نظرسنجی: از رمان خوشتون اومد؟؟؟
بله
خیر
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان # مَن بَـــــد نیستَمــــــــــ # ⇦به قلم خودم⇨

#1
Heart 
مقدمه :


گاهی وقتا آدم تو زندگی چیزایی رو میبینه و تجربه میکنه که آرزو میکنه کاش فقط یک خواب باشه و گاهی هم خواب هایی هست که ارزو میکنیم واقعیت باشند...گاهی آدما تو اوج بد بودن میتونن خوب باشن و گاهی هم خوبی فقط ظاهریست...گاهی فقط کافیست به خدا فکر کنیم تا او هزار کار را برای ما انجام دهد...گاهی این گاهی ها زندگی رو میسازند...اما این ما هستیم که باید باور و امید داشته باشیم...به خودمان...به زندگی..به آینده...




مبینا:باو ساینا خستمون کردی با این اخلاق سگت .. همین کارا رو میکنی هیشکی نمیاد سمتت دیگه 
_ باز گفتی؟ مبینا میدونی که من خوشم نمیاد... مبینا:خره بسه دیگه تا کی میخوای تو فکر عن عاقا باشی؟... دیگه مبینا زیادی داشت رو مخم تاتی تاتی میکرد پاشدم برم بزنم دکوراسیون صورتشو دست کاری کنم که صدایی خیلی آشنا متوقفم کرد..برگشتم و انگار فرشته ی نجاتم از همه غم هام رو دیدم..جیغ زدم و پریدم بغلش : آریــــــــــن...آرین: جووووون خواهر خوشگلمووو الهی من قربونت برم چطوریی؟؟ از خوشحالی اشکام سرازیر شد..._ آرین خیلی نامردی دیگه داشت قیافتو یادم میرفت..وای چقد تغییر کردی...اخرین باری که دیدمت 5 سال پیش بود ..دیگه تموم شد؟! دیگه همیشه پیشمی آرین؟! ارین : همیشه ی خدا کنارتم... بعد هم باهم رفتیم که بریم خونه و من کلاس اخرمو نرفتم... تو ماشین یکم دیگه احوال پرسی کردیم و بعد سکوت...یهو آرین پاشو کوبوند رو ترمز که نزدیک بود با مماخ خوشملم برم تو شیشه..داد زدم : دیوونههه جلوتو نگاه کن و برگشتم نگاهش کردم که دیدم با اخم زل زده تو چشمام..._ هان چیه ؟ نکنه تقصیر منه تو اینجوری رانندگی میکنی؟ انگار اصلا صدامو نشنید..همون طور زل زده بود تو چشمام...بعد روشو برگردوند...اروم گفت : چند وقته؟! _ چی چند وقته؟! خوبی آری؟؟ _ میگم چند وقته اون سیگار لعنتیو میکشی؟!...یه نگاه انداختم تو دستم...وااای گل کاشتی ساینا خانوم حواست کجا بود؟!چرا اخه جلو این سیگارو از کیفم در اوردم؟...ای تو روحت بچه... _ ساینا دارم باتو حرف میزنماا.. وای من چرا اینجوری شدم؟ ساینا چرا لال شدی دختر جوابشو بده دیگه... بالاخره زبونم تو دهنم چرخید- یکی دو سال... _چرا؟...سرمو انداختم پایین..ساینا باید همه چیو به آرین بگی..ولی چجوری؟چی بگم؟..
اشکام سرازیر شد..بغلم کرد و با یه دستش اشکامو پاک کرد و سیگاری که تو دستم انقد فشارش داده بودم و له شده بود و ازم گرفت و انداخت بیرون..._گریه نکن تحمل دیدن اشکای خواهر کوچولوم رو ندارم...ساینا..میدونم که تو دختر قوی ای هستی و نمیتونم بگم کارات از روی شیطنت بوده..درسته شیطونی ولی عاقل هم هستی...هر کیو گول بزنی منو نمیتونی...شب باید همه چیو بهم بگی...باشه؟ ... سرمو تکون دادم و رفتیم خونه و کنار مامان بابا مثل همیشه یه روز خوب داشتیم...شب رفتم تو اتاقم و آرین هم اومد پیشم...ارین : خب منتظرم بشنوم...ساینا همه چیو باید بگی میفهمی؟ همه چی...میدونستم آرین خیلی عصبانی میشه ولی دلو زدم به دریا...

_یه شب با علیرضا و امیر حسین(پسرعموهام) و سارا(دخترعموم) و پریسا و سما(دختر عمه هام) رفته بودیم باشگاه بیلیارد...دو سال پیش...سینا هم با دوستاش اومده بود اونجا...تو که میدونی من دختری نیستم که با پسرا بگردم و مثل همیشه اخلاقم سگ بود...البته اونم دست کمی از من نداشت...یه پسر با اخلاق خشن و زیادی مغرور...پدر و مادر سینا وقتی بچه بود از هم جدا میشن و پدرش میره خارج از کشور و سینا هم پیش مادرش زندگی میکنه...باباش تهرانی و مامانش رشتی بود و خود سینا ترکیه به دنیا اومده بود ولی یک سالش که بود برگشتن ایران...وقتی سینا 15 سالش شده بود باباش واسش ی حساب بانکی درست میکنه و ماهی چند میلیون میریزه تو حسابش...کلا خانواده ی خیلی پولداری بودن...سینا اون موقع 20 سالش بود و منم که 16...کل رشت سینا رو میشناختن و ازش میترسیدن...تو کار گنگ بازی بود و یه لشکر دورش...هم بدخواه زیاد داشت و هم بالاخواه...و ظاهرا اون شب توی باشگاه بیلیارد از من خوشش اومده بود...
بدون اینکه بفهمم تا یکی دو ماه چند نفرو گذاشته بود که مراقبم باشن و آمارمو ب طور کامل دربیارن...یه روز که داشتم میرفتم کلاس تو یه کوچه خلوت با دوستاش جلو روم سبز شد...منم که مثل همیشه سگ اخلاق و اخمام توهم بود... سینا : ساینا خانوم؟؟؟ برگشتم و با همون اخم زل زدم بهش...اگه بگم نترسیده بودم دروغ گفتم چون تو ی کوچه خلوت تنها بودم با اون چندتا هیولا _ اسم منو از کجا میدونی؟! دوستاش زدن زیر خنده و خودشم لبخند زد... گفتم _ جواب سوال من خنده نبود... دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد و بعد چند قدم اومد جلو تر و گفت : سینا مظاهری هستم..از اشناییتون خوشحالم... و دستشو اورد جلو که باهم دست بدیم...چنان نگاهی بهش انداختم که سریع دستشو عقب کشید..گفتم : من نخواستم اسم شما رو بدونم و بشناسمتون ... گفتم شما منو از کجا میشناسین؟! _اگه فرصت بدین واستون توضیح میدم _ الان بگو _ الان نمیشه ... داشتم جوش می اوردم..داد زدم :هــــــــــرے بچه جون...بعد هم سریع از اونجا رفتم..اونم دنبالم نیومد... یه هفته گذشت..شب موقع خواب بهم شماره ی ناشناس بهم زنگ زد..._ بله؟ _ سلام _علیک.شما؟ _سینا ...سینا؟ همون پسره که تو راه کلاس دیدم؟ باو این از جون من چی میخواد..عهه.._شناختی؟! _اره..امرتون؟!_میخوام ببینمت... _ دلیلش؟ _جان؟ _ گفتم دلیل دیدارتون؟!من چیزی رو بدون دلیل قبول نمیکنم _اهان...شما لطفا بیاید سر قرار من بهتون میگم...تلفنی نمیشه.. _کجا؟ _تو بگو ... اینو باش...چه پسر خاله شد...میگه تو!.._ خوشم نمیاد مفرد با من بحرفی _اوکی..شما بگو...

محل قرار و ساعتشو گفتم..فردا ساعت 4 اماده شدم..گفت میاد دنبالم...پالتوی سفیدمو پوشیدم و شلوار کتان مشکی و شال مشکی...پوتین و رژ لبمو لاکام هم قرمز و ست هم بودن...
از خونه زدم بیرون و سینا سر کوچه منتظرم بود...جوووون بابا ماشینشووو...من که زیاد از مدل ماشین سر در نمیارم..ولی یه ماشین مدل بالای آلبالویی بود...رفتم نزدیک اون پیاده شد و در جلوی ماشین رو برام باز کرد و نشستم...اونم نشست پشت فرمون...یه سگ سفید پا کوتاه و پشمالو هم عقب بود... _اسمش چیه؟ _کی؟ _سگت.. _ دختر کوچولومو میگی؟..اوهو اینو ...خندم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم.._همون _ماکسی..خوشگله؟ _اوهوم.. با خنده گفت ولی به خوشگلی تو نمیرسه و زد زیر خنده.. عوضییی منو با سگ مقایسه میکنه بیشعور..نتونستم خودمو کنترل کنم و با پشت دست زدم تو دهنش...حالا نوبت خنده ی منه...خندش به اخم تبدیل شد و ماشینو نگه داشت و با اخم زل زد به من ...اوه اوه جوش اورد گوه خوردم بابا...منم کم نیوردم و اخمام رو کشیدم تو هم ...ولی کثافت اخم میکنه چه خوشگل میشه...پوزخندی زد و گفت: اخلاق ماکسی ولی بهتره...میدونستم میخواد حرصمو در بیاره...منم خوب اینکارو بلدم...عاقا سینا اگه اینجوریه بچرخ تا بچرخیم...اووو خانوم همچین میگه بچرخ تا بچرخیم انگار میخواد یه عمر با این هرکول زندگی کنه..یه عمر یا یه روز من حال اینو میگیرم...جواب دادم: لقمان بود که میگفت ادب رو از بی ادبان یاد گرفته...ماکسی جونم اخلاق قشنگشو از عن اخلاقا یاد گرفته...اهان این شد جواب درست حسابی...بسوووز اقا سینا...بازم اخم جای خندشو گرفت...ولی دیگه چیزی نگفت و راه افتاد...خوشم میاد زود کم میاره...رسیدیم کافی شاپ...منتظر بودم که بیاد در و واسم باز کنه ولی مث گاو سرشو انداخت پایین و رفت ... بیشعور میخواد حال منو بگیره...منم پیاده شدم و در ماشینو مث در طویله بستم...برگشت و داد زد : هوووی روانی..ماشینه ها... گفتم:1.1 مساوی و با خنده رفتم تو... 
اونم دنبالم اومد...رفتیم سر یه میز نشستیم...گار سون اومد.._ چی میخوری؟! به منو نگاهی انداختم..هوس چیپس و پنیر کردم..._ چیپس و پنیر.. دوتا چیپس و پنیر سفارش داد...گارسون: قلیون هم میخواهید؟! قبل از اینکه سینا جواب بده گفتم بلوبری بیار...بعد که گارسون رفت گفتم : خب..کار مهمتو که پشت تلفن نمیشد رو بگو ..یه ابروشو بالا انداخت وبا پوز خند گفت : مفرد میحرفی!.. عجبااا این مثل اینکه اومده مجلس رو کم کنی... با پرروی تمام گفتم : عاقا پسر لطفا کار مهمتون رو بنالید...بعد هم لبخندی زدم که بد جور حرصش دراومده بود..._با مقدمه یا بی مقدمه؟! _ وقت مقدمه چینی جنابعالی رو ندارم...یه جعبه ی کوچیک قرمز که روش مخملی بود رو دراورد و گذاشت رو میز.. کنجکاوانه گفتم: این چیه؟! لبخندی زد و گفت: بازش کن..با کمال پرروی برداشتم و بازش کردم...زیاد هم تعجب نکردم چون حدسم کاملا درست بود...یه انگشتر خوشگل با ی نگین روش..درشو بستم و گذاشتم رو میز سر جاش و گفتم : مبارک صاحبش.. طوری زل زده بود تو چشمام که یکم موذب شدم...با لبخند مهربونی گفت: صاحبش تویی.. بازم جا نخوردم چون از اول معلوم بود حرفش چیه... گارسون چیپس و پنیر و قلیون رو اورد و سینا با اخم غلیظی گفت خیلی طولش دادید..گارسون هم معذرت خواهی کرد و سینا انعام کمی بهش داد و رفت...بعد هم رو به من گفت : جوابتو نشنیدم.. به به ساینا خانوم چه چیزی تور کردی...خفه شو خره...چیکار میکنی؟ چیو چیکار میکنم؟ جوابشو بده دیگه پسر مردمو مسخره کردی .. میگماا..هیم؟..باهاش دوست میشم...جدی؟..اره ولی نه واسه دوست داشتنش و پولش...واسه اخلاق باحالش که دوس دارم حالشو بگیرم..اره واسه حال گیری..ساینا دیوونه نشو پسره مسخره تو نیس که...چی میگی دیوونه..این پسره ی خرپول هزار تا دختر دورشه
صداش به خودم اومدم : ساینا؟ کجایی؟ منتظر جوابم.. طوری که مثلا میخواستم غرورم حفظ بشه و نگه هوله گفتم : باید فکر کنم... زد زیر خنده و گفت : بابا دو ساعته تو فکری..بس نبود؟..اخم غلیظی کردم که خندشو خورد و لبخند زد و با انگشتش اخمم رو باز کرد و گفت : اخم نکن پوستت چروک میشه... _تو نمیخواد نگران پوست من باشی _ مثل اینکه من باید قیافه نحستو تحمل کنمااا _مجبور نیستی ...هرری ...با عصابنیت بلند شدم برم که داد زد : ساینا تو یه دختر لـــــوس لجبـــــاز پـــــررو و تخســـــے که سینا مظاهری عاشقت شده...و بلند شد و اومد سمتم.. کل کافی شاپ زوم شده بودن رو ما...منم که از تعجب دهنم باز مونده بود دیگه انتظار این کارشو نداشتم..اروم و زیر لب گفتم : سینا..بریم بیرون ... بعد هم سریع از کافی شاپ رفتیم بیرون و تو ماشین نشستیم...ساینا تصمیمتو گرفتی؟ یعنی فقط میخوای واسه اذیت کردنش باهاش دوست بشی؟ ساینا پسره گناه داره هااا...داشتم تو فکرم با خودم کلنجار میرفتم و محکم پامو کوبیدم زمین و به وجدانم گفتم ارههه..._هوووی ماشینو سوراخ کردی چرا رم میکنی تو یهو؟! از درگیری با وجدانم دست کشیدم و گفتم : هان؟! _چته چرا انقد پرتی؟! میگم پاتو نکوب ماشینو سوراخ کردی دختر..._خب .. پوزخندی زد و دیگه هیچی نگفت...رفتم خونه و تا چند روز فکرم خیلی مشغول بود..گوشیمم خاموش کرده بودم...تا اینکه دلو زدم به دریا و بهش زنگ زدم و دوستیمون از اونجا شروع شد...هر روز حتی شده واسه یه دیقه همدیگه رو میدیدیم و در ماه یکی دو بار کلاسامو کنسل میکردم و باهاش میرفتم بیرون یا به بهونه اینکه با دوستام میرم بیرون همدیگه رو میدیم...تو این مدت خیلی خوب شناختمش...درسته پسر بدی بود ولی ته دلش پاک پاک بود...
پاسخ
 سپاس شده توسط روزيتا ، نفیسه:-)
آگهی
#2
دیگه کل کاراشم میدونستم و با اینکه پذیرفتنش سخت بود اما باهاش کنار اومدم...هزار جور گند کاری داشت ولی هرطور شده بود منو از اون کارا دور نگه میداشت..تو اون مدتی که باهم بودیم از گل کمتر بهم نمیگفت..اجازه نمیداد بد لباس بپوشم..حتی با خودشم که بودم...وقتی گل میکشید چند بار به شوخی بهش گفتم منم میخوام که چنان اخمی تحویلم میداد که حرفمو میخوردم..هزار جور پارتی میرفت اما به من میگفت جای تو اونجاها نیس..میگفت تو پاکی نمیخوام قاطی کارای من بشی..بهش میگفتم کاراتو بذار کنار میگفت چشــــــــم خانومم سعی میکنم...سینا:هیمممم چه آهنگی بذارم بریم فضا؟! با اخم نازی بهش نگاه کردم و گفتم:سینا؟ بیشعور مگه نگفتی دیگه دور فضا مضا رو خط میکشی؟!با خنده گفت :من فضا رو فقط با تو دوس دارم.. ایندفعه دیگه اخمم جدی شد و اونم دستشو به نشونه تسلیم بالا اورد...داشتیم راهمونو میرفتیم که یهو پاشو زد رو ترمز..و گفت: اوه اوه... فیلم داریم.. و با طرز مرموزی به رو به روش که یه ماشین سیاه شاسی بلند بود و یه پسره پشت فرمون بود خیره شده بود..حس کردم الان باید بترسم..._سینا؟چیزی شده؟اون کیه؟ _وقتی واسه جواب دادن به همه سوالات نیس خانومی.فقط تو ماشین بمون نیا بیرون چشماتم ببند بازی کثیفیه..بعد هم بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده از ماشین پرید بیرون...اون پسره هم پیاده شد..همونطور که سینا میرفت به سمتش دستشو کرد تو جیب پشت شلوارش و ... ساینااا اون چیههه؟!اون چیه؟اون چیه؟ لعنتی تو که داری میبینی چاقو ه..سینا نه .سینا نه.سینا نه..ایندفعه داد زدم: سینا نهههههههه...سریع از ماشین پیاده شدم ولی قبل از اینکه من بهشون برسم درگیر شدن..خــــــــــون...داد زدم:سینا نههه سینا من از خون میترسم سینااا توروخدا...به هق هق افتاده بودم..
پاسخ
 سپاس شده توسط روزيتا ، نفیسه:-)
#3
سینا که تا اون موقع با خنده داشت اون پسره رو تیکه پاره میکرد تازه متوجه من شد و بیشتر از همیشه عصبانی..داد زد:ساینا گمشو تو ماشین ..همونطور میون گریه داد میزدم:نمیخواممم سینا توروخدا ولش کن سینا کشتیش توروخدا ولش کن سینا جون من..ولی بدون توجه به حرفام بازم با اون یارو درگیر شد.. کل تن پسره خون بود و دیگه حال دفاع از خودش نداشت و افتاد..سینا هم چند قدم عقب رفت و ولش کرد و اومد سراغ من...هنوز داشتم گریه میکردم..بغلم کرد و کمکم کرد سوار ماشین بشم و از اونجا دور شدیم...وقتی به جایی رسیدیم که به نظرش امن بود نگه داشت و سرشو گذاشت رو فرمون..من هنوز گریه میکردم..هنوز تو شوک کارش بودم..میترسیدم..داد زد: چرا از ماشین اومدی بیرون؟! هان؟ د چرا به حرفم گوش نکردی؟! چرا چشماتو نبستی؟!نمیخواستم این چیزا رو ببینی..نمیخواستم روحیه لطیف دخترونت خراب بشه..د لعنتی چرا به حرفم گوش نکردی؟!..گریم بیشتر شد..میون هق هقم که نفسم به زور بالا میومد گفتم: کشتیش..سینا..سینا..تو .. کشتیش...خواست منو بگیره تو بغلش که اروم بشم..واقعا هم به آغوشش نیاز داشتم ولی میترسیدم..هولش دادم و همونطور با گریه داد زدم:سینا تو قاتلی..کشتیش دیوونه...داشت زیر دست و پات جون میداد..کشتیش.. داد زد: دهنتو ببند ساینا انقد نگو کشتیش نه نمیمیره نذاشتی کارشو تموم کنم...تو که دل این چیزا رو نداری چرا از ماشین پیاده شدی؟! د اخه فقط این نیس.. کسی در مورد تو چیزی نمیدونست...نذاشتم که کسی بفهمه چون ممکن بود توهم تو خطر قرار بگیری...چرا ازماشین پیاده شدی؟! اون یارو قیافتو دید.. توهم که نذاشتی بکشمش..ساینا دستی دستی خودتو انداختی تو خطر...داشتم کر میشدم به هیچکدوم از حرفاش توجه نمیکردم..._برسونم خونه..صداشو اورد پایین...
تو صداش و تو نگاهش نگرانی رو میشد خوند...گفت: مطمئنی الان میخوای بری خونه؟! وایسا یکم که حالت بهتر شد میریم... _ گفتم برسونم خونه .. بدون هیچ حرف دیگه ای راه افتاد...تو راه بهم قرص آرامبخش داد و یکم حالم بهتر شد..._ساینا؟! _چیه؟ _خوبی؟ _به تو ربطی نداره..سرشو انداخت پایین..بعد از یکم مکث دوباره گفت:ساینا؟! _چی؟ _ببخشید _حرف نزن _ساینا.. میخواست ادامه بده که یکم صدامو بردم بالا و گفتم: گفتم حرف نزن سینا..اون هم صداشو به اندازه من اورد بالا و گفت: باید بزنم..تو هم خوب گوش کن..به کسی در مورد این ماجرا نباید چیزی بگی..اوکی؟ سرمو تکون دادم و ادامه داد: امشب نمیتونی بخوابی..هم قرص آرامبخش و هم قرص خواب اور بهت میدم اگه حالت بد شد بخور..اوکی؟ _باشه.. _ساینا؟! _دیگه چی؟! _اگه نتونستی تحمل کنی فردا بهم زنگ بزن میریم دکتر.. بازم سرمو تکون دادم.. _درضمن..تا دوهفته نباید از خونه بری بیرون..کلاس هم میری با آژانس برو یا به خودم زنگ بزن میرسونمت.. از اون موقع تاحالا فقط الکی میگفتم باشه..دیگه نتونستم حرفمو بخورم...از ماشین پیاده شدم و گفتم: سینا قرار نیس دیگه همدیگه رو ببینیم..بای...سرشو گذاشت رو فرمون و منم رفتم تو خونه...تا شب از اتاقم بیرون نیومدم..ساعت 2 نصفه شب بود که بهم زنگ زد..خوابم نمیبرد...اونم میدونست خوابم نمیبره...وقتی زنگ زد بازم گریم گرفت ولی خفه گریه میکردم که مامان و بابا نشنون...گوشیو جواب دادم...نه اون حرفی میزد نه من..فقط سکــــــــــوت...بعد از دو دقیقه صدای نگرانش و باجذبش تو گوشم پیچید: ساینا خوبی؟!.. تصویر امروز تو مخم داشت اذیتم میکرد ولی نمیخواستم قرص بخورم..نمیخواستم بفهمه دارم گریه میکنم..-خوبم..سینا؟! - جون دلم نفسم؟ -بای واسه همیشه...منتظر جواب اون نشدم..

تماسو که قطع کردم بعدش سریع گوشیمو خاموش کردم...ساینا مطمئنی؟!ببین تویی که تو وجود منی و تو هیچ موقعی دست از سرم برنمیداری لعنتی برو گمشو نمیخووم صداتو بشنوم.. شاید بتونی سینا رو از خودت دور کنی ولی منو نمیتونی..میتونم..چجوری؟!..فکرمو بخون... ساینا دیوونه نشو دختر..پس چیکار کنم لعنتی تو بگو مگه وجدانم نیستی؟! وجدانتم مشاور خصوصیت که نیستم..دیگه از کلنجار رفتن با وجدانم خسته شدم و به هق هق افتادم..نمیدونم به خاطر اتفاق امروز بود یا دوری از سینا...سینا؟ .. ساینا مگه یادت نی واسه چی باهاش دوست شدی؟! واسه چی؟ میخواستی اذیتش کنی...وجدان جون چطور دلم میاد سینا رو اذیت کنم اخه؟!..خانومی؟ هیم؟نکنه عاشق شدی کلک...خر نشو وجدان جون؟هه منو عاشقی؟ پس چی؟ پس چرا الان داری گریه میکنی؟مثل اینکه من وجدانتمااا هرکیو خر کنی منو نمیتونی.تو که دختر قوی ای هستی مطمئنم به خاطر کتک کاری امروز اینجوری اشک نمیریزی..وجدان جون.قربونت برم.بیمار سکوتتم عزیزم بیشتر خفه شو...بیا.وقتی هم که داری بهش مشاوره میدی میگه خفه شو..ببین خفه شوووووووو...برو باو اصن قهرم..انقد با وجدانم کلنجار رفتم که خوابم برد...صبح از قیافه خودم جلوی آینه ترسیدم..موهای خرمایی صاف و خوشگلم مثل پشم گوسفند شده بودن...مماخمم که از زور گریه باد کرده بود..چشمای درشت و مشکیمم که به قول سینا سگ داره..سینا؟!با اوردن اسم سینا انگار یهو یه بار سنگین افتاد روم که نتونستم تحمل کنم و افتادم رو تختم...
دو هفته با همین وضع گذشت و دیگه تحمل نداشتم..گوشیمو روشن کردم..هیچ اس ام اسی نداشتم از طرف سینا...خیلی ناراحت شدم...ولی با این حال بازم بهش زنگ زدم... صدای خمارش تو گوشم پیچید: _بله؟_سلام...یه لحظه مکث کرد...معلوم بود خواب بود و بیدارش کردم.
دختر ساعت 4 نصف شبه میخوای خواب نباشه؟ اه باز سر و کله ی این وجدانه پیداش شد..میخواستم جواب وجدانمو بدم که سینا جواب داد:_ساینا خودتی؟! _اوهوم _خوبی؟ _اوهوم..تو خوبی؟!_ مگه میشه تو خوب باشی و من نباشم؟!ساینا آشتی؟! _سینا؟ _جونم؟_قول بده دیگه از این کارا نکنی.._چشــــــــــم .._قول؟؟_قــــــــــول..._سینا _جونم؟! _دوست دارم...چی؟خره چی گفتی؟..چیه؟خو گفتم دوسش دارم دیگه...ساینا مطمئنی دوسش داری؟..صداش دوباره منو از فکر کشید بیرون..-ساینا چی؟ -نشنیدی؟!-نه نه شنیدم ولی ..-ولی چی؟ -بعد از 5 ماه بهم گفتی دوست دارم..یه خورده تعجب کردم...ساینا؟ -جونم؟ صداشو حالت خمار کرد و اروم تو گوشی گفت : عاشختم منم با تقلید از خودش گفتم: منم همینطور..
چند ماه رو عالی باهم گذروندیم و عید هم گذشت و اردیبهشت بود..مثل همیشه شب قبل از خواب با هم حرف میزدیم...-ساینا من میخوام برم بیرون فعلا کاری نداری؟-سینا ساعت 2 نصفه شبه کجا این وقت شب؟! -خوابم نمیاد میخوام برم یه دوری بزنم - باش تو که در هر صورت کار خودتو میکنی..شب بخیر -شبت بخیر عزیزم..خوب بخوابی..
فردا هم توی مدرسه یه روز عادی دیگه رو داشتم... مبینا:سانی ؟ - جونم -امروز اگه دوست پسر قلچماقت گذاشت که یکم هم به ما برسی بیا بریم بیرون باشه؟ اخم نازی کردم و گفتم: دوست پسر من قلچماقه دیگه؟اره؟ _نه نه گوه خوردم دوست پسرت عشقه خوبه؟ -هوی چشا درویش اگه عشقه فقط واسه من عشقه -خب بابا..ساینا خاک تو سرت پسر به این خرپولیو نمیتونی تیغ بزنی؟! اگه من جای تو بودم الان ... نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم : مبینا خفه شو دیگه اه...من مث تو نیستم...- اوکی بیخی ... میای امروز یا نه؟ - میام .. رفتم خونه و ساعت 4 بود که اماده شدم...یه تیپ معمولی زدم و رفتیم پارک...
تو پارک پدرام دوست سینا رو دیدم که باز داشت منو میپایید...رفتم و با عصابنیت بهش گفتم:پدرام چرا باز دنبال منی؟سینا چه گندی زده باز؟ چرا از ظهر تاحالا گوشیش خاموشه؟ چرا ...نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت : ساینا ابجی یه چی میگم فقط تورو خدا اروم باش...دلم ریخت...یعنی چی میخواد بگه؟چرا انقد پریشونه؟-واسه سینا اتفاقی افتاده؟! سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت دوباره داد زدم: گفتم واسه سینا اتفاقی افتاده؟! _آروم باش توروخدا..راستش..راستش سینا دیشب تصادف کرد و الان تو کماست... دیگه صداشو نمیشنیدم..هیچ صدایی نمیشنیدم...پارک دور سرم میچرخید...چشمامو که باز کردم با مبینا و پدرام و بهار تو ماشین بودم..._پدرام؟پدرام سینا چی شده؟!پدرام میخوام ببینمش..پدرام منو ببر پیشش توروخدا..بقیه حرفام میون هق هقم گم شد...رفتیم بیمارستان ..مامانشم اونجا بود و داشت گریه میکرد.. اوه اوه ساینا خانوم گاوت زایید الانه که شل کنه تو صورتت..منتظر بودم مامانش بزنه که یهو در کمال ناباوری بغلم کرد..یه مامان جوون و خوشگل و سرحال...-ساینا خانوم تویی؟! -بله -ساینا دیدی چه بلایی سر پسرم اومد...دوباره اشک تو چشمام جمع شد...سینا 1 ماه تو کما بود ...خدا میدونه تو این یک ماه من چی کشیدم...میخواستم کار خودمو تموم کنم ولی نتونستم...بعد از یک ماه که بهوش اومد خداروشکر دیگه سالم سالم بود ولی...ولی دیگه مثل قبلنا نبود..بعد از اینکه مرخص شد تا دوهفته اصلا ندیدمش میگفت وقت ندارم و کلی بهونه دیگه...به گندکاری هاش بیشتر از من اهمیت میداد..دقیقا وقتی خیلی بهش نیاز داشتم محل نمیذاشت...بالاخره بعد از دو هفته رفتیم کافی شاپ...
_چطوری؟.. میخواستم بگم چطور میتونم خوب باشم؟میدونی تو این یک ماه چی کشیدم؟ ولی بازم چیزی نگفتم _خوبم..تو خوبی؟
-منم خوبم.اون دل سنگت برام تنگ نشده بود؟... دل سنگم؟این من بودم که یک ماه نبودم؟حالا به من میگی دلسنگ؟ -چرا ..تنگ شده بود... -چقدر سرسنگین و خشک شدی باهام -نه... -اسمش چیه؟! ابرومو بالا انداختم :-اسم کی؟! با پوزخند گفت : دوست پسر جدیدت...هه این پسر واقعا در مورد من چی فکر کرده؟یک ماه نمیدونه چه عذابی کشیدم..بعد هم که تا دوهفته اصن نگفت تو آدمی..حالا هم که زحمت کشیده اومده انقد تیکه بارم میکنه...دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند شدم با اشکام که رو گونم میدرخشید تو چشماش زل زدم و گفتم: سینا یک ماه نبودی ..این یک ماه واسم یه عمر گذشت..نمیدونی چی میکشیدم..بعد هم که چشماتو باز کردی باز رفتی سراغ کارات و اصلا بهم محل نذاشتی دقیقا زمانی که فقط تو میتونستی آرومم کنی..حالا هم که اومدی داری انقد بهم تیکه میندازی...انقد بهم بی اعتمادی؟به اینکه دوستت دارم شک داری؟بعد هم مچ بندمو باز کردم و جای زخمی که اون موقع میخواستم رگمو بزنم ولی نتونستم کامل بزنم رو نشونش دادم..با دلخوری گفتم واست متاسفم و دویدم به سمت در که یهو دستمو از پشت کشید و افتادم تو بغلش و زود تر از اونی که بتونم عکس العمل نشون بدم سرمو گرفت بین دستاش و لبای داغشو گذاشت رو لبام..ساینا این چکار کرد؟پسره دیوونه تو کافی شاپ دارن همه نگاهمون میکنن... سعی کردم دستاشو بردارم و هولش بدم ولی من فنچ تر از اونی بودم که زورم بهش برسه...کم اوردم و بیخیال شدم..کل صورتم داغ شده بود..قلبم مثل بیت میزد...هیچ صدایی جز صدای قلبمو نمیشنیدم..بوم بوم.بوم بوم..نبایدم صدایی میبود چون همه رو ما قفل شده بودن...وقتی فشار دستاش کم شد و ازاد شدم سریع از کافی شاپ زدم بیرون...
پاسخ
 سپاس شده توسط روزيتا ، نفیسه:-)
#4
_ساینا وایسا..دستمو کشید و مانع رفتنم شد ...نشستیم تو ماشین..سرخ شده بودم..نمیدونم بخاطر نفسای داغش بود یا خجالت...-ناراحت شدی از دستم؟..چیزی نگفتم..نمیدونستم چی باید بگم.._ساینا معذرت میخوام دست خودم نبود..چشمات دیوونم میکنه..ساینا...سکوتتم دیوونم میکنه..ساینا بزن تو گوشم..مثل همیشه باهام کل بنداز و بحث کن و جیغ بزن..ولی ساکت نباش... التماسو تو صداش میفهمیدم...ساینا خانوم ناقلا..مثل اینکه توهم بدت نیومداا..اه وجدان خفه دیگه...ساینا نمیترسی؟ازچی باید بترسم؟نمیدونم..به قول خودت از حدش فراتر رفت..نمیترسی که بهت اسیب برسونه؟ اخه وجدان جون...ما الان تقریبا 10 ماهه که باهمیم..اگه اون قصدش این بود که همون اول کارمو تموم میکرد...اره خب اینم حرفیه..اون که انقد خلافه ولی تا الان فقط دستتو میگرفت و فقط دستتو میبوسید..
_ساینا قهری؟ _نه _پس چرا ساکتی؟ _حرفی ندارم. با خنده گفت_ای جوونم خانومم خجالتیههه..لبخندی زدم و مشتمو کوبیدم تو بازوهای سفتش...رفتیم باغشون...گفت میخواد سوپرایزم کنه...وای خدا از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجم...رسیدیم توباغ...رفتیم و توی آلاچیغ نشستیم..یکی از خدمت کاراشون گیتارشو اورد...اهان سوپرایزش اینه پس..یکم با سیم های گیتارش بازی بازی کرد و تنظیمش کرد و بعد شروع کرد..تا حالا خوندنشو ندیده بودم...و طبق معمول هم رپ چون سینا فقط تو کار رپ بود...شروع کرد:
- اون فکر میکنه که من بدم تو خونه راجعبم نمیزنه حرفــــــ اصلاً..بهم میگه جلو جمع اینقدر گند نزن...میگم درست میشه هیچوقت نشو سرد ازم.. دختره "مثبته" نمیذاره بشم منحرفـــــ مراقبم هست رو مخ نره..خوده این خوده این یه پا هنره..خوده این خوده این یه پا هنره...
دنیا اونو با من بُر زده / تو زندگیم "مثبته" / خوبه که این پشتمه/آیندمم روشنه / یه آدمه مطمئن / یهو دیدی شد زنت//هه هه! تو این دوره زمونه // یکی ، حرفه دلشو نوکه زبونش/این اصلاً « سینا » هووفــــــ... خوده همونه // که خوراکه توئه جوونه/من شانس دارم با حرفای خاص // مثل کچلی که شانس داره ده تائه تاس/شبای مهم پاشنه بلند // دسته گلای کادوئی کاشته هلند/رو چلو میکنه ارشه بلند // بماند که اصلاً ایشون ته کار چطورن
وقتی تلخه اوقاتش / یا تو بغل بابائه یا رو تخت اتاقش / مستقله که به هیچکی نده گزارش/قول و قرارامون بین اون و منو و بالش / افتادن همه دنبالش..
بهم میگه « سینا » کشتمت ، فحش نده // آخه دختره مثبته
تو چشام زول زده میگه رول بده // میگم دختره مثبته
نوشیدنی سفارش نمیده جز لته // میگم دختره مثبته
دستم رو موشه ولی موس قطعه // میگم دختره مثبته
دختره "مثبته" / نمیذاره بشم منحرفــــــــ / مراقبم هست رو مخ نره
خوده این خوده این یه پا هنره ، خوده این خوده این یه پا هنره
چندبارم گیر داده به فاق شلوارم // گیر داده چرا گنگـــــــ دارم
اون یکی از اون یکی از اون باربیایه خوبه که میبره ، منو بعد شام پیاده خونه
بهم میرسه تا مانی رو بیاد // از اون دختر ذات ایرونیاست
زده سلامتیم ، گاهی تو گیلاس // ولی صبحش با این دمبل آبی کوچیکاست
پس دورت شلوغه فکر نکن ارزشه // برا من مهم کیف و کفش و عینکـــــــ و عطرشه
به علاوه هیکل و منطقش بهش هم نمیگم نکن هی نکن درد و دل
دافــــــ تو ، آرایشش ماسیده // ولی دافـــــــ من با یه آرامش خاصیه
صبح ظهر میره سر کلاس و نیست نه // اون دکتر میشه بعد سه سال و نیم درس
دیشب کلامو گرفت آتیشش زد/از دستم میزنه تا میکشم/ دوست نداره با اکیپا غاطی بشم /پاچیده شم/منم از ترسش جایی جدا نمیرم...
الکل ممنوع ، گرمکنم کو؟ /تو که نمیذاری زیاد بشه 7 و 8 پودر
از تو ممنون ، اره از تو ممنون
بهم میگی « سینا » جنبه داشته باش /اینجا ایرانه نه که لاس وگاس
ببین خوشگله حرفت راسته ولی /بیا اینو بزن مغزت باز شه سریع
میگه « سینا» کشتمت ، فحش نده // آخه دختره مثبته
تو چشام زول زده میگه رول بده // میگم دختره مثبته
نوشیدنی سفارش نمیده جز لته // میگم دختره مثبته
دستم رو موشه ولی موس قطعه // میگم دختره مثبته
نمیریزه نمیپیچه نه نه پیش خیلیا نمیشینه چون دختره مـثـبـتـه
نمیبینه جز من کسی ، نمیبینه....(آهنگ مثبته گروه تیک تاک)
-وااای خدای من سینااا فوق العاده بود دیووونههه.. وای خدا یکی منو بگیره دارم میترکم از خنده...فوق العاده ای سیناااا...-خوشت اومد؟ -معلومه ..عالی بود..-قربونت..
رفتیم خونه و من کل شب خوابم نمیبرد و تو فکر اهنگش بودم..خخخخ دختره مثبته..
یک ماه میگذشت و دردسرم شروع شد...مامانم وقتی فهمید سینا پسر بدیه ..یعنی واقعا پسر بدیه؟! نه نیست..حداقل واسه ی من نیست...خلاصه مامان بد جور جوش اورد و گوشیمو دو تیکه کرد...کلاس هام هم خودش منو میرسوند...یک هفته ی کامل هیچ خبری از سینا نداشتم ..داشتم دیوونه میشدم...مخصوصا امروز که مامان هم خونه نبود...زنگ ایفون به صدا دراومد..حتما مامانه دیگه..بدون اینکه نگاه کنم درو باز کردم...خشکم زد...هول شدم نمیدونستم باید چیکار کنم-سینا اینجا چیکار میکنییی؟! -یک هفتس منتظر فرصتم که ببینمت.. -سینا مامان و بابام الان میان خونه سینا افتضاح میشه -مثل اینکه هنوز منو نشناختیا؟!مطمئن باش نمیان..یکم ترسیدم نکنه بلایی سرشون اورده باشه..دیوونه نشو دختر اینقد هم دیوونه نیس -چیکار کردی سینا؟! -هه هه نترس عشقم امارشونو دارم میدونم حالا حالاها نمیان...حالا یکم خیالم راحت شد...-اگه سوالات تموم شد اجازه هست بیام تو؟! از جلوی در رفتم کنار و رفتیم داخل...-ساینا؟میشه بری لباساتو عوض کنی؟! -چرا؟.. یه اشاره کرد که به خودم نگاه کنم...یه تاپ بندی با شلوارک کوتاه پوشیده بودم...اهان..سینا میگفت حتی جلوی خودشم بد لباس نپوشم..میگفت وقتی مال اون شدم هر طور خواستم باشم..همین اخلاقاش منو جذبش کرد...سریع پریدم تو اتاق و لباسمو عوض کردم...-ساینا مامانت یک ساعت دیگه میاد و بابات هم شب میاد دیگه..پس فرصت دارم با مامانت صحبت کنم ..با عصبانیت داد زدم:چییی؟! -میخوام با مامانت صحبت کنم..- سینا؟ -جونم؟!.. بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم : سینا...میخوام یه واقعیتو بهت بگم...سینا من داشتم باهات بازی میکردم..همش بازی بود...وقتی هم نیستی همه چی ارومه...برو من دیگه نمیخوامت ...عشق نبود عادت بود ..چیز خاصی نبود گذر ساعت بود...

فهمیدی سینا؟! ازت خسته شدم..برو فقط برو...ساینا داری چیکار میکنی دختر؟! خودمم نمیدونم..فقط باید بره..باید از خودم دورش کنم...همینطور اشکام سرازیر شد...ولی اون خیلی ریلکس بود..پاشد و اومد سمتم...خواستم از کنارش برم که مچ دستمو گرفت...زل زده بود تو چشمام و هیچی نمیگفت...ترسیده بودم...نمیدونم چرا...دوباره سعی کردم مچ دستمو آزاد کنم و برم که ایندفعه هولم داد و افتادم رو مبل و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم خودشو انداخت کنارم و لباش رو گذاشت رو لبام...بازم تلاش کردم که خودمو رها کنم ولی نتونستم..بیخیال شدم..داشتم خفه میشدم ولی بدم هم نمیومد..همونطور کنارم خوابیده بود..نفسای داغش داشت گردنمو میسوزوند...تو چشمام خیره شد و همونطور که با موهام بازی میکرد دوباره صداشو خمار کرد و اروم دم گوشم گفت: خانومی من که میدونم حرفایی که زدی همش دروغ بود..فقط واسه اینکه با مامانت رو به رو نشم؟! ساینا تو اینو میخوای؟! اگه اینطوره باشه من حرفی ندارم..میرم..ولی اینو بدون تو فقط و فقط مال منی..مال خودم...ساینا هرجای دنیا باشی...بدســـــتتـــــ میآرمــــــــــ ..جمله اخرشو جوری تو گوشم گفت که گوشم داغ شد...از نفساش گوشم داغ کرده بود...اشکای گرمم هم صورتمو گرم کرده بود...بلند شد و منم بلند کرد...رفت دم در.. -سینا داری میری؟! -مگه همینو نمیخواستی؟! -سینا من نه ..فقط میترسم.. -ساینا..قول میدم بهت تو فقط مال منی صداشو برد بالاتر و داد زد :میفهمییی؟! فقط مال منیییی..صداشو اورد پایین:حتی اگه دنیا هم باهامون راه نیاد به راهش میندازم..ولی..دیدارمون میره تا چند سال دیگه... -یعنی کی؟-خدا میدونه...چاقوش رو از جیبش در اورد...
قبل از اینکه درک کنم میخواد چیکار کنه رو دستش خط انداخت و نوشت  sayna...-دیوونهههه این چه کاری بود کردی؟! -اینو نوشتم که حتی یه لحظه هم از فکرت بیرون نیام.. -سینااا دستت.. -دست منه تو چرا حرص میخوری؟! -سینا داره خون میاااد.. یهو زد زیر خنده و بلند قهقه میزد...-سینا زخمت عفونی میشه بیاتو حداقل ضد عفونی کنم و ببندم.. -خانوم دکتر ترسومووووو.. نه عشقم چیزی نمیشه -حداقل صبر کن خونش بند بیاد -وقت نیست نفسم..مامانت الاناس که پیداش بشه باید برم میدونی که دوست دارم خیلی زیاد...قبل از اینکه جوابی بدم دوباره لبامو بوسید و سریع رفت..
آرین که از اون موقع تاحالا کل حرفامو به دقت گوش کرده بود بغلم کرد و بغضم ترکید...-داداشی؟!سینا میاد؟! سینا میاد دنبالم؟! نفسشو محکم بیرون داد و گفت : نمیدونم خوشگلم..تا ببینیم قسمت چی باشه.. -قسمت قسمت قسمت همه میگن قسمت...قسمت چیه؟! سرنوشته ؟! مگه نمیگن خدا سرنوشت همه بنده هاشو از قبل نوشته ولی ممکنه که سرنوشت بعضیا که بد نوشته شده رو عوض کنه...آرین تو این دو سال این همه نماز خوندم دعا کردم ... کووو؟! چرا دعاهام قبول نمیشه؟! دارم تقاص کدوم گناهمو پس میدم؟! مگه نمیگن خدا همه جا هست مگه نمیگن تو قلبته و از رگ گردن بهت نزدیک تره پس کووو؟! چرا صدامو نمیشنوه؟! بقیه حرفام میون هق هقم گم شد...آرین بغلم کرد و گفت همه چی درست میشه ابجی کوچولوم...بعد از دوسال...همه خاطره هامون دوباره اومد جلو چشمم...نمیدونم چقدر تو بغل آرین گریه کردم که خوابم برد...
صبحم آرین بیدارم کرد رسوندم دانشگاه...قشنگ از چشمام معلوم بود که گریه کردم همه فهمیدن..
مبینا:سانی؟!اوووو چته دختر؟!نبینم اجیم ناراحت باشه هااا..بهار:سانی؟تو و گریه؟جلل خالق ...سارا : خفه شید ببینیم چشه؟!...

بدون توجه به حرفاشون رفتم و سر جام نشستم..نیما هم اومد کنارم نشست...راستش خیلی پسر خوبی بود بهش اعتماد داشتم...نیما:ابجی ساینا؟!..-بیخیال نیما حوصله ندارم -کمکی از دستم بر نمیاد؟..-نه..-باشه...بلند شد ورفت و استاد اومد..بعد از کلاسا با مبینا و بهار و سارا رفتیم بریم پارک قدم بزنیم..سارا-ساینا نمیگی؟..اهی کشیدم و گفتم -مثل همیشه..فرقش این بود که با ارین درد و دل کردم فقط..بهار-خب اینکه خوبه..ارین دیگه هست که پشتت...یهو وایستادم و حرفش و قطع کردم و به رو به روم اشاره کردم..همه شون رد انگشتم و گرفتن و..-بچه ها خودشه؟! مبینا-کی؟ -پوریا..ببینید!! بهار-ساینا.چیکار میخوای بکنی؟؟! - پوریا رفیق سیناست دیگه..-میدونم..-سینا رو میخوام..سارا-ساینا بیخیال تو تازه داری فراموشش میکنی..چنان داد زدم "نـــــه" که هر سه تاشون لال شدن...رفتم جلو تر و به پوریا نزدیک شدم ولی اون پشتش بهم بود و منو ندید...-پوریا؟...برگشت و منو دید و یه ابروشو انداخت بالا..یعنی شناختم؟مگه میشه نشناسه؟اگه نشناسه چی؟..با صداش از درگیری با خودم دست کشیدم -خوبی ساینا خانوم؟!چقدر بزرگ شدی..! -خوب..شما هم تغییر کردین...-خوشحالم مبینمت..-منم..میتونم یه سوال بپرسم؟..-بفرمایید..-از سینا خبر داری مگه نه؟!-سینا؟-اره...-چطور؟! -یعنی شما نمیدونید من واسه چی این سوالو پرسیدم؟! -خب..چرا... -خب جواب سوالم؟! -راستش منم یک ماهه ازش خبر ندارم...-مگه میشه؟شما رفیقشی...-اره خب..ولی سینا یک ماه پیش رفت کانادا گفت مدتی پیش پدرش میمونه..قرار بود اونجا با شماره جدیدش باما تماس بگیره ولی نگرفت و اون خطش هم خاموشه... وای؟چی؟چرا؟حالا چیکار کنم؟ای خدا شانسم چرا انقد بدههه.....داد زدم :چییی؟! یک ماهه از سینا خبری نیس بعد شما دست رو دست هم گذاشتین...-یک ماهه غیبش زده بعد شماها دنبالش نگشتید؟اگه بلایی سرش اومده باشه چی ؟! شماها که خودتون میدونید همتون چقدر در خطرید چرا سینا رو پیداش نمیکنید؟!چرا...نذاشت بقیه حرفامو بزنم و دو تا دستشو گذاشت رو شونه هامو گفت :ابجی آروم باش...ما دنبالشیم..چند نفر از بچه ها رو هم فرستادیم کانادا دنبالشن..مطمئن باش خبری شد درجریانت میذاریم...دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکام روون شد...:از کجا بدونم دروغ نمیگید؟! از کجا بدونم سینا سالمه؟از کجا بدونم نمیخواید از دست من قایمش کنید؟!...همونطور که دستش رو شونه هام بود یه بار تکونم داد که حواسمو بهش جمع کنم و گفت : ساینا قسم میخورم دروغ نگفتم حرفمو باور کن بهم اعتماد کن...سارا و بهار و مبینا اومدن جلو و دستمو گرفتن که بریم...-نه وایستید بچه ها.. رو به پوریا گفتم:میشه شمارتو بهم بدی؟!...شمارشو رو یه تکه کاغذ نوشت و گرفتم و رفتیم...
پاسخ
 سپاس شده توسط روزيتا ، نفیسه:-)
#5
خوبه تو میتوانی
پاسخ
 سپاس شده توسط روزيتا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان