امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان محو ومات=نخونی پشیمون میشی

#1
منظره غریبی بود!درست مثل نقاشی کودکی هایمان،که کوه ها بر فراز آسمان می نشستند.کوه ها و تپه های سر سبز و زیبا،خطه مازندران با آن استواری ازلی و شکوه ابدی اش،در دل آسمان جا خوش کرده بود و ابرهای نرم و لطیف را به زیر یوغ ابدی اش کشیده بود.هدیه ای ازلی که مادر طبیعت به مردم سخت کوش این دیار ارزانی کرده است.
چه هوایی!باد به شدت می وزید.صدای زوزه باد در لا به لای شاخه ها به مانند آوای غمناکی بود که خود به خود آدم را کسل می کرد.سرتاسر آسمان را ابرهای سربی رنگ و تیره در بر گرفته بود،و آسمان هر لحظه خیال باریدن داشت.دل من هم بی شباهت به آسمان نبود.فقط تلنگری بر احساسام نیاز بود تا ابرهای غمگین دلم شروع به باریدن کند.این روزها انگار که دلتنگی من پایانی نداشت.آینده برایم مبهم و سر در گم شده بود.میان دو راهی انتخاب گیر کرده بودم.دلم می خواست نروم ولی عقلم مرا وادار به رفتن می کرد.هرگز تا به این حد خود را درتصمیم گیری عاجز و ناتوان ندیده بودم.در این لحظات نیاز به کسی داشتم که سیر با او درد دل کنم و انگر این بار خداوند زود به ندای قلبم گوش سپرد،چون طولی نکشید که شهلا خواه کوچکم با تبسم شیرینی که بر لب داشت وارد اتاق شد و گفت:
-باز که غرق شدی توی فکر و خیال!
در حالی که لبه تخت خوابم برای او جا باز می کردم گفتم:«تو بگو،اگه جای من بودی چکار می کردی؟»
-اگر جای تو بودم،به جای فکر و خیال الکی وسایل سفرمو آماده می کردم.
از خونسردی او کمی احساس آرامش کردم:«مادر هنوز برنگشته؟»
-نه.حالا،حالاها بر نمی گرده.تنها جایی که مادر رو خیلی نگه می داره ختم رفتنه.تا به جای همه گریه نکنه دلش اروم نمی گیره.بعضی وقتا با خودم فکر می کنم این همه اشک رو از کجا میاره!
-خیلی نگرانش هستم شهلا!واقعا موندم چیکار کنم.ای کاش می پذیرفت که با من به تهران بیاد.
شهلا اخم هایش در هم فرو رفت و با ناز همیشگی که داشت گفت:
«بی انصافی می کنی!مگر من وشیرین کنار اون نیستیم؟تو فکر می کنی ما مادر رو تنها می ذاریم؟فراموش نکن مادر ما هم هست.به همون اندازه که تو دوستش داری برای ما هم عزیزه!تو فقط به درست فکر کن نه چیز دیگه ای.مادر رو به ما بسپار،و خیالت از بابت اون اسوده باشه.اگر از من می شنوی دیگه اسم تهرانو پیش مادر نیار!»
-من مطمئنم اگر تو و شیرین باهاش صحبت کنید حتما راضی میشه که با من به تهران بیاد.
-باز که برگشتی سر جای اولت!پسر جان!چرا اونو به حال خودش نمی ذاری؟بذار این آخر عمری رو هر طور که دوست د اره زندگی کنه.این آرامش حق اوست.تو حق نداری این ارامش و اسایش رو ازش سلب کنی.
-چه حرفایی می زنی؟همین زندگی که در اینجا داره می تونه اونجا هم داشته باشه.
-اشتباه تو در اینه که نمی دونی.مادر به این خونه دل بسته.این ویلای سرسبز رو با دنیا عوض نمی کنه.سکوت و ارامشی رو که در اینجا داره در هیچ کجای دنیا نمی تونه داشته باشه.اشتباه نکن« شنتیا »!مادر فقط در اینجا راحته!می بینی که سالی فقط یه بار سر مزار پدر میره،تازه وقتی که بر می گرده به قول خودش یک هفته طول می کشه تا دود و دم تهرانو از ریه هاش پاک کنه.مادر به این آب و هوا انس گرفته.اون وقت تو می خوای این وابستگی رو ازش بگیری؟بهتره به جای اینکه بشینی و مدام به مادر فکر کنی کمی هم به اینده خودت فکر کنی.
-نمی تونم.به من حق بده که نگران باشم

قسمت دوم
شنتیا!چرا مثل پسرای لوس حرف می زنی؟فکر کن دوباره داری به خدمت سربازی می ری.باز هم می خواستی مادر رو با خودت به پادگان ببری؟در ضمن این رو بدون که مادر هرگزدوست نداره به گذشته اش برگرده.و تهران ره اوردی جز خاطرات گذشته چیزی براش نداره.
-گذشته!گذشته!گذشته!پس چرا چیزی از این گذشته به منم نمی گید.
-هر وقت موقع اون رسید خودت همه چیزو می فهمی.
-می دونی شهلا!امروز حالم طوری شده که برای خودم نیز غریب و ناشناخته است.دلم میخواد همه چیز رو از گذشته بدونم.از آن روزهایی که پدر زنده بود،و این که چرا هرگز کسی در این باره با من حرف نمی زنه!شهلا!تو رو به خدا،تو این سکوتو بشکن!مادر که همیشه از زیر این راز شونه خالی می کنه.فکر می کنم امروز وقت اون رسیده باشه که منم از گذشته چیزهایی بدونم.واقعا می خوام بدونم چرا مادر از گذشته گریزونه.چرا نمی خواد این مهر سکوت رو بشکنه.
-مطمئن باش گذشته چیز خاصی نداره که نیاز به گفتن داشته باشه.غیر از این که غصه هاتو زیاد کنه چیزی عایدت نمی شه.اگر می بینی که مادر از گذشته با تو حرف نمی زنه تنها دلیلش اینه که نمی خواد به اون روزا برگرده و روحیه خودش رو خراب کنه.مطمئن باش اگر نکته مثبتی در اون بود حتما برات بازگو می کرد.تو هم از من نخواه که اصلا حوصله گفتن ندارم.
-ببین...امروز تا همه رو از زیر زبون تو نکشم ول کن نیستم.یالا که داداش خوشگل و خوش تیپت منتظره.
-برو بابا!وقت گیر اوردی؟
-نه،خواهر خوب و مهربونم رو گیر آوردم که مطمئنم دل برادر یک یکدونه شو نمی شکنه.نه،اصلا دلت میاد این شاه پسر رو بذاری تو خماری؟
-ای زبان باز!
-باور کن خسته شدم از بس توی مرز ندونستن دست و پا زدم.یه وقتایی فکر می کنم اگه گذشته مادر سیاهه باعث و بانی اون منم.
-فکر بی خود می کنی،اصلا هیچ ربطی به تو نداره!
-پس بگو و خلاصم کن.
-این جوری که تو با اون چشمای درشت و خوشگلت به من زل زدی و با نگاه التماس می کنی مگه چاره ای هم دارم،البته گفته باشم،فقط خلاصه می کنم،مختصر و مفید.
-می گویم ولی وارد جزئیات نمیشوم .چون اعصابم بهم میریزد . خوشا به حالت!در ان زمان ان قدر بچه بودی که از دنیا چیزی نمی فهمیدی . روز تولدت مانند پرده سینما جلوی چشمانم است . من ده سال داشتم و شیرین چهارده ساله یود از این که خداوند یک پسر سالم و خوشگل به ما عطا کرده بود همه خوشحال بودیم و بیشتر از همه پدر از این موضوع خوشحال بود مادر که در ان روز ها بیشتر از همیشه احساس خوشبختی می کرد به این می اندیشید که با تولد تو پدر حتما کمتر خانه را ترک میکند این را که دیگر می دانی پدر یک تاجر برجسته و متمول بود . متاسفانه نه تنها تولد تو هیچ تاثیری در رفتار او نگذاشت بلکه او را نسبت به پول حریص تر کرد و هر گاه مادر لب به اعتراض می گشود پدر اینده تو را بهانه می کرد 

قسمت سوم:
هزار و یک حدیث دیگر .خلاصه روزگار به ما وفا نکرد و چهر دوم خود را به ما نشان داد و ان روز شوم فرا رسید تو تازه یک سالت تمام شده بود . پدر برای تجارت دست به ریسک بزرگی زد ولی متاسفانه بر عکس همیشه بردی در کار نبود .پدر بازنده شد. وچه باخت وحشتناکی!همه زندگی ما را نابود کرد . ات امد جلوی فاجعه را بگیرد فرش های زیر پایمان را هم طلبکار ها بردند بی چاره پدر!تحمل این وضع را نداشت . نسل در نسل ثروتمند زندگی کرده بود و حالا جز یک سری وسایل کم ارزشو یک اتومبیل مدل پاییت و یک قطعه زمین به درد نخور در مازندران چیزی برای او باقی نمانده بود قلب بیمار پدر تاب نیاورد ودر در اثر سکته قلبی از دنیا رفت .طفلک مادر!مثل مرغ سر کنده شده بود . مانده بود با این همه مصیبت چه کند . چه اقوام پدری چه اقوام مادری انگار که همه ما جزام گرفته بودیم . همه از ما دوری می کردند از ترس این که مبادا ما از ان ها طلب پول کنیم حتی عار داشتند مارا از فامیل خود به حساب بیاورند .هنوز چهلم پدر تمام نشده بود که مادر مقدار وسایلی را که برایمان باقی مانده بود داخل یک اونت ریخت و بدون مشورت با کسی راهی رامسر شدیم وقتی که به مقصد مورد نظر رسیدیم شیرین به گریه افتاد و با بغض گفت:ما قرار توی این یک اتاق زندگی کنیم؟
دقیقا یادم مانده که مادر چه قدر خونسرد و با ارامش جواب داد:بله خدا را شکر کن که همین یک اتاق را داریم وگرنه باید کنار خیابان می خوابیدیم.
از ان روز به بعد ما زندگی جدیدی را شروع کردیم .زمینی که از ان همه ثروت پدر باقی مانده بود خیلی به کار ما امد . البته ان زمان مثل حالا ارزشمند نبود . مادر اولین اقدامی که کرد فروش اتومبیل بود . با اندک پولی که به دست اورد یک اتاق دیگر و سرویس بهداشتی به خانه اضافه نمود. مادر توسط یکی از دوستان قدیمی پدر به استخدام اموزش پرورش در امد و ما را هم روانه مدرسه کرد . تو را هم به مهد کودک گذاشت .نصف روز را در یک دبیرستان زبان انگلیسی تدریس میکرد و از ان جا یک راست به اموزشگاه ارایشگری می رفت و اموزش ارایشگری میداد . بعد ار یک سال توانست یک اتومبیل کوچک مدل پایین خریداری کند . با وجود اتومبیل کار ما خیلی اسان تر شد .دیگر مجبور نبودیم افتاب نزده از خواب بیدار شویم و کنار جاده بایستیم تا مینی بوسی از انجا بگذرد که ما را به شهر برساند. ان روز ها مثل حالا نبود جز ویلای ما تا فرسنگها خانه ای وجود نداشت .همیشه مشکل وسیله نقلیه ما را ازار میداد .مخصوصا در فصل زمستان. یادم می اید یک روز از سردی هوا دست هایم طوری یخ زده بود که نمیتوانستم قلم را دستم بگیرم و مثل بچه ها می گریستم . در ان روز ها به ندرت لبخندی بر چهره مادر می نشست جز زمانی که با تو بازی می کرد .چهار سال از ان زندگی پر مشقت گذشت تا اینکه پدر بزرگ فوت کرد و ارثیه قابل توجهی از خود باقی گذاشت .البته ان هم اگر عمو فیروز نبود بقیه نمی گذاشتند چیزی به ما برسد که ان نیز ماجرایی دارد .عمو فیروز از مادر خواست خانه ای در شهر بخرند اما مادر قبول نکرد و به طور موقت خانه ای در شهر اجاره کرد و شروع به ساخت خانه جدید نمود بعد از یک سال ما صاحب این خانه قشنگ شدیم. مادر زحمت زیادی روی این خانه واین باغ کشید تا به این صورت در امد خود همین باغ به تنهایی خرج یک خانواده را میدهد . قبلا این جا جز یک زمین خالی و مقداری درخت و یک اتاق چیز دیگری نداشت . میدانی سالیانه مادر چقدر از این باغ میوه برداشت میکند !تا پول دستش می امد گوشه ای از اینجا را تعمیر میکرد و یا وسیله ی جدیدی می خرید . دقیقا پنج سال طول کشید تا اینجا به این صورت در امد مادر هرگز نمی گذاشت ما کمبود پدر را احساس کنیم . هر طور بود سعی می کرد ما بهترین لباس ها را بپوشیم و بهترین خورد و خوراک را داشته باشیم . با این که خودش در بچی چند کلفت جلویش خم و راست شده بودند اما اصلا توجهی به گذشته نداشت و مدام نقشه های تازه ای از اینده را برای ما ترسیم میکرد و با شادی زایدی الوصفی درباره اینده می گفت گاهی وقتا در حالی که حلقه اشک در چشم های برق میزد می گفت :من بلاخره به این فامیل خودخواه و مغرورم ثابت می کنم که یک زن تنها و بی پشتیبان هم می تواند موفق شود و زندگی بهتر از انها درست میکنم

قسمت چهارم:
مادر این کار را کرد ولی جوانی و عمرش به یغما رفت او بهای سختی را پرداخت تا به اینجا رسید فکر میکنم حالا دیگر فهمیدی چرا مادر با فروش این ملک مخالف است . بهتر است تو هم دیگر در این باره صحبت نکنی . شاید به ظاهر ناراحت نشود ولی مطمئن باش در باطن او را به سختی می رنجانی.
با خاطراطی که شهلا تعریف کرد حالم دگرگون شد . هرگز فکر نمی کردم مادر این همه سختی کشیده باشد حالا دیگر احترامم نسبت به او در برابر بیشتر شده بود وقتی به موهای نقره ای رنگش نگاه میکردم دلم می خواست بوسه بارانش کنم.
تا اخر شب با صمیمیت در میان خانواده بودم و بعد به اتاقم امدم اما مگذ خواب چشمم می رفت به همه چیز فکر می کردم جز خودم .چیزی به سپیدی روز نمانده یبود که پلک هایم روی هم افتاد و به خواب رفتم .وقتی بیدار شدم چهره نورانی مادر با ان موهای کوتاه قشنگش روی سر خود دیدم گفت:اگر نجنبی از اتوبوس جا ماندی.
غرولند کنان گفتم:چرا زودتر بیدارم نکردید ؟
دلم نیامد جز صبحانه خوردن که کاری نداری .چمدان و ساکت رو پشت اتومبیل شیرین گذاشتم . فقط مانده لباس بپوشی که برای ان دو سه ساعتی فرصت داری.
-مادر عزیزم! باز هم شوک را بر من وارد کردی ؟طوری گفتی اگر نجنبی خیال کردم نیم ساعت بیشتر فرصت ندارم.
-اگر این طور نمی گفتم که تو به این زوذی ها از تختت پایین نمی امدی.
پشت میز صبحانه که نشستم مادر فنجان چای را جلوی دستم گذاشت و گفت:اگر ازدواج کرده بودی خیال من هم راحت تر بود حداقل مطمئن بودم کسی را داری که از تو مراقبت کند.
همرا با خنده گفتم :مادر جان!من از پس مخارج زندگی خودم بر نمی ایم ان وقت یک نان خور دیگر به زندگیم اضافه کنم.
-مگر من مردم؟
-خدا نکند . تا کی شما زحمت مرا بکشید هر وقت که موقع ازدواجم رسیدخودم به شما خبر میدم .
شیرین وارد اشپزخانه شد. ظاهرا جمله اخر ما را شنیده بود چون گفت:مادر جان شنتیا فعلا باید به درس فکر کند نه به ازدواج.بعد از دو سال که درسش تمام شد به فکر ازدواج کردن می افتد .
مادر گفت:تا ان موقع دیگر کسی به او زن نمیدهد می ترسم بعد از گرفتن مدرک فوق لیسانس باز هم به فکر ادامه تحصیل بیفتد این جوری که نمی شود !باید تا جوان است ازدواج کند. می شود در کنار زناشویی به تحصیل هم ادامه داد.
گفتم:خودت را نگران نکن مادر جان قول میدهم بعد ار اتمام این دوره یک عروس بدجنس روی سرت خراب کنم.
-متاسفانه تویی که می شناسم عرضه این کار را هم نداری. نگرانی من از این بابت است که سن تو از بیست و شش سال گذشته ولی تا حالا ندیدم نسبت به جنس مخالف کششی نشان بدهی .
شیرین با خنده و شیطنت گفت :شما از کجا می دانید مادر ؟این شنتیایی که من میشناسم تا حالا هزار بار عاشق شده بدجنس!فقط نم پس نمی دهد .
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
رمان محو ومات=نخونی پشیمون میشی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ᘐᗝᖇᘐᓰﬡ ، Mᴏʙɪɴᴀ ، spent †
آگهی
#2
خیلی قشنگ بودSmile
پاسخ
 سپاس شده توسط بیتا خانومی*
#3
قسمت پنجم:
مادر اهی کشید و گفت :خدا کند این طور باشد .
با صدای گریه دختر شیرین مادر و شیرین از اشپزخانه خارج شدند . هوای ابری پشت پنجره و صحبت شیرین مرا به کشاند. درست دو سال پیش بود که هوا همینطور ابری بود هوس شنا به کلم زده بود هوای سرد و دریای طوفانی نتوانست حریف من بشود . نگاهی به دریای خشمگین انداختم جز من کسی در ساخل نبود فقط از دور یک نفر را دیدم که بدون ترس جلو تر و جلوتر می رفت با خودم گفتم :هر کسی است سر نترسی دارد و از من کله شق تر است . بلافاصله لباس هایم را از تن خارج کردم وخودم را به دریا سپردم . اول خیلی سردم شد ولی بعد بدنم به سردی اب عادت کرد دلم می خواست به شناگر ماهری که از من خیلی فاصله اشت نزدیک شوم اما هر بار به سمت او می رفتم جهت خود را عوض میکرد . مایو به تن نداشت لباسش مانند غواصی یکسره بود از کلاه و عینک شنا نیز استفاده کرده بود نمی دانم چرا هوس قدرت نمایی به سرم زده بود در ان لحظه می خواستم به او ثابت کنم که جسارت من از او بیشتر است موجهای وحشتناک را یکی پس از دیگر پشت سر میگذاشتم در هر صورت زور دریا از من بیشتر بود .
هر بار که موج می امد مرا مثل پر کاهی به سوی دیگری میکشید . از ترس این که خیلی از ساحل دور شوم را برگشت را در پیش گرفتم . چون احساس کردم دیگر بیش از این نمی توانم جلو بروم . هنوز یک متر جلو نرفته بودم که ناگهان عضله پای راستم گرفت به طوری که نفسم را بند اورد سعی کردم فقط کرال پشت برمو این طوری خودم را به ساحل برسانم اما موجهای خشمگین چنان برتنم شلاق می زد که احساس خطر کردم
پاهایم همچنان بی حرکت بود و به شدت درد می کرد.موج ها به جای ساحل مرا به وسط دریا می کشاندند.دیگر نبرد دریا با من دوستانه نبود،خشن و سرد!موج ها یکی پس از دیگر سعی داشتند من ضعیف را مغلوب کنند.خسته و درمانده بودم.چاره ای نبود باید از رقیب کمک می گرفتم.تا اولین فریادم را شنید به شتاب خودش را به من رساند.چند متری از من فاصله داشت که گفتم«پام بدجوری آسیب دیده.اصلا نمی تونم تکونش بدم.»
تیوپی را که به همراه داشت به سویم پرتاپ کرد و گفت«سعی کن اینو بگیری.»
وقتی به حرف آمد تازه متوجه شدم جنس مخالف است.تیوپ را دور کمرم انداختم و به کمک او راه ساحل را در پیش گرفتیم.تازه تنم داشت سردی دریا را حس می کرد.پایم هنوز سر بود و قدرت پا زدن نداشتم،اما تمام ذهنم درگیر رقیب بود و از جسارتش خوشم امده بود.در آن لحظات دوست داشتم زودتر به ساحل برسم و چهره ی او را ببینم،شاید برای اولین بار بود که برای دیدن جنس مخالف کنجکاوی می کردم.وقتی به ساحل رسیدیم مرا بدون کلامی گذاشت و رفت.حتی فرصت تشکر کردن را به من نداد.حسابی سردم شده بود.لباسهایم خیلی از من فاصله داشتند.آرام آرام به مالش دادن پایم مشغول شدم.بدجوری درد داشت.تا به حال این طوری نشده بودم.او با یک حوله برگشت.حوله را روی دوشم انداخت و گفت:«خودتونو گرم کنید تا لباسهاتونو بیارم.»
حالا دیگر به جای لباس غواصی یک شلوار جین و پیراهن بلند مردانه ای به تن داشت و روسری اش را از پشت گره زده بود.از طرز لباس پوشیدن و لهجه اش می شد فهمید که مسافر است.هنگامیکه لباسها را آورد تازه توانستم مستقیم به چهره اش نگاه کنم.نتوانستم چهره زیبایش را ندیده بگیرم.تا لب به تشکر باز کردم،گفت:«وظیفه ی انسانیم چنین حکم کرد وگرنه به رقیب کمک کردن کاردرستی نیست.فراموش نکنید با اینکه سعی داشتید با من رقابت کنید اما بازی رو باختین.»
به رویش لبخند زدم:«اگر این حادثه برام پیش نمی اومد حتما برد با من بود»

در حالیکه از من دور می شد گفت:«اما و اگر دیگه فایده ای نداره.در هر صورت برد با من بود...روز خوش.»
می خواستم بگویم تو اگر شناگر ماهری بودی تیوپ با خودت نمی اوردی .اما پشیمان شدم و گفتم:«نمی خواهید حوله رو پس بگیرین؟»
همان طور که پشت به من داشت جواب داد:«هدیه از طرف من به شما.تا هر وقت بهش نگاه می کنید دیگه هوس شیرین کاری به سرتون نزنه.»
تا آمدم جواب او را بدهم به دو از من دور شد.لباسهایم را پوشیدم و تا توانستم حوله را به سویی پرت کردم.هنوز پایم درد می کردم.به سختی می توانستم راه بروم.بدون اینکه بخواهم از دستش عصبانی بودم.دیگر مثل اول این حس را نداشتم که او آدم استثنایی است و جسارتش به چشمم نمی امد.کلا من میانه خوبی با آدم های مغرور و خودپسند نداشتم و انگار او یک دنیا غرور و افاده بود و من اصلا دلم نمی خواست از دست آدم مغروری مثل او از مرگ نجات پیدا کنم.چهره اش با آن لبخند تمسخر امیز یک لحظه هم از جلو نظرم محو نمی شد.
وقتی که به خانه برگشتم دوش آب گرم گرفتم و یک راست به رختخواب رفتم اما به جای آرامش و خواب راحت به سرما خوردگی سختی مبتلا شدم و هر لحظه حالم بدتر می شد تب امانم را بریده بود.سوپ مقوی مادر هم دردی از من دوا نکرد.جالب اینجا بود که در تمام لحظات به او فکر می کردم.
دو روز بعد که حالم کمی بهتر شد از خانه بیرون زدم.نمی دانم چرا به همان نقطه ای رفتم که از او جدا شدم.شاید فکر می کردم می توانم او را بار دیگر ببینم.ساعت ها در آن جا قدم زدم به امید اینکه نشانی از او بیابم.تنها توانستم حوله را بیابم.آن را برداشتم.به یاد جمله اش افتادم:«هدیه بماند از طرف من به شما»با خود گفتم:«چه بد بودم.آدم که هدیه رو دور نمیندازه!»
و حالا بعد از گذشت دو سال نه تنها فراموشش نکردم بلکه هر بار که به آن ساحل می روم انتظار دیدنش را می کشم.تا دو سه ماه بد جوری به او فکر میکردم و دلم می خواست او را دوباره ببینم،نه اینکه بگویم عاشق شدم چون خیلی به عشق اعتقادی ندارم،اما یه جورایی دلم می خواست او شریک زندگی ام باشد.به قول بر و بچه های رومانتیک حس می کردم نیمه گمشده من است.نگاه آخرش که پر از غرور بود مدام جلو نظرم می امد.به هر حال من هم مثل آدم های دیگر کم کم عادت کردم.و حالا هر بار که مادر موضوع ازدواج را پیش می کشد بی اختیار چهره او را جلو نظرم می اورم.مدام به خودم نوید می دهم که باز هم سر راهم قرار می گیرد،البته شاید برای خودم بهانه ای بود که از زیر بار ازدواج شانه خالی کنم آخر هنوز آنقدر خودم را با عرضه نمی دیدم که مسئولیت یکی را بپذیرم.
اصرار من بی فایده بود و همه خانواده برای بدرقه من به ترمینال آمدند.
خواهر زاده های پر شر و شور مرا دوره کرده بودند.هر چه به صورت مادر نگاه می کردم اثری از ناراحتی در چهره اش نمی دیدم.البته مطمئن بودم در زیر این چهره آرام و بی تفاوت یک دنیا نگرانی و دلهره موج می زند.تا وقتی اتوبوس از ترمینل خارج شد همه ایستاده بودند.دروغ است اگر بگویم ناراحت نشدم.جدا زندگی کردن از عزیز ترین کسانم برایم دشوار بود.احساس می کردم به جای خیلی دوری می روم.مانده بودم چگونه خود را با محیط جدید وفق دهم.از خودم می پرسیدم:«یعنی می تونم با بچه ها کنار بیام؟»
تمام طول راه را به آینده مبهم خود فکر میکردم ،که این زندگی جدید قرار است چگونه شروع شود.به میدان آزادی پایتخت که رسیدم ساک و چمدان را از کمک راننده تحویل گرفتم.آن قدر سنگین بودند که شانه هایم را آویزان کرده بود.با خود گفتم«مادر فکر کرده دارم می رم روستا.هر چه دم دستش بوده ریخته توی این چمدون و ساک»
اولین کاری که کردم با تلفن همراه با مادر تماس گرفتم و خبر سالم رسیدنم را به او دادم.و بعد به اولین تاکسی که سر راهم قرار گرفت سوار شدم.آدرس را که به راننده دادم قبول کرد دربستی مرا برساند.راننده بد اخلاقی بود.تا به مقصد رسیدیم یک کلمه میان ما رد و بدل نشد.هر چند که ته دلم از کار او راضی بودم،زیرا اوضاع روحی من طوری بهم ریخته بود که حوصله صحبت های اضافی کسی را نداشتم
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
رمان محو ومات=نخونی پشیمون میشی 1
پاسخ
#4
مرسی...
پاسخ
 سپاس شده توسط بیتا خانومی*
#5
قسمت ششم:
تا زنگ آپارتمان را فشردم به جای یک سر،پنج سر با چهره های خندان و بشاش از پنجره سرک کشیدند.اولی که موهای فر سیاه رنگی داشت با لهجه شیرینش گفت:«به مجمع ما خوش اومدی رفیق!»
بقیه هم فقط دست تکان دادند.برای شروع بد نبود.به کمکم آمدند و ساک و چمدانم را جلوتر از خودم بالا بردند.من هم پشت سر انها راه افتادم.تا پایم را به درون راهرو کوچک و باریک گذاشتم ریختند سرم،و به ترتیب خود را معرفی کردند.ناصر با موهای فرفری و چشمان درشت و سیاه و صورت با نمکش گفت:«ناصر هستم.به چَه ی آبادونم.»
دیگری با قد بلند و هیکل زیبا و و صورت جذابش گفت:«کیاست هستم،بچه ی همدانم.»
و بعدی با موهای صاف و هیکلی درشت تر از کیاست گفت:«امیر هستم،بچه اردبیلم.»
و چهارمی که از همه قد بلندتر بود با صورتی از آفتاب سوخته و مهربان گفت:«خسرو هستم کاکو،بچه ی شیراز.»
کیاست دوستانه اضافه کرد:«و یک خواننده خوب.»
و آخری که خیلی خجالتی به نظر می رسید با شرم گفت:«مهرداد هستم.بچه ی بم.»
ناصر گفت:«اضافه کنم منزل ایشون چسبیده به جای تاریخی ارگ بم و کلی قیمت خونه شون رو بالا برده.»
بعد از اشنایی همه با صمیمیت مرا در بر گرفتند.جز ناصر بقیه سال اولی بودند.فقط من وناصر برای فوق لیسانس می خواندیم.ناصر توسط یکی از دوستهای مادرم به من معرفی شد.فقط چند بار تلفنی با هم تماس داشتیم.از او خواهش کردم مر ا هم جزو مستاجرین آن آپارتمان قرار بدهد.و الحق ندیده مرا دوست خود به حساب آورد و مرا از شر دویدن به این بنگاه و آن بنگاه خلاص کرد.رشته همه بچه ها با هم فرق می کرد جز خسرو و مهرداد.که هر دو ادبیات بودند.کیاست مهندسی مکانیک،امیر فیزیک،ناصر حقوق،خودم نیز در رشته روانشناسی تحصیل می کردم.آن شب ار بس خسته بودم بعد از صرف شام بلافاصله برای خواب اماده شدم.فکر میکردم اصلا نمی توانم بخوابم ولی تا سرم را روی متکا گذاشتم به خواب رفتم و صبح با صدای دمبل زدن های کیاست از خواب بیدار شدم.هنوز خوابم می امد و چهار ستون بدنم کوفته بود.می دانستم به سفر دیروز ربط دارد .صندلی خشک اتوبوس از هزار تا شلاق بدتر است طوری دمار از روزگار آدم در می اورد که تاچند روز خستگی توی تن آدم می ماند.
به خیال اینکه بعد از کیاست بیدار شدم سریع تخت خوابم را مرتب کردم،اما از اتاق که خارج شدم دیدم همه بیدار شدند و در تکاپوی خارج شدن از منزل هستند.به ساعت که نگاه کردم متوجه شدم فقط یک ساعت فرصت دارم.اصلا دلم نمی خواست روز اول دانشگاه دیر سر کلاس حاضر شوم.به شتاب برق لباس پوشیدم و با عجله می خواستم صبحانه نخورده از در خارج شوم که خسرو یک لقمه بزرگ به دستم داد . گفت:«اگر نخوری نمی ذارم از در بری بیرون.»
با تشکر گفتم:«ای بابا!این که ار بس بزرگه،تا دانگشه اگه تموم بشه!»
امیر با خنده گفت:«سرگرمیه خوبیه.این جوری تنهایی رو حس نمی کنی.»
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
رمان محو ومات=نخونی پشیمون میشی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط lord_amirreza
#6
عالیه
Sleepy
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان