امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

*گل مثل گل آرا | به قلم خودم *

#1
                                                                  *گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1

                                                                         
                                                                                         *گل مثل گل آرا به قلم نیاز شهریاری *
                                                                                                      امیدوارم خوشتون بیاد ... 

                                      *گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1


                                                                                                                                                           
خدایا نکنه براش اتفاقی افتاده باشه نه نه نمیدونم 

فکر میکردم باصدای آوا اروم به طرفش برگشتم :

ــ گل آرا داری به چی فکر میکنی ؟

ــ هیچی .

ــ دروغ نگو . میدونم داری به چی فکر میکنی به عشق دست نیافتنید .

برگشتم طرفش با صدای بلندی جوری که همه بچه های کلاس به طرفمون برگشتن سرش داد کشیدم :

ــ آوا

خانم محسنی دبیر (ادبیاتمون) جوری که کاملا معلوم بود از دستمون عصبانیه گفت :

ــ شما دیگه شورشو در اوردین برین بیرون هم خانوم کیانی کاشانی هم باقری .

به آوا که بغل دستم بود نگاه کردم تمام خواهشش رو داخل چماش جمع کرده بود وبه خانم محسنی نگاه میکرد . ولی من برعکس آوا بدون اینکه نگاهم به بقیه کنم از کلاس خارج شدم زیر لب زمزمه میکردم 

ــ بهم بگین دیونه خیال پرداز چیزی نیس ولی بهم نگین عشقت دست نیافتنیه .

روی نیمکت همیشه گی داخل حیاط نشسته بود . اوا هم کنارم نشست با صدای که ناراحتی داخلش موج میزد گفت :

ــ حالا میخوای چیکار کنیم ؟ یه وقت منفی برامون نزاره؟

ــ خودش گفت برید بیرون .

ــ پوفف باشه .

بعد از لحظه ای سکوت گفتم :

ــ اوا 

ــ ها ؟

ــ به نظرت بهش میرسم .

ــ گل آرا اگر بگم ناراحت نمیشی ؟

ــ نگو ...

نفسشو بیرون داد ادامه داد :

ــ باشه

با حرف های اوا بغض کرده بودم.هر چند که حرف جدیدی نزده بود ولی بازم دوست نداشتم بشنوم .

کلاس ها وزنگ هام مثل همیشه کسل کننده تموم شد همه وسایلمو جمع کردم وخیلی مجلسی توی کیفم پرت کردم .

ــ گلی جون میکنی ؟

به طرف آوا برگشتم باصدای گرفته ای گفتم :

ــ کاش جون میکندم !

ــ آخه چرا گل آرا؟

در جواب آوا فقط سکوت کردم کیفم رو روی دوشم انداختم چادرم رو روی سرم تنظیم کردم با آوا از درحیاط مدرسه بیرون رفتی.

ــ گلی هنوز مامانت...

وسط حرفش پریدم :

ــ اره 

ــ صبر کن حرفم رو کامل کنم .

ـمیدونم میخوای چی بگی ...

ــ گل آرا تو دختر جالبی هستی 

ــ میدونم .

آوا ادامه داد:

ــ رومانیک در عین حال سرد وساکت خوش خنده ولی از وقتی عاشق شده نمیخنده ...

ـ چون دلیلی برای خنده ندارم 

ــ دلیلی برای ناراحتیم نداری 

ــ دلیل اول : بدبختی هام .دلیل دوم: خانوادم .دلیل سوم :به قول خودت عشق دست نیافتنیم دلیل...

ــ استپ استپ فهمیدم بابا .

دیگه رسیده بودیم به درخونه ب در خونه سفید وابیمون خیره شدم وبا دقت اونو حلاجی کرم نمیخواستم نمیخواستم دوباره وارد این خونه بشم ولی چاره ی دیگیم نداشتم .

با آوا خداحافظی کردم .



زنگ درخونه روفشار دادم در باصدای تیکی باز شدکفش هام رو داخل جا کفشی گزاشتم و واردخونه شودم .

ــ سلام.

به مامان نگاه کردم در جواب مامان گفتم :

سلام بابا کجاست ؟

ــ سر کاره .

ــ باشه .

بابام سافکاری داشتم وضمون معمولی بود به قول معروف از پس خودمون برمیومدیم ...

از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم به اروین وراوین نگاه کردم مثل همیشه پشت کامپیوتر نشسته بودن ... با صدای نسبتا بلندی گفتم :

ــ میشه بلند شید ؟

آروین درجوابم گفت :

ــ برو بابا .

میدونستم بحث باهاش فایده نداره . به راوین نگاه کردم .

ــ تو پاشو .

ـنمخوام.

میدونستم هیچکدومشون حرفم رو گوش نمیدن . به اتاق نگاه کردم مثل همیشه ب لطف راوین واروین جنگل امازون شده بود.

خانوادمون پنج نفره بود من که ۱۳ سالمه اروین ۳سال ازم بزرگتره وراوین که ۵سالشه .

با صدای مامان از فکر بیرون اومدم .

ــ بیاید غذا بخورید 

ناهارخوردیم بعد از ناهار فقط انجام یک کاره دوست داشتم فورن به طرف تلیوزیون رفتم کنترل رو از رو یکوسن مبل برداشتم تلیوزیون رو روشن کردم مثل همیشه هیچ خبری ازش نبود .

ناامید به طرف اتاقم رفتم پشت میز نشستم وشروع کردم به درس خوندنوقتی به خودم اومدم ساعت۶بود خسته وکوفته خوابیدم.





* * *

پنج سال بعد 





ـ گلی گلی...

با صدای آوا با دقت بیشتری بهش خیره شدم :

ـ بله ؟

با شور وهیجان خاصی جیغ زد :

ـ تهران قبول شدیم باورت میشه ؟

اشک داخل چشمام جمع شده بود زیر لب زمزمه کردم (بالاخر موفق شدم)بلند جیغ کشیدم:

ـ باورم نمیشه باورم نمیشه خدای من .

اشکی که حالا کاملا صورتمو خیس کرده بود پاک کردم . 

من گل آرا کیانی ۱۸ ساله در رشته ای بازیگری درتهران قبول شدم .فقط به خواتر اون فقط بخواتر ارمان .

ـ گل ارا تو فکری رسیدم . 

در حالی که از ماشین پیدا میشد با صدای بلندی گفتم :

ـ باشه باشه عشقی گود بای بوس 

خندید :

ـ بابا شنگول میزنی .

چشمکی زدم در حالی که با حالت خاصی راه میرفتم گفتم :

ـ اگر من شنگولم توم حبه انگوری 

باز هم خندید :

باشه بابا خدافس .

به نشونه خدافس دستمو براش تکون دادم .

آوا برام تک بوقی زد ورفت .

به در خونه نگاه کردم برای بار هزارمین بار حلاجیش کردم میترسیدم وارد بشم واقعان میترسیدم از اکسعمل بابا قبول میکنه برم نمیدونم ...
در خونه رو زدم در مثل همیشه باصدای تیکی باز شد . باصدای بلندی که همه بشنون گفتم:
- سلام به همه .
بابا با حالتی که معلوم بود حسابی از دست عاصیه وسعی داره صداشو کنترل کنه گفت:
ـ چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟

منتظر همچین سوالی بودم زمزمه کردم :
ـ ببخشید تکرار نمیشه باطریم تمومه شده بود .
بابا در حالی که به طرفم اومد گفتم:
ـ باشه ولی حواست باشه که دیگه تموم نشه .
ربروم ایستاد ادامه داد :
-امید وارم برعکس همیشه سرفرازم کرده باشی ... حالا کجا قبول شدی ؟
آب دهنمو به سختی قورت دادم اروم باصدای که سعی میکردم سفت باشه گفتم :
- تـ تهران

بابا با صدای بلندی گفت :
-انقالیتو میگیرم 
-چی؟
ـ همین که گفتم .
میدونستم حرفش یکیه ولی دیگه نمیخواستم ساکت بشینم دیگه نمیخوام همون گل آرای توسری خور باشم دیگه نه .
جیغ زدم :
- بابا دیگه نه دیگه من به حرف شما گوش نمیدم خسته شدم چقدر طرف پسراتو گرفتی اصلا میدونی یه دخترم داری تو خود خواهی فقط به فکر خودتی من نمیخوام شبیح تو بشم نمیخوام .
جیغ میزدم گریه میکردم موهامو میکشیدم ولی بابا هیچ اکسل عمل نشون نمیداد با جیغای من مامان و آروین و راوین هم اومده بودنو نگاهمون میکردن .
بابا گفت :
- صداتو ببر دختره ... 
حرفشو نصفحه کاره گزاشتم :
- مگه من چیکارت کردم خسته شدم اصلا تو ادم نیس...
با در گوشی که از بابا خوردم حرفم نصفه کاره موند مامان فورا اومد جلو به بابا گفت :
- ایرج ولش کن چیکارش داری .
بابا ادامه داد:
- معلوم نی میخواد برا من بره تهرون چه غلتی بکنه اصلا نمیخواد درس بخونه .
- ایرج بزار بره درس میخونه کاری که نمیکنه میخوای مس خودمون توسری خور بشه ؟
- به درک توسری خورشه .
صورتم از گریه خیس شده بود دستم هنوز روی گونم بود .
این دفعه راوین پا در میونی کرد :
- بابا بزار بره درسته که خیلی احمقه ولی خوب کاریم نمیکنه چون میدونه خودم خفش میکنم .
بابا کمی نرم شده بود . با لحن ارومی گفت :
- باشه 
برگشت طرفم ادامه داد :
ولی بدون فقط اگر یک خطا یک خطا ازت ببینم تیکه بزرگه گوشته .
زیر لب چشمی گفتم . واروم راه اتاقمو پیش گرفتم .تا در اتاقو بستم شرو ع کردم به جیغ زدن از خوشحالی برای خودم میرقصیدم وادا در میاوردم واینو زمزمه میکردم :
- منو این همه خوشبختب محاله محاله ...
انقدر بالا وپایین پریدم که بالاخر خوابم برد...

باصدای در آروم چشممو باز کردم .
در حالی که از روی تخت بلند می شدم زیر لب گفتم :
- اوف یک روز دیگه.
درو باز کردم بابا بود وارد اتاق شد در پشت سرش بستم .روی تخت نشسته اشاره کرد که بشینم کنارش نشسم شروع کرد :
- وسایلتو جمع کن منم میرم دنبال خونه برات اون دوستتم چی بود همون آهان همون دختره آوا باهات میاد با پدرش صحبت کردم . تا یک هفته میرم تهرون که از جات خیالم راحت شه . 
با شور خواستی دستامو بهم کوبوندم وگفتم:
- قوربونت بشم بابا.
که با چشم غرش مواجه شدم ه چیزی نیس عادت داره بزنه تو برجکم ...
بابا بدون اینکه باهام حرفی بزنه از اتاق خارج شد. رفتم دوباره به خوابم برسم که صدای گوشیم بلند شده به طرفش رفتم . از روی عسلی میز برش داشتم آوا بود تا خواستم جوابشو بدم مثل همیشه اول شروع کرد :

- گل آرا چیزی نیس اگر مامان بابات قبول نکردنا نارا...
وسط حرفش پریدم :
- چی میگی دیونه قبول کردن باورت میشه ؟
آوا هم مثل من جیغی زد وگفت :
-وایییییی شوخی میکنی؟
- نه بابا قبول کرد 
- واااااااااای دخـی باورم نمیشه میرم به رویا بزنگ بای ...
-بای
خوشحال بودم این خوشحالی برای من خاص بود خیلی خاص دفتر خاطراتمو برداشتم ومثل همیشه شروع کردم به خاطره نوشتن ...




        ***


چند ماه بعد...
آروم گفتم :
- دلم برای همتون تنگ میشه ... مامان . بابا.راوین وآروین ...
به چهارتاشون خیره شد به بابام درسته که باهام مهربون نبود ولی بازم اندازه یک دنیا دوسش داشتم ...به مامان خیره شدم کپش بودم خیلی خیلی شبیهش بودم مثل سیبی بودیم که از وسط جدامون کردن . منم مثل مامانم چشمای قهوی داشتم که خیلی خیلی تیره بود ودم به مشکی میزد لب ودماغمم زشت نبود به صورتم میومد یه دختره معمولی بودم ... به آروین خیره شدم قدش خیلی بلند بود تا سینش میرسیدم شبیه بابا بود خیلی شبیهش بود !
راوینم با اون عینک خنگولی خیلی بامزه شده بود با صدای رویا دست از افکارم کشیدم :
- گلی بیا دیگه.
به طرفش برگشتم در حالی که چمدونمو بلند میکردم تا داخل قطار شیم پرسیدم :
- کدوم کوپه ایم؟
آوا درجوابم گفت :
- فک کنم ۸ 
به طرف کوپه ۸ رفتم ... درکوپه رو باز کردم چمدونو همونجا ول کردم و روی تختای قطار نشستم . خوشحال بود خیلی خوشحال بالاخر از زندان بابام
آزاد شده بودم...
چند دقیقه گزشته بود آوا هدفون داخل گوشش بود ورویا هم مثل همیشه کتاب دستش بود ...
با صدای بلندی جوری که آوا بشنوه گفتم :
-آوا تبلتتو بیار فیلم ببینم...
منو آوا مشغول فیلم دیدن شدیم ورویا هم کارخودشو انجام داد.
- گل آرا؟
آروم چشمامو باز کردم آوا بالبخند نگام میکرد گفت :
- چقدر میخوابی رسیدم .
بلند شدم در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم:
- چ..عج..ب رسیدم 
بلند شدم چمدون هامونو باهزار جور بدبختی و...پایین بردیم !نفس عمیقی کشیدم میخواستم بو کنم میخواستم همه این هوا رو استشمام کنم میخواستم آزادی رو حس کنم ولی شروع کردم به سلفه کردن ...آوا و رویا هردشون بهم میخندیدن ...بلند بهشون گفتم :
-یارتاقال 
ولی هردشون دوباره شروع به خندیدن کردند.
کنار خیابون ایستاده بودیم برگه ای که بابا آدرس خونه رو توش نوشته بود داخل دستم بود ولی دقیقا نمیدونستم کجاست ... به پیشنهاد آوا تاکسی گرفتیم وبرگه رو به راننده دادیم...
به خیابونا نگاه میکردم ترافیک شلوغی ... هه من با چه امیدی به تهران اومدم ...؟


آرمان 
*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1
*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1



رها


*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1












گل آرا


*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1
*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1
*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1


مثل همیشه پول تاکسی رودنگی حساب کردیم کمی هم گرون بود ...ماسه تا همیشه این جوری بودیم !!!
از تاکسی پیاده شدیم به آپارتمان روبروم خیره شدم خوب بود بعد نبود یک ساختمون فک کنم ۴ طبقه که با نمای سفید معمولی بود...!باصدای رویا به طرفش برگشتم :
-گلی کلید کجاس ؟
- توکیفه ...
به طرف کیفم رفتم ولی صدای ناآشنا مانعه شد تا کارمو انجام بدم به طرف صدا برگشتم :
- شماباید همسایه های جدید باشید؟
پسری بود تقریبا همسن وسال خودمون شالم رو روس سرم جابه جا کردم وگفتم :
- بله بااجازه 
کلید رو کامل از کیفم در اوردم وداخل جاکیلدی چرخوندم درباز شد... با آوا و رویا وارد خونه شدیم یه خونه کاملا معمولی با امکانات .
آوا گفت :
-چرا دوتا اتاق خواب ؟
پاسخ دادم:
-نمیدونم والا حالا چیزی نیست  ...!
آوا بالحنی دیگه گفت:
-گلی فردا میبینیش از نزدیک باورت میشه ؟
دستامو از خوشحالی به هم کوبیدم وگفتم :
-نه نمیشه 
آوا در حالی که تکونم میداد گفتم :
-خوب بگیر بخواب فرد باید زود بیدار شیم ...
- ولی چمدو...
وسط حرف پرید :
- تو بگیر بکپ صاحب خونه بقیش با من ...
به حرف آوا گوش دادم ورفتم تا بخوابم ...
* * * 
*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1
پاسخ
 سپاس شده توسط MONA-GH ، نفیسه:-) ، گریس
آگهی
#2
- گلی آرمانت از دست رفت ...
مثل فنر از جا بلند شدم زمزمه کردم :
-چی شده؟
دیگه داشت گریم میگرفت که باچهارتا چشم شیطون وخندون برخورد کردم . به طرفشون خیز برداشتم که آوا گفت :
- دیرمیشه ها خود دانی ؟
زمزمه کردم امروز روزشه امروز بالاخره میبینمش بالاخر به آرزوم میرسم .باید آماده میشدم به طرف کمد لباسام که گوشه اتاق بود رفتم یه مانتوی مشکی ساده که دگمه های طلایی داشت پوشیدم با یه شلوار مشکی تفنگی یک مقنه هم سرم کردم مثل همیشه فقط ضد افتاب زدم . کارم تموم شد به طرف آوا برگشتم خدا دختره جو زده یه مانتوی قرمز پوشیده بود یه شلوار لی خیلی تنگم پاش کرده بود موهاشم از زیر مغنه کج ریخته بود. برگشتم به رویا نگاه کردم یعنی الان دقیقا میخوام سرمو بکوبم به دیوار ...
رویا مغنشو تا ابروهاش پایین داده بود ودر حالی که داشت چادرشو تنظیم میکرد گفت :
- آوا موهاتو تو نکن .
آوا در پاسخ گفت :
- برو بابا بچه مثبت .
من اگر این دوتا رو ول کنم تا صبح دعوا میکنن وسط حرفشون پریدم:
- بس کنید روز اول دانشگاه دیرمون میشه ها ...
دیگه بحث نکردن...
به تاکسی تلفنی زنگ زدیم بعد از ۵ دقیقه تاکسی اومد . سوار شدیم . نمی دونم چرا ولی کاملا ترسیده بود نمیدونم چرا ومیتونستم عرق سردی که رو پیشونیم نشسته بود رو حس کنم با صدای راننده به خودم اومد :
-خانما رسیدم.
کرایه رو حساب کردیم وپیاده شدیم. آوا با صدای بلندی گفت :
- چه شلوغه 
راست میگفت ... نمای دانشگاه یه ساختمون خیلی بزرگ بود که دورتادورشو یک محیط سبز خیلی بزرگ پوشونده بود .
حدود نیم ساعت دنبال مکان کلاس اولمون گشتیم .وارد کلاس شدیم دخترا وپسرا جدا شده بودند دخترا یک طرف وپسرا طرف دیگه صندلی دوم نشستم آوا کنارم ورویا پشت سرم نشست . 
میدونستم قرار ببینشم همین الان میدونستم نفسم بند اومده بود . 
دوتا دختر روبروم حرف میزدند .دختره اولی گفت :
- وای باورت میشه سارا بالاخر این بازیگرو میبینم خیلی دوسش دارم اسمشم مثل خودش جیگر آرمان وای خدا...
دستمو مشت کردم . ولی با چیزی که دیدم حتی جرعت تکون خوردنم نداشت آرمان وارد کلاس شد همه به احترامش بلند شدند فقط من نشسته بودم ومیخ صورتش شده بودم . 
روی صندلی نشست لبخندی زد وشروع کرد به حرف زدن :
- خوب هر چند که لازم به معرفی نیست آرمان تهرانی هستم استاد شما در اصول کارگردانی نمایش تلویزیونی .
کسی سوالی نداره ؟
کی از دخترا دستشو بالا برد .
آرمان گفت :
- سوالتون خانم؟
دختر با کلی نازه وعشوه شروع کرد ومنم شروع کردم به هرس خوردن :
- شما دیگه فیلم جدید ندارین اصلا چرا اومدین استاد شدید ؟ شما که کارتون حرف نداره ...
آرمان پاسخ داد :
- فک نکنم اینا به شما ربطی داشته باشه والبته من بازیگری رو ول نکردم فقط کمتر نقش میگیرم .
دختره که حصابی کنف شد بود نشست آرمان ادامه داد :
- برای آشنا بیشتر اسامیتونرو میخونم وشما بلند شد. 
چند تا اسمو خوند حالا اسم رویا رو پرسید :
- رویا کاظم زاده 
رویا ایستاد حالا نوبت من بود ...
ـ گل آرا کیانی ؟
اروم ایستادم نگاه گزاری بهم کرد واسم بعدی رو خوند ولی من همنجوری ایستاد بود که آوا پاشو رو پام گزاشت . 
- اخ 
همه به طررفم برگشتم آرمان پرسید :
- مشکی پیش اومده خانم کیانی ؟
نفسم حبس شده بود نمیتونستم حرف بزنم باصدای آرومی گفتم :
- نـ ه 
نشستم هنوز شکه بودم .

اونقدر شوکه بودم که هیچی از حرفای آرمان نمیفهمیدم باورتون میشه انقدر منتظر دیدنش بود ولی حالا که دیدمش ...
- خانم کیانی ؟
با صداش اونقدر گیج شدم که نمیدونستم کجاست به صندلی که تا چند دقیه قبل نشسته بود نگاه کردم نبود سرمو چرخوندم پشتم بود آب دهنم رو  قورت دادم . اشاره به کلاسور بستم کرد وگفت:
- شما چرا نت برداری نمیکنین ؟
- ن ت برداریـ ی؟
اونقدر گیج بود که نمیتونستم کلما ت رو درست بیان کنم...
- خانم شما انگار تو باغ نیستیدا ...
با این حرفش همه کلاس ترکیدند از خنده سرم رو پایین انداختم وبالحن شرمنده ای گفتم :
- ببخشید .
پس لطفا تکرار نشه وشروع کنید به نت برداری ... 
سرمو تکون دادم خودکاری برداشتم تا شروع کنم به نوشتن ولی دستم میلرزید فک کنم از ترس یا استرس بود ... انقدر دستم میلرزید که نمیتونستم خودکار روتو دستم بگیرم . ولی بخواتر این که دیگه زایه نشم با دستای لرزون شروع کردم به نوشتن ...!
                              * * *
- خسته نباشید .
همون موقع بود که آوا ورویا سریع به طرفم اومدند . 
آوا بالحن نگرانی گفت :
- خوبی ؟
سرمو به نشون آره تکون دادم بلند شدم وسایلمو جمع کنم که آرمان گفت :
- خانم کیانی لطفا بشیند . لطفا تنهامون بزارین .
آوا ورویا نگاه نگرانی بهم انداختند واز کلاس خارج شدن با قدمهای سست به طرف میزآرمان رفتم .
آروم گفتم :
- باهام کاری داشتید استاد 
نگاهی بهم انداخت وگفت :
- میشه نت  های که نوشتیدرو ببینم...
فقط نگاهش کردم . دوباره تکرار :
- خانم باشمام
پاسخ
 سپاس شده توسط نفیسه:-) ، MONA-GH
#3
کلاسورم رو روی میز گزاشتم زیر لب صلوات میفرستادم نگاهی به نت ها کرد یهو زد زیر خنده وا چش شد دیونه منم عاشق یه دیونه شدم ها چش شد یهو جزوه ها رو روی میز گزاشت جدی شد بالحن جدی گفت :
- خانم شما خجالت نمیکشی ؟!
- از چی .
کلاسور رو  بازکرد  برگه های که نوشته بودم جدا کرد (دیوونه زحمت کشیده بودم)گفت:
- ببیند خانم کیانی اینجا مهد کودک نیست دانشگاهه دانشگاه 
جزو رو بقلم پرت کرد ورفت . 
بغض کردم گلوم روفشار دادم دوباره داشتم میشد همون گل آرای سست با خودم زمزمه کردم :
- نه گل آرا نه  
یکی از کاغذ هارو برداشتم داخل دستم مجلش . دویدم واز درکلاس خارج شدم داخل راهروم میدویدم باید بهش میرسیدم . دیدمش بلند صداش زدم :
- استاد 
برگشت طرفم دیگه بهش رسیده بودم گفت :
- خانم دیگه چیکار دارید ؟
نفس عمیقی کشیدم با لحن قوی که ازم بعید بود گفتم :
- میشه دهتونو باز کنید؟
فقط نگاهم میکرد دوباره تکرار کردم :
-دهنتونو باز کنید ...
یه تای ابروشو بالا داد دهنشو باز کرد ...
گفتم :
-لطفا دهنتونو بیشتر باز کنید !
در حالی که مشکوک نگاهم میکرد دهنشوبیشتر باز کرد . منم کاغذ مچاله شدرو داخل دهنش کردم و سریع رفتم داخل حیاط دانشگاه زیر لب زمزمه کردم:
- یه وقت نره به ریاست بگه؟
فاتحه رو باید بخونم خاک توسر خنگت کنم 

**آرمـــــــان **


هنگ کرده بودم کاغذ مچاله شده رو از دهنم بیرون اوردم زیرلب زمزمه کردم :
- دختره دیونه کیارو راه میدن دانشگاه .
از در دانشگاه خارج شدم ولی این دخترو به همین راحتی ول نمیکنم. 
امروز ضبط داشتم قرار بچه ها ساعت ۱۲ بود منم سوار ماشینم شدم وراه افتادم .


**گــــل آرا **


- گلی چیشد ؟
به طرف رویا برگشتم آوا هم کنارش بود وهردو مثل علامت سوال نگاهم میکردند.جوابشو دادم :
-هیچی بریم 
همش باخودم فکر میکردم چه جوری باهام رفتار میکنه ولی گلی گند زدی با این کارت گند زدی ...با صدای رویا به طرفش برگشتم :
- گلی جونم ؟
-بله؟
-چی شد دیگه ؟
- حالا بعدن بهت میگم ...
**آرمــــــــان**
هنوز هم فکر اون دختر بودم دختر زیبای بود چشمای قهوی تیره داشت شایدم مشکی 
تمام راه به اون فکر میکردم بخاطر گفتن یه مهدکودک از دستم ناراحت بود یاشایدم چیز دیگه ای?
رسیدم به جای که قرارضبط داشتیم ماشینو گوشه ای پارک کردم وارد خونه شدم خونه بزرگی 
بود.
بلند جوری که همه بشنونن :
- سلام به همگی 
همه به طرفم برگشتن 
برای گریم به اتاق گریم رفتم ولی فکرم همچنان مشغول اون دختر یا بهتر بگم گل آ‌راکیانی ...


** گل آرا **
- آوا ولم کنید .
آوا در پاسخم گفت :
- اخه دختره ی خر راشو بریم بیرون رویام میاد .
ـ شما برید !
پتو رو تا بالای سرم کشیدم بالا ایشش امروز یکشنبس از دانشگاه خیلی وقته اومدیم ولی مگه این دوتا میزارن ادم دوتانفس راحت بکشه فردا دوشنبست از یاد آوری دشنبه لبخندی رولبم نشست شنبه ها و دوشنبه ها بهترین روزای عمرم بود چون باهاش کلاس داشتم ... 
پاسخ
 سپاس شده توسط نفیسه:-) ، MONA-GH
#4
**آرمان **
گوشی رو بیشتر به گوشم چسبوندم و ادامه دادم :
- اخه مادر من این دختره که شما مد نظرتونه اصلا بهم نمیخوره !
مامان مثل همیشه ادامه داد :
-اخه دختر به این گلی خوش زبونی خوشگلی !
-مامان فقط ورورحرف میزد همین شما به این میگی خوش زبون هفت قلمم آرایش کرده بود . 
مامان بالحن غمگینی گفت :
-باشه پسرم ولی بدون من مادرتم صلاحتو میخوام همین 
- میدونم مادر من میدونم . اصلا مگه من چند سالمه ۲۵ این سن کمیه ! من تازه اول زندگیمه .
- باشه باشه . خداحافظت باشه پسرم 
- مامان جان ناراحت نباش خداحافظ .

**گــل آرا **
وارد کلاس شدیم از خوشحالی ازخودم بیخود شده بودم .
- خانم کیانی ؟
به طرف صدا برگشتم یکی از پسرای کلاس بود که دقیق نمیشناستمش . دیدجوابشو نمیدم گفت :
- میخواستم ببینم تو باغ هستید؟
با این حرف همه بچه های کلاس زدن زیر خنده . پسره ای عوضی بغض کردم رفتم روی صندلی آخر نشستم . رویا کنارم نیست و اوا هم کنارش . بعد از چند دقیقه آرمان وارد کلاس شد. حتی نگاهم بهم ننداخت . گفت :
- سلام به همه 
مثل همیشه (سلام به همه ) انگار تیکه کلامش بود . روی صندلیش نشست نگاهش بهم دوخته شد. نگاه عجیبی که معنیشو نمیفهمیدم ولی من فقط جوابشو با یک پوزخند دادم چشم غره ای بهم رفت . شروع کرد به توزیح دادن .
بعد از چند دقیه گفت :
-میخوام امتحان بگیرم .
همه صداشون دراومد 
یکی دخترا گفت :
-استاد تازه دومین جلسس
ولی ارمان بی توجه به همه برگه هارو پخش کرد .
**آرمان **
به دختره ای پرو نگاه کردم با لبخند به سوالات جواب میداد .هع یه اشی برات بپزم خانوم کوچولو که فقط از روغن باشه ... 
امتحان میگرفتم یعنی از نتای که جلسه قبل نوشته بودن سرش رو بالا اورد نگاهم کرد . دوباره سرشو پایین انداخت و لی من هنوز نگاهش میکردم دوباره سرشو بالا اورد بلند گفت :
- چیزی شده استاد ؟
به خودم اومدم . برای این که زایه نشم پرسیدم:
- رتبه شما تو کنکور چند شده ؟
لبخند آرومی زد وگفت:
-۱۰۳
دیگه نگاهش نکردم ولی فکر نمیکردم انقدر باهوش باشه . 
کیانی بلند شد برگه روی میز گزاشت ورفت . منم باحیرت بهش نگاه میکردم برگرو از روی میز برداشتم همه سولاتو درست پاسخ داده بود .
** گـل آرا **
امتحانو خیلی خوب دادم. از این بابت واقعان خوشحال بودم ...!
با صدای جیغ آوا به طرفش برگشتم:
- گگگلــي
گوشم روکر کرد (دیوانه ) جوابشو با هرس دادم :
- درد . کوفت زهر مار ...
- گگلی آروم اروم .
نفس عمیقی کشیدم وبه دلقک بازی های اوا خیره شدم . باصدای رویا بدتر وحشت کردم:
- گلـــــی 
جوابشو باصدای خیلی بلندی دادم:
- ای کوفت . مرگ . خفه شی ایشالله .
رویا گفت:
- آروم .
وبه دست چپش اشاره کرد . به اونطرف نگاه کردم یه اکیپ پسر زیر نظرمون داشتند برگشتم طرفشون :
- چیه ادم ندید؟
این رفتارا واقعان ازم بعید بود . یه پسر مومشکی با کمی ته ریش جلو آومد با صدای بلندی گفت :
- آدم دیدیم وحشی ندیدم .
همه پسرا زدن زیر خنده جوابشو دادم:
-حالا ببین مرتیکه الدنگ
بحثمون سر گرفت منم کم نمی آوردم که ...
بعد از چند ثانیه از بلند گو صدامون زدن :
- گل آرا کیانی . آرش کمالی ریاست هرچه سریع تر .
به پسره نگاه کردم با پوزخند نگاهم میکرد منم پوزخندی قشنگ تر از خودش زدمو گفتم :
- حالتو میگیرم !
- از مادر زایده نشده ...
پاسخ
 سپاس شده توسط نفیسه:-) ، MONA-GH
#5
ـ حالا که زاییده شده ...!
با دوباره صدا زدنم از طرف بلد نگو بی توجه به پسره به طرف ریاست رفتم پسر پرو بیشعور. اع اع میاد تو چشام زل میزنه میگه وحشی .
به ریاست رسیدم حظور کسی رو کنارم هس کردم برگشتم طرف کسی که کنارم بود که این که همون پسرس با اخم بهش گفتم :
- مشکل داری ها؟
در حالی که پوزخند میزد گفت :
- فک کنم کسی که مشکل داره شمای اخه اسممو صدا زدن .
فک کنم این همون آرش کمالی باشه من با یه پوزخند گفتم:
- اتفاقا منم صدا زدن .
زمزمه کرد:
- پس گل دارا توی ؟
- چیزی گفتید ؟
درحالی که در میزد گفت :
- آره گفتم درحالی که خودت خیلی زشتی اسمت قشنگه !!
وبی توجه به من داخل دفتر ریاست شد ودر رو پشت سرش بست .دستامو از هرس مشت کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم بعداز چند دقیه در زدم و وارد ریاست شدم .
کمالی رو صندلی نشسته بود جلو صندلی یک میز بزرگ بود که دو نفر پشتش نشسته بودند یک اقای میانسال که عینک به چشماش داشت به من اشاره کرد وگفت :
-بشیند!
کنار کمالی رو صندلی بقلیش نشستم !
مرد میانسال شروع کرد :
- خوب خانم کیانی و اقای کمالی حرفی برای گفتن دارید ؟ خجالت نمیکشید ؟ اینجا دانشگاست چاله میدون نیست ... با هردتونم چون ترم اولی هستید این دفعه نادید گرفته میشه میتونید برید .
اروم زمزمه کردم :
- بله 
بلند شدم کمالی بند نشد هه حتما وای میسه واسه چاپ لوسی فقط چه جوری فهمیدن ما داریم دعوا میکنیم ؟به توجه به همه از دفتر ریاست خارج شدم خارج شدن من همانا و برخوردم با یه چیزسخت همانا.
- اخخ 
خیلی دردم اومد دستم بالا اوردم تا دماغم رو بمالونم که دستم تو هوا موند نفسم حبس شد. اونم همینطور فقط نگاهم میکرد . به خودم آومدم ببخشید زیر لبی گفتم واز کنارش رد شدم .
- خانم کیانی؟
ایستادم جون جواب دادنشو ندارم حتی نمیتونستم تکون بخورم نفس عمیقی کشیدم به خودم مسلط شدم برگشتم طرفش با صدای که سعی میکردم نلرزه
گفتم :
- بله استاد ؟
- حالتون خوبه ؟
با این حرفش سرم روبالا گرفتم تو چشماش خیره شدم چشمای سیاه ناخوداگاه نگاهم کشیده شد به موهای قهویش با صدای آرمان به خودم اومدم :
- خانم با شمام حالتون خوبه ؟
سرم رو شرمگین پایین انداختم وگفتم:
- ب له 
ثانیه دیگه نگاهم کرد ووارد دفتر ریاست شد ولی من همچنان به جای خالیش نگاه میکردم ...
** آرمان**
وارد دفتر ریاست شدم اقای سیدی پشت میز نشسته بود با یکی از دانشجو ها حرف میزد صدای گوشیم به صدا در اومد مامان بود جواب دادم :
- سلام برمادر عزیزم .
- سلام پسرم خوبی ؟
میدونستم برای چی زنگ زده جوابشو دادم:
- اگر بگین امروز برام قرار نگزاشتین خوبم .
مامان در جوابم گفت:
- اخه پسرم دختر نسیم خانومه ها همون دوست قبلیم .
- مادر من ...
-آرمان اگر میخوای خوشحالم کنی این قرار رو قبول کن شاید از این دختره خوشت اومد ...
نفسومو بیرون فرستادم :
- باشه مامان فقط بخواتر روی ماه شما فقط برام ساعت قرار رو مکانشو پیام بدید .
- باشه پسرم .
- کاری نداری مامان .
نه پسرم خدا پشتو پناهت .
گوشی رو قط کردم . به ساعت مچیم نگاه کردم تا چند دقیقه دیگه کلاس بعدیم شروع میشد بخواتر همین از ریاست بیرون اومدم به طرف کلاس رفتم عادت داشتم همیشه سر کلاسام زود حاظر بشم .


** گــل آرا**
از دانشگاه اومده بودیم روی کاناپه لم داده بودم حوصلم خیلی سر رفته بود . موهامو که توصورتم افتاده بود فوت کردم نرفت بالا دوباره فوتش کردم .... اه اصلا چرا نمیره بالا ؟ بیخیال موهام شدم وباانگشتام بازی کردم درهمون هین گفتم:
- میگم آوا ؟
آاوا در حالی که نگاه از ناخوناش بر نمیداشت وتمام هواسش به اونا بود که مبادا لاک زدنش خراب بشه گفت :
- هووم ؟
- حوصلم سررفته بریم بیرون ؟
- باشه فقط کجا ؟
در حالی که از روی کاناپه بلند میشدم گفتم : 
- یه قبرستونی میریم به هرحال...
به طرف کمد رفتم یه مانتوی مشکیی معمولی مغنه مشکی ویه شلوار معمولی مشکی ... تیپ همیشگیم همین بود خیلی ساده بودم . باصدای آوا به طرفش برگشتم :
- ایییییییی واه واه واه اینا چیه پوشیدی خبر مرگت؟
بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم دست رو کشید وبه طرف کمد خودش رفت درحالی که تو کمد شنا میکرد گفت :
- کجاییی دیگه ؟
بعد از چند دقیه سرشو بیرون اورد . برگشت طرفم لبخند شیطون زد یه مانتوی صورتی جلو گرفت . اول نگاش کردم دیدم چیزی نمیگه دوباره نگاش کردم دیدم نه واقعان چیزی نمیگه بعد از چند دقیه سکوتو شکستم :
- من اینو بپوشم؟
سرشو به نشونه آره تکون داد رفتم چیزی بگم که دستشو به جلوی دهنم گرفت ... دو دل بودم که بپوشم یا نپوشم جهنم یه لباسه دیگه ...
پوشیدم خیلی بهم میومد استایلمو قشنگ نشون میداد ...!
به کمک آوا یک شال سفید وشلوار سفیدم پوشیدم رفتم جلوی آینه وااای خدا چه جیگریم من آوا هم درحالی که دستاشو تو هوا تکون میداد گفت :
- ازلولو هلو ساختم 
درحالی که اداشو درمیاوردم گفتم :
- دوتا لباس بهم دادی دیگه ...

آوا در حالی که غر غر میکرد گفت :
- برو لب در منم میام .
صدای رویا از حموم اتاق اومد :
- شیرمو حلالتون نمیکنم اگر بدون من برین !
پوففی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم تصمیم نداشتم از خونه خارج بشم . چون میدونستم آوا ورویا کارشون خیلی طول میکشه !
یه ربی گذشته بود من بسی در چرت زدن بودم ...
- بـریم .
با جیغ آوا هفت متر پریدم بالا وبرگشتم طرفش که چیزیش بگم که دهنم اندازه قار چی باز مونده بود ... شبیه این دخترا تو مجله ها شده بود ولی رویا تیپ ساده ی زده بود .
از خونه بیرون زدیم مثل همیشه زنگ زدیم تاکسی تلفنی بعد از چند دقیقه اومد سوار شدیم انقدر ازدست راننده هرس خوردم هعی از اینه نگاهمون میکرد اخرشم آوا برگشت طرفش وگفت :
- مردم هیز شدن به خدا فقط بلدن دین دین کنن ...
راننده کمتر نگاهمون کرد رسیدم ادرس این پاساژٖ رو از جی پی اس گوشی آوا گرفته بودیم .
از ماشین پیاده شدیم دهنم باز مونده بود برگشتم طرف آوا وگفتم:
- فک کنم فقط یه مونجق سرش یه میلون باشه .
آوا و رویا خندیدن وارد پاساژ شدیم . ماشالله آوا همه مغازه ها رو سر میزد حتی لباس خاک به سرفورشیام ولی اخرشم هیچ چیزی نمیخرید. من فقط یک گردبند خریده بود که پروانه ظریف وخوشگلی داشت همین ...برگشتم طرف آوا وبا حالتی که کلافگی داخلش موج میزد گفتم:
- خسته نشدی !
خیلی ریلکس جواب داد :
- نه
باهرس گفتم:
- من میرم کافی شاپی که اون موقعه دیدیم توم هرچی میخوای بخر ...
برگشتم طرف رویا وگفتم :
- توم باهام میای ؟
رویا که انگار از جای آزاد شده سرشو به نشونه آره تکون داد... به سمت رویا رفتم دستشو گرفتم وبا هم به طرف کافی شاپ حرکت کردیم .کافی شاپ نمای زیبای داشت باترکیب رنگ های قرمز وسفید شیک بود والبته رومانتیک .
روی صندلی های که کنار پنجره بودن نشستیم . 
بعد از چند دقیقه با صدای کسی به خودم اومدم :
- چی میل دارید ؟
سرم رو بالا آوردم ولی از چیزی که دیدم نفس بریده شده بود انگار کسی با یک چاقو گلمو بریده بود باصدای رویا بهش خیره شدم :
-گل آرا چی میخوری ؟
بریده بیرده گفتم :
- قهوه
رویا نگران نگهای بهم انداخت ولی بازم چیزی نگفت دوباره سرم رو بالا گرفتم اره خودش بود .سرم رو پایین انداختم با صدای رویا به طرفش برگشتم :
- میگم گلی آرا خیلی خوشگل شدی ها ؟
لبخندی از روی تشکر زدم وزمزمه کردم :
- چشمات قشنگه ...
سنگینی نگاهی رو روی خودم هس کردم سرم رو بالا گرفتم بادیدن ارمان که حالا نگاهم میکرد لبخند محوی زدم و سرم رو به نشونه سلام تکون دادم ...اونم لبخندی زد وسرشو تکون داد .
با صدای آوا هم من هم رویا به طرفش برگشتیم :
-ووووای خدا چقدر خسته شدم . یه فروشنده میخواستم بم یه لباسو بندال کنه ...
همه از صدای آه وناله آوا به طرفمون برگشتن ... 
سرم رو پایین انداختم آوا هم کنارمون نشست نمیدونم چرا نمیتونستم نگاهمو کنترل کنم چرا نمیتونستم ؟ فقط دوست داشتم نگاهش کنم سرم رو بالا گرفتم ودوباره خیره به آرمان نگاه کردم اون هم به من نگاه میکرد نمیدونم چرا خجالت کشیدم شرمگین سرم رو پایین انداختم .
**آرمان **
کلافه بودم خیلی کلافه. دختره امروزیم مثل همون دخترای قبلی یا با ارایش زیاد یا اونقدر گیج که ... نفسمو بیرون فرستادم دوباره برای برا هزارم سرم رو بالا گرفتم وبه صورت خندون گل آرا نگاه کردم ... نمیدونم چه طوری با چه روی به طرف میزشون رفتم فقط اینو میدونستم که میخوام با گل آرا حرف بزنم همین !
- خانم کیانی ؟
سرش روبالا گرفت با صدای جدی که کمی میلرزید گفت :
- بفرمایید .
نمیدونستم چه جوری بگم ولی خیلی بی پروا گفتم :
- اگر میشه تنها ...
اول کمی نگاهم کرد بعد بلند شد من هم بی درنگ به طرف میز خودم راهنمایش کردم ...
نشست از دوستاش فاصله داشتیم ... برگشتم طرفش گفتم :
- میتونم گل آرا صدات کنم ؟
معلوم بود از لحنم شکه شد ولی با صدای گرفته ولی بند گفت :
- نه 
لبخندی زدم فک کنم من از همین جسارتش خوشم اومده ادامه دادم:
- نمیخواستم درمورد درسو دانشگاه باهاتون صحبت کنم.
نگاهش بیشتر رنگ تعجب گرفت .
- راستش چه جوری شروع کنم ... من از روزی که شما رو دیدم درسته که فقط یک هفته میگزره ولی هس خاصی به شما دارم . فقط میخواستم بدونم شما ازدواج دارید یا نه میدونم خیلی زوده خیلی خیلی زود . 
به گل ارا نگاه کردم رنگش زرد بود خیلی زرد با صدای ملایمی که شبیه زمزمه بود گفتم :
- خوب نظرت چیه ؟
انگار تازه به خودش اومده بود گفت :
-چی؟
** گل ارا **
دهنم شبیه ماهی تکون میخورد میدونستم یه خوابه مثل همیشه که خواب میبینم خوابی که تموم میشه پس جوابشو دادم :
- باشه ...
چشماش برق زد برقی که نمیدونستم نشونه چیه وفقط فهمیدم اینا خواب نیست ...!
همه چیز مثل باد گزشت با هم دوست شده بودیم ولی هیچ وقت زیاد روی نمیکردیم آرمان هم هیچ وقت از خط قرمز جلو نمیرفت فقط مثل دوتا دوست معمولی بودیم ولی اون روز همه چیز فرق کرد :
- گـــلی بلنننننند شو 
صدای آوا که میگفت :
- نه این بلند بشو نیست .
وبعد هم صدای رویا :
- گل آرا خانم آقا آرمان پشت دره تو جیبش انگشتره عاشق یه دختره ...
سراسیمه بلند شدم آوا ورویا هر هر میخندیدن جوابشونو باهرس دادم :
-کوفت . زهر مار آخه اینم شوخی ؟
بلند شدم دست صورتم روشستم . همراه با آوا و رویا صبحونه خوردیم مثل هر روز تیپ زدم ولی کمی هم ارایش چاشنی صورتم کردم رژلب وریمل همین ...از اتاق بیرون اومدم رویا وآوا مثل همیشه بهم زل زده بودند جوابشونو دادم:
- خوشگل ندید؟
آوا باصدای آرومی گفت :
- دختر با همین ارایش کم ؟
شونه ای بالا انداختم.
مثل هرروز سوار تاکسی تلفنی شدیم بین راه فقط سکوت و سکوت بود که گریبان گیر بود ...
کمی زود اومده بودیم روی نیم کت ها نشسته بودیم وبه قول معروف مگس میپروندیم . تا اینکه رویا با صدای که شبیه پچ پچ بود گفت :
- این کمالی داره میاد این طرف ...
به طرف کمالی برگشتم که حالا خیلی نزدیک بود با چند قدم دیگه فاصلمون رو طی کرد وگفت :
- سلام خانم ها ...
جوابشو با سر دادیم ...
برگشت طرفم لبخندی زد وگفت :
- خانم کیانی میتونم وقتتونو بگیرم ؟
میخواستم بگم نه ولی یاد اون دفعه که منو رسوند افتادم. با لبخنده زورکی گفتم :
- بفرمایید ؟
- میشه تنها حرف بزنیم ؟
رفتم جوابشو بدم که با صدای آرمان شوکه شدم :
- خانم کیانی میشه بیاین ؟
همه به طرف ما برگشته بودن ونگاهمون میکردن . به طرفی که ارمان میگفت رفتم نقطه ای از دانشگاه که نزدیک دفتر ریاست بود ولی خلوت ...
برگشت طرفم لبخندی زد وگفت :
- خوبی ؟
نگاش کردم بعد بالحن کلافه ای گفتم :
- ارمان فقط میخواستی اینو بگی ؟
دست تو جیپ کوتش کرد حلقه ای در اورد که تک نگین ساده ای داشت ... لبخند محوی زد وگفت :
- اینو بگیر دستت کن ...
- اما ما که نه به خانوادهامون گفتیم نه به هیچکس چه جوری ...
وسط حرفم پرید :
- نگران اونش نباش . امروز خودم میخوام ببرمت پیش خانوادم .
با صدای بلندی گفتم :
- امروز ؟
- اره مگه چیه تازه بعد از دانشگاه ضبط دارم توم میتونی بیای همکارامو ببینی ... 
کمی نگران شدم خوب کاش قبلا بهم میگفت با صداش به خودم اومدم :
- گلی ؟
با هرس گفتم :
- گلی گلی گلی خوبه منم بهت بگم آری ؟
خندید ولی زود لبخندش با یه خم عوض شد. گفت :
- کمالی باهات چیکار داشت ؟
از لحنش بدم اومد . در پاسخش گفتم :
- به خودم مربوطه .
میخواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو گرفت اولین بار بود که بهم دست میزد از برخورد دستش با دستم گر گرفته بودم . حرفش رو تکرار کرد :
- میگم باهات چیکار داشت ؟
- هیچی خودش میخواست باهام حرف بزنه . 
دستم رو فشار داد کمی دردم اومد :
- اخ
عصبی زمزمه کرد :
- چی میگفت ؟
اخمی کردم دیدم حالا وقت دعوا نیست بخواتر هیمن گفتم :
- تا اومد بگه نزاشتی ...
انگار اروم شده بود دستم رو از دستش جدا کردم دل خور بهش نگاهی کردم وبه طرف رویا وآوا که داخل محطوطه بودن رفتم .
** آرمان **
هر روز برام جذاب تر از روز قبل میشد نمیدونستم چرا ولی میدونستم عاشقش شدم نمیدونم این دختر داخل چشماش چی داشت واقعان نمیدونستم ...

**گل آرا **
کلاسام تموم شده بود میدونستم ارمان داخل کدوم کلاسه به طرف همون کلاس رفتم .
در زدم باصدای ارمان که میگفت:
-بفرمایید.
وارد کلاس شدم تعدادی دانشجو دورش جمع شده بودن لبخندی بهم زد از روی صندلی بلند شد در حالی که وسایلشو جمع میکرد به دانشجو ها گفت :
- سوالاتتون رو دفعه بدی جواب میدم !
به طرف من اومده لبخندی زد اشاره کرد بریم بیرون به عنوان تایید حرفش سرم رو تکون دادم ( مام انگار با زبون اشاره باهم حرف میزنم) از این فکر لبخندی زدم که ارمان گفت :
- چرا میخندی ؟
برگشتم طرفش جواب دادم :
- هیچی ...
از دانشگاه خارج شدیم ارمان برگشت طرفم گفت:
- میرم ماشین روبیارم ...
- باشه 
رفت ایستادم . خیلی خوشحالم واییی بالاخر یه ضبط فیلمو از نزدیک میبینم ...
باصدای کمالی از خیالاتم بیرون اومدم :
- گل ارا تو چه نسبتی با تهرانی داری ؟
به خشکی شانس حالا من جواب اینو چی بدم ؟ پاسخشو دادم:
- به خودم مربوطه جناب .
یک متر ازش فاصله گرفتم وپشتمو بهش کردم ایش چه زود پسر خاله میشه نکبت ...با احساس کشیده شدن به طرف کمالی برگشتم . اخ چرا همه امروز مچ منو میگیرن اخم کرد دستم رو کشیدم تا شاید ولش کنه ولی نه ول نکرد هیچ بیشتر فشار داد.
دستم رو بالا اورد اشاره به حلقه داخل دستم که تازه دستم کرده بودم کرد وگفت :
- این چیه ؟
میخواستم بگم به توچه ولی دیدم چنتا دانشجو جمع شدن ونگاهمون میکنن . 
- فک نکنم به شما ربطی داشته باشه ...
میتونستم رگه های خشم رو داخل چشماش ببینم ...ولی با اومدن ارمان همه چیز عوض شد . ارمان دستم روکشید وپرتم کرد کنار ماشینش به طرف کمالی رفت همه دانشجو ها نگاهمون میکردن ارمان زیر لب غرید :
- داشتی چه غلطی میکردی ؟
وبدون اینکه بزار کمالی جواب بده مشتی کاشت زیر چشمش جیغ زدم :
- ارمان .
ارمان کمالی رو ولش کرد . به طرفم اومد دستم رو گرفت وبه طرف ماشن پرتم کرد زیر لب غرید :
- سوار شو .
بدنم لرزید خیلی ترسیده بودم فورا سوار ماشین شدم میدونستم همه مردم داشتن مارو نگاه میکردن ولی برنگشتم طرفشون خجالت میکشیدم . ارمان هم سوار شد ماشینو روشن کرد معلوم بود عصبانیه خیلی عصبانی .
زمزمه کردم :
- ارمان ؟
جواب نداد بدتر اخم کرد .دیگه نتونستم بغضم رو نگه دارم زدم زیر گریه ارمان برگشت طرفم خواست چیزی بگه که
قبل از اون شروع کردم :
- به خدا من هیچ کاری نکردم اون اومد طرفم من حتی بهش سلامم نکردم من ازش بدم میاد ارمان باور کن ...
دیگه به هق هق رسیده بودم که دیدم ماشین پارک شده برگشتم طرف ارمان این دفعه اخم نداشت برعکس لبخند زد بود دستشو جلو ارود به صورتم کشید گر گرفته بود اروم اشک هامو پاک کرد لبخند زد زمزمه کرد :
- ببخشید . 
سرم رو به نشون باشه تکون دادم دوباره حرکت کرد ولی این دفعه عصبی نبود هیچ برام اهنگم گزاشت:
الان چند ساله که میگذرکه بامه
عقل و هوش منو برده اون چشای نازشو چشای نازشو
دوتا دونه که صبح تا شبو دیدم
شب با هم رو تختو فردا صبح دوباره گیجیمو صبح دوباره گیجیمو
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
♫♫♫
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
همیشه به همیم
دنیا هیشکیو شبیه ما ندید
اینکه بخندی بدون که مهمه واسم
اونایی که شاد نیستنم تو اشتباهن
تو بغل من لم میدی بم میگی تو بغلتم
هوا دونفرس از بس میشه حرفای دو نفره زد
پای عشق و حال همیم عیجیب غریبیم
اینا واقعیه هیشکدوم عجی مجی نیست
زندگیمون رو رواله
هرجا عشق باشه رو به راهه
میشینیم پس
واسه موفقیتا میگییم جشن وو وو
♫♫♫
تو با چشمات دیوونم کن همین
قول میدم تا تهش تو این دیوونرو داری تو دیوونتو داری تو
تو که سوپرایز کردی منو با عشقت
هر سالم که میگذره همین روزو یادته همین روزو یادته
♫♫♫
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
ما یه نفریم با هم یه نفرِ قوی
قول دادیم که هیچ جایی یه نفره نریم
ما قهر نمیکنیم با هم
سر هیچیزی بحث نمیکینم با هم
لج بازی نمیکنیم نقش بازی نمیکنیم
به هم پاس میدیم تک بازی نمیکنیم
♫♫♫
سرمون گرمه
ماها دوتایی جمعمون جمعه
فکر نمیپریم
وقتی دوتاییم دل نمیکنیم
خبرا موثق هدفا مشخص
داره هی میشه قدما بلندتر
خود خود خودمونیم عوض نمیشیم
اگه راحم سخت باشه عقب نمیریم
برنده میشیم به همه میگیم همو دوست داریم
ماها قول دادیم پشت هم شبو روز باشیم
اره قول دادیم شبو روز باشیم
♫♫♫
الان چند ساله که میگذرکه بامه
عقل و هوش منو برده اون چشای نازشو چشای نازشو
دوتا دونه که صبح تا شبو دیدم
شب با هم رو تختو فردا صبح دوباره گیجیمو صبح دوباره گیجیمو
چه ساده او یه یه او یه یه او یه یه
سرمون گرمه ماها دوتایی جمعمون جمعه
سرمون گرمه ماها دوتایی جمعمون جمعه
سرمون گرمه ماها دوتایی جمعمون جمعه
سرمون گرمه
می خندیدم واونم همراهیم میکرد ... با صدای بلندی گفتم :
- اخه این اهنگ کجاش به ما میخورد ؟
خندید من هم همراهش خندید ماشین ایستاد ارمان برگشت طرفم گفتم : 
- پیاده شو !
- اینجاس؟
سرشو تکون دادو گفت :
- اره ...
برگشتم طرفش گفتم :
- چه جور فیلمیه ؟
- پلیسی جنای ...
سرمو تکون دادم . از ماشین پیاده شدیم ساختمونی که داخلش ضبط داشتند واقعان بزرگ بود یه ساختمون دو طبقه که نمای مدرنی داشت ...
با ارمان وارد ساختمون شدیم شلوغ نبود خلوتم نبود . همه ارمانو میشناختن ارمان هم همینطور .
مرد جونی به طرفمون اومد اول نگاهی به من انداخت از نگاهش خوشم نیومد نمیدونم چرا فقط اینو میدونم که یه حالتی شدم.برگشت طرف ارمان انگار خیلی باهم صمیمی بودن با هم دست دادن ارمان برگشت طرفم گفت :
- ایشون نامزدم گل ارا .وگل ارا ایشون هم مهران همکار وداداشم .
مهران دستشو جلو ولی من فقط سر تکون دادم بهش بر خورد به درک ولی ارمان لبخند عمیقی زد . مردی به طرفمون اومد که موهای بلندی داشت به ارمان گفت :
- برو اتاق گیرم !
ارمان سرشو تکون داد به مهران گفت :
- خانمم رو دست میسپارم چند دقیقه دیگه میام ...
مهران برگشت طرفم لبخند زد ولی من فقط نگاهش کردم نمیدونم چرا یه هس بدی داشتم خیلی بد . مهران خیلی صمیمی گفت:
- گل ارا بیا این اطرافو بهت نشون بدم .
به اجبار دنبالش رفتم فقط حرف میزد همه جور سوالیم میپرسید مثلا (از چه غذای خوشت میاد )(چه رنگی دوست داری ) کلافه شده بودم پوفی کشیدم وبه طرف مهران برگشتم گفتم :
- اقا مهران میشه منو ببرید اتاق گیریم پیش ارمان ؟
فک کنم فهمید خسته شدم چون سرشو تکون داد اشاره کرد بریم طبقه پایین برگشتم طرفش :
- مگه اتاق گیریم بالا نبود ؟
درجوابم کمی فکر کرد ولی فورا جواب داد:
- ارمان دیگه اتاق گیریم نیس پایینه .
سرم رو به نشونه فهممیدن تکون دادم دنبال مهران راه افتادم کلی راه رفت این ساختمونم شبیه پاساژه ... مهران روبروی دری ایستاد گفت :
- ارمان اینجاس بفرمایید در رو باز کرد وارد شدم ولی کسی داخل اتاق نبود برگشتم طرف مهران گفتم :
- اینجا که کسی نیس ...
مهران خندید به طرف اومد . گفت:
- تو دیگه خیلی خنگی ...
یه قدم بهم نزدیک شد یک قدم عقب رفتم . یک قدم جلو اومد به دیوار برخورد کردم چیزی نمونده بود که بهم برسه ترسیده بودم حتی نمیتونستم جیغ بزنم نمیدونستم اشک بریزم نمیتونستم .با یک قدم فاصلمون رو طی کرد من فقط چشامو بسته بود م همین. نفساش که به گردنم میخورد باعث مورمور شدنم میشد . 
** ارمان **
گریمم تموم شده بود . دنبال گل ارا میگشتم . میخواستم ببینمش نمیدونم چرا انگار معتادش شده بود فقط دوست داشتم ببینمش همین ...
همه جارو دنبالش گشتم پیداش نکردم معلوم نیست این مهران کجا بردتش ... به طرف طبقه پایین ساختمون رفتم یکی از بچه های ضبط رودیدم برگشتم طرفش :
- آرش ؟
برگشت طرفم :
- مشکی پیش اومده آرمان؟
- نه نه مهرانو ندیدی ؟ باهمون خانمی که با من بود ؟
- چرا چرا دیدمشون داشت به طرف اتاقای که قرار وسایلمونو رو بزاریم میرفتن مهران داشت همه جارو نشونشون میداد .
سرم رو تکون دادم به طرف اتاقا رفتم نمیدونم چرا مهران میخواسته اتاقارو نشون گل ارا بده اخه خالین ...
دوتا اتاق بیشتر نبود در اولی رو باز کردم کسی نبود از اتاق دومی صدای اومد مثل صدای پا رفتم طرف اتاق دستگیررو اروم کشیدم در باز نشد ... میدونستم همیشه یه کلید یدک بالای در اتاق ها میزارن کلید رو برداشتم داخل در چرخوندم اروم در رو باز کردم از چیزی که دیدم خونم به جوش اومد بود گل ارا نه نه اون نمیتونه این کارو بکنه داد زدم :
- مهران عوضی .
برگشت طرفم نگاهم کرد به ترفش رفتم تا میورد زدم اونم کم نمیاورد . داد زد :
- خود نامزد ت خواست 
از چیزی که شنیدم خونم به جوش اومد اونقدر محکم زدمش که خون بالا اورد پرتش کردم بیرون . برگشتم طرف گل ارا فقط نگاهم میکرد عادی بود خیلی عادی بدتر به جوش اومدم .
** گل ارا **
برگشت طرفم تو نگاهش هر چیزی رو دیدم نفرت خشم وهر چیزی .به طرفم اومد دستم رو کشید پرتم کرد به دیوار خوردم از درد اهی کشیدم به طرفم اومد دستم روکشید دنبال خودش میکشوند همه نگاهمون میکردن زمزمه کردم :
- من دارم چیکار میکنم چی شد چی شد که مهران اون حرفو زد چی شد که من حتی جیکم نزدم .
پرتم کرد داخل ماشین ترسیده بود. میخواست باهام چیکار کنه؟ تازه به خودم اومد جیغ زدم :
- به خدا ارمان .
داد زد :
- خفو شو دیگه ...
میلرزیدم گریه میکرد و از ارمان خواهش میکردم ماشینو نگه داره ولی نگه نمیداشت انگار کاراش دست خودش نبود واقعان کاراش دست خودش نبود نمیدونست داره چیکاره میکنه . دیگه نفس کم اورده بودم خدایا خودمو میسپارم دست خودت کمکم کن . 
ماشین ایستاد بدتر ترسیدم . ارمان از ماشین پیاده شد به طرفم اومد ترس ولم نمیکرد دستم رو کشید . جیغ میزد دستم رو تکون میدادم . ارمان دید نمیتونه تکون بده بلندم کرد بدتر جیغ کشیدم نفس کم اورده بود با موشت میکوبیده به کمرش ولی اون هیچ چیز نمیفهمید ...
در خونه ی سیاه رنگی رو باز کرد دست از تقلا برداشته بودم فقط اشک میرختم همین پرتم کرد روی مبل اونقدر ترسیده بودم که نمتونستم خونه رو تجسم کنم ...

آروم چشامو بازکردم ضعف داشتم بدنم کوفته بود. سردرد شدید نمیدونستم کجام لباس ابی گشادی تنم بود .همه چیز یادم اومد خدایا اون چقدربده حالم ازت بهم میخوره ارمان ازت بدم میاد دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم نفسم به سختی بالا می اومد . 
در اتاق باز شد با اومدن ارمان داخل اتاق دیگه واقعان کارام دست خودم نبود فقط جیغ می کشیدم حالم دست خودم نبود ارمان به طرفم اومد میخواستم کمکم کنه که بیشتر جیغ کشیدم :
- دست بهم نزن !
معلوم بود از کارش پشیمونه خیلی پشیمون با ورود پرستار شروع به هق هق کردن کردم . پرستار برگشت طرف ارمان :
- جناب تهرانی خودتونم میدونید ما فقط بخواتر شما نبردیمش پزشک قانونی ... 
ارمان جواب داد :
- قعطا زحمات شما بی پاداش نمیمونه.
وهمراه با پرستار از اتاق خارج شد .
به سختی نفس میکشیدم دستم رو روی گلوم گزاشتم به همه چیز فکر کردم حالا جواب اقاجونو چی بدم؟ چی بهش بگم میکشتم دوباره با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن خدایا حالا من چیکار کنم ؟ ارمان ازت بدم میاد حالم ازت به هم میخوره ... با باز شدن در اتاق به طرف در برگشتم خود لعنتیش بود !
سرم رو ازش برگردوندم نمیخواستم نگاهش کنم ... به طرف تخت اومد روی صندلی کنار تخت نشست اروم زمزمه کرد :
- ببخشید ...
جیغ زدم :
- ببخشید با ببخشید گفتن تو چی حل میشه ؟ چی درست میشه من جواب بقیه رو چی بدم جواب بابام رو چی بدم ازت بدم میاد لعنتی ازت بدم میاد .
حال خودم اصلا دست خودم نبود . سرشو تکون داد گفت :
- باور کن متاسفم باور کن سر حرفم هستم سر کاریم که کردم هستم ...
دیگه نمیخواستم باهاش حرف بزنم فقط چشمامو بستم وشروع کردم به اشک ریختن ...
با صدای ارمان به طرفش برگشتم :
- یادم رفت بگم مرخصی بلند شو بریم .
- من باتو هیج جا نمیام ...
بی توجه به حرفم رفت طرف جالباسی کنار اتاق گفت :
- نگران نباش نمیای پیش خودم میری پیش مامان بابام تا مادرم با خانوادتون تماس بگیره . نگران نباش خانوادت از این موضوع با خبر نمیشن یه خواستگاری سنتی ساده و...
پریدم وسط حرفش :
- من نمیخوام روی نهس تورو ببینم ازت بدم میاد ...
ارمان که معلوم بود سعی میکنه عصبانیتشو کنترل کنه گفت :
- گل ارا یه کاری نکن خودم پشیمون شم هم خودت .
- نمیتونی با این حرفا منو بترسونی اصلا به درک هر کاری باهام کردی به درک فقط ولم کن ... من به حرفت گوش نمیدم .
ارمان داد زد :
- غلت میکنی به حرفم گوش ندی .
لباسامو به طرفم پرت کرد در حالی که از اتاق خارج مشید گفت :
- به پرستار میگم بیاد کمکت 
از اتاق خارج شد .

بعد از چند دقیقه پرستاری وارد اتاق شد .لبخند دل نشینی زد واومد کنار تخت کمک کرد بلند بشم با کمک پرستاره لباسامو پوشیدم بعد از چند دقیقه پرستار گفت :
- میرم به شوهرت بگم بیاد ...
از اتاق رفت بیرون . من فقط به چیزی که فکر میکردم این بود که چه خاکی بریزم به سرم همین دوباره اشکم شروع کردن زمزمه کردم :
- خدایا مگه من خودمو به خودت نسپردم چرا اینجوری شد ؟چرا من حالا چیکار کنم ؟ 
در اتاق باز شد ارمان وارد شد با دیدن اشکای من اخم کرد روی تخت نشسته بودم وفقط نگاهش میکردم به طرفم اومد کمک کرد از روی تخت بلند شم. با صدای که ازخودمم به سختی شنیدم گفتم :
- کجا میریم ؟
نفسشو بیرون فرستاد . در جوابم گفت:
- میریم خونتون بعدم خونه مادرم .
- من باهات جای نمیام . 
به توجه به حرفم دستمو گرفت کمک کرد از در خارج بشم هنوز به خودم مسلط نبودم وقشنگ نمیتونستم راه برم از در بیمارستان خارج شدیم . ماشین ارمان روبروی بیمارستان پارک بود سوار شدیم . نمیدونم چرا حرفی نمیزدیم نه من نه ارمان من فقط به سرنوشت خودم فک میکردم و حالا فهمیدم ارمان چه جور ادمیه ولی اون به چی فکر میکرد ؟نمیدونم ...
ماشین حرکت کرد برگشتم طرف ارمان درحالی که نمیتونستم بغضمو پنهان کنم گفتم :
- چرا ؟
-...
جیغ زدم :
- چرا لعنتی چرا ؟ 
-...
جواب نداد رمو به طرف پنجره برگردوندم ودوباره این اشک های سمج سرم رو به پنجره تکیه دادم وچشامو بستم این فقط صدای اهنگ بود که سکوت رو شکست :
منو ببخش اگه خوابتو میبینم
اگه پای تو میشینم
اگه دیوونتم
منو ببین
بی تو طاقت نمیارم
نه بیدارم نه میخوابم
هنوز روانیتم




منو ببخش اگه همش تو میای تو فالم
اگه هستی خیلی خوبه حالم
منو ببخش واسه این کارم
منو ببخش دوست دارم


منو ببخش اگه بخشیدی من میرم
چشامو بستم ولی دیدم
هنوز روانیتم
منو نبین
وقتی با گریه میخوابم
نمیخوابم بی تابم
هنوز دیوونتم


منو ببخش اگه خوابتو میبینم
اگه پای تو میشینم
اگه دیوونتم
منو ببین
وقتی با گریه میخوابم
نمیخوابم بی تابم
هنوز روانیتم
و بعد هم هق هق من . با توقف ما شین به طرف ارمان برگشتم اون هم هماهنگ به طرفم برگشت گفت:
- . لازم نیست تا یک هفته بیای دانگاه خودم مرخصیتو میگیرم به دوستادم بهتره چیزی نگی ... 
سرم رو تکون دادم از ماشین پیاده شدم . 
- گل ارا 
برگشتم طرفش . لبخند زد وگفت :
- منم دنبالت میام .
به طرفم اومد خواست دستم رو بگیره که دستمو کنار کشیدم و بی توجه به ارمان به طرف ساختمون رفتم . در زدم صدای نگران آوا توی گوشیده پیچیده شد :
- گل ارا خودتی ؟
ارمان به جای من جواب :
- درو باز کنید آوا خانم .
در با صدای تیکی باز شد وارد خونه شدم هم آوا هم رویا چشماشون خیلی قرمز بود رنگ آوا زرد زرد بود . رفت حرفی بزنه که باداد کسی قلبم ایستاد :
- میکشمت ه.ر.ز.ه 
برگشت طرف آروین . خدایا اروین اینجا چیکار میکرد به طرفم اومد سیلی محکمی به گوشم زد .اخی گفتم. ارمان تازه به خودش اومد حمله ور شد به طرف اروین .اروین نمیدونست داره چیکار میکنه هر دو به هم پریده بودند اروین مشت مکمی به صورت ارمان زد ارمان پخش زمین شد افتاد روی زمین جیغ زدم :
- ارمان . کشتیش لعنتی 
اروین به طرفم اومد موها م روکشید جیغ خفیفی کشید موهام رو میکشید ودنبال خودش میکشوند جیغ میکشدم و دستو پا میزدم هیچکس نمیتونست اروین رواروم کنه .میخواستم از خونه خارجم کنه . جیغ کشیدم :
- ارمان نزار منو با خودش ببره تور خدا خواهش میکنم ارررمان .
اروین بیشتر موهامو کشیدم پرتم کرد داخل ماشین نفسم به سختی بالا میاومد اشک هام امونمو بریده بودند . اروین سوار ماشن شد ماشینو روشن کرد. هیچ کسو نمیدید حالش خیلی بود داد کشید :
- میکشمت خودم کلتو زیر اب میکنم .
ومن فقط اشک میرختم .

****
برگشتم طرف اروین میترسیدم باهاش حرف بزنم تقریبا به کاشان رسیده بود . ترس رو کنار گزاشتم گفتم :
- اروین میشه به بابا چیزی نگی ؟
خنده عصبی کرد . ولی یهوبرگشت طرفم تو صورتم داد زد :
- چی بگم ؟ بگم دخترت معلوم نیس چه کارای میکرد چی بگم ؟بگم دخترت شبا توخونش نبود ؟برو برو خداروشکربه خاطر مریضی قلبی آقاجون هیچی بهش نمیگم . ولی خودت میگی میخواستی بیای کاشان . 
باصدای بلند تری دادزد:
- فهمیدی ؟
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم . خدایا چرا من ؟ چرا من مگه من چه گناهی کردم ؟ حالا چه خاکی به سرم بریزم باصدای اروین به طرفش برگشتم :
-گمشو پایین ...
رسیده بودیم اروم از ماشین پیاده شدم هنوز حالم خوب نبود برای بار هزارمین بار در خونه رو حلاجی کردم حالا چی بهشون بگم ...؟با کشیده شدن دستم توسط اروین از فکر بیرون اومدم وارد خونه شدیم 
***
یک هفته از اومدنم به کاشان میگذره هیچ کس از اون موضوع به غیر از اورین خبری نداره ولی بازم نمیزاره برم بیرون گوشیمو ازم گرفته چند روزه حالم خیلی بده نمیدونم چرا ...هروقت مامان یا باباحالمو میپرسن اروین میگه داره درس میخونه اینو خودش بهم گفت ...


*دوهفته بعد *
داخل دستشوی بودم دستم میلرزید اگر مثبت باشه چه غلتی بکنم چه خاکی بریزم تو سرم؟ 
چشامو بستم نفس عمیقی کشیدم سرم رو پایین انداختم میترسیدم چشامو باز کنم ولی بالاخر چی ؟ اروم چشامو باز کردم از چیزی که دیدم نفسم بالا نیومد خدایا چیکار کنم شروع کردم به گریه کرد تو سرم خودم میزدم حالا من با این بچه چیکار کنم ؟ نگاهم به تیغی که کنار سرویس بود افتاد. اره من خودمو میکشم بهترین کار همینه اره به طرف تیغ رفتم خوب نگاهش کردم برق میزد تیغ رو روی دستم گزاشتم چرا دروغ بگم میترسیدم خیلی میترسیم با مردن من این بچم میمیره از این فکر قلبم درد اومد اشکام جاری شدن این بچه چه گناهی داشت یهو فکری به ذهنم رسید. اره فرار میکنم اره میرم. ولی با کدوم پول ؟ یاد سند خونه تهران افتادم خودشه تو گاوصندوق باباست اره .این بهترین راه اره میرم یه جای دور ...یه جای که هیچکس دستش بهم نرسه اره میرم .
تست بیبی چک رو داخل دستمالی پیچوندم وداخل سطل انداختم .این تستو به هزار بدبختی خریدم ... از در دستشوی بیرون اومدم به ساعت نگاه کردم ۷ بود میدونستم فقط رادوین خونس مامان بابا واروین برای مهمونی یکی ازفامیلای درومون رفته بودند...
از در اتاق خارج شدم به طرف اتاق مامان بابارفتم صندوق اونجا بود. وارد اتاق شدم درو پشت سرم بستم گاو صندوق پشت کمد لباسای بابا بود رفتم طرف کمد. بازش کردم رمز داشت رمز تولد مامان ... نبود . رمز تولد خودش ...نیست رمز تولد اروین وراوین هم امتحان کردم نبود اخرین امیدم بود رمز تولد خودمو وارد کردم باز شد بغضم رو قورت دادم فک نمیکردم انقدر دوستم داشته باشه ...داخل گاوصندوقونگاه کردم کمی پول برداشتم حدود ۳۰ ملیون وسند خونه تهران . همینا کافی بود درصندوقو بستم زیر لب گفتم:
- ببخشید اقاجون ...
کمدو مثل اول کردم وبه طرف تاقم برگشتم به اتاقم . اتاقم لبخندی زدم خاطره های زیادی با این اتاق داشتم اتاق که دوسالی میشد رنگشو نارنجی کرده بودیم عاشق رنگش بودم . باید زودتر دست به کار میشدم بالشتارو جوری روی تخت گزاشتم وپتو رو روش کشیدم که انگار کسی خوابیده یک ساک دستی برداشتم فقط یک مانتووسند خونه وپولا همینارو داشتم ...با سرعت از در اتاق خارج شدم میدونستم اروین به خاطر منم که شده زود از مهمونی بیرون میاد ... از دربیرون رفتم به در خونه نگاه کردم همه خاطراتمو به یاد اوردم . نه گل ارا تو باید بری وگرنه بدبخت میشی اره من باید برم ... به طرف ایستگاه راه اهن کاشان حرکت کردم ...
تمام راه بغضم رو قورت میدادم حدود ۳ساعت راه بیشتر نبود سه ساعتی که برای من یک عمرگزشت . از قطار پیاده شدم زندگیم پیچیده شده بود خیلی پیچیده .نمیدونستم چیکار کنم باخودم بااین بچه با ارمان راستی ارمان دیگه حالم ازش بهم میخوره دیگه نمیخوام درمورد ارمان فکر کنم حتی بهش نمیگم حاملم اره این بهترین راهه .تاکسی سوار شدم . ادرس خونه روبهش دادم میدونستم اوا و رویا هنوز اونجا زندگی میکنن...
- خانم رسیدم ...
باصدای راننده دست از افکارم کشیدم پول تاکسی رو حساب کردم ساعت ۱۱ شب بود. به طرف ساختمون رفتم در زد بعد از چند دقیقه صدای خسته رویا داخل گوشی پیچید :
- کیه ؟
اب دهنم رو قورت دادم اروم گفتم :
- منم گل ارا 
صداش رنگ تعجب گرفت :
- گ گل ارا تو اینجا چیکار میکنی ...
- درو باز کن رویا .
در باصدای تیکی باز شد .
فورا داخل خونه شدم اوا بایدن من چشماش رنگ غم گرف رفت حرفی بزنه که گفتم :
- هیـــس هیچی نگید فقط گوش بدید ...!
به طرف کاناپه رفتم نشستم ولی اوا ورویا همنجوری ایستاده بودند گفتم :
- میشه بشینید ؟
هردو با تردید نشستند نفس عمیقی کشیدم . همه ماجرارو براشون تعریف کردم از همون لحظه ای که با ارمان برای ضبط رفتم تاهمین الان هردشون هم پای من اشک میرختند . اوا در حالی که اشکاشو پاک میکرد گفت :
- گل ارا واقعان میخوای نگهش داری ؟
- اره من این بچه رو میخوام ...
سرشو تکون داد . رویاگفت :
راستی ارمان...
پریدم وسط حرفش :
- نمیخوام بدونم ...
- ولی گل ارا ...
- رویا خواهش میکنم بزار فراموشش کنم خواهش میکنم . 
رویا سرشو به نشونه باشه تکون داد .
هردوشون نگاه نگرانی بهم انداختن برگشتم طرف اوا گفتم:
- اوا من باید این خونه رو بفروشم حتی به پایین ترین قیمت من باید برم باشه ؟کمک میکنی ؟
نفس عمیقی کشید وگفت :
- ولی کجا ؟
- نمیدونم ولی فقط میخوام برم یه جای دور یه جای که کسی پیدام نکنه ...
سرشو تکون داد بعد گفت :
- به سامیار ( نامزد اوا )میگم کمکمون کنه ...
سرم رو تکون دادم رویا لبخندی زد ولحن پرو شوری گفت :
- خوب مامان کوچولو امشبو پیش ما میمونی دیگه ؟
پوزخندی زدم . دیگه حتی خنده دار ترین جمله ها هم شادم نمیکرد. 
آوا دستم رو گرفت به طرف اتاق خواب بردو گفت :
- رویا مامان کوچولو رو ولش کن خستس میخواد بخوابه ...
و درحالی که برام تشک شید میکرد گفت :
- بخواب گلی . خودم همین الان به سامیار زنگ میزنم .
سرمو تکون دادم . ورفتم تا بخوابم ... زود خوابم برد.
***
از اون روز ۳ ماه میگذره . الان ایرلندم . با کلی پارتی بازی یه ویزا جور کردم .البته همه کارارو اقا سامیار کرد. خونه بعد از دو روز به خوبی فروخته شد پولش حدود ۳۰۰ میلیون شده بود مشکلی نداشتم ولی ترسناک بود خیلی ترسناک یک دختر تنها با یه بچه تو شکمش تو این کشور درندش ... باصدای موبایلم از خیال بیرون اومدم نگاه به صفحه گوشی جدیدم انداختم آوا بود دلم براش خیلی تنگ شده بود جواب دادم :
- الو 
- سسلام گل ارا خوبی چه خبر ؟
خندیدم :
- صبر کن اروم ...
- باش باش کمی شوکه شدم
هر دوخندیدم :
کمی حرف زدیم از همه چیز از دختر همسایه تا مرغ همسایه بعد از یک ساعت اوا گفت :
- خوبه دیگه گمشو قبضم زیاد میاد . خدافس .
خندیدم :
- خدافس خانوم گدا 
بعد از خداحافظی گوشی رو داخل شارژ گزاشتم اونقدر حرف زده بودیم که داشت خاموش میشد . 
پوفی کشیدم حوصلم سر رفته بود خیابونای دوبلین رو تقریبا بلد بودم ولی میترسیدم گمشم ترسو کنار گزاشتم . یک بلوز استین بلند مشکی پوشیدم با یک شلوار معمولی لی موهامم دم اسبی پشتم بستم ...از خونه بیرون اومدم باصدای دانیل به طرفش برگشتم :
- سلام گل ارا جان .
ادم صمیمی بود اول فکر میکردم نیتی داره ولی بعد متوجه شده که نه ادم خوبیه .تنها کسی که میشناختمش اون بود . اروم گفت :
- حالت خوبه ؟
- ممنون .
- بالاخر از خونه بیرون اومدی ؟
خندیدم وگفتم :
- اره حوصلم سررفته بود ... 
سرشو تکون داد گفت :
- اتفاقا حوصله منم سر رفته .
به طرفم اومد دستم رو گرفت دوستم رو از دستش بیرون کشیدم . کمی جا خورد گفتم :
- گناه داره ...
متعجب نگاهم کرد وگفت :
- گناه ؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم .
پاسخ
 سپاس شده توسط MONA-GH
#6
با تعجب فقط نگاهم میکرد ازنگاه خیرش کمی عصبی شدم . بعد از دقیقه ای گفت :
- راستی گل ارا معنی اسمت چیه ؟
برام عجیب بود که همچین سوالی رو پرسید . گفتم :
- گل ارا به معنی زینت دهنده گله .
- چه معنی زیبای درست مثل خودت .
اروم زمزمه کردم :
- ممنون .
به دانیل نگاه کردم قیافش کاملا برعکس آرمان بود . دانیل چشمای ابی داشت ولی چشمای ارمان مشکی بود موهای خیلی روشن که بالا داده بود ولی ارمان موهای قهوی خیلی تیره ی داشت . با صدای دانیل به خودم اومدم وخجالت زده سرمو پایین انداختم :
- چیزی شده ؟
- نه 
بعد از چند دقیقه گفت :
- یه چیزی بگم؟
- اره بگو .
به نیکمت کناره خودمون اشاره کرد وگفت :
- اول بشین تا بگم ؟
بدون هیچ حرفی رو نیکمت نشستم دانیل هم با فاصله ازم نشست . کمی مکث کرد وگفت :
- نمیدونم چه جوری بگم .
رفتم حرفی بزنم که دستشو به نشونه سکوت بالا گرفت و شروع کردم :
- از وقتی دیدمت ازت خوشم اومد. نجابت خاصی داشتی یه چیز خیلی خاص که بین بقیه دخترای اینجا نیست چیزی که من تاحالا درون تو دیدم گل ارا من من عاشقت شدم . 
فقط نگاهش میکردم . واقعان نمیدونستم چی بگم صدام زد :
- گل ارا جوابت چیه ؟
تازه ازشوک دراومده بودم خیلی سرد تر از اون چیزی که فکرشو میکردم گفتم:
- نه ...
بلند شد روبرو ایستاد فریاد زد :
- چرا ؟
از اکسل عمل سریعش کمی ترسیدم رنگش کمی قرمز شده بود دوباره فریاد زد :
- مگه من چمه ؟
غمگین نگاهش کردم وگفتم :
- مشکل از تو نیست از منه ...
دستم رو گرفت وگفت :
- مشکلت چیه ؟
دستم درد گرفت سعی کردم که دستم رو از دستش بیرون بکش ولی نشد :
- دستمو ول .
- مشکلت چیه لعنتی ؟
بغضم ترکید. درمیون هقم هقم گفتم :
- میخوای بدونی باشه برات میگم 
و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا گاهی لبخند میزد وگاهی هم اخم میکرد اروم زمزمه کردم :
اینم زندگیه منه دیگه .
لبخند مهروبونی زد . این دفعه لبخندش مثل لبخندای قبلیش نبود یک هس برادرنه هم داخل موج میزد . گفت :
- گل ارا تو هنوزم اونو دوست داری ؟
با تعجب نگاهش کردم واروم گفت :
- چی ؟
- تو هنوزم ارمانو دوست داری نه ؟
نمیدونستم واقعان چی بگم دوس دارم ؟نه ازش بدم میاد؟نه اروم گفتم :
- نمیدونم ...

ادامه داد :
ولی من میدونم تو دوسش داری. خیلی زیاد . بخواتر همین فراموشت میکنم ولی ازم نخواه تنهات بگزارم ... چون یک دختر تنها تو این شهر با یه بچه . پس روی من حساب کن باشه؟
لبخند قدر شناسانه ای بهش زدم ادامه داد:
- پس حالا منو تو خواهر برادریم ...
سرمو به نشونه اره تکو دادم . گفت :
- گل ارا ؟
- بله؟
- بچت چند ماهشه ؟
- سه ماهو سه هفتهو چهارروز.
خندیدو گفت‌:
- چه امار دقیقیم داری ...
لبخندی زدم دانیل گفت:
- راستی اومدی بیرون چیکار کنی ؟
من برای چی بیرون اومدم ؟ برای قدم زدن اره .گفتم:
- حوصلم سر رفته بود اومدم بیرون ...
بلند شد نگاهش کردم . گفت :
- بیا بریم باهم بیرون ...
متعجب نگاهش کردم :
- کجا؟
دستم رو گرفت ولی فورا دستش رو برداشت لبخندی زدم بلند شدم دانیل به طرف خیابون حرکت کرد . گفتم :
- کجا میریم اخه؟
- میریم تو خیابونا ول گردی ...
خندیدم . دانیل به طرف ماشن رفت گفت سوار شو اسم ماشینو نمیدونستم رنگ لیموی قشنگی داشت . سوار شدم . دست دانیل به طرف ضبط رفت با گوش داد اهنگ زدم زیر خنده دانیل هم حرکت کرد . خیلی انرژی داشت خودشو با اهنگ تکون میداد منم دلم زدم به دریا وشروع کردم به رقصیدن به ساعت نگاه کردم اوه سه ساعت گزشته بود اصلا گذر زمان رو متوجه نشیدم دیگه واقعان خسته شده بودم به صندلی تکیه دادم دانیل ضبط رو خاموش کرد انگار اون هم خسته شده بود.
سرمو به شیشه تکیه دادم به مردم نگاه کردم به دختر کوچولی که گل دستش بود وکنار آبر ایستاده بود وهیچکس بهش توجه نمیکرد لباسش نازک بود خیلی نازک :
- دانیل نگه دار ...
دانیل متعجب گفت :
- چی ؟
- یه دقیقه نگهدار.
پالتوم رو برداشتم از کیفم مقدار پولی که کم نبود در اوردم وا داخل جیب پالتو گذاشتم ور فتم پایین به طرف دختر که کمی ازم فاصله داشت رفتم پالتو رو روش انداختم وبه سمت ماشین دویدم . سوار ماشین شدم برگشتم طرف دانیل نگاه عجیبی بهم کرد زیر لب چیزی زمزمه کرد که نشنیدم . گفتم :
- چیزی گفتی ؟
- نه .
ماشنو روشن کرد وحرکت کرد بعد از ۱۰ دقیقه به خونه رسیدیم از دانیل تشکر کردم ووارد خونه شدم . یکی بهتر شبای عمرم امشب بود و اینو مدیون دانیلم ... لباس خواب صورتیم رو پوشیدم وبه طرف اینه رفتم هر شب کارم شده بود شکمم رو وارسی میکردم کمی تپل شدم بودم دستم رو روی شکمم کشیدمو گفتم :
- دوست دارم مامانی !
** ۵ ماه بعد **
الان هفت ماهم شکمم حسابی بزرگ شده بچم دختره اسمشو انتخاب کردم (رها)نمیخوام رها مثل من باشه بخواتر همین این اسمو انتخاب کردم میخوام ازاد باشه نمیخوام مثل خودم باشه من مثل یک زندانی بودم ولی نمیخوام مثل من باشه.


امروز قرار بود با دانیل بریم برای دخترم وسایل بخریم دوست داشتم همه وسایلشو صورتی بخرم ... از روی مبل بلند شدم وبه طرف اتاقم رفتم باید آماده میشدم موهامو مثل همیشه ساده بالای سرم دم اسبی بستم تاپ خیلی گشاد یاسی رنگی هم پوشیدم شلوار لی خیلی گشادیم پاکردم تا راحت باشم . صدای در زدن اومد سرم رو به طرف در برگردوندم و گفتم:
- بیا تو دانیل ...
میدونستم غیر از دانیل کسی نیست . دانیل وارد تاق شد . مثل همیشه لبخند مهربونی زد وگفت :
- مامان کوچولواماده ای ؟
همیشه مامان کوچولو صدام میزد نمیدونم چرا دوست داشتم بهم بگه مامان کوچولو به این کلمه احساس خوشایندی داشتم...
سرمو به نششونه امادم تکون دادم . به سختی بلند شدم دانیل که دید به زور دارم تکون میخورد به طرفم اومد دستم رو گرفت این دفعه دیگه دستم رو پس نکشیدم برعکس احساس میکردم به کمکش احتیاج دارم . با کمک دانیل از اتاق خارج شدم دکور نشیمن رو تازه عوض کرده بودم رنگ تمام دیوار ها رو پسته ای کرده بودم از رنگش خوشم میومد ویک مبل سبز هم گوشه ای اتاق بود ویک گلدون فانتزیم کنارش ویک ال سی دی بزرگ روبروی مبل ... ساده وزیبا ...!
با هم از خونه خارج شدیم . به طرف ماشین دانیل که گوشه خیابون پارک بود رفتیم. دانیل در ماشینو برام باز کرد وکمک کرد تا بشینم . نشستم خود دانیل هم نشست مثل همیشه دستش به طرف ضبط رفت وبعد حرکت کرد صدای موسیقی تو ماشین پیچید با شنیدن اهنگ نمیدونم چرا یاد خاطره های گزشته افتادم . اهنگ به زبان انگلیسی بود یک مرد ویک زن میخوندند واین خاطره ها بود که به مغز من هجوم اورد :
(الان چند ساله که میگذرکه بامه
عقل و هوش منو برده اون چشای نازشو چشای نازشو
دوتا دونه که صبح تا شبو دیدم
شب با هم رو تختو فردا صبح دوباره گیجیمو صبح دوباره گیجیمو
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
♫♫♫
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
همیشه به همیم
دنیا هیشکیو شبیه ما ندید
اینکه بخندی بدون که مهمه واسم
اونایی که شاد نیستنم تو اشتباهن
تو بغل من لم میدی بم میگی تو بغلتم
هوا دونفرس از بس میشه حرفای دو نفره زد
پای عشق و حال همیم عیجیب غریبیم
اینا واقعیه هیشکدوم عجی مجی نیست
زندگیمون رو رواله
هرجا عشق باشه رو به راهه
میشینیم پس
واسه موفقیتا میگییم جشن وو وو
♫♫♫
تو با چشمات دیوونم کن همین
قول میدم تا تهش تو این دیوونرو داری تو دیوونتو داری تو
تو که سوپرایز کردی منو با عشقت
هر سالم که میگذره همین روزو یادته همین روزو یادته
♫♫♫
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
ما یه نفریم با هم یه نفرِ قوی
قول دادیم که هیچ جایی یه نفره نریم
ما قهر نمیکنیم با هم
سر هیچیزی بحث نمیکینم با هم
لج بازی نمیکنیم نقش بازی نمیکنیم
به هم پاس میدیم تک بازی نمیکنیم
♫♫♫
سرمون گرمه
ماها دوتایی جمعمون جمعه
فکر نمیپریم
وقتی دوتاییم دل نمیکنیم
خبرا موثق هدفا مشخص
داره هی میشه قدما بلندتر
خود خود خودمونیم عوض نمیشیم
اگه راحم سخت باشه عقب نمیریم
برنده میشیم به همه میگیم همو دوست داریم
ماها قول دادیم پشت هم شبو روز باشیم
اره قول دادیم شبو روز باشیم
♫♫♫
الان چند ساله که میگذرکه بامه
عقل و هوش منو برده اون چشای نازشو چشای نازشو
دوتا دونه که صبح تا شبو دیدم
شب با هم رو تختو فردا صبح دوباره گیجیمو صبح دوباره گیجیمو
چه ساده او یه یه او یه یه او یه یه
سرمون گرمه ماها دوتایی جمعمون جمعه
سرمون گرمه ماها دوتایی جمعمون جمعه
سرمون گرمه ماها دوتایی جمعمون جمعه
سرمون گرمه
می خندیدم واونم همراهیم میکرد ... با صدای بلندی گفتم :
- اخه این اهنگ کجاش به ما میخورد ؟)
وصدای هق هق من که تمام ماشینو پر کرد دانیل فورا ضبط رو خاموش کرد برگشت طرف من وگفت :
- خوبی؟
- اره .
ولی خوب نبودم من هیچ وقت خوب نبودم دوستداشتم بمیرم ولی این بچه چی ؟ دوباره اشک هام راه خودشونو باز کردند . با صدای دانیل به طرفش برگشتم :
- رسیدیم .
به طرف پنجره برگشتم یک مرکز خرید بزرگ روبروم دیدم که فقط وسایلی مثل ست تخت نوزاد وغیره داشت تمام تلخی هام یادم رفت این دفعه بدون کمک دانیل از ماشین پیاده شدم . دانیل از حرکت سریع من خنده ی بامزه کرد وگفت:
- اروم . 
من هم مثل خودش خندیدم .

وارد فروشگاه شدیم .دانیل به طرفم برگشت و گفت :
- خب ست خاصی مد نظرته ؟
سرمو به نشونه اره تکوت دادم دستامو با شادی بهم کوبیدم و گفتم :
- میخوام صورتی باشه !!!
دانیل از اکسل عمل کودکانه من خندید. وگفت :
- الحق که مامان کوچولوی .
من جلو میرفتم ودانیل پشتم میومد تقریبا ۵ باری دورفروشگاه چرخ زده بودم که یک ست کمد وتخت صورتی خیلی ناز چشمومو گرفت فورا به طرفش رفتم . بدون اینکه بپرسم قیمتش چنده به طرف دانیل برگشتمو گفتم:
- من همینو میخوام .
دانیل نفس عمیقی کشیدو گفت :
- چه عجب پرنسس انتخاب کرد ... برو داخل ماشین بشین من کاراشو انجام میدم .
لبخند قدرشناسانه ای بهش زدم وگفت :
- مرسی .
وبه طرف بیرون مغازه حرکت کردم و سوار ماشن شدم ...
** ارمان **
صدا های اطرافم رومیشنیدم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم چمامو باز کنم نمیدونم چرا ...؟ صدای مامان که اروم باهام درودل میکرد سعی کردم من باید چشامو باز کنم اره .اروم چشمامو باز کردم . به خانوم سفید پوشی که کنارم بود نگاه کردم لبخند میزد .همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمام عبور کرد .اروین منو حل داد سرم با دیوار برخورد کرد . گل ارا کجاست؟ نگاهمو دروتا دور اتاق چرخوندم مامان هم کنارم بود و ارم اشک میریخت . اروم زمزمه کردم :
- گل ارا کجاست ؟
مامان نگاهم کرد در حالی که بیشتر بهم نزدیک میشد گفت :
- پسرم خوبی عزیز دلم ؟ مادر قوربونت بشه بالاخر بعد از ۸ ماه به هوش اومدی ؟
دوباره تکرار کردم :
- مامان گل ارا کجاست ؟
مامان متعجب نگاهم کرد وگفت :
- گل ارا کیه ؟
- همون دختری که قرار بود بهتون معرفی کنم .
- نمیدونم مادر.
با خودم فقط اینو زمزمه میکردم گل ارا کجاست ؟
** گل ارا **
حالم اصلا خوب نبود . فقط صدای دانیل که داد میزد :
- تو میتونی 
رو میشنیدم .عرق سردی که از پیشونیم میومد . داخل خونه بودم که دردم گرفت ... الان سوار ماشینیم دیگه درد برام قابل تحمل نبود چشمام اروم بسته شد و سیاهی مطلق ...
***
آروم چشماموباز کردم سرم کمی درد میکرد . داخل اتاقی بودم که به رنگ ابی بود تا چند دقیقه هیچی به یاد نداشتم تا این که همه چیز یادم اومد . اروم دستم روی شکمم کشیدم دیگه برامدگی نبود اشک داخل چشمام حلقه زد بود دوباره دستم رو روی شکم گذاشتم با خودم زمزمه کردم :
- بچم کجاست ؟
دیگه نمتونستم جلوی خودمو بگیرم وشروع کردم به گریه کردن . خدایا بچه خوشگلم چی شده...؟ در اتاق باز شد دانیل وارد اتاق شد تا منو دید به طرفم دوید وگفت :
- چی شده ؟
از قیافهش خندم گرفت ریز خندیدم و گفتم :
- بچم کو ؟
اونم خندید وگفت :
- الان میارنش خوشگل خانومو ...
خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم . کمی استرس داشت با خودم زمزمه کردم شبیه منه یا ارمان ؟ خدایا بچم خنگ نباشه ؟ یا خیلی زشت نباشه ؟ به تفکرات خودم خندیدم بعد از چند دقیقه یک پرستار وارد شد بغلش یه پتوی صورتی کم رنگ بود به طرفم اومد با هر قدمش قلبم بیشتر به شمارش می افتاد . بعد از چند لحظه که برای من یک عمر گزشت پرستار بهم رسید وسط پتو یک نوزاد خیلی ناز خوابیده بود صورت خیلی سفیدی داشت ولی صبر کن ببینم بزرگتر از یک بچه یک روزست برگشتم طرف دانیل و گفتم :
- این که خیلی گندس !
با این حرف من دانیل وپرستار زدن زیر خنده . دانیل گفت:
- گنده نیست جناب عالی یک هفته خواب بودی ...
- میخوام بقلش کنم .
پرستار با احتیاط رها رو بقلم گذاشت وهمراه با پرستار بیرون رفت. اروم چشماشو باز کرد چشماش به من رفته بود درشت بود ولی مشکی مشکی بینیش ولبش شبیه ارمان بود از یاد اوری این موضوع قطره اشکی از چشمام چکید 
****
دخترم الان ۵ سالشه یک زبونی داره که نگو . دست به موهای مشکی حالت دارش کشیدم. مژه های بلند وپرپشت صورت سفید دانیل بهش میگه(سفید برفی)اروم چشماشو باز کرد . 
ـ سفید برفی مامان بیدار شد ؟
سرشو به نشونه اره تکون داد وبه ایرانی گفت :
- حوصلم سل رفته ؟
دختر فارسیم حرف میزنه ولی گاهی وقتا مثل الان زبونش نمیچرخه دیگه ...
- تو که الان از خواب پا شدی .
- خوب چیکار کنم حوصلم سر رفته دیگه ...
خندیدم در حالی که از روی تخت بلند میشدم گفتم :
- زنگ میزنم به عمو دانیل بیاد خوبه ؟
در حالی که از تخت بلند میشد جیغ زد :
- اخ جون بابا دانی .



چشم غره ای بهش رفتم .نباید به دانیل بگه بابا . به خودم فش دادم ( خیلی احمقی گل ارا اونم بچس مثل بقیه بچه های مهدکودک بابا میخواد . ارزو داره یک بار باباش بره دنبالش مهدکودک. بغضم رو قورت دادم به طرف رها که گوشه تخت کز کرده بود رفتم . آروم گفتم :
- رهای مامان؟
جواب نداد . لبخندی زدم . خانم چه نازیم میکنه ... دوباره تکرار کردم :
- مامانی رها ؟
- ...
میدونستم باید چی بگم که قبول کنه دوستامو به هم کوبیدمو گفتم :
- اگر اشتی کنی شکلات بهت میدم ها ...
مثل خودم دستاشو بهم کوبیدو گفت :
- واقعان بهم شوکولات میدی؟
- اوهوم ...
از روی تخت بلند شدم رها رو هم بغل کردم وبا هم به طرف اشپزخونه رفتیم . همیشه برای این مواقعه شکلات داشتم ... چنتا شکلات از اخرین کابینت ( بخواتر این که رها دستش نرسه ) برداشتم وبهش دادم . صدای زنگ در اومد . به طرف در رفتم در رو باز کردم دانیل بود. گفتم :
- خوب شد اومدی میخواستم زنگت بزنم !
-سلام بر بهترین مامان دنیا . سلامت کو (با دانیل خیلی خیلی صمیمی شده بودم)
برگشت طرف اشپزخونه وبا فریاد جوری که رهابشنوه گفت :
- رهای بابا...
برگشتم طرفش تیز نگهاش کردم . دوباره گفت:
-رها جان سریع بیا اوضاع بده ...
رها از اشپزخونه بدوبدو بیرون اومد .

و دانیلو بغل کرد و من فقط نگاهشون میکردم ...! رها گونه دانیل رو بوسید وبه انگلیسی گفت :
- دلم برات تنگ شده بود .
دانیل خندیدو گفت :
- فقط یک روز ندیدیم ها .
هردشون خندید . دانیل رها رو روی کولش گزاشت و به طرف من اومدو گقت :
- خوب با شهر بازی چطورین ؟
رها از شادی جیغی زد وگفت :
- عـــالیه !
دانیل برگشت طرفم وگقت :
- بریم؟
- نه اخه هوا سرده میترسم رها ...
رها مثل همیشه پرید وسط حرفم وگفت:
- مامان سرما نمیخورم !
به صورت معصوم رها که حالا صد برابر چشماشو گرد کرده بود تا راضی بشم نگاه کردم با خنده گفتم :
- خیل خوب خر شدم بریم .
و بدون توجه بهشون به طرف اتاقم رفتم چشمم به لباسای افتاد که همه شو دانیل خریده بود خجالت کشدم دیگه پولی نداشتم وخرجمو فقط دانیل میداد ...
پالتوی ساده مشکیم رو پوشیدم لباسام مناسب بود ( یه بلوز کاموای سفید وشلوار لی ) همینا کافی بود . به طرف اتاق رها رفتم وپالتوی خزشو برداشتم واز اتاق بیرون رفتم .رها هنوز هم روی کول دانیل بود. به فارسی گفتم :
- رها بیا پایین ...
در پاسخم به انگلسی گفت:
- مامان !!
- چند بار گفتم وقتی فارسی حرف میزنم جوابمو فارسی بده ؟ حالا هم بیا پایین .
در حالی که لبشو کج میکرد گفت :
- چشم .
وازپایین اومد . از حالتش خندم گرفته بود به طرفش رفتم وپالتوی خزشو تنش کردم ...

رها اول دست منو گرفت وبه طرف دانیل رفت دست اونم گرفت از حالتش لبخندی زدم .باهم از خونه خارج شدیم . دانیل بعد از چند دقیقه گفت :
- پیاده بریم .
فورا گفتم:
۰ نه نه اصلا هوا سرده رها سرما میخوره . 
ولی هردوشون بی توجه به من رفتن . زیر لب زمزمه کردم ( دانیل حسابتو میرسم با این پیشنهادات ) دانیل ورها قدماشون تند تر شد . جوری که انگار میدویدن . داد زدم :
- رها دانیل صبر کنید .
اونها دیگه خیلی سری داشتن میدویدن منم داشتم حرس میخورم هردوشون برگشتن طرفم وشکلک در اوردن که کلی خندیدم ولی رها یه شکلک بی ادبی در اورد ( کار دانیله ) حسابی عصبی شدم وشبیه شیری که دنبال شکارشه دنبالشون میدویدم . رها ودانیل انقدر خندیده بودن که صورتشون قرمز بود ولی من از حرس قرمز شده بودم .مردمم نگاهمون میکردن وسری به نشونه تاسف تکون میدادند . رها جیغ زد :
- مامان گل ارا نمیتونی بگیریم !
رفتم جوابشو بدم که افتادم وافتادن من همانا وافتادن کسی که بغلم بود . هر دمون جیغ خفیفی کشیدیم . سرمو بالا گرفتم در حالی که بلند میشدم به انگلیسی گفتم :
- ببخشید واقعان شرمندم .
اون هم بلند شد . لبخند عمیقی زد :
- خواهش میکنم .
ورفت . دختر خیلی نازی بود چشمای عسلی داشت وموهای قهوه ای تیره برگشتم طرف دانیل ورها دانیل همچنان با نگاهش اون دختر رو بدرقه میکرد . نکنه ؟ نکنه ؟ رفتم کنارش :
- دانـــیل 
انگار تازه به خودش اومده باشه برگشت طرفم وشوکه نگاهم کرد وگفت :
- ها ؟ چیه ؟
نه بابا این تو باغ نیست. برگشتم طرف رها که پشت یک درخت قایم شده بود تا من نبینمش چند قدم نزدیک شدم وگفتم :
- اشتی ؟
رها به حالت دو بغلم اومدو گفت :
- اشــــتی .
با هم دوباره به راه ادامه دادیم . دانیل راضیم کرد تا پیاده بریم . به اسمون نگاه کردم کمی ابری بود زیر لب زمزمه کردم (‌اخه الان کدوم خری میره شهر بازی ؟) که فک کنم دانیل شنید برگشت طرفم وگفت :
- نگران نباش سرپوشیدست .
پوفی کردم وگفتم :
- باشه .
بعد از حدود بیست دقیقه جلوی شهر بازی بدویم وارد شدیم شهر بازی بزرگی وتقریبا میشه گفت خلوت رها برگشتم طرفم وگفت :
- مامان میشه ترن سوار شم ؟
سریع گفتم :
- نه نمیشه !
رها با شکایت گفت :
- ولی مامان ...
دانیل پرید وسط حرفشو به من گفت :
- گل ارا بزار سوار شه وگرنه مثل خودت ترسو میشه .
تا این حرفو زد عصبی نگاهش کردم . من ترسو بودم ؟ به رها نگاه کردم من باز هم تسلیم این چشم ها شدم ...به طرف رها برگشتم وگفتم :
- رها واقعان میخوای سوار شی؟
رها سرشو به نشونه اره تکون . دستشو گرفتم برگشتم طرف دانیل وگفتم :
- حرسمون سوار میشیم .
دانیل لبخندی زد . برام این لبخند معنی زیادی داشت . چون اونم میدونست چقدر از ترن هوایی میترسم .
دانیل رفت بلیط خرید . بعد از پنج دقیقه سوار شدیم بچه های زیر ۹ سالو راه نمیدادند بخواتر همین راه رو پشت خودم قایم کردم . سوار ترن شدیم از همین الان می تونستم رنگ زرد خودمو تجسم کنم .
اول من نشستم بعد هم رها دانیل هم کنار رها نشست ...
ترن حرکت کرد اول خیلی خیلی اروم بود ولی نمیدونم چیشد که ناگهان سریع شد . خیلی ترسیده بودم وفقط جیغ میزدم ولی رها فقط بلند بلند میخندید . اروم چشمامو بستم خیلی خیلی ترسیده بودم . ترن ایستاد چشمام هنوز بسته بود فقط صدا های اطرافمو میشنیدم. صدای دانیل به گوشم رسید :
-خوبی ؟
بی توجه به سوالش پرسیدم :
- رها خوبه ؟
دانیل خنده ای کرد وگفت :
- چشاتو باز کن میبینی .
اروم اروم چشامو باز کردم که دیدم هردشون با خنده نگاهم میکنن رها گفت:
- مامان خیلی ترسیدی ها ؟
- منو ترس ؟ برو بچه ...
با این حرفم حرسمون خندیدم ! با کمک دانیل بلند شدم. 
بلند شدیم کمی بازی دیگم کردیم .مثل ماشین بازی من ماشین بازی رو از همه بیشتر دوستداشتم چون روی زمین بود . دیگه خسته شده بودم این دفعه دیگه سوار تاکسی شدیم و برگشتیم ... از دانیل تشکر کردم و رها که بغلم خواب بود رو روی تخت گذاشتم . دستم رو روی صورتش کشیدم کمی داغ بود فک نکنم چیز مهمی باشه . از اتاق رها خارج شدم. رفتم پای لب تابم وشروع کردم به جواب دادن ایمیلای که از طرف آوا ورویا بود ... رویا ازدواج کرده بود یک پسر خیلی بامزه داشت آوا هم باردار بود ... نمیدونم چی شده که اسم ارمان رو به انگلیسی سرچ کردم ... 
کلی عکس ازش اومده بود کمی عوض شده بود پخته تر شده بود . الان دیگه باید ۳۰ سالش باشه ... کمی تشنه شده بودم به طرف اشپزخونه رفتم ولی با صدای آه وناله رها به طرف اتاقش دویدم . اولین باری نبود که سرما بخوره ولی من هر دفعه کلی میترسیدم ... نگاهش کردم تب بالای داشت اونقدری که عرق کرده بود وگونه هاش گل انداخته بود به طرف تلفن رفتم و فورا شماره دانیلو گرفتم ...

بعد از پنج دقیقه دانیل اومد . تا صورت رنگ پریده من رو دید بیشتر وحشت کرد . گفت :
- خودت خوبی ؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم وبا هم به طرف اتاق رها قدم برداشتیم دانیل رها رو بغل کرد منم پتو شو درورش پیچیدم .نمیدونم چه جوری اماده شدم وچه لباسی پوشیدم .با هم از خونه خارج شدیم و سوار ماشین دانیل شدیم ترسیده بود نمیدونم چرا شاید یه تب ساده باشه ولی همین یه تب ساده دنیای منو به اتیش میکشونه ...
با صدای دانیل به طرفش برگشتم :
- رسیدم .
اصلا متوجه نشدم چه جوری رسیدم فقط متوجه شدم که الان جلوی بیمارستانیم. دانیل رها رو که عقب ماشین گزاشته بود بقل کرد پتو رو بیشتر به دورش پیچیدم ... وارد بیمارستان شدیم رها تو خوابو بیداری بود وگاهی منو صدا میزد .
پرستاری به طرفمون اومد وگفت :
- چه اتفاقی افتاده ؟
در پاسخش گفتم :
- تب بالای داره 
دستشو روی پیشونی رها گزاشت وگفت :
- درسته تبش خیلی بالاست دنبالم بیاید .
دنبال پرستار راه افتادیم وارد اتاقی شد واشاره کرد که رها رو بزاریم رو تخت دانیل رها رو روی تخت گزاشت بعد از چند دقیه یه دکتر وارد شد رها رو معاینه کرد ... روب پرستار کرد وگفت :
- تبش بالاست ممکنه تشنج ک... 
پریدم وسط حرفش وگفتم :
- تشنج؟
برگشت طرفم وگفت :
- بهتره شما برید بیرون 
رفتم حرفی بزنم که گفت :
- مشکل خاصی نیست سرما خوردگیه فقط تبش بالاس پس بیرون منتظر بمونید .
سرمو به نشونه باشه تکون دادم وهمراه دنیال از اتاق خارج شدیم روی نیمکت های کنار اتاق نشستیم . از بیمارستان بدم میومد یک بوی خاصی میداد با صدای دانیل به طرفش برگشتم :
- ببخشید .
با تعجب نگاهش کردم وگفتم :
- چرا ؟
- بخواتر رها. اگر نمیرفتیم شهر بازی اینجوری نمیشد ...
رفتم جوابشو بدم که در اتاق باز شد وپرستار و دکتر هردو از اتاق بیرون اومدن . پرستار اومد طرفم وگفت :
- مشکل خاصی نیست فقط سرماخوردگیه امشب بهتره بستری شه تا فردا که تبش پایین بیاد .
لبخند قدر شناسانه ای بهش زدم وگفتم:
- میتونم برم پیش؟ 
- البته .
به طرف اتاق رفتم .
رها مثل فرشته ها روی تخت خوابیده بود نگاهش کرد دختر خوشگل من ... کنارش روی صندلی نشستم نمیدونم چی شد که چشمام اروم اروم بسته شد وخوابم برد .


روی بینیم احساس خارش کردم دستی روی بینیم کشیدم چیزی نبود دوباره به خواب عمیقی فرو رفته بودم که دوباره بینیم خارش پیداکرد . اروم چشمامو باز کردم که با چشمای شیطون رها روبرو شدم . بلند شدم وگفتم:
- اگر دستم بهت نرسه ...
رها درحالی که از روی تخت پایین میپرید گفت :
- به من چه . شما به خرس گفتی زکی ...
سرش فریاد زدم :
- رها !
رها درحالی که جیغ میزد وبه گوشه ی دیگه ی اتاق میدوید گفت :
-ببخشید !
در حالی که دنبالش میدویدم گفتم:
- نمیبخشم .
ناگهان در اتاق باز شد ودوتا پرستار وارد شدن . هردوشون اخم کرده بودن آب دهنمو صدا دار قورت دادم یکی از پرستارا گفت:
- چه خبره اینجا بیمارستانه .
با تته پته گفتم :
- ش رمنده .
صدای نازک وظریفی اومد :
-اینجا چه خبره ؟
برگشتم طرف صدا . بهش نگاه کردم من اینو یه جای دیدم اره اینو دیدم به مغزم فشار میاوردم که خود دختره شناختم و گفت:
- شما همونید که دیروز با هم برخورد کردیم !
اره این همون دختر چشم عسلی خوشگلست . به طرفش رفتم ودستشوصمیمانه فشردم وگفتم:
- چه عجیب که ما باز هم همو دیدیم .
سرشو به نشونه تایید حرف من تکون داد . دوتا پرستار هم وقتی دیدن دختر خیلی با من صمیمیه از اتاق خارج شدن ومنم لخند پر غروری زدم هه.
دختره اسمش سوزان بود ۲۵ سالش بود وتازه تحصیلش تموم شده بود ( خصلت جالبه ایرانیه اینکه هر وقت با کسی صمیمی میشن از همه چیز میپرسن منم ایرانیم دیگه از اسم باباش شروع کردم تا غذای مورد علاقش )
معلوم بود خیلی خسته شد ولی من دم نمیزدم ویک بند سوال میپرسیدم خوب منم نقشه های تو مغزم دارم دیگه ... از اونجای که دانیل دیروز وقتی سوزانو دید وچشماش برق زد من به فکر دانیل افتادم بـله ! در اتاق زده شد ...
دانیل وارد شد ... حلال زاده ست .دانیل سری تکون داد وبه طرف ما اومد نگاهش به سوزان افتاد نگاهش میکرد سوزان هم کمی ازش نمی اورد . از تفکراتم لبخندی زدم خوشحال بودم خیلی خوشحال ... ولی خودم چی خودم چیکارکنم؟واقعان از دانیل خجالت میکشیدم این چن سال خلی عظیتش کردم خیلی تصمیم داشتم دوباره برگردم اره دوباره برمیگردم ایران اینجوری خیلی خوبه خیلی خوب دیگه دانیل هم عظیت نمیشه ...
اون روز هم گذشت رها از بیمارستان مرخص شد برگشتیم خونه خسته بودم وبخواتر همین خیلی زود خوابم برد.
***
بیدار شدم کش وقوسی به بدن خستم دادم باید برای رها صبحانه درست میکردم بابی حالی از روی تخت بلندشدم به طرف اشپخونه رفتم صورتم رو شستم ومشغول درست کردن نیمرو شدم با صدای رها به طرفش برگشتم:
- صبح بخیر مامان
لبخندی زدم ودر حالی که به طرفش میرفتم تا بغلش کنم گفتم:
- صبح بخیر سفید برفی .
روی میز گذاشتمش واز یخجال نون وسس رو اوردم ونیمرو رو هم روی میز گذاشتم وبا هم شروع به خوردن کردیم .ناخوداگاه به برگشتم به ایران فکردم سرم رو بالاگرفتم وبدون فکر به رها گفتم :
- رها .میخوایم برگردیم ایران .
نگاهم کرد وگفت :
- دانیلم میاد؟
نگاهش کردم نمیدونستم چی بگم اگر میگفتم نه مطمـن بودم میره به دانیل میگه بخواتر همین هیچی نگفتم و به خوردنم ادامه دادم .
صدای زنگ در اومد حتما دانیله برای بردن رها به مهدکودک... محل کارش نزدیک مهدکودک بود بخواتر همین رها رو میبرد ومیاورد ... به طرف در رفتم در رو باز کردم .
دانیل مثل همیشه سرخوش وارد شد این دفعه نزدیکم نشد فک کنم بخواترسوزان بود. دیروز با هم اشنا شدن سوزان اول فکر میکرد دانیل همسرمه ولی بدن که فهمید اینجوری نیست با دانیل صمیمی تر شد والان دیگه باهم دوستن . اره دیگه ... 
با صدای گوشی تلفن به طرفش رفتم . بدون ا ینکه نگاه کنم گفت :
- بفرمایید؟
با صدای عصبی دانیل کمی شکه شدم .
- که میخواید برگردید ایران ؟
میدونستم این رها خانم تو دهنش چیزی نمیمونه وهمه رولو میده ... عصبی تر از خودش گفتم :
- رها گفت؟
- گل ارا واقعان میخوای بری ؟
گوشی رو سرجاش گذاشتم سر دوراهی مونده بودم ... برم ؟نرم ؟ نمیدونستم به طرف اتاقم رفتم روی تخت دارز کشیدم وتمام فکرم رو جمع این کردم که به ایران برگردم یانه ؟... دلت تنگ بودم برای همه برای مامان بابام و... بغض سختی گلوم رو فشار میداد خیلی سخت دستم رو روی گلوم گذاشتم بی فایده بود ... واین اشکام بود که راه خودشونو باز کردند ...
رها از مهدکودک اومد بماند که باهاش اصلا حرف نزدم از دستش عصبانی بودم میترسیدم دست روش بلند کنم بخواتر همین سریع به اتاق خوابم پناه اوردم وخوابیدم ...
***
ـ رها صـبر کن .
دنبال رها میدویدم میترسیدم گم بشه فرودگاه بزرگ بود، واین ترسم رو چند برابر کرده بود. نمیدونستم کارم درسته یا نه فقط اینو میدونستم که الان ایرانم همین ... با افتادن رها با ترس به طرفش دویدم روی زمین افتاده بود وگریه میکرد ...بلندش کردم وسرش داد کشیدم :
- مگه بهت نمیگم صبر کن باهم بریم ؟
گریش شدت گرفت .همینطور که دستای رها رو میگرفتم به طرف چمدونامون که گوشه ای ول شده بود رفتم . خوشحال بودم ؟ نه ناراحت بودم ؟باز هم نه معمولی بودم کاملا معمولی . من همه چیزو از دست دادم فقط رها برام مونده پس بهتر خوب مراقبش باشم . نگاهش کردم چشماش از گریه زیاد قرمز قرمز بود روی دو زانو نشستم تا هم قدش بشم . از خودم بدم میومد با یک حرکت ناگهانی بغلش کردم فشارش دادم حالم دست خودم نبود، اصلا دست خودم نبود با صدای رها ،رهاش کردم :
- مامان فشارم چرا میدی اخه؟
لبخندی زدم ، سفید برفی من ... در جوابش گفتم:
- مامانو میبخشی؟
سرشو پرخوند واین دفعه با بغض بیشتری گفت :
- شما منو از بابام جدا کردی ...
نفس عمیقی کشیدم تا عصبی نشم وبا لحن ارومی گفتم :
- رهای مامان ، دانیل که بابات نیست دخترم ...
باهام حرفی نزد من هم نگاه های مردم رو روی خودم احساس میکردم بخواتر همین بلند شدم . این دفعه محکم دستای رهارو گرفتم ...

از فرودگاه خارج شدیم . سوار یکی ازتا کسی ها که کنار فرودگاه بود شدیم . راننده برگشت طرفم وگفت :
- کجا میرن خانم ؟
اصلا هواسم نبود دارم چی میگم بخواتر همین گفتم :
-Go to the hotel Ferdowsi
اول کمی نگاهم کرد . تازه به خودم اومدم اروم دستم رو به سرم کوبیدم وگفتم :
- ببخشید برین هتل فردوسی ...
سرشو به نشونه نمیدونم چی تکون داد وحرکت کرد . رها باشوق به خیابونا نگاه میکرد من هم برگشتم طرف پنجره ماشین ،‌حالا فهمیدم اصلا خوب نیستم . حالا کار از کجا گیر بیارم ؟ اصلا بهم جای کار میدن ؟ ماشن از حرکت ایستاده ، اول فکر کردم رسیدیم ولی متوجه شدم پشت چراغ قرمزیم ...دوباره سرمو به طرف پنجره گردوندم نگاهم به یک بنربزرگ ثابت موند ... (دعوت به همکاری ... اموزشگاه زبان آرا )‌لبخندی زدم با خودم گفتم :
- خداروزی رسونه ... فورا گوشیمو از کیفم در اوردم وشماره ی که روی بنرنوشته شده بود رو داخلش سیو کردم . 
** آرمان**


الان ۶ سال از ماجرای گل ارا میگذره ... راحت میگم گذشت ولی تمام این ۶ سال رو دنبالش گشتم نبود حتی خونشونم رفتم پدرش بادیدن من بهم حمله ور شد ... هنوز هم دوستش دارم شاید بیشتر از قبل خیلی بیشتر ... ته سیگارمو از بالکن پرت کردم داخل خونه شدم ودر بالکن رو بستم ... لیوان اسپرسوم که حالا سرد شده بود رونوشیدم با خودم زمزمه کردم :
- چیکار کردی باهام لعنتی ؟
با یک حرکت رو کاناپه دراز کشیدم . چشمامو بستم آروم آروم خوابم برد .
***
با صدای گوشی همراهم چشمامو باز کردم دستی به چشمام کشیدم وبه صفحه گوشی نگاه کردم . حمید شریک کاریم بود جوابشو دادم‌:
- بله ؟
مثل همیشه اروم این یکی از بهترین ویژگی هاش بود :
- پسر بازم که تو دیر کردی ...
به ساعت دستم نگاه کردم . راست میگفت در حالی که از روی کاناپه بلند میشدم گفت :
- اومدم .
سری چرخوندم کتم روی یکی دیگه از کاناپه ها افتاده بود .برش داشتم . از در خونه زدم بیرون سوار ماشینم شدم وحرکت کردم .از کار قبلیم استفا دادم حتی دیگه بازیگری رو هم ادامه ندادم ... فعلا که یک اموزشگاه داشتم البته شریکی ... هرچند که کارم روزیاد جدی نمیگیرم ... (اموزشگا زبان آرا )هه حتی اسم اموزشگاه رو هم اخر اسمش گزاشتم ...!



دیگه رسیده بودم پارک کردم ازماشین پیاده شدم .اموزشگاه سه طبقه بود ... داخل سالن شدم منشی ها مثل همیشه به احترامم ایستادن .به طرف خانم موسوی (مونشیم )‌ برگشتم . قبل از من گفت:
- ساعت ۱۰ صبح کلاس داشتید که کنسل کردید شاگردا کلی شکایت کردن ویک ساعت دیگه هم یعنی ساعت ۶ کلاس دارین .
سرمو تکون دادم وبی خیال به طرف اتاقم رفتم ...
*گل ارا **
الان یک هفتس ایرانم .رها گوشه گیر شده ،ازم فرار میکنه میگه دوسم نداری ...منو از بابام جدا کردی . الانم قایم شده . اسمشو مهدکودک نوشتم ولی باز هم نمیره .
امروز میخوام برای کار برم به اون اموزشگاه .
رفتم داخل آشپزخونه تنها جای بود که نگشته بودم .در کابینت اولی رو باز کردم نبود.دومی باز هم نبود در اخرین کابینتو باز کرد .گوشه ای کز کرده بود وچشماش از اشک سرخ بود آروم گفت :
- مامان دعوام نکن باشه ؟
دلم گرفت فورا بغلش کردم و گفتم:

- من غلط بکنم دختر خوشگلمو دعوا کنم .
- پس من نمیخوام برم مهدکودک .
نگاهش کردم ... باز که برگشتم سرخونه اول نفسمو بیرون فرستادم وگفتم :
- آخه خوشگل مامان نمیدونی مهدکودک چقدر خوبه که ...
- خیلیم بده . تازه من نمیفهمم اونا چی میگن .
دیگه واقعان داشت اشکم در می اومد من این بچه رو چیکار کنم ؟ باحال زاری گفتم :
- رها مامانو دوست داری ؟
- ااااره
- پس بریم باشه؟
نفسشو بیرون فرستاد وگفت:
- اوف باشه .
از حالتش لبخند کوچیکی بر لبم نشست . کولش گرفتم وگفتم :
- خوب بریم لباس بپوشیم .
- میخوام خودم لباس بپوشم .
- بــــاشــه!
گزاشتمش روی زمین . این رفتارشو دوست داشتم ، همه کاراشو خودش انجام میداد مستقل بود درست همون چیزی که من میخواستم خودشم دوست داشت رها باشه مثل اسمش.
من به طرف اتاق رفتم تا حاظر بشم یک سویت کوچیک گرفته بودم کوچیک بود ولی خوب همینشم خوبه ... به طرف کمدم رفت دوست داشتم کاملا رسمی باشم ولی فقط یک مانتوی صورتی کثیف داشتم خوب به از هیچیه ،باید حتما خرید میرفتم . یه شلوار مشکی راسته هم پوشیدم دوتا شال بیشتر نداشتم یکیش ابی بود یکیشم زرد . ابی رو برداشتم سرم کردم . مثل همیشه فقط رژ لب وکرم ضد افتاب زدم .صدای رها رو از پشت سرم شنیدم :
- مامان جیگرشدم ؟
برگشتم طرفش روی دوزانو نشستم لپشو کشیدم وگفتم :
- جیگر بودی جیگرتر شدی جیگر مامان .
شیرین خندید موهاشو لمس کردم وتیکه از موهاشو پشت گوشش گذاشتم . لبخندش خاص بود خیلی خاص ،اشک داخل چشمام حلقه زد رها گفت:
- مامان گریه میکنی؟
- نه عزیز دل مامان .
دستشو گرفتم روزنامه تبلیغاتی که اسم مهدکودک روروش نوشته بود برداشتم . با رها از سویت خارج شدیم . تاکسی گرفت وادرس مهدکودک رو دادم ،زیاد ازسویت دور نبود بخواتر همین اینجارو انتخاب کردم . تاکسی از حرکت ایستاد پولشو حساب کردم وپیاده شدیم . وارد مهدکودک شدیم رها باشوق به اطراف نگاه میکرد . به طرف خانمی که لباس زرد رنگی پوشیده بود رفتم وپرسیدم :
- خانم برای ثبت نام چیکار باید بکنم ؟
باخوش روی به طرف برگشت وگفت:
- دنبالم بیاید .
دنبالش رفتیم .
**آرمان **
امروز صبح کلاس داشتم . حمید ازم خواهش کرده بود تا شخص جدید رو برای کار پیدا نکرده من به کارم ادامه بدم . کتم رو برداشتم واز خونه زدم بیرون .
سوار ماشین شدم مثل همیشه بی حوصله شروع به رانندگی کردم . رسیدم ماشینو جای همیشگی پارک کردم و وارد اموزشگاه شدم ۱۰ دقیقه دیگه کلاسم شروع میشد به طرف کلاس رفتم .


**گل آرا **
بالاخر رها رو با هزار قول وقرار مهدکودک گذاشتم . هزینه مهدکودک برام کمی گرون تموم شد ولی خب ... 
گوشیمو از کیفم در اوردم دنبال اموزشگاه میگشتم ،اهان پیداش کردم . تماس گرفتم :
- بفرمایید؟
- سلام اموزشگاه ارا؟
- بله ،فرمایشتون؟
کمی استرس داشتم نفسمو بیرون فرستادم وگفتم :
- درمورد آگهی تبلیغاتی که زده بودید تماس گرفتم برای کار .
- بله بله . شما شرایط قرار دادو میدونید؟
- نه راستش ،اگر میشه شما ادرس اموزشگاه رو لطف کنید .
- یاداشت کنید .
-بفرمایید .
- خیابان ... کوچه... شما وارد کوچه بشین تابلو معلومه .
- خیلی ممنون خانم مچکرم .
-خواهش میکنم . خدانگهدار .
- خدانگهدار.
از لحن رسمیش حسابی خندم گرفته بود کمی لکت زبان داشت معلوم بود تازه کاره ...نمیدونم چرا ولی برای این کار ذوق خاصی داشتم . نمیدونم چرا ولی فکر میکردم قرار اتفاق خاصی بیوفته ...فوراتاکسی گرفتم وادرس اموزشگاه رو دادم . مثل همیشه به طرف پنجره برگشتم ،کاش میتونستم ذهن همه مردم رو بخونم کاش...
- خانم رسیدیم .
به طرف راننده برگشتم .
پولشو حساب کردم واز ماشین پیاده شدم.
جای بدی نبود قشنگ بود وارد شدم به طرف میز بزرگی که فک میکنم میز منشی بود رفتم . به خانمی که تمام حواسش به کامپیوتر بود گفتم :
- ببخشید .
به صورتم نگاهی کرد وبعد نگاهی به مانتو شلوارم کردکاغذی جلوم گرفت و گفت:
- برگه ثبت نام .
- ولی من برای کار اومدم.
کمی نگاهم کرد . بعد از یک نگاهی طولانی تلفنی که بغلش بود رو برداشت وشماره ۲ رو فشار داد .
- ریس یه خانمی اومدن برای کار...
-...
بعد جوری که من نشنوم ولی شنیدم گفت :
- اخه یه جورین ...

خودت یه جوری زنیکه ...
-...
- چشم.
تلفن رو سرجاش گزاشت دوباره به من نگاهی انداخت وبه در روبرو اشاره کرد و گفت :
- بفرمایید داخل .
رفتم طرف در نفس عمیقی کشیدم در زدم و وارد شدم . مردی پشت میز نشسته بود ودر حالی که به لباسام نگاه میکرد گفت:
- بفرمایید بشینید .
نشستم به مرد نگاه کردم در صورتش ته چهری از خنده نمایان بود . شروع کرد به حرف زدن :
- خانم شما فکر میکنید برای این کار مناسبید ؟
با جدیت تمام گفتم :
- بله .
اول کمی نگاهم کرد سرشو به نشونه باشه تکون داد و دستشو داخل کشوش کرد وچنتا برگ a4 در اورد . به طرفم خمشد وبرگه ها رو روبروم گرفت وگفت :
- اگر فکر میکنید برای این کار مناسبید همینو همین الان ترجمه کنید .
لبخندی زدم وبه برگه ها نگاهی کرد . برام راحت بود راحت تر از اب خوردن . نگاهش کردم یکی از ابرو هاشو بالا داده بود وبه من نگاه میکرد . شروع کردم به ترجمه با هر بندی که میگفتم چشماش درشت تر میشد . تموم کرد م به مرده نگاهی کردم . دهنش باز مونده بود لبخندی زدم وگفتم :
- چطور بود ؟
سریع گفت :
- کارتونو از فردا شروع کنید .
سرمو تکون دادم واونم فرمی رو جلوی صورتم گرفت . خودکار از کیفم در اوردم وشروع کردم به پر کردن فرم ... تمام مدت نگاه سنگینشو روی خودم احساس میکرد ولی توجه ای نکردم . برگه رو کامل نوشتم نگاه خیلی کوتاهی به برگه انداختم واونو روی میز روبروی اون گذاشتم . مثل همیشه همون جوری که با مردا حرف میزدم سرد گفتم :
- تایم کلاسا چه جوریه ؟
لبخندی زد وگفت :
- هرجور شما راحتید .
لبخند شیطانی زدم وگفتم :
- اگر میشه تایم کلاسا تا ۳ بیشتر طول نکشه اخه من بچه کوچیک دارم .
مثل بادکنک خالی شد. اون موقعه بود که قیافش دیدنی بود ،‌پوزخندی زدم وگفتم :
- خوبید جناب ؟
باهام سرسنگین شد (چه عجب) گفت:
- فردا کارتون رو شروع کنید .
- بله 
سرشو تکون داد . لبخندی زدم خدا میدونه که چقدر خوشحال بودم . بعد از خداحافظی از اموزشگاه بیرون زدم .
کمی زود بود برم دنبال رها بخواتر همین تصمیم گرفتم برم وکمی لباس برای خودم بخرم .
زیاد تهرانو بلد نبودم ،بخواتر همین به راننده تاکسی گفتم یک پاساژنگه داره . خیابونا شلوغ بود وهمین اعصاب منو خورد میکرد.
رسیدیم کرایه رو حساب کردم واز ماشین پیاده شدم . اولالا عجب جای باحالی وارد پاساژ شدم یکی یکی مغازه هارو میگشتم ولی چیزی نمیخریدم . صدای شنیدم :
- گل آرا.
به طرف صدا برگشتم نگاهش کردم اره خودش بود ، خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم نگاهش کردم سریع به طرفم اومد منم به طرفش رفتم هردو همو در اغوش گرفتیم .زیر لب زمزمه کردم :
- آوا خودتی ؟
نگاهم کرد واشکاش دونه دونه از چشماش میریختن بیرون . در حالی که اشکاشو پاک میکرد گفت :
- باید همه چیزو واسم تعریف کنی باشه ؟


سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم . دستم روگرفت وبا خودش کشید مس کش تنبون دنبالش کشیده میشدم . وارد قسمتی از پاساژشد که فک کنم رستوران بود . روی یکی از صندلی ها نشستم رستوران قشنگی بود که بارنگ سفید وزرد دیزاین شده بود . هردمون ساندویچ همبرگر سفارش دادیم ...وشروع کردیم به حرف زدن از همه چیز وهمه جا حرف میزدیم همه ماجرا رو براش تعریف کردم وگفتم چقدر عجله ای شده بود برگشتم ایران .
به ساعتم نگاهی کردم وای ساعت ۲ باید برم دنبال رهاهیچ لباسیم نخریدم . برای آوا با عجله توزیح دادم که چی به چیه وسریع باید برم .وارد اولین مغازه که نزدیکم بود شدم ودوتا مانتوی ساده به رنگ قهوی ومشکی برداشتم خداروشکر بغل مغازه مانتو فروشی روسری فروشی و... بود چنتا مغنه هم برداشتم وفورا از مغازه بیرون زدم سریع یه تاکسی گرفتم وادرس مهدکودک رو دادم .
وقتی ر سیدم ساعت۳:۳۰ بود حتما رها الان داره گریه میکنه . وارد مهدکودک شدم به طرف همون خانم مهربون که فامیلیش همایونی بود رفتم :
- خانم همایونی ؟
برگشت طرفم وگفت:
- جانم؟
- اومدم رها رو ببرم .
- بله بله ،دنبالم بیاید.
دنبالش رفتم وارد اتاق بزرگی شدیم که داخلش حدود۲۰تا بچه همسن وسال رهابود.همه مشغول بازی بودند با چشم دنبال رها گشتم ،داشت با یک دختر خوشگل چشم ومو روشن بازی میکرد. منو باش باخودم گفتم الان سرهمه روخورده .
منو دید دوید طرفم وبایک حرکت توبغلم جا شد. بعد از چند لحظه گزاشتمش روی زمین .قبل از من شروع کرد به حرف زدن :
- مامان نمیدونی که چقدر اینجا خوبه من یک دوست پیدا کردم اسمش هوریاست .
دستشو گرفتم در حالی که از در مهدکودک بیرون می اومدیم گفتم:
- دیدی مامان چقدر جای خوبیه ؟
- اره عالیه .
اون روز هم با شیرین زوبونیای دخترم رها تموم شد .
***
صبح شده بود ،با این که زود خوابیده بودم باز هم خسته بود به هزار سختی وفش به کارو مهدکودک از تختم دل کنم .
مانتوی مشکی که دیروز خریده بودم رو پوشیدم بود قشنگ بود کمی هم فانتزی بود. شلوار لی از چمدونم در اوردم وپوشیدم نگاهی به صورت بی روحم انداختم کمی روژ لب زدم ورژ گونه نمیدونم چی شد که کمی ریملم زدم . جذاب شده بودم مثل همیشه ... لبخندی به خودم زدم ومغنمه رو سر کردم رها هم حاضر بود از خونه بیرون زدیم وسوار تاکسی شدیم اول رها رو رسوندم وبعد خودم رفتم . درست سر موقعه .

**آرمان**
از حمید شنیده بودم به جای من شخص جدید رو پیدا کرده.از این بابت خوشحال بودم.امروز هم اومده بود وسایلم رو جمع کنم ،هرچندکه وسیله ای هم نداشتم .وسایلم تمام یک پوشه بود ویک کلاسور...از اتاق بیرون اومدم اما با چیزی که دیدم شاخ دراوردم زبونم بند اومده بودعرق سردی روی پیشونیم نشسته بود . من خواب بودم اره این فقط یک خوابه زیر لب زمزمه کردم :
- گـ گل ارا
انگار ندیده بودم از در اموزشگاه بیرون رفت ومن همچنان به در خیره بودم نمیتونستم حرکت نمیتونستم بالاخر پیداش کردم بعد از ۶سال... گل ارا اینجا چیکار میکرد ؟ این سوال رو هی تو ذهنم تکرار میکردم فورا به طرف خانم موسوی برگشتم :

- گل آرا اینجا چیکار میکنه ؟
خانم موسوی با تعجب نگاهم کرد وگفت:
- گل آرا؟
سرش داد کشیدم :
- گل آرا کیانی تو سیستم ثبت نامی ها اسمشو سرچ کن !
معلوم بود ترسیده ، بریده بریده گفت:
- چیزی نیست . دنبال شخص خاصی میگردین ؟
سعی کردم خدمو کنترل کنم با صدای بریده بریده ای گفتم :
- همین خانمی که پیشتون وایساده بود همونی که چمای درشتی داشت ومشکی بود ...
- آهان خانوم کیانی همونی که به جای شما...
- به جای من ؟
- بله بله امروز روز اول کاریشون بود.
نفسم حبس شده بود نمیدونستم چی بگم با صدای خیلی گرفته ای گفتم :
- برو فرم ثبت قرار داد رو بیار!
- دست اقای دلاوریه .
سرش داد کشیدم :
- برو ازش بگیر .
فورا بلند شده. معلوم بود خیلی ترسیده . من هم ترسیده بودم نمیدونم چرا وقعان نمیدونم چرا از دیدنش یا دوباره دیدنش... بعد از چند دقیقه خانم موسوی با یک پوشه برگشت جلوم گرفت وگفت :
- اقای دلاور...
بدون توجه به حرفش پوشه رو گرفتم وبه اتاق قبلیم برگشتم پوشه روباز کردم .همه چیز مشخصاتش داخلش بود حتی ادرس خونش حتی شماره گوشیش زیر لب زمزمه کردم :
- خدایا بالاخر پیداش کرد بالاخر ...
همه مشخصاتشو یاداشت کردم باید همین الان میرفتم میدیدمش همین الان .
** گل آرا **
تازه از مهدکودک اومده بودیم . سوار تاکسی بودیم ورها همچنان با ناز شعری که تازه یاد گرفته بود رو میخوند . 
- خانم رسیدیم .
پول تاکسی دار رو حساب کردم واز ماشین پیاده شدیم داشتم به طرف خونه میرفتیم که اسمم توسط کسی که خیلی صداش برام اشنا بود زده شد:
- گـ ل آرا
جرعت نداشتم برگردم نمیتونستم رها به طرفش برگشتم ولی من هنوز پشتم بهش بود. وصدای رها :
- مامان این اقا کیه ؟
وصدای ارمان :
- چـ چند سالته ؟
من نمیدیدمش نمیتونستم ببینمش نمیتونستم برگردم حالم خیلی بد بود خیلی بد . اروم اشکام راشونو باز کردن وصدای رها:
- ۵سال 
برای یک لحظه چشمام سیاهی رفت ودیگه سیاهی مطلق ...
***

آروم چشمامو باز کردم سرم به شدت درد میکرد چند دقیقه خمار بودم که همه چیز یادم اومد روی یک تخت خوابیده بودم کنارم رو نگاه کردم یک تخت دیگه هم کنارم بود که رها روش خوابیده بود و ارمان هم صندلی کنار تخت اون گزاشته بود وسرشو روی تخت گذاشته بود وخوابیده بود .بغض کردم خدایا اگر فهمیده باشه من چیکار کنم خدایا ... یه وقت رها رو ازم نگیره ناگهان آرمان چشماشو باز کرد نگاهم کرد ،دیگه دیرشده بود که خودمو به خواب بزنم درنگاهش موجی از نفرت ،خشم و... وچی نمیدونم یک چیز خاص خیلی خاص ... اومد به طرفم گفت :
- فقط بگو چراچرا؟
به خودم اومدم من دیگه اون گل ارای خر نبود بلد بودم چیکار کنم تو چشماش نگاه کردم وگفتم :
- چی چرا؟
فریاد کشید:
- د لعنتی چرا به من نگفتی حامله ای ؟
پوزخند زدم :
- معلوم هس داری چی میگی ؟
بهم نزدیک ترشد وگفت:
- این بچه مال منه ؟
- هه به همین خیال باش ،باشه؟ داری برای خودت چرت و پرت میگه من بعد از تو ازدواج کردم و...
- پس شوهرت کو ؟
چی بگم خدا داشت خودمو میباختم که فکری به ‌ذهنم رسید ...
ـ فعلا نیست ولی بدون من الان دیگه ازد...
پرید وسط حرفم :
- اسمش چیه ؟
-دانیل
نگاهم کرد ، نگاهش غمگین شد ولی با صدای رها همه چیز خراب شد .
- مامان مگه همیشه نمیگفتی دانیل بابای من نیست ؟
*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1
پاسخ
آگهی
#7
اب دهنمو صدا دار قورت دادم ارمان برگشت طرف رها وگفت :
- بابات کجاست ؟
رها نگاهم کرد وبعد سرشو به طرف ارمان برگردوند وگفت:
- مامانم میگه مرده ولی میدونم دروغ میگه، من میدونم بابام زندست تازه اسمش میدونم وقتی مامان داشت با دانیل حرف میزد شنیدم اسمش ارمانه ...
دیگه هیچی نمیفهمیدم هیچی فقط اشکام بود که باهام بود دیگه میدونستم هیچکی روندارم به ارمان نگاهم کرد تونستم حلقه اشک رو تو چشماش ببینم .
خدایا خودمو میسپارم به خودت ارمان به طرف رها رفت بغلش کرده تازه فهمیدیم میخواد چیکار کنه ولی دیر شده بود ارمان به همراه رها به طرف در رفت مثل شتاب زده ها از روی تخت پایین اومدم به طرفش رفت جلوش وایسیدم زار زدم :
- تورخدا .
از کنارم رد شد به طرفش رفت روبروش ایستادم میترسیدم بهش دست بزنم نمیدونم چرا فقط میترسیدم جیغ زدم :
- نمیذارم .
این دفعه به حالت دو از کنارم رد شد ومن روی مزایکای بیمارستان زانو زدم زار زدم به حال خودم زار زدم خدایا اون چه جوری پیداش شد؟ من که داشتم زندگیمو میکرد رهامو کجا برد ؟
****
اومده بودم خونه ،داخل اتاق گوشه ای کز کرده بود فکرر میکردم به رها الان داره گریه میکنه باید قبل از خواب شیرشو بخوره اصلا کجاست اصلا سالمه ؟ صدای زنگ در اومد کیه ؟ به طرف زنگ رفتم یعنی کی بود؟ تصویر ارمان توی ایفون نمایان شد دگمه باز شدن در رو روز زدم در باز شد خوشحال بود با خودم گفتم(حتما رها رو هم با خودش اورده ).
خود عوضیش وارد شد ،پشت سرشو نگاه کردم رها نبود برگشتم طرفش اخم کردم وگفتم :
- پس رها کجاست ؟
برگشت طرفم پوزخنده ی زد وگفت:
- اومدم لباسای دخترم رو ببرم مشکلیه ؟
جیغ زدم :
- اون دختر تونیست .
پوزخندش غلیظ تر شد ، برگشت طرفم وگفت :
- اتاق رها کجاست ؟
- ارمان خواهش میک...
بی توجه به حرفم به طرف اتاق ها رفت ... اولین اتاق ، اتاق رها بود درشو باز کرد از عروسکا متوجه شد اتاق رهاست به طرف کمد رفت منم رفتم طرفش خدایا چرا این ادم انقدر پسته چرا ؟ به طرفش رفتم بازشو گرفتم :
- آرمان تورو به خدا
بی توجه به حرفم لباسارو جمع میکرد . دیگه گریه امانمو بریده بود دیگه نمیتونستم بلند شد رفت که بره سریع دویدم دوستشو گرفتم ، زار زدم :
- به خدا هرکاری بگی میکنم فقط بزار ببینمش ...
تونستم پوزخندش رو ببینم برگشت طرفم .گفت:
- فقط یک راه دار...
-چه راهی هرچی باشه قبوله 
ـ چون دوست ندارم بچم بدون مهر مادر بزرگ بشه باید از دواج کنیم .
اون داشت چی میگفت من ؟نه من نمیتونستم ولی رها چی ؟ ادامه داد:
- اگر نمیخوای قبول کنی مشکلی نیست این همه زن تو این شهر هست ... توم دیگه رها رو نمیبینی.
دستشو از دستم بیرون کشید به طرف در رفت مانه رفتنش شدم :
- صبرکن ، باید فکرکنم .
- فقط تافردا صبح ...
سرمو تکون دادم .رفت ودرو پشت سرش بست .نشستم رو زمین خدایا مگه من خودمو دست خودت نسپورده بودم؟ این بود حق من بدبخت ...
**آرمان**
سر زنده از خونه بیرون اومدم بعد از ۶سال بالاخر خندیدم اره بعد از ۶ سال دیگه اون مال خودم بود مال خودم خدایا ممنون ممنون همون جا جلوی در زانو زدم سجده کردم سجده شکر .
به خودم اومدم از روی زمین بلند شدم جمع کردن لباسای رها یک بهانه بود همین .براش یه اس ام اس دادم :
- فردا ساعت ۱۰ صبح خیابون...کافی شاپ ...شمارمو سیو کن ارمانم 
فرستادم . خدایا شکرت .

**گل ارا**
روی تخت خوابیده بودم دیگه گریم نمیکردم فقط فکر میکردم همین میدونستم اگر وارد اون خونه بشم زندگیم دگرگون شده واگر نرم زندگی رها دگرگون شده .ومهمتر از همه من میتونم با ادمی مثل اون زندگی کنم ؟ صدای مسیج موبایلم بلند شد بیخیال به طرف موبایلم رفتم مسیجو خودندم پوف خودشبود دوباره یادش افتادم نمیدونستم چم میه جیغ زدم :
- ازت متنفرم لععععنتیی 

**ارمان**
وقتی رفتم خونه رها گریه کنان به طرفم اومدبغلش کردم معلوم بود خیلی گریه کرده اینو از قرمزی چشماش فهمیدم گریه کنان گفت:
- منو ببرپیش مامانم باشه؟
- عزیزم مامان فعلا نمیتونه بیاد باشه ؟ فردا همین موقعه اینجاس باشه ؟
سرشو به نشونه باشه تکون داد . به چشماش نگاه کردم شبیه گل ارا بود خیلی شبیهش بود ناخودگاه بوسه ای به چشماش زدم ولی گل ارا عوض شده بود دیگه اون دختره مظلوم نبود دیگه نبود ...باصدای رها نگاهی بهش کردم :
- من گشنمه ؟
- چی میخوای عزیزم ؟
نگاهی به دوربرش کرد بعد انگشتشو به سرش زد وبعد از چند لحظه گفت :
- لازانیا .
لبخندب زدم . گزاشتمش روی زمین وگفتم :
- پس بزار من برم لباسامو عوض کنم ، بعد میام باهم درست کنیم .
باصدای دلنشینش گفت:
- باشه.
هنوز بهم نمیگفت بابا از این بابت کمی رنجیدم .لباسامو بایک تیشرت وشلوارک معمولی عوض کردم به طرف اشپزخونه رفت رها سعی میکرد روی اپن بشینه از حالتش خندم گرفت بلندش کردم رو اپن گزاشتم . وبرای اولین بار شروع به اشپزی کردم رها قشنگ برام توزیح میداد چیکار کنم گل ارا واقعان خوب تربیتش کرده بود .

لازانیا تقریبا اماده شده بود میخواستم بزارم توی فرکه با صدای رها از حرکت ایستادم :
- آرمان ؟
چرا بهم نمیگی بابا؟چرا؟. برگشتم طرفش لبخند زدم وگفتم :
- بله 
-مامان همیشه برام فلفل میرزه .
- فلفل بریزم روش تند میشه که!
- من تند دوست دارم .
لبخندی زدم لجباز هم بود مثل گل ارا کمی فلفل رو لازانیا زدم . رفتم بزارم توی فر که دوباره رهاگفت :
- بابا کم ریختی !
برای بار دوم به غذا فلفل زدم برای بار سوم رفتم بزار توی فرکه رها گفت:
- بابا نمک نریختی .
کلافه کمی نمک هم به لازانیا زدم .ورفتم داخل فر بزارم که رها گفت:
- ارمان ؟
این دفعه عصبی به طرفش برگشتم :
- چیه؟
بغض کرد .ومثل گل ارا حساس. رفتم به طرفش سرشو پایین انداخته بود سرشو گرفتم بالا اروم گفتم :
- بگو بابا ، چی میخوای بابای؟
- مامان گل ارا فردا میاد،فردا میخوام برم مهدکودک پیش دوست هوریا.
تا اسم گل ارا رو اورد تنم لرزید ،اگر قبول نکنه چی نه اون قبول میکنه اون بخواتر رها قبول میکنه .
- بابا کجای باشمام .
با،بابا گفتنش بیشتر تنم لرزید برگشتم طرفش :
- جون بابا ، هوریا کیه ؟

- دوستمه بابای ،مهدکودک باهاش بازی میکنم !
- باشه بابا . اول شماباید بخوابی تا فردا بریم مهد کودک .
رها سرشو به نشونه تایید حرفم تکون داد . لازانیا اماده شد کمی چشیدم خیلی تند شده بود ولی رها میخورد ،لبخند ریزی زدم این رفتارش مثل خودم بود . لازانیا رو خورد بماند که چقدر تند بود واخم نگفت ... رها رو خوابوندم خونه دوتا اتاق بیشتتر نداشت اتاق رها هنوز اماده نبود بخواتر همین اتاق خودم خوابوندمش .
به طرف گوشیم رفتم دوست د اشتم با گل ارا حرف بزنم ولی نمیشد نه نمیشد بخواتر همین یه اس ام اس ش دادم :
- مهد کودک رها کجاست ؟
بعد از ۵ دقیقه جواب داد .
- خیابون ... مهدکودک...
دیگه جوابشو ندادم به طرف کاناپه رفتم یه نخ سیگار از جیبم در اوردم وشروع کردم به کشیدن . ته مونده سیگار رو داخل جا سیگاری له کردم . وبه طرف اتاق رفتم کنار دخترم خوابیدم ( دخترم ) چه جمله زیبای ... 
** گل ارا **
تا صبح به پیشنهاد ارمان فکر کردم راست میگفت رها باید با محبت منو خودش بزرگ میشد ولی منو خودش چی ؟ ناخودآگاه فکرم به طرف ارمان کشیده شد . تغییر کرده بود پخته شده بود وکمی هم شکسته . چرا شکسته تره شده بود ؟زیر لب زمزمه کردم :
- اخه به توچه .
به ساعت نگاهی کردم ۷ فک کنم کلا ۱ساعت خوابیده باشم ...بلند شدم و به طرف حمام رفت . زیر دوش قرار گرفتم . به خودم که اومدم دیدم که خیلی وقته بی حرکت زیر دوش ایستادم ودارم فکر میکنم شیر اب رو بستم واز حمام بیرون اومدم ساعتو نگاه کردم ۸/۵ یعنی یک ساعت ونیم فقط یک دوش گرفتم ....
پشت میز ارایشی نشستم کمی پنکک ورژ گونه زدم همینا کافی بود . به طرف کمد لباسم رفتم با بی خیالی مانتوی مشکیمو پوشیدم با شلوار لی ومغنه نمیدونم چرا ولی انگار برای یک معامله میرفتم ... به اژانس زنگ زدم حال تاکسی نداشتم و بعد از ۵ دقیقه از سویت بیرون زدم .

سوار ماشین شدم ادرس کافی شاپ رو به راننده دادم وحرکت کردم .
دوستداشتم گریه کنم نمیدونستم چرا فقط یه جای خلوت میخواستم تا بتونم خودمو خالی کنم همین . یه جای که ازم نپرسن تو کی هستی ؟ بهم نگن بچت حروم زاده ست . یه جای میخوام فقط برای خودمو رها .
- خانم رسیدم .
به طرف راننده برگشتم . پولشو حساب کردم واز ماشین پیاده شدم نفسمو فوت کردم تابتونم استرسمو کاهش بدم . وارد کافی شلپ شدم یه جای دنج وزیبا که رنگ دیواره های قهویش ومیز های چوبیش ادمو به هیجان وا می داشت . سرمو چرخوندم ارمانو دیدم گوشه ای نشسته بود وسرش پایین بود هنوز منو ندیده بود. رفتم به طرفش با هر قدم انگار ازش دوتر میشدم به میز رسیدم خیلی سرد گفتم :
- سلام .
اون هم جواب زیر لبی گفت . نشستم مثل دوتا قریبه بودیم دوتا قریبه که انگار همدیگرو نمیشناسن . گارسون به طرفمون اومد من یه اب پرتقال سفارش دادم ولی اون فقط یک لیوان اب خواست . به طرفم برگشت گفت:
- خوب بهتره بری سر اصل مطلب ،جوابت چیه؟
چشمامو برای دقیقه ای بستم ارمان همچنان سرد نگاهم میکرد تحمل نگاهشو نداشتم من حتی نمیتونستم نگاهش کنم پس چه جوری باهاش زندگی کنم؟ پس رها چی بخواتر رها :
- قبول میکنم.
عادی بود مثل همیشه از این حالتش بیشتر عذاب کشیدم به یاد رها افتادم سریع گفتم :
- خوب من میخوام زودتر دخترمو ببینم .
نگاهم کرد درپاسخ گفت :
- من شرایطی رو هم گذاشتم .
نگاهش کرد این بار نگاهش خاص بود نگاهش چیز خاصی داشت ولی برای من دیگه خاص نبود ...دیگه نه.
- چه شرطی .
- یک ذهنیت رهارو درمورد من خراب نمیکنی .دو زیاد تو خونه سروصدا نمیکنی ، چون نمیخوام همسایه ها متوجه بشن . همینا .
نگاهش کردم وگفتم:
- من هم شرایطی رو دارم .
نذاشتم حرفی بزنه ادامه دادم:
- یک کاردی به کار هم نداشته باشیم دو لازم نیست جلوی رها نقش بازی کنیم سه من پیش رها میخوابم .
پوزخندی زد وگفت :
- قبل از این که تو چیزی بگی خودم هم همینارو میدونستم .

از حرفش کمی خرده گرفتم ... رنجیده نگاهش کردم اون هم نگاهم کرد ،نگاه اون هم رنج کشیده بود ... ولی چرا ؟ نگاهمو ازش دزدیدم وگفتم :
- من کی بچمو میبینم ؟
- بهتره بری خونت ووسایلتو جمع کنی .
سرمو تکون دادم ،سرد خداحافظی کردم واز کافه بیرون اومدم ،‌اول تصمیم داشتم برم وسایلمو جمع کم ولی باید سر کارم میرفتم همینجوریشم دیر کرده بود ... بخواتر همین راه اموزشگاه رو پیش گرفتم .
***
به در روبرو نگاه کردم یاد همون روز کذایی افتادم یاد همون روز بدبختی هام هرچند که تاقبلش خوشبت هم نبودم.
در زدم در باصدای تیکی باز شد وارد حیاط خونه شدم خونه بزرگی بود یه ادم تنها خونه به این بزرگی میخواد چیکار ؟زیر لب زمزمه کردم :
- برای کثافت کاریاش دیگه ...
به در ساختمون رسیدم سخته وارد شدن به این خونه خیلی سخت ... دستگیره در رو به طرف پایین کشیدم . در باز شد یک قدم به داخل خونه برداشتم .
- مامــــان .
به طرف رها برگشتم . روی دوزانو نشستم دستامو از هم باز کردم رها دوید طرفم ودر اغوشم گم شد ، دیگه نتونستم اشکامو کنترل کنم اشکام بودند که راهشونو باز کردند لعنت به این اشکا ... صورت رهارو غرقه بوسه کردم درحالی که هق هقم بلند شده بود گفتم:
- خوبی خوشگلم ؟ رها جان مامان حالت خوبه ؟
اون هم اروم گریه میکرد در حالی که اب بینیشو بالا میداد گفت:
- خوبم .
دستاشو برد بالا اشکامو پاک کرد وگفت :
- اگر گریه کنی منم گریه میکنم.
سعی کردم لبخند بزنم .گفتم:
- باشه باشه .
میخواستم با ارمان درمورد اتاق خودم ورها صحبت کنم به رها گفتم :
- مامان یک دقیقه میری تو اتاق ؟
- چشم

نگاهم رنگ تعجب گرفت .از کی این بچه حرف گوش کن شده ؟... نکنه ارمان دست روش بلند کرده باشه ؟ سرمو تکون دادم تا این افکار از ذهنم خارج بشه ... اصلا ارمان کجاست ؟ سرمو بلند کردم نبود بلند شدم ایستادم برگشتم با دیدنش که دقیقا روبروم ایستاده بود جیغ خفیفی کشیدم نزدیک بود که با مخ بیفتم زمین که دستمو گرفت . نگاهش کردم اون هم نگاهم میکرد چشماش خمار بود به خودم اومد تعادلم رو برقرار کرد ودستمو از دستش بیرون کشیدم ... لبمو گزیدم و گفتم :
- به من دست نزن ...
نیشخند زد وگفت :
-اخه میترسم روز عقد چلاق شی .
جوابشو ندادم وشروع کردم به کندن پوست لبم .زیر لب فش رکیکی بهش دادم و به طرف اتاق ها رفتم . حالا من اتاقا رو بلند نبودم که جلوی این بشر زایه میشم الان ... 
- چرا با خودت حرف میزنی ؟ تاق رها اتاق دومیه ...
دیونه شدم... رفتم دستی به سرم کشیدم و به طرف اتاق رها رفتم .

وارد اتاق شدم رها خوابیده بود رفتم بالای سرش نگاهش کردم ، به اندازه تمام دلتنگیام نگاهش کرده اونقدرنگاهش کردم که بالاخر خوابم برد.
***
چشمام روباز کردم گلوم از تشنگی زیاد خشک شده بود. ناچار از روی تخت بلند شدم . اروم در اتاق رو باز کردم تا رها بیدار نشه به طرف اشپزخونه رفتم . یه لیوان برداشتم وداخلش اب ریختمو خوردم صدای از پذیرایی اومد.منم که ترسو نفس عمیقی کشیدم با پا های لرزون به طرف پذیرایی رفتم بوی سیگار میومد از بوی سیگار بی زار بودم نزدیکتر شدم ارمانو دیدم نفس عمیقی کشیدم که باعث شد دود سیگارو استشمام کنم کمی سلفه کردم وبه طرف تاق رها رفتم وکنار رها خوابیدم ... 
***
صبح با آلارم صدای گوشیم چشمامو باز کردم ساعت ۷بود .۸ هم کلاس داشتم .بلند شدم اول یه دوش گرفتم وبعد بیرون اومدم مثل همیشه تیپ معمولی زدم واز دور برای رها بوس فرستادم ورفتم اموزشگاه .
** ارمان **
بیدار شدم دستی به صورتم کشیدم دیشب مثل فیلم از چشمام گذشت لبخندی زدم ، گل ارا اینجابود . دوشی گرفتم لباس پوشیدم واز اتاق بیرون زدم به ساعت نگاهی کردم تازه ۹ بود به طرف ا تاق رها رفتم .صلاح دیدم در بزنم صدای نیومد اروم در رو باز کردم فقط رها داخل اتاق بود ، به طرف اشپزخونه رفتم نبود .کل خونه رو زیرو رو کردم بازم نبود. زیر لب زمزمه کردم :
- نکنه پشیمون شده باشه ؟
لعنتی به خودم فرستادم وبه طرف گوشی موبایلم رفتم . سریع شمارشو گرفتم . جواب نداد دوباره گرفتم اینبار جواب داد قبل از این که بزار حرفی بزنه سرش داد کشیدم :
- معلوم هس کدوم گوری هستی ؟
جواب نداد معلوم بود شکه شده دوباره گفتم :
- خداروشکر لالم شدی ؟
صدای عصبیش تو گوشی پچید :
- به تو هیچ ربطی نداره .
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم با صدای اروم تری گفتم :
- بله به من ربطی نداره ولی رها داره گریه میکنه ...
- چرا دروغ میگی ؟ من رها رو تنها خونه میزاشتم میرفتم سرکار حالا گریه کنه ؟

- به هر حال .
گوشی رو قطع کردم .نفس عمیقی کشیدم با صدای رها به طرفش برگشتم :
- بابا من کی گریه گفتم؟
خندید وگفتم :
- گریه رو که نمیگن عزیزم .
- به هر حال .
سرشو تکون داد ونزدیکم شد وگفت :
- چرا دروغ گفتی ؟
روی زانوهام نشستمو وگفتم :
- بعضی از دروغ ها مصلحتیه باباجون.
-اهان .
** گل آرا ** 
کلاسم تموم شد فقط یک تایم کلاس دیگه داشتم به طرف دفتر مشترک استادا رفتم همه دور هم نشسته بودند رفتم وگوشه ای جا گرفتم مثل همیشه فقط شنونده بود . خانم قادری که یکی از استادا بود گفت :
- اقای تهرانی هم که دیگه نمیان ...
اون یکی گفت :
- اره ، بد شد .
نفس عمیقی کشیدم وبه فکر فرو رفتم اقای تهرانی ؟ مگه میشه یا شاید هم یه فامیلی مشترکه همین ولی مگه میشه ؟ با صدای سلام کسی سرم رو بالا گرفتم :
- سلام .
شوکه نگاهش کردم . ولی اون کاملا عادی بود خیلی عادی زیر لب سلام ارومی کردم وازدفتر بیرون اومدم به طرف ابدار خونه رفتم شیر اب رو باز کردم ویه شمت به صورت اب پاشیدم .خدایا چرا من هرجا میرم اونم میاد چرا ؟ نفس عمیقی کشیدم .

- خوبی ؟
به طرفش برگشتم ،دستمو روی سینم گزاشتم وبهش توپیدم :
- ترسیدم، تو اینجا چیکار میکنی ؟
نگاهی بهم کرد وگفت:
- کسی برای اومدن به اموزشگاه خودش خبر نمیده...
-چی؟
پوزخنده زد،مثل همیشه جواب من یه پوزخند بود . بعد از یک مکث طولانی گفت :
- به بقیه میگیم نامزدیم.
این دفعه من پوزخند زدم :
- فرمایش دیگه؟
چقدر خوش خیال ... اینبار چیزی نگفت فقط نگاهم کرد ، نگاهشو نمیخوندم فقط میتونستم بگم خاص بود همین ... باحرفش از افکارم بیرونم کشید:
- باشه مشکلی نیست،راستی خانم قادری رو دیدی ؟ دیدی چه خانم زیبایه ؟فکر میکنی به عنوان مادر رها خوبه ؟
از هرس ناخونامو به کف دستم فشار میدادم . ازت بدم میاد همین میخواستم بلند فریاد بزنم اونقدر بلند که اسمون پاره بشه . ادامه داد :
- مشکلی نیست گل آرا جان . فک کنم رها هم ازش خوشش بیاد .
زیر لب غریدم :
- خفه شو...
خندید با صدا خندید ومن بیشتر جوشی شدم ،گفت :
- تصمیم با خودته ...
ورفت . دندونامو روی هم سابیدم. واز ابدارخونه بیرون اومدم . به طرف دفتر استادا رفتم وسر جای قبلیم جا خوش کردم ولی اینبار هیچی از حرفای بقیه نشنیدم ...! ودیگه خبری از آرمان هم نشد . کلاس بدیم هم با موقعیت برگزار شد. از همه خداحافظی کردم واز در اموزشگاه بیرون زدم اسمون ابری بود کنار خیابون ایستادم تا شاید تاکسی بیاد تا سوارش بشم...
به ساعتم نگاهی کردم حدود نیم ساعت بود ایستاده بودم ولی حتی یک تاکسیم رد نشده بود .

خیابون خلوت بود خیلی خلوت با صدای بوق ماشینی فورا سرمو بالا گرفتم با دقت به داخل ماشین نگاه کردم ،اقای دلاوری بود . بوق دیگه ای زد نمیخواستم مزاحمش بشم ولی چاره ای ندیدم وسوار ماشین شدم .لبخند زد وگفت :
- عجب هوایی .
در جوابش فقط لبخند زدم . بعد از چند لحظه گفت :
- مقصدتون کجاست ؟
فورا به طرفش برگشتم وگفتم :
- لطف کنید نزدیک یه ایستگاه یا...
-اصلا حرفشم نزنید .
نگاه شرمنده ای بهش کردم وادرس خونه روبهش دادم . دستش به طرف ضبط سوت رفت ... اهنگ بی کلامی پخش شد . بعد از اندکی ثانیه گفت :
- خوووب ، انگار همسایه اقای تهرانیم هستید ...
- بله . 
دیگه حرفی بین ما زده نشد ...روبرو خونه ایستاد ازش تشکر کردم واز ماشین پیاده شدم . شایسته ندونستم سرم رو پایین بندازم ووارد خونه بشم بخواتر همین ایستادم تا بره ،‌تک بوقی زد وازم فاصله گرفت . دور شدن ماشین همانا وکشیده شدن من داخل خونه همانا سعی کردم جیغ بزنم ولی دستی جلوی صورتم قرار گرفت ودر گوشم زمزمه کرد :
- اروم .
برگشتم طرفش بهش توپیدم :
- معلوم هس چه مرگته ؟
نزدیک شد چشماش قرمز بود فریاد زد :
- معلوم هس تو داری چه غلطی میکنی ؟
ترسیدم دستام از وحشت میلرزید یاد چند سال پیش افتادم دقیقا ۶ سال پیش ، به خودم اومدم دیگه نه دیگه نه من اون گل ارا سست نیستم از کنارش ردشدم دویدم داخل خونه رها با دیدن من به طرفم دوید وگفت :
- مامان .
بغلش کردم .تنها رها بود که تو این دنیا میتونست بهم ارامش بده همین ... ارمان بعد از من داخل شد نگاهم کرد نگاهش ترسناک تر از قبل شده بود دست رها رو گرفتم وبه قول معروف جیم شدیم در اتاق رو از پشت قفل کردم کمی ترسیده بود نمیدونم چرا ... روی تخت دراز کشیدم رها هم کنار من دراز کشیدم کم کم چشم هردمون بسته شد .
***
چشمامو اروم بازکردم نگاهی به کناره تختم انداختم تا مثل هر روز اول صورت سفید رها رو ببینم .نبود مثل جت از جا پریدم وبه طرف حموم رفت نبود به طرف در رفتم قفل بود دیگه داشتم به گریه میفتادم که نگاهم به برگه که روی عسلی بود افتاد رفتم طرفش بازش کردم :
- کارت دیر نشه عزیزم ... آرمان 
زیر لب فش رکیکی براش فرستادم وبرگه رو مچالی کردم نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم نگاهم روی پنجره ایستاد .لبخند شیطانی زدم ورفتم تا اماده بشم برم سر کار امروز بیشتر از هر روزی ارایش کردم ... از پنجره اتاق بیرون اومدم بماند که چقدر دلقک بازی در اوردم ...
** ارمان ** 
رها رو مهدکود ک گزاشتم اول میخواستم برم اموزشگاه که پشیمون شدم روبروی خونه پارک کردم نگاهم به پنجره اتاق رها افتادم نفسم حبس شد زیر لب زمزمه کردم :
- من از دست تو چیکار کنم ؟
وخودمو پشت درخت بزرگ باغچه کنار حیاط قایم کردم ... نزدیکم شد دستمو درور تا دورش حلقه کردم قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم :
- که فرار میکنی ؟
مثل همیشه سرم داد کشید:
- اصلا تو کی هستی که بخوای منو زندانی کنی ؟
رفتم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد.
نگاهی به صفحه گوشی انداختم مثل همیشه مامان بود چند وقت بود باهاش در تماس نبودم ...جواب دادم:
- بله مامان ؟
- سلام پسرم .
لبخندی بر لبم نشست ، میدونست گل آرا برگشته همینطور هم میدونستم مشتاق دیدارشه . ادامه دادم :
- چه خبر مامان ؟ همه خوبن بابا خوبه ؟
- پسرم همه خوبن ولی ...
از مکث طولانیش خسته شدم ادامه دادم :
- ولی ؟
به گل آرا نگاهی انداختم که سعی میکرد از آغوشم جدا باشه لبخندی بر لبم نشست حلقه دست هام رو محکم تر کردم . 
- همه دلتنگتیم پسرم ... اخه چرا دخترمو نوه ام رو نمیاری ببینم ؟
گل آرا گازی از دستم گرفت که اخم به هوا رفت :
- اخخخ 
مامان با نگرانی گفت :
- چی شده پسرم ؟
سریع جوابشو دادم :
- زنگت میزنم مامان !
منتظر نموندم مامان جوابمو بده فورا تلفونو قطع کردم به گل ارا نگاهی کردم که حالا از آغوشم جدا شده بود و با در کلنجار میرفت . به طرفش رفتم دستم رو روی در گزاشتم وبه در تکیه دادم :
- که گازم میگیری ؟
نگاهم کرد رفت حرفی بزنه که دستمو جلوی دهنش گرفتمو گفتم :
- اون رو باز نکن ، حال قدقد ندارم .
دوباره گازی از دستم گرفت و فرار کردم به دنبالش دویدم سریع بود ... دنبالش میدویدم واسمشو صدا میزدم اون هم جیغ میزد و میخندید . بعد از ۶ سال لبخندش رو هم دیدم لبخند که واقعان افسونگر بود میخواستم فریاد بزنم بگم :
- دوستدارم لعنتی .
ولی این غرور لعنتی این غرور نمیذاشت . اون هم دوس داره یا نه ؟
سریع تر دویدم ، نگاهم به شیلنگ آبی که کنار باغچه حیاط بود افتاد لبخند شیطانی زدم وبه طرف شیلنگ اب رفتم برگشت طرفش . جیغ کوتاهی زد وگفت :
- اگه بهم اب بپا...
نزاشتم حرفشو کامل کنه آب رو به طرفش گرفتم دستو پا میزد من هم بلند بهش میخندیدم درسته بالاخر بعد از ۶ سال بالاخر خندیدم ... تمام بدنش خیس شد بود سعی میکرد نزدیک بشه تا شیلنگ آب رو ازم بگیره نزدیک باغچه شد اول متوجه نشدم میخواد چیکار بکنه ولی وقتی به خودم اومدم لباس پر از گلم جلوی چشمام بود . شیلنگو کنار گزاشتم وبه طرف باغچه رفتم مشتمو پر از گل کردم وبه طرفش پرت کردم با صورتش برخورد کردم واین شد که هردو شروع کردیم به گل بازی ... لحظات شیرین هیچ وقت از یاد نمیرین درسته هیچ وقت ، دوستداشتم تمام این لحظات رو در خاطراتم ثبت کنم لبخندش نگاهش وشیطنتش ... 
با صدای زنگ در دست از حرکت برداشتیم به هم نگاهی انداختیم بهش نگاهی انداختمو وگفتم :
- یعنی کیه ؟
اون هم پرسشگرانه نگاهی بهم کرد وگفت :
- منم نمیدونم .
با هم به طرف در رفتیم . دستم که پر از گل بود رو با پشت لباسش پاک کردم اون هم کم نیاورد وتمام دستشو با صورتم پاک کرد ... لبخندی برلبم نشست زیر لب زمزمه کردم :
- گل ارای من اینه ...
در رو باز کردم ،چهری نگران مامان در چارچوب در نمایان شد. که با دیدن ما چهرش نگران تر شد . دهنش شبیه ماهی تکون میخورد ولی حرفی نمیزد ... آروم گفتم :
- مامان خوبی ؟ 
- این چه ریختیه واسه خودتون درست کردین ؟
نگاهی به گل آرا انداختم که از خجالت تمام صورتش قرمز شده بود .مامان نگاهی به گل آرا انداخت وگفت :
- شما بایید گل آرا باشید.
- گل آرا با تته پته گفت :
- هه بله خودم هستم .
ودستشو جلو برد تا با مامان دست بده مامان نگاهی به دست گلی گل آرا کرد ، لبخند زورکی زد ومچ دست گل آرا رو فشار داد برگشتم طرفمو گفت :
- پسرم نمیخوای بگی بیام داخل ؟
هردومون همزمان از جلوی در کنار رفتیم مامان داخل شد با دیدن حیاط پر از آِب و گل که حسابی کثیف شده بود برگشت طرف ما وگفت :
- شما داشتین چیکار میکردید ؟ 
گل آرا قبل از من جواب داد :
- چیزه ... آهان داشتیم به باغچه هارو آب میدادیم .
مامان خنده ای سر داد وگفت :
- اهان .
گل آا به طرف مامان رفتم وگفت:
- وای ببخشید روی پا نگهتون داشتیم بفرمایید داخل ...
وبه مامان اشاره کرد تا وارد خونه بشه ، وارد خونه شدن ومن هم پشت اونا وارد شدم ... هردمون سریع به طرف اتاقامون رفتیم تا لباسامونو عوض کنیم ...
** گل آرا **
واقعان خیلی خجالت کشیده بود اولین دیدارم با مامان آمان این جوری باشه دفعه های بدی دیگه چه جوریه برای بار سوم آبی به صورتم پاشیدم ونگاهی به خودم داخل آیینه انداختم هنوز هم رنگم سرخ بود ... از دستشوی بیرون اومدم جلوی ایینه میز ارایش ایستادم وبه خودم کمی پنکیک زدم ... نگاهی به خودم کردم با این که لباسامو عوض کردم هنوز هم پر از گل بودم ... از اتاق بیرون اومدم به طرف پذیرایی رفتم مامان آرمان روبروی ارمان روی مبل ها نشسته بود لبخندی زدم وبه طرفشون رفتم
- گل ارا هم اومد مامان.
لبخند زورکی به ارمان زدم وزیر لب زمزمه کردم :
-حالتو میگیرم ...
شنید مثل خودم لبخند زورکی زد وگفت:
- بیا پیش خودم عزیزم ...
از هرس دنونامو روی هم ساییدم زیر لب غریدم :
- عزیزم بزار پیش مامان جون بشینم .
کنار مامان جون نشستم ،به صورتش خیر شدم زیبا بود ... چشمان کشیده ی قهوی داشت وپوست گندمی نه سفید نه سبزه بینی خوش فرم ولبای زیبا ...برگشتم طرفمون وگفتم :
- خوب نمیخوایید دست گلتونو به من نشون بدین ؟
هردمون برگشتیم طرفم هم وهم زمان گفتیم :
- دست گل ؟
حانیه خانوم (مامان آرمان) خنده ای بلندی سر داد وگفت :
- منظورم رهاست ...
ما هم مثل خودش خندیدم در پاسخ گفتم :
- رها مهد کودکه مامان جون عصر میاد خونه ...
سرشو به نشونه فهمیدن حرف من تکون داد نگاهی به لباس وموهام کرد وگفت :
- شما که به هم محرمید ؟
اینو دیگه کجای دلم بزار ؟... اخه به هم محرم بشیم که چی بشه، بیشتر بزنیم به سر وکله ی هم ؟... آرمان به جای من پاسخ داد :
- دیگه چه محرمیتی میخ...
حانیه خانم پرید وسط حرف آرمانو و گفت :
- اوا خاک به سرم محرم بشید که چی بشه ؟ نمیشه ... 
نگاهی به ارمان کردم اون هم مثل من مشغول فکر کردن بود واقعان فکرم مشغول بود ما که رابطه ای نداشتیم پس چرا باید به هم محرم میشدیم ؟ این دیگه خیلی مسخره بود ...آرمان گفت:
- باشه با هم عقد میکنیم .
به حانیه خانم نگاهی انداختم خنده ای کرد وگفت :
- بهتر یه مهمونیم بگیرید ...
این بار من سریع گفتم :
- مهمونی دیگه برای چی ؟
ولی مسخره ام نمیشد بلکه بامزه وکودکانه میشد فکروشو بکنید لباس عروس بپوشم ودخترم دامن لباسمو بگیره از این فکر لبخندی بر لبم نشست ... وقتی بچه بود در خیالات خودم بهترین لباسارو برای خودم طراحی میکردم بهترین لباس عروسو دوست داشتم لباسام نقره ای باشه همینطور هم برق بزنه ... به آرمان نگاه کردم اون هم به من خیره شده بود ،حانیه خانوم بعد از یک مکث طولانی گفت :
- مهمونی عادی ، من دوست دارم پسرمو با لباس دامادی ببینم ...
آرمان خنده ای کرد وگفت :
- مامان من یه دختر ۵ ساله دارم اون وقت میخوای لباس دامادی رو تو تنم ببینی ؟
هر دو با این حرف آرمان خنده ای بلندی کردیم حانیه خانم گفت :
- به هر حال به پیشنهادم فکر کنید ... 
در حالی که بلند میشد گفت :
- خوب دیگه من رفع زحمت کنم ...
هر دو به احترامش بلند شدیم آرمان گفت :
- مامان مگه نمیخواستی رهارو ببینی ؟
*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1
پاسخ
#8
مامان جون در حالی که کیفشو از روی میز بر میداشت گفت :
- ایشالله یک روز دیگه ...
هر دمون لبخندی زدیم وتا لب در همراهیشون کردیم .فورا برگشتم طرف آرمانو گفتم :
- چرا یه جوریه نگاهم میکردند؟
خنده ی بلندی سر داد وگفت :
- بعدن خودت میفهمی ...
سرمو تکون دادم نگاهی به دستم که گلاش خشک شده بود کردم ، عقی زدم وبه طرف اتاق رفتم تا دوش بگیرم . زیر دوش ایستادم یاد چند ساعت پیش افتادم لبخندی روی لبم نشست. گل بازی ... میشه هنوزم دوسش داشته بود نه نه نه من دیگه دوسش ندارم سرمو تکون دادم تا افکار منفی ازم جدا بشه.
مثل همیشه یک ساعتی زیر دوش موندم ،دوش رو بستم. نگاهی به جالباسی کردم زیر لب زمزمه کردم :
- حوله یادم رفت .
با دست زدم به سر خودم که دردم گرفت واخ کوچیکی گفتم . به طرف در حموم رفتم سرمو از در حموم بیرون کردم اخییش کسی نبود نفس عمیقی کشیدم.از حموم بیرون اومدم به تعرف کمدی که داخلش حوله ها بود رفتم درشو باز کردم هیچی نبود تازه یادم اومد هم حوله خودمو هم رهارو شسته بودم گ‌ذاشته بود تو بالکن که خشک بشه دوباره رفتم به سرم بزنم که گفتم نه دردم میاد. وللش حوله شدم وروی تخت نشستم نگاهی به بدن خیسم کردم ... نه بدون حوله نمیشه میرم میارم دیگه اره میرم میارم نگاهی به رو تختی کردم لبختدی رو لب نشست ، بلند شدم ورو تختی رو دور خودم پیچیدم .به طرف در رفتم در رو باز کردم نگاهی به بیرون انداختم لبخندی روی لب نشست کسی نبود با قدم های شمرده به طرف بالکن رفتم . در بالکنو باز کردم به طرف بند لباسا رفتم ،همون موقعه دستی دور کمرم حلقه شد با ترس به طرفش برگشتم ، قبل از من گفت :
- اینجا چیکار میکنی ؟
ترسیده بودم میتونستم عرقی که کف دستم نشسته بود رو حس کنم آرومی گفتم :
- ح ح ح 
- چیه؟
وقتی میترسیدم مثل الان سوزنم گیر میکرد ، به ارمان خیره شدم سعی میکرد نگاهش از بدن بدوزه منم که خجالتی این دفعه اروم گفتم :

- حوله میخوام .
با این حرفم بلند زد زیر خنده . به پارچه ای که دور خودم پیچیده بود اشاره ی کرد وگفت :
- حوله ؟
لبمو گاز گرفتم تو چشماش خیره شدم ودر پاسخ گفتم :
- حوله خودمو رها رو گذاشته بودم توی بالکن که خشک بشه ...
این بار پوزخند زد وگفت :
- وخدا خشک کنو افرید ...
این بار از عصابتیت لبمو گاز گرفتم در حالی که سعی میکردم صدامو کنترل کنم گفتم :
- میخواستم نور افتاب بهش بخوره همیشه همین کارو میکنم ... حتی دانیلم با هام موا...
با گفتن اسم دانیل گره ی دستاش محکم تر شد اخم ریزی کردم کمی خودمو تکون دادم ولی نه ولکن نبود ... با صدای بلند گفتم :
- یه وقت خجالت نکشی ؟
خندید . در پاسخم گفت :
- از چی خجالت بکشم .
- خیلی پرو شدی ها .
به چشماش خیره شدم نگاهش خمار بود ولی من کاملا برعکس اخم ریزی کرده بود ومحکم یه تیکه پارچه رو چسبیده بودم .صورتش رو نزدیک تر آورد کنترل خودمو از دست دارم پامو محکم روی پاش گزاشتم که دستاش شل شد ،لبخند پیروزمندانه ای زدم وبه طرف حوله ها رفتم .
حو له خودمو ورها رو برداشتم نگاهی به آرمان کردم هنوز هم نگاهم میکرد رفتم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت وگفت:
- فکرو خیال به ذهنت راه نده فقط داشتم امتحانت میکردم .
ودر حالی که از کنارم رد میشد گفت :
- میرم دنبال رها .
این دیگه اخرشه دیگه کنترلمو از دست دادم دویدم و رو بروش ایستادم دستمو بالا آوردمو گفتم :
- ولی تو کاملا معلومه تو فکرو خیالی ...

وبی توجه بهش راه اتاقو پیش گرفتم . پیش خودش چی فکرده احمق ... وارد اتاق شدم به بدنم نگاهی کردم دیگه کاملا خشک شده بود به خودم فوش رکیکی فرستادم ومشغول پوشیدن لباسام شدم . فک کرده من عاشق سینه چاکشم هه همش تقصیر منه دیگه زیادی بهش رو دادم .
در حال قر قر کردن بودم که فکری به ذهنم رسید ،لبخند شیطانی زدم وبه طرف موبایلم رفتم. دلم برای آوا ورویا تنگ شده بود بهتر بود با هم قرار میزاشتیم وهم دیگرو میدیدیم . آهان شمارشو پیدا کردم دگمه سبز رنگ رو فشار دادم وگوشی رو روی گوشم قرار دادم . بعد از چند لحظه صدای آوا توی گوشم پیچید :
- الو بفرمایید؟
لبخندی روی لبم نشست تیکه کلامش بود همیشه میگفت (الو بفرمایید)‌ جوابشو دادم :
- سلام خانم بی وفا .
مکثی کرد وگفت :
- گل آرا توی ؟
- پس میخواستی کی باشه ؟
- هیچ کس بابا.
- ببین آوا همین الان بیا دنبالم ادرسو برات اس میکنم .
- الان ؟ الان که ظهره ...
اینم چه گیری شده ها قبلا بهش میگفتی پا برحنه دویده بود . 
- آآآآآوا همین الان . خدافس .

بدون اینکه صبر کن جوابمو بده تلفونو قطع کردم . ادرسو براش اس ام اس کردم و به طرف کمد لباسام رفتم ... اممم چی بپوشم دوست داشتم یه چیز اسپرت باحال بپوشم آره همین خوبه ،‌مانتوی نخی خاکستریمو در آورد به همراهش یه شلوار لی یخی وشال مشکی هم بیرون اوردم تا بپوشم ... نگاهی به خودم داخل اینه کردم لبخندی از سر رضایت زدم ولی یه چیزی کم بود ،‌ارایش نکردم روبروی آینه ایستادم اول کمی پودر زدم وبعد رژ لب یه خط چشم نازکم پشت پلکم کشیدم عالی شدم . نمیدونستم چرا اینجوری شدم مثل دختر بچه های ۱۸ ساله رفتار میکنم ولی دیدار با آوا ورویا برام یاد آور گذشته ها بود .
صدای اس ام اس گوشیم منو از فکرو خیال بیرون آورد نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم لبخندی روی لب نشست آوا بود :
- نمیدونم چه نقشه شومی داری ولی بیا لب در روبه روی ادرسیم که دادی ...
کیفم رو برداشتم گوشیمو خیلی مجلسی داخلش شوت کردم واز خونه زدم بیرون . 
آوا رو حالی که داخل ماشین ۲۰۶ آلبالویش نشسته بود ،دیدم اون هم دیدم لبخندی روی لب هردمون نشست به طرف ماشینش رفتم در رو باز کردم و سوار ماشین شدم آوا قبل از من گفت:
- به به گلی .
لبخندی زدم به طرفش برگشتم خواست مثل من به طرف برگرده که فرمون مانع شد خودم کامل به طرفش برگشتم وبوسه ای به گونش زدم و گفتم :
- برو یه رستوران توپ که حسابی گشنمه ...
- هر چند نمیدونم چت شده ،‌ولی باشه .
آوا حرکت کرد. مثل همیشه به طرف پنجره برگشتم ولی اینبار ادمها رو از نظر دیگه ای نگاه کردم مثل دفعه های قبل به این فکر نکردم که ممکن چقدر اون ها توی زندگیشون غصه داشته باشند برعکس به این فک کردم که این ادمها در روز جقدر لبخند میزنند چقدر میخنند ؟ ...
- رسیدیم .
در ماشینو باز کردم واز ماشین پیاده شدم آوا هم مثل من از ماشین پیاده شده با هم به طرف رستوران رفتیم ... رستوران جالبی بود اول پله میخورد وبه طرف بالا میرفت از پله ها بالا رفتیم لبخندی رو لبم نشست آبــی دکوراسیون 
تمام رستوران به رنگ آبی فیروزه ای بود عاشق این رنگ بودم . روی یکی از صندلی ها نشستم آوا هم دقیقا روبروی من شست ، قبل از این که حرفی بزنم گارسون اومد وسفارش غذا گرفت هردمون یه پرس جوجه با مخلفات سفارش دادیم . آوا قبل از من گفت :
- کاش رها رو میاوردی میخواستم ببینمش ...
- من که همیشه عکساشو برات میفرستم اخه .
- عکس باخودش فرق داره .
میخواستم موضوع آرمان رو هم به آوا بگم اول کمی دست به دست کردم ولی بعد با جرعت تمام گفتم :
- آوا یه چیزی بگم ؟
- تو که میگی بگو ...
رفتم حرفی بزنم که گارسون غذا هارو اورد ، بعد از رفتن گارسون گفتم :

- من با آرمان زندگی میکنم ...
دیدم صدای از آوا نمیاد،سرمو بالا گرفتم تا ببینم چرا ساکته تا قیافشو دیدم زدم زیر خنده انگار در حال خوردن بود که من این حرفو زدم دهنشو باز نگه داشته بود وتمام غذا های داخل دهنش معلومم بود بماند که چقد حال به هم زن بود چند دقیقه که گذشت دیدم همون حالت مونده با صدای آرومی گفتم 
ـ ببند اون دهنتو ... 
اروم دهنشو بست در حالی که چشماش از حدقه در اومده بود غذا شو قورت داد وبا صدای بلندی گفت :
- چه جووووووووووووری ؟
من که ازاکسعملش شکه شده بود با تته پته گفتم :
- چت شد تو .
در حالی که قرمز شده بود گفت :
- تو هنوزم دوسش داری ؟
پوزخند زدم ... سرمو بالا گرفتمو گفتم :
- دوسش داشتم من از متنفرم ازش بدم میاد بدم میاددددددد چرا نمیفهمی ؟
انگار از رفتار تند من کمی ناراحت شد ،اروم گفت :
- ولی چه جوری پیدات کرد ،یعنی چه جوری ...
پریدم وسط حرفشش همه ماجرا رو براش تعریف کردم اونم هر لحظه چشماش گرد تر میشد بعد از تموم شدن حرفام نگاه دلسوزانه بهم کرد دستمو که روی میز گزاشته بود گرفت و گفت :
- واقعان میخوای با اون زندگی کنی ؟
- چاره ای ندارم بخاطر رها .

بعد از کلی حرف زدن وول گشتن نگاهی به ساعتم انداختم ۴بعد از ظهری وای خدا دیرم شد . آوا سریع رسوندم خیییلی عجله داشتم میترسیدم آرمان باز بهم گیر بده بخواتر همین سریع با آوا خداحافظی کردم و،وارد خونه شدم . در رو باز کردم نگاهی به پذیرای کردم کسی نبود از اون ورم نگاهم کشیده شد به طرف آشپزخونه کسی نبود لبخندی زدم و ‌آروم به طرف اتاق رفتم روبروی اتاق وایسیدم با نوک پا راه میرفتم میترسیدم آرمان همین الان ازاتاقش بیاد بیرون . ولی نه نیومد در اتاق رو باز کردم ولی از چیزی که دیدم فاتحه خودمو خوندم .
*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1
پاسخ
 سپاس شده توسط MONA-GH
#9
قبل از اینکه حرفی بزنم سرم داد کشید :
- معلوم هس کدوم گوری هستی ؟
مثل خودش داغ کردم روبروش ایستادم مثل خودش داد زدم :
- به تو هیچ ربطی نداره . 
رفت جوابمو بده که با صدای گریه رها هردمون به طرفش برگشتم :
- دعوا نکنید .
به طرف رها رفتم بغلش کردم وبه آرمان توپیدم :
- خیالت راحت شد ؟ اشک دخترمو در آوردی ...
رنجیده نگاهم کرد از حرفی که زدم واقعان پشیمون شدم . نگاهم کرد این نگاهشو میشناختم ناراحت بود خیلی ناراحت ، از اتا ق بیرون رفت رها دیگه گریش بند اومده بود آوم گفت :
- مامان تو بابارو دوست نداری ...
نگاهش کردم جوابشو ندادم جوابی نداشتم که بدم روی تخت خوابوندمش و از اتاق بیرون رفتم . نگاهی به آرمان انداختم مثل همیشه سیگار میکشید دیگه تحما نداشتم دیگه نه به طرفش رفتم سیگارو از دستش گرفت روی لب گزاشتم اول فقط نگاهم میکرد یه پک کشیدم همون موقعه سلفه هم کردم آرمان سرم داد کشید :
- معلوم هس چیکار میکنی ؟
با صدای آرومی گفتم :
- میگن سیگار مشکلاتو کم میکنه منم کشیدم ببینم از مشکلاتم کم میشه یا نه ... 
وبعد پوزخنده ای بهش زدم وبه طرف اتاق قدم برداشتم صدام زد :
- گل آرا ؟
بی توجه به صداش به طرف اتاق رفتم ودرو پشت سرم بستم. پشت در نشستم ومثل همیشه زار زدم به حال خودم به زندگیم به سادگیم به همه چیز ... کم کم چشمام بسته شد واروم خوابم برد .
***
یک ماه میگذره زیاد از اتاق در نمیام که ببینمش بیشتر موقعه هام میرم سرکار دیگه بهم گیر نمیده نمیدونم چرا ولی دوستدارم مثل قبل بشه دیگه حتی جواب سلام هامم نمیده ... در رو باز کردم رها مثل همیشه پرید بغلم :
- مامان چرا اینقدر دیر اومدی .
بقلش کردم در حالی که روی موهاشو میبوسیدم گفتم :
- کارم کمی طول کشید مامان .
به طرف آرمان برگشتم :
- سلام .
- ...
زیر لب زمزمه کردم Sad به درک که جواب نمیدی لیاقت نداری که ... ) به طرف آشپزخونه رفتم کمی آب خوردم با صدای آرمان به طرفش برگشتم :
- امروز مامان زنگ زد ...
مثل خودش سرد گفتم :
- به من چه ...
- راست میگی به توچه ، ولی بدون جمعه عقد میکنیم ... لباس که داری ؟ هر چند که فک کنم دانیل جونت همه چیز برات میخریده ...
بیخیال تیکش شدم وگفتم :
- لباس برای چی دیگه ...
- بعد عقد مهمونی کوچیکیم برگزار میشه ...
لبخند شیطانی زدمو وگفتم :
- آهان ، یه لباس دارم با دانیلم خریدم .
برگشتم طرفش تا اکسعملشو ببینم هیچ ... فقط از آشپزخونه بیرون رفت زیر لب زمزمه کردم :
- بی غیرت ...
میخوای غیرتیم بشه اینجوری که تو بش میپری ... امروز چهار شنبه بود چه عجله داشتند برای برگزاری مراسم عقد ؟ سرمو تکون دادم وبه طرف اتاقم رفتم ...
***
به لباس یاسی کم رنگم نگاه کردم بلند بود وزیبا همینطور هم ساده . این لباسو با انتخاب دانیل خرید بودم اخه عروسی یکی از دوستای مشترکمون بود و منو دانیل هم شاهدشون بودیم . لباس زیبای بود که دامنش چین میخورد وپشت کمرش هم زیپ داشت . موهامو آرایشگر خیلی ماهرانه درست کرده بود ارایشمم خیلی ساده وملیح بود خودم اینجوری میخواستم .با صدای آرایشگر دست از نگاه کردن به خودم کشیدم :
- آقا دامادم اومد .
با کمک آوا مانتو ی سفید رنگمو پوشیدم شال حریر سفید رنگ که خیلی نازک بود رو سر کردم وبا هم از سالن خارج شدیم ... آرایشگر به همراه دستیارش که دخترای جوانی بودن به همراهمون اومدند وبا کر کشیدن ودست زدن به جمع اشتیاق وارد کردن . هنوز سرمو بالا نگرفته بود تا ببینمش میترسیم نمیدونم چرا ... سرمو بالا گرفتم آما با دیدن آرمان نزدیک بود بزنم زیر خنده حالا میفهمم چرا همه قرمز شدند ... رها بغل آرمان بود وبا موهاش بازی میکرد!کدوم دومادی رو دیدن که یک بچه ۵ ساله هم بغلش باشه . اخه یه کسی پیدا نمیشد این بچه رو بهش بدی ؟ دست از نگاه کردن به رها برداشتم وبه آرمان خیره شدم اون هم مات من شده بود انگا ر اولین بارش بود که منو میبینه ، یک قدم به جلو برداشت من هم یک قدم به جلو برداشتم همون موقعه یکی از دوستای ارمان اومد ورها رو از بغلش گرفت رها هم شروع به گریه کردن کرد . همزمان با هم یک قدم دیگه برداشتیم هرکس مارو نمیشناخت میگفت :
- عجب عاشق ومعشوقای .
دیگه به هم رسیده بودیم آوا که کنارم ایستاده بود آروم جوری که فقط ما سه تا بشنویم گفت :
- زشته همچین به هم نگاه میک...
ارمان پریید وسط حرفش تک سلفه ای کرد وگفت :
- ببخشید بهتره راه بیوفتیم ...
آروم دستشو جلو آورد ودستمو گرفت از گرما دستش منم گرم شد لبخندی زدم به طرف ماشین بنزی که با گل های رز قرمز کار شده بود رفتیم آرمان در رو برام باز کرد من سوار ماشین شدم وخودش هم سوار شد حرکت کرد ،‌ نگاهی بهش انداختم هعی بی ذوق ... دوستم به طرف ضبط صوت رفت صدای موسیقی پخش شد خیلی این آهنگ برام آشنا بود خیلی زیاد :
الان چند ساله که میگذرکه بامه
عقل و هوش منو برده اون چشای نازشو چشای نازشو
دوتا دونه که صبح تا شبو دیدم
شب با هم رو تختو فردا صبح دوباره گیجیمو صبح دوباره گیجیمو
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
♫♫♫
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
همیشه به همیم
دنیا هیشکیو شبیه ما ندید
اینکه بخندی بدون که مهمه واسم
اونایی که شاد نیستنم تو اشتباهن
تو بغل من لم میدی بم میگی تو بغلتم
هوا دونفرس از بس میشه حرفای دو نفره زد
پای عشق و حال همیم عیجیب غریبیم
اینا واقعیه هیشکدوم عجی مجی نیست
زندگیمون رو رواله
هرجا عشق باشه رو به راهه
میشینیم پس
واسه موفقیتا میگییم جشن وو وو
♫♫♫
تو با چشمات دیوونم کن همین
قول میدم تا تهش تو این دیوونرو داری تو دیوونتو داری تو
تو که سوپرایز کردی منو با عشقت
هر سالم که میگذره همین روزو یادته همین روزو یادته
♫♫♫
چه ساده دلِ منو بردی با یه نگاهت
نمیتونم برم از کنارت
چه ساده دیدم هرچی خواستیم جوره
هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه
روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
جوره هرجا که خواستیم بوده
واسه دوتا دیوونه روی ابرا چه زندگی خوبه اوووو یه
♫♫♫
ما یه نفریم با هم یه نفرِ قوی
قول دادیم که هیچ جایی یه نفره نریم
ما قهر نمیکنیم با هم
سر هیچیزی بحث نمیکینم با هم
لج بازی نمیکنیم نقش بازی نمیکنیم
به هم پاس میدیم تک بازی نمیکنیم
♫♫♫
سرمون گرمه
ماها دوتایی جمعمون جمعه
فکر نمیپریم
وقتی دوتاییم دل نمیکنیم
خبرا موثق هدفا مشخص
داره هی میشه قدما بلندتر
خود خود خودمونیم عوض نمیشیم
اگه راحم سخت باشه عقب نمیریم
برنده میشیم به همه میگیم همو دوست داریم
ماها قول دادیم پشت هم شبو روز باشیم
اره قول دادیم...

خاموشش کردم دیگه نمیخواستم روز عقدم گریه کن نمی خواستم آرمان که متوجه حال خراب شد دیگه دستش به طرف ضبط نرفت.
- پیاده شو رسیدیم .
نگاهی به بیرون انداختم روبروی یک باغ بزرگ بودیم رفت پیاده بشم که برام درو باز کرد زیر لب غر زدم :
- چرا میگی دیگه پیاده شم؟
آروم گفت :
- نمیشه تو یه روز غر نزنی؟
چشم غره ای بهش رفتم که دستمو گرفت و زیر گوشم نجوا گونه گفت :
- شانس منو میبینی چشای زنم لوچه ...
کارد میزدی خونم در نمیود ، دیدم جلو جمع زشته دعوا کنیم آروم گفتم :
- شب حالیت میکنم .
خندید صورتشو نزدیک تر آورد وگفت :
- راست میگی میگن زنو شوهررا باید شب باهم حرف بزنن ...
قرمز شد م . میتونستم عرقی که کف دستام نشسته رو هس کنم ولی با صدای رها مثل همیشه تمام قصه هام از یادم رفت :

- مامان 
نگاهی به یکی دور دونم کردم که به طرفمون میومد .رها تنها کسی بود که من تو این دنیا داشتم اگر رها نبود من تا الان زیر خروار ها خاک دفن شده بود رها به من امید زندگی داد، من بخاطر رها هر کاری میکردم ومی کنم هرکاری ... حانیه خانم به طرف رها رفت نزاشت بیاد پیش ما زیر لب غر زدم :
- جادوگر بد اخلاق.
داخل باغ شدیم با وارد شدنمون به باغ بغض به گلوم فشار اورد تنها مهمانی که من داشتم آوا بود وهمسرش همیشه دوست داشتم برای عروسیم مادر کنارم باشه ولی کو کجاست ؟ اصلا یادش هم هست دختری به نام گل آرا داره ؟ مثل همیشه با یاد کردن مادرم حلقه اشک دور چشمام حلقه بست ولی نباید گریه میکردم نه ... چشمامو روی هم فشردم ودر جواب آوا که گفت :
- چت شده ؟
پاسخ دادم :
- مژه مصنوعی ها عظیتم میکنه .
سرمو بالا گرفتم پیرمردی مهربان به طرفم اومد از شباهتی که به آرمان داشت متوجه شدم باید آقا همایون پدر آرمان باشه تا باحال ندیده بودش به طرفم اومد لبخندی مهربان بر لب داشت درست برعکس حانیه خانم ... نزدیک شد ناگهانی در آغوشم گرفت وگفت :
- سلام دخترم .
مثل خودش لبخندی زدم وآروم زمزمه کردم :
- سلام 
دیگه وقت نشد حرف دیگه بزنید و با آرمان به طرف مهمان ها رفتیم همه دور میز ها ی دایره شکلی که با تور سفید تزیین شده بود نشسته بودند ، سعی کردم لبخندمو حفظ کنم هر چند که سخت بود . به طرف جایگاه عروس وداماد رفتیم نشستیم . بعد از چند دقیقه آقا همایون به طرفمون اومد وگفت :
- عاقد اومده ،‌بهتر اماده بشید .
شال حریرم رو بیشتر جلوی صورتم کشیدم . به آوا نگاهی کردم با پارچه سفیدی به طرفم میومد زیر لب زمزمه کردم :

- خدایا خودمو دست خودت میسپارم ...
آوا طرف دیگه ای پارچه رو به یکی از دختره های جون که اقوام آرمان بود داد ، حانیه خانوم بدون هیچ حرفی قران سفید رنگ وبزرگی رو روی پام گذاشت، جادوگر بد اخلاق ،چشمامو آروم بستم قران آروم یکی از صفحات قران رو باز کردم .
آروم چشمامو باز کردم نگاهم به آینه رو بروم افتاد نگاهی به آرمان کردم اون هم دقیقا داشت به من نگاه میکرد، لبخندی بهم زد نمیدونم چرا ولی منم جوابشوبا یک لبخند دادم لبخندش عمیق تر شد تازه با صدای عاقد به خودم اومد :
-آیا وکیلم ؟
به خودم اومدم خیلی سری گفتم :
- با اجازه بزرگترا بله .
صدای همهمه در سوال پیچید نگاه متعجبی به آوا انداختم لب پاینشو گاز گرفته بود ونگام میکرد تازه به خودم اومد وای من که باید دفعه سوم بله رو میدادم سرم پایین انداختم صدای خنده بلند شد ومن هر لحظه بیشتر آب میشدم 

بافشاردستم توسط آرمان از داخل آیینه زیبای روبروم نگاهش کردم ، لبخند زد ، خواهش میکنم لبخند نزن خواهش میکنم وگرنه رسوا تر از این که هستم میشم ...
آروم چشمام رو روی هم فشار دادم تقریبا همه پراکنده شده بودند و باز هم رها نجاتم داد :
- مامان !
دستامو کمی براش باز کردم تا راحت تر تو بغلم جا بگیره .روی پام نشوندمش آروم روی چشماشو بوسه ای زدم سفید برفی من ... 
بی مزه ترین مجلسشی بود که تا بحال دیده بودم، انگار همه میدونست این ازدواج از روی غمه از روی درده از روی اجباره همین ...
***
آروم به پنجره ماشین خیره شدم نیدونم چرا دلم گریه میخواست یک گریه با صدای خیلی بلند گریه همین .نگاهی به خودم داخل آینه انداختم برای بار دیگر صورت آرایش شدمو دیدم ولی این آرایش برای کـی ؟ پوزخنده ای روی لبم نشست . رها به اسرارحانیه خانوم شب رو به پیش اونا رفت ... نگاهی به روبروم انداختم دیگه رسیده بودم نمیدونم چرا هراس داشتم درسته من دیگه اون دختر ۱۸ساله ترسو نبودم میدونم ولی از عشق خودم به آرمان هراس داشتم عشقی که اون چند سال پیش نابودش کرد .آرمان ماشینو پارک کرد بی توجه بهش وارد خونه شد شال نازکم رو روی مبل رها کردم وبه طرف اتاق رها رفتم مانتوی سفیدم اروم در اوردم. دستم رو به طرف عقب لباس بردم تا زیپ لباس رو پایین بکشم نمیشد دوباره تکرار کردم نمیشد جیغ کوتاهی کشیدم وبی خیال لباس رو کناره تخت دراز کشیدم تقه ای به در خورد سرم رو بالا بردم هیکل مردونه ی آرمان در چارچوب در پیداه شد با دیدن لباسم لبخندی زد وگفت :
- چرا لباستو در نیاوردی ؟
نگاه معنا داری بهش کردم ودر حالی که به زیپ پشتم اشاره میکردم گفت :
- زیپش ...
نزدیک تخت شد اخمی کردم ونگاهش کردم سریع گفت :
- باشه خودت پس لباستو در بیار ... 
خواست که از اتاق بیرون بره سریع گفتم :
- خیل خوب ...
- نشنیدم چی گفتی ؟
اخم ریزی کردم وگفت :

- زیپ لباس ...
خنده ی بلندی کرد وبه طرفم اومد زیر لب کوفتی بارش کردم که فک کنم شنید پشت بهم ایستاد دستش رو پشت کمرم هس کردم همنطور نفسای خیلی گرمش که به گردنم میخورد زیپ لباس رو پایین کشید برگشتم طرفش چشماش خمار بود اخمی کردم وگفتم :
- برو بیرون میخوام لباس عوض کنم .
آرمان بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت .
**آرمان **
از اتاق بیرون رفتم ، چقدر دوست داشتم امشب هر دمون در آغوش هم به خواب میرفتیم.
ولی نمیشد میدونستم نمیشد گل ارا دیگه اون گل ارا نبود ،حالا میفهمم چه ضربه ای بهش زدم با صدای زنگ تلفنی نگاهم به طرف کاناپه برگشت گوشی گل ارا بود به صفحه موبایل خیره شدم با دیدن اسم دانیل صورتم جمع شد. دکمه سبز رنگ رو فشار دادم وگوشی رو روی گوشم گزاشتم :
- گل ارا ؟سلام.
فرد به انگلیسی صحبت میکرد ،پس دانیل اینه ؟صدامو کلفت کرد ودر جوابش به انگلیسی گفتم:
-بفرمایید؟
-شما؟گل ارا جان ؟
نتونستم صدامو کنترل کنم بلند به فارسی گفتم :
-جانت بخوره تو سرت، 
**گل ارا 
با صدای بلند ارمان وحشت کردم و سریع به طرف پذیرایی رفتم به ارمان نگاهی کردم در حالی که به انگلیسی صحبت میکرد کمی رنگش هم قرمز شده بود کمی دقت کردم این که گوشی منه تو دستش . سریع به طرفش رفتم وگوشی رو از دستش قاپیدم گوشی رو روی گوشم گزاشتم وجواب دادم :
- بله!؟
صدای دانیل داخل گوشم پیچید : 
-گل ارا معلوم هس کججایی؟اون کی بود ؟
نگاهی به ارمان انداختم که نگاهش به بدنم بود تازه به خودمم اومدم نگاهی به بدن نیمه برحنه ام کردم و سریع به طرف اتاق دویدم. پشت به در نشستم،صدای نگران دانیلو پشت گوشی تلفن میشنیدم. گوشی رو روی گوشم گزاشتم قبل از اینکه دانیل حرفی بزنه سریع گفتم :
-بعدن توزیحح میدم.
دانیل با صدای تقریبا عصبی گفت :
-میگم اون کی بود؟
نفسو فوت کردم دانیلو میشناختم بهتر از خودم میدونستم دست بردار نیست بخواتر همین شروع کردم به تعریف کردن ماجرا...
بعد از تموم شد حرفام دانیل گفت :
-شوخی میکنی؟
- نه دانیل،الان هم من با ارمان زندگی میکنم!
- راستی،پاسورد ویزای من برای اومدن به ایران حاظر شد.
-شوخی میکنی ؟
-نه راست میگم، بعدن باهات تماس میگیرم خدانگهدار.
-خدانگهدار.
بلافاصله با خدانگهدار گفتن من در با ضرب شدیدی باز شد من هم که پشت در نشسته بودم...در با ضرب با کمرم بر خورد کرد ااخخخ بلندی گفتم. که توجه ارمان رو به خودش جلب کرد نگاهی بهم کرد مثل چند ثانیه قبل عصبی نبود بلکه از نگاهش میتونستم نگرانی رو بخونم. به طرفم اومد کنارم نشست برگشت طرفمو گفت:
- حالت خوبه خوبی؟
رومو ازش برگردوندم میاد به ادم میزنه بعد در کمال خونسردی میگه :خوبی؟)
با یاد اوردی لباسام پوست گلبمو گزییدم رفتم بلند شم که کمرم تیر کشید از درد نفسم بند اود دستم رو به دیوار کنارم قلاب کردم ولی ناگهان دستای ارمان رو دور کمر برحنه ام هس کردم دستاش داغ بود خیلی داغ اروم به طرفش برگشتم لبخند محربونی زد وگفت :
- کمکت میکنم روی تخت بشینی…
من که دیدم واقعا به کمکش نیاز دارم مخالفتی نکردم.باهم به طرف تخت رفتیم بماند چون فقط بالباس زیر بودم چقدر خجالت کشیدم سریع پتوی که روی تخت بود رو روی خودم انداختم ارمان خنده ای بلند سر داد. اخمی کرد زیر لب کوفتی گفتم نگاهش کردم هنوز هم ته چهری از خنده در چهرش نمایان بود.گفتم :
-نمیخوای رف زحمت کنی ؟
اخمی کرد در پاسخش اخم غلیظ تری کردم ، ولی اون دیگه از اتاق بیرون رفته بود.چرا بیرون رفت چرا میدونم من هنوزم ارمان دوست داشتم خیلی زیاد خیلی خیلی زیاد ولی یک نوع ترس در وجودم ریشه کرده بود ترس از مردا ،اقایون وهمینطور ارمان. در حالی که بالشی به جای رها دراغوش گرفته بودم به خواب رفتم.
**
به کمرم کش وقوسی دادم یک روز مرخصی کاریم هم تموم شده بود...هنوز یک ماه نیومده از کار خسته شدم.برای بار دوم به کمرم کش و قوسی دادم و به طرف روشوی رفتم وصورتمو شستم دو روز از عقدمون میگذشت...از دستشویی بیرون اومدم به رها که هنوز خواب بود نگاه کردم به طرفش رفتم ودرحالی که موهاشونوازش میکردم گفتم:
-رها مامان ؟؟
دیدم بیدار نمیشه در همون هین خواب بلندش کردم که باعث شد بیدار بشه بغلش کردم وروبروی در دسشوی گزاشتمشو گفتم :
-حاظرشو مامان مهدکودک دیر میشه ها.
از اتاق بیرون رفتم تا صبحانه مختصری بخورم وبرای رها هم صبحانه حاظر کنم خداروشکر خبری از ارمان نبود.




نون وپنیر گردو رو جلوی رهاگزاشتم و درحالی از اشپزخونه بیرون میرفتم به رهاگفتم :
- رها خودت بخور من میرم اماده شم. 
وارد اتاق شدم. مانتوی مشکیمو پوشیدم مثل همیشه کاملا رسمی وساده.به خودم داخل آینه نگاهی کردم ، خیلی صورتم بی روح به نظر میرسیدم نگاهی به وسایل آرایش کردم پنکیک رو برداشتم و به پوست کشیدم رژ لب جیگیرم رو هم زدم وبا ریمل مژه های بلندمو بلند تر نشون دادم،لبخندی از سر رضایت زدم واز اتاق بیرون اومدم وارد نشیمن شدم رها منتظر ایستاده بود در همون هین صدای آرمان باعث شد به طرفش برگردم : 
-به سلامتی کجا؟
به طرفش برگشتم یکی از آبرو هامو بالا انداختم وگفتم:
-سرکار.
ارمان درحالی که مخاطبش رها بود گفت :
- بابا برو بیرون بازی کن تا من بیام.
حرفشو عوض کردمو گفتم :
-تا من بیام.
رها بیرون رفت با قیافه درهم به آرمان خیره شدمو گفتم :
- معلوم هس چته? 
جوابمو نداد اخمی کردم ودرحالی که به طرف در میرفتم گفتم :
-خدافس بابا.
در رو باز کردم که ناگهان آرمان جلوم سد شد. زیر لب غریدم :
-ارمان برو کنار حرصمو در نیار.
دیگه داشتم داغ میکردم با صدای بلند فریاد کشیدم :
-بروو کننناررر.
نه انگار نمیشنید یه قدم به چب برداشتم که اونم یک قدم به طرف چپ برداشت به طرف راست رفتم اون هم همراهم اومد اخمی کردم وگفتم :
چرا نمیزاری من برم ؟
درجوابم گفت :
-من شوهرتم.
پوزخندهای زدم و دست به سینه جلوش ایستادم و گفتم:
- کدوم شوهر؟
از سرتا پاش رو نگاهی انداختم وگفتم:
-نکنه خودتو میگی؟
-آره خدمو میگم میخوای ثابت کنم؟
-آر...
نذاشت حرفم رو کامل بزنم اومد سمتم با دستاش صورتمو گرفت با پاش در خونه رو بست لبشو رولب هام قرار داد هنوزم هم وقتی شکه میشدم هیچ اکسل العملی از خودم نشون نمیدادم به خودم اومد دستم رو پشت سرش قرار دادم وسعی کردم تا از خودم جداش کنم ولی نمیشد
باصدای در آرمان ازم فاصله گرفت وصدای بعدش که رها میگفت :
-درو باز کنید.
آرمان که نزدیکتر از من بود به در ،در رو باز کرد وبی توجه به من از خونه بیرون رفت آخرشم کار خودشو کرد زور گو اصلا چه بهتر نمیرم سر کار به طرف کاناپه رفتم کنترل تلویزیون رو که روی میز کناریم بود برداشتم و شروع کردم به عوض کردن کانالا. نیم ساعتی بود داشتم کانالا رو زیرورو میکردم ولی هیچ...دیگه واقعان حوصلم سررفته بود به طرف آشپز خونه رفتم تا چیزی درست کنم. همون لحظه فکر شرورانه ای به ذهنم رسید به طرف تلفن رفتم وشماره حانیه خانم رو گرفتم بعد از چند دقیقه جواب داد:
- بفرمایید.
مثل همیشه یه جوری بود درجوابش گفتم :
- سلام. گل آرام خوبید؟
- خیلی ممنون.کاری داشتی ؟
-میخواستم ببینم آرمان از چه غذایی بدش میاد که یک وقت براش...
-از قیمه بدش میاد.
ایش حالا چرا به آدم میپری؟
-باشه ببخشید .خدافس 
-خدافس.
خیلی وقت بود این فکرو مشغول کرده بود که چرا جلوی آرمان با من خوبه ولی... بی خیال جادوگر شدم ورفتم قیمه درست کنم.باشه آرمان جان بگرد تا بگردیم.
***


نگاهی به لباسام کرد یک تاپ بندی قرمز بایک شلوار لی تنگ رژ لب قرمزمو تجدید کردم برای خودم داخل آیینه چشمکی زدم.باصدای زنگ در به طرف ایفون رفتم بدون اینکه ببینم کیه چون میدونستم آرمانه کلید رو فشار دادم ومنتظر ایستادم تاآرمان بیاد داخل بعد از اندکی ثانیه با نگاه متعجب آرمان روبرو شدم با عشوه به طرفش رفتم روبروش ایستادم وبا ناز گفتم :
-سلام عزیزم!
کاملا معلوم بود که حسابی شکه شده پشت بهش ایستادم درحالی که کمکش میکردم لباسشو در بیاره گفتم :
- پس رها کجاست؟

هنوزم هم شکه بود رفتم جلوش وایستادم دستم رو جلوی صورتش تکون دادم ودر حالی که خورده موهای که روی صورت ریخته بود رو کنار میزدم گفتم :
- آرمانی رها کجاست ؟
انگار تازه به خودش اومده بود در حالی که نگاهم میکرد وچشماش کمی هم خمار بود آروم گفت :
- داره با جوجه های که  براش خریدم بازی میکنه .
تقریبا جیغ زدم :
- جوجه ؟
*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1*گل مثل گل آرا | به قلم خودم * 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
Star رمان دموکراسی عشق (اسرار آمیز ، عاشقانه) به قلم: خودم
  وب ناول *نفرین زیبا*عاشقانه و طنز(ترجمه خودم)خیلی قشنگه از دستش ندید/
Shocked رمان فوق‌العاده سرناک «دنبالم بیا» نوشته‌ی خودم
Heart رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم)
  رمان بسیار زیبای {••♡دانه برف (زیبای تنها)...♡••} به قلم خودم☆

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان