار بهش نگاهی انداختم...لبخندی زد و گفت:عالی بود...مثل اینکه استعداد داری...از تعریفش خوشم اومد...حسخودمونی شدن پیدا کردم...بهترین وقت بود تا سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم...خم شد به سمت جلو و داشت برنامه ای که باز بود رو میبست که گفتم:_شما تا الان به جز من چند تا شاگرد داشتین؟لحظه ای توی همون حال متوقف شد...حس کردم سوال بدی پرسیدم...بعد از چند لحظه خیلی خشک در حالیکه کارش رو انجام میداد گفت:یک نفر...ترسیدم که بپرسم اون یکی کی بوده...پسره ی خشک...آدم پیش تو باشه دچار دوگانگی میشه.یه بار خوبی یه بار آدم رو نصفه جون میکنی....از نیم رخ بهش زل زدم...چه مژه های زیبایی داشت...خدا توی آفرینش این پسر چی کم گذاشته بود؟چشم های مشکی با این مژه ها...صورت مردونه و خاص....حتی نگاه کردن بهش هم به آدم حس خوبی میداد....فقط یه مشکل داشت اونم اخلاقش بود....گوشیم زنگ خورد...یادم رفته بود بزارمش روی سایلنت...شهاب مکثی کرد ولی دوباره مشغول کارش شد...سریع گوشی رو درآوردم و به شماره نگاه کردم..خارج از کشور بود...احتمال میدادم بابا باشه...از جام بلند شدم و گفتم:ببخشیدشهاب سری تکون داد...زورش میومد حرف بزنه..از صندلی ها فاصله گرفتم و آخر کلاس ایستادم و جواب دادم:_بله؟_الو..هلیا...صدا قطع و وصل میشد و خش خش داشت...مجبور شدم بلندتر حرف بزنم:بله بفرمایین..._هلیا منم شروین...قطع و وصلش خوب شد ولی هنوز خش خش داشت...نفسمو با حرص دادم بیرون..._سلام شروین....خوبی؟چند ثانیه طول میکشید تا صدام به اون برسه..._مرسی.تو خوبی؟_آره خوبم.بابا و عمو و زن عمو چطورن؟_اونا هم خوبن....سکوت طولانی شد...بعد از چند لحظه صداش اومد:دلم برات تنگ شده هلیا...اینجا که اومدم بیشتر نبودت رو احساس میکنم....حاضر بودم اون لحظه فحش بشنوم ولی اینا رو نه...نمیخواستم جلوی شهاب زیاد حرف بزنم.برای همین بدون توجه به حرفای شروین گفتم:الو...الو...شروین..صدا خوب نمیاد...من الان جایی کار دارم...وقتی برگشتی همدیگه رو میبینیم......به بقیه حتماسلام برسون...خداحافظ...دیگه نزاشتم اون خداحافظی کنه...با این حرفای آخر اگه دوباره زنگ میزد واقعا به سلامت غرورش شک میکردم..چشمام رو چند لحظه از حرص بستم...آخه الان وقت زنگ زدن بود؟برگشتم دوباره سرجام نشستم..شهاب خیلی بیخیال بود...تا آخر ساعت فشرده همه چیز رو بهم یاد داد و در آخر گفت دیگه احتیاجی به جلسه ی سوم نیست...یعنی با این حرفش انقدر که توی ذوقم خورد دلم میخواست کل اون کلاس رو روی سرش خراب کنم.ولی این حرکات از من بعید بود...برای همین با خونسردی و انگار که نه انگار چیزی شده خوشحال تایید کردم....دلم گرفته بود...چرا اینطوری شده بودم...دلم میخواست امروز هم میتونستم شهاب رو ببینم...اه لعنت به من....توی حال و هوای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد...سهیل بود...بی حوصله جواب دادم:_بله؟صدای ملایمی داشت:سلام هلیا.خوبی؟روی تخت نشستم و گفتم:ممنون.تو خوبی؟_مرسی.چند لحظه من من کرد.گفتم:_کاری داشتی سهیل؟_میتونی بیای بیرون؟متعجب ابرویی بالا انداختم.چه زود دست به کار شده بود.نمیدونستم برم یانه...از یه طرف حوصله ی رفتن نداشتم و از طرف دیگه وقتی توی خونه بودم فکر شهاب آزارم میداد.....وقتی سکوتم رو دید گفت:_هلیا...چیشد؟میای؟ترجیح میدادم از افکار مربوط به شهاب فرار کنم....گفتم:_آره میام...کجا میخوایم بریم؟احساس کردم خوشحال شد گفت:تو بیا...بعدا در مورد جایی که میخوایم بریم حرف میزنیم...خندم گرفت..چه ذوقی داشت....***مانتوی تابستونیه نازکی رو از توی کمد به همراه شلوار لی در آوردم....کیف اسپرتی رو هم گرفتم...بعد از اینکه رژ زدم از خونه اومدم بیرون...هما خواب بود...بیدارش نکردم...وقتی بیدار بشه ببینه نیستم حتما خودش زنگ میزنه.آدرس خونه رو برای سهیل اس ام اس کرده بودم...حوصله نداشتم جای دیگه ای قرار بزاریم...وقتی در پارکینگ رو باز کردم ماشینش رو دیدم...لبخندی زدم و بعد از بستن در به سمت ماشینش رفتم..سریع از ماشین پیاده شد و در رو برام باز کرد.و گفت:سلامخدا بگم چیکارش نکنه...توی دلم برای اینکارش خندیدم...در حالیکه جواب سلامش رو میدادم سوار ماشین شدم.خودش هم رفت سمت راننده و سوار شد.ماشین رو روشن کرد و گفت:چطوری؟_خوبم...ولی فکر کنم تو بهتری...نگاهم کرد..خندید و گفت:آره خیلی...احساسم بهم میگفت پسر صاف و ساده ایه...حرکت کردیم.دوباره خودش شروع به حرف زدن کرد:_آهنگ چی گوش میدی؟_برام فرقی نداره...خودت هرچی دوست داری بزارموسیقیه ملایمی گذاشت و گفت:_همیشه موسیقی گوش میدم...هیچوقت آهنگی رو که یه خواننده روش خونده باشه گوش نمیدم.متعجب گفتم:چــــرا؟_تا به حال متنی رو پیدا نکردم که حرف دل خودم باشه..برای همین موسیقی های خالی رو گوش میدم تا راحت تر بتونم شرایط زندگیم رو درک کنم.از حرفاش سر در نیاوردم..بیخیال بیرون رو نگاه کردم.نمیزاشت بینمون سکوت باشه:_دوست داری کجا بریم؟نگاهی بهش انداختم...یکم فکر کردم و بیتفاوت گفتم:کافی شاپ فکر میکنم خوب باشه...یکم بی میل بود ولی بعد از چند لحظه گفت:پیشنهاد خوبیه._خودت دوست داشتی کجا بریم؟_من ترجیح میدادم پارک یا یه همچین جایی با هم باشیم...با خنده نگاهش کردم...برگشت سمتم و وقتی خندم رو دید گفت:واسه چی میخندی؟_هیچی...شخصیت جالبی داری.لبخند محجوبی زد ولی دیگه چیزی نگفت...کنار یه کافی شاپ خیلی شیک نگه داشت..با هم پیاده شدیم و کنار هم قدم زنان به سمت کافی شاپ رفتیم...بعد از اینکه سفارشامون رو دادیم با دقت بهش نگاه کردم...اول اون هم بهم خیره شد ولی بعد از چند ثانیه کم آورد و گفت:چرا اینطوری نگاه میکنی؟موشکافانه گفتم:دوست دارم با هم رک باشیم.سرش رو تکون داد و گفت:حتما..._چرا این پیشنهاد رو دادی؟_کدوم پیشنهاد؟زل زدم بهش و عاقل اندر سفیه نگاهش کردم...اون هم نگاهی بهم انداخت و گفت:حس خوبی بهت داشتم..._جالبه...ولی خب یعنی چی؟لباش رو گاز گرفت خواست چیزی بگه که سفارشامون رو آوردن.بعد از اینکه رفتن گفت:_اگه بخوام روراست باشم باید بگم که اوایل زیاد ازت خوشم نمیومد...حالت تهاجمی به خودم گرفتم..خندید و گفت:بزار حرفم رو کامل بزنم.چپ چپ نگاهش کردم و منتظر ادامه ی حرفاش شدم._کم کم یه حس عجیبی پیدا کردم...تو دختر خیلی خوبی هستی...چیزی که من اطرافم کم دیدم...وقتی با تو بودم انرژی مثبت میگرفتم...دنیای من همیشه تیره و تار بوده...سردر گم بودم...ولی بیتفاوت بودن تو به اطراف به من آرامش خاصی رو میده که همیشه دنبالش بودم....متوجه منظورم میشی؟لبخند مسخره ای زدم و گفتم:نه...اینبار اون بود که عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.با چشمای گرد شده گفتم:خب متوجه نشدم...چرا اینطوری نگاه میکنی؟متعجب گفت:واقعا حرفام رو درک نکردی؟_نهلبخندی زد و گفت:آروم آروم متوجه میشی.چه خوش خیال بود.مگه من تا کی میخواستم باهاش باشم که متوجه زندگیش بشم...کارم رو انجام بدم هر کی میره سی خودش..مقداری از نوشیدنیم رو خوردم و گفتم:به نظرت تحقیق کی تموم میشه؟_خسته شدی؟_نه خیلی...ولی خب دیگه حوصله ی تحقیق ندارم...بیشتر انرژیم رو سر اون مقاله ی قبلی گذاشتم....آب دهنش رو قورت داد و مات نگاهم کرد...لبخند غمگینی زد و جرعه ای از نوشیدنیش رو خورد..هرچی که بود گذشته بود...دیگه روی این موضوع حساس نبودم...این اولین قراره غیر رسمیه من و سهیل بود...نمیدونستم قرار بعدی کی میشه...ولی واقعا اون شب کنارش لذت بردم...کم کم یخش باز شده بود وخیلی صمیمی تر از قبل با هم حرف میزدیم...از داشتن دوستی مثل اون بدون در نظر گرفتن حاشیه ها واقعا خوشحال بودم.ولی این حس که میدونستم همه چیز یه روز تموم میشه اذیتم میکرد....اگه خونه میموندم و باهاش نمیرفتم واقعا شب سختی رو به خاطر افکارم میگذروندم....***جمعه استراحت مطلق بودم..سهیل گفت آخرین کار هارو خودش انجام میده.فقط یه روز برم فایل رو ازش بگیرمو من هم یه نگاهی بهش بندازم...خدا خیرش بده...هوس بیرون رفتن به سرم زده بود...بابا صبح زنگ زده بود و خبرمون رو گرفته بود.خیلی خوشحال بود...این سفر واقعا برای روحیش خوب بود.بدون اینکه در بزنم در اتاق هما رو باز کردم و رفتم داخل....شوک زده سرش رو از توی لپ تاپش بیرون آورد و وقتی من رو دید متعجب گفت:مگه طویله اس؟!!چشمامو گرد کردم و در حالیکه روی تخت کنارش مینشستم گفتم:مگه نیست؟!!چپ چپ نگاهم کرد و دوباره سرش رو فرو کرد توی لپ تاپ.با شیطنت گفتم:_داری چیکار میکنی آبجی؟دوباره بهم چشم غره رفت و گفت:به توچه..کارتو بگو و برو بیرون.اداشو در آوردم..وقتی دید چیزی نمیگم دوباره رفت سر کارش...حواسش که پرت شد طی یک عملیات فوق سرعت پریدم کنارش و زل زدم به صفحه...اون هم که انگار انتظار این حرکت رو داشت سریع صفحه رو بست.ولی فهمیدم داره چت میکنه....خندیدم و گفتم:با کی چت میکنی؟خواست بهم تشر بزنه که دوباره صفحه ی چت باز شد...(باشه خانم گلم...عزیززززززمی)به اسم فرستنده نگاه کردم.فرزاد بود..یه دونه آروم زدم تو سرش و گفتم:تو چت کردنت با فرزاد رو از من قایم میکنی؟چشمامو گرد کردم و ادامه دادم:نکنه حرفای خاک بر سری میزد؟بیشگونی از دستم گرفت که دادم بلند شد و همونطور گفت:پاشو برو بیرون تا نزدم به سیم آخر...شرورانه در حالیکه سعی داشتم دستش رو جدا کنم تا جای بیشگون رو مالش بدم گفتم:مثلا بزنی به سیم آخر چی میشه؟حرصش گرفت..لپ تاپ رو گذاشت روی تخت و خواست هجوم بیاره سمتم که گفتم:باشه باشه....باشه بابا...شوخی کردم...همون طور که مثل عزراییل بالای سرم وایساده بود گفت:کارتو بگو..نگاهی همانند نگاه گربه ی شرک که واقعا به خاطر فرم چشمام باهاش مو نمیزد به سمتش روانه کرد و گفتم:بریم دور دور؟نشست سر جاش و در همون حالت کلافه گفت:خجالت نمیکشه با این سنش.چند بار بگم جلوی من دور دور نگو از هرچی بیرون رفتنه حالم به هم میخوره.._خب حالا میای؟_صبر کن با فرزاد خداحافظی کنم...در موردش فکر میکنم...بعد خیره نگاهم کرد...یعنی پاشو برو اونور....مثل خواهر های خوب ازش دور شدم و وقت خروج از اتاق موزیانه گفتم:جیش...بوس ...لالا...((و حالت عق زدن گرفتم و در رفتم))صدای خشنش رو شنیدم که نعره زد:هـــــــــــلیاروحم شاد شد...رفتم روی مبل نشستم و منتظرش شدم...بعد از چند دقیقه با لبخند از اتاق خارج شد...با نیشخند نگاهش کردم...بدون توجه با خوشحالی گفت:فرزادم میاد...متعجب گفتم:چــــــی؟به خودش گرفت و رنجیده گفت:حالا مگه چیشده؟با لحنی آروم و پوزش طلبانه گفتم:آخه میخواستیم به یاد قدیما عین دو تا خواهر خوب بریم گردش...اون هم روی مبل نشست و گفت:خب میگی چیکار کنم؟وقتی دید دیر جواب دادم و بعدش هم خداحافظی کردم زنگ زد گوشیم.منم بهش گفتم میخوایم بریم بیرون.اونم گفت روز جمعه دوست نداره تنها برم بیرون...گفت باید یه مرد هم کنارتون با....نزاشتم حرفش تموم بشه و آروم زدم زیر خنده...چپ چپی نثارم کرد و گفت:اینبار یه چیزی بهت میگما.خندم رو جمع کردم و گفتم:تو که این همه عمر آزاد بودی چطوری میخوای با فرزاد بسازی.اصلا چطوری گذاشت تو بری کیش؟خیلی برام جالبه.نگاه عاشقانه ای به انتهای اتاق خونه انداخت و گفت:هنوز عاشق نشدی که بفهمی معنیه این کارها رو...این هم یه جور عشقه...یه جور مالکیت...من هم دوست ندارم فرزاد تنهایی جایی بره...چند وقته دیگه که عاشق شدی متوجه میشی.خیره نگاهش کردم و گفتم:یکم فکر کن با خودت....آخه من اصلا اهل غیرت هستم؟یا تا به حال شده زیر بار حرف یه پسر برم...برو خواهر من...روحیات تو اینطوری بوده...منو با خودت یکی نکن...برای من هیچی مهم نیست...عشقمم بره هرکاری میخواد بکنه....نیشمو باز کردم و در ادامه گفتم:والا.از روی مبل بلند شد و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:منو بگو دارم با کی حرف میزنم.زودتر برو حاضر شو.فرزاد رو معطل نکنیم که با من طرفی.

اداشو از پشت سر در آوردم و به سمت اتاقم رفتم.از نظر من هردوشون دیوونه بودن.تو اتاق چشمم به کتابهام افتاد.کمتر از یک ماهه دیگه امتحانات شروع میشد ولی من اصلا آماده نبودم.همش تقصیر پارسیان و سهیل بود...دقیقا یک ماهه که از کارو زندگی افتادم...تیپ اسپرت زدم و مانتوی کوتاهی پوشیدم...خط چشم و رژ لبی هم زدم...آماده شدنم خیلی طول نکشید برای همین زودتر از هما از اتاق خارج شدم و دوباره روی مبل نشستم...یه ده دقیقه ای گذشت و نیومد...حقش بود برم سرش غر بزنم.این باز داشت به من میگفت زود حاظر شو عشقم منتظر نمونه...گوشیم رو در آوردم و خودم رو بابازی انگری بردز سرگرم کردم....بعد از 15 دقیقه در اتاقش باز شد...میخواستم غر زدن رو شروع کنم که چشمم به تیپش افتاد....وقتی از شوک خارج شدم سوتی زدم و همونطور مات به سمتش رفتم....محجوبانه و با شرم عکس العمل هامو زیر نظر گرفت..._چطوره؟بهم میاد؟_فکر نمیکردم انقدر زود دست به کار بشی._دیروز خریدمش.فرزاد هم خبر نداره...گفتم الان که میریم بیرون سورپرایزش کنم.البته با وجود مزاحمی مثل تو نمیتونه ابراز احساسات کنه....ابروهامو با شیطنت انداختم بالا و گفتم:خب اول من میرم پایین..اونو میفرستم بالا...حرکات عشقولانتون که تموم شد شما هم بیاین..پررو پررو برگشت گقت:نه فعلا بزار تو کف بمونه.موقع برگشتن تو رو میرسونیم خودمون میریم .با چشم هایی گرد شده گفتم:روتو برم هما.کمی از موهاش بیرون بود.موهاش رو زدم داخل و گفتم:تو که این همه زحمت کشیدی حجابتم قشنگ حفظ کن که کارت ارزش داشته باشه.دوباره برگشت توی اتاقش و خودش رو توی آینه نگاه کرد..جلوی در وایسادم و گفتم:نمیخواین با بابا حرف بزنین؟برگشت سمتم و گفت:واسه قرار و مدار خواستگاری؟سرم رو تکون دادم...دوباره نگاهی توی آینه به خودش انداخت و کیفش رو گرفت و اومد سمتم و گفت:وقتی بابا برگشت ان شاء الله به زودی همه چیز درست میشه...با متلک گفتم:دیرتر بهم خبر میدادی._غر نزن.بیا زودتر بریم.فرزاد پایین منتظره...کفشامون رو پامون کردیم و وارد آسانسور شدیم.چند دقیقه ای بهش خیره بودم و آخر حرفم رو به زبون آوردم:_رابطه ی تو وفرزاد در چه حده؟نیشم رو باز کردم...نگاهی بهم انداخت و منظورم رو گرفت و بیخیال گفت:بوس و بغل و همینجور چیزا...با شیطنت گفتم:همین جور چیزا؟چشم غره ای رفت و گفت:فکر منفی نکن.دوباره نیشخند زدم و گفتم:نه...اصلا...چشماشو گرد کرد و گفت:با تو بودما...چرا نیشخند میزنی!گفتم چیزی بینمون نشده.ابروهامو دو سه بار بالا پایین کردم و باشیطنت گفتم:باشه بابا...کاملا افتاد...خواست هجوم بیاره سمتم و دو سه تا ضربه نوش جانم کنه که با باز شدن در آسانسور پریدم بیرون.داشتم اذیتش میکردم وگرنه خودم هم مطمئن بودم هما از این کارها نمیکنه.حالا من رو بگی یه چیزی...درجه ی شیطتنتم بالاست...تا جلوی در دویدم..ولی هما با دیدن ماشین سمند فرزاد مثل یک خانم متین ادامه ی راهو اومد.برگشتم و لبخند حرص در آری به سمتش روانه کردم و درو باز کردم و رفتم بیرون.فرزاد به ماشین تکیه داده بود وقتی من رو دید از ماشین جدا شد و به سمت در اومد.پشت سرم هما هم بیرون اومد..فرزاد اول سر به زیر دستش رو به سمتم دراز کرد و سلام کرد...سپس به سمت هما رفت و با دیدن چادرش نگاه عمیقی بهش انداخت که واقعا حس کردم اون لحظه من و تمام خونه ها مزاحمیم....باید میزاشتیم خلوت کنن...رومو کردم اون سمت که حداقل مانع نگاه های عاشقونشون نشم.....بلاخره بعد از کمی حال و احوال پرسیه فرمالیته اومدن.فرزاد قد متوسط ولی اندام ورزشکاری ای داشت.چشمای قهوه ای...در کل حالت صورتش جالب بود...و میتونست هواخواه زیاد داشته باشه..ولی خب خواهر من یه چیز دیگه بود...سوار ماشین شدیم...میتونستم به سراحت اعلام کنم که از اومدنم پشیمون شده بودم..من به زور سعی میکردم یخ ماشین رو باز کنم اون دو تا هی نگاه معنی دار به هم مینداختن...تعجب کردم با این همه عشق و علاقه و خواستن چطوری تا الان دووم آوردن...مارو برد شهر بازی.خدا خیرش بده...با این یه کارش خیلی حال کردم واون دو تا رو تنها گذاشتم و رفتم پی عشق و حال خودم...فقط یه مشکل داشتم که اون هم یه پسره ی سیریش بود...سوار هرچی میخواستم بشم اون هم میومد...به زور میخواست شماره بده....متنفر بودم از همچین پسرای ولگردی...داشتم ناهار رو با فرزاد و هما توی یه رستوران همون اطراف میخوردم که گوشی دومم زنگ خورد...همون گوشی ای که مخصوص شهاب بود...اصلا انتظار نداشتم.آخه کار خاصی دیگه با هم نداشتیم...قلبم از هیجان نمیدونست باید چیکار کنه...هما خیره نگاهم کرد و گفت:چرا جواب نمیدی؟فرزاد بی توجه خودش رو مشغول غذا خوردن نشون داد.از جام بلند شدم و هما رو در خماری گذاشتم و کمی دورتر دکمه ی اتصال رو زدم._بفرمایین._سلام خانم طراوت.حالتون خوبه؟_سلام...ممنون.حال شما چوره؟بدون اینکه جواب سوالم رو بده گفت:باید فورا ببینمتون.نمیدونم چرا با این حرفش یه حس بد توی وجودم سرازیر شد...انقدر رک حرف زدن شهاب نشون از این داشت که اتفاق خوبی نیفتاده..._چیزی شده؟_باید حضوری بهتون بگم.دو ساعت دیگه خونه ی من.از تاکسی پیاده شدم...هما رو با فرزاد تنها گذاشتم.اون دو تا هم از خداشون بود.حالا خوبه پیشنهاد بیرون اومدن رو من داده بودم.زنگ خونه رو فشار دادم....در باز شد...ولی لحظه ای دچار تردید شدم...من چطوری به همین راحتی به پارسیان اعتماد کرده بودم....اگه بلایی سرم میاورد چی؟....بفکر این که بلاخره باید از آموزش هایی که توی کلاس های رزمی دیدم استفاده کنم آروم شد.....ولی با این حال باز هم باید خیلی باید مواظب باشم..تو این دوره و زمونه نمیشه به هیچکس اعتماد کرد..و من به چه راحتی این اواخر به همه اعتماد کرده بودم....نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار منفی رو بزارم کنار..در هر صورت من هم انقدر بی عرضه نبودم که نتونم از خودم دفاع کنم...اینبار هم شهاب جلوی در اومده بود...با شلوار لی و تی شرت....چقدر تو خونه به خودش عذاب میداد...خوب یه لباس راحت تر بپوش...مثلا شلوارک..هههه..منو اون که این حرفا رو نداریم.دوباره یاد حرفای پشت تلفن افتادم که گفت باید سریعا ببینمتون...دلم شور میزد...سعی کرد لبخندی بزنه ولی بیشتر از لبخند به اخم شباهت داشت...نیمچه لبخندی زدم و گفتم:سلام._سلام..بفرمایین داخل.چرا انقدر عنق بود...حتی حالم رو نپرسید.با دست بهم طارف کرد که وارد بشم...همون طور که داخل میرفتم آروم گفتم:چیزی شده آقای پارسیان؟نگاهی بهش انداختم...چهره اش تو هم بود.در رو بست و گفت:بفرمایین بشینیم براتون میگم.دیگه شکم به یقین تبدیل شد که یه چیزی شده....نکنه سهیل فهمیده و فرار کرده...الان من در خطرم..اوه خدایا...با ترسی که در درونم داشتم ولی سعی میکردم در ظاهر معلوم نباشه روی مبلی نشستم...شهاب هم روی مبلی که نود درجه با مبلی که من روش نشسته بودم زاویه داشت نشست..منتظر بهش چشم دوختم..معلوم بود که شدیدا بهم ریخته اس و این من رو میترسوند...نگاهی خیره بهم انداخت و گفت:همه ی برنامه ها عوض شده...با چشمایی گرد شده گفتم:یعنی چی؟مگه چیشده؟همون لحظه خدمتکار با سینیه شربت وارد شد..شهاب بر خلاف حالت های قبلش لبخند مهربونی به من زد که شک نداشتم فقط تظاهر بود...گفت:الان برات توضیح میدم...با نگاهش حرکات خدمتکار رو دنبال کرد.بعد از اینکه کارش تموم شد گفت:دیگه چیزی نمیخوایم...به بقیه هم بگو وارد این قسمت نشن.خدمتکار چشمی گفت و از سالن خارج شد.من منتظر بهش چشم دوختم...دوباره اخماش توی هم رفت.پس اون لبخند هم بخاطر حضور خدمتکار بود..ولی چرا؟...باورم نمیشد که حدسم به یقین تبدیل شده و سهیل همه چیز رو فهمیده...کلافه گفتم:_لطفا سریع تر بگید چی شده؟چشماشو بست و گفت:متوجه رابطه ی من و شما شدن...نفهمیدم منظورش چیه.دوست داشتم کامل برام توضیح بده..ولی مثل اینکه برای هرکلمه که از دهنش در بیاد باید کفاره میدادم...._کی؟کی فهمیده؟سهیل؟مضطرب بهش زل زدم..اون هم توی چشمام نگاه کرد....خیره....چشم تو چشم...طوری که لحظه ای قلبم از جا کنده شد....آروم گفت:مسول های دولت ایران و شرکت سایبری....متعجب گفتم:چطوری فهمیدن؟دستی روی ران پاش کشیدو گفت:این رو هنوز نمیدونم.ولی به زودی میفهمم...احتمالا کسی بهشون خبر داده...از نظر من چیز مهمی نبود...گفتم:_خب بفهمن..کار شما که خلاف قوانین نیست...اینطوری خیلی بهتر و راحت تر میتونید به هدفتون برسید...با عصبانیت نگاهم کرد....قبض روح شدم...شمرده شمرده گفت:یه بار گفته بودم خانم طراوت...هیج کس...هیچ احدی نباید از این موضوع با خبر بشه....سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و خودم رو نبازم...ابرویی بالا انداختم و گفتم:حالا که فهمیدن...دیگه نمیتونیم کاریش بکنیم.نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:اون ها الان به رابطه ی منو شما مشکوکن...اگه همینطوری بخوایم ادامه بدیم متوجه میشن تو داری با من همکاری میکنی....و این اون چیزی نیست که من میخوام.کنجکاو گفتم:شما راه حلی دارید؟به نظرتون بهتر نیست من برای یه مدت کنار بکشم؟برای اولین بار توی اون روز خندید...از اون خنده های خوشگل و تو دل برو....با لبخند گفت:خانم طراوت شما چی فکر کردید؟در حال حاضر چون مشکوک حساب شدید اگه کنار بکشید هم تا آخر عمرتون تحت نظر هستید...نه تنها شما...بلکه تمام اطرافیانتون...شوک زده داشتم نگاهش میکردم..این خارج از تصورات من بود...کمی نگاهم کرد و ادامه داد:اطلاعات ایران خیلی قویه...نمیتونه به راحتی از هرچیزی بگذره...

_آخه منو شما فقط دو سه بار با هم دیده شدیم.متوجه شدم از اینکه مجبوره هرچیزی رو برام توضیح بده کلافه شده...ولی دستی به موهاش کشید و خونسرد گقت:_خیلی سخته که بخوام از این گروه توی یه روز همه چیز رو براتون بگم...مخصوصا اینکه شما نباید خیلی از موارد رو بدونید وگرنه براتون دردسر میشه...تودلم گفتم دیگه دردسر از این بزرگتر؟فعلا که متوجه شدم از الا به بعد هر لیوان آبی که بخورم شمرده میشه...دیگه هیچ غلطی نمیتونستم بکنم.عصبانی بودم از خودم...آخه چرا من باید از اون اول پیشنهادش رو قبول میکردم...اصلا از کجا معلوم راست بگه؟من حتی یه بار هم چیزی در مورد این آدم نشنیده بودم و به این راحتی بهش اعتماد کرده بودم...آروم گفتم:_شما راه حلی دارید؟انگار منتظر همین سوالم بود...به پشتیه صندلیش تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:فقط یه راه داره....خیره شد توی چشمام و با تاکیدی که هم توی چشماش بود و هم توی کلامش گفت:فقط یک راه....کمی امید درونم زنده شد...چشمامو ریز کردم و گفتم:اینطوری یعنی هنوز شانسی داریم...چه راهی؟بدون اینکه چشماش رو از روم برداره گفت:توضیحات کاملی رو در این مورد بهتون میدم..ولی این رو یادتون باشه که جز این , راه دیگه ای نیست...مگر اینکه بخواید تا آخر عمرتون زیر نظر باشید...البته باید اقرار کنم که این مشکلات بخاطر من پیش اومد...و شما لطف بزرگی رو به من کردید...این چیزی که میخوام بگم برای من هم خوشایند نیست....ولی قبل از گفتن راهی که برامون مونده باید بگم شما بعد از اتمام ماموریت هرچیزی که بخواید براتون فراهم میشه....متوجه منظورش نشدم..برای همین پرسیدم:_هرچیزی که بخوام؟یعنی چی؟_یعنی هر خواسته ای...پول...ملک..ماشین...برنامه. ..کار...یا هرچیز دیگه ای...برای من مشکل نیست که با یک اشاره بهترین ماشین یا بهترین کار رو براتون فراهم کنم...این ماموریت انقدر برام مهمه که بیشتر از این رو هم حاضرم براش بدم.با چشمایی گرد شده نگاهش کردم..یعنی اگه میگفتم الان بوگاتی هم میخوام برام فراهم میکرد؟دوست داشتم بپرسم ولی خیلی سوتی میشد...شدیدا کنجکاو شده بودم که بدونم راه حل باقی مونده چیه؟هرچی که باشه بهتر از تحت نظر بودنه....با دستبند توی دستم بازی کردم و گفتم:راه حل رو بگید...میشنوم...خونسرد نگاهم کرد و گفت:باید با هم رابطه داشته باشیم...شوک زده فریاد زدم:چـــــــــــی؟شوکی بزرگتر از این نبود که بخوان به من بدن.بلند زدم زیر خنده و گفتم:شوخیه خوبی بود آقای پارسیان..حالا لطفا راه حل اصلی رو بگید....خیره نگاهم کرد...چیزی نگفت....درکش برام سخت بود...نمیخواستم مثل دخترای دست و پا چلفتی باشم..برای همین سعی کردم خون سردیمو حفظ کنم و گفتم:_آقای پارسیان...متوجه هستید دارید چه پیشنهادی به من میدید؟باز هم خونسرد گفت:_میخوام ازتون در خواست ازدواج بکنم..نیشخندی زدم و گفتم:منم کاملا موافقم...از جام بلند شدم...بدون اینکه تکونی بخوره قاطع گفت:بشینین....نگاهم با نگاهش گره خورد....مجبور به نشستن شدم...به حرف اومد:_همونطور که گفتم این تنها راهیه که داریم.شما در بین روسا و مقامات بالا مثل نامزد و همراه من برای یه مدت نقش بازی میکنید.البته این رو هم هنوز باید در نظر داشته باشیم که سهیل هیچی از اتفاقات ندونه.یعنی اون اصلا متوجه نمیشه که شما با کسی هستید...هدف ما پرت کردن حواس افراد دیگه اس.در طی این مدت رابطه تون با سهیل به حداقل میرسه...بعد از مدت کمی که بهتون اطمینان میدم اتفاقی براتون نمیفته من وارد کار میشم و افرادی رو که سعی دارن شما رو زیر نظر بگیرن زیر سوال میبرم.چون اون ها حق ندارن روی نامزد من کنترلی داشته باشن...این موقع من رفتاری شدیدا تند باهاشون دارم.برای همین مجبور میشن کنار بکشن...و این رو هم میدونن که کوچترین حرکتشون از دید من پنهان نمیمونه....وقتیکه همه چیز درست شد و دیگه تهدیدی برای شما نبود بدون هیچ سر و صدایی این رابطه رو تموم میکنیم...فکر همه جا رو کرده بود...بعد از زدن این حرف ها با پرسش نگاهم کرد...توی صداش چی بود که آروم میکرد؟چی بود که نمیزاشت من در برابر پیشنهادش طوفانی رفتار کنم...ولی هنوز هم برام سوالاتی مونده بود:_خونوادم چی؟اگه از اون ها اطلاعاتی بگیرن؟از جاش بلند شد و اومد نزدیکم نشست و خم شد سمتم و گفت:اینکار رو نمیتونن بکنن.اون ها فقط میتونن از دور شما رو تحت نظر بگیرن..الان هم نمیدونن که من متوجه کارشون شدم...هیچوقت ریسک نمیکنن که اطراف خونواده و فامیل و آشناهاتون بچرخن...چون در صورت فهمیدن من کل گروهشون زیر سوال میره....بهتره بگم اون ها شما رو زیر نظر دارن..طوری نیست که برن از همسایه یا دوست یا شخصی که شما رو بر حسب اتفاق میشناسه چیزی بپرسن...البته این امکان هم هست که فردی رو به عنوان یک آدم عادی بفرستن اطرافتون...ولی احتمال این مورد هم به همون دلایل خیلی کمه....بوی عطرش توی مشامم پیچیده بود...سعی کردم خونسرد باشم و روی این مشکل تمرکز کنم..گفتم:_آقای پارسیان...حرف من یه چیز دیگه اس...به هر حال ممکنه پدرم چیزی بفهمه...اونوقت من چطوری بگم این فرد نامزدمه؟نزدیک بودنش برام خوشایند بود...باز هم کنترل شده گفت:_طی اطلاعاتی که من دارم پدر شما مشکلی دررفت و آمدتون با یک پسر نداره....به طور کل در دید خونوادتون من مثل یک دوست اجتماعی و البته صمیمی حساب میشم...در دید سهیل من نباید وجود داشته باشم...و در دید مسولین من نامزد شمام...دو شرط اول سخت نیست.ولی شرط سوم نزدیک بودن ما به هم رو خواستاره.....نگاهم کرد و پرسشی گفت:متوجه شدید؟نفهمیده بودم...اصلا متوجه نشده بودم.ولی خب دوست نداشتم بهش بگم متوجه نشده...نمیدونم چی توی چشمام دید که خودش ادامه داد:_من و شما صیغه ی مدت دار میخونیم...قهقهه ای زدم که با نگاه جدیه اون ساکت شدم..و با خنده نگاهش کردم...داشت از بازیش خوشم میومد...هیجان زیادی توی این بازی بود....محکم و با تاکید گفت:هیچ مشکل و اتفاقی برای شما پیش نمیاد که نگران باشید...با لبخند مرموزی نگاهش کردم..ادامه داد:_فقط از این به بعد اول شخص و صمیمی همدیگه رو صدا میکنیم...صیغه هم برای اینه که در جمع های دوستانه اگه تماسی بینمون بود ناراحتتون نکنه....رابطتون باید در دید بقیه خیلی نزدیک و با عشق باشه...نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...و دوباره خندیدم...شماتت بار نگاهم کرد و گفت:_میدونم مشکله...ولی چون من با کسایی که آشنا هستم صمیمی رفتار میکنم بدون شک باید نامزدم از اون ها نزدیک تر و صمیمی تر باشه.وگرنه ممکنه این فکر رو براشون به وجود بیاره که همه چیز یک نقشه اس.....درسکوت بهم خیره شد....من هم اینبار محکم نگاهش کردم....نمیدونم توی نگاهم چی دید...یا من این اعتماد به نفس رو از کجا آورده بودم....حس کردم چشماش از جسارتم خندید...ولی خیلی جدی گفت:موافقید؟نیشخندی زدم و چشم تو چشم با ابروهایی از اعتماد به نفس بالا رفته گفتم:باید فکر کنم....

هرچی هما پاپیچم شد که جمعه کجا رفتم بهش چیزی نگفتم....هر شب سهیل بهم اس ام اس میداد...و من توی این فکر بودم که با قبول درخواست شهاب باید رابطم رو چطوری با سهیل کم کنم؟...بزرگترین مشکل رو وقتی متوجه شدم که شروین دوباره بهم زنگ زد....اوج مصیبت وقتی بود که شروین چیزی از این اتفاق میفهمید....باید خیلی مقاوم میشدم...وگرنه ممکنه از همه سمت بهم فشار بیاد...امروز باید به شهاب خبر میدادم...من همون روز تصمیم رو گرفته بودم...جسارتی که در خودم دیدم باعث شد بدون در نظر گرفتن چیز دیگه ای این پیشنهاد رو قبول کنم.ولی نظر قطعیمو باید امروز میدادم..به هرجال کم چیزی نبود.مخصوصا این که باید صیغه میخوندیم....بابا زیاد روی ما حساس نیست.بعضی اوقات از این افکار اروپاییش اذیت میشم...به هرحال من دختر اونم...غیرتش فقط محدود به این میشه که دختر بودن من و هما باید در هر شرایطی حفظ بشه...البته این رو رک و راست به خودمون نگفته....شاید اگه مامان بود اوضاع فرق میکرد....کاشکی همه ی مردم غیرت ایرانی روداشتن...توی راه بودم...با سهیل کلاس داشتم.باید نشون میدادم که دختر دست و پا چلفتی و ساده ای نیستم...تصمیم داشتم خیلی عادی با سهیل رفتار کنم.به هیچکسی هم ربطی نداشت...به هرحال اون دوستم بود..ساعت 12 و نیم بود که ماشین رو بیرون از دانشگاه پارک کردم.از ورودیه خواهران داخل شدم...توی آلاچیق اولی سهیل رو دیدم که با دوستاش نشستن...متوجه من شد...با لبخند سری تکون داد...منم به تبعیت سرم رو تکون دادم و به راهم ادامه دادم...وسط راه بودم که متوجه شدم یکی کنارمه.نگاه کردم..سهیل بود...هم پام قدم برداشت و گفت:خوبی؟_آره.مرسی.تو خوبی؟_ای بد نیستم.میخوای بری سر کلاس؟ متعجب برگشتم سمتش.عینک دودی ای که به چشماش زده بود خیلی دختر پسندش کرده بودش..._نرم؟به رو به رو نگاه کرد و گفت:حوصله ی کلاس رفتن رو ندارم.اگه ناهار نخوردی بیا با هم بریم یه چیزی بخوریم.ابرویی بالا انداختم و من هم به روبه رو خیره شدم و با جدیت گفتم:کلاسو بیخیال نمیشم.رسیدیم به ساختمون...ایستاد..برگشتم سمتش و گفتم:من میرم تو کلاس.خوش بگذره....عینکش رو برداشت و لبخندی زد....وارد کلاس شدم و با بچه ها گپ کوتاهی زدم و روی صندلیه آخر نشستم.بعد از چند دقیقه سهیل هم وارد شد و روی صندلیه کناری من نشست.متعجب بهش خیره شدم.در حالیکه جزوه اش رو روی میز میزاشت لباش رو گاز کوچیکی گرفت و گفت:بیرون رفتن بدون تو لطفی نداره.****گوشیم رو از توی کیفم در آوردم..لبخندی به سهیل زدم و سوار ماشینم شدم...اون هم سوار ماشینش شد.چند دقیقه ی پیش شهاب زنگ زده بود..ولی خب چون داشتم با سهیل میومدم نتونستم جواب بدم.شماره اش رو گرفتم...بعد از مدت نسبتا طولانی ای جواب داد:_بفرماینن._سلام آقای پارسیان..روزتون بخیر._سلام.ممنون روز شما هم بخیر.پوزش طلبانه گفتم:واقعا عذر میخوام.سهیل کنارم بود.نمیتونستم جواب بدم._مشکلی نیست.تصمیمتون رو گرفتین؟مکث کوتاهی کردم..میدونم منتظر بود.برای همین از اینکار لذت میبردم...بعد از چند لحظه که باشنیدن نفس خشمگین شهاب همراه شد گفتم:با پیشنهادتون وموافقت میکنم._میدونین که کارتون خیلی حساسه؟_البته._پس هیچ گونه بچه بازی...یا اینکه من روم نمیشه من خجالت میکشم و خیلی چیز های دیگه هم در موردش بحث نمیشه.از حرفش لجم گرفت...با اعتماد به نفس گفتم:مطمئن باشید...من خودم خواستم توی ای جریان باشم..پس به راحتی هم از پس اینکار بر میام...امیدوارم فقط فرو رفتنم توی این نقش رو واسه ی خودتون تعبیر دیگه ای نکنید.با تمسخر خندید و گفت:نگران نباشید.در ازای اینکار چی میخواید؟_بعد از تموم شدن این برنامه خواستم رو بهتون میگم.تصمیمم رو گرفته بودم...لطف بزرگی داشتم بهش میکردم..پس باید وقتی همه چیز تموم شد به من آموزش خصوصی بده...میخوام از این به بعد من هم یک هکر باشم....***((سهیل...))صدای خشکش توی تلفن پیچید:نمیتونم زیاد حرف بزنم.پس خوب گوش کن.سکوت کرد...میدونستم بین صحبت هاش نباید حرفی بزنم.وگرنه عصبانی میشد...و این اصلا برای من خوب نبود...ادامه داد:_فرهاد روشن...گروه کوچیکی توی ایران بوده که سعی داشته تاسیسات ما رو از بین ببره...الان خطر بزرگی حساب میشه.میدونی که کارت چیه؟به گلدون روی میز آشپز خونه زل زدم...مگه میشد ندونم؟گفتم:_آره.تا دو روز دیگه...تلفن رو قطع کردم..نشستم روی صندلی...نمیتونستم به افکارم سر و سامان بدم...دو راه برای زندگیه روشن وجود داشت...یا اطلاعات شرکتش برباد میرفت...یا کشته میشد...در لپ تاپ رو باز کردم...لعنت به این آدما...لعنت بهتون...چرا وارد این بازی ها میشید...همه شون برای قدرت با هم در میفتن...چشمم به صفحه ی لپ تاپ افتاد...چه زیبا بود....ستایش کردنی....دستی روی چشماش کشیدم...کاشکی میشد به چند سال قبل برگشت ....کاشکی عشق تو من رو از همه چیز دور میکرد....***((هلیاSmile)یک هفته گذشته بود...با شهاب صیقه کرده بودم...به همین راحتی....ولی جالب بود که توی این یه هفته فقط یک بار همدیگه رو بیرون دیده بودیم...خنده دار بود...تظاهر به دوست داشتن...یه ساعت پیش شهاب زنگ زد..گفت تحقیقشون در مورد من جدی شده...اون هم در همین رو میخواست...وقتی اون ها تحقیقشون رو در مورد من بیشتر کردن باید رابطمون صمیمی تر میشد و در آخر از میدون خارجشون میکرد....سهیل بیچاره دو سه بار بهم پیشنهاد داد که بریم بیرون...ولی هر بار مجبور شدم مخالفت کنم....تو چشماش یه چیزی رو میدیدم که وقتی به شهاب گفتم دوباره با خشونت گفت نباید همچین اتفاقی بیفته...نباید....ولی حس میکردم کار از کار گذشته..شک نداشتم سهیل از من خوشش اومده...برای من مهم نبود...شروین یکبار دیگه بهم زنگ زد ولی بخطار برخورد شدیدی که داشتم فقط گفت برگردم میدونم باهات چیکار کنم...خیلی پررو شده بود..باید آدمش میکردم...با عمو بختیار هم که هنوز حرف نزده بودم...قرار بود فردا برگرده..نفسمو با یادآوری این موضوع با حرص دادم بیرون.همین یکیو کم داشتم...شیطونه میگه برم بهش بگم من الان به عنوان یک شخص مهم توی یک عملیات فوق سری هستما...والا....امشب خونه ی شهاب یک مهمونیه دوستانه بود...البته شهاب بهم گفته بود که منظورش از دوست چند تا فرد کله گنده با همسراشونن.
نمیدونستم باید چی بپوشم...تصمیم گرفتم پیرهن مشکی اندامی کوتاه با ساپورت بپوشم....اگه دیدم با جو اون جا هماهنگی نداره قبل از اینکه مانتوم رو در بیارم میرم بالا و با لباس اضافه ای که با خودم میبرم عوضش میکنم...مانتوم رو تنم کردم...آرایش کاملی کردم..اینبار هم ریمل زدم..بهتره بگم فقط به آرومی به مژه هام حالت دادم...دستی زیر موهام کشیدم..قصد داشتم موهام رو بالا ببندم تا چشمام کشیده تر بشه...کفش پاشنه بلندی رو از توی کمد برداشتم و بعد از اطلاع دادن به هما از خونه خارج شدم...ساع 8 شب بود...خیلی دیر کرده بودم..اوف کی حالا حوصله ی اخم و تخم این یارو رو داشت...واقعا شخصیت مزخرفی داشت...مست بودم اون روزای اول ازش خوشم اومده بود...وگرنه...پامو گذاشتم روی گاز و سرعت بیشتری گرفتم..بلاخره رسیدم.جلوی خونش پارک کردم...خدا کنه مهمون ها نیومده باشن..چون من به عنوان نامزدش حتما باید زودتر از بقیه میرسیدم...آیفون رو فشار دادم..در باز شد...سریع به سمت خونه حرکت کردم...در باز شد..اینبار به جای شهاب یکی از خدمتکار ها در رو برام باز کرد...لبخندی زد و گفت:_خوش اومدین خانم.من هم لبخندی بهش زدم...اینها هم فکر میکردن من از همون اوایل که اومدم به این خونه نامزد شهاب بودم...دلیل اینکه بی سروصدا نامزد کرده بودیم هم به خدمتکار ها گفته شد بود که بخاطر درخواست من بوده....من میخواستم تا قبل از ازدواج نامزدیمون جایی درز نکنه..یعنی این شهاب داستانی ساخته بود که من هم باورش کرده بودم...در حالیکه وارد میشدم با اضطراب گفتم:_مهمونا اومدن؟_آره خانم.یه ساعتی میشه...راهنماییتون کنم.لبم رو گاز گرفتم...این از اولین بازیمون که من خرابش کردم..._نه..ممنون.خودم میرم...نزدیک سالن رسیده بودم که صدای جدی شهاب رو شنیدم:_فکر کنم هلیا است.من میرم پیشش.صدای مردی رو شنیدم که گفت:خواهش میکنم..بفرمایین.چند تا نفس عمیق کشیدم و قبل از اینکه شهاب بیاد بیرون من با لبخند کنترل شده ای وارد سالن شدم..با دیدن من سر جاش ایستاد...چه تیپی زده بود نامرد...شلوار پارچه ای مشکی به همراه پیرهن تنگ سفید که با باز گذاشتن دکمه های بالایی عضلاتش رو بخوبی به نمایش گذاشته بود...آستین هاش رو هم به سمت بالا تا کرده بود...تو دلم خندیدم...الان همه با خودشون فکر میکردن من با داشتن همچین شوهری دیگه چی میخواستم...شهاب لبخند زیبایی زد و اومد کنارم و گونم رو بوسید که باعث شد شدیدا داغ بشم...بوسه اش کوتاه بود...با مهربونی و صد البته جدیت خاص خودش گفت:_چرا دیر کردی عزیزم؟به چشماش نگاه کردم...چیزی جز عصبانیت ندیدم...چقدر بنده خدا تاکید کرده بود که زودتر بیام...من هم لبخندی متقابل زدم و گفتم:معذرت میخوام شهاب...هما سرم رو گرم کرد..در ادامه به بازوش زدم و گفتم:حالا چرا اخم میکنی عزیزم.اتفاقه دیگه.بی توجه به سمت مهمون ها رفتم که ایستاده بودن...میدونستم که شهاب هم از این همه طبیعی رفتار کردنم متعجب شده...اول یک آقای حدودا 40 ساله رو دیدم..که خیلی شیکپوش بود..بهتره بگم همه توی این جمع شیک پوش بودن و معلوم بود که کله گنده ان...باهاش دست دادم و با لبخند اظهار خوشوقتی کردم...شهاب هم اومد کنارم و تک تک معرفیشون کرد..._ایشون آقای سیروانی هستند...به خانم کناریش نگاه کردم.پیرهن بلندی پوشیده بود..خیالم راحت شد.پس تیپم کاملا با اینجا هماهنگ بود.._خانم سیروانی...همسر آقای سیروانی هستند...فامیلیشون یکی بود..پس یعنی فامیل هم هستند...دختر چشم سبز و برنزه ای هم کنارشون بود که حدودا 25 ساله میخورد...پیرهن کوتاه مشکی ای پوشیده بود...شهاب اون رو شراره خواهر خانم سیروانی معرفی کرد...یک خانم 50 ساله ی دیگه هم بود که نسبتا از بقیه با حجاب تر بود.خانم رمضانی یکی از همکارای شهاب بود...بقیه ی مهمون ها هم به گفته ی شهاب هنوز نیومده بودن...بعد از سلام کردن و آشنایی دست شهاب رو گرفتم و آروم ولی طوری که بقیه بشنون گفتم:_عزیزم من میرم بالا لباسم رو عوض کنم...ابرویی بالا انداخت و گفت:برو تو اتاق من..._باشه.ازشون جدا شدم و به طبقه ی دوم رفتم...آخه من از کجا بدونم اتاق اتاق تو کدوم گوریه...اون اتاق مرموز که از اونجا میشد کل خونه رو زیر نظر گرفت دوباره دیدم....بهم چشمک میزد...خارج از تصور بود...نمیدونستم اتاق شهاب کدومه....دور تا دور سالن رو نگاه کردم...کمی جلو هم رفتم...رو به روی یک اتاق با در مشکی که بزگتر از درهای دیگه هم بود ایستادم...در رو بررسی کردم...فکر کنم همین باشه..دستم رو روی دستگیره گذاشتم ولی باز نشد...متعجب به دستگیره نگاه کردم..چیزی روش نبود.خم شدم و از پایین نگاه کردم...یک حسگر داشت...اه لعنتی...پس الکی گفته بود بروتو اتاق من...شیطونه میگه بزنم در اتاقش رو بشکونم...عصبانی به سمت یک اتاق دیگه رفتم و درش رو باز کردم...اتاقی با ست کامل وسایل...تخت خوابش یک نفره بود...دور تا دور دیوار ها رو دیدم..شک نداشتم اینجا هم دوربین داره...داشتم کلافه میشدم..تازه فهمدیدم بودن با شهاب چقدر سخته...بیخیال شدم و مانتوم رو درآوردم...توی کمد آویزونش کردم...خودم رو توی آینه نگاه کردم..وقتی از تیپم مطمئن شدم بیرون رفتم....آروم و با طمانینه وارد سالن شدم...مهمون ها خیلی بیشتر شده بودن...فکر کردم با رفتن من 10 نفری اضافه شده بودن..چه خبر بود!!... الان دیگه گروه گروه داشتن صحبت میکردن... افراد حاضردر سالن با لبخند به من و بعد به شهاب نگاه میکردن.دلیلش رو نمیدونستم...شهاب کنار یک مرد حدودا 50 ساله بود و داشت حرف میزد...با دیدن من اول خیره نگاهم کرد...غرق لذت شدم...ولی نمیدونم چرا کم کم اخماش رفت تو هم...جوری با خشونت تو چشمام زل زد که فکر کردم گناه بزرگی رو انجام دادم...از مرد کناریش عذرخواهی کرد و به سمت من اومد...سعی کرد جلوی بقیه بهم لبخندی بزنه....شراره که از اول باهاش آشنا بودم اومد کنارم و گفت:چقدر خوشگلی هلیا جون.بیا بریم پیش بچه ها به هم معرفیتون کنم.نگاهی به یه دختر و سه پسری که شراره بهشون اشاره کرده بود انداختم..و خواستم که با خوش رویی دعوتش رو قبول کنم که صدای شهاب رو از بغلم شنیدم:_خانم سیروانی شما بفرمایین الان هلیا هم میاد.قدش از من بلند تر بود.طوری که من تا شونه هاش بودم..توی چشمام نگاه کرد و با لحنی مهربون که صد درجه با حس چشماش فرق داشت گفت:عزیزم لطفا بیا اینجا کارت دارم.منم فرمالیته لبخندی واسش فرستادم و رو به شراره گفتم:معذرت میخوام...الان میام._اشکال نداره خانمی.راحت باشین..راحت باشینش رو با شیطنت گفت...میخواستم بگم خوشگله ما در ملا عام راحت نیستیم...ولی خب من رو سننه..نه با شهاب کار دارم نه با شراره...شهاب که دید با رفتن شراره حرکتی نکردم بازوهام رو کشید....سعی کردم با خونسردی دنبالش برم...زیاد نباید جلب توجه میکردیم..من رو ازسالن برد بیرون و بازوم رو ول کرد...دلیل عصبانیتش رو نمیفهمیدم.حیف که نمیخواستم اینجا آبروریزی راه بندازم..وگرنه بخاطر کشیدن دستم چند تا حرف بارش میکردم...از حد گذرونده بود.نفس عمیفی کشید و سعی کرد خون سرد باشه.چشماش رو به آرومی بست و گفت:این چیه پوشیدی؟متعجب نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:لباسخیره در سکوت با لوچه ای کج شده و دست به سینه سر تاپام رو نگاه کرد...به آرومی ولی محکم گفت:_چون نمیدونستی اینبار رو میبخشم..ولی تمام افراد این مهمونی میدونن که من روی پوشش حساسم....نمیگم حجابت رو کامل حفظ کن...ولی....نگاهی از پایین پاهام تا جایی که به پیرهنم میرسید انداخت و بعد خیره به بازوهای لختم زل زد و ادامه داد:از پیرهن کوتاه خوشم نمیاد...برای امشب باید یک پیرهن بلند تنت میکردی.عصبانی شدم.طرز فکر شهاب به من هیچ ربطی نداشت.که چی؟چون قبول کردم صیقه کنیم و جلوی بقیه نقش بازی کنم باید من تغییر کنم؟چرا اون نباید تظاهر کنه که عقیده اش بخاطر من عوض شده...نیشخندی زدم و گفتم:اگه سخنرانیت تموم شد من برم.اومد نزدیکم...جوری که سینش چسبید بهم...از بالا بهم نگاه کرد...لبام پایین تر از لبای اون بود...داشتم خودم رو میباختم...ولی اون مثل اینکه از نیشخند من عصبانی شده بود..دستی با عصبانیت روی بازوهام کشید و گفت:بار آخرت باشه توی یک مجلس شخصیت من رو زیر سوال میبری.بعد از گفتن این حرف نگاه پر جذبه ای بهم انداخت و وارد سالن شد...دندونام رو از خشم روی هم فشردم...حتی ایست نکرد جوابم رو بگیره...عوضی...زور میگفت...به من چه ربطی داره که شخصیتت زیر سوال میره..میخواستی من رو انتخاب نکنی....با خودش چی فکر کرده؟اینکه از من سر تره؟اینکه هرچی بگه من میگم چشم...کور خوندی آقا...اگه عصبانیم کنی منم میزنم به سیم آخر...

سعی کردم خون سردیمو به دست بیارم...هرچقدر هم که باهم درگیری داشتیم نباید جوری رفتار میکردیم که بقیه متوجه میشدن.چون از وقتی تصمیم به بازی کردن در این نقش رو گرفته بودم خطر من رو هم بیشتر تهدید میکرد.برای آروم شدنم دستی به پیرهن و موهام کشیدم.مشکل از لباس من نبود.مشکل از افکار خودش بود.باز هم لبخندی برای حفظ ظاهر روی لبم نشوندم و وارد سالن شدم...حتی به جایی که میدونستم شهاب نشسته نگاه ننداختم...چون با دیدنش اعصابم میریخت به هم..اگه اون غرور داره من خدای غرورم...شراره با دیدنم لبخندی زد.به سمت گروهش رفتم...چند تا مهمون دیگه هم وارد شدن..رسیدم کنارشون._ببخشید عزیزم که طول کشید...چشمکی زد و گفت:فدای سرت حالا یکی باید ذهن منحرف این رو درست میکرد...اشاره ای به کسایی که اطرافش بودن کرد و به ترتیب برام معرفیشون کرد.تنها دختر توی اون جمع به جز خودش سولماز بود.سه تا پسر هم بودن که به ترتیب از سمت چپ من شهریار,فردین و بهروز بودن...با همه شون دست دادم و اظهار خوشبختی کردم...تعداد مهمون ها الان به 20 نفری میرسید...قرار بود فقط یک مهمونیه دوستانه باشه....جشن گرفتن...هنوز هم مهمون داشت میومد..به سمت در نگاه کردم...سروناز و کامران رو دیدم..ابروهام از تعجب بالا رفت..این ها حتی توی چنین جمع هایی هم میومدن!صدای شهریار رو شیندم به سمتش برگشتم با شوخی گفت:_هلیا خانم میشه سوالات خصوصی ازتون پرسید؟_البته.بفرمایین._واسه ی ما خیلی عجیبه که شهاب ازدواج کرده...سرش رو آورد نزدیکم و آروم گفت:ناراحت نشین از حرفام.ولی اون محل سگ به هیچ احدی نمیزاره..نه به دختر نه به پسر..فکر کنم اینکه به دختری محل نمیزاشت بخاطر شما بود..ولی پسر رو هنوز نفهمیدیم..خیلی وقته باهاش آشنایین؟اینا حتما رفتارش رو با سروناز ندیده بود..خیلی با هم خوب و صمیمی رفتار میکردن..حتی با دو سه تا خانم دیگه هم که من دیدم با شخصیت و مودبانه رفتار میکرد...تعبیر اینا از محل سگ چی بود!!من که نفهمیدم..لبخندی زدم و گفتم:تقریبا..دوباره برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم..وسط سالن سروناز و کامران رو دیدم که شهاب هم بهشون ملحق شده بود و داشتن سلام و احوال پرسی میکردن.بدون اینکه جلب توجه کنم برگشتم که لحظه ی آخر متوجه شدم شهاب متوجهم شد.اینبار بهروز بود که به حرف اومد..بقیه با لذت داشتن نگاه میکردن.مثل اینکه خیلی کنجکاو بودن از زندگیه من و شهاب بدونن._تقریبا یعنی از کی؟جای خاصی همدیگه رو دیدین؟یا آشنا بودین؟البته ببخشید فضولی میکنیم...تو دلم گفتم ارواح عمت ببخشیدت دیگه واسه چی بود..ولی در ظاهر با خونسردی گفتم:خواهش میکنم این چه حرفیه..میشه گفت من...سایه ی ای رو کنارم دیدم که وقتی برگشتم سمتش مجبور شدم حرفم رو نصفه ول کنم.شهاب بود...که با آرامش کنارم وایساده بود.دستم رو گرفت و گفت:هلیا جان.سروناز و کامران اومدن.باهام بیا...و سری برای افراد اون جمع تکون داد و دستم رو کشید.من هم به تبعیت سرم رو تکون دادم و به دنبالش رفتم..خیلی از سروناز و کامران خوشم میومد بیام بهشون خوش آمد هم بگم.باز نمیدونم به چی میخواست گیر بده که این رو بهونه کرد...نگاهی به یه ام انداختم.درسته باز بود ولی چیزی معلوم نبود.رسیدیم کنار سروناز و کامران...کامران با شیطنت دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:به به سلام خانم طراوت...حال شما چطوره؟تو و شهاب ادم رو سورپرایز میکنین.اصلا دهنم وا موند وقتی شنیدم.خندیدم و گفتم:_سلام..ممنون.شما خوبید؟به سمت سروناز هم دستم رو دراز کردم.ولی اون با اکراه دست داد...در ظاهر مهربون بود ولی باطنش رو نمیتونستم حدس بزنم..کامران ادامه داد:ولی باور کنین من از همون روز که اومدین آموزشگاه فهمیدم که شما باید یه نسبتی با شهاب داشته باشین..وگرنه شهاب به کسی تدریس خصوصی نمیکنه...حالا فکر کرده Hک کردن بلده دیگه چه کار شاقی کرده.تو ایران خودمون پر از هکر های حرفه ایه که برای دولت کار میکنن.دلم میخواست قاه قاه بزنم زیر خنده.اینکه هیچی از شهاب نمیدونست و اینطوری جلوش حرف میزد واقعا مزحک بود.به شهاب نگاه کردم که با جدیت داشت به حرف های کامران گوش میکرد...البته من هم تا شبی که توی اینترنت تحقیق نکردم وچیز هایی در مورد حرفای شهاب که اون روز توی خونش بهم زده بود نخوندم برام باورش سخت بود که سهاب همچین شخص مهمی باشه...البته انکار نمیکنم که بهش میخورد کله گنده باشه.ولی اینکه بخواد هکر.......صدای شهاب افکارم رو پاره کرد:کامران جان.از خودتون پذیرایی کنید..با هم قدم به قدم رفتیم روی یک مبل نشستیم.در حالیکه خیره به اطرافش نگاه میکرد محکم به من گفت:بهت چی میگفتن؟ههه.از حرفش خندم گرفت..عجب غیرتی داشت.فکر نمیکردم از اینکه با شهریار و بقیه حرف زدم عصبانی بشه.با اینکه توی دلم خندیدم ولی بخاطر قبلش برای لباس بی حس گفتم:چیز خاصی نمیگفتن.دلم میخواست بیشتر غیرتش رو تحریک کنم تا عذاب بکشه..دستش رو انداخت دور شونه هام و من رو کشید سمت خودش و در دید بقیه عاشقونه ولی برای من جدی گفت:_اینکه با افراد حاضر توی این مهمونی حرف بزنی مهم نیست.ولی قبلش باید بدونی که تمام افراد اینجا هرکدوم یک سِمَت بالایی دارن.اون کسایی که داشتی باهاشون حرف میزدی حتی شراره یا توی اطلاعاتن یا یک ربطی به اونجا دارن.متعجب برگشتم نگاهش کردم...باورم نمیشد...اینها که خیلی جوون بودن..حس میکردم بین یک گروه خوناشامم...شهاب هم در حالیکه هنوز دستاش دورم بود توی چشمام نگاه کرد و دوباره با تاکید گفت:همه شون...هر سوالی پرسیدن با آرامش جواب میدی.سعی کن از من دور نشی.اینطوری خیلی بهتره...لبخند نامطمئنی بهش زدم و دستاش رو از دورم باز کردم و با فاصله نشستم.اون هم دیگه سعی نکرد دستش رو دورم بندازه...اینکه شخصیت همه ی این افراد برام در هاله ای از ابهام بود من رو میترسوند.
مردی روی مبل کناریم نشست...آهنگ ملایمی پخش میشد...چند نفری وسط در حال رقصیدن بود...صدای کناریم رو شنیدم که گفت:_چطوری شهاب؟شهاب هم که تازه متوجهش شده بود بهش نگاه کرد...به حرکاتشون دقت کردم.کم کم اخم دو تاشون رفت توی هم....ولی برای تظاهر شهاب تنها به زدن لبخندی اکتفا کرد.. و دوباره به رو به رو نگاه کرد..چه غروری داشت شهاب..حتی پشیزی هم براش ارزش قایل نشد.طرف هم بدون اینکه کم بیاره به من نگاه هیزی انداخت و با لبخند گفت:خانم هلیا طراوت...بانوی واقعا برازنده ای هستید.شهاب باهاش درگیری داشت.من که نداشتم..لبخندی زمینه ی حرفم کردم و گفتم:ممنون.مردی حدودا 35 ساله بود.که کت و شلوار شیک و رسمی ای پوشیده بود.ولی توی ابهت به شهاب نمیرسید...ادامه داد:_جدی گفتم..بعضی اوقات به انتخاب های شهاب حسودی میکنم...سرش رو آورد نزدیک و گفت:همیشه بهترین ها رو داره...چشمکی بهم زد...خندیدم.خوشم اومد که با شهاب لجه.این پسره ی پاچه گیر رو اصلا نباید محل داد.منتظر بودم شهاب اعتراضی بکنه..ولی انگار نه انگار..اصلا براش مهم نبود.بابا تو که روی لباسم غیرت نشون میدی.حداقل جلوی دیگران از خودمونی حرف زدن ناموست با یه غریبه جلوگیری کن.اه اه..بدم اومد ازش.مغرور بودن هم حدی داره.برای اینکه بیشتر تحریکش کنم رو به مرده گفتم:شما از دوستان شهاب هستید؟از اینکه باهاش گرم گرفتم خوشش اومد.گفت:_بله.تقریبا زمان زیادی میشه که همدیگه رو میشناسیم.ولی هیچوقت نتونستم از کارهای شهاب سر در بیارم...از گوشه ی چشم حواسم به شهاب بود.اصلا حواسش به ما نبود.برگشته بود و داشت با کناریش حرف میزد...چه الکی دل خوش کرده بودم.منم بیخیال شدم.و رو به مرده گفتم:_آره شهاب خیلی تو داره.و با ابروهایی بالا رفته از شیطنت نگاهش کردم.خندید و گفت:عجیبه که دختری با روحیات شما جذب شهاب شده.از اول مهمونی حواسم بهتون بود.شما واقعا پر جنب و جوش و با روحه هستید..از تعریفش در دل نیشم باز شد.ولی در ظاهر به لبخندی متین اکتفا کردم و گفتم:اغراق میکنید.مرموزانه گفت:_نه.واقعیت رو گفتم.شهاب خیلی اعصاب خورد کن باید باشه.با شیطنت خندیدم و گفتم:البته عنق رو هم بهش اضافه کنید.چه بحث لذت بخشی داشتیم..حالا که حواسش نیست حقشه.بزار تمام صفاتش رو بگم.مرده بلند زد زیر خنده...یه لحظه ترسیدم که شهاب متوجه بشه.ولی وقتی برگشتم دیدم اون هم گرم صحبت با کناریشه.هر دوتاشون خشک بودن خیلی بهم میومدن.هههه.وقتی که خنده ی این آقاهه تموم شد با ته مایه های خنده گفت:_خودخواه.با نیشخند گفتم:خودپسند._غدریز ریز خندیدم...دیگه چیزی نگفتیم.کمی که آروم شدیم گفتم:فامیلیه شما چیه؟_اردلان هستم..اردلان شاهینی._خوشبختم._من بیشتر.با روحیه ای که گرفته بودم به جمع رقصنده ها زل زدم.ولی متوجه نگاه های خیره و شرورانه ی اردلان بودم...میدونستم نمیتونه ساکت باشه.خودمونی گفت:_پیشنهادم رو برای رقص قبول میکنید؟همون طور که به جلو خیره بودم گفتم:بدم نمیاد.رقص ایرانی بود.زیاد نزدیکی نداشت که بخوام معذب بشم.از جاش بلند شد.من دستم رو گذاشتم روی زانوهام تا بلند بشم که دستی محکم روی دستام قرار گرفت...متعجب به شهاب نگاه کردم.هنوزم روش اونور بود...ولی دستش محکم دست من رو گرفته بود و نمیزاشت بلند بشم.اینم چه موقعی دستم رو گرفت.با اون یکی دستم آروم تکونش دادم.حرفش رو با کناریش قطع کرد و خیره نگاهم کرد.نگاهش نابودم کرد...چه قدرتی داشت چشماش...تا عمق وجودم نفوذ کرد...به آرومی گفتم:میشه دستم رو ول کنی عزیزم؟چشماش رو ازم گرفت و به وسط خیره شد وخیلی ناگهانی از جاش بلند شد و من رو به دنبال خودش کشید...اردلان سر جای خودش میخکوب شد...من هم شوک زده شده بودم..منو برد وسط پیست رقص...خواستم دستام رو از توی دستش در بیارم که متوجه نگاهش به پشت سرم شدم...برگشتم نگاه کردم.یکی از خدمه بود...سرش رو کمی خم کرد و به سمت ضبط رفت.تو کف موندم !!شهاب که چیزی نگفت.یعنی فقط با یک نگاه؟!!!!برقای سالن خاموش شد و فقط یک نور کمرنگی توی فضا پخش شده بود.آهنگ تند ایرانی با آهنگ ملایمی عوض شد.چند تا زوج دیگه هم وسط اومدن..شهاب دستش رو خشن دور کمرم گذاشت..و زل زد توی چشمام...ترسیدم....ترسیدم....دو سه بار به آرامی پلک زد ولی چشماش رو از روم برنداشت...یه حسی بهم میگفت حرفامون رو شنیده...ولی عصبانی نبود.بی حس بود...انگار اصلا براش مهم نبود...بدون اینکه چیزی بگه چشمش رو به گوشه ی دیگه ای سوق داد و من رو محکم به خودش چسبوند..طوری که صورتم به دلیل باز بودن دکمه های بالاییه پیرهنش به سینه و گردنش خور..سرم رو کج کردم..نمیتونستم چیزی بگم..از این وضعیت راضی نبودم..یه چیزی ناآرومم میکرد..دوست داشتم فرار کنم.پسره ی شرور چطوری بدون اینکه نظرم رو بپرسه من رو آورد وسط....سرش کنار گوشم بود ونفس های داغش از گوشم تا گردنم میرسیدن...آروم حرکتم میداد...من هیچ کاری نمیکردم..چند لحظه ای طول کشید که به خودم بیام وخواستم بهش بتوپم که صدای محکم ولی بی احساسش رو شنیدم:_اجازه ی رقصیدن با مردهای غریبه رو نداری...مات موندم...چه خلاصه زور میگفت...اعصابم خورد شد..عصبانی گفتم:_فکر نمیکنی داری از حد میگذرونی؟دستش رو محکم تر دورم فشار داد..طوری که بزور جلوی آخ گفتنم رو گرفتم...ولی اون اصلا تغییری توش ایجاد نشه.مثل یک پر توی دستاش زندونی بودم.._مواظب رفتارت باش.دیگه اون دختر آزاد قبل نیستی._نفسم گرفت لعنتی.ولم کن.بدون اینکه تغییری بکنه و یا به حرفم توجهی نشون بده ادامه داد:_اینکه قبلا چطور رفتاری داشتی یا بعد از تموم شدن این اتفاقات میخوای چه رفتاری با مردهای غریبه داشته باشی به من مربوط نیست._پس دیگه حرف مفت نزن..به حد مرگ عصبانی شده بودم و نفهمیدم این حرف چی بود که از دهنم در اومد..فقط وقتی فهمیدم که شهاب جوری محکم کمرم رو فشار داد که اشک توی چشمام حلقه بست..ولی بازم خودش بی احساس و بی تغییر مونده بود.آروم و خونسرد گفت:_تذکر رو یه بار میدن...اجازه نمیدم آبروم رو توی این جمع ببری...عوضی...داشت رسما بهم توهین میکرد..با تمام توانم برای رهایی از فشار دستاش روی پاهاش رو با کفش های پاشنه دارم لگد کردم...پاهاش رو از فشار عقب کشید...من رو از خودش فاصله داد....بهش نگاه کردم..بدون اینکه اثری از درد یا عصبانیت توی چهره اش باشه بی احساس گفت:زیاده روی نکن..آهنگ تموم شد....نمیتونستم از شوک بیام بیرون...این کی بود...این چی بود؟چرا انقدر یخ بود؟چرا انقدر غرور داشت؟چرا انقدر انعطاف ناپذیر بود؟برقا روشن شد..جلوی دید بقیه لبخندی بهم زد...من هم در حالیکه توی افکارم درگیر بودم لبخند بی معنی ای زدم.به سمت مبل رفت....من هم بعد از مدت کوتاهی دنبالش رفتم....با فاصله کنارش نشستم..اینطوری نمیشد.امروز خیلی من رو توی شوک برد..گفته بود صمیمی ولی فکر نمیکردم بخواد توی زندگیم دخالت کنه...این من بودم که باید منت میزاشتم سرش که پیشنهادش رو قبلول کردم...آروم و قرار نداشتم...تا تلافی نمیکرم آروم نمیشدم..ولی نمیدونستم چی این مرد مزخرف رو عصبانی میکنه...شاید مخالفت کردن با عقیده هاش و کل کل....***چه شب مزخرفی بود دیشب...و چه مزخرف تر از اون بود امروز.....هما بالای سرم نشسته بود و داشت تکونم میداد تا بیدار بشم.کلافه درحالیکه بالشت رو روی سرم میزاشتم داد زدم:_ولم کن همــــــــا.جون عمت دست از سرم بردار.خنده ی خبیثانه ای کرد و گفت:_پاشو ببینم.آقاتون داره بخاطر شما میاد..پاشو باید بریم پیشواز.غر زدم:میخوام صد سال سیاه نیاد.پسره ی لندهور.خودمو ج...ر دادم گفتم اینو نمیخوام..باز حرف خودتونو میزنین._خب پاشو حالا.آقاتون نه مجنونتون.پاشــو دیگه.با عصبانیت سر جام نشستم و گفتم:من عمرا بیام پیشواز اون عوضی.خودت پاشو برو.و دوباره دراز کشیدم.هما دوباره اومد تکونم بده...که سریع از جام بلند شدم و گفتم:دست بهم زدی نزدیا...میدونی که من تو تلافی کردن استادم...سرجام دراز کشیدم...تهدید های من همیشه عملی میشد...ادامو در آورد و از روی تخت بلند شد...لحظهی آخر که داشت میرفت محکم تکونم داد طوری که رو ی تخت چرخیدم...و خودش دوید سمت در.خواستم هجوم ببرم سمتش که جلوی در خندید و گفت:نمیای دیگه؟مطمئنی؟فقط نگاهش کردم..._باشه بابا..چقدر سخت میگیری.خب نیا.خودم میرم.باز هم نگاهش کردم...عاجزانه گفت:_فقط مهربون تلافی کن.باشه آبجی؟هیچی نگفتم..بر و بر بهش خیره بودم.با لحن بچگونه ای گفت:_من میرم تا آبجی کوچولوم راحت بخوابه...درو بست و رفت...پوفـــی کردم و با چشمانی کاملا باز روی تخت دراز کشیدم...کوفتم شد.اون میخواست بیاد ..من رو سننه.گوشیمو نگاهی انداختم.هیچ پیامی نبود.عمرا اگه دیگه میتونستم بخوابم.زهر مار شده بود به جای خواب.امروز از اون روزا بود که اخلاقم سگی میشد و پاچه میگرفتم.خبر مرگت تو هم دو هفته دیگه میموندی.همینم مونده بود بابام تورو بفرسته تر و خشکم کنی.تاپ شلوارکم رو عوض کردم...به دل خودم بود تو خونه هیچی نمیپوشیدم...از اتاق رفتم بیرون.هما داشت از خونه خارج میشد که چشمش به من افتاد:_هلیا نمیای؟شروین قاط میزنه ها..گناه داره...چشمامو بستم و عصبانی گفتم:برو...برو هما...اگه من بیام اعصابشو آشغالی میکنم..اونوقت روز تو هم کوفت میشه...رفتم توی دستشویی و صورتم رو شستم...صدای در اومد...پس هما رفت...الکی گیر میدن به آدم.خوبه خودشم میدونه که من از شروین خوشم نمیاد...نمیدونم عصبانیتم دقیقا بخاطر چی بود.اینکه از دنده ی چپ بیدار شدم یا شهاب و کارهای دیشبش...بعد از اون جلوی مهمون ها خیلی راحت برخورد کردیم.ولی وقت رفتن محل سگ بهش نزاشتم...به امید روزی که از این ماموریت اعصاب خورد کن بیام بیرون دیگه ریختشو نبینم.هرچی میگذره بیشتر میفهمم که در برابر کارهاش غرورم شکسته...توی اتاق بودم که صدای اس ام اس گوشیم اومد.کنار آینه بودم ولی آنچنان یورش بردم سمت گوشی که اگه جون داشت دمشو میزاشت رو کولشو در میرفت.سهیل بود.نیشم باز شد...اس ام اس رو باز کردم :_((حافظ واسه چشمان قشنگت غزلی ساخت...هرکس که تو را دید به چشمان تو دل باخت..نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت دیوانه شد از بـــــرق نگاهت قلم انداخت))خیره شدم به صفحه...الان باید خودم رو خر فرض میکردم و متوجه منظور اس ام اسش نمیشدم یا به خودم اعتراف میکردم که سهیل حسی بهم داره...ضایع بود...آخه الانم وقت لو رفتن بود...اگه لو نمیرفتیم به راحتی میتونستم سهیل رو به خودم وابسته تر کنم.والا.حرف شهاب هم بهم هیچ ربطی نداره.مگه میشه یه پسر به دختری نزدیک بشه و کاملا بهش اعتماد کنه بعد اون وقت علاقه ای بهش پیدا نکنه؟نمیشه برادر من.نمیشه.خواستم من هم یک اس ام اس مفهومی بفرستم.ولی به روحیم نمیخورد.برای همین اس ام اس خنده دار فرستادم:_((انگلیسی ها یک زن دارن و یک معشوقه,اما معشوقه شون رو بیشتر دوست دارن,آلمانیها یک زن دارند یک معشوقه اما زنشون رو بیشتر دوست دارن,ایرانی ها دو تا زن دارن,سه تا معشوقه,هفت تا دوست دختر,آخرشم خاک بر سرا ننه شونو از همه بیشتر دوست دارن))دیگه جوابی نداد...دوتا جوک میفرستادی دلمون شاد شه...***((شهاب))از روی تخت بلند شدم..خستگیه دیشب توی تنم مونده بود... حوله رو برداشتم و یک راست به سمت حموم رفتم..رفتم جلوی آینه..تی شرت سفیدی تنم بود و موهام بهم ریخته بود.به چشمای بی حالم نگاه کردم..خون سرد بودم...خون سرد...مثل همیشه...بی احساس...دستم رو با خشم کوبیدم به دیوار کنار آینه...دوباره به خودم نگاه کردم و لبخندی زدم و گفتم:_میبنی چقدر خون سردی پسر...توی وان رو با آب گرم پر کردم.لباسم رو در آوردم و رفتم داخلش...دستی به بازوهام و سینه ام کشیدم و بیشتر تو آب فرو رفتم...چه آرامشی داشت...چشمام رو خیره به دیوار رو به روم دوختم...نمیزارم نابود شی....نیم ساعت بعد با حوله ای دور تنم بیرون اومدم...در حالیکه از اتاق خارج میشدم حوله رو روی سرم میکشیدم.از پله ها پایین رفتم.میز صبحونه آماده بود.سهیلا داشت شربت رو میزاشت که متوجه من شد و گقت:_صبح بخیر آقاسرم رو تکون دادم و نشستم.تخم مرغ روی میز حالم رو بهم میزد...کنارش زدم...شربتم رو یک نفس سرکشیدم..بعد از حموم بیشتر از هرچیزی میچسبید.به آرومی کمی پنیر و گردو خوردم..از مربا خوشم نمیومد...همونطور که از سر میز بلند میشدم گفتم:کسی برام زنگ نزد._آقای وطنی تماس گرفتن.مثل اینکه به گوشیتون زنگ زدن ولی برنداشتید.گفتن توی شرکت مشکلی پیش اومده..چشمام رو به معنیه فهمیدم آروم بستم و بی حوصله دوباره به اتاقم برگشتم.حوصله ی رفتن به شرکت رو نداشتم.گوشیم رو گرفتم.رفتم روی اسم مورد نظرم و دکمه تماس رو زدم...بعد از چند تا بوق برداشت:_سلام آقا._سلام.کجایی؟_دارم میرم دانشگاه.کلاه حوله رو از روی سرم برداشتم و گفتم:نمیخواد بری.یه سر برو شرکت._مشکلی پیش اومده؟_ببین وطنی چیکار داره._ولی...حوصله ی بحث نداشتم.کمی خشن گفتم:اون دو تا رو ول کن رامین .برو شرکت._چشم آقا.ذهنم خسته بود...چشمام رو بستم تا کمی آروم بشم...تلفن رو قطع کردم...به خودم اومدم و رفتم توی اتاق مخصوص کارم...در لپ تاپ رو باز کردم...باز هم نفوذ....باز هم جستجو...اینبار هم داشت اتفاقی میفتاد...باید چیکار میکردم؟نباید خیلی دیر میشد..***

ای تو روح هر چی دانشگاس...مزخرف...کیفم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون...روز از این بدتر غیر ممکن بود.هما بدون اینکه بهم بگه با ماشین من رفته بود دنبال شروین و دیگه هم برنگشته بود.از خروجی خواهران بیرون رفتم.چشمم به سهیل افتاد که با عینک دودی توی ماشینش نشسته بود.من رو دید.عینک دودیش رو برداشت و لبخندی زد.من هم لبخند زدم.از ماشین پیاده شد و خواست به سمتم بیاد.من هم به طرفش حرکت کردم که یه ماشین محکم جلوی پام نگه داشت.با خشم برگشتم فحشش بدم که شروین رو با عینک دودی و چهره ای جدی دیدم..دهنم بسته شد..این اینجا چیکار میکرد...کمی ترسیدم...ولی خب خودم رو نباختم...سهیل که داشت به سمتم میومد سر جاش وایساد و کم کم عقب گرد کرد و توی ماشینش نشست.شروین شیشه اش رو داد پایین.رفتم سمتش و گفتم:_اینجا چیکار داری؟عینکش رو برداشت و ابرویی بالا انداخت و گفت:خوش آمد نمیگی عزیزم؟با تمسخر خندیدم و گفتم:همینم مونده به یه آدم کنه خوش آمد بگم.خندید و گفت:نزن این حرفو عشقم.بیا بالادر حالیکه داشتم ازماشینش فاصله میگرفتم نیشخندی زدم و گفتم:باشه اومدم.در ماشینش رو باز کرد و عصبانی جلوم رو گرفت و گفت:ببین بعد دو هفته دارم میبینمت.پس رو مخم نرو._اگه برم مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟آروم نگاهم کرد و گفت:اذیت نکن هلیا.ازت خواهش میکنم سوار شو.توی راه حرف میزنیم._تو اذیت نکن شروین.اگه میخواستم ببینمت میومدم فرودگاه.عصبانی شد.با صدای نسبتا بلندی گفت:یا میای یا این دانشگاه رو رو سرت خراب میکنم.میدونی که روانی بشم هیچی حالیم نیست._این دانشگاه هم وایمیسه که تو خرابش کنی.برو باباکمی در سکوت نگاهم کرد و نفس های عمیق کشید و بعد به آرامی گفت:مطمئنن دوست نداری اینجا داد و بیداد راه بندازم.توی چشماش نگاه کردم.تهدیدش جدی بود.با نرفت نگاهش کردم و در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.پشت سرم اون هم با رضایت سوار شد.ماشین رو روشن کرد...سهیل دیگه اونجا نبود.ترسو رو هم باید به خصلت های سهیل اضافه میکردم.بدم میاد از همچین پسرایی._عینکتو بردار.منظورش به عینک دودیم بود.صدام رو انداختم پس کله ام و گفتم:پررو نشو توهم.هی هیچی بهت نمیگم هی قلدر بازی در میاری.حرکت کن تا از اومدنم پشیمون نشدم.نفسش رو داد بیرون و ماشین رو روشن کرد....بینمون سکوت بود..بعد از یه مدت گفت:_معذرت میخوان هلیا...جوابش رو ندادم.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:خیلی دوستت دارم هلیا...ولی تو هیچوقت کوتاه نمیای.همیشه عذابم میدی....از بچگی عاشق خودسری هات بودم...یکم منو هم ببین دختر..با تمسخر خندیدم..بی توجه ادامه داد:دوست داشتم امروز اولین نفر تو رو ببینم.درکش برام سخت بود که تو نبودی...دو هفته دوری خیلی زجرم داد...انقدر بی انصاف بودی که حتی نزاشتی صدات رو بشنوم.کلافه گفتم:شروین بس کن...متنفرم از این حرفا.منو زودتر برسون خونه.مگه تو خسته نیستی.برو استراحت کن دیگه.از شیشه ی سمت چپش نگاهی به بیرون انداخت و گفت:فکر کردی ازت میگذرم؟سعی کردم آروم باشم و باهاش دهن به دهن نشم.خنده ی پر حرصی کرد و گفت:_تو مال منی هلیا...مال من...روانی بود.باشه بابا.من مال تو.یارو میخواست حالا همین جا حرفش رو اثبات کنه..میخوای تو همین ماشین شروع کنیم مال تو بشم؟.شیطونه میگه یه چیز بهش بگما.جمع کن این مسخره بازیا رو.ویبره ی گوشی دومم رو حس کردم.ولی نمیتونستم جلوی شروین درش بیارم...کمی که زنگ خورد قطع شد...نگاهی به شروین انداختم...دلم سوخت..چقدر زود حس و حال عوض میکنم من....توی خودش فرو رفته بود...شاید اگه کمی دوسش داشتم میتونستم با این همه عشق و علاقه ی شروین آینده ی خوبی رو برای خودم بسازم.آروم گفتم:_سریع تر منو برسون خونه.کار دارم.نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.گوشیش زنگ خورد.از روی داشبورد برش داشت و نگاه کرد.عصبانی ماشین رو زد کنار و از ماشین پیاده شد...مات موندم.چرا رفت بیرون حرف بزنه.شاید یکی از دوست دختراش بود.اینکارها ازش بعید نبود.به هرحال نیاز داشت و افکارش هم فوق العاده اروپایی بود.از توی آینه دیدمش که پشت ماشینه...با خشونت داشت بایکی حرف میزد و اینور اونور میرفت..خود درگیری هم داشت.بعد از مدت کوتاهی تلفن رو قطع کرد.پشتش به من بود.دستش رو توی موهاش کشید ...بعد از چند ثانیه اومد و محکم دروباز کرد و نشست توی ماشین...گوشیش رو با عصبانیت پرت کرد روی داشبورد متعجب گفتم:_خوبی تو؟

نگاهی سرسری بهم انداخت و گفت:_میخوای بری خونه؟_آره.کار دارم.چیزی نگفت و در سکوت به سمت خونه حرکت کرد...من روونی..این روونی..سهیل روونی...شهاب روونیه اعصاب خورد کن..هما لج آور...شهلا و بروبچ قاطی...باید یه تیمارستان بزنم.اطرافیام شدیدا بهش نیاز دارن.والا...اولین نفرم خودم میرم.آخه دختره ی دیوونه...از همه ی اینا بگذریم تو چرا خل شدی با شهاب نامزد کردی...فکر اینجا رو کردی که شروین بفهمه روزگارتو کوفت میکنه....ماشین رو جلوی خونه نگه داشت.خداحافظی کردم و پیاده شدم.قبل از اینکه حرکت کنم صدام زد و شیشه رو داد پایین.نگاهش کردم._فردا شب آماده باش میریم بیرون.تا خواستم چیزی بگم ماشین رو حرکت داد.عوضی...دوباره گوشیم زنگ خورد.جواب دادم:_بله؟_کجا بودی؟به تو چه...آخه تو رو سننه.خونسرد گفتم:_کاری داشتی؟نفسشو عمیق فرستاد بیرون و گفت:_فردا شب جایی قرار نزار.کامران و سروناز دعوت کردن.ای وای بر من.همین الان شروین قرار گذاشت.میمردین یکیتون واسه یه روز دیگه میزاشتین.البته دلم نمیخواست با شروین برم اما اینکه شروین بیاد و ببینه نیستم یا دارم میرم بیرون...الله اکبر...بابا هم که نیست از چیزی بترسه.کمی من من کردم و گفتمک_میشه بندازیم واسه پس فردا؟مشکوک پرسید:فکر میکنم فردا مناسب باشه.مشکلت چیه؟رک و راست گفتم:قرار دارم..کمی سکوت کرد و بعد با لحنی ملایم که ازش بعید بود گفت:_ببین هلیا...الان وضعیت خیلی خوب نیست.میدونم زندگیته.ولی تو خودت قبول کردی که توی این راه بیای و مطمئن باش آخرش هم با رضایت از این ماجرا بیرون میری.ولی الان زمان حساسیه.ما با پلیس و یا گروه های کوچیک در تماس نیستیم.چیزایی که من الان درک میکنم و تو نمونه هاییشو میبینی مواردین که آدم های عادی حتی نمیتونن فکرشو بکنن.یک اشتباه همه چیز رو به باد میده.........از حرف زدنش خوشم اومد...چقدر وقتی ملایم بود به دل مینشست...پرسید:_با سهیل قرار گذاشتی یا شروین؟بدون اینکه بهش چیزی بگم میدونست شروین از سفر برگشته.عجب آدمی بودا..._شروین._قرار گذاشتن با شروین مشکلی نداره.البته اون رو هم باید کم کنی.ولی حتی الامکان با سهیل قرار نزار..تو دلم گفتم منم گوش کردم...هرکاری رو که صلاح بدونم انجام میدم.خوشمم نمیاد یکی بگه اینکارو بکن اونکارو نکن.بی توجه گفتم:_فرداشب چی میشه؟_کنسلش میکنم.برای پس فردا شب با کسی قرار نزار..دیگه انقدرم سرم شلوغ نیست که عزیز من.فکر کرده مدلم که هر شب با یکی باشم...***((شخص مجهول))از جام بلند شدم و با داد گفتم:مگه چه غلطی میتونن بکنن؟دختر از ترس زبونش بند اومده بود.با من من گفت:آقا به خدا من براتون پیام آوردم.من هیچ کارم.گفتن بهتون بگم یک نفر داره مخفیانه تحقیق میکنه.روی میز رو ریختم به هم..غریدم:مگه شهر هرته.این همه سال تلاش نکردیم که یه عوضی بدون هیچ نشونی از خودش برای ما تهدید بشه.رفتم رو به روش و خیره شدم توی چشماش و گفتم:دیگه چی گفتن؟آب دهنش رو قورت داد و گفت:گفتن در خطریم..تمام سازمان ها و شرکت هامون در خطرن.مثل اینکه با شخص قوی و خاصی طرفیم.خنده ی هیستریکی کردم...دختر وحشت زده نگاهم کرد و گفت:من میتونم برم آقا؟حوصله شو نداشتم.با سر اشاره کردم از جلوی چشمام دور بشه....به سرعت از خونه خارج شد.دخترکی که برای جلب توجه نکردن به عنوان خدمتکار مرتب کردن خونه فرستاده بودنش که پیامشون رو به من برسونه.رفتم سمت میز و تمام وسایل روش رو با حرص ریختم پایین.یعنی چـــی؟یعـــنی چی لعنتی..میخوای منو بازی بدی...میخوای منو از دور خارج کنی؟کور خوندی.آخه تو یهو از کجا پیدات شد.تو یه روز مگه من چقدر توان دارم....قرصم رو از توی جیبم درآورد و بدون آب قورتش دادم..فشارم داشت بالا میرفت....نباید حرص میخوردم...درسته خبر شوکه کننده ای بود ولی به آرومی اونی رو که باعث این مشکلات شده مات میکنم....***هما اومد توی اتاق و گفت:تو هنوز حاضر نشدی دختر؟داره میاد بالا.عاجزانه گفتم:نمیخوام برم هما..بابا من یکی دیگه رو دوست دارم.چند بار بگم.از شروین خوشم نمیاد.هما دوباره عصبانی شد و گفت:دیگه این حرفو نزن.میدونی این شروینه بدبخت چند وقته به پای تو نشسته...خورد میشه هلیا..سر عقل بیا.پوزخند زدم و گفتم:آره..میدونم فقط به پای من بوده.آخه خواهر من تو که باید بهتر بدونی با هردختری که خواسته عشق و حالشو کرده._مهم این نیست.مهم اینه که وقتی ازدواج کنین مطمئن باش جز تو کسی رو نمیبینه...بعدشم الان چند ماهی میشه دیگه از هر دختری بریده و فقط چشمش دنبال توا...صدای در اومد.هما سریع دستش رو گذاشت روی بینیش و گفت:بیا بیرونو خودش از اتاق خارج شد.لبم رو کج کردم و با حرص گفتم:_اینم خواهره ما داریم؟از جام بلند شدم.صدای مردونش رو از پشت در شنیدم که به آرومی گفت:داخل اتاقشه؟نفهمیدم هما چی جواب داد.ولی حس کردم داشت به به اتاقم نزدیک میشد...فهمیدم میخواد بیاد تو برای همین ریسک نکردم و سریع از اتاق پریدم بیرون.تی شرت تنگ آبی به به همراه شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود...عضلاتش بهم چشمک میزد...متعجب نگاهم کرد و گفت:هنوز حاضر نشدی؟هما پشت سرش بود...گفتم:_سلام._سلام.چرا مانتو نپوشیدی..نگاهی به لباس آستین کوتاهم انداختم وخواستم چیزی بگم که چشمم به هما خورد که داشت با چشماش التماس میکرد برم...بخاطر رفتن با شروین قرارم با شهاب رو عقب انداختم.پس زیاد هم بد نمیشد که باهاش میرفتم...حرفم رو عوض کردم و گفتم:_حواسم به ساعت نبود...یکم صبر کن تا حاضر بشم.بدون توجه به حضور هما گفت:چشم عزیزم.هرچقدر دوست داشتی وقت صرف حاضر شدن کن...تا صبحم بشه منتظرت میمونم.ای تو روحت..پسره ی جلف .برگشتم توی اتاقم و حاضر شدم.حوصله ی آرایش نداشتم....همینم مونده بود واسه این ...و..س..باز خودم رو هم خوشگل کنم..روی مبل منتظرم نشسته بود.با دیدنم از جاش بلند شد و با دستانی باز به سمتم اومد..خودم رو کنار کشیدم...سرتاپام رو برانداز کرد و گفت:_نمیخواستی آرایش کنی؟من عجله ندارم._نه..بریم.لبخندی به هما زدم و ازش خداحافظی کردم...شروین در ماشین رو برام باز کرد.سوار شدم...درو بست..دوست دخترش بمیره براش...اومد سوار شد و گفت:کجا بریم؟_تو منو آوردی بیرون..اونوقت از من میپرسی.ماشین رو روشن کرد و پاش رو روی گاز گذاشت و گفت:بداخلاق نباش عزیزم...خواستم نظر تو رو هم بپرسم._هرجا دوست داشتی برو.با سرعت میروند...جای نسبتا پرتی نگه داشت.یک باغ کوچیک که معلوم بود زیاد شناخته شده نیست...ولی جای شیکی بود...وارد باغ شدیم...شروین اومد کنارم و دستام رو گرفت...اعتراضی نکردم...برام مهم نبود...مردی با فرم خاص جلومون تعظیم کوتاهی کرد و ما رو به سمت میزی راهنمایی کرد.سرجامون نشستیم.فضای اطراف نیمه تاریک بود و سر میز شمع های بزرگی قرار داشت.شروین خیره شد بهم....چپ چپ نگاهش کردم و وقتی مرده رفت گفتم:چیه بر و بر منو نگاه میکنی.آدم ندیدی؟خندید و گفت:زبون دراز..دستاش رو روی میز گذاشت و کمی خم شد و با تخسی گفت:مال خودمی...دلم میخواد نگاهت کنم.اخمی روی پیشونیم نقش بست.با همون اخم گفتم:به همین خیال باش.چشمای هیزش رو با لبخند دوباره روم انداخت و چیزی نگفت...زیر لب گفتم:هیزفکر کنم شنید.چون خنده اش عمیق تر شد.چشماش رو به لبام دوخت و با ابروهایی بالا رفته زیر نظرشون گرفت...معذب شدم و گفتم:آدم باش شروین.پشیمونم نکن.همون موقع گارسون اومد و سفارش ها رو گرفت.شروین بطری مشروب هم سفارش داد..با تعجب گفتم:_مگه اینجا مشروب هم سرو میشه.گردنش رو کج کرد و صدای ترق توروق استخو هاشو در آورد و گفت:آره عزیزم.اینجا هرچیزی سرو میشه.رستوران قانونی نیست..شخصیه.کمتر کسی اجازه ی ورود به اینجا رو داره.بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:_باشه.فقط زیاده روی نکن.غذامون رو آوردن...شروین دستمالی روی پاهاش انداخت و با لذت به غذا ها زل زد و دستاش رو به هم کوبید و گفت:_این غذا خوردن داره._مثلا چرا؟تو چشمام خیره شد و گقت:چون دارم با خانمم میخورم.دور و اطرافم رو نگاه کردم و گفتم:کو؟من که نمیبینم.توهم زدی داداش.خبیثانه خندید و گفت:اتفاقا رو به روم نشست و چند برابر غذا داره بهم چشمک میزنه و ه...و..س...خوردنش رو کردم..با چشمایی ریز نگاهش کردم و گفتم:_سرت به تنت زیادیه؟زد زیر خنده و گفت:غذاتو بخور عزیزم.بحثمون پیش بره فکر کنم همه ی این طرف ها رو خورد کنی._عزیزم و کوفت.عزیزمو مرگ...عین آدم حرف بزن...هرچی من حرص میخوردم این بیشتر با لذت نگاهم میکرد..شدیدا به درمون نیاز داشت..نصف غذام رو خوردم ولی بیشتر از اون تبم نگرفت...با دستمال صورتم رو تمیز کردم و رو به شروین گفتم:ممنون.اون هم از خوردن دست کشید و گفت:غذاش خوب بود؟_ای بد نبود.ولی بیشتر از منظره ی اینجا خوشم اومد.واقعا سرسبز و با صفاست.بطری مشروب نصف شده بود.کمی ازش دور کردم تا بیشتر از این نخوره.ظرف غذاش رو کنار داد و گفت:میخوای بریم همین دور و اطراف کمی دور بزنیم؟_تاریکه...ترجیح میدم بریم خونه.از جاش بلند شد و گفت:فقط اینجا تاریکه..بریم اونطرف تر روشن میشه.بلند شو..حرف رفتن رو هم نزن.. کنجکاو شده بودم که قسمت های دیگه ی باغ رو هم ببینم.به هرحال اینجا یک جای غیر قانونی بود و مکان های غیر قانونی هم کنجکاوی آدم رو بر می انگیخت.برای همین بلند شدم و مستقل به سمت یه توده از درختا که پشت شروین بود حرکت کردم.شروین هم کنارم قرار گرفت و بازوهام رو توی بازوهای خودش قرار داد...از کارش خوشم نیومد برای همین بازوهام رو درآوردم.ولی اون از رو نرفت و دستم رو گرفت..بشر به این پررویی ندیده بودم...وقتی میزدم تو فاز بی توجهی درجه ی لجبازیم هم کاهش پیدا میکرد.برای همین چیزی بهش نگفتم.آروم منو به سمت آلاچیق هایی کشوند و گفت:من یه بار تو روز بارونی اومدم اینجا...زیر آلاچیقاش تو بارون واقعا حال و هوای خاصی داره...با دقت به آلاچیق ها نگاه کردم...خیلی زیبا بودن..و آدم رو به و..س..و..س..ه ی نشستن توشون مینداختن...از کنار اون ها گذشتیم...سمت چپم رو نگاه کردم.کمی دوتر چند تا کلبه بود...رو به شروین پرسیدم:_اون کلبه ها واسه ی چیه؟تو حال و هوای خودش بود...زیادی رویایی شده بود.نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:کدوم؟با دست به سمت مورد نظرم اشاره کردم و گفتم :اونا..وقتی دید با شیطنت نگاهم کرد و گفت:اونجا مال دختر پسرای عاشقیه که نمیتونن دوریه همو تحمل کنن...هول شدم...بی حیا...آب دهنم رو قورت دادم و یه چند تا سرفه ی مصلحتی کردم تا حواسش پرت بشه...رسیدیم به یک آبشار مصنوعی...جای خیلی خلوتی بود.وقتی داشتیم شام میخوردیم کمی که دقت میکردم میتونستم دو سه تا جوون دیگه رو هم ببینم...ولی اینجا به جز یک مراقل شخص دیگه ای نبود...تک و توک لامپ های زیبایی رو اطراف آبشار گذاشته بودن.طوری که آدم رو جذب خودشون میکرد...دستم رو از توی دستای شروین در آوردم و مست به سمت آبشار رفتم....شروین دنبالم نیومد...وقتی نزدیکش رسیدم دستم رو توی آب زدم...توی این هوای گرم واقعا لذت بخش بود...احساس شادابی و نشاط کردم...خندیدم و بیشتر دستم رو توی آب بردم..چه حس خوبی داشت...دوست داشتم از هیجان جیغ بزنم.یه شب تاریک داخل یه باغ با صفا..کنار یک آبشار با بهترین تزیین.....واقعا رویای بود...آهان یه مزاحمم همراهم بود...اگه این نبود عین دیوونه ها قهقهه میزدم..ولی خب با بودن اون نمیشد..آب خنکش داشت بیش از حد و..س..و.س.ه...ام میکرد...اطرافم رو نگاه کردم..فقط شروین بود که سرجای قبلش با لبخند و دست به سینه وایساده بود و شیش دانگ حواسش به من بود...که اون هم مهم نبود...برای همین کمی سرم و تنم رو زیر آب بردم که بخاطر خنکیه آب لرزیدم و سریع کنار کشیدم...چند ثانیه صبر کردم و خواستم دوباره این لذت رو احساس کنم که دستی من رو برگردوند و گفت:نکن اینکارو خیس می....ادامه ی حرفش رو نزد و خیره نگاهم کرد...من هم با چشمای گشاد شده بهش چشم دوختم...منتظر بودم ادامه ی حرفش رو بزنه که حس کردم حالت چشماش تغییر کرد و.....د.ا.غ.ی. ل.ب.ه.ا.ش رو روی ل.ب.ه.ا.م حس کردم...آروم ل.ب.ا.ش رو حرکت میداد که به خودم اومدم و سریع ازش فاصله گرفتم...گرمم شده بود...متعجب نگاهش کردم...داد زدم:_این چه کاری بود کردی عوضی؟به چه حقی منو بوسیدی پسره ی لندهور...صدام رو انداخته بودم پس کله ام و داشتم هوار میزدم که اومد سمتم و شونه هام رو گرفت و گفت:آروم باش...آروم باش هلیا..خواهش میکنم..._گمشو...ولم کن لعنتی...دستتو بکش...ازش فاصله گرفتم و با خشم حرکت کردم تا از اون جا دور بشم...صدای کفش هاش روشنیدم که به سرعت دنبالم میومد..._هلیا صبر کن عزیزم...معذرت میخوام هلیا...دستم رو گرفت و نگهم داشت...با خشونت نگاهش کردم...ملتمس گفت:نزار شبمون خراب بشه..خواهش میکنم.داد زدم:تو حق نداشتی منو ببوسی شروین.حق نداشتی.در حالیکه شونه هام رو محکم گرفته بود گفت:دست خودم نبود هلیا...به لبام نگاه کرد و ادامه داد:وقتی برگشتی....لبات...خیس شده بودن...مژه هات....چشمات...خیلی خواستنی شده بودی هلیا...باور کن دست خودم نبود...دندون قروچه ای کردم و گفتم:آره میدونم دست خودت نبود...واسه اینکه تو یه ه.و.س بازی.یه آشغال...ازش جدا شدم و دوباره راه خودم و گرفتم.در حالیکه پشت سرم میومد گفت:حالا که چیزی نشده هلیا.فقط یه بوسه بود.بدون توجه بهش از باغ خارج شدم.نمیدونستم باید چیکار میکردم یا با کدوم تاکسی تلفنی تماس میگرفتم.پشت سرم اون هم بیرون اومد.تصمیم گرفتم برگردم توی باغ و از یه نفر شماره ی تاکسی تلفنی رو بگیرم که شروین دستمو گرفت و گفت:میخوای چیکار کنی دختر...لجبازی نکن.من که معذرت خواستم._ولم کن نفهم...ولم نکرد..آروم و پوزش طلبانه گفت:بیا تو ماشین بشین هلیا...میرسونمت خونه.پوزخندی زدم و گفتم:برو بابا.هری...فکر کردی دوباره با تو میام.صداش کمی بلند شد و گفت:پس میخوای چه غلطی کنی.داد زدم:غلطو که تو میکنی.میخوام برم یه تاکسی بگیرم._این وقته شب تاکسی بگیری؟بیا سوار شو من میرسونمت خونه._از اینجا تاکسی بگیرم خیلی بهتر از اینه که با تو بیام.صورتش رو نزدیک تر کرد و گفت:از اینا کمک بخوای بدتر از کاری که من کردم نصیبت میشه.فکر کردی اینا چه جور آدمایین.بیا سوار شو...پاهام سست شد.راست میگفت..نمیتونستم بهشون اعتماد کنم...نگاه تهدید کننده ای به شروین انداختم و به ناچار سوار ماشین شدم...حتی الامکان سرم رو چرخوندم تا چشمم به شروین نیفته...بار ها سعی کرده بود من رو ببوسه و من با خونسردی پسش زده بودم.ولی اینبار نمیدونم چیشد..شاید خیلی ناگهانی اومد سمتم...یا شاید فضای اونجا بود که خمارم کرده بود..با کلافه گی نفسش رو بیرون داد و حرکت کرد.توی راه سکوت محض بود...صدای هیچکدوممون در نمیومد...من به بی هواس بودنم فکر میکردم و اون شاید به کار اشتباهش..وسط راه بودیم ک بلاخره سکوت رو شکست و به آرومی گفت:_شاید اون بوسه تو رو اذیت کرد ولی برای من بهترین چیزی بود که میتونستم از کسی بگیرم..برگشتم و چشمای وحشیمو بهش دوختم...بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد:فردا صبح زود دوباره باید برم...با اینکه عصبانی بودم ولی لحظه ای متعجب شدم و خواستم بگم واسه ی چی که خودش جوابم رو داد:_مجبورم برای یه مدت دیگه ازت دل بکنم هلیا...میرم مسافرت..آروم گفتم:دوباره میری پیش بابام؟_نه اینبار باید برم یک کشور دیگه.عروسیه یکی از دوستامه.بی اهمیت سرم رو به سمت پنجره برگردوندم.دستم رو گرفت و گفت:_دلم برات تنگ میشه.ولی زود برمیگردم.دستم رو پس کشیدم و چشم غره ای بهش رفتم و از زیر دندون هام غریدم:بهم دست نزن.***وارد سلف دانشگاه شدم که سهیل رو گوشه ای در کنار دوستاش دیدم.با دیدن من لحظه ای نگاه کرد و به سرعت از جاش بلند منتظر موندم که بهم برسه.وقتی کنارم قرار گرفت با خوش رویی گفتم:_سلام خوبی؟_سلام.ممنون .تو خوبی؟_آره.کاری داری؟به میزی اشاره کرد و گفت:_اگه فلش آوردی بیا یه لحظه بشین تا فایل آماده شده رو بهت بدم.پس فردا باید تحویل بدیم.سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه.و به سمت میز مورد نظر حرکت کردم.اومد روی صندلیه کناریم نشست و لپ تاپش رو روشن کرد.با دقت تمام کارهایی که میکرد زیر نظر گرفتم.عجیب بود...اینبار میخواست جلوی من رمز رو بزنه....قلبم داشت از هیجان داشت میومد تو دهنم.دو تا چشم داشتم 1000 تا دیگه قرض گرفتم و عین وزغ زل زدم به کیبورد...حرف L یا همون م خودمون رو زد..ولی بقیش رو انقدر با سرعت زد توی کف موندم...اه لعنتی ...انگار داره رمز چیو وارد میکنه.خب آروم تر میزدی دیگه.هی روی روان من کار میکنن.همه ی حس و حالم رفت.ولی خب هنوز زود بود برای کنار زدن برای همین بقیه ی کارهاش رو هم زیر نظر گرفتم...فلشم رو درآوردم و قبل از اینکه کاری کنه سریع گذاشتم روی میز.فلش رو گرفت و به لپ تاپ وصل کرد و گفت:_ممنون.ددد یه دیقه حرف نزن ببینم چه غلطی میکنی تمرکزم میریزه به هم.رفت توی درایو d .سه تا پوشه بود.اسم همه ی پوشه ها رو در صدم ثانیه خوندم...رفت توی پوشه ی پروژه.و فایل ورد رو باز کرد...سریع توی ذهنم پردازش کردم..شخصیت های مرموزی مثل سهیل که اطلاعاتشون براشون مهمه امکان داره اون اطلاعات رو توی پوشه هایی با این اسامی ذخیره کنن؟با کمی فکر کردن و روان شناسی میتونستم تا حدود89 درصد مطمئن بشم که همچین درایوی اون ها رو نزاشته.فایل رو برام توی فلش ریخت و بعد فلش رو بهم داد.گفتم:_تموم شد؟_آره.درحالیکه فلش رو توی کیفم میزاشتم گفت:_کی وقت داری بریم بیرون؟بیرون رفتن با سهیل رو دوست داشتم...برخلاف تصورات اولیه ام اون یک شخصیت آروم داشت که خیلی به دل مینشست....نمیدونستم باید واسه یکی قرار بزارم.حرف شهاب توی ذهنم اومد...حتی الامکان با سهیل قرار نزار...آیا الان باید به حرفش اهمیت میدادم؟آیا من همچین آدمی بودم؟لبخند مطمئنی به سهیل زدم و گفتم:_معلوم نیست واسه ی کی بیفته.خودم بهت خبر میدم.آروم گفت:باشه..ولی اگه میتونی زودتر قرار بزاریم...دستم رو گذاشتم روی میز و موشکافانه سوال توی مغزم رو پرسیدم در حالیکه تمام حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودم:_سهیل چرا شخصیتت عوض شده؟متعجب گفت:منظورت چیه؟_تو یک پسر مغرور و بهتره بگم تا یه حدی شرور بودی...الان برام عجیبه که انقدر...نگاه مظلومش قدرت حرف زدن رو ازم گرفت...شک نداشتم این نگاه عاشقانه اس...لب بالاییش رو کمی توی دهنش فرو برد و آروم گفت:_یه نفر وارد زندگیم شد و همه چیزی رو که از خودم ساخته بودم به هم ریخت...غرور..خشونت...شرارت...همه چیز رو ازم گرفت..بدون اینکه چیزی بگم توی چشماش خیره شدم..اون هم چشماش رو برنداشت...تا اینکه ناگهانی از جام بلند شدم و گفتم:_بهتره بریم کلاس..استاد الان دیگه میرسهشهاب از پشت تلفن گفت:کی میرسی؟_الان دارم از خونه میام بیرون.تا نیم ساعت دیگه میرسم._باشه.لازم نیست با ماشین خودت بیای.زنگ بزن تاکسی تلفنی.برگشت دیروقته خودم میرسونمت.بچمون تازه غیرتی شده بود.اون چندشب که نصفه شب تنهایی برمیگشتم چی؟!!.با اعتراض گفتم:_نه ممنون.با ماشین خودم میام._گفتم ماشین نیار._اگه کسی ببینه؟_تا وقتی با منی نگران نباش.بدم نمیومد از اینکه با شهاب برگردم.خیلی بهتر از تنهایی بود.واقعا هم بهش اعتماد داشتم.توی این چند تا برخوردی که با هم داشتیم و تحقیقاتی که در موردش کردم به اعتماد عمیقی نسبت بهش رسیدم...میدونم هیچوقت نمیزاره به من آسیبی برسه...یعنی نمیزاره به هیچ کسی از اطرافیانش آسیب برسه...فقط اگه بین راه حرف نمیزد و روی مخم پیاده روی نمیکرد خیلی بهتر میشد.._باشه.پس قطع کنیم من زنگ بزنم تاکسی بیاد.کاری نداری؟_نه.مواظب خودت باش._اوکی.تو هم همینطور.خداحافظ_خداحافظ***از پله های ورودیه خونش بالا رفتم.خدمتکارش جلوی در وایساده بود.بهش سلامی کردم و گفتم:_آقا کجاست؟_توی اتاقشون بودن داشتن...قبل از اینکه وارد خونه بشم در باز شد و شهاب با تیپی نفس گیر اومد بیرون...خدمتکار خودش رو کاملا کنار کشید...تیشرت جذبی که به طرز فجیعی خوش هیکل نشونش میداد پوشیده بود...شلوار لی تیره ای هم به پا داشت...هیکلش عمودی تو حلقم.لامصب تیکه بود.نگاه نافذی بهم انداخت و اومد سمتم و خم شد گونم رو بوسید وگفت:_خوش اومدی عزیزم.لبهاش داغ بود...بار دوم بود که من رو میبوسید...حرارت توی وجودش بیداد میکرد..لبخندی به روش زدم و گفتم:ممنونم.خدمتکار در رو برامون باز نگه داشت و منو شهاب وارد خونه شدیم.با دست راستش من رو توی آغوشش گرفته بود و با هم به سمت پله ها رفتیم.خدمتکار هنوز ایستاده بود شهاب با ملایمت در حالیکه حرکت میکردیم گفت:بریم بالا من کمی کار دارم.چیزی نگفتم فقط خودم رو بیشتر توی آغوشش جا کردم...دمای بدنش بالا بود و ناخودآگاه داشت منم داغ میکرد...از حق نخوام بگذرم هیکل شهاب فوق س...ک..س...ی... بود.زیر چشمی به خدمتکار نگاه کردم که داشت به سمت آشپزخونه میرفت.میدونستم الان شهاب دستش رو باز میکنه.برای همین خودم زودتر از آغوشش اومدم بیرون و بقیه ی پله ها رو در کنارش بالا رفتم.نه نگاهم کرد نه چیزی گفت.از این همه بی توجهیش دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.دستگیره ی اتاقش رو گرفت و انگشت اشاره اش رو روی یک قسمت خاصی گذاشت...در اتاق باز شد...من قبل از سهیل باید رمز و راز های زندگیه این یارو رو کشف کنم.خودش گوشه ایستاد تا اول من وارد بشم.مرامشو عشقه..رفتم توی اتاق....دهنم باز موند...واو...اینجا کجا بود...من توی این اتاق تا به حال نیومده بودم.اتاق نباید بهش میگفتم..یه خونه ی ساده...به دور از هر نوع کامپیوتر یا چیز مشکوکی...احتمالا توی این اتاق به هیچ چیز فکر نمیکرد....بالای تخت عکس خودش رو در حالیکه سرش رو بالا گرفته بود و پیرهنی پوشیده بود که دکمه هاش تا وسط شکمش باز بود و عضله های سینه اش رو معلوم کرده بود گذاشته بود.چه ژست خاصی گرفته بود توی عکس......ه...و..س کردم برم از نزدیک عکس و سینه اش رو ببینم و تو دلم به به چه چه کنم که چشمم به شهاب خورد که رفت سر کمدش و بعد از در آوردن یک تیشرت از کمد تیشرت تنش رو کند.....چشمام چهار تا شد...یا ابوالفضل...چشمام روی کمرش قفل شد...روش سمت من نبود وگرنه دو سوته میفهمید الان من چه حسی دارم...چشمم رو با سرعت بر گردوندم.خدایا من غلط کردم...خدایا من به همون عکسش راضی بودم ...اصلا نخواستم خدایا...دوباره زیر چشمی نگاهش کردم که لباسش رو تنش کرد و در همون حال گفت:_راحت باش بشین...لباس که رفت توی تنش نفس راحتی کشیدم...جوابش رو ندادم.به سمت تخت رفتم و بالاش نشستم...دوباره در کمد دیگه ای رو باز کرد و کت اسپرتی رو در آورد...رفت جلوی آینه...از توی آینه نگاهش کردم...اون هم منو دید....خودم رو زدم به بیخیالی و همینطوری نگاهش کردم...به من میگن هلیا...چیه فکر کردی چشامو میدزدم؟!اهلش نیستم داداش من...همونطوری که خیره از توی آینه نگاهم میکرد کتش رو پوشید...من هم خونسرد نگاهش میکردم...کم کم احساس کردم چشماش خندید.میدونستم پرروام...ولی این یارو حقش بود...چشماش رو از روی من برداشت و به وسایل روی میز نگاه کرد...شیشه ی ادکولونش رو برداشت...و زیر گردنش و لباسش رو با دست و دلبازی فراوان زد...بوی خاصی به مشامم رسید...مست شدم...این چه بویی بود...تا به حال این عطر رو نزده بود....اومد سمتم...کم کم خونسردیم داشت جای خودش رو به وحشت میداد.نگاهش روی من بود...داغ کرده بودم....میدونستم الان صورتم سرخ میشه..رسید بهم خم شد سمتم...فقط 10 سانت باهام فاصله داشت...آب دهنم رو به زور قورت دادم...میخواست چیکار کنه..نکنه میخواد؟!!...ولی از کنارم کمربندش رو برداشت...چشمم به گردن خوش فرمش خورد...با خودم یه لحظه فکر های منفی کردم...مات بهش نگاه میکردم..ولی اون بدون نگاه کردن بهم دوباره به سمت آینه رفت.اینبار نگاهم رو دزدیدم....ولی سنگینی نگاه اون رو حس میکردم...پس از دستی اومده بود تا رو کم کنه...آشغال پس فطرت...دوباره خیره سریم گل کرد و سرم رو بالا گرفتم و بیخیال گفتم:_واسه ی ساعت چند قرار داریم؟بعد از بستن کمربند دستی توی موهاش کشید و گفت:نیم ساعت دیگه...براق کننده ی مو رو برداشت و به موهاش زد...یاد سروناز افتادم..یعنی امکان داشت که بخاطر اون انقدر به خودش برسه؟خشمی توی وجودم نشست.مگه شهر هرته...هرچی هم که باشه باهاش یه نسبتی دارم.من روی گربه ی توی ساختمونمون غیرت دارم...این که از اون کمتر نیست.جفت چشاشو در میارم...والا...
صدای گوشی بلند شد.مال من که نبود...برگشت بهم نگاه کرد و در حالیکه هنوز با موهاش ور میرفت گفت:
_گوشی رو لطفا بده.
متعجب دور و اطرافم رو نگاه کردم.آخر تختش بود.مجبور شدم روی تختش دراز بکشم..چه تخت نرمی داشت.ای جان...خودشو زنش چه حالی میکردن این بالا....واقعا حس خوبی به آدم میداد.گوشی رو گرفتم و بدون اینکه به فرد تماس گیرنده نگاه کنم نشستم و گوشی رو به سمتش گرفتم.من که نباید بلند میشدم و گوشی رو بهش میدادم.خودش باید میومد میگرفت.صداش کردم:
_بیا بگیر
از من بی ادب تر هم هست آیا...ولی خب دلم نمیخواد براش کار کنم..با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد و اومد گوشی رو گرفت و همینطور که با لبخند بهم خیره بود جواب داد:
_بگو
چند ثانیه سکوت شد و بعد چهره اش جدی شد و گفت:نفهمیدین کیه؟
دستی رو گردنش کشید و گفت:باشه.شما جلو تر از این نرین.بقیه اش رو بسپرین به من.
توی چشمام زل زده بود..نمیدونم چرا موقع حرف زدن با تلفن به من خیره بود...اخه از رو هم نمیرفت پسره ی فلان شده...من هم بدتر از اون...انگار خوشش میومد حرص در بیاره...از نگاهش خسته شدم و برای فرار از اون به پشت روی تخت خوابیدم تا کمی از این موهبت لذت ببرم...عجب تختی بود لامصب.چطوره وقتی کارم تموم شد ازش تخت رو بخوام دیگه صداش رو نشنیدم..چشمامو بسته بودم و داشتم به بوی ه.و.س...بر انگیز عطرش و هیکل خوش فرمش فکر میکردم.ازش بپرسم بدن سازی کجا رفته.اگه زنونه داشت منم برم..تخت کمی پایین رفت...با ترس چشمامو باز کردم.کنارم نشسته بود و داشت به رو به رو نگاه میکرد.نیم رخ جذابی داشت...تو حال و هوای خودم بودم که نگاهمو غافل گیر کرد.خون سرد به هم زل زده بودیم...با اینکه مچمو گرفته بود حاضر نبودم چشمامو ببرم یه سمت دیگه.اینطوری آخر سوتی میشد...نگاه خیره اش برای لحظه ای رفت روی لبهام که قلبم اومد توی دهنم ...منم به لباهاش زل زدم..یاد قضیه ی پنبه و آتیش افتادم...اون که آخر آتیش بود...یعنی از دور آدمو میسوزوند..وضعیت ما هم که سفید بود..یعنی صیقه بودیم...اگه الان نامزد واقعیم بود پا میشدم همچین ل.ب.ا.ش. میبوسیدم تو شوک بمونه.نکبت اینطوری زل میزنه به لبام نمیگه هالی به هولی میشم.باید از این موقعیت فرار میکردم.چون نه من حاضر بودم چشمامو اول بردارم نه اون که عین آقا بالاسرا نگام میکرد..._بدن سازی کجا میری؟ابروهاش ناخودآگاه بالا رفت و چشماش گرد شد و گفت:_چطور؟من هم بلند شدم و روی تخت نشستم و گفتم:خیلی خوب ساختنت.بر و بر نگاهم کرد و کم کم سرش رو اورد جلو و مماس با صورتم گفت:دوست داری؟نفس داغش روی صورتم پخش میشد..نفسشم بو عطر میداد..باید خوشحال باشه که زنش نیستم.اگه به من بود نمیزاشتم به جز برا من جای دیگه ای عطر بزنه.والا.از این همه نزدیکی آب دهنم رو قورت دادم و خودمو کشیدم کنار و گفتم:قابل تحمله.شالم از روی سرم افتاده بود.دوباره جدی شد و با یه حرکت شال رو انداخت روی سرم.بلندم کرد و گفت:بریم.مات موندم.یه اهنی اوهونی...یهو دستو میکشه نمیگه کش میام.درو باز کرد.دستمو از توی دستاش درآوردم و گفتم:_هوی چه خبرته؟مگه داری افسار اسب میکشی.صبر کن شالمو درست کنم.و تو دلم گفتم روانی و به سمت آینه رفتم.چیزی نگفت.کنار در وایساد.از توی اینه دیدم که گوشیش رو از توی جیبش در اورد و شماره ای رو گرفت...شیش دونگ حواسم به جای لبه ی شالم رفت سمت حرفاش._سلام.خوبی؟_آره.بلاخره معلوم شد کجا میریم؟_باشه.45 دقیقه ی دیگه اونجاییم._خداحافظ.بهم نگاه کرد..اینبار سریع نگاهم رو که خیره روش بود دزدیدم..فهمید داشتم فضولی میکردم.کمی با موهام ور رفتم و بعد خیلی بیخیال و آروم رفتم سمتش.باهم از پله ها پایین رفتیم.داشتم میرفتم سمت در که دستم رو گرفت و به آرومی منو به یه سمت دیگه کشید...داشتم کم کم عصبی میشدم.اینم گیر داده دست منو بکشه.بابا دراز میشه..._کجا میری؟راه اینوره؟با یه دستش دست منو گرفته بود و دست دیگه اش توی جیبش بود...طرز راه رفتنش واقعا جذاب بود..با هر قدمی که بر میداشت آدم میفهمید طرف خدای اعتماد به نفسو غروره...بدون هیچ حسی گفت:_مگه نمیخواستی بدونی کجا بدنمو ساختم؟نیشم باز شد.یعنی تو خونش وسایل بدن سازی داشت؟تا به حال از این سالن خونه عبور نکرده بودم..با چشمای ریز شده از کنجکاوی اطرافم رو زیر نظر گرفته بودم.در به در روی دیوارا دنبال دوربین میگشتم...یا اثرات خیلی کوچیکی از لیزر که نشون از محافظت یه جای خیلی مهم باشه.من چقدر خنگم.مگه لیزر با چشم دیده میشه؟...نمیشه؟میشه؟گزینه ی 1؟گزینه ی 2؟من دیوونم؟اه..حواسم پرت شد.نفهمیدم کی رسیدیم.در خیلی بزرگی رو باز کرد...انواع و اقسام وسایل ورزشی جلوی چشمم اومدن..با چشمانی حیرت زده وارد شدم..این چطوری وقت میکرد از همه ی اینا استفااده کنه؟شنیده بودم که پولدارا تو خونه هاشون سونا و جکوزی و استخر و سالن ورزشی دارن.ولی وقتی کمی فکر میکردم میدیدم اینجا زیاد از حد وسیله برای ساختن بدن گذاشته شده بود.اصولا مردم نصف عمرشونو یا خوابن یا تو دست شویی.این فکر کنم سه چهارم عمرشو یا توی سالنه یا داره یکیو Hک میکنه....صداش منو از افکارم بیرون آورد:_میخوای تو هم رو فرم بیای؟چپ چپ و با تهدید نگاهش کردم و گفتم:_خوش هیکل تر از من دیده بودی؟محکم و خیره نگاهم کرد و گفت:هیکلت ظریفه.ولی اگه بخوای بیرون بزنه و ....چهره ام توی هم فرو بردم و اومدم وسط حرفش و گقتم:_ایش..چندش...مثل همین دخترایی که تو شبکه فیزیک تی وی میان خودنمایی میکنن؟!!اونا که واقعا حال به هم زنن.صندوق عقب و جلو برا خودشون گزاشتن...یهو جلوی دهنم رو گرفتم و وحشت زده نگاهش کردم.این حرفا چی بود من میزدم...چشماش برقی زد و لبهاش با خنده ی کنترل شده ای کج شد.خودمو زدم به اون راهو گفتم:بریم دیر شد...و سریع از سالن زدم بیرون.ای خاک بر سر من با این زبون بی حیام...دختره ی فلان فلان شده اینکه شهلا و سهیلا نیست از این حرفا جلوش میزنی.حقته از خجالت بری زیر زمین...ولی خب تنها چیزی که ازخلقتم توی مواد اولیه ی سازنده ی اخلاقم نبود خجالت بود... سکوت عمیقی بینمون بود...هی نفسمو محکم میدادم بیرون تا شاید یه فرجی بشه زبونشو تو دهنش بچرخونه...ولی انگار نه انگار...یه دستش روی ران پاهاش بود و یه دستش روی فرمون ماشین.آخر سر کلافه شدم و گفتم:_یه آهنگ بزار.حوصلم سر رفت.نیم نگاهی بهم انداخت.ولی چیزی نگفت.بعد از چند لحظه دستش رفت سمت ضبط و روشنش کرد.موزیک ملایمی پخش شد._گفتم یه چیز بزار بخونه.تو که آهنگ خالی گذاشتی.بدون اینگه نگام کنه گفت:_ندارم.متعجب گفتم:وا.مگه میشه؟_علاقه ای به گوش دادن ندارم._چرا؟_بی دلیل.ترجیحا موسیقی گوش میکنم.سرمو تکون دادم و گفتم:من واست یه چند تا آهنگ میارم بعد نظر بده.با پوزخند نگاهم کرد و دوباره حواسش رو به خیابون داد.جدیدا خیلی با هم راحت شده بودیم.دیگه سنگ که نبودیم...بلاخره این دیدار ها و اون رشته ی نامرئیه صیقه باید کمی مارو به هم نزدیک میکرد...سریع می روند...نمیدونم میخواستیم کجا بریم برای همین پرسیدم:_میریم خونشون؟_نه.توی یه باغ قرار گذاشتیم.سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم.نه اون چیزی گفت نه من...به شیشه تکیه دادم و به موسیقیه ملایم فیلم مادیگیلیانی گوش دادم...ماشین از حرکت ایستاد...از ماشین پیاده شدم....نگاهم سمت باغ چرخید.....عجب باغی بود...دلم میخواست دهنمو باز کنم زل بزنم به باغش...لامصب از بیرون داشت چشمک میزد...جدیدا چه جاهایی میرم.اون از شروین اینم از کامران و سروناز..دستشون درد نکنه...به حق چیزای ندیده...شهاب قفل ماشین رو زد و وقتی دید تکون نمیخورم به سمتم اومد و آرنجشو آورد سمتم.متوجه منظورش شدم..بازوهامو توی بازوهاش گره زدم و باهم به سمت باغ راه افتادیم.آروم پرسیدم:_این بازی کی تموم میشه؟نگاه بی احساسش به جلو بود ولی در جواب سوالم گفت:_هنوز شروع نشده که بخواد تموم بشه.باید صبر بیشتری داشته باشی.مشکل من همین صبر نداشتن بود دیگه.حالا از کجا صبر بیارم.دوست دارم زودتر تکلیفم معلوم شه و برسیم به آخرش و منم مجبورت کنم بشینی هرچی که از Hک یاد داری به من یاد بدی.فقط امیدوارم بعدش کارت به تیمارستان نکشه.جلوی باغ یه مردی با لباس رسمی عین لباس سربازا وایساده بود.با دیدن ما سری خم کرد و گفت:_خوش اومدین آقای پارسیان.شهاب هم سری تکون داد و گفت:مهمونام هنوز نرسیدن؟_یه ربعی میشه اومدن.دیگه شهاب چیزی نگفت و با هم وارد باغ شدیم.سر درش با درختای خاصی تزیین شده بود...چه کیفی میداد یه جایی بیای که شناخته شده باشی...هرچند که این همه احترام بخاطر همراه بودنم با شهاب بود...نمیدونم چرا جدیدا همش دلم میخواست خودم رو بیشتر به شهاب نزدیکم کنم..بوی عطرش مشامم رو پر کرده بود...باغ خلوتی بود....از دور سروناز و کامران رو دیدم که روی یک تختی نشسته بودن...چه جالب...به اینجا نمیخورد که سنتی باشه...نکنه میخوایم آبگوشت هم بخوریم..عجب صحنه ای بشه...مرد بزرگ Hک ایران پیاز بزاره زیر دستش ومحکم بکوبه روش و بادهن پر حرف بزنه و به به و چه چه کنه...خندم گرفت ....که این از چشای تیز بین شهاب دور نموند..خیره و سنگین نگاهم کرد که براش ابرو بالا انداختم....بـــــله.پس چی فکر کردی؟فکر کردی فقط خودت بلدی ابرو بالا بندازی....کامران و سروناز غرق صحبت بودن که با دیدن ما از جاشون بلند شدن...شهاب و کامران دست دادن منو سروناز هم دست دادیم.ولی نمیدونم چرا تو حرکاتش اکراه بود...دختره خود درگیری داره.از همین اول شروع کرده...من با کمی فاصله از شهاب نشستم که کامران با لبخندی که صورتش رو مزین کرده بود گفت:_چرا دیر کردین؟نیم ساعت از وقت قرارمون گذشته...شهاب که یه گوشه نشسته بود من رو هم باخشونت مردونه ای سمت خودش کشید که قلبم اومد تو دهنم و گفت:_بخاطر هلیامعطل شدیم.هنوز از شوک کارش بیرون نیومده بودم که با این حرفش با چشمایی گرد تو صورتش نگاه کردم و گفتم:_چرا میندازی تقصیر من شهاب؟خودت خواستی بریم سالن بدن سازی؟سروناز که ساکت بود با شنیدن این حرف با لحن مرموز و متعجبی گفت:_سالن بدن سازی؟منظورت همونیه که تو خونه ی شهابه؟_آره.چطور؟پوزخندی زد و گفت:_آخه شهاب اصلا خوششون نمیومد کسی پاش رو اون جا بزاره...انقدر حساسیت نشون میداد که همه فکر میکردن شهاب گنجاشو اون جا قایم میکنه.....الان که میگی از اون جا اومدین.....سکوت کرد...شهاب با نیمچه اخمی نگاهش کرد و گفت:فکر نمیکنی همسرم با آدمای عادی فرق داشته باشه؟سروناز که فهمید شهاب کمی عصبانی شده نیمچه لبخند مزحکی زد و گفت:البته.بر منکرش لعنت...همون موقع برای گرفتن سفارش ها اومدن...نگاهم به شهاب بود که همچنان با اخم سروناز رو زیر نظر گرفته بود...متوجه نگاهم شد و اینبار خیره من رو نگاه کرد....داغ شدم...بدون اینکه چشماش رو از روم برداره سفارش همه مون رو گرفت و به پیشخدمت گفت.چرا جدیدا اینطوری شده بودم...آخه بی جنبه ای هم تا این حد؟!!حالا خوبه کار دیگه ای نکرده فقط کنارت نشسته که انقدر داغ میکنی.والا عیبه..ایراده...خانمی شدی واسه خودت.آخه این حس ها چیه که میاد سراغت..کامران و شهاب سرگرم بحث و گفت و گو شدن.طبق گفته های شهاب خونواده ی کامران و سروناز هم توی اطلاعات بودن....خداییش دیگه حتی میترسیدم تو خلوتم دو کلوم با خودم حرف بزنم...پشیمون بودم..آره ...از وارد شدن توی این بازی شدیدا پشیمون بودم...ولی دیگه راه برگشتی وجود نداشت....باید تا تهش میرفتم..و معلوم نبود توی این راه چه اتفاقاتی برام میفتاد....سروناز هر از چند گاهی نگاه پر کینه بهم مینداخت که بهش بی محلی میکردم.ناسلامتی روان شناس بودم.میدونستم اینکار از صد تا فحش براش بدتره..از یه طرفم هم دلم واسش میسوخت..فکر کنم خیلی شهاب رو دوست داشت...الان فکر میکنه من یه دختر جلفم که اومدم دوروزه اون رو از شهاب جدا کردم....البته تا حدی هم حق رو بهش میدادم...برم بهش بگم همه اینا فرمالیته اس بنده خدا انقد حرص نخوره....بهش خیره شدم...دختر نسبتا زیبایی بود...آرایش بی نقصی داشت...نیم نگاهی هم به شهاب انداختم...از فکری که کرده بودم قلبم تکون خورد...یعنی من میتونستم شهاب رو با سروناز ببینم؟!!این چه حسیه که از تصور بودن اون دوتا با هم من رو تا مرز جنون میبره...دوباره به شهاب نگاه کردم...چه چهره ی مردونه ای داشت...چقدر خاص و پر جذبه بود...حس میکردم اگه میخواست میتونست خیلی کارا بکنه ولی الان با مخفی کردن خودش خواسته که از خیلی اتفاقات که علیه کشورمون و آشناهاش ممکنه اتفاق بیفته جلوگیری کنه...متوجه نگاهم شد...سرش رو برگردوند....حرفش با کامران تموم شد...با لبخند و ابروهای بالا رفته نگاهم کرد...یه چیزی توی وجودم لرزید...لرزیدو وجودم رو نابود کرد...امشب چرا اینطوری شده بودم...خواستم نگاهم رو بدزدم و از این حس فرار کنم که شهاب ضربه ی آخر رو زد و دستش رو دور شونه هام محکم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند...چشمام رو بستم...خدای من...خدای من....داری با من چیکار میکنی...یعنی این کاری که کرده بود نمایش بود یا واقعا با احساس خودش من رو توی آغوشش گرفت؟نمیدونم چرا دوست داشتم به حدس دومم فکر کنم...ولی شهاب نجوا گونه زیر گوشم گفت:_چیشده؟حالت خوبه؟به کامران و سروناز نگاه کردم...که یکی با شیطنت ودیگری با عصبانیت بهمون زل زده بود...پس باز هم همش تظاهر بود..خودم رو تشر زدم...خب معلومه دختره ی دیوونه.تو هم امشب توهم زدی...خجالت بکش.فردا به این افکارت میخندی...سعی کردم خون سردیمو به دست بیارم...سرم رو برگردوندم سمتش که بخاطر نزدیکیش بهم رخ به رخ شدیم...ته دلم چیزی تکون خورد ولی کمی بیشتر سرم رو چرخوندم و کنار گوشش با لبخندی که به زور تونستم روی چهره ام بزارم گفتم:_دارم سعی میکنم تو نقشم فرو برم.اینبار به جای بوی عطر,گرما و بوی تنش بود که خمارم کرد...ازم فاصله گرفت و با تحسین نگاهم کرد...به روی خودم نیاوردم و سرم رو انداختم زیر و به حرف کامران که رو به شهاب زد گوش دادم:_فردا کجا میری؟***شاممون در سکوت کوفت نشد....از بس که این کامران حرف زد...دلم میخواست برم دهنشو گِل بگیرم...امشب که من علاقه ی زیادی به سکوت پیدا کرده بودم کامران ول کن نبود...کاشکی میشد الان یه جای خلوت بودم و فکر میکردم...عجب بدبختی ای پیدا کرده بودم....وقتی که ظرف های غذا رو بردن شهاب دستاش رو از هم باز کرد و روی دسته های تخت که پشت من میشد گذاشت و نفس عمیقی کشید...ای تو روحم...آخه با نفس کشیدن شهاب هم کار داری؟بی جنبه...من چی بگم به تو آخه دختر؟نگاهی به اطرافم انداختم...یاد شبی افتادم که با شروین اومدم باغ....اعصابم ریخت به هم..چطور به خودش اجازه داده بود؟....از یک طرف شدیدا نگران بودم که شروین بویی از این اتفاقات ببره.بدون شک ساکت نمیمونه...با این رویی که این بشر داره هر کاری ازش بر میاد...البته خدا رو شکر فعلا که رفته بود یه کشور دیگه....خدا از این عروسی ها بیشتر براش برسونه...اصلا ان شاء الله با دختر پسره ماه عسل هم میره...صدای سروناز من رو از افکارم بیرون آورد...با عشوه ی خاصی گفت:_شهاب جان...موافقین بریم قدم بزنیم؟با چشمایی گرد شده نگاهش کردم.دیگه چی؟همین یه کارش مونده که امشب با تو بیاد قدم بزنه! من که بوق نیستم ت بری باهاش قدم بزنی!شیطونه میگه چفت چشاشو با این ناخونام از کاسه در بیارم....داشتم همینطوری بد نگاهش میکردم که کامران هم گفت:_آره...به نظر منم بهتره کمی قدم بزنیم.با حرف کامران نفس آرومی کشیدم.پس بنده خدا سروناز هم منظور خاصی نداشت....شانس آورد...بین افکار ذهنم درگیر بودم که دستی رو روی دستام حس کردم.برگشتم....شهاب بود.پرسشی نگاهم کرد و گفت:_نظرت چیه؟متعجب گفتم:_در مورد چی؟_دوست داری قدم بزنیم؟وای اینو!!!!!چه عمیق توی نقشش فرو رفته بود...یکی بیاد منو بگیره...سعی کردم آروم باشم و خندم نگیره..._آره.از نظر من هم پیشنهاد خوبیه.از جامون بلند شدیم..شهاب دستام رو با حالت خاصی توی دستاش گرفت و انگشتاش رو بین انگشت های من گذاشت...

منو به خودش نزدیک تر کرد و به آرومی راه افتاد...لعنت به من..چرا اینطوری میشم...آدم باش هلیا...آدم باش...وگرنه برگردی خونه حسابتو میرسم...

اصلا شهاب کیه؟!! آفرین دختر خوب...تو اصلا شهاب رو نمیشناسی...

بیخیال به اطرافم نگاه کردم..کامران و سروناز هم دنبالمون اومدن...

عجب هوای خوبی بود...شب گردی واقعا حال میداد...

یاد بابا افتادم....یعنی الان اگه میفهمید من دارم همچین کارایی میکنم چه واکنشی نشون میداد؟ منو میکشت یا خودشو؟

نفسم رو با حسرت بیرون دادم...مطمئنم براش اصلا مهم نیست...افکار اروپایی...لعنت به این افکار....

سروناز رفت کنار شهاب و کامران اومد سمت من...صدای سروناز رو شنیدم که به آرومی گفت:

_کی قصد دارین عروسی بگیرین شهاب؟

شهاب نگاهی بهم انداخت و جدی گفت:هنوز در این مورد تصمیم نگرفتیم...

کامران گفت:چرا؟شما دو تا که مشکلی ندارین!پس مراسم عروسیتون نباید خیلی دیر باشه.

بدون اینکه تغییری در شهاب دیده بشه با همون خونسردی و جوری که انگار از قبل میدونست این سوال ها ازش پرسیده میشه گفت:

_برای دانشگاه هلیا صبر میکنیم؟

_حرفایی میزنیا شهاب....

کامران داشت حرف میزد که چشمم به تاب های خونواده گی خورد و بدون فکر با هیجان گفتم:

_اِوا تاب...شهاب بریم اون جا؟

شهاب که بخاطر هیجان من ایستاده بود با ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد...تازه متوجه شدم وسط حرف کامران اومدم..آخه این چه کاریه دختر...مگه تو بچه ای!! برگشتم سمت کامران و گفتم:

_واقعا عذر میخوام کامران..حواسم نبود...

_خواهش میکنم.مشکلی نیست

چه زود هم باهاش خودمونی شده بودم..

.سروناز داشت با نیشخند نگاهم میکرد که دستم توسط شهاب کشیده شد...

داشت منو به سمت تاب ها میبرد...ای دمت گرم پسر...بخور سروناز جان...

این آقا شهابتون تا تمام شدن برنامه ها گوش به حرف منه...بســــوز.....

تاب های خونوادگی دو به دو رو به هم بودن...در کل سه جفت تاب بود....شهاب به سمت گوشه ای ترینشون که کنارش درخت کاری شده بود رفت...من هم دنبالش..با هم روی تاب نشستیم..

کامران و سروناز هم روی تاب رو به روییه ما نشستن....پشت چشمی برای سروناز نازک کردم...با خودش چی فکر کرده بود!!به من میگن هلیا...

شهاب با پاهاش آروم تاب رو تکون داد...منو کاملا کشید تو بغلش...سرم روی سینه اش و نزدیک گردنش بود....

سروناز خیره به ما نگاه میکرد..ولی کامران نگاهی به اطراف انداخت و گفت:اینجا واقعا بی نظیره...

حس کردم دست شهاب رفت توی جیبش...اول متوجه نشدم چی در آورد..ولی بعد عطر خوشی به مشامم رسید...داشت پیپ میکشید...خودمو بیشتر تو بغلش فرو بردم..که این از نگاه سروناز دور نموند...

رو به شهاب به آرومی گفت:

_میخوای با ساحل چیکار کنی؟

سرجام خشک شدم...ساحل؟؟؟ساحل کیه؟چه ربطی به شهاب داره؟حس کردم قفسه ی سینه ی شهاب با خشم دوبار بالا و پایین رفت....سروناز حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود و در همون حال ادامه داد:

_میدونی که ساحل بخاطر تو به اون ماموریت سخت رفته...ماموریتی که امکان داره جونش رو هم از دست بده...

سعی کردم از بغل شهاب بیام بیرون تا راحت تر به بحثشون گوش کنم.ولی دستای شهاب که دورم بود مانع شد...

صدای مغرور و محکم شهاب رو شنیدم:

_من به ساحل هیچ تعهدی ندادم..

سروناز با خشم گفت:

_ولی ساحل تو رو بیشتر از جونش میخواد..چطور میتونی انقدر بی رحم باشی؟

کامران متعجب داشت به این بحث گوش میکرد...ولی من غیر از تعجب کمی هم عصبانی بودم...

شهاب من رو از توی آغوشش بلند کرد و خم شد و خیره به سروناز گفت:

_تو مثل اینکه حواست نیست من ازدواج کردم...

چند لحظه همون طور نگاهش کرد که من جای سروناز کم مونده بود خودمو خراب کنم...

سپس دوباره تکیه داد و بی احساس گفت:نمیخوام دیگه چیزی در این مورد بشنوم.

سروناز آب دهنش رو قورت داد..ولی همچنان به شهاب نگاه میکرد...

آروم گفت:

_شهاب...اما ساحل حتی خبر نداره تو نامزد کردی...میدونی اگه بشنوه ...

شهاب اومد وسط حرفش:

_خوب گوش کن سروناز...بین منو ساحل چیزی نبوده...من بارها بهش گفتم به ازدواج با من فکر نکنه...

سروناز هم اومد وسط حرف شهاب و با عصبانیت گفت:

_اما تو بوسیدیش...

شهاب از بین دندون های به هم چسبیده غرید:مواظب حرف زدنت باش...من هرگز نخواستم که اون رو ببوسم...

داشتم از بحث بینشون دیوونه میشدم...قلبم تند تند میزد...اعصابم به هم ریخته بود...

حرف کدوم درست بود؟یعنی شهاب با این غرور اون دختر رو بوسیده بود؟!

_نخواستی ولی تــــــو اونو بوســــیدی

شهاب بدون اینکه چشماش رو از روی سروناز برداره چند لحظه نگاهش کرد و وقتی که خونسرد شد گفت:

_دوست تو هیچ ارزشی برای خودش قایل نبود..میدونی عقایدش چی بودن؟

وقتی دید سروناز چیزی نگفت خودش ادامه داد:

_از نظر اون فقط عشق خودش مهمه...وقتی عاشق شد 6 دونگ خودش رو در اختیار کسی که دوسش داره قرار میده.و اصلا هم براش مهم نیست که من میخوامش یا نه...من علاقه ای به بوسیدن اون نداشتم..دوبار براش خندیدم خودش رو کاملا باخت..و اگه یادت باشه بعد از همون بوسه بود که من باهاش دیگه مثل سابق رفتار نکردم.....ساحل عاشق من نیست...فقط هوس داره...اون از من برای خودش یک خدا ساخته.میفهمی یعنی چی؟

توی تاریکی خم شد سمت جلو...

_یعنی اگه بتونه کسی بهتر از من رو پیدا کنه میره سمت اون...

چشمای سروناز گرد شده بود...

من هم توی شوک بودم...کامران چیزی نمیگفت....

سکوتی بینمون برقرار بود که شهاب برعکس همه ی ما با خون سردی به تاب تکیه داد و مشغول پیپ کشیدن شد...

یه فکر عین پتک داشت بر افکارم ضربه میزد....((شهاب و ساحل همدیگه رو بوسیده بودن.....بوسیده بودن....لب های شهاب روی لبهای یه نفر دیگه.....لعنتی ...لعنتی....))......

نگاهی به شهاب انداختم...اون هم به من نگاه کرد..تو چشاش هیچ اثری از ناراحتی ندیدم...احساس من براش مهم نبود...هیچ ارزشی جز کار براش نداشتم...پس چرا من انقدر بهش فکر میکنم؟!!به خودم نهیب زدم...چرا بهش فکر میکنی هلیا.....مثل خودش میشم تا بفهمه دنیا دست کیه...

شهاب دوباره خواست من رو توی بغلش بگیره ولی اینبار من مقاومت بیشتری کردم تا زیاد بهش نزدیک نشم...

سروناز توی فکر رفته بود...کامران صداش در نمیومد..و شهاب هم بیخیال پیپ میکشید..و من درگیر بین افکارم دست و پا میزدم...

با اینکه سعی داشتم از شهاب فاصله بگیرم ولی خیلی دوست داشتم بدونم این ساحل کیه...

سکوت سنگین بینمون توسط صدای یه مردی شکسته شد...سرم رو بلند کردم...یه مرد حدودا 40 ساله ی کت و شلواری و شیک پوش بود که با لبخند داشت میمومد سمتمون و از همون فاصله گفت:

_بَه...ببین کی اینجاست؟دیگه بی خبر میای آقا شهاب...

شهاب ازم فاصله گرفت و از جاش بلند شد...با هم دست دادن...لبخند مردانه ای زدو گفت:

_سلام.زنگ زده بودم هماهنگ کرده بودم.خبرا دیر به دست تو میرسه..دیگه اون ابهت قبل رو نداری.

مرده چپ چپ شهاب رو نگاه کرد..و سپس به سمت سهیل و سروناز برگشت و با اون ها هم احوال پرسی کرد..فهمیدم فامیلیش نیاپوریه...

وقتی نگاهش به سمت من افتاد از جام بلند شدم و رفتم سمتش و باهاش دست دادم..در حالیکه دستم توی دستاش نگاهی بهم انداخت و سپس رو به شهاب گفت:

_پس بلاخره دم به تله دادی.اونم عجب تله ای...میدونستم بعد از این همه مجردی بلاخره یکیو انتخاب میکنی که کاملا بهت میخوره..

در ظاهر لبخند زدم ولی در باطن فقط حرص خوردم..چرا همه میگفتن منو شهاب به هم میایم...چیزی نگفتم...ولی شهاب گفت:

_قرار نبود که تا آخر عمرم مجرد بمونم.

نیاپوری ابرویی بالا انداخت و گفت:

_بعید هم نبود...

سپس با دستش به تاب ها اشاره کرد و گفت:بفرمایین بشینین...اومدم محفل عاشقونتونو خراب کردم..

تو دلم پوزخندی زدم و قبل از شهاب روی تاب نشستم.

شهاب هم کنارم جا گرفت...و نیاپوری هم کنار کامران و رو به روی شهاب نشست..کمی سکوت که شد شهاب گقت:

_خانمت کجاست؟

نیاپوری نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:

_معلوم نیست داره سر کدوم بنده خدایی غر میزنه..از وقتی که اومده داره روی همه چی ایراد میزاره.

شهاب خنده ی آرومی کرد...کامران که سعی داشت سنگین و موقر باشه گفت:

_بلاخره تصمیم نگرفتین اینجا رو عمومی کنین؟

نیاپوری دستی روی پاهاش کشید و گفت:من دیگه توی این قضیه کاملا کنار کشیدم.همه چیز رو به خانم سپردم...میگه فقط بیست تا خانوار اونم از آشناها میتونن اینجا رفت و آمد کنن.

شهاب بدون هیچ نرمشی گفت:کار درستی میکنه..اینطوری آرامش ما هم بیشتره.

عجبا...تو دیگه آرامش میخواستی چیکار.؟من باید نگران باشم که بخاطر خوشگلیم ندزدنم...تو که به من نمیرسی.

اعتماد به نفسم تو حلقم...از رو هم نمیرم....

کمی دیگه نشستیم و شهاب و کامران با نیاپوری حرف زدن که سروناز از جاش بلند شد و گفت:

_من امشب خیلی خسته شدم.بهتر نیست برگردیم؟

شهاب خیره نگاهش کرد...معلوم بود که هنوز ازش عصبانیه..جذبه اش از پهنا تو حلقم...لامصب آدمو قورت میداد...

کامران نیم نگاهی به شهاب انداخت تا ببینه نظرش چیه...ولی قبل از اینکه شهاب چیزی بگه نیاپوری گفت:

_کجا میخواین برین بابا؟تازه سر شبه؟بشینین دور هم یکم گپ بزنیم کم کم خانم منم میاد.

سروناز در حالیکه توی فکر بود گفت:نه.ممنون.اگه مشکلی نیست منو کامران برمیگردیم.

نیاپوری با نارضایتی گفت:هرجور راحتین...

شهاب دست چپم رو بین دستاش گرفت و از جاش بلند شد و گفت:

_بهتره ما هم دیگه بریم.

نیاپوری هم ازجاش بلند شد و گفت:نشد دیگه شهاب جان...خیلی وقته ندیدمت...باید بیشتر بمونی..

شهاب خونسرد گفت:

_ممنونم.ولی هلیا فردا دانشگاه داره.باید زودتر برش گردونم.

با چشمایی که اندازه ی گردو شده بود برگشتم سمتش...برو از عمه ات مایه بزار..با من چیکار داری...اینم هرجا کم میاره اسم منو میاره....

بلاخره بعد از کلی تعارف کردن و حرف زدن از باغ خارج شدیم...

یه بار دیگه به سر در باغ نگاه کردم..دلم نمیخواست همچسن جای خوبی رو هیچوقت فراموش کنم...

از سروناز و کامران هم جدا شدیم.در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.شهاب هم از اون سمت سوار شد..

ماشین رو روشن کرد....به ساعت نگاه کردم.یازده بود....در سکوت داشتیم به سمت خونه ی ما میرفتیم...

شیشه ها همه بالا بود و کولر ماشین روشن بود...این فضای بسته عطر شهاب رو بیشتر به مشامم میرسوند...خیلی دوست داشتم به ذهنم سر و سامون بدم...باید میفهمیدم این حس های متضادی که نسبت به شهاب دارم واسه ی چیه؟!!حس حسادت...غیرت...تعصب....غرور...... .اینا نشونه های خوبی نبودن..من رو میترسوند...

لحظه ی آخر که داشتم از ماشینش پیاده میشدم گفتم:

_ممنون.

و با شیطنت گفتم:بالا نمیای؟

برای اولین بار امشب لبخند زد و نگاهم کرد...با همون لبخند گفت:زودتر برو بالا..

پیاده شدم و در ماشین رو بستم...شیشه رو داد پایین.گفتم:

_تو برو.منم میرم.

با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد..حساب کار اومد دستم..

.برای همین خداحافظی کردم و به سمت آپارتمانمون رفتم..وقتی وارد ساختمون شدم صدای حرکت کردن ماشینش رو شنیدم...

دوست نداشتم بره..دوست داشتم همیشه نزدیکم باشه...اوه خدایا...دارم روانی میشم....

تو ماشین نه اون از ساحل حرف زد نه من چیزی گفتم..نباید نشون میدادم که این قضیه برام مهمه...تا الان خیلی خوب تونسته بودم ظاهرم رو حفظ کنم...ولی از الان به بعد رو ....خدا میدونست...

رفتم سمت آسانسور...و شماره ی طبقه مون رو زدم...وارد خونه که شدم دیدم تلوزیون روشنه و هما داره فیلم میبینه...

وقتی صدای در رو شنید به سمتم برگشت...از جاش بلند شد..کفشام رو توی جاکفشی گذاشتم و گفتم:سلام...

اومد نزدیکم و زل زد تو چشمام و گفت:تا الان کجا بودی؟

بهش نگاه کردم تا بفهمم منظورش چیه...همین رو کم داشتم...نفسم رو با حرص بیرون دادم وگفتم:

_داشتم دور میزدم.

صداشو برد بالا و گفت:یعنی چی داشتی دور میزدی؟هیچ میدونی ساعت چنده؟12...1÷2 نصفه شب...داری زیادی از نبود بابا استفاده میکنی..

عصبانی گفتم:مگه اصلا برای بابا مهمه؟

اومد کنارم و دستم رو گرفت و گفت:با اوناش کار ندارم.من که هستم..به من بگو کجا بودی؟

کلافه دستم رو از توی دستش در آوردم و در حالیکه به سمت اتاقم حرکت میکردم گفتم:

_یه بار که بهت گفتم.رفته بودم دور بزنم.

دوباره نگهم داشت و گفت:با کی؟

تو چشماش نگاه کردم..عصبیم کرده بود...از لای دندون های به هم چسبیده گفتم:

_با همونی که دوسش دارم...حالا هم دست از سرم بردار...

هما مات موند...وارد اتاقم شدم و درو محکم بستم وسریغ قفلش کردم و به در تکیه دادم....واقعا من شهاب رو دوست داشتم؟!میخواستم که با اون باشم؟با کسی که غرورش اعصاب آدم رو به هم میریزه؟!باید در آینده چیکار میکردم؟!!!!خدایا خودت کمکم کن...
***

چند وقتی از شبی که با سروناز و کامران بیرون رفتیم گذشته...

نمیتونم از فکر شهاب بیام بیرون..توی این چند روز هرلحظه و هر ثانیه به یادش بودم...

حتی زنگ نمیزد..

و من هم غرورم,به هیچ وجه حاضر نبودم باهاش تماس بگیرم...

یه حس پررنگی بهم میگفت شهاب توی قلبم جا باز کرده...

قصد داره فرمانروایی کنه.. این برای من قبولش سخت بود...این که من دوسش داشته باشم ولی اون....!!یه تیکه یخ.....

لعنت به تو شهاب...نه بهتره بگم لعنت به این قلب مزخرف من که یه ادم مزخرف تر رو توی خودش جا داده....

قلبم لرزید...حس گناه وجودم رو گرفت...انگار یه قدرتی بهم اجازه نمیداد به شهاب توهین کنم....

اوف خدایا...

دارم از فکر به اون دیوونه میشم...

باید میرفتم دانشگاه...امروز آخرین جلسه بود و بعد از اون یک هفته فرجه داشتیم برای امتحانات پایان ترم....

سهیل هر شب بهم اس ام اس عاشقانه میداد و با اینکارش کمی ذهنم رو از فکر شهاب منحرف میکرد...

کاشکی میتونستم زودتر بفهمم ساحل کیه....دوباره یاد حرف سروناز افتادم...ب.و.س.ه.....

چرا اینکه شهاب کسی دیگه رو ب.و.س.ی.د.ه باشه برام مهمه؟چرا واقعیت رو قبول نمیکنی هلیا؟چرا میخوای قوانین رو نقض کنی؟

از اول قرارتون چی بود؟

یه نامزدیه مصلحتی...

شما حتی هم خونه هم نبودین..پس چرا دلتو باختی؟!!!

تو این راه میخوای به کجا برسی هلیا؟

شهاب یک فرد عادی نیست...اون مغروره...خود ساخته اس...اگه بری سمتش میشکنتت...خوردت میکنه...

شهاب..شهاب...شهاب...ای تو روحم...آخه چیشد که دلت هوایی شد؟

با کدوم نگاه بی احساسش قلبتو لرزوند...

سرم رو بین دستام گرفتم...و موهام رو با قدرت کشیدم...نه اونطری که کنده بشه...

فقط میخواستم از هجوم افکار جلوگیری کنم...

هلیا منطقی باشه...عشق شهاب غرور چندین ساله ات رو میشکنه....

تو که اینو نمیخوای؟میخوای؟

با عصبانیت از جام بلند شدم و رفتم سمت آینه...به تصویر خودم زل زدم...

به چشمام که وحشی شده بود...خمار هم بود..معصومیت هم داشت...غمگین بود...شاد بود...دو دل بود...سر درگم بود...

این چشما نشونه ی چیه هلیا؟

مردمک چشمم لرزید...باید باور میکردم...باید باور میکردم که عاشق شدم...که دلمو باختم...که زدم زیر همه ی قوانین و قلبم داره ساز جدیدی برای زندگیم میزنه....

ولی من باید چیکار کنم؟تسلیم قلبم بشم؟منطقی فکر کن هلیا...منطقت چی میگه؟تو دوست داری با شهاب باشی؟

قلبم رو پس روندم...تمرکز کردم...روی شهاب روی زندگیش...روی خودم...روی دنیام...

مشتم رو کوبیدم روی میز...این آدم مغرور چی بود که هم قلبم میخواستش هم منطقم...

صدای گوشیم منو از افکارم بیرون اورد...

حوصله ی جواب دادن نداشتم..ولی مجبوری به سمت تخت رفتم و گوشی رو برداشتم...

باز هم شماره ی خارج از کشور...یا بابا بود یا شروین...

بابا که صبح زنگ زده بود پس فقط شروین میموند...چیکار باید میکردم!!

یاد گستاخیه اون روزش افتادم...چرا اون باید منو میبوسید؟چرا نباید شهاب....

یه دونه زدم تو سرم.ای خاک تو سرت...

باز تو جو گیر شدی...

تازه به خودم اومدم..فکر کنم خیلی فاز عاشقونه گرفتم...

چرا انقدر خودخوری میکنی دختر...اگه دوسش داری به دستش بیار...هم فاله و هم تماشا....

اگر هم نتونستی به دستش بیاری به درک...والا ارزش نداره...صدای زنگ گوشی قطع شد...

به کل حواسم ازش پرت شده بود...

دوباره با خودم فکر کردم...من میتونستم یه بازیه جدید رو شروع کنم...همیشه دوست داشتم وقتی از کسی خوشم اومد زندگی رو برای خودم جذاب تر کنم..حاضر نبودم زانوی غم بغل کنم...

آخ شهاب...آخ...شکستن غرور تو چه لذتی داره.....خیلی دوست دارم ببینم در برابر کارهای من چطوری مقاومت میکنی....

دوباره گوشی زنگ خورد..اینبار بدون فکر کردن جواب دادم...

درست حدس زده بودم..شروین بود...صداش خیلی دیر و با قطع و وصل میرسید...

_ا.....لو....

منم از اینور ناخودآگاه داد زدم:الـــــو...شرویـــــن...

_ه...ل..یا....

_الو صدات نمیاد...

_هلیا...سلا....م...

قطع شد...اعصابم ریخت به هم..بابا این چه طرز آنتن دهیه....یه کره ی دیگه که نرفته......خودم رو پرت کردم روی تخت..

حوصله ی کلاس رفتن نداشتم..این جلسه آخرو هم من دودر میکردم...به کجای دنیا بر میخورد؟!!


***

صدای اس ام اس گوشیم اومد...

ای که دلم میخواست دستمو دراز کنم بکوبمش به دیوار...

بر مردم آزار خوابمون لعنت...آخه از جون عمه ات سیر شدی...

یکی از چشمامو باز کردم و دنبال گوشیم گشتم...

بلاخره پایین تخت پیداش کردم..

یعنی پا در آورده بود رفته بود اون جا؟یا من بدبختو شوت کرده بودم!!!

یه نگاه به گوشیم انداختم..اولین چیزی که توجهمو جلب کرد ساعت بود!!!3

بعد از ظهر شده بود؟!!چشمام گرد شد...پس این هما کجا بود؟

یعنی نمیخواست یه سر به من بزنه ببینه من مردم ,زنده ام؟!!

عجب خواهرایی پیدا میشنا..از اون شب دیگه باهام حرف نزده بود فقط چپ چپ نگاهم میکرد..

یادم باشه حتما باهاش حرف بزنم...اس ام اس از طرف سهیل بود.بازش کردم:

_سلام هلیا.خوبی؟دانشگاه نیومدی؟

نفسمو با حرص پوف کردم..آخه اگه اومده بودم که حتما تو کلاس منو میدیدی...آخه این با مغز فندوقیش چطوری هکر شده...replay کردم و نوشتم:

_سلام..ممنون.تو خوبی؟نه حوصلم نگرفت.

چند دقیقه گذشت دیدم جواب نداد داشتم بلند میشدم که گوشیم زنگ خورد...از سرجام به شماره نگاه کردم.خود سهیل بود...

_بله؟

صدای آرومش توی گوشم پیچید..

_الو..سلام هلیا...

همونطوری که به سمت در میرفتم گفتم:سلام.

_خوبی؟

درو باز کردم و گفتم:اوم.تو خوبی؟

_مرسی...

کمی سکوت کرد و گفت:چیزی شده که دانشگاه نیومدی؟

ابروهام ناخودآگاه بالا رفت و گفتم:نه.چی میخواست بشه.

با چشم دنبال هما گشتم...نبود..

_نه..دیدم امروز نیومدی نگران شدم...هلیا...

در اتاق هما رو باز کردم و سرک کشیدم...

_هوم؟

اونجا هم نبود.پس رفته بیرون...خودش عشق و حالش رو میکنه به ما که میرسه وا میرسه...

_هلیا حواست با منه؟

بنده خدا فهمید دارم گیج میزنم..رفتم روی مبل نشستم و گفتم:

_آره گوشم با شماست.بفرمایید...

_میشه امروز بریم بیرون...میخوام باهات حرف بزنم...

مغزم دینگ دینگ کرد...میخواد باهام حرف بزنه...کنجکاو شدم...بیخیال شهاب...الان کشف افکار سهیل حال میداد...برای همین مشتاق گفتم:

_آره..فکر خوبیه؟کی؟کجا؟

اهل تعارف و ناز کردن نبودم...اصلا نمیتونستم خودمو لوس کنم..حالا خدا رو چه دیدی شاید برای شهاب از اینکارا کردم...

_بیام دنبالت؟

_نه نه نه..اصلا...آدرس بده بگو من میام.

حس کردم ناراحت شد..ولی به درک....

ریسکش زیاد بود که با سهیل دم خونه قرار بزارم.

آدرس رو بهم داد و بعد خداحافظی کردیم...لم دادم روی مبل و خواستم تلوزیون رو روشن کنم تا نیم ساعت باقی مونده رو یه جوری بگذرونم که یاد شهاب افتادم...

این بهترین بهانه برای زنگ زدن به شهاب بود...

سریع رفتم توی اتاق و گوشی دومم رو گرفتم و رفتم روی شماره ی شهاب.....دو سه تا بوق خورد که صدای نفس گیرش تو گوشی با جدیت تمام پیچید:

_بله؟

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

_سلام خوبی؟

_خوبم....تو خوبی؟

_ممنون.کجایی؟

دیدم سکوت کرد..فهمیدم سوال خیلی بیجایی کردم.. ولی کمی بعد به آرومی گفت:

_شرکتم...چیزی شده؟

بدون صغری کبری چیدن گفتم:با سهیل قرار گذاشتم...

صداش عصبانی شد و کمی ولومش بالا رفت:یعنی چی که با سهیل قرار گذاشتی؟

ترسیدم..ولی خودمو نباختم معلوم نبود دلش از کجا پر بود که میخواست سر من خالی کنه.

_چرا صداتو میبری بالا..دوست داشتم باهاش قرار بزارم...

صدای نفس های عصبیش رو شنیدم..غرید:

_تو غل.....بیجا کردی..

فهمیدم که حرفش رو خورد...اگه میگفت غلط کردی که فحش ناموسی بهش میدادم...

_بیجا خودت کردی...اصلا تو چیکار داری!!

حس کردم که میخواد خونسرد باشه...ولی باز هم با صدای عصبانی ای گفت:اخه دختره خیره سر.تو چرا اصلا به حرف من گوش نمیدی.

منم صدامو بردم بالا و گفتم:مواظب حرف زدنت باش..فکر کردی داری با کی اینطوری حرف میزنی؟حق نداری سر من داد بزنی.

معلوم بود تحریکش کردم که داد زد:حق دارم...چون داری خودسرانه کار میکنی.

_هیچ حقی نداری.من زیر دست تو نیستم.اینو یادت باشه...

حس کردم دندوناش رو از روی عصبانیت بهم فشار داد و در همون حال گفت:

_زیر دستم نیستی ولی زن منی...هرجور بخوام باهات حرف میزنم پس اینو تو گوشت فرو کن..


قلبم به تپش افتاد...نبض گردنم دیوانه وار کوبید...ولی با این حال عصبانی

هم شدم..به نسبت با صدای آروم تری گفتم:

_مثل اینکه حواست نیست همه ی اینا یه بازیه...

با خشم گفت:

_شک نداشته باش که همش بازیه..ولی من بخاطر اون تعهدی که دادی میتونم واسه کارات ازت بازجویی کنم..متوجه شدی؟

دوباره رگ شارلاتانیم فعال شد:

_چه بخوای چه نخوای من امروز میرم...

صدای نفس هاش رو شنیدم..داشت سعی میکرد که داد نزنه..

امروز غیر طبیعی میزد...خیلی کم پیش میومد که خونسردیشو از دست بده..

احتمالا توی شرکت اتفاقاتی افتاده بود..منم چه بد موقع زنگ زدم...چه شانس گندی دارم...

صدای کلافه اش توی گوشم پیچید:

_هلیا...تو با اینکار خودتو توی خطر میندازی؟فکر کنم بهت گفته بودم...دیدن اون خیلی خطرناکه...

وقتی دیدم اون ملایم تر شده منم لحنم رو بهتر کردم و گفتم:

_نمیخواستم قرار بزارم.ولی سهیل گفت میخواد باهام حرف بزنه...فکر کنم حرفاش به هدفمون کمک کنه...

سکوتی کرد...که متوجه شدم داره فکر میکنه.....

دیگه کاملا آروم شده بود و با غرور و خون سرد گفت:

_ببینم چطور میتونم این مشکل رو حل کنم...ولی حواست باشه از این به بعد بدون هماهنگ ی با من هیچ کاری نمیکنی...

خواستم اعتراض کنم که ادامه داد:منتظر زنگم باش..

و گوشی رو قطع کرد...چه بی ادب...چرا خداحافظی نکرد؟

یعنی چی منتظر زنگم باش؟!کش موهام رو باز کردم و کمی دستم رو زیر موهام بردم و رها کردم...

چند بار اینکارو تکرار کردم...

چقدر وقتی عصبانی حرف میزنه ترسناک میشه...کم مونده بود تو شلوارم خرابکاری کنم...

حالا خوبه رو به روش نبودم..وگرنه حسابم با کرم الکاتبین بود...ایشالله اونی که شهاب رو قبل از من عصبانی کرده بود گوشیش زیر ماشین له بشه..

بخاطر اون شهاب با من اینطوری حرف زد..وگرنه غیر ممکنه شهاب زیاده روی کنه...

20 دقیقه ای گذشته بود..دیگه خسته شده بودم..باید کم کم حاضر میشدم...

پس چرا زنگ نزد....همین که این فکر رو کردم گوشیم زنگ خورد....برای اینکه لجش رو در بیارم گذاشتم تا میتونه زنگ بخوره و بعد از کلی وقت تلف کردن جواب دادم و مثل خودش بی ادبانه گفتم:

_بگو...

حس کردم دلم خنک شد...ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد و گفت:

_کجا نشستی؟

چشمام اندازه ی گردو شد و با تعجب گفتم:چــــی؟

بی حوصله گفت:جواب سوال منو بده...

خود درگیری داشت اینم..

_روی مبل.

دوباره صداش پیچید:رو به روت پنجره ی رو به بیرون هست؟

خواستم برگردم که سریع گفت:عادی رفتار کن....

ترسیدم.این چرا داشت اینطوری حرف میزد..سعی کردم خون سرد باشم...بدون اینکه به پنجره نگاه کنم گفتم:

_رو به روم نه..پشت سرم...

_پرده اش کناره؟

_آره.

_ده دقیقه ی دیگه جلوی خونتونم...کاری نداری؟

سریع گفتم:صبر کن ببینم..چیشده؟چرا اینا رو گفتی؟

جدی گفت:چیزی نشده.الان میام خونتون.تا اون موقع حرکت غیر عادی نکن...کسی که خونتون نیست؟

گنگ گفتم:نه.

_باشه.خداحافظ

_خدافظ

مات موندم..حتی گوشی رو قطع نکردم..

یعنی چیشده بود که شهاب داشت میومد اینجا!!!اونم تا ده دقیقه ی دیگه....وای خاک بر سرم .....حالا چیکار کنم..عین فنر از جام پریدم...
با عجله رفتم تو اتاقم و اول از همه هرچی که وسط اتاق بود رو توی کمد خالی کردم...

وقتی خیالم راحت شد که چیزی تو دید نیست از اتاقم اومدم بیرون...

ظرف و ظروفی رو هم که روی میزبود انداختم توی ظرفشویی....

با خیال راحت دور تا دور اتاق رو نگاه کردم..

نمیدونم چرا انقدر خونمون به نظرم کثیف میومد...

یه بویی به مشامم رسید...چند بار نفس کشیدم...

سرم رو بردم زیر بغلم....

نـــه خدایا..این غیر ممکنه...عرق کرده بودم...

دوباره برگشتم توی اتاق و لباس آستین کوتاه قهوه ای و شلوار کوتاهی به همین رنگ که چسبان بود رو جدا کردم...

لباس زیری هم انتخاب کردم و سریع لباسام رو در آوردم و با اونا تعویض کردم...

رفتم جلوی آینه و تند تند داشتم موهام رو برس میکشیدم که چشمم به عکس خرس روی لباسم افتاد...لعــــنتی..این تو تنم چیکار میکرد....

من که اینو نگرفته بودم....کم مونده بود بزنم زیرگریه...

خواستم برم دوباره سر کمد که صدای زنگ خونه رو شنیدم..

سر جام خشک شدم...چقدر سریع رسیده بود...الان چیکار کنم.....

دویدم و رفتم سمت در اتاق و در همون حال لباس هایی رو که در آورده بودم شوت کردم زیر تخت.....

از اتاق که خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و تا آیقون با طمانینه و ناز تمام راه رفتم...

به من میگن هلیا..در هر شرایطی خون سردیه خودم رو حفظ میکنم....دکمه ی آیفون رو زدم و در واحد رو هم باز گذاشتم....

باورم نمیشد که این شهاب بود داشت میمومد توی خونه...پیش من....

یه حس خاصی داشتم...

حس عجیبی که داشت وادارم میکرد برای یه لحظه فکر کنم این نامزدی مصلحتی نیست....

اصلا حواسم نبود که جلوی در ماتم برده فقط وقتی در باز شد و قامت شهاب جلوی چشمم نمایان شد به خودم اومدم....

قلبم دوباره ناآروم شد...

شلوار کتان مشکی ای به همراه پیرهن مشکیه تنگ و آستین کوتاهی پوشیده بود....چشمای نافذش رو بهم دوخت و اومد داخل...

به خودم اومدم ولبخندی زدم و گفتم:

_سلام.خوش اومدی.

نگاه دقیقی به اطراف خونه مخصوصا به پنجره ها انداخت و به سمتم اومد و گفت:

_سلام.مرسی....

خواستم حرکت کنم که دستم روگرفت...متعجب برگشتم سمتش و نگاهش کردم...با جدیت گفت:

_میبینی چه دردسری درست کردی..

از حالت مهربونم اومدم بیرون و دوباره گستاخ شدم و گفتم:

_که چی؟برای من اصلا مهم نیست...خودم فکر همه جا رو کردم و یه جای خوب باهاش قرار گذاشتم...

و با طعنه ادامه دادم:لازم نیست شما نگران باشی...

محکم بازوهام رو گرفت و من رو به خودش نزدیک تر کرد و چشم تو چشم بهم گفت:

_یه جای امن قرار گذاشتی؟تو با خودت چی فکر کردی دختر؟

خواستم بازوم رو آزاد کنم که نزاشت.با حرص گفتم:

_ول کن بازومو..بریم روی مبل بشینیم عین آدم حرف میزنیم...چته هنوز نرسیده دعوا راه میندازی...

فشار محکمی به بازوم آورد و چهره به چهره طوریکه نفسش به لب هام میخورد گفت:

_هلیا..خوب گوش کن..من امروز اعصاب خوبی ندارم...پس فقط حواست به حرفایی که میزنم باشه....

خواستم چیزی بگم که نزاشت...نمیفهمیدم چرا داخل نمیومد...داشتم از این همه نزدیکی عصبانی میشدم...ادامه داد:

_بخاطر قرار بی برنامه ای که گذاشتی بدجور تو دردسر افتادیم...پس هرکاری که من میگم میکنی تا بتونی به این قرار برسی....

در حالیکه دست از تقلا برداشته بودم گفتم:منظورت چیه؟

ازم کمی فاصله گرفت و به پنجره اشاره کرد و گفت:از اون پنجره زیر نظری...

کم مونده بود شاخ در بیارم...با تعجب گفتم:چــــی؟

_حرفام رو دوبار تکرار نمیکنم پس همون بار اول بفهم...

صدامو انداختم پس کله ام و گفتم:یهو اومدی تو خونه میگی از اون پنجره زیر نظرم انتظار داری همون بار اول هم بفهمم...اصلاحالیته چی میگی؟

دور کمرم رو گرفت و محکم فشار داد و در حالیکه خیره نگاهم میکرد گفت:

_از طرز حرف زدنت اصلا خوشم نمیاد.

_به درک که خوشت نمیاد...مگه برای من مهمه.

یه دستش رو از دور کمرم باز کرد و زیر چونم رو گرفت و کمی بالا داد و گفت:

_تا وقتی که اسم من روته حق نداری روی حرفام حرف بزنی...

در همون حال پوزخند زدم و گفتم:

_وای حاجی چقدر ترسیدم...چشم..چشم..هرچی شما بگید...

سپس دستشو پس زدم و داشتم به سمت مبل میرفتم که با خشونت گفت:سرجات وایسا...

خواستم به حرفش گوش نکنم ولی یاد پنجره افتادم برای همین ناخودآگاه ایستادم...

برگشتم سمتش و گنگ بهش نگاه کردم..همون لحظه صدای گوشیم که روی مبل گذاشته بودمش هم بلند شد...شهاب نگاهی به من و سپس نگاهی به گوشی انداخت و گفت:

_احتمالا سهیله..

سوالی نگاهش کردم و گفتم:بردارم؟

اخماش توی هم جمع شد و گفت:مگه راه دیگه ای هم گذاشتی؟

چپ چپ نگاهش کردم که بی توجه ادامه داد:

_خیلی عادی میری روی مبل میشینی...حواست باشه که اونا منو تو رو از پنجره میبینن...پس خوب نقشتو بازی کن...به سهیل میگی یه مهمون عزیزی برات اومده و تحقیق رو بندازه واسه یه وقت دیگه...

به معنای تفهیم سرم رو تکون دادم...صداش دوباره تو گوشم پیچید:

_حالا برو سمت مبل..منم دنبالت میام...

چشمام رو بستم و چند بار توی ذهنم تکرار کردم که هلیا تو میتونی تو میتونی....تو از پس هرکاری بر میای...

فقط خونسردیتو حفظ کن..چشمام رو باز کردم..

داشت با ابروهای بالا رفته نگاهم میکرد...چشمکی بهش زدم و گفتم:

_کاریت نباشه..بسپرش به من...

رفتم سمت مبل و روش نشستم...گوشی رو گرفتم و با لبخند به شهاب اشاره کردم بیاد سمتم...(این حرکات بخاطر پنجره بود)جواب دادم:

_بله...

صدای سهیل تو گوشی پخش شد:

_الو سلام هلیا..حرکت کردی؟

یکم من من کردم و گفتم:

_سهیل جان یه مهمون عزیزی برام اومده ...قرار امروز رو کنسل کن...من فردا صبح میام در مورد مقاله با هم حرف میزنیم...

متوجه شدم که صداش گرفت:

_باشه..متوجهم..ولی کاشکی زودتر خبر میدادی..

_ببخشید...بخدا یهویی شد..

_اشکال نداره..واسه یه روز دیگه حرف میزنیم...کاری نداری؟

نمیدونستم شهاب هدفش چی بود که ازم خواست قرارو به هم بزنم.ولی بهش شک نداشتم..

_نه ..واقعا متاسفم سهیل...

_خواهش میکنم..این چه حرفیه..من بد موقع ازت خواستم بیای...امیدوارم بهت خوش بگذره...

_ممنون

_خداحافظ

از اینکه ناراحتش کرده بودم دل خودمم گرفت برای همین با ناراحتی گفتم:خداحافظ

و گوشی رو قطع کردم.

شهاب هم با لبخند زیبایی به سمتم اومد...

کاشکی لبخندش بهم واقعی بود...

روی مبل خم شد

قلبم اومد توی دهنم...

لپم رو ب و س ی د...

کنارم جای گرفت و دستش رو از پشت سر انداخت دور گردنم و منو به خودش چسبوند و گفت:

_خوشم اومد...تا اینجاش که خوب بود..امروز باید تکلیفم رو با اینا یکسره کنم...

اومدم توی حرفش و گفتم:از کجا فهمیدی کسی منو از اون پنجره زیر نظر گرفته؟

دستش رو برد توی موهام و با خشونت باهاشون بازی کرد...

د نکن روانی...ناز کردنتم به آدمیزاد نمیخوره...

ولی اگه بخوام از ته قلبم بگم واقعا یه حس خوبی بهم سرازیر شد...

صداش افکار منفیم رو قطع کرد:

_هلیا..من هرچیزی رو که بخوام میتونم بفهمم...دنیای Hک دنیای خیلی بزرگیه...کافیه هدف مشخص باشه...چیزی نیست که من بخوام و نتونم جاش رو پیدا کنم...

حس اطمینان خیلی خوبی توی بغلش داشتم..

اینکه همچین مرد قوی ای مواظبت باشه یه جور اعتماد به نفس و عشق رو توی قلبم سرازیر میکرد...

در حالیکه کمی بخاطر نوازش موهام و نزدیکی به شهاب مسخ شده بودم به آرومی گفتم:

_چرا ازم خواستی قرارم رو با سهیل به هم بزنم.مگه نگفتی که باید ببینمش...

دستش توی موهام متوقف شد...بعد از چند لحظه خم شد روی میز و گوشی رو گرفت سمتم و گفت:

_بهش اس ام اس بزن...

خواستم بهش نگاه کنم که چون دستاش محکم روی موهام بود همچین اجازه ای رو بهم نداد...

منم بخاطر نزدیکی به شهاب کمی از زورم رو از دست داده بودم..برای همین در همون حالت گفتم:

_چی بهش بگم؟

موهام رو به آرومی کشیدو با ته مایه های خنده گفت:

_یکم آروم باش دختر جون..چقدر تو عجولی...الان بهت میگم...

سخت بود انقدر بهش نزدیک باشم و بدونم مال من نیست...

خیلی سخت بود...

کاشکی هیچکدومش بازی نبود.....بعد از چند ثانیه ادامه داد:

_بهش بگو تا 1 ساعت دیگه کنار پل هواییه خیابون...منتظر باشه.حتما میای...

متعجب گفتم:یعنی برم سر قرار؟

_دوست نداری بری؟

_چرا..خیلی دوست دارم حرفاشو بشنوم..

_پس سوال نپرس و فقط کاری که ازت خواستم انجام بده...

کاری که ازم خواسته بود انجام دادم...در این بین صدای هیچکدوممون در نیومد که بعد از چند دقیقه واسه گوشیم اس ام اس اومد...

گوشی رو از دستم با خشونت قاپید..تو شوک موندم..دستش رو از دورم برداشت و پیام رو باز کرد...

به خودم اومدم و من هم سرم رو خم کردم..سرامون دقیقا کنار هم بود...سهیل نوشته بود:

_باشه.نمیتونستی حرف بزنی؟

شهاب سرش رو برگردوند ...رخ به رخ شدیم..

زبونش رو به آرومی داخل دهنش تکون داد و نشان از این داشت که داره فکر میکنه..

طاقت نداشتم..برای همین چشمام رو به گوشی دوختم...

چه پررو بود..گوشیمو گرفته...خواستم گوشیم رو بگیرم که در همون حالتی که داشت نگاهم میکرد دستش رو دور کرد و این اجازه رو بهم نداد...

مجبور شدم روش خم بشم...اخمی کرد و گفت:چرا اینطوری میکنی؟

_گوشیمو میخوام..انگار دلت نمیاد بدیش بهم...غصه نخور یکی مثل همینو برات میخرم...

ابرویی بالا انداخت و گفت:تا وقتی این هست چرا یه گوشی دیگه بخرم؟همینو ور میدارم..

با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:بده من گوشیو .بزار جواب سهیل رو بدم.منتظره...

با دست راستش مانع شد که به گوشی نزدیک بشم و با دست چپش ارسال پیام رو باز کرد و یه دستی اس ام اسی برای سهیل فرستاد..دست از تقلا برداشتم و گفتم:

_چی فرستادی؟

جوابم رو نداد..از جاش بلند شد...

نگاهی به اطراف خونه انداخت...

از پشت سر نگاهش کردم.

چقدر خواستنی بود...چقدر محکم و با صلابت بود...و چقدر مغرور به زمین و زمان نگاه میکرد...

یعنی من میتونستم با همچین ادم مغروری کنار بیام...

من هم از جام بلند شدم...ولی تکون نخوردم...

بعد از چند لحظه برگشت و اومد سمتم....

فاصله اش با من به اندازه ی یک قدم بود که همون رو هم بعد از چند ثانیه طی کرد و حالا سینه اش گهگاهی تنم رو لمس میکرد...

فاصله ی خیلی نزدیکی بود..

اون از بالا نگاهم میکرد و من از پایین..

قدش بلند تر از من بود....

چشمای مشکیش از پایین جذبه ی خاصی داشت...

انقدر هیجان زده شده بودم که نفهمیدم دلیلش از اینکار چی بود...

دست راستشو گذاشت پشتم و من رو با یه حرکت توی آغوشش کشید...

بی حرکت موندم...

باورم نمیشد..این چه کاری بود که کرد...

قلبم داشت از دهنم میزد بیرون...

مطمئنم از سر علاقi نبود..چون توی حرکاتش هیچ دوست داشتنی دیده نمیشد...

با اینکه تو آغوشش بودم ولی حسی راجع به این موضوع نداشتم..

فقط گرمای تنش داشت آرامش خاصی رو بهم سرازیر میکرد...

بعد از چند لحظه من رو از خودش جدا کرد...

خیره شد به پنجره ی رو به روش..

اون سمتمون یه ساختمون دیگه بود که پنجره های اون هم مقابل ساختمون ما بود.ولی پرده هاش کشیده بود.پس باز هم داشت تظاهر میکرد..

خدا میدونست دوباره چه نقشه ای داشت...اول خواستم بخاطر اینکه بغلم کرده داد و بیداد کنم...ولی بعد با نگاهی مرموز و کنجکاو به عکس العمل هاش خیره شدم

بدون اینکه دوباره نگاهم کنه به سمت پنجره رفت...

نمیتونستم بفهمم هدفش از این کارا چیه..

یه دستش رو زده بود توی جیب شلوارش و با خشونت خاصی داشت به پنجره ی ساختون رو به رویی نگاه میکرد..

وزش کم باد موهاش رو به بازی گرفته بود...با اینکارش رسما داشت لومون میداد...آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

_داری چیکار میکنی دیوونه..ممکنه....

برگشت سمتم و سریع گفت:هــــــیس...صدات در نیاد...از جلوی پنجره برو کنار...میتونن لبخونی کنن...

بیشتر از قبل ترسیدم....آروم از جلوی پنجره کنار رفتم و درحالیکه زیر نگاه خیره ی شهاب بودم ادامه ی حرفم رو گفتم:

_ممکنه بفهمن تو از کارشون باخبری...

یک تای ابروش رو با جدیت داد بالا و خونسرد گفت:

_همین الانم فهمیدن.

متعجب گفتم:پس با این وضع میخوای چیکار کنی؟الان بارو بندیلشون رو جمع میکنن و در میرن...

_نگران نباش...

_یعنی چی نگران نباش.از یه طرف بخاطر کارای من حرص میزنی حالا خودت میای به همه چی گند میزنی..بابا دست مریزاد...انگار فقط با کارای من مشکل داری.

اومد سمتم و با اخم نگاهم کرد و گفت:دهنتو ببند و تو کارای من دخالت نکن.خودم میدونم باید چیکار کنم..

چند لحظه خیره بهم زل زد که قدرت حرف زدن رو ازم گرفت...

و بعد از اون به سمت در رفت...چطور میتونست انقدر خونسرد باشه..قبل از اینکه در واحد رو باز کنه بدون اینکه برگرده گفت:

_همین جا بمون.خودم میرسونمت سر قرار..

و درو باز کرد که ناگهان هما رو پشت در دیدم که با چشمای گرد شده و شوک زده خیره شد به شهاب...

یا ابوالفضل این از کجا پیداش شد..همینو کم داشتم...

شهاب نیم نگاهی به من انداخت و از کنار هما عبور کرد....هما همون طور متعجب وارد خونه شد و گفت:

_این کی بود؟اینجا چیکار داشت؟

حالا یکی باید اینو توجیح میکرد.به سمت اتاقم راه افتادم و بی حوصله گفتم:

_الان نمیتونم چیزی بگم...

یه مانتو و شال برداشتم هما تو چارچوب در بود با عصبانیت و هنوز هم با لحن متعجب گفت:

_یعنی چی نمیتونی چیزی بگی؟تو پسر آوردی خونه هلیــــــــا!!

از جلوی در کنارش زدم که دستم رو گرفت..برگشتم نگاهش کردم..شونه هاش رو گرفتم و گفتم:

_اونطوری که تو فکر میکنی نیست..الان باید برم هما..تا چند دقیقه ی دیگه برمیگردم همه چیز رو واست توضیح میدم.نگران نباش..من کار اشتباهی نکردم...

همونطور مات موند و من با سرعت از خونه خارج شدم ودکمه ی آسانسور رو زدم....

برام مهم نبود که شهاب گفت تو خونه بمون..

فقط کنجکاو بودم بدونم میخواد چیکار کنه...سوار آسانسور شدم..

دل تو دلم نبود..باید زودتر میرسیدم...

این هما نمیدونم یهو از کجا پیداش شد...تو این دنیا من اصلا شانس نداشتم..همیشه بدترین موقع لو میرفتم...

آسانسور نگه داشت..با عجله دویدم به سمت بیرون...

در ساختمون رو به رویی باز بود...شهاب رو دیدم که باآرامش داره سوار آسانسور میشه...

خدایا فکر نیمکنی تو خونسردیه این پسر یکم پارتی بازی کردی؟!!

چطور میتونه انقدر آروم باشه!!

سریع خودم رو کشیدم کنار که دیده نشم...چون آسانسورش رو به روی خیابون بود..

وقتی دیدم حرکت کرد با سرعت اومدم بیرون و دویدم تو خیابون و از اون جا وارد پارکینگ اون ساختمون شدم و دکمه ی آسانسور رو زدم...

با پاهام ضرب گرفته بودم..طبقه ی 3 رفته بود....

خیلی طول نکشید که آسانسور برگشت و من سوار شدم و دکمه ی 3 رو زدم...

وقتی رسیدم به آرومی در آسانسور رو باز کردم...

نگاهی به اطرافم انداختم....عجب راهروی طولانی ای داشت...

معلوم بود تعداد واحد های توی این ساختمون خیلی زیاده...

شهاب رو جلوی یکی از درها دیدم و سریع عقب کشیدم واینبار با دقت بیشتر سرم رو کج کردم..

در آسانسور رو فقط کمی باز کرده بودم برای همین شهاب نمیتونست متوجه بشه...

یه چیز کوچیکی دستش بود..اون یکی دستش هم توی جیبش بود..گیره نبود..هرچی که بود به راحتی باهاش در و باز کردو داخل رفت....

سریع از آسانسور بیرون اومدم و به سمت اون واحد راه افتادم..خدایا شکرت..درو باز گذاشته بود...به آرومی وارد خونه شدم...خیلی وسیله نداشت...وقتی وارد خونه میشدی یک راهروی خیلی کوچیک سمت راست بود...

متوجه شدم یکی از درها بسته شد...شک نداشتم شهاب رفته توی این اتاق....

رفتم پشت در و از توی سوراخ کوچیکی که مخصوص کلید بود داخل رو نگاه کردم و گوشام هم تیز تر از حد معمول شده بود..

یک مرد جوونی رو دیدم که در حالیکه خم شده بود وسیله ای از تجهیزاتش رو از روی زمین برداره مات مونده بود...

فقط پشت شهاب رو میتونستم ببینم...ترس رو توی چشمای طرف خوندم...تیکه تیکه کمرش رو صاف کرد و بلند شد..

دیگه نتونستم چهره اش رو ببینم فقط صدای مضطربش رو شنیدم که با لکنت گفت:

_آق..آقای...پ..پ.پارسیان...

شهاب هیچی نگفت فقط دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد...

از همون جا میتونستم بفهم بخاطر نگاه بی احساس شهاب بود که انقدر توی شوک فرورفته بود...

بارها این نگاه شهاب رو دیده بودم.....دوباره صدای مرده رو شنیدم که با التماس گفت:

_آقا باور کن..ین من هیچ کاره ام...فقط بهم ....

صدای شهاب رو شنیدم که آروم ولی کشیده گفت:

_هــــــیس

شهاب حرکت کرد..یک صندلی پلاستیکی کنار مرد بودکه اونو برداشت و دوباره برگشت سرجاش و روی اون نشست...

حالا میتونستم موهای شهاب رو ببینم...مرده خفه خون گرفته بود و با ترس به شهاب زل زده بود...

شهاب دستش رو برد توی جیبش و پیپش رو در آورد و بعد از چند لحظه بلاخره به حرف اومد و با صدای یخی که مو رو به تن آدم راست میکرد گفت:

_خوب زن منو دید زدی؟

مرده کم کم داشت گریه اش میگرفت...با عجز گفت:

_ببخشید آقای پارسیان...بخدا هدفی ....

نمیدونم شهاب چطوری نگاهش کرد که دهنش بسته شد و وحشت زده زل زد به شهاب...

دوباره صدای محکم شهاب رو شنیدم:

_میدونستی کیو زیر نظر گرفته بودی؟

_من ن...

صدای فریاد شهاب رو شنیدم:

_خفه شو...فقط بگو آره یا نه؟

از شوک داد شهاب وسایل توی دست های مرده افتاد پایین...قلب من هم تند تر میزد...خیلی وحشتناک و غیر منتظره داد زده بود...آروم و با ترس جواب داد:

_آره...

_و کی همچین جراتی رو بهت داده؟

صدای طرف در نیومد...میتونستم پوزخند توی صدای شهاب رو حس کنم:

_کمترین مجازات کارت نابودشدن زندگیته...تو ناموس منو زیر نظر داشتی کثـــافت...

مرده با وحشت شهاب رو نگاه کرد که شهاب با خشم ادامه داد:

_به کارفرمات خبر دادی؟

آب دهنش رو قورت داد و گفت:

_بله.

_زنگ بزن بگو تا ده دقیقه ی دیگه اینجا باشه...

_اما آقا...

شهاب پیپی رو که توی دستش بود محکم پرت کرد...خورد به یه گلدان و گلدان با صدای محکمی شکست...

و بعد از اون صدای داد شهاب بود که تنم رو لرزوند:

_دِ زنگ بزن کثافت تا استخوناتو خورد نکردم...

مرده وحشت زده گوشیش رو در آورد و سریع شماره گرفت..بعد از چند دقیقه با ترس و لرز گفت:

_س..سلام...آقای پار..پارسیان گفتن بیاین اینجا.......داخل آپارتمانیم...بخدا من...

_قطعش کن...

نزاشت مرده دیگه حرفشو بزن و با این جمله ی دستوری یارو سریع گوشی رو اورد پایین...

ترسیده بودم..شهاب خیلی ترسناک شده بود...

با من هیچوقت اینطوری رفتار نکرده بود...ولی مثل اینکه رفتارش با کارکناش خیلی بده...

شک نداشتم یارو اگه خجالت نمیکشید سر جاش یه گندی میزد...

پنج دقیقه ای گذشته بود.ولی مرده از جاش تکون نمیخورد..

گردنم درد گرفته بود و چشمام میسوخت..حتی نمیخواستم دو دقیقه اش رو از دست بدم...

تازه داشتم میدیدم یه هکر بزرگ چه قدرتی داره....البته شهاب که جای خود داشت...نرمش نشون ندادن جزئی از حرفه اش بود...

صدای آروم و پرخواهش مرده رو شنیدم که گفت:

_آقای پارسیان رحم کنین ترخدا...شما که حرف جوان مردی و گذشتتون همه جا پیچیده....بگذرین...

زیر نگاه خیره ی شهاب ساکت موند...

بعد از چند دقیقه بود که صدای دویدن یک نفر توی سالن رو شنیدم...چه سریع خودش رو رسونده بود..مثل اینکه خیلی از شهاب حساب میبرن..شاید هم همین نزدیکی ها بود...

با حداکثر سرعت پریدم پشت کمدی که اونجا بود و مخفی شدم...

صدای کفش ها نزدیک تر شد...تا اینکه متوجه شدم در اتاق باز شد..سرم رو خم کردم و نگاهی انداختم.

در نیمه باز مونده بود و اگه میرفتم جلو دیده میشدم.پس سرجام موندم...

مردی که تازه اومده بود پشت شهاب ایستاده بود..سن و سالش نسبتا بالا میخورد..یا بهتره بگم میان سال...

البته چهره اش رو نمیدیدم...از روی هیکلش و طرز ایستادنش متوجه شدم....شهاب از جاش تکون نخورد..فقط کمی سرش رو کج کرده بود ...

صدای سنگین و سرد شهاب اومد:توضیحی داری بدی وطنی؟

اِاِاِ پس این وطنی بود...اوه اوه..الان شهاب دخل هردوتاشون رو میاره...احساس کردم وطنی گیج و سرگردونه..با همون لحن جواب داد:

_آقای پارسیان این یک موضوع.....

مکث کرد...نمیدونست باید چی بگه...بعد از چند لحظه حرفش رو عوض کرد:

_این برای امنیت شما بود...قرار نبود ادامه دار باشه..مافقط میخواستیم کمی...

شهاب از سر جاش بلند شد و برگشت به سمت وطنی...حالا نیم رخ عصبانیش رو میدیدم...رخ به رخ وطنی ایستاد واز بالای سر نگاهش کرد و گفت:

_این جواب من نبود...قانون هایی که تعیین کرده بودم رو پشت گوش انداختی وطنی...بدجور هم پشت گوش انداختی...میدونی چیکار کردی؟میدونی چه توهین بزرگی به من کردی؟اصلا حواست به کاری که میکردی بود...حواست بود؟

ناگهان فریاد بلندی زد و گفت:

_لعنتی تو زن منو زیر نظر گرفتی!!!

وطنی ترسید و چند قدم عقب رفت...شهاب جلوتر اومد و گفت:



_زیر نظر گرفتن کسی که به عنوان نامزد توی زندگیه من اومده عواقب سختی داره...دنیا رو رو سرتون خراب میکنم...



دستش رو به حالت تهدید جلوش گرفت و گفت:دنیا رو...فهمیدی؟



سر وطنی رو دیدم که بالا و پایین رفت....قلبم به اوج هیجان رسیده بود..چقدر دفاع کردن شهاب از من واسم زیبا بود..



شهاب اینجا داشت واسه من جوش میزد...ولی کاشکی دروغ نبود...نگاه خیره ی شهاب روی صورت وطنی میچرخید...و کمی بعد دوباره با خون سردی رفت گوشه ی اتاق و فکر کنم پیپش رو برداشت و به سمت در اومد...عجیب بود ولی دوباره خون سرد بود...



انقدر خون سرد که انگار چیزی نشده...بدون اینکه برگرده سمتشون کمی سرش رو کج کرد و گفت:



_هردوتاتون از کار برکنارین.



از گوشه ی چشم نگاهی به وطنی انداخت و ادامه داد:



_فردا ساعت 10 بیا اتاقم.



و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه از اتاق بیرون رفت و به سمت در آپارتمان حرکت کرد..



ای خاک تو گورم حالا من چطوری از اینجا برم بیرون..الان شهاب بره ببینه من نیستم که قیامت به پا میکنه...خدایا کمکم کن...





داشتم دنبال راه فرار میگشتم...اگه اون یارو غریبه سرش رو مینداخت پایین میتونستم در برم...ولی چشمش به وطنی بود و با شرم گفت:



_اشتباه کردیم آقای وطنی..شما منو مجبور کرده بودین توی این بازی شرکت کنم...ببینین به کجا رسیدیم؟خیلی بچگانه عمل کردیم..



وطنی سردرگم و آروم گفت:



_برو خدا رو شکر کن که فقط از کار برکنارت کرد...من غیر از این فردا باید جواب پس بدم...شهاب از این موضوع هرگز نمیگذره..با بدکسی بازی کردیم....



چشمم به دوتاشون بود که دیدم دست مرده رفت توی موهاش و چشماشو بست...فرصت رو غنیمت شمردم و عین جت از جلوی در پریدم اونور...و از واحد خارج شدم....خدا رو شکر نفهمیدن...ولی حالا شهاب رو چیکار میکردم...یا پیغمبر..



چطوری خودمو قبل از شهاب برسونم ساختمون خودمون...چه صحنه ای بشه اگه هما و شهاب دوباره با هم رو به رو بشن...



سریع پریدم توی آسانسور..خدایا خودت بهم کمک کن...خدایا به جوونیم رحم کن...خدایا من نمیخوام آبروم بره...



چشمام و بسته بودم و زیر لب دعا میخوندم که در آسانسور باز شد...خواستم با سرعت تمام بدوم که در قدم اول با یه تیکه سنگ برخورد کردم و داشتم کج میشدم که بیفتم ولی دست یه نفر دورم حلقه شد...



با دستم پیشونیم رو گرفتم..ای تو روحت یارو...تو از کجا پیدات شد...سرم رو آروم آروم بلند کردم تا یه دو تا فحش بدم که چشمم تو چشمای مشکیه شهاب ثابت موند....خودم رو از توی بغلش کشیدم بیرون.



خیره نگاهم کرد و گفت:اینجا چیکار داشتی؟



خدایا چرا با من اینکارا رو میکنی...مگه چه گناهی کردم...ندیدی با اونا چطوری حرف زد..الان آخرین دق دلی هاشو سر من بیچاره خالی میکنه که...یکم ترسیده بودم..ولی سعی کردم نشون ندم..



_م...من..نگران شدم..آخه چیزی نگفتی..فکر کردم ممکنه...



زیر نگاه خیره اش داشتم نفس کم میاوردم...خودش اومد وسط حرفم و گفت:



_برو حاضر شو..



متعجب نگاهش کردم...بی احساس چشماش روی چهره ام بود...فکر نمیکردم به همین راحتی کوتاه بیاد..ولی خب خوشمم نمیومد انقدر مغرور با من حرف بزنه...ابرویی بالا انداختم و گفتم:



_احیانا قصد نداری توضیح بدی داری چیکار میکنی؟



_احتیاجی به توضیح نیست..



_ولی این وسط داره با زندگیه من بازی میشه.پس باید توضیح بدی...یعنی چی که هرکاری دلت میخواد میکنی..



ظاهر آرومش از بین رفت و دوباره عصبانی شد و گفت:



_حرف نزن هلیا..



رفتم تو شکمش و سرم رو بالا کردم و حق به جانب گفتم:



_هروقت دلم بخواد حرف میزنم و سوال میپرسم تو هم موظفی بهم جواب بدی.



بازوی سمت راستم رو محکم بین دستاش گرفت و کمی تکون داد و گفت:



_با اعصاب من بازی نکن دختر...



از رو نرفتم و در حینی که تقلا میکردم دستم رو آزاد کنم گفتم:



_وقتی سوال میپرسم و جواب نمیدی و همه ی کارهاتو خودسرانه انجام میدی حق دارم باهات اینطوری حرف بزنم.



دندون قروچه ای کرد و صورتش رو آورد نزدیک تر و خواست یه چیزی بارم کنه که در آسانسور باز شد و خانمی در حالی که متعجب مارو نگاه میکرد بیرون اومد...



شهاب با تعلل به سمت زن نیم نگاهی انداخت و دوباره به من نگاه کرد ...



منم کم نیاوردم و مغرور نگاهش کردم..معلوم بود که شدیدا رو اعصابشم..ولی حاضر نبودم کوتاه بیام.



ناگهان دستمو کشید و دنبال خودش برد....از ساختمون که خارج شدیم دستم رو بزور کشیدم بیرون..ایستاد..منم ایستادم...با عصبانیت گفتم:



_داری چیکار میکنی عو....



میخواستم بگم عوضی ولی خب خیلی زشت وبی فرهنگی بود که وسط خیابون همچین حرفی رو بزنم...



اومد سمتم دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:



_اینجا جای حرف زدن نیست..پس دنبالم بیا...



راست میگفت.وسط خیابون خیلی زشت بود...دستم رو گرفت و اینبار مطیع دنبالش حرکت کردم.وارد ساختمون خودمون شدیم...همونطوری که به سمت آسانسور میرفتیم گفت:



_هما بالاست؟



وای خدا دوباره یاد هما افتادم..اصلا موضوع دعوا با شهاب رو فراموش کردم..سر جام ایستادم..فکر کرد دوباره میخوام مخالفت کنم...برای همین با خشم برگشت ولی وقتی چهره ی پریشونم رو دید آروم گفت:



_چی شده؟



_هما...هما رو چیکار کنم.؟



کمی با تعجب نگاهم کرد و بعد بهم نزدیک تر شد و گفت:



_واسه همین از اون حالت وحشیه قبلت اومدی بیرون...



منتظر یه ضربه بودم که منفجر بشم و اون بهونه رو خود شهاب دستم داد...صدام رو بردم بالا و گفتم:وحشی خودتی...پسره ی غد خودخواه لج آور..عین خروس جنگی به آدم میپری اونوت به من میگی وحشی!خجالتم خوب چیزیه...پاچه گیریت که حرف نداره...



و انگار که دارم با خودم حرف میزنم ولی با صدای بلند گفتم:رُک رُک برگشته به من میگه...



ادامه ی حرفم رو نگفتم و فقط چپ چپ نگاهش کردم...اخماش رفت تو هم و گفت:



_این چه وضعشه.وسط پارکینگ جای هوار زدن نیست...



حق به جانب گفتم:وقتی یه آدم خودخواه میره رو مخ آدم هرجایی که گیر آوردی باید حالیش کنی...



اخمش پررنگ تر شد...به سمت آسانسور رفت..دکمه اش رو زد..وقتی آسانسور پایین رسید بدون اینکه برگرده سمتم گفت:



_بیا برو داخل...



از جام تکون نخوردم...از پشت محو هیکل خوش استیلش شده بودم...از عصبانیت چند بار دستش رو کشید توی موهاش و نفسش رو با حرص داد بیرون و برگشت سمتم و گفت:



_خوشت میاد با اعصاب من بازی کنی؟ دیگه داری زیاد از حد جسارت به خرج میدی...



یک قدم محکم برداشت و دستم رو گرفت و کشید و برد داخل آسانسور...و همونطوری که خیره نگاهم میکرد دستمو ول کرد و گفت:



_حواست به کارهایی که داری میکنی باشه.



و بعد با حرص مشتش رو کوبید روی شماره ی سه....از ترس زبونم تو دهنم چسبیده بود ولی بازم از رو نرفتم و به زور چرخوندمش و گفتم:



_هــی دیوونه...چرا هار میشی...این دسته افسار که نیست دنبال خودت میکشی...



ناگهان دادی زد که سر جام میخکوب شدم:



_هلیا خفه شو...برای دو دقیقه هم که شده خفه شو



حتی نتونستم آب دهنم رو قورت بدم...این احتمالا با عزراییل یه نسبتی داشت...فکر کنم برای اونایی که قلبشون ضعیفه یه اخم شهاب کافی باشه...با اینکه از درون داشتم عین چی سکته میکردم ولی نمیدونم چرا در ظاهر دندونام داشت از عصبانیت روی هم کوبیده میشد...اون هم نگاهش روی صورتم در چرخش بود...منم داد زدم:



_این من نیستم که باید خفه بشم...تو خفه شو چون زیاد از کپنت داری سر من داد میزنی...



چشماش رو از خشم بست...نمیدونستم حرکت بعدیش چیه..در آسانسور باز شد.خواستم خارج بشم که بازوم رو گرفت..دوباره با عصبانیت برگشتم سمتش...چشماش هنوز بسته بود...هلیا چطور دلت میاد اذیتش کنی؟مگه نمیگی ازش خوشت اومده..مگه نمیگی دوسش داری؟پس این کارات چیه دختر...تو که دیدی امروز خیلی بهش فشار اومده...یکم ملایمت به خرج بده....آخه تو طاقت ناراحتیشو داری؟چشماشو باز کرد...تو اون همه سیاهی گم شدم...تاریک بود...انقدر تاریک که هیچ چیزی رو نمیدیدم...فقط وجود شهاب رو حس میکردم..و بعد از مدتی صدای آرومش رو که کنار گوشم گفت:



_عذابم نده هلیا...



و من رو مات گذاشت و از آسانسور خارج شد..منظورش چی بود؟شوکه شدم..این همه ملایمت بعد از اون دعوا عجیب بود....ناخودآگاه من هم آروم شدم...چرا سعی نداشتم تو این روز خسته کننده بهش آرامش بدم؟بهتر نبود کمی درکش میکردم؟تمام تنم با حرف آخر شهاب لرزیده بود....

من هم از آسانسور خارج شدم..اینبار دیگه عصبانی نبودم...سعی کردم تو این روز پرماجرا کنارش باشم...کنار روح خسته اش...



جلوی در آپارتمان منتظر من ایستاده بود...وقتی سایه ام رو کنارش دید خواست در بزنه که دستش رو گرفتم...سرش رو بیشتر به سمتم کج کرد...آروم گفتم:



_به هما چی بگم؟



_تو نمیخواد چیزی بگی.فقط برو توی اتاق حاضر شو...



_یعنی تو بهش میگی؟



_آره



_چی میگی؟



_واقعیتو



_همه چیو؟



سرش رو کاملا برگردوند و نگاهم کرد...آخه دختر عجب سوالایی میپرسیا..مگه میشه به همین راحتی همه چیز رو بزاره کف دسته هما..احتمالا میخواست قضیه ی نامزدی رو بگه..خدا بخیر کنه...امیدوارم طوفان نشه...دستش رفت سمت زنگ...و به صدا در آوردش...

هما درو باز کرد اول من توی دیدش اومدم خواست بهم بتوپه که شهاب رو کنارم دید و ساکت شد...دو سه بار دهنش باز و بسته شد که چیزی بگه ولی صداش در نیومد....بیچاره شوکه شده بود...شهاب آروم گفت:



_میتونم بیام داخل...



نگاهی به شهاب انداختم..عجب آدم پررویی بود..هما هم نگاه موشکافانه ای انداخت و گفت:



_شما کی هستین؟



_داخل صحبت میکنیم.جلوی در مناسب نیست.



هما اول با خشونت منو نگاه کرد و بعد با اکراه از جلوی در کنار رفت...شهاب داخل شد و به سمت مبل ها رفت..منم پشت سرش وارد خونه شدم و داشتم سمت اتاقم میرفتم که هما تهدید کنان گفت:



_تو کجا داری میری؟بیا اینجا ببینم..



دهنم و باز کردم که چند تا حرف بهش بزنم..هیچکس حق نداشت با من اینطوری برخورد کنه..ولی شهاب در حال نشستن با آرامش نگاهی به من انداخت و گفت:



_هلیا تو برو حاضر شو..



هما نگاه پرخشمی به شهاب انداخت..شهاب وقتی دید هنوز ایستادم کمی اخم کرد و گفت:



_گفتم برو توی اتاقت...



حساب کار اومد دستم..رفتم توی اتاق و درو بستم..به در تکیه دادم...



ته دلم ی جوری شده بود...باید باز هم اعتراف میکردم ....دوسش داشتم...من شهاب و دوست داشتم..میپرستیدمش..من این موجود خودخواه و مغرور رو به حد مرگ میخواستم...حتی اخمش هم برام دلنشین بود...



اینکه اجازه نمیداد هیچکس بهم توهین کنه حتی هما که خواهرم بود برام ارزش خاصی داشت...اگه تا الان شک داشتم دیگه مطمئن شدم که باید اونو عاشق خودم کنم..باید...آقای پارسیان مغرور میخوام ببینم در برابر ناز و عشوه های من میتونی طاقت بیاری یا بلاخره تو هم دلتو میبازی..



زندگی با عشق معنا پیدا میکرد..تازه به این نتیجه رسیده بودم..من وسط این همه غرور و دعوا عشقم رو پیدا کردم...و حالا نوبت من بود که نقشم رو ایفا کنم...



خیلی ها عقیده داشتن یه پسر مغرور فقط جذب یه دختر مغرور تر از خودش میشه...ولی من میگفتم در کنار این غرور دخترانه باید کمی هم نرمش و عشوه رو قاطی کرد تا اون پسر کیش و مات بشه و تمام وجودش رو ببازه...



متوجه نبودم که هما و شهاب دارن چی میگن...همه چی رو سپرده بودم به شهاب...از ته قلبم بهش ایمان داشتم...بهترین مانتو شلوار هایی رو که داشتم پوشیدم..آرایش کاملی کردم..این همه وسواس واسه ی حاضر شدن بخاطر قرار با سهیل نبود...همه ی اینکار ها رو میکردم خاطر نامزدم...بخاطر شهــــاب



***

((شهاب))



نمیدونم چرا..ولی خوشم نیومد از اینکه خواهرش اونطوری باهاش حرف زد...شاید نباید توی دعواشون شرکت میکردم..ولی...نمیدونم...نمیدو نم...

نگاهمو به هما دوختم که حق به جانب روی مبل رو به روی من نشسته بود و منتظر توضیح بود...



کمی که زیر نگاهم گرفتمش کم آورد و سرش رو پایین انداخت.پوزخندی زدم..تنها دختری که جلوی نگاه خیره ام سر پایین نمینداخت هلیا همون دختر گستاخی بود که امروز تونست با کارهاش منو تا مرز جنون عصبانی کنه...و اون جا بود که برای اولین بار کم آوردم و حس کردم خیلی کارها از دست این دختر برمیاد...



افکارم رو زدم کنار..الان یک موضوع مهمتر وجود داشت...چقدر خواهرش برعکس خودش ضعیف بود...نه به اون اول که حق به جانب نگاهم میکرد و داد و بیداد راه انداخته بود نه به الان...همچین دخترایی ارزشی برام نداشتن...به مبل تکیه دادم و پاهام رو روی هم انداختم و با خونسردی گفتم:



_هر سوالی دارین بپرسین!



به خودش اومد...سرش رو بلند کرد..ولی اصلا نمیتونست توی چشمام نگاه کنه...با اندکی عصبانیت گفت:



_شما کی هستین؟توی خونه ی ما چیکار داشتین..تو خونه ی دو تا دختر تنها..اصلا رابطه تون با هلیا چیه؟



گذاشتم خودش رو خالی کنه..و وقتی سوالاش تموم شد و دید با خونسردی نگاهش میکنم عصبانی تر شد...بدون هیچ حسی گفتم:



_من و هلیا به هم علاقه داریم.



با این حرف آتیشش تند تر شد و گفت:علاقه داری که داری...چرا میای تو خونه ؟اصلا کی به تو همچین اجازه ای داده؟هیچ میدونی خواهر من نامزد داره؟سالهای ساله که نشون شده ی یکیه..



حرفاش داشت خونسردی ذاتیه منو از بین میبرد....دستم رو گرفتم بالا تا ساکت بشه اخمی کردم و گفتم:



_هلیا نامزد داره.ولی نامزدش منم.چه شما بخوای چه نخوای.



از جاش بلند شد و با صدای بلند گفت:آقا پسر داری داری زیاده روی میکنی.این دختر پدر و خواهر داره.بی کس و کار نیست که شما به این راحتی بیای بگی نامزدشی.



با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم و گفتم:



_از پدرتون خواستگاریش میکنم.



نیشخند زد و گفت:پدر منم قبول کرد.



_چیزی کم ندارم که قبول نکنه...



به تمسخر خندید و گفت:



_مثلا چی داری؟



فهمیدم که تصورات بی پایه ای توی ذهنش از من کرده...پاهام رو انداختم پایین و خم شدم روی پاهام و به هما خیره شدم و گفتم:



_اونقدر دارم که توی ذهن کوچیک تو جا نمیشه...





تردید رو توی چشماش خوندم..فهمید با آدم بی دست و پایی طرف نیست .ولی سعی کرد خودشونبازه و گفت:



_اما خواهر من نامزد داره.



پوزخندی زدم و گفتم:شروین نامزد اون نیست..چون هلیا علاقه ای بهش نداره.فکر نمیکنم شما که معنیه عشق رو خوب میدونید حاضر بشید خواهرتون بدون عشق و علاقه ازدواج کنه.



متوجه منظورم شد.مشکوک نگاهم کرد..و کمی هم تعجب توی چشماش دیده میشد.شکاکانه گفت:



_چرا تو خونه با خواهر من تنها بودید؟!فکر نمیکنید کارتون اشتباه بود...



داشت حوصلم رو سر میبرد..ولی سعی کردم خونسردیمو از دست ندم.این دو تا خواهر هردوشون بی اندازه سوال میپرسیدن..فقط فرقشون این بود که هلیا گستاخی رو توی چشماش و لحنش به نهایت میرسوند و باعث میشد من کنترلم رو از دست بدم.گفتم:



_قرار بود با هلیا بریم بیرون..اومدم که حاضر بشه.



و با اطمینان خاطر نگاهش کردم و گفتم:



_نگران نباشین.بین خواهر شما و من هیچ اتفاقی نیفتاده که اینطور به هم ریختید...



متعجب نگاهم کرد..میدونستم درک رک بودن من و اینکه سوالاشو قبل از اینگه بپرسه جواب میدم براش سخت بود.خلع سلاح شده بود..نمیدونست باید چی بگه...از جام بلند شدم و با صدای کنترل شده ای گفتم:هلیا

قبل از اینکه هلیا بیاد بیرون هما گفت:



_ولی شما باید در این مورد با پدرم حتما صحبت کنید..



نیم نگاهی بهش انداختم..همون لحظه در اتاق هلیا باز شد و هلیا با نگاهی دقیق روی صورت من و هما بیرون اومد...برام جالب بود..چطور تونسته بود چهره ی گستاخش رو پنهان کنه..



کمی موشکافانه نگاهش کردم..متوجه آرایش روی صورتش شدم...به سمت در حرکت کردم.و صدای قدم های هلیا رو هم شنیدم که به دنبالم اومد...و در آخرین لحظه هما بود که گفت:



_کجا میرین؟



***



((سهیل))



به میله ی پل هوایی تکیه داده بودم...و به مردم نگاه میکردم...



چقدر آزاد و رها به این سمت و اون سمت میرفتن...کاشکی من هم در بند نبودم...یک عمر دارم عذاب میکشم...



سرم رو بالا کردم و به آسمون نگاهی انداختم...خدایا کجا رفتی...اصلا منو میبینی...فراموشم کردی چون بد شدم؟چون نامردی کردم؟خدایا منم دیگه نمیخوام توی این راه باشم...



دلم میخواد منم زندگی کنم..با کسی که دوسش دارم...کسی که عاشقشم...کسی که به زندگیم معنا میده....هلیا ....هلیا...دل و ایمونمو بردی بی انصاف...



به ساعتم نگاه کردم...هنوز 5 دقیقه تا قرارمون مونده بود...



چه حس بدی بود وقتی که گفت نمیام...میخواستمش...دلمو لرزونده بود...دنیامو رنگی کرده بود...بعد از اون گذشته ی ....آه خدایا....گذشته ی نفرین شده ی من...کی میخوام جراتشو پیدا کنم تا عذابی رو که از گذشته برام مونده از بین ببرم...کاش کمی جرات داشتم...





هلیا..امیدوارم قبولم کنی ..امیدوارم با آغوشت تنمو شعله ور کنی و زندگی رو بهم برگردونی....عشقت مثل یک خون توی وجودم جاری شده...یاد چشمهاش افتادم..اون چشمها چی داشتن که زندگیمو وجودمو لرزند....

برگشتم به سمت خیابون...چشمام بهش افتاد که داشت از اون سمت خیابون به طرف من میومد...تنم دوباره داغ شد...





هرقدمی که برمیداشت زندگیه منو عوض میکرد...نگاهش بهم افتاد...لبخندی زد...من هم ناخودآگاه لبخند زدم...چقدر زیبا شده بود...چقدر خواستنی بود...کاشکی میشد همه ی فکر ذهن و بدن این دختر مال من بشه...



بهترین زندگی رو براش میسازم...با هم میریم یه کشور دیگه...باهاش از همه چی فرار میکنم...میرم یه جایی که فقط من باشم و اون...دیگه سکوت بسه...باید اعتراف کرد...



***

((هلیا))



اون سمت خیابون دیدمش..آخ که این پسر چقدر مغموم بود...دلم میخواست یکم شادتر باشه...البته وقتی باهم بیرون میرفتیم خوشحال بود.ولی بعدش...



فکرم رفت سمت شهاب ..تو ماشین دوباره عنق شده بود...



یه بارم که من داشتم ملایم رفتار میکردم نزاشت رفتارم ادامه پیدا کنه...





یاد دعوای تو ماشین افتادم..اصلا کرم از خودش بود..هی میرفت رو مخ من..خب دوست داشتم توی داشبوردش رو یه نگاه بندازم...غریبه که نیستم...کار بدی کردم؟نه بخدا...ولی نمیدونم چرا به جای اینکه اعصابم خورد بشه اون لحظه خندیدم و اونم که بی جنبه یک دادی زد که فکر کنم تمام ماشین ها ی دور و اطرافمون شنیدن..تا حدی هم حق داشت بنده خدا..





امروز اون قاطی بود منم هی باهاش ور میرفتم....عین بچه ها دوباره به جون هم افتاده بودیم..و در آخر اون بود که زور گفت...و باز هم بی احساس....

میدونستم هیچ جایی تو دلش نداشتم..ولی میتونستم به اون دل راه پیدا کنم....آدمی نبودم که امیدم رو از دست بدم...چند قدم مونده بود که به سهیل برسم خودش اومد سمتم...با لبخند بهم دست داد و گفت:





_خیلی خوشحالم که اومدی..



من هم لبخندی زدم و گفتم:سلام



_سلام



به دورو اطراف نگاه کردم و گفتم:ماشین نیاوردی؟من باید زودتر برگردم.

در حالیکه به ماشینش اشاره میکرد گفت:مثلا تا ساعت چند میتونی بمونی..



دنبالش رفتم و گفتم:تا ساعت 8.



در واقع این دستور از جانب شهاب رسیده بود...از بابامم قانون بدتری گذاشته بود...خوبه هیچ حسی نداره وگرنه واویلا میشه...



کمی ناراحت شد و گفت:یعنی فقط دو ساعت؟



وقتی توی ماشین نشستیم گفتم:





_آره.خوبه که.مگه میخوای چی بگی؟





سری تکون داد و گفت:میفهمی...





با شیطنت گفتم:خیلی مشکوک میزنی سهیل...





با لبخند قشنگی برگشت سمتم و گفت:اینطور به نظر میرسم.





_آره..





احساس کردم برعکس اون اول که دیدمش الان خیلی خوشحاله...همونطور که ماشینو حرکت میداد گفت:





_عجله نکن متوجه میشی.





پیچیدگی رو دور زد و گفت:اشکال نداره جایی که میخوایم بریم رو من انتخاب کنم؟





_نه.اصلا...هرجا راحتی برو...





دوباره موسیقیه ملایمی گذاشت...سرم رو به صندلی تکیه دادم..حس میکردم سهیل کلافه اس...برای همین تصمیم گرفتم سکوت کنم تا با خودش کنار بیاد...





با سرعت بالایی میروند...نگاهی به اطرافم انداختم..داشتیم از شهر خارج میشدیم...ترسی توی دلم چنگ انداخت.نکنه بخواد بلایی سرم بیاره...سعی کردم نشون ندم که ترسیدم.





نگاهی مخفیانه بهش انداختم..اصلا انگار حواسش توی این دنیا نبود...داشت یه جای دیگه سیر میکرد...نیم رخ جذابی داشت...عطر گرمی زده بود...با عطر شهاب مقایسه اش کردم...خیلی فرق داشت..ولی هردوشون خوش بو بودن....نه...عطر شهاب و.س.و.س.ه کننده بود...شایدم خودش و.س.و.س.ه ک.ن.ن.د.ه بود......ای خاک بر سرم با این فکرای خاک بر سری...ولی نه بهتره منم برم یه عطر دخترونه و و.س.و.س.ه کننده بگیرم....شاید بد نباشه...





دوباره به بیرون نگاه کردم..کاملا از شهر خارج شده بودیم.متعجب برگشتم سمت سهیل و گفتم:





_از شهر خارج شدی سهیل.کجا داری میری؟





نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:نگران نباش..بهم اعتماد کن.یه جای خوبی رو میشناسم.دوست دارم اونجا بریم.





موشکافانه نگاهش کردم و گفتم:چقد دیگه مونده برسیم؟





پیچید توی یک خیابون فرعی...جاده ای بود که هم کمی سرسبزی کنارش داشت و هم اطرافش در فاصله ی نه چندان دور کوه های بلندی دیده میشد...جواب سوالم رو نداد...





بعد از چند دقیق ماشین رو نگه داشت...خلوت بود...پرنده پر نمیزد..ولی با صفا بود...بکر و دست نخورده....





اینجایی که نگه داشته بود علاوه بر چمن پر از درخت بود که توی ماه خرداد به بهترین نحو زیباییشونو واسه ی آدم ها به رخ میکشیدن...عجب جایی منو آورده بود..چند لحظه دهنم باز موند...





بدون اینکه چیزی به من بگه از ماشین پیاده شد...ولی من از بس شوک زده بودم دستگیره رو پیدا نمیکردم که خودش اومد درو برام باز کرد...ای دختر تو چقدر سر به هوا شدی...حواست به کارات باشه..رفت کنار..کم کم دور شد...و پشت به من ایستاد..





من هم از ماشین پیاده شدم...باد نسبتا ملایمی میزد...پیرهن سفید و آستین کوتاهی که پوشیده بود با هر وزش باد حرکت میکرد...رفتم کنارش ایستادم...توی فکر فرو رفته بود...آروم گفتم:





_میخواستی چی بهم بگی؟





برگشت سمتم و لبخندی بهم زد...نجوا گونه گفت:





_عجله نکن هلیا...یکم صبر کن...صبر کن تا با خودم کنار بیام...

جوری نشون دادم که انگار متعجب شدم..ولی در واقعیت اصلا تعجب نکرده بودم.چون میدونستم یا میخواد اعتراف کنه احساسی بهم داره یا میخواد از کارهاش بگه..به هرحال تو همین مایه ها بود...





ازش فاصله گرفتم و زیر سایه ی یک درخت روی چمن ها نشستم...افکارم به سمت شهاب پر کشید...به اون مجسمه ی غرور...به حساسیت هاش...به غیرتاش....به محکم بودنش...قدرتمند بودنش....دوست داشتم اینجا بود...





انقدر این مکان خاص و رویایی بود که دلم میخواست با شهاب اینجا باشم نه سهیل....ولی حیف که همه ی اینا یک رویان...





ناگهان متوجه یک سایه کنارم شدم....سرم رو بلند کردم...توی چشماش مات موندم...مردمک چشمش لرزان بود و برق میزد...شاید من این حس رو داشتم.....



نگاهشو ازم گرفت و به دوردست دوخت...نمیخواستم تا وقتی که خودش حرفی نزده من چیزی بگم...کنارم نشست..خیلی نامحسوس فاصله گرفتم..متوجه نشد..شایدم شد و به روی خودش نیاورد...



همونطور که به رو به رو نگاه میکرد سر جاش دراز کشید...یکی از پاهاش رو خم کرده بود و اون یکی پاش روی زمین دراز بود...دستشو گذاشت زیر سرش...گوشیش توی دستش بود..آوردش بالا جلوی صورتش....نمیدونم میخواست چیکار کنه..هدفش چی بود..ولی بعد از چند دقیقه صدای آهنگی از گوشیش پخش شد...





گوشی رو گذاشت رو ی قلبش و به بالا خیره شد.....بچمون عاشق بود...آهنگ رو قدیم شنیده بودم..از سیاوش قمیشی بود..برای کسایی بود که دل پردردی داشتن..ولی سهیل چرا اینو گذاشت؟!!..چون فضا باز بود صدای آهنگ هم ضعیف و ملایم به گوش میرسید...ناخودآگاه به معنیش توجه کردم...





گریه کن گریه قشنگه

گریه سهم دله تنگه

گریه کن گریه غروره

مرهمه این راهه دوره

سر بده آواز هق هق

خالی کن دلی که تنگه

گریه کن گریه قشنگه

گریه قشنگه

گریه سهم دله تنگه

گریه کن گریه قشنگه

...

بزار پروانه ی احساس

دل تو بغل بگیره

بغض کهنه رو رها کن

تا دلت نفس بگیره

نکنه تنها بمونی دل به غصه ها بدوزی

تو بشی مثل ستاره تو دل شبها بسوزی

گریه کن گریه قشنگه

گریه سهم دل تنگه

گریه کن گریه قشنگه

گریه سهم دل تنگه

.....

گریه کن گریه غروره

مرهم این راهه دوره

سر بده آواز هق هق

خالی کن دلی که تنگه

گریه کن گریه قشنگه

گریه سهم دل تنگه...





آهنگ تموم شد...این آهنگ بدجور با روح و روان آدم بازی میکرد...ازت میخواست گریه کنی...اشک بریزی....بخاطر سختی هات...بخاطر گذشته ات...بخاطر هرچیزی...ناخودآگاه بغضی تو گلوم نشسته بود...





برگشتم سمتش تا چیزی بگم که قیافه ی مات و خیره اش رو به آسمون دیدم...چشماش دو گلوله آتیش شده بود...قبل از من اون به حرف اومد...طوری حرف میزد که انگار توی این دنیا نبود...فقط میگفت و میگفت و میگفت....



{-بچه بودم...

یه خونواده ی پولدار...

یه زندگیه مرفه...

همه چی عادی بود...

مثل همه ی زندگی ها...

گاهی دعوا...گاهی مهربونی...

آرزو داشتم...

آرزوهای طبیعی...

کوچیک بودم.....

دوست داشتم مثل پدرم تاجر بشم...

هرکسی توی اون سن دوست داره مثل پدرش باشه...

منم دوست داشتم...

یه سایه اومد...

یه سایه ی عجیب...

یه سایه ی خاص...

من بودم و اون...

دو تا مرد...

از کجا اومد؟چطوری اومد؟واسه چی اومد رو نمیدونم...

اومد که بمونه...

اومد که....

نمیدونستم چه نسبتی باهامون داره...

ولی اومد و ذهنمو باز کرد...

سختی کشیده بود...

خونواده نداشت...

پیش ما موند...

حسود بودم...

از من بهتر بود...

ولی پشتم بود....

هوامو داشت...درست مثل یه سایه...

کمکم کرد...

قوی شدم...

دیگه بچه نبودم...

مثل اون بودم...

دیدم به دنیا عوض شده بود...

ولی اون بالا تر بود...

هرکاری میکردم بهش نمیرسیدم...

یکی اومد...

یه نفر دیگه...

یه آدم ساده...

یکی که جذاب بود...

جوون بودم...غرور داشتم...میخواستم بهترینا مال من باشن...

ولی اون میخواست مال یکی دیگه باشه..

مال همون سایه....

سایه همیشه یه قدم جلوتر بود...

دیگه قدرت داشت...

دیگه بچه ای نبود که خونواده ی من ازش محافظت کنن...

اون قوی شده بود...به حدی قوی شده بود که هرکاری میخواست میتونست بکنه...

منم باهاش بودم..چون اون منو ساخته بود...

ولی پشت سرش بودم...بهش نمیرسیدم...

باید میرفتم...

چون نمیخواستم دوم باشم...نه توی عشق نه توی.....

}



نمیفهمیدم چی میگه...فقط متعجب داشتم گوش میکردم چی میگه..حرفاش سرو ته نداشت...اصلا برای من معنی نداشت...به اینجای حرفش که رسید یه قطره اشک رو دیدم که از گوشه ی چشمش چکید...ادامه داد:





{_رفتم پیشش...منو از خودشم بیشتر دوست داشت...

ازش قول گرفتم....

یه قولِ}



نتونست حرف بزنه..چشماش رو بست و چشم بسته ادامه داد:



{یه قول ازش گرفتم...میدونستم نامردی بود...ولی خندید و قبول کرد...

چیزی نگفت...

هیچی نگفت...هیچی...

انقدر آروم گذشت که از خودم بدم اومد...

}



چشماش رو باز کرد...قرمز شده بودن...بهم نگاه کرد از جاش بلند شد...دستامو توی دستای داغش گرفت...چشماش پر از اشک بود...پر از پشیمونی...پر از خستگی....آروم گفت:



_من باید یه چیزی بهت بگم هلیا...یه چیز که میتونه منو دوباره سازه...هلیا من تو رو....من میخوام که...







صدای گوشیش بلند شد...ای تو روح این خرمگس معرکه...به گوشیش نگاه کرد..دوباره توی چشمای من خیره شد...یه نگاهش به گوشیش بود یه نگاهش به من...آخرش هم کلافه بلند شد...چند قدم برداشت و ازم فاصله گرفت و گوشیش رو جواب داد...



ای خدا خب چی میشد یکم دیرتر زنگ میزدین از اون حرفاش که چیزی سر در نیاوردم..فقط هی میگفت سایه...ناگهان یاد چیزی افتادم..شاید این حرفا به کارمون کمک کنه...شاید اون سایه همونیه که دنبالشیم...آره..آره..شک ندارم..باید از زیر زبونش بکشم بیرون...





شهاب گفته بود دنبال کسی هستیم که خیلی مهمه...ازم خواسته بود اینو از توی لپ تاپ سهیل پیدا کنم....اگه سهیل اسم سایه رو بهم بگه کارمون تموم میشه...



صدای شکستن ناگهانیه یک چیزی منو از افکارم بیرون آورد...با ترس از جام پریدم..سهیل بود که گوشیش رو کوبیده بود به زمین....چشمام مثل گردو شد...چند بار دست توی موهاش کشید....صدای نجوا گونه اش رو شنیدم...آروم به گوشم رسید...میگفت لعنت به تو سحر...لعنت به تو...برگشت سمتم...با چند قدم خودش رو بهم رسوند..ترسیدم..کنار کشیدم...چشماش روی صورتم میچرخید....کلافه گفت:



_هلیا...



دستشو آورد جلو تا بزاره روی صورتم ولی وسط راه نگهش داشت...



_هلیا من تو رو...



سردر گم بود...چشماش ثابت نمیموند...دستش رو مشت کرد و روش رو با اکراه ازم برگردوند و گفت:برگردیم...



***



نمیتونستم تمرکز کنم...ناخودآگاه منم تو فکر رفته بودم..یاد چشمهای اشک آلود سهیل افتادم...یاد غمی که توی چشماش بود...سهیل جلوی من ضعیف شده بود و داشت از غم هاش میگفت...داشت اعتراف میکرد...و چقدر اون اعترافات براش سخت بود...میدیدم که نا امیده...میدیدم که بریده...ولی نمیدونستم چرا...



من فکر میکردم امروز به عشقش اعتراف میکنه ولی ببین به کجا کشید...توی راه دیگه چیزی نگفت..فقط دو سه بار اصرار کرد که منو برسونه ولی قبول نکردم..بهش گفتم همون جایی که سوارم گرده پیادم کنه..باید میرفتم پیش شهاب و حرفای سهیل رو براش میگفتم..



به این بهانه میتونستم بازم پیشش باشم...وای یه چیزی....اصلا یادم نبود باباپس فردا برمیگرده...یه ترسی توی دلم اومد...نمیدونستم بابا میخواد چطوری برخورد کنه..به زبون هما اعتماد نداشتم..درسته خواهر خوبی بود..ولی از اون آدمایی بود که اگه فکر میکرد کارش درسته دیگه به منه بدبخت فکر نمیکرد و میرفت همه چیزو میزاشت کف دسته بابا...



وقت خداحافظی سهیل دیگه نگاهی بهم ننداخت...احساس خوبی نداشتم...حس میکردم روی دوش سهیل پر از غم و سختیه...ولی هنوز نشکسته...خدا کنه زودتر به آرامش برسه...برای یه تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم.



***



((شهاب))





روی تختم دراز کشیدم...حوصله ی کار کردن نداشتم..الان هلیا پیش سهیل بود..یعنی چی میخواست بشه؟سهیل میخواست چی به هلیا بگه؟دستم رو زیر سرم گذاشتم و کلافه چشمام رو بستم...از این بازی خسته شده بودم...هر چی پیش میرفتیم بیشتر روحم خسته میشد...چرا این دختر انقدر عذابم میداد...چرا جلوی من گستاخی میکرد؟وقتی سرش رو بالا میگرفت و چشم تو چشم صداش رو جلوم بالا میبرد دوست داشتم گردنش رو بشکنم...تیشرتم رو درآوردم..از زیر یک رکابیه سفید تنگ تنم بود...



گستاخ...گستاخ..گستاخ...آدمت میکنم....



گوشیم روی میز لرزید..از جام بلند شدم و گوشی رو گرفتم....به شماره نگاهی انداختم...



_بله؟



_سلام آقای پارسیان



_سلام.



_یه مشکلی پیش اومده آقای پارسیان..



دستی توی موهام کشیدم...برای امروز دیگه بس بود..دیگه توان نداشتم...بسه...بسه....با عصبانیت نالیدم:



_دوباره چی شده؟



_آقای پارسیان به شدت از دور خونواده رو زیر نظر دارن...خیلی خطرناکه که بخوایم جلو بریم.



غریدم:تو کار من خطر همیشه هست...اگه هرکاری که میگم بکنین مشکلی پیش نمیاد.



صداش آروم تر شد و گفت:آقا یه مشکل دیگه هم هست!



از تن صداش وحشت کردم..مطمئن بودم اتفاق ناخوشایندی افتاده..آروم گفتم:



_چه مشکلی؟



در حالیکه تردید داشت بگه یا نه گفت:



_سیما خانم فوت کردن...



سیما زنی که با مهربانی نقش مادرم رو بازی کرد...زانو هام خم شد..با ناباوری زل زدم به دیوار...این امکان نداشت...سعی کردم نبازم...نفس عمیقی کشیدم..محکم باش پسر...محکم باش...هرکسی یه روزی میمیره...اگه این دنیا نتونستی دوباره ببینیش اون دنیا میتونی.....با صدایی که سعی میکردم هنوز صلابت قبل خودش رو داشته باشه ولی نداشت گفتم:



_چطوری فوت کرد؟



_سکته ی قلبی....



کمی سکوت کردم...ولی بعد به آرومی گفتم:



_بقیه ی خونواده رو از اونجا دور کنین...



دیگه نتونستم ادامه بدم..گوشی رو قطع کردم...



رفتم روی تخت...گوشی رو انداختم روی بالشت و سرم رو بین دستام گرفتم...خدایا یه روزه میخوای با من چیکار کنی...صبح بهم خبر میرسه ساحل توی خطره...الان هم که بزرگترین غم رو روی دلم گذاشتی.....آرومم کن خدا...خسته شدم از محکم بودن....





صدای در اتاق اومد...اصلا حوصله نداشتم...روتختی رو توی دستم فشردم تا مانع فریادم بشه ولی با ته مایه ی خشم گفتم:بگو



صدای خدمتکار اومد:آقا هلیا خانم اومدن...



_بگو بیاد بالا...



بلند شدم و در رو کمی باز گذاشتم و دوباره اومدم روی تخت نشستم...



((هلیا))



به حال دو از پله ها رفتم بالا..و هی سرک میکشیدم تا ببینم چه خبره...انقدر دلم میخواست یه روز همه رو از این خونه بیرون کنم بعد تنهایی بشینم کل خونه رو وارسی کنم...یکی از آرزوهای دست نیافتنیه من شده بود...پسره ی روانی اینبار جلو در پیشوازم نیومده بود...عادت کرده بودم بهش...در اتاقش باز بود...بقیه ی راه رو آروم رفتم....با لبخند وارد اتاق شدم و در رو بستم و گفتم:



_سلام.چطوری؟



روی تخت نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود ولی با سلام من سرش رو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت و به آرومی گفت:



_سلام...



چشماش عین دو تا کاسه خون شده بود...وحشت کردم...این چه وضعی بود...نکنه اتفاقی افتاده..ناخودآگاه با نگرانی رفتم سمتش و دستم رو انداختم دور کمرش و گفتم:



_خوبی؟سرت درد میکنه؟چیشده؟



متعجب نگاهی بهم انداخت ...بعد از چند ثانیه روی تختش دراز کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:



_نه چیزی نیست..خوبم..



_مطمئنی؟آخه اینطور نشون نمیدی؟



صداش کمی خشن شد و گفت:



_گفتم خوبم هلیا...



داشت به سقف نگاه میکرد...بر و بر نگاهش کردم و گفتم:



_خب حالا.چرا پاچه میگیری؟



نگاه تند و تیزی بهم انداخت که از اومدنم پشیمون شدم ولی خودم رو نباختم و خیره نگاهش کردم...با عصبانیت گفت:



_چند بار بگم درست حرف بزن هلیا؟هان؟چند بار؟



متعجب نگاهش کردم و گفتم:با طرز حرف زدن من چیکار داری؟من یه مدت هستم بعدش میرم..پس زیاد خودتو درگیرطرز حرف زدن من نکن...



از دستی این حرف رو زدم تا عکس العملش رو بسنجم...چند لحظه نگاهم کرد ولی بعدش چشماش رو بست و گفت:



_تو چه پیش من باشی چه نباشی باید درست حرف بزنی...



مانتوم و شالم رو درآوردم..از زیر یه تاپ آبی پوشیده بودم....نامحرم که نبود بخوام خودم رو بپوشونم...موهام رو باز کردم و کمی تکونشون دادم...با چشمای بسته غرید:



_موهات رو روی تخت من تکون نده.



خندم گرفت.بچمون وسواس داشت...دوباره موهام رو با کش بستم و با لحن شیطون و اغوا گری گفتم:



_نمیخوای بدونی سهیل چه حرفایی بهم زد؟



نگاه تیزی بهم انداخت و گفت:چه حرفایی زد؟



بعد از این حرفش متوجه نگاه خیره اش شدم که از کمرم تا روی بازوهام و صورتم اومد...نگاهش گرمم میکرد...سعی کردم آروم باشم:



_خیلی گنگ حرف میزد...از گذشته هاش میگفت..از یه سایه...



سکوت کردم...کنجکاو نگاهم کرد..ادامه دادم:



_فکر کنم میگفت یه سایه وارد زندگیشون شد...انگار با هم خیلی خوب بودن ولی اینکه اون سایه همیشه ازش بالاتر بود اذیتش میکرد...از یک دختری هم حرف زد...میگفت حتی اون دختر هم عاشق سایه شده بود...من فکر میکنم خیلی عجیبه..احتمالا این فردی که دنبالشیم توی گذشته ی سهیل بوده...لحظه ی آخرم یه نفر بهش زنگ زد که خیلی کفری شد..



چشماش رو ریز کرد و گفت:



_متوجه شدی کی زنگ زده بود؟



کمی فکر کردم و گفتم:انقدر عصبانی شده بود که گوشیش رو کوبید به زمین...بعد شنیدم آروم زمزمه میکرد لعنت به تو سحر...



پوزخندی روی صورت شهاب نشست..مشکوک نگاهش کردم و گفتم:



_تو چیزی میدونی؟



_نه



_پس چرا پوزخند زدی؟



اخم کرد و گفت:باید بهت جواب پس بدم؟



از اون نگاه های عمیق مخصوص هلیا انداختم و گفتم:



_اگه من بخوام مجبوری...





لبخندی روی صورتش اومد...ولی محزون بود...دوباره چشماش رو بست...با دیدن غم شهاب منم دلم گرفت...آروم گفتم:



_نمیخوای به من بگی چیشده؟



_بگم که چی بشه؟



_شاید حالت بهتر بشه.هرچی بریزی تو خودت بدتر میشی.



_احتیاجی به حرف زدن نیست..



از رو نرفتم و گفتم:



_کسی اعصابتو خورد کرده؟



دوباره چشماش رو باز کرد و نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:آره



ابرویی بالا انداختم و گفتم:



_باید طرف خیلی قهار باشه که تونسته باشه رو اعصاب تو کار کنه...برم پیشش شاگردی شاید به دردم خورد..حالا کی؟



یکی از انگشتام رو گرفت بین دستاش و محکم فشار داد طوری که دوست داشتم جیغی از درد بزنم ولی نزدم فقط چپ چپ و مغرور نگاهش کردم...از زیر دندون های به هم چسبیده اش گفت:



_تو



انقدر محکم انگشت وسطم رو فشار میداد که حتی نتونستم از این حرفش متعجب بشم..فقط گفتم:



_من؟مشکل از اعصاب خودته برادر..وگرنه من ...



با فشاری که روی دستم آورد نتونستم ادامه ی حرفم رو بزنم...حس کردم غم توی چشماش برای یه لحظه رفت و برق شیطنت توشون دیده شد و با لحنی نیمه مغرور و نیمه شیطون گفت:



_چرا داد نمیزنی؟



به سختی میتونستم حرف بزنم...چون هی فشار دستش رو بیشتر میکرد.گفتم:



_مشکلی ندارم که بخوام داد بزنم.



لباش به لبخندی از هم باز شدن...روانی بود...تفریحاتشم عین آدم نبود...فشار بدی رو به دستم آورد که مجبور شدم برای داد نزدن لبم رو محکم گاز بگیرم...کم کم لبخند از روی لباش محو شد و جای خودش رو به اخم داد...فشار دستش رو هم از روی انگشتم برداشت ولی هنوز دستم توی دستش بود..با همون اخم گفت:



_لبتو ول کن...



متعجب نگاهش کردم و گفتم:چـــی؟



خم شد و از میز عسلیه کنارش یه دستمال برداشت ...سپس سمت من اومد و روی یه دستش تکیه داد و دستمال رو گرفت سمت من...تو شوک کارش رفته بودم...وقتی دستمال مماس لبم شد سرگردان نگاهم کرد...چشماش روی صورتم چرخید.....سرش رو برگردوند و آروم بهم گفت:بگیر لبتو تمیز کن خون اومده...



تو دلم خندیدم..داشت هوایی میشد..معلوم بود...دستمال رو گرفتم و بیخیال لبم رو پاک کردم..خیلی خون نیومده بود..روی تخت دراز کشید..یکم لبم رو خوردم و بعدش گفتم:دستمال رو کجا بندازم؟



سرش رو برگردوند و به سطل آشغال اشاره کرد...بلند شدم و دستمال رو توی سطل آشغال انداختم..روی تخت خم شدم و مانتو و شالم رو برداشتم...دیگه که اینجا کار نداشتم....پس خیلی ضایع بود اگه بیشتر میشستم...اینم که چیزی در مورد قرارم با سهیل نمیپرسید....هنوز سر شالم رو نگرفته بودم که دست شهاب دور مچم حلقه شد و منو کشید روی تخت...چون ناگهانی این حرکت رو کرد پرت شدم روی تخت ولی سرم دقیقا روی سینه اش فرود اومد...نفهمیدم چی شد...شوکه شده بودم..فقط خواستم به طور غیر ارادی و غریزی بلند بشم که دستای محکم شهاب که مچ دستم رو گرفته بود این اجازه رو بهم نداد...



سرم رو کمی بلند کردم و متعجب بهش نگاه کردم..نگاه بیخیالی بهم انداخت و گفت:



_یکم دراز بکش...



چشمام شد دو تا گردو...خواستم با زور بیشتری بلندبشم که بازم نزاشت واینبار منو کمی چرخوند..طوری که سرم کنار سرش قرار گرفت و گفت:



_وقتی میگم دراز بکش ,دراز بکش و لجبازی نکن...



ابروهام رو توی هم گره زدم و گفتم:چرا باید دراز بکشم؟



دستام رو نوازش کرد و گفت:چون من شوهرتم..



قلبم از هیجان به شدت شروع به تپیدن کرد..آخه بی انصاف نمیگی دل صاحاب مرده ام با این حرفا آتیش میگیره...عقلم میگفت بهش بتوپ و سرزنشش کن ولی قلبم....خوشش اومده بود....قلبم این حسو دوست داشت...اما من کسی نبودم که فقط به حرف قلبم گوش بدم..اینطوری خیلی ذلیل و دم دستی میشدم که هرکسی میتونست براش دل بسوزونه...برای همین نیم خیز شدم تا از جام بلند شم که شهاب با یه حرکت غافلگیر کننده اومد بالام....طوری که دو تا دستش دو طرف صورتم و پاهاش دو طرف پاهام با کمی فاصله قرار گرفتن...با عصبانیت گفت:



_چرا فرار میکنی؟



آدمی نبودم که زیر بار حرف زور برم...حتی اگه قلبم خواهان انجام اون کار باشه...با اخم غلیظی زل زدم تو چشماش و گفتم:



_هیکلتو بکش اونور...عین هیولا خودتو انداختی روی من حاجی .نمیگی زهره تَرَک میشم!!



و با دستم خواستم پسش بزنم که دو تا دستم رو با یه دستش گرفت و لبخند شیطونی زد که ازش بعید بود و گفت:



_خیلی دلت میخواد منو عصبانی کنی ..آره؟



_اگه عین آدم رفتار کنی منم مجبور نمیشم تند برم.حالا هم برو کنار..دلیلی نداره من روی تخت تو باشم...



چند ثانیه که برای من خیلی گذشت بهم زل زد و سپس ناگهانی پرسید:



_سهیل حرف دیگه ای نزد؟



چشمام گرد شد..اصلا یادم رفت که الان تو چه وضعیتی هستیم...با گنگی گفتم:



_مثلا چه حرفی؟



تردید داشت که حرفشو بزنه یا نه..ولی بلاخره لب باز کرد و گفت:



_گفته بودی حس کردی سهیل بهت احساس پیدا کرده....امروز اشاره ای بهش نکرد؟



کمی فکر کردم و گفتم:



_منم فکر میکردم امروز حتما یه چیزی میگه...البته دو سه بار تو چشماش خوندم که میخواد یه چیزی رو بهم بگه...مخصوصا این آخرا..ولی وقتی گوشیش زنگ خورد...نیمدونم......دستش رو اورد جلوی صورتم...شک نداشتم میخواست اعتراف کنه...ولی لحظه ی آخر دستشو پس کشید و گفت برگردیم...



اخماش لحظه به لحظه بیشتر تو هم میرفتن و در آخر با اخم غلیظی گفت:



_و اگه اون دستش رو عقب نمیکشید تو به راحتی اجازه میدادی که لمست کنه؟



دوباره رگ غیرتش زده بود بالا...میدونستم به طرز فجیعی روی اینجور مسائل حساسه...شیطنت من بیشعورم اون لحظه گل کرد و گفتم:



_آره خب..کار خاصی که نمیکرد..بعدشم حرکتش ناگهانی بود من...



با چنان اخمی نگاهم کرد که دیگه نتونستم جیک بزنم...صدای عصبانیش ولی با کلمات شمرده توی گوشم پیچید:



_مگه روزای اول بهت نگفته بودم تا وقتی اسمم روته حق نداری همچین غلطایی بکنی؟



حتی آب دهنم رو نمیتونستم قورت بدم..وقتی دید جوابش رو نمیدم دوباره مچ دستم رو گرفت و با صدای خشن تر و بلند تری گفت:



_گفته بودم یا نه؟



با دادش به خودم اومدم..منم اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:



-هوا برت نداره آقا...تو کی باشی که باز داری سر من داد میزنی؟حتی اسمت توی شناسنامه ام نیست.پس حد خودتو بدون...



دندون قروچه ای کرد و گفت:



_چه اسمم تو شناسنامه ات باشه چه نباشه حق نداری از این غلطا بکنی.



با دستام پسش زدم...اول کنار نرفت...ولی بعد از نگاه تیزی که بهم انداخت خودشو کمی کنار کشید و ادامه داد:



_جرات داری یه بار دیگه تا این حد پیش برو..



رگ های پیشونی و گردنش بیرون زده بودن...انقدر حساسیت نمیدونم از چی بود...نمیتونستم انکار کنم که ترسیدم...ولی ترجیح دادم فعلا چیزی نگم...زیر نگاه خیره اش بودم ولی از رو نرفتم و در حالیکه با چشمایی گستاخ بر و بر نگاهش میکردم مانتو و شالم رو برداشتم و تا نزدیکیه در رفتم...وقتی به در رسیدم برگشتم و با یک لبخند شیطانی گفتم:



_من هرکاری دوست داشته باشم میکنم و تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی...پس انقدر جلوی من حرفای مفت ردیف نکن که پشیزی برام ارزش نداره...

یعنی آتیش بود که از توی چشماش شعله میکشید....صبر رو جایز ندونستم و سریع دستگیره رو گرفتم و کشیدم پایین ولی....اه لعنتی...در چرا باز نمیشه...دو سه بار دیگه بالا و پایین کردمش ولی دریغ از یک میلیمتر حرکت...تازه یاد حس گر روی در افتادمم.این در فقط توسط شهاب بازو بسته میشد...خدایا غلط کردم..چیز خوردم...تو روحت هلیا...تو روحت...آخه دختره ی نفهم این چه حرفایی بود زدی...عین آدم میگفتی چشم و میرفتی بیرون...حتی جرات نداشتم سرم رو برگردونم...فقط لبم رو گاز گرفته بودم و باز هم با ناامیدی دستگیره رو تکون میدادم...



صدای بلند شدنش از تخت و سپس پاشنه های کفشش رو شنیدم که به آرومی ولی محکم به سمتم میومد...اشهدان لا اله الله... و اشهد ان محمد....آخ...آخ..ول کن لامصبو...دستمو از پشت گرفته و پیچونده بود...آروم کنار گوشم زمزمه کرد:



_کجا در میری دختره ی گستاخ؟چرا اول فکر نمیکنی بعد اون زبون بی صاحابتو تو دهنت بچرخونی که به این روز نیفتی؟



آخه خدا من به کی دردمو بگم..چرا من انقدر بدبختم...حاضر نبودم غرورم رو بشکنم و ازش معذرت بخوام..یا حتی بخاطر فشاری که به دستم میاورد یه آخ بگم...فقط داشتم از درون خودخوری میکردم...وقتی دید چیزی نمیگفم منو بیشتر به در چسبوند و خودش از پشت بهم چسبید...دمای بدنم به شدت بالا رفت...با تمسخر خندید و دوباره زمزمه کرد:



_میدونی امروز چقدر رو اعصاب من بودی؟میدونی دلم میخواد همین الان گردنتو خورد کنم؟



زیر لب گفتم:عوضی..فقط بلدی پاچه بگیری



_چـــی؟نشنیدم!!!بلند تر بگو عزیزم...حیفه این نجواهای عاشقانه نیست که به آرومی گفته بشه...



کفریم کرده بود...خواستم از پشت جا پا بندازم و تلنگری بهش بزنم که خیلی زود فهمید و جا خالی داد..خندید و گفت:



_دختره ی وحشی...خیلی ....



نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه و با تمام قدرت و غرور و اعتماد به نفسم با آرنج کوبیدم به شکمش....کمی تکون خورد و من سریع برگشتم..این همه سال الکی آموزش های رزمی نمیدیدم که....میدونستم دردش نگرفته...با ابروهای بالا رفته و با لذت داشت نگاهم میکرد..خوشش میومد به هم میپریم..اگه من هلیا نباشم که این موضوع رو درک نکنم.....دیگه مثل اول عصبانی نبود...زل زدم تو چشماش و با نهایت گستاخی گفتم:



_از مادر زاده نشده کسی که بتونه به من زور بگه...



با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:



_میبینی که من میتونم بهت زور بگم..پس از مادر زاده شده...



انگشتام رو از خشم کف دستم فشردم و گفتم:



_در اون حد نمیبینمت...



دوباره اخماش داشت توی هم میرفت که صدای گوشیش بلند شد...بعد از 5 ثاینه ,نگاه خیره اش رو از روم برداشت و بعد از باز کردن دربه سمت گوشی رفت...اول به شماره نگاه کرد و سپس نگاه دقیقی به من انداخت..سکوت کرده بودم....با پوزخنید که دلیلش رو نمیدونستم به من نگاه کرد و جواب داد:



_بگو آرمان...



پوزخندش عمیق تر شد...حوصله ی گوش دادن به تلفنش رو نداشتم...الان بهترین زمان برای رفتن بود...پس منم با اعتماد به نفس ابرویی براش بالا انداختم و چشمک زدم و از اتاق اومدم بیرون....پسره ی خودخواه...

((شهاب))



وطنی توی شرکت...جلوم روی مبل نشسته بود...سرش رو انداخته بود پایین...سکوت کرده بودم تا بیشتر عذاب بکشه...خودمم نمیدونم چرا ولی بیش از حد بخاطر اینکارشون عصبانی بودم...یه چیزی روی روانم رژه میرفت.....اینکه اونا هلیا رو از پنجره زیر نظر داشتن و ممکن بود....



دستام ناخودآگاه مشت شد...فکر آزار دهنده ای بود ولی امکان داشت اونا هلیا رو با لباس های نامناسب...ناودآگاه دندونام رفت روی هم و گفتم:



_توضیحاتتو بده گوش میکنم.



سرش رو بلند کرد..با لحن پوزش طلبانه ای گفت:



_آقای پارسیان..باور کنید من نیت بدی نداشتم...



غریدم:این توضیح نشد...دلیلتو برام بگو.



توی چشماش تردید رو خوندم..ولی پس از لحظه ای گفت:



_تصمیم شما خیلی ناگهانی بود..نامزدی با دختری که...خب من اون دختر رو اینجا دیده بودم..همون روزی که اومده بود اینجا برای یک موضوعی هکر میخواست...عجیب بود...



اومدم وسط حرفش و با لحنی کوبنده و توبیخ کننده گفتم:



_فکر نمیکنی مقامت خیلی پایین تر از این باشه که بخوای تو کارای من دخالت کنی؟



_اما...



_بس کن..وطنی تو خدمات زیادی کردی...برای همین انقدر ملایم باهات برخورد میکنم..اشتباه تو اشتباه خیلی بزرگی بود...انقدر بزرگ که میتونم به راحتی هویتتو توی ایران از بین ببرم و دیگه جایی برای زندگی کردن توی ایران نداشته باشی...تو توی کار مافوقت دخالت کردی...نامزدیه من...زندگیه خصوصیه من به هیچ احدی مربوط نیست...و تو بی شرم بودن رو به حدی رسوندی که به خودت جرات دادی نامزد منو....



با چشمای به خون نشسته نگاهش کردم...فکر کردن به این موضوع به طرز عجیبی روانیم میکرد...فهمیده بود خیلی عصبانیم برای همین صداش در نیومد...نگاه تیزم روش بود...سعی کردم خونسردیمو به دست بیارم سپس گفتم:



_از کار برکنار شدی...البته خودت میری و شخصا استئفاتو تحویل میدی...میدونی که نمیخوام کسی اینجا متوجه هویت من بشه...سربلندی از فردا برای یه مدت اینجا رو اداره میکنه...الان هم برو توی اتاقش و توضیحات لازم رو بهش بده...



_آقای پارسیان من میخواستم...



_حرف دیگه ای نمونده..میتونی بری...



از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره...پیپم رو در آوردم...نمیخواستم بیشتر از این چشمم به وطنی بیفته چون حس بدی پیدا میکردم...اینکه انقدر دست دست کردم تا یه عده به ناموس من چشم داشته باشن...هرچقدر هم که این محرمیت قراردادی باشه هیچکس همچین حقی رو نداره...صدای تلفن روی میز بلند شد...میدونستم برای چی منشی زنگ زده...تلفن رو برداشتم و بدون اینکه بزارم حرفش رو بزنه گفتم:



_بفرستش داخل.



گوشی رو گذاشتم و همونطور رو به پنجره پپ میکشیدم...سالهاست که با این پیپ مانوس شدم...ساحل امروز برمیگشت...نصف ماموریت رو به خوبی انجام داده بود...بیشتر از این موندش ریسک بزرگی بود...صدای باز شدن در رو شنیدم..بدون اینکه برگردم گفتم:بیا جلو آرمان...



صدای قدم هاش رو شنیدم...کمی بعد توقف کرد و گفت:سلام آقا...



_سلام...



دستام رو توی جیبم فرو بردم و گفتم:



_امتحانات از کی شروع میشه؟



_یه هفته ی دیگه ...



_حواست هست؟



_شک نکنین آقای پارسیان..حواسم به همه چیز هست...لازم نیست نگران باشین...



برگشتم سمتش و زیر نگاهم گرفتمش و با خونسردی گفتم:



_میخوام بعد از اتمام این ماموریت شرکت رو به تو بسپرم.



متعجب نگاهم کرد...خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد...از روی میز برداشتمش...هلیا بود...به آرمان اشاره کردم که از اتاق بره بیرون و گفتم:



_منتظر باش باهات حرف دارم...



بعد از اینکه آرمان بیرون رفت و درو بست گوشی رو جواب دادم:



_بله؟



صدای ظریف و پرعشوه اش تو گوشم پیچید..باید بهش تذکر میدادم که انقدر تو حرفاش عشوه نیاره...واسه من اشکالی نداشت ولی اگه با بقیه هم اینطوری حرف میزد....بی غیرت نبودم که بتونم همچین چیزی رو قبول کنم....



_الو سلام شهاب..چطوری؟

یاد زمانایی افتادم که باهام رو به رو میشد...در مقابلم گستاخ و پشت تلفن مظلوم...لبخندی روی لبام نشست.



_ممنون.خوبم...مشکلی پیش اومده؟



ناراحت شد و جوری که صفت مظلوم اصلا دیگه شایسته اش نبود گفت:بد نبود تو هم حالمو میپرسیدی...



دختره ی دیوونه..لبخند روی لبم پهن تر شد ولی توی کلامم نشون ندادم:



_وقتی زنگ زدی یعنی حالت خوبه..حالا کارتو بگو...



صداش گرفته به گوشم رسید که گفت:



_ولی من الان توی بیمارستانم....



کنترلمو از دست دادم و با صدای بلند و متعجبی گفتم:



_چـــی؟واسه چی بیمارستان هلیا؟



کلافه شدم...دستم رو روی پیشونیم گذاشتم...نمیدونم چرا قلبم داشت از جا کنده میشد...سکوتی کرد..دلم میخواست با بلند ترین صدای ممکن داد بزنم دِ جون بکن دختر..داری سکتم میدی...ولی فقط تونستم منتظر بمونم...صداش گرفته تر از قبل به گوشم رسید:



_نمیخواستم مزاحمت بشم شهاب...ولی دکترا گفتن باید پای برگه رو تو امضا کنی..میخوان منو ببرن اتاق عمل...قلبم از کار افتاده...



دستمو مشت کردم...نفسم به سختی بالا میاد داد زدم:



_آدرسو بده دختر..



ولی بعد تازه کم کم متوجه حرفاش شدم!وقتی اسمم توی شناسنامه ی هلیا نبود پس اصلا از من امضا نمیخواستن...اگه قلبشم مشکل داشته باشه که نمیتونه...



صدای خنده اش تو گوشی بلند شد...غریدم:



_خفه ات میکنم دختره ی روانی...دستم بهت برسه زنده ات نمیزارم هلیا...تو آدم نمیشی...



داشتم این حرفا رو با نهایت خشونت میزدم ولی هلیا فقط میخندید و در آخر گفت:



_حرص نخور شیرت خشک میشه...(و با لحن پرعشوه ای گفت)عزیزم...هرکاری کنم حقته...اونی که باید آدم بشه تویی نه من.



خم شدم روی میز و یه برگه رو گرفتم توی دستم و مچاله کردم..شک نداشتم اگه جای این برگه هلیا بود استخوناشو خورد میکردم...چرا این دختر انقدر با اعصاب و روان من بازی میکرد...چرا فقط این دختر میتونست انقدر خونسرد سرتاپامو پر از خشم کنه و بعد از روی تمسخر بهم لبخند بزنه...عصبانی گفتم:



_مواظب حرفایی که میزنی باش..چون ببینمت برات بد تموم میشه...



با تمسخر گفت:



_وای وای من چقدر ترسیدم...اینا رو ول کن یه مشکلی داشتم شهاب...



لحن صداش واسه ی تیکه ی دوم حرفاش غمگین شد...سعی کردم آروم باشم تا به به موقع این دختر رو سر جاش بشونم..با حرص گفتم:



_چه مشکلی؟



_بابام داره میاد...امشب میرسه...حالا چیکار کنم؟



دستمو توی موهام بردم..به کل این موضوع رو فراموش کرده بودم.گفتم:



_نگران این موضوع نباش...خیلی عادی رفتار کن...بعدا با بابات حرف میزنم تا بزاره منو تو با هم آشنا بشیم...چیزی از محرمیت بینمون نمیگیم...

نفسشو بیرون داد و گفت:



_پس یعنی همه اش با تو دیگه؟



_آره...



_خیالم راحت شد..دستت طلا...پس من برم به قرارم برسم.



غیر ارادی اخمام رفت تو هم و خودخواهانه گفتم:



_قرار با کی؟



_به تو چه...



دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:هلیــــا...



خنده ی ریزی کرد و گفت:با بروبچ..



_اسماشون رو بگو



_نسرین .سودابه .شهلا.



_کجا میرین؟



_پررو نشو دیگه..دلیل نداره اینارو واسه تو بگم...مگه من از تو میپرسم روزا باکی قرار....



رفتم وسط حرفش و گفتم:ببند دهنتو...



عصبانی شد و گفت:



_دهن تو بیشتر احتیاج به بسته شدن داره..چون داری چرت و پرت ردیف میکنی حاجی...



منشی چند تقه به در زد و بعد از چند لحظه درو باز کرد که فریاد زدم:



_برو بیرون..وقتی اجازه ی ورود ندادم حق نداری پاتو توی اتاق بزاری...



منشی متعجب و ترسیده نگاهم کرد و سپس سر به زیر از اتاق خارج شد..نمیدونستم چرا انقدر روی هلیا دارم حساسیت نشون میدم...شاید بخاطر این بود که همیشه گستاخ رو به روم وایمیستاد و باعث میشد عصبانی بشم..و چون من دلم نمیخواست کسی روی حرفام حرف بزنه کارمون به دعوا و داد و بیداد میکشید...پوزخندی زدم و گفتم:



_میتونی نگی...ولی انگار یادت رفته من کیم...کمتر از ده دقیقه میتونم بفهمم کجا و ساعت چند قرار گذاشتین..اما دوست دارم خودت بگی...از پشت تلفن صدای باز شدن در و سپس دختری رو شنیدم که گفت:



_هلیا آخرش تصویب شد؟میریم پارک...



لبخند پیروزی روی لبام نشست...صدای تشر گونه ی هلیا رو شنیدم :شهلا



ابروهامو انداختم بالا و گفتم:



_اجازه نمیدم اون پارک بری



آروم خطاب به شهلا گفت:



_برو بیرون منم الان میام حسابتو میرسم..



صدای خنده ی شهلا و سپس در اومد..و بعد صدای ت.ح.ر.ی.ک کننده ی هلیا:



_میرم..



سعی کردم خونسرد رفتار کنم.چون وقتی عصبانی میشدم هلیا به جای اینکه بترسه بدتر میکرد برای همین گفتم:



_نمیری چون من میگم.اون پارک مناسب چهار تا دختر جوون نیست.



_اینو باید تو تشخیص بدی؟



_نمیری هلیا..



_کور خوندی...متنفرم از اینکه کسی بخواد بهم زور بگه..



اگه گردنشو میزدم اجازه نمیدادم هلیا به اون پارک بره..دلیلی نداشت براش توضیح بدم که چرا نمیزارم...اون پارک واقعا مکان نفرت انگیزی بود...برای همین با لحن خشِن و جوری که جای بحثی رو برای هلیا باقی نمیزاشت دوباره تو غالب مغرور و خودخواهه خودم رفتم و گفتم:



_بفهمم پات نزدیکیه اونجا رسیده شک نداشته باش که میام و قلم پاتو خورد میکنم....تصمیم با خودته...



تازه داشت صدای دادش در میومد که تلفن رو قطع کردم...نفسم رو با حرص دادم بیرون..میدونستم نمیره..چون حاضر نبود غرورش جلوی دوستاش شکسته بشه...و میدونست که من زیر حرفم نمیزنم...



((هلیا))



بابا دیشب با کلی سوغاتی برگشته بود..ولی وقتی فهمید شروین مارو گذاشته و رفته شدیدا از شروین عصبانی شد..شروین هم خیلی کم زنگ میزد به ما و خونوادش تا خبری بده...یاد .شهاب افتادم ...وای خدای من...دیروز انقدر ترسیده بودم مجبور شدم به بچه ها اصرار کنم بریم یه جای دیگه...کارش رو تلافی میکردم..دوسش داشتم ولی حرف زور تو کتم نمیرفت...



استرس شدیدی داشتم...بابا رفته بود بیرون ....شهاب میخواست امروز با بابا بیرون حرف بزنه..به بابا گفته بودم که با یکی دوستم...اول با اخم نگاهم کرد..در مورد اسم و رسمش پرسید که جواب ندادم..شهاب ازم خواسته بود چیزی نگم..نمیخواست کسی بفهمه که از Hک چیزی میدونه...در واقع به بابا گفتم شهاب همه چیز رو برات توضیح میده...هما هم کلا بیخیال من شده بود..به زودی قرار بود فرزاد بیاد خواستگاریش...خوشحالم سرش انقدر شلوغ میشه که دیگه نمیتونه تو کارای من فضولی کنه...



امروز با سهیل قرار گذاشته بودم...متوجه شده بودم که الان بهترین موقع برای کار کردن روی ذهنشه...وقتی کسی غمگینه راحت تر به حرف میاد و خیلی چیزهایی رو که نمیخواد بگه رو میگه...به شهاب نگفتم میخوام برم سر قرار...حقش بود...



دیروز کوتاه اومدم ولی اگه کسی به من زور بگه و من بکشم کنار دوبرابرش رو جبران میکنم..تو دلم خندیدم...چقدر حرص بخوره بدبخت...با خودش فکر کرده مثل یه دختر سر به زیر آروم میشینم تا هرچی خواست بهم بگه؟دارم برات عشق مغرور من...



مانتوی نازکی که کمی بدن نما بود..ولی چون به ایستش و مدلش علاقه ی زیادی داشتم گهگاهی میپوشیدم رو از کمد در آوردم...زیاد آرایش نکردم...هما بیرون بود.بابا هم که...



خدا کنه همه چی به خوبی پیش بره.من هنوز کلی کار با شهاب داشتم.حاضر شدم و از خونه زدم بیرون...به تاکسی تلفنی خبر داده بودم..منو تا جایی که گفتم رسوند..سهیل رو توی ماشینش دیدم...چشمش به خیابون بود...با دیدن من لبخند محزونی زد...رفتم سمت ماشینش و درو باز کردم و نشستم...آروم گفت:



_سلام



ولی من پر انرژی جوابشو دادم:



_سلام.چطوری؟



ماشینو حرکت داد و گفت:ممنون.بد نیستم..تو خوبی؟



_خوبم...خیلی وقته اینجایی؟



پیچید تو کوچه پس کوچه ها معلوم بود حوصله ی ترافیک نداره.بعد از چند لحظه گفت:



_یه ربعی میشد که رسیده بودم...وقتی امروز گفتی میخوای منو ببینی خیلی خوشحال شدم..نمیدونم باهام چیکار داری ولی از ته قلبم خوشحالم...



کمربندمو بستم و گفتم:دلیل خاصی که نداشت..دیروز دیدم حالت خوب نیست گفتم یکم صبر کنم تا با خودت کنار بیای بعد با هم صحبت کنیم...

زیر چشمی نگاهش کردم و ادامه دادم:نگرانت شدم...خیلی حالت خراب بود...



نفسشو با حرص داد بیرون و گفت:آره...حالم خیلی خراب بود و هنوزم هست..



_چرا؟



دنده رو عوض کرد و سرعتشو برد بالا و گفت:



_چون یکی از عزیزانمو از دست دادم....



مکثی کرد و با لحنی غمگین ادامه داد:حتی نمیتونم برم برای آخرین بار ببینمش..



نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه از دهنم پرید:



_سحرو از دست دادی؟



سریع برگشت سمتم...عمیق و مرموز نگاهم کرد...یه چشمش به جلو بود یه چشمش به من..ترسیدم...زمزمه کرد:



_تو سحرو از کجا میشناسی؟



بی خیال گفتم:وقتی دیروز زدی گوشیتو شکستی شنیدم زیر لب اسم سحرو گفتی...نمیخواستم فالگوش وایستم...



یه دستش گذاشته بود توی موهاش و با دست دیگه اش رانندگی میکرد..توی حال خودش نبود..آروم گفت:



_نه.



_پس...



_میشه این بحثو تموم کنیم؟



نباید زیاد تر از این جلو میرفتم.ممکن بود نتیجه ی عکس داشته باشه..من کاری با سحر نداشتم...هدف من پیدا کردن سایه بود...بحثو منحرف کردم و گفتم:



_راستی گوشی خریدی؟امروز مجبور شدم زنگ بزنم خونه ات.شرمنده...



_آره.اشکالی نداره.



رومو کردم سمت پنجره...واسه من یک کلمه ای جواب میده..باید دنبال یه نقشه ی دیگه میگشتم...فکر کرد ناراحت شدم که رومو کردم اون سمت برای همین با لحن پوزش طلبانه ای گفت:



_هلیا..



برگشتم سمتش و گفتم:بله؟



_ناراحت شدی که...



اومدم وسط حرفش و گفتم:نه.اصلا.راستی کجا بریم؟



لبخندی اومد روی لباش و گفت:هرجا تو بخوای...



خواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم که صدای گوشیش بلند شد...گوشی رو گرفت و سپس نگاهی به من انداخت...اینکارارو میکنه که من بیشتر از قبل مشکوک میشم دیگه...شک داشت که جواب بده یانه...ماشینو زد کنار...میخواست درو باز کنه و بره بیرون که ابرویی بالا انداختم و متعجب نگاهش کردم..متوجه حالتم شد...توی ماشین تماس رو برقرار کرد..

_بله؟



سکوتی طولانی.....



_همرام نیست.بیرونم.



دوباره سکوت..کمی عصبانی شد و گفت:توی لپ تاپه.نمیشه...



دستش رو مشت کرد و با ناراحتی گفت:باشه.میفرستم.



و بدون هیچ حرف دیگه ای تلفن رو قطع کرد...کلافه نگاهی بهم انداخت و دستی توی موهاش کشید و گفت:



_هلیا یه مشکلی پیش اومده...من باید یه کاری انجام بدم..



بی اهمیت سرمو تکون دادم و گفتم:اشکالی نداره.فدای سرت.پس منو برسون خیابونِ...



ماشینو دوباره حرکت داد و گفت:نه.امکان نداره...اگه واست سخت نیست فقط چند لحظه بریم دم خونه ی من تا یه کاری رو انجام بدم و بعدش دیگه کاری ندارم...فقط 10 دقیقه طول میکشه.



رفتم توی فکر...اینم میتونست یه راهی باشه برای بهتر پیش بردن نقشم..برای همین با لبخندی گفتم:باشه بریم...



توی راه به سکوت گذشت...فکر میکردم از یه راه دیگه میره ولی یه ربع بعد جلوی یک آپارتمان نگه داشت...متعجب گفتم:



_خونت اینجاست؟



_آره واسه چی؟



سرم رو با گنگی تکون دادم و گفتم:یادت میاد تو جشن خداحافظیه داداشت اومده بودم؟..خونتون یه جای دیگه بود..



دستش رو به چونش کشید و گفت:اون خونه ی بابامه..من مستقل زندگی میکنم..



_آهان.



دودل نگاهم کرد و گفت:میای بالا؟کارم خیلی طول نمیکشه



از یه طرف میترسیدم برم توی خونش و از طرفی هم خیلی حریص بودم تا به هدفم برسم...جوری نشون دادم که زیاد مایل نیستم ولی گفتم:



_چون حوصله ندارم توی ماشین بشینم میام...



چهره اش بشاش شد و گفت:خیلی خوشحالم که بهم اعتماد داری.



با هم از ماشین پیاده شدیم و با آساسنسور به طبقه ی چهارم رفتیم....چیزی نمیگفت....درو باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد بشم...دوباره ترس توی دلم لونه کرد..ای خاک بر سرت هلیا...تو که داری سکته میکنی غلط کردی باهاش اومدی توی خونه...نقشه هات بخوره تو سرت که عین آدم نیست...



حالا که اومده بودم و نمیشد کاریش کرد..خونه رو زیر نظر گرفتم..منو به سمت مبل های توی خونش راهنمایی کرد...بهش میخورد یک خونه ی صد متری باشه...بعد از اینکه روی مبل نشستم گفت:



_چند لحظه منتظر بمون من الان میام...



سرم رو تکون دادم...رفت سمت یکی از اتاق ها...دوباره کل خونه رو از نظر گذروندم..هیچ عکس یا تابلویی روی دیوار ها نبود...خونه ی خیلی ساده ای بود..یه جورایی انگار کسی توش زندگی نمیکرد...بعد از چند لحظه با لپ تاپش برگشت...در لپ تاپ باز بود...اومد گذاشت روی میز..طوری که صفحه اش به سمت من بود...انقدر ذوق کردم که حد نداشت...یه فرصت طلایی برام پیش اومده بود...سهیل قبل از اینکه بشینه گفت:چیزی میل داری بیارم؟



با دستم خودم رو باد زدم و گفتم:



_لطفا اگه میشه یه شربت بیار..خیلی گرمم شده...



لبخند مهربونی زد و گفت:به روی چشم.



و به سمت آشپزخونه رفت...از آشپزخونه به من دید نداشت...قلبم تالاپ تولوپ میکرد...اگه مچمو میگرفت چی میگفتم؟...نه الان وقت فکر کردن به این حرفا نیست..باید زودتر دست به کار میشدم...



کمی به سمت لپ تاپ متمایل شدم و سرم رو کج کردم که ناگهان صفحه رفت تو حالت اسکرین سیور...چشماش از شدت تعجب باز مونده بود...اینکه عکس من بود...عکسی که معلوم بود ناگهانی گرفته شده.چون حواس من اصلا نبود..ولی روی چشمام زوم کرده بود...کیفیت عکس اومده بود پایین...ولی من شک نداشتم این عکس چشمای من بود..



آب دهنم رو قورت دادم...نمیدونم چرا هول شدم...نتونستم کارم رو بکنم...



صدای هم زدن شربت اومد...با سرعت خودم رو کشیدم کنار و در دورترین فاصله نسبت به لپ تاپ نشستم..همون لحظه سهیل از آشپزخونه اومد بیرون..چقدر سریع شربت رو درست کرده بود..شانس آوردم...تو شوک دیدن عکسم بودم....یعنی انقدر سهیل دوستم داشت...هول شده بودم...سهیل شربت رو آورد داد دستم و گفت:



_امیدوارم شربت آلبالو دوست داشته باشی...



لبخند نصفه و نیمه ای زدم و گفتم:آره..خیلی..



نشست پشت لپ تاپش...ولی بعد از چند لحظه با تردید نگاهم کرد...سعی کردم خونسرد باشم..انگار نه انگار که چیزی دیدم...خودمو زدم به اون راهو گفتم:



_خونت چند متریه؟



چشماش رو ازم بر نمیداشت...موشکافانه نگاهم کرد و گفت:صد متری؟



_چند خوابه است؟



_ سه خواب...



وقتی دید اصلا به روی خودم نمیارم انگار باور کرد و سرش رو توی لپ تاپش فرو کرد...پاهامو روی هم انداخته بودم و از شدت هیجان تکون میدادم...10 دقیقه ای گذشته بود ولی سهیل اصلا سرش رو بلند نمیکرد..منم از بس به در ودیوار زل زدم چشمام داشت از کاسه در میومد...چی فکر میکردم و چی شد...باید دوباره با نقشه ی دقیقی ازلپ تاپ دورش میکردم..توی فکر رفته بودم که گوشیم زنگ خورد..هما بود...متعجب جواب دادم:



_جانم؟



سهیل با این حرف برگشت و نگاهم کرد..صدای هما اومد که گفت:



_سلام هلیا کجایی؟



_بیرونم هما.واسه ی چی؟



وقتی اسم هما رو بردم سهیل دوباره غرق کارش شد...



_یه مشکلی برام پیش اومده هلیا...یعنی یه کاری باهات دارم..یه کار خیلی مهم..



_الان که نمیتونم بیام..شب همدیگه رو میبینیم...



_نه.همین الان بیا.



_نمیتونم هما



_خواهش میکنم...



این همه اصرارش عجیب بود...موندم باید چیکار کنم...شاید واقعا مشکلی براش پیش اومده بود...با اینکه این اواخر خیلی اذیتم کرده بود نمیتونستم انقدر راحت ندید بگیرمش..برای همین گفتم:



_باشه.کجا بیام؟



_من خونه ی عمه ام..بیا اینجا..



_چیزی که نشده هما؟



_تو بیا میفهمی.



خیلی مشکوک میزد...رفتم توی فکر و گفتم:باشه.الان میام.



_پس فعلا خداحافظ



_خداحافظ



تلفن رو قطع کردم و در حالیکه از جام بلند میشدم رو به سهیل گفتم:



_من باید برم سهیل...ببخشید امروز اذیتت کردم...



_متعجب از جاش بلند شد و گفت:



_الان کار من تموم میشه با هم میریم.صبر کن.



سریع گفتم:نه نه..ممنون..خودم میرم.



_اتفاق بدی که نیفتاده ؟



_فکر نمیکنم.من دیگه برم.کاری نداری؟



ناراحت گفت:فکر میکردم امروز فرق داره..ولی خب خراب شد...بازم همدیگه رو میبینیم دیگه؟آره؟



سرمو تکون دادم و گفتم:نمیدونم..شاید برای بعد امتحانا بیفته.



در خونه رو باز کردم و ادامه دادم:من عجله دارم.بعدا حرف میزنیم.



لبخندی زد و گفت:باشه..خیلی خوشحال شدم...



_خداحافظ



_مواظب خودت باش..خدا نگه دارت...



تا وقتی که سوار آسانسور نشدم داخل نرفت..لحظه ی آخر براش دست تکون دادم...یعنی چی شده بود که هما ازم خواست برم خونه ی عمه؟بی اندازه اینکارش عجیب بود.. اصراراش جای سوال داشت...از آسانسور بیرون اومدم و رفتم سمت در پارکینگ و بازش کردم ولی ناگهان چهره ی عبوس و اخمای توی هم رفته ی شهاب رو دیدم..

...انقدر عصبانی بود که توی عمرم با همچین چیزی برخورد نداشتم...وحشت کردم...خیلی...خیلی...رگ گردنش و پیشونیش بیرون بود...تا مرز سکته پیش رفتم که دستم رو گرفت و با عصبانیت کشید...نالیدم:



_شهاب



صدای وحشتناکش اومد که گفت:خفه شو



پرتم کرد توی ماشینش که اون سمت کوچه بود و سپس خودش هم سوار شد...با خوشنت دنده رو جا انداخت و پاش رو روی گاز گذاشت..از ترس صدای ماشین خودم رو جمع کردم...از این شهابی که میدیدم شدیدا ترسیده بودم...حتی برای اولین بار توی عمرم زبونم نمیچرخید تا چیزی بگم که با صدای داد پرخشم شهاب به خودم اومدم:



_تو توی خونه ی اون عوضی چیکار میکردی؟



نگاه تیزی بهم انداخت..زبونم قفل شده بود..دید جوابشو نمیدم با یه دستش چون رو بالا گرفت و دوباره غرید:



_هان؟جواب منو بده دختره ی خیره سر..



حتی نمیتونستم آب دهنم رو قورت بدم...گریه هم که توی کارم نبود...فقط با وحشت به حرکات شهاب زل زده بودم...این از کجا فهمیده بود...جرات نداشتم نفس بکشم...دندوناشو روی هم فشار داد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم..



داشت با سرعت دیوونه واری به سمت خونه اش حرکت میکرد...تموم طول راه داشتم سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم..



من نباید ضعیف باشم...باید بتونم از خودم دفاع کنم..اون حق نداره سرم داد بزنه..جلوی خونه که رسیدم با ریموت درو باز کرد...جلوی ساختمون نگه داشت...قبل از اینکه اون بیاد و به زور پیادم کنه خودم سریع پریدم پایین...



داشتم میمردم ولی خیلی نشون نمیدادم...با اخم ترسناکی اومد و دستم رو گرفت و به سمت داخل برد...درو باز کرد و وارد خونه شدیم...داد زد:



_ثریا.....ثریا...



انداختم روی مبل...با لرز گفتم:



_چته روانی..میخوای ...



نگاه وحشتناکی بهم انداخت و گفت:



_ببر صداتو...



خفه خون گرفتم..ثریا اومد...با ترس شهاب رو نگاه کرد و گفت:بله آقا؟



_همه ی خدمه همین الان از خونه خارج میشن...هیچکس اینجا نباشه..تا وقتی نگفتم کسی پاشو توی این خونه نمیزاره...



ثریا نگاه وحشت زده اش رو به زمین دوخت و گفت:چشم آقا..وسایلمونو...



_لازم نکرده وسایلتونو جمع کنین..زود برین بیرون..فقط 5 دقیقه فرصت دارین..حالا از جلوی چشمام دور شو...



ثریا سری تکون داد و با عجله خارج شد...یا قمر بنی هاشم..داره میاد سمت من...بالای سرم ایستاد و زل زد بهم...دکمه های پیرهنش رو باز کرد...معلوم بود داغ کرده...برو بر داشت نگاهم میکرد...اخماش به طرز فجیعی توی هم بودن..بعد از شنیدن صدای در خم شد روم و گردنم رو گرفت و غرید:



_به چه اجازه ای باهاش قرار گذاشتی؟



گردنم درد گرفته بود...ولی همونطور که مات توی چشماش با ترس زل زده بودم لبام رو تر کردم و گفتم:



_با اجازه ی خودم...



چشماش قرمز شد...بیشتر روی گلوم فشار آورد..نفسم گرفت..داد زد:



_تو غلط کردی..



به تمام معنا با صدای دادش خفه شدم...دستمو گرفت و به سمت اتاقش برد....از پله ها بالا رفتیم..درو باز کرد و با خشونت منو پرت کرد روی تخت...ترسیده بودم...سریع از روی تخت بلند شدم و ایستادم...کارمو که دید دوباره گلوم رو گرفت و منوبرد عقب و چسبوند به دیوار...فاصلمون خیلی کم بود..از نزدیک داشتم چهره ی عصبانیش رو میدیدم...سرش رو برد زیر گوشم و صدای ترسناکش زیر گوشم پیچید:



_یه زن شوهر دار تو خونه ی یه مرد مجرد چه غلطی میکرد...



زَهرَه ام داشت میترکید..با ترس گفتم:



_شهاب ...من....



محکم تر به دیوار فشارم داد و بدون اینکه سرش رو از زیر گوشم برداره غرید:



_خفه شو..فقط خفه شو...



نمیتونستم مثل قبل بلبل زبونی کنم..چون بدجور از این شهاب عصبانی ترسیده بودم...دوباره صدای عصبانیش رو شنیدم:



_باهات چیکار کنم هلیا؟هان؟چیکار کنم؟خودت بگو؟



خواستم ماست مالیش کنم.به آرومی گفتم:



_بخدا چیزی نشده شهاب...فقط نشسته بودیم پیش هم و اون...



جمله ام رو که شنید سرش رو بلند کرد و محکم خوابوند زیر گوشم...توی شوک رفتم...دستمو گذاشتم روی گونه ام....ولی اون عصبانی تر فریاد زد:



_غلط کردی پیشش نشستی..



ناباور نگاهش کردم...داشتم کم کم به خودم میومدم...اخمای منم رفت تو هم...نزدیکم شد و دستشو گذاشت روی سینم و دوباره منو چسبوند به دیوار..قبل از اینکه بازم داد بزنه عصبانی گفتم:



_تو به چه حقی زدی تو صورت من؟



غرید:



_جواب نده هلیا..الان جواب نده....وگرنه دندوناتو خورد میکنم...







ترس رو پس زدم و با صدای بلندتری تو صورتش گفتم:



_جواب میدم..هروقت دلم بخواد صدامو میبرم بالا و جوابتو میدم...تو به چه جراتی اینکارو کردی...حق نداشتی...



مشتش رو محکم کوبید به دیوار کنار سرم و از لای دندونای به هم چسبیده اش و خیره تو چشمام گفت:



_من محرمتم..پس حق دارم..از این بدترم بخوام سرت میارم..پس صداتو ببر..



دستمو گذاشتم تخت سینه اش و گقتم:



_خودت صداتو ببر...صدای من هیچوقت بریده نمیشه...تو هیچوقت محرم من نبودی...پس الانم ازم دور شو...نمیخوام دستت بهم بخوره...

بد نگاهم کرد...خیلی بد...پوزخند زد و گفت:



_میخوای نشونت بدم محرمتم؟آره؟نشونت بدم تا دیگه از این غلطا نکنی؟



دهنم باز نمیشد جوابشو بدم...بیشتر ترسیدم و با صدای آرومتری گفتم:



_برو کنار..تو هیچ نسبتی با من نداری.



که ناگهان چیز داغی رو روی لبام حس کردم....آتیش گرفتم....داغ شدم...چشمام همونطور باز مونده بود...لبای شهاب بود که با خشونت روی لبای من اومده بود وداشت به هم فشارشون میداد...



دستمو گذاشتم روی سینش تا دورش کنم که بدتر خودش رو بهم چسبوند...و گاز محکمی از لبام گرفت...قلبم توی سینم بالا و پایین میرفت..میدونستم متوجه بی قراریه قلبم میشه...



با حرص سرشو دور کرد و زل زد تو چشمام..من هنوز توی شوک بودم...ذهنم قفل کرده بود...با صدایی آروم تر از قبل و کمی خمار گفت:



_حالا نسبتم رو فهمیدی؟



و دوباره به لبام نگاه کرد...فهمیدم تو حال خودش نیست...یه حسی درونم به وجود اومده بود..شاید اونم همین حسو داشت که کم کم عصبانیتش داشت فرو کش میکرد...احساس میکردم آرامش دارم...شک نداشتم که لبهای شهاب مال من بود...ولی غرورم چی میشد..سرم رو کج کردم و به دیوار گوشه ی اتاق زل زدم...شهاب سرش رو برد زیر گردنم و نا آروم نجوا کرد:



_بهت ثابت شد یا باید بیشتر بهت نشون بدم



هُرم نفس های داغش روی پوست گردنم بی قرارم کرده بود...صدای نفس هامون داشت بلند میشد...این چه حسی بود که دو تامون همزمان داشتیم تجربه اش میکردیم...حس اینکه کاری که الان شهاب کرد اصلا اشتباه نبود...گناه نبود...آب دهنم رو قورت دادم...به طرز خیلی نامحسوسی حس کردم شهاب زیر گردنم رو ب.و.س.ی.د....نالیدم:



_ولم کن شهاب...



دوباره ب.و.س.ی.د..اما اینبار محکم تر از قبل...سرم رو برگردوندم..چشمم به سینه اش افتاد...پیرهن کاملا کنار رفته بود...گرمم شده بود...چشمام روی سینه ی شهاب موند...



...و باز هم ب.و.س.ه ی عمیق و محکم شهاب بود روی گردنم بود که توانم رو گرفت...دوست داشتم این بوسه ها از روی عشق باشن ولی شهاب فقط میخواست بهم ثابت کنه که به هم محرمیم...



قبل از اینکه کنترلم رو از دست بدم و اینبار من پیش قدم بشم از خودم دورش کردم...



کمی ازم فاصله گرفت...چشماش خمارِ خمار بود...



نگاهش روی لبهام مونده بود...دلم میخواست من برم جلو ولی...بیشتر کنارش زدم...فاصلمون زیاد شد...کلافه دستی توی موهاش کشید...چند دقیقه بی حرکت وایسادیم...به همدیگه نگاه نمیکردیم...بعد از اون شهاب بود که رفت سمت کمدش و حوله ای برداشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:



_من میرم سالن بندسازی..



و بدون حرف دیگه ای از اتاق زد بیرون...



با اینکه شهاب رفته بود اما باز هم نتونستم حرکت کنم...بعد از چند دقیقه با استرس نفسم رو دادم بیرون...خدای من...چه لحظات دشواری بود...تا مرز دیوونگی داشتم میرفتم...



شالم روی شونه هام افتاده بود...ورش داشتم..رفتم سمت آینه و موهام رو باز کردم و دوباره بستم...



کم کم داشتم از شوک بیرون میومدم...لعنتی..حسابتو دارم...ولی ناخواسته یه لبخند محو همراه با شرارت هم روی لبام اومده بود... از اتاق رفتم بیرون...داشتم به خودم میومدم..دوباره تو غالب همون هلیای مغرور و گستاخ میرفتم...



از پله ها رفتم پایین..آروم رفتم سمت سالن بدنسازی..درش نیمه باز بود..دیدم که پیرهنش رو به طور کامل در آورده و داره به شدت ورزش میکنه...بیخیال اومدم کنار...



میدونستم که از توی دوربین هاش میتونه منو میبینه...



رفتم توی سالن پذیرایی و روی یک مبل نشستم...توی فکر فرو رفته بودم...نمیخواستم به صحنه ای که چند دقیقه ی پیش اتفاق افتاد فکر کنم..داشتم به چیزای دیگه فکر میکردم...



شک نداشتم شهاب دوباره بحث رو پیش میکشه...باید یه جوابی جور میکردم...به دور تا دور خونه نگاهی انداختم...هنوزم این خونه برام گنگ بود...شاید هم چیزی نداشت ولی خیلی دوست داشتم توی اتاقاش فضولی کنم...



یاد اتاق شخصیه شهاب افتادم..ای خاک بر سرم..من که الان توی اتاقش تنها بودم پس میتونستم....نه نه نه.دوربین داشت..نمیشد...ولی مگه کسی دیوونه است که توی اتاق خودش دوربین بزاره؟خب معلومه هیچکس همچین ریسکی نمیکنه...مخصوصا شهاب...یاد اون روزی که رفتیم تو اتاق کارش افتادم...دوربین ها بیشتر باغ و سالن ها رونشون میداد...فقط دو سه تا اتاق بود که توی دوربین دیده میشد..در حالیکه فقط سالن بالا دارای 8 تا اتاق بود...



با این افکار سریع از جام بلند شدم و دوباره از پله ها بالا رفتم..دل تو دلم نبود.شاید کمی میتونستم از کارای این پسر سر در بیارم...



وقتی رسیدم جلوی اتاقش نفسم رو با حرص بیرون دادم...در اتاق بسته بود...لعنتی...خودم وقتی از اتاق بیرون میومدم بسته بودمش...



نگاهی به اطراف سالن انداختم..خیلی خونسرد..جوری که جلب توجه نکنم...اتاق روبه روی که اتاق کارش بود بدون شک باز نمیشد..به سمت یکی دیگه از اتاق ها رفتم..اصلا به درک...بزار منو ببینه...البته انقدر بیکار نیست که همیشه فیلمای دوربین رو بررسی کنه..مسلما تا وقتی به چیزی شک نمیکرد به اون ها هم نگاهی نمینداخت....



سمت چپ سه تا اتاق و سمت راستم هم سه تا اتاق دیگه بود...به سمت در های سمت راست رفتم...اولی رو فشار دادم..باز نشد...به خشکی شانس..دومی رو فشار دادم که در با صدای تیکی باز شد...



رفتم داخل و چراغ رو روشن کردم...یه اتاق ساده با تختی یک نفره و روتختیه کِرِم رنگ...یه میز مطالعه که معلوم بود بی استفاده است..دور خودم چرخیدم...به طرف کمدها رفتم ویکی یکی بازشون کردم...چیزی توشون نبود...





شونه ای بالا انداختم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت در سوم..اونو باز کردم و داخل شدم...این اتاق هم دقیقا مثل همون اتاق بود...ولی رو تختیش قرمز بود...آخ که من چقدر تخت این رنگی دوست داشتم..البته شرابی بیشتر جذبم میکرد...



دستی روی تخت کشیدم...ناگهان صدایی اومد..فکر کنم صدای در اتاق شهاب بود...احتمالا الان میره دوش میگیره..پس بازم فرصت برای ارضای حس کنجکاویم دارم..



از اون اتاق هم اومدم بیرون..رفتم سمت اتاق های سمت چپ....هرکدوم رو باز میکردم قفل بود.نا امید در اتاق سوم رو باز کردم که در کمال ناباوری باز شد...



دیگه چراغ رو هم روشن نکردم..زیادتاریک نبود...این اتاق مثل اینکه خیلی هم بی استفاده نبود...چون چند تا کتاب روی میزش دیده میشد که نامنظم کنار هم بودن...تخت مشکی با روتختیه سفید رنگی داشت...10 دقیقه ای توی اتاق اینور و اونور کردم و تو کمدا سرک کشیدم....کتاب هایی که روی میز بود اغلب داستان های خارجی و زبان اصل بودن...





پنجره ی اتاق باز بود و به جای باد سرد باد گرمی داخل میومد...رفتم سمت پنجره هوا هنوز روشن بود....یاد بابا افتادم.باید زودتر برمیگشتم خونه...به ساعتم نگاه کردم... 6 غروب بود...





دستم رو بردم سمت پنجره که ببندم ولی روی پنجره ناگهان چشمم به خبیث ترین موجود روی زمین افتاد...تمام بدنم شل شد...تا مرز سنگ کوب رفتم..انقدر که از سوسک میترسیدم از شهاب نمیترسیدم...جیغ خفیفی کشیدم و با چشمهای نیمه بسته با سرعت نور به سمت در دویدم ولی قبل از اینکه درو باز کنم به شهاب برخوردم...



اصلا برام مهم نبود که از کی اومده بود تو اتاق فقط دستم رو دور گردنش حلقه کردم و مثل کسی که توی بدترین و ترسناک ترین شرایط زندگیش ناجیش رو دیده پریدم بغلش و پاهام رو دور کمرش انداختم..و سرم رو بردم تو گودی گردنش و گفتم:



_شهاب ترخدا منو از اینجا دور کن.خواهش میکنم..برو بیرون..



بیچاره انقدر متعجب شده بود فقط برای اینکه من نیفتم سریع دستش رو دور کمرم حلقه کرد ولی تکون دیگه ای نخورد..تند تند میگفتم:



_شهاب برو بـــیرون..منو از اینجا ببر بیرون...



کم مونده بود گریم بگیره..با عجز سرم رو بلند کردم و تو چشماش خیره شدم..تعجب توی چشماش بیداد میکرد...آخه یکی نیست به من بگه خرس گنده از بغلش بیای پایین خودت در بری که زودتر از شر این اتاق راحت میشی وقتی نگاه وحشت زده ام رو دید آروم و نگران زمزمه کرد:



_چیشده هلیا؟بیرون اتفاقی افتاده؟



در حالیکه یاد شاخکهای بلند سوسکه افتادم چهره ام رو از ترس جمع کردم و ملتمس گفتم:



_خواهش میکنم بریم بیرون..اونجا یه سوسکه..شهاب سوسک...میترسم....



و دوباره سرم رو بردم توی گردنش..بوی خوبی میداد..انگار تازه از زیر دوش بیرون اومده بود چون بدنش کمی هم نم داشت...دستش رو از دور کمرم ول نکرده بود...



وقتی دیدم بازم حرکتی نکرد با حرص سرم رو بلند کردم که چشمم توی چشمای شیطون و خندانش قفل شد...دندون قروچه ای کردم و خواستم پاهام رو از دور کمرم باز کنم که نزاشت...متعجب نگاهش کردم..باز هم پیرهن تنش کرده بود ولی دکمه هاش رو نبسته بود...



تو چشمای هم خیره شدیم...کم کم خنده اش جمع میشد..نگاهش یه حالت خاصی داشت...دیگه اینجا نبود...نگاهش از ن.ی.ا.ز یا خشم نبود...بی احساس و در عین حال پر احساس بود...اولین بار بود که همچین نگاهی رو ازش میدیدم....





قلبم شروع به کوبش کرد...حالا صدای قلب اون رو هم میشنیدم...تو این حال و هوا غرق شده بودم که ناگهان صدای بال زدن سوسکه رو شنیدم...

دیگه نفهمیدم چیشد فقط خودمو از بغل شهاب با نهایت قدرت پرت کردم پایین و از اتاق زدم بیرون و با نهایت سرعت پله ها رو پشت سر گذاشتم....

با دیدن اولین در رفتم داخلش و در رو بستم...به اطرافم نگاه کردم..آشپزخونه بود...دوست داشتم گریه کنم...از بچگی واکنش بدی نسبت به دیدن سوسک نشون میدادم..با اینکه روان شناسی میخوندم و پیش روانشناس های حاذقی هم رفته بودم مشکل ترس وحشتناکم از سوسک رو نتونسته بودن برطرف کنن...یه جور بیماری بود...



با اینکه دیگه توی اون اتاق نبودم ولی فکر میکردم دور و اطرافم پر از سوسکه..ای خدا من چقدر بدبختم...پشت در کز کرده بودم که صدای ضربه زدن به در رو شنیدم...و بعد از اون صدای آروم و ملایم شهاب:



_هلیا بیا بیرون...



چیزی نگفتم..غرورم پیشش شکسته بود..فقط به خاطر یه سوسک عوضی و احمق...دوباره به در زد و با لحنی که کاملا خنده رو توش حس میکردم گفت:



_بیا بیرون.کشتمش...



چهره مو جمع کردم..



میتونستم خنده ی شهاب رو حس کنم...:



_هلیا



با عصبانیت درو باز کردم و اخم کردم و غریدم:نخند...



خنده اش عمیق تر شد...و گفت:



_خیلی دوست داشتم نصف ترسی که از سوسک داری رو از من داشته باشی..







و دوباره لباش و چشاش خندیدن....در حالیکه هنوزم با اخم شهاب رو نگاه میکردم چند تا نفس عمیق کشیدم...ترسم کامل از بین نرفته بود..ولی جلوی شهاب دیگه نمیخواستم نشون بدم...ازش فاصله گرفتم و به سمت سالن پذیرایی رفتم و در همون حال گفتم:



_برو شال منو از توی اتاقت بیار میخوام برم...



صداش در نیومد..برگشتم عقب که دیدم با ابروهای بالا رفته نگاهم میکنه..عصبی گفتم:



_چیه ؟چرا زل زدی به من؟



اخم ظریفی کرد و گفت:



_درست حرف بزن.



_من درست حرف میزنم تویی که درست گوش نمیدی به حرفام..حالا لطفا برو شالم رو از توی اتاقت بیار



دستاش رو زد توی جیبش و دوباه تو قالب شهاب مغرور و اخمو رفت و گفت:



_خودت میری از بالا میاری.



دندونام رو روی هم ساییدم و گفتم:



_ولی در اتاقت قفله.



_برات بازش میکنم...



دلم میخواست موهاش رو بکشم..چی میشدیه بار کوتاه میومد...همینطور با خشم به هم نگاه میکردیم...اون بخاطر گستاخیه من و من بخاطر لجبازیه اون که صدای آیفون بلند شد...



متعجب نگاهش کردم و گفتم:کیه؟کسی قرار بود بیاد؟



چیزی نگفت و به سمت آیفون رفت...نمیدونم کی رو از تصویر دید که دستی توی موهاش کشید و دکمه رو فشار داد.به سمت در رفت..پشت سرش حرکت کردم و گفتم:با تو بودم شهاب.کیه؟



برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:ساحله...مانتوت رو در بیار.برگشت خودم میرسونمت.



ساحل همون دختری بود که سروناز ازش اسم برده بود..ولی اون که ماموریت بود..کی برگشته بود؟حس عجیبی داشتم..الان اگه شهاب با جارو هم بیرونم میکرد نمیرفتم...سریع رفتم سمت یکی از اتاق های پایین..با ترس و لرز بازش کردم وچراغ رو زدم...



نگاهی دقیق به اطراف انداختم..وقتی خیالم راحت شد چیزی نیست مانتوم رو درآوردم..تاپ قرمز رنگ بندی ای تنم بود...زیاد پوشش نداشت..یه جورایی اصلا پوشش نداشت..یقه اش هم خیلی باز بود...درسته معذب میشدم ولی برام مهم نبود...به هرحال بقیه فکر میکردن منو شهاب رابطه ی نامزدیمون جدیه..بزار ساحل ما رو تو این حالت ببینه از همین الان چشاش در آد...





با اینکه تا به حال ندیده بودمش ولی چون سروناز گفته بود ساحل شهاب رو بوسیده حس خوبی نداشتم.. با یادآوریه اینکه شهاب هم منو بوسیده بود لبخندی زدم..و خواستم اصلا به این فکر نکنم که با خشم و دعوا من رو بوسیده بود...





موهام رو توی آینه مرتب کردم...خیلی بهم هم ریخته نبودم...از اتاق زدم بیرون و به سمت پذیرایی رفتم...اول چشمم به ساحل خورد..یه دختر چشم آبی با موهای قهوه ای که کاملا شالش رو درآورده بود..لبهای کوچولو و سرخ...چشماش کشیده بود..صورتش هم لاغر و متناسب بود...چهره ی بی نظیر و مینیاتوری ای داشت...من ساحل رو زیر نگاه خیره ام گرفته بودم و شهاب منو...



لبخندی روی لبم نشوندم..اینجور موقع ها سیاست حرف اول رو میزد...رفتم سمت ساحل از جاش بلند شد..باهاش دست دادم و گفتم:



_سلام عزیزم.خیلی خوش اومدی..



_سلام ممنونم..



در حالیکه کنار شهاب مینشستم رو به ساحل گفتم:بفرمایین بشینین.



ساحل هم نشست...شهاب نیم نگاهی به شونه های ب.ر.ه.ن.ه و صورتم انداخت وبرای آشنا کردن منو ساحل گفت:



_ایشون ساحل جعفری یکی از همکارها.



و دستش رو انداخت دور گردن من..تماس دستش با پوست بدنم حالم رو دگرگون کرد..طوری که ته دلم قیلی ویلی رفت و گفت:



_هلیا هم نامزد عزیز من.



یه لحظه برق خشم رو توی چشمای ساحل دیدم ولی به سرعت حالتش رو عوض کرد و لبخندی زد و گفت:



_تبریک میگم.



_ممنونم



پاهاش رو انداخت روی هم و گفت:



_ببخشین من دست خالی اومدم..باید گذارش بعضی موارد رو به شهاب میدادم برای همین انقدر عجله ای شد که نتونستم چیزی در خورتون تهیه کنم.

دختر ی بیشعور...جلوی روی من شهاب شهاب میکنه...مگه پسرخالته..دلم میخواست حسابی بزنمش...



نگاه ساحل گهگاهی روی دست شهاب و شونه ی من میفتاد...من یه زن بودم..کاملا احساسش رو درک میکردم...همونطور که ساحل نمیتونست منو تحمل کنه و این کاملا واضح بود منم نمیتونستم تحملش کنم...شهاب بدون هیچ لبخندی جدی گفت:



_ممنون.احتیاجی نیست..برای گذارش هم میتونستی قبلش خبر بدی.



_یعنی داری سرزنشم میکنی که چرا اومدم خونه ات؟واقعا متاسفم که خلوت تو زنت رو به هم زدم..چون انگار انقدر مشتاق بودین حتی خدمتکار ها رو هم بیرون کردین و من بدترین موقع سر رسیدم...



شهاب با سکوتش که انگار تاییدی روی حرفای ساحل بود باعث آوردن لبخند روی صورت من و خشم روی صورت ساحل شد..ساحل خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه.





بعد از چند لحظه خودش رو زد به اون راهو گفت:



_شنیدم وطنی برکنار شده..تو دلیلش رو میدونی؟



از جام بلند شدم و رو به شهاب و ساحل گفتم:



_من میرم شربت بیارم.



لبخند مرموزی روی چهره ی ساحل اومد که از اینکارم پشیمون شدم...وقتی از سالن خارج شدم با عجله به سمت آشپزخونه رفتم...عمرا اگه میزاشتم بیشتر از دو سه دقیقه تنها باشن...



تمام کابینت ها رو زیر و رو کردم..سه تا لیوان در آوردم...رفتم سر یخچال..خدا رو شکر شربت آماده توی پارچ بود.سریع توی لیوان ها خالی کردم و گذاشتم توی سینی و از آشپز خونه خارج شدم...



نزدیک سالن پذیرایی بودم که صدای آرومشون رو شنیدم..گوشام رو تیز کردم...ساحل بود که با لحن غمگینی گفت:



_فکر نمیکردم انقدر زود ازدواج کنی...



صدایی از شهاب در نیومد...فدای غرورش بشم من...اصلا براش اهمیت نداشت..و دوباره صدای ساحل رو شنیدم:



_فکر میکردم وقتی برگردم میتونم بیشتر خودمو تو دلت جا کنم.شهاب من تو رو دیوانه وار دوست دارم.چرا درکم نمیکنی؟چرا جلوی من با زنت انقدر صمیمی..



صدای جدیه شهاب رو شنیدم که اومد وسط حرفش و گفت:



_من ازدواج کردم ساحل.پس بیشتر از قبل مواظب رفتارهات باش.نمیخوام هلیا چیز اشتباهی برداشت کنه..



متوجه پوزخند توی صدای ساحل شدم که گفت:



_یعنی انقدر برات مهمه؟من که بعید میدونم.



صداش ملایم تر شد و ادامه داد:



_شهاب با اینکه ازدواج کردی نمیتونم ازت دست بکشم..درکم کن..خواهش میکنم...هرکاری بخوای برات میکنم...خودمو کامل...



صدای غرش عصبانیه شهاب اومد که گفت:



_برو کنار..



قلبم دیوانه وار میزد....ساحل داشت به شهاب من نزدیک میشد..بیشتر از این گنجایش نداشتم....



وارد سالن شدم..ساحل کمی از جاش تکون خورده بود...سرش رو انداخته بود پایین.معلوم بود داره جلوی خودش رو میگیره که گریه نکنه..قبل از اینکه به ساحل برسم از جاش بلند شد و نگاه غمگینی به شهاب و سپس نگاه پر کینه ای به من انداخت و گفت:



_دیگه رفع زحمت میکنم...فکر نمیکنم الان شهاب علاقه ای به شنیدن گذارشات داشته باشه...



باز هم شهاب سکوت کرد...از این رفتارش با زنهای دیگه واقعا ل.ذ.ت میبردم...لبخند مرموزی زدم و گفتم:



_چرا انقدر زود؟میموندی شام رو دور هم میخوردیم عزیزم؟



پوزخندی زد و با طعنه گف:



_یه روز دیگه حتما مزاحم میشم...



نمیدونم چرا حس کردم از این حرفش منظور خاصی داشت...تا دم در بدرقه اش کردم...شهاب از جاش تکون نخورد..توی فکر رفته بودم...دوباره به سمت سالن پذیرایی حرکت کردم...شهاب روی همون مبل بازم لم داده بود...اروم گفتم:



_من میرم مانتومو بپوشم.اگه زحمتی نیست شالم رو از بالا بیار.بهتره دیگه برگردم..



چقدر مودب شده بودم...به سمت اتاقی که مانتو رو در آورده بودم رفتم.انقدر امروز اتفاقات شوکه کننده ای افتاده بود که به کل یادم رفته بود از شهاب در مورد صحبتاش با بابام بپرسم...



مانتوم رو از روی تخت برداشتم و رفتم سمت آینه..تنم کردم ولی هنوز دکمه هاش رو نبسته بودم که شهاب رو پشت سرم با شالم که توی دستش بود دیدم...از توی آینه نیم نگاهی به یقه ام انداخت و گفت:



_حرفای من هنوز با تو تموم نشده.



فهمیدم منظورش از دعوای امروزمونه...خودمو زدم به بیخیالی و گفتم:



_ولی من فکر میکنم دیگه حرفی نمونده.



از پشت دستم رو گرفت و به زور منو نشوند روی تخت و خودش ایستاده زل زد توی چشمام و با لحنی محکم گفت:



_بار آخرت بود هلیا...قرار گذاشتن با سهیل فقط زیر نظر من صورت میگیره...



رگ گردنش زد بیرون و ادامه داد:



_از 6 کیلومتری خونش هم رد نمیشی...



دستم خارش گرفته بود..کمی خاروندم و گفتم:



_به من دستور نده.چون میدونی که گوش نمیدم...



شونه هام رو محکم تر فشار داد و گفت:



_گوش نکن تا ببینی چه بلایی سرت میارم..



_حرفات برای من مثل شعاره...



چشماش رو بست و غرید:



_هلیا عصبانیم نکن..فقط به حرفایی که میزنم گوش کن...



خواستم دوباره جوابش رو بدم که دلم نیومد این روز رو خرابتر کنم....اتفاقات خوب و بد زیادی برام افتاده بود..میتونستم جواب این دستوراتش رو یه جای دیگه بدم که سرجاش بشینه...دستش رو پس زدم و در حالیکه دکمه هام رو میبستم گفتم:



_قرارت با بابام چطوری پیش رفت؟..



نگاه دقیقی بهم انداخت..متوجه کمی تعجب هم تو نگاهش شدم.انتظار نداشت من کوتاه بیام..کوتاهم نیومدم آقای پارسیان...دلم براش ضعف رفت....چقدر من این مرد رو دوست داشتم...چقدر میخواستمش...پس چرا باهاش لجبازی میکردم..چرا عصبانیش میکردم..غیرتش برام ل.ذ.ت بخش بود...پس دلیلم از اینکار ها چی بود.؟نشست کنارم...احساس میکردم نگاه شهاب بهم فرق کرده...یعنی میشه اون هم بهم علاقه داشته باشه؟بعید میدونم...



_خوب بود.



_یعنی بابا چیزی نگفت؟



_کسی میتونه در برابر من بایسته و مخالفت کنه؟



_من



با اینکه نمیدیدمش حس کردم خندید و گفت:



_تو رو هم سرجات میشونم.





_کور خوندی.بابام چی میگفت؟



_همه چی همونطوری که میخوایم پیش رفت.بابات قبول کرده مدتی با هم باشیم.فکر میکنه من یک کارخونه ی شالی دارم..البته همچین کارخونه ای رو دارم ولی شخصا اداره اش نمیکنم...



پوزخندی زدم و گفتم:چون از دست شروین ناراحته به این راحتی قبول کرده.



سپس از جام بلند شدم.تا نزدیکیه در رفتم که یک مرتبه شهاب با لحن جدی گفت:



_سرجات وایسا...



متعجب برگشتم سمتش که دیدم با اخم داره میاد سمتم..بهم که رسید گفت:



_مانتوت رو در بیار.



چشمام از گردو هم درشت تر شد و گفتم:چـــــــی؟



اخماش بیشتر توی هم رفت و گفت:



_تو با چه اجازه ای با این مانتو توی شهر میگردی؟



_مگه چشه؟بعدشم لباس پوشیدن من اجازه نمیخواد.هرمانتویی که دلم بخواد میپوشم...



چپ چپ نگاهم کرد و با یه حرکت سریع دستاش رو گذاشت روی یقه ی مانتوم و با تمام توان از دو طرف کشید..طوری که به جای باز شدن دکمه هاش از وسط ج.ر. رفت...و سپس به زور از تنم در آورد...شوک زده نگاهش کردم و گفتم:



_این چه کاری بود کردی؟



در حالیکه به سمت در میرفت تا در رو باز کنه گفت:



_حوصله ی جروبحث با تو رو نداشتم.پس بهترین راه بود...زیر نور لباس زیرت دیده میشد...همین جا باش تا یه چیزی از بالا برات بیارم...



قبل از اینکه جواب بدم رفت بیرون....کم کم از شوک بیرون اومدم و خندم گرفت..راست میگفت بیچاره...اگه از خودم میخواست که مانتوم رو در بیارم انقدر با هم بحث و دادو بیداد میکردیم که دو تامون کلافه میشدیم...پسره ی دیوونه ی زورگو...خندم رو جمع کردم تا وقتی برگشت با دیدن خندم پررو نشه...و به جاش اخم ظریفی بین ابروهام انداختم...بعد از 2 دقیقه با یک پیرهن آستین بلند برگشت...آروم گفتم:



_ولی من این مانتوم رو خیلی دوست داشتم.



اومد سمتم.چیزی نگفت..پیرهن رو خودش تنم کردو دکمه هاش رو بست..انقدر برام گشاد بود که دلم میخواست از خنده قهقهه بزنم.شهاب هم به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود...یقه ام رو مرتب کرد...در حالیکه دستش هنوز روی یقه ی پیرهن بود گفتم:



_انتظار نداری که من با این برم جلوی بابام؟



شیطنت خاصی توی چشماش اومد و گفت:



_نگران اینی که بابات فکر های منفی ای پیش خودش بکنه؟



چپ چپ نگاهش کردم که لبخندی زدو گفت:



_نگران نباش.الان میریم برات یه مانتو میگیرم.



دستش بجای اینکه از روی یقه ام پایین بیاد بیشتر دور گردنم حلقه شد...به هم دیگه زل زده بودیم...چشماش روی تک تک اجزای صورتم میچرخید و روی لبهام و گرنم مکث کوتاهی کرد...گرمم شده بود...نگاهش داشت آتیشم میزد...خودش رو بهم نزدیک تر کرد....متوجه دست راستش شدم که به حالت نوازش پشت گردنم کشیده میشد....طاقت نداشتم....طاقت این همه نزدیکی رو نداشتم....چشمای من روی صورت اون و چشمای اون روی لبهای من ثابت مونده بود...نمیتونستم آروم باشم....کنار کشیدم و از روی هیجان گفتم:



_اوووم.بریم دیگه..فکر کنم خیلی دیر شده باشه...



و از اتاق زدم بیرون..شهاب هم بعد از چند دقیقه اومد...ولی انگار نه انگار که چند لحظه پیش داشت اونطوری نگاهم میکرد..عجب بشر خودخواهی بود این.نه شرمی نه خجالتی...خدایا بهم صبر بده...یعنی به هردومون صبر بده..چون هم من بی شرمم هم اون..ماشینش هنوز جلوی ساختمون پارک بود...سوار شدیم...زیاد حرف نزدیم..شهاب که اصولا کم حرف بود منم که غرق در اتفاقات امروز بودم...مانتوی آبی رنگی برام خرید که توی ماشین تنم کردم..سلیقه اش بینظیر بود...البته مانتوی بلندی گرفته بود...بمیرم برای این غیرتش که حدو مرز نداره...



تو ماشین تازه فهمیدم اون موقع که هما زنگ زد شهاب ازش خواسته بود.برام عجیب بود..چطوری انقدر زود با هم کنار اومده بودن....شهاب مهره ی مار داشت...



نمیدونستم فردا چی میشد..یا دفعه ی بعدی که با سهیل یا ساحل رو به رو میشم باید چه عکس العملی نشون بدم...ولی شک نداشتم حرفی که ساحل موقع رفتن به طعنه زد یه هدفی توش بود...پس به زودی میدیدمش....

تو خونه روی مبل دراز کشیده بودم..هما هم کنارم کانال عوض میکرد...داشتم به شهاب فکر میکردم..خیلی دوسش داشتم..کاشکی میشد بعد از پایان این اتفاقات بازم مال من باشه...صدای هما منو از افکارم بیرون آورد:



_میگم هلیا..



بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:



_هوم؟



_کجا با شهاب آشنا شدی؟خیلی جذابه



برگشتم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:



_چشاتو روش درویش کن لطفا..



تلوزیون رو خاموش کرد و گفت:



_حالا چرا به خودت میگیری.من که فرزاد و با ده تا مثل شهاب عوض نمیکنم..با اینکه جذابه آدمو میترسونه..یه جوری با آدم حرف میزنه که انگار داری بازجویی میشی.از این نظر واقعا دلم برات میسوزه.



لبخند شیطونی زدم و گفتم:



_اون با دخترای اطرافش اینطوری رفتار میکنه.وگرنه به من از گل نازک تر نمیگه.هم شیطونه هم مهربون...



یاد اتفاقات دیروز افتادم و نیشم باز شد...فدای این مهربونیش بشم.آخر مهربونیه این بشر..دیروز کم مونده بود جنازه مو تحویل بابام بده.ماشالله هیچوقت از دختره ی خیره سر چیز بدتری نگفته.باید قدرشو بدونم.



هما یکم دقیق نگاهم کرد و گفت:



_واقعا دوسش داری هلیا؟من فکر نمیکنم اصلا به روحیه ی تو بخوره..اون مغروره..تو هم خودخواه..



صدای زنگ آیفون باعث شد که هما حرفشو قطع کنه..کنجکاو نگاهش کردم.از جاش بلند شد و به سمت آیفون رفت.



نمیدونم کی رو دید که با هیجان برگشت سمتم و گفت:



_هلیا..پاشو بیا اینجا ببین کی اومده.



سر جام نشستم و متعجب به هما نگاه کردم و گفتم:



_کیه؟



ابرویی از شیطنت بالا انداخت و گفت:



_شروینه..بیچاره شدی هلیا...



لبمو گاز گرفتم...این چرا بی خبر برگشت..فقط همین یکیو کم داشتم...هما که حالتم رو دید با دلسوزی گفت:



_میخوای درو باز نکنم؟



در حالیکه از جام بلند میشدم گفتم:



_نه باز کن..بلاخره که باید باهاش رو به رو بشم.



به طرف اتاقم رفتم.تاپ شلوارک پوشیده بودم..دوست نداشتم با این لباس ها جلوش برم.



شلوار آبی به همراه تی شرت سفیدی تنم کردم.صدای سلام کردن شروین با هما رو شنیدم و بعد از اون صدای کلفت شده ی شروین:



_هلیا کجاست؟



هما به آرومی گفت:



_تو اتاقشه.تو روی مبل بشین الان میاد.........شروین....صبر کن ....



قبل از اینکه بتونم از اتاق خارج بشم در اتاق توسط شروین باز شد و چهره ی درهمش باعث وحشتم شد.



هما با ترس نگاهم کرد.اونم لباساشو عوض کرده بود..به نسبت پوشیده تر از من شده بود...



عصبانی رو به شروین گفتم:



_چته عین یابو سرتو انداختی زیر و اومدی تو اتاق..طویله که نیست بدون اجازه وارد میشی...



پوست بدنش تیره تر شده بود..بر و بر نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت..ولی من با خشم بهش چشم دوخته بودم...بعد از چند لحظه برگشت و رو به هما گفت:



_لطفا تنهامون بزار..میخوام با هلیا حرف بزنم.



به هما که داشت با تردید نگاهمون میکرد اشاره کردم که بره بیرون...



بعد از خارج شدن هما شروین درو بست و بهم نزدیک شد....عصبانیت توی نگاهش جاش رو به کلافگی داده بود...بیشتر خودش رو بهم نزدیک کرد و رخ به رخ با لحنی آروم گفت:



_این حرفا چیه که به من گفتن هلیا؟داری با من چیکار میکنی دختر؟



جدی بهش نگاه کردم و گفتم:کدوم حرفا؟



بدون اینکه چشماش رو از روم برداره گفت:



_خودتو نزن به اون راه.بابا بهم گفت.نمیدونم چطوری برگشتم..فقط اومدم..داغونم کردی هلیا...همه ی برنامه ها رو به هم زدم تا فقط بیام از خودت بشنوم..بگو که دروغه...بگو که همش یه حرفه بی اساسه...



ابرویی بالا انداختم و گفتم:



_نه حرفات برام مهمه نه برنامه هات...چیزایی هم که شنیدی دروغ نیست...همش عین واقعیته...



اومد جلو و با عصبانیت شونه هامو گرفت و گفت:



_فکر میکنی ازت میگذرم؟فکر میکنی به همین راحتی کوتاه میام؟بخاطر تو من الان توی موقعیت خطرناکی قرار گرفتم ولی به هیچ وجه کوتاه نمیام...زندگی اون پسرو واسش جهنم میکنم..شک نکن که تو فقط مال من میشی..هر اتفاقی هم که بیفته تو مال منی..اینو تو گوشت فرو کن...



دستاش رو با عصبانیت پس زدم و گفتم:



_حواست باشه داره چه حرفایی از دهنت در میاد..من جنازمم رو دوش تو نمیندازم...چند بار بهت گفتم نمیخوامت..گوشاتو بستی و اینا رو نمیشنوی...من ازت خوشم نمیاد..پس بس کن...



پوزخندی زد و گفت:



_هرچقدر دوست داری تلاش کن...آخرش میفهمی بزرگترین اشتباهت رو کردی که رو به روی من وایسادی..خودتوبرای عروسی آماده کن..چون دیگه صبر ندارم...



سرشو آورد نزدیک صورتم و زمزمه کرد:فهمیدی خانمم؟



با خشم به چشماش که دقیقا رو به روی صورتم بود نگاه کردم..چشماش رو به لبام دوخت و در همون حال آروم ادامه داد:



_مواظب این لبات هم باش...خیلی وسوسه برانگیزن...



با خشونت پسش زدم..کمی ازم فاصله گرفت و چشمک حال به هم زنی زد و از اتاق خارج شد...لحظه ی آخر غریدم:



_آشغال کثافت..حالم ازت به هم میخوره..



ولی اصلا به روی خودش نیاورد و رفت...بعد از لحظاتی هم صدای بسته شدن در خونه اومد...هما با عجله اومد توی اتاقم و گفت:



_چی میگفت هلیا؟دعواتون شد؟



نیشخندی زدم و گفتم:



_نه آبجی جون..داشتیم با هم گل میگفتیم و گل میشنفتیم...یکمم چاشنیه داد و بیداد اضافه کردیم تا بی مزه نشه.



و رفتم و روی تخت نشستم...آخه من با این همه بدبختی چیکار کنم خدایا؟هما که فهمید اعصابم خط خطیه اومد روی تخت کنارم نشست و گفت:



_ولش کن این بی اعصابو..داره آتیش میگیره که چرا تو با شهاب رفیق شدی..اصلا بهش فکر نکن...خودم پشتتم...



چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:



_مگه تو نبودی که طرف شروین رو میگرفتیو میگفتی باید باهاش ازدواج کنی..پسر خوبیه؟



زد روی پاهام و گفت:



_تا اون موقع شهابی در کار نبود..ولی الان که هست.



چشمامو گرد کردم و گفتم:



_حواست باشه ها هما..خیلی شهاب شهاب میکنی.



ریز خندید و گفت:



_واسه این طرفشو گرفتم که میدونم حساب تو یکی رو خوب میتونه برسه...دیروز وقتی زنگ زد و ازم خواست بهت بگم پاشی بیای خونه عمه کم مونده بود سنگ کوب کنم.انگار بدجوری توپش پر بود...



بعد ناگهانی صداشو بلند کرد و گفت:



_اوا خوب شد یادم افتاد...دیروز چیشده بود؟شهاب واسه چی ازم خواست اینکارو بکنم؟



کمی اخمام توی هم رفت و گفتم:



_هیچی.. آقا هوس سورپرایز به سرش زده بود...میخواست منو شوکه کنه...



دندونام رو روی هم فشار دادم و بلافاصله برای عوض کردن بحث گفتم:



_بگذریم از اینا...کی میخوای بری لباس بگیری؟همه چی واسه آخر هفته آماده اس؟



نیشش باز شد و گفت:



_آره همه چی رو هماهنگ کردیم.پنجشنبه میای خواستگاری همون روز هم عقد میکنیم..یه جشن خونوادگی تا وقتی که بخواییم عروسی کنیم...راستی به شهاب هم بگی بیاد...



چشمامو گرد کردم و گفتم:اون واسه چی؟



با شیطنت چشمکی زد و گفت:



_اونم میخواد عضوی از خونواده بشه دیگه...



_عمرا اگه بهش بگم....راستی من اون روز چی بپوشم؟همین لباسایی که دارم خوبه؟



متعجب نگاهم گرد و گفت:فکرشم نکن بزارم لباسای قدیمی تو بپوشی..حتما باید یه لباس جدید بخری.



ناراحت گفتم:آخه کی برم لباس بخرم؟



_الان اگه با شهاب قرار نداری میخوای با هم بریم؟یا اینکه نه...اصلا به شهاب بگو تا با هم برین بخرین...



سرشو آورد کنار گوشم و با لحن شیطونی گفت:



_اینطوری ل.ذ.ت بخش ترم هست.



چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:



_شهاب الان کار داره.پاشو حاضر شو با هم بریم.



خندید و گفت:فرصت های طلایی رو از دست نده



***

هرچی بیشتر میگشتیم سخت تر چیزی رو قبول میکردم..هما آخرش طاقت نیاورد و سرجاش ایستاد و باحرص گفت:



_یکی رو انتخاب کن دیگه هلیا.انقدر که تو واسه لباست وقت میزاری من که عروسم نمیزارم...



اخم کردم و گفتم:خب باید یه چیزی بگیرم که بهم بیاد...بیا چند تا مغازه پایین تر هم بریم.



چشم غره ای بهم رفت و با عصبانیت دوباره راه افتاد..فقط غر میزد..هوا نسبتا تاریک شده بود..خودمم دیگه خسته شده بودم و به لباس شبها سر سری نگاه میکردم..آخه اینا چی بودن که تو ویترین میزاشتن...یه لباس خوب بزارین آدم جذب بشه....همینطور که خسته به مغازه ها زل میزدم یه لباس شب آبیه بلند چشممو گرفت...با دستم هما رو نگه داشتم و مجذوب گفتم:



_هما اینو ببین...



هما که اول متوجه نشده بود برگشت و با کنجکاوی به لباسی که من اشاره کردم نگاه انداخت و با هیجان گفت:



_وای این چقدر خوشگله..حرف نداره مدلش...



چپ چپ به هما نگاه کردم و گفتم:



_برای راحت شدن خودت که نمیگی؟



متعجب گفت:



_نه مگه دیوونه ام..لباسش واقعا بی نظیره...



دوباره با دقت به مانکن نگاه کردم...ظرافت توی لباس به شدت چشمو مجذوب میکرد...اندام مانکن واقعا توی این لباس ه.و.س برانگیز شده بود...لباس توی قسمت کمر تنگ بود....خیلی از مدلش خوشم اومده بود...رو به هما با خوشحالی گفتم:



_بریم تو پرو کنیم...فکر کنم همینو بگیرم...



همراه هما داخل رفتیم..کیفم رو به هما دادم و وارد اتاق پرو شدم. به سختی لباس رو تنم کردم.شانس آوردم که اندازم شد..البته سخت ترین قسمتش که بستن زیپ پیرهن بود هنوز مونده بود...در رو کمی باز کردم تا به هما بگم که بیاد زیپ رو کمی بکشه بالا که دیدم داره با تلفن حرف میزنه....



با چشم بهش اشاره کردم که بیاد و دوباره در رو بستم..بعد از چند دقیقه اومد و در زد.در رو باز کردم و گفتم:



_بیا زیپ رو بکش بالا...



در حالیکه هما زیپ رو بالا میکشید گفتم:



_با کی تلفنی حرف میزدی؟



با شیطنت مشهودی گفت:هیچکس.



شونه ای بالا انداختم.حتما داشته با فرزاد حرف میزده.وقتی زیپ رو کامل بالا کشید توی آینه به دقت خودم رو نگاه کردم...لباسش بی نظیر بود..بی نظیر....هما عین آدمای ه.ی.ز.. سرتاپام رو بررسی کرد و گفت:



_فوق العاده است هلیا...اصلا حرف نداره...



لبخندی روی لبم اومد..واقعا خوشم اومده بود.گفتم:



_پس تا تو حساب کنی من درش بیارم...



کمی من من کرد و گفت:



_فقط یه مشکلی داره!!



متعجب گفتم:



_چه مشکلی؟



دوباره به پیرهن توی تنم نگاه کرد و گفت:



_فکر نمیکنی خیلی بازه...هیچ بندی برای پوشوندن شونه هات نداره.



به شونه هام نگاه کردم..راست میگفت.از قسمت سینه هام به بالا هیچی نداشت.ولی خب من اغلب اوقات اینطور لباس میپوشیدم...برای همین گفتم:



_مشکلی نیست.ازش خوشم اومده..



با تردید گفت:



_از نظر منم اشکالی نداره.فقط وقتی شهاب رو دیدم حس کردم از اون مرداییه که خوشش نمیاد دختر...



اومدم وسط حرفش و گفتم:



_مهم اینه که من خوشم اومده..حالا در رو ببند تا لباسو عوض کنم.



نفسشو عمیق بیرون داد و گفت:



_خود دانی.



و در رو بست...حساسیت های شهاب به من ربطی نداشت...البته باید با خودم رو راست باشم..خوشم میومد که حرصش رو در بیارم...



بعد از تعویض لباس بیرون اومدم..همون لباس رو خریدیم..



موقع خارج شدن از مغازه هما کمی دست دست کرد و به اطرافش نگاهی انداخت..



موشکافانه نگاهش کردم و گفتم:



_دنبال چیزی میگردی؟نمیای بریم؟



انگار که به خودش اومده باشه سریع گفت:



_نه هیچی...فکر میکردم....



صحبتش توسط فردی که پشت سر من بود قطع شد...



_سلام خانما.



قلبم دوباره به شدت شروع به زدن کرد..هما با لبخند پهنی برگشتو گفت:



_سلام شهاب جان.

ولی من به آرومی برگشتم...شهاب بود که پشت سرم ایستاده بود و با نگاهی عمیق بهم زل زده بود...سعی کردم خون سردیمو به دست بیارم و گفتم:



_سلام.تو اینجا چیکار میکنی؟



بدون اینکه نگاه خیره اش رو از روم برداره گفت:



_داشتم از جایی برمیگشتم.به گوشیت زنگ زدم هما برداشت..دیدم نزدیکین گفتم بیام برسونمتون.



آب دهنم رو قورت دادم و تو دلم هزاران بد و بیراه نثار هما کردم.آخه این چه کاری بود...با اخم برگشتم سمت هما و گفتم:



_بی اجازه گوشیه منو جواب دادی؟



نیشخندی زد و گفت:



_وقتی تو بدون اینکه به من بگی گوشیه دوم میگیری منم میتونم بدون اجازه جواب بدم.



چپ چپ نگاهش کرد که شهاب دوباره من رو مورد خطابش قرار داد و گفت:



_چیزی که میخواستی رو خریدی؟



به جای من هما با هیجان گفت:



_آره از همین جا خریدیم..عجب لباسی گرفته..فکر کنم شب نامزدی بیشتر از من تو چشم بیاد..



شهاب اینبار جدی هما رو نگاه کرد و گفت:



_نامزدی؟



هما با خجالت سرش رو انداخت زیر و گفت:



_آخر این هفته نامردیه منه.شماهم دعوتین.خوشحال میشم بیاین.



شهاب سرش رو تکون داد و گفت:



_بهتون تبریک میگم



دلم میخواست هما رو خفه کنم.چرا دعوتش کرد.این اگه بیاد اون روز رو واسم زهر میکنه...هما دوباره با صداش روی مخم رفت و گفت:



_پس میاین دیگه؟



شهاب با نگاهش داشت منو سوراخ میکرد و در همون حال گفت:



_البته



متعجب بهش نگاهی انداختم.ازش بعید بود به همین راحتی قبول کنه.بهم نزدیک تر شد...از بالا بهم نگاه کرد..پیرهن آبی به همراه شلوار پارچه ای مشکی ای پوشیده بود...نمیدونم چرا هر وقت بهم نزدیک میشد قلبم انگار میخواست از جا در بیاد..صورتش رو هم کمی جلو آورد که باعث شد نفسم بگیره.



آروم زمزمه کرد:



_لباس مناسبی گرفتی؟



با این حرفش آتیش گرفتم.دوباره داشت شروع میکرد..دلم میخواست بهش بگم به تو چه.ولی بخاطر بودن هما نمیتونستم فقط گستاخ نگاهش کردم..اخماش رو کشید تو هم..ولی جوابم رو نداد..در حالیکه از کنارم رد میشد گفت:



_بیاین میرسونمتون.



سریع گفتم:



_نه مرسی.تو برو به کارت برس منو هما خودمون برمیگردیم.



کنارم ایستاد..سرش رو کج کرد و با خشونت گفت:



_لازم نکرده این وقته شب تنهایی برگردین.



و راهشو گرفت و رفت...هما هم با لبخند دنبالش راه افتاد...



دلم میخواست هرچی که دستم بود بکوبم تو سر هما...اگه اون نبود میدونستم چطوری جواب شهاب رو بدم...مجبور شدم منم دنبال هما برم..با فهمیدن اینکه باید جلو بشینم قلبم بیشتر از قبل بی قراری کرد.قبل از سوار شدن هما آروم دم گوشم گفت:



_مطمئنی برای پوشیدن اون لباس بعدا مشکلی پیدا نمیکنی؟



بهش چشم غره ای رفتم ولی هما بهم لبخند ژکوندی زد...با حرص سوار شدم..ماشین رو روشن کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:



_کمربندتو ببند..



به سختی جلوی دهنم رو گرفته بودم تا چیزی نگم...این بشر همینطوری پررو بود حالا با اون ب.و.س.ه. های دیروز فکر کنم دیگه نتونم یه ثانیه هم تحملش کنم...کمربند رو با عصبانیت بستم و با لبخند مصخره ای برگشتم و به شهاب نگاه کردم و گفتم:



_امر دیگه ای نیست عزیزم؟



با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و سپس ماشینو راه انداخت...دست به سینه سر جام نشستم و صدام در نیومد....بوی عطرش هواییم میکرد....وسط راه بودیم که گفت:شام خوردین؟



باز هم هما مثل خروس پرید وسط و گقت:



_نه نخوردیم.



شهاب هما رو خطاب قرار داد و گفت:



_به آقای طراوت بگین شام رو بیرونین...

داشتم خودخوری میکردم.البته نمیتونستم انکار کنم که ته قلبم خوشحال بودم..بخاطر اینکه زمان بیشتری رو کنارش میگذروندم.ولی زور گفتنش ....صدای هما افکارم رو پاره کرد:



_بابا امشب خونه نیست...نگران نمیشه.



جلوی یک رستوران شیک نگه داشت...پیاده شدیم..هما برام چشم و ابرو میومد و من در ظاهر لبخند میزدم...قبل از اینکه حرکت کنیم هما در گوشم گفت:



_از من خجالت میکشین که دست همو نمیگیرین؟برو دستشو بگیر دیگه دیوونه...



متعجب نگاهش کردم..خیلی سوتی میشد اگه با این حرف هما بازم دست شهاب رو نمیگرفتم...چون با اون همه شعار های روزای قبل اینکارمون غیر طبیعی بود.رفتم کنار شهاب و دستم رو دور بازوهاش حلقه کردم...حالا منم از خدا خواسته بودم...شهاب هم در کمال تعجب من مخالفت نکرد که هیچ منو به خودش بیشتر نزدیک کرد و راه افتادیم....



غذاهامون رو سفارش داده بودیم...من چشمم به پشت سر شهاب بود که سه تا پسر واسه منو هما چشم و ابرو میومدن...هما با اینکه سعی داشت به روی خودش نیاره ولی گهگاهی سر بلند میکرد و نگاهی مینداخت...حرکاتشون واقعا خنده دار بود...نگاه خیره ی شهاب باعث شد چشمام رو بهش بدوزم...اگه بگم با اون نگاه خشنش ذوب شدم رفتم تو زمین بی جا نگفتم...غذامون رو آوردن..سرم رو با غذا سرگرم کردم...



خیلی خودکار دوباره سرم رو بلند کردم ولی دیدم حواس شهاب هنوز پیش منه...چشمم به به یکی از پسرا خورد که وقتی داشت بلند میشد پاش به صندلی گیر کرد و داشت میفتاد...حالتش انقدر خنده دار بود که منم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خندیدم...صدای تشر گونه ی شهاب تنم رو لرزوند:



_هلیا



چون با اخم و ناگهانی این رو گفت ترسیدم..و سرم رو دوباره زیر انداختم...نفسشو با حرص بیرون داد...و هما باز هم داشت ریز ریز میخندید.اگه فرزاد اینجا بود جرات نداشت تکون بخوره اونوقت داره واسه من میخنده..با حرص کباب رو تیکه کردم و بردم توی دهنم.چند تا قاشق نخورده بودم که از جام بلند شدم و گفتم:



_من میرم دست شویی



و دیگه ایست نکردم که دوباره شهاب بگه هیچ جا نمیری...احساس میکردم قرمز شدم.باید یکم هوا میخوردم..از اینکه اون جا بهم تشر زد عصبانی بودم...خب دوست داشتم بخندم...تو رو سننه..مگه شماره گرفتم که اخماتو میکشی تو هم...جای توالت رو از خدمه پرسیدم...توی یه سالن دراز جدا بود..4 تا در داشت..دو تا دستشویی مردانه و زنانه بود اون دوتای دیگه رو نمیدونم..رفتم تو قسمت زنانه...اون جا هم 4 تا اتاقک داشت...



جلوی آینه ایستادم...کمی آب به زیر گردنم زدم..رژ لبم رو در آوردم و دوباره روی لبهام کشیدم...لبخندی روی لبهام اومد...



چرا لج میکنی دختر؟تو که الان داری از خوشحالی دیوونه میشی...اینکه امشب پیشت باشه نهایت خوشبختیته...چرا پس اخم میکنی...چرا اذیتش میکنی...حرکات تندم در برابرش خیلی غیر ارادی بود...اصلا دست خودم نبود...



شالم رو باز کردم و دوباره درستش کردم...در دستشویی رو باز کردم بیام بیرون که یکی از اون سه تا پسر جلوم سبز شد..اخمام رو کشیدم تو هم و خواستم از کنارش رد بشم...که جلوم وایساد...با پرسش نگاهش کردم.لبخندی زد و گفت:



_سلام خانم.



_سلام.کاری داشتین؟



از توی جیبش دو تا کارت در آورد و گفت:



_راستش میخواستم اینا رو بهتون بدم.



متعجب نگاهش کردم و گفتم:



_که چی بشه؟



لبخندش عمیق تر شد و گفت:



_من از شما خوشم اومده...دوستمم خواست که شماره اش رو به اون یکی خانمی که کنارتون نشسته بدین...



جدی نگاهش کردم و گفتم:



_ ولی ما نامزد داریم...حالا برو کنار...



از جاش تکون نخورد در عوض با خنده گفت:



_اگه نامزد داشتین حداقل حلقه دستتون میکردین.ولی نه تو حلقه داشتی نه کناریت.



_پس فکر کردی اون آقایی که کنارمون نشسته بود کی بود؟



_هرکسی میتونست باشه داداشتون یا یه آشنا..



چهره ی پر اخم شهاب رو دیدم که اومد تو سالن....با اخو داشت به پسره نگاه میکرد...روی لبام یه لبخند محو نشست و گفتم:



_داداش؟!!!!!

همون لحظه شهاب از

ابرویی بالا انداخت و گفت:



_الان این مهم نیست.



لبخند شیطونی زدم و گفتم:



_پس چی مهمه؟



اون هم با چشمانی شیطون تر از من نگاهم کرد و گفت:



_اینکه دیگه این عطر رو اجازه نداری جز در مواقعی که با منی بزنی...



چشمام آروم آروم گرد شد و رفته رفته جای خودش رو به اخم ظریفی داد و با حرص گفتم:



_شهاب...به من دستور نده...



خندید و گفت:



_این دستور نیست...

_پس چیه؟



دوست داشتم بگه یه خواهشه...



_دستور رو میشه ازش سرپیچی کرد ولی چیزی که من گفتم یه قانونه...یه قانون..متوجه شدی دختر شیطون؟



عصبانیتی که داشت از حرفاش تو چهره ام به وجود میومد با حرف آخرش دود شد رفت هوا...دختر شیطون؟خوشم اومد از این صفتش...نگاه عمبقی به هم انداختیم....دستم رو آروم و و.س.و.س.ه برانگیز بین موهاش حرکت دادم...هیچی برام مهم نبود جز اینکه باهاش باشم...من و اون....تنها...تو چشماش میدیدم که اونم میخواست....



دستاش رو از دور کمرم باز کرد و دو طرف سرم روی دیوار گذاشت...از حالتش ترسیدم..ولی اون بعد از نگاه دقیقی که به جزء جزء صورتم انداخت با خشونت عجیبی ب.و.س.ه ای طولانی ازم گرفت...گرمم شده بود...کم کم داشتم بی حال میشدم....ولی اون ول کن نبود...لبام درد گرفته بود...فکر کنم دیگه هیچ اثری از رژم باقی نمونده بود...در آخر یه گاز ملایم از لبهام گرفت و جدا شد....خمار نگاهش کردم..نگاه اون بدتر از من بود...توی اون وضعیت یاد جشن افتادم اگه یکی یه مرتبه میومد بالا!!!با این فکر سریع دستم رو از دور گردنش آوردم پایین ولی اون تکون نخورد...با صدایی آروم که بخاطر حالم بود گفتم:



_الان یکی میاد بالا.



نگاه خندان و در عین حال خماری بهم انداخت و ازم فاصله گرفت...با زیاد شدن فاصله تازه حس شرم و خجالت بهم رو آورد...برای همین به جای اینکه به شهاب نگاه کنم به در نگاه کردم و گفتم:



_بهتره برگردیم تا کسی متوجه نبودمون نشده..



قبل از اینکه حرکت کنم با یه دستش نگهم داشت و دست دیگه اش رو زیر چونه ام گذاشت و گفت:



_به من نگاه کن...



بهش نگاه کردم..نمیدونم توی چشمام چی دید که لبخندی روی لبهاش اومد...زمزمه کرد و گفت:



_همیشه به چشمام نگاه کن...



منتظر بودم بگه دوستم داره...بگه میخوامت هلیا..بگه دیوونتم..میپرستمت..ولی هیچی نگفت...هیچی...همینطور منتظر نگاهش میکردم که آروم تر از قبل گفت:



_برام سخته که با شونه های ب.ر.ه.ن.ه توی اون جمع باشی...



نا امید از به زبون نیاوردن چیزایی که دوست داشتم بشنوم گفتم:



_پس چطور جلوی تو میتونم...



اومد وسط حرفم و با نگاهی سرزنش گرانه گفت:



_چون ما به هم محرمیم.



_پس جلوی بابا و ...



بازم نزاشت حرفم رو کامل کنم و گفت:



_نه هلیا..فقط من..فقط جلوی من میتونی اینطوری لباس بپوشی...



لبخندی از این همه خودخواهی روی لبم اومد و گفتم:



_مگه تو کی هستی؟



خیره شد تو چشمام و گفت:لازمه دوباره تکرار کنم؟



ازش فاصله گرفتم و به سمت تخت رفتم و کت لباسم رو برداشتم...تنم کردم...سپس به سمت شهاب اومدم و در کمترین فاصله بهش ایستادم و سرم رو بالا گرفتم و گفتم:



_اینطوری خیالت راحت میشه..



لبخند رضایت بخشی روی لبش نشست و گفت:



_بد نیست...



چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:



_میخوای یه مقنعه ی بلند سرم کنم که بیشتر خوشت بیاد؟



لبخندش پهن تر شد و گفت:



_فکر بدی نیست..



زیر لب دو سه تا حرف بارش کردم و از توی کیفم رژم رو برداشتم و رفتم جلوی آینه....شهاب هم پشت سرم ایستاد و از توی آینه به رژی که توی دستم بود و با بالا بردن رژ به لبم نگاه کرد...انگار میخواست طریقه ی رژ زدن یاد بگیره...خندیدم ولی چیزی نگفتم...هنوزکامل نکشیده بودم که شهاب با اخمایی تو هم رفته گفت:



_بسه



متعجب نگاهش کردم و گفتم:



_هنوز که رژ نزدم.



اخماش رو باز نکرد و گفت:



_همین قدر بسه هلیا



به سختی داشتم جلوی خودم رو میگرفتم که جوابشو ندم..ولی اهل کوتاه اومدنم نبودم..در حالیکه خیره نگاهش میکردم با حرص رژ رو کامل روی لبام کشیدم و گفتم:



_بریم...



هنوز چند قدمی نرفته بودم که دستم رو گرفت و برگردوند و باز هم....



چشمام از شوک کار ناگهانیش باز مونده بود ولی دوباره لبام میسوخت...بعد از چند لحظه فاصله گرفت و با ابروهای بالا رفته از خودخواهی گفت:



_طعم این رژت با اون یکی فرق داشت.



ولی من همینطور مات نگاهش میکردم...خیره نگاهم کردو گفت:



_میتونی بدون رژ بیای ولی اگه بخوای هردفعه رژ بزنی منم همین کار رو تکرار میکنم...تو با رژ از این اتاق بیرون نمیری...



نمیدونستم خوشحال باشم یا حرص بخورم...از داخل هیجان داشتم و از این همه حساسیتش ل.ذ.ت میبردم ولی از بیرون دندونام رو با عصبانیت روی هم فشار دادم و خواستم به سمت در برم که نرفته دستم رو توی دستش گرفت و پنجه هاش رو توی پنجه هام گره زد...خواستم دستام رو جدا کنم که نزاشت...زورم بهش نمیرسید وگرنه حسابش با کرم الکاتبین بود...درو باز کرد با هم از اتاق خارج شدیم....در رو قفل کردم.خواستم برگردم که دیدم شهاب خیلی جدی داره به راه پله ها نگاه میکنه...به سمت راه پله برگشتم ولی با دیدن شروین که با عصبانیت روی راه پله ها ایستاده بود خشک شدم...



************************************************



بد نگاه میکرد...خیلی بد...ترسیدم ازش...شهاب اصلا توجهی نکرد دستم رو گرفت و از راه پله ها برد پایین...وقتی از کنار شروین رد میشدم فقط نگاه خیره و عصبانیش رو روی خودم حس میکردم..چیزی نگفت..کاری هم نکرد...وارد سالن شدیم...صدای آهنگ اعصابم رو به هم میریخت..شهاب بدون توجه به من همینطور دستم رو کشید و برد یه گوشه...



صدام در نمیومد...هما وسط بود با دیدن من اشاره کرد که منم برم پیشش...لبخندی زدم و خواستم برم وسط که دستای شهاب نزاشت...برگشتم سمتش و چشمام رو گرد کردم...با لحنی جدی پرسید:



_کجا؟



نیشخندی زدم و گفتم:با اجازه تون میخوام برم وسط.البته اگه مشکلی نباشه.



_هست.



متعجب گفتم:چــــی؟



وقتی نگاه خیره شده اش به پشت سرم رو دیدم برگشتم تا ببینم کیو میخواد با چشماش سلاخی کنه که دیدم شروین در فاصله ای نسبتا دور ایستاده و ما رو زیر نظر داره.آهنگ عوض شد..آهنگ ملایمی گذاشتن...با لحنی آروم گفتم:



_ولی این عروسیه آبجیمه..من که نمیتونم بخاطر شروین یه جا ماتم بگیرم...



مچ دستم رو گرفت و کمی بهم نزدیک شد و گفت:



_لازم نیست ماتم بگیری..میرقصی ولی با من...



و خیلی مهربون دستم رو گرفت و برد وسط...هما و فرزاد هم دستاشون رو دور هم حلقه کرده بودن....اونایی که جفت نداشتن کنار کشیدن...شهاب دستاش رو دور کمرم گذاشت و من هم دستام رو دور گردنش انداختم...



آروم با هم حرکت میکردیم...نور ها رفته رفته کم و تعداد زوج ها بیشتر شد...شهاب سرش رو روی سر من گذاشته بود و من به سینه اش چسبیده بودم...بخاطر باز بودن دکمه های بالایی پیرهنش کاملا با سینش در تماس بودم و عطر خوب تنش رو احساس میکردم...یعنی شهاب من رو دوست داشت؟!!اتفاقات امشب معنای دیگه ای نمیتونست داشته باشه..ولی چرا اعتراف نکرد؟چرا نگفت میخوامت...چرا صداش در نیومد...دوست داشتم بشنوم..از زبون خودش اینارو بشنوم تا منم اعتراف کنم..



انقدر آغوشش گرم بود که دلم میخواست تا ابد بین دستای محکمش اسیر باشم...فکر کنم احساسم رو فهمید چون حلقه ی دستاش رو تنگ تر کرد...و من رو بیشتر به خودش فشرد..با یادآوریه اتفاقات بالا لبخندی زدم...لبام رو از شیطنت روی سینش گذاشتم...جوری نبود که فکر کنه از دستی اینکارو کردم...انگار یه اتفاق بود..ولی متوجه شدم به طور نامحسوسی تکون خورد...دستاش روی کمرم لغزیدن....



نوازش دستای داغ شده اش رو دوست داشتم...توی بغلش آروم بودم...سر به زیر...کنترل شده...دیگه گستاخ نبودم....فقط خودم رو توی آغوشش غرق کرده بودم...هنوز هم لبام کمی با سینش در تماس بود...بدنش حرارت داشت...حرارتی که هر لحظه بیشتر میشد....آهنگ داشت تموم میشد...بوسه ی نرمی روی موهام گذاشت...چراغا روشن شدن...از آغوش شهاب بیرون اومدم و نظاره گر بوسه ی کوتاه هما و فرزاد شدم....ولی شهاب نگاهش به من بود....نکنه فهمیده از دستی لبام رو گذاشتم روی گردنش....وای خدا نکنه...



کمی از سالن رقص خارج شدیم..عمه اومد کنارم و بعد از نگاهی که به شهاب انداخت رو بهم گفت:



_دخترم یه چند لحظه میتونی بیای پیشم.



به شهاب نگاه کردم..بهم اشاره کرد ک برم..حالا کی خواست از تو اجازه بگیره..شیطونه میگه نرم هر دوتاشون سنگ روی یخ بشن...علی رقم افکار درونیم به عمه لبخندی زدم و دنبالش رفتم....منو برد پیش خاله...خاله گفت:



_به به..دخترم کم پیدا شدی..مثلا عروسیه خواهرته یکم جنب و جوشتو بیشتر کن...



عمه خنده ی معناداری کرد و گفت:با وجود اون پسری که همراهشه و الانم چشمش به ماست فکر نکنم بتونه تکون بخوره..



به شهاب نگاهی انداختم..راست میگفت..حواسش به ما بود...البته فقط به ما نه..چون شروین هم در نزدیکیه ما قرار داشت و بیشتر توجهش بخاطر همین بود...رو به عمه و خاله لبخند زدم و گفتم:



_الان وسط رفته بودم..احتمالا متوجه نشدین...



خاله با شیطنت نگاهی بهم انداخت و گفت:



_ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم..تو توی همه ی مراسم ها همیشه وسط بودی..ولی اینجا...



اخم ظریفی کردم و گفتم:خاله...



خاله خندید و گفت:ما که کاریت نداریم دخترم...اتفاقا جوون خیلی برازنده ایه..ایشالله دفعه ی بعد نوبت شما دوتا باشه...



سعی کردم بیشتر از این بحث نکنم و فقط لبخند شرمگینی که همش فرمالیته بود زدم.عمه از رو نرفت و گفت:



_حالا قضیه تون جدیه؟



به جای من خاله جواب داد:مگه میشه جدی نباشه مهناز جون..یه نگاه به دوتاشون بنداز...این از هلیا که داره انقدر سرخ و سفید میشه..اینم از اون پسره که داره با اخم نگاهمون میکنه تا زودتر هلیا رو بفرستیم پیشش..



از حرفش خندم گرفت..آخه شهابو اینکارا؟اخمش بخاطر یه چیز دیگه ای بود...صدای شروین مانع افکارم شد:



_هلیا



متعجب برگشتم سمتش که کنارم ایستاده بود...این با چه جراتی اومده بود کنارم...مگه نگاه شهاب رو روی خودش احساس نمیکنه...البته فکر نمیکنم براش مهم باشه...خیلی جدی و خشک گفتم:بله؟



اون هم جدی تر از من گفت:



_میخوام باهات حرف بزنم..







نیم نگاهی به خاله و عمه انداختم...جلوی اینا نمیتونستم باهاش تند برخورد کنم.برگشتم پشت سرم و به شهاب نگاه کردم...اخماش بدجور توی هم بود...میدونستم با قبول درخواست شروین باید منتظر توبیخ شدنم باشم..ولی راه دیگه ای نبود..برای همین بدون گفتن حرفی کمی از خاله و عمه فاصله گرفتم..



شروین هم دنبالم اومد...باز هم پشت به شهاب ایستادم تا نگاهم بهش نیفته....شروین رو به روم ایستاد...با اخم گفتم:



_چیکارم داری؟



خیلی ناگهانی مچ دستم رو گرفت و گفت:



_با اون پسره توی اتاق چیکار داشتی هلیا؟فکر کردی من احمقم؟مگه یادت نیست دفعه ی آخر چی گفتم...



دستم رو به زور از توی دستاش بیرون کشیدم و با عصبانیت گفتم:



_ولم کن عوضی...تو یادت نیست که من چی گفتم...گفتم حالم ازت به هم میخوره آشغال...پس دست از سرم بردار...



پوزخندی زد و گفت:تا به حال دیدی من زیر حرفم بزنم؟تو حتی توی خوابت هم نمیتونی ببینی که با کس دیگه ای جز من ازدواج کردی...



منم با لبخندی تمسخر آمیز گفتم:



_میتونی این تصورات بچه گونه رو داشته باشی..



بهم نزدیک تر شد..دستام رو گرفت و گفت:



_مجبورم نکن کاری رو بکنم که نه تو دوست داری نه من...



چشماش به طرز وحشتناکی ریز شده بود و سرش روبهم نزدیکتر کرد و ادامه داد:



_تو فقط با یه نفر همخواب میشی...اونم منم...فهمیدی عزیزد.....



دستاش از دور دستم باز شد...نه این دستای شهاب بود که دستای شروین رو گرفته بود...نگاهی از سر ترس به شهاب انداختم...اخم, جدیت ,عصبانیت همه چی توی صورتش بود..رگ گردنش بدجوری خودنمایی میکرد...



به شروین نگاه کردم که چهره اش از درد توی هم رفته بود...شهاب داشت دستاشو فشار میداد...صدای عصبانیه شهاب رو از بین دندون های به هم چسبیده اش شنیدم که گفت:



_تمام استخون هاتو خورد میکنم اگه فقط یه بار...فقط یه بار دیگه حتی انگشتت به هلیا بخوره...



جوری این حرف رو زد که نه تنها من حتی اون شروین پرروی همیشگی که جلوی هیچ کس کم نمیاورد از ترس ساکت شده بود...یک قدم به سمت شروین برداشت و سرش رو برد نزدیک گوش شروین...منم کمی سرم رو جلوتر بردم...اون موقع گوشم از هر چیزی توی دنیا تیز تر شده بود..صدای شهاب آروم بود و تیکه تیکه شنیدم که گفت:



_هلیا....هم خواب میشه...



سرش رو دور کرد...یعنی چی ؟هم خواب میشم؟با کی؟پررو پرو دارن در مورد من بحث میکنن..شهاب سرش رو عقب برد و با لحنی عصبانی غرید:



_فقط با من...فهمیدی؟



نگاه هردوشون خشمگین بود...منظور شهاب چی بود؟قلبم انفجاری داشت میزد...



شهاب برگشت و دستم رو با خشونت گرفت و از اون جا دور کرد....روی مبلی منو نشوند خودش هم کنارم نشست....انقدر قیافش توی هم بود که میترسیدم نفس بکشم...دیگه حتی به شروین هم نگاه نکردم..میترسیدم شهاب غافلگیرم کنه...



نگاهم به هما افتاد که سرجاش نشسته بود و بهم اشاره کرد که برم پیشش..فرزاد کنارش نبود...خواستم از جام بلند بشم که صدای عصبانیه شهاب منو میخکوب کرد:



_بتمرگ سرجات.



متعجب برگشتم نگاهش کردم....نتونستم چیزی بگم...هر حرفی که میزدم احتمالش میرفت به بدترین نحو منو از این مجلس ببره بیرون..آخه اینم حرف بود شروین زد....والا هر کسی دیگه هم جای شهاب بود عصبانی میشد...دیگه اینکه به طور خودکار همیشه اخماش تو هم هست...



به معنای کامل تمرگیدم سرجام...ولی خب نمیتونستم هما رو ول کنم...برای آروم تر شدنم کمی دستم رو نوازش گونه روی ران پاهام کشیدم که شهاب گفت:



_نکن هلیا...نکن..با اعصاب من بازی نکن...



دستم روی پاهام ثابت موند..دوست داشتم بشینم اونجا زار بزنم..آخه این چه وضعش بود..بخاطر اون شروین عوضی نمیتونستم نفس بکشم...



***



((شهاب))



داشتم از درون میسوختم...دلم میخواست از جام بلند بشم و گردن اون پسره ی احمق رو همین جا خورد کنم...اصلا دلم میخواست این مجلس رو به آتیش بکشم...حرکت دستای هلیا روی پاهاش حالم رو هم دگرگون و هم عصبانی میکرد...با تشر گفتم:



_نکن هلیا....نکن..با اعصاب من بازی نکن...



متوجه شدم که شوکه شد...دستش همونطور روی پاهاش ثابت موند...پاهام رو روی هم انداختم...باید میرفتم یه جا که آروم میشدم...ولی نمیتونستم هلیا رو پیش اون گرگ صفت تنها بزارم...ناگهان لب هلیا رو کنار گوشم احساس کردم که با نازی که به طور طبیعی توی صداش بود گفت:



_شهاب هما میگه برم پیشش..ببین هیچ کس کنارش نیست..ناراحت میشه...



نمیخواستم سرش رو دور کنه...دوست داشتم همون جابمونه..اون هم سرش رو برنداشت...این دختر چه عشوه ای توی حرکات و صداش بود...از این حرصم میگرفت که خیلی غیر ارادی اینکار رو میکرد..برای همین نه تنها توی صحبت با من حتی توی صحبتش با بقیه هم این ناز و عشوه بود....کاشکی میتونستم کاری کنم جز من با کسی دیگه حرف نزنه...



من چِم شده بود...این حرفا چی بود که با خودم میزدم..یعنی واقعا...دوباره صدای نازک هلیا اومد که نالید:



_شهاب



چشمام رو بستم....این دختر من رو بی اراده میکرد...فکر کرد از عصبانیته که چشمام رو بستم...خندید و با لحن شیطونی که بیشتر از قبل ت.ح.ر.ی.ک.م میکرد گفت:



_یه بار نشد من تو رو بدون اخم ببینم...لجبازی کنی منم لج مینکما..نمیخوام برم پیش شروین که...



با شنیدن اسم اون لعنتی چشمام رو باز کردم و گفتم:



_ساکت شو هلیا...



متعجب دهنش باز موند...ولی بعد ازم فاصله گرفت و عین بچه هایی که قهر میکنن سر جاش نشست و زل زد به مهمون ها...لبخندی روی صورتم اومد...میدیدم داره حرص میخوره از اینکه نمیتونه اینجا جوابم رو بده...هر دو حالتش خواستنی بود...هم گستاخیش و هم آروم بودنش....برای اینکه از دلش در بیارم گفتم:



_برو پیشش...



برگشت نگاهم کرد..صورتم هنوز جدی بود..فکر میکرد عصبانیم...برای همین فقط نیمچه لبخندی زد و به سرعت از جاش بلند شد و به سمت هما رفت...

رفتنش رو زیر نظر گرفتم..خیالم راحت بود که اون عوضی از سالن بیرون رفته...به هلیا چشم دوختم که با لبخند پهنی کنار هما نشست و چند تا حرف زد ولی وقتی چشمش به من افتاد سریع لبخندش رو جمع کرد...خندم گرفت..بیچاره رو چقدر ترسونده بودم...برای اینکه لبخندم رو نبینه سرم رو چرخوندم...

با اینکه دخترهای رنگ وارنگی امشب اینجا بودن جز هلیا نمیتونستم هیچکسی رو ببینم....کاشکی میتونستم به خودم اعتراف کنم که حسم به هلیا چیه...ولی...نه نه ...نمیتونه....عشق...نمیتونه باشه...من باید تمام حواسم به کارم باشه...چشمام رو بستم...باید بتونم از پسش بر بیام....



وقت خوردن شام هلیا دوباره اومد کنارم...بودنش در کنارم آرامشی بهم میداد که بعد از گذشت این همه سال برام عجیب بود...دوباره میخندید...اصلا توی روحیه ی این دختر ناراحتی جایی نداشت..خیلی محکم بود...علی رقم ظرافتش شخصیت محکمی داشت...اخمم رفته رفته از بین رفت..ولی نتونستم از قالب جدی بودنم بیرون بیام...نیم ساعت بعد از شام اغلب مهمون ها رفته بودن...آروم کنار گوش هلیا گفتم:



_خودم میرسونمت خونه..برو وسایلت رو از بالا بیار...



اخم ظریفی کرد و گفت:



_اما مراسم هنوز تموم نشده...تو هم که اصلا نزاشتی امشب برقصم..میخوام تا آخرش بمونم.



لبخند محوی زدم و گفتم:



_دیگه واسه چی میخوای بمونی..همه رفتن...باباتم میخواد برگرده...



لجبازانه گفت:اصلا میخوام امشب اینجا باشم..تو برو...



ابرویی بالا انداختم و گفتم:



_منم این اجازه رو بهت دادم!!



چپ چپ نگاهم کرد و دوباره گستاخ شد و گفت:



_مگه جرات داری بهم اجازه ندی؟!!



سرم رو بردم جلوی صورتش و بدون اینکه نگاهم رو از چشماش بگیرم گفتم:



_هرکاری من بگم تو میکنی....



چشماش شرور شد و خواست داد و بیداد راه بندازه که با اومدن باباش ساکت شد...لبخندی بهش زدم که متوجه شدم داره خودخوری میکنه...از جامون بلند شدیم..آقای طراوت گفت:



_هلیا جان دخترم با آقا شهاب برمیگردی؟چون شوهر عمه ات ماشین نیاورده...نمیخوام بزارم تاکسی بگیرن....



هلیا چشماشو گرد کرد و گفت:خب بابا با شما میام..جا میشم...



آقای طراوت اخمی کرد و گفت:



_امشب فرزاد و هما هم میان اونجا...پس تو باید زودتر برگردی خونه...



لباشو کج کرد و گفت:



_خب با فرزاد و هما میام..شهاب کار داره باید برگرده...



دستای هلیا رو گرفتم و گفتم:



_نصفه شب من کاری ندارم هلیا...



برگشت و چپ چپ نگاهم کرد.باباش چشمکی بهم زد و ازمون فاصله گرفت...به چشمای خاکستریه هلیا نگاه کردم که از حرص میلرزید...اخماشو کشید توی هم و از کنارم رد شد و رفت بالا...این دختر تک بود...حرص خوردنش هم برام لذت بخش بود..



یه ربعی گذشت دیدم نیومد...میخواست اینطوری عصبانیم کنه ولی با خونسردی به راه پله نگاه میکردم...بلاخره خرامان از پله ها پایین اومد...مانتوی کوتاهی روی پیرهنش پوشیده بود..و شال رو هم بدون اینکه ببنده روی سرش انداخته بود...وقتی رسید پایین چیزی نگفتم...



***



((هلیا))



رسیدم کنارش ولی صداش در نیومد..بیشتر از قبل خودخوری کردم...چرا امشب هرچی اون میخواست میشد...با حرص و عصبانیت پیش هما رفتم..شهاب هم کنارم اومد...هما رو بغل گرفتم و گفتم:



_تبریک میگم آبجی..



منو از خودش جدا کرد و گفت:چند بار تبریک میگی دیوونه؟



_لیاقت نداری...



فرزاد دستای هما رو گرفت و گفت:



_با خانمم درست حرف بزن خواهر زن..



چشمامو گرد کردم و متعجب به دوتاشون نگاه کردم..از همین اول شروع کردن..دلم میخواست تیکه تیکه شون کنم...این لوس بازیا چی بود در میاوردن..ولی قبل از اینکه چیزی بگم شهاب هم دست من رو گرفت و رو به فرزاد با خنده گفت:



_اول به خانمت بگو با هلیا درست حرف بزنه...



نیشم باز شد...و هما با اخم خنده داری به فرزاد نگاه کرد..هرچهارتامون زدیم زیر خنده...شهاب به فرزاد دست داد و گفت:امیدوارم زندگیه خوبی داشته باشین..



فرزاد تشکر کرد...از هما و فرزاد خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون .دنبال ماشین شهاب میگشتم که شهاب دزدگیر ماشینش رو زد...



چراغای دزدگیر یه بنز کوپه بادمجونی رنگ روشن شد...با دهن باز رفتم سمت ماشین..اینو رو نکرده بود نامرد..از این به بعد بیشتر باهاش برم جشن عروسی ..شاید دفعه بعد با یه بوگاتی اومد..یعنی چی که هردفعه ماشین عوض میکنه...



در ماشین رو باز کردم و نشستم...توی سکوت رانندگی میکرد..چقدر این بشر کم حرفه...خب یه چیزی بگو دلم واشه...جلوی خونه نگه داشت..خواستم پیاده بشم که برگشت طرفم و گفت:



_تنهایی که نمیترسی؟



بر و بر نگاهش کردم و گفتم:خب بترسم...چه فرقی داره؟نکنه میخوای بیای بالا؟



یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:لازم باشه میام...



خندیدم و گفتم:احتیاجی نیست.الان هما و فرزاد هم میان...



تو چشمام نگاه کرد..بخاطر تاریکی هوا برق خاصی رو درون چشماش میدیدم که هواییم میکرد..با لحنی آروم گفت:



_میتونی موهات رو تنهایی باز کنی؟



در حالیکه از این همه توجهش قند تو دلم آب میکردم گفتم:



_آره..زیاد به موهام گیره نزدن میتونم خودم درشون بیارم...



سپس با شیطنت ادامه دادم:



_ولی مثل اینکه تو خیلی دوست داری بیای بالا...



چشماش برقی شیطنتی زد و گفت:



_شاید اگه هما و فرزاد نمیومدن من میومدم...میخوای تو بیا بریم خونه ی من؟



یعنی اگه بگم دهنم عین غار باز موند دروغ نگفتم...از شهاب بعید بود...دستش رو گذاشت زیر فکم و دهنم رو بست و با خنده گفت:



_تو که جنبه شو نداری چرا شوخی میکنی؟



پس داشت منو دست مینداخت...زیر لب غریدم:پسره پررو خودخواه..



چیزی نگفت فقط با لبخند نگاهم کرد...خداحافظ زیر لبی گفتم ولی اون بدون برداشتن لبخندش که کم کم داشت روی مخم میرفت گفت:



_مواظب خودت باش.شبت بخیر



به سختی از دهنم در اومد و منم گفتم:



_تو هم همینطور...



و از ماشین پیاده شدم وبه سمت آپارتمان رفتم...دیگه پشت سرم رو نگاه نکردم..چون دوست داشتم تا صبح همون جا بشینم و تکون نخورم..واردخونه شدم...چراغا رو روشن کردم...رفتم توی اتاقم...لباس هام رو به سختی عوض کردم..معلوم نبود بقیه کی برگردن..دوست داشتم برم حموم..ولی چون تنها بودم میترسیدم...

از پنجره بیرون رو نگاه کردم تا ببینم که بابا برنگشته ولی جای اون ماشین شهاب رو دیدم که هنوز همونجا بود..سریع سرم رو بردم داخل...چراغ اتاق رو خاموش کردم...گوشه ی تخت نشستم و دوباره از پنجره تا وقتی که ماشین فرزاد رو ببینم به شهاب نگاه کردم....



حوله رو برداشتم و به سمت حموم رفتم..ولی توی حموم فکرم همش اطراف اتفاقات امشب بود...اتفاقاتی شیرین که امیدوار بودم چیزی مانعشون نشه...



گند زدم..به هرچی امتحانه گند زدم...فکر و ذکر شهاب نمیزاشت روی درسهام تمرکز کنم...به درک هرچی که میخواست بشه..از جام بلند شدم و برگه رو به مسول دادم....نگاهم به برگه ی آرمان افتاد...اغلب سوالات رو جواب داده بود....سهیل هم جلوی در خروجی نشسته بود...موقع رد شدن به برگش نگاه کردم...کامل نوشته بود..الانم سر سوال آخر بود..ای تو روحش..لعنت به من که همه ی امتحانا رو پشت سر هم خراب کردم...آخه دختره ی دیوونه به جای عشق و عاشقی تو فرجه میشستی درستو میخوندی...



دلم میخواست محکم سر این سهیل رو بکوبم به دیوار...من بخاطر این وارد یه بازی شده بودم و از کل کارو زندگیم افتاده بودم اونوقت این سهیل کم مونده بود کتاب رو وارد برگه اش کنه...جدیدا اطراف منم آفتابی نمیشه...نمیدونم چرا احساس میکنم داره ازم فرار میکنه....نمیخوام به خودم دروغ بگم ولی از سهیل خوشم میومد...از اخلاقش..از مهربونیش..از محبتش...درکش....درست ضد شهاب بود...



نیشخندی زدم.آخه الان وقت فکر کردن به ایناست؟برو فکر زندگیت باش که نابود شد دختر...این درسو بیفتی دیگه ترم بعد چیزی نمیتونی ورداری...از سالن دانشگاه بیرون اومدم....همه قیافه هاشون تو هم بود...پس فقط مشکل از من نبود...یکم امیدوار شدم...زیاد از سالن فاصله نگرفته بودم که شنیدم یکی گفت:



_خانم طراوت...



برگشتم عقب..سهیل بود...این کی اومد بیرون؟یعنی به این سرعت سوال آخر رو نوشت...ایستادم...بهم رسید..نگاه عجیب و دلتنگی بهم انداخت و گفت:



_سلام..



بی حوصله گفتم:



_تازه آخر امتحان یادت افتاده سلام کنی؟



لبخندی زد و گفت:



_وقتی اومدم سر جلسه ندیدمت...امتحان چطور بود؟



فقط نگاهش کردم...خنده اش گرفت و گفت:



_یعنی انقدر افتضاح دادی که اینطوری نگاه میکنی؟



_بدتر از افتضاح...راستی کم پیدا شدی...



دستاش رو زد تو جیبش و در حالیکه سنگی رو زیر کفشاش حرکت داد گفت:



_درگیر کارام بودم...



حرفش از نظرم یکم مشکوک بود...معلوم بود که درگیریه ذهنی داره...مخصوصا این فرار کردناش از من بدون شک دلیلی داشت..الان هم پیش قدم شدنش برای حرف زدن عجیب بود...



یاد روزی که خونش رفته بودم افتادم و گفتم:



_راستی بابت اونورز معذرت میخوام..باید میرفتم..یه مشکلی برام پیش اومده بود...



عمیق با لبخندی محزون نگاهم کرد و گفت:



_مهم نبود...



میخواستم دوباره به حرفای اون روز اشاره کنم که نگاهش رو به یه جای دیگه دوخت و گفت:



_من باید برم هلیا...



_کجا بری؟



نگاه کلافه ای بهم انداخت و گفت:میدونی که ترم آخرمه...یعنی دیگه دانشگاه نمیام...



مرموز نگاهش کردم و گفتم:خب منظورت از این حرفا چیه؟



چند بار لباش حرکت کرد و خواست چیزی بگه..ولی نتونست...آخرش چشماش رو بست و گفت:



_هیچی...



نمیدونم چرا..ولی حس میکردم غم بزرگی داره..خیلی بزرگ...وقتی به من نگاه میکرد این غم بزرگتر هم میشد.....با خودش درگیر بود..میفهمیدم که هم دلش میخواد باهام حرف بزنه و هم ازم دور بشه...آروم ادامه داد:



_ماشین آوردی؟میخوای برسونمت؟



فهمیدم میخواد فرار کنه...لبخند نامطمئنی زدم و گفتم:آره آوردم...ممنون...منم دیگه برم...خداحافظ...



پشتم رو بهش کردم که شنیدم گفت:



_مواظب خودت باش هلیا...



انقدر لحنش آروم و خواستنی بود که دستام لرزید...بدون توجه بهش به راهم ادامه دادم...باید میفهمیدم توی زندگیه این پسر چی گذشته...اگه من رو میخواست چرا چیزی نمیگفت؟چرا باید عکسم رو روی صفحه ی لپ تاپش میدیدم...چرا چشماش بی قراری میکنه ولی خودش سمتم نمیاد...آه خدایا...خواهش میکنم تا فردا که آخرین امتحانم رو میدم دیوونم نکن..تنها درسیه که بلدم..میترسم اون رو هم خراب کنم....اصلا من غلط کردم که گفتم میخوام تو این بازی شرکت کنم...همه مغرور بودن..هیچکس حرف دلش رو نمیزد..این از سهیل که چشاش داد میزنه منو میخواد ولی صداش در نمیاد...اونم از شهاب که هر ثانیه از نبودش میمیرم و زنده میشم ولی یه دوستت دارم کوچیک هم تا به حال بهم نگفته..آخه چقدر غرور؟

..یاد شب نامزدیه هما افتادم...لبخندی روی لبام نشست...فقط یه اعتراف کم داشت اون شب...میتونست بهترین شب زندگیم بشه...مطمئن بودم شهاب رو پس نمیزنم...ولی اون بی انصاف چیزی نگفت...یک نفر از پشت کیفم رو گرفت..با ترس برگشتم..آرمان بود...اخمام رو کشیدم تو هم و گفتم:



_آرمـــان؟



و در ادامه گفتم:



_ه.و.س کردی حراست بهمون گیر بده؟



باهام هم قدم شد و گفت:حراست این سمتا نمیپلکه..منطقه آزاده...

خندم گرفت..راست میگفت...دوباره صدای شیطونش رو شنیدم که گفت:



_امتحان خوراک نمره گرفتن بود...فکر کنم استاد حوصله نداشت فکر کنه سوال سخت در بیاره..



زبونم رو گاز گرفتم تا تیکه بارش نکنم...ولی از دورن خودخوری کردم...دلم میخواست موهاش رو تیکه تیکه بکنم..اومده کنار گوش من از امتحان میگه...با حرص گفتم:



_تو رفیق نداری که بری با اونا در مورد درس بحث کنی؟داری با من راه میای که فردا صد تا حرف تو دانشگاه بپیچه...



ایستادم..اونم ایستاد...چشمکی زد و گفت:



_تو دانشگاه همه در مورد هم حرف میزنن..ولی هیچکس حق نداره در مورد تو چیزی بگه..خودم آسفالتش میکنم..



هرچقدر سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم نتونستم..گفتم:



_خیلی پررویی آرمان..خیلی..برو تا به شهناز جونت نگفتم..میدونی که بفهمه پوستت رو میکنه...



خودش رو زد به اون راهو با خنده گفت:



_شهناز؟شهناز کیه؟نمیشناسم...



با تهدید دستم رو گرفتم سمتش و گفتم:



_وقتی بهش گفتم میفهمی.



چند لحظه نگاهم کرد...لبخند از روی صورتش رفت و اینبار با جدیت گفت:



_من با شهناز رابطه ای ندارم..



با شیطنت ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:



_مهم نیست داداش من...مهم دلته که واسه اون میتپه...حالا هم برو به زندگیت برس تا منم برگردم خونه...دیگه ان شاء الله قصد نکردی که از خروجیه خواهران رد بشی!!



چیزی نگفت و فقط با اخم نگاهم کرد..مردم درگیری داشتن..دستی تکون دادم و گفتم:



_خداحافظ



و بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشم رفتم سمت خروجی...ماشین عزیزم گوشه ای زیر آفتاب پارک شده بود و داشت جون میداد...سوییچ رو از توی کیفم پیدا کردم...دزدگیرش رو زدم..ولی قبل از اینکه توی ماشین بشینم یه دختر از روی نیمکت پشت ماشینم که توی دیدم نبود بلند شد....متعجب نگاهش کردم...اینکه...اینکه...باورم نمیشد....اومد سمتم..رو به روم ایستاد...لبخندی روی صورتش نشوند و گفت:



_سلام خانم طراوت.



توی شوک بودم..این اینجا چیکار میکرد؟برای چی اومده بود؟..اونم دم دانشگاه...سرم رو تکون دادم و موشکافانه فقط گفتم:



_سلام خانم جعفری.....







***



پشت میزی داخل یک کافی شاپ نشسته بودیم...من بستنی سفارش دادم و اون آناناس گلاسه...سفارشاتمون رو آوردن..ته دلم شور میزد...از اومدنش خوشحال نبودم..اونم تا الان چیزی نگفته بود...مانتوی کوتاهی پوشیده بود و موهای شرابی رنگش رو بیرون داده بود...زیر نظر گرفته بودمش تا زودتر به حرف بیاد...ساحل بی دلیل پیش من نمیومد...بهم نگاهی انداخت...پوزخندی زدم..هیچی نمیتونست منو شهاب رو از هم جدا کنه..حتی این دختر که ادعای عاشقی میکرد...با اعتماد به نفس گفتم:



_نمیخوای بگی واسه چی اومدی جلوی دانشگاه؟



نیشخندی زد و گفت:



_چرا عجله داری؟هرچی دیرتر بشنوی واست بهتره؟



تیز نگاهش کردم و گفتم:



_من وقت اضافی ندارم...فکر نمیکنم حرفات خیلی مهم باشن..



خیلی غیر ارادی اینطوری باهاش برخورد میکردم..اون حس بد مانع از این میشد که بتونم باهاش خوب باشم..خنده ای کرد و گفت:



_اول گوش کن بعد اینطوری حرف بزن...



خم شدم روی میز و گفتم:



_باشه... پس حرفی رو که انقدر برای زدنش زحمت کشیدی و اومدی دنبالم بزن..



پوزخند زد و گفت:



_من نگران توام...



مثل من خم شد روی میز و زل زد بهم و با جدیت گفت:



_نگران تو که هیچ چی از بازی های کثیف اون آدمای بالایی نمیدونی...فکر میکنی من نمیدونم چیزی بین تو و شهاب نیست؟



متعجب بهش نگاه کردم..این از کجا میدونست.سعی کردم به خودم مسلط باشم.شاید میخواست یه دستی بزنه و در واقع چیزی نمیدونست..گفتم:



_من از حرفات سر در نمیارم..برای چی بین من و شهاب نباید چیزی باشه؟ما به هم علاقه داریم و با علاقه نامزد کردیم..



پوزخندی زدم و ادامه دادم:



_البته تو میتونی هرجوری دلت میخواد فکر کنی!



به صندلی تکیه دادم و به دو سه تا دختر جوونی که توی کافی شاپ بودن نگاه کردم...سکوت کوتاهی کرد...بعد از چند لحظه گفت:



_از شهاب چی میدونی؟از کاراش؟



با لبخند پهنی گفتم:خیلی بیشتر از تو میدونم...



اون هم به تبعیت لبخندی زد و گفت:



_اگه منظورت به ریاست ارتش سایبریه اینو منم میدونم.



ریزبینانه نگاهش کردم که خودش ادامه داد:



_وطنی داییمه...به هرحال من هم اونقدر ساده نیستم که ندونم اطرافم چی میگذره...آدم باید زرنگ باشه تا بتونه گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون...از این متعجبم دختری مثل تو چطوری قبول کرده که وارد این بازی بشه..



برو بر نگاهم کرد...این همه چیز رو میدونست..یه هدفی داشت...حس عجیبی داشتم...وقتی دید چیزی نمیگم خودش گفت:



_میدونم تعجب کردی!ولی من میدونم....خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی...



با حرص گفتم:



_حرفتو بزن.انقدر با کلمات بازی نکن...



لبخندش رو جمع کرد...کمی جدی شد و گفت:



_تا به حال از خودت پرسیدی شهاب چرا تو رو انتخاب کرد؟از خودت پرسیدی چرا مهم ترین راز های زندگیش رو به تو گفت؟



فقط نگاهش میکردم...دلم میگفت گوشام رو روی حرفاش ببندم تا من رو به شک نندازه..ولی عقلم میگفت گوش کن..این دختر چیزایی رو میدونه که تو نمیدونی....از این حس میترسیدم..نگاه سردرگمم رو که دید ادامه داد:



_داییم میگفت اولین بار تو رو توی شرکت سایبری دیده...وقتی با نهایت گستاخی وارد اتاق رییس شدی...شهابم بود...و تو از یه نفر به اسم سهیل اسم بردی...از خودت نپرسیدی چرا شهاب با اون ابهت قبول کرد کار تو رو انجام بده؟هیچوقت شک کردی چرا اون روز همه چی به خوبی پیش رفت؟چرا شهاب در برابرت کوتاه اومد؟چرا باید بخواد یه کاری رو که انقدر بی ارزش بوده شخصا انجام بده؟اونم شهابی که خودش رو برتر از همه میدونه؟



صداش کمی بالاتر رفت و گفت:



_از خودت نپرسیدی چرا آدم به این مهمی...به این معتبری...کسی که ارتش سایبری ایران توی دستاشه...هک کردن براش مثل آب خوردنه از یه آدم عادی شکست بخوره؟چرا باید به تو بگه که نتونسته وارد اطلاعات اون فرد بشه؟ شهاب فرد کوچیکی نیست...اگه بخواد میتونه اطلاعات کشورهای مهمی رو به راحتی Hک کنه..اونوقت چرا نباید بتونه وارد اطلاعات سهیل بشه؟هکر بزرگ مملکت...بزرگترین برنامه نویس...کسی که کمتر از 5 دقیقه میتونه بزرگترین تشکیلات رو Hک کنه...این برات غیرطبیعی نبوده؟ چشمات رو بستی و فقط اتفاقات ظاهری رو میبینی...



پوزخندی زد و ادامه:درحالیکه خیلی چیز ها پشت کارای شهاب هست که دختر ساده ای مثل تو فقط میتونه وارد بازیش بشه...نمیتونه دخالت کنه...نمیتونه تغییر بده..فقط باید مثل یه عروسک شهاب رو به هدفش برسونه...



نگاهی با همدرد ی بهم انداخت که اصلا خوشم نیومد و گفت:



_من درکت میکنم...سخته بخوای با آدمایی مثل شهاب کنار بیای..شهاب هیچوقت تا این حد خودخواه نبود...برای منم عجیب بود...ولی توی این بازی داره تو رو قربانی میکنه و تو متوجه نیستی...



نمیخواستم بشنوم..نمیخواستم..حرفاش داشت نابودم میکرد...داشت ذهنم رو به هم میریخت..از جام بلند شدم..کیفم رو گرفتم پوزخندی زد و گفت:



_از چی فرار میکنی؟از واقعیات؟فکر میکنی با سوال ایی که برات به وجود اومده دیگه میتونی به راحتی زندگی کنی؟خانم هلیا طراوت تو هیچ میدونی دو ساله که زیر نظری؟....





با شوک برگشتم سمتش...منظورش چی بود...قلبم گاهی تند و گاهی آروم میزد...بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:



_بشین...چیزای بیشتری هست که باید بدونی..



با تردید نگاهش کردم...چشمام رو بستم..باید درست تصمیم میگرفتم...یا باید میرفتم و به حرفاش اهمیت نمیدادم و یا باید ریسک میکردم و میزاشتم این دختر ذهنم رو خرابتر از این بکنه...علامت سوال های زیادی توی ذهنم اومده بود...سرجام نشستم...نگاهم رو بهش دوختم....به صندلیش تکیه داد و گفت:



_دو سال پیش...وقتی شهاب داشت با یه نفر صحبت میکرد شنیدم...توی دفتر شرکت بودن...



ابرویی بالا انداخت و گفت:



_هلیا تو همیشه تحت نظر بودی...حتی وقتی به نظر خودت یک زندگیه عادی داشتی...تو زیر سلطه ی شهاب بودین..زیر سایه ی اون...شهاب به حرکاتت شکل میداد...کاری رو میکردی که اون میخواست....



اعصابم داغون بود گفتم:



_حرفتو بزن..دو سال پیش چی شنیدی؟



نگاه مرموزی بهم انداخت...کمی فکر کرد و گفت:



_نمیدونم آدمی به اسم سهیل چرا انقدر برای شهاب مهمه...از کارای شهاب سر در نمیارم...نمیخوامم سر در بیارم..چون کنجکاوی کردن توی کار های اون زندگیم رو به خطر میندازه...من هیچوقت رو به روی شهاب ایست نمیکنم...وقتی پشت در بودم شنیدم که گفت میخواد همه ی هم کلاسی های پسری به اسم سهیل رو زیر نظر بگیرن...اما فردی به نام هلیا طراوت باید کاملا تحت کنترلش باشه....لحظه لحظه به لحظه گذارشکار های تو رو داشت..گذارش آب خوردنت..نفس کشیدنت...یکی رو گذاشته بود کنارت که زیر نظرش باشی...اون تو رو با هدف وارد این نقشه کرد...اون تو رو فدا کرد تا به چیزی که از سهیل میخواد برسه...تو اصلا براش مهم نبودی..هدفش مهم بود...ازش خواست که زیر نظر باشی ولی مواظب رفتار هات با سهیل باشن تا حسی به سهیل پیدا نکنی... اما جالبترش اینجا بود که...



نیشخندی زد و ادامه داد:



_اون خواست حتی اگه شده احساسات تو رو بازی بدن ولی تو رو از علاقه داشتن به سهیل دور نگه دارن...یا به عبارت بهتر نزارن سهیل به تو علاقه پیدا کنه...نمیدونم چیشد که کارتون به نامزدی کشید...شاید باز هم برای هدفش احساس خطر میکرد...



مردمک چشمام میلرزید...حالم داشت به هم میخورد..اعصابم داغون بود..باورم نمیشد..شهاب من رو بازیچه ی خودش کرده بود..اون داشت من رو بازی میداد تا به هدفش برسه...من هیچ اهمیتی براش نداشتم..حتی اون بوسه ها...با ناباوری به ساحل نگاه کردم...آروم گفتم:



_چرا باید حرفاتو باور کنم؟



درحالیکه خیره نگاهم میکرد گفت:



_انقدر دل و جرات ندارم که پشت سر شهاب دروغ بگم...هرچیزی رو که شنیده و دیده بودم بهت گفتم...



قلبم شکست...وجودم له شد...من به چه راحتی به شهاب اعتماد کردم...به چه راحتی توی قلبم راهش دادم...به چه راحتی دوسش داشتم..به چه راحتی عاشقش شدم...و به چه راحتی گذاشتم من رو ب.ب.و.س.ه...صدای ملایم و آروم ساحل رو شنیدم:



_تو روبازی دادهلیا...



ضربه ی آخر رو خوردم...احساس میکردم قلبم داره خورد میشه..غرورم داره میشکنه...با نابودی فاصله ی زیادی نداشتم...حس من از خیانت دیدن هم بدتر بود...دندون هام از این حس بد روی هم میخوردن..افکارم,آرزوهام,عشق م,زندگیم..همه و همه بی رنگ شده بودن...من مثل زباله ای توی دستای شهاب بودم که فقط چون به کارش میومدم نگهم داشت..ازم سو استفاده کرد...بخاطر سهیل...چشمام رو بستم..نباید گریه میکردم...نباید ساحل خورد شدنم رو میدید....نگاهم رو به گل روی میز دوخته بودم...داشتم ذره ذره سنگ شدنم رو احساس میکردم...بدون اینکه سرم رو بلند کنم آروم گفتم:



_اونی که زیر نظرم گرفته بود کی بود؟



سرم رو بلند کردم...توی چشماش نگاه کردم...لبخند میزد..ولی مطمئن بودم به هدفش رسیده...چون با اینکه نشون ندادم ولی خورد شدنم رو میتونست احساس کنه...چشماش رو از روم برنداشت و گفت:



_این رو نمیتونم بهت بگم..به هرحال اون فرد یکی از افراد ماست و افشای هویتش به ضرر من تموم میشه...



گوشیم زنگ خورد...به شماره نگاه کردم..شهاب بود...صدای ساحل رو شنیدم که گفت:



_شهابه؟آره؟



نگاهی بهش انداختم..خودش ادامه داد:



_میدونه پیش منی..میدونه کجاییم...شک نداشته باش..چیزی از چشمای شهاب دور نمیومنه...برای همین زنگ زده...



گذاشتم انقدر زنگ بخوره تا خودش قطع بشه...چیزی نگفتم...ساحل ادامه داد:



_از حرفای امروز من چیزی نمیدونه..حتی خبر نداره که من همچین چیزایی رو میدونم...هرکاری میخوای بکنی بکن..فقط اسم من رو وسط نیار...باشه؟

خونسرد و جدی نگاهش کردم و بعد از سکوتی طولانی تصمیمم رو گرفتم و گفتم:



_اسم اون شخص رو بگو تا برای همیشه از زندگیه شهاب برم بیرون..میدونم که تو هم همینو میخواستی...



روی لباش به آرومی لبخندی از رضایت شکل گرفت و گفت:



_اگه بفهمی میخوای چیکار کنی؟



بی احساس گفتم:



_هیچی



دیگه احساسی نداشتم...جز احساس حقارت در برابر کارای شهاب که روانم رو آزار میداد...کاری نمیکردم..بازی رو ادامه میدادم آخرش هم کنار میرفتم...ولی اینبار با میل خودم بازی میکردم...



_آرمان....آرمان امیری...پسری با 26 سال سن ..دانشجوی ترم 4 رشته ی روان شناسی...دارای مدرک مهندسی کامپیوتر نرم افزار...هکری قابل...فرد مورد اعتماد شهاب ...دست چپه آقای شهاب پارسیان...



از جام بلند شدم...برام سخت بود...آرمان!!با من چیکار کردی شهاب؟!!چیکار کردی لعنتی...دیگه به ساحل نگاه نکردم...پشتم رو بهش کردم و به آرومی از کافی شاپ خارج شدم...با احساسی له شده...از این همه اعتماد...

ساعت 8 شب بود...بابا خونه بود ولی هما خونه ی فرزادرفته بود...روی تخت کز کرده بودم..صفحه ی گوشیم بارها روشن و خاموش شد...ولی اقدامی برای برداشتنش نکردم...نمیخواستم جوابش رو بدم...نمیخواستم صداش رو بشنوم...از جام بلند شدم..از اتاق رفتم بیرون بابا داشت فیلم میدید...فهمیده بود حوصله ندارم برای همین زیاد به پروپام نمیپیچید...رفتم توی آشپزخونه و کمی آب خوردم..دوباره برگشتم سمت اتاقم..گوشیم هنوز داشت زنگ میخورد...شاید بیشتر از 20 بار زنگ خورده بود...خواسته یا ناخواسته اسم ساحل هم وارد این جریان میشد...شهاب مطمئنن تا الان از ساحل پرسیده...برام مهم نبود...آرمان...تو چرا بی انصاف؟تو که مثل داداشم بود!..تو که همیشه کنارم بودی...همیشه همراهم بودی...همیشه بهم محبت میکردی...با هیچ پسری به اندازه ی تو راحت نبودم...چرا آرمان...رفتم جلوی آینه...چشمای خاکستریم یخ زده بودن...بی احساس...چونم لرزید...مردمک چشمام برقی زد...سرم رو بالا بردم....نمیبخشمت شهاب....نمیبخشمت...زجرت میدم...دوستت داشتم...عاشقت بودم..عاشقت هستم...ولی زجرت میدم...چون منو کشتی...چون اولین عشق جوونه زده توی قلبم رو نابود کردی...ریشه های عشقت هنوز توی بدنم هست..ولی اونا رو هم خشک میکنم....

چند ضربه به در خورد...چیزی نگفتم..بابا وارد اتاق شد..نگاهی بهم انداخت و گفت:

_شهاب اومده.گفت بگم پایین منتظرته.

لبخند پر از دردی روی لبام اومد...سرم رو برای بابا تکون دادم...شهاب تو باید درد عشق رو چند برابر من احساس کنی...بابا از اتاق رفت بیرون و در رو بست...مانتو شلواری رو از توی کمد برداشتم...دور چشمام خط چشم کشیدم...ولی اینبار متفاوت تر از روزای قبل...اینبار جوری کشیدم که چشمام رو بی احساس تر و گستاخ تر نشون بده...شال رو انداختم روی سرم...از اتاق خارج شدم...کفشام رو پوشیدم و خداحافظ زیر لبی گفتم...

از داخل پارکینگ دیدمش...پشت به من به ماشینش تکیه داده بود...با شنیدن صدای در پارکینگ برگشت و با عصانیت نگاهم کرد و گفت:

_چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟

بدون توجه بهش داخل ماشین نشستم...شهاب هم نشست..ولی ماشین رو روشن نکرد...دستم رو گرفت و فشار داد و از بین دندونای بهم چسبیده اش گفت:

_با تو بودم هلیا...چرا اون لامصب رو جواب نمیدادی...

میخواست استخونام رو خورد کنه..ولی فقط برگشتم توی چشماش نگاه کردم و لبخندی زدم...چند لحظه همونطور نگاهم کرد...کم کم نگاهش رنگ ناباوری گرفت...لبخندم به پوزخند تبدیل شد...دستام رو ول کرد..توی نگاهم چیزی رو دید که کلافش کرد...نگاهش رو ازم دزدید و ماشین رو روشن کرد...توی سکوت میروند...آروم گفت:

_چرا اینطوری نگام میکنی هلیا؟چیزی شده؟اشتبا....

ادامش رو نگفت...انقدر غرور داشت که حتی راضی نمیشد بگه هلیا من اشتباهی کردم؟وقتی دید جوابش رو ندادم برگشت سمتم و صداش رو بالا برد و گفت:

_با توام هلیا...چت شده؟

خندیدم و گفتم:

_چیزیم نشده عزیزم..فقط بی حوصله ام...

به بیرون نگاه کردم...سنگینیه نگاهش رو روی خودم احساس کردم...دست چپم رو بین دستاش گرفت...گرم بود..خیلی گرم...عکس العملی نشون ندادم...با انگشت شستش دستم رو نوازش کرد..و آروم بدون اینکه دستام رو ول کنه دنده رو عوض کرد...میترسید بپرسه...حس میکردم که میترسه بیشتر بپرسه...نگه داشت...جلوی یک مغازه ی طلافروشی بودیم..دستم رو ول کرد و گفت:

_پیاده شو

بدون هیچ حرفی از ماشین بیرون اومدم...اومد کنارم..انگشتام رو بین دستای محکمش گرفت...رفتیم سمت طلافروشی...فروشنده با ورود ما با لبخند پهنی اومد سمتمون و گفت:

_خیلی خوش اومدین...

_لطفا بهترین حلقه هاتون رو بیارین...

پوزخندی زدم...دیگه شهاب رو درک نمیکردم...فروشنده حلقه ها رو برامون روی میز گذاشت و در مورد تک تک اون ها توضیحاتی رو داد...شهاب کمی به دستم فشار آورد و گفت:

_کدوم رو دوست داری عزیزم؟

به حلقه های زیبا و چشم نواز نگاه کردم...آروم گفتم:

_برام فرقی نداره.

منو به سمت خودش برگردوند...نگاهم کرد..تو چشمام....دقیق...آروم زمزمه کرد:

_انتخاب کن هلیا..میخوام واسه ی تو بخرم..

همراه با لبخند نگاهش کردم و گفتم:

_چرا؟

دستام رو جوری گرفته بود که انگار میخوام فرار کنم...چشماش رو بست و با کمی حرص گفت:

_یکی رو انتخاب کن.

و اینبار به دستام فشار آورد...برگشتم سمت فروشنده...یکی از حلقه ها رو انتخاب کردم...همون رو خرید و دوباره داخل ماشین برگشتیم...بدون هیچ حرفی حرکت کرد...صدام در نمیومد...با ریموت در رو باز کرد..رفتیم داخل خونش....ماشین رو نگه داشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

_امشب کامران و سروناز با ساحل میان اینجا...با بابات حرف زدم....

حوصله ی گوش دادن نداشتم..از ماشین پیاده شدم..بدون توجه بهش به سمت خونه حرکت کردم...خواستم برم سمت سالن ولی دستم رو گرفت و همراه خودش بالا برد....اصلا اعتراض نمیکردم..میخواستم حرص بخوره...وارد اتاقش شدیم...برگشت در رو بست..نگاهی بهم انداخت و گفت:

_چرا اینطوری میکنی هلیا؟

متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

_چطوری؟

نفسش رو عمیق بیرون داد و چیزی نگفت از توی جیبش جعبه ی حلقه ها رو در آورد...دستش رو آورد جلوم..منظورش رو فهمیدم..ولی تکون نخوردم...با خشونت دستام رو گرفت و خودش حلقه رو توی انگشتم کرد...زمزمه کرد:

_از دستات درش نیار.

بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:

_در رو باز کن میخوام برم پایین...

چیزی نگفت...فقط خیره شد بهم...میدونستم داره عذاب میکشه...بهش پشت کردم...چند لحظه همونطوری ایستادم..مردد بود...حس کردم گوشیش رو از توی جیبش در آورد و بعد از چند لحظه صداش رو شنیدم:

_الو ... کامران...قرار امشب رو بنداز واسه ی یه شب دیگه...

دست راستش دور گردنم حلقه شد...سرش رو روی موهام گذاشت و در همون حال گفت:

_نمیشه..نه امشب نه...خداحافظ

هرم نفس های داغش روی موهام دیوونم میکرد...دلم میخواست غرورم رو بشکنم و گریه کنم......چطور میتونی با من اینکارو کنی شهاب؟چرا اینکار رو میکنی؟منو عاشق خودت کردی که چی بشه؟چرا چشمام رو به دیدنت عادت دادی؟ کمی تکون خوردم تا از توی آغوشش بیام بیرون...نزاشت...آروم زمزمه کرد:

_چرا اینطوری شدی هلیا؟



با تموم قدرتم برگشتم و غریدم:

_به من دست نزن..

متعجب نگاهم کرد..ادامه دادم:

_تغییری نکردم شهاب...مثل همیشه ام.

اومد جلو و شونه هام رو گرفت و با قلدری گفت:

_امروز اون ساحل عوضی به تو چی گفت؟بگو چه زِری زده که اینطوری رفتار میکنی

خونسرد نگاهش کردم و گفتم:

_چیز خاصی نگفته عزیزم...داشت از هنرهای تو میگفت...از بزرگیت..از قدرتت...از معرفتت..

اومد وسط حرفم..تکونم داد و گفت:بس کن هلیا...بس کن لعنتی..

دستم رو آوردم بالا و آروم گذاشتم روی گونه هاش و نوازشش کردم و بی احساس گفتم:

_چرا به هم ریختی شهاب؟از چی ترسیدی؟چرا خودت رو باختی؟

مردمک چشماش تکونی خورد...صدای نفس هاش کمی تند شده بود...سردرگمی رو توی چشماش میدیدم...ازم فاصله گرفت و در رو باز کرد..بهم پشت کرد...رفت سمت پنجره ی اتاق و گفت:

_زنگ بزن به تاکسی تلفنی...برگرد خونه...

داشتم لذت میبردم...شهاب ترسیده بود...از توی چشمام خونده بود...کمی رفتم سمتش و گفتم:

_از چی فرار میکنی شهاب؟

برگشت سمتم و با خشونت زل زد بهم و گفت:من از چیزی فرار نمیکنم...

پوزخند زدم و حلقه رو از دستام در آوردم..نگاهش سمت حلقه رفت...ولی من به شهاب نگاه میکردم..به عکس العملش...رفتم رو به روش...به سینه اش نگاه کردم..حلقه رو از روی گردنش تا روی سینش کشیدم و زمزمه کردم:

_فکر کنم بهتره این بازی رو تموم کنیم...دیگه هیچ چی بین من و تو نیست...نگران ماموریت سهیل نباش..جا نمیزنم..

حلقه رو ول کردم...جلوی پاهامون افتاد زمین...برگشتم که برم...نزاشت..من رو با خشونت توی بغلش کشید...کنار گوشم گفت:

_چی شنیدی هلیا؟بهم بگو..بزار از خودم دفاع کنم...

بدون اینکه برگردم سرم رو کج کردم..لب هامون رو به روی هم بود...با لحنی اغوا گر گفتم:

_تا کی میخوای به این بازی ادامه بدی؟دوسال زیر نظرت بودم...آرمان...پسری که توی دانشگاه برام مثل برادر بود با هدف بهم نزدیک میشد...چرا اینکار رو میکنی شهاب..انقدر از سهیل متنفری؟..انقدر اون کثیفه که بخاطرش میخواستی من رو قربانی کنی؟

حلقه ی دستاش از هم باز شد...سوکت طولانی مدتی کرد...و بعد با صدایی کلفت شده در عین حال آروم گفت:

_تو گستاخ بودی...باید یه نفر رو وارد بازی میکردم تا نه اون به سهیل احساسی پیدا کنه و نه سهیل...

_و چون احساس کردی سهیل داره بهم علاقه مند میشه من رو سمت خودت کشیدی؟آره؟

_نه هلیا..نه...

برگشتم سمتش و با پوزخندی گفتم:اصلا برام مهم نیست شهاب..هرکاری که کردی بخودت مربوطه...تو باید همه چی رو اداره میکردی...پس نمیتونم سرزنشت کنم...مشکلی با این کارت ندارم...از اول هم چیزی بین ما نبود..قرار ما فقط گرفتن اطلاعات از سهیل بود...اون کار رو هم تا آخر انجام میدم...

خواستم حرکت کنم و برم که دستم رو از پشت سر گرفت و با عصبانیت گفت:

_نه..تو دیگه توی این بازی نیستی..

با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:

_تا آخرش هستم...

غرید:

_به سهیل نزدیک نمیشی هلیا...

_ ازتو دستور نمیگیرم شهاب..نمیتونی به من دستور بدی...چون دیگه باورت ندارم...چون دیگه کاری باهات ندارم...چون هرچی که این وسط بود تموم شد...الان فقط نقشه مهمه...من وظیفه ام رو به خوبی انجام میدم...ولی دیگه تورو نمیشناسم...بزرگترین هکر دنیا رو نمیشناسم...خودخواه ترین آدم روی زمین رو نمیشناسم...رییس ارتش سایبری رو نمیشناسم...آقای شهاب پارسیان رو نمیشناسم...دیگه نمیشناسمت شهاب...نمیشناسمت...

با ناباوری نگاهم میکرد...یه چیزی رو توی چشماش دیدم که باعث شد با این همه بد کردنش بازم دلم بلرزه...چشمام رو روی اون مرداب سیاه بستم...ازش رو گرفتم...بهش پشت کردم و به سمت در رفتم....دیگه ایست نکردم...رفتم..از اون اتاق برای همیشه رفتم...از اتاقی که اولین بوسه ی شهاب رو اونجا گرفتم...از اتاقی که آغوش شهاب اینجا به روم بازشد....رفتم تا شهاب بدون من راحت زندگی کنه...رفتم تا احساسم رو چال کنم...رفتم تا خشن بشم...رفتم تا سنگ بشم...سنگی سرد...سنگی یخ زده...

***

_یعنی چی از شهاب جدا شدی؟

_همین که شنیدی بابا..دیگه بین من و اون چیزی نیست.

_ناراحتت کرده؟چیزی گفته؟اشتباهی کرده؟

کلافه گفتم:نه بابا...از هم جداشدیم..فقط همین..چرا میخوای بزرگش کنی..

رفتم توی اتاق و در رو بستم...از دیشب که با شهاب حرف زدم دیگه هیچ خبری ازش نداشتم...مجبور شدم به بابا بگم..برای همین مورد شماتتش قرار گرفتم....از امروز دوباره زندگی میکردم..مثل یه آدم عادی...احساس شکست بس بود...انقدر محکم بودم که دوباره وایسم...پرغرور..گوشیم رو برداشتم..شماره ی شهلا رو گرفتم..بعد از چند لحظه جواب داد:

_سلام بر رفیق بی معرفته نامرد بی شعور نفهم بی خصایت...

_تا کی میخوای فحش بدی؟

_تا وقتی که تو از رو بری..

_میدونی که نمیرم.

_آخه آدم نیستی.

_جای احوال پرسیته؟

خندید و گفت:

_اصلا یادم رفته بود..سلام..چطوری رفیق بیشعور..عوضی...کثافت...

_بسه بابا نخواستم تو احوال پرسی کنی..

_خوبه..حالا حرفتو بزن.

_امتحانات تموم شد؟

_انقدر خودت رو کنار کشیدی که دیگه از هیچی خبر نداری..آره عزیز من..دو روز پیش تموم شد..امتحان امروزت رو چیکار کردی؟

_ده میشم.میتونی بچه ها رو جمع کنی بریم بیرون؟

_بچه ها یعنی نسرین و سودابه؟

_نه..یعنی هر ادم پایه ای رو که میشناسی...ولی تعداد زیاد نشه..

_حالا واسه کی ؟کجا؟

_فردا صبح .کوه

_من تا 8 نفر یا کمتر جمع میکنم...

_خوبه باشه.

_پس فعلا کاری نداری..برم دست به کار بشم؟

لبخند محزونی زدم و گفتم:نه عزیزم...خداحافظ

_خدافظ جیگر

باید یه روز به خودم استراحت میدادم تا ادامه ی راه رو با ذهنی آروم میرفتم...

***

سوار ماشین شدم..قرار بود من برم دنبال شهلا و با هم بریم سرقرار..جلوی خونشون که ویلایی بود نگه داشتم..دو سه بار بوق زدم..به پنج دقیقه نکشید که بیرون اومد.مثل من تیپ اسپرت زده بود.در عقب رو باز کرد و گفت:

_چطوری نفله؟

_به خوبیه تو..سوار شو به اندازه ی کافی دیر کردیم..

کوله اش رو انداخت عقب و بعد در جلو رو باز کرد و کنار من نشست...به ساعتش نگاه کرد و گفت:

_چقدر دیر کردی؟

دیشب از بس به شهاب فکر کرده بودم دیر خوابیده بودم..برای همین صبح به سختی بیدار شدم..ازش دلگیر بودم که اصلا خبر نگرفت...یعنی واقعا هیچ ارزشی براش نداشتم!!

_حاضر شدنم طول کشید.

عینک دودی رو از روی داشبورد برداشتم و به چشمام زدم..آفتاب بدجور چشمم رو اذیت میکرد..جایی که میخواستیم بریم دور بود..بعد ازتقریبا چهل و پنج دقیقه رسیدیدم سر قرار...همه ی بچه ها اومده بودن.نگاهم روی آرمان ثابت موند..شهناز کنارش ایستاده بود..از هرچی فرار میکردم به سرم میومد...با حرص رو به شهلا گفتم:

_آرمان رو چرا دعوت کردی؟

متعجب نگاهم کرد و گفت:چطور؟مگه مشکلی دارین با هم.؟

_نه

_پس چی؟

_هیچی

از ماشین پیاده شدم.کوله ام رو برداشتم و انداختم روی دوشم...در کل 10 نفر میشدیم.چهار نفر باقی مونده یکی پسرعموی نسرین شهریار بودکه شدیدا پایه و اهل حال بود..برای همین توی اغلب خوشگذروی هامون حضور داشت...اینبار یه دختر هم با خودش آورده بود.احتمالا دوست دخترش بود..دو تا از پسرای دانشگاه هم اومده بودن..که یکی شایان دوست پسر سودابه بود...و اون یکی هم مهران دوست شایان بود...به همه سلام کردم..رو به روی آرمان ایستادم...دست شهناز که دور بازوش بود رو از خودش جدا کرد..پوزخندی زدم و گفتم:

_فکر نمیکردم بازم ببینمت..

میدونستم تا الان با خبر شده..کمی از شهناز فاصله گرفت..نزدیکم شد و با شرمندگی گفت:

_من هنوز همون آرمانم هلیا...همونی که همیشه پشتت بود..

رومو برگردوند...رفتم سمت بچه ها و با اعصابی خراب سلام کردم..که شهلا صداش رو بلند کرد و گفت:

_خب اگه همه اومدن و آماده ایم حرکت کنیم

همراه نسرین حرکت کردم...شهریار اومد کنارم و گفت:

_چطوری بانو؟

دوباره میخواست شروع کنه...هر وقت با هم کوه یا جای دیگه ای میرفتیم منو این همیشه در حال تیکه انداختن و بحث بودیم..

_به خوبی شما شاهزاده.

_چرا تو همی پودر هل؟

اینطوری که صدام میکرد دلم میخواست گوشاش رو بکشم صدا بز بده...سعی کردم نشون ندم که حرصم گرفته فقط با عصبانیت گفتم:

_برای اینکه قیافه ی نحس تو رو دوباره دیدم.راستی تو کار و زندگی نداری که هربساط کوهی که بقیه میچینن تو هم هستی؟

با خنده گفت:

_توآدم بشو نیستی...زبونت مثل زهر عقرب میمونه.باید توی باغ وحش به عنوان یه نمونه ی نایاب ثبتت کنن.

نسرین کنار گوشم غرید:دو تاتون ببندین لطفا...اومدیم صفا کنیم..عین سگ و گربه به هم نپرین...

_تو چی میگی نسی سکسکه؟

با این حرف شهریار بعد از دو روز زدم زیر خنده و کوبیدم به شونه ی شهریار و گفتم:

_دمت گرم..یه بار به جای زر مفت گل گفتی.

اوایل که پای شهریار به گروهمون باز شده بود نسرین سکسکه ی شدیدی گرفت از اون موقع شهریار بهش میگفت نسی سکسکه...نسرین با حرص گفت:

_شما دو تا وقتی با هم میفتین عین گربه وحشی به هرکی که دم دستتون میاد پنجول میکشین..از این حرصم میگیره که با هم بدین ولی پشت همدیگه رو دارین...

و با چشم غره فاصله گرفت و رفت پیش سودابه و شایان...شهریار خندید و گفت:

_ببین چه گندی زدی...الان از عصبانیت دوباره سکسکه اش میگیره..اونوقت عواقبش پای خودته...

_تو برو پیش دوست دخترت پناه بگیر تا انتقام ناراحت کردن دوستم رو ازت نگرفتم...

دستش رو انداخت دور دستم و گفت:

_دوست دختر به این خوبی دارم..عین برج زهرمار همیشه ضد حال میزنه تو روحیه آدم.

دستم رو کشیدم و گفتم:

_آدم باش..

_مگه تو آدم شدی که من آدم بشم؟در ضمن قابل توجه شما باشه که اون خانم خواهر بنده است..شکیلا...نقطه ی مقابل تو...من که برادرشم صداش رو به زور میشنوم..

_حتما کم حرفیش به تو رفته...بگذریم از اینا..خوراکی تو بساطت هست؟

_هنوز نیومده میخوای بری سر خندق بلا؟یکم لاغر کن دختر.با بشکه شدن فاصله ای نداری.

غریدم:شهریار...

_جون شهریار..ای درد وبلات بخوره تو فرق سر اون سودابه...اینطوری صدام نکن ناکس...

زیر لب بهش فحش دادم و سرعتم رو بیشتر کردم...آرمان اومد کنارم و گفت:

_میخوام باهات حرف بزنم هلیا..

خونسرد برگشتم سمتش و نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_چه حرفی؟فکر نکنم حرفی برای زدن داشته باشی..

نالید:هلیا..خواهش میکنم...دارم عذاب میکشم...

شهریار دوباره رسید کنارم و با خنده گفت:

_چی پچ پچ مینکین در گوش هم؟دو دقیقه نمیتونیم ناموسمون رو ول کنیم..رو هوا میزننش...هی آقا آرمان..حواست باشه من مثل کوه پشتش وایسادم..پاتو کج برداری دو سوته گردنت لا ساتوره.

آرمان از زیر دندونای به هم چسبیده اش گفت:

_این چی میگه هلیا؟بفرستش اونور کارت دارم

برگشتم سمت شهریار و با لبخند گفتم:

_عزیزم تو خونتو کثیف نکن.الان میره...

و به شهریار چشمکی زدم..میدونستم چرت و پرت میگه و احساسی بهم نداره..عاشق خواهر یکی از دوستاش شده بود ولی دختره نمیخواستش.حتی دختره رو با یه پسر دیگه وقتی توی بغل هم بودن دیده بود ولی هنوزم عاشقش بود...دل پردردی داشت ولی هیچوقت بروز نمیداد...منم میخواستم یکی مثل شهریار بشم...یه آدم بادلی شکسته ولی شاد....امروز برای خودم بودم..نمیزاشتم هیچ احدی خرابش بکنه..میخواستم این همه نامردی رو زیر این خوشی های فانی پنهان بکنم...شاید اگه این اتفاقات نمیفتاد الان پشت آرمان در میومدم..من واقعا آرمان رو دوست داشتم...واقعا قبولش داشتم...همیشه باهاش راحت بودم ولی الان...

دیگه آرمان کنارم نبود..پشت سرم رو نگاه کردم...سرجاش ایستاده بود و با نگاهی پر از غم بهم چشم دوخته بود...حقت بود آرمان..حقت بود...شهریار چیپسی جلوم گرفت و گفت:

_نگران نباش...خونمو واسه تو کثیف نمیکنم..فقط خواستم یه چیز بگم...وگرنه واسه تو جورابامم نمیدم..

یه دونه چیپس برداشتم.ناخواسته حالم گرفته شده بود.دلم شهاب رو میخواست..کاشکی هیچوقت ساحل برنمیگشت..کاشکی همیشه توی بیخبری بودم...شاید اگه یه جور دیگه میفهمیدم راحت تر باهاش کنار میومد..ولی من تو اوج احساساتم فهمیدم..دقیقا زمانی که حس میکردم شهاب هم دوستم داره...الان فکر میکردم خورد شدم...نفس عمیقی کشیدم..به استراحتگاه رسیده بودیم...بچه ها گفتن کمی استراحت کنیم و دوباره راه بیفتیم...سرم رو انداخته بودم پایین و به سمت تختی میرفتم که بچه ها بالاش نشسته بودن...بدون اینکه کفشم رو در بیارم روی لبه ی تخت نشستم...شهریار هم رو به روم نشست و با دقت نگاهم کرد.فهمیده بود گرفته شدم...سرم رو برگردوندم...ولی....نگاهم تو چشمای سیاه شهاب به زنجیرکشیده شد...دور تر از ما ایستاده بود...تی شرت سفید تنگی که عضلاتش رو به خوبی نمایش میداد به همراه شلوار لی آبی رنگی پوشیده بود...عینک دودی رو روی موهاش گذاشته بود و چشماش روی من ثابت شده بود...نگاهم رو با خونسردی دزدیدم.ولی قلبم مثل قلب گنجشک میزد..تند و بی وقفه...پر از هیجان...نا آروم..بی قرار..شکسته...ولی میزد...برای شهاب میزد...

یه نفر از روی تخت بلند شد...آرمان بود...دیدم که رفت سمت شهاب...کنارش ایستاد...ولی شهاب فقط من رو نگاه میکرد و سرش رو تکون میداد..نیشخندی زدم..دیگه جلوی چشم خودم آمارمو به هم میدن...موهای شهاب توی باد تکون میخورد..خیلی خواستنی شده بود..نفس عمیق و پر از آهی کشیدم...صورتم رو برگردوندم که دیدم شهریار داره با چشمایی ریز نگام میکنه...چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:



_چیه؟



با خونسردی شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت...صدای شهناز رو شنیدم:



_میگم بچه ها اون پسره کیه که آرمان رفت پیشش..عجب تیکه ایه..



شهلا گفت:



_جیگره لامصب...داره اینور رو نگاه میکنه..فکر کنم چشمش یکی از ماها رو گرفته...پیش مرگش بشم..عجب چشای مشکی ای داره..با اینکه فاصله زیاده آدم میمونه تو این همه گیراییش..سگ داره اصلا...



سرم رو انداختم پایین و سعی کردم حواسم رو پرت کنم...چون اگه بازم به حرفاشون گوش میدادم خون و خونریزی راه مینداختم...چرا شهاب اومده بود...دلیلش چی بود...امیدوارم فقط سمت ما نیاد.نمیدونم جواب بچه ها رو چی باید بدم...



شهریار کمی بهم نزدیک تر شد و آروم گفت:



_میشناسیش؟



بدون اینکه سرم رو بلند کنم فقط چشمام رو آوردم بالا و گفتم:



_نه



_مطمئنی؟



به سمت شهاب نگاه کردم که هنوزم داشت با آرمان حرف میزد..آروم گفتم:



_آره مطمئنم.



خندید و گفت:سر کی رو میخوای کلاه بزاری.من خودم ختمشم دختر.

آروم دستام رو گرفت و ادامه داد:



_خیلی میخوایش؟



از همین جا اخمای شهاب رو دیدم..دستم رو از توی دستاش بیرون کشیدم و با اعتراض گفتم:



_شهریار



پوزخندی زد..کفشش رو در آورد و اومد بالا کنارم نشست...بچه ها سرگرم گفت و گو شده بودن...شهریار دستش رو انداخت دور کمرم..با تعجب نگاهش کردم و گفتم:



_دستت رو بردار.



_میخوام بهت ثابت کنم.



_چی رو؟



_همونی رو که داری انکار میکنی..تو چی فکر کردی هلیا؟من دیگه توی خوندن نگاه ها استاد شدم...



میدونستم شهاب خیلی حساسه..دلم نمیخواست کاری بکنه...برای همین ملتمسانه گفتم:



_شهریار دستت رو بردار...



با تخسی خندید و گفت:برنمیدارم.



_ای تو روحت.میگم دستت رو بردار



ابروهاش رو بالا و پایین داد...سودابه با اعتراض گفت:



_باز این دوتا افتادن به جون هم...شهریار ولش کن.



شهریار لبخند شیطانی ای کرد و گفت:



_میخوام ببینم چیکار میتونه بکنه.



خندیدم و دستش رو گرفتم و در حالیکه سعی داشتم از روی کمرم بردارمش گفتم:



_تو اصلا آدم حساب نمیشی که من بخوام باهات در بیفتم.



اون یکی دستش رو گذاشت روی دماغم و دماغم رو کشید..با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:



_روانی.



زد زیر خنده...منم در حالیکه دستم رو روی دماغم میزاشتم خندیدم....سرم رو دوباره چرخوندم ببینم شهاب و آرمان چیکار میکنن که شهاب رو ایستاده با چشمهایی خیره کنار خودم دیدمش..قلبم اومد تو دهنم...بچه ها هم با تعجب نگاهمون میکردن...از نگاهش ترسیده بودم...نگاهش رو از توی چشمام برداشت و به شهریار نگاه کرد و گفت:



_بلند شو..



از جام تکون نخوردم...صداش بالاتر رفت و گفت:



_با تو بودم هلیا بلند شو...



نمیدونستم باید چیکار کنم...مغزم فرمان درستی نمیداد...فقط برای اینکه بیشتر از این نگاه کنکاو بقیه رو تحمل نکنم از جام بلند شدم..آرمان هم کنار شهاب ایستاده بود...بدون توجه بهش به سمت بالا راه افتادم...اون کمی صبر کرد..فکر کنم باز هم داشت به شهریار نگاه میکرد..کمی بعد اومد کنارم...به سمت بالا رفتیم...از بچه ها که دور شدیم برگشتم سمتش و گفتم:



_خب حرفت رو بزن.چرا اومدی اینجا؟



بازوی دست راستم رو گرفت...مجبورم کرد بهش نگاه کنم..با خشم گفت:



_اون پسره ی عوضی چیکاره ات میشه که باهاش اینطوری دل و قلوه میدی؟



پوزخندی زدم و گفتم:



_یعنی میخوای بگی تو نمیشناسیش؟



دستی روی تیشرتش کشیدم و مرتبش کردم و با تمسخر ادامه دادم:



_تو الان اطرافیان منو بهتر از خودم میشناسی..پس چرا سوال میپرسی.

سرش رو کج کرد...نفسش رو نا آروم بیرون داد و گفت:



_میخوای چیکار کنی هلیا؟هدفت از اینکارا چیه؟



ازش فاصله گرفتم و با عصبانیت گفتم:



_من هدفی ندارم..این تو بودی که با هدف من رو وارد کردی..تویی که همیشه هدف داری...من فقط میخوام راه خودم روبرم...دیگه باهام چیکار داری؟کشیدم کنار...پس تو هم دست از سرم بردار.



دوباره اومد نزدیکم دست راستش رو انداخت دور کمرم و با عصبانیت گفت:



_مثل اینکه یادت رفته بینمون چی گذشته؟



پوزخند عمیقی زدم و گفتم:



_اون صیقه ی مصخره فقط برای تو ارزش داره..وقتی دیگه نمیخوام کنارت باشم اهمیتی هم براش قایل نیستم.



ولم کرد..دستی توی موهاش کشید..کلافه بود..رفت لبه ی پرتگاه ایستاد...نمیدونم چرا ولی وقتی اون کلافه بود منم کلافه میشدم..ناخودآگاه رفتم پشتش ایستادم...چند دقیقه همینطوری پایین رو نگاه میکردیم...برگشت سمتم...با دیدنش مات موندم...قلبم ایستاد...برای اولین بار نگاهش انقدر مظلوم بود..انقدر پاک...هیچی توی چشماش نبود جز سردرگمی...زمزمه کرد:



_داری باهام چیکار میکنی هلیا؟داری نابودم میکنی..میفهمی؟

برگشت سمت پرتگاه و داد زد:



_داری نابودم میکنی...



دوباره نگاهم کرد..قلبم داشت تیکه تیکه میشد...شهاب چی میگفت...مردمک چشماش میلرزید...آروم و قرار نداشت...شونه هام رو گرفت...سرش رو آورد نزدیک صورتم و همونطور که به چشمام نگاه میکرد با ملایمت گفت:



_عذابم نده...عذابم نده دختر...با اون چشمات میخوای چیکار کنی؟من همون چشمای قدیمت رو میخوام هلیا..همون چشمای گستاخ و شیطون رو...همون چشمایی که میشد از داخلش زندگی رو دید...اینطوری بهم نگاه نکن...طاقت ندارم...نمیتونم...سرد نباش هلیا...هیچوقت سرد نگاهم نکن...

بگو دوسم داری شهاب..بگو لعنتی...د بگو تا قلبم آروم بشه..تو که داری همه چیز رو میگی بگو عاشقمی شهاب...تا اینجا اومدی...پس اعتراف کن..حتی اگه دروغ هم بگی ,دوست دارم بشنوم...چشماش رو بست و گفت:



_برگردیم پایین....



از جام تکون نخوردم...دوباره برگشت سمت پرتگاه...حالش غریب بود...نمیدونست چی میخواد..درکش میکردم...روی صورتش دستی کشید و بعد از اون دستاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد...چه جذابیتی داشت...حس عجیبی داشتم...دلم میخواست برم و از پشت دستام رو دورش حلقه کنم...ولی...نمیتونستم....صدام تحلیل رفته بود...آروم گفتم:

_شهاب...

بدون اینکه برگرده زمزمه کرد:

--جانم؟

نفسم گرفت...با چه احساسی گفت جانم...داشتم کنترلم رو از دست میدادم...برگشت سمتم و نگاهم کرد...داشتم زیر نگاهش آب میشدم...از گرمای عشق آب میشدم...نگاهم رو دزدیدم و گفتم:

_برام توضیح بده...هرچی که این وسط بوده رو برام بگو..میخوام بدونم...

نگاهش رو ازم دزدید و گفت:

_چی رو میخوای بدونی؟

_سهیل چیکار کرده؟چرا انقدر برات مهمه؟

با لبخند خسته ای به دوردست نگاه کرد و گفت:

_قبلا گفته بودم..

_مطمئنم بیشتر از اون چیزی که گفتی باید باشه...پس به منم بگو.

با اخم نگاهم کرد و گفت:

_چیزی بیشتر از اون نیست..

صدام رو بردم بالا و گفتم:

_هست..ولی نمیخوای به من بگی..ساحل همه چیز رو میدونه..اونوقت من اینجا غریبه شدم ؟در حالیکه این منم که دارم با سر میرم تو دهن شیر.

با اخمی همراه با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:

_یه بار گفتم تو دیگه توی اون بازی نیستی...به هیچ وجه حق نداری سهیل رو ملاقات کنی..

پوزخندی زدم..کی به حرفش گوش داده بودم که این بار دومم باشه..ادامه داد:

_اطلاعات ساحل هم دقیقا مثل خودته...حتی اون کمتر از تو میدونه...

بهم نزدیک شد...صداش لحظه به لحظه آروم تر میشد...

_مگه یادت نمیاد من چه اطلاعات مهمی رو از خودم بهت دادم؟یادته گفتم فقط تو و یه نفر دیگه میدونین من کیم؟تو فرق داری هلیا...هیچوقت خودت رو با ساحل مقایسه نکن...

کشیدم کنار و با عصبانیت گفتم:

_مجبور بودی که بگی...میخواستی بهت اعتماد کنم..میخواستی اینطوری من رو وارد بازیت کنی..بدون هیچ مشکلی...همش بازی بود..

با خشونت مچ دستم رو گرفت و گفت:

_آره اون موقع بازی بود..ولی الان نه...ناراحت نیستم از اینکه تو همه چی رو میدونی...بفهم هلیا...یکم چشمات رو باز کن...ببین داری داغونم میکنی...ببین که تا چه حد جلوی تو کوتاه اومدم..لجبازی بسه دختر..

با عصبانیت چشمام رو بستم..و سرم رو چرخوندم..داد زد:

_منو نگاه کن...

صدای آرمان باعث شد سرم رو برگردونم:

_شهاب...بچه ها میخوان بگردن..چیکار میکنی؟

برگشتم با نفرت آرمان رو نگاه کردم..اون لحظه عصبانی بودم..نباید اینطوری بهش نگاه میکردم..ولی اینکار رو کردم...دیدم که ناباور بهم چشم دوخت...آروم وملتمسانه گفت:

_منو ببخش...هلیا...خواهش میکنم

لباش رو گاز گرفت..چشماش رو بست و روشو برگردوند..دیدم که کمرش خمیده شد...به سمت پایین حرک کرد..ولی به قدم هاش اعتماد نداشت..از کارم پشیمون شدم...من حتی به شهاب هم همچین نگاهی ننداختم پس چرا اینکار رو با آرمان کردم...از خودم دلگیر بودم...آرمان خیلی معصوم بود..دلم نمیومد انقدر عذاب بکشه...طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشتم..با اینکه بهم بد کرد ولی توی دانشگاه خیلی هوام رو داشت...شهاب رو پس زدم و با ناراحتی گفتم:

_تا وقتی که نخوای حرف بزنی پیشم نیا...

آروم به سمت پایین حرکت کردم...رسیدم به جایی که بچه ها نشسته بودن..داشتن حرکت میکردن..شهلا و سودابه اومدن سمتم و با هیجان گفتن:

_اون کی بود ناقلا؟حالا دور از چشم ما شیطنت میکنی؟

لبخند غمگینی زدم و گفتم:

_یه آشنا که الان غریبه شده...

سودابه زد پشتم و در حالیکه راه میفتادیم گفت:

_چرت نگو...عین آدم بگو اون یارو کی بود؟

شهریار اومد کنارم...رو به بچه ها گفتم:

--باور کنین فقط یه آشنا بود..بعدا توضیح میدم..خواهش میکنم الان نه...

شهلا گفت:

_من یکی که عمرا کوتاه بیام..

شهریار جای من با اخم جواب داد:بعدا سوال پیچش کنین..شما ها هم که وقتی به جون یه نفر میفتین عین زالو میشین.

شایان سودابه رو صدا کرد....سودابه زبونی برای شهریار درآورد و با غر غر رفت...شهلا هم نگاه نامطمئنی بهم انداخت و گفتک

_منم برم پیش نسرین...

وقتی شهلا دور شد رو به شهریار گفتم:

_چقدر زود تصمیم گرفتین برگردین...

_یه نگاه به ابرای بالای سرت بندازی دلیلش رو میفهمی...

با تعجب نگاه کردم..راست میگفت هوا ابری بود...

_ساندویچ آوردی؟اگه نیاوردی بزار به سودابه بگم یکی از ساندویچاش رو بده بخوری..فکر کنم داری از حال میری...

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_من دارم از حال میرم چلقوز؟اصلا تا به حال دیدی من بیحال باشم.

غمگین میشدم ولی هیچوقت بی حال نبودم..از بچگی سعی داشتم سخت و محکم باشم..دختری که به راحتی آسیب نبینه و نشکنه...تا اینجا که موفق بودم..

شهریار بی توجه به حرفم با شیطنت گفت:

--اینا رو ول کن..دیدی بلاخره حدسم درست در اومد؟تو میخوای سر من کلاه بزاری دختر...

خندیدم ...راست میگفت...آروم گفتم:

_قضیه ی تو به کجا رسید؟

اخماش رفت تو هم...با غم زیادی که توی صداش بود گفت:

_زیاد فرقی نکرده..بازم مثل سابق هر روز سر کار کنار هم میبینمشون...در حال زمزمه...شیطنت های عاشقونه...ولی نمیزارم..نمیزارم هلیا...اون باید با من باشه...اون باید عاشق من باشه...بهرام نمیتونه خوشبختش کنه..اگه یه درصد مردونگی توی اون پسر میدیدمش فقط برای رها آرزوی خوشبختی میکردم و میکشیدم کنار...ولی نمیتونم اون رو دست یه آدم پست بسپرم...

از عصبانیت نفسش رو بیرون داد...برای همدردی دستش رو گرفتم...نگاهی بهم انداخت و لبخند غمگینی زد...با به یاد آوردن اینکه شهاب دور و اطرافمه سریع دست شهریار رو ول کردم...به شهاب اطمینانی نبود...شهریار به راحتی از حالت قبل بیرون اومد وخندید وگفت:

_ترسیدی؟

خودم رو زدم به اون راهو گفتم:

_نه

ابرویی بالا انداخت و گفت:

_جون عمت...

_با تو حرف زدن نداره..

آرمان رو دیدم که تنها داشت از یه گوشه میومد...خیلی بد باهاش رفتار کردم..شاید تا این حد حق آرمان نبود..آرمان واقعا معصوم بود..خیلی...همیشه این رو توی دانشگاه به بچه ها میگفتم...دلش از یه بچه پاکتر بود...هرچند با عمل آخرش خط قرمزی روی کارهایی که برام کرده بود کشید ولی ....

رسیدم کنار ماشین...بنز شهاب هم همون جا بود...ولی خودش داخل این ماشین نبود...از بچه ها خداحافظی کردم..و دوباره با شهلا به سمت خونه برگشتم....با دلی گرفته....اون روز مجبور شدم یه توضیح مختصری هم برای شهلا بدم..هرچند چیزی از اتفاقات افتاده نگفتم..



((شهاب))



ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردم...وارد خونه که شدم داد زدم:ثریا...ثریا...



از توی آشپزخونه سریع به سمتم دوید و گفت:



_سلام آقا خوش اومدین..بله؟امری داشتین؟



بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:



_به آقا باقر بگو ماشین رو ببره تو پارکینگ..



همینطور که میرفتم دنبالم اومد و گفت:



_چشم ...آقا مهمون دارین..



روی پله ها ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:



_هرکسی که هست بگو بره ..سرم درد میکنه..کسی مزاحم نشه...



پله ها رو بالا میرفتم که ثریا دوباره با اصرار گفت:



_آقا گفتن میخوان حتما ببیننتون..گفتن بهتون بگم خانم جعفری اومده...



با شنیدن اسمش دستم رو مشت کردم تا داد نزنم...فقط برگشتم و نگاه خشنی به ثریا انداختم...ترسید و سریع گفت:



_چشم آقا...الان بهشون میگم برن.



_لازم نکرده..



پله ها رو دو تا یکی اومدم پایین.وارد سالن پذیرایی شدم..روی مبل نشسته بود..وقتی عصبانیتم رو دید ترسیده از جاش بلند شد..رفتم سمتش و یقه اش رو گرفتم و غریدم:



_اومدی اینجا که چی بشه؟هان؟با پای خودت اومدی تو قبرت...



با من من گفت:



_شهاب..من..



_خفه شو...دهنتو ببند تا نکشتمت...



با چشمای گرد شده از وحشت نگاهم میکرد...سرم رو بردم نزدیکش و چشمام رو ریز کردم و گفتم:



_چرا بدون مشورت با من همچین غلطی کردی...



اشکاش سرازیر شدن و گفت:



_شهاب من تو رو میخوام...عاشقت شدم...5 ساله که با عشقت دارم میسوزم..اونوقت یه دختر پررو تازه به دوران رسیده داشت جای من رو میگرفت...اون هم فقط بخاطر یه قرار داد..



کنترلم رو از دست دادم و محکم کوبیدم تو صورتش...انقدر ضربه شدید بود که پرت شد روی مبل و دستش رو جلوی صورتش گرفت...فشارم زده بود بالا...با عصبانیت گفتم:



_توغلط کردی ...بفهم چی میگی...



رفتم روی سرش خم شدم و زمزمه مانند و همراه با عصبانیت گفتم:



_هلیا جای هیچکسی رو نمیگیره...میدونی چرا؟



با چشمای پر اشک نگاهم میکرد..دلم نمیسوخت...دل من فقط از چشمای سرد هلیا میسوخت..فقط اون بود که میتونست از خود بی خودم کنه...با نگاه بی احساسش...چشمام رو روی چشمای ساحل حرکت دادم و با جدیتی که برای خودم هم عجیب بود گفتم:



_چون هلیا جاش توی زندگیه منه...وسط زندگیه من



بهش پشت کردم...چشمام رو بستم و انگشت اشارم رو روی قلبم گذاشت..همون جایی که از وقتی هلیا رو دیدم میسوخت...از دوسال پیش...ولی الان داشت آتیشم میزد...داشت خاکسترم میکرد...چشمام رو باز کردم و به در سالن نگاه کردم و گفتم:



_تا ساعت 8 فردا صبح فرصت داری وسایلت رو جمع کنی...از کشور خارج میشی...یه مراقب هم همیشه فعالیت هات رو زیر نظر داره..دیگه توی ایران جایی نداری...



نالید :شهاب..خواهش میکنم...باور کن منظوری نداشتم..فقط میخوام با تو باشم...کنار تو...مگه اشتباه سهیل چقدر بزرگه که تو بخاطرش داری همه رو بازی میدی؟منو نگاه کن..ببین بخاطر تو به چه روزی افتادم...شهاب دارم تو مرداب عشقت دست و پا میزنم..نجاتم بده...من میدونم تو به راحتی میتونی تو کامپیوتر سهیل نفوذ کنی...ولی دلیلت رو از این همه عذابی که داری به خودت و اطرافیانت وارد میکنی نمیفهمم...شهاب...



با چشمایی به خون نشسته برگشتم طرفش...دندونام از خشم روی هم فشرده میشد...:



_زیادتر از کوپنت حرف نزن...از جلوی چشمام گمشو ساحل..نمیخوام ببینمت...



و بدون توجه به زار زدنش از سالن خارج شدم...ثریا هنوز وحشت زده جلوی در مونده بود..د حال بالا رفتن از پله ها گفتم:



_اگه تا 5 دقیقه ی دیگه بیرون نرفت راهنماییش کنین...



_چشم آقا...



نمیتونستم تحملش کنم..مسبب تمام اتفاقات ساحل بود...اگه اون دخالت نمیکرد خودم به آرومی همه چیز رو به هلیا میگفتم..لعنت به من که ریسک کردم..لعنت به من...جلوی در اتاقم توقف کردم ولی با یه تصمیم ناگهانی برگشتم و به سمت اتاق کارم رفتم...



وارد اتاق شدم..پشت کامپیوتر نشستم..فیلم اتاق سمت چپ رو آوردم...همون اتاقی که اون دختره ی خیره سر میخواست توش کنجکاوی کنه...فیلم رو برگردوندم عقب...به جایی که هلیا تصمیم گرفت بره سمت پنجره و بعد...چشمای ترسیده ی هلیا بود که برای اولین بار به معصومیت یک بچه بهم زل زد و ازم کمک خواست...همون چشما زندگیم رو زیر و رو کردن...اون جا بود که ضربه ی آخر رو خوردم...اون جا بود که فهمیدم نمیتونم بدون اون....خدای من....فیلم رو بستم...بیشتر از این طاقت نداشتم...کلافه دستم رو بخاطر فرصت های از دست داده توی موهام کشیدم....



***



((هلیا))



_نمیام هما..نمیام..اصلا حوصله ندارم..



_بلند شو دیگه..خودتو لوس نکن...باز من یه چیزی ازت خواستم تو هی ناز کن..



_باور کن..اعصاب بازار اومدن ندارم..زنگ بزن با یکی از دوستات برو..اصلا به فرزاد بگو باهات بیاد...



با اخم خواهرانه ای نگاهم کرد و گفت:



_وقتی میگم تو باید بیای یعنی نمیخوام کس دیگه ای رو ببرم..بابا سلیقه ی تو توی انتخاب مانتو رو خیلی دوست دارم..پاشو دیگه آبجی کوچولو



با حرص نگاهش کردم..مجبور شدم کوتاه بیام.نفسم رو بیرون دادم و گفتم:



_باشه..حالا برو بیرون تا حاضر بشم.



اومد روی تخت و لپم رو بوسید.چهره ام رو جمع کردم و گفتم:



_برو اونور از این لوس بازیا خوشم نمیاد...



چپ چپ نگاهم کرد و از اتاق خارج شد...دستم رو توی موهام بردم و باهاشون بازی کردم..دلم شهاب رو میخواست..از پریروز تا الان توی عذاب سختی بودم..هما چیزی از دلیل جداییمون نپرسید..ازش ممنون بودم..سعی داشتم گوشه گیر نشم ولی باز هم نتونسته بودم زیاد موفق باشم...مجبور بودم بشینم یه گوشه و فکر کنم...از روی تخت بلند شدم..کاشکی حداقل یه یادگاری کوچیک از شهاب داشتم...کاشکی میتونستم با اون نبودش رو کمی جبران میکردم...ولی دریغ از حتی یک عکس...بی حوصله لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم..هما هنوز توی اتاقش بود.صدام رو بردم بالا و گفتم:



_هما من میرم پایین.تو هم زود بیا...



کفشم رو پام کردم...و از خونه بیرون رفتم...



چند دقیقه ای طول کشید تا هما از آپارتمان بیاد بیرون برای همین دستم رو گذاشتم روی بوق..میدونستم بی فرهنگیه و باعث آزار بقیه میشه ولی واقعا بی اعصاب شده بودم..اومد بیرون و دستش رو با اعتراض توی هوا تکون داد و سوار ماشین شد..



_چه خبرته تو.اومدم دیگه...



ماشین رو روشن کردم و بدون جواب دادن بهش حرکت کردم...کمربندش رو بست و گفت:



_آروم تر برو.عجله که نداریم.



من هم کمربندم رو بستم و گفتم:



_چی میخوای بخری؟



یکم فکر کرد و گفت:



_اول تصمیم داشتم مانتو بگیرم..ولی الان فکر میکنم بهتره یه لباس شب بگیرم.



کلافه گفتم:



_وای هما لباس شب نه..خیلی دردسر داره...



_رو حرف من حرف نزن..هرکاری میگم بکن...



با حرص روی فرمون ضرب گرفتم..با هما سرو گله زدن نداشت...اول بازار نگه داشتم و شروع کردیم به گشتن...برعکس همیشه اینبار سخت پسند شده بود و یکسره ازم میپرسید این خوبه؟یا نظرت راجع به این چیه...کفرم رو بالا آورده بود...بلاخره بعد از ساعت ها گشتن و خوب و بد کردن جلوی یه مغازه ایستاد و دستم رو کشید و به یه پیرهن اشاره کرد و گفت:



_پیدا کردم هلیا...فکر کنم خیلی خوب باشه..بریم داخل ببینیم.



یه لباس شب بلند به رنگ مشکی بود که تا روی زانو ها تنگ بود..روی لباس به سادگی اما شیک کار شده بود یک بند داشت که دور گردن میرفت ...از پشت تا پایین تر از شونه هام باز بود و چیزی نداشت..و به عنوان بهترین لباس شب وسط ویترین گذاشته بودنش...از سلیقه ی هما خوشم اومد..واقعا شیک بود..داخل شدیم...با مغازه دار صحبت کرد ودر آخر روشو سمت من کرد و گفت:



_خوبه؟بگیرمش؟



دوباره به لباس نگاه کردم و شونه ای بالا انداختم و گفتم:



_فکر میکنی اندازه ات باشه؟



لبخند مرموزی زد و گفت:بیخیال اندازه اش...میخوام لاغر کنم..



نفسم رو پوف کردم بیرون و گفتم:



_خیلی خوب.حساب کن برگردیم..الان 3 ساعته داریم توی بازار بخاطر تو ول میگردیم...هوا تاریک شد..



همون لباس رو بلاخره گرفت...انگار بار سنگینی رو از روی دوشم برداشتن...دیگه پاهام گز گز میکرد...با خوشحالی اومدیم بیرون و گفت:



_حالا میتونیم برگردیم..



با تمسخر گفتم:



_بازم جای شکر داره...



جوابم رو نداد.با هم به سمت خونه حرکت کردیم.



ماشین رو که داخل پارکینگ پارک کردم هما مثل جت از ماشین پرید بیرون و رفت سمت آسانسور..و بدون اینکه منتظر من باشه دکمه ی آسانسور رو فشار داد و رفت بالا...اینم از خواهر ما...تاوقتی کارش بهم گیر بود خوب باهام رفتار میکرد..از ماشین پیاده شدم وبعد از اینکه قفلش کردم به سمت آسانسور رفتم...چند لحظه ای طول کشید تا آسانسور دوباره برگرده...طبقه ی سوم رو فشار دادم...جلوی واحدمون که رسیدم در بسته بود...تا این حد بی معرفتی دیگه توی مغزم نمیگنجید..به کل یادش رفته بود منم هستم...در رو با کلید باز کردم..خونه غرق تاریکی و سکوت بود ولی هنوز قدمی داخل نزاشته بودم که چراغ ها روشن شد و دیدم همه جلوم ایستادن...یه نفر هم برف شادی از گوشه روی سرم میریخت..برگشتم نگاهش کردم هما بود..با تعجب به جیغ و داد افراد خونه نگاه میکردم...که هما گفت:تولدت مبارک آبجی کوچیکه...



و پشت سر اون بابا هم اومد من رو بوسید و تولدم رو تبریک گفت...نگاهی به جمع انداختم...بابا و هما و فرزاد و شروین و بابا و مامانش...باورم نمیشد..از شوک دهنم باز مونده بود..مگه امروز چندم بود؟وسط اون شلوغی رو به هما گفتم:



_امروز چندمه؟



خندید و گفت:



_میدونستم یادت میره..27 خرداد...



با خاله روبوسی کردم...تولدم رو تبریک گفت...فرزاد باهام دست داد و چشمکی بهم زد و گفت:



_پیر شدی هلیا...



بهش اخم ظریفی کردم..



عمو خشایار پیشونیم رو بوسید و گفت:



_ان شاء الله همیشه زنده باشی دخترم...



نفسش رو با حسرت بیرون داد..از معدود بارهایی بود که به جای عروسم میگفت دخترم..بدجوری توی شوک فرو رفته بودم..اصلا حواسم به تولدم نبود...باورم نمیشد...شروین اومد رو به روم ایستاد و با لبخند پهنی دستاش رو به سمتم دراز کرد..ازش دل خوشی نداشتم ولی به اجبار باهاش دست دادم..خم شد کنار گوشم و گفت:



_تولدت رو تبریک میگم عزیزم..



در جا گفتم:عزیزم و زهر...

و ازش فاصله گرفتم و رو به هما گفتم:



_بیا اتاقم باهات کار دارم.



هما قبل از اینکه به سمت اتاقم بیاد رفت طرف ضبط و دستگاه رو روشن کرد...صدای آهنگ تندی اومد..در اتاقم رو باز کردم و در همون حال صدای آروم شروین رو شنیدم که گفت:



_زهر گفتنت هم صفای خودش رو داره...



رفتم داخل..شروین هیچوقت از رو نمیرفت..پس نباید بیشتر از این باهاش سر و کله میزدم..چون پررو میشد...روی تخت نشستم...حوصله ی سر و صدا نداشتم..بعد از چند لحظه هما وارد اتاق شد...دوباره از جام بلند شدم و طلبکارانه گفتم:



_اینکارا چیه؟ مگه من بچم؟



لبخند مزحکی زد و گفت:



_آبجی کوچیکه که هستی...دیدم این چند وقته خیلی تو خودتی گفتم با یه تولد روحیه ات رو عوض کنیم..



شالم رو کندم و انداختم روی تخت و در همون حال گفتم:



_اگر هم میخواستی تولد بگیری لازم نبود مهمون دعوت کنی خودمون بودیم...تو نمیدونی من از شروین خوشم نمیاد.برای چی گفتی اونا هم بیان؟هان؟

اومد نزدیکم و با مهربونی گفت:



_خواهر گلم..چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی..اصلا پیشنهاد اینکار با شروین بود..اون خواست که برات تولد بگیریم..



چشمامو ریز کردم و پرسیدم:نکنه بهش گفتین منو شهاب جدا شدیم؟



لبخندش رو جمع کرد و گفت:



_فکر کنم از زبون بابا شنیده..چون بدجور داره با دمش گردو میشکنه...ولی مگه تو و شها...



اومدم وسط حرفش و چند بار با حرص گفتم:هما..هما..همــا.آخه من به شماها چی بگم...



شونه هام رو گرفت و گفت:



_حالا خودت رو ناراحت نکن عزیزم...



لباس شبی رو که خریده بود گرفت جلوم و ادامه داد:



_بگیر بپوشش..اینم کادوی تولدت از طرف من...



چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:



_پس همش نقشه بود؟



نیشش باز شد و گفت:یه همچین چیزی...زودتر حاضر شو و بیا بیرون...



ناچارا سرم رو تکون دادم و گفتم:



_باشه..



پشتش رو بهم کرد رفت سمت در ولی قبل از اینکه در رو باز کنه برگشت..چند لحظه با تردید نگاهم کرد...مرموز بهش چشم دوختم و گفتم:



_چیزی میخوای بگی؟



با من من گفت:



_هلیا...مشکل تو وشهاب جدیه؟



بهش براق شدم و گفتم:



_چرا میپرسی؟



سریع گفتم:



_همینطوری..آخه من فکر میکردم یه بحث و گفتگوی عادی داشتین...فکر نمیکردم انقدر جدی باشه..الان که گفتی شروین هم خبر داره یا نه...



اومدم وسط حرفش و تیز نگاهش کردم و گفتم:



_حرف اصلیت رو بزن...



بی حرکت نگاهم کرد و سریع گفت:



_من شهاب رو دعوت کردم..



مات موندم..چشمام گرد شد...اومدم دهنم رو باز کنم و به هما بتوپم که سریع نگاهش رو ازم گرفت و در رو باز کرد و رفت بیرون...



دکمه های مانتوم رو کندم و با عصبانیت روی تخت نشستم...دستام رو روی سرم گرفتم و فشار دادم..دیگه از این بهتر نمیشد...حالا بین شهاب و شروین چه خاکی تو سرم میریختم...خدایا چرا با من اینکار رو میکنی...چرا از هرچی فرار میکنم سرم میاری...کلافه از جام بلند شدم و لباسی که هما گرفته آورده بود رو تنم کردم...اعصابم بدجوری خراب شده بود...دستی به سر و صورتم کشیدم..موهام رو هم صاده پشت سرم بستم....کار دیگه ای نمیتونستم بکنم..حداقل اینطوری کمی وقت کشی میکردم...



متوجه شدم صدای ضبط کمی پایین اومد و بعد از اون صدای نفس گیر شهاب رو شنیدم که داشت با اهالی خونه احوال پرسی میکرد...با شنیدن صداش بدنم بی حس شد...مجبور شدم دستام رو روی میز آرایش بزارم و بهش تکیه کنم...شهاب...شهاب..با من چیکار کردی بی انصاف...دستی روی صورتم کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم...من هلیا بودم..یه دختر محکم و خود ساخته..از زیر تخت کفشی رو در آوردم و بعد از پا کردن به سمت در حرکت کردم..نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم...



اول از همه هم چشمم تو چشمای مشکیه شهاب گره خورد که کنار بابا نشسته بود...بی انصاف بدون اینکه نگاهش رو از روم برداره از جاش بلند شد...مجبور شدم برم سمتش..دستم رو بین دستای داغش گرفت...کل بدنم توی آتیش عشق سوخت...سریع دستم رو بیرون کشیدم..بهش نگاه کردم..لبخندی زد و گفت:



_تولدت رو تبریک میگم...



خیلی خشک و رسمی گفتم:



_ممنون..

کنار هما جای خالی بود...به همون سمت حرکت کردم..چشمم به شروین خورد که اخماش رو توی هم کشیده بود...برام مهم نبود..پیش هما نشستم...بعد از کمی شوخی و خنده که با من داشتن هرکدوم جفت جفت مشغول بحث با همدیگه شدن..فقط من و شهاب و شروین ساکت بودیم..اینم از تولد ما..اینطوری که اینا نشون میدادن انگار برای هرچیزی دور هم جمع شده بودن به جز تولد...بدترین قسمتش این بود که وقتی سرم رو بلند میکردم یا نگاه خیره و عجیب شهاب رو به خودم میدیدم یا متوجه نگاه پر کینه ی شهاب و شروین نسبت به هم میشدم...



تحمل نگاه های شهاب برام خیلی سخت بود..نیم ساعتی نگذشته بود که هما از جاش بلند شد و با خنده گفت:



_انقدر که گرم صحبت شدیم به کل یادمون رفت اصلا برای چی دور هم جمع شدیم..من برم کیک رو بیارم..



نیمچه لبخندی به هما زدم..وقتی هما کیک رو جلوم گذاشت خندم گرفت..روش نوشته بود تولدت مبارک دیوونه...سرم رو بلند کردم تا بهش فحش بدم که باز هم چشمم به شهاب افتاد..خنده از روی لبام پر کشید..چون نگاهش دوباره مثل اون روزی که توی کوه همدیگه رو دیدیم شده بود...مثل همون موقع پر از خواستن و پاکی...سرم رو برگدوندم و بدون اینکه کار دیگه ای بکنم کیک رو بریدم...در ظاهر لبخند میزدم اما دلم خون بود..زیر نگاه گرم شهاب اذیت میشدم..نگاهی که از روم برداشته نمیشد..دوباره این هما به حرف اومد...همه ی این مشکلات زیر سر این هما بود...باید یه روزی سرجاش میشوندمش.اینطوری میخواست هر دقیقه روی اعصاب من کار کنه..



_قبل از اینکه من برم کیک رو توی ظرف بزارم..کادو هاتون رو بدین تا خیالم راحت بشه...



و در ادامه لبخند پت و پهنی زد...عمو خشایار خنده ی بلندی کرد و گفت:



-مثل اینکه تو بیشتر از هلیا ذوق و شوق داری.



هما دوباره خودش رو لوس کرد و گفت:



_تمام مزه ی تولد به همین کادو دادنشه..من شدم زبون هلیا..حالا هرسال خودش از سرو کولمون بالا میرفت و به زور کادوش رو میگرفت ...



این حرف رو که زد لبخندی روی صورت شروین و اخمی روی صورت شهاب اومد...شروین یاد خاطرات گذشته افتاده بود...مطمئن بودم...اون موقع اخلاقم بچگونه بود و زیاد هم با شروین بدخلقی نمیکردم..هما ادامه داد:



_یه امسال داره خانمانه رفتار میکنه..ولی میدونم که دل تو دلش نیست..



چشم غره ای به هما رفتم که باعث شد بقیه بخندن...هما دستاش رو آورد بالا و گفت:



_خیلی خب بابا..چرا با چشات ما رو میخوری..



به لباسم اشاره کرد و گفت:



_این لباسی که تنشه رو من همین امروز براش گرفتم...



تو قالب خودم فرو رفتم و گفتم:



_وظیفه ات بود..



_یکی دو ماه دیگه دو برابرش رو جبران میکنی.



منظورش به عروسی بود...بعد از اون بابا یه سکه بهم داد...عمو و خاله یه ساعت فوق العاد ظریف و شیک برام آورده بودن...فرزاد چاقوی گرون قیمتی رو برام آورده بود که باعث شد داد همه در بیاد..ولی من یادم اومده بود که یه بار خودم این رو بهش گفته بودم...برای همین ذوق زده ازش تشکر کردم...تا الان بیشتر از همه ی کادو ها از این چاقو خوشم اومده بود...شهاب هم بر عکس بقیه با لبخند نگاهم میکرد..فرزاد چشمکی بهم زد و گفت:



_بخاطر پیشنهاد خودت مجبور شدم این همه اعتراض رو قبول کنم...حیف که هما هم ازم خواست اینکار رو بکنم وگرنه منم راضی نبودم..



زدم تو فاز بچه های سر چهار راه و با نیش باز گفتم:



_بیخی داداش من.فدای داماد خودمون..دستت طلا...ترکوندی ..



از گرفتن چاقو واقعا خوشحال شده بودم..باورم نمیشد فرزاد به حرفم گوش کرده باشه...اون اوایل که با هما دوست شده بود در مور چاقو حرف زده بودم...بعد از اون نوبت شروین بود که اومد جلوم ایستاد...چشم همه علی الخصوص شهاب بهش دوخته شده بود...دستش رو توی جیبش برد و جعبه ی ظریفی رو در آورد..جلوم بازش کرد..یه دستبند داخلش بود...خواستم ازش بگیرم که دستش رو کشید عقب..متعجب نگاهش کردم..ابرویی بالا انداخت و گفت:



_کادو رو خودم گرفتم پس باید خودم هم دستت کنم...



ناخودآگاه به شهاب نگاه کردم که به طرز وحشتناکی شروین رو نگاه میکرد..دستاش روی پاهاش مشت شده بود...به من نگاه کرد..تو نگاهش به راحتی خوندم که نمیخواست دستم رو به شروین بدم...تو چشماش تمناو در عین حال خشم وعصبانیت رو خوندم. نگاهم رو ازش دزدیدم..



ناچارا دستم رو به سمت شروین گرفتم...لبخندی روی صورت شروین اومد..تماس دستش با دستام باعث میشد تنم یخ بزنه...احساس بدی داشتم..اینکه این دستا نباید به من بخوره...اینکه گناه میکردم..چون این دستا متعلق به من نبودن..ولی تحمل کردم...شروین هم در نهایت آرامش دستبند رو بست و لحظه ی آخر نوازش گونه انگشتاش رو روی دستم کشید که باعث شد سریع دستم رو پس بکشم..و این از نگاه تیز بین شهاب دور نموند...



شروین آروم ولی طوری که بقیه هم بشنون گفت:



_امیودارم خوشت بیاد..خیلی برای اینکه با سلیقت جور باشه دنبالش گشتم..



بدون هیچ احساسی گفتم:ممنون



و بعد از زدن لبخند محوی رفت سرجاش نشست..شهاب با همون اخمش اومد سمتم...نمیدونم چرا امشب نمیتونستم بهش نگاه کنم...کم طاقت شده بودم..دوری ازش باعث شده بود که بیشتر به بودنش نیاز داشته باشم...برای همین میترسیدم این رو توی چشمام بخونه...نمیدونم چرا هیچکدوم از هدیه ها کاغذکادو نداشت...شهاب هم جعبه ای رو از روی میز برداشت...فکر کنم وقتی اومده بود اون رو اونجا گذاشته بود..متوجهش نشده بودم...کادوش رو جلوی چشمام باز کرد....گردنبند ظریفی بود که با وسط جعبه اش به طرز زیبایی میدرخشید...چشمم رو بدجور خیره کرده بود...میدونستم قیمت عادی ای نداره...قلبم مثل گنجشک میزد...نمیتونستم دستم رو بلند کنم و جعبه رو از شهاب بگیرم...کاشکی همه هدیه هاشون رو کادو میکردن و میزاشتن روی میز تا خودم باز میکردم و احتیاجی به اومدن خودشون نبود...ولی با اینکار...هما اومد وسط افکارم و گفت:



_شهاب جان گردنبند رو بنداز گردنش دیگه..هلیا مثل اینکه حواسش نیست...



نگاهم رو از گردنبند گرفتم و به شهاب دوختم...اخمش از بین رفته بود...گنگ نگاهش میکردم که دست راستش رو گذاشت روی شونه ام و من رو برگردوند...تماس دستش با بدنم از خود بی خودم کرد...چشمام رو بستم...گردنبند رو انداخت دور گردنم...متوجه تعللش شدم..چون بستن قفل انقدر وقت نمیگرفت...وقتی بلاخره قفل رو بست به آرومی دوباره من رو برگردوند...و خیلی ملایم خم شد روی صورتم و گونه هام رو بوسید...احساس عجیبی بهم منتقل شد..بوسه اش بدنم رو گرم کرد...قلبم دیوانه وار به قفسه ی سینم کوبید...بوسه اش از عشق بود..مطمئن بودم..شک نداشتم..این بوسه عادی نبود...این بوسه پاک و خالصانه بود...از شرم سرم رو زیر انداختم..دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا آورد و زل زد توی چشمام و گفت:



_ تولدت مبارک عزیزم



سکوت محض همه جا رو گرفته بود...زیر نگاه عجیب شهاب داشتم ذره ذره آب میشدم و دم نمیزدم...انگشت شصتش زیر گردنم رو نوازش کرد و بعد به آرومی برگشت و رفت سرجاش نشست...کل بدنم نبض داشت...احساس میکردم سرخ شدم...اینجا هما به دادم رسید و سریع برای اینکه حواس بقیه رو پرت کنه گفت:



_هلیا بهت حسودیم شد..عجب هدیه هایی امشب گرفتی...

هیجانم نمیزاشت مثل همیشه خونسرد باشم..ولی سعی کردم کمی به خودم بیام سرم رو بلند کردم و گفتم:



_از همه تون ممنونم..واقعا زحمت کشیدین.



هما خنده ی ناشیانه ای کرد و گفت:



_من برم کیک رو جا کنم...



و از مهلکه فرار کرد...باورم نمیشد شهاب اینکار رو اونم جلوی همه کرده باشه...خدا رو هزار بار شکر میکردم که بابا زیاد از حد بیخیال بود وگرنه اگه یکم حساس بود معلوم نبود چه اتفاقی بیفته.سر جام نشستم....عمو بختیار برای اینکه جو رو عوض کنه رو به بابام بلند گفت:



_خب پیرمرد میخوای واسه اون شراکت چیکار کنی؟



فرزاد هم حواس خاله رو پرت کرد...واقعا از عمو و فرزاد ممنون بودم وگرنه زیر بار این همه فشار از بین میرفتم...وقتی جو به حالت طبیعی برگشت سرم رو آروم آروم بالا آوردم...شهاب با لبخند دلنشینی نگاهم کرد که باعث شد آروم بشم و بعد از اون جواب سوال بابام رو داد...نمیدونم چرا بابا انقدر با شهاب جور شده بود...با احساس سنگینه نگاهی سرم رو کج کردم..اینبارشروین بود که با عصبانیت بهم زل زده بود...لبش رو هم با حرص میجوید...هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که خاله برگشت و رو به من گفت:



_دخترم مثلا امشب تولدته..نمیخوای مثل هرسال یه رقصی پای کوبی ای چیزی داشته باشی؟



مردد نگاهی به شهاب و بابا انداختم و گفتم:



_نمیدونم...یعنی اصلا حال و حوصله ی رقصیدن ندارم...



خاله ابروهاشو کشید تو هم و گفت:



_وقتی یکم برقصی حوصله ات هم سرجاش میاد..من و شروین هم همراهیت میکنیم...



نیش شروین باز شد...با صدای جدیه شهاب که من رو مورد خطاب قرار داده بود نگاهم رو به دوختم که گفت:



_هلیا لطفا دستشویی رو نشونم بده.



دهن خاله باز موند...شهاب برزخی شده بود..فکر کنم همه فهمیدن..آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:



_حتما



از جام بلند شدم..شهاب هم دنبالم اومد..دست شویی آخر راهرویی بود که اتاق های من و هما قرار داشت..دست شویی رو با دست بهش نشون دادم..نگاهی به انتهای راهرو انداخت و بعد از اون از فرصت سو استفاده کرد و سرش رو آورد کنار گوشم که باعث شد نفسم تو سینه حبس بشه و زمزمه مانندگفت:



_لباست با وجود اون پسره ی عوضی مناسبه همچین جشنیه؟



هرچقدر سعی کردم بی تفاوت بگذرم نشد برای همین با حرص نگاهش کردم و گفتم:



_به تو مربوطه؟



من رو زیر نگاه تیز و خیره اش گرفت...صورتش رو انقدر بهم نزدیک کرد که نفساش داغش توی صورتم پخش میشد...آروم گفت:



_پات رو بزاری اون وسط کل ساختمون رو روی سرت خراب میکنم...حواست باشه هلیا..به جز این حق نداری یه کلمه هم با شروین حرف بزنی...



و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای در دستشویی رو باز کرد و رفت داخل...با حرص دستم رو به در کوبیدم..و زیر لب گفتم:



_هیچ غلطی نمیتونی بکنی...



ولی برخلاف حرفم و ظاهرم کمی ترسیده بودم و میدونستم با وجود حساسیتی که شهاب روی شروین پیدا کرده هرکاری از دستش برمیومد..مونده بودم باید چیکار کنم...خودم هم دوست نداشتم برقصم..ولی شاید برای اینکه نشون بدم زیر بار حرف زور نمیرم اینکار رو میکردم..اما واقعا از عواقبش میترسیدم..غیرت شهاب هم دلنشین بود..ولی حیف..حیف که نمیتونستم باورش کنم...دستم رو روی گردنم گذاشتم...اولین یادگاری از شهاب..یک گردنبند...لبخند پر اندوهی روی صورتم اومد..با همون حالت حرکت کردم تا از راهرو خارج بشم که شروین از راهرو پیچید اینور...مات سر جام موندم...اومد جلو و چند لحظه نگاهم کرد..و بعد از اون تو صورتم با خشم گفت:



_اون پسره اینجا چیکار میکنه هلیا؟مگه از هم جدا نشدین؟مگه به هم نزدین؟



صداش کمی اوج گرفته بود..هما داشت میومد سمت اتاقش که با دیدن ما چشماش باز موند..با چشم بهش اشاره کردم که یه کاری بکنه..اینم منظور من رو اشتباه گرفت و سریع رفت صدای ضبط رو بالا برد...شروین دستش رو آورد و به زور مچ دستای من رو گرفت و گفت:



_با توام هلیا؟میخوای من رو عصبانی کنی؟میخوای سیمام قاطی کنه..دلت میخواد بزنم به سیم آخر...اینکارا رو نکن هلیا..ازش فاصله بگیر...بد میبینی هلیا..کاری نکن به زور متوسل بشم..



دستم رو بیشتر فشار داد و خودش رو بهم نزدیک تر کرد...ژست گرفته بودم تا اگه خواست دست از پا خطا کنه محکم بکوبم جای حساسش... ادامه داد:



_عین آدم...



صدای در دستشویی اومد...و بعد از چند صدم ثانیه دست شهاب بود که روی دست شروین قرار گرفت...با وحشت برگشتم شهاب رو نگاه کردم..دست شروین رو با قدرت از مچ من جدا کرد..در حالیکه با عصبانیت شروین رو زیر نگاه کوبنده اش گرفته بود و گفت:



_بزرگتر از دهنت حرف میزنی...



و بعد دندوناش رو روی هم فشار داد و ادامه داد:



_مگه نگفتم انگشتت هم حق نداره به هلیا بخوره..



و ناگهانی مشت محکمی حواله ی صورت شروین کرد که باعث شد شروین پخش زمین بشه...هم من هم شروین با چشمایی گرد شده داشتیم شهاب رو نگاه میکردیم..سریع رفتم سمت شهاب و جلوش رو که داشت دوباره به سمت شروین یورش میبرد گرفتم و با التماس گفتم:



_نکن شهاب..نکن...باور کن کاری نداشت...چیزی نگفت....



ولی از نگاه شهاب با تاسف و ترس خوندم که همه ی حرفای شروین رو شنیده .....شروین به خودش اومد و از جاش بلند شد...بقیه متعجب دویدن سمت راهرو...شروین اومد جلو و گفت:



_تو چی میگی آشغال؟آخه به تو چه؟من هرکار بخوام با هلیا میکنم..تو رو سننه؟



این حرفو که زد دیگه نتونستم جلوی شهاب رو بگیرم ...مشت دوم رو توی صورت شروین کوبید...که باعث شد تشنج بیشتر بشه...بابا و عمو سریع دویدن جلو...منو بابا به زور جلوی شهاب رو گرفتیم ..چشاش دو کاسه خون شده بود...عمو هم شروین رو نگه داشته بود که عین ببر زخمی میخواست سمت شهاب بیاد...بابا داد زد:



_اینجا چه خبره؟چرا به جون هم افتادین...

وقتی دیدم بابا شهاب رو نگه داشته از ترس به دیوار تکیه دادم و به بقیه نگاه کردم...شروین داد زد:



_از این عوضی بپرسین اینجا چه خبره...آخه بی همه چیز وقتی هلیا باهات به هم زده دوباره چرا رگ غیرتت قل قل میکنه..از اولش هم هلیا مال تو نمیشد...هلیا فقط مال منه...میفهمی؟پس پاتو از توی زندگیش بکش بیرون...



شهاب با دیدن حرکات وحشیانه ی شروین که سعی داشت از دست باباش آزاد بشه پوزخندی زد و گفت:



_اول بفهم چی میگی بد دهنت رو باز کن...تا وقتی من هستم نمیزارم دستت به هلیا بخوره...



شروین باباش رو کنار زد و به سمت شهاب حمله کرد...کنترلم رو از دست دادم و جیغ زدم:



_بس کنین..دِ لعنتیا بس کنین...



از صدای جیغم همه برگشتن و به من نگاه کردن...با نفرت به شروین و شهاب نگاه کردم و گفتم:



_حق ندارین تو خونه ی ما دعوا بگیرین..برین تو خیابون هرچقدر دلتون میخواد با هم گلاویز شین ولی جلوی من به هم نپرین...



شروین چند تا نفس عمیق از خشم کشید...و دوباره به سمت شهاب حمله کرد که داد زدم:



_بس کن شروین..



باباش دستش رو گرفت و گفت:



_بیا بریم پسرم..بیا بریم..الان حالت خوب نیست..



شروین مشت محکمی به دیوار کوبید و سپس انگشت تهدیدش رو از عصبانیت سمت من و شهاب گرفت و گفت:



_هر دو تاتون به غلط کردن میفتین فهمیدین؟...



به شهاب نگاه کرد و گفت:خودم قبرتو میکنم و چالت میکنم...



و دست باباش رو با خشونت پس زد و به سرعت از خونه خارج شد...عمو و خاله نگاهی به ما انداختن...عمو با تاسف سری تکون داد و بعد همراه با خاله رفتند..چشم به هما خورد که آبغوره گرفته بود و داشت زار میزد و فرزاد سعی داشت با آغوشش آرومش کنه...شهاب اومد سمتم و خواست چیزی بگه که بدون نگاه کردن بهش به در خروجی اشاره کردم و گفتم:



_تو هم برو بیرون...از جلوی چشمام دور شو...نمیخوام دیگه هیچوقت ببینمت...



دستش رو آورد نزدیکم تا بزاره رو بازوهام که دستم رو پس کشیدم و دوباره داد زدم:



_برو بیرون...



بابا دست روی شونه های شهاب گذاشت...شهاب مکثی کرد و سپس کلافه دستی توی موهاش کشید که باعث شد غم عظیمی روی دلم بشینه...و بعد از اون فقط رو به بابا گفت:معذرت میخوام آقای طراوت...



و به سمت در خروجی رفت و از خونه خارج شد...بعد از شنیدن صدای در فرزاد هما رو برد روی مبل ها تا آرومش کنه..بابا اومد سمتم تا دلداریم بده اما خودم رو کنار کشیدم و با قدم هایی اروم به سمت اتاقم رفتم..وارد اتاق شدم و در روبستم و به در تکیه دادم..و همون جا زانوهام خم شد و روی زمین افتادم...دستام رو روی سرم گذاشتم...خدایا...خدایا....



***

صبح به سختی از خواب بیدار شدم..خسته بودم...با یادآوری اتفاقات دیشب به جای عصبانی شدن اینبار خندم گرفت...عجب شبی شده بود دیشب..میدونستم تعادل روحی ندارم وگرنه کی با وجود اتفاقاتی مثل دیشب میخنده؟!خندم کم کم تبدیل به پوزخند شد...موهام رو شونه کردم و از اتاق بیرون زدم...



بعد از اینکه صورتم رو شستم و خشک کردم داشتم میرفتم آشپزخونه که هما در اتاقش رو باز کردو بیرون اومد...عین گربه های مظلوم بهم نگاه میکرد..سرجام ایستادم..اومد سمتم و ناراحت گفت:



_بابت اتفاقات دیشب معذرت میخوام هلیا.همش تقصیر من بود..کوفتت شد...کاشکی تولدت رو سه تایی میگرفتیم..



اخم ظریفی کردم که باعث شد بیشتر چهره اش از ناراحتی توی هم بره...ولی ناگهان خندیدم و گفتم:



_اتفاقا اینطوری بهتر شد..از دست هر دو تا شون راحت شدم...



هما که از خنده ی عجیب من تعجب کرده ود با چشمایی گرد نگاهم کرد و گفت:



_دیوونه شدی تو؟



چشمکی زدم و گفتم:



_مگه خودت روی کیک ننوشته بودی تولدت مبارک دیوونه..پس حتما دیوونم دیگه...



وقتی حرفم تموم شد به سمت آشپزخونه حرکت کردم...هما هم که دید من بیخیالم خنده ای کرد و گفت:



_فکر میکنی اون دو تا دست از سرت بردارن؟تا کچلت نکنن هیچکدومشون بیخیال نمیشن...



در یخچال رو باز کردم و در حالیکه کیک و آبمیوه دیشب رو در میاوردم گفتم:



_شروین که میدونم ول کن نیست..ولی خب منم بلدم چطوری باهاش برخورد کنم...شهابم که احتمالا دیگه این ورا نمیاد...



نفس عمیقی کشیدم ...روی میز نشستم و برای اینکه حواسم از شهاب پرت بشه گفتم:



_بابا دیشب دیگه چیزی نگفت؟



اون هم پیش دستی ای برای خودش آورد و در حالیکه برشی کیک برمیداشت گفت:



_گفت..اتفاقا دو ساعتی هم داشت با منو فرزاد پچ پچ میکرد.



کنجکاو گفتم:چی میگفت؟



لباش رو کج کرد و جواب داد:



_میگفت این دختر آخری من خل شده..خر مغزشو گاز گرفته...



چپ چپ هما رو نگاه کردم و گفتم:



_خوش مزه ها رو جمع میکنند..



بعد ناگهان یاد چیز دیگه ای افتادم و سریع پرسیدم:



_عمو چیشد؟به نظرت با ما قطع رابطه میکنن؟



با ناراحتی ادامه دادم:همش تقصیر منه!!رابطه ی بابا و عمو بختیار رو به هم زدم..



هما متعجب نگاهم کرد و گفت:



_میگم خلی واسه همینه دیگه...اصلا امکان داره رابطه ی بابا و عمو بختیار خراب بشه؟این دو تا از بچگی با هم بودن..دیشب همین که تو رفتی توی اتاق بابا به عمو بختیار زنگ زد تا خبر شروین رو بگیره...مثل اینکه شروین گفته میرم ویلا و هیچکس هم مزاحمم نشه..عمو بختیار حق رو به تو میداد...میگفت این دختر هم این وسط گیر کرده..ولی بابا میگفت خاله از اونور هی تیکه مینداخت..انگار بدجور حرصی شده..



برش دیگه ای از کیک برداشتم و بیخیال گفتم:



_مهم نیست با هم خوب میشن..اول برن به شروین یاد بدن راه به راه مزاحم من نشه..ایراد از تربیت اوناست..



هما با هیجان نگام کرد و گفت:



_اینا رو بیخیال..بگو چیشد که شهاب و شروین درگیر شدن؟



سرم رو کمی بردم جلو و با لبخند شیطونی گفتم:



_شروین داشت زر مفت میزد شهابم که رفته بود دستاشو بشوره سریع عین جن برگشت..شروین رو که دید مشتی محکم نثار چهره ی شروین کرد و دل من خنک شد..



_هلیا نمیخوای به من بگی چرا از شهاب جدا شدی؟اینطوری که نشون میده انگار هنوزم هردوتون دارین واسه ی هم بال بال میزنین..



اخمام رو با حرفش کشیدم توی هم و گفتم:



_به هم علاقه ای نداریم...فقط شهاب رگ غیرتش عادت داره که همیشه بزنه بالا...



از روی صندلی بلند شدم و برای اینکه جلوی حرف های بیشتر رو بگیرم گفتم:



_من میرم توی اتاقم.



هما چیزی نگفت..توی فکر رفته بود..وارد اتاقم شدم..رفتم سمت گوشیم که رو سایلنت گذاشته بودمش...15 تا میس کال و8 تا پیام داشتم...دستی روی گردنبند کشیدم..یعنی شهاب بود؟دلم میخواست اون باشه که اس ام اس داده..میخواستم اون باشه..واقعا از ته قلبم این رو میخواستم..ولی وقتی میس کال ها رو باز کردم شماره ی سهیل و دوستام رو دیدم...نفسم رو با حسرت بیرون دادم و خودم رو روی تخت پرت کردم..یادم اومد که شهاب اصلا به این شمارم زنگ نمیزنه...پیام ها رو باز کردم..همه تبریک تولد فرستاده بودن..سهیل علاوه بر اس ام اس تبریک تولد یه اس ام اس دیگه هم فرستاده بود:



_به یاد آرزوهایی که میمیرند سکوتی میکنم سنگین تر از فریاد....



خندم گرفت.جدیدا سهیل زیاد سکوت میکرد و آروم شده بود یعنی آرزوهاش یکی یکی داشتن میمردن...شماره اش رو گرفتم...صدای مظلوم و ملایمش رو شنیدم:



_الو هلیا



یادم رفت میخواستم چی بگم..انگار منتظر بود...دوباره صدام کرد:



_الو...



به خودم اومدم و گفتم:



_سلام..خوبی؟



_سلام..ممنون.خوبم..تو خوبی؟



_مرسی..شماره ات رو دیدم..زنگ زده بودی..



_آره..



-سکوتی کرد و بعد به آرومی گفت:



_دیشب تولدت بود..



با شیطنت گفتم:



_تو از کجا میدونستی؟یادم نمیاد بهت گفته باشم..



خنده ی ملایمی کرد و گفت:



_فکر کن از یکی شنیده باشم..



با خنده گفتم:



_منم مخملی...



معترض گفت:



_به خودت توهین نکن حتی از روی شوخی..از یه جایی فهمیدم..سوال نپرس..جواب نمیدم.



میدونستم اطلاعاتم رو داره...اطلاعات من واسه همه رو شده بود جز خودم...حتی بیشتر از خودم من رو میشناختن..بحث رو عوض کردم و گفتم:



_خب بگو دیشب واسه چی زنگ زده بودی؟



نفسی عمیق کشید و گفت:



_میخواستم تولدت رو تبریک بگم..ولی به جاش الان میگم..تولدت مبارک عز...



حرفش رو خورد...متوجه ادامه ی حرفش شدم.میخواست بگه عزیزم...خنده ی ناشیانه ای کردم و گفتم:



_ممنون..



زمزمه کرد:



_هلیا؟



_بله؟



_میخوام ببینمت....کادوی تولدت رو میخوام خودم بهت بدم..



نیشم باز شد و گفتم:راضی به زحمت نبودم..



_هرکاری که واست انجام بدم از روی میل و علاقه است..هیچوقت زحمت نبوده...امروز میای بیرون؟



انگشت اشارم روی پاهام کشیدم و توی فکر رفتم..باید با سهیل قرار میزاشتم و اینبار همه چیز رو از زیر دهنش بیرون میکشیدم..و بعد از اون...



غم بزرگی روی دلم نشست...بعد از اون باید شهاب و سهیل رو کنار میزاشتم و زندگیم رو میکردم...مثل سابق...این بازی رو من باید تموم میکردم...ولی امروز نمیتونستم برم..ذهنم مشوش بود..باید وقتی آروم بودم میرفتم تا بتونم روی ذهن سهیل کار کنم...صدای سهیل من رو از افکارم بیرون آورد که با غم گفت:



_نمیای؟



_میام..ولی امروز نه..یه کاری دارم باید انجام بدم...احتمالا میفته برای فردا یا پس فردا...



_تو هروقت قرار بزاری من میام...مهم بودنته...



دیگه داشت زیاده روی میکرد...معلوم بود داره کنترلش رو از دست میده برای فرار کردن از این وضع سریع گفتم:



_هما صدام میکنه..من باید برم سهیل...



_باشه..پس من منتظرتم..



_بهت خبر میدم...خداحافظ...



جوی که انگار دوست نداره قطع کنه گفت:



_مواظب خودت باش هلیا..خداحافظ...



گوشی رو ازروی سایلنت در آوردم و روی تخت گذاشتم...باید یه فکری میکردم..اگه میخواستم یه گوشه بشینم و به گذشته فکر کنم آیندم روی هوا میموند...پس باید دست به کار میشدم...

از روی تخت بلند شدم تادوباره برگردم پیش هما که گوشیم زنگ خورد...گوشی رو برداشتم..اینبار سودابه بود...



_بنال



صدای جیغ جیغوش رو از اون سمت تلفن شنیدم که گفت:



_مرگ و بنال...این چه طرز حرف زدنه بیشعور..کلی فاز عاشقونه گرفته بودم...ریختی به هم حس و حالمو...



خندیدم و گفتم:



_تو خودت رو هم بکشی نمیتونی فاز عاشقونه بگیری.



_لیاقت نداری..روز تولدت گفتم عین آدم باهات حرف بزنم..ولی تو آدم نیستی که...



_کارتو بگو..



_تولدت مبارک نکبت بی لیاقت...چرا اون ماس ماسک رو جواب نمیدی..از دیشب با بچه ها خودمون رو خفه کردیم باهات حرف بزنیم..کدوم گوری داشتی خوش میگذروندی..



_تو خونمون جشن گرفته بودم داشتم حلوای تورو پخش میکردم..مردم اینطوری تولد دوستشون رو تبریک میگن؟



اونم مثل من سوالی گفت:



_مردم وقتی دوستشون زنگ میزنه اینطوری جوابشون رو میدن؟



_کوفت..



_درد



_سودابه رو اعصابم نرو.



_مرض



عصبانی گفتم:



_سودابه...



خندید و گفت:



_جانم



_حناق



_عاشقتم...



منم خندیدم و گفتم:من بیشتر...



_غروب ساعت 5 باروبندیلتو جمع کن بیا کافی شاپ همیشگی میخوایم واسه یه تحفه تولد بگیریم...



نیشم باز شد و گفتم:



_ولخرج شدین..



_کسی نیست..فقط خودم و خودت و شهلا و نسرین..



_همین؟



_پ ن پ یه ایل



_سودابــــــه.چند بار بگم جلوی من پ ن پ نگو..بدم میاد...



_خب حالا...ساعت 5 یادت نره..منتظریم..دیر تر بیای کادو ها از دستت پریدن...گفته باشم...



با لبخند مرموزی گفتم:



_نترس من قبل از ساعت 5 اونجام.



_مفت باشه کوفت باشه آره؟



_وظیفه تونه..



_میگم لیاقت نداری واسه همینه...بسه دیگه قطع کن.من برم به شهلا و نسرین بگم تصویب شد...کاری نداری؟



_فکر میکنی از اول داشتم؟



_تو اصلا حرف نزن خب؟بای



_خداحافظ



اگه این دوستای دیوونه تر از خودم رو نداشتم واقعا میخواستم چیکار کنم؟از پیشنهادشون خوشحال شدم....



***

داشتم کفشام رو پام میکردم که هما از اتاقش خارج شد و وقتی من رو توی اون حالت دید گفت:



_به سلامتی بی خبر داری کجا میری؟



کمرم رو راست کردم و گفتم:



_بچه ها برام تولد گرفتن...من برم تا دیر نشده..کاری نداری؟



با نگرانی گفت:



_سعی کن زودتر برگردی...با اتفاقات دیشب میترسم شهاب یا شروین بیان پیشت...



در حالیکه در رو باز میکردم گفتم:



_هیچ غلطی نمیتونن بکنن..خداحافظ...





نامطمئن گفت:



_خداحافظ



خارج شدم و در رو بستم...آرزوم این بود که شهاب دنبالم بیاد..ولی....



نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت آسانسور....



در پارکینگ رو بستم..نگاهی به اطراف انداختم به امید اینکه شهاب رو ببینم...به امید اینکه بدونم میخواد از دلم در بیاره..به امید اینکه بتونم کاراش و غیرتاش رو به حساب دوست داشتن بزارم..ولی نبود...نیومده بود...سوار ماشین شدم...به آخر کوچه زل زدم...بیا شهاب..بیا و حرف بزن....منو از گمراهی در بیار...دارم از فکر دیوونه میشم...کمربندم رو بستم..ماشین رو حرکت دادم و ضبط رو روشن کردم....شاید این آهنگ از محسن یگانه بدترین آهنگی بود که میتونستم توی اون لحظه گوش بدم...ولی بدون اینکه بخوام گوش دادم...



کاش که تو رو ســــــرنوشت ازم نگیره...

میترسه دلــــم..... بعد رفتنت بمیره..

اگه خاطره هام... یادم میارن تو رو

لااقل از تو خاطره هام نــــــــرو

کی مثل مــــــن واسه تو قلب شکسته اش میزنه...

آخه کی واسه تو مثل مــــنه...

بمــــــــــــون..دل من فقط به بودنت خوشه..

منو فکر رفتن تو میکشه...

لحظه هام تباهه بی تو...زندگیم سیاهه بی تو نمیتونم....

بمــــــــــــون..دل من فقط به بودنت خوشه..

منو فکر رفتن تو میکشه...

لحظه هام تباهه بی تو...زندگیم سیاهه بی تو..... نمیتونم....



قبل از اینکه دوباره تکرار بشه ضبط رو با حرص خاموش کردم....و سرعتم رو بالا بردم..

میخواستم با این احساس چیکار کنم...با قلب شکسته ای که هنوزم شهاب رو فریاد میزد...از توی داشبورد سیدی آهنگ های شادم رو در آوردم و گذاشتم..



امروز روز ناراحتی نبود...امروز میخواستم پیش دوستام باشم...مثل گذشته....نمیزاشتم هیکس امروز رو خراب کنه...



جلوی پاتوق نگه داشتم و بعد از خاموش کردن ماشین پیاده شدم...هنوز 5 دقیقه مونده بود...وارد کافی شاپ شدم...اومده بودن و یه دور میز نشسته بودن و هر هر میخندیدن...نسرین از دور من رو دید و برام دست تکون داد...رفتم پشت تنها صندلیه خالی مونده دور میز نشستم و گفتم:



_سلام به جمع رفقای بی معرفت...



سودابه گفت:



_ماشالله هیچوقتم از رو نمیری...سلام.



نسرین با نیش باز گفت:



_سلام هلی..



شهلا چهره اش رو کشید تو هم و گفت:



_سلام بی خاصیت...



_مرسی از این همه اظهار لطف..خجالتم میدین...نکنین اینکارارو...یه ماچی یه بوسی..یه بغلی...ناسلامتی تولدمه بیشعورا..



شهلا چپ چپ نگام کرد و گفت:



_حالا نکه واسه ماچ و بوسه پاشدی اومدی...من که میدونم الان تمام فکر و ذهنت پیش کادوهاست...



چشمامو گرد کردم و گفتم:



_من؟اصلا و ابدا.. کادو میخوام چیکار..مهم دیدن گل روی دوستانه..



سودابه با نیش باز گفت:



_پس کادو ها مال من...



چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:ببند لطفا...نمیزارم حتی خوابشو ببینی..



یه نفر اومد سفارشات رو بگیره و شهلا نه گذاشت نه برداشت چهار تا بستنی سفارش داد..وقتی پسره رفت زدم رو بازوش و گفتم:



_بد نبود یه نظر هم میپرسیدی...شاید میخواستیم یه چیز دیگه کوفت کنیم..



_همچین مواقعی ریسک جایز نیست..امروز رو من مهمون کردم میترسم دلتون نسوزه هزچی دلتون میخواد سفارش بدین..من که پول از سر راه نیاوردم...ازجیب بابام کش رفتم...



_ای تو روحه هرچی آدمه خسیسه...



نیم ساعتی با بچه ها گل گفتیم و گل شنفتیم..اونا از اتفاقاتی که براشون افتاده بود میگفتن ولی من سکوت کرده بودم و فقط گهگاهی از دیوونگی هایی که میکردن بلند میزدم زیر خنده..بودن با این سه تا نعمتی بود که از خدا بخاطرش ممنون بودم..کلا هرچی مشکلات داشتم یادم رفته بود..عین خروس جنگی به هم میپریدیم..بلاخره نسرین در حالیکه قاشق آخر بستنی دومش رو میخورد گفت:



_زود باشین کادو هاتون رو رد کنین بیاد من باید برم....دیرم شد..الان داد عموم در میاد...یه ساعت پیش قرار بود خونه اونا برم...



بر و بر نگاهش کردم و گفتم:



_یه امشب باید قرار مهمونی میزاشتی؟



_من نزاشتم که..بابام گذاشت...دیگه کاری هم نمیتونستم بکنم...



اول از همه هم کادوی خودش رو سمتم گرفت و با حالت پیرزن ها گفت:ایشالله پیر شی دندونات بریزه ننه...



خندیدم و گفتم:



_دست شما درد نکنه..خودت که میدونی اصلا راضی نبودم تو زحمت بیفتی...



نیشخندی زد و گفت:



_آره میدونم گلم.



چیزی نگفتم..چه عجب بلاخره دور این هدیه کاغذ کادو بود..تمام مزه ی هدیه گرفتن به باز کردن کاغذ دورشه...هرچند با شکل و شمایل کادو میشد فهمید کتابه...وقتی باز کردم دقیقا همونطوری که حدس زده بودم دو تا کتاب گرفته بود..یکی ((آناکارنینا ))...کتاب زیری رو هم نگاه کردم..((بیشعوری))...چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:



_شخصا با گرفتن این کتاب میخواستی بگی من بیشعورم..



هر سه تا زدن زیر خنده...نسرین در حال خنده گفت:



_نه بابا..بگیر مطالعه اش کن خیلی جالبه..شک ندارم خوشت میاد...



لبخندی بهش زدم..چون کنارم بود بدون اینکه بلند بشم بوسیدمش و تشکر کردم..خیلی دوست داشتم کتاب آناکارنینا رو بخونم...سودابه هم برام دستبند سنگی آورده ..که سنگ های به کار برده شده توی تزیینش همه ریز و رنگی بودن...بلند شدم و با ذوق بوسیدمش و اون هم تولدم رو تبریک گفت..دوباره سرجام نشستم..شهلا که کنارم بود یه بسته ی کادوپیچ شده روی پاهام گذاشت..با دست زدن بهش فهمیدم لباسه...با نیشی باز داشتم کاغذ دورش رو باز میکردم که شهلا با خونسردی گفت:



_بهت پیشنهاد میکنم از توی کادو درش نیاری.



مشکوک نگاهش کردم..یه ذره کادور رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم...کاغذ دورش رو بیشتر باز کردم..چشمام گرد شد...دیگه از توی کاغذ درش نیاوردم و با چشمایی گرد شده رو به شهلا گفتم:



_تو رفتی یه جین لباس زیر گرفتی؟



خونسرد و با اعتماد به نفس نگاهم کرد و گفت:



_آره..مگه چیه؟یه بار که گفتم پول اینجا رو من باید حساب کنم..پس باید مواظب ولخرجیام باشم...



هنوز چشمام گرد بود و در همون حالت گفتم:



_خب نکبت یه دونه میگرفتی ولی مارک دار..چرا رفتی یه جین رنگ و وارنگ گرفتی...



نسرین و سودابه هرچقدر سعی کردن خودشون رو کنترل کنن آخرش هم نتونستن و به این ترتیب کل کافی شاپ رفت روی هوا...و باعث شد کسایی که دور و اطرافمون بودن چپ چپ نگاهمون کنن..منم خندم گرفت..شهلا ولی هنوز با خونسردی به ما نگاه میکرد..با خنده گفتم:



_کادومو رد کن بیاد..فکر کردی میزارم اینطوری پاهاتو از کافی شاپ بیرون بزاری.



این دفعه اون متعجب نگاهم کرد و گفت:



_بهت دادم دیگه.مگه مغز خر خوردم بخوام دو تا کادو بخرم...

ابروهامو انداختم بالا و گفتم:



_شهلا...



از گوشه ی چشمش بهم نگاه انداخت و گفت:



_ها؟



دوباره با همون حالت تکرار کردم:شهلا...



در حالیکه غر غر میکرد دوباره رفت سمت کیفش:



_مرض و شهلا..درد و شهلا..همچین به آدم زل میزنه دلم میخواد چشاشو از کاسه در بیارم...



یه بسته کادوپیچ شده جلوم گذاشت..اول یه نگاه تیز بهش انداختم و بعد روی کادو دست کشیدم..باز هم یه چیز نرم بود..در حالیکه یه چشمم به شهلا بود کاغذ دورش رو باز کردم..اینبار یه شال به رنگ آبی بود که یه گل زیبا با کمی برجستگی که گوشه ی شال میفتاد..چون خوشم اومده بود نیشم باز شد..خم شدم رو صورت شهلا و بعد از بوسیدنش گفتم:



_حالا شد...



نفسی کشید و گفت:



_ولی من اون یکی رو با عشق برات خریده بودم..



چشم غره ای به شهلا رفتم و گفتم:



_عشقت بخوره تو فرق سرت..



نسرین از جاش بلند شد و گفت:



_بحثتون رو بعدا بکنین..الان بلند شین بریم...



شهلا رفت حساب کرد و بعد از اینکه با هم خداحافظی کردیم سوار ماشین شدم..روحیه ام خیلی تغییر کرده بود..



بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم اومدم تا در پارکینگ رو ببندم که یه مرد هیکلی جلوم سبز شد...متعجب نگاهش کردم...رو بهم گفت:



_خانم هلیا طراوت؟



مشکوک زیر نظر گرفتمش:



_بله بفرمایین؟



_باید با ما تشریف بیارین.



و از توی جیب پیرهنش کارت شناسایی در آورد...سرگرد مهران رضایی...و بعد از اون حکمی رو نشون داد که میگفت باید همراهشون برم...به تیپش نگاه کردم...لباس های شخصی پوشیده بود...



_با من چیکار دارین؟



_بیاین خودتون متوجه میشین.



شوکه شده بودم...میترسیدم کسی ببینتش...پلیس با من چیکار داشت...همونطوری که نگاهش میکردم گفتم:



-من برم به خونوادم خبر بدم برمیگردم..



قبل از اینکه حرکت کنم سریع گفت:



_لازم نیست خانم طراوت..باید زودتر با ما بیاین...اونجا میتونین با خونوادتون تماس بگیرین...



راه چاره ی دیگه ای نداشتم...در پارکینگ رو بستم و صندلی عقب زانتیا سوار شدم...سرگرد هم جلو کنار راننده نشست...ترسیده بودم..نکنه کاری ازم سر زده....دلم میخواست گوشیم رو در بیارم و به شهاب خبر بدم..اون میتونست مواظبم باشه...قلبم از ترس ضعیف میزد...خدایا چرا من نمیتونم یه زندگیه عادی داشته باشم...



***





((شهاب))



پشت لپ تاپ نشسته بودم و داشتم مشکلاتی که این چندوقته پیش اومده بود رو درست میکردم..باید ترتیب انتقال از آمریکا به ترکیه رو میدادم..امروز باید مستقر میشدن...شربت روی میز رو برداشتم و کمی خوردم...خسته شده بودم...دیشب اصلا نخوابیده بودم...ولی دیگه چیزی نمونده بود که خیالم راحت بشه...دستام رو توی موهام کشیدم و همونطور نگه داشتم...نباید میخوابیدم...صدای در اتاقم رو شنیدم:



_بله؟



ثریا بود که گفت:



_آقا مهمون دارین؟



_کی؟



_آقای امیری...



آرمان اینجا چیکار میکرد...قرار نبود اینجا باشه....دلم شور افتاد...حتی قبلش تلفن هم نزده بود....سریع گفتم:



_به سمت سالن راهنماییش کن..



_چشم آقا



از روی صندلی بلند شدم...دکمه های پیرهنم رو بستم و از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم...



آرمان با دیدن من از جاش بلند شد و سریع به سمتم اومد..نگاهش پر از اضطراب بود..سریع گفتم:



_چیشده آرمان؟



در حالیکه همونطور نگاهم میکرد گفت:



_هلیا رو گرفتن.



با شنیدن این حرف سرجام ثابت ایستادم..دستام رو توی موهام زدم و چشمام رو ریز کردم و گفتم:



_کی اینکار رو کرده؟



_آقای باقری.



بدون کنترل داد زدم:غلط کرده..



خواستم به سمت در خروجی حرکت کنم که آرمان جلوم رو گرفت و گفت:



_آقای باقری مسول اتفاقاتیه که بخاطر حملات سایبری توی ایران میفته...نباید بدون فکر عمل کنی..



دندونام رو روی هم فشار دادم و با عصبانیت نگاه گذرایی بهش انداختم..از جلوم کنارش زدم و به سمت در رفتم..



آرمان هم دنبالم اومد..چیزی نگفتم..سوار ماشین شدم..کلافه بودم...داشتم دیوونه میشدم..با تمام سرعت از خونه زدم بیرون...بدون اینکه نگاهم رو از رو به رو بردارم گفتم:



_کجا بردنش؟



_سازمان...



آرمان هم زیاد از حد نا آروم بود..ولی فرصت فکر کردن به دلیلش رو نداشتم...با حداکثر سرعت میرفتم..به اعصابم مسلط نبودم...به هم ریخته بودم..بدجور به هم ریخته بودم...نباید توی کار باقری دخالت میکردم ...ولی نمیتونستم...نمیتونستم بزارم اونا از هلیا استفاده کنن...



جلوی سازمان نگه داشتم...از ماشین بیرون رفتم و وارد سازمان شدم..مسول های پاسخ گویی با دیدنم از جاشون بلند شدن..رفتم سمت آسانسور و با حرص روی دکمه ی طبقه ی 4 کوبیدم...



از آسانسور بیرون اومدم...منشی وقتی من رو دید از جاش بلند شد و ترسیده نگاهم کرد..میدونستم قیافم آشفته است...بدون اینکه بهش چیزی بگم وارد اتاقی که میخواستم شدم...دو نفر توی اتاق ایستاده بودن...با دیدنم به سمتم اومدن..آرمان قبل از اینکه به من برسن یقه ی یکیشون رو گرفت و گفت:



_خانم طراوت رو کجا بردین؟



صداش در نیومد...رفتم سمتش و مشتی توی صورتش زدم...و غریدم:



_یا میگی کجاست یا همین جا جونتو میگیرم...



صدای داد مضطرب هلیا رو شنیدم که گفت:



_من هیچی نمیدونم..باور کنین..من از چیزی خبر ندارم.دست از سرم بردارین..از همه تون بدم میاد..ولم کنین...



با شنیدن صدای پرتشویشش کنترلم رو از دست دادم و با عصبانیت وارد اتاقی که صداش رو شنیدم شدم..



در با صدای بدی به دیوار خورد..باقری به آرومی از روی صندلی بلند شد ولی هلیا ترسید و از روی صندلی پرید...نگاه خشمگینی به باقری انداختم و گفتم:



_اینکار ها چه معنی میده؟



با خونسردی گفت:آقا پارسیان بهتره شما دخالت نکنین..



با دیدن هلیا که با ترس و بغض نگاهم میکرد دلم ریش شد و از خود بی خود شدم...رفتم سمت باقری..زل زدم بهش و گفتم:



_من توی هرکاری که بخوام دخالت میکنم...اینو آویزه ی گوشت کن...



کمی مضطرب شده بود ولی سعی کرد آرام باشه و گفت:



_این بازجویی باید انجام بشه...آقای وطنی گذارشات رو به من دادن...ممکنه که این خانم با مجرمین در رابطه باشه..



دندونام رو از حرص روی هم فشار دادم و گفتم:



_مثل اینکه وطنی از جونش سیر شده...



خنده ی پرتمسخری کردم و دستام رو داخل جیبم زدم و ادامه دادم:



_من این پرونده رو شخصا قبول میکنم..پس کنار بکش تا مجبور نشدم از کار برکنارت کنم..



_شما بهتر میدونین این در حوزه ی فعالیت های من...



اومدم وسط حرفش و نگاه تیزی بهش انداختم و گفتم:



_گفتم این پرونده زیر نظر منه...



ترس رو توی چشماش میخوندم ولی نمیخواست خودش رو ببازه و گفت:



_فکر نمیکنین این پرونده برای شما خیلی کوچیک باشه؟عادت نداشتین خودتون رو درگیر مسایل ریز بکنین..



پشتم رو بهش کردم وگفتم:



_هرجور دوست داری فکر کن..این پرونده به طور کامل زیر نظر من انجام میشه...کوچکترین دخالتی داخلش از طرف هرکسی که باشه صورت بگیره بدترین عواقب رو واسش داره...



برگشتم سمت باقری و با چشمایی ریز شده گفتم:



_هرکسی باقری..چه تو..چه بالاتر از تو...



چند لحظه ای همونطوری نگاهش کردم و بعد به آرومی به سمت هلیا که پر از ترس نگاهمون میکرد رفتم...جلوش که رسیدم گفتم:



_مشکلی...



با سیلیه برق آسایی که خوردم ساکت شدم...مغزم قفل کرد...



سرم رو آروم برگردوندم و به هلیا که با بغض بهم چشم دوخته بود نگاه کردم...باورم نمیشد...هلیا این دختر ظریف جلوی باقری و بقیه توی صورت من زده بود...



به جای عصبانی شدن چشمای پربغضش داشت دیوونم میکرد...با صدایی لرزان داد زد:



_ببین بخاطر تو به چه وضعیتی افتادم..دست از سرم بردار لعنتی...نمیخوام ریخت هیچکدومتون رو ببینم..هم خودت هم افرادت دست از سرم بردارین...متنفرم ازت شهاب..متنفرم...



بدون هیچ حرکتی نگاهش میکردم...نگاهش رو ازم گرفت و به سمت در دوید...بدون اینکه دنبالش برم و یا برگردم آروم گفتم:



_برو دنبالش آرمان...تا وقتی وارد خونه نشده چشم ازش برنمیداری...



صدای قدم های پرسرعت آرمان رو شنیدم که دنبال هلیا رفت...بدون توجه به باقری آروم به سمت بیرون حرکت کردم...یه لحظه چشمای پر از بغض هلیا از جلوی چشمام کنار نمیرفت...صداش وقتی گفت ازم متنفره توی سرم تکرار میشد...دستام آروم آروم مشت شدن...داشتم با خودم و هلیا چیکار میکردم....

((هلیا))



توی پارکینگ نفس عمیقی کشیدم..آرمان هنوز بیرون ایستاده بود...داخل آسانسور رفتم...به دست راستم نگاه کردم...باورم نمیشه..من چطوری تونستم بزنم تو صورت شهاب؟!..دستامو مشت کردم و کلافه آروم به سرم زدم...دستم بشکنه...حالا خوبه بین اون همه آدم چیزی نگفت بهم...ازش بعید بود...توی آینه ی آسانسور به خودم نگاه کردم...یاد حالت چشمهاش وقتی کوبیدم توی صورتش افتادم...با ناباوری نگاهم میکرد...دستم بشکنه شهاب....آخه دختره ی دیوونه...زدی تو صورتش به درک دیگه چرا اون حرفا رو زدی...بمیرم براش که با این همه نامردی ای که کردم آرمان رو فرستاد باهام تا تنها برنگردم..مردمک چشمام میلرزید...درست مثل وقتی که به شهاب گفتم از همه تون متنفرم...اون هم مردمک چشماش لرزید...سردرگم نگاهم کرد..تو نگاهش چی بود...چی بود که اینطور ذهنم رو درگیر کرد...دستم رو گذاشتم روی آینه و خم شدم سمتش و به چشمای خودم زل زدم...نمیدونم چرا ولی داخل چشمام شهاب رو میدیدم...انگار چشمام تصویری از قلبم شده بود...شهاب با روح و روان من عجین شده بود...



_خانم طراوت نمیخواین بیاین بیرون؟



از جام پریدم..و متعجب برگشتم..پسر دبیرستانی واحد کناریمون بود...هنوز متوجه نشده بودم منظورش چیه؟لبخند شیطونی زد و گفت:



_آسانسور 5 دقیقه ای هست که رسیده طبقه ی 3...ولی انگار شما انقدر غرق آینه بودید متوجه نشدید...نکنه آینه اش جادوییه شما رو برده به سرزمین آرزوهاتون..



چپ چپ نگاهش کردم..خنده اش عمیق تر شد...اومدم بیرون و با کیفم کنارش زدم...دیگه همینم مونده بود که متلک بخورم..رفتم سمت واحدمون..ولی هنوز نرفته بود توی آسانسور و داشت با خنده نگاهم میکرد..برگشتم سمتش و با اخم گفتم:



_برو داخل دیگه..مگه عجله نداشتی.



نیشش باز شد..ژست گرفتم تا بپرم سمتش که سریع رفت داخل...دستی به شالم کشیدم و در خونه رو باز کردم..حتما الان با خودش فکر میکرد همون یه جو عقلی هم که داشتم پریده...هما و بابا داشتن شام میخوردن..سلام کردم...بابا گفت:



_لباسات رو عوض کن بیا شام بخوریم دخترم...



_نمیخورم..من میرم توی اتاقم...



هما در حالیکه قاشقش رو توی بشقابش میزاشت گفت:



_چرا گوشیتو خاموش کردی؟نمیگی ما نگران میشیم؟



وایسادم..بر و بر نگاهش کردم و گفتم:



_بمیرم برای این همه نگرانی...



کم مونده بود یخچال رو هم بزارن رو سفره به عنوان دسر...دیگه ایست نکردم و رفتم داخل اتاقم...اون نامردا هم نزاشتن با خونوادم تماس بگیرم..به دروغ گفته بودن وقتی برسیم میزاریم زنگ بزنی..به جاش گوشیم رو خاموش کردن..جالبش این بود که اون یارو اصلا سرگرد نبود...مانتوو شالم رو کندم و انداختم رو دسته ی تخت...وبدون عوض کردن شلوار و لباسم روی تخت نشستم...با یادآوری نگاه شهاب ضربان قلبم دو برابر شد...وقتی مردک بی همه چیز یا همون باقری داشت سرم داد میزد و به زور میخواست منو به حرف بیاره..با ورود شهاب...دنیای امید بود که به قلبم سرازیر شد...میدونستم نمیزاره من اونجا باشم..میدونستم اگه بزرگتر از باقری هم بودن من رو میبرد...چقدر حس پشتیبانیه شهاب از من لذتبخش بود...اون مواظبم بود...در هر شرایطی حواسش به من بود...اگه سرش میرفت نمیزاشت حتی 5 دقیقه ی دیگه اونجا بمونم..اینو از توی چشماش خوندم...ولی چطور تونستم بزنم توی صورتش!!



گوشه ی لبم رو گاز گرفتم..از دست خودم عصبانی بودم..حقش نبود..شاید بخاطر فشار زیادی که روم بود این رفتار رو نشون دادم...کاشکی حداقل بعد از اینکه زدمش یه چیزی میگفت تا من انقدر احساس عذاب وجدان نداشته باشم...باید بخاطر اینکارم به شهاب کمک میکردم تا کمی از این حس بد رو کم کنم...باید یه کاری میکردم...گوشیم رو در آوردم...شماره ی سهیل رو گرفتم..بلاخره باید کار درست رو انجام میدادم..تا اینجاش که اومده بودم..پس تا آخر راه همراه شهاب میموندم...دست دست کردن بس بود..صدای بی حال سهیل توی گوشم پیچید:



_بله؟



_الو سهیل..



کمی مکث کرد و در حالیکه به وضوح صداش شاد شده بود گفت:



_هلیا تویی؟



_مگه شمارم رو ندیدی؟



_نه..بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم..خوبی؟



_ممنون..فردا کی میتونی بیای با هم بریم بیرون؟



_نا امید شده بودم..فکر میکردم نمیخوای بیای سر قرار..الان خیلی خوش حالم هلیا...شاید باور نکنی..ولی ...خیلی حس خوبی دارم...



کش موهام رو باز کردم..حوصله ی گوش دادن به این حرفا رو نداشتم..برای همین بی حوصله اومدم وسط حرفش و گفتم:



_میتونی بیای سهیل؟



_آره..حتما..صد در صد..



_پس ساعت چند؟کجا؟



_اگه از نظرت مشکلی نباشه دلم میخواد بریم همون جای قبلی...میدونی کجا رو میگم؟



کمی فکر کردم..یادم اومد..همون مکان بکر و دست نخورده رو میگفت..



_آره...باشه..خوبه..پس من میام سر خیابون...منتظرم باش...ساعت چند بیام؟



_ساعت 6 بعد از ظهر خوبه؟



_آره.اون موقع بهترم هست.پس منتظرتم..دیر نکن..کاری نداری؟



_نه..شب خوبی داشته باشی هلیا..



_ممنون..تو هم همینطور.



خندید و گفت:مطمن باش امشب شب خوبی برای منه..



لبم رو کج کردم..خوشم نمیومد از این همه ابراز احساسات..برای همین فقط گفتم:



_خداحافظ...



_خدانگه دارت...



تلفن رو قطع کردم و روی میز کنار تخت گذاشتم...دراز کشیدم..موهام روی بالشت پخش شد...دستی داخلش کشیدم...چشمام رو به سقف دوخته بودم...زیر لب زمزمه کردم:شهاب...شهاب..شهاب...شهاب. ..



لبخندی کم کم روی صورتم شکل گرفت...از حمایت امروزش غرق خشنودی شده بودم..برام مهم نبود که ازش جدام..مهم این بود که قلبم بخاطر اون میزنه..مهم خوشحالیه اون بود..حتی اگه علاقه ای بهم نداشته باشه بهش کمک میکنم تا اون هم لبخند بزنه...دستی روی لبم کشیدم...یاد بوسه هاش افتادم...بوسه های عمیقش...بوسه های داغش...گردنبندی که بهم داده بود بین دستام گرفتم..



***

پیاده تا محل قرارمون رفتم..داخل ماشین نشسته بود...در ماشین رو باز کردم و سوار شدم..از جاش پرید..ولی وقتی من رو دید لبخندی زد و گفت:



_سلام..ترسوندی منو دختر..



نیمچه لبخندی زدم و گفتم:



_سلام...نمیخواستم بترسونمت...ببخشید..



ماشین رو راه انداخت و گفت:



_هرکاری که تو میکنی به جای ناراحت کردن منو خوشحال میکنه...هیچوقت ازم معذرت خواهی نکن..



با چشمای گرد برگشتم بهش نگاه کردم..دیگه غیر مستقیم هم باهام حرف نمیزد..کاملا داشت خودش رو لو میداد..خودم رو به اون راه زدم و گفتم:



_درسِت که تموم شد..میخوای چیکار کنی؟سر چه کاری میری؟



دنده رو عوض کرد...دور برگردون رو پیچید و گفت:



_مثل همیشه...



_یعنی چی؟



نفس عمیقی کشید ضبط رو روشن کرد و گفت:



_هیچی...



فهمیدم نمیخواد در موردش حرف بزنه..صدای ومسیقی ملایمی پخش شد...من هم تا رسیدن سکوت کردم...همون جای قبلی نگه دااشت..باز هم از دیدن اون هم زیبایی احساس خوبی بهم دست داد..باورنمیکردم اطراف تهران همچین منظره ی زیبایی به این طراوت وجود داشته باشه..هرچند تا چند وقت دیگه بخاطر گرمیه هوا هیچ اثری از زیبایی هاش باقی نمیموند..اینبار بدون گم کردن دستگیره از ماشین پیاده شدم..سهیل رفت کنار یه درخت و بهش تکیه داد...من هم رفتم کنارش ایستادم...آروم گفت:



_بشین...



نگاهی به اطراف انداختم و نشستم..فدای دل و جربزه ی خودم بشم..با یه پسر اومدم همچین مکان خلوتی...فکر کنم باید خودم رو به روان پزشک نشون بدم...



بینمون سکوت محض بود...سهیل بعد از چند دقیقه به حرف اومد و گفت:



_ببخشید روز تولدت تو رو آوردم اینجا...شاید ترجیح میدادی امروز توی یه رستوران خیلی زیبا تولدت رو بهت تبریک بگم..ولی...



نگاهی بهم انداخت و همونطور ادامه داد:



_دفعه ی قبل که اومدیم اینجا میخواستم یه چیزی بهت بگم..خودم رو براش آماده کرده بودم...منتظر یه فرصت بودم..ولی اون تلفن...



نفس عمیقی کشید..چشماش رو بست...نمیدونست کارش درسته یا نه...از حالت هاش معلوم بود...با خودش زمزمه کرد:



_خیلی سخته..خیلی...کاشکی برمیگشتم به گذشته...اشتباه کردم...راهم رو اشتباه فهمیدم..زندگی رو اشتباه انتخاب کردم...عشق رو اشتباه درک کردم...همش اشتباه بود...



چشماش رو باز کرد و با حالتی غیر طبیعی نگاهم کرد و گفت:



_تو اومدی و نشون دادی گذشتم اشتباه بود...اومدی و همه چیز رو تغییر دادی..



میخواست از علاقش بگه..من اینو نمیخواستم..باید میبردمش به گذشته..برای همین آروم گفتم:



_میخوای از گذشتت با من حرف بزنی؟دفعه ی قبل از یه سایه میگفتی...



با چشمایی منتظر نگاهش کردم..به دور دست خیره شد و گفت:



_گذشته ی من چیز جالبی نداره که بخوام برات بگم..گذشته ی من آیندم رو تباه کرده...بخاطر گذشتم من الان داغونم...من اشتباه کردم هلیا...من اشتباه کردم و الان شکست رو با تمام تار و پودم احساس میکنم..این که تو هستی ولی نمیتونم....



قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمش پایین اومد..متعجب نگاهش میکردم...خیلی ناگهانی برگشت سمتم..دستم رو گرفت..با چشمای خیسش بهم نگاه کرد...توی شوک کارش بودم..نتونستم عکس العملی نشون بدم...با صدایی لرزان گفت:



_اگه از گذشتم چیزای بدی بشنوی چیکار میکنی هلیا؟از من متنفر میشی؟



دستام رو از توی دستاش در آوردم..کمی فاصله گرفتم و گفتم:



_متوجه منظورت نمیشم..واضح تر بگو..مگه توی گذشته ی تو چی بوده؟



دوباره دستام رو گرفت و نوازش کرد.:



_چیزای خیلی بد...چیزی که باعث این همه به هم ریختگیه من شده...



دستام رو با خشونت از توی دستاش بیرون کشیدم..از جام بلند شدم..نمیخواستم بهم دست بزنه..کسی جز شهاب نباید...نباید حتی انگشتش بهم میخورد...رو به طبیعت ایستادم..سایه اش رو دیدم...پشتم ایستاده بود...حس خوبی نداشتم...دلم میخواست فرار کنم...زمزمه کرد:



_هلیا...



ساکت شد..چشمام رو با خشونت بستم..نمیخواستم از احساساتش چیزی بشنوم..نمیخواستم چیزی بگه....



_هلیا من زن دارم...



شوکه برگشتم سمتش که باعث شد بهش تنه بزنم....چی میشنیدم...با ناباوری نگاهش کردم..نگاهش رو ازم دزدید و گفت:



_من ازدواج کردم...



اومد سمتم شونه هام رو گرفت و با چشمایی که عشق رو فریاد میزنن گفت:



_ولی من هیچوقت عاشقش نبودم..من فکر میکردم عاشق سحر شدم ولی من عشق رو با...



پسش زدم..با نفرت ازش فاصله گرفتم و داد زدم:



_به من دست نزن..بهم دست نزن آشغال...

دوباره اومد سمتم که با صدای جیغم سرجاش موند:



_گفتم بهم نزدیک نشو..



باورم نمیشد...سهیل زن داشت و به این راحتی به من نزدیک میشد...احساس گناه وجودم رو داشت مثل زالو میخورد...اما سهیل با چشمای خیس نگاهم میکرد...نیشخندی زد..سرش رو انداخت پایین و انگار که با خودش حرف میزنه گفت:



_میدونستم وقتی بشنوی ازم متفرمیشی...میدونستم ..همه رو میدونستم هلیا...بخاطر همین دارم عذاب میکشم..



بهش پشت کردم..از خودم بدم میومد...من با یه مرد زن دار بیرون اومده بودم..بهش این اجازه رو داده بودم..سهیل ازدواج کرده بود و به این راحتی...صدای آرومش رو از پشت سرم شنیدم...زمزمه میکرد:



_من برای با تو بودن پرعشق و خواهشم...



واسه بودن کنارت...تو بگو به هر کجا پر میکشم...



منو تو آغوشت بگیر...آغوش تو مقدسه...

بوسیدنت برای من...تولد یک نفسه...

چشمای مهربون تو...منو به آتیش میکشه...

نوازش دستای تو عادته ترکم نمیشه...

با خشم برگشتم طرفش و گفتم:



_ساکت باش...ساکت باش..هیچی نگو...



پر تمنا نگاهم کرد و گفت:



_هلیا من میخوام اعتراف کنم..بزار بگم تا سبک بشم...بزار بگم عشق رو با کی شناختم..میخوام از...



اومدم وسط حرفش و گفتم:



_نگو..هیچی نمیخوام بشنوم سهیل...



به سمت ماشین حرکت کردم...داشتم از عذاب وجدان داغون میشدم...نمیدونستم باید کجا برم..تو این برهوت..تنها...باید چیکار میکردم..ناخودآگاه رفتم سمت ماشین سهیل اما در کمال تعجب یه ماشین دیگه کنار ماشین سهیل پارک کرد...



آرمان ازش پیاده شد...متعجب به آرمان نگاهی انداختم..اون هم بعد از نگاه عمیقی که به من انداخت به سمت ما حرکت کرد...صدای آروم سهیل رو شنیدم که گفت:



_آرمان اینجا چیکار میکنه؟



آرمان از من گذشت و رو به روی سهیل ایستاد....برنگشتم تا نگاهشون کنم...ولی صدای خشک آرمان رو شنیدم که گفت:



_باید باهام بیای..رییسم میخواد باهات حرف بزنه...



صدای پرسش گونه وکنجکاو سهیل رو شنیدم که گفت:



_رییست کیه؟



_آقای پارسیان..شهاب پارسیان...



سکوت عجیبی همه جا رو گرفت...فکر میکردم سهیل بازم سوال میپرسه..ولی نپرسید...به آرومی برگشتم...نیم رخ سهیل رو دیدم...حال غریبی داشت...چشماش رو محکم بست...به آرمان نگاه کردم....اومد سمتم و گفت:



_برو تو ماشین من بشین میرسونمت..



_اینجا چیکار میکنی؟



_شهاب گفته بود دیگه توی اینکار دخالت نکنی..



سهیل برگشت با چشمای متعجب نگاهم کرد...برام مهم نبود..ازش متنفر شده بودم...بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت ماشین آرمان رفتم...بعد از چند دقیقه سهیل هم جلو سوار شد و آرمان پشت فرمون نشست...حال سهیل بدجور غریب شده بود..در عرض چند دقیقه شکسته بود..میدونستم شهاب نمیزاره من توی بحثشون باشم..باید کمی با خودم فکر میکردم...اینکه سهیل زن داشت چیزی نبود که به راحتی بتونم خودم رو باهاش وفق بدم..من نخواسته داشتم با یه پسر زن دار صحبت میکردم در حالیکه میدونستم سهیل بهم احساسی داره...نزدیک شهر که رسیدیم خیلی رسمی گفتم:



_من رو پیاده کن...



_میرسونمت خونه...



عصبانی گفتم:



_پیادم کن آرمان..میخوام تنها باشم..



از توی آینه نگاهم کرد و گفت:



_نمیشه...



نالیدم:آرمان..



نمیدونم توی چشمام چی دید که کلافه دستی روی چونه اش کشید..صدای سهیل در نمیومد...نگه داشت..بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و قدم زنان راه افتادم صدای ملایم آرمان رو شنیدم که گفت:



_زودتر برگرد خونه هلیا..



بازم چیزی نگفتم...بعد از چند ثانیه ماشین حرکت کرد...چرا شهاب نمیخواست من این کار رو ادامه بدم..چرا سهیل این خیانت بزرگ رو به همسرش میکرد..چیشده بود...هیچی نمیفهمیدم..خدایا خستم...چرا همه چی انقدر درهم شده...آخرش میخواد چی بشه...به کجا میرسیم...خیابون خلوتی بود..خوشحال بودم که دور از نگاه متعجب مردم میتونستم راحت توی افکارم غرق بشم...فرصت خوبی بود تا کمی فکر کنم...ذهنم مشوش بود...میخواستم برم توی پیاده رو که ناگهان ماشینی جلوم پیچید...از ترس ایستادم...



شروین با یه حزکت از ماشین پیاده شد...



***

((سهیل))



در باز شد...ماشین رو برد داخل...میدونستم منو میبینه..حسش میکردم...منم توی طراحی این خونه نقش داشتم...تیکه تیکه اش رو با عشق نظر میدادم...از ماشین پیاده شدم...به سمت خونه راه افتادم..راه گریزی نداشتم..باید میرفتم..بعد از ین همه سال باید بلاخره رو به رو میشدم..قدم هام سست بود..ولی ایست نکردم...احتیاجی نداشتم آرمان راهنماییم کنه..



احساس میکردم دیوار ها بهم فشار میارن...همه داشتن فریاد میزدن خیانتکار...خائن...پست فطرت...جلوی پله ها ایستادم...آرمان که دید خودم راه رو بلدم متعجب سرجاش وایساد...نگاهی به راه پله ها انداختم...آماده بودم برای رو به رو شدن باهاش؟چی داشتم بهش بگم؟قدم اول رو برداشتم...قلبم تیر کشید...چشمام رو بستم...قدم دوم...قدم سوم...رفتم...از همه ی پله ها بالا رفتم...دستم رو روی دستگیره ی در اتاقش گذاشتم...در باز شد...دری که فقط دستای من و شهاب رو میشناخت...نگاهی به داخل انداختم...نبود...صداش رو از پشت سرم شنیدم:

_بلاخره اومدی...



قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید..دستم رو روش کشیدم...ایست نکردم..رفتم داخل اتاق..اون هم اومد..در رو بست..روی صندلیه توی اتاقش نشست..نگاهش نمیکردم...نمیتونستم بهش خیره بشم...ولی نگاه اون رو حس میکردم...چیزی نمیگفتیم...نه من..نه اون...هر دو ساکت بودیم...سکوتی طولانی...طاقت نداشتم...با صدایی لرزان همراه پوزخند شکستمش:



_همیشه منو میدیدی...آره؟



چیزی نگفت..



_همیشه زیر نظرت بودم...همیشه کارهام رو میدونستی...



برگشتم سمتش و با صدایی بلند گفتم:



_آره؟آره شهاب؟...من هیچوقت نتونستم از تو دور بشم..از پشتیبانیت..از کنترلت...نتونستم شهاب...



هنوز هم با لبخند نگاهم میکرد...لبخندی که داخلش هزاران حرف بود...



_چرا هلیا رو وارد بازی کردی...چرا اون؟



گریه کردم..



_میدونستی بهش احساس دارم.



نیشخندی زدم و گفتم:



_.مگه میشه تو چیزی رو ندونی...تو بهتر از خودم میدونستی من عاشق هلیا شدم..همونطوری که میدونستی من سحر رو نمیخواستم...همونطوری که میدونستی دارم بهت خیانت میکنم...



_هیــــس



اخماش توی هم رفته بود...با نگاهی جدی گفت:



_در مورد هلیا حرف نزن..



اشکام رو پاک کردم..نفس عمیقی کشیدم و گفتم:



_چرا اون شهاب؟چرا خودت چیزی که میخواستی رو نگرفتی...چرا؟؟چرا لعنتی؟



از جاش بلند شد...کلافه دستی توی موهاش کشید..رفت سمت پنجره..پیپش رو روشن کرد...شرمنده سرم رو چرخوندم و گفتم:



_نمیخواستی قولت رو بشکنی..مگه نه؟.....ازت میترسیدم...یادته ؟اون روز رو یادت میاد؟با بی رحمی گفتم قول بده...قول بده که هیچوقت منو Hک نمیکنی...قول بده که توی هیچ شرایطی به من نفوذ نکنی...



به پشت سرش نگاه کردم و به آرومی گفتم:



_سر قولت موندی...با اینکه خیانت کردم...با اینکه بهت ضربه زدم..با اینکه توی دردسر انداختمت.با اینکه اطلاعاتت رو دزدیدم..با اینکه بهت پشت کردم....رفتم ....رفتم و با دشمنات همدست شدم...برای نابودیه تو..برای به زانو در آوردن تو...برای دیدن شکستت...ولی تو سر قولت موندی...چرا اینکار رو کردی شهاب...چرا میخوای نشون بدی از من محکم تری..چرا کاری کردی که من همیشه عذاب وجدان داشته باشم...



داد زدم:



_دِ یه چیزی بگو لعنتی..بزن تو صورتم..جوابم رو بده..بسه شهاب...ببین من سهیلم...همونی که از پشت بهت خنجر زد...برگرد بزن تو صورتم...تف بنداز روم...تف بنداز رو این نامرد...این خائن رو با دستای خودت خفه اش کن...



دستم رو روی شونه اش گذاشتم..عکس العملی نشون نداد..دود پیپش بلند شد...توی دودش زجر اعتمادی که به من کرده بود رو میدیدم ولی دم نمیزد...اروم گفت:



_نمایندشون داخل ایران کیه؟



نالیدم:شهاب



_اسمش رو بهم بگو...



پشتم رو بهش کردم...دستم رو روی قلبم که تیر میکشید گذاشتم و گفتم:



_نمیتونم بگم...



سکوت کرد...و بعد از چند لحظه گفت:



_منتظرم سهیل...



در حالیکه صدام کم کم از کلافگی اوج میگرفت گفتم:



_نمیتونم..نمیتونم..نمیتونم شهاب...قسم خوردم..قسم خوردیم که هیچوقت اسم هم رو نیاریم...خون دادم...



برگشت...بلاخره فوران کرد:



_با منم قسم خورده بودی...با منم خون دادی...عهد کردی...یادت هست؟



صداش آروم شد و نگاهم کرد و گفت:



_قسم خورده بودی سهیل..قسم خورده بودی کنارم باشی...برادر بودیم سهیل..از برادر خونی هم نزدیک تر...

اشکام بی اختیار میریخت لبخندی زدم و گفتم:



_بگو..خودت رو بیرون بریز...همه چی رو بگو..همه فداکاری هات در مقابل اشتباهات من رو بگو..دلم میخواد بشنوم تا خجالت بکشم..تا بفهمم نامردم..بگو شهاب..هرچی تو دلته بگو...



نگاهش رو از پشت سرم حس میکردم...نفس عمیقی کشید...فهمیدم بازم جلوی خودش رو گرفته..زمزمه کردم:



_از توی لپ تاپم بردار...راحت میتونی بهش وصل بشی...من هیچوقت نمیتونم در برابر تو مقاومت کنم...تو هم قولت رو بشکن و بهش وصل شو..هرچی که بخوای داخلش هست..هرچی که من میدونم توش ثبت شده...



به حرفم اهمیتی نداد..میدونستم حاضر نمیشه اینکار رو بکنه...برگشتم سمتش..توی چشماش نگاه کردم..نادم...خیره به هم زل زده بودیم...آروم گفت:



_چرا به هلیا نزدیک شدی؟اون فردی که دنبالشیم چقدر با هلیا رابطه داره که تو بخاطرش خودت رو به هلیا نزدیک میکردی...



پس یه چیزایی فهمیده بود..از همون اول که وارد ایران شدم میدونست کجام و چیکار میکنم..میدونست دارم به هلیا نزدیک میشم تا به کسی که میخوام برسم ولی تو دام عشق هلیا افتادم..شهاب از من زرنگتر بود...هلیا رو کشید سمت خودش...با صدای داد بلند شهاب به خودم اومدم:



_جوابم رو بده سهیل؟اون فرد با هلیا چه رابطه ای داره؟



قلبم دوباره درد گرفت..به سمت صندلی رفتم..روش نشستم...شهاب کلافه چشماش رو بست...روی تختش نشست..پیپش رو کنار گذاشت...دوباره بینمون سکوت شد...من به میز نگاه میکردم و اون رو به روش خیره شده بود...زمزمه کرد:



_ترتیب انتقالت رو دادم..میری ترکیه...سحر و بابات هم هستن...همه چیز برنامه ریزی شده...کسی نمیتونه پیداتون کنه...حتی کسی که براش کار میکنی...جات امنه...جای تو ,پدرت , زنت..



مکثی کرد و ادامه داد:



_و بچه ای که توی راه داری...



پوزخندی روی لبم اومد..من چطوری میخواستم رو به روی شهاب بایستم..شهابی که پر از قدرت بود...حتی بزرگترین هکر ها و اطلاعات دنیا رو هم به راحتی کنار زده بود و خونواده ی من رو که تحت حفاظت شدید اونا بودن نجات داده بود...چرا داشت اینکار رو میکرد..آروم گفتم:



_من خائنم شهاب...علیه کشور فعالیت داشتم..میخوای منو فراری بدی؟



داد زدم:



_چرا لعنتی؟چرا؟؟این همه وقت دنبالم بودی که بهم کمک کنی؟چرا بهم دستبند نمیزنی؟چرا منو توی زندان نمیندازی...من گناهکارم شهاب..من خیانت کارم...من جام توی زندانه...بسه..بسه...دست حمایتت رو از روی من بردار...من دیگه برادر قسم خورده ی تو نیستم..من عهد رو شکستم..تو هم بشکنش..تو هم بهم پشت کن...بزار خودم رو به لجن بکشم و نابود بشم..بزار تقاص کارامو بدم...



بلند زدم زیر گریه و گفتم:



_ولم کن شهاب...بزار به درد خودم بمیرم..چرا خودت رو توی دردسر میندازی...خودت رو توی گناه های من شریک نکن...بفهمن تو رو هم میگیرن...شهاب منو یه غریبه فرض کن..یه غریبه که گناه کرده...باهام برخورد کن...همونطوری که لایقمه...



بدون شک و تردید از جاش بلند شد و گفت:



_تو از کشور خارج میشی..بدون هیچ مشکلی...



روی زانوهام افتادم...شهاب پر از غیرت و غرور بود...بازم داشت من رو فراری میداد..بازم میخواست ازم محافظت کنه...صدای گوشیش اومد...اس ام اس...ایستاد..بازش کرد..صدای زیر لبیش رو شنیدم که گفت:



_شروین..



مات موندم..متعجب بهش چشم دوخته بودم...برگشت سمتم..قیافم رو که دید با نگاهی تیز بهم خیره شد..و گفت:



_هلیا بهم اس ام اس فرستاده..فقط نوشته شروین...



با ناباوری نگاهم کرد و گفت:



--سهیل نگو که همه چی زیر سر شروینه...نگو که اون فرد شروینه...نگو که خطرناک ترین مرد ایران شروینه و همیشه کنار هلیا بوده...



داد زد:سهیل



به خودم اومدم..از جام بلند شدم و با وحشت گفتم:



_هلیا توی خطره...یه کاری بکن شهاب...



با چشمایی پرخون بهم نگاه کرد...صدای نفس کشیدنش تند شده بود...باور نمیکردم....شهاب ...شهاب عاشق هلیا بود...توی چشماش میخوندم..شهاب...خدای من...رگ گردن و پیشونیش بیرون زده بود...نگاه پر از خشونتش رو ازم گرفت و به سمت لپ تاپ روی میزش رفت...نمیدیدم چیکار میکنه..فقط با سرعت تایپ میکرد...صفحه ای جلوش باز شد..یه نقشه با یه نقطه ی قرمز که به آرومی حرکت میکرد..ردیاب...از جاش بلند شد...به سمت در اتاق دوید...منم دنبالش دویدم...



***



((هلیا))



در باز شد...گوشی رو سریع پرت کردم..با وحشت به شروین چشم دوخته بودم...متوجه گوشی شده بود..نگاهی بهم انداخت و به سمت گوشی رفت...برنگشتم ببینم چیکار میکنه..خیالم راحت بود که پیام های ارسال شده ام ذخیره نمیشد...



دعا میکردم شهاب زودتر پیدام کنه...نمیدونم چجوری میخواست اینکار رو بکنه..فقط پیدام کنه..مغزم بهم گفت که به شهاب اس ام اس بدم..اون روی منو شروین غیرت داره..سریع متوجه میشه در خطرم...شروین اومد سمتم و گوشی رو جلوی چشمم تکون داد و گفت:



_چیکار کردی...

هیچی؟



_هلیا به من دروغ نگو..این گوشی رو از کجا آوردی؟



_مال خودمه..



همینطور که بهم نگاه میکرد کوبیدش به زمین و باعث شد کل اجزای گوشی پخش بشن...دستم رو گرفت و نوازش کرد...آروم زمزمه کردو گفت:



_مهم نیست عزیزم...مهم اینکه که دوست دارم..میدونی چقدر میخوامت دختر لجباز؟چرا باهام لج کردی که کار به اینجا بکشه؟



دستش رو پس زدم...خنده ی غمگینی کرد..اینبار به زور دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید و همونطور گفت:



_باهام بیا..میخوام برات حرف بزنم...



مخالفت میکردم ولی به زور منو میبرد...خیلی قوی تر از من بود...رفتیم طبقه ی پایین...سالن پایین رو پیچید..کنار یه اتاق که از جایی دید نداشت نگه داشت..در بزرگی داشت..قبلا به این ویلا اومده بودم..ولی هیچوقت این در باز نشده بود..همیشه قفل بود..ولی اینبار در باز بود...منو فرستاد توی اتاق..تاریک بود..هیچ جا رو نمیدیدم..برگشتم تا سریع از کنارش در برم که جلوم رو گرفت ودر رو قفل کرد و برق رو زد...همه جا روشن شد...هلم داد توی اتاق..با چشمایی گرد به دیوار های اتاق نگاه کردم...همه جا پر از عکس های من بود...گوشه گوشه ی اتاق من بودم...هم عکس هم نقاشی...یه بوم نقاشی هم کنار پنجره بود...چهره ی من به زیبایی روش خودنمایی میکرد..حتی از واقعیت هم زیبا تر بود..چشمام رو گستاخ کشیده بود...صداش رو شنیدم..برگشتم سمتش..در حالیکه توی اتاق راه میرفت و به عکس ها نگاه میکرد گفت:



_رویای من بودی...رویای بچگیم...از وقتی دوست داشتن رو فهمیدم تو رو دیدم...یه دختر زیبا و جذاب...دختری که به هیچ وجه نمیخواست بهم نزدیک بشه...دختری که حاضر بودم براش جون بدم..ملکه ی زندگیم...کسی که روی قلبم تسلط پیدا کرده بود...کسی که بخاطرش روز به روز ضعیف تر شدم...



خندید و ادامه داد:



_هلیا میدونی بخاطرت چقدر ریسک کردم؟یادت میاد روزی که بهت گفتم میرم عروسیه دوستم؟



نگاهم کرد...ولی انتظار جوابی از سمت من نداشت چون ادامه داد:



_ردمو گرفته بودن...یه آدم سمج ...یکی که تازه امروز فهمیدم خودش رو به تو نزدیک کرده...



این چی میگفت؟نکنه شروین ...شروین همون کسیه که شهاب دنبالش بود..یعنی سهیل و شروین با هم رابطه داشتن؟اما چطور؟این دوتا حتی وقتی هم رو میدیدن سلام نمیکردن..عین دو تا غریبه...با چشمایی شرر بار نگاهم کرد و گفت:



_شهاب پارسیان...بخاطر نزدیکیه بیش از حدش به تو تونستم پیداش کنم.. وقتی که از اینجا بریم اطلاعات شهاب رو میدم دستشون تا هرکاری که میخوان بکنن..اون بخاطر محافظت از تو خودش رو توی بد دردسری انداخت...توی اجتماع ظاهر شد...



چشماش رو ازم گرفت و به بوم نقاشی دوخت و نفسش رو با غم بیرون داد و گفت:



_دقیقا همون کاری که من کردم...بخاطر تو الان همه میدونن من کیم..ولی برام مهم نیست..تو واسم مهمی...



اومدسمتم..دستش رو زیر چونم گذاشت و گفت:



_فقط تو..چون واقعا دوستت دارم...وقتی مال من شدی از ایران میریم..میریم جایی که دستشون به ما نرسه...



دستش رو آورد سمت گردنم و گفت:



_قبلش باید مال من بشی...گربه ی چموش...



ازش ترسیده بودم ولی من انواع کلاس های رزمی رو رفته بودم..نباید به این راحتی کوتاه میومدم..با نفرت بهش چشم دوختم و تو یه حرکت سریع با پاهام زدم بدترین جای ممکن...دادی کشید و خم شد...با آرنجم روی کمرش کوبیدم...افتاد پایین...سریع دستم رو بردم سمت جیبش که کلید رو بردارم اما دستم رو گرفت..منو کشید بالای خودش...میان اون هم درد لبخندی زد و گفت:



_گربه ی وحشی بیشتر بهت میخوره..فکر کردی میتونی از اینجا فرار کنی؟



به زور خودم رو از بالاش بلند کردم..به پنجره نگاه کردم..حفاظ نداشت..به سمتش دویدم..بازش کردم ولی قبل از اینکه بتونم کاری بکنم دستای شروین دورم حلقه شد..سرش رو برد توی گردنم و وحشیانه بوسید..حالم داشت به هم میخورد..با خنده گفت:



_وقتی سرسختی میکنی بیشتر حریص میشم..دوستت دارم هلیا...دوستت دارم دختر..باهام راه بیا تا قصری برات بسازم که توی دنیا نظیرش نباشه...



سعی کردم با آرنجم توی شکمش بکوبم ولی اینبار حواسش بود..همونطور من رو عقب عقب برد...با غم زیادی که توی صداش بود گفت:



_رفتی کنار اون پسره...حتی یه نگاه به من ننداختی که ببینی چه عذابی میکشم...ببینی چطوری وقتی خوشحالی رو از اینکه کنار اونی تو چشمات میدیدم میمیردم و زنده میشدم...فقط یه مدت حواسم به گلم نبود..ازم دزدیدنش...ولی من اهل کوتاه اومدن نبودم...من تو رو میخواستم..به هر قیمتی...حتی اگه کل دنیا علیه من بشن.. من تو رو میخواستم..



انداختم روی تخت...خودش هم به آرومی روی تخت اومد...بالام خیمه زد..دستش رو نوازش گونه روی موهام کشید...سرم رو کج کردم و غریدم:



_دستت رو بکش کثافت...



با ملایمت سرم رو برگردوند... چونم رو بالا داد و تو چشمام نگاه کرد و زمزمه کرد:



_چشمات میتونن هر قلبی رو بسوزونن..

خم شد و روی پیشونیم رو بوسید...دست و پا زدم و گفتم:



_برو کنار...شروین ولم کن..بزار برم..



صورتش رو آورد جلوی چشمام و در حالیکه به لبهام خیره شده بود گفت:



_کجا بری عزیز من؟مگه من میزارم؟تو امشب مال من میشی..چیزی رو که تو این همه سال ازم دریغ میکردی امشب ازت میگیرم..



چشمام رو بوسید...نتونستم..دیگه نتونستم تحمل کنم...بغضم سر باز کرد و اشک ریختم...اشکایی که سالیان سال حبسشون کرده بودم...با تمنا گفتم:



_شروین خواهش میکنم دست از سرم بردار...داری با دستای خودت منو میکشی..



سرش رو ازم فاصله داد..به چشمای اشکبارم نگاه کرد و گفت:



_داری گریه میکنی؟



لبخندی زد و گفت:



_از بودن با من میترسی؟نترس گلم...باهات ملایم رفتار میکنم..هیچی رو حس نمیکنی..فقط خوش باش...نمیزارم کوچکترین دردی بکشی...



بعد از زدن این حرف دکمه های مانتوم رو باز کرد...جوری روی دست و پام بود که نمیتونستم برای محافظت از خودم کاری بکنم...مانتو رو از تنم در نیاورد..میترسید بلندم کنه در برم...تاپم رو کمی بالا زد و وحشیانه به جونم افتاد...زار زدم...گریه کردم.خارج از توانم بود..نالیدم.:



_ولم کن نفهم...برو گمشو...هیکلت رو بکش کنار..حالم ازت به هم میخوره...ازت متنفرم کثافت..



در بین گریه و هق هق و ترس از دست دادن بکارت بهش فحش میدادم ولی اصلا توجه نمیکرد...حالم از خودم به هم میخورد...حس لباش روی تنم بهم حالت تهوع میداد...دلم میخواست خودم رو بکشم...کمی سرش رو جدا کرد و با چشمایی خمار بهم نگاه کرد...لبخند محوی زد و گفت:



_دوستت دارم...



میان گریه داد زدم:



_تو یه روانی ای...مشکل داری...



زیپ شلوارم رو باز کرد..دیگه طاقت نداشتم..اگه به چیزی که میخواست میرسید خودم رو میکشتم...شک نداشتم که اینکار رو میکنم...داشت شلوارم رو در میاورد که در با صدای وحشتناکی شکست و به دیوار برخورد کرد...شروین با وحشت از بالام بلند شد...میون اشک و گریه چشمم به چهره ی برزخی شهاب و پاهای سست شده ی سهیل خورد که همون جا با دیدن وضعیت من روی زمین افتاد و بهم زل زد..اما شهاب....



***



((شهاب))



نمیتونستم نفس بکشم...اون آشغال از روی تخت کنار اومد..به هلیا نگاه نمیکردم...میترسیدم..میترسیدم که اون رو توی وضعیت بدی ببینم و همینجا نابود بشم..اگه برای هلیا اتفاقی افتاده باشه خودم رو نمیبخشم....نفهمیدم چیشد فقط یه وقت به خودم اومدم و متوجه شدم با شروین گلاویز شدم...میزدم..با حرص میزدم..با غیرت میزدم..با نفرت میزدم..مشت هام پی در پی به شروین میخوردن..هیچی حالیم نبود...نمیفهمیدم ...فقط داشتم خودم رو خالی میکردم...میکشتمش...جون این ه.ر.ز.ه رو با دستای خودم میگرفتم...عین سگ تیکه تیکه اش میکردم...دکمه های پیرهنم رو باز کردم..نمیتونستم خودم رو کنترل کنم...افتاده بود روی زمین..نشستم بالای شکمش و صورتش رو زیر مشتام گرفتم...تمام چهره اش پر خون شده بود...ولی نمیتونستم دست بردارم...بی اختیار در حالیکه مشتی رو روانه ی صورتش میکردم داد زدم:



_میکشمت کثافت...میکشمت...



وحشیانه میزدمش...به حد مرگ ضربه هام محکم بود ولی آروم نمیشدم..سخت بود..سخت..اینکه ناموسم...عزیزم...زیر دستای این آشغال.....



مشت بدتری رو روی صورتش کوبیدم..یه نفر به سختی میخواست من رو کنار بکشه..ولی زورش بهم نمیرسید...هنوز پر از خشم بودم ..با اینکه توی صورتش جای سالمی نمونده بود از خشم میلرزیدم...دیگه از نفس افتاده بودم..مثل یه تیکه زباله بی حال افتاده بود..بلاخره اون شخص سمج من رو جدا کرد..برگشتم نگاهش کردم..آرمان بود..بعد از اینکه من رو کشید کنار خودش مشتی رو حواله ی صورت اون بی غیرت کرد...از خشم نفس نفس میزدم..دستام خونی شده بود..مچ دستم رو روی پیشونیم کشیدم تا عرقم خشک بشه...با عذابی که روی دلم بود بلاخره چشم چرخوندم و به تخت نگاه کردم...



هلیا با چشمایی گرد و وحشت زده بهم خیره شده بود...و آروم آروم هق هق میکرد...وقتی من رو متوجه خودش دید به سرعت از جاش بلند شد و به سمتم دوید و خودش رو توی بغلم پرت کرد...اول شوکه موندم..ولی بعد دستام رو با خشونت دورش حلقه کردم...و موهاش رو نوازش کردم و آروم زمزمه کردم:



_گریه نکن عزیزم..گریه نکن خانمم.همه چی تموم شد..دیگه هیچ اتفاقی نمیفته...نمیزارم هیچ احدی اذیتت کنه...گریه نکن گلم..آروم باش...



زیر گوشش زمزمه میکردم...با این حرفام دستش رو دور کمرم محکم تر حلقه کرد و سرش رو توی سینه ام فشرد...حس اشکاش روی سینم داشت دیوونم میکرد...سرم رو توی گردنش فرو بردم و بلاخره بعد از فشاری که به خودم آوردم نوازش گونه گفتم:



_دوستت دارم هلیا..دوستت دارم.. همه ی زندگیمی..عشقمی...دنیامی.. نمیزارم دیگه گریه کنی...گریه نکن گلم...گریه نکن...



با حرفام صدای هق هقش بلند تر شد...نمیتونستم تحمل کنم....با یه حرکت بغلش کردم و روی دستام گرفتمش...برگشتم به آرمان نگاه کردم ولی برای یه لحظه مات موندم..نیم رخ آرمان سمت من بود و از گوشه ی چشمش قطره ی اشکی پایین اومد..دستاش مشت شده بود...شروین هم با اون چشمای نیمه باز و قرمز شده بهمون نگاه میکرد...هلیا رو به خودم فشردم..دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و لباش رو روی سینم گذاشت..نفسم حبس شد..چشمام رو بستم و خطاب به آرمان گفتم:



_سهیل رو از اینجا دور کن...ببرش پیش سیاوش..اون ترتیب انتقالش رو میده...به پلیس هم زنگ بزن تا این...



دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:



_تا این پست فطرتو از اینجا ببرن...



برگشتم تا از اتاق خارج بشم که سهیل رو در حالیکه روی زانوهاش خم شده بود و با چشمایی اشک آلود نگاهم میکرد دیدم...چشماش رو ازم دزید...شاید این آخرین وداع ما بود...وداعم با دوستی که پیمان برادری باهام بسته بود...به آرومی از کنار در گذشتم و بعد از اون با سرعت به سمت ماشین حرکت کردم...در جلو رو باز کردم و هلیا رو روی صندلی گذاشتم..ولی دستاش رو از دور گردنم باز نکرد...با گریه ای آروم گفت:



_نرو..تنهام نزار...



دستم رو روی گونه اش کشیدم و گفتم:



_گریه نکن خانمم..تنهات نمیزارم..همیشه کنارتم...



چشمای مظلومش رو که شبیهه بچه ها کرده بودش بهم دوخت و با گریه گفت:



_اون داشت من رو میبوسید...من دوست نداشتم شهاب..من نمیخواستم بهم دست بزنه...من تو رو میخواستم..حالم بد میشد..وقتی ...وقتی...



چشماش رو گرد کرد و با وحشت گفت:



_اون میخواست بهم تجاوز...



طاقت نیاوردم..با گذاشتن لبام روی لبش مجبور به سکوتش کردم...اون گریه میکرد ولی من میبوسیدمش...با عشق میبوسیدمش...میخواستم از عشقم انرژی بگیرم...فهمیده بودم اونم دوسم داره...لبم رو با بی میلی ازش جدا کردم و با خماری که بخاطر نزدیکی بهش پیدا کرده بودم گفتم:



_تا وقتی من هستم نمیزارم آسیبی بهت برسه...



دیگه گریه نمیکرد...دستاش هنوز دور گردنم بود..چشماش حالم رو دگرگون میکرد..آروم گفت:



_اگه...اگه بکارتم رو میگرفت دیگه دوسم نداشتی؟دیگه منو نمیخواستی؟دیگه نمیگفتی عاشقتم؟



انگشت اشارم رو گذاشتم روی لبهاش و گفتم:



_هــــیس...تو عزیز منی..عشق منی..جز من نمیتونی با کسی باشی...حتی اگه زیر خاک باشم بلند میشم و نجاتت میدم...



دوباره چشماش ابری شدن و گفت:



_شهاب



و خودش رو توی بغلم انداخت...



***

((هلیا))



شب من رو برد خونه ی خودش و به بابام هم سربسته یه چیزایی گفت..بابا و هما و فرزاد خونه ی شهاب اومدن...ولی من خوابیده بودم...صبح که بیدار شدم بابا و هما رو کنارم دیدم.



بابا عصبانی بود..میگفت از دست شروین شکایت میکنم..ولی مطمئن بودم شهاب تا الان یا کاری کرده حکم اعدام شروین صادر بشه یا حکم حبس ابدش...به آرومی به عصبانیت بابا نگاه میکردم..آخرم با دعوا گفت من میرم خونه ی بختیار...شاکی بود..حق هم داشت..ولی من دیگه ناراحت نبودم..میدونستم غیر طبیعیم..با اتفاقات دیشب باید حداقل دو سه روز روی تخت میفتادم و آه و ناله میکردم یا افسرده میشدم..مشکل اینجا بود که اهلش نبودم...خیلی زود به خودم مسلط میشدم...مهم ترین چیز این بود که شهاب بلاخره غرورش رو شکسته بود...بلاخره اعتراف کرده بود...از دیشب که بالای سرم نشسته بود تا من خواب برم دیگه ندیدمش..



در اتاق باز شد..شهاب و فرزاد وارد اتاق شدن..فرزاد رفت سمت هما و اون رو که داشت با گریه خودش رو میکشت از اتاق برد بیرون...شهاب کنار در ایستاده بود و نگاهم میکرد...زیر نگاهش از شرم سرم رو انداختم پایین...اتفاقات دیشب...بوسه اش..اعترافش..اعتراف من...همه و همه جلوی چشمم بود...با قدم هایی آروم اومد کنارم...روی تخت نشست...چشمام رو بستم..دستش رو گذاشت زیر چونم و با انگشت شصتش نوازشم کرد...صدای ملایمش رو شنیدم که گفت:



_از کی خجالت میکشی که سرت رو پایین میگیری؟



لبخند محوی روی لبم اومد...سرم رو بالا آورد...توی چشمای هم نگاه کردیم..هردو تامون لبخند میزدیم...با دست دیگه اش موهام رو پشت گوشم زد..آروم و با لحنی که کمی غمگین بود گفتم:



_شهاب حرفای دیشبت...



انگشتاش رو روی لبم گذاشت که باعث شد ساکت بشم..خم شد سمت گوشم و در حالیکه لاله ی گوشم رو میبوسید زمزمه کرد:



_همه اش واقعیت بود..دوستت دارم...همیشه دوستت داشتم هلیا... ولی نمیتونستم به زبون بیارمش...خیلی وقته که من رو با اون چشات اسیر کردی...



سرش رو کمی کج کرد و گونم رو بوسید...و دوباره کنار گونم زمزمه کرد..طوری که برخورد نفس هاش به صورتم باعث میشد گرمم بشه:



_تو نمیخوای چیزی بگی؟



فهمیدم منظورش چیه..میخواست من هم حرف دلم رو بزنم..لبخند پر شیطنتی زدم و گفتم:



_چی؟



باز هم گونم رو بوسید و گفت:



_خودت بهتر میدونی...



زدم به کوچه علی چپ و گفتم:



_متوجه منظورت نمیشم...



سرش رو بلند کرد و اینبار با اخم شیرینی نگاهم کرد و گفت:



_نمیخوای غرورت رو بشکنی؟



با شیطنت ابروهام رو بالا و پایین دادم..خندید و گفت:



_دختر گستاخ...



لبخندم پهن تر شد...ابرویی بالا انداخت ومنتظر نگاهم کرد...سکوت کردم..ولی لبخندم همچنان روی صورتم بود...تا اعتراف نمیکردم دست از سرم برنمیداشت...توی چشماش خیره شده بودم...نیروی عجیبی نمیزاشت چشمام رو بردارم...منتظر بود...ولی من توی یه حرکت سریع دستم رو دور گردنش انداختم و بوسه ای روی لباش گذاشتم...و ازش فاصله گرفتم..توی شوک کارم مونده بود و مات نگاهم کرد...کم کم چشماش شیطون شد و خم شد روی صورتم و گفت:



_این کوتاه بود....نمیشد به جای اعتراف قبولش کرد...



میخواست دوباره ببوسمش...نمیدونم چرا من خاک بر سر خجالت کشیدم..همین الان عین بچه ها از گردنش آویزون شده بودما..وقتی تعللم رو دید اینبار خودش به آرومی اومد سمت لبام و بوسه ی طولانی ای ازم گرفت...غرق عطر خوب تنش شده بودم..لبام رو کمی فاصله دادم وقبل از اینکه دوباره کارش رو تکرار کنه گفتم:



--دوستت دارم شهاب...



با این حرفم خشونت رو هم قاطی بوسه اش کرد..



***



((دانای کل))



پشت میله های زندان با قلبی شکسته افتاده بود...بلاخره بعد از سالها خرابکاری حبس شده بود...اما از حبس نمیترسید..نگران سالهایی که پشت میله ها میگذروند نبود...قلبش یخ شده بود..سردی قلبش باعث میشد عذاب بکشه..دوری از معشوق...نفس کشیدن دور از هلیا بدترین دردی بود که میتونستن بهش بدن...به گوشه ی دیوار تکیه داد...هیچوقت نمیخواست هلیا رو به زور داشته باشه..اما مجبور شد..چشماش کور شد...طاقت دیدن عشقش رو با کس دیگه ای نداشت...



من برای با تو بودن..از همه چیزم گذر کردم...

من برای با تو بودن..حتی از قلبم گذر کردم...

دستــــامو بگیر و بمون و بدون که میمیــــرم...

تنهـــــایی ...به یاد این همه خاطره میشینم...

با قلبـــم به یاد این همه عشق میشینم...

از قلبم...نمیتـــــونی بگذری تو...

از عشقم ....نمیتـــــونی بگذری تو...

از یادم ....نمیتـــــــونی بگذری تو....



زانوهاش خم شدن و بر روی زمین افتاد...تا آخر عمر به جرم خیانت به کشور به حبس ابد محکوم شده بود...



***



آخرین قدم هاش رو بر روی خاک کشورش میگذاشت..باید میرفت...باز هم فردی قدرتمند بر روی اشتباهاتش سرپوش گذاشته بود...شهاب پارسیان میدانست کارش اشتباه است ولی نمیتوانست دوستش را..کسی که با او پیمان برادری بسته پشت میله های زندان ببیند...گاهی میشود که آدم های بزرگ هم درگیر احساسات خود میشوند..گاهی احساسات فرمانی خلاف قانون میدهند...



و حالا سهیل به سوی آینده ای نامعلوم قدم برمیداشت در حالیکه روحش و چشمانش همیشه سرگردان معشوقش میمانند..او ضعیف بود...چون حتی با دیدن عشقش که مورد تجاوز قرار میگرفت نتوانست از او دفاع کند و فقط به گوشه ای تکیه داد و نظاره گر بود....



به عقب برگشت...با اشک آخرین نگاهش را به خاک کشورش انداخت..از راه قاچاق از کشور خارج میشد و در سرزمینی دیگر زیر حمایت شهاب پارسیان زندگی میکرد...با عشقی که هیچوقت نتوانست به زبان بیاورد...



اشکایی که بی هوا رو گونه هام میریزه...

قلبی که از همه ی خاطره هات لبریزه...

دلــــــــی که میخواد بمونه...تـــــــــــنی که باید بره...

حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتـــــــره...

بیـــــخیال حرفایی که تو دلم جا مونده....

بیــــخیال قلبی که این همه تنها مونده....

آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه...

واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه...

مث تنهایی میمونه با تو همسفر شدن..

توی شهر عاشقی بیخودی در به در شدن..

حال و روزمو ببین تا که نگی تنها رفت..

اهل عشق و عاشقی نبود و بی پروا رفت...

بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده...



***



پشت میز ریاست نشسته بود...بلاخره به جایی که آرزویش را داشت رسیده بود...آرمان امیری...رییس ارتش سایبری ایران..دست چپ شهاب پارسیان...ولی خوش حال نبود..همه چیز را باخته بود..به نگاه یک دختر...دختری که عاشق شخص دیگری بود..عاشق الگویش...نمیتوانست کاری بکند...عشق او همیشه پنهان بود..هیچکس راز اورا نفهمید...هیچکس درد چشمانش را نخواند...زندگی بدون یار به او تحمیل شده بود...باید عشقش را در درون خودش میکشت...او قدرتش را داشت...



من از اینکه تو خوشبختی....نه آرومم نه دلگیـــــرم..

یه جوری زخم خوردم کــــــه نه میمونم نه میمیرم...

تمام آرزوم این بود...یه رویایـــی که شد دردم..

یه بارم نوبت ما شد...ببـــــــــــــین چی آرزو کردم...

یه عمره با خودم میگم..خدا رو شکر خوشبخته...خدا رو شکر خوشبختـــــی ...چقدر این گفتنش سخــــته...

یه عمره با خودم میگم خدا رو شکر خوشبخته...خدا رو شکر خوشبختــــــی.......چقدر این گفتنش سخـــته...

نه اینکه تو نمیدونی...ولی این درد بی رحمه...

یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مـــــــرد میفهمه...

تمام روز میخـــندم...تمام شب یکـــی دیگم...

من از حالم به این مردم دروغــــــــــــای بدی میگم...

یه عمره با خودم میگم..میگم میگم میگم میگم...

یه عمره با خودم میگم..میگم میگم میگم میگم...

خدا رو شکر خوشبختی....

خدا رو شکر خوشبختی....



یه عمره با خودم میگم..خدا رو شکر خوشبخته...خدا رو شکر خوشبختی..چقدر این گفتنش ســــــخته....



***



((هلیا))



با لباس عروس روی تخت نشسته بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم..هول شده بودم..داشتم به در و دیوار اتاق سابق شهاب و در حال حاضر اتاق مشترکمون نگاه میکردم...چند روز پیش حسگر روی قفلش رو عوض کرده بود..حالا در فقط توسط خودم و خودش باز میشد...از پایین تا اینجا من رو بغل کرده بود و روی تخت گذاشته بود و خودش دوباره برگشته بود پایین...خدمه رو مرخص کرده بود..با فکر اینکه فقط منو شهابیم..اونم شب...غرق شادی شدم..خیلی دلم میخواست عکس العمل های شهاب رو ببینم.البته اگه این شرمی که جدیدا هی دامنم رو میگرفت اجازه میداد...صدای قدم هاش رو شنیدم و بعد از اون صدای در...وارد اتاق شد..سرم روبا تور لباس عروسم گرم کرده بودم...اومد سمتم...دو تا لیوان شربت آورده بود...یکی رو روی میز گذاشت و با اون یکی اومد سمت من...لبه ی لیوان رو سمتم گرفتم...زیر نگاه خواهانش داشتم آب میشدم..وقتی دید هنوز سرم پایینه با اون یکی دستش سرم رو بالا آورد..کمی اخم قاطی چهره اش کرد و گفت:



_یکم بخور تا جون بگیری..از وقتی آرایش کردن لب به نوشیدنی نزدی..تشنگی چطوری طاقت آوردی...



بدون نگاه کردن بهش آروم گفتم:



_چند بار خوردم..



_اون یه ذره مگه میتونه تشنگی رو برطرف کنه....در ضمن...



وقتی سکوتش رو دیدم نگاهش کردم..توی چشمای سیاه مشکیش عشق رو دیدم...اون هم بدون اینکه چشماش رو برداره گفت:



_هروقت پیش منی باید تو چشمام نگاه کنی...حالا بخور...



لبخند پرشرمی زدم و کمی شربت خوردم..به دهنم مزه کرد...ولی شهاب لیوان رو ازلبم دور کرد...با اخم نگاهش کردم و با سر تقی گفتم:



_خیر سرم داشتم کوفت میکردم...



خندید و گفت:



_حالا نوبت منه..



و لبهای داغش رو گذاشت روی لبم...اول شوکه مونده بودم..ولی کم کم من هم همراهیش کردم..دستام رو دور گردنش انداختم و موهاش رو نوازش کردم...لحظه به لحظه بوسه هامون داغ تر و پر ن.ی.از تر میشد...منو روی تخت خوابوند و صورتم رو غرق بوسه کرد...با خنده گفتم:



_شهاب صبر کن لباسمو در بیارم..



سرش رو بلند کرد و با نگاهی تب دار بهم خیره شد...تازه متوجه حرفم شدم...با شرم لبم رو گاز گرفتم...آروم خندید...کم کم خنده اش صدا دار شد و تقریبا قهقهه زد..مثل روز اولی که توی شرکت سایبری دیده بودمش...از روم بلند شد ونشست...ولی من همونطور در حالیکه خودم رو سرزنش میکردم و لبم روگاز میگرفتم دراز کشیده بودم...دستش رو گذاشت کنارم و کمی سمتم خم شد و با خنده و ملایمت گفت:



_دیوونتم هلیا...



به هم نگاه میکردیم...منم خندیدم..آروم گفت:



_بلند شو تا کمکت کنم..



متعجب گفتم:



_کمک؟



ابرویی بالا انداخت و گفت:



_مگه نمیخواستی در بیاری...



معترض گفتم:



_شهاب...



دوباره خندید و گفت:



_خجالتی بودنت بیشتر وسوسه ام میکنه..پس تا لباس عروست رو به زور از تنت در نیاوردم بلند شو...



با چشمایی گرد نگاهش کردم..ولی بعد خندیدم و نشستم..همونطور که کنار هم نشسته بودیم برگشت و دستش رو نوازش گونه روی بازوهام کشید...چشمش هم به بازوهام بود...ولی من چهره اش رو زیر نظرم گرفته بودم..سوالی ذهنم رو درگیر کرده بود که جرات نمیکردم این چند وقته از شهاب بپرسم...ولی بلاخره لب باز کردم و به آرومی گفتم:



_شهاب...



نگاهم کرد و با لحنی خواستنی گفت:



_جونم؟



غرق سرور شدم...شهاب علی رغم ظاهر خشکی که بیرون داشت واقعا این چند وقته به من ثابت کرده بود زیاد از حد گرم و مهربونه...البته فقط با من..که این هم برام جای خوشحالی داشت...



_چرا سهیل رو فراری دادی؟



انتظار نداشت این سوال رو بپرسم..نفس عمیقی کشید..دستش رو از روی بازوهام برداشت و گفت:



_چرا میپرسی؟



_دوست دارم بدونم..اگه چند وقت دیگه بیان بگن تو با سهیل هم دست بودی و بگیرنت...



بغض کردم..بهم نگاه کرد خندید و گفت:



_فکر کردی میتونن اینکار رو بکنن؟



_نمیتونن؟



_یادت رفته من کیم؟هیچوقت نمیتونن در مقابل من بایستن..



_اگه شروین سهیل رو لو بده چی؟



_اینکار رو نمیکنه...اون ها قسم خوردن..قسم توی گروه سایبری حرف اول رو میزنه..هیچوقت همدیگه رو لو نمیدن..



_شهاب



خم شد روی صورتم و با چشمایی خمار گفت:



_جون دلم..آخه تو چرا انقدر موقع حرف زدن ناز میریزی هلیا..دیوونم کردی دختر...



نیشم باز شد و خندیدم..اصلا یادم رفت میخواستم چی بپرسم...بوسه ای روی دستام گذاشت و گفت:



_حرفتو بزن عزیزم...



کمی فکر کردم..و وقتی حرفم یادم اومد گفتم:



_من خونواده ی سهیل رو دیده بودم..ولی خب زنش نبود..یعنی هیچوقت متوجه زنش نشدم..چرا؟



اخم کرد و گفت:



_چرا انقدر سهیل برات مهمه..



متعجب گفتم:



_حسودی میکنی؟



چند لحظه نگاهم کرد..بعد با انگشت اشاره اش روی پیشونیم ضربه زد و گفت:



_خوشم نمیاد جلوم از پسرای دیگه حرف بزنی...



لوچه ام رو کج کردم و نگاه غمگینم رو بهش دوختم و گفتم:



_ولی من فقط سوال پرسیدم..



دکمه های پیرهنش رو باز کرد..با یه حرکت لباسش رو از تنش در اورد و زیر لب زمزمه کرد:



_وقتی بهت میگم اینطوری نگام نکن..یعنی نگاه نکن دیگه دختر...



و بعد با چشمای پر ن.ی.ازش زیر نظرم گرفت و برای اینکه بحث رو زودتر به پایان ببره بی حوصله گفت:



_اون کسایی که تو دیدی خونواده ی سهیل نبودن..کامران برادرش نبود...یه خونواده ی جعلی توی ایران داشت تا ذهن ها رو منحرف کنه...کامران الان خارج از کشوره برگرده اونم دستگیر میشه...خونواده ی اصلیه سهیل آمریکا زندگی میکردن..حالا خیالت راحت شد؟



وبدون اینکه به چشمای گرد شده از تعجب من توجه کنه با خشونت سرم رو به سمت خودش کشید و دوباره بوسه های داغش بود که صورتم رو میسوزوندن...همونطور که گونه ام رو میبوسید با دستاش موهام رو هم باز میکرد..نمیدونم چطوری میتونست اون گیره های اعصاب خورد کن رو بدون اینکه ببینه در بیاره...من هم دیگه به چیزی جز شهاب فکر نکردم..مهم اون بود..اون بود که به زندگیم معنا داد...و من هم بی اختیار همراهیش کردم...سرش رو برد توی گردنم و زمزمه کرد:



_دوستت دارم هلیا...بیشتر از جونم دوست دارم...میپرستمت....همیشه کنارت میمونم..توی هرشرایطی تنهات نمیزارم...



من هم آروم گفتم:



_عاشقتم شهاب...



_هلیا



_جونم؟



نفس عمیقی توی گردنم کشید که باعث شد تنم مور مور میشه و بعد به آرومی گفت:



_میدونی میخوام اسمت رو چی بزارم؟



_چی؟



_هکر قلب...من یه دنیا رو با Hک کردن زیر سلطه ی خودم میگیرم ولی تو با نفوذت به قلبم,حتی من رو هم به زانو درآوردی....



_دیوونتم شهاب...دیوونت...



دیگه بیشتر از این نمیتونستیم دوری همدیگه رو تحمل کنیم...و از همون شب من زندگیه دخترونه ام رو با میل و رغبت به شهاب هدیه کردم..به شهابی که عاشقانه با نگاه های تب دارش اون شب روهمراهم به صبح رسوند...



***

1392.03.19

ساعت 19:15


این هم قسمت آخر

رمان قشنگی بود

نظر یادتون نره

Heart Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، یاسی ارغوان ، Doory ، ✩σραqυєηєѕѕ✭
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان