امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گرگ هایی به نام مرد(اگه بخونید مطمئنا واقیت هایی رو میفهمید)بر اساس واقعیت)

#1
نام رمان: گرگ هايي به نام مرد
نويسنده: شيوا بادي كاربر انجمن نود و هشتيا
حرف هاي نويسنده درباره ي رمان:
سلام
باز اومدم با يه رمان ديگه
فقط يه فرقى داره
اونم اينکه اين يکى واقعيه! 
واقعيت هايى از پزشکى قانونى
حقايقى تلخ که هر کسى بايد بدونه
خيلى وقته که ميخوام بنويسمش ولى دو دل بودم
اما امروز تصميم گرفتم شروع کنم
داستانهايى رو ميخوام بنويسم که خودم خيلى هاشونو ديدم و خيلى شو از پرونده ها خوندم
داستانهايى که تو دل شهرمونه و ما ازشون بى خبريم

مربوط به چندتا داستان ميشه که بعضى هاش طولانى و بعضى هاش کوتاه هستن
اميدوارم خوشتون بياد
اين يه رمان متفاوته
رمانى از دل واقعيت
از آقايونم بابت اسم رمان عذر ميخوام
خلاصه همينايى هست که نوشتم
چون مربوط به چند نفره
فقط بدونيد دخترانى هستن که به بد ترين شکل ممکن تباه شدن!
با من باشيد تا ببينيم چى ميشه ...

-----------------------------------------------

اين مادرانه بود ؟




از وقتى که يادمه مامان و بابا با هم دعوا داشتن
بابا مرد ينى هستو مامان بد حجاب! 
از اولم عقايدشون با هم جور نبوده 
ولى اصرار پدرو مادراشون براى ازدواج فاميلى منجر به اين ازدواج شد
بابام پسر عموى پدر مامانم بوده
ولى از اولم مامان دوستش نداشته
وقتى هشت سالم بود اختلافشون به اوج خچدش ميرسه و طلاق ميگيرن ، ولى باز با پا در ميونى بزرگترها
به خاطر من که سايه ى هر دوشون بالاى سرم باشه... 
يک سال بعد باز با هم ازدواج ميکنن
ازدواجى که ثمره اش ميشه خواهرم ثنا! 
ولى اينبار فقط دو سال تونستن همديگه رو تحمل کنن
از هم جدا شدنو هر کس سوى خودش رفت
کاش هيچ وقت با هم ازدواج نميکردن
کاش ازدواج دوباره اى صورت نميگرفت
کاش ثنايى نبود که مامانم به بهانه ى تنهايى يکى از مارو بخواد
کاش اون موقع اونقدرى مامانمو دوست نداشتم که از اينکه من سهم مامانم شدم خوشحال بشم
کاش بابا هيچ وقت منو دست مامان نمى سپرد
اين اى کاش ها روزهاى منو پر ميکنه تا شب از راه برسه
الان شدم يه دختر شونزده ساله با مادرى که تازه سى و سه سالشه
مادرى که زيباست و هميشه ، همه جا گفتن بهت نمياد تينا دخترت باشه! 
مادرى که بعد از جدايى مجدد از بابام رفت دنبال دلش! 
مادرى که دلشو به من... به بچه اش... به دخترش ترجيح داد
حالا با اين درد چکار چپ کنم ؟! 
با درد نگاهى که از طرف کسى که مامان عاشقشه به منه!  
روزى که مامانو بابا از هم جدا شدنو خوب يادمه! 
روزى که بابا ثنا رو برد پيش خودش! 
مامان نميخواست باز برگرده و با خانواده اش زندگى کنه
براى همين يه خونه ى جدا اجاره کرد
پدر بزرگ و مادر بزرگم پيرنو کمتر ميرسن بهمون سر بزنن

براى همين ميشه گفت اصلا رفتو آمد نداريم
يه ماهى ميشه که اومديم خونه ى جديد
يه زير زمينه که يه اتاق خواب داره و يه آشپزخونه و يه سالن مربع شکل
صاحب خونه هم طبقه ى بالا زندگى ميکنه
سه تا پسر دارن
بزرگه پيش دانشگاهيه و دوميه دوم دبيرستانه
سوميه هم که ابتداييه
از نگاهاى پسر دومى به خودم خوشم نمياد
از اون بچه پررو هاس
هر وقت مامان خونه نباشه درو قفل ميکنمو با ترس نگاهمو به در ميدوزم
همش ميترسم ، نکنه يه کليد زاپاس داشته باشنو پسره بياد سر وقتم. ..


مدتيه صاحب خونه خيلى تو حياط ميپلکه
تا مامانو ميبينه گل از گلش ميشکفه
مردک ه ىز! 
ميگن پسر کو ندارد نشان از پدر! 
يه مرد پنجاه ساله ى کچل و فوق العاده چرک و هپله
من موندم زنش چجورى اينو تحمل ميکنه ، اون وقت اون به زن خودشم قانع نيست

ميمون هرچى زشت تر بازيش بيشتر! 

شش ماهى ميشه که اينجاييم
زن صاحب خونه يه بوهايى برده
امروز که از بيرون با مامان خونه ميومديم ، اومد جلومونو گرفتو گفت پامونو از زندگيش بکشيم بيرون! 

مامان خيلى بهش برخورد. ، چون اصلا نگاهم به اون مردک نميکرد
براى همين با حرص به زنه گفت: 

- من اگه از اين شوهرا ميخواستم که با شوهر خودم ميموندم که هم جوونتر و هم قشنگتر از اون کچل خان شماس
آخه اون کوه چربى که بوى گربه مرده ميده ، ترسيدن داره ؟! 
نه خانوم سفت بچسبش! 
مال بد بيخ ريش صاحابش! 


زن صاحب خونه که توقع اي جوابو نداشت ، دستاشو به کمرش گرفتو گفت: 
- واه واه، گربه دستش به گوشت نميرسه ، ميگه پيف پيف ، بو ميده! 
- گوشت ؟
ما بجز دمبه و چربى چيز ديگه اى از اون کچل نديديم! 


و همينطور بحث ادامه پيدا کرد تا زنش گفت زود جمع کنيمو بريم
مامانم که از نگاهاى اون مردک به خودش خسته شده بود ، ظرف يه هفته يه جاى ديگه رو اجاره کردو اونجارو تخليه کرد

 
زندگى آرومى داريم
من مدرسه ميرمو مامان به کاراى خودش ميرسه
دو ماهى از اومدنمون تو خونه ى جديد ميگذره
اين بار يه آپارتمان گرفتيم
بهتره
صاحب خونه هم خودش جاى ديگه اى زندگى ميکنه
ديروز شنيديم که بابا ازدواج کرده
عمه ام زنگ زدو گفت
مامان ميگه براى اينکه مامانو ناراحت کنه زنگ زده ، وگرنه که سال به دوازده ماه زنگ نميزنه

نميدونم شايد راست ميگه
بابا اوايل ماهى يکبار بهم زنگ ميزد ولى تازگى ها دوماه يه بار
فکر کنم ديگه داره فراموشم ميکنه
هر چند که هر ماه خرجمو ميريزه به حسابم ، ولى خودش که نمياد ديدنم


سه ماهى ميگذره و همه چيز آروم بوده ، ولى امروز مامان حرفايى بهم زد که آرامشو ازم گرفت

ميگه زن جوون نميتونه بى شوهر بمونه
خودشم نخواد مردم راحتش نميذارنو بهش با ديد بد نگاه ميکنن
ميگه بايد يه سايه بالا سر داشته باشه که کسى نگاه چپ بهش نکنه
ولى من اين حرفارو قبول ندارم
درسته که دهن مردم هميشه بازه ولى هزاران زنن که بدون شوهرو سرپرستى دارن زندگى ميکننو کسى نميتونه نگاه چپ بهشون بندازه

امروز مامان رفت تا با مردى که تازه آشنا شده ازدواج کنه
موقع ناهار زنگ خونه به صدا در اومد
اف افو برداشتمو پرسىدم کيه ؟
- باز کن تينا ، ماييم

- ما ؟
مگه چندتاس که ميگه ما ؟
- مگه تنها نيستى مامان ؟
- نه ، با آقا بهروزم!


آقا بهروز! 
درو باز کردم تا بيان تو
خودمم يه چادر سر کردمو منتظر شدم
با دقت به مردى که با لبخند نگاهم ميکرد نگاه کردم
يه مرد چهل ساله با موهايى که کنار شقيقه اش سفيد شده
کت و شلوار نوک مدادى رنگى پوشيده و مثل تازه دامادا لبخند از رو لبش کنار نميره
مامان به مدت شش ماه صيغه اش شده
مثل اينکه ايىن بهروز خان يه زنو يه پسرم داره
معلومه از اون مرداى دمدمى مزاجه
ايش
بدم مياد ازش
آخه مرد زن دار ميره دنبال زناى ديگه! 

از مامانمم بدم اومد با اين کارش
اين چه توجيهى ميتونه باشه که جلوىدروهمسايه بايد يه مرد بارا سرم باشه
اين مرده
نامردى از سرو روش ميريزه
مردک زن باز! 

 
................................................................................​...........................................
دو ماهى از ازدواج مامان ميگذره
تو اين مدت اتفاق خوصى نيوفتاده و همه چى آرووم بوده

خرج خونه و خوردو خوراک و لباساى مامانم با بهروزه و منم خرج لباسامو ازپولى که بابام به حسابم ميريزه برميدارم

اين بهروزم که هفت روز هفته هشت شبش اينجاست
يه ذره هم مراعات منو نميکنن
فکر نميکنن فهميدن اين مسايل براى من زودده

اصلا نميدونم زنش چرا انقدر اينو ول ميکنه
خونه ى پدر زنش شهرستانه ، براى همينم زنش هميشه در حال رفتن به خونه ى مامانشه
انقدر بدم مياد اين زنايى که شوهراشونو تنها ميذارن
آخه يکى نيست بگه مگه شوهرت پسر پيغمبره ؟
خب مرده و نياز! 

چرا انقدر ولش ميکنى! 
خب بمون شوهرتو نگه دار! 



وگرنه چرا بايد بياد با مامان من!

 
بهروز راه ميره و قربون صدقه ى مامان ميره
اووففف
از اون زبون بازاس
يا قربون قد صدو شصتو پنجى مامان ميره ، يا چشماى قهوه اى پر رنگو خمارش
مامانم قشنگ هست ولى نه اونقدر که اين مردک ميگه
اصلا انگار عادتشه
بعضى وقتها به منم نگاه ميکنه و با لبخند روبه مامانم ميگه: 
- مينا چقدر دخترت شبيه خودته مثل خودت نازو خواستنيه! 



و مامان با خوشحالى ميگه 
- کدوممون خوشگل تريم؟ 

و بهروز با پاچه خوارى تمام ميگه 
- خب معلومه
شما عشق خوشگلم


اووووق
چقدر جلف
اين مامان نديد بديد منم آى ذوق ميکنه
تقصيرى هم نداره
يادمه هميشه با بابا بحث ميکرد که تو به من توجه نميکنى
هميشه از مردايى که به زناشون محبت ميکردن خوشش ميومد
ولى برعکس بابا
انقدر بدش ميومد از جلف بازى مرد! 
حقم داشت
آخه به اين بهروزم ميگن مرد ؟
حتم دارم دو برابر اين قربون صدقه ها روهم به زنش ميگه
زن ساده اشم گول اون زبون چربو نرمشو ميخوره! 


شش ماه مثل آب خوردن گذشتو مدت صيغه اشون تموم شد
مامان علاقه اىبه تمديد صيغه نداره ولى بهروز بد جورى پا پيچ مامانم شده
آخر سرم مامانم تهديدش کد که اگه دست از سرش بر نداره ميره همه چيزو به زنش ميگه
اونم ناچار شد دمشو بذاره رو کولشو بره
آخيش! 
راحت شدم
داشت از مامانمم بدم ميومد
دوست نداشتم مامانم خونه خراب کن باشه
ولى مامانم انگاهر فهميد که نبايد با مرد زن دار ور ند
نميدونم شايد دلش به حال زنو بچه اش سوخت
هرچند که اينجور مردا ميرن سراغ يکى ديگه
چون به اين کارا عادت کردن
تازه اينکه حلالشم کرده و خيالش راحته
 
 
 
چهار ماهى بى دغدغه و مزاحم گذشت 
خيالم راحت بود که ديگه مزاحم نداريم ولى امروز مامان گفت قراره با يه آدم جديد ازدواج کنه
خيلى ناراحت شدم
يعنى چى که هر دفعه يکى! 

عصرش رفت محضرو بعد دوتايى برگشتن خونه
خوبه يکى ميره دوتا مياد
اينم بهش ميخورد سى و پنج سالش باشه
خوشحالم که حداقل مجرده
از اون دسته مردايى که با زندگى مشترک ميونه اى ندارنو زنو فقط براى رفع نياز ميخوان
تعجبم از مامانه که چطور انقدر خودشو حقير کرده که مردا فقط براى يه مسئله بهش نگاه کنن

اين بار قراره چهار ماه صيغه باشن
خوبه کمتر از بهروز
اسم اين يکى سعيده
تيپشم خوبه

حتى جوون تر از سنش ميزنه باشه

سه ماهى ميگذره

مامانم اصلا مراعات گنونميکنه

هر روز يه تيپو يه مدل آرايش جديد

لباسايى ميپوشه که واقعو من خجالت ميکشم

کم کم داره از مامان بدم مياد

بابا هم که خيلى وقته يه زنگ نزده حالمو بپرسه
فکر کرده نياز يه دختر به باباش فقط پر بودن حساب بانکيشه
خوب دلم براش تنگ شده
شماره اى هم که داشتمم که جواب نميده

لابد خطشو عوض کرده

شايدم به خاطر اينکه زنش ناراحت نشه با منى که با مامان زندگى ميکنم درتماس نيست
چى بگم ؟
چى ميتونم بگم !

خونه امون هنوز همونه
شبا من تو حال ميخوابمو مامان اينا تو اتاق
ديشب يه اچفاقى افتاد که از ترس مردم
بعدشم که نزديک بود از تعجب شاخ در بيارم
نيمه شب بود که يه صداى جيغ خفيف از اتاق شنيدم
از جام بلند شدمو به سمت اتاق مامان رفتم
نزديک اتاقش شدمو خواستم صداش بزنم که يه دفعه صداى خنده اش بلند شد
با خودم گفتم چش شده! 
گوشامو تيز کردم ديدم باز باخنده ميگه:
- نکن سعيد صدام ميره بيرون
- خب خوشم مياد
- ممکنه تينا بيدار بشه
- ما که نميتونيم از خوشى مون بگذريم به خاطر تينا! 


خوشى شون! 
يعنى چى! 
نکنه... .
انقدر ناراحت شدم که
آخه مگه من چند سالمه که اين چيزا رو بفهمم! 
تازه سيزده سالم شده
بچه ى هاى هم سنو سال من تو مدرسه از عروسک بازى شون ميگن ، اون وقت من... 
چرا مامانم مثل بقيه ى مادرا مراعوت نميکنه ؟
منم دلم ميخواد بچگى کنم! 

وقتى يادش ميوفتم که ديشب باچه ترسى از خواب بيدار شدم دلم ميخواد برم چندتا چيز به مامانم بگم
آخه مادرم انقدر بى ملاحظه! 


روزها تند تند گذشتنو زندگى ماگان با سعيدم تموم شد
بعد از اونم با يکى ديگه.. 
انگار عودتش شده
فکر کنم مامانمم از تنوع خوشش اومده
خب اگه اينطورى نبود که با يکى شون ازدواج ميکرد
هر چند کى مياد يه زنى که مدام صيغه ى اينو اون ميشه رو بگيره!

 
 
 
 
سه سال به سرعت گذشت
الان شانزده سالمه
به خودم نگاه ميکنم
چشمان سياهى که شباهتش با چشمان مامان در درشتى و خمارى اش هست
مژه هاى بلندو مشکى با ابرو هاى پر
لب هاى گوشتى که لب پايينم درشتى اش به چشم مياد
قد بلندى که يه سرو گردن از مامان بلند تر شده
اندامى که ريزو باريک نيست و چاق هم نيست
فقط استخوان بنديم درشته
بينى خوش حالتو کوچيک
نسبت به سنم درشت ترم
زيباييم خيلى به چشم مياد
بار ها اينو تو مدرسه و از دوستامو همسايه ها شنيدم
اما خودم.. 

خودم اين زيبايى رو نميخوام ، وقتى مردهاى چشم چرون انداممو زير نظر ميگيرن
برام خوشايند نيست وقتى شوهر جديد مامان ، پسر بيستو شش سالت اى که مامان بد جورى عاشقش شده و به قول خودش اينبار شاه ماهى گرفته ، نگاهش بهم پاک نيست
اين موهاى بلندو مشکى که موج هايش زيباترش کرده و هر وقت از زير روسرى بيرون مياد ، دو چشم زووم من ميشه رو نميخوام
کاش زشت بودم ولى اين قسمتم نبود
مرگ برام بهتر از اينه که هر شب ، تو اتاق طبقه ى بالاى خونه ى قديمى که تازه اجاره کرديم ميخوابم ولى از ترس اون نگاهى که تا پله ها بدرقه ام ميکنه چشم رو هم نميذارم
خودمو به خدا سپردم
از دست اين شيطانى که نگاهش داد ميزنه خيالات شومى براى من داره
تو آشپزخونه داشتم سيب زمينى سرخ ميكردمو مامان تو اتاقش
لابد طبق معمول مشغول آرايشه
نگاهم به سيب زمينى هاى روى گاز بودو پشتم به در آشپزخونه
دستى به گوديه كمرم خوردو به حالت دورانى شروع به حركت كرد
تنم مور مور شد
بدنم خشك شدو كمرمو عقب كشيدم
اين دستا داد ميزنن صاحبشون كيه! 
چرخيدمو به چهره ى كريهش نگاه كردم
لبخند دندون نما كه چه عرض كنم ، هيپوفيز نمايى زدو با نگاهى از نوك پا تا سرم گفت: 
- حيف نيست آدم دست داشته باشه و دور كمر تو حلقه نشه ؟!
- اگه اينطور باشه كه يه ملت دست دارن ، الان بايد يه عالمه دخيل دورم باشه! 
- جونم! 
عاشق اين شيرين زبونياتم! 
- تا ديروز كه اين جمله رو به مامانم ميگفتى! 
- حسودى نكن عشقم
از اين به بعد فقط به خودت ميگم


لبخندى زشت تر از قبل زدو صورتشو جلو آورد
نيت شومشو فهميدمو كشيده ى محكمى حواله ى صورت شيش تيغه اش كردم
صداش تو آشپزخونه اكو شد
همون موقع مامان رسيدو گفت: 
- صداى چى بود ؟


ميلاد كه با عصبانيت نگاهم ميكردو دستش رو صورتش بود ، گفت: 
- اومدم حالشو ميپرسم بى ادبيو حاضر جوابى ميكنه
بهش نصيحت ميكنم.، محل نميذاره ، بهش ميگم برو كنار يه سيب زمينى بردارم موقع سرخ شدن دوست دارم، ميگه لازم نكرده كوفت كنى! 
گفتم دهن به دهنش ندم بچه اس ، خواستم از كنارش رد بشمو خودم بردارم كه يه كم تنه ام بهش خوردو سيلى بهم زد !


هين بلندى كه مامان كشيد قلبمو از زدن منع كرد

اى مارمولك! 
مامان به سمتم اومدو بدون اينكه توضيحى بخواد ، بر دستش تو سرم كوبيدو موهامو از روى روسرى كشيد
- دختره ى بى چشمو رو
به بابات رفتى گردن كلفت شدى ؟
من تورو اينجورى تربيت كردم ؟!
ميلاد جاى برادر بزرگترته
بايد هرچى ميگه بگى چشم ، اون وقت از اين وحشى بازيا در ميارى 
به وقتش خدمتت ميرسم! 
بيا ميلاد جون
تو بزرگى كن ببخشش! 

موقع بيرون رفتن از آشپزخونه باز مامان گفت: 
- بعد از اين حرف حرف ميلاده
هرچى گفتو خواست ميگى چشم


ميلاد سرشو به سمتم چرخوندو با اشاره لب زد: 
- هرچى! 

با لبخند كجى ابروشو بالا انداختو مثل دم دنبال مامانم رفت! 

 
امروز خواستم با مامان صحبت كنمو بگم نگاه ميلاد پاك نيست
خواستم بگم دستش داره هرز ميره
اونم نه به وسايل خونه ، بلكه به روح و جسم من! 
دخترش! 
ولى جوابم يه سيلى از مامان بود و حرفى كه تا مغز استخونمو سوزوند
- تو خجالت نميكشى نگاهت به ميلاد اينجوريه ؟
به من ، به مادرت حسادت ميكنى ؟
ميلاد حق داره ميگه بهش با چشم چرونى نگاه ميكنى! 


اين حق منه ؟!
اينكه مادرم اينو بگه بهم! 
مگه ميلاد چه تحفه ايه ؟!
يه دانشجو رشته ى مهندسى برق كه تو يكى از دانشگاه آزاداى شهرهاى اطراف درس ميخونه
خونه و خوابگاهم كه نداره و خونه ى مارو كرده خوابگاهش! 
خانواده اشم كه معلوم نيست كجان كه يه سراغى ازش نميگيرن! 
پول تو جيبيشم كه باباش ميده 
سهمشون از پدرو مادر فقط.پول واريز كردن به حسابشه! 
اينم آدما تربيت كردن ؟
دلشون خوشه پسر دارن
اگه دست من بود بعضى از اين پسرا رو ميريختم تو چاه و آتيششون ميزدم
پسره ى چشم چرون
مامانم چه طرفداريش ميكنه! 
خوبه قشنگيم نداره
فقط يه قد مثل منار داره
وگرنه همه چيش عاديه و معمولى! 

مامان به حرفاى اون بيشتر از منى كه دخترشم اعتماد داره
خودش از بس كه به مردا به چشم خريدار نگاه كرده فكر كرده همه مثل خودشن
آخه من چجورى در برابر اون ديلاق از خودم دفاع كنم! 
بابامم كه هيچ دسترسيى بهش ندارم
شماره ى قبليشو جواب نميده
شماره ى جديديم ازش ندارم
شماره ى فاميلشم مامان بهم نميده كه يكى بيادو منو از اينجا ببره
امروز بهش گفتم اگه منو باور ندارى بفرستم پيش بابا
ولى با خود خواهى گفت 
- ميخواى همه بگن مينا ، تينا رو رد كرد بره كه به گند كارياش برسه ؟!
 
 
 
روز به روز ميلاد بدتر ميشه
يه روز دستمو ميگيره
يه روز به پشتم دست ميزنه
يه روز پاهاى بدتر از قلوه سنگشو ميكوبونه روى پام
پسره ى ديوونه
هر روز بدتر ميكنه
تقصير مامانمه
خيلى بهش بالو پر داده

امروز دستشو حلقه كرد دور كمرم
منم با آرنجم محكم زدم به پهلوش
آخ بلندى گفتو صورتش سرخ شد

خواست بهم حمله كنه كه به اتاقم فرار كردم

اونم با قيافه اى در همو شاكى رفت سراغ مامانم
همچين مثل بچه ها ميره شكايت ميكنه كه انگار مامان اونه! 

هر دروغى هم سر هم ميكنه مامان خانوم عاشق ما باور ميكنه

صدايى ازشون نميومد
آروم در اتاقمو باز كردمو از پله ها سرك كشيدم
داشت خيلى آروم با مامانم حرف ميزد
- ديگه شورشو در آورده
نميدونم چرا با تو چپه ؟
- خودتو ناراحت نكن عزيزم
دخترا تو اين سن حساس ترن
من دركش ميكنم
ولى كار امروزش غير قابل بخششه
آخه من فقط رفتم بهش تو درسهاش كمكش كنم
اونوقت خانم با لگدو مشت افتاده به جونم كه به تو مربوط نيست! 
- بذار يه درسى بهش بدم
- نه ، كار تو نيست
خودم بايد درستش كنم
بايد از من حساب ببره
پشيزى براش ارزش ندارم
اينبار خودم ادبش ميكنم
خواهش ميكنم تو دخالت نكن
ميرم بالا حسابى از خجالتش در ميام
امم... تو كه ناراحت نميشى روش دست بلند كنم
- بچه عزيزه ولى تربيتش عزيز تره! 
- خوشحالم كه انقدر درك بالايى دارى! 
- من به خاطر تو هر كارى ميكنم
- منم
خب عشقم ، من ميرم اتاقش
شايد سرو صدا كنه و داد و بيداد راه بندازه
و شايدم حرفايى بزنه كه با عقل جور در نياد ولى اون هر كارى ميكنه تا تو بياى بالا و نذارى درست و حسابى ادبش كنم
خواهش ميكنم ، بازم ميگم ، هرچى شد تو پايين بمونو بالا نيا
نترس زياد نميزنمش
فقط يه زهر چشم ازش ميگيرم
تو همين جا بشينو يه گوشت در باشه و يه گوشت دروازه
- بد نزنيش
- خيالت راحت

واى داره مياد سراغم
مامان چرا اين اجازه رو بهش داد
مگه من بچه ام كه ادبم كنه ؟
اون گفت ، تو هم باور كردى ؟


بدو بدو پله ها رو دوتا يكى بالا رفتم
به اتاقم رسيدم
از ترس نفسم بند اومده
درو بستمو خواستم كليدو تو قفل بچرخونم ، ولى مگه ميشد ؟!
لرزش دستام اونقدر زياده كه نميتونم كارمو درست انجام بدم
واى خدا
داره صداش مياد
داره از پله ها بالا مياد
دوباره سعى كردم. 
تا خواستم كليدو بپيچونم در با يه فشار محكم باز شد
لعنتى
با قيافه ى كريهش تو درگاه ايستادو با لبخند نگاهم كرد
- آخى
موش كوچولو تو سوراخش گير افتاد ؟!
- گمشو بيرون كثافت! 
- نچ نچ نچ نچ
خوب نيست يه دختر از اين الفاظ استفاده كنه
اونم با من! 
- حالم ازت بهم ميخوره
- ولى من عجيب ازت خوشم مياد
بهت نگفته بودم ؟!
- برو بيرون
- ميرم ، ولى بعد از اينكه كارمو كردم
- بهت ميگم بو بيرون تا داد نزدم


خنده ى بلندى كردو با صداى آرومى گفت: 
- هرچقدر ميخواى داد بزن
مامانتو پختمو اومدم
- بهش ميگم بهم نظر دارى! 
- مگه تا حالا نگفتى ؟
مينا بجز حرف من حرف كس ديگه ايو باور نداره
- تو هم خوب وفا كردى بهش
- كار دله
اين حرفا حاليش نيست عزيزم


عزيزمشو غليظ گفتو درو بستو قفل كرد
احساس خطر ميكنم شديد
اون فقط براى تنبيه و كتك زدن من اينجا نيومده
حتم داره نقشه اى داره برام
با ترس نگاهش كردمو آب دهنمو قورت دادم 
لبخندى زدو قدمى بهم نزديك شد
با ترس دو قدم عقب رفتم
لبخندش عميقتر شدو فاصله اشو كمتر كرد


انقدر عقب عقب رفتم تا چسبيدم به ديوار
اون شيطانم همونطور جلو اومد
تا اينكه كاملا چسبيد به من
نفسم به شماره افتاده بود
ميدونستم چه هدفى داره

با صداى آروم و كشدارى تو صورتم خم شدو گفت: 
- خب خانوم خوشگله حالا من موندمو تو
لگد بنداز ببينم
بازم جفتك پرونى كن
امروز باهات كارى ميكنم كه ديگه جرأت نكنى تو صورتم نگاه كنى
ازت يه دختر مظلومو حرف گوش كن ميسازم
آخه ميدونى... 
من كارمو خوب بلدم
هركس اومده مشترى شده و هميشه رامم شده
مثل مامانت
تو هم از اين قاعده مستثنى نيستى
- برو گمشو حيوون
من رامت بشم ؟
توهم زدى
فكر كنم موادت زيادى ناخالصى داشته
دوز توهمت بالائه

چونه امو تو دستش گرفتو محكم فشار دادو از بين دندوناش غريد
- من توهم زدم ؟
من مواد زدم ؟
دختره ى زبون نفهم ، هنوز نميدونى تو چه موقعيتى هستى ؟
به جاى عينكه التماس كنى ، بلبل زبونى ميكنى! 
- بميرم هم التماس تو لاشخورو نميكنم


با اين حرفم كشيده ى محكمى تو صورتم زد

ولى من از رو نرفتمو زل زدم تو چشماش
جرى تر شدو با خشونت شالمو از سرم كشيد
موهاى بلندم بين انگشتاش گير كرد
شالو پرت كرد رو زمينو قسمت بيشترى از موهامو گرفت
سرمو به سمت مخالف كشيدو با صداى بلندى گفت: 
- يه معذرت خواهيو چشم گفتن انقدر برات سخته ؟
- بميرمم نميگم
- باشه ، خودت خواستى! 
بعد نگى اين چه تنبيهى بود
- سگ كى باشى كه منو تنبيه كنى! 

با اين حرفم بر خلاف تصورم كه فكر كردم عصبانى ميشه لبخندى زدو با صداى آرومى گفت: 
- خب ديگه فكر كنم مامانت مطمئن شد كه تنبيه لازمى
ديگه كارى بهمون نداره


واى! 
تازه فهميدم از قصد گفته اين حرفارو
ميخواسته مامان شك نكنه! 

 
به ثانيه نكشيد كه پرتم كرد رو زمين
چنگ زدو لباس آسين بلندمو كه شبيه پيراهن مردونه بودو تيكه پاره كرد
حركاتش وحشيانه بود
خيلى وحشيانه! 

دست برد به تى شرتشو از تنش بيرونش كشيد
هيكل نحسشو انداخته بود روم
سعى داشت صورتشو مماس صورتم كنه

سرمو به سمت مخالف چرخوندم
دوباره صورتشو جلو آورد
چنگ زدم به بازوش
ناخوناى بلندم بد جورى توش فرو رفت
با خشم سليه محكم ديگه اى زد
با دستش موهامو كشيدو تو صورتم خيره شد
لبخند معنى دارى زدو مثل شغالى كه به شكارش نزديك ميشه بهم نزديك شد

به زور داشت كارشو پيش ميبرد
صورتم خيس عرق شده بود
خواستم با زانو بزنمش كه پاهاشو رو پاهام قفل كرد
دستامو بالاى سرم آوردو. گاز محكمى از بازوم گرفت! 

اشكم در اومد
بهوالتماس افتادم
شايد عقده اش خالى بشه
ولى مگه گوشش شنوا بود ؟!
خواهش كردم ، بازم محل نذاشت
چشماش هر لحظه سرختر ميشدو من ميدونستم اين سرخى براى چيه ؟!

دستش با خشم به بدنم كشيده ميشدو من مامانمو صدا ميكردم
اما مامان اونقدر به رون حيوون اعتماد داشت كه فكر كنه التماسام دروغه و بيهوده ست! 

نميدونم چقدر گذشت 

فقط اينو ميدونم كه مرده شدم
مثل روح رنگم پريده بودو خونى تو تنم نمونده بود

بدن كثيفشو كه از روم بلند كرد ، خودمو گوشه ى اتاق كشيدمو تو خودم جمع شدم
نگاهى به سرتاپام كردمو زار زدم
براى غريبيم
براى دختريم كه به دست يه كفتار دريده شد

به چهره ى رضايت مندش نگاه كردم كه لبخندى به لب داشتو نگاهم ميكرد
با صبر و حوصله داشت لباساشو ميپوشيد
حالم ازش بهم ميخوره

نميدونم از كجا جون گرفتم كه بلند شدمو هجوم بردم سمتش
ولى زور اون كجا و زور من زخمى كجا! 
با دستش مچمو گرفتو مانع ام شد
با يه فشار پرتم كرد رو زمين
موهاشو با دستش بالا زدو گفت: 
- از اين به عبد خفه ميشيو حرفيم نميزنى 
كه اگه بفهمم حرفى زدى يه شب با ده بيست از رفقا ميام سراغت
ميفهثى كه چى ميگم ؟!
- به مامان ميگم ، ازت شكايت ميكنم
- به نفعته كه نگى ، ولى اگه حرفيم بزنى مهم نيست
چون مامان جونت باور نميكنه!

نگاهشو به بدنم دوخته بود
پتو رو چنگ زدمو دورم پيچيدم
- باور ميكنه
ميگم ببرتم دكتر! 
- از كجا معلوم كه كار من بوده ؟!
تو ميخواى گند كارى خودتو بندازى گردن من! 
- هر كارى براى اثباتش ميكنم
- اگه برام دردسر شى ، كارى ميكنم كه از سايه ى خودتم وحشت كنى


اشاره اى به وضعيتم كردمو گفتم: 
- ديگه از اين بدتر ؟!
بالاتر از سياهى كه رنگى نيست! 
- هنوز مونده تا منو بشناسى! 
مونده تا بفهمى درد با يكى بودن بيشتره يا با بيش از ده نفر! 


با ترس بهش نگاه كردم
يعنى ممكن بود اين كارو بكنه ؟!
از اين حيوون هرچى بگى بر مياد! 

آب دهنمو پرت كردم جلوشو با بغض گفتم: 
- تو از اينم پست ترى
صد رحمت به حيوون! 
- دم پر من نشو كه بد ميبينى
از اين به بعدم ، هر وقت كه خواستم بى حرف پيش ، خودت مياى پيشم
از التماس كردن خوشم نمياد
عادت ندارم دست رد به سينه ام بخوره
هر چند كه كاممو از تو گرفتمو برام مهم نيستى
ولى آدميه ديگه ، ممكنه يه روز خواستم بازم با تو باشم
البته نه مثل امروز كه با جيغات سرمو بردى! 

- ازت نميگذرم
- برام مهم نيست

دستى به لباسش كشيدو از اتاق بيرون رفت
از جام بلند شدمو لباس ديگه اى از كمد برداشتمو پوشيدم
با گريه به لباساى قبليم نگاه كردم
همه شونو انداختم تو يه پلاستيك تا بندازمشون دور
حالم ازشون بهم ميخوره
حالم از اين خونه و از مادرى كه به التماساى دخترش محل نذاشت بهم ميخوره
حالم از خودمم بهم ميخوره
دستمو رو بدنم كشيدم
انگار ميخواستم از كثيفى پاكش كنم
نه اينجورى پاك نميشه
بايد شسته بشه
بايد برم حمام
يه حمام دستشويى كوچيك اين طبقه بود
لباسامو برداشتمو به حمام رفتم
درو از تو قفل كردم
خنده داره
مگه چى براى از دست دادن دارم كه درو قفل ميكنم ؟!
هرچى هم كه باشه ديگه نميخوام تجربه ى امروزو داشته باشم

بعد از حمام بى سرو صدا به اتاقم رفتم
همون موقع صداى حرف زدنشونو شنيدم
- يعنى نيازى نيست من برم پيشش ؟
- نه عزيزم ، بذار تنها باشه
غرورش خورد شده، توقع نداشت من باهاش برخورد كنم
بذار تنها بمونه! 


پوزخندى به اين طرز فكر زدم
مادر خوش خيال من! 
ازش متنفرم! 
از هر دوشون متنفرم! 
با حالي بد و نزار از خواب بيدار شدم
ديشب تا حالا مامان نيومد ببينه مردم يا زنده ام
حتى براى غذا خوردنم صدام نزد
تنگ ميلاد جونش موند
اونو به من ترجيح داد
سرم از شدت درد داره ميتركه
خيلى حالم بده
از جام بلند شدمو مانتو رو روسرى پوشيدمو به آشپزخوخه رفتم
يه ليوان آب خوردم
حالم يه كم بهتر شد
به ساعت نگاه كردم
هفت بود
بايد برم مدرسه
اما حوصله اشو ندارم
برم چكار ؟
مگه ديگه زندگى و زنده موندن برام مهمه ؟
جوابش معلومه
نه! 
بيخيال
رفتم به اتاقمو درو از داخل قفل كردمو رو شكمم دراز كشيدم
دلم ميخواد بخوابمو بيدار نشم
ولى خوابم نميبره
مدام اون صحنه ى لعنتى مياد به نظرم
ديشبم كه تا نزديكاى صبح بيدار بودمو بعدشم تا خوابم ميبرد اون كابوسو ميديدم
لعنت به تو ميلاد
حالم از خودم بهم ميخوره
دلم ميخواد باز برم حمام و خودمو بشورم
ولى با وجود اون تو خونه ميترسم بياد سر وقتم
ديگه هيچ وقت نميخوام تجربه ى ديروز برام پيش بياد
از خودم بدم مياد
حس ميكنم جسمم كثيفه
انگار وجودم نجس شده
يه نجاست پاك نشدنى! 

بالاخره ساعت ده بود كه تشريف نحسشو برد

منم زودى رفتم حمام
شايد دوساعتى اون تو بودم
ولى هرچى خودمو ميشستم پاك نميشدم
انقدر با كيسه به تنم كشيدم كه ديگه پوستش قرمزو خراشيده شده بود
با صداى ضربه هايى به در آبو بستمو گوشامو تيز كردم
- تينا
تينا جواب بده ، چكار ميكنى اون تو اين همه وقت ؟!
بيا بيرون ببينم


جوابشو ندادم
دلم نميخواد باهاش حرف بزنم
چند بار ديگ به در زدو وقتى ديد جواب نميدم بيخيال شدو رفت
منم زود تر خودمو شستمو بيرون اومدم
نميخواستم اون شيطان پست فطرت برگرده خونه و بازم خفتم كنه
ديروز بى احتياطى كردم
فكر ميكردم با وجود مامان كاريم نداره
ولئ افسوس كه اشتباه كردمو مكر اين مردو نديد گرفتم
يه مرد مكار و يه زن ساده و احمق مثل مامان من ، كه اگه ميلاد بگه ماست سياهه ميگه درسته!
بالاخره امروز به مامان گفتم ، ولى جواب مامان كشيده اى بود تو صورتم.. 
دستمو رو صورتم گذاشتمو نگاهش كردم
با صداى بلند سرم داد كشيد
- فكر كردى من احمقم نميفهمم چشمت دنبال ميلاده ؟
بيچاره حق داشت بگه تينا داره روش زياد ميشه.. 
زودتر از اينا بايد دمتو قيچى ميكرد
آخه آدم به مادر خودشم حسودى ميكنه ؟!
اينه جوابه محبت من..
اينهمه از خواب و خوراك و پوشاك خودم زدم كه چى ؟
خانوم راحت باشه.. اون وقت حالا بلاى جونم شده! 
- مامان! 
- دردو مامان ، ميلاد چه هيزم ترى به تو فروخته كه اينطور ميگى ؟
جز محبت بهت كار ديگه اى هم كرده ؟!
يا وضعت خرابه يا مثل بابات شكاكى! 
اونم مثل تو ذهنش مريض بودو به من گير بيخود ميداد..
جوونيمو به پاى تو گذاشتم.. 
به خاطر تو موندمو سوختمو ساختم با بابات! 
اون وقت الان كه راحت شدم.. 
حالا كه ميخوام يه نفس بكشم..
خانوم شده هووم! 
برو تو اتاقت نمذخوام ببينمت! 
- اگه حرف منو باور نداريد منو ببرين دكتر.. اونكه راستشو ميگه! 
- از كجا معلوم كار ميلاد باشه ؟
رفتى با يكى گند بالا آورديو حالا كه ميبينى صداش در مياد ميخواى بندازى گردن ميلاد ؟!
بعدشم لابد فاميل بگن مينا دخترشو بدبخت كرد! 
- يا واقعا عشقش كورت كرده كه منو نميبينى... يا اينكه از خدات بوده بى حيثيت بشم تا يكى بشم مثل خودت! 



اينبار سيليش محكمتر از قبل بود... ولى ناراحت نيستم چون حرفمو زدم


*******


يك ماهه كه از اون روز شوم ميگذره... 
يك ماهه بى گناهمو ونبيه ميشم.. 
يك ماهه جلوى رفتن به مدرسه امو گرفتنو اجازه ندارم از خونه بيرون برم... 
به قول خودشون ميخوان تنبيهم كنن
هيچ شماره اى از بابا ندارم
از آخرين بارى كه زنگ زده چند سال ميگذره
انگار براش فراموش شدم..
يادش رفته يه دختر ديگه اى هم داره... 
اين يك ماهم كه حتى حق نزديك شدن به تلفنم ندارم


امروز با هم از خونه رفتن بيرون.. 
فرصت وقت تلف كردن ندارم.. 
بايد تا نيومدن يه كارى بكنم.. 
بايد خوًدمو از ين برزخ نجات بدم تا به جهنم تبعيد نشدم.... 
از بین دفتر تلفن های قدیمی شماره ی خونه ی عمه امو پیدا کردم
با دستهایی لرزان شماره گرفتم..
یه نگاهم به در بودو یه نگاهم به ساعت..
یه گوشم به زنگ بودو یه گوشم به صدای بوق بوق تلفن ...
نا امید شدم ...
جواب نمیدن..
شاید این شماره هم عوض شده باشه ..
خواشتم گوشیو قطع کنم که شخصی از پشت خط گفت
- بله؟
- .....
- بفرمایید... الو ؟
- سلام ..
- سلام .... بفرمایید ..
- عمه ؟
- شما کی هستین ؟
- عمه خودتی ؟
منم تینا !
- تیـــــنا!
- ....
- خودتی دخترم ؟
- عمه جون ، تو رو خدا به حرف گوش کنین ..
وقت ندارم ...
هر چی زود تر به بابام بگین بیاد منو نجات بده ..
بهش بگین اگه جون دخترشو نجابت دخترش براش مهمه بیاد منو ببره !
- چی شده ؟
کجایی تو تینا ؟
- خونه ی مامانم ...
- ما آدرس اونجا رو نداریم...
- عمه زود یاد داشت کن ...
من وقت ندارم ...
به بابام بگین بیاد به این آدرس..
بگین من تو خطرم...
اگه هنوزم منو دختر خودش میدونه بیاد سراغم...
به مامانمم حرفی نزنه ...
اصلا بهش نگین من زنگ زدم..
فقط بیایین منو از اینجا ببرین !
- خب بگو چی شده ؟
نصفه عمرم کردی تو !
- من باید برم..
یادتون نره چی گفتم ...
خداحافظ !


با ترس گوشیو قطع کردمو نفس حبس شده امو بیرون دادم ..
یه شماره ی الاکی با گوشی گرفتمو قطع کردم که نفهمن من زنگ زدم ..
از این میلاد بعید نیست بزنه رو تکرار شماره !

سریع از جام بلند شدمو به اتاقم رفتم
درو قفل کردمو با قدم هایی پر از استرس طول و عرض اتاقو راه رفتم...
تا شب منتظر شدم ...
مامانو اون مردک اومدن ولی هنوز خبری از بابا نشده ..
یعنی عمه بهش گفته ؟!
نکنه اهمیت نده ؟
خودش گفت ترسیده برام ..
پس میگه !
نکنه بابا محل نذاره و نیاد دنبالم...
خدایا کمکم کن ....
خدا !

صبح با صداى دادو بيداد از خواب بيدار شدم...
ديشب تا نيمه شب بيدار بودم... 
براى همين امروز زياد خوابيدم..
چشمامو باز كردمو تو جام نشستم..
صداى فرياد مامان ميومد با صداى فرياد يه مرد...
يه مرد...
صداى ميلاد نيست...
پس كيه ؟!
از جام بلند شدمو پشت در ايستادم...
سرمو به در چسبوندمو گوش دادم
- برو كنار ميخوام دخترمو ببينم
- دخترت ؟!
اين همه سال كجا بودى آقاى پدر ؟!


دخترش ؟!
نكنه... نكنه .. بابامه !
واى خودشه !

سريع يه روسرىرو سرم كشيدمو از اتاقم بيرون پريدم..
پله هارو دوتا يكى پايين رفتمو جلوى در ديدمش..
مامان با يه پيراهن تو خونگى با موهاى باز جلوش ايستاده بودو درو گرفته بود كه بابا نياد تو !
با ديدن بابام اشك از چشمم سرازير شد..
مامانو با دستم كنار زدمو خودمو تو بغل بابام انداختم
- بابا !
- تينا بابيى خودتى ؟!
چقدر بزرگ شدى...
خانوم شدى !


با اين حرفش اشكهام بيشتر شد...
خانوم شدم...
آره خانوم شده بودم ...
اونم بدون اذن پدر ...
بدون هلهله ...
بدون خوندن صيغه ى محرميت...
بدون محبتو بدون اينكه اشكهاى مادرم پشت سرم باشه ...

صداى مامان منو از فكر بيرون آورد
- چيه ؟
تازه يادت اومده دختر دارى ؟!
اينجا اومدى چكار ؟!
- اومدم تينارو با خودم ببرم..
- هه !
ببرى ؟!
مثل اينكه يادت رفته حضانتش با منه ...
منم اجازه نميدم...


به مامانم براق شدمو گفتم
- من از تو اجازه نمييخوام
بمونم اينجا كه كثافت كارياى تورو ببينم !
- دختره ى چشم سفيد .. اينه جواب محبتهاى من ؟!
- بابا تو رو خدا منو ببر !
- معلوم نيست با اين دختر چكار كردى !
بريم بابا ..
برو لباساتو جمع كن..

باز صداى اون مادر بلند شد..
ديگه بدم مياد بهش بگم مامان..
- ازت شكايت ميكنم..

بابا جوابشو داد
- هر غلطى كه ميخواى بكن ..
بدو تينا ..
هرچى لازمته بردار بريم..

 
سريع لباسامو جمع كردمو بيرون اومدم..
همون به اصطلام مادر با پوزخند نگاهم كردو گفت
- فكر كردى بيشتر از من هواتو داره ؟!
اگه دوستت داشت كه اين همه وقت ميومد دنبالت.. 

صداى بابا جوابى شد به منو اون..
- وقتى آدرسى ازت ندارمو همه راهاى ارتباطيو قطع كرديو فقط همون حساب بانكى مونده چطورى بيام ؟!
- از قديم گفتن جوينده يابنده است.. 
ميخواستى بگردى پيداش كنى! 
- فكر ميكردم تينا هم نميخواد منو ببينه..
نميدونستم تو زندانيش كردى! 
- زندان ؟!
ه هر چى خواسته براش فراهم كردم..
نذاشتم آب تو دلش تكون بخوره... 
چكار بايد ميكردم كه نكردم ؟!


جلوش ايستادمو جوابشو دادم
- مادرى! 
مادرى نكردى! 


نگاهمو از چشماى بهت زده اش گرفتمو رو به پدرم راه افتادم..

تو ماشين سكوت بودو سكوت..
جلوى خونه اى نگه داشت..
وسايلمو برداشتو خواست پياده بشم..
در. باز كردو فاطى ناميو صدا كرد
مثل اينكه زنش بود..
به زيباييه مامان نبود ولى مهربون بود...
با لبخند نگاهم كردو به آغوشم كشيد..
سعى كردم لبخند بزنم..
داخل خونه شدم...
خونه اى كه مال پدرم بود..
*********


به بابا همه چيو گفتم...
خيلى عصبانى شد..
ميخواست بره ميلادو بكشه...
كلى التماسش كردم تا آرومتر شد...
قراره بره شكايت كنه... 
ميگفت پدرشونو در مياره.. 

امروز عمه ام اومد خونه امون..
با ديدنم اشك شوق ريخت..
كلى دلداريم داد..
بابام حرفى بهش نزده... 
به هيچ كس حرفى نزده..
نميخواد آبروش بره...
فقط گفته ميخواستن از من سوء استفاده كنن كه من زود خبرشون كردم...
برا همينم ميخواد شكايت كنه از مادرم..

عمه ام ميگفت ، صبح مامانم بهش زنگزده و كلى چيز گفته... 
در آخرم گفته تينا ميوه ى كرم خورده ست...
از دست در رفته..
خراب شده..
گفته من خواستم جلوشو بگيرم اينجورى كرده... 
اشك تو چشمم نشست.. 
به اينم ميگن مادر ؟!
كاراى شكايت از ميلاد انجام شد...
هنوزم مدرسه نميرم..
بابام خيلى روم حساسيت داره..
انگار بهم شك داره...
نميدونم... ولى فعلا گفتت وو خونه بمونم...
زن بابام زن خوبيه..
كارى به كارم نداره..
يه پسر دو ساله داره ه ميشه برادر من... 
بامزه و شيرينه..
خواهرمم كه اينجا ديدم..
اونم بزوگ شده.... نه خيلى ولى يه كمى تغيير كرده..
بيشتر خونه ى مادربزرگم ميمونه..
مادر بابام..
از اول همينطور بوده..
به مادر بزرگم ميگه مامان!

همون بهتر كه رينجا موندو پيش ما نبود..

امروز قراره بريم پزشكى قانونى! 
خيلى ميترسم..
نامه از دادگاه داريم...
بابا از صبح پريشونه... 
نميدونم ميشه ثابت كرد حرفمو يا نه...
با بابامو عمه ام رفتيم..
عمه با شك نگاهم ميكنه...
ميخواد بدونه موضوع از چه قراره.. 
ولى جرأت نميكنه از بابام بپرسه... 
بابامم فقط گفته چون مينا زن درستى نيست ميخوام بدونم دخترم بلايى سرش نيومده باشه...
عمه هم زير لب خدا لعنت كنه اى گفتو ديگه حرفى نزد...
تو پزشكى قانونى حالم بدتر از قبل شد...
مدام صحنه هاى اون روز جلو چشمم بود..
دستام يخ كرده بود..
با خونده شدن اسمم از جام بلند شدمو با ترس به بابام نگاه كردم..
بابام زير لب حرفى زدو از جاش بلند شد..
از اطلاعات پرسيد كجا بايد برمو اونم به راهروى سمت راست اشاره كرد..
با هم رفتيم..
جلوى اتاقى كه رو درش نوشته شده بود پزشك ايستاديم..
مردى جلوى رد بودو گفت
- فقط كسى كه اسمش خونده شده بره تو

عمه ام پرسيد تنها ؟
و مرد تاكيد كرد كه بايد تنها بره..
دروباز كردمو داخل شدم..
با ديدن خانم دكترى كه پشت ميز نشسته بود دلم هرى ريخت...
با لبخند نگاهم كر،و به سمتى كه پرده اى دورشو احاطه كرده بود اشاره كردو گفت
- برو اون پشت بخواب! 
شلوارتم در بيار... 

با ترس به اون تخت نصفه نيمه نگاه كردم..
يه تخت بود كه كنارش يه سه پله ى كوچيكى بود براى بالا رفتن ازش.. 
و انتهاى تخت دوتا پدال داشت..
آدم از مدلش ميترسه... 

هنوز ايستاده بودم كه دكتر دستكش به دست پشت پرده اومدو با ديدنم گفت
- هنوز كه وايستادى! 
برو بخواب.. پاهاتم بذار رو اون پدالها...

با ترس نگاهش كردمو با بغض گفتم
- نميخوام! 
- برو دختر جون..
ترس نداره كه... 
بايد ببينمت تا معلوم بشه ادعات درسته يا نه! 
- آخه اين تخته يه جوريه! 
- برا راحتيه خودته عزي م...
برو بالا...


كارى كه گفتو ك دم..
نچ نچى كردو گفت 
- بلند شو..
كى اين اتفاق افتاده ؟!
- حدود يك ماهو ده روز پيش! 
- چرا انقدر دير اومدى ؟!
- نميذاشتن از خونه بيرون بيام...
- كه اينطور... 
تو موارد تج.....ز. دختر بايد تو اولين ساعت بعد از ارتكاب جرم بياد..
تازه بهتره كه خودشو نشسته باشه تا مثلا مويى چيزى از متج....ز. رو بدنش ديده بشه و بديم برا آزمايش..
اونجورى راحت مشخص ميشه كار كى بوده.. 

 
با ترس و لرز گفتم
- يعنى چى خانوم دكتر؟
يعنى نميشه ثابتش كرد ؟!
- چرا ميشه... ولى دوندگيش زياده.. 
ببينم.. حالا بعد از اون اتفاق قرص اورژانس خوردى كه باردار نشى ؟!
- قرص چى ؟
- قرص اورژانس پيشگيرى از باردارى! 
اينم نميدونى! 
پس تو مدرسه هاتون چى يادتون ميدن ؟!
مگه معلم بهداشت ندارين ؟!
بچه كه نيستى ، الان بايد دبيرستانى باشى! 
- خب نگفتن..
من تا حالا اسمشم نشنيدم..
- خدا كنه باردار نباشى! 
- چى ؟!
من..من....حالا... چ... كار...
- چته عزيزم ؟
نترس ، بيا بشين ببينم...
بيا عزيزم..
- اگه.. 
- اجازه بده.. 
بعد از اون.. عادت ماهيانه شدى يا نه ؟!
- ب...بله! 
- كى ؟
- يك هفته بعد از اونكه...
- خب.. خدارو. شكر اون روز خدا بهت رحم كرده..
ولى بايد بدونى كه اگه خدايى نكرده يه اتفاق اينطورى افتاد بايد سريع دوتا قرص اورژانس از داروخانه بخريو بخرى! 
- انقدر خدا خدا كردم كه نجاتم بده ولى نداد..
- همون يه بار بوده يا بازم اومد سراغت ؟!
- همون يه بار بود..
- همينكه حامله نشدى بايد خدا رو شكر كنى.. 
اگه حامله ميشديو ديگه نه راه پس داشتى نه راه پيش چى ؟!
اون وقت بايد يه بچه از يه رابطه ى كثيف كه پر از خاطره ى بده برات هم بزرگ ميكردى! 
- حالا چى ميشه ؟
شما مطمئنين كه حامله.. 
- نه ، مطمئن كه نميشه بود.. ولى احتمالش زياده كه نباشى... 
محض اطمينان يه آزمايش برات مينويسم....ه اونم به پرونده ات ضميمه ميشه...
كارها انجام شد...
خوشبختانه جواب آزمايشم منفى بود..
به جز بابام كسى خبر نداره كه ديگه دختر نيستم...
عمه ام خيلى دلش ميخواست بفهمه جريان چيه.. ولى بابام نذاشت كسى بفهمه

از دادگاه براى ميلادو مامانم شكايت نامه فرستاده شد...
دلم نميخواد برم ببينمشون..
دلم ازشون پره..
از طرفيم از ميلاد ميترسم..
ميگفت اگه شكايت كنم بلاى بدتريو سرم مياره و من نميخوام باهاش رو در رو بشم..
فقط اميد وارم قانون حسابشونو برسه... 
تو يه مدرسه ى هنر ثبت نام كردم..
عاشق گرافيكم...
يك ماهه كه ميرمو كمى سر گرمم..
بابا زود همه ى كاراى انتقاليمو از مدرسه ى قبليم انجام داد...
پيش روانپزشكم رفتم..
هم با من حرف زد هم با بابا.. 
اخلاق بابا بد از حرف با رورنپزشك خيلى بهتر شده...
اول فكر ميكردم پيش يه مشاور ميريم ولى بعد فهميدم كه روانپزشكه و براى موضوعات حاد مثل تج...ز... رورنپزشك كار ءمد تره...
به من گفت وضعيتم خيلى حاد نيست و احتياج ده مشاوره ى بيشتر ندارم..
چون هم زمان زيادى ميگذره هم اينكه وضع جسمو روحم مثل خيلى از دختراى
ديگه نيست...
بابا يه وكيل برام گرفت كه كاراى دردگاهو انجام بده...
منم از خداخواسته..
دلم ةميخواد هر روز برم اونجا..

فقط بار اول رفتمو تمام...
به بابام گفتم از نتيجه اش به من حرفى نزنه... 
ديگه هيچى نميخوام بشنوم..
نه از مادرم نه از اون مردك... 
بابام ميگفت مادرم تا آخرم زير بار نرفته و خودمو مقصر ميدونسته.. 
با شنيدن اين حرفا بود كه حالم بد شدو گفتم ديگه هيچى به من نگه! 
فعلا كه از اون برزخ نجات پيدا كردم...
رفتار بابامم بهتر شده... 
محدوديتهايى كه اوايل گذاشته بودو كم كرده..
باهام رفتارش خوبه.... 
اجازه نميده كسى نگات چپ بهم بندازه و همينه كه خوبه و برام ارزش داره...
فقط ميمونه جسمم كه زخم خورده ى نامردى شد...
درديه كه تا آخر عمرم نميتونم به كسى بگم... 
برا اين مواردم كه حكم ترميم شرعيو قانونى نيست...
بابامم از اين آدما نيست كه زير بار اين كار بره...
فوقش تا آخر عمر ازدواج نميكنم...
اونايى كه ازدواج كردن كجا رو گرفتن كه من بخوام بگيرم...
شايدم خدا زد تو سر يكيو عاشقم شدو.... 
خيال خام.....
خیال خامی که خیلی از دخترها دارن ، ولی من با همه ی دخترا فرق میکنم....
چون هیچ کسی نمیاد با من ازدواج که....

تا اینجای زندگیم که معلق رو هواست...
به میلادم دیگه فکر نمیکنم و نمیدونم چی شد !
فقط میخوام با خیال خوش بدون فکر به چیزی زندگی کنم
یه زندگی بدون حضور شریک زندگی !
یه دنیای تک نفره....... تا آخر عمر !
شاید برای همیشه !
مخفی کردن این درد برام راحت تر از بازگوشه ...
اونم تو دنیای پر از شک حالا !


 
 
اينم حرفايي كه نويسنده بعد از پايان اين داستان زده:
سلام
دوستای گلم فصل اول زندگیه تینا بود که تموم شد
قصه ی تینا تا اینجا بود چون من تا آخر عمرش باهاش نیستمو بعد از اون دیگه ندیدمش...
هدف من از نوشتن این کتاب آگاه کردن خانواده ها و به خصوص دخترانه !
در هر فصل زندگی شخص جدیدی شروع میشه...
فصل دوم برای یه دختر دیگه ست....
تو این رمان هیجان زیاده .....
و همین طور غم !
موضوع ها حقیقیه و کار آمد....
از خوندنش پشیمون نمیشید 
چون درسی که از زندگی واقعی میگیریم خیلی بیشتر از زندگی رویایی و خیالی خواهد بود ...
مرسی که همراهم هستین !




حالا این فصلو بخونید فصله بعدیم شب میزارم

رمان گرگ هایی به نام مرد(اگه بخونید مطمئنا واقیت هایی رو میفهمید)بر اساس واقعیت) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط دلارام1383 ، Волшебник ، Волшебник ، Волшебник ، Волшебник
آگهی
#2
خیلی خیلی قشنگ بود
بهترین حس دنیاس وقتیکه عشقت بهت میگه
دلم واست تنگ شده
هرجور شده باید الان باهات حرف بزنم وگرنه قهر میکنم
توام با هزار ترس و لرز که داری با دوستت حرف میزنی
میری بهش زنگ میزنی و مجبوری  جواب.دوستت دارماشو با اره ونه بدی
HeartHeart
پاسخ
#3
(18-01-2015، 16:51)negin2000 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
نام رمان: گرگ هايي به نام مرد
نويسنده:
فصل دوم

عاشق يا خودخواه....


واى خدا جون چه احساس خوبى!
ديروز. نامزديم بود..
با امير... خيلى دوستش دارم...
پسر خواهر همسايه امونه...
بارها تو كوچه ديده بودمش كه مياد دنبال پسر خاله اش...
تو همين رفت و آمدها بود منو ديدو به قول خودش دل باخته ام شد..
منم كه از روز اولى كه ديده بودمش برا خودم خيالاتئ كرده بودم...
يه پسر قد بلنده با چشم هاى قهوه اى.. بينى عقابى ، ابرهاى پيوسته و لبهاى باريك...
در كل صورتش قشنگه!
در واقع علف به دهن بازيى كه من باشم شيرين اومده...
دو ماهى براى آشنايى بيشتر باهم دوست بوديمو حرف ميزديمو اينها...
تا اومدن خواستگاريو ديروز هم نامزد كرديم..
قيافه اش ديشب خيلى بامزه شده بود...
تابلو بود دوست داره شبو اينجا بمونه ولى روش نميشه... شايدم از بابام ترسيدو رفت..
آخه فقط يه صيغه ى دو ماهه خونده شده بينمون..
بعد از اونم عقد ميكنيم..
درست نيست با يه صيغه شب اولو بمونه..
ديشبم كه بهم زنگ زدو تا خود صبح با هم حرف زديم...
عالى بود...
حرفاش...
تعريفاش..
محبتاش...
درسته با هم دوست بوديم ولى پاشو از حدش فرا تر نذاشته بود، ولى حالا كه با لباس باز مجلسى ، با موهاى شينيون شده ديده بودم ، حسابى ذوق مرگ شده
بود..
منم با ديدنش تو اون كتو شلوار طوسى رنگ ضعف كردم...
واى خدا مرسى كه به عشقم رسيدم...
عاليه!
انقدر دوستش دارم كه دلم ميخواد زودتر عروسى كنيمو بتونم هر روز ببينمش!

خوب ديگه ذوق و تعريف بسه ، پاشم برم به كارام برسم...
جلوى آينه به خودم يه چشمك خوشگل زدمو شروع به برانداز كردن خودم كردم..
قد صدو هفتاد...
چشماى درشت قهو اى!
بينى كوچيك..
لباى قلوه ايى...
پوست سفيد..
موهاى بلند و خرمايى رنگ..
اندامم كه بيست!
خب خوشگلم كه تونستم اميرو تور كنم ديگه...

خنده ى بلندى كردمو از اتاقم بيرون رفتم...

هر روز با امير ميريم بيرون..
هر روز گردش...
امير خيلى دوستم داره...
خيلى بهم محبت ميكنه...
بوسه هاى يواشكيش حس خوبى به رگهام جارى ميكنه..
كم پيش مياد با هم تو خلوت باشيم ، آخه بابام دوست نداره.. ولى تا يه فرصت پيدا ميكنه منو به آغوش ميكشه...
زمزمه هاى عاشقانه اش زير گوشم ، قشنگ ترين نجواييه كه تا حالا شنيدم
هر روز بيشتر بهش وابسته ميشم...
دوستش دارم و چى بهتر از اينكه قراره با عشقت زندگى كنى!

دانشجوى رشته ى معمارى هستم..
دانشگاه آزاد شهر خودمون... همه چيزش خوبه ، فقط اينكه راهش دوره و سرويس رفت و آمدم نداره كمى اذيتم ميكنه..
مسيرشم كه تاكسى كم گير مياد ، البته اتوبوس هايى براى دانشجو ها هست كه از مركز شهر به دانشگاه ميبرن ، ولى وقتى ديرم شده باشه يا بايد دربست بگيرم يا اينكه يكى منو برسونه!
تاكسى هم كه اگه پيدا بشه ميشه گفت معجزه بوده!

يك ماه از روزى كه نامزد كرديم ميگذره..
امير با عجله داره كارهاى مربوط به عقدو انجام ميده...
براش سخته كه از هم دور باشيم ، به هر حال اگه عقد دايم كنيمو تو شناسنامه ثبت بشه بهتره...
اونجورى براى يه با هم بودن كوچيك ، بابام باز خواستمون نميكنه...
نگرانى هم. نداره كه دخترش با شناسنامه ى سفيد ممكنه بلايى سرش بياد
هرچند كه من به امير اعتماد كامل دارم ، ولى خوب ، پدرم نگران دخترشه و اين طبيعيه!

امروز صبح امير اومد دنبالمو رسوندم دانشگاه..
حين رانندگى دستم تو دستش و روى دنده ى ماشين بود..
موقع پياده شدن هم كه پيشونيمو بوسيدو گفت لحظه شمارى ميكنه براى با هم بودنمون...
با اخم تصنعى بهش گفتم
- آهاى آقا خوشتيپه ، يادت نره ما داريم عقد ميكنيم... هنوز تا عروسى خيلى مونده!


نگاه خاصى بهم انداختو گفت
- نگران نباش...حالا يه جورى با هم كنارمياييم!

اخمم عميق شد. لبخند اون عريض!

بعد خنده اى
كردو با
تك بوقى كه زد ازم خداحافظى كرد..



صبح دیر از خواب بیدار شدم..
ای وای ساعت هشته .....
اگه دیر به کلاس برسم استاد حذفم میکنه...
بدو بدو لباسهامو پوشیدم و فقط یک لیوان آب خوردمو از خونه بیرون رفتم...
مامانم هنوز خواب بود....
وقت نداشتم صداش بزنم ..
به آژانس هم وقت نکردم زنگ بزنم.....
دیر میشد...
نمیتونستم با خیال راحت بشینمو شماره بگیرمو بعدم یک ربع یا شایدم نیم ساعت منتظر بشینم تا ماشین بیاد....
سر کوچه ایستادمو منتظر تاکسی شدم...
اه....
هیچ تاکسیی هم نمیاد..
یکی دوتا هم اومدن که مسافر داشتن...
به ناچار مسیرو گفتم که هنوز ترمز نکرده ، گازو فشردن و رفتن ..
خب مثل اینکه مسیرم بهشون نمیخورد..
به ساعت نگاه کردم..
هشتو بیست دقیقه...
کلاسمون ساعت هشت و نیم شروع میشه ....
یه کم هم دیر بشه سعی میکنم استادو راضی کنم..
این مدت به خاطر نامزدیم خیلی از کلاس هارو پیچوندم....
همه ی کلاس هام فقط یک جلسه از غیبت حد مجازم مونده براشون..
بعضی از استادامون خوبن ، ولی این استاد خیلی سخت گیره و به این راحتی ها کوتاه نمیاد ....
از این وضعیت کلافه شدم
این طوری تا ظهرم به کلاسم نمیرسم...
بهتره ماشین شخصی سوار بشم..
خیلی از آدم ها هستن که مسافر کشی شغل دومشونه و برای همینم ماشینشون تاکسی نیست..
با اینکه مامانم همیشه میگه شخصی سوار نشمو خودم هم میترسم از اینکه این ریسک رو بکنم ، ولی امروز مجبورم ریسک بکنمو با ماشین شخصی برم...
برای دوتا ماشین دست تکون دادم..
با گفتن کلمه ی دربست توقف کردن ، ولی با شنیدن مسیرم گفتن بد مسیره و راهشونو گرفتنو رفتن .....
دستی به موهام که از مقنعه ام بیرون اومده بود کشیدمو فرستادمشون عقب...

یه پراید جلو پام ترمز کرد..
راننده ی جوونی سوارش بود ، رو صندلی کنار راننده یه پسر سبزه ی جوون و رو صندلی عقب هم یه پسر دیگه ....
مسافر داشت و من تصمیم نداشتم سوار اون ماشین بشم
راننده با لبخند نگاهم کردو گفت
- کجا تشریف میبرین خانم ؟
- ممنون !
- مگه منتظر تاکسی نیستین ؟
منم مسافر چیم .... این ساعت ماشین کمه ....
مسیرتونو بگین میرسونمتون ....
- آخه من میخواستم دربست بگیرم ....
اینجوری دیرم میشه ....
- مگه کجا تشریف میبیرین ؟
- دانشگاه آزاد ......خیابون .....
- چه جالب ... اتفاقا اون آقایی که عقب نشسته هم مسیرش با شما یکیه ..... بفرمایین میرسونمتون !
- ولی من عجله دارم ها ....


پسری که به گفته ی راننده با من هم مسیر بود به حرف اومدو گفت
- منم عجله دارم خانوم ، بفرمایید تا زود تر بریم ....
- باشه ...


سوار شدمو سعی کردم فاصله ام با کناریمو رعایت کنم ...
کمی که جلوتر رفت توقف کردو یه پسر دیگه سوار شد ...
شاید یه چهار راه بالا تر از خونه ی ما بود ..
شاکی شدمو به راننده گفتم
- آقا من عجله دارم ، شما گفتین زود منو میرسونین...مسافر سوار نکنین من حساب میکنم ...
- ای بابا ..
خانم بذار این بنده خدا هم سوار بشه خب ...
میبینی که مسیرشم مستقیمه .. تو مسیر پیاده میشه ...
عجبا !
- بسیار خب ..

کیفمو از روی پام برداشتمو درو باز کردم تا پیاده بشمو اول اون پسره بشینه که خیلی سریع اومد نشست ...
حتی توجهی به من که اگه عقب نرفته بودم روم مینشست هم نداشت ...
با بهت نگاهش کردمو گفتم
- آقا من میخواستم پیاده بشم ، شما اول بشینین ..
- من دیرم شده خانم...



صدای خندان راننده بلند شد
- چه جالب !
امروز همه دیرشون شده ...


هر سه به این لحن شوخ مسخره خندیدن و پسری که تازه سوار شده بودو چشمهای سبزی هم داشت نگاه معنی داری به من انداخت ...
وسط دو تا مرد نشسته بودمو این منو معذب میکرد..
تا میتونستم جمع نشستم که باهاشون برخوردی نداشته باشم..
مسیر طولانی بودو کم کم از خیابون اصلی دور میشدیم..
نگاه های گاه و بیگاه و لبخند های معنی دار پسر چشم سبز هم خیلی اذیتم میکرد ...
شاکی شدمو بهش گفتم
- مگه شما مسیرتون مستقیم نبود ؟!
پس چرا هنوز پیاده نشدین ؟
- نظرم عوض شد ...
ماشین گیرم نمیومد گفتم مستقیم که بقیه ی راهو پیاده برم ...
ولی حالا که ماشین داره طبق مسیر من میره چرا بیخودی پیاده بشم ؟ !


با حرص نگاهمو از چشم های هیزش گرفتم ...
سر یه دوراهی رسیدیم که راننده باید سمت راست میرفت ولی....

این چرا پیچید سمت چپ ؟!
بلند گفتم
- آقا اشتباه رفتین ...
باید میپیچیدین سمت راست ....
- اِ ؟ حواسم پرت شد ...
شرمنده برسیم به بریدگی دور میزنم ....


خیلی ترشیدم ...
تو این خیابونم که پرنده هم پر نمیزنه ...
منم تو این ماشین ...
با سه تا غول تشن ....
لرز به جونم افتاد ....
نکنه اینها بلایی سرم بیارن ....
این چه حماقتی بود من کردم ؟ !
نگاهم میخ اتوبان بود...
با دیدن اولین دور برگردون داد زدم
- بپیچ آقا ... بپیچ ....

اما راننده هیچ اهمیتی به حرفم نداد ....
دوباره داد زدم
- آقا چکار میکنی ؟
میگم دور بزن !


پسر سمت راستم چاقویی رو جلوی شکمم گرفتو گفت
- بهتره خفه خون بگیری ؟

با دیدن چاقو زبونم بند اومد....
این چرا ....
راننده ...
لب هامو مثل ماهی که از آب بیرون افتاده بازو بسته کردم...
اما صوتی ازش بیرون نیومد ...
به پسر چشم سبزی که سمت راستم نشسته بود نگاه کردم که با لبخند کریهی نگاهم میکرد....
چشمام درشت تر از همیشه شدو ناباور بهش نگاه کردم ...
دستشو بلند کردو دور شونه ام حلقه کردو گفت
- چیزی نیست عزیزم.. نترس !

تازه تونستم معنی این کارو درک کنم ...
با خشم دستشو پس زدمو خودمو به جلو خم کردم
جیغ کشیدمو گفتم
- نگه دار ... من میخوام پیاده شم ...
- خفه !


به راننده که این حرفو زده بود نگاه کردمو با داد گفتم
- خودت خفه شو ...
نگه دار ببینم ....




داد زدم
- کـــــمـــــکـــــــم کنید ....


ماشین تو یه جاده ی فرعی پیچید و تو مسیر خاکی رفت ...
هر لحظه ترسم بیشتر میشد و قوای بدنم کمتر ...
احساس خفگی بهم دست داد ...

احساس میکنم هیچ صدایی از ححنجره ام بیرون نمیاد....

پسر چشم سبز دوباره خواست دستشو بیاره سمتم....
دستشو پس زدمو با ناخنم رو ساعد دستش کشیدم


دستش سوخت...
نگاهی به دستش کردو با صدای بلندی گفت
- دختره ی وحشی....



راننده با خنده گفت
- بی خیال سامی...
دخر هر چی وحشی تر باحال تر .....



با حالشو اونقدر کش دار گفت که داشت حالم بهم میخورد .....


اشک روی صورتمو پاک کردمو با صدای لرزونی گفتم
- چی از جونم میخواهید ؟
بذارید برم .....

ماشینو کنار یه خرابه نگه داشتن ...
اول پسر چشم سبز پیاده شد..
بعدم راننده و کناریش ...
با اون چشم های سبز نفرت انگیزش بهم خیره شدو گفت
- پیاده شو !
- ن... ن...م...ی.خوا...م
- لکنت گرفتی ؟
نترس ... دختر خوبی باشی اذیت نمیشی ...
بیا پایین !


دستمو به صندلی فشار دادمو گفتم
- نـــــه !
- جیغ نزن ، بیا پایین ببینم !
هی کپک !
نشستی کنارش چیو نیگاه میکنی ؟
هولش بده بیرون دیگه !


با این حرفش پسری که سمت چپم نشسته بود به بازوهام فشار آوردو به سمت در هولم داد ...

بلند تر از قبل جیغ کشیدم...
انگار صدام تازه باز شده بود ...
به قتلگاهم داشتم نزدیک میشدمو تلاش میکردم برای زنده موندن ...

هر دو دستمو گرفتو به سمت خودش کشید ...
اون یکی هم از پشت به کمرم فشار آوورد ...
احساس میکردم دستتام دارن کنده میشن ، ولی کوتاه نمیومدم ...
با گریه جیغ میکشیدمو میگفتم ولم کنین ...
وقتی دیدن اینجوری نمیشه با اشاره ی پسر چشم سبز ، اونی که پشت سرم نشسته بود محکم با هر دوتا پاهاش به کمرم ضربه زد ...
درد تا مغز استوخونم پیچید ...
به جلو پرت شدمو رو زمین افتادم
صدای نحس سامی رو شنیدم
- وقتی چموش بازی در میاری همینه دیگه !
بهت گفتم که با زبون آدمیزاد بیا بیرون !


سرمو بلند کردمو با خشم نگاهش کردم
لبخند کریهی زدو دستشو به سمتم دراز کرد ..
خودمو عقب کشیدمو با جیغ گفتم
- برو گمشو !
- چیه خوشگل خانوم ؟
لکنتت خوب شد انگار ؟ !
بچه ها بیارینش ...
با این حرفش اون سه تا به سمتم اومدنو جسم خاکیمو از روی زمین بلند کردنو به خرابه بردن ...
هر چی پاهامو تکون میدادمو داد میزدم فایده نداشت ..
احساس میکردم تارهای صوتیم پاره شدن ...
دیگه حتی صدایی هم ازشون شنیده نمیشد

از درد مچاله شدم تو خودم ..
به زمین چنگ زدمو زار زدم ...
دریده شده بودم توسط گرگ های مرد نمایی که الان با لذت داشتن به طعمه اشون نگاه میکردن ...
همه ی بدنم کوفته بودو درد میکرد ...
با اینکه دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم ، ولی دوست نداشتم جلوی اونها اونجوری باشمو نگاه کثیفشونو که هنوز سیر نشده به من بدوزن ...
از مانتوم که چیزی باقی نمونده بود ...
مقنعه ام پر از خاک شده بود ...
شلوارم کمی دور تر از من افتاده بود ..
تی شرتم کنارم بود ولی اونم یقه اش تا وسط چاک خورده بود ...
بازم بهتر از هیچی بود ..
برداشتمو پوشیدمش ..
خودمو جلو کشیدم که شلوارمو بردارم ...
پایی روی شلوارم نشستو صدای نحسش بلند شد ...
- مگه ما گفتیم کارمون باهات تموم شده که داری میپوشی ؟
- چی از جونم میخواهین عوضیا ؟
شما که دیگه هر غلطی میخواستین کردین ...
- به تو ربطی نداره ....
شاید خواستم بازم ...


حرفشو ادامه ندادو با لبخند بهم نگاه کرد ...
سعی کردم شلوارمو بردارم ...
با لبخند به تلاش بی حاصلم نگاه میکرد ...

صدای سامی بلند شد
- بذار بپوشه ..
برای امروز بسشه ....
- ولی ...
- گفتم بذار بپوشه !


با اجبار پاشو بلند کرد ..
چنگ زدم به شلوارمو پوشیدمش ...
مقنعه امم سرم کردم ....
مانتوم هم انداختم رو دستم ..
هرچند که از چند طرف پاره شده بود ...
مدام به این حرف سامی فکر میکردم ( برای امروز بسشه )
منظورش چیه ؟
نکنه میخواد بازم ...
وای نه !



خودمو رو زمین عقب تر کشیدم ..
متوجه حرکتم شدن ..
سامی بلند شدو اومد طرفم
- پاشو بریم ..
- من ... ن .. نمیام
- پاشو مسخره بازی در نیار !
- نمیام !
چی از جونم میخواهین ؟
- ای جون !
میترسه چه بامزه میشه ..
اون موقع حواسم به این نبود ..


با دستش چونه امو گرفتو گفت
- میدونم اذیت شدی ... ولی تقصیر خودت بود ..
اگه جفتک اندازی نمیکردی میتونست بهتر از این باشه ..
هرچند که همونجوریشم من کلی ازت خوشم اومد ..
- برو گمشو !
برو بمیر !
بدم میاد ازتون ...
- میبینین بچه ها ؟ !
از ما بدش میاد ...
کی میگه دل به دل راه داره ؟
پس چرا من از این موش کوچولو خوشم میاد ؟
- حالم ازتون بهم میخوره ...
امید وارم همین کاری که با من کردین سر خواهراتون بیاد ..
- خواهر ؟ !
خب بیاد .... بده چند تا جون عین ما به یه نوایی برسن ؟ !
چقدر شما دخترا بخیلین ...
کمتون میاد مگه ؟
یه کم از ما بیاد بگیرین .. !
- برید دنبال اهلش ...
چرا منو بدبخت کردید...
- آخه من عاشق رابطه های اینجوریم ...
وگرنه دختر برای من کم نیست ...
- تو مریضی !
یه روانی عقده ای هستی !
- هی !
حواستو جمع کن که چی میگی ..
من همیشه انقدر مهربون نیستم ...
باید خوشحال باشی که میخوام نگهت دارم مال خودم ...
وگرنه که فاتحه ات خونده بود ...
- بمیرم بهتر از اینه که اینجوری نجس بشم
مردک دیوونه !
بی همه چیز ...
حروم زاده ...

با این حرفم به سمتم یورش آوردو محکم زد تو گوشم ...
بعد ضرباتش نشست تو سرو صورتم ...
بین زدنهاش حرفایی میزد که از بینشون اینو خیلی شنیدم
( هر کی اومد گفت حروم زاده ... دیگه نمیذارم بگین )

میزدو با داد این حرفو میزد ..
میزدو فحش میداد
جسمم نیمه جون شد ...
دیدم که به سمت اون یکی پسری که سفید تر بود رفت..
دیدم که چاقوشو ازش گرفت ...
دیدم که با سرعت به طرفم اومدو میخواست چاقو رو تو تنم فرو کنه ...
بوی مرگ بیشتر از قبل به مشامم میخورد ...
حالا ترسم از مرگ صد ها برابر بیشتر شده بود ...
شاید موقعی که میخواستن اون عمل زشتو انجام بدم داد میزدم که منو بکشین ولی این کارو باهام نکنین ولی ....
اون موقع اگه میمردم پاک بودمو پاک مرده بودم ، نه مثل الان ..
از طرفی...
آدم تا مرگو تو دو قدمیه خودش نبینه باورش نمیکنه ...
حسش نمیکنه ...
ترسیدم ...
ترسیدم از مردن و از بی خبر موندن خانواده ام ...
از اینکه اینجا بمیرمو هیچ کس نفهمه چی شد که امروز صبح بی سرو صدا از خونه بیرون رفتمو دیگه برنگشتم ..
ترسیدم از اینکه جنازه ام هیچ وقت به دست پدر و مادرم نرسه ...
ترسیدم از مردن ..

با چشم های گشاد شده نگاهمو بهش دوختمو خودمو عقب کشیدم ..
بهم نزدیک تر شد..
خواست چاقو رو فرو کنه که داد زدم
- منو نکــــــش !

دستش از حرکت ایستاد ..
نگاهم کردو با خشم گفت
- تا یه دقیقه پیش که آرزوت بود بمیری !
- من ... میترسم !

با این حرفم قهقه زد ..
بلند شروع کرد به خندیدن ...



خنده هاشو که کرد نگاهشو تو صورتم چرخوندو گفت
- دیر ترسیدی دختر جون !

دستشو بلند کرد بزنه که چشمهامو بستم ....

ولی سوزش یا دردی رو حس نکردم ..
با ترس چشمهامو باز کردم
به صورتش نگاه کردم که با لبخند نگاهم میکرد...
صورتشو نزدیک تر آوردو گفت
- نمیکشمت ولی به یه شرط !

تو سکوت نگاهش کردم تا حرفشو بزنه ، با لبخند نگاهی به دوستاش کردو گفت
- میبرمت پیش خودم...
آخه ازت خوشم اومده ....
به یه دختر خوشگلم احتیاج دارم که ساقیم باشه ....
هستی ؟ !


نمیدونستم چه کاری درسته ...
در واقع میدونستم ف اما اون لحظه فقط به فکر ترس از مرگ و خاک شدنو تجزیه شدن بودم ...
فقط میخواستم زنده بمونم ....
با بستن چشمم موافقتمو اعلام کردم...
باز صدای قهقه اش بلند شد....
وقتی میخندید حس میکردم تو قعر داستان های کودکیم هستمو جادوگر قصه که اینبار مرده داره میخنده ...
آخه جادو گر بچگی من زنی ژولیده با موها و ناخن های بلندو وحشتناک بود .....

بازومو گرفتو بلندم کرد ....
به سمت ماشین بردم ..
هولم داد که سوار بشم ...
اون یکی هم داشت از در طرف دیگه ی ماشین سوار میشد ....
من نمیخواستم بازم بین اونها بشینم ...
از طرفی نمیخواستم ساقی اونا بشم ...
من فقط خواستم زنده باشم... اما نه به قیمت کثیفی بیشتر از این ....
باید نقشه میکشیدم که فرار کنم ...
نباید بذارم منو با خودشون ببرن ...
یه بار حماقت کردم ..
دوباره که نباید تکرارش کنم ...
از طرفی امیر منتظرمه ..
باید برم پیشش تا آرومم کنه !
تا مرحم دردم بشه...

با التماس نگاهش کردمو گفتم
- من پیش اون نشینم ...
ازش بدم میاد !
تو برو تو ، من پیش خودت بشینم ..
- نمیشه ..
باید وسط بشینی که فرار نکنی ...
- مگه با این قیافه و با این حال بد میتونم فرار کنم ؟ !

نگاهی بهم انداختو سرشو تکون دادو گفت
- یعنی از من بدت نمیاد که کنارم میشینی ؟ !
- اگه از اول خودت تنها بودی انقدر جنگ و دعوا پیش نمیومد ...


خودمم داشت حالم بهم میخورد از حرفهایی که میزدم..
ولی مگه چاره ای هم داشتم ...
میگن آدم اولش که آسیب ببینه داغه و دردشو نمیفهمه ... بعدش تازه میفهمه چقدر درد داره !
منم همون طور شدم ...
دردمو یادم رفته بودو فقط یه روزنه ی امید میدیدم ..
میخواستم فرار کنم تا دیگه تجربه ی امروز برام پیش نیاد ...

لبخند چندشناکی زدو به دوستش اشاره کرد ...
دوستش نشستو بعدم خودش ...
منم کنارش نشستم ...
امید وار بودم درو قفل نکنن ولی خیال خامی بود ...
تا ماشینو روشن کردن درو هم قفل کردن ...
از طرفی هم دست اون حروم زاده دور کمرم نشست ...
مطمئنم مشکل روانی داشته ...
این کارا جز از یه دیوونه بر نمیومد ...
دوستهاشم دیوونه بودن که گوش به فرمان این بودن ...
مجبور شدم تحمل کنم دست کثیفشو ....
منتظر بودم تا یه فرصت پیش بیاد ...
یه فرصت برای فرار ...
یه فرصت برای آزادی از چنگ شیطان !



راه افتاديم...
کنار در نشسته بودمو آماده براى فرصت فرار...
دستهاى کثيف اون حيوون رو کمرو پاهام حرکت ميکردو حالمو بد تر از قبل ميکرد...
دلم ميخواست قدرت داشتم تا با دستهاى خودم بکشمشون... ولى افسوس که دخترمو جنس ظريف...
بيخود نيست انقدر براى ما ميترسن...
از بس آسيب پذيريم...
ماشين تو خيابون تاى شلوغ افتاده بودو تقريبا نزديک پياده رو در حرکت بود....
در واقع از لاين راست حرکت ميکرد...
فکر کنم از قصد آروم ميرفتن تا پليس بهشون گير نده..
سامى مشغول حرف زدن با راننده شد...
حواسش از من پرت شد...
ماشين به آرومى در حرکت بود...
دست سامى از دور کمرم جدا شده بود و روى صندلى جلو قرار گرفته بود تا با تمرکز بيشترى جواب راننده رو بده...
بدون اينکه جلب توجه کنم دستمو به سمت قفل ماشين حرکت دادم...
خدا رو شکر ماشين پرايد بودو سيستم عالى و غير قابل نفوذى نداشت...
با کمى فشار ، رو به بالا ، تونستم قفل اون درو باز کنم...
از گوشه ى چشم به سامى نگاه کردم..
سرش به سمت راننده چرخيده بودو حواسش به من نبود..نبود
از آينه ى کمک راننده به کسى که کنار راننده نشسته بود و آينه اش رو صورت من تنظيم بود نگاه کردم...
نگاه اونم به راننده بود..
مثل اينکه بحثشون خيلى داغ بود که از من غافل شدن...
بسم ا.. گفتمو درو باز کردم...
تا به خودشون بيان خودمو پرت کردم کنار خيابون...
ماشينشون ترمز کرد...
ناى فرار کردن و دويدنو نداشتم...
با ترس و مردمک گشاد شده نگاهشون کردم...
سامى خواست پياده بشه که ماشين پشت سريشون بوق زد...
صداى دوستش بلند شد..
- ولش کن سامى ، گير ميوفتيم!
- رو دست زد بهم..
- ارزش نداره بيوفتيم حبس...
.....

در حالى که درو ميبست و با خشم نگاهم ميکرد ، ماشينشون حرکت کرد...
نفس حبس شده امو آزاد کردمو دستمو رو زمين فشار داد تا بلند بشم...
ولى تو پاهام و دستمو همه ى بدنم ، دردو احساس ميکردم..
نتونستمو دوباره رو زمين افتادم...
با شنيدن صداى مردى با ترس سرمو بلند کردمو نگاهمو به چشمهاى متعجبش دوختم..دوختم
- مشکلى پيش اومده خانوم..؟!
- دست از سرم بردارين اذيتم نکنين!


دستمو با ترس حفاظ سرم کردم تا ازم دور بشه...
خانومى بهم نزديک شدو سعى کرد کمکم کنه...
از اون نترسيدم...
انگار فقط از مردها ميترسيدم...
ميترسيدم بازم اون بلا رو سرم بيارن...
دچار فوبيا (ترس) از مرد شدم...
با اشک به اون خانم نگاه کردم تا حال زارمو بفهمه...

به درمانگاهى كه همون حوالى بود بردنم..
زخمهام ضد عفونى شدو سرمى هم تزريق شد

مامورى از كلانترى اومد تا ببينه جريان چى بوده..
بعد از توضيح وضعيتم و اينكه چى به سرم اومده ، به خانواده ام خبر دادن..
نيم ساعتى طول كشيد تا مامانم اومد..
با ديدنم اشك همه ى صورتشو پوشوند و بغلم كرد..
مدام قربون صدقه ام ميرفتو ميخواست كامل براش توضيح بدم...
مدام ميگفت خودت بگو اونايى كه شنيدم دروغه!
سرمم تموم شده بود و بايد به پزشکى قانونى ميرفتم..
دکتر گفت بهتره هر چى سريعتر براى برسى آزمايشات به اونجا برم..
داروهام تشكيل شده بود ازدو نوع قرص آرام بخش بود و قرص مولتى ويتامين و آنتى بيوتيک ...
يه قرصى هم بهم دادن که گفتن همون موقع دوتا قرص داخل بسته رو با هم بخورم..
مثل اينکه براى پيشگيرى از باردارى بود..
بعد از خوردن قرص ، با مامانم به پزشکى قانونى رفتيم..
معاينه شدم و آزمايشات لازم انجام شد...
به خاطر کبودى هاى روى بدنم و زخمهايى که وجود اومده بود ، ثابت ميشد که حقيقت رو گفتم ...
بعد از پزشکى قانونى به کلانترى مربوطه رفتيم..
ديگه جونى برام نمونده بود..
دلم ميخواست زودتر برم خونه تا به درد خودم بميرم..
اما از طرفى پاى آينده ام در ميون بود و از طرفيم دلم ميخواست هر كارى از دستم برمياد انجام بدم تا دخترهاى ديگه اى مثل من بدبخت نشن..
تمام اتفاقاتو يه بار ديگه توضيح دادم..
توضيح مجدد برام سخت بود ، اما مگه چاره اى هم داشتم ؟!
بد تر از همه لحظه اى بود كه مشخصات اون عوضيا رو ميگفتم..
حافظه ى قويى دارم و چهره ى افراد خيلى خوب تو ذهنم حك ميشه..
همه ى كارها انجام شد تا بابام اومد..
با ديدنش ميخواستم آب بشم از خجالت..
روم نميشد نگاهش كنم..



هيچ وقت بابامو انقدر پيرو شكسته نديده بودم..
شونه هاش افتاده بودنو قدش خميده شده بود..
نگاهش به موزاييك هاى كف كلانترى بود..
حتى يه نگاه كوچيك هم بهم ننداخت..
هر چند كه خودمم از خدام بود باهاش چشم تو چشم نشم..
خجالت ميكشيدم ، ولى از گوشه ى چشم نگاهش ميكردم..
حس حقارت داشتم..
حط يه آدم خطاكار..
همه يه جورى نگاهم ميكردن كه انگار تقصير من بوده..
مدام پوست لبمو ميجويدمو دستهامو بهم ميفشردم..
در ااتاقى كه توش بوديم زده شد و شخصى داخل..
با ديدنش دوتا حس متضاد به سراغم اومد..
هم خوشحال شدم از ديدنش و هم ترسيدم از قضاوتش..
اما حس خوشحالى قويتر بود و باعث شد به سمتش پر بكشم...
حس ميكردم دركم ميكنه..
فكر ميكردم تسكين ميده دردمو...
دلم ميخواست همونطور كه از عشقش دم ميزد ، الانم با عشقش ازم محافظت كنه و بگه ميدونم پاكى..
جلوش ايستادمو صداش زدم...
با ناله اسمشو صدا زدمو انتظار داشتم بگه جانم ؟!
ولى جوابش سيلى بود تو صورتم..
سمت چپ صورتم سوخت..
قلبم سوخت..
وجوًدم شكست..
غرورم خورد شد..
حتى بيشتر از وقتى كه متجاوزها اذيتم كردنو غرورمو خورد كردن..
دستم رو جاى سيليش نشست و ناباور اسمشو صدا زدم...
- امير...
- فكر
ميكردم پاكى!
- به خدا پاكم..
- قسم دروغ نخور..
تا اينجا فقط خدا خدا ميكردم اشتباه باشه و اون دختر تو نباشى..
اين چه بلايى بود كه به سرمون آوردى؟
- مگه من خودم خواستم ؟
منو دزديدن...
چكار ميتونستم بكنم..
- بايد خودتو. ميكشتى ولى نميذاشتى دستشون بهت بخوره..
لابد ديدى اينجورى دردش كنره و كيفش بيشتر...


با اين حرفش نتونستم ساكت بمونمو خودمو كنترل كنم..
دستمو بلند كرًدمو كوبيدم به صورتش..
حرفش نيمه موندو دستش
رو صورتش نشست..
با ناباورى نگاهم كرد..
اجازه ندادم بيشتر از اين جلوى خانواده ام خوردم كنه..
با داد جوابشو دادم..
- تو چى فكر كردى راجع به من ؟
مگه من خرابم ؟
چى از من ديدى كه اينطورى قضاوت ميكنى ؟
خوبه ميگفتى عاشقمى..
كجا بودى وقتى از بى پناهى تو خودم مچاله شدم..
كجا بودى زمانى كه مرگو به چشم ديدم ؟!
به تو هم ميگن مرد ؟!

سرمو تو آغوش مامانم فرو کردم و اجازه دادم ، اشکهام صورتمو نوازش کنن..
خواستم گریه کنم برای مرگ احساسم ..
نالیدم
- مامان منو از اینجا ببر !
تو رو خدا منو ببر !



در حالی که دستهای مامانم به دورم حلقه شده بود ، به سمت در رفتیم ..
بابام با شونه هایی افتاده ..
با سری افکنده ..
دنبال ما اومد..
هیچ حرفی نزد ..
حتی ازم دفاع هم نکرده بود ..
چقدر دلم میخواست میزد تو گوش امیر ..
چقدر دلم میخواست بهش میگفت ، دهنتو آب بکش ..
دختر من پاکه ..
این لقبها بهش نمیچسبه ..
افسوس که تو این موارد ، انگشت همه به طرف زنه !
همه زنو مقصر میدونن و خودشون میشن پاکترین خلق خدا !



نامزدیم با امیر بهم خورد ..
خانواده اش با مامان و بابام صحبت کردن ..
حتی نیومدن حالمو بپرسن ..
مثل یه موجود نجس باهام رفتار شد ..
انگار خودم میخواستم..
انگار از اول این کاره بودم ..
تقصیر من چیه که خوراک گرگ ها شدم ؟ !

اون شب که حلقه رو پس دادیم ، تا صبح کلی گریه کردم ..
ولی نه به خاطر امیر ..
بلکه به خاطر عشقی که تو دلم کاشته بودم...
به خاطر سادگی خودم ..
اگه من جای امیر بودم ، بجای اینکه خنجر به قلبش بزنمو تیشه به ریشه اش ، حمایتش میکردم ..
افسوس که اون نامرد ، مرده و من زن !
اسم خودشو گذاشته بود عاشق !
آخه اون عاشقه ؟ !
آدمی که به خاطر یه موضوع اینجوری جا بزنه ...
اونکه میدونست فقط اونو دوست دارم ..
میدونست چقدر عاشقشم ..
چطور تونست ؟!
این اتفاق ممکنه برای هرکسی بیوفته !
من دزدیده شدم ..
بجایی که از زنده بودنم خوشحال بشه ..
حتی از یه کیف پولم ارزشم کمتره ، چون اگه کیف پول بودم ، بعد از پیدا شدنم خوشحال میشدو شاید نذری هم میداد ..
ولی از پیدا شدن من ..
شاید تنها عضو مهمم برای اون به تاراج رفته ..
معلومه که دیگه براش اهمیتی ندارم !

یک ماه از جداییمون میگذره !
حالم از هرچی مرده بهم میخوره !
تو این مدت از امیر خبری ندارم !
نمیخوامم داشته باشم ..
امید وارم خدا جوابشو بده !
حق نداشت اینطوری نامردی کنه در حقم !



امروز ، روز دادگاه اون عوضی هایی هست که منو دزدیدن ..
با مشخصات و اسمشون و مدل ماشین که دادم به پلیس ، تونستن دستگیرشون کنن..
مدارک پزشکی قانونی ثابت کرد که حرفهای من راسته و اونها گناهکارن ..
خیلی استرس دارم ..
نمیتونم دوباره ببینمشون ...
از دیشب دلهره دارم ..
دلم آروم نمیگیره ..
خدا کنه همین امروز تموم بشه ..
بابای بیچاره ام ، این مدت به اندازه ی بیست سال پیر شد ..
امیدوارم باعث و بانی هاش به سزای عملشون برسن ..
حتی امیری که به ظاهر مقصر نبود..
اونم به سهم خودش کمر بابامو شکست ..
واگذارش میکنم به خدا..


با صدای بابام که صدام میکرد ، از جام بلند شدم ..
یا علی گفتمو از اتاقم بیرون رفتم ..
مامانم نمیتونست همراهمون بیاد ..
قرار شد منو بابام دوتایی بریم !
دلم میخواست نرم ، ولی برای شهادت و زدن حرفهای آخرم باید میرفتم ..
بند کتونیمو بستمو دستی به مقنعه ام کشیدم !
به ظاهر سر تا پا مشکیم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدمو با نام خدا از خونه بیرون رفتم ..

تمام طول مسیر منو بابا ساکت بودیم ..
هر کدوم ، تو فکرو خیال خودمون غرق بودیم ..
با توقف ماشین تو خیابان نزدیک دادگاه ، از فکر بیرون اومدم ..
بابا ، ماشینو پارک کرد و با نگاهش ازم خواست پیاده بشم ..
از وقتی اون اتفاق شوم برام افتاده ، کم حرف شده !
اگه مجبور نباشه با هیچ کس حرف نمیزنه !
در ماشینو باز کردمو با قدم های لرزون ، پیاده شدم ..
سرمو بلند کردمو به ساختمون دادگاه نگاه کردم ..
به ترازوی عدالت نگاه کردم و تابلویی که از حضرت علی (ع) ، بالای سر در ورودیش بود !
امیدوارم قضاوت امروز علوی باشه و بر حق !


تو سالن دادگاه نشستمو منتظر شدم ..
مدام ، انگشتهای دستمو بهم میپیچیدم ..
با خوندن اسمم ، از جام بلند شدم ..
به اتاق مورد نظر رفتیم ..
کمی بعد ، قاضی اومد و بعد از اون متهمین به دادگاه خوانده شدن ..

با ترس نگاهمو بهشون دوختم ..
هرکدوم با خشم نگاهم میکردن ..
چشمهام گشاد شده بود ..
ترسو تو سلول سلول بدنم حس میکردم ..
عرق سرد از گیج گاهم حرکت کرد و تو کل مسیر بدنم در گردش بود !
فکر نمیکردم تا این حد حالم بد بشه !
بابام حالمو فهمید ، دستهای حمایت گرش به دور انگشتهام پیچیده شد ..
دل و روده ام بهم پیچیده بود ، ولی با وجود دستهای گرم بابام..
امیدم بیشتر شد و اعتماد به نفسم برگشت ..
اونها باید بترسن ، نه من !

ساعت کوتاهی گذشت ، ولی از نظر من قرنها بود !
با خوندن حکم قاضی ، لبخند رو لبم نشست ..
قاضی حکم اعدام داد..
اعدام همه اشون..
همون چهار نفری که منو به روز سیاه نشوندن !
بعد از مدت ها لبخند رو لب بابام نشست و زیر لب خدارو شکر کرد ..
اشک تو چشمم حلقه زدو خدا رو شکر کردم ، به خاطر این لطف !
درسته که کشته شدم ، درسته که روحم مرد ..
ولی حداقل خدا رو شکر میکنم که تقاصمو ازشون گرفت ..
که به سزای عملشون رسیدن ..
خوشحالم به خاطر دخترهای دیگه ای که از دست این حیوونها نجات پیدا کردن !
crying



قسمت بعدیم فردا میزارم

رمان گرگ هایی به نام مرد(اگه بخونید مطمئنا واقیت هایی رو میفهمید)بر اساس واقعیت) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط {شیدا جون}
#4
سلام.ممنون از نوشتن این رمان مخصوصا ک واقعیت داره از داستان های واقعی خوشم میاد و این جور مسایل تودنیای واقعی با بی توجهی خانواده ها ممکنه صورت بگیره.نمیدونم نویسنده این داستان چندساله هستن اما بی نهایت تونوشتن متن بی دقتی کرده خیلی غلط املایی داره احتمالا تندتند نوشته و نوشته های خودش و نخونده تا غلط های املایی ش و تصحیح کنه
بازم سپاسگذارم از نوشتن این داستان.
پاسخ
#5
cry2cry2 هق هق خدا لعنتشون کنه شیطان صفتای روانیو crying
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط @ساحل@
#6
سلام
من هنوز شروع نکردم اما مطمئنم که خوشم میاد.و اینکه لطف کنید به صورت پارت پارت بزارید چون خیلی طولانیه.ممنون
پاسخ
آگهی
#7
سلام
خدای من
چقدر یک نفر می تونه پست باشه
چقدر یک مادر می تونه کثیف و بی فکر باشه
من کلا از جنس مذکر بدم میاد و خوندن این داستان که مطمئن هستم واقعیه تنفر من رو بیشتر کرد. خواهش میکنم ادامه بدید.
من واقعا از شما ممنونم از اینکه وقت گذاشتید و این داستان رو تایپ کردید بسیار عالی .
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان