15-02-2015، 12:53
در نگاه افلاطون، اين جهان و آنچه در آن جاري است، سايهاي است از آنچه در جهاني ديگر ميگذرد؛ جهاني که باقي و آباد است. این اندیشه در کلام مولانا هم تاثیراتی داشته است :
مرغ بر بالا و پران سایه اش
می دود بر خاک پران مرغ وش
ابلهی صیاد آن سایه شود
می دود چندان که بی مایه شود
(مثنوی معنوی)
در عرفان، ثنويت وجودشناختي افلاطوني تا حدودی پذيرفته شده و عارفي که از دام کثرت رهيده و ديده وحدتبين اختيار کرده، رو به سوي جهان بيرنگ و بينشان و بحر بيکران دارد و از جهان پيرامون در ميگذرد:
وه چه بيرنگ وبي نشـان که مـنم
کـي بـبـيـنـم مـرا چـنـان کـه منم؟!
بحر من غرقه گشت هم در خويش
بـوالـعـجب بحر بـيکـران کـه منم
اين جـهان و آن جـهان مـرا مـطلـب
کاين دو، گم شد در آن جهان که منم
(دیوان کبیر)
عارف که از کثرت رهیده باشد در این جهان تنهاست و همچون نی مولانا از این تنهایی شکایت دارد، اما مفهومی بالاتر از تنهایی را تجربه می کند و آن هم "جدایی" و "فراق" است. تنهایی یعنی بی کس بودن و نداشتن چیزی، اما جدایی یعنی اینکه ما از اصل خود که در جای دیگری است دور افتاده و باید به آنجا برویم و این موضوع اکسیری را می آفریند به نام عشق که همانند توسن راهواری تو را به غایت مطلوب که همانا گوهر وصال است می رساند، چنانکه حضرت مولانا می فرماید:
آمدهام که سـر نهم، عشق ترا به سـر بـرم
ور تو بگوييم که ني، ني شکنم، شکر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟
در هـوس خـيال او همچـو خيال گشتهام
وز سـر رشـک نـام او، نـام رخ قـمر برم
(دیوان کبیر)
پ.ن: با تشکر از یکی از عزیزانم که با نوشتن این دست نوشته، قطره ی ناچیز آگاهی مرا به دریای عمیق دانش خود راهنما گشت.
"زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی که شمس گنبد خضرا از او عطا خواهد
مرغ بر بالا و پران سایه اش
می دود بر خاک پران مرغ وش
ابلهی صیاد آن سایه شود
می دود چندان که بی مایه شود
(مثنوی معنوی)
در عرفان، ثنويت وجودشناختي افلاطوني تا حدودی پذيرفته شده و عارفي که از دام کثرت رهيده و ديده وحدتبين اختيار کرده، رو به سوي جهان بيرنگ و بينشان و بحر بيکران دارد و از جهان پيرامون در ميگذرد:
وه چه بيرنگ وبي نشـان که مـنم
کـي بـبـيـنـم مـرا چـنـان کـه منم؟!
بحر من غرقه گشت هم در خويش
بـوالـعـجب بحر بـيکـران کـه منم
اين جـهان و آن جـهان مـرا مـطلـب
کاين دو، گم شد در آن جهان که منم
(دیوان کبیر)
عارف که از کثرت رهیده باشد در این جهان تنهاست و همچون نی مولانا از این تنهایی شکایت دارد، اما مفهومی بالاتر از تنهایی را تجربه می کند و آن هم "جدایی" و "فراق" است. تنهایی یعنی بی کس بودن و نداشتن چیزی، اما جدایی یعنی اینکه ما از اصل خود که در جای دیگری است دور افتاده و باید به آنجا برویم و این موضوع اکسیری را می آفریند به نام عشق که همانند توسن راهواری تو را به غایت مطلوب که همانا گوهر وصال است می رساند، چنانکه حضرت مولانا می فرماید:
آمدهام که سـر نهم، عشق ترا به سـر بـرم
ور تو بگوييم که ني، ني شکنم، شکر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟
در هـوس خـيال او همچـو خيال گشتهام
وز سـر رشـک نـام او، نـام رخ قـمر برم
(دیوان کبیر)
پ.ن: با تشکر از یکی از عزیزانم که با نوشتن این دست نوشته، قطره ی ناچیز آگاهی مرا به دریای عمیق دانش خود راهنما گشت.
"زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی که شمس گنبد خضرا از او عطا خواهد