امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رُمان بی بهانه

#1
قسمت اول :
دبیرستان و مرکز پیش دانشگاهی اندیشه:

رو نیمکت آخر کلاس دراز کشیده بودم و داشتم به این نتیجه می رسیدم که چقدر این روزا کمبود خواب پیدا کردم که صدای نازنین رشته ی افکارمو پاره کرد.

نازنین- این فسیلم که نیومد امروز…

و با کمی مکث ادامه داد : تو چته؟؟ نعش کش لازم شدی؟؟

با بی حوصلگی جواب دادم- برو اونور حوصله ندارم.بزار بخوابم .دیشب تا صبح داشتم خر میزدم.

– خاک تو سر سگ خونت کنن…آخه کرّه خر…

– هوووووو… عین آدم زِر بزن.

– خب خری دیگه. تو که با سهمیه ی بابات درس نخونده قبولی. دیگه واسه چی انقد خودتو اذیت می کنی؟!!!

– با این سیستم آموزش پرورشی که ما داریم… می ترسم شب بخوابن ، صبح سر دستشویی زیاد بهشون فشار بیاد ابلاغیه درکنن که سهمیه ی فرزندان هیئت علمی برداشته بشه.



– دیگه انقدم خرتو خر نی….

– از اینم خرتو خرتره …..

دستمو گذاشتم رو میزو ادامه دادم: بگیر رو همین میز بخواب. مثل اینکه فسیل جون امروز قصد اومدن نداره.

در حالی که داشت رو میز دراز می کشید گفت: اونی که من میشناسم شده ثانیه ی آخرم میاد با قیافه ی نحسش روزمونو به هم میریزه و میره.

صدای خانوم منصوری از جلوی کلاس شنیده شد: سلام. روزتون بخیر.

ولی به جز چند تا جواب پچ پچ مانند پاسخ دیگه ای نگرفت.

نازی- ای تو روحت….یه امروز که منوچ زیر خاکی نیومده ، منصورتیزبین میخواد جاشو پرکنه.

دوباره صدای منصوری بلند شد….اینبار نیم خیز شدم تا صورتشو ببینم…..ادامه داد: بهتره خیلی سریع برم سراغ اصل مطلب. متاسفانه آقای منوچهری به علت سکته ای که شب گذشته براشون اتفاق افتاده یه چند وقتی توانایی تدریس ندارن و بعد از اون هم احتمالا قصد دارن خودشونو بازنشسته کنن.

برای چند لحظه سکوت و بهتی کلاس رو فرا گرفت…. تا اینکه مریم با شیرین زبونی های خاص خودش و با صدایی پرتاسف سکوتو شکست: زود نبود حالا؟؟!!!…. تازه اول جوونی چه وقت بازنشستگیه؟؟؟!!!

و صدای خنده ی ریز بچه ها با چشم غره ی منصوری کنترل شد.

منصوری ادامه داد: ما به دنبال دبیر جدیدی واستون هستیم ولی بعید می دونم موفق بشیم فردی به کاردانی ایشون پیدا کنیم.متاسفانه بیشتر دبیرها قراردادهاشونو تابستون می بندن.

سارینا- اونوقت تا اون موقع تکلیف ما چی میشه؟؟ گسسته و هندسه از درسای مهم محسوب میشن.

– من متوجه هستم و تمام تلاشمو می کنم. با چند نفر…

بی توجه به منصوری پف محکمی کشیدم ودوباره روی نیمکت دراز کشیدم… ساعدمو گذاشتم رو چشمم که ازنورلامپ مهتابی آخر کلاس اذیت می شد…. به منوچهری و هیچ معلم دیگه ای احتیاج نداشتم…. تابستون با کمک بابا و بردیا درسا رو پیش خوانی کرده بودم و الان فقط کارم شده بود مرور کردن و جمع بندی…تو همین فکرا بودم که صدای جیغ مانند مهسان بلند شد.

– آخرشم با تهدید عزراییل کنار کشید. وگرنه اونی که من میشناختم تا بچه های ما رو هم راهی دانشگاه نمی کرد دست بردار نبود…

منصوری از کلاس بیرون رفته بود.

نازی(نازنین) – چند سالش بود حالا؟؟؟

مهی(مهسان) – شیرین هفتادو پر کرده بود ها….

نازی- برو بالاتر….

حوصله ی بحثشونو نداشتم.

مهی- دیگه انقدم زیرخاکی نبو….

– اَه … خفه شین دیگه… انقد پشت سر جوون مردم حرف نزنید.

نازی که روی میز نشسته بود با پاش به پهلوم زد و گفت: اَه… پاشو ببینم. حوصله ی جنازه ندارم ها… پاشو بریم به فرخندگی کناره گیری فسیل و چند زنگ بیکاری یه آب بازی مشتی بزنیم تو رگ….

– برو بابا…. امروز مامانم مدرسه ست… ببینه لباسام خیسه باز تا شب با موضوع آبروشو وقار و احترام یه دختر انشاء بلغور می کنه…

مهی- مامانت با اولی های آش خور مشاعره داره… تا زنگ آخرم طول میکشه…. بجُم بریم….

و با اون هیکل ریزه میزه ی توپرش دستمو می کشید تا بلند شم. همچین میگم ریزه میزه انگار خودم چه هرکولی هستم…. قدم سه چار سانتی ازش بلندتر بود ولی خب چوب کبریت خالص بودم… یه جورایی به باربی گفته بود بکش کنار، سرورت داره میاد!!!!

بالاخره با کمک نازی مثل یه جنازه ی آب کشیده روی نیمکت نشستم.

– ای بابا….من اسلحه ندارم خو…. امروز بطری آبمو نیاوردم…

نازی- مشکل خودته…یه جوری جورش کن وگرنه یه دوش حسابی مهمونت می کنم.

با بی حوصلگی رفتم سمت میزم و دست کردم تو کیفم. تنها چیزی که پیدا کردم پلاستیک ساندویچی بود که مامان صبح برام پیچیده بود.با ساندویچش چیکار میکردم؟؟ …چشمم به آیلار افتاد.

– آیلار … ساندویچ میخوری؟

آیلار که با اون هیکل ورزشی وهرکولیش همیشه برای خوراکی ها جا داشت جواب داد: مامان جونت پیچیده؟؟؟

– آره.

– ای جووووووون…. ساندویچ معلم ادبیات پیچم خوردن داره…. رد کن بیاد…

و با یه حرکت سریع ساندویچو از دستم قاپید.

– هوووووووووی… پلاستیکشو بده. میخوام برم آب بازی.

– با پلاستیک فریزر؟؟؟؟

– چیز دیگه ای ندارم.

-بیا بطری منو بگیر.

با دیدن بطری انگار خواب از سرم پرید.

– فداااااااااات… ساندویچ گوشت بشه به لپّات.

بطری رو از آیلار گرفتم و رفتم بیرون… نازنین ، مهسان ، سپیده ، فاطمه و سارینا تو صف پرکردن بطری بودن… حوصله نداشتم شیش ساعت وایستم و بطری رو از شیر آب کنم… فرغون پرآب آقا اسماعیل بدجوری داشت چشمک میزد… رفتم طرفش… آباش پر آشغال و گِلی بود… یه کم مکث کردم ولی بعد با بی خیالی بطری رو فرو کردم وسط آبای فرغون… تلافی اینکه نذاشتن کسری خوابمو جبران کنم… بیچاره آیلار بطریشو دست کی سپرده بود… ولش بابا… ساندویچ که مفتی مفتی نمیشه… بطری رو کشیدم بیرون و به سمت بچه ها رفتم… پشت به من و رو به آب خوری ایستاده بودن… چشمم خبیثانه داشت دنبال یه طعمه می گشت…

سارینا… فاطمه … سپیده … نازنین یا مهسان… کدوم یکیشون؟؟؟ چشمم رو مهسان ثابت موند… با اون هیکل ریزه میزه خیلی تَر و فِرز بود… از زیر دست همه در می رفت و اگه کنترلش نمی کردی صدنفرو تو یه چشم به هم زدن خیس می کرد…. همیشه هم کمتراز بقیه خیس می شد… حالا وقتش بود که قاعده ی بازی رو درست و حسابی نشونش بدم…. از پشت بهش نزدیک شدم… میخواستم بریزم تو یقش ولی دیدم خدایی اِند نامردی می شد( ما هم خوب لوتی بودیم ها!!!) …و آبا رو خالی کردم رو کل هیکلش…از فرق سر تا نوک پا….با چشای بسته و صورت جمع شده برگشت سمتم… پوست سبزه ش بخاطر گِل ها قهوه ای تیره شده بود… چقدر بهش میومد…حتی اینجوری هم با نمک بود…

سپیده- بمیرییییییی بِتسا… این یه رقمو دیگه نداشتیم.

با بی خیالی شونه هامو بالا انداختم.

– بازی اشکنک داره… سر شک….

نازنین بطری آبشو پاشید به صورتمو ادامه داد: سر شکستنک داره.

و از اون لحظه به طور رسمی آب بازیمونو شروع کردیم.

– آخیییییش…. بعد یه آب بازی این آفتاب حسابی می چسبه.

با گفتن این حرف روی زمین حیاط مدرسه ولو شدم…. دستامو قلاب کردم و گذاشتم زیر سرم… چشامو بستم…نازنین و مهسانم کنارم پخش زمین شدن و پاهاشونو انداختن رو پاهام… سارینا ، سپیده و فاطمه رفته بودن داخل ساختمون… چشامو نیمه باز کردم… آفتاب بدجوری میخورد به چشمم… چه زمستون بی بخاری… دی شده بود و هنوز یه ذره هم هوا سرد نبود.

مهسان- اَه … راستی امروز کلاس زبان داریم.

نازی- ایییییش… اصلا حوصله ی ترم جدیدو ندارم. بچه های ترم بالایی می گفتن صیامی معلممونه.

مهی- همون کچله؟؟عینک گرده؟؟

نازی- آره بابا… بچه ها می گفتن ترم پیش ازبس دستاش می لرزیده نمی تونسته از بُرد استفاده کنه.

مهی- خب چرا یه معلم دیگه نمیارن؟ مثلا خانم مهرجو؟

نازی- سعادتی می گفت خانم ها نمی تونند Advanceتدریس کنن. آقایونم باید مثل این صیامی فسیل باشن. می ترسن جوون بیارن روز اولی قورتش بدیم.

بی توجه به بحثشون گفتم: من که این جلسه نمیام.

مهی- چرا؟؟؟

– خیلی خوابم میاد… می خوام بگیرم بخوابم.

نازی- آخه دیوااانه…همون زمانی که برا خواب روز میزاری ، شب بخواب که روزا این جوری خمار نباشی.

– شبا بیشتر می فهمم. یه جورایی شبا فاز درس خوندن بیشتره.

مهی- بیا… هی میگم این از خَلق خدا جداست هی تو بگو نه… ملتو شبا فاز لاو میگیره ، رفیق ما رو فاز درس خوندن…

و بعد از یک تک خنده و با صدای شیطونی ادامه داد: فکر کن… بیچاره شوورش( شوهرش) هر شب لب و لوچشو آویزون میکنه ، دست میندازه دور گردن این، هی میگه عزیزم خوابت نمیاد؟… هی این میگه نه. برو اونور.فازدرس خوندنم اومده… هی اون بدبخت میگه عزیزم الان شبه، وقت تغییر فازه… هی این میگه تستام مونده… هی اون میگه…

با مشت زدم وسط شکمش تا بالاخره خفه شد.

نازی که داشت از خنده غش می کرد گفت: راست میگه خب… اون بدبخت مادرمرده دلشو به چی خوش کنه؟ به قیافه ی نداشتت یا به فازهای بی موقعت که بیچاره رو از عیش و نوش میندازه؟

دستمو به شکمم که از گشنگی قاروقور میکرد کشیدم و گفتم: شما یه مادرمرده ی پشه گزیده رو پیدا کنید که بیاد منو بگیره ، من تعهد میدم شب و روز مث آفتاب پرست تغییر فاز بدم… اصلا فاز می ترکونم براش…

مهی- اوهووووووووووو… حرفای تازه میشنُفَم… تا دیروز سایه ی پسر میدیدی می گرخیدی… امروز کارت به فاز ترکوندن رسیده؟؟؟

– دیگه روزگاره دیگه. و با یه نگاه به ساعتم ادامه دادم: پاشین… پاشین گمشین دیگه بسه هرچی چشو گوشمو باز کردین….۵ دیقه دیگه زنگه …

و خودم زودتر بلند شدم… پشت مانتومو تکوندم و به طرف ساختمون رفتم… و به این فکر می کردمم که چه خوبه که با مامان بر نمی گردم که منو با این لباسای نیمه تَر و خاکی ببینه… مامان دو روز در هفته مدرسه ی ما کلاس داشت که خوشبختانه هر دو کلاسش از ساعت دوم شروع میشد و تا ساعت ۲ فوق العاده داشت… و اصلا با ساعت رفت و آمد من جور در نمیومد… برای همینم با نازنین و مهسان با سرویس رفت و آمد میکردم… خونه هامون تقریبا نزدیک بود… فرقش دو سه کوچه می شد…

به کلاس رسیدم… از زور خواب داشتم می مردم… آفتابم که به بدنم خورده بود… دیگه حسابی گرم شده بودم…نازی که حالمو فهمید وسایمو چپوند تو کیفمو دستمو کشید و با خودش به سمت حیاط برد… خوب شد فاصله ی خونه تا مدرسه زیاده و می تونم یه چرت مشتی تو سرویس بزنم…

کش و قوسی به بدنم دادم… عجب خواب مشتی زدم ها…شکمم بدجوری داشت آلارم میداد… ظهر انقد خسته بودم که بی خیال نهار شدم… روی تخت نشستمو کش مو رو از روی عسلی برداشتم… موهامو ساده و دم اسبی بالای سرم جمع کردم و از اتاق زدم بیرون… بابا با چهره ی جدّی و همیسه متفکرش داشت تحلیل اقتصادی گوش میکرد… به سمت بردیا که طاق باز رو مبل خوابیده بود رفتم… به صفحه ی موبایلش خیره شده بود و ریز می خندید… یه مشت آروم حواله ی شکمش کردم.

– چیز قشنگیه بده ما هم بخونیم فیض ببریم خب.

معلوم بود اصلا حواسش به اطرافش نیست… چون خیلی جا خورد ولی سریع به خودش اومد و گفت: مناسب سن تو نیست بچه.

می دونستم چه اسمس هایی داره… یه بار که با هزار بدبختی رمز حفاظتی گوشیشو کش رفتم از اسمس های اینباکسش هنگ کردم… دوستاش خیلی بی ادب بودن… حالا نه که دوستای خودم خیلی با ادبن!!!

بی خیال بردیا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم… رفتم سر سینک و یه آبی به دست و صورتم زدم… داشتم صورتمو با پایین لباسم خشک می کردم که مامان وارد آشزخونه شد.. با اخم های درهم گفت: صد بار نگفتم دستو صورتتو اینجا نشور؟

حوصله ی بحث با مامانو نداشتم… لابد بعدش می خواست بگه صد بار نگفتم صورتتو با لباست خشک نکن؟؟ وقتی شروع می کرد به گیر دادن ول کن نبود… می خواست یه تیکه ی دیگه بارم کنه که سریع پریدم وسط حرفش…

– خیییلیی گشنمه… خوراکی موراکی چی داریم؟؟

مامان با چشم غره گفت: دیگه کم کم وقت شامه.

– من تاااا شام دووم نمیارم.

با بی حوصلگی ظرف پنیرو از یخچال درآورد و گذاشت جلوم… با لب و لوچه ی آویزون به ظرف پنیر نگاه کردم.

– بردیا هم گشنش بود همینو بهش میدادید؟

بی توجه به سوالم گفت: تا من شامو درست می کنم ته بندی کن.

می دونستم نمیخواد بحث کنه… چون آخرش مثل همیشه مامان با خونسردی می گفت که بین منو بردیا فرق نمیذاره و من با اعصاب خرد می رفتم تو اتاقم… بحث نمی کردیم واسه هردوتامون بهتر بود!!!

چند لقمه پنیر خالی خوردم و گذاشتمش کنار… پنیر زیاد آدمو خنگ می کنه… یه تیکه نون برداشتم و مثل بینوا ها از گوشش شروع به خوردن کردم… می خواستم تو پذیرایی بشینم ولی حوصله ی تحلیل اقتصادی و نظرهای کارشناسانه ی بابا رو نداشتم… استاد فیزیکو چه به اقتصاد؟؟؟!!!… اتاقمو ترجیح دادم… اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود… چراغ چشمک زن گوشیم تنها روشنایی اتاق بود که نوید یه اسمسو میداد…رفتم سمت عسلی… با هزار ذوق و شوق که شاید یه اسمس از طرف سعید باشه بازش کردم…

نازی بود: وااااااااای …نمیدونی چی شده… اگه بفهمی تا فیها خالدونت میسوزه که امروز نیومدی…

لب و لوچم آویزون شد… این دفعه هم سعید نبود… چن روزی میشد که اسمس نداده بود… یه لحظه به خودم اومدم… چرا باید از اینکه چند روزه اسمسی از طرف اون ندارم ناراحت باشم؟؟ … چرا باید مشتاق یه زنگ از طرف اون باشم؟؟… من چم شده بود؟؟…بدون اینکه جواب نازنینو بدم گوشی رو خاموش کردم و با حرص پرتش کردم پایین تخت… سعی کردم از فکرش بیرون بیام ولی ناخودآگاه به شش ماه پیش برگشتم….

خونه ی آقای توکلی ، همکار بابا دعوت بودیم… رفت و آمد هامون زیاد بود و آقای توکلی و همسرش که عمو علی و خاله غزاله صداشون میکردم برام یه جورایی مثل خاله و عموی واقعی یا شایدم بیشتر از اون بودن….بعد شام ظرفا رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم…دستکش ها کنار سینک بود ولی عادت نداشتم با دستکش ظرف بشورم… همونجوری شروع کردم به شستن ظرفا

خاله وارد آشپزخونه شد…

خاله ( همسرتوکلی)- اِوا….این چه کاریه خاله جون؟؟؟ خوبه خودم میشورم.

– این حرفا چیه؟ شما برید بشینید. کمردردتون دوباره شروع میشه… تعارفم نکنید…

– تعارف چیه عزیزم… تو اینجا مهمونی.چرا منو شرمنده میکنی آخه …بیا کنار…

با خنده گفتم: مهمون چیه؟ خونه ی خودمونه…

– اون که بله عزیزم ولی…

با ورود سعید به آشپزخونه خاله نگاهی بهش انداخت… دستش پرظرف بود…

خاله- سعید، مامان بیا این ظرفا رو بشور.

– دیگه کم کم دارین ناراحتم میکنین … و بالحن شوخی ادامه دادم: یعنی انقد دست و پا چلفتی ام؟

– منظورم این نبود… فقط دوست ندارم اذیت بشی…

– من که راحتم.

سعید ظرفا رو گذاشت کنار سینک و گفت: ولی ما ناراحتیم. بعد خاله رو مخاطب قرار داد: شما هم برید بشینید.کمرتون درد میگیره.خودم همه ی کارارو انجام میدم…

خاله نگاهی از سر تحسین بهش انداخت و با گفتن الهی فدای جفتتون بشم از آشپزخونه بیرون رفت.

سعید آستیناشو تا زد و به طرفم اومد… طوری که اصلا دستش به دستم نخوره ظرفو از دستم بیرون کشید… صلابت حرکاتش و استواری نگاهِ همیشه به زمین دوختش، که از یه پسر بیست ساله بعید بود وادارم کرد بدون هیچ حرفی از جلوی سینک کنار برم….اون مشغول ظرف شستن شد و من به کابینت تکیه زده بودم و نگاهش می کردم…اونم مثل من بدون دستکش ظرف می شست… با این فکر لبخندی روی لبم جا خشک کرد…

سعید- درسا خوب پیش میره؟

با این حرفش به خودم اومدم و لبخندمو جمع کردم… نگاهمو از روش برداشتم و به زمین دوختم… در حالی که دستای خیسمو با مانتوم خشک میکردم گفتم: آ…ررره…خوبه…

نگاه سریعی به مانتوی کرم رنگم که از آب دستام خیس شده بود انداخت و لبخند کمرنگی روی لبش نشست… میدونست عادت دارم دستامو با لباسام خشک کنم … اینو از غرغرهای وقتو بی وقت مامان فهمیده بود.

سعید- مطمئنم رتبتون خیلی خوب میشه…

از کف لبخند کمیابش بیرون اومدم و به سمت دستمال آشپزخونه رفتم.

– هر چی هم بشه به خوبی رتبه ی شما نمی شه.

از این همه شماشما کردن بدم میومد… یه جورای خنده دار بود که تو هر جملمون یه شما به کار می بردیم… ما هیچ وقت با هم راحت نبودیم.

سعید- با اراده ای که شما!! دارید غیر ممکن نیست.

به سمت ظرف های شسته رفتم و شروع کردم به خشک کردنشون…

سعید- زحمت نکشید. خودم بعدا خش…

پریدم وسط حرفش: اونوقت فکر میکنم خیلی به درد نخورم.

سرشو تکون داد و گفت: امان از دست شما!در هر صورت ممنون.

با گفتن خواهش میکنم هردو مشغول کار شدیم… کنارش ایستاده بودم و وراندازش میکردم… قد۱۶۰سانتی من تا شونش بود… هیکلش از قالب یه بچه دبیرستانی دراومده بود ولی هنوز شکل کامل یه مردو نداشت…اما حرکات سنجیده و لحن محکم حرف زدنش وادارم میکرد که هیچ وقت به چشم یه پسر بیست ساله ی خام و بی تجربه بهش نگاه نکنم…یه پسر که فقط دو سال بود اسمش از دانش آموزیا همون بچه مدرسه ای به دانشجو تغییر پیدا کرده بود…تو همین افکار غوطه ور بودم و اصلا متوجه اطراف و گذر زمان نشدم… صدای سعید منو به خودم آورد…

– بتسابه خانم.

نگاهش کردم. ظرفا رو شسته بود و داشت دستاشو خشک میکرد.

– بله.

کمی مکث کرد و بعدش به آرومی و شمرده ادامه داد: می تونم یه خواهشی ازتون بکنم؟

آخرین ظرفو خشک کردم و کنار گذاشتم… کامل به سمتش برگشتم…

– خواهش میکنم. بفرمایید.

-حتما درجریان هستید که من به دنبال بورسیه ی کانادا هستم.

با گیجی گفتم: بله. ولی چه کمکی از دست من برمیاد؟

– ببینید بتسابه خانوم ( یعنی میمرد اگه خانومشو فاکتور بگیره) . واقعیت اینه که من تو هرچی قوی باشم تو زبان می لنگم. برای بورسیه هم یکی از فاکتور های مهم زبانه. کلاسای فشرده رو شروع کردم و احتمالا تا قبل از عید تموم بشه ولی خیلی از جاها به مشکل برمیخورم. میخواستم اگه میشه…

مکث کرد…یه کم طولانی… و بعد آروم تراز قبل ادامه داد: راستش زبان شما خیلی خوبه… میخواستم اگه میشه شمارتونو داشته باشم تا اشکالاتمو ازتون بپرسم…

چند لحظه نگاهش کردم…سرشو پایین انداخته بود…. شاید فکر میکرد دوست نداشته باشم شمارمو بهش بدم… خودمم یه لحظه فکر کردم که درست نیست ولی خیلی وقت بود یه حسی وادارم میکرد به چشای پاکش نزدیکتر بشم… پس با یه لبخند گفتم : خواهش میکنم. هرکمکی از دستم بربیاد انجام میدم.

نفسی از سر آسودگی کشید و با گفتن ممنونم موبایلشو از جیب شلوارش درآوردو گرفت سمتم

– پس بی زحمت شمارتونو وارد کنید…

و از اون به بعد رابطه ی ما از سوالات درسی شروع و با احوال پرسی های ساده ادامه پیداکرد… اما هنوزم که هنوزه بعد از شش ماه ، حرف زدن سعید از قالب سوم شخص جمع در نیومده…آهی کشیدم… نمیدونم چرا ولی دلم بدجوری هوای یه اسمس از طرف صاحب اون چشای خاکستری رو کرده بود… نمیدونم چرا ولی یه حسی داشت منو به سمت چشای پاک و رفتارای مردونه ی اون پسر بیست ساله می کشید… حتی فکرشم خنده دار بود… لااقل برای من… بتسابه ی خرخون… کسی که به قول نازنین و مهسان اگه پاش میوفتاد حاضر بود خانوادشو به جواب یه تست فیزیک بفروشه…

چشامو بستم وخواستم از فکرش بیام بیرون..انگار خودمم ترجیح میدادم هیچ حسی بین من واون چشای خاکستری پاک نباشه… بوی همبرگر سرخ شده ی مامان داشت دیوونه م میکرد… در حال حاضر بهترین گزینه واسه پشت کردن به این حرفایی بود که خودمم ازش سردر نمیاوردم…

****

یه دستی داشت با خشونت تکونم میداد…مثل اینکه صدای مامان بود: بِتسابه… بِتسا… پاشو… ساعت شیش و ده دیقه ست… ۵ دقیقه دیگه سرویست میاد. .. دِ پاشو دیگه…

آروم چشامو بازکردم… چادر نماز رو سرم بود… صبح بعد از نماز سر سجاده خوابم برده بود.

– بِتسااااا

با صدای فریاد مانند مامان از جام پریدم… انگار تازه فهمیدم که دیرم شده… چادرو انداختم رو جانمازو به سمت لباسام رفتم…مامان با غرغر شروع به جمع کردن چادر و جانماز کرد… نگاهی به مانتو شلوارم انداختم… منتظر شدم مامان از اتاق بره بیرون تا لباسام که از دیروزخاکی بود رو نبینه …و بعد سر سه سوت مانتو شلوارمو پوشیدم…چرک نویسا و کتابای پخش و پلا رو زمینو هم چپوندم تو کولم…عادت نداشتم پشت میز درس بخونم … حتما باید پخشِ زمین میشدم…یه نگاه به کیسه ی جورابام انداختم… اگه ازعصارشون ادکلن میساختم ، از معروف ترین برند ها میشد… ادکلن بِتی با رایحه ی جوراب!!!…یه دونه از جورابای تیره که کثیفیش زیاد معلوم نبود رو پام کردم…با ته مونده ی ادکلنمم یه دوش گرفتم…اینجوری بوی جورابم کمتر تو ذوق میزد…از اتاق زدم بیرون…

– خدافظ همگی… و با سرعت جِت خودمو به آسانسور و بعدشم بیرون رسوندم.

پراید دربو داغون ِ بژ رنگِ آقای حسینی جلوی در ایستاده بود… همه ی دنیا رو به آرامشِ نگاه این پیرمرد نمیدادم…. سریع سوار شدم.

– سلام . صبحتون بخیر… ببخشید آقای حسینی. واقعا معذرت میخوام که معطل شدید.

– صبح تو هم بخیر دخترم… اشکالی نداره. پیش میاد.

– در هر صورت واقعا معذرت.

رو مو به سمت نازنین و مهسان کردم.

– مونگولان محترمه در چه حال می باشند؟

مهسان پشت چشمی نازک کرد و رو به نازنین گفت:بهش نگی ها… تا بفهمه گوشی خاموش کردن رو ما چه عقوبتی داره.

نازی- عمرا… فکر کرده وزیر وقته… صدتا پسر منتظر یه اسمس از طرف منن. اونوقت توی ایکبیری جواب اسمسمو نمیدی؟؟؟… تازه گوشی رو هم خاموش میکنی؟؟

با تعجب به قیافه های ناراحت و بادکردشون نگاه کردم.

– چی شده؟

مهی – لوبیا قرمز چیتی شده. گوشیتو روشن میزاشتی تا میفهمیدی.

چه چیزی می تونست انقد مهم باشه؟؟؟ … کنجکاو شدو…مجبور شدم به دروغ متوسل بشم… خدایا خودت شاهد باش که این عقب افتاده ها مجبورم میکنن ها!!! و گرنه ما که اصلا!!! اهل دروغ نیستیم…

– حتما شارژش تموم شده ، خاموش شده. به جون تو من اصلا دیشب سراغ گوشیم نرفتم.

مهی- من خودم هزارپا رو رنگ میکنم جای قطار شهری میفروشم به شهرداری… تو دیگه نمیخواد ما رو سیاه کنی.

به پوست سبزه ش نگاه کردم.

– تو که خدادادی سیاه هستی…

مهی- دیگ به دیگ میگه پنکک بزن سفید شی!!

– حالا میگی چی شده یا نه؟

نازنین کم کم داشت وا میداد ولی با سقلمه ی مهسان به پهلوش حساب کار دستش اومد…میدونستم هرچی بیشتر حساس بشم بیشتر جولون میدن… بخاطر همینم با گفتن به درک رومو به سمت پنجره برگردوندم و تا مدرسه به بیرون زل زدم… فقط از میون پچ پچ هاشون میشنیدم که دارن سرِ یه نفر بحث میکنن…بی خیالشون شدم… میدونستم خودشون دووم نمیارن و آخرش وا میدن…به مدرسه رسیدیم ولی هنوز قیافه هاشون نشون نمیداد که بخوان نم پس بدن… با بچه ها از زیر دست منصوری جیم زدیم تا مجبورمون نکنه واسه ورزش صبحگاهی وایستیم… آخه ۵ دقیقه دستو پا زدن که اونم با صد جور آه و ناله و نفرین همراهه به کجای سلامتی ما کمک میکنه؟

زنگ اول گسسته و بیکاری… سارینا با ورود به کلاس و دیدن جای خالی منوچهری کیفشو انداخت رو زمین و با حالت گریه خوند:

– وای ، وای ، وای ، منوچِ من کوش؟

خودشو انداخت رو زمین

– وای ، وای ، وای ، میرم از هوش ….

و همونجا تکیه زد به دیوار و خوشو به غش زد. فاطمه خودشو به صندلی خالی منوچهری رسوند و همونطور که با دست به سرش میکوبید داد زد: وای ، وای ، دَدَم وای

وای ، وای ، نَنَم وای

و همه ی بجه ها ریختن وسط ویکصدا خوندند

فاطمه- حالا همه با هم… وای ، وای ، دَدَم وای…. وای ، وای ، نَنَم وای

سارینا از جاش بلند شد و ریتم آهنگو در دست گرفت:

– وای ، وای ، وای ، منوچِ من کوش

وای ، وای ، وای ، میرم از هوش

اون منو دوس داره آره

تستاش گیرایی داره

فداش نشم دوباره

این مغز ما تازه کاره

حالا همه با هم…

خودتو که لوس کن نرو

اینجا جلوس کن نرو

بیا کنارم بشینو

جوابو بلوتوث کن نرو

حالا دوباره : وای ، وای ، وای ، منوچِ من کوش…… وای ، وای…

آیلار- ملکه ی عذاب داره میاد.

سرِ سه سوت هر کس یه جایی پیدا کرد و نشست. منصوری با نگاه خصمانش وارد کلاس شد.دستاشو پشت سرش قفل کرده بود… یکی یکی بچه ها رو از نظر گذروند…روی سارینا و فاطمه بیشتر مکث کرد…انگار میدونست مسبب اصلی همه ی شلوغی ها کیه… ولی زیاد گیر نداد و سروته قضیه رو با حرف های تکراری و نصیحت های ناظمانه هم آورد…آخرشم روشو کرد سمت من و گفت: فکور!

کتابی رو که واسه رد گم کُنی جلوم باز کرده بودم بستم و ایستادم.

– بله.

– از این به بعد تا وقتی که دبیر جدیدی پیدا بشه شما مسئولیت کلاس گسسته رو برعهده می گیرید.

چند لحظه سکوت کردم… دوست داشتم این مسئولیتو قبول کنم ولی علامت های چشم و ابروی بچه ها خلاف اینو ازم میخواست… می دونستم هیچ کدوم ازم حساب نمی برن… آخه خودمم یکی از عامل های شلوغی بودم و به قول معروف کدخدای دِه که مرغابی بُوَد!!!…اونوقت منصوری منو توبیخ میکرد…

– ببخشید خانم ولی اگه اجازه بدید من فقط اشکالات بچه ها رو رفع کنم… آخه میدونید…

مهسان به کمکم اومد : آره خانوم…این جوری بهتره…

منصوری چشم غره ای به مهسان رفت که درواقع چیزی در حکم همون هر موقع گفتن جسد خودتو بنداز وسط بود. .. مهسان سرشو انداخت پایین و مشغول ور رفتن با انگشتاش شد… منصوری هم که گمون کنم فکر میکرد آمادگی این کارو ندارم بالاخره رضایت داد و با گفتن خدا عاقبت نتیجه ی کنکور امسالو بخیر کنه از کلاس بیرون رفت.

با رفتن منصوری مریم که پشت سرم نشسته بود ، خیز برداشت و با گفتن حقّا که شاگرد خودمی رگِ گردنمو گرفت… با این کار جیغم به هوا رفت که همون موقع درِ کلاس باز شد… بچه ها با فکر اینکه منصوریه دوباره سرِجاهاشون برگشتن ولی با ورودِ سپیده ، لعن و نفرین بود که نثارش شد . بعد از اونم هر کسی به کار خودش مشغول شد… بعضی ها پای تخته کاریکاتورِ منوچهری رو طراحی میکردن و تکیه کلاماشو در می آوردن… بعضی ها هدفون به گوش تو حال خودشون سیر میکردن…یه عده هم روی زمین پخش شده بودن و اسم فامیل بازی میکردن…اگه خودم جزء این کلاس نبودم حاضر بودم قسم بخورم که اینا هر چیزی هستن به جز پشت کنکوری….

تا آخر کلاس به سوالای چند تا از بچه مثبتا جواب دادم و خودمم چندتایی تست زدم ولی هرازگاهی فکرم به سمت نازی و مهی می رفت که داشتن با آب و تاب از یه چیزی یا شایدم یه کسی تعریف میکردن… گاهی اوقات هم کار به جاهای باریک میکشید که صداشون آروم تر میشد…حتما یه سوژه ی جدید پیدا کرده بودن …شایدم همون چیزی بود که داشتن پنهونش میکردن.

بعد از گذروندن کلاس خسته کننده ی شیمی و یه ساعت مرور دروس پایه بالاخره زنگ خورد… بچه ها انگار از زندان آزاد شده بودن بعد از خداحافظی هایی که بیشتر شبیه کتک زدن بود از کلاس بیرون رفتن… ما هم به سمت سرویس رفتیم… آقای حسینی با چهره ی خسته اش که هنوز هم مهربونی توش موج میزد به استقبالمون اومد. سوار شدیم… شیشه رو دادم پایین و سرمو از پنجره بیرون بردم… هوا یکم سردترشده بود… مثل اینکه زمستونم داشت یه فشاری به خودش می آورد…ولی خورشید سمج تر از این حرفا بود…

صدای پرشیطنت مهسان باعث شد از باد ملایم زمستونی دل بکنم و سرمو ببرم داخل.

مهی- امروز میای کلاس دیگه… نه؟!

با تعجب بهش نگاه کردم.

– آره .چرا نباید بیام؟

مهی- هیچی… گفتم یه وقت دوباره خوابت میاد نمیخوای بیای.

با حرص گفتم: مجبورم بیام. سه جلسه دیگه بیشتر نمی تونم غیبت کنم.

و تو دلم داشتم به خودم لعنت میفرستادم که چرا خواستم تایم کلاس انقدر فشرده بشه…در واقع قصه از این قرار بود که با اصرار به آقای سعادتی ، مدیر آموزشگاه ، ترم رو فشرده کرده بودیم که Advance2,3 رو تو سه ماه تموم کنیم… اینجوری بعد از عید نوروز راحت می تونستیم فقط به کنکورمون برسیم… و حالا به خاطر همین فشردگی هفته ای ۴ جلسه باید میرفتیم کلاس…شنبه، یکشنبه، چهارشنبه وپنج شنبه… ۴ جلسه هم بیشتر حق غیبت نداشتیم که من یکیشو از دست داده بودم و نمیخواستم بقیشو الکی به هدر بدم…

مهسان و نازنین دوباره داشتن پچ پچ میکردن و ریز ریز میخندیدن… یکی ردم رو پای مهسان که کنارم نشسته بود…

– ای بابا… نمی خواین بگین چی شده؟ به جون همدیگه شارژ گوشیم تموم شده بود ( ای تو روح هرکی دروغ میگه)

نازنین نگاهی به مهسان انداخت… انگار میخواست از اون اجازه بگیره… واقعا خنده دار بود که با قد ۱۷۰ سانتیش از مهسانِ ۱۵۰ سانتی حساب میبرد…

مهسان رو به نازنین و باصدایی که شیطنت توش موج میزد گفت: خودش ببینه حالش بیشتره!

نازنین هم خبیثانه چشاشو تنگ کرد و لبخند شیطنت آمیزی مهمون لبای صورتی خوش فرمش شد.

– چیو باید ببینم؟؟ چی حالش بیشتره؟؟؟

مهسان بی توجه به سوالم جزوه ی شیمی شو درآورد و شروع به خوندن کرد…چشم غره ای بهش رفتم… هرچی بود بالاخره میفهمیدم… یا شایدم می دیدم… سرموبه پشتی تکیه دادم تا یکم استراحت کنم… هر روزی که شیمی داشتیم حسابی احساس خستگی میکردم… از شیمی متنفر بودم…

وقتی رسیدم خونه یه راست رفتم سراغ درسام… روزایی که کلاس زبان داشتم ۴-۵ ساعت از برنامه ی درسیم عقب می افتادم… حیف که دو ترم بیشتر نمونده بود وگرنه ولش میکردم ولی بعد با خودم می گفتم حیفه… سختیش همین سه ماهه.

سرِ یه تست شیمی حسابی گیر کرده بودم… هرچقدر هم دنبال جوابش می گشتم پیدا نمی شد… همه ی کتابامو دورم پخش کرده بودم و دنبال می گشتم که درِ اتاقم به شدت باز شد…

بردیا- تو که هنوز حاضر نشدی .

یه نگاه به قیافه ی هراسونش انداختم… ناخودآگاه نگاهم به سمت ساعت کشیده شد… پنج و نیم بود و شش باید سرِکلاس می بودم… انقدر گرم تست لامصب شده بودم که … آه از نهادم بلند شد.

– وااااااااای…. الهی بمیری بردیا… چرا زودتر نیومدی؟

– تو هنوز جورابتم نپوشیدی اونوقت به من میگی زودترمیومدی؟ تازه قرار بود خودت بری. دلم به حالت سوخت گفتم تو این بارون خیس میشی. مهمونی رو ول کردم اومدم دنبال تو. تازه طلبکارم هست…

بی توجه به غرغرهای بردیا از جا پریدم…کوله ی کلاس زبانمو از زیر تخت بیرون کشیدم و کتابامو چپوندم توش … برای انتخاب لباس وقت نداشتم … بردیا گفت داره بارون میاد… صبح که هوا آفتابی بود… جلل الخالق!!!… شلوار بگِ خاکی رنگمو با یه بارونی خاکی کوتاه پوشیدم… نگاهم به جورابی که صبح پوشیدم افتاد… چاره ای نبود… بایدهمونو می پوشیدم… مقنعم چروک بود… یه روسری لیمویی رو جایگزینش کردم… دستم داشت به طرف رژ لب میرفت که هشدار بردیا واسه دیر شدن باعث شد منصرف بشم… زیاد اهل

آرایش نبودم ولی درحدی که یه دختر دبیرستانی از آرایش صورتش لذت میبرد منم با یه آرایش ملایم این حسو ارضا میکردم.

همونطور که با دستم ابروهامو صاف میکردم و به سمت بالا حالت میدادم ، کولمو انداختم رو دوشم و بیرون دویدم.

خوشبختانه مسیر کلاس زیاد ترافیک نداشت و ساعت شش و نیم رسیدیم…. بارون برعکس وقتی که راه افتادیم شدت گرفته بودو هوا سردتر شده بود…بردیا گوشه ی خیابون نگه داشت.

بردیا- این تیکه رو خودت برو . مسیرم خیلی دور میشه اگه بخوام تا اونجا برم. باید یه دور شمسی قمری بزنم. مامان بابا منتظرن. دیر…

– خیله خب بابا. نمیخواد انقد توضیح بدی. بای

دستم رفت سمت دستگیره…

– خواهش میکنم… اصلا قابلی نداشت ها!!!

– وظیفتو انجام دادی. بای.

و سریع پریدم بیرون… وقتی بردیا حرکت کرد تازه یادم اومد که چقدر دوست داشتم قید کلاسو بزنم و باهاش برم خونه ی توکلی… یه مهمونی دیگه مثل شش ماه پیش … و چشای خاکستری و پاک سعید … چشامو بستم و خواستم به عادت همیشگی بی خیال این فکرا بشم… باید هرچه سریع تر خودمو به کلاس میرسوندم… بارون شدت گرفته بود و سوز بدی میومد… دستامو مهمون گرمای جیبم کردم و سرمم فرو بردم تو یقم … و با آخرین سرعتی که می تونستم دویدم.

وقتی به آموزشگاه رسیدم تقریبا خیس شده بودم اما نه درحدی که بخوام آبیاری قطره ای راه بندازم…بالاخره با تحمل اخم و تخم های سعادتی یه برگه ی تاخیر ازش گرفتم و سریع از پله ها بالا دویدم و خودمو به کلاس رسوندم… شماره ی ۱۰۴… خودش بود… نفس عمیقی کشیدم و بعد از یه تقه ی آروم درو باز کردم… با باز شدن درتقریبا همه ی سر ها به طرفم برگشت و تونستم چهره ی نازنی و مهسان که نفسی از سر آسودگی کشیدن رو ببینم… آثار لبخند کم کم داشت رو صورت مهسان نمایان می شد.

– بفرمایید داخل خانومِ … اگه اشتباه نکنم …

به طرف صدای موزون و لهجه دار انگلیسی برگشتم.

ادامه داد : بله… خانومِ بِتسابه فکور… غایبِ کلاس.

پشت میز نشسته بود و دستاشو به دو طرف میز تکیه داده بود… یه پسر جوون… تقریبا… اَه… ولش کن…من همیشه تو تخمین سن خِنگ بودم.

آب دهنمو قورت دادم… انگار تازه فهمیده بودم کی روبه رومه …یعنی معلم جدید بود؟… امکان نداره… این ناپرهیزی ها از سعادتی بعید بود… اگه معلم نبود پس کی بود؟ … حتما بازرس آموزشگاست… بازرس که لیست بچه ها رو نداره… این میدونه کی غایبه کی حاضر…

صدای آقای مجهول الهویه بلند شد: فرش قرمز پهن کنم خانومِ فکور؟! جلسه ی اول که غیبت داشتید…الانم نیم ساعت تاخیر دارید، تازه وایستادید دم در منتظرید براتون دعوت نامه بفرستم !

با تُن صداش که هرلحظه بالاتر میرفت دو هزاری منم هرلحظه بیشتر جا می افتاد… انگار واقعا این آقای عصبانی و مدّعی دبیر جدید بود… اخم وسط ابروهای مشکی اش باعث شد از بُهت دربیام و قبل از اینکه بخواد چیز دیگه ای بارم کنه به سمت میزش برم… با یه ببخشیدِ آروم برگه ی تاخیرو گذاشتم رو میزش و درحالی که دستامو مشت کرده بودم به سمت صندلی بین مهسان و نازنین رفتم… ریز خندیدند… زیر لب کوفتی نثارشون کردم و کتابامو از کیفم بیرون کشیدم… هنوز فکرم درگیر این بود که شاید سعادتی رو واسه این کار چیز خور کرده باشن وگرنه عمرا اگه اون این کارو میکرد.

مهی- فکر کردم دیگه نمیای؟

پوزخندی حوالش کردم.

– می ترسیدی برای خندیدن به قیافه ی شوک زده ی من مجبور بشی دو روز دیگه صبر کنی؟

– آی گفتی . نمدونی چه شکلی شده بودی که !!! جلو در وایستاده بودی زیر لب هی حرف میزدی. فکر کنم داشتی ذکر می گفتی. نه؟؟

بی توجه بهش سرمو انداختم رو کتابم.

مهی- ولی حال کردی چه تیکه ایه؟!!

نگاش کردم…به حالت مسخره ای لبامو براش کج و کوله کردم… هنوز در حد کالبد شکافی قیافه ی معلم تازه واردو ندیده بود ولی خُب به سلیقه ی مهسان و نازنین هم اعتمادی نبود… گوریل هم میزاشتی جلوشون از زور ترشیدگی براش غش و ضعف می رفتن.

مهی- ایییییییییییش… گند سلیقه. قیافه ی زشتتو هم با این ادا ها زشت تر نکن.

برای اینکه حرصش بدم دوباره لب و لوچمو واسش کج و کوله کردم.

تازه وارد با ماژیک به میز کوبید و کلافه نگاهشو به چشمام دوخت.

– کی به شما گفته با این قیافه خوشگل میشین؟

نگاهمو به سمت چشاش روانه کردم… مثل اینکه مخاطبش من بودم… چون برق نگاهش صورت منو نشونه رفته بود.

با مِن مِن گفتم : م م م مَ ن؟

با لبخند تمسخرآمیزی گفت: جز شما کس دیگه بلده انقد قیافشو زیبا کنه؟

آب دهنمو قورت دادم و گفتم: کدوم قیافه؟؟

اونم نامردی نکرد و مثل من لباشو کج کرد و ادای منو درآورد.

شلیک خنده ی بچه ها به هوا رفت و من با چشای گرد شده به تازه وارد نگاه میکردم… نمی دونم از بُهت بود یا خجالت ولی خشکم زده بودم… صاف نشسته بودم و به خنده ها و سرتکون دادن های بچه ها نگاه میکردم… به برقِ خوشحالی تو نگاهشون که از ضایع شدنِ بچه زرنگ کلاس چندان هم ناراضی نبودن… به لبخند تمسخرآمیزِ تازه وارد… به ریسه رفتن های نازنین… به ویبره شدن مهسان… هروقت خنده اش شدت می گرفت تمام بدنش می لرزید و بی صدا می خندید … نازنین یکی زد به بازوم و در گوشم گفت:

– ایول. تا حالا ندیده بودم کسی انقد باحال ضایعت کنه. دمش گرم.

با این حرف نازنین منحنی بی حالت لب هام منقبض شد… ابروهای بی حالتم در هم گره خوردند… و سرم به طرف پایین حرکت کرد.

تازه وارد – تا حالا ندیده بودید کسی انقد طبیعی بتونه اداتونو در بیاره؟

دوباره خنده ی بچه ها شدت گرفت… تو اوج عصبانیت بودم… تو دلم گفتم : آره واقعا. حقا که میمون خوبی هستی. ولی ترجیح دادم این حرف تو دلم بمونه و به گوش معلم جدید نرسه… اصلا دوست نداشتم با این همه سختی این ترمو فِیل بشم.

مثل اینکه سکوت من به تازه وارد فهموند که داره زیاده روی میکنه… چون با یه تک سرفه ادامه ی درسو پی گرفت… یه دفعه انقد جدّی شد که همه ی بچه ها سکوت کردند… از حق نگذریم علاوه بر میمون ، آفتاب پرست خوبی هم بود!!…انگار نه انگار چند لحظه پیش داشت با کارش بچه ها رو تا مرز پارگی دهن پیش میبرد… هر چی بود برای منم بد نشد…چون اگه خنده ی بچه ها فقط چند لحظه ی دیگه ادامه پیدا میکرد ، قید این دو ترم آخرو میزدم و این تازه واردو به رگبار فحش های مخصوصم می بستم…

بعد از اون ساکت نشستم… برخلاف همیشه تو بحث های گروهی شرکت نکردم… برخلاف همیشه تسلطم رو به رخ معلمم نکشیدم… بر خلاف همیشه داشتم به یه شاگرد معمولی و شایدم کمتر تبدیل می شدم… برخلاف همیشه… ولی تازه وارد نذاشت که برخلاف همیشه باشم …

تازه وارد- خانم فکور. چرا تو بحث های کلاسی شرکت نمی کنید؟ اگه اینجوری پیش بره از من نمره ی اسپیکینگ خوبی انتظار نداشته باشید.

سرمو آوردم بالا و به صورتش نگاه کردم… خواستم مثل همیشه باشم.

– راستش… از خوش آمد گویی و برخورد گرم شما زبونم بند اومده.

انگار همین یه جمله برای نشون دادن تسلط و لهجه ی عالیم کافی بود…بالاخره نُه سال آواره ی کلاس زبان بودنم کارِخودشو کرد… یه ابروشو بالا انداخت و با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:

– فکر کنم این دفعه استثنائا شاگرد خوب کلاس بتونه غیرمنضبط ترین شاگرد باشه… خوب حرف میزنی خانوم فکور.

با بی تفاوتی جواب دادم: انقد خوب هست که بتونم هر ترم تاپِ کلاس باشم. البته اگه نگاهی به لیست زبان آموزان برترِ آموزشگاه بندازین.

– ترجیح میدم بدون پیش زمینه ی قبلی راجع به دانش آموزام شناخت پیدا کنم.

شونه هامو به معنی هرجور راحتین بالا انداختم… اونم بحثو ادامه نداد و سعی کرد یه موضوع تازه واسه اسپیکینگ به میون بیاره… دوباره بحث های گروهی شروع شد… هر از گاهی چشمش بهم می افتاد… انگار ازم می خواست دوباره سعی کنم شاگرد خوبه باشم… منم تو یه موقعیت مناسب خودمو وارد بحث کردم… وقتی صحبت میکردم با یه اخم کوچیک بهم نگاه میکرد… ولی وقتی حرفم تموم میشد با یه لبخند ازم تشکر میکرد… و این مصادف میشد با اخم فرناز …کسی که هر ترم سعی میکرد جای منو بگیره و تاپ بشه ولی هیچ وقت این اجازه رو بهش نمیدادم… و حالا این ترم که یه معلم پیدا شده بود که منو نمیشناخت بیشتر از همیشه امیدوار شده بود… مخصوصا اگه اون معلم یه پسر جوون باشه!!

جو کلاس داشت مطابق میل من پیش میرفت و مثل همیشه داشتم کلاسو به تسخیر خودم در می آوردم… تازهِ وارد برخلاف انتظارم خوب می تونست کلاسو کنترل کنه و از زیر طنازی ها و عشوه گری های بچه ها دربره… داشتم به سعادتی بابت انتخابِ درستش آفرین میگفتم که ویبره ی گوشیم که تو جیب شلوارم بود باعث شد از جا بپرم… بدون اینکه تازه وارد بفهمه گوشی رو از جیبم درآوردم…یه اسمس بود… بازش کردم.

بردیا نوشته بود: بعد کلاس میام دنبالت بیای خونه ی توکلی

نوشتم- تا اونموقع که شب میشه!

سِند کردم و گوشی رو زیر کتابام پنهان کردم تا اگه بردیا اسمسی فرستاد هرچه زودتر متوجه بشم… هر از چندگاهی دور از چشمِ تازه وارد گوشیمو چک میکردم… خیلی مخفیانه اینکارو انجام می دادم تا متوجه نشه ولی تیزتر از این حرفا بود و با یه چشم غره ازم خواست خاموشش کنم و بزارم تو کیفم… ولی از شوق دوباره دیدن سعید و یه اسمس از طرف بردیا اینکارو نکردم… اخم های تازه واردم رفت تو هم ولی چیزی نگفت… انگار دیگه نمی خواست با سربه سر گذاشتن با من وقت کلاسو بیشتر از این هدر بده … منم بی خیالش شدم و تا آخر کلاس هرجور که شده بود تحمل کردم تا اینکه بالاخره ساعت ۶ با یه خسته نباشید کلاسو تموم کرد… بی توجه به تازه وارد که داشت تذکراتی درمورد خاموش کردن تلفن همراه میداد وسایلمو ریختم تو کیفم و از کلاس زدم بیرون… حتی فکر اینکه از اینکارم ناراحت بشه رو هم نکردم… نمیدونم چرا ولی… نمی خواستم ولی… بی اختیار برای دوباره دیدن سعید تا دمِ درِ آموزشگاه پرواز کردم… کنار خیابون ایستادم و با بردیا تماس گرفتم و اونم گفت تا یه ربع دیگه میرسه… بی هدف دستامو کردم تو جیبم و شروع به قدم زدن کردم… دوست داشتم یه کم از آموزشگاه دور بشم که دوباره با مهسان و نازنین رو به رو نشم… انقد فکرم درگیر چه جوری روبه رو شدن با سعید بود که حوصله ی کل کل با اونا رو نداشتم… به سر کوچه رسیدم… به اندازه ی کافی دور شده بودم… به بردیا اس دادم که کجا ایستادم… و همونجا توقف کردم و بوی خاکِ نم خورده رو به مشام کشیدم… چشامو بسته بودم و سعی میکردم چهره ی سعید و تو ذهنم بازسازی کنم…داشتم به شش ماه پیش برمی گشتم که صدای ویراژ وحشتناک ماشینی باعث شد چشامو باز کنم… بازشدن چشام همراه شد با عبور یه پرادویِ مشکی از چاله ی پرآبِ کنار پام و خیس شدن شلوار و بارونیم… شوک زده چندبار چشامو بازوبسته کردم تا بالاخره به خودم اومدم و به طرف ماشین مشکی چرخیدم… هر چی فحش تو عمرم بلد بودم به زبون می آوردم و عصبانی دستامو تو هوا تکون میدادم… میدونستم صدام بهش نمیرسه ولی اگه نگاه میکرد می تونست از تو آینه حرکتِ دیوانه وار دستامو بیینه… فکر اینکه بخوام با اون لباسا برم خونه ی توکلی دیوونم کرده بود و اصلا برام مهم نبود دارم چه اداهایی از خودم درمیارم… بالاخره ماشین مشکی تو پیچ کوچه ناپدید شد و منم با یه نفسِ عمیقِ عصبی ، دست از دیوونه بازی برداشتم… یه نگاه دیگه به لباسام انداختم… این دفعه می تونستم آبیاری قطره ای راه بندازم!!…. با اون لباسا باید قید رفتن به خونه ی توکلی رو میزدم…پفی از ناراحتی کشیدم و کلافه سرمو به سمت پیچ کوچه که ماشین مشکی توش ناپدید شد دوختم که همون موقع بردیا سوار بر زانتیای بابا اونجا ظاهر شد… جلوی پام ترمز کرد و با یه تک بوق ازم خواست سوارشم… هوا تاریک بود و نمی دید که لباسام خیسه… با کلافگی سوار شدم…

بردیا که انگار تازه چشمش به جمالم روشن شده بود گفت: چیکار کردی با خودت؟ الان وقت آب بازی بود آخه؟

تیز نگاش کردم.

– اینقدر عقلم میرسه که قبل از مهمونی لباسامو خیس نکنم.

– پس چی شده؟

از عصبانیت دندونامو رو هم ساییدم و گفتم: اینجا منتظرِ تو بودم ، یه عوضی از خدا بی خبر با لاستیک های ماشینش سرتاپامو آبیاری کرد.

می خواست چیزی بگه که همون موقع گوشیش زنگ زد.

بردیا- جانم مامان؟

….

– آره الان سوارش کردم ولی….

….

– نه ، چیزیش نشده فقط کنار خیابون وایستاده بوده ، یکی با ماشین رد شده خیسش کرده.

….

– نه دیگه. الان سه سوته می برمش خونه لباسشو عوض کنه بعد سریع میایم.



– ok ، سریع میام.

….

– باشه قربونت برم. فعلا…

گوشی رو پرت کرد روی داشبورد و سریع دنده رو عوض کرد و راه افتاد.

– میریم خونه؟

بردیا- پ ن پ. میخوای همینجوری ببرمت خونه ی توکلی که باغچشونو آبیاری کنی.

بی خیال لباسام شدم و بحثو عوض کردم.

– شما که نهار دعوت داشتید. مگه شامم می مونید؟

بردیا- چه عرض کنم وا… این خاله غزاله ی شما طاقت دوریتونو نداره. همین که فهمید کلاس زبانی گفت بیام دنبالت ببرم زیارتت کنن.

از این حرف بردیا یه جورایی قند تو دلم آب شد…

– پس شامم افتادیم دیگه!!

– آره. بیشتر بخاطر اینکه دور هم باشیم. آخه سعیدم بعد نهار رفت کلاس زبان، درست و حسابی نتونستیم همدیگه رو ببینیم . تو هم که نبودی ، دیگه خاله گفت برای شام بمونیم که همه دور هم باشیم.

– هنوز کلاس زبان سعید تموم نشده؟

– اونطوری که خودش می گفت اوایل اسفند تموم میشه.

یه ناراحتی رو دلم نشست… تموم شدن کلاساش یعنی نزدیک شدن رفتنش…

– کی میخواد بره؟

بردیا- دقیق نمیدونم. ولی احتمالا تا آخر سال میره دیگه…

یعنی وقتی نتیجه ی کنکور اعلام میشه اون ایران نیست… نمی دونم چرا ولی دوست داشتم اولین کسی که رتبمو می فهمید اون باشه… اولین کسی که بهم تبریک میگه… اولین کسی که با تحسین نگام میکنه…

آهی کشیدم و به بیرون چشم دوختم و سعی کردم همه ی افکارمو برای امشب متمرکز کنم… دوست داشتم حتی یه بارم که شده چشم های پاک سعید به جای اینکه به زمین دوخته بشه ، صورت منو مخاطب قرار بده… حتی برای یک بار… و حتی برای اولین و آخرین بار…

وقتی به خونه رسیدیم مستقیم رفتم سر کمد لباسام… چند بار زیر و روش کردم تا بالاخره یه مانتوی عروسکی نقره ای چشمو گرفت… تنم کردم و چند بار جلوی آینه قر دادم… یه شلوار جین تنگ آبی کمرنگ هم به تیپم اضافه شد… میدونستم مامان به این شلوارهای تنگم آلرژی داره ولی… دیگه ما بودیم و همین یه شب و چشای آقا سعید!!… یه شال آبی کمرنگ که نوار های نقره ای ریز توش داشت هم سرم کردم… رژلب صورتی کمرنگ رو لبم نشست و یه سایه ی ملایم آبی هم پشت پلکامو پوشوند… جلوی آینه ایستادم و سعی کردم همه ی صحنه های برخورد با سعیدو تو ذهنم مجسم کنم… وقتی سلام و احوال پرسی می کنیم… وقتی تو جمع نشستیم… وقتی سر میز شامیم…

بردیا- آماده شدی؟

– آره الان میام.

خوب شد همیشه یکی هست منو به خودم بیاره و گرنه ساعت ها تو افکارم غرق میشم… خواستم از اتاق بیرون برم ولی چشمم به جزوه های پخش شده رو زمین افتاد… یاد سوال شیمی افتادم… کتاب تستمو از زیر جزوه هام بیرون کشیدم و با یه لبخند موزیانه بهش نگاه کردم… بهانه ی خوبی برای هم صحبت شدن با سعید بود… اونم که رشتش تجربی بود و شیمیش به مراتب بهتر از من…یه لحظه به خودم اومدم… من داشتم چیکار میکردم؟؟… بهانه ی هم صحبت شدن جور میکردم؟؟… باورم نمی شد این منم ولی واقعیت این بود که من بودم… من بودم و یه جوجه دکتر بیست ساله که کمتر از سه ماه دیگه از ایران میرفت… من بودم و این افکار بی هدف…

ترجیح دادم مثل همیشه همه ی سوالهایی که به سعید ختم میشد رو بی جواب بزارم… جواب همه ی سرزنش های درونیمو… خواستم برای یه بارم که شده مثل همه باشم… مثل همه ی همسن و سالام به یه جنس مخالف به چشم دیگه ای نگاه کنم… و هیچ توجیه دیگه ای برای افکار متناقضم نداشته باشم…

با برداشتن کاپشن آبیم و یه نگاه دوباره به آینه از اتاق بیرون زدم و خودمو به صندلی ماشین سپردم… دیگه برام عادی شده بود بی بهانه به سعید فکر کنم.

****

بردیا- اینم خاله غزاله و عمو علی شما!

با این حرف بردیا چشامو که موقع گوش دادن به آهنگ بسته بودم باز کردم… ماشین توی حیاط بزرگ خونه ی توکلی متوقف شده بود… پیاده شدم و قبل از هرچیز حیاطو از نظر گذروندم… درختایی که برعکس شش ماه پیش بی شاخ و برگ بودند… جای خالی گل های باغچه… چقدر به سعید اینا واسه داشتن این خونه ی ویلایی با حیاط قشنگش حسودی میکردم… صدای خاله غزاله باعث شد از فکر مقایسه ی آپارتمانمون با خونه ی ویلایی توکلی دربیام.

خاله- به به. چه عجب چشم ما به جمالت روشن شد قربونت برم.

مثل همیشه خوش پوش و مرتب… یه شال بافتنی انداخته بود رو دوشش و به سمتم میومد… به رسم ادب سریع تر خودمو بهش رسوندم و در آغوشش فرو رفتم…

– سلام به خاله غزاله ی خودم.

– چه عجب یادت اومد خاله غزاله هم داری!

– ما از دور دست بوس هستیم ( مونده بودم این کلماتو از کجام در می آوردم!! )

– قربون این شیرین زبونی هات برم. بیا بریم داخل که خیس شدی قشنگم.

با عمو علی هم احوال پرسی کردم و مثل همیشه لبخند گرمشو به صورتم پاشید.

بردیا- دیگه نو که اومد به بازار (به من اشاره کرد) کهنه میشه دل آزار (و انگشت اشارشو به سمت خودش برگردوند)

و دستشو به حالت گریه جلوی چشمش گرفت.

عمو علی یکی زد پشتش و گفت: کمتر آتیش بسوزون خوش تیپ.

بردیا- بازم عمو علی وگرنه خاله که ما رو تحویل نمیگیره.

بعد دستشو دور بازوی توکلی حلقه کرد و خودشو بهش چسبوند… خاله با خنده گفت:

– امان از دست تو بردیا.

با همراهی توکلی و همسرش به داخل ساختمون رفتیم… یه ساختمون دوبلکس و بزرگ…خونه ی عمو علی سه برابر آپارتمان ۱۰۰ متری ما میشد… زمینش ارث پدری توکلی بود و چهار پنج سالی میشد به سبک مدرن بازسازیش کرده بودن… این خونه رو خیلی دوست داشتم… این خونه با ساکنین مهربونش.

سحر با سارافون مشکی و شلوار کتون سفید وارد جمع شد… به صورت خوشگلش که یه شال سفید اونو قاب گرفته بود نگاه کردم… صورت گرد و سفیدش که چند تا جوش داشت… ابروهای کشیده ی قهوه ای… چشای سبز رنگش به خاله غزاله رفته بود… برعکس چشم های خاکستری سعید که از پدرش به ارث برده بود… بینی قلمی و لب های قرمزش… اینهمه زیبایی واسه یه دختر شونزده ساله زیاد بود… کاش یه ذره از این زیبایی رو خدا به ما میداد… ولی بازم خدا رو شکر که از این عجوزه ای که هستیم بدتر نشدیم!!

بعد از احوال پرسی با سحر چشمم دیوانه وار می چرخید تا ردّی از سعید پیدا کنه… ولی انگار خونه نبود… شاید هنوز از کلاس نیومده بود… سحر کاپشنمو ازم گرفت و آویزون کرد و بعدش شروع کردیم به صحبت کردن… دختر خوش زبونی بود و آدم از هم صحبتی باهاش خسته نمی شد… از هر دری صحبت کردیم… مدرسه ، مدل مو ، رنگ لباس ، وضعیت درسا ، پز و افاده ای بودن مهتاب (دختر آقای محمدی ، همکار بابا و توکلی) و هر چیز دیگه ای که خودمونم حتی فکرشم نمی کردیم… گرم بحث بودیم که صدای ترمز تایر های ماشینی که روی سنگفرش حیاط کشیده میشد به گوش رسید… هیچ کس نمی تونست باشه جز جوجه دکتر خودمون… بی اختیار ضربان قلبم شدت پیدا کرد و آب دهنم ته کشید!!!… ریتم تند برخورد کف کفشهاش با سنگفرش نشون میداد که داره میدوئه… حتما بخاطر اینکه از بارون که حالا شدت گرفته بود خلاص بشه… در ورودی به شدت باز شد و سعید کلافه و خیس وارد شد و جلوی آینه ی در ورودی ایستاد… دستشو تند تند به موهاش می کشید و غر میزد:

– امان از دست این ماشین… هی به این بابای خسیس میگم ماشینتو بده ، من با این ابوقراضه نَرَم ، به حرف نمیکنه که… اونوقت باید وسط این بارون وایستم ببینم واسه چی جنابِ ماشین خُرناس میکشه!!!… نیگا کن تو رو خدا… کُلّهم خیس شدم… مامان… بیا به درد این پسر موش آبکشیدت برس…مااااااااامان.

و همزمان سرشو به طرف پذیرایی برگردوند… انگار تازه متوجه ما شد…

با مِن مِن گفت : اِ…س س س لام.

بابا لبخندی به روش زد و گفت : علیک سلام آقای دکتر توکلی!!

بردیا وسط حرف بابا پرید: جوجه دکتر ازنوع موش آبکشیده!!

مامان و بابا بهش چشم غره رفتند و بردیا زیر لب گفت : حالا چرا میزنید خُب؟

عمو علی که کنار بردیا نشسته بود به شوخی مشتی به بازوش زد و رو به سعید گفت : باز ماشینت چش شده بود؟

سعید که داشت موهاشو با حوله ای که خاله غزاله بهش داده بود خشک میکرد همونطور وارد پذیرایی شد و غرغرهاشو کمی آروم تر از سر گرفت:

سعید- اولا سلام به همگی … ببخشید من بی ادبی کردم پریدم وسط مجلس…

سحر- کار همیشگیته… دیگه عادی شده… راحت باش…

سعید چشم غره ای بهش رفت و بحث خودشو ادامه داد : هیچی بابا… دو خیابون پایین تر بودم ، داشتم میومدم که یه دفه این ابو قراضه…

خاله- به ماشینِ سابق من توهین نکن…

سعید- اه… اصلا این اتومبیل بانو…این زیبای همیشه خفته…

سحر با خنده گفت: یه کار کنی بیدار میشه.

سعید کلافه حوله رو از رو موهاش برداشت و آروم ، طوریکه فقط منو سحر میشنیدیم گفت: ای بر ذاتِ منحرفت. و بعد بلند تر ادامه داد : ای بابا… اگه گذاشتید حرفمو بزنم؟

بردیا- بگو پسرم… بگو بابایی همه بفهمن لال نیستی…

مامان- بردیا؟؟؟

سعید- خلاصه…

بردیا- ای بابا چقد مقدمه چینی میکنی… خلاصش اینه که یه دفه این زیبای خفته که اگه یه کاری کنی… حالا ولش کن… خلاصه شروع کرده به زوزه کشیدن… چند بار سرفه کرده… چهارتا قِر داده… بعدشم ریتم زده… بعدشم انّا لله و انّا الیه راجعون… سعید مونده و آسفالت خیابون!!! شانس این آق دکتر ما فرشته ها هم اَد همون موقع دستشوییشون گرفته !! خلاصه حسابی خیسش کردن!!!

مامان- اِوا بردیا؟!!!

سعید به بردیا اشاره کرد و با خنده گفت : بله دیگه… همین بود.

سحر در حالی که می خندید گفت: خوب شد حالا دستشوییشون آبکی بوده! وگرنه…

خاله- سحر! خجالت بکش!

ولی همه زدند زیر خنده و کسی به چشم غره های خاله غزاله توجهی نکرد.

ولی همه زدند زیر خنده و کسی به چشم غره های خاله غزاله توجهی نکرد.

همونطور که می خندیدم به سعید نگاه کردم… با ته ریشی که معلوم بود حاصل فشردگی کاراشه خواستنی شده بود… می خواستم چهرشو اسکن کنم که همون موقع با یه عذرخواهی به اتاقش رفت تا لباساشو عوض کنه… مامان و خاله هم به آشپزخونه رفتند… منم تا اومدن سعید مشغول بازی کردن با انگشتام شدم و زیاد به نمک ریختن های بردیا که با مزه پرونی های سحر کامل میشد توجه نکردم… بالاخره بعد از یه ربع قر و فِر دادن پیداش شد… شلوار کتون مشکی و پلیور خاکستری پوشیده بود… برای اینکه بهتر بتونم ببینمش پاشدم و به آشپزخونه رفتم… اونجا می تونستم به راحتی لیزر به هیکل سعید که رو به روی بابا نشسته بود بندازم… اول به سراغ مامان و خاله که داشتن شام آماده میکردن رفتم.

– سلام علیکم. کاری باری ، چیزی نیست من انجام بدم؟

خاله – نه عزیزم. دستت درد نکنه. تو برو بشین تازه از کلاس اومدی خسته ای. فقط سعیدو صدا بزن بیاد کبابا رو بپزه.

مامان- بارون بند نمیاد بریم بیرون تو حیاط بپزه؟

خاله از پنجره ی آشپزخونه نگاهی به بیرون انداخت.

خاله- دیگه نم نم شده… فکر کنم دیگه بند بیاد.

مامان- پس وسایلو ببر تو حیاط زیر آلاچیق تا سعید جان زحمتشو بکشه

برق خوشحالی تو چشام نشست… دلم برای کبابی که سعید بپزه ضعف رفت… منی که اصلا لب به گوشت نمیزدم با کبابهای سعید پا به دنیای گوشت خواران گذاشتم… واقعا خوشمزه بود…. با خوشحالی وسایلو از رو میز برداشتم و به طرف حیاط رفتم… سعید که داشت با بابا و عمو بحث میکرد چشمش به من افتاد…

سعید- اجازه بدید بیام کمک.

– نه خوبه . خودم میبرم.

بی توجه به حرفم از بابا عذر خواهی کرد و به طرفم اومد…همه ی وسایلو از دستم گرفت و به طرف حیاط حرکت کرد… منم برای اینکه این فرصت کوتاهِ با اون بودنو از دست ندم به آشپزخونه برگشتم تا یه وسیله ی دیگه برای بردن به حیاط پیدا کنم… چشممو دور آشپزخونه چرخوندم… چشمم به بادبزن افتاد… سریع قاپیدمش و به طرف حیاط حرکت کردم… این قدر عجله داشتم که هیچی نپوشیدم و وارد حیاط شدم…

بارون دیگه کم کم داشت بند میومد… بارون هم بارون های قدیم!!!… بارون های الان که یه دفه فشار میاوردن دو دیقه بعدش سنگ کوب میکردن… یا شایدم قضیه همون دستشویی رفتن فرشته ها بود و ما نمیدونستیم!!!…. سعید زیر آلاچیق ایستاده بود و داشت وسایلو مرتب میکرد… به طرفش رفتم…

– بفرماییییییییییید…. اینم بادبزن…

مخصوصا بادبزنو جلوی صورتم گرفتم تا برای گرفتنش مجبور بشه به صورتم نگاه کنه… کرم داشتم ها!!! ( آره ، اونم از نوع آسکاریس).

سعید- ممنون.

همونجور که سرش پایین بود دستشو آورد بالا تا بگیردش ولی با تخس بازیه تمام بادبزنو از دستش دور نگه داشتم… چند بار دستشو تو هوا تکون داد اما وقتی دید به نتیجه ای نمیرسه سرشو بلند کرد… اولش با بی تفاوتی نگاه سریعی به صورتم انداخت ولی با دیدن لبخند شیطانی رو لبم کامل به طرفم چرخید… دستشو به کمرش زد و مستقیم به چشمام نگاه کرد… اولین بار بود که فرصت غرق شدن تو چشای خاکستریشو به من میداد… اولین بار بود که نگاهش بی پروا شده بود… اولین بار بود که لبخند شیطنت آمیزشو مستقیم به چشمام هدیه میداد… این همه بی پروایی از سعید بعید بود… حتی اگه برای اولین بار باشه… و من برعکس تصوراتم داشتم جلوی نگاهش کم میاوردم… سرمو پایین انداختم…

سعید- هوا خیلی گرمه؟

متعجب از سوالش بهش نگاه کردم… این دفعه دیگه جلوی نگاش کم نیاوردم… زل زدم به چشای خاکستریش… مگر نه اینکه شب ها با آرزوی گرمای نگاهش به خواب می رفتم؟… حالا که تا چشمه اومده بودم… تشنه برگشتن کار من نبود… ابرومو بالا انداختم…

– گرم؟!!!

اونم به تبعیت از من ابروشو بالا انداخت و به شیطنت نگاهش اضافه کرد… با دستش به طرف من اشاره کرد…

سعید- آره، گمون کنم حسابی احساس گرما می کنید.

رد دستشو گرفتم و به خودم رسیدم…تازه فهمیدم که بدون کاپشن بیرون زدم… تازه حس کردم که سوز بد زمستونی داره با شلاق های خودش پوستمو هدف قرار میده… ناخودآگاه لرز خفیفی بدنمو فرا گرفت… دستامو مشت کردم و سعی کردم همه ی بدنمو منقبض کنم تا لرزش بدنم به چشم نیاد… ولی مثل اینکه چشمای سعید اون شب خیلی پرکار و حساس شده بودن… با لبخند بامزه ای سرشو به طرفین تکون داد و مشغول درآوردن کاپشن چرم مشکیش شد… دستامو روی سینم قلاب کردم و گردنمو فرو بردم تو یقه ی مانتوم… سعید حرکت کرد و پشت من ایستاد… در یک لحظه گرمای کاپشنش بدنمو فرا گرفت… چشامو بستم… بوی عطرش تنها چیزی بود که می تونست بینی از سرما قرمز شدمو به کار بندازه… بی اختیار قلاب دستام از هم باز شد و دستام کنار بدنم قرار گرفتند… سنگینی کاپشنش بود یا نگاهش که میخواست شونه هامو خم کنه نمی دونم… شیرینی یه حس قشنگ بود یا سرکشی منطقم که داشت منو هوایی میکرد نمیدونم… نمیدونستم… شاید نمیخواستم بدونم…چشاموباز کردم… سعید رو به روم ایستاده بود… ولی دیگه چشاش شیطون نبود… منحنی لباش بی حالت شده بود… مات بود… دوباره چشاش داشت تمام شجاعتمو زیر سوال می برد… دوباره کم آوردم… سرمو پایین انداختم و ترجیح دادم تمام احساسات متناقضمو با مچاله کردن گوشه ی کاپشنش تو مشتم از بین ببرم… با صدای نفسِ عمیق سعید نگاهم به سمت بالا روونه شد… کلافه دستشو بین موهاش فرو کرد و با به زیر انداختن سرش مشغول آماده کردن مقدمات کباب شد… لرزش دستاش عصبیش کرده بود… دستشو مشت کرد و چشاشو محکم روی هم فشار داد… سعی داشت با نفس های پی در پی و عمیق به خودش مسلط بشه… این همه آشفتگی برای چی بود؟… دوباره و سه باره نگاهش کردم… انگار میخواستم با نگاهم تمام افکارشو به اتاق بازجویی بکشم… چه چیزی بود که من درکش نمی کردم؟… چرا دست من نلرزید؟…چرا کلافگی مهمون نگاه من نشد؟ … چرا سعید؟…

صدای پر شور بردیا و سحر که داشتن وارد حیاط میشدن همه ی افکارمو به تبعیدگاه فرستاد… دوتایی با سر و صدا دنبال هم میدویدن… به رابطه ی بردیا و سحر حسودی میکردم… بردیا هیچ وقت اونقدر که با سحر راحت بود با من راحت نبود… گاهی فکر میکردم بجای من سحر خواهرشه… همه ی اخلاقاشونم تقریبا مثل هم بود… اگه دوتایی تو یه مجلس می بودن بساط خنده و شادی به راه بود… با به یاد آوردن مزه پرونی های اون دوتا خنده مهمون لبام شد و از فکر بیرون اومدم…

کاپشنم رو دست بردیا دیدم… تازه یاد کاپشن سعید افتادم… سریع ، قبل از اینکه سحر و بردیا سر برسن اونو از رو دوشم برداشتم…. انگار میخواستم مثل همیشه هرچی بین ما گذشت بین خودمون بمونه…میخواستم بندازم رو دوشش (باز بهش رو دادن!) ولی با یه نگاه به ابروهای درهمش پشیمون شدم و گذاشتمش رو صندلی…بردیا با عجله وارد آلاچیق شد و پشت سعید پناه گرفت…

بردیا- وااااااااااای سعید. منو از دست این میرزا کوچک خان جنگلی نجات بده.

همون موقع سحر سر رسید و در حالی که دستاشو رو هوا تکون میداد گفت: به من میگی میرزا کوچک خان جنگلی؟؟ بزنم شکمتو سفره کنم؟؟

بردیا با حالت بامزه ای به صورتش چنگ انداخت و با صدای زنونه ای در جواب گفت: اِوا خدا مرگم نده… این اصطلاح های استغفراللهی رو از کجا یاد گرفتی؟؟ بزار بابات بیاد، میگم تکلیفتو روشن کنه…

و بعد به شونه ی سعید زد و رو به سعید ادامه داد: می بینی خواهر؟؟… از بس با این بچه های لات محل میگرده اینجوری شده…چشمم چلچراغ…

سحر یه گوجه به طرفش پرت کرد که مستقیم خورد وسط پیشونیش… بلند زدم زیر خنده که همون موقع نگاه سعید به سمتم کشیده شد…

چشاشو به لبام دوخت… و لب های من که رفته رفته جمع شد… مثل دو خط صاف روی هم قرار گرفت… این نگاه تمام انتظارم بود ولی این من نبودم… شک کردم… به خودم… به حضورم… به احساسم…

تنها چیزی که میشد باورش داشت نی نی چشم های سعید بود… اون بود… خواست باشم… اما نبودم… اون لحظه به تمام احساسم شک کردم… لعنت به این حس لعنتی که افکارمو به آتیش می کشید… شاید مثل همیشه این صدای بردیا بود که باید منو از دست خودم نجات میداد.

بردیا در حالی که به پیشونیش دست می کشید دوباره با صدای زنونه رو به سحر گفت: ذلیل مرده. بزار فقط بابات بیاد…

سحر میخواست به طرف بردیا خیز برداره که با غرش سعید متوقف شد: بس کن سحر.

سعید خیلی کم عصبانی میشد … بخاطر همین وقتی عصبانی میشد همه می فهمیدند ذهنش درگیر موضوع مهمیه… و تقریبا همه از عصبانیتش ناراحت میشدن یا شاید می ترسیدن.

سحر مظلومانه ساکت شد و با چشم های زیباش به صورت جمع شده ی برادرش نگاه کرد… سعید اما با پایین انداختن سرش مشغول کارش شد… حرکت دستاش سرعت گرفته بود… انگار با اینکار میخواست مانع از منحرف شدن افکارش بشه… افکاری که خوب میدونستم می تونست دستشو به لرزش بندازه… شک داشتم که فقط دستش بود یا… ساکت شدم… انگار از این لحظه ترسیدم…

بردیا دست از شوخی برداشته بود… به سمتم اومد… آروم کاپشنمو انداخت رو دوشم… با این کار ناخودآگاه نگاهم به سمت کاپشن چرم سعید کشیده شد…

با التماس از پشت به اندام سعید نگاه کردم… با سنگینی نگام ازش خواستم بگه که درگیر نیست… درگیر چند لحظه قبل… و شاید درگیر کسی که چند لحظه قبل جلوش ایستاده بود… التماسش کردم که حق منو به زبون بیاره… این که منم حق داشتم با شیطنت به صورت یه جنس مخالف خیره بشم بدون اینکه برق نگاهش ازم چیزی به جز بچگی کردن بخواد… چیزی به جز مثل همه بودن… چیزی به جز جوونی کردن… چیزی به نام وابستگی…

سعید کبابا رو به سیخ کشید و مشغول کباب کردنشون شد… بردیا کنارش ایستاد و سعی کرد حالت درهم رفته ی صورتشو تغییر بده…

بردیا- آهای خونه دار و بچه دار… جیب بابا رو خالی کن ، وردار بیار… کبابیه… کباب داریم…

توکلی که تازه به آلاچیق رسیده بود رو به بردیا گفت: سیخی چنده حاجی؟

بقیه ی بزرگتر ها هم سر رسیدند.

بردیا با شیطنت گفت: شیش سیخ کباب ، سیخی شیش هزار. حالا هرکی تونست شیش بار همینو بگه…

خاله غزاله رو صندلی نشست و با خنده شروع کرد به گفتن:

خاله- شیش سیخ کباب ، سیخی شیش هزار

شیخ سیس کباب …

بردیا- آها… سوختی خاله. نفر بعدی کیه؟

سحر با شیطونی شروع کرد اما همون بار اول اشتباه گفت… توکلی دستی به سر سحر کشید و گفت : باباجان. فالواقع آبرویمان را کلّهم اجمعین به باد دادی !

همه زدند زیر خنده و لب ها و چشم های سحر جمع شد.

سحر- پدر جان. شما نمی خواید مهارت وافرتونو نشون حضّار بدید؟

توکلی سرفه ای کرد و بعد از گفتن تمنا میکنم شروع کرد:

شیش سیخ کباب ، شیخی سیش…

سحر زد زیر خنده و گفت: حقا که به خودم رفتی؟

توکلی به حالت بامزه ای سرشو خاروند و ابروهاشو بالا انداخت که اینکارش باعث شد خنده ی بقیه تشدید بشه.

تلاش های مامان و بابا هم بی نتیجه موند… تا اینکه فقط من موندم و سعید.

بردیا- خب . حالا نوبت آبجی کوچیکه ی خودمه. بگو ببینم چند زنه حلاجی.

همه ی افکارمو پس زدم و با یه نفس عمیق شروع کردم :

– شیش سیخ کباب ، سیخی شیش هزار

شیش سیخ کباب ، سیخی شیش هزار

سیخ شیش کب…… اه…

بردیا با خوشحالی و ذوق دستاشو به هم کوفت… گاهی وقتا شک میکردم که بیتسو چهار سالش باشه…واقعا بچه…

صدای گرفته و مصمم سعید مانع از ادامه ی افکارم شد… بی مقدمه شروع کرد…

سعید- شیش سیخ کباب ، سیخی شیش هزار

دستاشو مشت کرد … انگار میخواست تمرکز کنه… برای بار دوم گفت :

شیش سیخ کباب ، سیخی شیش هزار

چشاشو ریز کرد… مات شدم… برای بار سوم:

شیش سیخ کباب ، …

نگاهشو مستقیم به سمتم نشونه رفت… مرکز ثقل نگاش شدم… برای بار چهارم :

شیش سیخ…

ریتمش تند تر شد… چشاش ریز تر… مشتش مچاله تر… برای بار پنجم:

شیش سیخ….

بهش زل زدم… درست به مردمک چشمای ریز شده ی خاکستریش که تو فاصله ی کمتر از سه متر ایستاده بود… نگاهش حرف داشت… کلافگی داشت… آشوب داشت… می خواست اما… برای بار ششم:

شیش سیخ کباب ، سیخی شیش هزار.

همه شروع کردن به تشویق کردنش اما اون هنوز خیره بود… دستمو گرفتم جلوی صورتم و براش کف زدم … انگار میخوام برای رهایی از تیر نگاش سپر درست کنم … از پشت دستام که به هم میخوردن دیدمش که با ضربه ای که بردیا برای تشویقش به پشتش زد از صورت من دست کشید…

خاله- مگر اینکه همین پسرم آبروی ما رو بخره.

سعید لبخند کم جون و خسته ای زد و بعد از اون همه مشغول کار خودشون شدند… بردیا دور سعید می پلکید و هی به کبابا ناخونک میزد… بزرگترها هم بحث های همیشگیشونو پیش گرفته بودن… اقتصاد… دانشگاه… بازار… فقر… موضوع های تکراری و مجلس پُر کن!!

من هم همراه سحر برای خوندنِ نمازم به داخل ساختمون رفتم… وقتی وضو گرفتم آرایش صورتم پاک شد… توی آینه ی روشویی به تصویر خودم که مثل خودم زیادی از چهرش راضی نبود چشمک زدم و با شیطنت رژ لب صورتیمو از جیب مانتوم در آوردم و دوباره به لبام رنگ دادم… دستامو خیس کردم و چند بار مژهامو به سمت بالا فشار دادم تا حالت بگیره ( کمبود امکانات بود دیگه !!) … ابروهامو هم به عادت همیشگی با دستم به سمت بالا کشیدم… با ترکوندن جوشِ زیر چونم از آینه دل کندم و به استقبال نماز رفتم… نماز که چه عرض کنم… بیشتر شبیه کلاغ پر کردن بود… ولی اگر همین کلاغ پر کردنو انجام نمیدادم حسابی احساس عذاب وجدان میکردم… درسته نماز و مذهبمو از والدینم به ارث برده بودم ولی خودمم بهشون اعتقاد داشتم… ولی بعضی وقتا کِرم میگرفتم و یه کم کوتاهی میکردم که اقتضای جوونی بود دیگه… با تموم شدن نمازمون به جمع بقیه پیوستیم…

جمع با دیدن ما بالاخره به بحث های تکراری پایان دادند و به فکر غارت کردن کبابا افتادن… دور سفره ی کوچیک و صمیمی که تو آلاچیق پهن شد نشستیم… بردیا مثل یه چاله میدونی اصیل آستیناشو بالا زده بود و با ژست خاصی لقمه های گنده تر از دهنش می گرفت… طوری که باید با فشار دستش لقمه رو به زور تو دهنش جا میداد… و مثل همیشه چشم غره های مامان و سر تکون دادن های پرتاسف بابا بی تاثیر بود… سحر هم به تقلید از بردیا لقمه ی بزرگی گرفت و به سمت دهانش برد… هرجوری بود با هزار زور و ضرب و برای اینکه جلوی بردیا که بهش زل زده بود کم نیاره لقمه رو توی دهنش جا دارد… اما هر کاری میکرد نمی تونست دهنشو تکون بده و لقمه رو بجوئه.

همه با دیدن سحر پقی زدند زیر خنده… لُپ هاش از لقمه ی بزرگی که توی دهانش بود بادکرده بود… خودشم انگار راه تنفسیش بسته شده باشه ، با چشم های گرد شده و بدون اینکه پلک بزنه صاف نشسته بود و هیچ حرکتی نمیکرد… نه می تونست لقمه رو بجوئه و قورت بده ، نه می تونست جلوی همه لقمه رو از دهنش بیاره بیرون.

بردیا با خنده رو به سحر گفت: نیگا نیگا… بچم کبود شد… نفس بکش خُب.

سحر بی توجه به بردیا از جاش بلند شد و با حالت دو خودش رو به شیر آب داخل حیاط رسوند تا از شر لقمه خلاص بشه.

هنوز همه می خندیدند…چشم از مسیری که سحر رفته بود برداشتم و به کبابای جلوم نگاه کردم… بوشونو به مشام کشیدم… اما هنوز هم بینیم تو فاز عطر کاپشنش بود و بوی کباب ارضاش نمیکرد… درست رو به روم نشسته بود… نگاش کردم… سرش پایین بود… برای خودم لقمه گرفتم… دوباره نگاهم به سمتش روونه شد… انگار نگاهم سنگین بود که سرشو آورد بالا… دوباره تو منجلاب نگاهی که فکر میکردم میتونه بهترین اتفاق زندگیم رو رقم بزنه فرو رفتم… از نگاهش سنگین شدم… کبابو بین دندونام فشار دادم… مرور کردم…

بارون… سرما… من… کاپشن… گرما… اون… بوی عطر مردونه… منجلابِ خاکستری… لعنتی…!!!

تا اخر شام دیگه جرات نکردم نگاهمو بچرخونم… چون بی اختیار به سمتی می رفت که نباید می رفت… سرمو انداختم پایین و سعی کردم به خودم بقبولونم که حسابی گشنمه و این شکم گرسنه نمیذاره به چیزی جز کباب فکر کنم… ولی کباب کیلویی چند بود؟؟ … هیچ کس هم نبود بگه که کبابو کیلویی نمیفروشن.

با تموم شدن غذام رو به خاله غزاله گفتم : ممنون خاله جون. واقعا خوشمزه بود. دستتون درد نکنه.

خاله غزاله با یه لبخند گفت: نوش جونت عزیزم. ولی من که کاری نکردم. یه جورایی امشب منم مهمون بودم. البته مهمون تک پسر ارشدم با این دست پخت خوشمزه ش.

با چنان ذوقی سعیدو مخاطب قرار داد که بی اختیار لبخند روی لبم نشست. رو به سعید گفتم :

– آره واقعا. خیلی خوشمزه بود آقا سعید. واقعا خسته نباشید.

با این حرف من همه ازش تشکر کردن و سعید با لبخند کم یابی و البته برق رضایتی که تو چشاش نشسته بود به چشام زل زد و گفت : نوش جونتون.

طرف صحبتش همه بودن ولی مخاطبِ چشماش من بودم… من؟؟… انگار صدایی از درونم می گفت : چه خوش خیال… توی ذهنم واسه اون صدا زبون درازی کردم و به بقیه واسه جمع کردن سفره کمک کردم.

بعد از شام همه دور هم نشستن و مشغول گفتگو شدن… انگار میخواستن با حرف زدن غذاشونو هضم کنن!!… سعید مثل همیشه خودشو قاطی بحث های بابا و عمو کرده بود و جالب بود که برای هر بحثی هم نظرهای کارشناسانه ای داشت… همین کاراش باعث شده بود همه روش خیلی بیشتر از سنش حساب باز کنن دیگه… اما جالب تر این بود که بالاخره بردیا دم به تله ی گفتگوهای خسته کننده ی اونا سپرده بود و دست از شیطونی برداشته بود… بهش نگاه کردم… چشاش خمار شده بودن… انگار حسابی خوابش میومد و این بحث ها بهترین موقعیت واسه چرت زدن بودن… گفتم این برادر ما رو خر هم لیس بزنه دست از جنگولک بازی برنمیداره!!… نگو که بدنش اِرور battery low داده وگرنه…

بعد از هضم تمام و کمال کبابا بالاخره بابا یادش اومد که خودش خونه زندگی داره و شیپور رفتن سر داد… یه بار دیگه تو آغوش خاله غزاله فرو رفتم… بار دیگه لبخند عمو رو تجربه کردم… صورت همیشه خندون سحر… و شاید نگاهی از جانب سعید که هیچ وقت برنگشتم که جوابشو بدم… شاید می ترسیم بیشتر از این تو منجلاب فرو برم… یه منجلاب خاکستری و شیرین… خودمو به صندلی ماشین سپردم و خواستم فرار کنم… از خونه ای که تک پسرش دلمو به بازی گرفته بود… فرار از منطقی که بچیگمو بهانه ی همه ی احساساتم خوند… منطقی که می گفت این ها همه توهمات طبیعی یه دختر هجده سالس… ترسیدم… میدونستم چیزی که نگاه سعید امشب ازم خواسته بود بازی نبود… هوس نبود … سعیدی که پاکی چشماش برای همیشه پرستیدنی بود… سعیدی که بی دلیل برق نگاهشو به نگاه کس دیگه ای نمی دوخت… تنها دلیلش یه چیز می تونست باشه… دلیلی که برای زیر سوال بردن همه ی معنویت های دنیا کافی بود…

از توی آینه ی جلوی ماشین به چشم های خودم نگاه کردم… انگار دنبال همون چیزی می گشتم که چشای سعید ازم می خواست…اما تنها دو تا تیله ی سردرگم بود… دوباره و سه باره به عکس چشام زل زدم… نه!!!… ایندفعه جوینده یابنده نبود…حداقل یابنده ی چیزی که سعید خواست نبود… تنها شیطنت بود و یه حس رضایت از جوونی کردم و لذتِ دست و پا زدن تو افکار دخترونه…

به کتاب تست شیمی که کنارم روی صندلی بود و اصلا بهش دست هم نزده بودم نگاه کردم… پوزخند زدم… من برای با اون بودن بهانه جور میکردم؟؟… شاید اصلا لازم نبود… سعید بی بهانه داشت نزدیک میشد… و من بی بهانه داشتم پا در راهی میزاشتم که هر دختری تجربه کردنشو دوست داشت…

***

بازم دیرم شد… اگه دیشب بجای ترسیم کردن چهره ی سعید سریعتر میخوابیدم الان اینجوری نمی شد… با عجله نوک پامو فرو کردم تو کتونی هام و همونطور که روی پنجه راه می رفتم به سمت آسانسور روونه شدم… دکمه رو زدم و نشستم تا بند کتونی هامو ببندم… بند یکی رو بستم که همون موقع آسانسور رسید… کولمو از رو زمین برداشتم و چپیدم تو آسانسور… ای بخشکی شانس… اینم که اینجا بود!!

با یه پوزخند به پاهام نگاه کرد… یکی از کتونی هامو کامل پوشیده بودم ولی یکی دیگه فقط نوک پام توش بود و باهاش رو پنجه وایستاده بودم… بخاطر همین کجکی شده بودم…

نگاهش به سمت بالا کشیده شد و مانتو شلوار چروکمو از نظر گذروند… خوب شد مامان دیشب انداختشون تو ماشین لباسشویی وگرنه خاکی بودنشو چیکار میکردم؟… صبح میخواستم اتوشون کنم که از شانس باقلوام خواب موندم و حالا شده بودم مضحکه ی چشم های این غول بیابونی…

نگاهش داشت بالا و بالاتر میرفت و به صورتم میرسید… ترسیدم یه سوتی دیگه تو صورتم پیدا کنه و به شدت پوزخندش اضافه بشه… بخاطر همینم سرمو پایین انداختم….

با صدایی که شیطنت توش موج میزد گفت: خواب موندید؟

با سری که همچنان پایین بود و صدایی خواب آلوده گفتم : بله متاسفانه.

اردلان- حتما دیشب دیر خوابیدید.

سرمو به معنای تایید حرفش تکون دادم.

رگه های شیطنت تو صداش به وضوح زیادتر شد و ادامه داد : مگه دیشب چیکار میکردید که مجبور شدید انقد دیر بخوابید؟

سرمو گرفتم بالا و زل زدم به چشای ریز قهوه ایش … لحنش اصلا بوی خوبی نمیداد… و شیطنت صداش و سابقه ی خرابش مجبورم میکرد بیش از پیش فکرم منحرف بشه… آسانسور به پارکینگ رسید… کیفمو روی دوشم جابجا کردم و با حرص گفتم : مطمئنا اون کاری که شما فکر می کنید نبوده.

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب اون بمونم از آسانسور بیرون زدم… ولی صدای زمزمه ی پرخندشو شنیدم که می گفت: چه به خودشم میگیره… دختره ی ایکبیری… آخه کدوم خری پیدا میشه که شب رو با این عجوزه سحر کنه؟

وبعد سوویچشو تو انگشتش چرخوند و با خنده های ریزش به سمت ماشین آلبالویی گرون قیمتش رفت.

منم بی خیالش شدم… شنیدم ولی خودمو به نفهمی زدم… هیچ دوست نداشتم باهاش کل کل کنم… یه جورایی ازش بیزار بودم… ولی وقتی با خودم فکر کردم دیدم همچین بیراهم نمیگه… من ذهنم خیلی منحرف بود وگرنه اون که یه سوال ساده پرسید… یه سوالِ دو پهلو که میشد باهش میزان انحرافِ طرف مقابلو سنجید… ما هم که خط راست بودیم و انحراف منحراف اصلا!!! تو کارمون نبود… حالا پیش خودش چی فکر میکنه؟؟… حتما میگه : دختره ی ترشیده فکر کرده من بهش نظر دارم… به جهنم … هر چی میخواد فکر کنه… فکر اون برام مهم نبود… ولی سر یه فرصت مناسب بابت اینکه بهم گفت ایکبیری حالشو میگیرم… ولی از حق نگذریم در مقایسه با دوست دخترای خوشگلش واقعا ایکبیری محسوب میشدم… یعنی وقتی خودمم اعتراف میکردم دیگه از بقیه چه انتظاری می رفت؟

سرمو چند بار به طرفین تکون دادم و با این کار به خودم یادآوری کردم که آقای حسینی خیلی وقته منتظره… پشت درِ خروجی چند لحظه توقف کردم و بند اون یکی کفشمم بستم و بعد از خونه زدم بیرون که همزمان شد با خروج اردلان از پارکینگ.

نصف ماشینش بیرون بود و نصف دیگش هنوز تو پارکینگ… با ژست همیشگیش پشت فرمون نشسته بود و داشت شیشه ی عینک آفتابی مارک دارشو تمیز میکرد… حالم از این همه قرتی بازیاش بهم میخورد… زیر لب حرف رکیکی نثارش کردم و به طرف سرویس رفتم و در صندلی عقب جا گرفتم… بازم عذرخواهی های من و خنده ها و تعارفات آقای حسینی.

رومو به طرف نازنین و مهسان برگردوندم.

– قبلنا یه سلام کردنم بلد بودین ها…

به قیافه هاشون که به رو به رو زل زده بودن نگاه کردم… رد نگاهشونو گرفتم و به ماشین اردلان رسیدم که کم کم قصد حرکت کرده بود… مثل اینکه دوستای منم مثل خیلی های دیگه داشتن دل و ایمونشونو به برق بدنه ی ماشین اردلان میفروختن… با تاسف سری تکون دادم و به پشتی صندلی تکیه دادم.

نازنین بالاخره از ماشین اردلان که با سرعت سرسام آوری داشت دور میشد چشم برداشت و پرسید: همسایتونه؟؟

با بی تفاوتی چشامو رو هم گذاشتم و گفتم: اوهوم

مهسان با ذوق همیشگیش گفت : ای جووووووووووووونم همسایه… کلک تا حالا کجا قایمش کرده بودی؟

– لای دَرز شلوارم.

مهی- دقیقا دَرزِ کدوم قسمتِ شلوارت؟

با بی خیالی جواب دادم : دقیقا همون قسمتی که تویِ منحرف از شنیدنش ذوق میکنی.

خندید و گفت : من که میدونم تو از این حال ها به پسرای مردم نمیدی.پس بیخودی فکرمو مشغول نمیکنم.

– چیزی تو بالاخونت نداری که باز بخوای مشغولش کنی. پس واسه من قُپی نیا …

مهی- زبونم که ۴۴٫۵ گز!

– اصلا شما بگو ۵۰ گز. هر چه قدرم باشه به متراژِ روده کوچیکه ی تو هم نمیرسه چاقالو.

جیغ خفه ای کشید و با اشاره به خودش گفت: من چاقم؟

– غصه نخور… مشکلی نیست… دو روز سهمیه ی علوفتو ندن درست میشه.

میدونستم تلافی این حرفمو با یه گچ بازی حسابی سرم در میاورد…میخواست حرفی بزنه که همون موقع نازنین با صدای نسبتا بلندی گفت : اَه… ول کن دیگه…

با صدای پر شیطنتش آروم تر از قبل ادامه داد: بزار ببینم این همسایه ی محترم چه جور آدمی هست حالا.

و بعد با چشم های منتظر و شیطونش بهم زل زد.

پشت چشمی نازک کردم و رومو ازشون برگردوندم و گفتم : نه آبجی جون… این یکیو دیگه ما نیستیم…

و بعد با حالت مدافعانه ای ادامه دادم: همسایه مثل ناموسِ آدم می مونه… مثل خواهر آدم … مادر آدم… برادر آدم…

نازنین دستشو تو هوا تکون داد و با کج و کوله کردنِ لب و لوچش ادامه داد : ننه بزرگِ آدم… مسواک آدم… سوراخ جوراب آدم… آره؟؟

با خنده بشکنی زدم و بعد از یه چشمک گفتم: آفرین ! نمی دونستم انقدر ناموس شناسِ خوبی هستی.

نازنین- برو رو سایلنت بابا… بِنال ببینم معاملمون جوش میخوره یا نه.

– چی شده؟؟ پسرای فامیل و محله و کوچه ی کلاس زبان و مدرسه ته کشیده ، حالا روده گشاد کردین واسه همسایه ی ما؟

نازی- نیست که همچین خیلیم تحفه ست!

– زیاد خوشگل نیست ولی خُب از اون پولداراس.

نازی- از ماشینش معلوم بود. حالا چه قدری هست؟

با یه اخم خفیف گفتم : انقدری هست که بتونه کل این ساختمونو که مامان بابای من بعد یه عمر سر و کله زدن تو مدرسه و دانشگاه تونستن یه طبقشو بخرن ، یه جا بخره.

مهی- مگه چی کارس؟ اسمش چیه؟

– اسمش اردلانه… اردلانِ قربانی… اون طور که من از حرفای مامان بابا که در موردش صحبت میکردن شنیدم، فوق لیسانس صنایع غذاییه. ولی هر چی داره از باباش داره. الانم داشت میرفت به کارخونه های باباش سر بزنه.

نازی- مگه چند تا کارخونه ست که جمع میبندی؟

– فکر کنم دو تا.

مهسان چشاشو چپ کرد و نازنین بعد از سوت ارومی گفت: پس مبارکم باشه دیگه… ایشاا… به پای هم پیر شیم.

تک خنده ای کردم و گفتم : برو بدبخت. اون انقدر دوست دختر داره که بتونه بدون اینکه زیربار مسئولیت خانواده بره، خوش بگذرونه.

نازی- اگه به راهش نیارم که نازی نیستم.

به صورتش نگاه کردم… راست میگفت… فقط چشم های خمار عسلی و لب های خوش فرمِ صورتیش برای از راه به در کردنِ هر پسری کافی بود… تنها عیبش دماغ عمل کردش بود که خب اونم به فُرم صورتش میومد…

نازی- راستی تنها زندگی میکنه؟

– آره… مامان میگفت پدرمادرش برای معالجه ی قلب مادرش رفتن آلمان.

نازی- پس خدا رو شکر… ایشاا… تا موقع عروسیمون قلبِ مادر شوهره هم وایستاده و از دستش راحت شدم.

مهی دستاشو به هم کوفت و با شادی گفت: خُب به سلامتی… یه رقیب کم شد و من هم یه قدم به امیر نزدیکتر.

نازی- ایییییییش… اونو با اردلان من مقایسه میکنی؟؟ ( جانم؟؟ اردلانِ من؟؟ )

مهی- چشه مگه؟… فقط چشم و ابروش میارزه به کل هیکل ناقص این اردلان…

نازی- هیکل و خوشگلی که مهم نیست… پولو بچسب… درست همون چیزی که یه معلمِ ساده نمیتونه داشته باشه…

مهی- گیرم که شما میلیاردر باشی ، بدون عشق میتونی زندگی کنی؟

نازی- پول باشه ، عشقو هم میشه خرید!!!! ( این دیگه از اون حرفا بود )

این موضوع یه جورایی شده بود مثل موضوع تکراری انشاء… علم بهتر است یا ثروت؟… که واسه بچه های چشم و گوش بازِ این دوره زمونه باید به عشق بهتر است یا ثروت تغییر پیدا میکرد… پریدم وسط بحثشون.

– وایستین ببینم. امیر دیگه کیه؟

مهسان با سوالم لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : همون کسی که تونست جلویِ زبونِ ۴۴٫۵ گزی تو رو بگیره.

مدافعانه گفتم: مادر نزاییده هنوز…

مهی- اتفاقا یه دونه از اون دخترکشاش هم زاییده… روزهای شنبه ، یه شنبه ، سه شنبه و چهارشنبه می تونید تشریق ببرید آموزشگاه ملاقاتشون کنید بانو…

یه کم فکر کردم و بعد کلافه و عصبانی گفتم : پس اسمش امیره… میمونی به نام امیر!

مهی مثل گوینه های اخبار گفت: لطفا در مواقع سوختگی تنها از پماد مخصوص استفاده کنید و از نسبت دادنِ کلمات رکیک به تک معلم جوانِ آموزشگاه که از قضا شوهر اینجانب می باشد بپرهیزید.

– آفتاب پرستِ میمون…

مهی- هوووووووی… هی من هیچی نمیگم ، هی این پررو تر میشه… دِ ولم کن نازی… بزار بهش نشون بدم فحش دادن به امیر چه عقوبتی داره…

و الکی دستاشو به طرف عقب میبرد

نازی خونسرد و بیخیال گفت: من که کاریت ندارم… راحت باش… فقط قربونت ، یه دو تا چَکَم از طرفِ من بزن…

مهی با دیدن این رفتار نازی بادش خوابید و با تکوندنِ آستیناش گفت: حیف که از قدیم گفتن بخشش از بزرگونه وگرنه زندت نمیذاشتم…

– وای وای وای… نگو تو رو خدا… نمیگی مای بیبی لازم میشم از ترس؟

مهی به حالت خنده داری گوشه ی سبیلِ نداشتشو پیچوند و گفت: دیگه گفتم که حسابِ کار دستت بیاد. بعدشم ….

به کیفش اشاره کرد و با یه چشمک و آروم تر از قبل گفت: مای بِیبی که نه وای مای لیدی زاپاس دارم… میخوای؟

قبل از اینکه بخوام چیزی بگم نازنین التماس گونه بازوی مهسانو چنگ زد و گفت: ای الهی امیر دورت بگرده… نگهش دار واسه من… فکر کنم امروز لازمم بشه.

مهسان پشت چشمی نازک کرد و گفت: نچ … اینو امیر با حقوق معلمی و بعد از کلی سر و کله زدن با بچه های مردم خریده… اونوقت بیام بدمش به تو؟؟

نازنی- ایییییییش… با اون شوهرِ خسیست… اراده کنم اردلان کارخونه ی مای لیدی رو خریده.

در حالی که چونمو میخاروندم گفتم: آره … فکر خوبیه… مطمئنم که کارش میگیره… هر کدوم از دوست دختراش اگه یکی بگیرن ، همه ی محصولات کارخونه ش فروش میره… آخه ماشاا… یکی دو تا که نیستن!!!

نازی با حرص گفت: تو بالاخره طرف منی یا اون امیر میمون؟

– هیچ کدوم… من کارم همینه که بین شما دوتا وایستم، یکی به در بزنم یکی به دیوار.

مهی- به این میگن یه معامله ی دو سر بُرد.

– دقیقا.

نازی- ولی خداییش بد تیکه ایه این امیر خان!

مهی- یه بار دیگه به شوور من نظر بد بندازی ، خو…..

– اَه… خفه کردی ما رو ترشیده.

مهسان خندید و شوخی رو کنار گذاشت: ولی خداییش دلت نلرزید وقتی دیدیش؟

یه کم فکر کردم… به جز چشم های وحشی مشکی چیزِ دیگه ای از چهرش یادم نبود… حتی چشاشم انقدر تو ذهنم واضح نقش نبسته بود که بخوام درموردش کوچکترین تصمیمی بگیرم… بی توجه به سوال مهسان گفتم:

– بره گمشه… ادای منو در میاره؟ سرِ من داد میزنه؟ اگه از ترسِ فِیل شدن نبود همونجا می چسبوندمش به دیوار ، یه رنگ روغنم روش… عوضی.

مهی- خیله خُب… زیاد فشار نیار به خودت از یه جای دیگت درمیاد .

چشم غره ای نثارش کردم و گفتم : اگه من این ترم با نمره ی بالای ۹۵ پاس نشدم ، اسممو عوض میکنم.

نازی که انگار چیز مهمی یادش اومده باشه با لحن خبیثانه ای گفت: عمرا اگه تو این ترم پاس بشی.

با اخم غلیظی نگاهش کردم و گفتم: چرا اونوقت؟

نازی- بخاطرِ کله شقّیت…آخر کلاس که داشت در مورد خاموش کردنِ گوشی می حرفید ، چرا بی توجه بهش جیم زدی؟

راس میگفت… واقعا اون لحظه به ناراحت شدن یا نشدنِش فکر نکردم… فکرم تنها مشغولِ سعید بود… بدون اینکه از تک وتا بیافتم گفتم:

– خُ… خُب کار داشتم.

مهی- کارت بخوره تو سرت…

و بعد در حالی که با دستش جلوی چشمشو می گرفت گفت: واااااای…. نمیدونی چقدر عصبانی شد… چند لحظه دندوناشو رو هم فشار داد و به در زل زد. بعدشم زیر لب فکرکنم چند تا فحش بهت داد…اگه نظرِ منو میخوای که تو این ترم قطعا فِیل میشی!

حول و ولایی وجودمو فرا گرفت ولی با خودم گفتم مگه شهر هرته؟؟؟…. ولی مثل اینکه آروم نشدم و تا وقتی برسیم مدرسه فکرم درگیر این موضوع بود… مهسان و نازنینم که حساسیت منو فهمیده بودن با حرفاشون بیشتر ته دلمو خالی میکردن.

****

از اتوبوس پیاده شدم و با بی قراری نگاهی به ساعتم انداختم… فقط ۳ دقیقه ی دیگه…

شال گردنمو محکم تر کردم و سعی کردم به قدم های کم جونم سرعت بدم… برای هزارمین بار حرفامو مرور کردم… خدایا به امید تو…

از درِ شیشه ایه آموزشگاه گروهی از اساتیدو دیدم که با خنده از دفتر بیرون اومدن.

خودش بود… تنها جوونِ جمعشون… باید قبل از کلاس حرفامو بهش میزدم… باید بهش میرسیدم… پله های جلوی آموزشگاهو دو تا یکی بالا رفتم … با عجله دروباز کردم و خواستم برم داخل….

– آییییییییییییییی…

برخورد زانوی راستم با لبه ی درِ آموزشگاه درِ شیشه ای رو به لرزه درآورد… خم شدم و چند بار کف دستمو به زانوم کشیدم …. لعنتی !!! … بدجور درد میکرد…

صدای آقای عزیزی بود : حواست کجاس بابا جان؟

با چشای ریز شده از درد سرمو بالا گرفتم… چهره ی نگرانِ آقای عزیزی ، دربانِ آموزشگاه جلوی روم بود… تقریبا همه ی سر ها به طرفم برگشته بود… ای بمیری بتسا که آبرو واسم نذاشتی

از پشت سرِ آقای عزیزی تازه وارد و بیات و محسنی رو دیدم که به سمت صدا برگشتن ولی خوبیش این بود که عزیزی مانع این شده بود که اونا چهره ی منو بیینن

– آییییییییییییییی….

دوباره دستمو به پام گرفتم.

عزیزی- میخوای بریم پیش خانم دارابی؟

میخواستم جواب مثبت بدم ولی با دیدنِ جمع سه نفرشون که از پله ها بالا میرفتن منصرف شدم…

– ممنون آقای عزیزی. چیزی نیست.

لنگ لنگ زنان به طرف پله ها رفتم… چشام از درد ریز شده بود و میسوخت… دلم میخواست گریه کنم… ولی نه … قوی باش بتسابه… تو که نازنازو نبودی .

به پله ها رسیدم… لعنتی انگار سگ گازش گرفته بود که انقد درد میکرد… سرمو بالا گرفتم… تو پاگرد وایستاده بودن و داشتن بحث میکردن… چند تا پله بالا رفتم… غرق صحبت بودن و اصلا متوجه من نبودن…

دو تا پله ی دیگه مونده بود… میخواستن حرکت کنن که با یه ببخشید معطلشون کردم.

ایستادند… دو تا پله ی دیگه رو هم با دست های مشت شده از درد بالا رفتم… محسنی اولین نفری بود که سر صحبتو باز کرد…

محسنی- بِتسابه فکور. درسته؟

به چهره ی پیر و شکست خورده اش لبخند زدم و با صدایی که از درد پام دورگه شده بود گفتم : چه خوب یادتون مونده استاد!

درد پام لحظه به لحظه بیشتر میشد… نه بِتی… تحمل کن … اگه بفهمن اون صدای مهیبو تو ایجاد کردی که آبروی چندین و چند سالت میره… خاک تو سرِ دست و پا چلفتیت.

بیات جواب داد : مگه میشه بِتسابه از ذهن معلم های این آموزشگاه پاک بشه؟ رکورد شکن تاپ شدن تو کل آموزشگاه.

– آخخخخخخ

دیگه طاقت نیاوردم… دوباره خم شدم و زانومو با کف دستم ماساژ دادم و چشمامو از درد روی هم فشار دادم و تو همون حال گفتم : نَم…ک…پروردم…

محسنی- چی شد دخترم؟

دوباره صاف شدم و سعی کردم لحن شوخی به خودم بگیرم ولی هنوز دستام مشت بودن و چشامو هم ریز کرده بودم : با این درِ آموزشگاه یه خرده حسابی داشتم ، تصفیه اش کردم.

صدای خندشون بلند شد.

محسنی- پس تو بودی که درِ آموزشگاهو به لرزه درآوردی.

سرمو به نشانه ی تائید چند بار تکون دادم یه لبخند هم چاشنی ش کردم.

بیات- ولی اینجور که معلومه در حسابشو تصفیه کرده نه شما.

ابروهامو انداختم بالا و گفتم : استاد خودتون خوب می دونید که بچه زدن نداره… دلم به حالش سوخت وگرنه…

دوباره چشامو از درد روی هم فشار دادم و ساکت شدم.

محسنی- از دست تو. حالا هم لابد میخوای حسابتو با ما تصفیه کنی. ولی به خدا من تا جایی که راه داشته بهت نمره دادم.

– اونم باشه به موقش… ولی الان میخوام نمره ی این ترممو بیمه کنم.

بعدم با چشمم به سمت تازه وارد اشاره کردم.

محسنی چند لحظه فکر کرد و بعد با خنده گفت : وای… پس خدا بهت رحم کنه امیر جان…. فقط گول زبونشو نخوری ها…

و بعدشم بازوی بیات رو گرفت و به سمت پله ها رفتند.

– داشتیم استاد؟

محسنی خندید ولی دیگه چیزی نگفت و از پله ها بالا رفتند.

واییییییی… دوباره پام سوخت… خم شدم و محکم فشارش دادم…

تازه وارد- با من کاری داشتید؟

با شنیدن صداش سرمو بردم بالا… صاف ایستادم… قدم تا سینه ش بود… تازه تونستم صورتشو دقیق ببینم… چشم و ابروی مشکی و بینی قلمی… نه خداییش مثل اینکه بدک نبود… چهره ی مردونش آدمو جذب میکرد… کت اسپرت مشکیشو انداخته بود رو دستش و منتظر ایستاده بود…

تازه وارد- خانم فکور . چیزی می خواستید بگید ؟

به خودم اومدم.

– ها؟… آهان…

پام سوخت و همزمان چشای مشکیش اومد جلوی روم.

– می خواستم بگم…

چهره ی مردونش… اه… لعنتی … الان چه وقتِ کالبد شکافی چهره ست؟؟ … چشامو بستم و خواستم همه ی حرفایی که برای معذرت خواهی آماده کرده بودم به یاد بیارم…

– می خواستم بابت جلسه ی پیش عذر خواهی کنم… باور کنید کار مهمی برام پیش اومده بود که مجبور شدم …

با بی حوصلگی پرید وسط حرفم و با حالت تفهیم گونه ای گفت : ببینید خانم فکور. درسته که شما دانش آموز خوبی هستید و سابقه ی درخشانی هم دارید. من منکر این نمیشم. ولی احترام گذاشتن به کلاس و حس مسئولیت برای حفظ فضای آموزشی یه مقوله ی جداست و همه باید بهش پایبند باشیم… چه من ، چه شما و یا هر کدوم از مسئولین اینجا…

– ولی باور کنید ک…

انگار از قطع کردن حرفش زیاد خوشش نیومد… اخم ظریفی کرد و نذاشت جملمو کامل کنم و خودش ادامه داد : وقتی اشتباهی رخ میده به دنبال توجیح نباشید… همونطور که از اول سعی کردم بدون توجه به پیشینه ی دانش آموزام درموردشون قضاوت کنم همون طورم با یک رفتار ناشایست در مورد شخصیتشون تصمیم نمیگیرم… پس نگران بیمه کردن نمرتون نباشید چون این رفتار ها در نمره تاثیری نداره… دیگه هم نیازی به عذرخواهی و توجیح نیست.فقط سعی کنید از این به بعد بیشتر به کلاس احترام بزارید . درست شد؟

می تونم قسم بخورم که نصف بیشتر حرفاشو نفهمیدم… از بس که مسلسل وار و قلمبه حرف میزد… ولی همین قدر که فهمیدم این ترم فِیل نمی شم کافی بود.

سرمو تکون دادم و بله ی آهسته ای گفتم.

با یه نگاه به ساعتش گفت : بریم که وقت کلاس گرفته نشه.

و بعد به سمت پله ها حرکت کرد… سرمو بالا گرفتم و به اون که داشت با صلابت از پله ها بالا می رفت نگاه کردم.

تازه متوجه نگاه خیره ی چند تا از دخترایی که توی راهروی بالا ایستاده بودن شدم… با سوء ضن به من و تازه وارد نگاه میکردن و پچ پچ های درگوشیشون رونق می گرفت.

تنه ی محکم یه نفر که از کنارم رد میشد منو به خودم آورد.

– هوووووووووووی… چه خبرته؟

دخترک جوون که معلوم بود خیلی هم عجله داره با استیصال ببخشیدی گفت و از پله ها بالا دوید.

کیفمو انداختم رو دوشم و با هزار ضرب و زور از پله ها بالا رفتم… پام حسابی میسوخت و درد میکرد.

از زیر نگاهِ دخترای توی راهرو گذشتم و خودمو به کلاس رسوندم و با یه تقه ی کوچیک اجازه ی ورود خواستم.

تازه وارد با یه بفرمایید منو به داخل فراخوند… صاف ایستاده بود و نگام می کرد… انگار با نگاه خصمانش ازم توضیح میخواست که چرا انقد لفتش دادم و دیرتر از اون رسیدم ولی وقتی از درد خم شدم و زانومو تو مشتم گرفتم دو هزاریش جا افتاد و با گفتنِ بفرمایید بشینید بیخیال شد.

لنگ لنگان به سمت صندلی همیشگیم که بین مهی و نازی بود رفتم و خودمو پرت کردم روش و از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم… انگار نشستن یکم از درد پام کم کرد.

مهسان آروم گفت : به سلامتی مثل اینکه چلاقی هم به محسّناتت اضافه شده.

خواستم جوابشو بدم که صدای رسای تازه وارد مانع از ادامه ی بحث شد.

تازه وارد- خُب . امروز برنامه چیه ؟

فرناز با عشوه گری و صدایی که سعی در نازک کردنش داشت گفت : امروز free discussion (بحث آزاد) داریم .

تازه وارد لبخندی زد و روی صندلیش لم داد… انگار از این موضوع خوش حال بود… بایدم باشه… دیگه از درس دادن و حنجره پاره کردن خبری نبود و آقا فقط لم میدادن و ما بیچاره ها مجبور بودیم واسه یه نمره ی ناقابل اسپیکینگ جون بدیم…

تازه وارد دستاشو باز کرد و گذاشت دو ظرف میز و گفت : خُب حالا درمورد چی بحث کنیم.

اون لحظه خوب می تونستم برق شیطنتی که از نگاه بچه ها گذشت رو ببینم… بچه ها که انگار از قبل هماهنگ بودن ، همشون بدون اختلاف نظر موضوع عشق رو پیشنهاد دادن…

تازه وارد که از این انسجام خندش گرفته بود گفت : تکراریه. یه موضوع جنجالی تر!

ولی بچه ها که این موضوع بی هدف رو بهترین سوژه واسه بحث با معلم جوونشون می دونستن سر حرفشون وایستادن و بالاخره حرفشونو به کرسی نشوندن.

تازه وارد- خُب… راجع به چیه عشق می خواین بحث کنین آخه؟

فکر اینجاشو دیگه نکرده بودن… چون همشون به اتفاق ساکت شدن و به همدیگه نگاه کردن.

نرگس بدون فکر و همینجوری برای اینکه سکوتو بشکنه گفت : راجع به اینکه اصلا عشق وجود داره یا نه؟ کیا عشقو باور دارن؟

نازنین با زیرکی ادامه ی حرف نرگسو در دست گرفت با دلبری های همیشگیش گفت : خُب… به نظر من که عشق وجود داره ولی کمتر کسی پیدا میشه که دنبالش باشه.

تازه وارد به صندلیش تکیه داد و مشتاقانه به صورت نازنین زل زد و گفت: چرا؟

نازی- خُب…. شاید الان تنها چیزی که برای مردم مهم شده پوله و کسی دیگه به احساسات توجهی نداره.

تازه وارد- جالبه. کس دیگه ای نمیخواد نظر بده؟

فرناز- ولی به نظر من عشق خبر نمی کنه و چه تو دنبالش باشی چه نباشی به سراغت میاد.

تازه وارد به فرناز اشاره کرد و گفت : اینم یه مخالف. خُب بقیه.

نرگس- ولی من با نازنین موافقم. تو این روزگار اگه عاشق هم باشی بازم بدون پول راه به جایی نمی بری.

مریم- گیرم که پول باشه ولی بدون عشق ادم لذتی برای زندگی کردن نداره.

تازه وارد- خُب خُب… صبرکنید. مثل اینکه بحثمون داره به یه سمت دیگه سوق پیدا میکنه… چطوره بحثو با یه سوال ادامه بدیم.

بچه ها منتظر بهش نگاه کردند… از جاش بلند شد و به سمت بُرد رفت و ادامه داد : فرض کنید که شما دو تا خواستگار دارید.

و همزمان دو تا ستون روی بُرد کشید.

تازه وارد- یکیشون خدای پولداریه ولی شما اصلا بهش علاقه نداری و دیگری پسر برازنده ایه که شما یه دل نه صد دل عاشقش شدید ولی وضعیت مالی خوبی نداره… شما کدومشونو انتخاب می کنید.

فرناز- من اونی رو انتخاب میکنم که دوسش دارم.

تازه وارد سری تکون داد و همزمان ضربدری در ستون سمت راست زد.

نازی- من پولداره.

تازه وارد ضربدری در ستون سمت چپ زد.

به همین ترتیب هرکدوم از بچه ها نظرشونو گفتند تا اینکه فقط من باقی موندم… خدا خدا میکردم که منو نگه… آخه هیچ وقت سخنور خوبی تو این موضوع نبودم… ولی دعام کارساز نبود و تازه وارد منو مخاطب قرار داد.

تازه وارد- خُب … کی مونده؟؟

چشمشو دور کلاس چرخوند و به من رسید .

تازه وارد- آها… خانم فکور. نظر شما چیه؟

چند لحظه به بُرد نگاه کردم … نتیجه ۱۱ به ۳ به نفع پولداره بود… نفس عمیقی کشیدم و درجواب چشم های منتظر تازه وارد گفتم : به نظر من هیچ کدوم از گزینه هایی که مد نظر شماست نمی تونه ملاک خوبی برای انتخاب باشه

ابرویی بالا انداخت و به سمت میزش رفت… ماژیکو انداخت روی میز و یه دستشو به لبه ی اون تکیه داد و گفت:این یعنی هرچی ما تا الان حرف زدیم و رای گیری کردیم هیچ دیگه؟ آره؟

به لبخندش نگاه کردم و مطمئن تر از قبل گفتم : از نظر من آره.

تازه وارد- خُب .. حالا میشه راجع به نظرتون بیشتر توضیح بدید؟

لبامو تر کردم و ادامه دادم : همونطوری که نمیشه با پول زندگی خوشی داشت ، با عشق خالی هم نمی تونیم به این هدف برسیم… به نظر من چیزی که می تونه یه زندگی رو سرپا نگه داره یه باور عمیقه… این که باور داشته باشی فردی که روبه روی تو قرار میگیره می تونه همه ی احتیاجات تو رو برطرف کنه. حتی اگه واقعیت ها خلاف اینو نشون بدن… شاید…

فرناز با غیظ گفت و البته پوزخند همیشگیش حرفمو قطع کرد : این ها همه فلسفه بافی هاییه که تو دنیای واقعی به درد هیچی نمیخوره.

عصبانی شدم.. مثل همیشه قصد داشت منو جلوی معلم خراب کنه… مصمم تر و با صدایی که داشت اوج می گرفت ادامه دادم :

– افکارما چه بخوایم چه نخوایم جزیی از زندگی ما میشن…مثلا وقتی تو فردی رو انتخاب میکنی که فقیره ، هیچ وقت به این فکر نمیکنی که اون هم می تونه پولدار بشه و پیشرفت کنه و تنها معیار زندگیتو عشق قرار میدی … یا وقتی بدون هیچ علاقه ای با فردی ازدواج میکنی که پولش از پارو میزنه بالا ، هیچ وقت به این باور نمیرسی که اونم بتونه نیازهای عاطفیتو برآورده کنه و دلت فقط به پولش خوشه… ولی تجربه نشون داده خوشبخت ترین افراد کسانی بودند که تونستن با اعتماد و باور از صفر، میلیارد بسازن و از تنفر عشق…. به نظر من این باورهای ماست که ما رو به ایده آل هامون میرسونه.

چشم از فرناز برداشتم و به رو به رو زل زدم… درست جایی که تازه وارد ایستاده بود… اخم ظریفی روی پیشونیش بود ولی لبخندش رو هم نمی تونست انکار کنه…

با طمانینه برگشت سرجاش و روی صندلیش نشست… چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد شروع کرد:

تازه وارد – باید اعتراف کنم اولش از این بحث چیزی به جز چند نظر تکراری انتظار نداشتم . ولی الان می بینم داریم به نتیجه ی خوبی میرسیم.

اگه خوب گوش میکردم می تونستم صدای ساییده شدن دندونهای فرنازو رو همدیگه بشنوم… آخ که دلم خنک شد…

تا آخر کلاس بی توجه به سوزش پام ، بی وقفه صحبت کردم و سعی کردم در مقابل فرناز از نظرم دفاع کنم… طوری که درد پام به کل فراموشم شد.

تا موقعی که بالاخره صدایِ خسته نباشید تازه وارد پایان بخش کلاس شد… کولمو از روی پام برداشتم خواستم بلند شم که…

– آیییییییییییییییییی…

تمام سرها به طرفم برگشت… از زور درد چشامو محکم روی هم فشار دادم

نازی- وایییییییییییییی… بِتسا چرا شلوارت خونیه؟

چشامو باز کردم و به زانوم نگاه کردم… شلوار جین آبی کمرنگم به اندازه ی نیم وجب خونی شده بود… پس چطور تا الان متوجهش نشده بودم؟؟… شاید به خاطر اینکه کیفم روش بود.

صدای نگران مهسان بلند شد : چیکار شده پات؟

با صدایی که از درد در نمیومد گفتم : خ….خورد به …در…

تازه وارد به طرفم اومد.

تازه وارد- باید برید پیش خانم دارابی.

اِاِاِ… نه بابا… فکر کردم باید برم پیش آقای عزیزی… اینم آی کیوش بالا بود ها…

با کمک نازنین و مهسان و همراهی تازه وارد خودمو به آبدارخونه رسوندم و روی صندلی چرک گرفته اش نشستم.

خانم دارابی با چهره ی نه چندان مهربونش به طرفم اومد.

دارابی- چی شده؟

به جای من تازه وارد جواب داد : مثل اینکه پاشون خورده به در آموزشگاه و زخمی شده.

دارابی با دیدن تازه وارد گل از گلش شکفت و چهرش باز شد اما با یه نگاه به سمت من لحن حرف زدنش به حالت سابق برگشت:

دارابی- خدا آخر و عاقبت دخترای دست و پا چلفتی این دوره زمونه رو به خیر کنه. آخه تو چیکار داشتی به در؟

به چهره ی نچسبش نگاه کردم… چه قدر از اینکه سرو کارم بهش افتاده بود بیزار بودم… انگار طلب باباشو ازم میخواست… میخواستم یه قلمبه بارش کنم که نازنین سریع تر گفت : خانم دارابی. اگه میشه اون بتادین ها و پنبه ها رو بدید خودمون حلش می کنیم.

داربی پشت چشمی نازک کرد و با هزار ادا و اطوار بالاخره وسایلو بهمون داد… نازنین نشست رو زمین و خواست پاچمو بزنه بالا که همون موقع تازه وارد با گفتن با اجازه ی شما خانم دارابی از آبدارخونه بیرون رفت…

چه عجب عقلش قد داد که باید شرّشو کم کنه!!!

نازی با هزار دنگ و فَنگ پاچه ی تنگمو زد بالا… یه نگاه به پام انداختم… اندازه ی دو بند انگشت بریده بود و اطرافشم کبود بود… با دیدن این صحنه دردم دو برابر شد و فشار دندونام رو هم دیگه هم به مراتب بیشتر.

دارابی- اوووووووووووووووو… انگار زخم شمشیر خورده… چه ادا اصولی درمیاره.

دلم میخواست خفش کنم… خوبه حالا با این زبونش یه آبدارچیه… اگه مدیر بود باید چه گلی به سرم میزدم… زنکه ی … استغفرالله… بر شیطون لعنت…

نازنین و مهسان با کمک همدیگه بالاخره زخمو تمیز کردن و با چسبوندن یه گاز استریل کارشونو تموم کردن…. سوزش پام خیلی کمتر شد و فقط کبودی هاش یه کم درد میکرد… اونقد که خودم می تونستم بدون کمک راه برم…

بدون تشکر از دارابی از آبدارخونه زدیم بیرون و رفتیم سمت در آموزشگاه… قبل از اینکه خارج بشم یه مشت آروم به در زدم و بعد بیرون رفتم … سوز بدی میومد.

مهی- میخوای باهات بیایم.

– نه. دردش کمتر شده. خودم می تونم برم.

نازی- زنگ بزن به مامان بابات بگو بیان دنبالت خب.

– تا موقعی که اونا بیان من رسیدم خونه.

مهی- مطمئنی نمیخوای ما بیایم باهات؟

– آره بابا. برید به سلامت.

مهی- اکی. پس رسیدی خونه یه زنگ به ما بزن.

با قدر شناسی تو چشاشون نگاه کردم و گفتم : بابت همه چی ممنون . اگه شما نمی بودید من با این دارابی چی کار میکردم؟

نازنین چشمکی زد و گفت : ما هم نمی بودیم امیرجون هواتو داشت…. بیچاره تا اخرین لحظه وایستاد ، وقتی دید قضیه داره ناموسی میشه رفت.

مهی- من سفارش کردم بمونه… آخه بچه به فکر دوستِ زنشه.

– اییییییییییییییش… برین… برین خونه هاتون… شرّتون کم… خدافظ

از مهسان و نازنین جدا شدم و به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردم… خونه هامون نزدیک هم بود ولی به خاطر چند تا کوچه اختلاف خونه ی ما تو یه خیابون دیگه می افتاد و من مجبور بودم یه اتوبوس دیگه سوار بشم…

دستکش های بافتنیمو دستم کردم و شالگردنمم محکم پیچوندم دور گردن و صورتم… انقدر که احساس کردم راه تنفسیم مسدود شده… ولی خُب سرما این حرفا حالیش نبود… تو خودم مچاله شده بودم و هنوز هم با یه ذره لنگ زدن به راهم ادامه میدادم.

صدای بوق بلند ماشینی توی سکوت خیابون باعث شد بترسم و حواسم پرت بشه… چاله ی کوفتی جلوی پام رو ندیدم ، سکندری خوردم و پخش زمین شدم.

زانوم دوباره با ضرب به زمین کوبیده شد و از دردش دلم ضعف رفت… سرمو برگردوندم تا راننده رو تا فحش میخورد تیربارونش کنم…

– اَنترِ وامونده ی کثاا….

ای خدا این از کجا پیداش شد؟… قدم هاشو بلند برمی داشت و به طرفم میومد… نزدیکم که رسید گفت : چی شد؟

با درد بدنم از فکر حضور ناگهانیش در اومدم و گفتم : هیچی. یه خرده حسابی هم با این آسفالت داشتیم…

لبخند محوی روی صورتش نقش بست و گفت : تو این شرایط هم دست از شوخی برنمیداری؟

در حالی که سعی میکردم بلند شم گفتم : کدوم شرایط؟

صاف وایستادم… سرمو بالا گرفتم و ادامه دادم : من که خوبم.

همون موقع با تیر کشیدن زانوم سریع خم شدم و زانومو تو مشتم فشار دادم.

پوزخندی زد و با اشاره به پام گفت : کاملا مشخصه !

– بَ…له دیگه… چیزی که عیان اَس…ت چه حاجت…

پرید وسط حرفم و گفت : باشه. بیا سوار شو میرسونمت. فکر نکنم تا خونه دووم بیاری.

– نه ممنون . ایستگاه اتوبوس نزدیکه.

تازه وارد- لابد تو اتوبوس های به این شلوغی هم میخوای سرپا وایستی.

ای بابا… گیریم که آره… به تو چه آخه هرکول؟؟

– شاید یکی دلش به حالم سوخت و جاشو بهم داد.

تازه وارد- تو این دوره زمونه کسی دلش به حال کس دیگه نمی سوزه. میرسونمت. اینجوری ادای دِینم کردم.

– دِین؟

این دفعه لبخند محوش یه کم پررنگ تر شد : آخه کسی که باعث شد هول بشی و به فکر تصفیه حساب با آسفالت بیوفتی من بودم.

اییییییییییی تو روحت… بی اختیار اخم غلیظی که نشونه ی نفرت بود رو پیشونیم نقش بست….

همونطور که به سمت خیابون میرفت برگشت و با یه نگاه به صورت جدی و اخم شدیدم گفت: حالا کاریه که شده… ولی حاضرم تاوانشو با سواری دادن تو ماشین خوشگلم پس بدم.

هِ… ماشینِ خوشگلم… لابد یه هاچ بک… یا فوقش ۲۰۶ مدل هزار و سیصد و بوق… حقوق معلمی رو چه به ماشینِ خوشگل؟؟؟

نمی خواستم باهاش برم… چه معنی داشت یه نفر سوار ماشین معلمش بشه… تازه اونم چه معلمییی!… ولی همون موقع با درد وحشتناک پام که حتم داشتم تا خونه امونمو میبرید به این نتیجه رسیدم که شاید همچین هم بی معنی نباشه!… برای همین با بی خیالی و شاید هم پررویی دنبالش راه افتادم و توجیح احمقانه ای که برای خودم میاوردم … اینکه دفعه ی دوم اون باعث شد زمین بخورم و درد پام بدتر بشه وگرنه میتونستم خودم برم.

کنار درِ سمت شاگرد یه ماشین شاسی بلند وایستاد… خوب که دقت کردم دیدم پرادوئه… یه پرادوی مشکی… شدیدا آشنا میزد… چند بار توی ذهنم تکرار کردم… پرادوی مشکی… پرادوی مشکی؟؟ … آهااااا … یادم اومد… ای تُف به ذاتت.

خودمو به ماشینه رسوندم و درست جلوی پای تازه وارد که کنار چرخ جلویی ایستاده بود رو پاهام نشستم… زانوی راستمو دراز کردم … درِ کولمو باز کردم و خودکارمو از جامدادیم بیرون کشیدم و زیر لب زمزمه کردم :

– حالا منو خیس میکنی دیگه … آره ؟؟؟ … مادر نزاییده هنوز… حالا اینو داشته باش تا آدم بشی.

خودکارو بردم بالا ولی تا خواستم روی لاستیک فرود بیارم و پنچرش کنم صدای خنده ی بلند تازه وارد مانع شد.

جدّی جّدی مثل اینکه سادیسم داره… رومو به سمتش برگردوندم تا علت خنده ی بی موقع و بی مناسبتشو بفهمم… یه چند لحظه نگاش کردم ولی از رو نرفت و همونجوری به خندیدنش ادامه داد.

– میشه بگید به چی می خندید؟

کم کم خندش تبدیل به تک خنده شد و با همون صدای خندون گفت: مثل اینکه نشد از زیر این یکی دیگه در برم.

با تعجب نگاش کردم: کدوم یکی؟

تازه وارد- درمورد خیس کردنت باید بگم که حقّت بود. فکر می کنم تنبیه خوبی برای رفتارت بوده باشه.

چند لحظه ساکت شدم تا حرفاشو تجزیه تحلیل کنم… انگار تازه دوهزاریم افتاد… بی توجه به درد زانوم از جام بلند شدم و رو به روش وایستادم.

اون لحظه حتی یه درصد هم به فکر این که اون بوده که لباسامو خیس کرده نبودم… فقط میخواستم بدونم که که اون ماشین مال اون بود یانه … مال معلم تازه وارد ما… معلمی که نازنین ازش یه حقوق ساده ی معلمی انتظار داشت و مهسان یه زندگی عادی…

با دستم به سمتش اشاره کردم و ابروهامو به حالت استفهام گونه ای بالا انداختم.

– یَ… یعنی این… ماشینِ…

تازه وارد- خُب آره… یعنی به من نمیاد از این ماشینا داشته باشم که انقد تعجب کردی؟

با تعجب بهش زل زدم … میخواستم رک و راست بهش بگم اصلا ولی هیچی نگفتم و به نگاه متعجبم ادامه دادم… اما اون بی توجه به من و بعد از بازکردن در به طرف درِ سمت راننده رفت و نشست تو ماشین… ولی من همونجا ایستاده بودم… به این فکر میکردم که اگه به مهسان و نازنین بگم عمرا باور نمیکنن…

با صدای بوق از جا پریدم… دستمو گذاشتم رو قلبم و بهش نگاه کردم… نیشش تا بناگوش باز شده بود و می خندید.

تازه وارد- سریع سوار شو دیر شد.

انگار داره با خاله خان باجی هاش صحبت میکنه… نه به سعید با اون شماشما زدناش نه به این نره غول.

با سوزش پام دیگه طاقت نیاوردم و سوار شدم… یه کم تو سوار شدن مشکل داشتم ولی خُب به نشستن تو همچین ماشینی می ارزید.

استارت زد و راه افتاد… آهنگ ملایم انگلیسی تو فضای ماشین پخش میشد… این همه باکلاسی واسه یه معلم؟؟؟

تازه وارد- آدرس خونتونو میدی؟

– ها ؟؟؟

با ابروهای بالا رفته از خنده و تعجب نگام کرد و گفت : آدرس!!!

با تته پته آدرسو بهش دادم… هنوز از اینکه تو ماشین معلمم بشینم و بهش آدرس خونمونو بدم معذب بودم … علی الخصوص اگه اون معلم یه پسر جوون باشه… مثل اینکه تازه مخم به کار افتاده بود… من تو این ماشین چیکار میکردم؟… خاک تو سرت بِتسابه… تو چقد اینو میشناسی که سوارِ ماشینش شدی؟… اگه مامان بابام می فهمیدن… این همه بی فکری از من بعید بود ولی با یادآوری درد پام که هر لحظه وحشتناک تر میشد به خودم حق دادم… اگه میخواستم به مامان بابا زنگ بزنم و به اونا امید داشته باشم که تا فردا صبح باید تو سرما بندری می رقصیدم… یکیشون دانشگاه داشت… اون یکی دیگه برگه تصحیح میکرد… و هزار و یک بهونه ای که دیگه از شنیدنش خسته شده بودم… با این افکار خودمو قانع کردم و سعی کردم دیگه به این موضوع فکر نکنم و از هم جواری معلم عزیزم لذت ببرم… نه که خیلی هم ازش خوشم میومد… حیف که بهش محتاج بودم وگرنه ….

من تو افکار خودم بودم و اون تو بحر رانندگی… نگاهی به دستکش هام که موقع زمین خوردن سوراخ شده بودن انداختم… آهی کشیدم و از دستم درشون آوردم… و گذاشتم تو کیفم… بی اختیار کف دستم رو زانوی راستم کشیدم و چند بار ماساژش دادم.

تازه وارد- خیلی درد میکنه؟

– خیلی که نه… ولی…

پام تیر کشید که چشامو از درد روی هم فشار دادم ( ای تو روح هرکی دروغ بگه)

– یعنی فکر کنم آره.. خییییییییلی درد میکنه.

خندید… ای رو آب بخندی… ای هُناق بگیری ، یادت بره خنده رو با کدوم خ مینویسن…

تازه وارد- ولی من هنوز سرِ حرفم هستم.

با تعجب گفتم : کدوم حرف؟

نگاهی بهم انداخت ولی بعد به رو به رو خیره شد… دنده رو عوض کرد و با شیطنت و لحنِ حرص دراری گفت : اینکه بهترین دانش آموز کلاس می تونه نه تنها غیر منضبط ترین بلکه دست و پا چلفتی ترین دانش آموز باشه.

فکم قفل کرد… الان این تعریف بود یا تمجید؟… از یه طرف میگه بهترین از طرف دیگه میگه دست و پا چلفتی و غیر منضبط… ای بمیری با این حرف زدنت….

از لای دندون های کلید شده ام گفتم : نظر لطفتونه.

– من از این لطفا به هر کسی نمی کنم.

در حالی که دستشو با تاکید تکون میداد شمرده شمرده ادامه داد : فقط… یه … شاگردِ… خوب و …. غیرمنضبط و…

مکث کرد… به اندازه ای که بتونه به چهره ی در حال انفجارم نگاه کنه… ابروی سمت چپشو بالا انداخت

تازه وارد- و البته دست و پا چلفتی.

و بعدش همونطور که چشم های شیطونشو به روبه رو دوخته بود زیر پوستی خندید.

حرصم گرفت… یه حرصِ خورنده… حرصی که میدونی برای سرکوبش هیچ کاری نمی تونی بکنی…

خواستم چیزی بگم که همون موقع صدای گوشیش بلند شد.

گوشی رو از رو داشبورد برداشت… حس کردم با نگاه کردن به صفحه ی گوشی تمام شیطنتش ته کشید… پنچر شد… حتما زنش بود… میخواد بگه کجایی گور به گور شده؟… چرا نمیای خونه پس؟

زیر چشمی بهش نگاه میکردم… با یه اخم به صفحه زل زده بود… یعنی زن داشت؟؟… ترجیح دادم فکر کنم نداره… بعد عمری یه معلم جوون به پستمون خورده بود…

پام تیر کشید ( ای تو روح کسی که به شوور مردم نظر داشته باشه )

بالاخره بعد شیش دور استخاره کردن کلید برقراری رو زد ولی اولش حرفی نزد.

– ….

صدای جدی تازه وارد بلند شد- می شنوم.

– …..

با پوزخندی جواب داد – من شروعش نکردم که حالا بخوام تمومش کنم.

-…

تُن صداش بالاتر رفت- برای من دیگه هیچی مهم نیست. فهمیدی؟

– ….

دیگه صداش تحت کنترل خودش نبود- همین امشب همه چیزو تموم می کنم. همه چیزو. بهش بگو.

و بدون معطلی تماسو قطع کرد و گوشی رو با شدت روی داشبورد انداخت.

با دو دستش به فرمون چنگ انداخت … فشار دست های مردونش رو فرمون و سرعتی که هر لحظه بالاتر میرفت منو ترسوند…

آب دهنمو قورت دادم….عقربه ی سرعت بالاتر رفت…. به کیفم چنگ انداختم… بالاتر…. خودمو به صندلی فشار دادم…بالاتر…. جیغمو تو حنجره خفه کردم.

ماشینی که از کوچه ی فرعی وارد خیابون شد و چشم هایی که بی اختیار روی هم فشارشون دادم و صدای یا خدا گفتنم که میون بوق بلند دو ماشین گم شد

چی شد؟… یعنی تموم شد؟… کوچه ی فرعی… ماشین… لحظه ی آخر… بوق بلند… مرده بودم؟

– فکور!… فکور!

نه … مثل اینکه هنوز زنده ام … هنوز می شنوم ولی هنوز پلکامو محکم روی همدیگه فشار میدادم… از ترس… از درد… پام سوخت.

– فکور… حالت خوبه؟

چشامو باز کردم… هنوز تو اتاقک اون ماشین لعنتی بودم… صدای نفس بلند و از سرآسودگی تازه وارد… به سمتش برگشتم… نگاهم کرد.

تازه وارد- خوبی؟

خوب بودم؟… نه… اصلا… ولی برعکس افکارم سرمو به معنای خوب بودنم تکون دادم.

تازه وارد- ببخشید… اصلا متوجه نبودم.

چیزی نگفتم… نگاهم کرد.

تازه وارد- گفتی آدرس خونتون کجاست؟

بعد از کمی مکث که حاکی از خروج از شوک بود آدرسو سریع براش گفتم… دلم میخواست زودتر منو به خونه برسونه… ولی مثل همیشه همه چیز مطابق خواسته ی من پیش نرفت.

تازه وارد- پس اینجور که داره بوش میاد هم مسیر شدیم. فقط اگه اشکال نداشته باشه من یه سر برم یه جایی و بعدش سریع میرسونمت. از نظر تو که اشکالی نداره؟

چی می گفتم؟… راننده ی شخصیم بود یا نوکر بی جیره و مواجبم که با نظرش مخالفت کنم؟… ماشین مال اون بود و اختیارشو داشت… حماقتی کرده بودم ها!… ولی از یه طرفم خوب بود… اگه زود می رسیدم مامان می گفت با چی اومدی که انقد زود رسیدی و از این حرفا که اصلا حوصلشو نداشتم … پس در عین نارضایتی رضایت دادم… هرچند بعید میدونستم نظر من یه درصد هم براش مهم باشه.

هنوز داشت مسیر خونه ی ما رو می رفت که یه دفعه پیچید تو یه کوچه ی فرعی… کوچش بزرگ بود و پر از خونه های ویلایی شیک…

پیچید سمت چپ… بازم ردیف خونه های اشرافی … یه لحظه ترس وجودمو فرا گرفت… یه وقت بلا ملا سرم نیاره… تو این کوچه ی لعنتی هم پشه پر نمیزد… ایستاد… به کولم چنگ انداختم… پیاده شد و با گفتن همین جا بمون تا برگردم به سمت یه خونه رفت… یه خونه ی بزرگ و اگه اشتباه نکنم با نمای گرانیت… نکنه رفت دوستاشو خبر کنه… نه بابا… این خونه و این محله به خونه مجردی و اوباش بازی نمیخورد… ولی بازم می ترسیدم… آخه من چقدر این معلم تازه واردو می شناختم؟… آیت الکرسی رو زمزمه کردم… یه ربع گذشت.

– بس کن افروز. برو تو.

با قدم های بلند و در حالی که یه چمدون دستش بود به طرف ماشین اومد و دختر جوونی هم به دنبالش میومد… از شیشه ی سمت راننده که یه کم باز بود تونستم مکالمشونو بشنوم.

– امیر… کوتاه بیا. کجا داری میری آخه؟

و بازوی امیر یا همون تازه واردو چنگ انداخت… کلافه بازوشو از دست دختر جوون بیرون کشید و ایستاد.

– همونجایی که ازم خواست برم. مگه نخواست برم گورمو گم کنم؟ آره؟ خُب دارم میرم دیگه.

– هر دوتاتون عصبانی بودید یه چیزی گفتید. امیر… تو رو خدا.

با دست دختر جوونو که روبه روش قرار گرفته بود پس زد و به سمت ماشین اومد… درِ عقبو باز کرد و چمدون کوچیکشو انداخت رو صندلی.

درِ جلو رو باز کرد و خواست بشینه که دختر جوون دوباره بازوشو گرفت.

– امییییییر… تو رو جونِ…

ولی با دیدن من که تا اون لحظه بی صدا و متعجب به حرفاشون گوش میکردم حرفشو قطع کرد… بازوی امیرو رها کرد… پوزخند زد.

– دوست دختر جدیدته؟

امیر نگاهم کرد… کوتاه… شاید چند ثانیه… به سمت دختر برگشت… نیش کلامش کاملا مشخص بود.

امیر- آره… می تونی بری بهش بگی که امیر داره تو چه کثافتی دست و پا میزنه. برو بهش بگو که یه دونه پسرش شده یه عوضی که واسه هر شبش یکی رو داره. انقد داره که احتیاجی به محبت اون پیدا نکنه. اونقد میخوره که مستی همه چیزو از سرش بیرون کنه. هنوز بچه ای افروز. بچه!

هولش داد و درو بست و ماشینو به حرکت درآورد … با آخرین سرعت از اون کوچه خارج شد…

و من با بُهتی هنوز هم نگاهش می کردم… یه دستشو گذاشته بود کنار پنجره و پشت انگشتاشو گذاشته بود رو لبش… اخم عمیقی که ابروهاشو به هم گره زده بود رو هم نمی شد نادیده گرفت… درد پام به کل از یادم رفت.

به یاد چند لحظه پیش افتادم… اون خونه ی ویلایی… التماس های دختر جوون… چمدون تازه وارد… لحظه ی آخر… چهره ی بُهت زده ی من … و تندی رفتارش… همش مثل یه صحنه ی تئاتر بود… صحنه ای که خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم داشت زندگی امیر یا همون تازه واردو برام رو میکرد.

دوباره دستش به سمت گوشیش رفت… شماره گرفت… و بعد از کمی مکث شروع به صحبت کرد… ولی دیگه خبری از اون لحن طلبکارانه نبود…. شاید فقط خستگی و کلافگی.

تازه وارد- الو

-……

– سلام. خونه ای؟

-…..

– نه ، میخوام خودمو دعوت کنم.

-…..

نفس عمیق و صداداری کشید- آره. همه چیزو تموم کردم.

-….

– خیلی ساده.

-….

– حالا میام بهت میگم. فعلا

برعکس دفعه ی قبل دیگه گوشی رو پرت نکرد و آروم گذاشتش تو فاصله ی بین دو تا صندلی.

تا رسیدن به نزدیکی های خونه ، هر دومون ساکت بودیم… به خیابون اصلی نزدیک خونه رسید… دیگه باید زحمتو کم میکردم.

– ممنون. اگه میشه منو همینجا پیاده کنید خودم بقیه ی راهو میرم.

بدون اینکه نگاهم کنه دنده رو عوض کرد و گفت : عادت ندارم کارامو ناتمام رها کنم.

– آخه ای…

با صدایی که یه کم بالا رفت گفت : گفتم میرسونمت.

با شنیدن لحن تحکم آمیزش دیگه به تعارفاتم ادامه ندادم… از صداش معلوم بود که کلافه و عصبیه… با مظلومیت سرمو انداختم پایین و به بند کیفم که دیگه چیزی نمونده بود پاره بشه ور رفتم… انگار فهمید چون این دفعه با صدای آرومتر ولی همون تحکم قبلی گفت : گفتی خونتون دقیقا کدوم کوچس؟

– کوچه ی یاس.

– یاس چند؟



پیچید سمت چپ.

هیچی نگفتم… شاید اصلا این موضوع برام مهم نبود… پیچید توی کوچمون… این خیابونو خوب میشناخت…با انگشت اشارم به ساختمونمون اشاره کردم و گفتم : اونجاست.

رد انگشتمو گرفت و ماشینو به اون سمت هدایت کرد… جلوی ساختمون ایستاد… زیر لب زمزمه کردم : بابت همه چی ممنون . زحمت کشیدید. ولی جوابی دریافت نکردم… پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم ولی با شنیدن فامیلم مجبور شدم بایستم.

– فکور.

حتما میخواست بگه قابل تو رو نداشت… تا باشه از این زحمتا… اصلا جای شما رو چشم ماست ولی….

به سمتش برگشتم… شیشه ی سمت شاگرد رو داده بود پایین و خم شده بود سمت در.

– هرچی امشب دیدی رو فراموش کن.

چیزی نگفتم و همونجور به اخم وسط ابروهای مشکیش نگاه کردم.

– دلم نمیخواد هیچ کس از چیزایی که امشب دیدی و شنیدی با خبر بشه . هیچ کس. حتی صمیمی ترین دوستات. فهمیدی؟

زل زدم به صورتش… اون منو چی فرض کرده بود؟… یه خاله زنک خبرچین فضول؟؟؟ … یا فکر کرده خیلی تحفه ست که بخوام همه جا چیزایی که با اون دیدم رو با ذوق و شوق تعریف کنم…. حرصی که کاملا مشخص بود گفتم : مطمئن باشید تعریف کردن اتفاقاتی به شما مربوط میشه هیچ جذابیتی برای من نداره.

پوزخند زد – مطمئن؟

مصمم تر از قبل سرمو تکون دادم و از لای دندونای کلید شدم گفتم : مطمئن.

– امیدوارم بتونم رو قول شاگرد خوب و غیر منضبط و دست و پا چلفتینم حساب کنم.

انتظار داشتم با این حرف یه لبخند تمسخر آمیز روی لبش بشینه ولی فقط یه لبخند تلخ بود که بهم دهن کجی میکرد… شاید انقدر فکرش درگیر بود که حتی متوجه نشد که اون حرف رو از روی تمسخر زده… انقدر که حتی متوجه نشد بهم گفته دست و پا چلفتی و حالا باید به روم پوزخند بزنه.

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم استارت زد و راه افتاد و من ایستاده بودم و به رفتنش نگاه میکردم.

با ناپدید شدنش تو پیچ کوچه به خودم اومدم و به سمت در رفتم… خدا رو شکر مامان عادت به سرک کشیدن از پنجره نداشت وگرنه اصلا حوصله ی توضیح نداشتم… حس کردم درد پام دوباره شروع شده.

دستمو فرو کردم تو کولم تا کلیدامو پیدا کنم… چند دور دستمو تو کیفم چرخوندم ولی چیزی به دستم نیومد… دوباره دستمو تو کیفم چرخوندم و سرمم فرو کردم توش… دسته ی گیتار چوبی کوچیکی که جاسوئیچیم بود رو وسط دو تا از کتابام دیدم… دستمو بردم سمتش و کلید ها رو بیرون کشیدم… به حرف B که روش حک شده بود لبخند زدم … خودتو عشق است بِتی جون.

وارد ساختمون شدم و به سمت آسانسور رفتم… شماره ی ۶ رو فشار دادم … در همون حالی که آسانسور به سمت بالا میرفت دوباره فکرم به عقب برگشت… اون خونه ، اون دختر ، قضیه چی بود که اینقدر بهمش ریخته بود؟… آسانسور به طبقه ی ششم رسید… در حالی که سعی میکردم دیالوگ های تازه وارد و اون دختر جوون رو به یاد بیارم به سمت خونه رفتم و کلیدو تو قفل چرخوندم… درو باز کردم… هرم گرم خونه به صورتم خورد… ذهنم از همه چیز خالی شد… پا گذاشتم تو خونه… بوی کوکو سیب زمینی زعفرونی مامان… دیگه حتی یه لحظه هم به تازه وارد و اتفاقای امشب فکر نکردم … اتفاقاتی که رقم خورد تا اولین تیکه ی پازل شخصیت تازه وارد تو زندگی من نقش ببنده .

– بِتسا… بِتسا…

– هووم؟

– پاشو…

با صدای گرفته گفتم: امروز که کلاس ندارم.

و پشت بندش خمیازه ی عمیقی کشیدم و خودمو که تا اون موقع به پهلو خوابیده بودم به شکم انداختم و سرمو فرو کردم تو بالشتم.

مامان همون طور که لباسا و کتابهای پخش و پلای منو از رو زمین جمع میکرد گفت: پاشو خاله خانوم امروز میخواد بیاد.

بی توجهی به مامان حتی یه سانت هم تکون نخوردم.

– بِتسااااا…

همونطور که صورتمو تو بالشتم فشار میدادم گفتم : ای بابا… خُب خاله خانوم میخواد بیاد که بیاد. به من چه؟

– پاشو ببینم. زشته. ناراحت میشه.

– فدای سرم. ناراحتی اون مهم تره یا خواب من؟

– یعنی چی؟ انقد درس خوندی که آداب معاشرت یادت رفته. بلند شو ببینم.

و بالشتمو از زیر سرم کشید.

مشتمو رو تخت کوبیدم و همزمان نالیدم : مامان….

صدای تلفن از پذیرایی اومد.

– مامان بی مامان. پاشو یه آب به صورتت بزن. پف صورتت بخوابه. پاشو.

و برای جواب دادن به تلفن ازاتاق بیرون رفت.

پتومو از زیرم کشیدم… گوششو گلوله کردم و گذاشتم زیر سرم و سعی کردم تا خوابم نپریده چشمامو رو هم بزارم.

مامان بلند بلند با تلفن حرف میزد… پتو رو پیچیدم دور سرم و دستامو رو گوشام فشار دادم.

– برای کِی بلیت گرفته مگه؟

فشار دستامو رو گوشام کم کردم… بلیت؟؟؟

– هنوز که مونده. قبل از مرگ واویلا میکنی؟

مامان با کی حرف میزد؟

– بالاخره که چی؟ اونم حق داره.

دیگه کاملا دستامو از روی گوشم برداشته بودم و با تمرکز کامل گوش تیز کرده بودم.

– بیخودی نگرانی. سعید که بچه نیست.

یهو از جا پریدم… سعید؟؟… پس خاله غزاله پشت خط بود.

– خودتو ناراحت نکن. منم بعد از رفتن خاله خانوم یه سر بهت میزنم.

مامان داشت خداحافظی میکرد ولی من دیگه نشنیدم… یعنی سعید داشت میرفت؟؟ … کِی؟… درست حالا که نگاهش رنگ دیگه ای گرفته بود؟؟ … درست زمانی که داشتم از رفتاراش برداشت های دلخواهمو میکردم… درست حالا که بهم اجازه داده بود رنگ چشاشو با نگاهم قاب بگیرم؟

رو تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم… خودمو سرزنش کردم… به سادگی خودم خندیدم… به همه ی دخترانه هایی که از نگاه خاکستری اون عشق رو تعبیر کرد… من یه دختر ساده بودم… یکی که تا یکی به روش لبخند بزنه عاشق میشه… ساده و بی تجربه…

شاید مامان راست گفت… شاید انقدر درس خونده بودم که آداب معاشرت از یادم رفته… انقدر که نگاه ها و رفتار ها رو درک نمی کنم و ته تهش تو مغز معیوب خودم با فرمول های ریاضی و فیزیک ازشون هر نتیجه ای که دلم می خواست میگرفتم… چقدر من ساده ام که از نگاه یه پسر بیست ساله عشق طلب کردم.

مامان وارد اتاق شد… با دیدن من یکی ازابروهاشوبالا انداخت… انگار از اینکه انقدر سریع به حرفش عمل کردم متعجب بود.

مامان- آفرین. پاشو یه آب به دست و صورتت بزن. یه چند لقمه صبحونه بخور. بدو.

و سریع از اتاق بیرون رفت… دوباره به فکر فرو رفتم… سعید عاشق من نبود ولی من چی؟… چند بار از خودم سوال کردم… من بودم؟… ولی فقط یه صدای گنگ بود… یه صدا که از سردرگمی منشا می گرفت… سردرگمی یه دختر هجده ساله ی کم تجربه…

کسی که دنبال یه احساس تازه ، یه محبت نو واسه پرکردن خلا هاش بود… خلا هایی که هیچوقت پدرتحصیل کرده ش با اون چهره ی همیشه جدی اش نتونست پرکنه… و یا حتی مادرش با نثر استادانه ی شاهنامه ی فردوسی… و یا حتی برادری که می خندوندش ولی هیچ وقت نتونست در مقام یه خواهر باهاش دردودل کنه… برادری که هیچ وقت جدی نگرفتش.

من بِتسابه فکوربودم… اسمی که تو هر محیط آموزشی می تونست حرفی برای گفتن داشته باشه… یه اسم بادکنکی که شخصیت متزلزلمو زیرش پنهون کردم… این من بودم…

دختری که پدر و مادرش جز کتاب آموزشی و تحصیل نیاز دیگه ای تو وجودش ندیدن… کسی که به جای عروسک بازی شعر حفظ کرد و کتاب داستان خوند… کسی که مثل بلبل زبان انگلیسی بلغور میکرد ولی نمی تونست چیزی که دلش میخواست رو حتی به فارسی طلب کنه… یه نسل چهارمی که به جای آرزوهای کودکی از پنج سالگی الفبا سرمشق گرفت… جوونی که به جای آرمان ، مقصد گرفته بود…

دلم برای خودم سوخت… برای همه ی بچگی های نکردم… و شاید الانی که بین خلا های ناشی از کمبود های روحیم دست و پا میزدم و هیچ کس نمی فهمید… حتی خانوادم… حتی سعید…

شاید سعید یک بهانه بود برای اینکه حس کنم برای یک بارم که شده می تونم مثل بقیه ی هم سن و سالام باشم… مثل اونا احساس کنم… مثل اونا یه روز از یه نفر خوشم بیاد و فرداش با آب و تاب ازش برای دوستام تعریف کنم… شاید فقط یه بهانه بود و نه چیزی بیشتر از این اما…

من حالا به این بهانه بیشتر از هر چیز دیگه ای احتیاج داشتم.

صدای اعتراض گونه ی مامان که اسممو صدا میزد باعث شد از فکر بیام بیرون… از اتاق بیرون رفتم و خودمو به دستشویی رسوندم… آبی به صورتم زدم و سرمو بالا گرفتم … یه جفت ابروی صاف مشکی تو آینه ی روشویی بهم دهن کجی میکرد… با دستم زیر ابروهامو به سمت بالا بردم تا یه کمم که شده حالت بگیره ولی دوباره برگشتند سرجاشون و صاف شدند… به عکس خودم تو آینه پوزخند زدم… حتی اگه میخواستمم نمی تونستم مثل بقیه باشم… حقیقت این بود که من معمولی بود… نه به چهره ی اساطیری نازنین ربطی پیدا میکردم و نه حتی به قیافه ی با نمک مهسان.

شیر آبو بستم و چشم از آینه برداشتم… دلم نمی خواست خودم خودمو تحقیر کنم… چیزی رو که نمی شد تغییر داد باید باهاش کنار میومدی.

به سمت آشپزخونه رفتم و بعد از ریختن چایی پشت میز نشستم … مامان هول هولکی دورو بر خونه می پلکید و هر دفعه یه دستی به یه جایی می کشید… دلم میخواست از زیر زبونش بکشم که تاریخ بلیت سعید چندمه؟… یادم اومد که بردیا گفت آخر سال میره… گفت کلاساش تا اوایل اسفند طول میکشه… یعنی کلاساش زودتر تموم شده بود؟…

بلند شدمو بدون اینکه چایی رو بخورم خالیش کردم تو سینک و به طرف اتاقم رفتم تا برای اومدن خاله خانوم آماده بشم… در همون حین که یه بلوز یقه باز سفید از کمد می کشیدم بیرون سعی کردم به خاله خانوم فکر کنم… یه پیرزن شصت و خورده ای ساله که خاله ی مامان بود… یه بار ازدواج کرده بود و همسرش دو سال بعد از عروسیشون تو یه تصادف فوت کرده بود و از اون به بعد دیگه حاضر نشده بود ازدواج کنه و تنها زندگی میکرد.

روبه روی آینه ایستادم و بلوزو جلوم گرفتم… اصلا به پوست سبزه م نمیومد… برش گردوندم تو کمد و به جاش بلوز مشکی آستین بلند رو بیرون کشیدم و تنم کردم که همون موقع صدای آیفون بلند شد… شلوار جین مشکی رو هم سریع پوشیدم و جلوی آینه سعی کردم به بهترین نحو ممکن موهامو درست کنم… هرچند کار دیگه ای جز دم اسبی بستنشون بلد نبودم… چند دسته از چتری هامو هم یه وری کج کردم … رژ لب نارنجیمو کشیدم رو لبم و به خودم نگاه کردم… بدک نبود… قیافه ام دخترونه و معقول بود…

صدای سلام احوال پرسی گرم خاله خانوم و مامان به گوش میرسید… اما انگار خاله خانوم تنها نبود… صدای زنانه ی خشدار دیگه ای هم بلند شد…

– به به . سلام بر ترانه خانوم حسین خانی.

صدای کی بود؟… من تو تشخیص صدا خیلی ماهر بودم و هر صدایی رو اگر یه بارم میشنیدم تا مدت طولانی یادم می موند… و مطمئنم این صدا رو قبلا جایی نشنیدم… پس حتما غریبه بود… اما صدای پر ذوق و شوق مامان روی همه ی افکارم خط کشید.

مامان- خانوم سلطانی…. باورم نمیشه. خودتونید؟

اینبار صدای خاله خانوم به گوش رسید : آره عزیزم. فخری خانوم خودمونه.

صدای هیجان زده ی مامان و تعارفاتش با صدای دیگه ای که سلام میکرد قطع شد.

مامان- شهناز؟

صدای غریبه بلند شد : و تو هم ترانه… هیچ فرقی نکردی… همون صورت زیبا و معصوم.

زیبا و معصوم… سعی کردم این کلماتو تو ذهنم حلاجی کنم… آره … مامان در ردیف زن های زیبا قرار می گرفت اما من… آهی کشیدم و نمیدونم برای چندمین بار آرزو کردم که کاش منم شبیه مامان بودم.

هیجان لحن مامان هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و مهمون ها رو به پذیرایی دعوت میکرد… خانوم سلطانی و شهناز؟… هیچ رقمه یادم نمیومد.

با فهمیدن اینکه مهمون دیگه ای هم داریم که دست بر قضا من تا حالا ندیده بودمشون دوباره به سمت کمد رفتم و سعی کردم یه لباس شیک تر انتخاب کنم… یه بلوز مشکی ، با آستینای حریر که جلوش به طرز خیره کننده ای سنگ دوزی شده بود رو انتخاب کردم… خیلی دوسش داشتم… شاید بخاطر اینکه تو تنم خیلی خوب وایمستاد… شلوار جین سادمو با یه شلوار کتون تنگ و تقریبا کوتاه مشکی عوض کردم.

موهامو باز کردم و شونه کردم و دورم ریختم… رژ نارنجیمو با صورتی کمرنگ عوض کردم… همون رنکی که خیلی به لب هام میومد… یه سایه ی خاکستری هم پشت پلکام کشیدم… دستم به سمت ریمل رفت که همون موقع صدای مامان که اسممو صدا میزد بلند شد.

مامان- بِتسابه.مامان؟

با صدایی که سعی میکردم تا آخرین حد دخترونش کنم جواب دادم : بله مامان. اومدم.

سریع به طرف آینه برگشتم… نصفی از چتری هامو جمع کردم و با یه گیره ی مشکی کریستالی بستم و بقیشم کجکی انداختم رو پیشونیم… ولی نه انقدر که جلوی چشامو بگیرن… یه ریمل سرسری هم به مژه هام کشیدم و آخرین نگاهو به خودم انداختم… اها… تازه رغبت میکردم به خودم نگاه کنم… برای تصوراتم تو آینه زبون درازی کردم و با پوشیدن دمپایی های مشکیم از اتاقم بیرون رفتم… سعی میکردم در کمال آرامش و با وقار راه برم… هر چند می دونستم زیاد موفق نیستم… بِتسابه رو چه به این غلطا؟… والله….

از راهرو گذشتم وبه پذیرایی رسیدم… اول از همه چشمم به یه خانوم تقریبا همسن مامان با موهای قهوه ای روشن و صورت گرد و سفید افتاد که کنار یه خانم مسن که حدس میزدم همون خانوم سلطانی باشه نشسته بود.

به توصیه ی همیشگی مامان صاف وایستادم و قوز نکردم و باصدای رسا سلام کردم… اونا که تا اون موقع چشمشون به آشپزخونه و رفت و آمد های مامان بود به طرفم برگشتند… یه کمی نگاهم کردند ولی من همون طور در آستانه ی راهرو ایستاده بودم…. اول از همه خانومی که همسن مامان بود از جاش بلند شد و به طرفم اومد و در همون حال گفت : وااااااای ترانه. باورم نمیشه دخترت به این بزرگی باشه. اصلا بهت نمیاد. ماشاا…

و در یک حرکت ناگهانی منو فرو کرد تو آغوشش… قدش یه کمی از من بلند تر بود…

ازم جدا شد و دوباره نگاهم کرد… یه جورایی با رضایت… یه جورایی با محبت… و بعد رو به خانوم مسن گفت : می بینی مامان؟ عین جوونی های خود ترانه ست… ماشاا… ماشاا…

داشت چرت می گفت… بین چهره ی من و مامان هیچ شباهتی وجود نداشت

ادامه داد : خوبی عزیزم؟

با قدر شناسی نگاهش کردم و گفتم : ممنونم… شما خوب هستید؟… بفرمایید خواهش میکنم. بفرمایید بشینید. خیلی خوش اومدید.

و در حالی که خانوم ناشناس یا همون شهناز خانومو به طرف مبلا همراهی میکردم خودمو به خانوم مسن تر رسوندم و باهش که به احترامم بلند شده بود روبوسی کردم و بعد از اون برعکس همیشه که یه ماچ محکم از گونه ی خاله خانوم میگرفتم خیلی خانوم منشانه گونشو بوسیدم و بهش خوش آمد گفتم.

مامان با سینی چایی وارد پذیرایی شد و اونو روی میز گذاشت و به من که همونطور ایستاده بودم اشاره کرد بشینم… خودشم بین من و خاله خانوم و روبه روی شهناز خانوم و خانوم سلطانی نشست.

مامان با هیجان غیرقابل باوری دوباره مجلسو در دست گرفت.

مامان- هنوزم باورم نمیشه. شما کجا این جا کجا؟ بعد این همه سال.

خاله خانوم در جواب گفت: چند روز پیش فخری جانو تو مهمونی هفتگی خانوم صامت دیدم. خدا میدونه چقدر خوشحال شدم بعد چند سال همسایه ی قدیمی مونو دیدم. خلاصه شماره دادم و آدرس گرفتم. بعدم هماهنگ کردم امروز با شهناز جان بیایم اینجا. خبرتم نکردم تا هیجان زده یا به قول جوون های امروزی سو… چی بود بِتسابه جان؟

لبخند زدم و گفتم : سوپرایز خاله جون.

خاله خانوم- همون که بِتسابه میگه بشی.

همه زدن زیر خنده.

مامان- ولی نزدیک بود از تعجب و خوشحالی سکته کنم.

شهناز که هنوز چشمش روی من بود گفت : ببخشید دیگه ترانه جون. بی برنامه خودمونو دعوت کردیم.

مامان- این حرفا چیه شهناز؟ من و تو که این حرفا رو نداشتیم هم بازی بچگی ها. نمی دونید چقدر خوشحال شدم که دیدمتون. چرا بچه ها رو نیاوردی؟

شهناز لبخند تلخی زد و گفت: بچه ها هر کدوم درگیر کار خودشونن…

سرشو انداخت پایین و مشغول بازی با انگشتای ظریفش شد و ادامه داد : راستش…

خانوم مسن وسط حرفش پرید: دیگه بچه ها از یه سنی که میگذرن با مامان بابا ها نمی پرن.

خاله خانوم دنباله ی حرفو گرفت : بله دیگه. طبیعت بچه هاست.

مامان- چند تا بچه داری؟ چند سالشون هست؟

شهناز سرشو بالا آورد… احساس کردم برق اشکی رو تو چشاش دیدم ولی سعی کرد پشت لبخندش پنهونش کنه.

– یه پسردارم که الان ۲۶ سالشه و دخترمم ۲۱٫

مامان آهی کشید و گفت: چقدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود. مامان و فخری خانوم تو حیاط خانوم جان می نشستن. من و تو هم تو حوض برای خودمون آب بازی میکردیم.

شهناز سرشو به نشونه ی تائید تکون داد و با گفتن خدا مامانتو بیامرزه برق اشکی مهمون چشمای مامان کرد.

خانوم سلطانی سری به نشونه ی تائید تکون داد و گفت: واقعا زن نازنینی بود.

یادم اومد مامان می گفت اون موقع ها خانواده ی مامان اینا تو خونه ی خانوم جان ، مادربزرگ مامان زندگی میکردن… یه خونه ی قدیمی و بزرگ. اینا هم حتما همسایه ی مامان اینا بودن و این شهناز خانومم همبازی و همدم قدیمی مامان….

شهناز برای اینکه فضای حاکم بر مجلسو که به یاد مامان بزرگ غمناک شده بود عوض کنه گفت: راستی. نگفتی تو چند تا بچه داری؟

مامان برای اولین بار تو کل عمرم نگاه پر از تحسینی بهم انداخت و رو به شهناز گفت: پسرم ۲۴ سالشه. این خانومم ۱۸ سالشه. پشت کنکوریه.

شهناز اینبار منو مخاطب قرار داد: ایشاا… موفق باشی. چه رشته ای میخونی عزیزم؟

لبخند محوی زدم و گفتم: ریاضی فیزیک.

زیر لب با خودش ریاضی رو زمزمه کرد و احساس کردم همون غم چند لحظه پیش تو چشاش نشست… اما خودشو کنترل کرد و با لبخند نگاهم کرد… همون موقع صدای موبایلم از تو اتاقم بلند شد… با یه ببخشید و درحالی که سعی میکردم همونطور خانوم منشانه راه برم به اتاقم رفتم و گوشی رو از بین جزوه هام بیرون کشیدم.

شماره ی نازنین بود… تماسو برقرار کردم.

نازی- سلام. شطوری پسر؟

– بد نیستم. تو چطوری؟

نازی- من که بادم حسابی خوابیده.حوصلم حسابی سر رفته.

– محض رضای خدا هم که شده یه نگاهی به اون کتابای خاک گرفتت بنداز.

– برو بابا. امروز حوصلشونو ندارم.

– آها… نه که روزای دیگه سرت همش تو کتابه.

– بیخیال بِتی. میگم بیا امروز درسو بیخیل شیم بریم یه گشتی بزنیم.

– من که خواه نخواهی بیخیل شدم. دوست قدیمی مامانم نزول اجلاس فرمودند منم که باید به رسم مهمون نوازی خونه بمونم. رو من حساب نکن.

– اَه… ضد حال نباش دیگه.

– به من چه؟ مامانم عمرا بذاره من بیام.

– خُب بگو میخوایم بریم کتابخونه.

– هووووووووو…. من کی به مامانم دروغ گفتم که این بار دومم باشه.

– بِتسا بلند میشم میام زبونتو تو حلقومت شیش تا گره میزنم ها.

– خُب بابا. آمازونی. حالا کجا میخوایم بریم؟

– نمی دونم. حالا به مهسانم زنگ بزنم ، ببینم اون چی میگه.

– منم برم ببینم مامانم راضی میشه یا نه.

– زِر نزن. باید بیای.

– ببینم چی میشه.

– پس به من خبر بده.

– اکی. فعلا بای تیل های.

– شرّت کم.

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم تماسو قطع کرد. گوشی رو گرفتم جلوی چشمم و با گفتن خر مغز گوشی رو پرت کردم رو تخت… می دونستم مامان اجازه نمیداد… هیچ وقت موافق اینکه با دوستام برم بیرون نبود… و این یکی دیگه از چیزهایی بود که من همیشه حسرتشو میخوردم…

از اتاق رفتم بیرون و با یه لبخند مکش مرگ ما وارد پذیرایی شدم… اما انگار ورود من چندان هم به موقع نبود… چون حرف هاشون که دیگه به پچ پچ نزدیک شده بود رو قطع کردند و شهناز اشک هایی که روی صورتش بود رو سریع پاک کرد… لبخندم رو قورت دادم و با گفتن یه ببخشید دیگه رفتم کنار مامان نشستم… شهناز سرشو انداخته بود پایین و خانوم سلطانی هم نفس های عمیق و پی در پی می کشید… جمع با ورود من ساکت شده بودن… احساس کردم اضافی ام و باید جیم بشم… اما قبل از اون رو به مامان گفتم : مامان میشه من با نازنین و مهسان برم بیرون.

نگاهی بهم انداخت… مطمئنا نمی تونست تو جمع مهمونا اونقدر مخالفت شدید از خودش نشون بده

مامان- کجا میخواین برین.

– نمیدونم. بیشتر جنبه ی تفریحات سالم در خلال آموزشو داره.

جمع با این حرف من خندیدن… منم یه لبخند با نمک تحویلشون دادم

مامان نگاهی به شهناز که یه لبخند کمرنگ رو لبش بود انداخت و بعد رو به من گفت: باشه. برو. فقط زود برگردید.

داشتم دو تا شاخ گنده در میاوردم… مطمئنا مامان برای حرف های خصوصی همسایه های قدیمی که با وجود من نمی شد درموردش حرف زد داشت منو دَک میکرد… و شاید اشک های شهناز… راستی شهناز برای چی داشت گریه میکرد؟ … مطمئنا واسه دلتنگی دوست قدیمیش نبوده… چون مامان حال اونو نداشت… اصلا به من چه؟… مهم مجوز خروج امروزم بود که صادر شد… قبل از اینکه مامان از تصمیمش پشیمون بشه با یه تشکر با کله خودمو به گوشیم رسوندم.

شماره ی نازنینو گرفتم.

نازی- الو.

– بخور پلو.

– نمکدون میای یا نه؟

با ذوق گفتم : آره.

– ایول. پس آماده شو. هر موقع تک زدم بیا بیرون.

– میاین اینجا؟

– آره. با ماشین میام.

– من موندم این بابات با چه دل خوشی اون ماشینو میده دست تو.

– خَف بابا. فقط تک زدم زود بیای ها.

– اُکی.

از نازنین خداحافظی کردم و رفتم که آماده شم… میخواستم پالتو بپوشم ولی احساس میکردم با پالتو خیلی بیشتر از سنم نشون میدم… برای همین همیشه کاپشنو به پالتو ترجیح میدادم.

یه مانتوی مشکی کوتاه ، با شلوار جین مشکیم پوشیدم… شال مشکیمو هم انداختم رو سرم ولی احساس کردم زیادی برای هوای زمستون نازکه… برای همین کلاه مشکیمو هم کشیدم رو سرم و تو آینه به خودم نگاه کردم… موهام کاملا پوشیده شده بود… یه نگاه به مانتوی کوتاهم انداختم… خندم گرفت… بالا رو می پوشوندم پایینو ول میکردم به امان خدا…

کاپشن چرم مشکیمو که بلندیش تا بالای زانوم بود رو پوشیدم… اینجوری کوتاهی مانتوم هم به چشم نمیومد.

آرایشمو یه کم دیگه تجدید کردم… عطر مورد علاقمو از کشو درآوردم و حسابی از خجالتش دراومدم.

صدای زنگ گوشیم بلند شد. با عجله کیف پولمو چپوندم تو جیب تقریبا بزرگ مانتوم و از در بیرون رفتم… هیچ وقت عادت به کیف نداشتم… دوباره رفتم به پذیرایی و بعد از یه خداحافظی مفصل و روبوسی و تذکرهای دوباره ی مامان ، با بدرقه ی چشم های شهناز از خونه بیرون زدم.

نازنین و مهسان با قیافه های نجومی تو یه ۲۰۶ مشکی نشسته بودند… به طرف صندلی عقب رفتم و سوار شدم.

– ببخشید خانوم های محترم. شما دو تا مونگول به نام های مهسان و نازنین ندیدید؟

مهسان به طرفم برگشت… محو چشمای شیطونش که با یه خط چشم مشکی خمار شده بود شدم.

– اووووووووووو…. ببین چه کرده با خودش. مگه میخوایم بریم عروسی شما دو تا انقدر رنگ و لعابی کردید؟

مهی- یه امروزه و یه دور دور… خوش باش…. بزن تو دنده نازی جون.

نازنین دستشو روی دنده گذاشت : خب … دختر خانوم های عزیز… امید های آینده ی کشور… آماده اید؟؟

من و مهسان با هیجان و در حالی که با مشت به بازوش میزدیم گفتیم: یِس….

دنده رو جا زد.

نازی- پس برو که رفتیم…….

و صدای جیغ لاستیک ها همزمان شد با جیغ و داد من و مهسان.

خم شدم جلو و صدای آهنگو بلند تر کردم… صدای تتلو توی ماشین پیچید… زیاد باهاش حال نمی کردم… ولی برای خوش گذرونی های دوستانه بهترین گزینه بود….

یه سگ پشمالو داره

پوست مثل هلو داره

بگو بینم ندیدی؟

داد زدیم : نه ندیدم

دوباره رفتم جلو و صدا رو کم کردم….

– راستی کجا داریم میریم.

نازی- یه جای خوب.

– کجا؟

نازنین با گفتن حالا می بینی دوباره صدای آهنگو زیاد کرد و سرعتشو بالاتر برد… کلا این دختر یه تخته ی سالمم نداشت… اگه با اون سرعت بدون گواهینامه می گرفتنش بدبخت میشد… ولی کو گوش شنوا؟

با کلی ویراژ دادن و کورس گذاشتن با ماشین های مدل بالا بالاخره سرعت نازنین کم شد… به اطراف نگاه کردم…. مکانش خیلی آشنا بود… یه کم دیگه فکر کردم… فقط تونستم اسم نازنینو داد بزنم…..

نازی- چته بابا؟… چرا لگد می پرونی؟

– قرارمون اینجا نبود.

نگاهم به سمتش کشیده شد… یه پسر دیلاق با چهره ی استخوونی و چشم های سبز که اصلا بهش نمی یومد… با یه لبخند با نمک که شاید تنها حُسن صورتش بود گفت : خانوم های عزیز خوش اومدید… چی میل دارید؟

مهسان که با ذوق و شوق داشت آرایش صورتشو تو آینه ی کوچیکش چک میکرد ، به طرفداری از نازنین گفت: چشه مگه؟

– می زنم صورت آرایش شده ی جفتتونو پیاده می کنم ها ! مثل اینکه خوشتون اومده.

نازنین جلوی کافی شاپ پارک کرد و گفت: ای بابا… اونا چیکار دارن به ما؟ میریم دو دیقه می شینیم ، یه چیزی کوفت می کنیم میایم بیرون دیگه.

– آره… شما دو تا هم انقدر سربه راه که کار دیگه ای نکنید.

نازی- در حضور حاج خانوم بِتی کی جرئت داره دست از پا خطا کنه؟ استغفرا… خواهر.

و همزمان دستش به سمت دستگیره رفت. نالیدم : بابا به خدا من اینجا راحت نیستم… بیاین بریم یه جای دیگه.

مهی- اییییش… اتفاقا اینجا تنها جاییه که می تونیم راحت باشیم… همه جوونن.

نازنین و مهسان پیاده شدن… منم که دیگه مخالفتام راه به جایی نمی برد با توپ پر پیاده شدم

همونطور که به طرف در میرفتیم سعی کردم هرچیزی که منو از این جا متنفر کرده بود رو به یاد بیارم… یه کافی شاپ با دکور تقریبا مدرن و کلاسیک… تو یه جای خلوت و شیک… ولی نکته ی اساسی مدیریت بود که از یه اکیپ سه نفره پسر تقریبا بیست و سه ساله تشکیل میشد … و این خودش دلیلی بر حضور دختر پسرهای جوون و به قول نازی ، اهل حال تو این کافی شاپ بود… اولین و آخرین باری که اومده بودم اینجا واسه تولد نازنین بود… که البته با تحمل نگاه های هیز یه عالمه پسر و البته تیکه هاشون تقریبا هیچی از هیجان تولد نفهمیدم…

به در رسیدیم… نازنین برگشت سمتم و با انگشت اشارش وسط ابروهامو که به پایین خم شده بود رو به سمت بالا کشید

نازی- اخماتو وا کن دیگه… جون نازی بذار یه امروز بهمون خوش بگذره.

نگاهش کردم… صورتش مهربون شده بود.

– به شرط اینکه جلف بازی نداشته باشیم.

مهسان چشمکی زد و در همون حال که منو به داخل هول میداد گفت : فقط یه کم شیطنت.

خندیدم و وارد کافی شاپ شدم… دلم میخواست یه امروزو دخترونه بگذرونم.

با ورودمون به کافی شاپ آویز بالای در به صدا در اومد و تقریبا همه ی سرها به طرف ما برگشت… یه لبخند شیطانی رو لب چهارتا پسری که روبه روی در نشسته بودند نقش بست…. بی تفاوت سرمو بالا گرفتم و میزها رو از نظر گذروندم… تنها جای خالی میز کنار همون پسرا بود.

– بچه ها بریم بالا؟

نازی- بالا مال دوتایی هاست.

و با یه نگاه به اون چهارتا پسر گفت : البته اگه دلت میخواد اونجا باشی میتونم یکی از این فِنچ ها رو برات جور کنم ها.

قبل از اینکه من چیزی بگم به طرف میز خالی کنار همون پسرا رفت…. مهسانم دنبالش کشیده شد و منم از روی اجبار دنبالشون رفتم…

نگاه پسرا تا موقعی که نشستیم ازمون استقبال کرد… به چهره هاشون نمیخورد سنشون زیاد باشه… شاید هم سن های ما بودن.

کلاهمو درآوردم شالمو جلوتر کشیدم و موهامو کاملا زیرش پنهون کردم… چشممو به اطراف چرخوندم… بقیه ی میز ها اکیپ های دختر و پسر قاطی بود و کسی به ما توجه نداشت… در واقع تا هست که هست وقتی نبود ما حکم زاپاس پیدا می کردیم… توی فکرم یکی زدم تو سر خودم که همون موقع یه نردبون جلوی میزمون ظاهر شد…

هر سه تامون قهوه ی تلخ و کیک شکلاتی سفارش دادیم و پسر جوون پس از یادداشت کردن و یه بار دیگه زیر و رو کردن هیکلمون رفت تا اجراش کنه.

نازی- اوووووووف… پدر صاحاب هیکلمونو درآورد با اون چشای بی ریختش…

– میکروسکوپ باید جلوی این لُنگ بندازه.

مهسان در حالی که گوشیشو درمی آورد با هیجان گفت : ولش بابا… بیاین عکسای امیر علی عمه رو ببینین.

امیرعلی پسر برادر مهسان بود که تازه شش ماهش شده بود.

نازنین در حالی که سعی داشت خودشو به سمت مهسان بکشونه با ذوق گفت: ای جوووووونم… من که دلم واسه عکساشم ضعف میره.

صدای پسرونه ای از میز کناریمون بلند شد: قربون دلت…

نازنین بی توجه به حرف پسر سرشو تو گوشی مهسان فرو برد… منم خم شدم طرفش تا عکسا رو بهتر ببینم.

مهی- اینو دو روز پیش گرفتم.

نازنین دوباره دهنشو باز کرد ( ای گِل بگیرن اون گاراژو ) : وایییییییی…. بخورمش.

مهسان با دستش یه ضربه به پهلوی نازنین زد ولی برای هشدار دادن یه کم دیر شده بود.

دوباره صدای پسرونه ی دیگه ای بلند شد: اگه خیلی مامانیه ما هم واسه خوردنش شریک دیگه… باشه؟

هر سه تامون سرمونو از رو گوشی برداشتی و به هم نگاه کردیم…

زیرلب شروع کردم به غرغر کردن : چی میشد میرفتیم بالا آخه؟ … ببین تو رو خدا….

نازنین در حالی که دوباره چشمشو مینداخت روی گوشی گفت: ولشون کن. یه چیزی میگن دیگه.

– خوب بود چیز میگفتن… اینا فراتر از چیزم میرن .

نازنین و مهسان با چشم های گرد شده نگام کردن و همزمان با صدای تقریبا بلندی گفتند : بِتسا…

– خُب راست می…

– چه اسمی هم داره… بِت…. چی بود؟

صدای یکی دیگه از پسرا بود که همزمان شد با خنده ی دست جمعیشون.

دندونامو رو هم ساییدم و از پشت دندون های کلید شدم نازنین و مهسانو مخاطب قرار دادم

– بمیرید…

مهسان خندید و گفت : خُب راست میگن دیگه. اینم اسمه تو داری؟

دهنمو براش کج و کوله کردم که باعث شد بلند بزنه زیر خنده.

مهسان- آی جای امیر اینجا خالیه … همچین اداتو دربیاره و ضایعت کنه که حال کنیم.

با یادآوری اون بشر ناشناخته بی اراده ابروهام تو هم گره خوردند و دستام مشت شدند.

صدای یکی از پسرا بلند شد : خوشم میاد خودتونم به اسم دوستتون می خندید.

دستام مشت تر شدند… سرمو به سمت چپ برگردوندم… نردبون در حال آوردن سفارشاتمون بود… با صدای نسبتا بلندی پرسیدم: ببخشید آقا، کجا می تونم دستامو بشورم؟

پسره که حالا داشت قهوه ها رو میز می چید با یه لبخند با نمک گفت : طبقه ی بالا… سمت راست.

لبخندشو دوست داشتم… یه جورایی به قیافه ی ضایعش میومد… بیخیال لبخندش با جدیت بلند شدم و در حالی که سعی میکردم خونسرد و بیخیال جلوه کنم از جلوی میز اون چهار تا لجن رد شدم و به سمت پله ها رفتم… اولش فقط واسه دور شدن از اون جمع مسخره بود ولی وقتی دستم که واسه امتحان رنگ رژ لبم رنگی شده بود رو دیدم واقعا میخواستم دستامو بشورم…

از پله های مارپیچی بالا رفتم… به نصفه ی پله ها رسیده بودم… از اینجا دیگه پایینی ها نمی تونستن منو ببیننم و بالاخره از زیر نگاه اتم شکاف اون ویروس ها راحت شده بودم… میخواستم بقیه ی راه رو هم برم ولی با دیدن چیزی که دیدم از حرکت ایستادم…

چند بار پشت سر هم پلک زدم و به سمتش خیره شدم…. خودش بود؟؟؟؟….. زل زدم به نیمرخش… آره… همون نیمرخی بود که چند شب پیش تو اون ماشین لعنتی بهش زل زده بودم… همون ابروهای مشکی که هنوزم گره بینشون باز نشده بود… امروز شنبه بود و من از چهارشنبه شب ندیده بودمش… بی اراده نگاهم به سمت زانوم کشیده شد… دیگه دردش کاملا خوب شده بود…. دوباره به سمتش نگاه کردم… و انگار تازه چشمم به دختری که روبه روش نشسته بود افتاد… یه مانتوی زرد پوشیده بود… از همین فاصله هم رنگش تو ذوق میزد… موهاش بلوند بود و می تونم بگم چهرش با آرایش از نازنین هم عالی تر به نظر میومد… البته شک داشتم که بدون عمل های زیبایی این زیبایی رو به دست آورده باشه… صورت یه کم کشیده و بینی از نیمرخ سر بالا و لب های برجسته ای که میشد فهمید پروتزیه… ابروهای نازک و کوتاه…. با تکونی که دختره خورد به خودم اومدم.

به اطرافشون نگاه کردم… فقط یه دختر پسر جوون دیگه انتهای سالن نشسته بودن… خوشبختانه موقعیتم طوری بود که بدون اینکه دیده بشم می تونستم اونجا رو دید بزنم… دوباره نگاهم به سمت اون دوتا کشیده شد…

تازه وارد سرشو انداخته بود پایین و به دستاش که انگشتاشو تو هم گره کرده بود نگاه میکرد… در یه حرکت ناگهانی دختره دستشو گذاشت رو دست اون… تازه وارد هم بدون اینکه سرشو بلند کنه دست دختره رو گرفت تو دستش و به لب هاش نزدیک کرد… و در مقابل چشم های گرد شده ی من انگشتاشو بوسید.

با صدای قدم هایی که از پایین پله ها شنیدم به خودم اومدم و چشم از اونا برداشتم… یه دختر پسر دیگه میخواستن بیان بالا… آخرین نگاهو به سمت تازه وارد و دختره انداختم و راهمو به سمت پایین کج کردم…

بی خیال شستن دستام شدم… اصلا دلم نمیخواست اون منو اینجا ببینه… دلم نمیخواست دوباره ازم بخواد هرچی دیدم رو فراموش کنم… گرچه تا الان هرچی دیده بودم برام مهم نبود ولی… حتی تقدیر هم داشت منو به سمت بیشتر شناختن این معلم تازه وارد هُل میداد .

مثل گیج و منگ ها برگشتم سر میز.

بی اراده دیالوگ های تازه وارد و اون دختره تو سرم چرخید…. بهش بگو تک پسرش تو چه کثافتی دست و پا میزنه… شده یه عوضی که برای هر شبش یکیو داره… مستی همه چیزو از سرش بیرون کنه… و حالا اینجا… رو به روی اون دختر… بوسیدن دستش… دوباره تکرار شد… برای هر شبش یکیو داره… شاید اون دختر سهمیه ی امشبش بود… پوزخند مهمون لبم شد.

دستی آونگ وار جلوی صورتم تکون میخورد و بعد از اون هم صدای مهسان: هوووووی … کجایی؟

رد نگاه گیجمو به طرف صورت مهسان سر دادم

مهی- بِتی؟… چی شده؟

تازه به خودم اومدم… خاک تو سر ضایعم کنن… ولی فکرم حسابی مشغول بشری بود که درست بالای سر من رو به روی یه دختر زیبا نشسته بود… کسی که رفتاراش داشتن اونو چیزی در معنی یه کثافت معرفی میکردند… چرا باید برام مهم باشه؟… شاید فقط یه کنجکاوی دخترونه… اونم در مورد معلم تازه واردم… پس چرا نمی خواستم این کنجکاوی رو با دوستام در میون بذارم؟… چرا من دارم همه چیز اون عوضی رو پیش خودم نگه میدارم؟… شاید اصلا انقد برام مهم نیست… این طور بود؟

نازی- جنی شدی؟

ایندفعه دیگه واقعا به خودم اومدم

– ها؟… نه… مامان زنگ زد گفت زودتر برم خونه.

از صدقه سر این شازده دروغگوی خوبی شده بودم ( حالا نه که قبلا نبودی )

مهی- ای بابا. هنوز که تازه اومدیم .

– شیش ساعته داریم خیابون گردی میکنیم… بسه دیگه.

نازی- راست میگه. امروز کلاسم داریم.

کلاس؟… امروز؟… مثل اینکه امروز باید این شازده رو ببندیم بیخ ریشمون و هر دقیقه ملاقاتشون کنیم.

مهی- اُه… راست میگی… پس زود بخورید که من هنوز هیچ کاره کلاسو نکردم.

– هه… مثلا آب و جارو کردن فوکول و ست کردن آرایشت با مانتوت و…

مهی- خُب آره… اینا یه بخشی از کاره که البته مهم ترینشه.

– خداییش لیاقتت همون پسره ی درپیته.

مهی- اییییییییش… چشم نداری ببینی؟… درپیت که چه عرض کنم ، بچم روی بردپیتو سفید کرده.

– خیله خُب. زود کوفت کن بریم که شما به قِر و فِرتون برسید منم به درسام.

نازی- بیخیال بِتی. تو چرا انقد خودتو خسته میکنی؟ تو که بی بر و برگشت قبولی.

– از کدوم جهت اونوقت؟

نازی- هم از جهت خرخونی های مبارکتون هم از سهمیه ی پاپا جونت.

پوزخندی زدم و در حالی که فنجونو به لبم نزدیک میکردم گفتم : دلم نمیخواد همه بگن به خاطر سهمیه قبول شدم. دلم میخواد همه قبولیمو از صدقه سر تلاش خودم ببینن.

و بعد قهوه رو مزه مزه کردم.

نازی- یکی مثل ما لَنگ یه قبولی تو بوق آباد مونده. یکی هم مثل این خوشی زده زیر دلش هِی رو اعصاب ما اسکی میره.

میخواستم چیزی بگم که همون موقع موبایلم زنگ زد… فنجون نصفه رو گذاشتم رو میز و با هزار بدبختی گوشیو از جیب تنگ شلوارم بیرون کشیدم… به صفحه نگاه کردم. مامان بود.

– نگفتم این مامان من ول کن نیست.

و همزمان دکمه ی سبزو فشار دادم.

– بله مامان؟

– سلام. کجایی؟

بیا… اینم از صحبت کردنشون… حرف بعد از سلام فقط میتونه این باشه که کجایی؟؟؟؟؟؟

آه نامحسوسی کشیدم و گفتم: بیرون دیگه. کاری داشتید؟

بر خلاف همیشه وارد جزئیات نشد و رفت سر بحث اصلی

– آره… میخواستم ببینم هنوز معلم گسسته براتون پیدا نکردن؟

چشمامو یه کم ریز کردم و گفتم : تا اونجایی که من میدونم نه… واسه چی؟

– هیچی… حالا بیای خونه بهت میگم.

– باشه. الان دیگه راه میوفتیم. کاری ندارید؟

– نه. مواظب خودت باش.

– باشه. خدافظ.

و بدون اینکه منتظر خداحافظی مامان بمونم گوشی رو قطع کردم.

نازی- مامانت بود؟

سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.

نازی- پس زود بخوریم که باید این ناز دونه دختر معلم ادبیاتو هر چه زود تر به پایگاه فکور تحویل بدیم.

دیگه ناراحت نشدم و همراه خنده ی اونا منم لبخند زدم… همیشه منو درک میکنن و با بچه مثبت بازیام راه میان… همیشه از خدا بابت دوستام ممنون بودم و هستم… گرچه اونا خیلی با من متفاوتن… تیپشون… قیافشون و حتی خانواده هاشون… برخلاف خانواده ی فرهنگی ما پدر نازنین تاجر فرشه و از اون پولدارهای عالم و پدر مهسان هم طلا فروشه … عقاید خانواده هاشون هم کاملا با ما متفاوته… شاید برای خانواده ی ما حجاب ملاک مهمی باشه ولی برای اونا این طور نیست… در واقع از اون دسته آدم هایی هستند که میگن دلت با خدا باشه کافیه… نمیدونم با اینکه خیلی با هم متفاوتیم اما از بودن کنارشون احساس خوبی داشتم.

صدی پایی که از پله ها پایین میومد رو شنیدم… بی اراده به سمت عقب برگشتم… با دیدن یه پسر که تنهایی از پله ها پایین میومد نفس راحتی کشیدم… هنوز هم نمی دونستم که چرا نمیخوام نازنین و مهسان اونو اینجا ببینن… چرا دلم نمیخواست هر چیزی که ازش میدونستمو با دوستام شریک بشم؟

نازنین تکه ی آخر کیکشو گذاشت تو دهنش و در حالی که به پشتی صندلی تکیه میداد گفت: خُب خانوم های به اصطلاح محترم… دونگ هاتونو بیاین بالا که میخوایم رفع زحمت کنیم.

مهی- به خدا هلاکتم نازی. ایندفعه رو تو حساب کن تا بعد از خجالتت در بیایم.

نازی میخواست نچ بلندی بگه که همون موقع با صدایی متوقف شد.

– شما غصه نخور خانوم خوشگله. خودم برات حساب میکنم.

و همزمان با این صدای پسرونه چهارتا فوکول جلومون ظاهر شدن… همون فِنچ های میز کناری بودن.

یکیشون که از همه جذاب تربود گفت: خانوم های عزیز افتخار آشنایی میدید؟

ما سه تا رو میگی عین بوق به همدیگه نگاه میکردیم تا اینکه نازنین دوباره گاراژشو باز کرد: میگم شما ها چهار نفرید و ما سه تا… یکیتون اضافه میمونه ها.

با چشم های گشاد شده به نازنین نگاه کردم ولی انگار برای اون این حرفا عادی بود چون خم به ابرو نیاورد و با یه لبخند کج منتظر جوابش موند.

پسر جذابه خنده ی زیبایی کرد و در حالی یه کم به سمت نازنین خم میشد گفت: شما غصه ی اونو نخور خانومم… فوقش به یکی دو تا میرسه.

نازنین دست به سینه نشست و گفت: آها… اونوقت اون یکی یه وقت رو دل نمیکنه احیانا؟

دیگه طاقتم سر اومد… در مقابل همه ی راحتی نازنین کم آورده بودم… بی هیچ حرمت و ملاحظه ای نشسته بود رو به روی یه پسر و باهاش کَل کَل میکرد… از جام پاشدم و در حالی که به نازنین و مهسان چشم غره میرفتم گفتم : من میرم حساب کنم… بیرون منتظرتون میمونم.

و به سمت صندوق رفتم… هیچ برام جای تعجب نبود … دو دقیقه باهاشون حرف میزد ، شش روز مسخرشون میکرد… شایدم شمارشونو میگرفت و دو روز اسمس بازی میکرد و بعد از اینکه خسته شد بعدی… مهسان هم تا حدی مثل نازنین بود ولی خُب یه هوا آب شسته تر.

بی هیچ معطلی پولو حساب کردم و بدون اینکه به میز خودمون نگاه کنم رفتم بیرون… همونجا پشت در ایستادم و منتظرشون شدم

– چرا یه دفعه زدی بیرون خانومی؟

به سمت صدا برگشتم… همون پسر جذابه بود… اخم کردم و بدون اینکه جوابشو بدم رومو برگردوندم… اونم نامردی نکرد و اومد جلوم ایستاد…

پسر- مثل اینکه بچه مثبتشون تویی. نه؟

دوباره جوابشو ندادم و اینبار به سمت ماشین راه افتادم… اونم همینجور دنبالم میومد

پسر- بابا انقد ناز نکن. میرم ها.

قدمامو تند تر کردم… پسره ی ایکبیری فکرکرده مونده ی اونم… برو گمشو… من که از خدامه… وقتی دید بهش اعتنایی نمیکنم با گفتن بی لیاقت دیگه دنبالم نیومد… نفس راحتی کشیدم… به ماشین رسیدم و به در عقب تکیه زدم و با خودخوری منتظر موندم… بالاخره بعد از یک ربع نازنین و مهسان با خنده و همراهی جمع چهار نفره ی اونا بیرون اومدن… بعد از خداحافظی پر عشوه و نازی به سمت ماشین اومدن… بدون اینکه بهشون نگاه کنم به محض اینکه نازنین ریموت ماشینو زد سوار شدم.

نازنین و مهسان هم نشستن…

نازی رو به مهسان گفت: اون پسره که اسمش سینا بود رو دیدی… مثل گاو بود قیافش.

و بعد ازاون هم با هم زدن زیر خنده.

مهی- هومن رو بگو… به اضافه ی موهای سیخ شدش تازه شده بود تا سر شونه ی شایان.

نازی- آخ گفتی شایان.

و همون طور که به طرف من برمی گشت گفت: گرفتی شمارشو؟

با خشمی نگاش کردم: شماره؟

نازی- آره بابا دیگه… شایان اومد دنبالت بعد با هم رفتین اون طرف.

– تو از کجا دیدی؟

نازی- خوبی در شیشه ای همینه دیگه. حالا گرفتی یا نه؟

– به من میاد این کارا؟

نازی- نه والله.

و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد… تا خونه همین طور اون پسرای بدبختو مسخره میکردن… بالاخره جلوی خونه توقف کرد… با یه خداحافظی ساده پیاده شدم… اما برگشتم و تقه ای به شیشه ی جلو زدم… نازنین شیشه رو داد پایین.

– دونگ هاتونو آماده کنید… کلاس زبان ازتون میگیرم.

و بدون اینکه منتظر بمونم و صدای خسیس گفتنشنو بشنوم به سمت در رفتم… همونطور که پشتم بهشون بود دستمو رو هوا به نشونه ی خداحافظی تکون دادم که با باز شدن در و نمایان شدن اردلان در آستانه اش دستم رو هوا خشک شد… بی هوا برگشتم عقب و به نازنین و مهسان که با یه لبخند شیطانی هنوز همونجا ایستاده بودند نگاه کردم… دستمو که رو هوا مونده بود دوباره براشون تکون دادم و با صدای تقریبا بلندی گفتم : خدافظ دیگه.

نازنین با خنده ی بلندی و همزمان با فشردن پدال گاز گفت : شایان فدات شه. خدافظ

کُپ کردم… الهی بمیری نازنین… تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی.

به طرف اردلان برگشتم… با اون هیکل قُل چماقش کل درو گرفته بود…

اردلان- تشریف برده بودید گردش؟

به صورتش نگاه کردم… یه پوزخند بود… حس کردم مثل همیشه میخواد مسخره ام کنه… به خاطر همین با لحن بی تفاوتی گفتم : فضولید؟

با صدای تقریبا بلندی گفت: تو چی؟ فضول سنجی یا فضول گیر؟

از صدای بلندش عصبانی شدم و با لحن تندی جواب دادم : شما فرض کن هر دو.

اردلان- تو هم میتونی فرض کنی منم فضول محلم.

– اولا تو نه و شما… ثانیا…

اردلان- اولا و ثانیا رو بزار واسه شایان جونت خاله سوسکه.

حرصم در اومد… اون به من گفت خاله سوسکه؟…. انگشت اشارمو بردم بالا و جلوی صورتش تکون دادم.

– ببین آقای به اصطلاح محترم…

یه قدم به طرفم خیز برداشت که باعث شد بی اراده یه قدم برم عقب و ساکت بشم و اون رشته ی کلامو در دست بگیره.

اردلان- نه… تو ببین خانوم با اصطلاح یا بی اصطلاح غیر محترم… خودت خوب میدونی که با این تیپ و قیافه و به اسم گردش کدوم جهنم دره ای رفتی و چیکار کردی… و شاید اسمی به نام شایان که افتاده سر زبون دوستات… پس از این به بعد دلم نمیخواد برای من جانماز آب بکشی و هر دفعه چشمت به من میافته مثل یه دله ی تمام معنا بهم نگاه کنی… خودتم اینکاره ای خانوم بِتسابه فکور.

و بدون اینکه مهلت هر حرف دیگه ای رو به من بده به سمت ماشین سفیدی که حدس میزدم ماشین جدیدش باشه رفت و با سرعت نور سوار شد و از جلوم رد شد…

با چشمم مسیر رفتنشو نگاه میکردم… اون به من چی گفت؟… انگار تازه ویندوزم بالا اومد… مثل اینکه فقط من از رفتار های اون شاکی نبودم و اون هم دل پری از من داشت… همیشه فکر میکردم اون منو با دوست دخترهای رنگ و وارنگش مقایسه میکنه و تو وجود من در مقایسه با اون ها چیزی به جز تمسخر پیدا نمیکنه… و شاید اون هم فکر میکنه من در مقایسه با خودم خیلی اونو پست و کثیف فرض میکنم… از فکر اینکه تونستم با رفتارهام ذره ای حرص اون موجود پولدارواز خود راضی رو در بیارم لبخند کمرنگی رو لبم نشست ولی هنوزم درک رفتارو عصبانیت و از همه بدتر حرفایی که درموردم زد برام مقدور نبود… با بی خیالی شونه هامو انداختم بالا… شاید اردلان و حرفاش ارزش این رو نداشت که فکرمو به خاطرش مشغول کنم… ولی با خودم فکر کردم که در یک فرصت مناسب حال اون اردلان فلان فلان شده و اون نازنین دهن گشادو حسابی میگیرم.

با همین فکر ها به خونه رسیدم… کلید انداختم و رفتم تو… بوی قرمه سبزی مامان پز حسابی بینیمو نوازش میداد… خبری از شهناز و خانوم سلطانی نبود و در عوض مامان و بابا و بردیا روی کاناپه نشسته بودند.

– سلام بر همگی.

هر کدوم زیر لب جواب سلاممو دادند و بعد از اون دوباره صدای مامان بلند شد.

مامان- بیچاره انقدر برای پسرش ناراحت بود که نگو… دورادور مواظبش هست ولی بازم نمیدونه دقیقا چیکار میکنه.

با یه علامت تعجب بزرگ به وسط پذیرایی نزدیک شدم و گفتم: کی؟

مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: شهناز.

– بی خیال مامان.همچین تعریف کردی فکر کردم طرف یکی از نزدیکاس.

و اون لحظه فکرم فقط می تونست در گیر یکی از نزدیکان باشه و اون هم کسی نبود جز سعید توکلی… بعد از این که فهمیدم موضوع ربطی به من نداره راهمو به سمت اتاقم کج کردم ولی هنوز صداشونو میشنیدم.

بابا- اصلا برای چی با باباش اختلاف داره؟

مامان- نمیدونم وا… . شهناز که می گفت سر…

وارد اتاق شدم و درو بستم و دیگه صداشونو نشنیدم… لباسامو عوض کردم و بعد شستن دست و صورتم به امید ناهار راهمو به سمت پذیرایی کج کردم… هنوزم داشتند سر همون موضوع بحث میکردند.

بابا- هر اتفاقی هم میوفتاد نباید اون رفتارو میکرد.

مامان- چه میدونم وا… جوونه دیگه. شهناز بیچاره نگران بود که یه وقت سراغ چیزایی بره که نباید!

بابامیخواست چیزی بگه که پا برهنه دوییدم وسط حرفش: ای بابا… بی خیال دیگه… به خدا دلم واسه این قرمه سبزیه ضعف رفت… زودتر بخوریم که من برم به کارای کلاسم برسم دیگه.

مامان باگفتن چه میدونم وا… و کشیدن آهی از جاش بلند شد و به آشپزخونه رفت… بالاخره وقتی پای کلاس و درس و مشق میاد وسط این مامان بابای ما میشن غلام حلقه به گوش که ما دو کلمه درس بخونیم… خوشم میاد نقطه ضعفشونو خوب بلدم.

بعد از خوردن ناهار یه راست رفتم به اتاقم که دستور رایتینگ نویسی اقای تازه واردو انجام بدم!… دلم میخواست سنگ تموم بذارم… طوری که نتونه حتی یه ایرادم از رایتینگم بگیره… ولی با یه کلمه نوشتن دوباره همه ی اتفاقای مربوط به این معلم ناشناخته میومد جلوی چشمم و تا لحظاتی منو به فکر فرو میبرد… آخر سر بانگاه کردن به ساعت و اینکه فقط دو ساعت دیگه وقت دارم ، تمام حواسمو دادم به نوشتن …موضوع در مورد محیط زیست بود و خیلی توش تخصص نداشتم ولی سعی کردم با کلمات و اصطلاحات دهن پرکن که از تلویزیون یا جاهای دیگه شنیده بودم کاملش کنم.

بالاخره بعد از یک ساعت و نیم تموم شد… چشمامو از صفحه ی کامپیوتر برداشتم وبدون این که یک بار دیگه به متنم نگاه کنم ازش پرینت گرفتم… پلکام از زورخستگی کم کم داشتند روی هممی افتادند! …

پریدم رو تخت و بعد از اینکه آلارم گوشی رو برای نیم ساعت دیگه تنظیم کردم پلک هامو روی هم گذاشتم…

***

با صدای آلارم گوشیم که اون لحظه فکر میکردم میتونه بدترین صدایی باشه که تو عمرم شنیدم ، مجبور شدم علی رغم میل باطنیم چشمامو باز کنم… گوشی رو از زیر بالشتم برداشتم و صداشو خفه کردم… روی صفحه علامت یه اس ام اس جدید بود… با خیال اینکه از طرف نازنین یا مهسانه ، بدون اینکه بخونمش گوشی رو همونجا ول کردم و رفتم که حاضر بشم…

بی حوصله آبی به دست و صورتم زدم و به اتاق برگشتم… چون اصلا حال و حوصله ی انتخاب لباس نداشتم همون لباسای صبح که روی پشتی صندلیم انداخته بودم رو پوشیدم و سر و ته آرایشمم با یه رژ نارنجی هم آوردم… کولمو انداختم رو دوشم و برگه ی پرینت شده رو گرفتم دستم… دلم نمی خواست تا بخوره… بعد از چپوندن گوشیم تو جیب شلوارم از اتاق رفتم بیرون.

مامان و بابا تو اتاق خودشون بودن و بردیا هم جلوی تلویزیون خوابش برده بود… تلویزیونو خاموش کردم و به سمت در رفتم و از خونه زدم بیرون… می خواستم با آسانسور برم ولی بدجوری ویار پله کرده بودم… برای همین راهمو به سمت پله ها کج کردم و با اعتماد به نفس کامل از طبقه ی ششم به سمت طبقه ی همکف راه افتادم… سرخوشانه ، در حالی که سعی میکردم کمترین سروصدا رو ایجاد کنم به راهم ادامه میدادم که با احساس لرزیدن گوشیم تو جیبم درست تو پاگرد پله های بین طبقه ی دوم و سوم ایستادم… گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم ولی قبل از اینکه بخوام به صفحه اش نگاه کنم با صدایی که از طبقه ی دوم میومد حواسم کامل به اون سمت رفت…

– امروز رو فرم نبودی ها عزیزم…

صدای یلدا ، دختر آقای شیوانی بود که از طبقه ی دوم میومد… یه دختر خونگرم و خوش برخورد… خواستم سریع به طرفش برم و بهش سلام کنم که با صدای دیگه ای که اومد درجا میخکوب شدم..

– نمیدونم چرا ولی این روزا حسابی کلافم

یه کم به سمت جلو خم شدم و تنها کاری که تونستم بعد از دیدن اون صحنه انجام بدم این بود که سعی کنم صدایی ازم بلند نشه.

اردلان با موهای به هم ریخته جلوی در واحد خونه ی آقای شیوانی ایستاده بود و یلدا هم با یه تاپ زرشکی فوق العاده باز و شلوارک مشکی جلوش ایستاده بود… چند بار چشمامو باز و بسته کردم ولی انگار هیچ دروغی در کار نبود… یلدا… حتی دوست نداشتم به چیزی که به ذهنم میرسید فکر کنم…

یلدا در حالی که دستشو بین موهای اردلان فرو میبرد گفت : من می تونم کمکت کنم؟

اردلان با یه لبخند ژکوند دست یلدا رو از موهاش بیرون آورد و در دست گرفت و گفت : نه عزیزم. تو فقط مواظب خودت باش .

بعد از اون سرشو جلو برد… چشامو بستم… نمی خواستم شاهد از بین رفتن تمامی شناختم از شخصیت یلدا بشم… و تنها صدای بوسه ی نرم اردلان و خنده ی ریز یلدا رو شنیدم…

چشامو باز کردم… یلدا با یه خداحافظی آروم و سری که پایین انداخته بود درو بست… اردلان چند ثانیه ی کوتاه به در بسته خیره شد و بعد دستی به موهاش کشید… حس کردم کلافه ست… اینو از صدای نفس های عمیقش فهمیدم… به طرف آسانسور رفت و سوار شد… ولی من هنوز مثل گیج و منگ ها همونجا ایستاده بودم… به آهستگی چند تا پله رفتم پایین… ولی هنوز نگاهم به در بسته ی آپارتمان آقای شیوانی بود… از اردلان انتظار هر کاری می رفت به جز این یکی… چه طور تونست با یلدا….

سرمو چند بار به طرفین تکون دادم… انگار میخواستم افکار شیطانی رو از خودم دور کنم… ولی همه ی چیزهایی که دیدم داشت گواهی بر صحت همون فکرهای شیطانی می شد… تنها چیزی که مرتب جلوی چشمم رژه میرفت چهره ی با خدای آقای شیوانی و همسرش بود… باور نمیکردم از همچین پدر و مادری همچین دختری به وجود اومده باشه… یلدا… تک دختر آقای شیوانی… که تو ناز و نعمت بزرگ شده بود… که جز لطف و مرحمت از پدرو مادرش چیز دیگه ای ندیده بود… هنوز هم باور نمیکردم که وقتی آقای شیوانی و همسرش به خاطر سفر کربلا خونه نبودند یلدا دست به همچین کاری بزنه… چطور تونستند با اون وضع بیان تو راهرو… شاید فکر نمیکردن کسی از سرویس پله استفاده کنه… و در واقع درست فکر کرده بودند… غافل از اینکه همیشه استثنایی وجود داره… و امروز من شده بودم اون استثنا…

گوشیم تو دستم لرزید… به خودم اومدم… انقدر تو فکر بودم که متوجه نشدم کی رسیدم دم در خروجی… نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم… برای یه لحظه نفسم تو سینه حبس شد… اسم سعیده که درواقع همون سعید بود رو گوشی روشن و خاموش می شد… بالاخره زنگ زد… انگشتمو رو کلید سبز کشیدم و بدون اینکه حتی یه لحظه ی دیگه به چیزی که دیده بودم فکر کنم دکمه رو فشار دادم.

– بله.

صدای مردونه ی سعید پیچید تو گوشم : سلام بِتسابه خانوم.

خیلی رسمی جواب دادم : سلام آقا سعید. حال شما؟ خانواده خوب هستن.

– بله ممنونم. شما خوب هستید؟

– شکر. امری داشتید؟

حس کردم صداش پر از استیصال شد.

سعید- راستش غرض از مزاحمت میخواستم یه خواهشی ازتون بکنم.

– خواهش می کنم. بفرمایید.

– راستش پس فردا فاینال زبان دارم ولی به خاطر یه سری از مشغله های درسیم نتونستم خوب خودمو آماده کنم… کلاسا رو هم وقت نشد کامل برم و خلاصه الان حسابی افتادم تو هچل.

می دونستم آخرش میخواد چی بگه ولی بازم پرسیدم : چه کمکی از دست من برمیاد؟

سعید- میخواستم اگه میشه… البنه اگه زحمتی نیست این حجم بالای سوالاتمو با شما در میون بزارم.

تو دلم از این اعتمادی که داشت بهم میکرد قند آب شد ولی از طرفیم نمی خواستم کمکش کنم… شاید به خاطر اینکه فکر میکردم با پاس کردن کلاساش یه قدم به رفتن نزدیک تر میشه. برای همین خواستم بهونه بیارم…

– خیلی خوشحال میشم کمکتون کنم ولی راستش من الان تو راهم دارم میرم کلاس… اگه اشکالی نداشته باشه بعد از کلاس در خدمتتون یاشم.

سعید- بله البته مزاحمتون نمیشم… فقط الان به چند تا اشکال ترجمه برخوردم که بدجوری درگیرم کرده. اگه جواب بدید ممنون میشم

رسیده بودم به ایستگاه اتوبوس و همون موقع هم اتوبوس شلوغ جلوی پام ایستاد… می دونستم تو اتوبوس نمی تونم حتی نفس بکشم چه برسه به اینکه جواب سعیدو بدم… برای همینم گفتم: حتما… فقط اگه بشه که اسمس بدید بهتره… چون الان باید سوار اتوبوس بشم… یه مقدار سخته صجبت کردن.

سعید- باشه چشم. ممنون از لطفتون.

– خواهش میکنم. پس من منتظر اس ام اس تون هستم. خدانگهدار

– ممنون. خدانگهدار.

گوشی رو قطع کردم و به سرعت به سمت اتوبوس رفتم و هر جوری بود از ترس دیر شدن کلاس و دوباره ضایع شدن جلوی اون بشر ، با هزار ضرب و زور خودمو تو اتوبوس جا کردم.

یه نگاه دیگه به گوشیم انداختم… دو تا اسمس قبلی هم از طرف سعید بود که توش میخواست واسه حرفاش مقدمه چینی کنه… برگه ی رایتینگمو لوله کردم تا راحت تر بتونم نگهش دارم و دوباره فکرم به سمت چند لحظه پیش برگشت.

اردلان… وای اردلان… چقدر ازش متنفر بودم که با کارهاش تونسته بود حتی یلدا رو هم به لجن بکشونه… یلدایی که یه روز برای من الگوی نجابت و پاکی بود و حال باید روی همه ی باورهام راجع به اون خط می کشیدم… از اردلان با سابقه ی خرابش انتظار هرکاری می رفت اما یلدا نه… اون تو یه خانواده ی مذهبی بزرگ شده بود… پدر و مادر ساده و مهربون و شاید گاهی اوقات سخت گیر… نمی دونم…

اسمس سعید مانع از ادامه ی افکارم شد

تا رسیدن به مقصد به دوتا از سوالای سعید جواب دادم… فاصله ی طولانی بین اسمس هاش نشون میداد که دستش تو تایپ انگلیسی کنده… این پسر از اولشم با انگلیسی میونه ی خوبی نداشت… با این فکر لبخندی زدم و وارد آموزشگاه شدم و یه راست به سمت راه پله و بعدشم کلاسمون رفتم… چیزی که در وهله ی اول ورود به کلاس جلب توجه میکرد فرو رفتن سر بچه ها تو دیکشنری هاشون و تب و تاب نوشتن رایتینگ بود… آخ که بچه های این دوره و زمونه می مردند اگه کارای درسیشونو تو خونه انجام بدن.

به سمت نازنین و مهسان رفتم… دوتایی سرهاشونو انداخته بودند پایین و داشتند تند تند می نوشتند.

در حالی که بینشون می نشستم گفتم: سلووم.

هر دوتاشون سر بلند کردند

نازی- وایییییی بِتی … تو رو جون عمه ات کمکم کن. اینم موضوعه آخه؟.. هیچی به فکرم نمیرسه که بنویسم…

شونه بالا انداختم و کتابامو از تو کیفم بیرون کشیدم و سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم.

مهسان با عشوه گری خم شد طرفم و دستشو دور بازوم حلقه کرد.

مهی- بِتی جوووووون… ما که دوستاتیم … ما که دوست داریم… ما که عاچقتیم… بنویس دیگه.

– دوست داشتن شما ها واسه ی من آب و نون میشه؟

نازین در حالی که مشت آرومی حواله ی بازوم میکرد گفت : جون به جونت کنن سوء استفاده گری. رک و راست بگو چی میخوای؟

– آها . این شد یه چیزی. اولا دونگ هاتونو بیاین بالا. بعدشم تا یه هفته حساب شیر کاکائو کیک من پای شما.

نازی- اوووووووو…. زیرتیلان بابا. نچایی خواهر. یه هفته خیلی زیاده

– همونی که گفتم. یا یه هفته یا هیچی.

و بعد از اون سرمو انداختم رو کتابم.

نازی- خیله خب بابا. سگ خور. یه هفته… ولی یادت باشه.

بی هیچ حرف دیگه ای و خوشحال از اینکه حساب شیرکاکائو کیک هر روزمو ردیف کردم ، ادامه ی رایتینگ های نازنین و مهسان رو هم با یه سری دیگه از همون کلمات قلمبه ی مخصوص خودم پر کردم تا اینکه با ورود تازه وارد سر از روی برگه هاشون برداشتم و به طرز نامحسوسی برگه ها رو بهشون رسوندم.

نگاهم روی تازه وارد سر خورد… کفش های مشکی ورنی … شلوار پارچه ای مشکی براق با یه خط اتوی درست و حسابی… و یه پیراهن سفید نسبتا تنگ که فکر میکنم میخواست هیکل مزخرفشو به نمایش بزاره… و کتی که مثل همیشه به حالت نمایشی روی دستش انداخته بود… همون لباسای صبحش بود… ای بابا… هی من میخوام به صبح فکر نکنم… هی نمیشه…

قبل از اینکه کلاسو به طور رسمی شروع کنه برگه های رایتینگ رو جمع کرد و بعدشم با جدیت کامل شروع کرد به گرامر درس دادن… گوشیم که درست روی رون پام قرار گرفته بود شروع کرد به لرزیدن… تازه یاد سعید افتادم… با احتیاط و در حالی که سعی میکردم تازه وارد نفهمه گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم…

جمله ای که نوشته بود خیلی سخت بود ترجمش … به خاطر همین حسابی غرق فکر شدم و بعد از کلی فکر کردن بالاخره یه ترجمه ی روون براش پیدا کردم… وقتی سرمو از رو گوشی برداشتم و به بالا نگاه کردم ، با چهره ی عصبانی تازه وارد روبه رو شدم… اوووووه… فاتحه… این دفعه دیگه آبرو واسم نمیزاره… اما برخلاف انتظارم فقط چپ چپ نگاه کرد و بعدش با جدیت بیشتر درسو ادامه داد…

نفس راحتی کشیدم… دوباره گوشیم شروع کرد به لرزیدن که همزمان شد با صدای سوال پرسیدن پرعشوه و نازحنانه… تازه وارد اما بدون درنظر گرفتن عشوه ی کلامش داشت به سوال مسخرش که فقط واسه عرض اندام بود با رسمیت جواب میداد…

از حواس پرتی تازه وارد استفاده کردم و اسمس سعیدو باز کردم… این دفعه یه اصطلاح با مزه ی انگلیسی رو نوشته بود که ترجمه کنم… با دیدن اصطلاح یه لبخند گل گشاد مهمون صورتم شد که با صدای کوبیدن ماژیک روی میز قورتش دادم…

تازه وارد با چهره ی تقریبا عصبانی و بدون اینکه به من نگاه کنه کلاسو مخاطب قرار داد

تازه وارد- امیدوارم تذکرمو در مورد خاموش کردن تلفن همراه جدی بگیرید وگرنه مجبور میشم برخورد جدی تری بکنم.

همه ی بچه ها از این تذکر بی موقع و عصبانی تعجب کرده بودند و به هم دیگه نگاه میکردند تا بفهمن کی داره با گوشیش سروکله میزنه… که البته نازنین و مهسان که کنارم نشسته بودند متوجه شدند…. ولی خداییش یا این تازه وارد خیلی تیز بود یا من خیلی ضایع بودم…

سرسری جواب سعیدو دادم و بهش گفتم که دیگه نمی تونم جوابشو بدم و سعی کردم تا آخر کلاس حواسمو بدم به حرف های تازه وارد… باید این ترم حسابی حواسمو جمع میکردم… برای همین هم برخلاف هجوم فکرهایی که در مورد شخصیت تازه وارد به مغزم خطور میکرد ، تمام حواسمو روی درس دادنش متمرکز کردم…

یک نفس تا آخر وقت کلاس درس داد و تمرین حل کرد… خداییش باید بابت این کنترل رفتاری که داشت بهش تبریک میگفتم… هر کس دیگه ای بود در مقابل چشم های مشتاق و عشوه های خرکی دخترهای لوند اموزشگاه موقع درس دادن تسلطشو از دست میداد و چهار تا تپق میزد ولی این انگار نه انگار… تو دلم گفتم انقد از این چیزا دیده که چشم و دل سیر شده… شبی یکی که کم نیست…

نا محسوس زبونمو گاز گرفتم و تو خیالم یکی زدم پس کله ی خودم… اصلا به من چه؟

باز هم زنگ گسسته و بیکاری… سرمو فرو کرده بودم تو گوشیم… این یکی جمله ی سعید خیلی سخت بود… باید حسابی روش فکر میکردم ولی صدای ترق تروق آدامس مهسان حسابی رو اعصاب بود…

با سر خودکارم آدامس بادکنکیشو که حسابی بادش کرده بود رو ترکوندم… همه ی آدامسا چسبید دور دهنش و پشت لبش.

مهی- الهییییییییییییی بمیریییییییییییییییییی.

با بی تفاوتی حرص دراری گفتم : به دعای گربه سیاه بارون نمیاد.

در حالی که داشت آدامسا رو از دور دهنش میکند گفت : حیف که فعلا کار مهم تری دارم وگرنه…

پوزخند زدم

– از کی تا حالا گوش دادن به حرفای این عجوزه هم شده کار؟

نازنین جامدادی عروسکیشو به سمتم پرت کرد.

نازی- عجوزه منم یا تو با اون ابروهای پاچه بزیت؟

با خونسردی تمام در جامدادی شو باز کردم و شروع کردم به فضولی و جواب دادم : خُب معلومه

و با تاکید اضافه کردم : تو با اون دماغ عملیت.

حرصش گرفت… بچم خیلی رو دماغش حساس بود…

نازی- نععععع… این مثل اینکه تنش حسابی میخاره.

و رو به مهسان اضافه کرد : پایه ای یه دستی به تنش بکشیم؟

مهسان چشمکی به نازنین زد و با یه لحن چاله میدونی و در حالی که آستیناشو بالا میزد گفت: پایه ی مرامتم لوتی. امر امر شوماست.

دو تایی خبیثانه بهم نگاه کردند و شروع کردن به تا کردن آستیناشون… اولش برای اینکه کم نیارم با خونسردی نگاشون کردم ولی وقتی دیدم قضیه داره جدی میشه فرار رو بر قرار ترجیح دادم.. با عجله و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم خودمو به راهرو رسوندم و از اونجا به سمت حیاط رفتم… اما صدای قدم هاشونو پشت سرم میشنیدم…

به آبخوری رسیدم… ایستادم… بدجور نفس نفس میزدم… برگشتم و نگاهشون کردم… واااااااای… تخته پاک کن…. یعنی فاتحه ت خونده ست بِتی جون…

مهسان با لبخند شیطون و چشمای پر شرارتش جلو اومد.

مهی- یادمه یه وقتی بهم گفتی چاق… یادته؟

به جای اینکه جوابشو بدم به التماس افتادم.

– مهسان اونو به من زدی نزدیا…. بابا همین چند روز پیش مانتو شلوارمو شستم .

بدون توجه به حرفم ادامه داد : گفتی سهمیه ی علوفمو ندن درست میشه… یادته؟

– مهسان…

این دفعه نوبت نازنین بود که رجز بخونه

نازنین – حالا دلم میخواد بگی کی عجوزست؟

در یه صدم ثانیه تصمیممو گرفتم . لبخند محوی زدم و در حالی که به پشت سرشون نگاه میکردم گفتم : منصوری.

دو تاییشون برگشتن و پشت سرشونو نگاه کردن که منم با استفاده از این غفلتشون از زیر دستشون رد شدم و به سمت ساختمون دویدم .

نازی و مهی که انگار از سرکار رفتنشون زیاد خوششون نیومده بود وحشیانه افتادن دنبالم… به ساختمون که رسیدم دویدم سمت دفتر اساتید مرد که خالی بود … دستم رفت سمت دستگیره که همون موقع بهم رسیدن… با یه حرکت هولم دادن تو اتاق… خیمه زدن روم و شروع کردن به فرود آوردن تخت پاک کن های گچی به مانتو شلوار منِ بیچاره.

گچ ها رفتند توی دهان و دماغم … به سرفه افتادم… نگران تشدید بیماری قدیمیم بودم… سرفه هام شدت پیدا کردن… ولی اونا دست بردار نبودن… کاش از سابقه ی درمانیم بهشون میگفتم

– اینجا چه خبره خانوما؟

با این صدا از کارشون دست کشیدن و من تونستم یه نفس راحت بکشم.

– بلند شید ببینم.

از روم بلند شدن… آخیششششششش… اکسیژن بدید.

– فکور!

این که صدای منصوری خودمون بود… در همون حال که سرفه میکردم از جام بلند شدم و رو به روش قرار گرفتم و سرمو انداختم پایین.

منصوری- معلوم هست شما چتونه؟

منو مخاطب قرار داد : تو دیگه چرا فکور؟؟

سرفه هام ادامه داشتند و نمی تونستم جوابی به جز سرفه کردن به منصوری بدم…

منصوری- یه جلسه دبیر بالا سرتون نباشه کل مدرسه رو به آتیش میکشین… لااقل این اولین جلسه رو جلوی معلم جدیدتون آبروداری میکردید.

همزمان با این جمله اندام مردانه ای پشت سر منصوری نمایان شد… زبونم بند اومد… با دیدن چهره ی مرد سرفه هام تشدید شدن و گچ بود که از دماغ و دهنم میزد بیرون…

منصوری از دوستای قدیمی مامان بود و از سابقه ی درمانی من خبر داشت… برای همین با دیدن اینکه هنوز سرفه هام ادامه دارن با عجله خودشو به من رسوند

منصوری- فکور؟… چت شد؟….

و بعد نازنینو مخاطب قرار داد : حاذقی برو یه لیوان آب بیار

ولی نازنین گیج تر و تعجب زده تر از هممون سرجاش خشک شده بود… من هنوز سرفه میکردم… سرفه های وحشتناک که هر لحظه نزدیک بود نفسم بند بیاد… از گچ… از تعجب… از هول…

منصوری ایندفعه بدون توجه به نازنین خودش با هول از در بیرون رفت تا فکر کنم با یه لیوان آب به داد من برسه

ولی من همونجور سرجام خشک شده بودم و سرفه میکردم… دیگه اختیار سرفه هام دست خودم نبود… از شدت سرفه های قبلی گلوم بدجور میسوخت و مجبور بودم برای تسکینش پشت سر هم سرفه کنم… دیگه جونم داشت میومد بالا که معلم جدید اومد سمتم… کیفشو انداخت رو یکی از صندلی های اساتید مرد و اومد بالا سرم ایستاد… میون سرفه های غیر قابل کنترلم سر بلند کردم… دوباره همون چشم های مشکی که حالا رگه هایی از نگرانی توش موج میزد

چشم گردوندم… مهسان و نازنین با همون تخت پاک کن هایی که پشت سرشون قایم کرده بودند مات ایستاده بودند… صدای نزدیک تازه وارد پیچید تو گوشم .

تازه وارد- سعی کن نفس عمیق بکشی

اینم عقلش تاب برداشته بود… وسط سرفه نفس عمیق از کجا بیارم؟

تازه وارد- بشین رو صندلی…

دیگه نفسم بالا نمیومد… بیماری قلبی- تنفسی قدیمی دوباره داشت قد علم میکرد.

منصوری با عجله و یه لیوان آب وارد دفتر شد… مستقیم به سمتم اومد و در همون حال که منو می شوند رو صندلی با صدای نگرانی گفت : آخه مگه نمی دونی نباید باعث تحریک ریه هات بشی؟

جوابش فقط سرفه بود… سرفه ای که حس کردم از خشکیش گلوم زخم شد… لیوان آبو به سمت دهانم آورد ولی قبل از اینکه بخواد اونو به خوردم بده صدای بلند تازه وارد بلند شد.

تازه وارد- خانوم منصوری… شما که دارید با این کار گچ ها رو بیشتر وارد بدنش می کنید.

صدای لرزان منصوری بلند شد : پس چیکار کنم؟

تازه وارد کنار منصوری ایستاد و سعی رد با عجله بهش توضیح بده

تازه وارد- با کف دست بزنید بین دو کتفش…

قلبم تیر کشید… چشمام داشتند سیاهی میرفتند… فقط تونستم منصوری رو ببینم که سرجاش خشک شده بود و از اضطراب زیاد هیچ اقدامی نمیکرد … و بعد از اون چشامو بستم… فقط فشار ضربه ی محکمی رو بین دو کتفم حس کردم… و صدای آشنایی که با اضطراب ازم میخواست نفس عمیق بکشم…

سعی کردم به گفتش عمل کنم… اما صدایی به جز خس خس از گلوم بیرون نیومد…. صدای یا امام زمان گفتن لرزان منصوری تو گوشم پیچید… و با ضربه ی محکم دیگه ای که به پشتم خورد سیاهی مطلق مهمون چشمام شد…

سکوت بود… آرامش… بوی منزجر کننده ی قدیمی… چشمامو باز کردم… نور مهتابی خورد تو چشمم … دوباره چشامو رو هم گذاشتم…

– دیگه نخواب

با این صدای آشنا چشامو باز کردم… سرمو به طرف راست گردوندم… رو صندلی نشسته بود و چشماش رو انداخته بود رو صفحه ی گوشیش … این اینجا چیکار میکرد؟… بی حوصله دوباره پلک های سنگینمو رو هم گذاشتم…

تازه وارد- الان مامانت میاد. بهتره چشماتو باز ببینه.

با بی حالی آب دهنمو قورت دادم تا بتونم صحبت کنم… صدای آروم و خش دارم بلند شد : اینجا کجاست؟

بدون اینکه سرشو از روی گوشیش برداره گفت : یه جایی که مخصوص بچه های بی جنبه ی دبیرستانیه.

منظور کلامشو نفهمیدم… به خاطر همین پرسیدم : یعنی چی؟

این دفعه سرشو از رو گوشیش برداشت و زل زد تو چشام و با لحن تمسخر آمیزی گفت : آخه تو که جنبه ی شوخی نداری چرا از این مسخره بازی ها در میاری که کارت به بیمارستان بکشه؟

در یک صدم ثانیه همه چیز یادم اومد… سعید… آدامس بادکنکی… گچ… سرفه… ضربه ی محکم…

با بغض سرمو به سمت مخالفش برگردوندم و با صدای لرزونی گفتم : یه بچه ی دبیرستانی مریض حتی اگه خودشم بخواد نمی تونه جنبه ی شوخی داشته باشه.

و پلک هامو رو هم فشار دادم تا اشکی از چشم هایی که می سوخت پایین نیاد… خیلی وقت بود این بیماری لعنتی دست از سرم برداشته بود… چرا الان؟… درست جلوی این بشر؟

صدای قدم هاش که به تخت نزدیک میشد رو شنیدم… حالا می تونستم بگم کنار تخت ایستاده… معذب شدم… صداش بلند شد… ایندفعه اما مهربون…

تازه وارد- نمی خواستم ناراحتت کنم.

همونطور که با سماجت پلک هامو رو هم فشار میدادم و سرمو به جهت مخالفش نگه داشته بودم گفتم : براتون مهمه که یه بچه دبیرستانی مریض رو ناراحت کنید یا نه؟

– چی داری میگی؟ خودت میدونی که از قصد اون حرفو نزدم.

سرمو به بالشت فشار دادم و گفتم : مهم نیست.

صداش رگه هایی از خنده پیدا کرد و گفت : ولی برای من مهمه که دانش آموز خوب و غیرمنضبط و دست پاچلفتیم از دستم ناراحت نباشه.

لبخند تلخی روی لبم نشست

– خوب ، غیر منضبط ، دست و پا چلفتی و البته مریض.

صدای گوشیش بلند شد…

تازه وارد- باید روی این صفت آخریه فکر کنم.

و بعد از اون صدای مکالمش با طرف پشت خط

جانم؟



خوبم. تو چطوری؟

….

یه چند لحظه صبر کن.



و صدای قدم هاش بود که هر لحظه دورتر میشد… صدای در بلند شد… با صدای بسته شدن در قطره اشکی که تا اون لحظه میخواستم از پایین اومدنش جلوگیری کنم روی بالشت چکید…با یه حرکت عصبی پسش زدم… دلم نمیخواست منو به خاطرات کودکیم برگردونه… زمانی که به خاطر این بیماری لعنتی از بیشتر بازی های کودکیم محروم بودم… وقتی هم سن و سالام عروسک هاشونو بغل میکردن ، من باید بوی منزجر کننده ی بیمارستانو به مشام می کشیدم… بوی لعنتی… که هنوز هم توی بینیم می پیچید…

و حالا بعد از سالها دوباره اومده بود تا ضعیفم کنه… اما من اون بِتسابه ی پنج ساله ی ترسو نبودم… قلبم تیر کشید… یه قطره اشک دیگه از چشمم پایین چکید…

درد بود… ضعف… کوچکی… حقارت… ناله

و در آخر فقط حرکت عصبی دستم بود که اشکمو پاک میکرد… فقط حس مبارزه طلبی و مقاومت که تو همه ی سلول های بدنم زبونه می کشید… من بزرگ شده بودم… بزرگ تر از اون بیماری لعنتی… بزرگ تر از درد های کودکی… بزرگتر از پنج سالگی.

صدای در بلند شد و در پی اون صدای نگران مامان

مامان- بِتسا؟

چشمامو باز کردم و نگاش کردم… همراهش یه مرد سفید پوش وارد شد.

اومدن کنار تخت… دستم در دست سرد مامان قرار گرفت… و چهره ی نگران و مشوشش… برق اشک چشماش

صدای مرد بلند شد: چطوری دخترم؟

نگاهش کردم… موهاشم مثل روپوشش سفید بود… لبخند کمرنگی زدم و با صدای خش داری گفتم: خوبم

– مشکل و دردی نداری؟

– فقط یه کم نفس کشیدن سخته

قلبم هم تیر می کشید و تپش قلب داشتم… اما نمی خواستم با حرفام مامانو نگران کنم…

مرد- خدا رو شکر مشکل جدی نبود.

با چک کردن برخی علائم و لبخند امیدوار کننده ای به سمت در رفت… مامانم به دنبالش روونه شد… پشت در ایستاده بودند و به آرومی حرف میزدن… ولی من میشنیدم

صدای نگران مامان بود : چهار سالی میشد دیگه مشکلی نداشت. الان یه دفعه…

مرد حرف مامانو قطع کرد.

– ببینید خانوم. بیماری قلبی تنفسی دختر شما مادر زادیه… درسته درمان ها و جراحی های زیادی انجام داده ولی هنوز هم نمی تونه مثل فردی که از بدو تولد این مشکلو نداشته عمل کنه

مامان- یعنی…

مرد- نمیخوام نگرانتون کنم ولی بهتره بیشتر از این ها مراقبش باشید

دیگه نخواستم بشنوم… خودمو زدم به کری… ندونستن بهتر از کنار اومدنه… نمیدونم چقدر گذشت که دوباره سردی دستهای مامانو حس کردم…

چشمامو باز کردم…

مامان- خوبی؟

سوال تکراری… که جوابی به جز همون لبخند کج و کوله براش نداشتم… چشماش نگرانی داشت… غم داشت… نم داشت…

مامان- آخه چه کاری بود تو کردی؟

دستشو تو دستم فشار کمی دادم و برای اینکه بحثو عوض کنم گفتم: معلم جدیدو دیدید؟

با مهربونی نگام کرد… انگار فهمیده بود میخوام مسیر بحثو عوض کنم

مامان-آقای صادقی رو میگی؟

– فامیلشو نمیدونم. معلم زبان آموزشگاهمونه. مگه میخوان معلم زبان مدرسه رو عوض کنن؟

مامان بی توجه به سوالم با تعجب گفت: امیر معلم زبانتونم هست؟

با شک به مامان نگاه کردم.

– مگه شما می شناسیدش؟

مامان میخواست چیزی بگه که همزمان در اتاق باز شد و تازه وارد یا همون امیر وارد شد…

مامان همونطور که به روی امیر لبخند میزد گفت : امیر جان پسر شهناز هستند دیگه عزیزم.

با چشم های گرد شده نگاهمو بین تازه وارد و مامان چرخوندم

تازه وارد به سمت تخت اومد رو به مامان سلام کرد… مامان با مهربونی جوابشو داد و ادامه داد : واقعا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم امیر جان. اگه تو نبودی…

سکوت کرد و چشماشو رو هم فشار داد و با بغض ادامه داد : شاید دیگه بِتسابه رو نداشتم.

ملاحظه نبود… جلوی من از مرگم حرف میزد… اما چرا اون معلم تازه وارد؟… چرا باید از اون تشکر میکرد؟… نمی خواستم باور کنم اون سهمی از زندگی دوبارم داره…

صدای امیر بلند شد : این حرفا چیه؟ وظیفه بود. گرچه هرکاری هم بکنم جبران لطفی که در حقم کردید نمی شه.

مامان اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد

مامان- من که کاری نکردم . اگر هم چیزی بوده به خاطر لیاقت خودت بوده پسرم.

برای اینکه جو سنگین و حال و هوای خودشو عوض کنه با صمیمیت گفت : راستی نگفته بودی زبانم تدریس میکنی.

امیر نگاه گذرایی به من انداخت

امیر- به صورت نیمه وقته .

مامان لبخندی زد و نگاهشو به من دوخت

مامان- حالا بگو ببینم این دختر من چه جور دانش آموزی هست؟

خندید… یه خنده ی شیرین و گفت : یه دانش آموز خوب و …

مکث کرد… چشمامو بستم… می تونستم بقیشو حدس بزنم… غیرمنضبط ، دست و پاچلفتی … شاید اگه میخواست خیلی مراعات مامانو بکنه مریض رو نمی گفت… ولی هیچ کدوم از اینا رو نگفت و به جاش ادامه داد : خوب و ساعی… البته اگه موبایل بازی رو بزاره کنار.

مامان با تعجب بهش نگاه کرد و رو بهش گفت : موبایل؟؟؟

و بعد نگاهی به صورت من انداخت و انگار با نگاهش ازم توضیح میخواست… چیزی نگفتم و نگاهمو به زیر انداختم… ولی هنوز سنگینی نگاه مامانو رو صورتم حس میکردم… الهی خدا ازت نگذره امیرخان صادقی…. مگه نمی دونستی مامان رو این چیزا چقدر حساسه؟… خودم جواب خودمو دادم… آخه اون بنده خدا از کجا باید بدونه؟

از سنگینی نگاه مامان اکسیژن کم آوردم و دوباره شروع کردم به سرفه کردن… اولش واقعی ولی بعدش برای منحرف کردن ذهن مامان الکی پشت سر هم سرفه کردم… تا اینکه مامان با نگرانی برای صدا زدن دکتر بیرون دوید…

با رفتن مامان سرفه هامو قطع کردم و با اخم غلیظی به تازه وارد نگاه کردم… با دیدن اینکه درست بعد از بیرون رفتن مامان سرفه هام بند اومده به غرضم پی بردو با اخم غلیظی گفت : خوشت میاد بنده خدا رو نگران کنی؟

بدون توجه به سوالش معترضانه گفتم : چرا بهش گفتید؟

– چیو؟

از بین دندون های کلید شدم غریدم : موبایلو.

اخم هاش باز شدند و درحالی که دست تو جیبش میکرد گفت : بالاخره باید از وضعیت تحصیلی دخترشون اطلاع پیدا کنن دیگه.نه؟

و همزمان گوشیمو از جیبش در آورد و گذاشت کنار بالشتم…

با تعجب به گوشیم نگاه کردم… دست این چیکار میکرد؟؟؟… همین سوالو بلند پرسیدم :گوشی من دست شما چیکار میکنه ؟

دوباره همون خنده ی جمع و جورشو تحویلم داد و گفت : بین وسایلت بود… صداش اعصابمو خورد می کرد برداشتم خاموشش کنم که…

مکث کرد… لبخندش پررنگ تر شد… نکنه اسمس های سعیدو خونده… البته اگه میخوند هم چیزی به جز چند تا سوال انگلیسی نصیبش نمی شد… ولی نمیدونم چرا ته دلم شور میزد….

صاف ایستاد… دستاشو کرد تو جیب شلوارش و در همون حال که لبخندش هر لحظه پررنگ تر میشد گفت : ولی چه صدای کلفت و مردونه ای داشت این سعیده خانوم…

قلبم تیر کشید… یعنی اون صدای سعیدو شنیده بود؟… جواب مثبت بود… حتی لبخند مسخره ی رو لبش هم به این موضوع گواهی میداد… قلب ضعیفم ارور داد… حالا اون راجع به من چی فکر میکرد؟… اگه به مامان می گفت … مامان روی اینگونه روابط خیلی حساس بود… حس یه گناهکارو داشتم… اینبار از استرس واقعا تپش قلبم بالا رفت و سرفه های خشکم شروع شد… که همزمان شد با ورود دکتر…

ماسک طلقی سبز رنگ روی صورتم قرار گرفت و صدایی بود که ازم میخواست نفس عمیق و پی در پی بکشم… هنوز با نگرانی به قیافه ی تازه وارد که حالا رگه هایی از نگرانی توش میزد خیره شده بودم… سوزش سوزن رو روی دستم حس کردم… دستمو به سمت قلبم بردم و محکم گذاشتم روش…. چرا انقدر تند میزد؟… صدای گریه ی مامان که میونش اسممو صدا میزد…. نفس هام آروم شدند… پلکام داشتند سنگین می شدند… ولی قبل از به خواب رفتن صداشو شنیدم که می گفت : نگران نباش… به کسی …

و دیگه چیزی نشنیدم… دوباره سیاهی مهمون دنیام شد

فصل دوم : آغاز تجربه

دستی نوازش گونه روی صورتم کشیده می شد… نمی خواستم پلک هامو باز کنم… از اینکه دوباره یه جفت چشم نگرانو ببینم بدم میومد… ترحم… این حس لعنتی…

صدای مهربون بردیا بلند شد : آبجی خوشگلم؟… نمیخوای پاشی؟… الان مهمون ها میرسن ها…

دلم به حال خودم سوخت… اینقدر ترحم برانگیز شده بودم که لحن بردیا این شده بود؟… بردیایی که اغلب اوقات جز هوی و ببین کلمه ی دیگه ای برای مخاطب قرار دادنم نداشت…

دوباره نوازش دستش تکرار شد… کاش می فهمید دیگه خواهر کوچولوش دیگه به این دلداری ها احتیاجی نداره… با بی میلی چشممو به اندازه ی چند میلی متر باز کردم… صورت مردونه ی بردیا درست در تیررس نگاهم بود… لبخند پرو پیمونی زد … و من مثل همه ی این یک هفته ، پاسخی جز همون یک لبخند زورکی نداشتم…

بردیا- پاشو دیگه تنبل خان… الاناست که سرو کله شون پیدا بشه.

با همون بغض لعنتی پتو رو کشیدم رو سرم و در حالی که سعی میکردم صدام نلرزه گفتم : بهشون بگو من خوابم.

پتو رو با ملایمت کنار زد و گفت : اونا دارن برای دیدن تو میان ها… پاشو زشته.

با بی تفاوتی پلک هامو روی هم فشار دادم و گفتم : من نمیخوام ببینمشون.

صدای بردیا کمی بالا رفت : یعنی چی؟… مگه…

با یک حرکت سریع پلک هامو باز کردم… شاید همون تغییر صدای بردیا واسه خالی کردن همه ی استرس های این یک هفته بس بود…

در حالی که صدام هر لحظه بالاتر میرفت گفتم : یعنی اینکه نمیخوام مریضیمو به رخ دیگران بکشم… دلم نمیخواد وقتی می بیننم بغض کنن و قربون صدقه ام برن… دلم نمیخواد کسایی که تا قبل از این بهم اهمیتی نمیدادن حالا از سر ترحم هی دست بکشن به سرم… خود تو… داداش به اصطلاح مهربون… تا یک هفته ی پیش روزی یک بارم به زور باهام حرف میزدی… حالا دم به دقیقه جلوم ظاهر میشی و لبخند های امیدوارکننده تحویلم میدی…

در باز شد و مامان بابا در چارچوب در ظاهر شدند… این دفعه همشونو مخاطب قرار دادم : راحتم بذارید… من دیگه اون بچه ی کوچولو نیستم که از ترس آمپول گریه میکرد و شب ها کابوس بیمارستان میدید… من بزرگ شدم… باور کنید دیگه احتیاجی به حمایت های ترحم گونه تون ندارم… میخوام به خودم ثابت کنم بزرگ شدم… میخوام با این درد لعنتی که خودم تو به وجود اومدنش هیچ نقشی نداشتم کنار بیام ولی شما هیچ وقت این فرصتو به من ندادید… چرا نمیذارید باور کنم این بیماری لعنتی در مقابل من هیچه؟… چرا همش بهم یادآوری می کنید که نیاز به کمک دارم… چرا؟؟

با خشونت و بی توجه به چهره های بهت زده ی اعضای خانوادم پتو رو روی سرم کشیدم… خودمم میدونستم دارم زیاده روی می کنم ولی این حس لعنتی جایی برای مدارا در وجودم نذاشته بود… صدای گریه ی مامان که هر لحظه دورتر میشد بلند شد… و بعد از اون صدای دورگه ی بابا که بردیا رو مخاطب قرار میداد : بیا بیرون بردیا… بذار استراحت کنه.

و بعد ازاون صدای پاش نشون دهنده ی دور شدن از اتاقم بود… بابا… تنها کسی که بعد از این جریان هیچ تغییری در چهره ی جدی اش به وجود نیومده بود… و شاید گاهی ناراحتیشو با یه اخم غلیظ نشون میداد…

بردیا به آرومی زمزمه کرد : تو حق نداری ناراحتشون کنی… اونا دوست دارن و نگرانتن.

قطره اشکی از گوشه ی چشمم روی بالشت افتاد… خودمم برای گریه های مامان و اخم های بابا ناراحت بودم و نگرانی شونو حس میکردم اما برخلاف همه ی این ها به سردی جواب بردیا رو دادم

– میخوام تنها باشم .

بعد از چند ثانیه مکث از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت… پتو رو از روی سرم کنار زدم و به در بسته ی اتاق خیره شدم… چقدر به این در بسته احتیاج داشتم… چقدر به تنهایی احتیاج داشتم… قطره ی اشکی میخواست دوباره پایین بچکه اما با عصبانیت مهارش کردم…اول از همه باید خودم باور میکردم که ضعیف نیستم…

چشمامو بستم و به این یک هفته ی لعنتی فکر کردم… یک هفته ای که تحت مراقبت درمانی بودم و مرتب تست و آزمایش انجام میدادم… و بالاخره صبح امروز از شر فضای سفید و بوی حال بهم زن بیمارستان خلاص شدم… حال جسمیم خوب بود ولی روحم داغون بود… از فکر اینکه دوباره بخوام به چند سال پیش برگردم نگران بودم… از اینکه بخوام دوباره بدنمو به تیغ جراحی بسپارم… دکترها بعد از سیل آزمایش های مسخرشون گفته بودند خطر جدی ای تهدیدم نمی کنه ولی من مثل همه ی اعضای خونواده ام نگران بودم… به حرف دکترها اطمینانی نبود… چهارسال پیش هم همین حرف رو زده بودند….

صدای اسمس گوشیم بلند شد… با بی حوصلگی از زیر بالشتم بیرون کشیدمش… با دیدن گوشیم بی اختیار به یک هفته ی پیش برگشتم… وقتی تازه وارد اونو از تو جیبش در آورد… لبخند های موزیانه اش… و ضربه ی آخر… چه صدای کلفت و مردونه ای داشت این سعیده خانوم…

یک لحظه تمام ذهنم آشوب شد… به هم ریختگی… دلم نمیخواست این معلم تازه وارد که از قضا پسر دوست صمیمی مامان هم در اومده بود ، کوچکترین قضاوت نادرستی درموردم بکنه… حتی اگه قضاوت هاش برام مهم نباشه… حتی اگه زیاد به حرفا و نظراش اهمیت ندم… ولی برام خیلی مهم بود که دیگران در موردم چی فکر میکنن…

اما چیزی که اون لحظه می تونست تمام آشفتگی های ذهنیمو از بین ببره ، این بود که تازه وارد هنوز چیزی به مامان نگفته بود… لااقل اگر هم گفته بود رفتار مامان چیزی بروز نمیداد و من از این بابت خوشحال بودم…

بی توجه به همه ی افکارم اسمسو باز کردم… دوباره نازنین… تو این یک هفته با مهسان ، دوبار با هزار بگیر و ببند و سرکار گذاشتن پرستار ها به ملاقاتم اومده بودند… خودشونو مقصر میدونستند و از طرفی هم ازم ناراحت بودند که چرا چیزی بهشون نگفتم…

اسمسو خوندم… نوشته بود : سلوووووووووووووم… شطوری پسر؟

بد بودم اما به نوشتن ممنون ، خوبم رضایت دادم.

به دقیقه نکشید که دوباره صدای اسمس بلند شد…

نازی- خُب پس پاشو بیا کلاس… بسه دیگه هرچی خوابیدی. من جای تو زخم بستر گرفتم.

چند لحظه به پیشنهادش فکر کردم… برای تغییر روحیه بد نبود… یعنی در واقع خوب بود… اما میدونستم برای رفتن باید حتما با بردیا یا بابا برم… این محتاج مواظبت بودن داشت کلافه ام میکرد… حالا خوبه تا هفته ی پیش هیچ کدومشون یه تعارف نمیزدن که باهاشون برم ها…

نوشتم : خودمم تو فکرش هستم. اگه شد میام.

و بعد از اون گوشی رو سایلنت کردم… دوباره در زمان کوتاهی اسمس بعدی رسید : خوبه… از توش نیای بیرون. همون تو بمون.

با تعجب نوشتم : تو چی؟

جواب : تو فکر کلاس دیگه.

از این حرف نازنین لبخند کمرنگی رو لبم نشست… با بی حوصلگی مثل روال همیشه با چند تا اسمس سر و ته مکالمه رو هم آوردم و با نوشتن بای گوشی رو برگردوندم زیر بالشتم…

طاق باز رو تخت خوابیدم و دستمو قلاب کردم زیر سرم… میخواستم به این فکر کنم که چه جوری امروز بدون نگهبان برم کلاس که صدای آیفون مانع شد… و بعد از اون صدای بردیا بود که داد میزد : من باز میکنم…

بی اراده چشمم رو انداختم رو در بسته ی اتاقم… قلبم تند میزد… با یادآوری کسی که چند لحظه ی دیگه پاشو تو خونه میزاره قلبم مچاله شد… سعید توکلی… تصور اینکه بخواد تو این موقعیت منو ببینه ناراحتم کرد… تصور اینکه من در نظرش یه دختر مریض و رنجور باشم که هیچ وقت لیاقت اونو نداره… تصور بغض خاله غزاله… بغضی که خالصانه بود ولی در نظر من چیزی به جز همون ترحم مسخره معنی نمی شد…

با بغض پتو رو تا زیر چونه ام کشیدم بالا… گرم بود… عرق کرده بودم… ولی اون لحظه کاری به جز پنهان شدن به مغزم نمی رسید…

صدای احوال پرسی های گرم و صمیمی دو خانواده بلند شد… ولی در بین همه ی این ها من تنها در انتظار یک صدا بودم که صدای سلام کردن سعید به انتظارم پایان داد… چقدر صداش دور بود… کاش در اتاق بسته نبود… کاش نمیخواستم که خودمو پنهون کنم… کاش میشد یه بار دیگه ببینمش…

صدای خاله غزاله واضح تر از همه ی صدا ها تو گوشم زنگ زد : پس بِتسابه جان کجاست ؟

سکوت شد… انگار خانوادم از این پنهون شدن های من خجالت زده بودند… از اینکه دخترشون انقدر شجاع نیست که با دیگران رو در رو بشه… واقعیت بود… من شجاع نبودم… ولی با این تنهایی میخواستم یاد بگیرم که چطور شجاع باشم و نشکن…

بابا با صدایی که سعی میکرد صاف باشه گفت : یه خورده حالش مساعد نبود ، خوابیده.

صدای لرزون خاله بلند شد… میدونستم دوسم داره… میدونستم… من لعنتی براش مهم بودم… من لعنتی رو جای دختر خودش میدونست… من لعنتی… منی که ارزش دوست داشتنن رو نداشتم…

خاله- مگه نگفتن حالش کاملا خوب شده.

دوباره سکوت شد… کسی حرفی نمیزد… و دوباره این صدای لرزون خاله غزاله بود که بلند شد : می تونم ببینمش؟

نمیدونم چه کسی به این جواب درخواست مثبت داد چون صدایی نشنیدم… فقط صدای گام های خاله بود که به طرف اتاقم میومد… با استرس پتو رو دوباره بالا کشیدم… دیگه واقعا احساس گرما میکردم اما هنوز هم با سماجت زیر پتو خزیده بودم… در اتاق باز شد… سعی کردم بدون هیچ حرکتی پلک هامو روی هم فشار بدم… خاله نزدیک تخت اومد و گوشه ش نشست… پتو رو کنار زد… دست گرم منو در دستش گرفت … هرم گرمای بدنش نشون میداد که داره نزدیک تر میشه… و بعد از اون حس لب های نرم خاله روی پیشونیم بود…

دستمو ول کرد و با فین فین از روی تخت بلند شد… دور شد … و در آخر صدای خش دار و لرزونش بود که می گفت : بهتره تنهاش بزاریم… بیدار نشه… سعید مامان برو گلو بیار بزار تو اتاقش.

پس سعیدم بود… بد از چند لحظه ای دراتاق بسته شد و فهمیدم همه از اتاق دور شدند … لای پلکامو باز کردم… دوباره همون در بسته ی قهوه ای سوخته… آب دهنمو که از استرس تو دهنم جمع شده بود رو با صدا قورت دادم… و همزمان در اتاق باز شد… سریع پلک هامو روی هم گذاشتم… صدای بسته شدن در رو شنیدم… حتما یکی از اعضای خونوادم بود… میخواستم چشم هامو باز کنم که با به مشام کشیدن عطر گل طبیعی از این کار منصرف شدم… نکنه سعید بود که گل ها رو آورده بود… ولی چرا درو بست؟… من… اون … در بسته…. نا محسوس آب دهنمو قورت دادم… حس کردم گل ها رو گذاشت رو میز تحریرم… و بعد از اون گام هاش بود که به تخت نزدیک میشد… پلک هام نا محسوس پر پر میکردند… اما سعی کردم کنترلشون کنم… هر لحظه حضورش رو از نزدیک تر حس میکردم تا اینکه با جابه جا شدن تخت فهمیدم که کنارم نشسته… هنوز هم شک داشتم سعید باشه… سعید این کارو …

با حس دستی که کنار سرم گذاشته شد یه لحظه مخم هنگ کرد… دست دیگشو هم طرف دیگه ی سرم گذاش و انگار خیمه زده بود روم ولی هنوز گرمای تنشو از نزدیک حس نمیکردم…

صدای نجوا گونه ای بلند شد : معلم کوچولو من

صدای سعید بود… صدای خنده ی شیرین وآرومش رو شنیدم… حس کردم ضربان قلبم هر لحظه تند تر میشه و قلبم داره از دهنم میزنه بیرون… نه از خوشی و لذت… از استرس…

حس کردم بدنش داره نزدیک تر میشه… حالا می تونستم گرمای نفس های عمیقشو رو صورت گرما زده ام به خوبی حس کنم… نفس های عمیقی که ریتمش کلافگی رو داد میزد… نزدیک بود… خیلی نزدیک… نزدیک تر از اینکه حتی تو خیالم تصور میکردم… نزدیک تر از سعید توکلی… نزدیک تر از اون پسر جدی… میخواست چیکار کنه؟؟؟… اضطراب تمام وجودمو گرفت…

ولی در یک حرکت ناگهانی حس کردم دستاشو از دو طرف سرم برداشت و از روی تخت بلند شد…

صدای عصبی و سرزنش کننده اش تو گوشم پیچید : تو داشتی چه غلطی میکردی سعید لعنتی؟؟… خدایا منو ببخش…

دیگه طاقت نیاوردم و لای پلکامو به اندازه ی یک میلی متر باز کردم… سعید درست در تیر رس نگاهم بود… وسط اتاق ایستاده و سرشو پایین انداخته بود و با حرص کف دستشو به پشت گردنش میکشید…یه دفعه سرشو آورد بالا و من سریع چشامو بستم…

صدای خش دارش بلند شد : کاش قبل از رفتنم یه بار دیگه چشم های بازتو میدیدم…

و بعد با کمی مکث ادامه داد : آخرش این حس لعنتی دیوونه م میکنه.

و بعد از اون صدای باز و بسته شدن در بود که رفتنشو داد میزد… چشم هامو باز کردم و با بُهت اول به جای خالی سعید روی تخت و بعد به در بسته نگاه کردم… به چند لحظه پیش برگشت… حس هرم نفس های داغش… خنده ی آرومش… کلافگیش… چشم های من… حسی که میخواست دیوونه اش کنه… همه ی این ها … باور حسی که میخواستم ازش فرار کنم… باورسعید… که حالا اونی نبود که من میشناختم…

زندگی هی دیکته گفت

ما هم غلط پشت غلط

عشقو نوشتیم با الف

نقطه گذاشتیم ته خط.

– بس کنید بابا. من میرم. اون هم بدون شما و بردیا. مثل همیشه.

بابا این دفعه با جدیت خاصی از جاش بلند شد و با تحکم صداش برام دیکته کرد : الان همیشه نیست و شما فقط در صورتی میری کلاس که من یا بردیا همراهت باشیم.

کیفمو روی زمین انداختم و با لجاجت گفتم : پس ترجیح میدم نرم.

بابا شونه ای بالا انداخت و گفت : میل خودته.

با کلافگی به دیوار تکیه زدم… هنوز فکرم درگیر اتفاقای صبح و رفتار سعید بود… دیگه جونی برای سربه سر گداشتن با بابا نداشتم .

مامان جلوم ظاهر شد

مامان- با بابا برو خُب. امیر می گفت هر چه زودتر بری سرکلاس بهتره. خیلی از درسات عقب افتادی.

چشمامو رو هم گذاشتم و اسم پر نفرتشو تو حنجره ام زمزمه کردم… حالا باید اون بشر رو جای معلم گسسته هم تحمل میکردم… کسی که همه ی بچه های مدرسه در نگاه اول عاشقش شده بودند… اینو از حرفای مهسان و نازنین وقتی برای دومین بار اومده بودن ملاقاتم فهمیده بودم… گسسته و زبان… هر چقدر فکر کردم نمی تونستم ربطشونو بفهمم ولی اصلا حوصله ی سوال کردن از مامانو هم نداشتم…

چشمامو باز کردم و سعی کردم با جدیت زل بزنم تو چشم های مامان

– من خودم میرم. درست مثل همیشه. درست مثل یه هفته ی پیش.

به سمت بابا چرخیدم و ادامه دادم : تو این یه هفته چی عوض شده؟ اتفاقی که بهتون یادآوری کرد یه دختر مریض دارید.آره؟

بغض گلومو فشرد… اما با همون صدای لرزون ادامه دادم : محض رضای خدا. بذارید باور کنم اونقدر بزرگ شدم که خودم مراقب خودم باشم… بذارید باور کنم این رفتاراتون به خاطر بیماریم نیست.

مامان با صدای لرزونش گفت : ما همیشه مراقبت بودیم… مثل همه ی پدر مادرای دیگه.

عصبی سرمو به معنای تائید تکون دادم.

– آره مثل همه پدر مادرای دیگه… ولی این تغییر رفتار یک هفته ای مغایر این حرفتونه…. مغایره مامان… منو احمق فرض نکنید… من دیگه بزرگ شدم… تغییرات احساساتو حس می کنم…

کولمو از رو زمین برداشتم و انداختم رو دوشم… بردیا یک قدم به سمتم اومد که با حرکت دست ازش خواستم سرجاش بایسته…

– من میرم… تنهایی… و به خدای احد و واحد اگه کسی دنبالم بیاد قید مدرسه و کلاس و اون آینده ی درخشانی که برام برنامه ریزی کردید رو میزنم… این حرف آخرمه.

و بدون هیچ کلام دیگه ای به سمت در رفتم و در مقابل چشم های همه کتونی هامو پوشیدم… خوب میدونستن من کم به خدا قسم میخورم و انگار مثل همیشه قسم های منو جدی گرفته بودند… دیگه مطمئن بودم کسی دنبالم نمیاد… شاید اونا هم مطمئن بودن من به حرفم عمل میکنم… تجربه ش رو داشتم… وقتی سیزده سال بود سر یه موضوعی با مامان بابا بحث کردم و درست دو هفته مدرسه نرفتم تا اینکه مامان بابا با زور و التماس راضیم کردن… بی توجه به خاطرات سیزده سالگیم و با گفتن خداحافظ از در رفتم بیرون…

نگاهم به پله ها افتاد… چقدر ازشون نفرت داشتم و مطمئن بودم تا عمر دارم دیگه ازشون استفاده نمیکنم… به سمت آسانسور رفتم و در مدت کوتاهی به طبقه ی همکف رسیدم… مسیر تکراری همیشگیمو به سمت ایستگاه اتوبوس در پیش گرفتم… ایستگاه برخلاف همیشه خلوت بود و اتوبوس هم خیلی زود اومد… اتوبوس هم خلوت بود و من تونستم برخلاف همیشه جایی برای نشستن گیر بیارم… تا رسیدن به مقصد سرمو به شیشه تکیه داده بودم و برای نمیدونم چندمین بار حرکات سعیدو بازسازی میکردم… اما هر دفعه گیج تر از دفعه ی قبل به اول برمی گشتم…

انقدر تو این فکرا بودم که با دیدن خیابون آشنای نزدیک کلاس یهو از جا پریدم… پیرزنی که کنارم بود به خیال این که جنی شدم چپ چپ نگام میکرد و ذکر می گفت … البته این تصور من بود… خودمو از لابه لای جمعیت اتوبوس که حالا شلوغ شده بود به جلو رسوندم و پیاده شدم… نگاهی به ساعتم انداختم… حتما تا حالا کلاس شروع شده بود… میخواستم بدوم ولی از فکر اینکه دوباره حالم بد بشه با طمانینه به طرف کلاس راه افتادم… طولی نکشید که در شیشه ای و دودی آموزشگاهو جلوی روم دیدم… بی اراده لبخند مهمون لب هام شد… با همون لبخند وارد آموزشگاه شدم و به کسایی که روی صندلی های چرک گرفته ی سبز رنگ نشسته بودند نگاه کردم… هیچ نگاه آشنایی نبود… و چقدر خوب بود این ناشناس بودن… حس اینکه دیگه کسی نیست که با ترحم نگاهت کنه… با فکر اینکه دیرم شده بی خیال لذت بودن در جمع ناشناس ها شدم و در حالی که سعی میکردم سرعت به خرج بدم از پله ها بالا رفتم و خودم رو به پشت در کلاس رسوندم…

نفس عمیقی کشیدم… تقه ای به در زدم… صدای بفرمایید تازه وارد تو گوشم پیچید…

نفس عمیقی کشیدم … در حالی که سعی میکردم محکم تر و مصمم تر از همیشه به نظر بیام درو باز کردم… چیزی که در نظر اول جلوی چشمم ظاهر شد تازه وارد تو اون لباسای اتو کشیده اش بود… و چهره ای که از هفته ی پیش هیچ تغییری نکرده بود…

لبخند کمرنگی روی لبش نشست… دستمو از لبه ی در برداشتم و سلام آرومی کردم… بعد ازاون ادامه دادم : می تونم بیام داخل ؟

به طرف میز رفت و برگه ای که دستش بود رو روش گذاشت… همونطور که سرش روی همون برگه بود گفت : البته… خوش اومدید. فقط امیدوارم یادتون نرفته باشه برگه ی تاخیر بگیرید.

تمام نفرتمو ریختم تو چشام و بهش نگاه کردم… اما سرشو نیاورد بالا… با حرص واضحی تو کلامم گفتم : ببخشید. فراموش کردم بگیرم.

هنوز سرش همونطور پایین بود… با دستش به در کلاس که من کنارش ایستاده بودم اشاره کرد و گفت : مشکلی نیست. می تونید الان برید بگیرید.

بند کوله پشتی رو تو دستم مچاله کردم و بدون هیچ حرف دیگه ای از در بیرون رفتم… اصلا حوصله ی سروکله زدن با سعادتی بابت گرفتن یه برگه تاخیرو نداشتم… شانس آوردم مامان تلفنی علت غیبت هامو براش توضیح داده بود وگرنه تا آخر وقت کلاس باید بهش جواب پس میدادم…

خوش بختانه سعادتی نبود و تونستم بدون هیچ توضیحی از خانوم فدک که دختر جوون و خوش برخوردی بود ، برگه رو بگیرم… با حرص از پله ها رفتم بالا… صدای کوبیده شدن پاهام می تونست نشون دهنده ی خوبی برای درجه ی عصبانیتم باشه…

دوباره در زدم و این دفعه بدون اینکه منتظر اجازه ی تازه وارد باشم وارد کلاس شدم… بدون اینکه دوباره ازش اجازه بگیرم به سمت میزش رفتم و برگه رو با عصبانیت آشکاری گذاشتم روش…

میخواستم برم بشینم سرجام ولی با دیدن جای همیشگیم که حالا توسط هانیه اشغال شده بود آه از نهادم بلند شد… اول یه چشم غره به مهسان و نازنین رفتم که جامو برام نگه نداشتند بعدشم چشممو برای پیدا کردن یه جا دور کلاس چرخوندم… اما صدای تازه وارد مانع از ادامه ی جستجوم شد

تازه وارد- می تونید اونجا بشینید.

بهش نگاه کردم و اشاره ی دستشو که به تنها صندلی کلاس می رسید دنبال کردم… درست چسبیده به جلوی میزش بود… از سر ناچاری رو همون صندلی نشستم ولی تمام مدت داشتم با چشم برای نازنین و مهسان که روبه روی بُرد نشسته بودند خط و نشون می کشیدم…

صدای رسای تازه وارد تو کلاس پیچید و شروع کرد به درس دادن… با عجله دفتر و دستکمو از تو کیفم بیرون کشیدم… خیلی عقب افتاده بودم و باید حسابی حواسمو جمع میکردم… واسه جبران این یه هفته غیبت نگران بودم… انگار تازه واردم همین حسو داشت… چون برخلاف گذشته آروم تر تدریس میکرد و بعد از هر بار توضیح دادن می پرسید : فهمیدید؟

مخاطبش همه ی کلاس بود ولی نگاهش روی من بود… برخلاف اینکه از دست رفتار اول کلاسش کفری بودم ولی باید بابت تدریس خوبش ازش ممنون می بودم… خدا وکیلی یه جوری درس میداد که همه ی بچه ها رو خرفهم میکرد…

بعد از حدود نیم ساعت درس دادن پشت میز نشست و ازمون خواست که تمرین های مربوطه ی کتابو حل کنیم…. سرم رو کتابم بود که با صدا زده شدن اسمم سرمو بالا گرفتم… همونطور که سرش رو میزش بود برگه ای رو به سمتم گرفت… برگه رو ازش گرفتم… رایتینگم بود… چند بار رایتینگو پایین بالا کردم… خوشبختانه نتونسته بود یه غلطم از توش پیدا کنه… از این فکر لبخندی روی لبم نشست ولی با دیدن نمره ام خنده رو لبم ماسید… ۹۶…. چرا؟؟؟ … با تعجب سعی کردم متنی که با خط تحریری انگلیسی زیر نمره نوشته شده بود رو بخونم…

نوشته بود : دو نمره به خاطر تکمیل رایتینگ خانوم حاذقی و دو نمره به خاطر تکمیل رایتینگ خانوم مودت ازتون کسر شده. لطفا از این به بعد مسئولیت دیگران رو به عهده نگیرید

با تعجب به برگه نگاه کردم… اون از کجا فهمیده بود من رایتینگ نازنین و مهسانو تکمیل کردم؟… خط ما سه تا که دقیقا شبیه هم بود…

ادامه ی متن با یه رنگ دیگه نوشته شده بود و احتمال میدادم همین الان نوشته شده…

نوشته بود : بعد از کلاس لطفا کنار دفتر منتظر بمونید تا درمورد وضعیت درسیتون با هم صحبت کنیم.

وضعیت درسی بخوره تو سرت… من نمرمو میخوام… برو از اون دوتا نمره کم کن… چیکار داری به نمره ی من؟ … مردتیکه ی … لااله الا الله… دهن آدمو باز میکنن… با عصبانیت برگه رو شونصد بار تا کردم و چپوندمش تو جیب مانتوم…

تا آخر کلاس هرجوری بود تحمل کردم… اونم یه ریز درس میداد و فک میزد… ای ایشاا… اون فک رو گِل بگیرن راحت بشم…

مثل همیشه صدای خسته نباشید تازه وارد حسن ختام کلاس شد… و بعد از اون سیل بچه ها بود که به بهونه ی سوال پرسیدن دور میزش جمع شدند…

به طرف مهسان و نازنین رفتم… یکی یه دونه زدم پس گردناشون و بی مقدمه پرسیدم : شما دو تا رایتینگتونو چند شدید؟

مهسان درحالی که به پشت گردنش دست می کشید گفت : هنوز نیومده که داری جفتک می پرونی…

– جواب منو بدید.

نازنین- من که ۸۶ شدم.

مهسان- منم ۸۲٫

– آها … اونوقت کسر نمره فقط به خاطر غلطاتون بود دیگه. آره؟

نازی- خُب آره. مگه چی شده؟

برگه ی رایتینگ تا شده رو از جیبم بیرون کشیدم و مقابل چشماشون گرفتم… در حالی که سعی نمی کردم تُن صدامو پایین بیارم گفتم : پیچ پیچی شده… ببینید به خاطر شما دوتا چیکار کرده.

نازنین و مهسان با تعجب برگه رو ازم گرفتند و بی مقدمه رفتند سراغ متن نوشته شده و خوندنش… تازه وارد هنوز پشت میزش ایستاده بود و بچه ها دورش کرده بودند… ولی احساس کردم داره زیر چشمی ما رو می پائه.

نازنین با تعجب گفت : از کجا فهمیده؟

– اونش مهم نیست. مهم اینه که چرا از من نمره کم کرده؟

مهی- خُب حالا توام. یه بار به جای ۱۰۰ ، ۹۶ گرفتی. اینم دلش به حال ما سوخته نخواسته نمره ی ما از اینی که هست ضایع تر بشه. اگه ما هم ۱۰۰ می گرفتیم مطمئن باش از ما هم کم میکرد.

برگه رو با خشونت از دستش قاپیدم… صدامو پایین آوردم و گفتم : غلطای زیادی … من حقمو میخوام.

نازی- خیله خُب بابا. حالا میای بریم بوتیک نسترن؟ می گفت مدل های جدیدی براش از ترکیه رسیده.

در حالی که با پام رو زمین ضرب می گرفتم گفتم : برو بابا… حوصله ی اجازه گرفتن از مامانو ندارم… بعدشم باید برم ببینم این غول بیابونی چی میخواد در مورد وضعیت درسیم بگه… پسره ی…

نازنین نذاشت یه فحش آبدار به تازه وارد نسبت بدم… دست مهسانو کشید و گفت : پس ما بریم تا مدلای جدید شو نبردن… فعلا بای.

با بی حوصلگی ازشون خداحافظی کردم… به تازه وارد نگاه کردم… هنوز تو جمع بچه ها اسیر بود… کولمو انداختم رو دوشم و ترجیح دادم برم و همون کنار دفتر منتظرش بمونم…

همونطور که به طرف دفتر میرفتم گوشیمو از جیبم در آوردم و روشنش کردم … بدجوری هوس کرده بودم به سعید زنگ بزنم… ولی بهونه ای نداشتم…

به دیوار کنار دفتر تکیه زدم و گوشی رو انداختم تو جیبم… دوباره داشتم به ردیف آدم های نشسته رو صندلی های سبز نگاه میکردم که زنگ گوشیم بلند شد… از جیبم درآوردمش و به صفحه نگاه کردم… اسم مامان رو صفحه روشن خاموش میشد… حتما دوباره میخواست بحث قبل کلاسو پیش بکشه… میخواستم رد تماس بزنم ولی با یادآوری اینکه مامان از این کار چه قدر بدش میاد کلید سبزو فشار دادم.

– بله.

مامان- الو. بِتسا.

– بله مامان؟

مامان- خوبی؟

پف محکمی کشیدم و گفتم : خوبم مامان. کاری داشتید؟

– آره عزیزم. ببین الان سعید اومده دنبالت. باهاش بیا خونه ی آقای توکلی؟

سعید؟؟؟؟…. خونه ی توکلی؟؟؟… سعی کردم تعجبمو به وضوح تو صدام نشون بدم.

– چرا اونجا؟

مامان- شب آخریه که سعید ایرانه. غزاله میخواست این شب آخری دور هم باشیم.

ضربان قلبم رفت رو هزار… حرف دیشبش مثل پتک تو سرم میخورد… قبل از این که برم… چرا انقدر زود؟… شب آخر؟؟؟

مامان- الو. بِتسابه؟

با هول گفتم : بله. گفتید آقا سعید اومده دنبالم؟

مامان- آره. خیلی وقته راه افتاده. حتما تا الان رسیده. برو دم درمنتظر باش.

هول هولکی و با گفتن باشه از مامان خواحافظی کردم و بدون توجه به حرف تازه وارد به طرف در خروجی راه افتادم… خیابون از ازدحام بچه های آموزشگاه شلوغ بود… با اون قد متوسطم رو پنجه بلند میشدم و به این طرف و اون طرف سرک می کشیدم… برای دیدنش استرس داشتم ولی از طرفی هم مشتاق بودم عکس العملشو در مقابل چشمای باز خودم ببینم… انگار باورم شده بود من برای اون مهمم…

ده دقیقه ای گذشت… خیابون خلوت شد و حالا خوب می تونستم ببینم که اثری از سعید نیست… گوشیم زنگ خورد… با عجله به صفحه اش نگاه کردم… اسم سعیده ضربان قلبمو از چیزی که بود بالاتر برد… سعی کردم صدام نلرزه و تماسو برقرار کردم…صدای سعید تو گوشم پیچید…

سعید- الو. بِتسابه خانوم.

به زور آب دهنمو قورت دادم و جواب دادم : بله.

کمی مکث کرد و بعد صدای خش دارش بلند شد : ببخشید. من تازه از ترافیک خلاص شدم. تا ده دقیقه ی دیگه میرسم. شما داخل بمونید هوای بیرون سرده.

نمی دونم چه حسی بهم دست داد… شاید لذت بود و شاید یه حس گنگ که هنوزهیچی ازش نمی فهمیدم… فقط تونستم زمزمه کنم : ممنون.

و بعد از اون تماسو قطع کردم… چند لحظه به گوشی نگاه کردم… اون نگران سرما خوردن من بود ولی من از همیشه گرمتر بودم… گرمتر… به دیوارکنار آموزشگاه تکیه زدم… حال رفتن به داخلو نداشتم…

چشمامو بستم و سعی کردم برخورد هامونو تصور کنم… ولی هربار بی نتیجه تصوراتمو خط میزدم و خودمو مسخره میکردم… من داشتم به طور جدی به یک پسر فکر میکردم… درست مثل همه ی همسن هام… داشتم مثل همه می شدم… و نمی دونم چرا ولی از این همرنگ جماعت شدن می ترسیدم…

صدای بوق بلند ماشینی بلند شد… آروم لای پلک هامو باز کردم… ماشین مشکی سعید بود… تکیه مو از دیوار برداشتم و به طرف ماشین رفتم… اونم از ماشین پیاده شد… رو به روش قرار گرفتم… سعی میکردم تو چشم هاش نگاه نکنم… چشم هایی که روزی در حسرت غرق شدن توشون بودم…

– سلام.

صداش رنگِ آشنایی داشت… رنگ محبت : سلام. چرا بیرون منتظر بودید؟

جواب مسخرمو براش تکرار کردم : هوای داخل گرفته ست.

ساکت شد… سرمو بلند کردم تا نگاش کنم ولی اون سریع نگاهشو دزدید و به طرف در دیگه ی جلو رفت و گفت : بفرمایید بشینید تا سرما نخوردید…

و همزمان درو باز کرد… لبخند کمرنگی روی لبم نشست… سرمو انداختم پایین تا لبخندمو نبینه و به سمت در رفتم… کنار ایستاد تا سوار شم… دیگه طاقت نیاوردم و سرمو بلند کردم تا به چشاش نگاه کنم… زل زدم بهش… همون چشم های خاکستری که حالا برای من یه رنگ تازه داشت… لبخند کمرنگی زدم و گفتم : ممنون. باعث زحمتتون شدم.

لبخند نادرشو تحویلم داد… لبخندی که از دیدنش حس کردم ظرفیتم داره تکمیل میشه… جهت نگاهمو تغییر دادم و سعی کردم به جای صورتش از سر شونه های بلندش به پشت سرش نگاه کنم…

سعید- تا باشه از این زحمت ها.

ولی من انقدر هول شده بودم که فرصت لذت بردن از این حرفشو نداشتم… پرادوی مشکی دو تا ماشین عقب تر پارک شده بود… یه کم که بیشتر دقت کردم تونستم تازه واردو توش ببینم… یه دستش رو فرمون بود و آرنج دست دیگشو گذاشته بود لب پنجره… از اون فاصله ، خوب معلوم نبود ولی احساس کردم یه پوزخند رو لبشه… تازه یادم افتاد که گفته بود منتظر باشم تا در مورد وضعیتم صحبت کنیم… واااااااااای… سریع نگاهمو ازش گرفتم و سوار ماشین شدم… سعیدم که فکر کنم از این حرکت ناگهانی من تعجب کرده بود با کمی مکث درو بست و پشت فرمون نشست… میخواست استارت بزنه که همون موقع صدای جیغ لاستیک هایی سکوت خیابونو شکست و این ماشین تازه وارد بود که با سرعت نور از کنارمون رد شد…

سعید زیر لب حرفی نثارش کرد که نفهمیدم چی گفت… با چشمم مسیر رفتنشو دنبال کردم و وقتی ماشینش تو پیچ کوچه ناپدید شد نفس راحتی کشیدم… سعیدم بعد از تموم شدن همون حرف های زیر لبیش ماشینو روشن کرد و راه افتاد…

دقایق اول سکوت بود… اون در سکوت و با آرامش رانندگی میکرد و منم از پنجره زل زده بودم به خیابون… از فکر اینکه دیگه چطور باید با تازه وارد روبه رو بشم تو دلم عزا گرفته بودم و شاید سعیدو به کل از یاد برده بودم… سعیدی که باعث این بی توجهی و حواس پرتی من بود…

سعید- می تونم ضبطو روشن کنم؟

گنگ نگاش کردم … به آرومی سرمو به نشونه ی تائید تکون دادم و بعدش دوباره به بیرون زل زدم … صدای خواننده تو ماشین پخش شد :

کجا بودم ؟ صدات پیچید

صدای آشنات پیچید

چشات معلوم نبود اما…

تو گوشم خنده هات پیچید.

آروم برگشتم و به سعید نگاه کردم… زل زده بود به روبه رو و هنوز هم آروم رانندگی میکرد

چقدر عاشق شده بودم

چقدر عطر تو پیدا بود

نمی دونم کجا بودم

شاید آخر دنیا بود

یه دستشو گذاشت پشت گردنش و مثل دیشب ماساژگونه حرکتش داد…

کجای رویاهام بودی

چقدر تو خاطرم بودی

کنار بغض هرروزم

کنار پنجره ام بودی

کجای خواب نیمروزم

تو خورشیدم شده بودی

سرعتش هر لحظه کندتر کندتر میشد… و نه من نه اون اعتراضی به این موضوع نداشتیم… اون گیج آهنگ بود و من گیج رفتار اون…

کجا بودم؟ چه احساسه

قشنگی تو دلم داشتم

تموم هست و نیستم رو

تو آغوش تو میذاشتم

ماشین کنار خیابون ایستاد… به سعید نگاه کردم… دو تا دستشو گذاشته بود رو فرمون و به من نگاه نمیکرد… یه دفعه سرشو گذاشت رو فرمون ، رو دو تا دستاش…

هوا بوی تو رو میداد

از عطر عاشقی پر بود

نمیدونم کجا بودم

برام دور از تصور بود

شاید آخر دنیا بود

زیر لب زمزمه میکرد و من میشنیدم…. برام دور از تصور بود… دور از تصور؟

ولی برای من از همیشه قابل تصور تر بود… تصور اینکه تا رسیدن لحظه ی اتفاق چیز دیگه ای باقی نمونده… و من ایمان آوردم که سعید توکلی حرفی برای گفتن داشت… صدای گرفته ی سعید بلند شد… هنوز سرش رو فرمون بود…

سعید- بعضی وقتا یه حرفایی هست که در عین سادگی برات سخته در موردشون حرف بزنی…

لال شده بودم و گیج و منگ به صدای گرفته و خش دارش گوش میدادم…

ادامه داد : بعضی وقتا یه اتفاق ساده تمام معادلات زندگیتو به هم میریزه… اونوقت اگه رتبه ی یک کنکورم باشی بازم ویندوزت هنگ میکنه… قصه ی منم قصه ی یه کلاغه که درست تو یه قدمی خونه راهو گم میکنه و میزنه به بیراهه… اونوقت همه حق دارن تو قصه های شبشون بگن کلاغه به خونش نرسید… ولی شاید هیچ کس نتونه بفهمه خود کلاغ کدومو بیشتر دوست داره… اون زندگی تکراری رو که همه ازش انتظار دارن یا راه جدیدی که پیش روشه…

سرشو از روی فرمون برداشت و صاف به صندلی تکیه زد… هنوز هم به من نگاه نمیکرد…

سعید- یه روز یکی زد سر شونم و گفت : آبجی کوچیکه ی منم عین خواهر خودت. چه فرقی میکنه؟… اون روز به هرچیزی فکر میکردم جز اینکه یه روز فرقی بین خواهر کوچیک خودم و خواهر اون فرد وجود داشته باشه… ولی…

دستی به موهاش کشید و ادامه داد : ولی شاید تنها چیزی که الان میخوام اینه که اون دختر باور کنه که هر اتفاقی که افتاده دست خودم نبوده

در یک حرکت ناگهانی صورتشو به طرفم برگردوند… دیگه قدرت جا زدن نداشتم… زل زده بودم تو چشم هاش… کلافگی و خستگی توشون بیداد میکرد…

سعید- باور کن بِتسا دست خودم نبود… نمیخواستم شرمنده ی بردیایی بشم که خواهرشو مثل خواهرم میدونست و اونو به من سپرده بود… نمیخواستم شرمنده ی چشم هایی بشم که هیچ وقت منو به چشم دیگه ای نگاه نکرده بودن… ولی….

روشو برگردوند و دوباره به روبه رو خیره شد… دستی به موهاش کشید و سرزنش آمیز گفت : ولی واقعیت اینه که من اسیر همون چشم ها شدم…

سکوت کرده بودم… گیج تر از همیشه بودم… شاید الان به نازنین حق میدادم که بگه من چجوری همیشه شاگرد اول میشدم… ولی باید باور میکردم که تو این مسائل خنگ تر از همه بودم…
سعید ادامه داد : باور کن اگه فرصت دیگه ای برام مونده بود اینا رو نمی گفتم… باور کن نمیخواتم اینقدر زود تو رو درگیر حرفای بی سروته خودم بکنم ولی… دیگه وقتی برام نمونده… فردا صبح من از این خاک که تو توش نفس می کشی میرم… و تنها آرزوم اینه که قبل از رفتن مطمئن بشم یه گوشه ای تو این خاک ، اونی که من میخوام منتظر اومدنم می مونه و با رفتنم از دستش نمیدم.


memories
پاسخ
آگهی
#2
نظر بدین ادامشو بذارم


memories
پاسخ
#3
وووووووووو خوش طولانیه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ناشناس بگو (;

هَمِعٕ فاٰز گَنّگِستِر وَلّی تآ شَب نَشُدِح باٰس خٖونِع بآشَن♂❤

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رُمان بی بهانه 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Star ●•[ رُمان تباهکار | فرشته ۲۷ ] •●

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان