06-04-2015، 14:05
این روزها از اسم تلخ زهر می ترسم
از شکل گورستان پشت شهر می ترسم
تا چشم بر هم می گذارم قبر می بینم
در خواب هایم تکه های ابر می بینم
با ابر خیس خواب هایم راه می افتم
عاصی به جان لکه های ماه می افتم
من شاعرم پس دفتر شعر سیاهم کو
من شاعرم مادر لباس راه راهم کو
تکثیر یک فریاد در آئینه ام پیداست
من شیشه ام قلبم میان سینه ام پیداست
من امتداد نسل گیسوهای بدنامم
من انقراض بغض های بی سرانجامم
من عامل سرگیجه ی تندیس میدانم
من انجماد رفتگر های زمستانم
وا کن مرا مانند قفلی از دهان شهر
می ترسم از دینداری ِ راس ِ اذان شهر
از ندبه های مادرِ سی سال در دوری
از جمعه بازار سرِ میدان جمهوری
از انعکاس نور حق در چشم بد بین ها
از جبر دامن گیر « لا اکراه فی دین»ها
من یک دهان غرق خون از سیلی جنگم
من زخم های کهنه ی تحمیلی جنگم
من عصر یخبندانم از یک بو سه ی ناکام
تنها فسیل جفتگیری های نافرجام
در« دست خط ِ»غار، ناخوانا ترین میخم
من دردِ دندان های مصنوعی ِ تاریخم
در زیر باران تازه خواهد شد هزاران زخم
رنگین کمان یعنی دهان آسمان در اخم
پیغمبرم اعجاز من شعر است و دینم عشق
افعی شده در سرپناه آستینم عشق
می ترسم از گرمای آه آتش زرتشت
از نا رفیقانی که خنجر می زنند از پشت
از نقشه ای که نقش بر آبِ خلیجی مرد
از گربه ای که بچه های کوچکش را خورد
…
حکم مرا با خون نوشت عالیجناب این بار
وا مانده از حیرت دهان حلقه های دار