امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان افسونگر قسمت اول(نخونی نصف عمرت بر فناست)

#1
آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره … من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب …

آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره … من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بکشنه ولی بازم از رو نمی ره … صدای داد بلند شد:
- امیلی … مُردی؟
سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم … خدایا از این خونه متنفرم … همه جاش پر از سوسک و کثافته … هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:
- امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم …
می دونستم راست می گه … در این مورد دروغ تو کارش نبود … سریع شیشه آبجو رو برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی … لیوان بزرگی هم که فکر کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه سه متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم بیرون … هال خونه هم دوازده متر بیشتر نداشت … یه جورایی حس خفگی تو اون خراب شده بهم دست می داد. فردریک لم داده بود روی کاناپه رنگ و رو رفته و با چشمای خونبارش نگام می کرد … زیر لب زمزمه کردم:
- دائم الخمر بدبخت …
دادش بلند شد:
- هرزه آشغال … چی باز زیر لبت فارسی زر زدی؟ هان؟
از دادش پریدم بالا … اما بدون حرف شیشه و لیوان رو گذاشتم جلوش و خواستم عقب گرد کنم که سرم تیر کشید. دستم رو گذاشتم روی سرم و نالیدم:
- آی آی …
سرم رو تا نزدیک دهن بو گندوش عقب کشید و در گوشم غرید:
- صد بار بگم به زبون اون مامان هر جاییت حرف نزن؟! هان؟!
هان رو با داد گفت و حس کردم پرده گوشم پاره شد … دستم رو گذاشته بودم بیخ موهام و از درد به خودم می پیچدم اما نه خواهش می کردم ولم کنه نه گریه می کردم … همین بیشتر عصبیش می کرد فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:
- یه بار دیگه این سیم تلفن ها رو اینجوری ول کنی دورت از بیخ قیچیشون می کنم … فهمیدی؟
فقط سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم … خدایا ازش متنفر بودم، متنفر … از بعد از اون شب، بیشتر از همیشه … موهامو ول کرد … دستش رو برد سمت شیشه اش و گفت:
- بتمرگ اینجا کارت دارم …
با ترس نشستم، باز با هم تنها شده بودیم … مثل چی ازش می ترسیدم! بعید نبود باز مست کنه و بزنه به سرش … نه خدا اینبار دیگه خودمو می کشم … اون آشغال هرزه چرا نمی فهمه من محرمشم؟!!! لیوانش رو لبالب پر از اون مایه زرد رنگ کرد … روش پر از کف بود … لیوانش رو برداشت گرفت سمت من و به خنده چندش آوری گفت:
- به سلامتی تو …
دوست داشتم عق بزنم … کاش می شد برم توی آشپزخونه … نمی خواستم کنارش بشینم … دستش سر خورد روی رون پام … حس کردم جریان برق از بدنم رد شد … فشار کمی به پام وارد کرد و یه نفس همه آب جوهاش رو سر کشید … وقتی تموم شد لیوانش رو کوبید روی میز و با پشت دست پشت لبش رو تمیز کرد … با چشمای خمار آبی رنگش زل زد تو چشمام و با لحن نفرت انگیزش گفت:
- امشب باهات خیلی کار دارم امیلی …
تنم لرزید … باز دوباره دندونام به هم خوردن و دوباره اون با دیدن ترس ته چشمام با لذت قهقهه زد … اومدم از جام بلند بشم که فشار دستش رو روی پام بیشتر کرد … از درد نالیدم …
- آی …
- جان؟ چته؟ دردت گرفت ؟
اینجوری وقتا دوست داشتم بشکنم اون بغض لعنتی رو … ولی … صدای در خونه بلند شد و لئونارد اومد تو … با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن چون خوب می دونستم که فردریک جلوی اون دست از سرم بر می داره و کاری به کارم نداره … همینطور هم شد دستش رو از روی پام برداشت … لئونارد بدن بو گندوش رو روی مبل کنار در انداخت و رو به من داد زد:
- یه قهوه بیار …
نوکرت … نفسم رو فوت کردم و بلند شدم … مامان همیشه می گفت باید به اون مرتیکه احترام بذارم! مامان خوش به حالت رفتی و ندیدی که این دو تا جونور چه به روزم آوردن!کاری باهام کردن که رمان بینوایان ویکتور هوگو برام رمان طنز و فوکاهی شد … بدبختی های کوزت در برابر بدبختی های من هیچی نیستن … رفتم سمت آشپزخونه …
|:my nfc

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان افسونگر قسمت اول(نخونی نصف عمرت بر فناست) 1

















پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓ ، پری خانم ، ✓SHINE AGAIN✓
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان