امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ترسناک « خانه ی ارواح» ++قسمت دوم

#4
سامان یارو رو مشغول کرد منم با دستم دستش رو نیشگون گرفتم با پام کوبیدم تو دلش ، فاطمه در رو باز کرد و در نهایت الفرار ، حالا مونده بودیم چجوری دوشب ما پنج نفر تنهایی سر کنیم ، سامان و فاطمه رفتن ثناومحمد رو آوردن ، منم رفتم سوپرمارکت هرچی لازم بود خریدم ، سبزی فروشی رفتم ، زودتر از سامان اینا رسیدم خونه ، رفتم آشپزخونه بساط شام رو راه انداختم همون موقع سامان ایناهم رسیدن ، فاطمه اومد کمکم ، فاطمه رفت سمت یخچال که یهو صدای جیغش دراومد گفت مبینا بیا ، رفتم پیشش داد زدم سامان بیاااااا،، سامان که اومد گفت چیشده ؟ گفتم :« بخون اینو باصدای بلند» روی در یخچال یه نوشته بود بارنگ قرمز :« فسقلی ها بداشتباهی کردید خیلی بد؛ امشب هم بهتون فرست میدم اگه رفتید که هیچی نرفتید یکی از شما ها جلوی چشماتون کشته میشه ، میل خودتونه من منتظرم میمونم اگه برید که جون یکیتون رو نجات دادید اگه هم نرفتید که خودتون می دونید نیازی نیست بگم خداحافظ» ثناو محمد داد زدن چیه؟؟؟ چیزی شده؟؟ فاطمه رفت پیش اونا تا نیان اینجا و چیزی نفهمن. شام رو خوردیم بعد شام منو سامان و فاطمه رفتیم نشستیم تو تراس تا حرف بزنیم محمد و ثناهم رفتن فیلم ببینن.
مکالمهما سه نفر(علامتی که نشون میده سامان داره حرف میزنه+ ) ( علامتی که نشون میده مبینا داره حرف میزنه-) ( علامتی نشون میده فاطمه داره حرف میزنه×)
- به نظر من این داستان رو خودمون شروع کردیم خودمون هم تمومش میکنیم.
+ دیوونه شدی؟؟؟ طرف گفت یکی رو میکشه.
×به نظرمنم ول کنیم پاشیم بریم خونه ما روزی که قرار بود عزیز اینا برگردن ماهم برگردیم اینجا.
- نمی دونم شما چرا انقدر اسرار میکنید که بریم از اینجا
+میخوای یکی بمیره؟؟
×مبینا سامان درست میگه بریم بهتره
- من میرم بخوابم و همینجا هم میمونم تا پرونده این خونه بسته بشه
+ مردی به ما ربط نداره
×مبینا لجبازی نکن بیا بریم
- شب بخیر
از تراس اومدم بیرون انگار یه صدایی بهم گفت باشه خودت خواستی .
رفتم سمت اتاق انگار یکم سرد بود یعنی خیلی سرد بود . پشیمون شدم از تو اتاق خوابیدن و بالش و پتو رفتم رو کاناپه دراز کشیدم ، خوابم نمی برد ،بعداز یک ساعت چشمام گرم شد و خوابم برد ولی اصلا خواب خوبی نبود اصلا ، همش کابوس بود ، آخرین کابوس وحشتناک بود جوری که از خواب پریدم ، ساعت رو نگاه کردم ساعت ۶ صبح بود خیس عرق شده بودم ، رفتم سمت اتاق خواب دیدم که سامان هم بیداره و روی کاناپه نشسته رفتم سمتش گفتم چرا بیدار شدی صبح به این زودی ؟ گفت که کابوس دیدم از خواب پریدم ، پرسید تو چرا بیدار شدی گفتم منم کابوس دیدم از خواب پریدم ، یهو صدای باز شدن در اتاق اومد و فاطمه اومد بیرون هپلی شده ، دادزدم هوی چته چرا اینجوری شدی ،؟؟ چه ریخت قیافه ایه واسه خودت درست کردی سکته کردم، گفت چیه بابا از خواب پریدم ، پاشدم رفتم سمت آشپزخونه سه تا لقمه نون پنیر سبزی گرفتم بردم خوردیم پاشدم رفتم سمت حمام دوش بگیرم یه ربع بد در اومدم، آیفون به صدا در اومد ، رفتم جلوی آیفون دیدم داییمه درو باز کردم داد زدم بروبچ دایی بود چیزی نگیدا . داییم اومد داخل سلام احوال پرسی کرد گفت اومدم کتاب هارو ببرم مال دوستمه امانت داده بود بخونم کتاب هارو برداشت رو گفت راستی ما فردا هم نمیایما یکی از فامیلا فوت شده باید مراسم اون  تو دلم گفتم یارو دیر تر می مردی خوب چ وقتی هم مردی، داییم رفت،محمدوثنا هم بیدارشدن و قرارشد امروز اصلا خونه نمونیم و بریم بیرون گردش و تفریح چون اگه میموندیم باید با مرگ بازی میکردیم
ادامه دارد......
من هنوزم تو فکرتم یه سره ،، فقط امید وارم این روزا بگذره
پاسخ
 سپاس شده توسط omidkaqaz ، حسن CR7 ، DAZZLING BOY ، 2ba ، M.AMIN13 ، _.miss_.em ، atrina81


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ترسناک « خانه ی ارواح» ترسو ها نیان - mobina joooooooon - 31-07-2015، 15:44


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان