نظرسنجی: چطوره؟
عالی
خوب
متوسط
بد
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عشق شیرین

#1
این اولین پست و اولین رمانم هستش.
امیدوارم خوشتون بیاد.

قسمت اول:

خیلی استرس داشتم.اولین روز سرکار واقعا پر از اظطرابه.وارد شرکت شدم.هیچکی نگاهم نکرد.همه با عجله این ور و اونور میرفتن و سرشون تو کار خودشون بود.یه سری ها هم پچ پچ می کردن.من همین جور گیج وا گیج همه رو نگاه میکردم.یهو یه خانم جوان به من نزدیک شد و گفت : تازه واردی نه؟
-آ....آ....ر...بله...
-معلومه
- چیزه...من...میتونی....میتونید من رو....چیز کنید؟
- چیز کنم؟
-من تازه واردم.....میتونی....
- من اسمم لیلاست.
- من ....اسمم شیرینه.
- چرا اینقدر استرس داری؟
- آخه به من نگفتی چرا همه انقدر این ور و اون ور میرن؟
- بازرس داره میاد ما هم داریم شرکت رو آماده میکنیم.مدیر هم داره از دبی میاد اگه ببینه بازرس راضی نبوده از حقوق هممون کلی کم میکنه....
- آهان که اینطور....
- شما خانم تربتی هستید؟
- م...مم...ن؟ بله من شیرین تربتی هستم.
- مدیر عامل میخواد ببینتت.
- باشه الان میام.
- شیرین....حواست رو جمع کن.مدیر عامل خیلی حساسه.
- باشه...باشه...حواسم هست.
از پله آهسته آهسته بالا رفتم.نفسم بند اومده بود.انگار با رییس جمهور ملاقات داشتم.
رفتم جلوی دفتر مدیر عامل،آهسته در زدم.آقای جوانی آرام و با متانت گفت: تشریف بیاورید داخل.
- سلام....
- سلام خانم تربتی.من حمید بامداد  هستم.مدیر عامل شرکت آوا

- من رشتم مهندس ساختمانی هستم و اومدم اینجا تا کار پیدا کنم.
- مدرکتون؟
- لیسانس
- عالیه.شما رو رو هوا میزنن.باعث افتخار ماست که شما همکار ما باشید.
حس کرده بودم که آقای بامداد طور خاصی با من رفتار میکنه....و حسم درست بود.اون روز بازرس اومد و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد.هر روز که می گذشت محبت و توجه بامداد به من بیشتر میشد.منم اعتماد به نفسم هی بالاتر و بالاتر میرفت.لیلا هم همیشه پیشم بود و تو کارام کمکم میکرد.تا اینکه خبر به گوش همه پیچید که آقای کیوان کیانی،مدیر شرکت داره میاد.مدیر عامل من رو صدا زد و منم رفتم پیشش.
- شیرین....
- ب...بل....بله آقای بامداد؟
- ازت میخوام من رو بامداد صدا بزنی.
- اما.....!؟!
- اما نداره.منم تو رو شیرین صدا میزنم.
- باشه.کاری با من داشتید؟
- خب راستش خواستم دعوتت کنم بریم بیرون...
نمیدونستم چی بگم.آخه یه دختر ۲۱ ساله با یه آقای ۲۵ ساله با هم تو کافی شاپ.....یه جوریه...اما با کلی ناز و عشوه قبول کردم.آخه از خدام بود.عصر که ساعت کاری تموم شد.از شرکت خارج شدم که یه بیموه جلوم ایستاد.نمیتونستم نگام رو از رو ماشین بردارم.شیشه ها دودی بود و داخل رو نمیدیدم.یک دفعه شیشه پایین اومد و بامداد گفت بیا شیرین.بیا بشین.خیلی ذوق کرده بودم.تو راه من و بامداد کلی باهم حرف زدیم.
- خوب راجع به خودت بگو.چند سالته؟
- من متولد ۲۸ شهریور سال ۱۳۷۲ هستم.۲۱ سالمه.
- من هم متولد ۲ خرداد ۱۳۶۸ هستم.۲۵ سالمه....راستی یه سوال دوست پسر داری؟
- نه من تا حالا با هیچ پسری رابطه نداشتم.فقط یه بار وقتی ۱۹ سالم بود برام خواستگار اومد اما من میخواستم ادامه تحصیل بدم.پس قبول نکردم.
- چه جالب منم همین طور.منم تا حالا با هیچ دختری رابطه نداشتم.مامانم هی از اینور و اونور دختر می اورد منم هیچ کدوم به دلم نمینشست.....اما.....
- اما چی؟
- اما تو با همه ی اون دخترا فرق داری.از روز اول ازت خوشم اومد.
- متشکرم.....این کافی شاپه عالیه همینجا بریم.
- باشه هر چی تو بگی.
تو کافی شاپ کلی چیز میز خوردیم.کلی هم حرف زدیم .منم تو حرفا فهمیدم بامداد برادرش رو تو یه حادثه از دست داده.از کافی شاپ بیرون اومدیم.بامداد من رو رسوند خونه و رفت.
از اون روز به بعد شوق و انگیزم برای سرکار رفتن دوبرابر شده بود.وارد شرکت که میشدم اول از همه به بامداد سلام میدادم.
- شیرین....
- ااا سلام بامداد.
- سلام عزیزم.میتونی بیای تو دفترم؟
- حتما
وارد دفتر بامداد شدم.بامداد اومد طرفم و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد.من نمیخواستم برارم اما دست خودم نبود.دلم می خواست ببوسمش.بامداد صورتش رو به من نزدیک که یکدفه یکی در زد.بامداد هول شد و رفت پشت میز کارش نشست و گفت : بفرمایید.پشت در لیلا بود.از لیلا حرسم گرفت.آخه چه وقت اومدن بود؟ لیلا اومد و طرح های ساختمانی رو بهش تحویل داد و رفت.منم اجازه گرفتم و از دفتر بامداد خارج شدم.باورم نمیشد.اگه لیلا نمیومد.....یعنی اون من رو میبوسید؟..... نه فکر نمیکنم.اه آخه چرا لیلا اومد؟
تو افکار خودم بودم که آقای کیانی رو دیدم .اولین باری بود که میدیدمش.
- خانم تربتی
- بله...
- چه بانوی زیبایی
از حرفش بدم اومد.چقدر هیز بود.همش سر تا پای من رو برانداز میکرد.
- شما من رو ندیده بودید اما من هر روز شما رو برانداز میکردم.
تو دلم گفتم غلط می کردی.
- لطفا به دفترم بیایید.
اکراه داشتم به دفترش برم اما مجبور بودم.
- بله آقای کیوانی.
- کیانی هستم .
- بله بفرمایید.
- وضع مالیت چجوریه؟
- بد نیست.من مستقل زندگی میکنم .
- ولی خوب مطمئنا به پول ب احتیاج داری نه؟
- خوب تقریبا.
- من به تو پول زیادی میدم اگر با من به خونم بیایی.
- متاسفم آقای کیانی من باید برم سر کارم.
خواستم برم که سریع اومد دستم رو گرفت و گفت اگه این کار رو نکنی اخراجت میکنم.خوب فکراتو بکن.من فردا میرم دبی.فقط میخوام امشب پیشم باشی.صورتش رو به صورتم نزدیک کرد منم محکم زدم تو صورتش.
- چطور جرئت کردی؟
- شما چجور مدیری هستید؟ واقعا که.
این رو گفتم و سریع رفتم تو دفتر بامداد.
- چی شده عزیزم.
- کیانی عوضی....
همه چی رو واسه بامداد تعریف کردم.بامداد به من گفت که مدیر پسر خالشه و در واقع بامداد باید رییس میشده.و در ضمن کیوان به زنش هم دو بار خیانت کرده بوده.

سپاس ها که ۱۵ تا بشه قسمت دومش رو میزارمHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ʜɪᴅᴅᴇɴ ، ♥ساراطلا♥ ، ИĪИĴΛ ИĪƓĤƬ☛ ، zahra HA
آگهی
#2
سپاسWink
پاسخ
 سپاس شده توسط M@htab
#3
افرین نویسندگیت خوبه ادامه بده
پاسخ
#4
(23-12-2014، 17:54)romia نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
افرین نویسندگیت خوبه ادامه بده
خیلی ممنونHeart
دوس پسر موخوام Heart
پی ام بده دوس شیم Heart
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان