نظرسنجی: ادامه بدم؟؟؟
اره
نه
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان پنجمين نفر...(خيلي قشنگه)

#1
خلاصه : نیکا شخصیت اصلی داستان هست که یه شب که همراه جوونای خانواده تو یه ویلا تو شمال بودن , اتفاقات ترسناکی براشون می افته و اون تو اینه چیزی می بینه که هیچ وقت نمی تونه ازش جدا بشه و در همین اثنا توی دانشگاه با یه پسری آشنا می شه که حرکات مرموز و مشکوکی داره ... پیشنهاد می کنم بقیه شو خودتون بخونید

 
نکته : در مورد داستان بگم که ژانر عاشقانه و فانتزی و تخیلی و ترسناک داره ..
 
 
 

مقدمه :

دختر با تارهای موهای فرفری که از شالش بیرون زده بود نگاهش رو به آسمون ابری و قرمز شب برفی دوخت زیر لب به پسر قد بلندی که کنارش ایستاده بود گفت : یعنی چی من پنجمین نفرم ؟؟ پسر دستهای سرد و یخزده ی دختر رو بین دستهاش گرفت .. انگشتهاشو فشار داد تا گرم بشن و فقط گفت : تو یکی از ما می شی .. 
دختر بهت زده گفت : نه .. نمی خوام بشم ..
پسر لبخندی اطمینان بخش زد و گفت : شدی و اینو کم کم می فهمی .. منم باید دیگه از پیشت برم ...
لحظاتی بعد هنوز آسمون ابری بود و هوا سرد بود .. هنوز کوچه تاریک بود و هنوز دونه های ریز برف می بارید ، هنوز لب های دختر از سرما به هم می خورد .. اما دیگه اون پسر اونجا نبود ....پست اول:
دينگ ... دينگ ... دينگ ...
با خواب آلودگي و چشم هاي بسته دستم رو طبق عادت هميشه ناخودآگاه روي دکمه ي قرمز گوشيم فشار دادم و صدا قطع شد . هنوز خيلي نگذشته بود که دوباره همون صداي آزاردهنده ي هميشه توي گوشم پيچيد اين بار بعد از فشار دادن اون دکمه صداي مامان به گوشم رسيد: نيکا پاشو ديگه .. مثه اينکه اولين روزه ها!
و من همونطور خوابالو زمزمه کردم : اولين روز هم حتما بايد 8 صبح باشه ديگه!
مامان با خنده گفت:پاشو خوابالو به فکر اون پريساي بدبخت باش که هميشه بايد منتظر تو بمونه.
با بي حوصلگي بلند شدم و سرجام نشستم همون طور که چشمم رو مي مالوندم نگاهم به ساعت ديواري افتاد ومثه برق از جا پريدم و گفتم: مامان به پريسا زنگ بزن بگو ده دقيقه ديرتر مي رسم.
مامان در حاليکه مي خنديد گفت: مثه هميشه!
بعد از اينکه حاضر شدم با عجله به سمت ماشينم که مثل هميشه تو کوچه و زير پنجره ي اتاقم پارک شده بود رفتم . ماشينم يه پي کي سفيد صفر بود که هنوز هيچ گونه خط و خشي روش نبود البته اين بعد از اون ماشيني بود که بعد از دو سال جنازه شو به بابا تحويل داده بودم . نگاه عميقي به ماشينم کردم و سوار شدم و با حرص زمزمه کردم : حالتو ميگيرم بابک حالا من با اين ماشين برم مخ هيچ پسري رو نمي تونم بزنم . برگردم خونه دوباره اتاقتو به هم ميريزم . قول ميدي ماشينم رو بشوري در اذاي تميز کردن اون آشغالدوني اما زيرش ميزني .. حالا ببين...
همين جور که با خودم درگير بودم رسيدم سر کوچه ي پريسا که ديدم داره از ته کوچه مياد وقتي سوار شد با انرژي سلام کرد و بعد با خنده ي بامزه اي گفت:چقدر گنجشک هاي کوچه تون حالشون بده . حداقل رو ماشينت دستشويي مي کنن چرا تميزشون نميکنن ؟؟
از خنده َش خنده م گرفت . خيلي نگذشت تا به دانشگاه رسيديم رفتيم تو پارکينگ دانشگاه و دنبال يه جاي خالي واسه پارک کردن مي گشتيم . پريسا با استرس و نگراني ساختگي به شوخي مي گفت : اوه .. اوه نيکا همه چه زود اومدن الان مخ همه پسراي خوب رو ميزنن هيشکي واسه ما نمي مونه ها ...
- حالا فعلا دنبال يه جاي پارک مناسب با ويژگي هاي پارک کردن مخصوص من باش که تا فصله ي چند متري ش ماشين نباشه که من بتونم راحت پارک کنم آبرومون نره ..
هر دو خنديديم و من يه جاي پارک مناسب پيدا کردم تقريبا با فاصله ي زيادي از ماشين جلويي پارک کردم تا موقع در اومدن راحت باشم همين که مي خواستيم پياده بشيم يه ماشين اومد و توي همون فاصله پارک کرد با عصبانيت بهش نگاه کردم که دو پسر جوون رو ديدم که با خنده و شوخي از اون ماشين شاسي بلند سورمه اي پياده شدن پريسا درحاليکه مي خنديد سوتي زد و گفت : اگه بتونيم همين جا مخ اينا رو بزنيم ديگه لازم نيست حتي بقيه رو ببينيم ..
- پس بريم يه خودي نشون بديم . انگار خيلي هم بد نشد ..
با خنده از ماشين پياده شديم وقتي از جلوشون با اعتماد به نفس رد مي شديم کاملا مشخص بود که توجه شون به ما جلب شده و همين قضيه بود که باعث شد پام روي يک سنگ که چه عرض کنم يه ريگ دو سانتي بلغزه و سکندري بخورم . به ثانيه نکشيد که اون دوتا زدن زير خنده و پريسا که با اخم نگاهشون کرد ، سکوت کردن کمي که فاصله گرفتيم پريسا به شوخي گفت: اينارو که پروندي ...
وقتي وارد محوطه ي بزرگ دانشگاه شديم پريسا گفت : نيکا اينجا خيلي بزرگتر از اون دانشگاه کوچولوي خودمونه. ما از اولم اشتباه کرديم دو سال وقتمون رو اونجا هدر داديم ... زندگي اينجاست !!
لحظاتي بعد هردو با نگراني سرکلاس نشسته بوديم پريسا به شوخي زير گوشم گفت : اون همه پسر تو محوطه بود يکي ش نبايد تو اين کلاس کوفتي باشه ؟؟ 
ريز خنديدم و پريسا درحاليکه با تاسف سرشو تکون ميداد طبق عادت هميشه مشغول خط خطي کردن ميز توسط اون خودکار صورتي مخصوصش شد . بعد از اينکه استاد که خانوم جواني بود وارد شد درحاليکه ديگه در اوج نا اميدي بوديم شش يا هفت پسر با همهمه وارد کلاس شدند . ورودشون اونقدر ناگهاني و براي ما همراه با شور و شعف بود که فرصت نشد يک به يک شناسايي کنمشون نگاهم به پريسا افتاد که با لبخند شيريني ابروهاشو بالا مي انداخت. پريسا نزديک ترين دوستم بود و از همون روزهاي اول دوره ي کارداني تو اون دانشگاه کوچيک تبديل به يکي از بهترين دوستام شده بود هنوز بعد از دو سال هيچ وقت دوستي مون دچار مشکل نشده بود . همه ي تلاشمون رو کرديم تا کارشناسي رو با هم و يه دانشگاه قبول بشيم پريسا توي درس خوندن و ياد گرفتن خيلي خيلي خيلي از من بهتر بود حتي تو کنکور کارداني به کارشناسي بعضي از تست هارو که جوابشو مي دونست نزده بود . کلا پريسا تو بيشتر چيزا سه تا " خيلي " از من بالاتر بود. دختر بلند قد و کشيده ي بور با اون پوست سفيد شفاف و اون چشمهاي سبز پز رنگ کجا و من پوست يه کم تيره تر از پريسا با موهاي فر فري خرمايي و چشمهاي سياه سياه سياه کجا ؟ درسته که قد و هيکلمون درست مثه همديگه بود اما بين ما دوتا هميشه اين پريسا بود که توجه همه رو جلب ميکرد.تمام مدت سر کلاس چشمم به نقاشي هاي درهم و برهم پريسا که با خودکار صورتي روي کاغذ کشيده مي شد بود و فکرم در گردش بود . بوي عطر مردونه اي هم مدام توي بيني م بود اونقدر بو زياد و شديد شد که کم کم تمام فکرم بهش جلب شد بعد کنجکاو شدم که ببينم اين بوي عطر تلخ مردونه از کيه . توي يه حرکت ناگهاني به عقب چرخيدم انگار ميدونستم اون بو از کجاست که بدون اينکه به بقيه حتي نگاهم بيفته چشمام روي پسري که ته کلاس سمت راست نشسته بود افتاد و ديدم با دو چشم خوش حالت و براق عسلي به من خيره شده.
مردمک چشمهاش برق عجيبي داشت که چشمهامو مي زد. در اون لحظه حس خاصي داشتم انگار اون نگاه و اون چشم ها رو قبلا جايي ديده بودم. مطمِئن بودم که اون چشم ها رو حداقل براي يکبار در گذشته ديده بودم ... اما حالت کلي چهره ي اون پسر رو نه!! امکان نداشت من از اون فاصله بوي عطر اون پسر رو حتي بتونم تشخيص بدم چه برسه به اينکه به اين نزديکي اون بو رو حس ميکردم ... راستي چرا شامه ي من اينقدر قوي شده بود ؟؟؟


پریسا ناخن بلندش رو که معمولا لاک صورتی داشت توی پهلوم فرو کرد به زور نگاهم رو از چشمهای اون پسر بیرون کشیدم و با حالت گنگی به طرفش چرخیدم پریسا خیلی آروم گفت: حواست کجاست ؟ 
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم همه ی حواسم به اون پسر بود . هنوز بوی اون عطر جذاب مردونه توی مشامم بود خیلی سعی می کردم خودمو کنترل کنم تا دوباره به سمتش برنگردم . انگار طلسمم کرده بود یه حسی مجبورم می کرد برگردم و بهش نگاه کنم و من مقاومت می کردم و چه سخته مقاومت در برابر یک نیروی کششی خاص .. 
بعد از پایان کلاس وقتی که استاد از کلاس خارج شد با اینکه پشتم به اون پسر بود اما بلند شدنش رو و آروم آروم اومدنش رو به سمت اول کلاس حس کردم . نمی دونم چطور فهمیدم که کنارمه که ناخودآگاه کلاسورم رو روی زمین جلوی پاش انداختم پسر با فرض اینکه چیزی جلوی پاش نیست داشت قدم برمی داشت که ناگهان قبل از اینکه پاش رو روی کلاسور بذاره از حرکت ایستاد و به عقب برگشت و خم شد و کلاسور رو بدون اینکه حتی نگاهم کنه جلوم گرفت . کلاسور رو گرفتم و چیزی نگفتم . کمی که جلوتر رفتن پسری که پشت سرش بود گغت : این همون نیست که تو پارکینگ هم می خواست زمین بخوره ؟؟ و زد زیر خنده ...
پریسا همون طور که منو به سمت در می کشید گفت : نیکا اصلا معلوم هست که داری چیکار می کنی؟؟ تو امروز چته ؟؟
با شیطنت خندیدم و گفتم : مخصوصا این کارو کردم .
پریسا - هه .. هه .. نیشتو ببند .. یعنی هلاک این نوع خود نمایی تم . مثلا می خواستی توجه شو جلب کنی .. به چی؟؟ به اینکه دست و پا چلفتی هستی ؟؟
با نا امیدی نگاهش کردم و گفتم : راس میگی.. دست خودم نبود !
اون روز یه کلاس دیگه داشتیم که اون پسر چشم خوشگله توش نبود پریسا زیر چشمی حرکاتم رو زیر نظر داشت سر کلاس یه برگه بهم داد که روش نوشته بود : دنبال اون پسره میگردی؟؟ سرم رو تکون دادم که با خودکار آبی نوشت : من یه شوخی کردم گفتم که مخ اونارو بزنیم . چرا جدی گرفتی ؟؟
و بعد یه علامت سوال با صورتی جلوی جمله ش گذاشت . از اینکه حرکاتش اینقدر دخترونه بود و هنوزم تو پنجم دبستان گیر کرده بود خنده م گرفت و جوابشو ندادم . با خودم فکر کردم من تو دلم یه احساس عجیبی دارم که پریسا درکش نمیکنه. وقتی کلاس تموم شد با پریسا به سمت پارکینگ رفتیم از دور چشمم به شاسی بلند جلوی ماشین افتاد و ذوقی در دلم ریخته شد. توی ماشین که نشستیم در حالیکه مقنعه مو درست می کردم از آینه وسط به عقب نگاه میکردم شاید انتظار داشتم تصویر دو چشم عسلی رو ببینم . با صدای پریسا از جا پریدم که می گفت : نیکا چطور میخوای از تو پارک در بیای ؟؟
با اعتماد به نفس گفتم : یه کم بهم اعتماد کن .. 
کمی عقب گرفتم و باز جلو رفتم دوباره فرمون رو چرخوندم و عقب رفتم همون طور که فرض می کردم بدون برخورد از جا پارک میام بیرون با سرعت بیشتری به جلو روندم متاسفانه قدرتم برای چرخوندن اون فرمون محکم با سرعتم هماهنگ نبود و به ماشین جلویی برخورد کردم پریسا جیغی کشید و تا جایی که امکان داشت به جلو خم شد و گفت : اه ... رفتار امروزت باعث شد تصورم نسبت به شناخت سه ساله ای که ازت دارم تغییر کنه ..
بعد هم لبخند نمکینی زد . بهش زبون درازی کردم و از ماشین خارج شدم تا ببینم چه بلایی سر اون ماشین آوردم . همینکه داشتم محل برخود رو نگاه می کردم صدای حرف زدن مردانه ای رو شنیدم با نگرانی سرم رو بالا آوردم و چشم خوشگله روبا همون دوستش دیدم . نفسم رو فوت کردم بیرون .. اون دوتا وقتی رسیدن بدون هیچ حرفی مشغول بررسی ماشین شدن و بعد دوست چشم خوشگله گفت:واقعا اینقدر سخت بود از تو پارک در اومدن؟؟
حق به جانب نگاهش کردم و گفتم: اولا که وقتی با یه خانوم حرف می زنی مودب باش.. بعدشم می خواستی اینجا پارک نکنی.. پریسا هم از ماشین خارج شد و پسر که قد بلند و اندامی باریک و عضله ای با پوستی برنزه و مو ها و چشم های کاملا مشکی داشت با کمی عصبانیت گفت:چرا نباید اینجا پارک می کردم ؟؟
- چون من می گم ... 
با کمی تمسخر گفت : اون وقت چرا من باید گوش کنم ؟
لبخندی زدم و گفتم : باشه .. می تونی گوش نکنی .. اما عواقبش با خودت ..
و برگشتم تا برم سمت ماشین که گفت : خب .. پس خسارت من چی میشه ؟؟؟ 
بی توجه به حرفش به راهم ادامه دادم که با تمسخر خیلی زیادی گفت : من نمی دونم کی به این خانوما گواهینامه می ده ... ؟ 
با این حرف دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم احساس کردم گوشه ی چشمام مثه تو کاتون ها برق زد با گام های سنگین و تندی به طرفش رفتم و گفتم : ببینم تو چی گفتی ؟؟؟ 
دوستش یعنی همون چشم خوشگله جلو اومد و گفت : لطفا آروم باشین خانوم ... احتیاجی به این همه بحث نیست ... بی خیال این موضوع بشین .. 
نفس عمیقی کشیدم و اون عطر تلخ رو داخل بینی م کشیدم و با غرور گفتم : تا دوستتون ازم معذرت نخواد بی خیال نمی شم .. اون پسر با چشمهای گرد شده و تعجب زیاد نگاهم کرد و رو به چشم خوشگله گفت : بفرما .. بدهکارم شدیم !
چشم خوشگله دوستش رو به طرف ماشین هدایت کرد و به طرف ما برگشت خیلی خلاصه گفت : از طرف دوستم متاسفم که این حرفو زد .. با اجازه ... و رفت !
نگاهم به پریسا افتاد که با بی حوصلگی درون ماشین نشست..و با خودم فکر کردم : باید مواظب باشم دیگه نزدیکای این یارو عصبانیه پارک نکنم .. اگه تلافی کنه و یه خش رو ماشین بیفته بابا حتما خیلی ازم نا امید می شه!
-----------------------------------------------------
دوم مهر اولین کلاسمون 10 صبح بود که من با احتیاط فراوانی ماشین رو یه جای دنج و دور از نقاط دید افراد عمومی که اون یارو عصبانیه هم تو تقسیم بندی های ذهنی م شاملشون می شد پارک کردم . پریسا می گفت این همه ظرافت تو انتخاب جا پارک لازم نیست چون به پسره نمی خوره تلافی کنه اما من شیطنتی که تو نگاهش دیده بودم رو نمی تونستم فراموش کنم . دیرتر از استاد سر کلاس رسیدیم و همین قضیه باعث شد به دلیل غر غرهای استاد توجه همه به ما جلب بشه و من از میون اون چشم ها که متوجه ما شده بودن اون دو تا چشم عسلی رو تشخیص دادم اون کلاس زود گذشت و بر خلاف شناختی که از برخورد اول استاد داشتم دیدم که انسان شوخ و سر زنده ایه.و ما کل کلاس رو خندیدیم و سر مسائل مختلف بحث کردیم و این باعث صمیمیت و نزدیکی بیشتری بین ما و همکلاسی هامون بود.اونروز فهمیدم که چشم خوشگله شخصیت آروم و مرموز و در عین حال خیلی شوخ و خنده دار داره و اون یارو عصبانیه برعکس لقبی که من بهش داده بودم عصبانی نبود . فقط کمی مغرور و فوق العاده شیطون و شرور بود.
بعد از کلاس کمی تو محوطه نشستیم و بعد راهی پارکینگ شدیم چون اون روز عصر دوباره کلاس داشتیم از پریسا خواستم بیاد خونه ی ما و اون قبول کرد همونطور که به سمت ماشین میرفتیم پریسا گفت:راستی گفتی اتاق بابک رو به هم ریختی دوباره ؟؟ 
خنده ای گردم و گفتم : آره .. اونم دقیقا وقتی که اومد تو خونه و گفت شرمنده دیروز یادم رفت ماشینتو بشورم .. مونده بودم چی بگم که وقتی رفت اتاقشو دید کلی تو خونه با دمپایی ش دنبالم دوید ...
پریسا هم با من میخندید وقتی نزدیک ماشین رسیدیم بدون اینکه نگاه کنم دزدگیر رو زدم و بعد دیدم که پریسا نگاهش به سمت ماشین خشک شده با عجله چرخیدم و وقتی ماشینو دیدم جیغ کوتاهی کشیدم .. به طرف ماشین دویدم و گفتم : پری...سا ...
شیشه ی جلوی ماشین پر شده بود از جنازه های گوجه های لهیده که به سمتش پرتاب شده بود و تا روی کاپوت چکه کرده بود . با دستم کمی از گوجه ها رو برداشتم وبعد روی زمین انداختم . پریسا که اون طرف ماشین ایستاده بود گفت: حالا چیکار کنیم ؟؟ یعنی کی این کارو کرده؟
خنده ای عصبی کردم و گفتم : یعنی نمیدونی ؟؟ سرشو تکون داد و گفت : حالا چه جوری تمیزش کنیم ؟؟ 
با لودگی گفتم: خیلیم خوشگله اصلا رنگ قرمز موده .. 
بعد هر دو باهم خندیدیم ! توی ماشین نشستیم و برف پاک کن زدم و بعد به سمت خونه راه افتادیم در حالیکه تو ذهنم داشتم به گرفتن انتقام فکر می کردم و خطاب به پریسا گفتم : بازی شروع شده پرپری آماده باش !!
 
درمسیر خونه تمام مدت در مورد اینکه چه جوری از خجالت اون آقای خوش تیپ در بیایم حرف میزدیم . پریسا می گفت بیا روی ماشینش کیک بپزیم ولی من بیشتر دوس داشتم از موادی استفاده کنم که خیلی خرج رو دستم نذاره.وقتی به خونه رسیدیم متوجه شدیم که کسی خونه نیست . مامان روی یخچال کاغذی گذاشته بود و روش نوشته بود : نُنُر جون من و بابا با خاله اینا میریم خونه مامان جون. بابک هم تا شب نمیاد. وقت نکردم نهار درست کنم اما همسایه بالایی واسمون آش آورده اگه دوس نداشتي اونو بخوری از بیرون غذا بگیر . 
به طرف پریسا چرخیدم و گفتم : پرپری تو آش دوس داری؟؟؟ 
شونه هاشو بالا انداخت و گفت : بدم نمیاد.
نگاهم به کاسه ی بزرگ آشی که روی کابینت بود افتاد و گفتم : اینو چه جوری میشه حمل کرد؟؟ 
پریسا خندید و گفت:اینو میخوای بریزی رو ماشینش ؟؟
با خنده ای پر شیطنت گفتم : اوهوم .. شانس اونه که خونه ما هیچکس آش دوس نداره .. پریسا ابروهاشو بالا انداخت و گفت : پس اینو بردار . نهارم میریم بیرون ...
نیم ساعت قبل از کلاس من و پریسا تو پارکینگ دانشگاه نزدیک ماشین اون یارو عصبانیه کمین کرده بودیم و منتظر یه فرصت مناسب بودیم تا ماشینشو به گند بکشیم که پریسا گفت : نیکا بپر هیشکی این اطراف نیست .
و من با عجله و هیجان به طرف ماشینش دویدم و در عرض چند ثانیه همه جای ماشینشو آشی کردم و قبل از اینکه کسی اون اطراف پیدا بشه کاغذ یادداشتی رو زیر برف پاک کنش گذاشتم که توش خیلی خوش خط نوشته بودم : بیشتر تلاشم این بود آشی که واست میپزم یه وجب روغن روش باشه , اگه کم نمک شده شرمنده!
و با عجله به ماشین رفتم و خیلی زود صحنه رو ترک کردم و یه جا خیلی دورتر از ماشین اون پارک کردم . تا به کلاس برسیم از بس خندیدیم دلم درد گرفته بود.سر کلاس هم جز ردیف جلوی اون دوتا بقیه جاها پر بود.وقتی جلوشون جا گرفتیم به خاطر نگاه خیره ی چشم خوشگله مجبور شدیم سلام کنیم اما اون یارو عصبانیه فقط خیلی مغرور و پیروزمندانه سر تکون داد؛ به سرم زد یه کم دست بندازمش . حالتی پشیمون و ناراحت به خودم گرفتم و گفتم :آقای محترم من باید زودتر میگفتم ، اما خب... خیلی بابت دیروز متاسفم...
پوزخندی زد و گفت : تنها متاسف بودن فایده نداره که ، باید قول بدی که دیگه تکرار نمیکنی ... در عرض یه صدم ثانیه حالت چهره م عوض شد تا خواستم چیزی بگم چشم خوشگله گفت:سهیل جان خانوما به اخلاقت آشنا نیستن , ممکنه این شوخی هارو جدی بگیرن .. 
به طرفش چرخیدم و گفتم : چه شوخی باشه چه جدی .. من کلا حرفای بعضی آدمارو جدی نمیگیرم 
و بعد یکی از اون لبخند های مخصوص نیکایی که بابک میگفت حسابی اعصاب آدمو به هم میریزه زدم . اون یارو عصبانیه که حالا میدونستم اسمش سهیله با تعجب خیلی زیادی به دوستش خیره شده بود. دیگه چیزی نگفت حتما فکر میکرد اگه چیزی بگه بازم دوستش طرف منو میگیره و من از اینکه میدیدم تونستم توجه چشم خوشگله رو به خودم جلب کنم ذوقی تو دلم ریخته میشد.نیمه های کلاس بود که که صدای زنگ موبایل سهیل آرامش کلاس رو به هم ریخت و صدای استاد و خنده ی من رو در آورد.سهیل در حالیکه چپ چپ نکاهم میکرد از کلاس خارج شد تا جواب تماسشو بده و من چرخیدم و برای لحظاتی نگاهم تو نگاه چشم خوشگله خشک شد و با ضربه ی محکم پریسا نگاهمو به استاد دوختم...
وقتی کلاس تموم شد و استاد درو باز کرد که بره سهیل در آستانه ی در ظاهر شد و بلند گفت : کاوه من تو سالن منتظرتم! 
ناخودآگاه به عقب چرخیدم و حس کردم چقدر اسم کاوه به چشمهای عسلی ش میاد. کاوه با خوشرویی گفت:خب با اجازه .. خدافظ ...
و قبل از اینکه ما جوابی بدیم رفت. پریسا دستم رو گرفت و گفت : بیا بریم .. حیفه که صحنه رو از دست بدیم..
با هیجان زیادی به پارکینگ رفنیم و اون دوتارو دیدیم که به سمت ماشین رفتن اما هیچ عکس العمل خاصی رو در ظاهر نشون ندادن . اصلا خوشحال نشدم , دلم میخواست خیلی ناراحت بشه.اصلا فکرشم نمیکردم تو ماشین بشینه و فقط برف پاکن رو بزنه .. همونطور که به طرف ماشین خودم میرفتیم گفتم:باید یه کار دیگه میکردیم پریسا,این اصلا ناراحت نشد و حتما الان دارن به ریش ما میخندن ... 
وقتی خیلی نزدیک رسیدیم پریسا گفت : نیکا ماشینتو ببین ....
وقتی دیدم دوباره روی ماشینم پر از گوجه های لهیده شده س اول خنده م گرفت و بعد گفتم : وای ببین یادداشتم گذاشته , برش داشتم و بلند خوندم : فکر نمیکردم منظورمو اشتباه برداشت کرده باشی.یه کم فکر کن با گوجه چی میشه درست کرد , آها درسته .. املت ؛ واسم اونو درست کن !
لبخند کجی زدم و گفتم: منم درست کردم...
پریسا خندید و گفت : با چه سرعتی وقتی از کلاس اومد بیرون این کارو کرده ...؟
-آره دقیقا .. پریسا این تو ماشینش گوجه داشته , ببیبن تا کجاشو فکر کرده 
و هردو با خنده داخل ماشین نشستیم با خودم فکر کردم : منو از چی میترسونی آقا پسر؟من اصلا سرم درد میکنه واسه همین جور کارا ..
اون شب وقتی به خونه رفتم که بابک چند دقیقه بعد از من به خونه رسید با تعجب گفت: نیکا ماشینت چش شده؟؟ با بی حوصلگی گفتم : بس که خواهرت تو چشمه .. هرجا میره همه باش دشمن میشن ..
با حالت با نمکی زد پس کله م و گفت : باز چه آتیشی سوزوندی تو ؟؟ 
- اعععع ... بابک صد بار نگفتم مثه بچه ها باهام رفنار نکن ...؟؟
خندید و گفت : بذار بزرگ بشی فرفری بعدا ..
با حرص دنبالش دویدم و گفتم : اگه جرات داری یه بار دیگه بهم بگو فرفری ... 
بابک با حالت مخصوص همیشگی ش گفت: باشه, نمیگم فرفری.. میگم ویز ویز ... خوبه ؟؟
از پشت لباسشو کشیدم که به طرفم چرخید و در یه حرکت سریع دستشو برد تو موهام و موهامو به هم ریخت . جیغ زدم : ماااااااااااااماااااااااا ن .... بیا این کله پوکتو جمع کن ... 
بابک با حالت با نمکی خندید و گفت : مامان بیا این ننر جونتو ببر ... 
با اعتراض گفتم : بااااااااااابک ... 
خندید و در حالیکه دوباره موهامو به هم میریخت گفت : دارم تلاش میکنم جنبه تو بالا ببرم کله فرفر ...
مامان که رسید در حالیکه به موهای به هم ریخته ی من می خندید گفت : بابک اذیت نکن دخترمو ... 
بابک چشمکی به مامان زد و گفت : همه این کارارو واسه خودش میکنم ... 
بعد با شیطنت گفت : راستی امشب شام املت داریم فرفری ؟؟ 
خنده م گرفت ولی خودمو از اون لوسای نیکایی کردم و گفتم : آخ یادم انداختی بابکی ...میای بهم کمک کنی ماشینمو بشوری؟؟
چشم هاشو گرد کرد و لبای مردونه شو به سمت چپ جمع کرد وگفت : کمک کنم و بشورم ؟؟ این همون معنی رو میده که تو شستن منو تماشا کنی ؟؟؟
با حالت لوسی سرمو تکون دادم و گفتم : اوهوم دیگه..!
بینی مو با دو انگشتش کشید و گفت : اگه فردا صبح کلاس نداری , اون موقع ....
پریدم وسط حرفش و گفتم : خوبه ، فقط یادت بره می کشمت ..
اون شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم داشتم به اتفاقایی که افتاده بود فکر میکردم , احساس میکردم خیلی جلوی سهیل کم آوردم با ناراحتی پتو رو کشیدم روی سرم . همیشه هروقت خواسته بودم حال کسی رو بگیرم طوری گرفته بودم که دیگه طرف حتی اطرافمم آفتابی نمی شد.مثلا تو دوره کاردانی یادمه یه پسر از خود راضی بود فامیلشم قدیری بود,اونقدر سرش فیلم در آوردم که دو هفته بعدش اومد و به خاطر اینکه برای دیر اومدنم جلو استاد ضایعم کرده بود معذرت خواهی کرد,من از بچگی عادت داشتم هرکس که اذیتم میکرد رو خودم به سزای اعمالش برسونم.یادمه پنجم دبستان بودم که ناظم مدرسه مون توی هر کلاسی برامون مامور مخفی گذاشته بود تا اونایی که سر کلاس حرف میزدن رو گذارش بده وقتی منو که خیلی هم پرحرف بودم گذارش داد اونقدر کنجکاوی کردم تا پیداش کردم شب تو خونه از بابا پرسیدم که به نظرت باهاش چیکار کنم؟ اون موقع بابا به شوخی گفت که کوچه پشتی مدرسه گیرش بیار و بزنش .. .و منم دقیقا همین کارو کردم ! از به یادآوری این خاطره ها لبخند زدم و باز فکر کردم : من که همیشه دختر یکی یه دونه ی بابا بودم وهیچکس فکرشو نمیکرد شخصیت مستقلی داشته باشم, شاید همه فکر میکردن باید خیلی لوس باشم.. البته من خیلی لوس بودم ولی از اون لوسای خوب و با مزه, هرچند که این تعبیر خودم بود.
البته وجود داداشی مثه بابک خیلی تو شکل گیری شخصیتم موثر بود. من همیشه تو دوران کودکی م داداش دو سال بزرگترمو الگوی خودم قرار میدادم.مامان و بابا هر دو شخصیت هایی شلوغ و شیطون بودن , همیشه وقتی اعضای خونه باهم بودیم حتی یه لحظه هم آروم نمی گرفتیم! اصلا اگه حتی مامان یا بابا رو هم الگو قرار میدادم چیزی جز همینی که هستم نمیشدم.کم کم خوابم گرفته بود که برای گوشی م اس ام اس (پیامک) اومد . گوشی رو از زیر بالشم بیرون کشیدم , پریسا بود که اینجوری اس ام اس داده بود: بگیر بخواب فرفرک , مطمئنم حال اینم مثه بقیه میگیریم.
لبخندی صدادار روی لبم نشست و قبل از اینکه بتونم جواب بدم به خوابی عمیق فرو رفتم....
فصل دوم 
نسیم خنکی می وزید و به زور چند تار موهای فرفریم رو که از مقنعه بیرون بود رو به بازی می گرفت . گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و تایپ کردم : تو که گفتی تا کلاس 4 می رسونی خودتو..پس کجایی؟؟ 
و برای پریسا فرستادم.دو تا دختر کنارم روی نیمکت نشستن و با خودم فکر کردم که دیگه حوصله م سر نمی ره چون می تونم حرفای این دوتارو گوش کنم و لبخندی موذیانه روی لبم جای گرفت.من کلا آدم شلوغ و شیطونی بودم اما یه اخلاق خیلی بد داشتم اونم این بود که وقتی تو یه جمعی تنها بودم به طرز غیر قابل باوری خجالت می کشیدم ، طوری که کسی باورش نمیشد من همون آدمم! گوشیم که زنگ خورد و اسم پرپری روی گوشیم افتاد با خوشحالی جواب دادم و پریسا گفت: کجایی؟؟ من تو محوطه دانشگام..
بعد یه هو گفت: سلام مرسی..
با عصبانیت گفتم:با کی حرف می زنی؟؟می دونی چقدر از این کارت بدم میاد ها...
خنده ای شیطانی کرد و گفت: کاوه بود بهم سلام کرد..
هل شدم و گفتم: کاوه؟؟کجایی؟؟منم میام اونجا... 
خیلی جدی گفت:نمی خواد , رفت .. میام جات . کجایی؟؟
- کنار سلف.
لحظاتی بعد با چهره ای خندون رو به روم ظاهر شد و وقتی دید ناراحتم گفت:اخماتو باز کن نیکا .. می دونی که مجبور بودم برم ، مثلا نی نی خواهرم به دنیا اومد ها .. 
بعد اومد جلو و گفت : ازم ناراحت نباش..
با لبخندی یه هویی و گشاد گفتم : باشه .. کاوه رو دیدی ؟؟ با کی بود ؟ چرا من امروز ندیدمش!؟
اخماشو تو هم کشید و گفت : اعععععععععع .. بازم کاوه ... کشتی مارو . بعد بی تفاوت به من گفت : کلاسمون کجاست؟
- 203
دستم رو گرفت و همونطور که به سمت ساختمون می رفتیم گفت: نیکا .. ناراحت نشو . اما من طاقت دوباره ضربه خوردنتو ندارم , هیچ وقت یادم نمی ره چی کشیدم تا دوباره این بشی..
- می شه خاطرات اون عوضی رو یادم نیاری؟؟
پریسا – می خوام یادت بیارم , پسرا همه شون مثه همن .. فکر نکن الان این کاوه با سامان فرق داره.
- اسمشم نیاررررررررررر...
پریسا دستم رو با مهربونی فشرد و گفت : باشه عزیزم ...
سر کلاس تمام مدت سرم روی برگه ای بود که جلوم به عنوان جزوه گذاشته بودم حتی اصلا دنبال کاوه نگشتم , با تمام اینکه به نظر می اومد دختر قوی و مستقلی هستم بیش از اندازه احساساتی بودم . یه سال گذشته بود اما هنوزم وقتی اسم سامان می اومد بوی تند سیگار رو حس می کردم..بویی که هرجا و هروقت دیگه ام به مشامم بخوره منو یاد سامان میندازه ، روی صندلی م جا به جا شدم و نگاهم روی برگه ای که پریسا روی میزم گذاشت افتاد : فر فری جونم ، جون من نرو تو خودت .
سری تکون دادمو روی همون برگه نوشتم : به یه شرط ..
زود خوشحال شد و گفت : هرچی که بگی ..
نوشتم : به شرطی که بریم سیگار بکشیم ،
و بعدش یه شکلک خندون کشیدم
. نوشت : نیکا قول دادیم نکشیم دیگه ..
نوشتم : بار آخره .. دیگه نمی کشیم ..
چیزی ننوشت ، فقط سرشو تکون داد و من یاد اولین باری افتادم که سیگار کشیدم.
«یه بعد از ظهر سرد زمستونی بود و من و سامان توی ماشین گرون قیمتش پشت چراغ قرمز بودیم،از آسمون تیره دونه دونه برف ریز میومد سامان تازه سیگارش تموم شده بود که یکی دیگه روشن کرد با دلخوری گفتم : سامان تو دیگه داری خیلی زیاد سیگار می کشی..
با حالت مغرور همیشگی شیشه ی طرف خودش رو کمی پایین کشید و گفت : تو که می گفتی ژست سیگار کشینتو دوس دارم ؟
چراغ سبز شد و راه افتاد ، کمی بعد ناگهان متوجه شدیم که از کاپوت دود میاد ماشین رو کنار بزرگراه متوقف کرد و به صمیمی ترین دوستش زنگ زد و گفت : تا اون بیاد مجبوریم اینجا بمونیم عشقم..
دستم رو بین دستهاش گرفت ، اون برام خیلی قوی و محکم بود .. تو چشاش زل زدم و گفتم : دیگه سیگار کشیدنو کم می کنی ؟؟
کلافه گفت : مشکلت به خاطر چیه؟
گفتم : می دونی که مامانم اگه بدونه سیگار می کشی حتی نمی ذاره بیای خواستگاریم.
نوازشم کرد و گفت : در موردش قبلا حرف زدیم خانومم اونا لازم نیس اصلا بفهمن..
-پس منم می خوام بکشم.
با لحن دلفریب همیشه ش گفت : قبلا هم گفتم من می ذارم بکشی اما فقط با خودم و هروقت هم که صلاح بدونم. اما گفته باشم فقط وقتی تنهاییم.
قبول کردم ، این عادی بود ، من اون نیکای لجباز و سرکش همیشه در برابر سامان حرف مخالفی نداشتم..سامان از داخل پاکت دو سیگار بیرون کشید و من تو این فاصله آفتابگیر رو پایین دادم و اون رژ قرمزم که فقط در موارد خاص استفاده می کردم رو پر رنگ روی لبام کشیدم سامان می خندید چون می دونست یکی از آرزوهام اینه که رد لبای رژ زده م روی ته سیگار بمونه . سیگار رو روی لبام گذاشتم و سامان برام فندک رو گرفت وقتی اولین پک رو زدم حتی سرفه هم نکردم و این بود که از سیگار کشیدن مخصوصا همراه با سامان خوشم اومد و بارها و بارها هم تکرارش کردم »
پریسا گفت : تو فکری که ...
گفتم: دارم به حرفای استاد گوش می کنم ...
و بعد که چشم های گرد شده ی پریسا رو دیدم هردو زدیم زیر خنده،
وقتی کلاس تموم شد بدون توجه به بقیه رفتیم . پریسا توی ماشین باهام چونه میزد ، می گفت:فقط دو نخ میگیرم .. و من با جیغ جیغ بالاخره قانعش کردم تا نفری دو نخ بگیره . و پریسا وقتی از سوپر برگشت چهار نخ سیگار دستش بود که باعث شد از خوشحالی جیغ بزنم و گونه شو ببوسم و اون طبق معمول همیشه هولم بده و بگه : صد بار گفتم تف مالی م نکن ، بدم میاد کله کدووووو..
دو نخ سیگار رو وقتی کشیدم که خاطره ی آخرین بار با سرعت هجوم آورد تو ذهنم ...
« کوله پشتی قرمز پریسا رو می کشیدم و می گفتم : سامان این دفعه رسما ازم خواستگاری کرد، با اینکه از همون اول همیشه می گفت که من واسش فرق می کنم اما من خر همیشه فکر می کردم داره خرم می کنه.. پریسا گفت: چقدر خوشحالم واست .. دیگه نونتم تو روغنه ، تو خوابتم نمی دیدی پسر به این پولداری ازت خواستگاری کنه...
ومن با خوشحالی وصف ناپذیری گفتم: واسه همینه شیرینی به این گرونی بهت می دم.. کم نیست دیگه .. اول بریم کافی شاپ بعدم شام ...
می خواستم ببرمش همون کافی شاپ سیگار آزادی که چند بار با سامان رفتم. از فضاش خیلی خوشم می اومد دنج بود و حسابی با کلاس بود . وقتی وارد شدیم یه جای دنج دو نفره نشستیم , تا نشستیم اون مردک لاغر مردنی که همیشه سوژه ی من و سامان بود اومد و شمع رو میزمون رو روشن کرد . خواستم به پریسا جایی رو که دفعه قبل با سامان نشسته بودیم رو نشون بدم که ناگهان نگاهم روی اون پسر سفید بور که تی شرت سفیدی به تن داشت و سیگاری کنج لبش بود و دست دخترکی که رو به روش نشسته بود رو می فشرد خشک شد.. پریسا گفت: اون سامان نیست؟؟
با اینکه می دونسم خودشه گفتم: نه .. نه ... نمی تونه باشه...
و لحظاتی بعد من جلوی میز اون ها ایستاده بودم و تقریبا فریاد می کشیدم: سامان این کیه؟؟
و سامان تلاش می کرد تا اون دختر از حرکات خارج از کنترل من ناراحت نشه.دیوونه شده بودم انتظار داشتم وقتی به سمتش می رم بگه اشتباه کردم و اون دختر رو رها کنه و سعی کنه منو متقاعد کنه چون می دونستم که می بخشیدمش اما اون فقط گفت : لطفا دیوونه نشو خانوم ...
- به من میگی خانوم؟؟ تو .. یعنی تو منو نمی شناسی عوضی ؟؟
دختره بلند شد و گفت : دیگه داری بی احترامی می کنی .. اجازه نمی دم .... 
قبل از اینکه بذارم جمله ش تموم بشه دستم رو لای موهای لختش فرو بردم و با قدرت کشیدم ، صدایی از بین لب هام بیرون پرید : تو یکی خفه شو ...
همه کارکنان به طرفمون اومدن .. وقتی دیدم اون سامان عوضی طرف اونو گرفته و میگه : نیلو چیزیت نشد ؟؟ داشتم دیوونه میشدم . با همون دستای ظریفم که بابک همیشه می گفت آدم می ترسه دست تورو بگیره استخونات بشکنه چنان توی گوشش زدم که به عقب کشیده شد و بدون هیچ حرفی از اونجا زدم بیرون و شروع کردم به دویدن ، پریسا هم پشت سرم بود تو کوچه ی بعدی وقتی از نفس افتادم پریسا تو تاریکی کوچه در آغوشم گرفت و من برای یک سال و نیمی که عاشق اون عوضی بودم اشک ریختم و فریاد زدم : من خیلی خرم پری ... خیلی خرم. »
آخرین پک رو عمیق کشیدم و با آه بیرون دادم . پریسا با نگرانی نگاهم می کرد آخرین ته سیگار ماتیکی رو از شیشه بیرون انداختم و گفتم: پری من دیگه هیچ وقت اونقدر خر نمیشم .. 

اون شب تو اتاقم بودم , صدای زنگ اس ام اس که اومد پوف بلندی گفتم و بازی رو متوقف کردم و گوشیمو برداشتم پریسا بود ، نوشته بود: امروز خیلی دلم برای سهیل سوخت ..
از به یادآوری اتفاق امروز خنده ای موذیانه کردم و جواب دادم : نه دلت نسوزه ، حقش بود یه مدت کاری به کارش نداشتم خیلی پر رو شده بود فکر می کرد من کم آوردم .
گوشی رو کنار گذاشتم و بازی پر هیجان کامپیوتری م رو ادامه دادم.هنوز خیلی نگذشته بود که پریسا دوباره اس ام اس داد : نفرتی که تو چشماش دیدم خیلی زیاد بود می ترسم یه جور بدی جوابشو بده ..
و من جواب دادم : قربونت بشم نگران نباش ، ما مثه گاو مقاومیم !
برگشتم به ادامه ی بازیم که باز صدای گوشیم بلند شد و همون لحظه ام ماشین مسابقه م به مانع خورد و منحرف شد با عصبانیت تماس رو که یه شماره ی ناشناس بود جواب دادم : بله ؟؟
صدای مردونه ای گفت: الو ، سلام ..
نمی دونم چرا صدا به نظرم آشنا اومد و اصلا چرا یه هو دلم ریخت.. با کمی مکث گفتم : سلام ، بفرمایین ...
صدا گفت : خانوم امیری ؟؟
- بله و شما ؟؟ خیلی زود گفت : من فرجادم .. با تعجب فراوونی پرسیدم : فرجاد ؟؟؟ نمی شناسم!!
صدا گفت : کاوه ام ..
برای یه لحظه هول شدم و گفتم : آها .. حالتون خوبه ؟؟
کاوه با مهربونی گفت: ممنون ، راستش شرمنده .. اما مزاحم شدم تا ازتون یه چیزی بپرسم ..
همون لحظه تو دلم با خودم می گفتم : می دونستم به همین زودیا بهم پیشنهاد میدی.. ولی منم که به این زودیا قبول نمی کنم ...
و بعد با یه اعتماد به نفس باور نکردنی که تو صدام تابلو ی تابلو بود گفتم : بفرمایید بپرسین ..
کاوه خیلی مودبانه گفت : جسارتا پنچر شدن چرخ های ماشین سهیل کار شما بود ؟؟
فکرشم نمی کردم اینو بپرسه در حالیکه احساس می کردم خیلی پیش خودم ضایع شدم ، گفتم : شما انتظار داشتین کس دیگه ای اینکارو کرده باشه ؟؟
از لحنم خنده ش گرفته بود و گفت : 90 درصد احتمال می دادم کار شما بوده .. می خواستم یه چیزی بگم امیدوارم که ناراحتتون نکنم ، ( تو دلم گفتم : این دفعه دیگه می خواد پیشنهاد بده ) ادامه داد : سهیل دوست من حسابی کله شقه ، نمی خوام خدایی نکرده اتفاقی پیش بیاد که موجب پشیمونی هردوتون بشه . خواستم باهاتون صحبت کنم و بخوام که خیلی این قضیه رو کش ندین .. چون نمی تونم از سهیل اینو بخوام .. می خوام شما کوتاه بیای ..
من که حسابی حالم گرفته شده بود که حدسم درست از آب در نیومده با لحنی معترض گفتم : شرمنده که روتونو زمین می ندازم ، ولی این دوست شما بود که اول شروع کرد و من کوتاه نمیام .. تحت هیچ شرایطی ...
کاوه با آرامش گفت : اگه من خواهش کنم ؟؟
- شما می تونی امتحان کنی ... قبل از اینکه بذارم حرفی برنه انگار چیزی یادم اومده باشه زود گفتم : البته شما هم الان باعث شدین من با این زنگ زدن بی موقعتون بازیمو ببازم و اگه هم خواهش کنین من قبول نمی کنم ..
خنده ی آرومی کرد و گفت : بابت اون عذر می خوام ، باشه پس حرفی نمی مونه دیگه ..ببخشید مزاحم شدم ..
و بعد از اینکه جوابشو دادم قطع کرد . پاهامو توی شکمم جمع کردم با خودم گفتم : باز تند رفتم من؟؟ اه که چقدر این اخلاقم بده.. بعد همون طور با صندلی م عقب جلو می شدم گفتم : این شماره منو ار کجا آورده ؟؟؟؟؟؟
هرچقدر فکر کردم ذهنم به جایی نرسید ، درسته که دو سه هفته ای از شروع کلاسا می گذشت و با چند نفر دوست شده بودیم اما هنوز هیچ کس به جز پریسا شماره مو نداشت و امکان نداشت پریسا شماره مو داده باشه و بهم نگفته باشه . با همه ی این حرفا بازم بهش زنگ زدم و بعد از اینکه براش تعریف کردم دیدم که خودشم تعجب کرده از اینکه کاوه شماره مو داره .
اون شب سر میز شام من و مامان و بابا بودیم و دیدم که اون دوتا مشغول برنامه ریزی یه سفر دوتایی هستن .. مامان هرجارو که پیشنهاد می داد بابا با بدجنسی با نمکی رد می کرد و بعد رو به من پرسید : بابایی به نظرت چرا من با این مامان بی سلیقه ات ازدواج کردم ؟؟
مامان با حرص نگاهش کرد و درست وقتی انتظار داشت که ازش دفاع کنم با بدجنسی گفتم : نمی دونم بابایی ... همیشه فکر می کنم چقدر تو حیف شدی ..
هر دو خندیدیم که مامان با اعتراض گفت : نیکایی .. مامان ؟؟؟
شونه هامو بالا انداختم و با حالت لوسی گفتم : چیکار کنم من بابایی اَم دیگه ... 
هرسه خندیدیم و مامان گفت : اینجور وقتا جای خالی بابکو حس می کنم ...
رو به مامان پرسیدم : حالا جریان این سفر دو نفره چیه ؟؟
مامان نگاهی به بابا کرد و گفت : هفته آینده سالگرد ازدواجمونه ..
سری تکون دادم و رو به بابا گفتم : آره ؟؟؟؟؟
بابا سرشو به نشانه تایید تکون داد و من با جیغ بلندی گفتم : وای تبریک می گم ..
و با هیجان زیادی هردوشونو بوسیدم و با دلخوری گفتم : پس ما چی؟؟ تنها تنها می خواین جشن بگیرین ؟؟
بابا نگاه عاشقانه ای به مامان کرد و گفت : جشن ازدواج دو نفره س دیگه جوجو ی بابایی...
با عشق نگاهشون کردم و با خودم فکر کردم که چقدر دلم می خواد زندگی مثه زندگی اونارو تجربه کنم و با شیطنت گفتم : واقعا بهتون حسودی م میشه که دخترتون خودمم ..
اون دو تا خندیدن و من هم با یه " خیلی شام خوبی بود " رفتم اتاقم .
فردای اونروز تو محوطه ی دانشگاه وقتی چشمم به کاوه افتاد که مشغول صحبت کردن با چند تا از هم کلاسی هامون بود متوجه شدم مثه همیشه نگام نمی کنه و اون ارتباط چشمی که دلم بهش خوش بود برقرار نشد .نگاه هامون به هم یه طوری بود . یه طوری که در حین ملموس بودن ، هیچ کس جز خودمون متوجه ش نمی شد من می فهمیدم و اون . و امروز هم با اینکه نگاهم کرد فهمیدم که ازم ناراحته و اون چیزایی که همیشه تو نگاش بود رو حس نکردم ، واقعا نمی دونستم چرا اینقدر برام مهم شده بود ؟؟
با پریسا و روی یه نیمکت رو به روی کاوه و اینا نشسته بودیم و نوبتی یه بازی رو با موبایل پریسا بازی می کردیم ، پریسا در حین اینکه سرش رو گوشیش خم بود گفت : سهیل رو امروز ندیدم ..
بعد با حالت مسخره ای خندید و گفت :یعنی اینقدر زود تسلیم شد...؟
- بله پریسا خانوم .. کسی نباید حتی فکرشم بکنه که می تونه با ما در بیفته .. وگرنه .. ( پریسا همزمان باهام گفت ) : چهار چرخش پنچر می شه ... 
و بعد هر دو خندیدم ! میون خنده که متوجه شدم سوخته و داره یواشکی دوباره بازی می کنه با جیغ کوتاهی گوشی رو ازش گرفتم و گفتم : نوبت منه نامرد ..
مشغول بازی کردن بودم که پریسا گفت : چه حلال زاده م هست ، اومد .. 
تا سرمو بلند کردم نگاهم تو نگاه خشمگین سهیل افتاد که در حال سلام و احوالپرسی با بچه ها بود راستش من که به حساب خودم اونقدر بچه پررو بودم یه لحظه از نگاهش ترسیدم ولی یه لبخند از همون لبخندای حرصی معروفم زدم و با اشاره ی سر بهش سلام کردم در حالیکه سعی می کرد خیلی عادی باشه چشمکی زد و سلام کرد و من دلم ریخت ، چون پشت اون نگاه می دونستم چیه و معنی اون چشمک رو هم خوب می دونستم ، یعنی منتظر بد ترش باش!! اما به خودم دلداری دادم و گفتم : نمی تونه معنی ش این باشه ، حتما می دونه من کوتاه نمی آم و می خواد از در دوستی وارد بشه ولی باز حرف های دیشب کاوه یادم اومد و حس کردم که اصلا به سهیل نمی خوره جلوم کم بیاره .
تو همین لحظه پریسا گوشی رو از دستم کشید و گفت : نوبت منه تو باختی .. 
لحظاتی بعد سر کلاس نشسته بودیم و من هر از گاهی خیلی نا محسوس به سمت کاوه که اون طرف کلاس در کنار سهیل نشسته بود نگاه می انداختم و می دیدم که مثه روزای قبل اصلا حواسش بهم نیست و ناراحت می شدم ، شخصیت کاوه برام یه جور خاصی بود ، یه پسر با پوست گندمی روشن که موهای قهوه ای روشن و حالت داری داشت که به طرز خاص و زیبایی آراسته شده بود و توی صورتش دو چشم خوش حالت و وحشی عسلی اولین چیزی بود که نظرمو به خودش جلب می کرد ، چشم هاش به حالت خاصی بود یه جور شیطنت و خشونت و معصومیت رو همراه با هم داشت . بقیه اجزای صورتش به تنهایی اونقدر خوشگل نبود که به چشم بیاد ولی به صورت کلی و در کنار هم یه چهره ی دلنشین و در عین حال خیلی مردونه رو تشکیل می داد ، اون چهره در کنار قدی تقریبا بلند و اندامی ورزیده و صدای خشن مردونه و مخصوصا اون عطر تلخی که همیشه داشت اونو برای من تبدیل به یه مرد خیلی جذاب کرده بود و البته از صحبت با هم کلاسی های دختر می دونستم که توجه خیلی ها رو به خودش جلب کرده .
بعد از پایان کلاس در حالیکه تو سالن به سمت پله ها می رفتیم با پریسا به استاد ساعت قبل - که بینی شو عمل کرده بود و هر وقت که استراحت می داد از توی آینه بینی ش رو نگاه می کرد - می خندیدیم ، اون لحظه حتی حواسم بود که کاوه هم پشت سر ماست درست وقتی که بالای پله ها رسیدیم تا خواستم اولین پله رو پایین برم حس کردم کسی از عقب هولم داد و در عرض یک ثانیه افتادنم روی پله ها و سر خوردنم تا پایین پله ها اتفاق افتاد .. حتی تو همون یه ثانیه بود که درد عجیبی رو تو مچ پام و سوزشی عمیق تو پیشونی م حس کردم و بدون اراده جیغ هم کشیدم ، بعد از اون دیدم که همه دورم جمع شدن و پریسا با صدایی لرزون رو به سهیل گفت : مگه کوری که ندیدیش ؟؟؟
بعد خم شد روی من و گفت : می تونی بلند بشی ؟؟
گفنم : اوهوم ... 
و خواستم بلند شم که پام تیر کشید ، سهیل که حالا می دونستم اون عمدا یا سهوا هولم داده با نگاه خیلی پشیمونی گفت : تکون نخور .. زنگ می زنیم اورژانس .
با نفرت گفتم : لازم نکرده .. .
و اون بی توجه به من به اورژانس زنگ زد . تا اورژانس بیاد یکی دوتا از کادر فنی دانشگاه هم اطرافم اومدن .. نگاهم به مانتوی جدیدم بود که خاکی شده بود و زیر لب کلی به سهیل فحش دادم ، کاوه هم تا وقتی اورژانس اومد کنارمون بود بعد که رو برانکارد گذاشتنم هیچ کس جز پریسا باهام نیومد .
خوشبختانه بر خلاف تصور خودم پام نشکسته بود و فقط پیچ خورده بود که دکتر پام رو باند پیچی کرد و گفت که باید خیلی مواظبش باشم و فعلا زیاد راه نرم تا خوب بشه ، پیشونی م هم یه خراش سطحی برداشته بود که برام شستشو دادن و بعد از اینکه ضد عفونی کردنش روش رو بستن و گفتن احتیاجی به بخیه زدن نداره و بعد هم گفتن که مرخصی ، پریسا همه کارامو کرد و بعد اومد پیشم و گفت : به مامانت اینا خبر ندادم که نگران نشن .. الانم می برمت خونه که استراحت کنی، کلاسا بعدیم لارم نیست بری.
- ماشینم کجاس ؟؟
پریسا گقت : پارکینگ دانشگاه ، با آژانس می برمت .
با بغض گفتم : اون سهیل نامرد کجاست ؟؟ 
شونه ای بالا انداخت و گفت : حالشو می گیرم نیکا ..
تا پریسا مشغول تمیز کردن مانتوم بود دیدم که کاوه و سهیل و یکی از دخترای کلاسمون که بیشتر وقتا میومد پیش من و پریسا به اسم کیانا از ته سالن به سمتمون اومدن تا رسیدن کاوه سلام کرد و جویای حالم شد که پریسا با عصبانیت به سمت سهیل رفت و گفت : با چه رویی اومدی اینجا ؟؟
کیانا جلوی پریسا ایستاد و گفت : آروم عزیزم ، اینجا بیمارستانه ..
کاوه که دید پریسا خیلی ناراحته از خودم پرسید که گفتم چی شده و دکتر چی گفته . کاوه هم با لبخند گفت پس به خیر گذشته ..
یه ابرومو بالا دادم و گفتم : همچینم به خیر نگذشته .. 
و تو دلم به این فکر می کردم که حداقل یه خوبی داره که سهیل لعنتی ازم معذرت خواهی می کنه و این قضیه بالاخره تموم می شه ، نمی دونم چرا ؟ اما دوس نداشتم این بازی ادامه پیدا کنه.کاوه خیلی مودبانه گفت : اگه دیگه اینجا کاری نیست تشریف ببریم برسونیمتون خونه ..
- شما لازم نیست زحمت بکشین ..
کاوه لبخندی زد و گفت : زحمتی نیست ..
بعد هم یه شکلات کاکائویی به سمتم گرفت و منم اونقدر بهش احتیاج داشتم که بدون هیچ حرفی گرفتمش و شروع کردم به خوردنش ، خیلی انتظار کشیدم تا سهیل شروع کنه به حرف زدن اما فقط ایستاده بود . وقتی کاوه گفت که بریم ته دلم اصلا نمی خواستم که پریسا مخالفت کنه ، دلم می خواست یه کم خودمو لوس کنم واسه کاوه و اون بهم توجه کنه که دیدم گفت : ما خودمون می ریم ..
تو دلم یه سلام و علیک کوتاهی با عمه ی محترمش کردم تا اینکه نگاهش بهم افتاد و دید که اشاره می کنم قبول کنه گذاشت یه بار دیگه خود سهیل تعارف کرد و بعد با کلی اکراه قبول کرد که باعث شد تو دلم بگم : دوست خودمی لعنتی...!!!
پریسا و کیانا زیر بغلم رو گرفتن و کمکم کردن تا بتونم راه برم و سهیل جلوتر رفت تا ماشینشو از پارکینگ بیاره و کاوه در حالیکه کیف دستی سنگین منو حمل می کرد با دو قدم فاصله ازمون میومد و من تو دلم می گفتم : حقته ، آقا گاوه تا تو باشی جلو اون دوست عوضی تو نگیری ..
و بعد از تصور اینکه اگه بدونه بهش گفتم "گاوه" به جای "کاوه" پیش خودم خنده م گرفت.. جای ماشین که رسیدیم موقع سوار شدن کلی آخ و اوف کردم که آی پام درد گرفت و اینا .. وقتی تو ماشین نشستیم ، سهیل با همون حالت مغرورش گفت : کجا باید برم ؟
وقتی جوابی ندادم کاوه چرخید عقب و گفت : خانوم امیری خونه کجاست ؟؟
خیلی زود جوابشو دادم تا سهیل بفهمه که مخصوصا جوابشو ندادم ، توی راه کاوه کمی شوخی کرد تا جو عوض بشه البته شوخی هاش همه مودبانه بود و به جذابیتش می افزود . هرچی آقا گاوه محبوب بود اون سهیل مغرور و خودخواه بود . به خونه که رسیدیم دیدم ماشین بابک هم دم دره و یه جوری که انگار بخوام سهیل رو خجالت بدم گفتم : اگه داداشم اومد نگین این منو هول داده ها ، وگرنه شر می شه !
سهیل با شگفتی به طرفم چرخید و گفت : عمدی که نبود ..
- فکر می کردم جای اینکه زبونت دراز باشه معذرت خواهی می کنی ..
سهیل خیلی بی تفاوت گفت:اگه منتظر معذرت خواهی بودی وقتتو تلف کردی چون اولا من عمدا اون کارو نکردم که معذرت بخوام دوما اگه عمدا هم می کردم عذری نمی خواستم ..
موندم چی بگم ، بلافاصله کیانا گفت : آقای صحت حتما نیکا بدهکارم شده ؟
کاوه پا در میونی کرد و گفت : اینقدر قضیه رو کش ندین و سهیل هم اون کارو عمدا نکرده ولی بازم خیلی شرمنده ایم که این اتفاق افتاد وقتی دید کم هنوزم قیافه م تو همه گفت : هم من هم سهیل متاسفیم ..


نگاهی بهش کردم که سرشو اطمینان بخش تکون داد و من به کمک دوستام از ماشین پیاده شدم و هیچ کدوممون از سهیل تشکر و خدافظی نکردیم و به جاش به گرمی از کاوه خدافظی کردم و اون یه لبخند مهربون زد و گفت که وظیفه ش بوده و بعدم برام دستی دوستانه تکون داد.پریسا و کیانا هم همراهم به خونه اومدن و وقتی بیرون از اتاقم مشغول تعریف کردن ماجرا با چشم پوشی اینکه کسی هولم داده برای مامان و بابک بودن و منو تنها گذاشته بودن که لباسمو عوض کنم خیلی سِری پوست شکلاتی که کاوه بهم داده بود رو توی کشوی میزم گذاشتم و لبخندی گشاد روی لبم نشست ..
*****************

نگاهی به دو بسته ی کادو پیچ شده کردم و سوتی زدم و گفتم : آفرین نیکا خانوم .. همیشه هر کار می کنی بهترینی توش ..
چشمم به ساعت کوکی روی میز کنار تختم افتاد و همون طور که دستهام رو از عقب می کشیدم همون جور معلق خشکم زد و فکر کردم : یعنی واقعا دو ساعته دارم اینارو کادو می کنم ؟؟؟ بعد با تواضع لبخند زدم و زمزمه کردم : مامان و بابا رو عشقه .. اصلا دو ساعت که هیچی همه وقتم رو واسشون می ذارم ...
چند تقه به در خورد و من هول شدم ، جیغ زدم : درو باز نکن مامان..
و پریدم که کادو ها رو از جلو چشماش بردارم که صدای بابک اومد : منم ..
نفس عمیقی کشیدم . گفتم : اِ... تویی؟ بیا تو .. 
بابک درو که باز کرد لبخند زد و گفت : خب چطوری ؟؟
- کوه رفته بودی ؟؟
سرشو تکون داد و من با ناراحتی گفتم : احتمالا دیشب نبود که گفتی منم می بری ؟؟ 
خندید و گفت : دیشب که گفتم می برمت ، تنها بودم اما خب برنامه عوض شد .. 
با دلخوری گفتم : خیلی نامردی.. می دونی روزای جمعه چقدر دلم می گیره ..
کنارم لبه ی تخت نشست و گفت : به جاش امشب که مامان اینا میرن می برمت شام بیرون...
بعد اشاره ای به کادو ها کرد و گفت : تو چی گرفتی واسشون ؟؟
با شیطنت گفتم : سورپرایزه...
با بد جنسی گفت : الان تمام ذوق هنری تو واسه کادو پیچ کردنش به کار بردی دیگه ، نه؟؟
سر تمون دادم و خندیدم ، بابک گفت : من واسه مامان کیف پول گرفتم واسه بابا هم زیر پوش ... دیگه نخواستم شلوغش کنم ...
پقی زدم زیر خنده . گفتم : واسه بابا چی گرفتی ؟؟؟
بابک خیلی جدی گفت : بابا نیکا مارک داره .. به اسمش نگاه نکن کلی پولشو دادم ..
همون طور که می خندیدم ، گفتم : مگه روز پدره که زیر پوش گرفتی ؟؟ 
حالا نوبت اون بود که بخنده بعد هم یه هو جدی شد و گفت : حالا نگفتم که بخندی ، گفتم بدونی چیه که شبیه من نگرفته باشی ..
- تو هم دلت خوشه ها ... نه بی سلیقه این چیزایی که تو گرفتی رو کسی واسه همچین مناسبتی نمی گیره ...
بهم دهن کجی کرد و از اتاق خارج شد ..
اون شب مامان و بابا واسه ترکیه پرواز داشتن . می خواستن بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشون رو دو تایی جشن بگیرن . من و بابک هم تصمیم گرفتیم هدیه هامون رو قبل از رفتنشون بهشون بدیم البته این به پیشنهاد من بود چون قاعدتا این جور چیزا اصلا به مغز فندقی بابک خطور هم نمی کرد ..
اون شب قبل از رفتنشون با هدیه هامون خوشحالشون کردیم ، من واسه مامان یه ساعت مچی ظریف نقره ای خریده بودم و واسه بابا هم یه ساعت مچی مردونه ی کلاسیک به اضافه ی یه کراوات طوسی که همین باعث کلی خنده و شوخی بینمون شد که مامان مثه بچه ها به شوخی می گفت : تو بین ما فرق می ذاری و واسه بابات بیشتر چیزی گرفتی . همه خندیدیم و بابک گفت : اینو ولش کن مامان جون شعور نداره کادوی منو باز کن ..
کادو های بابک هم کلی اون شب مارو خندودند.
دو ساعت بعدش وقتی اون ها رو راهی کردیم توی راه برگشت بابک یه آهنگ غمگین گذاشته بود و من بغض کردم و بابک برای اینکه حواسمو پرت کنه گفت که کلی برنامه تفریحی واسه این چند روز داره ، نگاهم از شیشه ی ماشین به بیرون بود ، خیابون خلوتی که توسط نم نم ریز بارون خیس بود ، کمی شیشه رو پایین کشیدم و بوی بارون رو به درون ریه هام کشیدم از صدای چرخش سریع چرخ های ماشین روی جاده ی لغزنده خوشم میومد ،چشم هام رو بستم و نمی دونم چرا دلم خواست به کاوه فکر کنم توی افکارم بودم که ناگهان صدای جیغ لاستیک های ماشینی رو شنیدم و تصویری زیر پلک هام دوید تصویری که نمی دونستم افکار خودمه یا داره اتفاق می افته ، شاید هم خواب بودم اما دیدم که توی تاریکی جاده ماشینی از رو به رو چراغ داد و بعد صدای کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت خیس و منحرف شدن از جاده و برخورد به جایی ، شکستن شیشه ی جلو و صدایی که می گفت : کاوه چه غلطی کردی ؟؟؟
جیغی کشیدم و متعاقب اون چشم هام باز شد ، بابک ترمز شدیدی گرفت و گفت: چی شده؟؟؟ 
- نگه دار .. باید ببینیم چه اتفاقی واسشون افتاده .. 
بابک که ماشین رو کنار جاده متوقف کرده بود ، با حالت گیجی گفت : کدوم اتفاق؟ واسه کیا ؟؟ از چی حرف می زنی ؟؟
با صدای لرزانی گفتم : همون تصادفی که الان شد ..
و با عجله چرخیدم تا محل تصادف رو ببینم اما جاده خلوت و آروم بود و اون وقت شب جز ما ، گه گاهی ماشینی با سرعت عبور می کرد ، حرارت بدنم بالا زد از ماشین خارج شدم و سعی کردم فکر کنم ، باد سردی به صورتم خورد اما باعث نشد یادم بره که ناخود آگاه چی دیدم و شنیدم .. اونا فکر خودم نبود که می دیدم اونا چیزایی نبود که بخوام بشنوم ، مثه یه خواب بود که فقط خودت می بینی و دست خودت نیست که چی می بینی .. اما من مطمئن بودم که خواب نبودم ..
گیج بودم . بابک به طرفم اومد و گفت : نیکایی چی شده ؟؟ 
در حالی که بغض کرده بودم ، گفتم : نمی دونم داداشی ..
بابک با مهربونی بغلم کرد و گفت : باشه گریه کن فرفریه لوس به کسی نمی گم تا مامان اینا رفتن گریه کردی ... هلش دادم و گفتم : فر فری عمته ..
همون جور که باهم سوار ماشین می شدیم گفت : آها ، خودت شدی.. حالا کدوم عمه ؟؟
و تا برسیم خونه اونقدر حرف زد و شوخی کرد باهام که تقریبا همه چی رو از یاد بردم . اون شب به هردومون خیلی خوش گذشت ، باهم شام مفصلی درست کردیم و حسابی شکم هامون رو خجالت دادیم و بعد از کلی بازی کردن با ایکس باکس بابک شب بخیر گفتیم و به اتاق هامون رفتیم .
یاد داشت کوتاهی روی تقویم اتاقم در مورد اون روز نوشتم و بعد از کوک کردن ساعت پتو رو روی سرم کشیدم و چشم هامو بستم که ناگهان با به یاد آوری اون چیزی که دیده بودم چشم گشودم و بی اختیار به همون شماره ای که اون شب کاوه باهاش بهم زنگ زد و من با زرنگی ذخیره ش کرده بودم زنگ زدم بعد از چند بار بوق خوردن صدای خانومی توی گوشی پیچید و من که دچار استرسی ناگهانی شده بودم قطع کردم ، زمزمه کردم : وایییییییی .. نکنه کاوه زن داره !!!
تو همین لحظه گوشی م زنگ خورد و در کمال ناباوری اسم کاوه رو دیدم ، همون طور که به خودم فحش می دادم تصمیم گرفتم جواب بدم ..
- بله ؟
و صدای همون خانوم گفت : سلام ، مثه اینکه اون موقع قطع شد .. با کاوه جان کاری داشتید ؟؟
صدا بیش از اندازه عادی باهام حرف می زد ، حدس زدم که نباید زنش باشه و بعد با خودم فکر کردم : اصلا حالا کی گفته اون زن داره .. و بعد گفتم : بله ، کاوه جان اون اطراف نیستن ؟
دختر جوان با صدایی گرفته گفت : متاسفم که می گم ، اما کاوه یکی دو ساعت پیش تصادف کرده و الان وضعیت مناسبی نداره که بتونه حرف بزنه ...
قلبم فرو ریخت ، نه به خاطر اینکه تصادف کرده .. بیشتر به خاطر اینکه چرا من اون تصادفو دیدم .. تقریبا جیغ کشیدم : کجا ؟ کجا این اتفاق افتاد ؟؟ 
دختر مکان تصادف رو گفت و من بیش از پیش خشکم زد . چرا که محلی که کاوه تصادف کرده بود کیلومتر ها از جایی که ما بودیم فاصله داشت و من با خودم فکر کردم : چطور اون صدا اینقدر نزدیك و واقعی بود ؟؟ چه اتفاقی افتاده؟؟ من چه مرگم شده ؟؟
و نتیجه این شد که اون شب بی سر و صدا پایین تخت بابک خوابیدم و تمام مدت گوش به نفس هاش سپردم که نشون از خواب بودنش داشت ..
اون شب از ترس و هجوم افکار عجیب چشم روی هم نذاشتم و تفریحم شده بود زمان گرفتن بین قطع و وصل شدن خر و پف کردنای بابک ، وقتی که هوا کم کم روشن می شد انگار کمی دلم روشن شد و خیالم راحت شد که خوابم برد ..
با صدای زنگ موبایلم چشم گشودم و خواب آلود جواب دادم بابک پشت خط بود که می گفت : هنوز خوابی نیکا ؟؟ پاشو من اومدم دانشگاه دلم نیومد بیدارت کنم .. با گفتن : باشه ، خدافظ .گوشی رو قطع کردم و دوباره به خواب رفتم کمی بعد دوباره صدای موبایلم بلند شد بدون اینکه نگاه کنم جواب دادم : بله ؟؟
صدای گیرا و مردانه ی کاوه توی گوشم پیچید : الو ..
ناگهان مثه مسخ شده ها سر جام نشستم و با من من گفتم : کاوه؟؟
بعد از اینکه کاوه صداش کردم خجالت کشیدم و گفتم : آقای صحت ..
کاوه خنده ی با نمکی کرد و گفت : مطمئنی صحت ؟؟؟
از ذهنم گذشت که فامیل سهیل صحته .. تو دلم گفتم : ای بمیری که همیشه به اسم صداش می کنی، حالا فامیلش چی بود این کاوه ؟ اما چیزی به ذهنم نرسید . کاوه با شیطنت گفت : اگه گفتی فامیل من چیه ؟؟
با زرنگی گفتم : تست هوش که نیست ..
و قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه گفتم : راستی چه اتفاقی واستون افتاده ؟؟
و اون خیلی مختصر توضیح داد : تصادف کردم اما خوشبختانه به خیر گذشت ، دیشب هم محض اطمینان بیمارستان نگه داشتنم ..
نفس عمیقی کشیدم که باز تا کاوه گفت : " راستی دیشب چه کارم داشتین تماس گرفتین ؟" باز نفسم گرفت . موندم چی بگم و ناگهان از دهنم پرید : می خواستم حالتونو بپرسم ..
کاوه متعجب گفت : ساعت یک و نیم شب؟؟؟
فهمیدم عجب سوتی دادم ، حرفی نداشتم که بزنم ، کاوه گفت : بگذریم .. شما بهترین ؟ پاتون بهتره ؟؟ و بعد از کمی حال و احوال خدافظی کردیم ..
توی دانشگاه همه چیز رو برای پریسا تعریف کردم ، پریسا که هم تعجب کرده بود هم خیلی حرفم رو باور نکرده بود گفت : شاید خیالاتی شدی ...
با عصبانیت گفتم : بهت می گم قبل از اینکه باهاش حرف بزنم صحنه تصادفشو دیدم ..
شونه ای بالا انداخت و گفت : نمی دونم ، شاید با هم ارتباط ذهنی برقرار کردین .
متفکر گفتم : اینی که گفتی چه جوریه ؟ 
دستشو زیر چونه ش زد و گفت : من قبلا تو یه کتاب خوندم ، فکر می کنم اگر با یه کسی احساس عاطفی خیلی نزدیک داشته باشی و خودتم احساست خیلی قوی باشه می تونی باهاش ارتباط ذهنی برقرار کنی ... حالا به نظر خودت احساسات قوی داری ؟؟ 
خندیدم و گفتم : آره هروقت که بابک خوراکی می خره و قایمش می کنه من می فهمم و از زیر تختش پیداش می کنم ..
پریسا خندید و گفت : دیوونه دارم جدی می پرسم ..
گفتم : منم دارم جدی جوابتو می دم ،آها وقتایی که دوست دخترش هم براش چیزی می گیره من می فهمم و زود می رم پیداش می کنم..
چپ چپ نگاهم کرد که گفتم : نه بابا احساس قوی م کجا بود ؟؟ احساساتم در همین حده .. 
زد تو سرم و گفت : پس همون خیالاتی شدی .. 
گرم همین حرفا بودیم که کیانا هم به جمعمون اضافه شد و گفت : نیکا اون پسره کاوه رو دیدی ؟؟ 
سرمو به علامت نه تکون دادم و گفتم : نه ، چطور ؟؟ 
کیانا با لحن خاصی گفت : صورتش باند پیچی شده بود .. 
بعد یه هو گفت : اوناهاش .. رو اون نیمکته تشست .. 
جایی که کیانا نشون داد و نگاه کردم و با تعجب دیدم که کاوه با یه کله ی باند پیچی شده که یه جورایی مثه مومیایی ها شده بود خیره شده به من ، می دونستم منتظره سلام کنم اما من با دلخوری ازش رو برگردوندم .. سر کلاس بعدی کاوه نزدیک من نشسته بود و تمام مدت سنگینی نگاهش رو به طرز عجیبی روی خودم حس می کردم ، حتی بعضی وقتا که روش تمرکز می کردم می تونستم از زاویه دیدش خودمو ببینم که پشتم بهشه .. با خودم فکر می کردم : خب بسه دیگه .. خوبه دیشب یه چیزی شد که فکر کنی می تونی جای اون ببینی ..حالا نمی خواد تصور کنی جای اون می تونی ببینی با اینکه سعی می کردم با این افکار خودمو گول بزنم اما ته قلبم می دونستم که یه چیزی مثه قبل نیست ..
بعد از پایان کلاس وقتی توی محوطه ی دانشگاه روی نیمکت مخصوصمون که تقریبا بین شمشادها پنهان شده بود نشسته بودم و منتظر پریسا و کیانا بودم که رفته بودن کافی میکس بگیرن و سرم توی گوشی پریسا بود و مشغول بازی کردن بودم یه هو از گوشه ی چشمم دو جفت کفش کالج قهوه ای سوخته دیدم قبل از اینکه مغزم یاد آدوری کنه صاحب کفش کیه سرمو بلند کردم و کاوه رو دیدم که رو به روم ایستاده ، هول شدم اما سلام نکردم . کاوه با لبخندی ملیح گفت : علیک سلام ..
با ناراحتی گفتم : فرض کن که سلام .. بعد بدون اینکه چیزی بپرسه روی نیمکت نشست تو دلم فکر کردم اصلا نپرسید اینجا جای کسی هست یا نه ؟ یا اصلا اجازه می دم بشینه یا نه ؟ انگار فکرمو خوند که گفت : خیلی نمی خوام بشینم واسه همین چیزی نپرسیدم .. 
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : باشه ، موردی نداره .. 
کاوه به نرمی گفت : امروز به نظرم ناراحت میای ؟ چیزی شده ؟؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم : مهم نیست .. 
اما با فکر اینکه ممکنه از این رفتار سردم ناراحتش کنم گفتم : یعنی آره .. ازت ناراحتم ، چون به من گفتی که چیزی ت نشده بعد با حرص گفتم : ولی شده .. 
با لحنی خیلی پر آرامش که من خیلی دوست داشتم گفت : من که چیزی م نشده .. 
با ناراحتی گفتم : واسه همین شکل مومیایی شدی ؟؟ 
خندید و بعد با محبت گفت : دو سه روز دیگه که بخیه هامو باز کنم اینارو هم باز می کنم اون وقت یه چیزی مهمونت می کنم و از دلت در میارم .. 
شکلکی درآوردم و گفتم : نخیر نیازی نیست از دلم دربیاری چون از دلم در نمیاد ..
لبخند خش داری زد و گفت : نمی خوای بگی چرا دیشب اون موقع یادت اومد که حالمو بپرسی .. ؟
من که حسابی هول شده بودم جای اینکه جوابشو بدم گفتم : اگه ناراحتی دیگه زنگ نمی زنم .. 
موشکافانه نگاهم کرد و گفت : منو که امروز می دیدی .. حتما نگرانم شدی که اون موقع زنگ زدی ... اما چرا نگرانم شدی ؟؟ 
و زل زد تو چشمام . کلاسورم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم : اولا اینجوری ترسناک می شی مخصوصا با این دم و دستگاه رو صورتت .. بعدشم کی حالا گفت که من نگرانت شدم ؟؟ 
تو همین لحظه نگاهم به پریسا و کیانا افتاد که از دور میومدن کاوه هم که متوجه شد گفت : خب این هفته دو سه روز تعطیله و بعدشم که ببینیم دیگه این شکلی نیستم پس اون موقع جوابمو میدی .. 
کلاسورمو پایین گرفتم و حس کردم اگه نبینمش دلم براش تنگ می شه و در حین نا باوری شنیدم که گفت : دل منم تنگ می شه نیکا .. و خیلی زود رفت در حالیکه نگاه من دنبالش بود ...
از پشت نگاهش می کردم و حس می کردم که چقدر دوست داشتنی و جذابه ، از طرز لباس پوشیدنش خوشم میومد با اون شلوار جین سورمه ای تیره و اون تی شرت خاکستری ساده که روش یه پیرهن سبز ساده ی مایل به قهوه ای- که من پیش خودم اسم اون رنگو سبز ارتشی گذاشته بودم(یه چیز تو این مایه ها) – تنش بود که دکمه هاش باز بود و آستین هاشو تا روی ساعدش تا زده بود خیلی تو نظرم خوش تیپ میومد و مخصوصا که قدش هم بلند تر به چشم میومد ، نمی دونم چرا دست خودم نبود ، همه ی توجه مو به خودش جلب کرده بود و این حرفش یه ذوقی تو دلم می ریخت ..
اون روز وقتی رفتم خونه دیدم که بابک سخت مشغول کاره رفتم تو اتاقش و گفتم : سلااااااااااااام خل و چل ..
در حالیکه داشت یه تی شرت آلبالویی رنگ رو با دقت تا می کرد نگاهم کرد و گفت : سلام ترسووو
بعد با صدای بلند خندید و گفت : تو باز دیشب خواب بد دیدی ؟؟؟ 
بدون اینکه جوابشو بدم پریدم روی تختش و گفتم : چی شده افتادی به جون اتاقت ؟؟ از این اتفاقا تو زندگی مون هر چند سال یه بار میوفته که تو کار کنی.. 
همون طور که به کارش مشغول بود ادامه داد: می ریم با بچه ها شمال تو هم برو وسایلتو جمع کن .. 
تقریبا جیغ کشیدم : چی ؟؟؟ من با دوستای تو بیام کجا ؟؟
نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت : به نظرت من توی عقب افتاده رو با دوستام آشنا می کنم که آبروم بره ؟؟
بهش مهلت ندادم و بالش روی تختش رو با شدت پرت کردم به سمتش که دقیقا خورد تو سرش و اون با لبخندی شیطانی گفت : ببین .. تو کلا مشکل روحی روانی داری .. 
و قبل از اینکه به خودم بیام بالش اومد تو صورتم و بعد از اون صدای بابک اومد که گفت : زیاد به اون فندق فشار نیار ، با دایی شهاب و مارال و ماهان می ریم شمال .. 
با خوشحالی گفتم : واقعا بابک ؟؟
با خنده گفت : نه پس من با تو شوخی دارم ؟؟ 
خندیدم و گفتم : صدف چی ؟؟
بابک با مزه گفت : آره به اونم زنگ بزن ، بگو حتما بیاد دوربینشم بیاره ..
با خوشحالی دویدم و تو حال که بودم داد زدم : بابککککک ... کی می ریم ؟؟ 
مثه خودم داد زد : به زودی .. قبل از شب ...
گوشی رو برداشتم و شماره تنها عمه و تنها فامیل پدری م رو گرفتم و خود عمه گوشی رو برداشت بعد از سلام و احوالپرسی ازش خواستم اگه این تعطیلی ها رو برنامه خاصی ندارن اجازه ی صدف رو بده که با ما بیاد شمال عمه خیلی زود اجازه داد چون چند باری با هم قبلا بیرون رفته بودیم فقط کلی نصیحت کرد که مواظب باشیم و آروم بریم و هوای همه چیزو داشته باشیم و مشکلی به وجود نیاریم .. بعد از اون من و صدف با هم حرف زدیم و کمی برنامه ریزی کردیم که چی برداریم و کی حاضر باشه که بریم دنبالش..
همه مون خیلی زود حاضر شدیم بابک هم که از قبل به مامان و بابا اطلاع داده بود دوباره باهاشون تماس گرفت و بعد از کلی نصیحت شنیدن با ماشین بابک راهی شدیم و رفتیم دنبال صدف که عمه اومد و برامون کلی خوراکی آورد و گفت : مواظب هم دیگه باشین ! بعد هم به سمت قرارمون با شهاب اینا راهی شدیم .. صدف عقب نشسته بود ، دختر آرومی بود و معمولا کم حرف می زد اون یه سال و نیم از من کوچکتر بود و خیلی ظریف و کشیده بود، با اینکه قدش از من کمی کوتاه تر بود اما چون لاغر بود تقریبا هم قد خودم دیده می شد ، رشته ش گرافیک بود و از اون دسته دخترایی بود که من صورتی کمرنگ می دیدمش ، مثلا پریسا رو هم صورتی می دیدم اما پریسا صورتی پر رنگ بود چون خیلی شیطنت می کرد اما صدف فقط صورتی بود ، صورتی ِ صورتی ..
وقتی به محل قرار رسیدیم از دور که چشمم بهشون افتاد کلی ذوق کردم شهاب دایی کوچکم بود که هنوز ازدواج نکرده و مجرد بود ،32 ساله بود از نظر کلی پسر خوب و با محبتی بود که از پر رنگ ترین افراد زندگی م بود و همون طور که من خیلی دوستش داشتم اونم مثه من بود قد بلند و خیلی خیلی خوش تیپ همیشه می گفتم اگه دایی م نبود ولش نمی کردم و حتما هم عاشقش می شدم!
مارال و ماهان بچه های خاله شهین بودن ، مارال هم سن بابک بود و ماهان هم سن من .. مارال دانشجوی معماری بود وشیراز درس می خوند دختر باهوشی بود و کمی تپل بود اما تنها صفتی که می شه باهاش توصیفش کرد مهربونیه ! ماهان هم پسر بدی نبود اما خب به دلیل هم سن بودن همیشه با هم یه جور رقابت داشتیم که باعث می شد کمی از هم دورمون کنه ولی خب به جاش کلی با بابک جور بود ..
بابک که اتومبیل رو متوقف کرد درو باز کردم و با عجله به سمت مارال دویدم ، خیلی وقت بود که ندیده بودمش و به خاطر این تعطیلی ها اومده بود وقتی به هم رسیدیم در آغوش هم فرو رفتیم و با کلی جیغ جیغ قربون صدقه ی هم شدیم و همون لحظه فکر کردم که مارال رنگش قرمزه و وقتی شهاب با حسودی مارال رو کنار زد و گفت : منو یادت رفت نیکا ؟؟ 
با شیطنت نگاهش کردم و گفتم : شما ؟؟؟ 
و وقتی به آغوشش کشیده می شدم فکر کردم شهاب مثه چشم هاش سبز و پر آرامشه ...
من و صدف و مارال تو ماشین شهاب نشستیم و بابک و ماهان با هم با ماشین بابک اومدن منو صدف عقب نشسته بودیم و مارال و صدف داشتن سر به سر هم می ذاشتن . صدف بهم شکلات تعارف کرد و من تا چشمم به شکلات ها افتاد ناگهان خاطره ی اون روز تو بیمارستان که کاوه بهم شکلات داد از ذهنم گذشت و طعم تلخ شکلات سیاه منو یاد کاوه انداخت چشم ها مو بستم و فکر کردم کاوه می تونه چه رنگی باشه ، اووووممم کاوه باید آبی باشه البته می تونه سفید هم باشه تو همین لحظه تصویری زیر پلک هام دوید .. " دختری با چشم های مشکی و لبای کوچک جذاب و موهای وحشی مشکی در حالیکه با آرامش لبخند می زد جلو اومد حسی بود که انگار در آغوشم فرو رفت و با صدای لوندی زمزمه کرد : خیلی دوستت دارم کاوه .. "


وقتی رسیدیم ویلای مامان بزرگ اینا من هنوزم حواسم به اون چیزی که فکر می کردم دیدم ، بود،.یه جورایی ناراحت بودم عطشی که اون دختر برای در آغوش گرفتن کاوه داشت رو نمی دونم چطور اما کاملا حس می کردم ، اصلا کم کم باورم شده بود که این از نگاه کاوه دیدن ها واقعیت داره .. انگار هر وقت خیلی عمیق بهش فکر می کردم ، می تونستم از دید اون ببینم و احساساتشو درک کنم . اما خب چرا ؟ و اصلا مگه همچین چیزی امکان داره ؟؟مثلا اینکه من احساس کردم کاوه از بغل کردن اون دختر یه حس حمایت گری بهش دست داد .. حس می کرد از اینکه اون دختر رو حمایت می کنه راضیه ..
با جیغ و داد بچه ها به خودم اومدم که از در پشتی ویلا به سمت ساحل می دویدن و بابک ادای سرخ پوستا رو در می آورد و می گفت : وقتی هوا تاریکه یه آب بازی درست حسابی می چسبه... 
و در کمال تعجب دیدم که لباس هاشو در آورد و با همون شلوار جین تو آب فرو رفت و پشت سرش ماهان و صدف و مارال و بعد شهاب به سمتم اومد و گفت : نیکا چته ؟؟ من از تو انتظار ندارم آروم یه گوشه وایسی .. 
مشتی به پهلوش زدم و گفتم : منم انتظار ندارم 
و بعد زبونمو بیرون آوردم و با عجله به سمت ساحل دویدم و در حالیکه مانتو و شالم رو در می آوردم و روی ماسه ها در کنار بقیه لباس ها می انداختم نگاهی به شهاب کردم و گفتم : تعارف نکن تو هم بیا ...
تا وارد آب شدم جایی که بچه ها هم ایستاده بودن و عمق آب تا کمرم بود متوجه شدم که برای اینکه بهم آب بپاشن نقشه کشیدن خواستم ازشون فرار کنم که بابک با اون دستای درازش کمرم رو گرفت و منو به طرف خودش کشید و بقیه شروع کردن آب پاشیدن بهم ، وقتی با سر و صدا منو رها کردن فهمیدم که شهاب وارد آب شده و هدفشون رو تغییر دادن ، کمی بعد همه رضایت دادیم که به ویلا بریم و بعد از اینکه همه مون دوش گرفتیم و ماهان و بابک که برای خرید شام به شهر رفته بودن برگشتن شام رو تو محوطه ی بیرونی ویلا روی میز و صندلی قدیمی که به تازگی رنگ سفید صدفی بهش زده بودن با خنده و شوخی خوردیم . همون جا یه برنامه تنظیم کردیم که در اون سه شبی که اونجا هستیم ظرف ها رو به ترتیب شب اول من و شهاب ، شب دوم ماهان و مارال و شب سوم صدف و بابک بشورن . وقتی من و شهاب مشغول شستن بودیم بچه ها با هم حکم بازی می کردن و شهاب هم در حین شستن کلی منو خیس کرد وقتی پیش بچه ها برگشتیم که تازه بازی شون تموم شده بود و بابک و ماهان از صدف و مارال باخته بودن و داشتن سر شرطی که گذاشته بودن چونه می زدن . شهاب رو به جمع گفت : کی پایه س بریم ساحل آتیش روشن کنیم ؟؟ 
ماهان با دلخوری گفت : می خوای باز مثه اون سال دخترا بترسن ؟؟
من که تو این مسایل خیلی ادعای نترسیدن می کردم رو به ماهان با لحنی گزنده گفتم : تو که اصلا نمی ترسی ماهان خان ، اونم من بودم که اون سال تا صبح زیر بالشم چوب گذاشتم .. 
همه خندیدن و ماهان با اخم گفت : منم اصلا یادم نمی ره که می گفتی یه مرد ریشو رو تو دستشویی پشت سرت دیدی .. 
دوباره همه خندیدن و من با حرص نگاهش کردم و گفتم : من واقعا اون مرد رو دیده بودم ... 
بچه ها بی توجه به اون بحث آماده شدن تا به ساحل بریم و من با به یادآوری اون خاطره که دو سال پیش برامون اتفاق افتاده بود لرزی به وجودم افتاد بعد از اون شب پر وحشتی که گذروندیم من تا دو سه ماه نمی تونستم اون اتفاق رو فراموش کنم و شب ها توی تاریکی اتاقم وجود اون مرد ریش ریشو رو حس می کردم ...
پسرا توی ساحل آتش روشن کردن و همه دورش نشستیم بعد از کمی حرف زدن پیرامون درس و دانشگاهامون بحث به اون شب ترسناک چند سال پیش کشیده شد مارال پرسید : بچه ها واقعا اون سر و صداها چی بود ؟؟ شهاب متفکر گفت : خب شاید دزد بود .. ما که نرفتیم ببینیم از اونجا که صدا میاد چه خبره ... 
بابک با صدای ترسناکی گفت : ارواح خبیث بودن ، مگه من براتون ماجرای این ارواح سرگردان رو تعریف نکردم ؟؟؟
مارال که کنار بابک نشسته یود با آرنج به پهلوی بابک کوبید و گفت : باز تو شروع کردی ؟؟
بابک گفت : ای بابا .. بذار بگم بچه ها روشن بشن ..
صدف که کمی نگران شده بود با کنجکاوی گفت : بگو بابک ..
بابک که می دونستم این داستان ها رو از خودش سر هم می کنه شروع کرد به تعریف کردن : قبلا ، یعنی خیلی قدیما اینجا ویلا ی یه خانواده ی پولدار سلطنتی بود که به خاطر یه بیماری لاعلاج که مُسری بود و همه شون می گیرن ، دکتر اینجا قرنطینه شون می کنه اونا هم بیماری شون طوری بوده که ذره ذره همین جا می میرن و حالا از اون سال ارواح اون خانواده شش نفره این جا سرگردانن ، تو این منطقه و هر چند وقت یک بارمخصوصا شبایی که دریا طوفاتیه پیداشون می شه و مردم رو آزار و اذیت می کنن .. 
ماهان که از نوع حرف زدن بابک که انگار داشت تو یه فیلم ترسناک چیزی رو تعریف می کرد خنده ش گرفته بود ، گفت : بابا بابک اینا الان اراجیف تورو باور می کنن ها .. 
صدف پرسید : بابک داشتی چرت و پرت می گفتی ؟؟ 
بابک بلافاصله گفت : نه .. نه ... باور کن من از آدمای همین اطراف شنیدم ..
بچه ها بابک رو دست انداختن و می گفتن : خوبه که امشب دریا طوفانی نیست 
بعد شروع کردیم دسته جمعی شعر خوندن که کلی باعث خنده مون شد ، شهاب با کمک مارال که همیشه عاشق آتیش و این چیزا بود سیب زمینی هایی که درون آتیش انداخته بودیم رو در آوردن و مشغول خوردن شدیم که باد سردی هم از طرف دریا وزیدن گرفت و در عرض 10 دقیقه دریا طوفانی و نا آروم شد ، شهاب گفت : بچه ها کم کم بریم تو ویلا .. 
من و صدف با ناراحتی گفتیم : به این زودی ؟؟ 
ماهان گفت : من که اصلا خوابم نمیاد ..
شهاب گفت : بریم ویلا پوکر بازی کنیم .. اینجا طوفانی بشه سرد هم می شه بیشتر نشستنش فایده نداره ..

همه بلند شدیم و مارال آتش رو خاموش کرد شهاب گفت : مارالی خاموشِ خاموشه ؟؟ 
مارال از گردن شهاب آویزون شد و در حالی که یه بوس گنده از لپِ شهاب می کرد گفت : آره دایی جونم ..
وقتی همه تو یه ردیف به سمت ویلا می رفتیم صدای عجیب زنانه ای مثه ناله کردن و یه جور صدای کِل کشیدن به گوشمون خورد ،مارال با فریاد گفت : شما هم شنیدین ؟؟ 
همه گفتیم آره که ناگهان صدای به شعله کشیده شدنی به گوش رسید به عقب چرخیدم و وقتی دیدم که همون آتیشی که مارال خاموشش کرده بود گُر گرفته با صدای جیغ مانندی به سمت ویلا دویدم و همه پشت سر من و صدف اومدن وقتی به ویلا رسیدیم شهاب درو بست و قفل کرد و بعد گفت : نگران چیزی نباشین بچه ها چون طوفان شدید بود و باد میومد اون اتیش روشن شد .. 
مارال گفت : ولی شهاب اون آتیش کاملا خاموش بود ... 
شهاب گفت : اما ممکنه هم کاملا خاموش نشده باشه 
مارال با عصبانیت به شهاب نگاه کرد و گفت : تو اصلا چی می فهمی ؟؟ مثلا می خوای جو رو آروم کنی ؟؟
و بعد بی اعتنا یه شهاب به سمت اتاق بالایی رفت. ماهان گفت : کی پایه س بازی کنیم ؟؟

******************
6gd:Laie_23:
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida11 ، صنوبر ، مانیا مانیا ، nasrin37
آگهی
#2
خوبه
 رررShy
پاسخ
#3
عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالیی
پاسخ
#4
قبلا خوندمش
بدک نیس
ولی از پایانش زیاد خوشم نیومد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان پنجمين نفر...(خيلي قشنگه) 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  قسمت های تکراری رمان ها (رمان خونا بیان اگه اشتباه بود منو بزنین)
  رمان درباره بی تی اس-رای بدید
  ویژگی رمان های ابکی+طنز
  اصلا مرد باید ته ریش داشته باشد (( قشنگه بیا تو ))
  دیالوگ های ماندگار فامیل دور!! (قشنگه)
Star آرشام شخصیت رمان گناهکار ! یا همون رودریگو گومز با همسر و پسرش !
Heart رمان زیبای عشق دردناک(بهتون قول میدم ازش خوشتون میاد)
  فرق ما پسرا با شما دخترا.خيلي قشنگه بياين تو
  کجا دیدیش؟ ؟؟؟... توی فضای مجازی...بخونید قشنگه:((
  رمان خونهای حرفه ای بیااااان...

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان