امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

جملات قهوه و کافه

#1
جملات قهوه و کافه 1



جملات قهوه و کافه

کافه را گرد دلتنگی گرفته
صندلی های خالی
فنجان هایی از تنهایی لبریز

جملات قهوه و کافه

نبودنت را غروب های زمستان
در قهوه خانه ی دوری سیگار می کشیدم
نبودنت دود می شد و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه
بعد تکیه می دادم به صندلی چشم هایم را می بستم
و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم
تا بیشتر از یادم بروی
نامرد اگر بودم نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم
مرد نیستم اما نامرد هم نیستم
زنم و نبودنت پیرهنم شده است
جملات قهوه و کافه,جملات زیبا قهوه,اس ام اس قهوه تلخ,اس ام اس قهوه ی تلخ,اس قهوه تلخی,اس قهوه تلخ,اس ام اس قهوه,اس ام اس قهوه تلخی,اس ام اس چای,اس ام اس چایی

جملات قهوه و کافه

کاش بعضیا
اگه ول می کنن می رن
اگه تنهات می ذارن
نگن که دلیلشون واسه انجام بعضی کارا چی بوده
بذارن همونطور فک کنیم اون کارا رو از روی دوست داشتن
یا اینکه دوست داشتن کاری واسمون انجام بدن انجام دادن
بذارن یه باور خوب خوب ازشون داشته باشیم
یه باور به شیرینیه اولین قهوه
نه به تلخیه آخرین قهوه

جملات قهوه و کافه

قهوه چشمان توست
تیره ، تلخ ، اما آرام بخش و اعتیاد آور

جملات قهوه و کافه


اینایی که از پاییز بد می گن
نرفتن تو حیاط خلوت بشینن یه فنجون نسکافه بخورن
که بفهمن پاییز یعنی چی

جملات قهوه و کافه

دیگر بازی بس است
بیا شمشیر ها را کنار بگذاریم و فنجانی چای بخوریم
اما چرا دستان تو خونی و پشت من می سوزد؟

جملات قهوه و کافه

من سرد
هوا سرد
برف سرد
زمستان سرد
تو با من سرد
دنیای من سرد
همه چیز سرد
ولی فنجان قهوه ام گرم


این تضاد برای یک لجظه مرا به آرامش می برد

جملات قهوه و کافه



این گونه نیا که هر از چند گاهی باشد
نیا دنیایم را آرامشم را سکوت اجباری روزهایم را نریز به هم …
که مجبور باشم مدیون قهوه خانه شوم
از بس که خاکستر و دود سیگار مهمانش می کنم
نیا لعنتی
اینگونه گذرا نیا …

جملات قهوه و کافه

قهوه چی زیاد قهوه ام را شیرین نکن
طعم روزگارم کم از تلخی قهوه ات نیست
جملات قهوه و کافه
پاسخ
 سپاس شده توسط ☆ mahak ، єη∂ℓєѕѕღ
آگهی
#2
شاعرش کیه ؟
قشنگ بود
bethowen ...
پاسخ
#3
خيلي قشنگ بود ميشه منبعو ذر كنيد؟
پاسخ
#4
عصرِ یک روز ابری

جیرجیر لنگه های نیمه بازِ در

تاب آرام صندلی بر روی ایوان

عینک پنسی

گربه ی پیر

میل و شال گردن های نیم بافت

پیرزن با بغض تنهایی

چشم انتظار لحظه ی رفتن !

"از راه رسید ارابه ای... "

اما
زیر شلاقِ نگاهِ زن

کودک همسایه را "مرگ " در آغوشِ سرد خود گرفت و رفت . . .

------------------
" شیرین رحیمی "
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان