امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ارمغان دریا (رمان )

#1
به پهنه وسیع روبروم خیره شده بودم . عظمتش ... صداش ... همه چیزش بهم آرامش می داد ... آرامشی که خیلی وقت بود نداشتم . دلم می خواست برم جلو ... انقدر برم جلو که توش غرق شم ... انقدری که توش حل شم ... به قدری برم جلو که همه چیز رو فراموش کنم ... فراموش کنم چی شده ... یادم بره من کیم ... من کجام ... و این جایی که واستادم ... من کیم؟
چشمام رو بستم ... دیگه دلم نمی خواست فریاد بکشم ، دلم نمی خواست اشک بریزم ، دلم نمی خواست ... خیلی وقت بود که دلم دیگه چیزی نمی خواست ... من ... فرزام صفایی ... کسی که همیشه مسکن بود برای بقیه ... حالا خودش ...
باهام چیکار کردین؟ چیکار؟ خدایا ! چرا این باید سهم من می شد؟ آخه چرا؟
چشمام رو باز کردم ، گله و شکایت چه فایده ای داشت؟ واقعاً چه فایده ای داشت وقتی هیچ اثری نداشت؟
نفسم رو با آه به بیرون فرستادم . دوباره بهش نگاه کردم . با خودم زمزمه کردم:
-انقدر بزرگی که ازت آرامش می گیرم ... اما ... خدای من از تو هم بزرگتره ... اشکال نداره ... بزار بشه ... هرچی که می خواد بشه ... اون می خواد پس بزار بشه ... بزار ببینم آخرش چی می خواد بشه ... من منتظرم ...
با نفس عمیقی که کشیدم به جمله ام پایان دادم . دریا ... لبخندی روی لبم نشست ، لبخندی که تلخیش آزارم می داد ... آره ... این همون دریاست ... همون دریایی که من روزی تصمیم گرفتم خودم رو توش غرق کنم ... همون دریایی که خیلی چیزا بهم یاد داد ... همون دریایی که بخاطرش من امروز اینجام ... اینجام و سالم و سلامت ...
چیزی روی آب نظرم رو به خودش جلب کرد ، مثل پارچه بود . بی اختیار به سمتش قدم برداشتم .
قدمام مثل همیشه بود . محکم و پر از غرور ...
غرور؟
پوزخندی روی لبم نشست ... غرور! جالب بود ! ... من ... بعد از اون اتفاقات هم باز غرورم رو حفظ کرده بودم . من فرزام بودم ... مهم نبود چی شده ... مهم نبود حتی هویت منم زیر سوال رفته ... مهم من بودم ... من بودم که اجازه ندادم هیچ کس به خاطر اسمم بهم نزدیک شه ... مهم من بودم که همه رو مجذوب شخصیت خودم می کردم ... پس چرا از غرورم کم می کردم؟ من هنوزم فرزامم.
مثل اینکه یه تیکه از شال بود ... شونه هامو انداختم بالا ... حتماً یه نفر داره شنا می کنه ... اما ... اینجا ملک شخصی من بود ... شاید شالش رو آب آورده ... خواستم فاصله بگیرم که احساس کردم چیزی روی آب اومد .
یعنی چی؟ دوباره به سمت آب رفتم ... داخلش قدم گذاشتم . به درک که شلوارم خیس می شه ... الان فقط مهم اینه که من بفهمم اون چیز چیه ...
کمی که جلوتر رفتم فهمیدم آدمه . واسه چند ثانیه با تعجب بهش نگاه کردم و بعدش خیلی سریع به سمتش رفتم ...
به سختی از آب کشیدمش بیرون... کنار ساحل انداختمش و نبضش رو گرفتم.
با حرص نفسم رو فوت کردم بیرون . دوست نداشتم به کسی تنفس مصنوعی بدم... علی الخصوص یه دختر ... اما مثل اینکه لازم بود ... بحث تنفس نبود ، بحث این بود که دلم نمی خواست دوباره لبام روی لبای کسی قرار بگیره ...
کلافه سرم رو تکون دادم . الان موقع فکر کردن به اینجور چیزا نبود. دستم رو گذاشتم رو قفسه سینه اش و اقدامات لازم رو انجام دادم...
بعد از سه بار قرار گرفتن لبای مبارک روی دهن دختره ، صدای سرفه اش اومد.
خودم رو عقب کشیدم و سریع لبام رو پاک کردم... دلم نمی خواست هیچ اثری باقی بمونه.
آروم چشماش رو باز کرد و سرش رو به سمت اطراف گردوند.
نگاهش کردم و ابروهام رو انداختم بالا. منتظر تشکرش بودم.
بهم نگاه کرد . عجب چشمایی داشت ! شایدم بهتره بگم عجب صورتی ... رنگش پریده بود اما کاملاً معلوم بود که خیلی خوشگله... چشماش یه آبی خیلی خوشرنگی بود. صورتش بی نهایت مظلوم و معصوم نشونش می داد. بخاطر همین خیلی خوشگل و ناز به نظر می رسید...
واسه چند لحظه بهم خیره شد و دوباره از حال رفت .
نفسم رو با حرص فرستادم بیرون ... اوفـــــــــــــــــــــــ... حالا من اینو چیکارش کنم؟
سرم رو تکون دادم و بلند شدم. خواستم برم اما نتونستم ... نفسم رو بازم با حرص فرستادم بیرون . آخرش این حس انسان دوستی من و اینکه می خوام به همه کمک کنم ، کار دستم میده...
بلندش کردم و همونطور که تو بغلم گرفته بودمش به سمت ویلا رفتم .
از پله هایی که به طبقه دوم ختم می شد بالا رفتم و وارد اتاق خواب کنار اتاق خودم شدم. همه اتاقا فرنیش شده بود و تو همه شون تخت دو نفره بود. خوابوندمش روی تخت و خودمم روی مبل کنارش نشتم و به صورتش خیره شدم. یه حالت خاصی داشت ... مثل اینکه از چیزی عذاب می کشید... صورتش داد می زد که خستس ...
انقدر به صورتش خیره شدم و تجزیه تحلیلش کردم که روی همون مبل خوابم برد.
*****
با احساس اینکه صدایی میاد چشمام رو باز کردم . خوابم خیلی سبک بود و زود بیدار می شدم.
دختری که دریا واسم به ارمغان آورده بود داشت روی تخت جا به جا می شد . متوجه نگاهم شد و نگاهش رو به سمتم معطوف کرد.
-تو ؟... تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟ من کجام؟
-من فرزام هستم . فرزام صفایی . اینجا هم ویلای منه ... و جواب اینکه تو کجا هستی هم ... فکر نمی کنم نیازی به پاسخگویی باشه .
-خب ... اینکه تو فرزامی و اینجا خونه توئه چه ربطی به من داره؟ تو چه نسبتی با من داری؟
تعجب کردم . نه اینکه لحنش طلبکار باشه ...نه ... لحنش بیشتر از اینکه با گستاخی همراه باشه با گنگی همراه بود .
-من کسی هستم که تو جونت رو بهش مدیونی و اینکه الان نفس می کشی بخاطر منه.
سرش رو با گیجی تکون داد:- نمی فهمم... مگه من چیزیم شده بود که تو جونم رو نجات دادی؟
کلافه گفتم:-اَه ... اصلاً تو یادت میاد خودت کی هستی؟
فقط نگام کرد.
با تعجب بهش نگاه کردم.بی اختیار گفتم:-نگو که نمی دونی.
سرش رو تکون داد:-نمی دونم.
-یعنی هیچ چیزی از خودت به خاطر نمیاری؟
واسه چند ثانیه نگام کرد . بعد چشماش رو بست. مثل اینکه می خواست چیزی رو به خاطر بیاره . اخماش که تو هم می رفت رو می دیدم و بعدش ... دستاش که کنار شقیقه هاش قرار گرفت.
دختره-سرم داره می ترکه... هیچ چیزی ... هیچ چیزی تو ذهنم نیومد... سرم خیلی درد می کنه ...
-خیله خب ... بهتره یکم دراز بکشی و استراحت کنی ... زیاد بهت فشار وارد شده.
دوباره دراز کشید و چشماش رو بست.
خواستم از اتاق خارج شم که با صداش متوقف کرد:
-الان ... من ... باید چیکار کنم؟ ... چم شده؟ ... چه کاری می تونم انجام بدم؟ چه جوری خونواده ام رو پیدا کنم؟
دوباره به سمتش برگشتم. چشماش بسته بود و داشت حرف می زد ... اتفاقاً اینطوری بهتره . سر دردش کمتره ... حداقل تا زمانیکه خوابش ببره چشماش رو ببنده به نفعشه .
شونه هامو انداختم بالا:-فعلاً که اینجا می مونی ... اینجا می مونی تا زمانیکه چیزی یادت بیاد و صد البته امروز بعد از ظهر میریم بیمارستان تا یه سری چیزا رو درموردت بفهمیم . نگران نباش ... تا موقعی که دوباره یادت بیاد چی شده می تونی اینجا بمونی .
مکث کردم. باید این حرف رو میزدم؟ من خودم رو خوب می شناسم پس بهتره که اینو هم اضافه کنم:
-و در ضمن ... به نفعته که این مدت زیاد دور و بر من نپلکی ... خانوم ارمغانِ دریا.
و از اتاق رفتم بیرون .
خودم رو خوب می شناختم و به همین دلیل دلم نمی خواست دختری بهم نزدیک بشه... من توبه کرده بودم ... اما اینم می دونم که نمی تونم زیاد در برابر دخترا مقاومت کنم ، پس ترجیح می دم بهشون نزدیک نشم. من توبه کردم که دیگه از کسی استفاده نکنم وقتیکه فهمیدم... توبه کردم دیگه به هیچ نامحرمی دست درازی نکنم وقتی فهمیدم که ...
با حرص چشمام رو باز کردم و نفسم رو بیرون فرستادم. دلم نمی خواست ادامه بدم ... اصلاً دلم نمی خواست ...
الان فقط یه چیزی می دونستم ... اونم اینکه نباید به این دختر نزدیک بشم ... چون نامحرمه و ... شاید قبلاً برام مهم نبود ولی الان برام یه اصله ... یه اصله که دیگه نباید به دخترا کار داشته باشم ... علی الخصوص به نامحرمش ...
لبخندی رو لبم سبز شد ... عجب لقبی هم بهش دادم! ارمغانِ دریا ... ولی جدی الان که اسم نداره چی باید صداش کنم؟ ... همون ارمغان خوبه ها ...
به ساعت نگاه کردم 8:30 بود . باید آماده می شدم که برم پی بدبختیای خودم... سریع یه چیزی به عنوان صبحونه رفتم بالا و بعدش به سمت اتاقم رفتم تا لباسام رو عوض کنم.
بعد از آماده شدن خواستم برم سمت در ، که یاد دختره افتادم ... نمی خواستم و نمی تونستم که تو خونه تنهاش بزارم ... خودمم نمی دونم چرا ، اما حس هم نوع دوستیم همیشه قوی بوده .
یه ظرف میوه با یه سینی که توش وسایل صبحونه بود بردم و گذاشتم تو اتاقش و در رو هم قفل کرم. اگه به دستشویی هم نیاز داشت ، توی همه اتاقها سرویس بهداشتی هست. خوب پس ، مشکلی نیست.حقیقتش می ترسیدم اگه در اتاقش رو باز بزارم و درهای خونه رو قفل کنم ، از پنجره های بلند و طویل طبقه اول که بی شباهت به در نبود ، فرار کنه .
یه نگاه دیگه به ساعت کردم و به سمت ماشینم رفتم. دقیقاً یه ربع مونده بود به 9 و من تا 9 می بایست تو مطب حاضر می بودم . پام رو گذاشتم رو پدال گاز و ... دِ برو که رفتیم...
*****
ارمغان:
با احساس اینکه گلوم خشکِ خشکه و می سوزه آروم چشمامو وا کردم . ولی چه وا کردنی !
همین که وا کردم احساس کردم تو مغر سرم هیچی نیست .... خالیِ خالی ...
از گنگی زیادی که تو سرم حس می کردم دوباره چشمامو بستم .
بعد از چند دقیقه سعی کردم آروم آروم پاشم . با دستم لبه تخت رو گرفتم و وایسادم.
به دور و ورم نگاه کردم .
هه! اینجا ویلای کسیه که بهش مدیونم !!!!!
با این فکر که هیچ چیز از گذشته به یاد نمیارم بغض راه گلوی خشکم رو گرفت .
آروم آروم به سمت سینی که روی عسلی کنار تخت بود رفتم . یه لیوان آب پرتقال توش بود که برداشتم و یه نفس سر کشیدم.
وای ... به معنی واقعی کلمه تشنه بودم .
از یه طرف احساس خلسه ای وجودمو فرا گرفته بود . یه گنگی خاصی تو سرم احساس می کردم.
کنار عسلی روی زمین نشستم و فکر کردم . به هویتی که نمی دونستم چیه ... به اسمم ... به اینکه خونواده ام کین ... من اینجا چیکار می کردم؟ ... من شمال ، کنار ساحل ، تنهایی چیکار می کردم؟ چه جوریه که می دونم اینجا شماله اما نمیدونم خودم کیم ؟ می خواستم شنا کنم یا ...؟
ولی دریغ از یه کلمه ... حتی از یه بچه ای که تازه به دنیا اومده هم بیشتر احساس ضعف می کردم.
وقتی به خودم اومدم که دیدم اشکام گونه هامو خیس کردن .
یاد اون پسره افتادم . "به نفعته که دور و بر من نپلکی خانوم ارمغان دریا " . خنده ام گرفت . ارمغان دریا؟! ...
تو دلم به اینکه واقعاً جذاب و دلفریب بود اعتراف کردم و با لبخند از جا پا شدم. خواستم برم بیرون ولی هرچی که دستگیره رو بالا پایین کردم فایده نداشت. حوصله نداشتم ، پس بدون تکرار مکرر رو تخت نشستم.
سعی کردم از گذشته چیزی به یاد بیارم . ولی هیچی یادم نبود . حتی اسمم ... کم ترین چیزی که یه آدم از خودش می دونه ... دوباره همون احساس قبلی ... انگار تو سرم چکش می زدن ...
سعی کردم ذهنم رو منحرف کنم تا یه ذره از اون حال در بیام .... ناخوداگاه یاد چشاش افتادم. بازم یه لبخند نشست رو لبم. محشر بودن . غیر قابل تشخیص ، یه رنگ خاص و اینا ... با یادآوری حساسیتش رو نزدیک شدن من بهش یه لبخند مرموز نشست رو لبم که صدای در اومد.داشت قفل رو باز می کرد .
اومد تو . منم با بی حالی نگاش کردم .
-آقای نجات غریق ، احساس کردی که گروگان گرفتی؟ در رو چرا قفل کردی؟
انگار که با دیوار صحبت می کنم ، چون به عسلی اشاره کرد و با یه نگاه که غرور ازش می بارید گفت:
-صبحونه ت رو چرا نخوردی؟
-دوست نداشتم.
-به نفعته که از این به بعد علایقتو کنار بزاری و کارهایی که می گم رو انجام بدی. چون من همیشه ساده از کنار مسائل نمی گذرم.
و بعد اضافه کرد:-بیا پایین ناهار.
منم ایستادمو گفتم:-اگه بیام...
که خیلی ریلکس گفت :-می تونی امتحان کنی.
واقعاً اعصاب کل کل نداشتم. از کنارش رد شدم و آروم گفتم:-نه بابا ... ریز می بینمت.
که ناگهان کشیده شدم و از اونجا که حال نداشتم نزدیک بود بیفتم که با دستاش منو نگه داشت.
-پس باید یادم بمونه که علاوه بر اون مخت ، چشماتم به دکتر نشون بدم. مثل اینکه خیلی مشکل داره .
و بعد با یه نگاه عصبی که تنم رو می لرزونه رفت پایین . منم آروم دنبالش راه افتادم.
-منو می چزونی؟ حیف الان حسش نیست ، ولی نشونت می دم.
وقتی رفتم پایین میز چیده شده بود . جوجه بود ...
نشستم پشت میز... بی ادب حتی صندلی رو واسم جلو نکشید.
وقتیکه بوی غذا به مشامم رسید متوجه شدم چقدر گشنه ام . اونم بی تفاوت نشسته بود و غذاشو می خورد . منم که اینجا کربن دی اکسیدم !
بعد از تموم کردن نصف غذام یه ذره زیر چشمی نگاش کردم ، داشتم اسمشو تو ذهنم مرور می کردم .(فرزام ) ... نه بابا ، خوشم اومد . اسم قشنگیه ... ولی نه قشنگتر از خود کوه غرور ...
بعد از صرف غذا کوتاه و مختصر گفت:-ساعت 3 پایین منتظرتم. میریم دکتر .
منم نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و خندیدم که گفت:-حرف خنده داری زدم؟
منم گفتم:-نه ، ولی احتمالاً باید لباسای تو رو بپوشم؟
و یه لبخند .
اونم با یه نیشخند اضافه کرد:-احتمالاً تو خواب ببینی! تو کمد اتاقت لباس هست.
و بعد بدون حرف رفت طبقه بالا . یعنی دود از کله ام بلند می شد ، پسره ی ... 2 ساعتم نیست اومده خونه اونوقت 2 بار پیشش کم آوردم . بزار وضعیتم مشخص شه ، شخصاً حالت رو می گیرم که خودت هم نفهمی .
و با حرص محکم پامو کوبیدم رو زمین و رفتم بالا . ساعت 2 شده بود . رفتم یه دوش از سرویسی که تو اتاق بود گرفتم و اومدم بیرون . دیدم ساعت2:30 . تند شروع کردم به لباس پوشیدن .
او ! اینجا رو باش ! خوبه خودش دختر نیست ، نمی دونم والله ... اینجا از شیر مرغ تا جون آدمیزاد وسایل هست .
از فکر اینکه مرغ هم شیر داشته باشه خندم گرفت و یه شلوار لی مشکی ، با یه مانتو نخی دودی ، با یه روسری نخی مشکی با گلای ریز سفید پایینش درآوردم و پوشیدم . موهام هم چون خیس بود به سمت بالا سرم با کش بستم . از داخل کمد یه کفش خاکستری هم برداشتم که با کیفش ست بود .
ساعت دقیقاً 3 بود که در رو باز کردم ، کوه یخ زیبا هم همزمان با من اومد بیرون. به سرتاپام نگاه کرد و یه لحظه مکث کرد و بعد با حالت پریشون رفت پایین . منم تو دلم گفتم که خدا درسته که من هیچی یادم نمیاد ولی حیف این خوش اندام و handsome ئه . نزار از دست بره ، شفاش بده .
و با یه لبخند رفتم پایین . در ورودی باز بود . پس حتماً رفته بیرون و منم ...
فرزام:
کلافه سرم رو تکون دادم . حالا دیگه مطمئن شده بودم که فراموشی گرفته و دروغ نمی گه ... اینم از حسنای دکتر بودن بود دیگه ... خیلی سریع تونستم عکسا رو بررسی کنم و ببینم چه مرگشه ...
دوباره دست بردم بین موهام و کشیدمشون عقب ... تو این 20 ثانیه بار سوم بود که این حرکت رو انجام میدادم .
بعد از اینکه از بیمارستان برگشتیم انقدر اعصابم بهم ریخته بود که بدون هیچ حرف دیگه ای فقط یه نیمرو آماده کردم و تو دو تا ظرف ریختم و بعد از اینکه نیمروی خودم رو خوردم بدون هیچ حرف دیگه ای به بالا اومدم و تو اتاقم رو تختم نشستم . حقیقتش فکر می کردم که این حرکاتش و اینکه می گه چیزی یادش نمیاد همه ش یه بازیه ... تمام امیدم به این بود که داره دروغ می گه اما الان ... امروز بعد از ظهر ... با این عکسا ... فهمیدم امیدم کاملاً واهی و بیخود بوده . حالا من باهاش چیکار کنم؟! اصلاً چیکار می تونم بکنم؟ (-میتونی از خونه ت بیرونش کنی .
–اونوقت اگه بلایی سرش بیاد چی؟
-به تو چه ربطی داره آخه فرزام؟)
جوابی ندادم . واقعاً به من ربطی نداشت . اما من هیچوقت به خودم این اجازه رو نمیدادم که وقتی کسی به کمک احتیاج داره به حال خودش رهاش کنم . (-نگفتم آخرش همین کار دستت میده؟
-خیله خب بابا ... حالا چیکار کنم؟ تو راضی یه دختر رو تو این وضعیت ول کنم؟ از اون گذشته ، من یه پرشکم . اونم الان بیمار منه و من نسبت بهش متعهد . ولی تو واقعاً اگه من یه دختر رو تو این شهر ول کنم راضی میشی؟
-خب نه ... اما از کجا معلوم که طرف اصلاً دختر باشه ...
–الله اکبر ... بس کن دیگه ... دختر یا زن ... حالا هرچی ، واسه تو چه فرقی داره؟
-خیلی فرق پیدا می کنه اگه ... )
با صدای گوشیم از بحث با خودم خارج شدم . به صفحه ش نگاه کردم . افشین بود . مردد بودم که جواب بدم یا نه ... افشین رفیق دوران جاهلیت بود اما در عین حال خیلی هم واسم عزیز بود .
جواب دادم:-افشین برنامه داری نمیام ها .
صدای خنده اش اومد:-بزار حرف بزنم فرزام ، بعد شروع کن .
-من شروع کنم یا تو؟
افشین که میدونست در اینجور مواقع نباید باهام کل بندازه چون آخرش هم من می بردم گفت:-بابا اصلاً همیشه من شروع می کنم ... اما .... سلامت کو؟
-تو جیبم .
افشین-ماشالله هزار ماشالله هم که همیشه جواب تو آستینت داری...
-بـــــــــــله ... پس چی خیال کردی؟
افشین-ما هیچ خیالی نکردیم داداش ، فقط خواستیم بگیم سلام .
-سلام علیکم و رحمت الله برادر ، خوب هستید ان شاءالله؟
افشین-نه مثل اینکه توبه کردی مؤمن شدی ، دایره واژگان عربیت هم گسترش یافته .
می دونستم که الان دوباره میخواد شروع کنه که چرا این کارو کردی و این حرفا ....
بخاطر همین قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:-دوباره شروع نکن افشین . من از کارم پشیمون نیستم . اگه دوباره زنگ زدی که آسمون ریسمون به هم ببافی که منو پشیمون کنی باید بگم بازم مثل دفعات قبل فائده ای نداره .
افشین-ای بابا فرزام چرا مهلت نمیدی؟ آخه کی از اینا حرف زد؟
-نزدی ، اما اگه اینو نمی گفتم ، میزدی که ...
اقشین-قبلاً آره . اما الان نه ...
-چرا؟ مگه چی شده؟
افشین-آخه اگه الان منم اینطوری بگم... نمیشه که ... آخه می دونی فرزام؟ ... اومـــــــــم...
من من می کرد :-آهان جون بکن بگو دیگه ...
افشین-خیله خب بابا ... آخه منم دست برداشتم .
یعنی چشمام به تمام معنا گشاد شد و بی اختیار گفتم :-بــــــــــــــــــــــروووووووووووووو....
فقط آهی کشید که واسم عجیب بود ... این اون آهی نبود که قبلا می کشید ... اون آه پرگدازی که همیشه پر از درد بود ، نبود . این آه فقط حکم خالی شدن داشت . آهی که نشون میداد صاحبش سبک شده ... الان راحته ... راحته و فقط دلش می خواد با آرامش نفس بکشه ... این آه از اون آه هایی بود که با لبخند همراه بود . از اون آه هایی که از افشین بعید بود .
-افشین؟ خودتی؟ مگه تو نبودی میگفتی برای اینکه حرص بابام رو در بیارم هرکاری می کنم؟
افشین-آره من بودم ! اما الان بخاطر همون بابا دیگه اینکارو نمی کنم و همونطور بخاطر اون کسی که کمکم کرد .
-به به ... همون کسی که کمکت کرد؟ دختر بود یا پسر؟
بی تفاوت جواب داد:-دختر.
با نیش وا رفته گفتم :-بـــــــــــــله ... فهمیدیـــــــــــم ...
افشین-نه بابا خره ... قضیه اونطوری نیست که ... اون فقط دوستمه ... یه دوست خیلی خوب که بهش مدیونم .
افشین رو میشناختم . به خاطر همین خیلی راحت حرفش رو باور کردم .
-حالا کی هست همین دوست؟
افشین-دختر عمومه .
-مگه تو دختر عمو داشتی؟
افشین-حالا دارم . یعنی باباهامون بعد از مدتها همدیگه رو پیدا کردن ، وای فرزام نمی دونی چقدر شبیه به همدیگه ن ... مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشی ... البته خب ... مثلاً دوقلوئن دیگه .
-دو قلو؟؟؟ وای ... چه باحال ... خب پس دختر عموت نیومده شد سبب خیر .
افشین-آره عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد ... حکایت ماست دیگه ...
-مگه با هم دشمن بودین؟
افشین-منکه نه ... ولی اون کم از دشمنی نداشت با من .
ابروهام رفت بالا :-چه جالب ... خب دیگه چه خبر؟
افشین-دیگه همه خبرا رو دادم که بهت ... منم آدم شدم . با بابامم که خوب شدم . دیگه چی بگم؟
-هیچ ... حالا خبرای واقعی رو ولش کن ... چه غلطا می کنی بزغاله؟
افشین-بزغاله خودتی با اون دوست عزیزتر از جانت که همیشه بهش چسبیدی .
-لال شو افشین . نیمای بیچاره رو که سالی در این 12 ماه نمی بینم .
افشین-راستی چه خبر ازش داری؟ خوبه ؟
-آره ... البته تا چند شب پیش آره ... الان نزدیک دو هفته س ازش خبر ندارم .
افشسن-تو ولایت شما چند شب پیش دو هفته پیشه؟
-نه ، تو اون جایی که تو زندگی می کنی اینجوریه ... آخه نیست خیلی از هم فاصله داریم ... راستی افشین خر ... خیلی وقته پیدات نیستا ... بلند شو بیا اینورا دیگه ... 2 ساعتم تو راه نیستی که پسر تهش یه ساعت و نیمه دیگه ... نترس ، بنزین تموم نمی کنی . ماشینت دو گانه سوزه با گاز میای دیگه .
افشین-سرم فعلاً واقعاً شلوغه فرزام . تو که عینهو چی خر زدی در رفتی ؛ من هنوز تموم نکردم .
-از بس خر تنبلی ... امیدورام موفق باشی .
خندید:-آدم بشو نیستی . خداحافظ آقای دکتر .
-خداحافظ دکتر آینده .
(-چه عجب! قطع کردی ! حالا بزار بقیه ش رو بگم ...
–نه ، بزار اول یه زنگ به نیما هم بزنم ؛ بعداً ... اصلاً افشین اسم نیما رو آورد دلم یهو هواش رو کرد ...
–خوبه عشقت نیست ! )

بعد از 5 بوق گوشی رو برداشت :-به به ... فری جون ... خوبی ؟
-کوفت نیما ... هزار بار گفتم از اسم فری خوشم نمیاد ... اسم من فرزامه ... فر ... زام ... اسم به این قشنگی ... این فری چیه که تو میگی؟
نیما-کم حرص بزن پسر جان ... چه عجب ... یادی از ما کردی ...
-چقدر تو رو داری یعنی نیما ...
نیما-نیست که تو نداری .
صدای خنده ام بلند شد :-آره والله ... بیشتر از تو نداشته باشم کمتر از تو ندارم . ... خب چه خبرا؟
نیما-خبرا دست شماست مؤمن ...
-درد ... مسخره می کنی نیما؟
دیگه واقعاً از جواب پس دادن به خاطر تصمیمم عاصی شده بودم .
نیما-آخه بابا من نفهمیدم ، تو چرا توبه کردی؟ بد بود؟
-می خوای یه بار تو هم تست کن ببین بده یا خوب...
نیما-نه فرزام جان ، ممنون . راست کار ما نیست دختر بازی .
-خیله خب هرجور خودت مایلی ... من که دیگه گذاشتم کنار به یکسری دلایل .
نیما-حالا دلایلت رو کی بهم میگی فرزام؟
-میگم نیما ... می گم ... هر وقت از یادآوریشون اذیت نشدم بهت می گم ...
نیما-باشه داداش ... خب ... دیگه چه خبر؟
-یه دختره رو ...
ساکت شدم ... یادم اومد تابحال منم این چه خبر رو چند بار ازش پرسیده بودم که جواب نداده بود و از همون اول هم موقع حرف زدنش صداش یه جوری بود ...
نیما-چی شد؟ چی شد؟ چرا ساکت شدی؟
-اول تو بگو چه خبر بود اموز که صداتیه جوریه ...
نیما-باشه منم با یه دختره ...
خواست تلافی کنه کارم رو که ساکت شد . اما صدای قهقه من رفت بالا ... نگاه نگاه چه سوتی داده . (-سوتی تو که بدتر بود ... یه دختره رو ...
–راست میگیا ... ولی هردو برابرن چون یه معنی میدن . )
-به به نیما جان ... راه افتادی ...
نیما- ای منحرف بی شعور ... می خواستم بگم منم با یه دختره کل کل کردم امروز حسابی ... یعنی کلی انرژی گرفتم ... تو چی؟
-دیشب یه سر تقی رو که داشت غرق می شد نجات دادم .
نیما-بابا غریق نجات ...
-هی چه کنیم ... انسان دوستیم دیگه ...
نیما-بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــله ...
-مگه سر سفره عقدی اینطوری بله میدی؟
صداش رو نازک و دخترونه کرد:-اِوا آقامون ؟ رفتی یه دختره ی غربتی رو از تو آب کشیدی بیرون که چی بشه؟ چرا منو تنها گذاشتی؟
خنده ام گرفت-یعنی از من مسخره تر تویی ، از تو مسخره تر منم .
نیما- از منم مغرور تر تویی از توئم مغرور تر منم .
-از منم لجباز تر توئی ، از توئم لجباز تر منم .
نیما-از منم ... اِ ... بسه دیگه پسر ... تا صبح قراره این صفات عالیمون رو بر شمریم؟
-بـــــــــــــــله ... معلومه که عالیه ...
نیما- صد البته ... اصلاً غرور ... از همه شون بهتر غروره
-میدونم لجبازی هم لازمه .
نیما-مسخره بازی هم که همون باحال بودنه دیگه ...
-در کل به این نتیجه رسیدیم که ما دوتا معرکه ایم ...
نیما-خب با تشکر از دوستم جناب فرزام صفایی . من از همینجا اعلام می کنم که به توافق رسیدیم .
-بله جناب کیان . خوشحال شدم . موفق باشید .
نیما-همینطور . خدانگهدار.
-خدا نگهدار.
و با خنده گوشی رو قطع کردم .
ما هم دیونه ای بودیم واسه خودمون بابا ... دکتر و مهندس این مملکت که این باشن ... بله دیگه ... چه میشه کرد ؟ ...
نیما یکی از بهترین دوستام بود ، البته رابطه من و دوستام ... می شد گفت یه جورایی با همه شون صمیمی ام . اما با هیچکدومشون صمیمی نیستم . یعنی با همه شون راحت بودم اما با هیچکدوم راجع به اسرار زندگی و رازهای مگوی صحبت نمی کردم . اما خب ... نیما هم فرق داشت ... نیما درست مثل خودم بود .... هردومون تو یه سال و ماه و یه روز بدنیا اومده بودیم ، 29 مرداد 65 ، یعنی 27 سالمون بود . و علاوه بر اینکه یه سری رفتارامون مثل غرور و لجبازی و نحوه برخورد و شخصیت و خیلی چیزای دیگه مون مثل هم بود ، حتی ظاهرمون هم کم شباهت به هم نبود . هردو چشمای توسی داشتیم و موهای مشکی . اما توسی چشمای من بیشتر به آبی می زد و توسی چشمای نیما به سبز ، البته اصلش همون توسی بود ، اما وقتی توش دقیق می شدی میدیدی که رنگشون چقدر خاصه ... هیکل هردوتامون هم که ... خب ... حرف نداشت ... درسته آدم نباید خود شیفته باشه اما خب آنچه عیان است چه حاجت به بیان است ! پس بی خیال قیافه ...
این ویلا رو نیما برام ساخته بود ، البته خودش که نه ... فکر کن نیما آجر بگیره تو دستش پایین ساختمون واسته آجر پرت کنه بالا و همزمان بگه:-بگیرش اوس ممد ! ...
سرم رو تکون دادم . عجب مسخره ای بودم من! نیما! اونم با اون تیپ عملگی کنه ... بی خیال ... طرح و نقشه اش مال خود نیما بود . از همونجا هم بود که باهاش آشنا شده بودم و خداییش هم کار شرکتشون علی الخصوص خود نیما عالی بود . از همون موقع با فهمیدن روز تولد یکی مون بود که باهم جور شدیم و خب ... بعدشم انقدر که هردو ماهیــــــــــــــــــــم...
(-فـــــــــــــــــرزاااااااااااااااااااام؟
-هان؟ چته وسط خاطراتم پارازیت میندازی؟
-فکر نمی کنی قرار بود با هم حرف بزنیم؟
-همچین میگه انگار داخل آدمه ...
–از تو یکی آدم ترم .
–می دونی که نیستی . پس زر نزن وجدان جان .
–درد تو رو بگیره حیف که حق با توئه وگرنه جوابت رو میدام .
–اوفـــــــــــ ... چقدر حرف میزنی؟ بترک دیگه ...
–مگه تو میزاری؟ -حالا که سراپا گوشم . بفرمایید.
–خیله خب ... چی داشتم می گفتم ؟ ... اومــــــــــــــــــــم... اوهوم ! داشتم می گفتم که فرق داره دختر باشه یا زن .
–آهان ، اونوقت چه فرقی؟
-ببین من به اون زنایی که فقط شناسنامه ای دخترن و خودشون زنن کار ندارم ، البته درمورد اونم باید صحبت کنیم ، اما بحث من الان سر اونیه که واقعاً زنه .
–خب؟ چی؟
-ببین اگه اینطوری باشه خب طرف شوهر داره و کسی که شوهر داره خب ... تو چه جوری می خوای نگهش داری؟ می فهمی منظورمو؟
-آهان ... آره بابا ... راست می گی و اما برو سراغ حالت های بعدی .
–ببین حالت بعدی رو بی خیال . ما که نمی تونیم یه انسان رو به همین راحتی با این وضعیت ولش کنیم ، معلوم نیست ممکنه چه بلایی سرش بیاد ...
–چه خودشم داخل آدم حساب می کنه ها ... خب قبول دارم ادامه ش بده ...
–حالا تو این رو در نظر بگیر که یه زن ، زنی که باید دختر می بوده اما زنه ... می دونی که چه جور آدمایی ان ... تو ... اونم با این اخلاقِ ... خودت می دونی فرزام .... اگه تو با این اخلاقت بخوای اونو نگه داری اصلاً به نفعت نیست ....
–آره چون نمیشه بقیه ش رو پیش بینی کرد .
–دقیقاً ... و خب اگه دختر باشه هم ... فرزام ... تو به خودت مطمئنی؟ البته این حالت آخر بهتر از همه س ... اما خب ... بازم این حالت آخر هم خودش دوتا حالت داره که اول باید یه چیز دیگه رو بهت بگم .
–خب ... نمی خواد خودم فهمیدم . بخاطر اینکه توبه کرده ام و اینکه خودم میدونم با این اراده ام نمی تونم از دخترا دور باشم .... و ممکنه که دوباره توبه ام شکسته ام بشه .
–جمله ت رو تصحیح کن ... دوباره ای وجود نداره ...
–آره راست می گی ... و خب یعنی باید به این شخص محرم باشم . خودمونیما ... ای کاش توبه ...
-چرا ساکت شدی فرزام؟ یادت افتاد؟ یادت افتاد چی شد که اینجایی؟ یادت افتاد اتفاقایی که افتاد رو؟
-آره ...
-خیله خب ... و اما حالت آخر ... ممکنه این شخص دختر باشه اما ازدواج کرده باشه یعنی هنوز آقاشون ...
-درد ... تو دیگه عجب وجدانی هستی؟ جمله ات رو تکمیل نکن خواهشاً و
-وجدان توئم دیگه ، چیزی جز این ازم انتظار نمیره . ... حیف که جسم نیستم واست ابرو بالا بندازم .
-بله ... وای به اون روزی که توئم جسم بودی ....
-هه ... خب و احتمال دیگه ش اینه که طرف کاملاً دختر باشه دیگه ... همون که گفتم بهتر از بقیه حالتاست ...
-بله ... و الان می گی که من فردا باید اینو ببرم دکتر که بفهمم بالاخره با دختر طرفم یا زن .
-بله ...
-البته راههای دیگه هم هست برای فهمیدن اینکه طرف دختره یا زن ....)
و ابروهام رو چند بار بالا انداختم . حالا واسه کی؟! خدا داند!
(-خاک بر سر بی شعورت کنن . بزار حرفمو تا آخر بزنم . و اگه طرف دختر بود برای اینکه توبه ت رو نشکنی باید به هم محرم شید .
- و اگه زن بود ؟
-بعداً یه فکری واسه اونم می کنم .
-حالا گیریم گواهی دختر بودنش رو دادن دستمون اما زن یکی دیگه بود چی اونوقت؟
-تو که قرار نیست کاری کنی... این فقط برای محکم کاریه و اینکه نه من به تو اعتماد دارم و نه تو به خودت ... اگه اونطوری هم باشه که با پپیدا شدن شوهرش خود به خود صیغه باطل می شه )
سرم رو تکون دادم . حق با همین وجدان عزیزم بود . اصلاً دلم نمی خواست با مرتکب شدن گناهی توبه ام رو بشکنم . همون اونبار هم که دستش رو کشیدم عقب تا حرف دهنش رو بفهمه مثل سگ پشیمون شدم . آخه مگه سگ هم پشیمون میشه که رو زبونا افتاده مثل سگ؟ چه می دونم والله ...
یاد صورتش افتادم . مظلوم به نظر میومد . ولی خب .... انقدر صورت های مظلوم رو دیده بودم که یه دیو خبیث بودن ... البته منظورم از دیو خبیث این آدمای پر شرو شوره که میخوای باهاشون حرف بزنی بر خلاف ظاهرشون که فکر می کنی الان هفت رنگ عوض می کنن ، اصلاً رنگ به رنگ نمی شن ... چه می دونم ... باید فردا باهاش حرف بزنم ... الان که دیگه وقت خوابه ...
*****
ارمغان:
داشتم موهام رو شونه می کردم و تو دلم به این فرزام بد و بیراه می گفتم که صدای در اومد.
سریع شالم رو سر کردم و گفتم:-بیا تو .
جناب ملک الموت بدون اینکه بنده رو نگاه کنن:-لباس بپوش بیا پایین .
نه مثل اینکه واقعاً خیالات برش داشته .... به عمت دستور بده .
منم با یه لحنی که اصلاً دوستانه نبود:-اونوقت چرا؟
و ایشون با چهره ای که کمتر از برج زهرمار نبود:-واسه این که بریم دکتر.
-اونوقت دیروز کجا بودیم؟
فرزام-دکتر.
-خب؟
مستقیم به چشمام زل زد:-می ریم پیش یکی از دوستای من که دکتر زنانه .
و بعد نگاشو به دیوار بالا سرم سوق داد و ادامه داد:-باید معاینه شی . من که نمی تونم تو خیابون ولت کنم . بایدم از وضعیتت آگاه شم . پس اینجا واسه من جنگ اعصاب راه ننداز و مثل بچه آدم لباس بپوش.
طرز صحبت کردنش طوری بود که انگار واسش سخت بود اینا رو به من بگه .
و با یه داد بلندتر:-فهمیدی؟
منم که جفت کرده بودم سرم رو بالا پایین کردم به نشونه تأیید .
رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم . منم حرصی از اینکه در برابر این شازده اینقدر ضعیفم بالشتو پرت کردم رو زمین و در حالیکه دستامم مشت کرده بودم و محکم میزدم رو تشک و با صدای آروم بهش فحش می دادم که یهو در باز شد ، منم سرم رو برگردوندم .
جناب فرزام خان اول با تعجب بعد با یه خنده که سعی داشت من ازش آگاه نشم :-شرمنده که مزاحم کارت شدم .
و با اشاره به بالشت و دستام که رو هوا مونده بود :-خواستم بگم من یه کاری واسم پیش اومده نیم ساعت دیگه آماده شو میام دنبالت .
و با کمی مکث و خنده ای که کاملاً آشکار بود :-به ادامه کارت برس.
وقتی در رو بست تازه به خودم اومدم . دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم ؛ یه دو سه تا جیغ فرا بنفش کشیدم و بعد در حالیکه به تشک مشت میزدم :-به خدا حالتو می گیرم .... من خودم به شخصه در بست در خدمتم تا زیر پام زانو بزنی. به شخصه اون گردن خوشگلتو گاز می گیرم . با همین ناخونای خودم اون بازوی سفت عضلانیتو نیشگون می گیرم . یعنی من ...
خواستم اسمم رو بگم که دیدم یادم نمیاد .... حتی یادمم نمیاد اسمم چیه و با این اوضاعی که الان داشتم زدم زیر گریه و فقط تو این بین به فرزام دری وری می گفتم .
بعد نیم ساعت سریع آماده شدم ؛ یه مانتو خردلی که تا پایین باسن بود ، شلوار لوله مشکی ، یه شال خردلی هم گذاشتم سرم و موهام رو چپ ریختم تو صورتم یه رژ صورتی هم از کلکسیون رژهای رو میز آرایش برداشتم و زدم ...
آخ فرزام من تو رو دق نیارم خواهیم دید ...
*****

فرزام:
پشت فرمون bmw نقره ای رنگم نشسته بودم و منتظرش بودم . با یادش دوباره خنده ام گرفت . اینکه چهجوری باحرص به تشک مشت می زد و به من فحش می داد و فکر می کرد که نمی شنوم و در حالیکه نمی دونست گوشام چقدر تیزه .
دیدمش که از در بیرون اومد و به سمت ماشین قدم برداشت . چقدر صورتش معصوم بود ! اصلاً به این صورت نمی خورد اون رفتاری که کم و بیش ازش دیده بودم . اما اینم مطمئن بودم که هنوز هیچ چیزی ازش ندیدم و این شخص باید از اون شیطونای روزگار باشه .
در ماشین رو باز کرد و نشست . هنوز نبسته بودش که پام رو گذاشتم رو پدال گاز و دِ برو که رفتیم .
در رو هم پشت سرم با کنترل از راه دورش بستم .
انقدری صورتم جدی بود که چیزی نگه . چون از حالاتش می فهمیدم که می خواد اعتراض کنه . بهش نگاه نمی کردم ؛ به این کار عادت نداشتم . اما از تموم حالاتش خیلی راحت با خبر می شدم و می فهمیدم که هرکدوم از این حالات به چه معناست . جای رسام خالی ... همیشه می گفت تو از منم که روانشناسم گاهی اوقات بهتر حالات رو می فهمی . دیگه ما این بودیم دیگه ...
با صداش از افکارم بیرون اومدم :-نمی خوای بگی که دقیقاً بخاطر چی می خوایم بریم دکتر؟
خنده ام گرفت ، اما جمعش کردم . لحنش شاید بیش از اندازه محتاط بود ... و مسلماً اونم بخاطر اخمای تو همم و صورت جدیم بود .
کلاً آدم جدی ای بودم اما وقتی کسی رو می شناختم و باهاش صحبت می کردم ، می شد گفت شوخ ترین آدم دنیام .
دلم می خواست از لحن صحبت کردنش لبخند بزنم ، اما هنوز زود بود ، باید یکم می گذشت . نفسم رو عمیق بیرون فرستادم .
-نمی گی؟
بی اختیار به صورتش نگاه کردم . انقدر بامزه شده بود که لبخندی رو لبم سبز شد . نمی شد که بهش نگم ، این حقش بود که بدونه . اما واقعاً به زبون آوردن این حرفا برام سخت بود . بی اختیار نگاهم رو ازش گرفتم و با اخم به روبروم خیره شدم :
-ببین ... من ... روی مسائل دینی حساسم . دلم نمی خواد عهدی که بستم زیر سوال بره .
روی مسائل دینی حساس نبودم ، حساس شده بودم . بخاطر ... اما هیچ وقت نمی شد که عهدم رو بشکنم .
ادامه دادم:-من یه پسرم ... توئم یه دختری.
(-تو یه مردی و اونم معلوم نیست که دختر باشه .
–لال شو بزار حرفم رو بزنم . اصلاً مدرک داری من مَردم؟)
- و مسلماً نامحرم . من نمی تونم تو رو با این وضعیتی که داری ول کنم ، نه وجدانم بهم اجازه می ده ، نه شغلم و سوگندی که خوردم... پس باید خونه من بمونی ... این به نفعت هم هست . چون اونچه که مسلمه با حافظه ای که نداری نمی تونی هیچ کسی رو به یاد بیاری و این یعنی جایی رو نداری ... و خب ... به خاطر همون دلیلی که بهت گفتم ، یه نامحرم ... اوم ... اگه قراره تو خونه من باشی باید بهم محرم باشی ... و امروز هم میریم پیش همون دوستم تا بفهمم زنی یا دختر ... ببین ، بزار یه چیز رو صاف و پوست کنده بهت بگم ... من اصلاً قابل اعتماد نیستم ؛ پس بهتره که بدونم کسی که داره پیشم زندگی می کنه زن فرد دیگه ای هست یا نیست ... البته ... اونقدرا هم ضعیف النفس نیستم ... یعنی الان نیستم ... شاید بوده باشم ، اما الان نیستم و این به نفع خودته که زیاد دور و بر من نپلکی ... در هر صورت الان با گذشته فرق دارم اما ممکنه با کوچکترین خطایی از جانب تو به همون حالت گذشته ام برگردم .
نفسم رو فرستادم بیرون . بالاخره راحت شدم . تموم اون چیزایی که به این دختر مربوط می شد رو به خودش گفته بودم . متوجه شدم که موقعی که داشتم حرف میزدم با نگاهش تعجب رو بهم می رسوند اما وقتی که تموم شد صحبتام بعد از 2 ثانیه نگاهش رنگ تعجبش رو باخت و الان دیگه هیچ چیزی ازش احساس نمی کردم .
با تعجب به سمتش برگشتم و نگاش کردم .
سرش پایین بود . مثل اینکه داشت فکر می کرد . خیلی طول نکشید که سرش رو آورد بالا و بدون اینکه به من نگاهی بندازه به مسیر روبرو خیره شد . سکوت کرده بود . حالت چهر اش هم چیز خاصی رو نشون نمیداد . مثل اینکه واسش مهم نبود .
نگاهم رو از چهره ش برداشتم و منم چشم به جاده دوختم . خوبه که مخالفتی نشون نداد وگرنه نمی دونم چه برخوردی می کردم ... از من هیچی بعید نبود ...
از قبل با نیوشا هماهنگ کرده بودم و بهش گفته بودم که نمی خوام کسی چیزی بدونه . اونم تمام قرارهاش رو کنسل کرده بود و منشیش رو هم فرستاده بود رد کارش .
گوشی رو برداشتم و یه تک بهش زدم . بهش گفته بودم تک که زدم بیاد بیرون . اصلاً خوشم نمی یومد همینطوری سرم رو بندازم پایین و بدون اینکه کسی تعارفم کنه یا منتظرم باشه برم داخل ... واقعاً چقدر پرتوقع بودم من ! ... واسه یارو کار تراشیدم بعدشم انتظار داشتم به استقبال بیاد ... تازشم بهش می گم یارو .
-سلـــــــــــــــــــــــــام.
با صدای نیوشا به خودم اومدم و همونطور که بهش نگاه می کردم و سرم رو تکون میدادم لبخند زدم .
-سلام . چطوری؟ با زحمتای ما؟
نیوشا-دیگه چیکار کنیم؟ مجبوریم دیگه ... تو که همش زحمتی ....
-بچه پررو . جمع کن . خندیدم به روت پررو شدی ها ...
ادام رو در آورد:-خندیدم به روت پررو شدی ها ... برو بابا .
و نگاهش رو ازم گرفت که چشمش به همون ارمغانِ دریا افتاد . لبخند زد و با سر بهش اشاره کرد و به من نگاه کرد . به معنای اینکه:-همینه؟ منم چشمام رو باز و بسته کردم که یعنی آره .
دستش رو به سمت ارمغان گرفت:-نیوشا هستم . و شما؟
به دختره نگاه کردم . از نگاهش فهمیدم مونده چی بگه . اما لبخندی زد و گفت:-ارمغان .
نیوشا-خوشبختم . خوب عزیزم ، بیا بریم داخل .
و با دست ارمغان رو به سمت داخل اتاقش هدایت کرد .
سرم رو انداختم پایین و خندیدم. ارمغان! ...
شونه ای بالا انداختم و به در بسته خیره شدم .
می شناختمش ... هم خودش رو ، هم خواهرش رو ... یه خواهر دوقلو داشت ، اما ظاهرشون کاملاً با هم متفاوت بود ... درست برعکس رفتارشون ... اما ... چیز عجیب این بود که نیوشا یه دفعه ای تغییر رفتار داده بود ... باهم تو یه دانشگاه بودیم . یه سال ازشون بزرگتر بودم . از همون زمان باهم دوست شده بودیم ؛ چون هر سه مون سر پرشوری داشتیم و هرجا که شر بود ماها توش پیشقدم بودیم . اما ... درست چند ماه پیش ، همون موقع که نوشین یهو غیبش زد و نیوشا بعد از یکسال پیداش شد ، از این رو به اون رو شده بود . به حدی خشک و جدی شده بود که اصلاً باورم نمی شد این شخص همون نیوشا باشه .
واقعاً واسم جای سواله که چرا اینجوری رفتار می کنه؟ ... البته با من که نمی تونه .... چون من رو از قبل می شناخته و منم اونو می شناختم ؛ به خاطر همین با تنها کسی که می گه و می خنده منم. ... واقعاً نمی فهمم چه بلایی سرش اومده . اون از نوشین که یدفعه ای غیب شد ، اینم از نیوشا با تغییر رفتار 180 درجه ایش ... واسم واقعاً دوستای خوبی بودن .... تنها دخترایی بودن که کنارم بودن اما مثل بقیه ازشون سوء استفاده نکرده بودم. اونا فقط دوستم بودن .
کلمه سوء استفاده دوباره تو گوشم زنگ زد ... سوئ استفاده ...
سرم رو تکون دادم ؛ دلم می خواست از اینهمه فکر آزاد شم ... فکرایی که همزمان با گفتن همین کلمه سوء استفادهه به ذهنم هجوم آورده بود.
اَه ... اصلاً معلوم نیست دارن چیکار می کنن انقدر طولش می دن . (-ببین من که گفتم راهش هست که خودت هم بفهمی... اینهمه هم زمان نمی بره ... تازه ...
–کوفت ... اصلاً مطمئنی تو گفته بودی؟ آخه یه حسی بهم می گه خودم گفته بودم ...
–حالا مهم نیست من یا تو .... مهم اینه که اونم راه خوبی بودا! ...)
خنده خبیثی رو لبم سبز شد ... حتی وجدانمم مشکل اخلاقی داشت ....
-بفرما .... تنهاش گذاشتیم پسر مردم خل شد رفت.
خنده ام محو شد ....
اما نه به خاطر چیزی که گفت ...
نه به خاطر منظوری که داشت ...
بخاطر دو تا کلمه ای که کنار هم قرار گرفته بود ...
بخاطر دو تا کلمه ای که ... آزارم می داد .
نیوشا-اِ فرازم؟ چت شد؟ تو که بی جنبه نبودی .
-هیچی نیوشا من میرم پایین .
و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای بمونم بیرون رفتم . می دونستم بعداً خود نیوشا بهم خبر میده .
*****
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان