امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عقلانيت تاريخي و تاريخنگاري معاصر ايران و نقد رويكردهاي ناصواب

#1
اشاره : مقاله به بررسي برخي تلاشهاي سازمانيافته از سوي غربگرايان، ماركسيستها و مليگراهاي افراطي و نيز مستشرقين و به نقد تاريخنگاري سكولار پرداخته كه عامدانه در صدد تحريف تاريخ معاصر ايران ميباشند. همچنين به نقد مأخذشناسيها و ارجاع نويسيهاي تاريخي مزبور، به تفصيل پرداخته است. 1- ارزش ديدگاههاي تاريخي توجه به تاريخ امروز در كلية زمينهها و رشتههاي علمي سكة رايج زمان شده است، تاريخ عقايد اقتصادي، تاريخ انديشههاي سياسي، تاريخ جنبشها و انقلابهاي معاصر، تاريخ علم و فلسفه و دهها عنوان ديگر بخوبي مؤيد اين نكته است كه توجه به سرچشمهها و پيشينههاي تاريخي نه تنها نقطة شروع و هستههاي اوليه هر علمي را معلوم ميدارد بلكه اين توجه سير تحولات و كاستيها و فزونيهاي موضوعي و علمي و مسئله سازيهاي بعدي را در هر رشته تا دوران ما مبرهن و معلوم ميدارد. البته هر چه در تاريخ علوم مختلف به طرف علوم انساني به طور اعم و علوم اجتماعي به طور اخص نزديكتر شويم، صورت مسئله حساستر و ظرافت كار بيشتر و عوامل تحريف و اختلاف افزونتر ميگردد. يك علت مهم اين امر اين است كه بعد از انقلاب مشروطيت كه دو نيروي سكولار و غير سكولار در اين جنبش اجتماعي و سياسي شركت داشتند، با توجه به عوامل مختلف سياسي و اجتماعي، نيروهاي مذهبي و انديشههاي ديني بعد از دو دهه مجبور به عقب نشيني شده و در غالب سنوات دوران پهلوي اول و دوم از نظر حاكميت سياسي (و نه تاثير اجتماعي و سياسي) در حاشيه قرار گرفتند، اين امر يعني حاكميت رسمي فرهنگ غيرديني باعث شد حوادث دور و نزديك تاريخ تحولات ايران براساس ديدگاهي غير ديني و به عبارت ديگر نظريههاي سكولار نوشته شود و سه طيف ماركسيستها و ليبرالهاي غربگرا و مدعيان نگارش تاريخ علمي براساس نوعي جهان بيني مادي و غير الهي و با توجه به تحليلهاي دنيوي و در چارچوب تك بعدي ديدن انسان به تاريخ نگاري دست يازيدند. در اين كتب، بسته به ميزان علائق و يا منافع و گاه تقرب به قدرت حاكمه و فرهنگ سكولار آن، حوادث در التقاطي آشكار و پنهان، تحريفي ظريف و سانسوري مرموز به روح و جهتي پيش ميرفت كه به جهان بينيها و ايدئولوژيها و شناخت شناسيهاي سه طيف و منشعبين آنها ربط داده ميشد. از نظر موضوع شناسي براي هر يك از اين ديدگاهها و جريانات مسائلي خاص حساس شده و برعكس مسائلي ديگر در حاشيه قرار ميگرفت، هر چند مقاطعي تاريخي مانندانقلاب مشروطيت و يا برخي تحولات مهم مانند سقوط قاجاريه و يا شهريور 20 و يا تحولات سنوات 1320 تا 1332 لااقل از جنبة موضوعي قدر مشترك و يا علائق مرتبط بين همة اين طيفها محسوب ميگشت. -2 مشخصات تاريخ ايران در كتب ايران شناسي (شرقشناسي غربيها، ايرانشناسي روسي) از نظر تاريخي شايد بتوان كمي به عقب برگشت و ريشة برخي از اين نوشتارهاي تاريخي را در جريانات و شاخههاي ديگر در خارج از مرزهاي ايران جستجو كرد. در اين مورد ميتوان به دو ديدگاه عمدة ايرانشناسي با دو گرايش غربي و شرقي اشارت داشت، دو ديدگاهي كه عليرغم اختلاف نظرات زياد لااقل از جنبة موضوعي و طرح مسئله يعني نگارش تاريخ و سير حوادث ايران داراي اشتراكاتي بودهاند هر چند اين دو جريان امروز كاملا از بين نرفته است ولي بهر حال صورت مسئله تماماً مانند قرن 19 و اوايل قرن 20 هم نبوده، كاستيها و فزونيهاي قابل توجهي هم يافته است چرا كه با برخي نحلهها و مكاتب و ديدگاههاي فكري و سياسي جديد ممزوج شده و در شاخهها و فروعاتي افتاده است كه براي يك قرن و يا حتي دهههاي پيشين قابل تصور و طرح نبوده است. با توجه به تمهيدات فوق مناسب است اين دو ديدگاه ايران شناسانه را با مشخصات كلي آن به بحث بگذاريم تا با رويكردي تاريخي بسراغ متون تاريخ نگاري معاصر رفته باشيم. 3 - سياست ايرانشناسي غربي (شاخهاي از شرقشناسي غرب) در تاريخ سدة اخير، كتابهاي متنوعي بويژه در زمينة تاريخ، سياست و جامعهشناسي ايران نوشته شده است كه نويسندگان آنها بطور عمده ايرانشناسان غربي بودهاند. ايرانشناسي، شاخهاي خاص است كه در زمان قاجاريه از سوي دولتهاي اروپايي براه افتاد و قسمتي از مطالعات آنها را شامل ميشد. نكتة مهمي كه درمورد ايرانشناسي بايد توجه داشت، اين است كه اين مطالعات كاملاً درجهت سياست استعماري اروپا بوده است و ايرانشناساني كه روي تاريخ ايران مطالعه كردهاند، بطور قطع با سياست و مسائل سياسي كار داشتهاند و معمولاً با انگيزة سياسي به اين تحقيق دست ميزدهاند. از طرف ديگر، ايرانشناسي، شاخهاي از شرقشناسي در غرب محسوب ميشده است. بجز ايرانشناسي، سه جريان ديگر در تاريخنگاري ايران در دورة قاجاريه وجود داشته است كه تاريخ را با آن ملاكها مطالعه ميكردهاند؛ و اينها عبارتند از: 1. تاريخنگاري ماركسيستي، 2. تاريخنگاري ناسيوناليستي، 3. تاريخنگاري علمي. الف : مشخصات استعمار در تاريخ ايران بطور كلي تاريخ حضور مرئي و نامرئي استعمار در كشورهاي مختلف، به يك شكل، با يك سطح و در يك زمينه نبوده و آنچه در اين باره در ايران قابل تحقيق و بررسي است، ويژگيهايي به شرح زير دارد: الف -- صدمات فراواني از ناحية استعمار به ايران وارد شده است. ب -- ايران مستقيماً تحت سلطة استعمار قرار نگرفت؛ بهعبارت ديگر، استعمار در ايران نفوذ داشته، اما اين نفوذ، هيچگاه بصورت سلطة مستقيم سياسي غرب نبود و ايران هرگز بصورت مستعمرة رسمي درنيامد. از اين رو كمتر رابطه و وضعيت ما نسبت به غرب در تاريخ سنجيده شده است و يا دست كم نفوذ فرهنگي غرب، كمتر از نفوذ سياسي و اقتصادي آن بهبحث گذاشته شدهاست. ج - برخي روشنفكران ما در برابر استعمار، دچار نوعي تناقض بوده و هستند. اين تناقض بهسبب كين و مهر ايشان به غرب بوده است: كين به استعمار غربي و مهر به انديشههاي غربي. ايران از استعمار ضربه خورد؛ اما هيچگاه همانند الجزاير و مصر و عراق به اشغال خارجي درنيامد. لذا ايرانشناسي كه شاخهاي از شرقشناسي بوده، با مصرشناسي كه آن هم شاخهاي از شرقشناسي بوده، فرق ميكرده است؛ يعني ديدگاه افراد در ايران دربارة استعمار، با ديدگاه مردم كشوري مثل الجزاير تفاوت داشت، و روشنفكري در ايران با تجددخواهي و فرنگيمآبي مترادف شد. در ايران چون استعمار بطور رسمي وجود نداشت، روشنفكران روابط معنوي - فرهنگي خود را با غرب نسنجيدند (مثل پناهندهشدن مشروطهخواهان به سفارت انگلستان). البته اشغال ايران در جنگ بينالملل اول و دوم، تاحدودي بر هوشياري ملي ايرانيان افزود؛ به عبارت روشنتر، آزاديخواهان ايران تا حدودي احساس خطر كردند و فهميدند كه خارجيان وقتي منافع خود را بدست آوردند، خيانت ميكنند. شرقشناسي درمورد ايران زماني شروع شد كه در اروپا دو جريان پوزيتيويسم و پراگماتيسم غلبه داشت. به اين مطالب ميتوان چند مورد و مشخصة ديگر هم افزود: الف -- تجدد و ترقي و فرنگيمآبي باهم در ايران رواج يافتند و مترادف همديگر خوانده شدند. ب -- در رابطة فرهنگي و معنوي با غرب، تفكر و تعمقي نميشد. ج -- انحطاط عصرطلايي ايران، با انقلاب صنعتي اروپا مصادف شد. ايرانيان در جنگ جهاني اول و دوم كه ايران مستقيماً اشغال شد، متوجه استعمار شدند. منابع ايرانشناسي: 1. ديپلماتها (كارمندان دولتي)، 2. تجار، 3. افراد ماجراجو، 4. ثروتمندان جهانگرد، 5. ميسيونرهاي مذهبي. عيوب شرقشناسي (ايران شناسي) در كتابهايي كه ايرانشناسان غربي نگاشتهاند، بطور عمده معايبي به شرح زير مشاهده ميشود: 1. در اين كتابها، ديدگاه غربي و غيرايراني بوده است؛ كه از يك جنبه ممكن بود خوب باشد، زيرا اين امكان وجود داشت كه مجموعة مسائل سياسي و فرهنگي بدون تعصب و ديدگاه ايراني تجزيه و تحليل شود. اما عيب آشكارش اين است كه شناختش سطحي بود و مجموعة مسائل ايران در كل بطور ريشهاي شكافته نميشد و روابط درون آن بخوبي درك نميشد. 2. ايرانشناسي غربي با نوعي غرور و تكبر اروپايي همراه بوده؛ درحاليكه در كتابهاي غربي، ايجاد و ترويج تفكر برتري ابدي غرب بر شرق دنبال ميشده و اين مسئله غربيان را تاحدودي از درك حقايق تاريخ ايران محروم ميكرده است. 3. ايرانشناسي چون با استعمار همراه بود، ميكوشيدند كه در آن اقليتهاي مذهبي و ملي ايران را تحريك كنند تا در مواقع لزوم، آنان را درجهت منافع خود سوق دهند؛ مثلاً حتي در كتابهايي مثل يكسال در ميان ايرانيان نوشتة ادوارد براون، مطالب دروغ و مظلومنماييهاي كاذب زيادي در مورد بهائيت، بابيت و غيره نوشته شده است. اينان نقش اقليتها را مهم جلوه ميدادند و تعداد و تأثير آنان را بيشتر از حدي كه بوده بيان ميكردند. 4. براي سستكردن رابطة ملي و مذهبي، بخصوص در چند مورد زير، بر عناصر غيرمذهبي و ملي و ناسيوناليستي تأكيد ميكردند: الف -- رابطة دين و سياست، ب -- وحدت فرهنگي ملتها، ج -- رابطة هر يك از كشورهاي اسلامي با كل جهان؛ و لذا گاه اين ديدگاه باعث ميشده است كه شرقشناسان روي جزئيات خاصي دست بگذارند. 5. از درك كليت تاريخ ايران عاجز بودند و به همين دليل، بسياري از نقاط كليدي را درك نكردند. 6. سياست ايرانشناسي غربي با سياست اسلامشناسي مخلوط شد. غربيها بيشتر سنيشناس بودند تا شيعهشناس؛ بنابراين، چون مطالعهاي دربارة شيعه نداشتند، نميتوانستند مفاهيم و عمق مفاهيم مذهب شيعه را از مذهب سني تشخيص دهند و مفاهيمي چون توكل، تقيه و انتظار هرگز براي آنها تبيين نشد. شرقشناسان بعدها فهميدند كه شيعه، فرقهاي عدالتطلب و عقلگرا بوده و در بسياري از جنبشهاي اسلامي نقشي مؤثر داشته است. آنچه در كتابهاي ايرانشناسي از ديد غربيها دربارة ايران نوشته شده است را ميتوان بطور كلي در موارد زير خلاصه كرد: 1. ايرانيان از انديشه و انديشيدن محرومند، 2. ايرانيان خاموشند و مطيع حاكمان، 3. ايرانيان، چاكرمنش و متملقاند، 4. ايرانيان از نقد، اجتهاد و انتخاب محرومند، 5. ايرانيان، ملتي مردهاند. پس در كل ميتوان نتيجه گرفت كه كتابهاي ايرانشناسي غربي غيرقابل اعتماد، تحقيركننده و تحريفآميز بودهاند و هستند؛ بنابراين، كساني كه ميخواهند از اين كتابها استفاده كنند، حتماً بايد منابع ديگر را هم مدنظر داشته باشند. موارد غير قابل اعتماد، درخصوص نتايج دورة قاجار، بيشتر محسوس است. 4 - ايرانشناسي روسي (شرقشناسي ماركسيستي) در كتابهاي ايرانشناسي روسي، جنبههاي مثبت كمتر و جنبههاي منفي زيادتر بوده است؛ كه به چند مورد اشاره ميشود: 1. از ويژگيهاي اين كتابها اين است كه به ريشههاي اقتصادي و اجتماعي ايران، توجهي جدي دارند. از طرفي روسها در همان فضاي فكري غربيان سير نميكردند. آنها به روستاها ميرفتند و يا از جاهايي ديدن ميكردند كه نگاه غربي معمولاً بهدنبال آن نبود؛ منتها اين مطلب را بهافراط ميكشاندند، چنانكه بررسي ريشههاي اجتماعي و اقتصادي بطور افراطي و يكبعدي صورت ميگرفت، مثلاً نقش تجار تنباكو را در نهضت تحريم بسيار برجسته و در نهايت، طبقة تجار را موجد و رهبر اين نهضت معرفي كردند و دست آخر هم گفتند طبقة تجار بود كه نهضت تنباكو را بوجود آورد؛ و با همين نتيجهگيري، كل حركت تنباكو در كتابهاي ايرانشناسي روسي نفي ميشود. 2. ويژگي ديگر اين كتابها اين است كه نقش تودة مردم در انقلاب و جنبش و مخالفت آنان با قدرتهاي زمان برجسته ميشود (بعنوان مثال، به مبارزات مردم عليه سلاطين بيشتر توجه ميشود تا شرح سلطنت حاكمان). 3. ويژگي سوم عبارت است از: مناقشه، مخالفت و زير سؤالبردن ايرانشناسان غربي؛ كه اين تاحدودي از محاسن اين كتابها است. در اين كتابها، به روايتهاي رسمي ايرانشناسهاي غربي به ديدة ترديد نگريسته ميشود. و اما از عيبهاي جدي اين مطالعات، عبارت است از: 4. ديدگاه در اين مطالعات، غيرايراني و ماركسيستي بود. ماركسيستها در مطالعات تاريخي، دو گروه بودهاند و هستند: الف - ارتدوكس بهمعناي جزم گرا و بيانعطاف؛ كه ماركسيستهاي متعصب در اصول ماركسيسم - لنينيسم، در اين گروه قرار ميگرفتند. ب - چپ جديد كه طرفداران آن بعضي مفاهيم ماركسيستي را حفظ كردند اما خود را به همة اصول ماركسيسم پايبند نميدانستند و نميدانند. بنظر ميرسد بررسي تاريخ ايران از ديدگاه هر دو گروه، اشتباهات و انحرافات جدي تاريخي و فكري داشته است. دهها كتاب و مقالة چپهاي قديمي مانند تودهايها و يا چپهاي جديد در قالبهاي جامعهشناسي سياسي و غيره، بدون درنظر گرفتن واقعيات تاريخي و مبتني بر ذهنيات كليشهاي است (تحميل ذهنيات طبقاتي و ماركسيستي به تحولات و واقعيات تاريخي). 5. از ايرادهاي ديگر شرقشناسي روسي اين است كه همة فجايع را به گردن سرمايهداران غربي ميانداختند و وقتي ميخواستند بدبختيهاي تاريخ ايران را بشناسانند، ميگفتند همة بدبختيها از اشراف و سرمايهداران بوده است. و اين ديدي يكبُعدي و اقتصادي صرف است كه از درك بسياري از ظرايف و اصالتها عاجز است؛ مثلاً يك تاجر اصفهاني كه دوازدههزار كيسه تنباكوي خود را در راه استقلال كشور و مبارزه با امتياز رژي و عمل به حكم تحريم، آتش ميزند، با اينكه از تجار سرمايهدار است، ديد طبقاتي و منافع اقتصادي خود را كنار ميگذارد و با نوعي احساس تكليف شرعي، به استقلال كشور كمك ميكند. اينگونه ايثارها و فداكاريها را نميتوان با تحليل ماركسيستي درك كرد. 6. ديدگاه شرقي (روسي)، نوعي دگماتيسم افراطي بوده است؛ به عبارت ديگر، اين ديدگاه، با نگرش تكبعدي و تكعاملي پيش ميرود و با تعصب شديد انحرافي همراه است (اين است و جز اين نيست). طرفداران اين ديدگاه درپي آن بودند كه بينش جدلي ديالكتيك را ازنظر فلسفي، معيار سنجش تاريخي قرار دهند و براساس تز، آنتيتز و سنتز، تاريخ ايران را شرح دهند. بههمين دليل بود كه اين معيار، ايرانشناسيهاي شرقي را به "جزميت" ميرساند و اين ايراد، به ديدي تكبعدي، آنهم بُعد مادي منجر ميشد و طرفداران اين ديدگاه، بيشتر ارزشها را در تاريخ ذبح ميكردند يا در جايگاه خود قرار نميدادند. 7. موضوعهايي كه طرفداران اين ديدگاه بيشتر به آنها علاقه داشتند، عبارت بودند از: مشروطيت، قيام جنگل و توطئة پيشهوري و نيز وقايعي كه بهنحوي به منافع روسيه مربوط ميشد. 8. در حمله به تزار در وقايع ايران، در نوشتههاي روسي قصد اين بود كه بهنوعي خود را از مظالم تزاري تبرئه كنند (البته اين تبرئه تا آنجا پيش نميرود كه اشغالگران غنايم تزارها را به صاحبانش برگردانند). 9. ديدگاه ماركسيستي، همانند ديدگاه ليبراليستي، درنهايت مادي و منفعتطلبانه و بدور از تحليل ارزشها و عوامل غيرمادي بوده است؛ و طرفداران اين ديدگاه هيچگاه نتوانستهاند ارزشها و عواملي را كه در لابلاي سطور تاريخ ايران هميشه زنده بوده و باعث حيات ايران و ايراني ميشده است، ببينند. بنظر ميرسد آنچه در تاريخنگاريهاي امروز درمورد دو دهة اخير انجام ميگيرد، نهتنها تلفيق دو جريان مزبور است، بلكه بهنوعي برداشتهاي تاريخي با ديدگاههاي غربي چپ جديد و يا راست جديد و يا نوعي تفسيرهاي جامعهشناختي در تاريخ است؛ كه البته در اكثر اين نوشتهها، تاريخ نه موضوعيت بلكه بهنحوي طريقت اين نكته را دارد كه نظريهها و قالبهاي ازپيشتعيينشدة نويسندگان مزبور را اثبات كند. بنظر ميرسد هرچند كه ارتباط تاريخ سياسي با انديشة سياسي و يا جامعهشناسي سياسي و ساير مباحث جديد ممكن است در فهم تاريخي و يا تاريخفهمي امروز ما بسيار مؤثر باشد و در اين دادوستد و رفتوبرگشت، روشناييهاي مفيدي هست، اين مهم نبايد باعث شود كه تاريخ فقط وسيلهاي براي اثبات فرضيهها و يا نظرياتي باشد كه بيش از آنكه در حوزة تاريخي باشند، در حوزة سياست و يا حوزههاي غير تاريخي ديگر قبلاً تكليفشان معلوم شده باشد. 5 - جزء و كل و عقلانيت در سه گرايش و سطح بررسي تاريخ (نقلي، تحليلي، فلسفهتاريخ) اما تأثير ايران شناسي غربي و شرقي به نظر ميرسد در دو جهت هم در متن و مادة تاريخي و هم در صورت تاريخ و تحليل آن در مقاطعي خود را نشان داده است از اين جهت براي روشن شدن مسئله مناسب است با ديدگاه و تقسيمبندي استاد متفكر و فيلسوف اسلامي معاصر مرتضي مطهري بسراغ مسئله رفته و از مطلب ايشان به عنوان تمهيدي براي ورود به بحث خودمان استفاده نمائيم. استاد در مباحث خود ضمن تقسيمبندي تاريخ به سه شاخه و زير مجموعة تاريخ نقلي، تاريخ تحليلي و فلسفة تاريخ معتقدند كه: تاريخ را سه گونه ميتوان تعريف كرد. در حقيقت سه علم مربوط به تاريخ ميتوانيم داشته باشيم كه با يكديگر رابطه نزديك دارند. -1 علم به وقايع و حوادث و اوضاع و احوال انسانها در گذشته، در مقابل اوضاع و احوالي كه در زمان حال وجود دارد. هر وضع و حالتي و هر واقعه و حادثهاي تا به زمان حال، يعني زماني كه دربارهاش قضاوت ميشود، تعلق دارد، "حادثه روز" و "جريان روز" است و ثبت چنين وقايعي از قبيل "روزنامه" است. اما همين كه زمانش منقضي شد و بگذشته تعلق يافت جزء تاريخ ميگردد و به تاريخ تعلق دارد. پس علم تاريخ در اين معني يعني علم به وقايع و حوادث سپري شده و اوضاع و احوال گذشتگان. زندگينامهها، فتحنامهها، سيرهها، كه در ميان همه ملل تأليف شده و ميشود از اين مقوله است. علم تاريخ، در اين معني، اولا جزئي يعني علم به يك سلسله امور شخصي و فردي است نه علم به كليات و يك سلسله قواعد و ضوابط و روابط، ثانياً يك علم "نقلي" است نه عقلي، ثالثاً علم به "بودن"ها است نه علم به "شدن"ها. رابعاً به گذشته تعلق دارد نه به حاضر. ما اين نوع تاريخ را "تاريخ نقلي" اصطلاح ميكنيم. -2 علم به قواعد و سنن حاكم بر زندگيهاي گذشته كه از مطالعه و بررسي و تحليل حوادث و وقايع گذشته بدست ميآيد. آنچه محتوا و مسائل تاريخ نقلي را تشكيل ميدهد، يعني حوادث و وقايع گذشته، به منزله "مبادي" و مقدمات اين علم بشمار ميروند. و در حقيقت آن حوادث و وقايع براي تاريخ به معني دوم، در حكم موادي است كه دانشمند علوم طبيعي در لابراتور خود گرد ميآورد و آنها را مورد تجزيه و تركيب و بررسي قرار ميدهد كه خاصيت و طبيعت آنها را كشف نمايد و به روابط علي و معلولي آنها پي ببردو قوانين كلي استنباط نمايد. مورخ به معني دوم، در پي كشف طبيعت حوادث تاريخي و روابط علي و معلولي آنها است تا به يك سلسله قواعد و ضوابط عمومي و قابل تعميم به همه موارد مشابه حال و گذشته دست يابد. ما تاريخ به اين معني را "تاريخ علمي" اصطلاح ميكنيم. هر چند موضوع و مورد بررسي تاريخ علمي حوادث و وقايعي است كه به گذشته تعلق دارد، اما مسايل و قواعدي كه استنباط ميكند اختصاص به گذشته ندارد، قابل تعميم به حال و آينده است. اين جهت تاريخ را بسيار سودمند ميگرداند و آنرا بصورت يكي از منابع "معرفت" "شناخت" انساني در ميآورد و او را بر آيندهاش مسلط مينمايد. فرقي كه ميان كار محقق تاريخ علمي با كار عالم طبيعي هست اينست كه مواد بررسي عالم طبيعي، يك سلسله مواد موجود حاضر عيني است و قهراً بررسيها و تجزيه و تحليلهايش همه عيني و تجربي است. اما مواد مورد بررسي مورخ در گذشته وجود داشته و اكنون وجود ندارد، تنها اطلاعاتي از آنها و پروندهاي از آنها در اختيار مورخ است. مورخ در قضاوت خود مانند قاضي دادگستري است كه بر اساس قرائن و شواهد موجود در پرونده قضاوت ميكند نه براساس شهود عيني. از اينرو تحليل مورخ، تحليل منطقي و عقلاني است كه در لابراتوار عقل با ابزار استدلال و قياس انجام ميدهد نه در لابراتوار خارجي و با ابزاري از قبيل قرع و انبيق. لذا كار مورخ از اين جهت به كار فيلسوف شبيهتر است تا كار عالم طبيعي. تاريخ علمي مانند تاريخ نقلي به گذشته تعلق دارد نه به حال و علم به بودنها است نه علم به "شدنها" اما بر خلاف تاريخ نقلي، كلي است نه جزئي، عقلي است نه نقلي محض. تاريخ علمي در حقيقت بخشي از جامعهشناسي است، يعني جامعه شناسي جامعههاي گذشته است. موضوع مطالعه جامعهشناسي اعم است از جامعههاي معاصر و جامعههاي گذشته. اگر جامعهشناسي را اختصاص بدهيم به شناخت جامعههاي معاصر، تاريخ علمي و جامعه شناسي دو علم خواهند بود اما دو علم خويشاوند و نزديك و نيازمند به يكديگر. -3 فلسفه تاريخ، يعني علم به تحولات و تطورات جامعه از مرحلهاي به مرحله ديگر و قوانين حاكم بر اين تطورات و تحولات. به عبارت ديگر: علم به "شدن" جامعهها نه "بودن" آنها. -6 نقد تاريخ نگاري معاصر با تقسيم بندي ماده و صورت تاريخي با توجه به تقسيمبندي مورد بحث كه توسط استاد مطهري انجام شده ميتوان اذعان داشت كه در هر سه مورد و فراز مورد تقسيم در تاريخ نگاريهاي سدة اخير تفكرات و ايدئولوژيها و ايسمهاي سكولار خود را بر تاريخ نگاري در ايران تحميل و گاه حاكم گردانيدهاند بخصوص اين مهم در صورت تاريخ و يا به اصطلاح استاد در تاريخ علمي و تحليلي بيش از مادة تاريخ خود را نشان ميدهد و معمولاً جهانبينيها و شناخت شناسيهاي مكاتب و علوم اجتماعي با حضور در صورت تركيبي تاريخ، مادة تاريخ و جزئيت تاريخ را جهت خاصي ميدهند. اين دو مهم در قسمت سوم بحث يعني فلسفة تاريخ بسيار مهمتر و داراي ابعاد وسيعتري شده و روح حاكم بر تاريخ، قوانين و سنن و قواعد حركت و تكامل، علل تحولات و فلسفه تطور و حركت جامعه و تاريخ را به گونهاي تفسير و آرايش و جهت ميدهد كه مادة تاريخ و صورت آن در قالب تاريخ نقلي و تاريخ تحليلي و يا علمي بعنوان اجزايي كوچك آن فضا و روح كلي جهت و تبيين ميشوند و از اين نظر بايستي به جرأت ادعا نمود كه سكولاريزم حاكم بر ايران در بعد از انقلاب مشروطه، بخصوص در دانشگاهها و رشتههاي علوم اجتماعي شامل تاريخ، علوم سياسي و جامعه شناسي در اين سير و فضا و روح كلي، به قالبها و ديدگاهها و جهت سازيهايي رسيدهاند كه هر يك در جاي خود قابل نقد و بررسي ميباشند و اما دربارة تاريخنگاري سدة اخير ايران و تاريخنگاري بعد از انقلاب بايد اين نكته را يادآوري نمود كه تاريخنگاري بعد از انقلاب از اين جهت ارزش دارد كه يك تاريخ براي عامة مردم بوده است و طبعاً همة مردم به جهت مشاركت در انقلاب اسلامي علاقه داشته و دارند تا حوادث را دقيقتر و محسوستر از قبل بدانند و بشناسند و گذشتة خود را بهتر تحليل كنند. بعد از انقلاب اسلامي، اين ذوق و شوق در مردم بيشتر شد؛ چرا كه اين احساس در وجدان ملي پديد آمد كه تاكنون حقايق زيادي دربارة رژيم شاهنشاهي و حكومت پهلوي وجود داشته كه از مردم مخفي مانده است هر چند بخشي از اين حقايق، اول انقلاب برملا شد و مردم احساس نمودند مطالب زيادي در گذشتة آنها وجود داشته كه نميدانند و بايد بدانند و اين خود عامل مضاعفي در ميل به دانستن هر چه بيشتر تاريخ گرديد. اما از بعد دانشگاهي و تاريخ علمي، بنظر ميرسد محدودة رشتة تاريخ و علم تاريخ، به درسي بهنام تاريخ محدود نميشود؛ بلكه در اكثر رشتههاي علوم انساني، تاريخ نقش مؤثري دارد و رشتههاي علوم سياسي، علوم اجتماعي و حتي فلسفه، رشتههايي هستند كه به اين رشته مربوط ميشوند؛ يعني در همة اينها، تاريخ نقش مؤثري دارد يا دست كم "مادة" آن از تاريخ گرفته شده است و "صورت" مسئله در حوزة همان علوم و رشتهها بهبحث گذارده ميشود. بنابراين، تاريخ در بعضي رشتههاي علوم انساني مانند علوم سياسي و جامعهشناسي، جزو شاهراهها و گذرگاههاي اصلي است و در برخي مواقع، تنها گذرگاهي است كه بعنوان مادة كار، ميتوان از آن استفاده كرد. اين مسئله بعد از انقلاب، بيشتر شناخته شده و مورد توجه قرار گرفته است. با توجه به بحث استاد مطهري و مطالبي كه عنوان نموديم كه وقتي از تاريخ نقلي و تحليلي صحبت ميكنيم. تاريخ نقلي و تحليلي، همان مادة تاريخ و صورت تاريخ هستند. مادة تاريخ، همان اصل واقعه است كه معمولا هم نبايد در آن اختلاف باشد. مثلاً اينكه آقا محمدخان قاجار در چه سالي به سلطنت رسيد، قيام مشروطيت در چه سالي واقع شد، و انقلاب اسلامي در چه سالي پيروز شد، اينها همه مادة تاريخ است. به طور حتم تحليل اين وقايع، بحث ديگري است كه معمولاً وقتي به آن قسمت ميرسيم، اختلافات شروع ميشود. منتها در تاريخ ايران، بخصوص بعد از مشروطه، در همان مادة تاريخ هم اختلاف بوده و به عبارت ديگر، در اصل بعضي از وقايع مشكل و اختلاف نظر جدي وجود دارد. امام خميني معتقد بودند كه انقلاب مشروطيت را مردم و علما انجام دادند ولي تاريخ آن را امثال "كسروي"ها نوشتند. اين بزرگترين دشواري تاريخنويسي ايران طي دهههاي اخير بوده است؛ چون فضاي سكولار به نحوي است كه ميخواهد انقلاب مشروطه و بطور كلي تحولات سدة اخير ايران را براساس قالبهايي كه خود دارد، تحليل نمايد. بسياري از تاريخنگاران دهههاي قبل و مورخان بعد از انقلاب، يا تاريخنويساني كه بهنحوي غيرديني فكر ميكنند، چنين اظهار ميدارند كه ما فقط اسناد چاپ ميكنيم و ميخواهيم تاريخ علمي بيخط و بدون قضاوت بنويسيم. بنظر ميآيد اين حرف وقتي خوب تحليل شود، تنها شعاري بيش نيست؛ چرا كه اينان در همان اسناد منتشر كردنها و در همان مادة تاريخ بحث كردنها، دستبردهايي در متن انجام ميدهند به چند عنوان از اين دستبردها و كوتاه و بلندكردنهاي تاريخي اشاره مينمائيم: اولاً در برخي كتب تاريخي وقتي ميخواهند اسناد ارائه دهند، اسناد را گزينش كرده و ميكوشند اسنادي را بدست دهند كه خودشان مايل به چاپ آن هستند. ممكن است راجع به يك شخص يا يك جريان ده سند و يا بيشتر وجود داشته باشد و همة آنها هم سند باشد؛ ولي در اين كتب فقط سندي خاص را ارائه ميدهند. چرا؟ چون نكاتي در ساير اسناد و مدارك مكمل سند اول وجود دارد كه جريانات تاريخنگار نميخواهند منتشر شود. از طرفي، گاه همين اسناد گزينششده را هم تماماً ارائه نميدهند؛ از جمله كسروي در تاريخ مشروطيت نامهاي از مرحوم شيخفضلالله نوري را به مرحوم آقانجفي اصفهاني نقل ميكند، اما عجيب اينجاست كه قسمتي از آن نامه را ميآورد. بعضي از اسناد مرحوم شيخ فضلالله نوري در دورههاي بعد به اين دسته از تاريخنويسان منتقل شد و بهدست امثال كسروي و سناتور ملكزاده افتاد. ولي ميبينيم بعضي از اين اسناد، قبل و بعد دارد؛ يعني حتي آن اسناد نقلشده، سانسور شده است و اين شگفتانگيز است؛ زيرا اگر آنان آنطور كه خودشان را بيطرف معرفي ميكردند، چرا همة سند را ارائه ندادهاند؟ از سوي ديگر، در برخي كتب تاريخي بعضي وقتها اسناد را با زمينههايي خاص منتشر ميكنند و در جايگاهي قرار ميدهند كه در آن زمينه و جايگاه، سند بزرگ يا كوچك ميشود. مورخ ميتواند با شگردهاي علمي و فوت و فني كه در اين كار دارد، يك سند بسيار حساس را مثلاً در پاورقي و حاشية متن بياورد كه اصلاً ارزش آن مشخص نشود؛ به عبارت ديگر، ميتواند اسناد را بزرگ و كوچك كند و در جاهايي قرار بدهد كه ارزش آن آنطور كه بايد و شايد معلوم نشود و وقتي هم اعتراض شود كه اين سند مهم و با اين محتوا، چرا در اينجا قرار داده شده است، اين پاسخ شنيده ميشود كه اصل سند آورده شده است و قضاوت بهعهدة خواننده خواهد بود درحاليكه اصل واقعه و حركت اينطور بوده است، مورخ ميتواند عين سند و متن تاريخ را بيآنكه در آن دستي ببرد، در جايي در كتابش قرار دهد كه القاي نظر كند. مطلب ديگري كه متأسفانه قبل از انقلاب بطور مطلق مطرح بوده ولي بعد از انقلاب بصورت نسبي درآمده، اين است كه بسياري از اسناد در انحصار بعضي افراد است؛ يعني برخي از افراد و خانوادهها، اين اسناد را در انحصار خودشان گرفتهاند و اصل اسناد بسياري از وقايع را منتشر نميكنند. البته بعد از انقلاب، مراكز اسنادي در ايران پا گرفت و متكفل اينگونه امور شد و اسنادي از خانوادة رژيم پهلوي و فراريان در خارج نشسته بدست آمد ولي به دليل اينكه در برخي سنوات در اين مراكز از مورخان مسلمان يا مسئولان متعهدي كه تاريخشناس باشند، كمتر استفاده شد، بعد از مدتي دوباره از همان طيفهاي ذتينفع غيرديني دعوت گرديد تا اين اسناد را طبقهبندي كنند و اين خود براي مدتي به صورت مسئلهاي تأسفانگيز در آمد؛ تا حدي كه امروز شاهديم در برخي از اين مراكز، همان مورخان سابق فعاليت ميكنند و يا از مورخاني استفاده ميشود كه بهنحوي به انحطاط گذشته جامعة ايران وابستگي و يا ارادت دارند؛ در نتيجه اگر عين اسناد را هم منتشر كنند، گزينش و كم و زياد كردن مطالب و در جايي خاص قرار دادن اسناد، همچنان وجود دارد و اينان در واقع اسناد تاريخي را در آن جايگاه اصيل خود مطرح نميكنند. -7 جابجايي سرفصلها، رجالشناسي و تقسيم ادوار و موضوعات تاريخي بحث جالب ديگري كه درخصوص مورخان و تاريخنگاريهاي سدة اخير ايران وجود دارد و بعد از انقلاب توجه به آن رايج گرديد و اولين كسي هم كه جامعه را متوجه كرد، امام خميني بودند، اين است كه جريان تاريخنگاري سكولار ايران، تحولات و سرفصلهاي تاريخ ايران را مطابق آنچه خود ميخواسته، تحليل كردهاند. يعني وقتي ميخواستند تاريخ را تقسيمبندي و سرفصلهاي هر مقطع از تاريخ را مشخص كنند، علايق و سلايق شخصي خود را نيز دخالت ميدادند؛ مثلاً تاريخ صفويه، قاجاريه و وقايع دورة پهلوي را چنان تقسيمبندي كردند كه با دستگاه فكري، حُب و بغضها، سود و زيانها خود آنها كاملاً همساز باشد. راجع به رجال سياسي كشور هم ميكوشيدند براساس كليشهها و علائقي كه خود دارند، نظر بدهند، چه مثبت و چه منفي. به عنوان مثال بعد از انقلاب، رجال دورة پهلوي اغلب منفور بودند و انقلاب هم روي آنها حساسيت قابل توجهي نشان ميداد. درمقابل، علماي آن دوره، همچون مرحوم مدرس، مثبت ارزيابي ميشدند. اما اگر قدري عقبتر برويم، ميبينيم كه اين حساسيت ديگر وجود ندارد. يعني به شاهان قاجار هنوز از ديد مورخ دورة پهلوي نگاه كرده ميشود؛ و به صفويه و شاهعباس يا شاهطهماسب، باز هم از ديد مورخان غربي نظر افكنده ميشود. از اين مورد ميتوان به عنوان نمونه به تحليل شخصيت مذهبي و سياسي شاه طهماسب نظر كرد كه بخاطر عدم قبول درخواست فرستادگان اروپايي در دربار قزوين و تحقير آنان در كتب مورخين غربي و يا غربگرا مورد طعن و تخفيف و تحريف شخصيت واقع ميشود. به رجال مثبت آن ادوار هم گاه به همين صورت نگريسته ميشود؛ مثلاً وقتي كسي بخواهد به جنبههاي مثبت در شخصيت مرحوم قائم مقام فراهاني و اميركبير و سيدجمالالدين اسدآبادي و امثال آنها اشاره نمايد، روي همان زاويههايي دست ميگذارد كه جريان يكسويه تاريخنگار روي آن دست ميگذاشتند؛ درحاليكه بعضي از آن زوايا ممكن است از نظر واقعيت منفي باشد و زواياي ديگري در اين رجال براي جامعه ارزش بيشتري داشته باشد. شايد امروز براي جامعه ما اين يك ارزش باشد كه فرزند يك فرد از قاعدة هرم و از متن مردم فرزند يك آشپز -- يعني مرحوم اميركبير -- به پست صدارت رسيده است. اما مورخان دورة پهلوي نميخواستند به آن ابعاد بها بدهند كه چطور قاعدة بستة دورة قاجار تحمل نموده كه يك بچهآشپز به صدراعظمي برسد؟ از آنجا كه قصد و نيت مورخ دورة پهلوي اين بود كه دورة قاجاريه و صفويه را سياه نشان دهد و بگويد همة پيشرفتهاي ايران مربوط به دورة رضاخان و محمدرضا است، با اين نگرش بسياري از جنبههاي تاريخ گذشته را خراب ميكند. اين مورخان بر روي كمتر نكته و نقطهاي كه كليت تحليل آنها را برهم بزند، دست ميگذارند. البته در تاريخنگاري دورة پهلوي و نيز سكولاريسم تاريخنگاري معاصر چند استثنا هم وجود دارد، غير از يك دوره، يعني دورة هخامنشيان و دورة ايران قبل از اسلام؛ چون ميخواستند از هزار و چهارصدسال اسلامي بگذرند و با نوعي جهش به دورة ايران باستان برسند. متأسفانه بعد از انقلاب، تاريخنگاريهاي آن دوره، در قالبهاي ديگري زنده شد. در دورة قبل از انقلاب و در اوايل انقلاب، فقط نام دو تن از رهبران مشروطه و عكس دو نفر از آنها، يعني مرحومآيتالله بهبهاني و طباطبايي كه هر دو از بزرگان بودند، در كتابهاي درسي انعكاس قابل توجه يافت. ولي امروز ميدانيم كه در مشروطه، رهبراني كه مؤثرتر بودهاند و در انديشههاي سياسي و اجتماعي عميقتر از اينها ميباشند هم وجود داشته است. در اينكه آيتالله بهبهاني و طباطبايي هر دو از رجال بزرگ تاريخ ايران بودهاند، شكي نيست؛ اما انقلاب مشروطه ارزشهاي ديگري هم داشته؛ ازجمله جنبة ضدغربي و ضداستعماري آن كه اين در لاية دوم رهبران انقلاب مشروطه بوده است، مطلبي كه همة رهبران مشروطه به آن پي نبرده بودند. مرحوم شيخ فضلالله نوري و مرحوم آخوند ملامحمد كاظم خراساني و يا مرحوم حاج آقانورالله اصفهاني و برخي علماي نجف از آن افرادي بودند كه متوجه اين لاية دوم شدند. بسياري از رهبران محلي و منطقهاي مشروطه هم اينچنيناند. مورخان سكولار، دورة مشروطه را منحصراً به دو جناح تقسيم ميكردند: جناحِ آزاديخواه ضدمحمدعليشاه ضداستبداديِ طرفدارِ انگليس و جناح استبداد وابسته به روس؛ يعني در تقسيمبندي آنها، هر كس مشروطهخواه و انگليسي نبود، حتماً متمايل به روسها و طرفدار استبداد بوده است. امروز به طور علمي ميتوانيم بگوييم كه ما آن قالبها را مورد نقد قرار ميدهيم. با نگاه دقيقتر به اين قالبها، متوجه ميشويم كه در جناح مستبدين، اشخاص مختلفي بودهاند و در جناح مشروطهخواهان هم ميتوان چهارپنج خط و تفكر فقط در گروه روحانيت ميتوان تحقيق و ردهبندي نمود. در بين اين دو جناح روحانيت و روشنفكران، دهها حزب و گروه و شخص هم ميتوان يافت كه جنبههاي بينابينيشان خيلي زياد بوده است. در همان قالبهاي دورة مشروطه هم ميتوان جناحهاي اصيل مشروطهخواه، آزاديخواه ضداستبدادي و ضداستعماري را شاهد بود، مثل مشروطة نجف كه در كمتر كتابي به طور جدي و در موضع اصيل ديني و ضدغربي و با گرايشهاي مردمي، اسمي از آنها برده شده است. در جنگ جهاني اول، ورود اكثر روزنامههايي كه در كربلا و نجف عليه انگلستان و استبداد همزمان و توأمان مطلب مينوشتند، به ايران ممنوع ميشود و انگليسيها وقتي وارد عراق ميشوند، دنبال گردانندگان اين جرايد بودهاند؛ ولي از طرفي، در همان زمان جناحهاي مشروطهخواه طرفدار خودشان را در ايران تقويت و تأييد ميكنند. به عنوان مثال: وقتي ميخواهند امثال تقيزاده را بزرگ كنند، ميگويند ضد روس و ضداستبداد است؛ درصورتيكه در همان زمان، رجالي بودند كه ضدروس و در عين حال ضدانگليسي و ضدغربي و ضد استبدادي هم وجود داشته است. و اينها اگر مطرح ميشدند، امثال تقيزادهها آنطور در تاريخ بزرگ نميشدند. مورخان آن دوره، اين جريانهاي اصلي مشروطيت را بهعمد فراموش كردند و برخي مورخان دورة بعد از انقلاب هم به دليل اينكه وامدار آن جريانات غربگرا بودند، حاضر نشدند به اينها بها بدهند. 8 - نقدي بر مأخذشناسي و ارجاع نويسي تاريخي كتابهايي كه در اوايل انقلاب اسلامي نوشته شده، كتابهايي را مادة تاريخ قرار دادند كه تحليل تاريخي بودند، نه مادة تاريخ. بعنوان مثال، كتاب حيات يحيي نوشتة يحيي دولتآبادي را نميتوان مادة تاريخ قرار داد، چرا كه يحيي دولتآبادي منسوب به فرقة بابيه و نويسندة آن جزو رؤساي فرقة ضاله بوده و كتابش هم كتابي با ديدگاه سكولار و نه تنها غير ديني كه ضد شيعي است. اين كتاب بعد از انقلاب، تجديد چاپ شد. در اول كتاب عكس يحيي دولتآبادي با لباس روحانيت مشاهده ميشود و وقتي كتاب را مورد دقت قرار ميدهيم، ميبينيم به ميرزاي شيرازي و مدرس و شيخ فضلالله نوري و سيدمحمدكاظم يزدي و بسياري از علما، اهانت كرده و ناسزا ميگويد. به كتاب چنين شخصي قطعاً نميتوان استناد كرد. دولتآبادي كه خود در وقايع آن زمان درگير بوده و موضع داشته نميتواند منبع استناد تاريخي قرار گيرد. دختر او جزو اولين بانوان بيحجاب و مناديان كشف حجاب در ايران بوده است. وي از افرادي است كه بشدت از اصلاحات رضاخان تمجيد ميكند؛ و وقتي به اروپا ميرود، در كنگرة صهيونيستها شركت داشته است. با اين سابقة خرابي كه اين فرد داشته، چگونه ميتوان پذيرفت كه كتاب او، امروز مادة تحليل تاريخي قرار بگيرد؟ اين كتاب نه يك سند تاريخي است و نه نويسندة آن فردي بوده است كه وضع و سوابق خوبي داشته باشد. متأسفانه الان اينطور رايج شده است كه معمولاً در آخر هر مقالهاي، نام دهها كتاب را در پاورقي عنوان ميكنند و خوانندگان كم اطلاع فكر ميكنند اينطور استناد دادن دليل بيشبهه بودن مطالب و محتواي آنهاست و ذكر پاورقيهاي متعدد را، دليل بر صحت استنادهاي نويسنده ميگيرند، در حاليكه كه خودِ صورت مسئله اشكال دارد. -9 گرايشات بينرشتهاي با "مادة تاريخي" و صورت "علوم غيرتاريخي" و نقد رويكردهاي ناصواب نكتة مهم ديگر كه بايستي در نقد كتب تاريخي بخصوص بعد از انقلاب مورد توجه قرار گيرد شاخهها و فروعاتي است كه در تاريخ نگاري سكولار پيدا شده است. بعنوان مثال: الان جريان چپ و ايرانشناسي غربگرايانه شايد به آن صورت سابق نباشند؛ ولي بنظر ميرسد كه گروهي از روشنفكران، التقاطي از مواد تاريخي آن دو گروه را انتخاب كردهاند و سعي ميكنند اينها را در قالبها و نظريات جامعهشناسي و نظريهها و انديشههاي سياسي جديد و بصورت تحليل پيچيدهتري ارائه دهند و تاريخ ما را بهنحو متجددمآبانه تحليل كنند و همان حرفهاي سابق را در قالبهاي جديد دوباره مطرح كنند و اين مسئله البته فريبنده و گمراهكننده است. امروز در مباحث "نوسازي و توسعه"، اين انحراف دقيقاً به همان صورت و با همان مواد كار، قابل بررسي و دقت است مورخين و اشخاص دقيق با تعمق جدي تاريخي در اين قسمت بايد نقدي جدي داشته باشند. متأسفانه اين جريان در دانشگاههاي ما در رشتههاي علوم سياسي و علوم اجتماعي و حتي تاريخ، كمكم رشد نموده است. اين نوشتهها، نسبت به متون قبلي پيچيدهتر و با التقاطهاي ظريفتري همراه است و كمتر ميتوان به اشكالات آن پرداخت. اين جريان همچنين از طريق مطبوعات جديد پخش شده و متأسفانه بعضي از اينها در مجموعههاي تخصصي تاريخي ما كه از مراكز و بنيادهاي رسمي تاريخنگاري منتشر ميشوند حضور فعال داشتهاند. دانشگاهها در مقاطع تحصيلات تكميلي پايان نامههاي دانشگاهي كارشناسي ارشد و رسالههاي دكتراي گاه از اين جريانها اثر ميپذيرند؛ و اينها بعداً منشأ يك سلسله كج فهميها و سردرگميهاي فكري و اجتماعي خواهند شد كه تشخيص و كالبدشناسي اينها هم بعدها بسيار مشكل خواهد بود. بنظر ميرسد كه بايد اين جريان را بصورت منطقي، هم در مادة تاريخ، هم در صورت تاريخ و هم در فضاهاي جديدي كه ايجاد ميكنند، نقد نمود و با آن برخورد علمي داشت. بايد به بعضي از مراكز اسناد رسمي كشور، هشدار داد كه بجاي ترويج اين خط و مسير تحميلي، بهتر است سنتهاي تاريخي اصيلتري را كه ما خود دارا هستيم، بررسي و تفسير كنند و صرفاً به شعار تاريخ علمي اكتفا نكنند، بلكه با يك نوع محاوره عميقتر، اين حركت را كه امروز بصورت پيچيدهاي ازسوي غرب و تحصيلكردگان غرب ترويج ميشود، نقد كنند. امروزه در نوشتههاي تاريخي جديد شاهديم كه در آنها از برخي از جريانات سكولار غربي اعادة حيثيت ميشود. اين افراد، اين روزها اين بحثها را در دانشگاهها بخصوص در رشتههاي علوم سياسي و تاريخ مطرح ميكنند كه نميتوان ملاكي بهنام خدمت و خيانت داشت؛ بلكه هر رژيم و هر دستگاهي، ملاك خدمت و خيانت را خود تعيين ميكند بهنظر، اين شعارها و خط تحليلي ترويج، "نسبيت ارزشها" است. نسبيت ارزشها در حوزة تاريخنگاري، خطر بزرگي است كه ما را از داشتن "وجدان تاريخي" محروم ميكند و باعث ميشود كه بسياري از سياستمداران و كساني كه در پستهاي اجرايي امور بوده و هستند، به ذهنشان بيايد كه مفهوم خدمت و خيانت در آينده بهنحوي لوث ميشود، پس ميشود با دقت و ظرافت حركت ننمود. با توجه به اين خط سير بايد تاريخ آينده را علاقهمندان و دردمندان بنويسند، نه آن جريان سكولار و التقاطي و جريانهايي كه ميخواهند خود را به غرب نزديك كنند. و ارزشهاي ملي و مذهبي و استقلال خواهانه و هويتزا را كم رنگ كرده در پرتو مسائل فرعي از بين ببرند در تاريخنگاري و وجدانتاريخي ما بايد به نقطهاي برسيم كه تيغ تند انتقاد نيروهاي مسلماني كه به غرب و به استعمار حساسيت دارند، در قالب تاريخنگارهاي آينده، بر نوشتادها و اعوجاجات و التقاطات آنان فرود خواهد آمد. متأسفانه در بسياري از مسئولين و مديران اجرايي كشورمان بخصوص در دانشگاهها، ترس و وحشتي را ميبينيم؛ به عبارت ديگر، اينها احساس ميكنند كه تاريخ آينده را روشنفكران يا سكولارها مينويسند و از اين رو ميخواهند در تاريخ آيندهاي كه آنها مينويسند، خود را آدمهاي موجهي جلوه دهند، يعني ميكوشند به گونهاي عمل كنند كه خودشان را از تيغ تند انتقاد و نيش قلم آنها در امان دارند و در منظر آيندگان كه حوزه خطاب مورخان سكولار است و آنان فكر ميكنند همان وجدان ملي است، موجه باشند. اين يك اشتباه بزرگ است. انشأالله جريان تاريخنگاري اصيل اسلامي در اين انقلاب رشد ميكند و قضاوت نهايي را در وجدان عمومي جامعة شيعه، مورخان مسلمان خواهند كرد. همانطوري كه اين جريان در بطن حوزهها و محافل مردمي و ديني طي ساليان حاكميت استبداد پهلوي نگذاشت اصالتها و ارزشها و جايگاههاي حقيقي تاريخ به طور كلي به دست تطاول و غبار نسيان سپرده شود و زحمات و كنايه و رمزهاي نوشتاري آنان بعد از انقلاب سر نخهاي مهمي را به ما در ارائه فصول جديد ارزاني داشت. -10 تكوين افقهاي جديدي و آزمونهاي علمي در سنت اسلامي تاريخ نگاري ايران اما بصورت علمي اگر بخواهيم يك جريان اصيل و بومي در سنت تاريخ نگاري معاصر داشته باشيم و اگر بخواهيم درست جلو برويم، تكليف نخست ما اين است كه مادة تاريخ خود را اصلاح و اسنادي را كه در اين مقاطع زماني هست درست ارائه دهيم، طبقهبندي علمي و حقيقي كرده و از عوامل تحريف، پالايش كنيم. امروز براحتي ميتوانيم دربارة انقلاب اسلامي، نقاط حساسي را مشخص كنيم و سرفصلهاي تاريخ خود را براساس مقاطع مهم بومي و ارزشي خود، شناسايي كرده و به مواردي كه در آن دوره به آنها توجهي نداشتند و مورخان غيرديني اصلا" به آن توجه نميكردند، عنايت جدي داشته باشيم. در شناسايي سرفصلها، امام راحل انديشههاي زيادي دارند و حتي اظهار داشتهاند كه اگر ميخواهيد تاريخ سدة اخير ايران را بخوانيد، از ميرزاي شيرازي شروع كنيد. اين درسي است كه امام بعنوان يك متفكر تاريخ شناس و باتجربة سياسي و تاريخفهم و جريانشناس اظهار ميدارند و ميخواهند اصالتها را به ما گوشزد كنند. امام همچنين از جريانات، خطوط و ظرافتهايي صحبت مينمايند كه از نظر تاريخي قابل توجه است. اما الان جرياني هست كه تاريخ معاصر ايران را از مرحوم سيدجمالالدين اسدآبادي شروع ميكند. شخصيت سيدجمال عليرغم ارزشهاي زيادش، درمقابل شخصيت ميرزاي شيرازي، در خيلي از مواقع محو است. مرحوم شيخ فضلالله نوري، يكي از سرفصلهاي مشروطه است و امام هم روي ارزشهاي ايشان دست ميگذارد؛ يا در دورة رضاخان اسم تعدادي از علما و بزرگان را ميآوردند و روي آنها تأكيد ميكنند. از آيتالله حائري مؤسس حوزه گرفته تا مرحوم مدرس و حاج آقا نورالله اصفهاني و شيخ محمدتقي بافقي و سيد صادق تبريزي و علماي ديگر كه هنوز ابعاد شخصيت و ارزشهاي تاريخي آنان بعد از دو دهه از شروع انقلاب به درستي نوشته و منتشر نشده است. امروز قيامها و نهضتهايي مطرح هستند كه قبلا" مطرح نبودند. امروز وقتي به قضية "گريبايدوف" نگاه ميكنيم، با توجه به قضية 13 آبان و اشغال لانة جاسوسي، ارزشهايي را در آن ميبينيم. درواقع، يك روز مردم تهران بر اثر فشاري كه قرارداد تركمنچاي بر آنها وارد آورده بود و به جهت نفرتي كه از رفتار متكبرانة سفير روس داشتند، و مسألة ناموس، كه بهانهاي در اين ماجرا شد، به سفارت روس ريختند و همة مأمورين سياسي روس را كشتند. برخي مورخان دورة بعد سعي كردند از اين كار، اعلام برائت كنند و بگويند كه اين، حركت كوري بود كه تعدادي متعصب آن را انجام دادند. اما امروز ميتوانيم آن را يك حركت مثبت و با ابعاد ملي ارزيابي كنيم. البته نقطهضعف هم در هر حركتي وجود دارد كه شايد در مقايسه با قيام تنباكو بتوان آن را شورش بحساب آورد؛ ولي به هرحال، وقتي اين وقايع را پشت سرهم ميگذاريم، تصوير روشني از تاريخ ايران بدست ميآيد. با مراجعه به عصر بيخبري، پي ميبريم كه مورخان سكولار، مرحوم حاجملاعلي كني را كه از علماي بزرگ و ضدفراماسون و ضد قرارداد رويتر بوده است، فردي فناتيك و متعصب مطرح ميكنند. مرحوم سيد شفتي از علماي بزرگي است كه در قضية هرات و در قضاياي ضدانگليسي، نقش مهمي داشته؛ اما برخي مورخان سكولار در كتابهاي شهريور 1320 به بعد، به ايشان حمله ميكنند و به ايشان ميگويند "سيد خونريز"، چرا كه او به خاطر نفوذ ديني و غيرت اسلامي اجراي حدود شرعي مينمود. ما امروز به ايشان به آن ديد منفي و ضدديني نگاه نميكنيم. همين موارد و مشابه آن، دربارة نقش ساير علما در جنبش مشروطه، عنوان شده است و با مواد تاريخي ضعيف دست چندم به مرحوم حاجملاعلي كني و مرحوم سيدشفتي و آقانجفي اصفهاني و بسياري از علما و بزرگان حمله ميشود. مرحوم آقاي دكتر عبدالهادي حائري نيز عليرغم نوشتههاي محققانه خود، در اين خصوص داراي نقاط ضعف علمي بسيار است و ديدگاه يك طرفه و متأسفانه گاه مغرضانة وي باعث نوعي آشفتگي جدي در شناخت نقاط عطف تاريخي و ارزشهاي ملي و ديني شده است. بايد در اين زمينه، هوشياري زيادي بخرج دهيم تا دوباره تاريخ گذشتة ما را با ملاكهاي بيگانه ننويسند؛ و به هر حال بايد قالبهاي انديشة سياسي و نظريههاي جامعه شناختي بومي و ملي و مذهبي خود را در اين تحليلها بكار ببريم. روشي كه متفكر مسلمان ابنخلدون بكار گرفته بود، شايد با قدري وسعت ديد، براي امروز جامعة اسلامي و تمدن جديد اسلامي مفيد باشد. يعني در مرحلة اول خود تاريخ را در شرايطي كه هست، بررسي كنيم. درمرحلة دوم به نقد تاريخي بپردازيم و سره را از ناسره تشخيص بدهيم و لااقل آن قلههاي اصلي را بشناسيم. و در مرحلة سوم، با استفاده از اين عناصر، به نوعي "انديشة تاريخي" در قالب "فلسفة تاريخ" برسيم؛ و قالببنديهاي تاريخي خود را براساس "اعتلا و انحطاط" شكل دهيم و حتي اين مباحث جديد مثل تجدد، سنت، نوسازي، توسعه و مدرنيسم و بسياري از اين مفاهيم را در قالب آن انديشة تاريخي اسلامي، در يك نگرش جديد، بازيابي كنيم. اما در ايران به فلسفة تاريخ بهاي زيادي داده نميشود و اين مبحث در خود رشتة تاريخ هم ارزش زيادي ندارد و عقلانيت و قانونمندي در نزديكي بين فلسفه و تاريخ به درستي وجود ندارد. روح پوزيتيويستي و سطحي نگري ايران شناسان و تحصيلكردگان از فرنگ برگشته همچنان حضور خود را در ادامة اين سطحيت تاريخ نگاري بطور محسوس نشان ميدهد الان ادعاي فضل و برتري در كارهاي تاريخ به اين صورت بروز كرده است كه مرتباً پاورقي و ارجاعات بيشتري ميدهند. گاه در يك صفحة كتاب، پنجاه ارجاع داده ميشود. ارجاعدادن، كار بسيار درستي است؛ ولي ارجاع، زماني ارزش بيشتري پيدا ميكند كه ابتدا نقدي بر منابع صورت گيرد و در يك زمينهسازي كليتر، حرف اصلي مطرح شود، والا اين ارجاعات، مشكلي را حل نميكند. زيرا در بعضي اوقات، مواد يك طرفه و غير مستند كتب تحليلي دهههاي قبلي تاريخي ممكن است همه چيز را به هم بزند ولي محقق متوجه نشود كه در كجا اشتباه كرده است. امروز ميتوان حالت بين رشتهاي جديدي از تاريخ، علوم سياسي و جامعهشناسي بوجود آورد. يعني ميتوان كاري را كه ابنخلدون در چندين قرن پيش شروع كرد، بهنحوي، دوباره در تاريخنگاري و مباحث علوم اجتماعي آغاز كرد. بنظر ميرسد در اين زمينه كارهاي مفيد و در خور توجهي هر چند كم صورت گرفته است؛ ازجمله استاد مطهري، فتح بابي در فلسفة تاريخ داشتند و به رگههايي از فلسفة تاريخ اسلامي از ديدگاه فلسفي هم رسيدهاند كه امروزه ميتواند شروع مناسبي باشد. در هر حال، گرايشهاي بينرشتهاي و تجارب علمي تاريخ تمدن اسلامي ميتواند آغاز خوبي باشد؛ ولي همة اينها تا زماني ثمربخش خواهد بود كه در نگرشي جديد و تفسيري نوين در دستگاه ذهني منسجم و منظم بتواند پاسخگو و بارورندة بخشهايي از علوم اجتماعي و علوم سياسي و تاريخي ما باشد. اشاره : خصوصيت تاريخي امام خميني كه او و انقلاب او را از كلية جنبشهاي سياسي معاصر، متمايز ميكند چيست؟ مخاطبة او با فطرت انسان، در هم شكستن پارادايم جاري در جهان و حركتي اعجازآميز در جهت عكس شيب فرهنگ جهاني، اتكأ به خدا و اعتماد به مردم و گره زدن زمين به آسمان، گرانيگاهي خارج از عالم معيارهاي غربي بود كه امام، اهرم خود را بر آن نهاد و مسير تاريخ را تغيير داد. نوشتار ذيل، اين پديده را تحليل و آن را حتي در اعترافات منتقدان به امام"رض"، تعقيب ميكند. امام خميني، در عالم سياست و حكومت، بيگمان يك رهبر انقلابي و مرد سياسي درجة اول محسوب ميشود كه انقلابي نيرومند در كشوري بزرگ را به پيروزي رساند. وي توانست يك نظام حكومتي تأسيس كند كه در طول دو دهة پرحادثه و پرمخاطره پايداري و دوام داشته است. براين اساس اگر امام خميني را با ديگر رهبران و مردان سياسي و انقلابي جهان مقايسه كنيم، كاري نابجا نكردهايم. در هر مقايسهاي وجوه اشتراك و وجوه امتياز، هر دو در كار است كه اولي موجب شباهت و دومي منشأ تفاوت ميشود. اما حقيقت اين است كه در مقايسة امام با ساير رهبران سياسي و انقلابي جهان تفاوتها بسي بيشتر و مهمتر از شباهتهاست. اگر از دوران جواني و تحصيل امام آغاز كنيم تصديق ميكنيم كه فضاي نشو و نماي روحي و فكري او با فضاي رشد و تربيت ساير رهبران سياسي شباهتي نداشته است. او با آنكه دهها سال از عمر خود را به تحصيل علم و تحقيق و تأليف گذرانده اما نه تنها در "دانشگاه" به معناي خاص اين كلمه، درس نخوانده، حتي به دبستان و دبيرستان نيز نرفته و در نظام تعليم و تربيت مخصوصي رشد يافته است كه از سوي دولت و حكومت به رسميت شناخته نميشده است. رشتة تحصيلي او نيز علوم سياسي و علوم اجتماعي و تاريخ و حقوق و روزنامهنگاري نبوده است. وي با آنكه از آغاز جواني اهل تفكر و عمل سياسي بوده فعاليت و مبارزه سياسي را در مقياس اجتماعي، يعني به صورت يك "نهضت" بر خلاف ساير رهبران سياسي و انقلابي جهان، نه در سالهاي جواني، بلكه در حدود شصت سالگي يعني در سالخوردگي آغاز كرده است. فعاليت و مبارزه سياسي امام، مسبوق به سابقة عضويت و فعاليت وي در هيچ حزب سياسي نبود. خود نيز مبارزة سياسي را در قالب يك حزب سياسي سازماندهي نكرد و در انقلاب خود به شيوه معمول انقلابيون دنيا نظير تشكيل سازمان زيرزميني و انتخاب مشي چريكي و مبارزة مسلحانه و ترور دشمنان متوسل نشد. وي هيچ قشر و طبقة خاصي از قبيل طبقة كارگر يا دهقان يا بورژوا و يا زنان و جوانان را نيز مخاطب ويژة خود قرار نداد و انقلاب را بر پاية نيروي گروه معيني بنا نكرد و حتي در طول مدت نهضت و انقلاب خود، واژگان و ادبيات مرسوم در متون و محاورات سياسي متعارف را به كار نگرفت. او هم دربرپائي نهضت و بسيج مردم براي انقلاب، روشي يگانه و منحصر به فرد داشت و هم در ايجاد حكومت، صاحب نظريهاي بديع و بيسابقه بود. در بسيج تودههاي مردم براي پيروزي در انقلاب، روي سخن او به فطرت انسانها بود و همگان را از آن جهت كه انسان و داراي فطرتي خداجو و حقيقتطلب و عدالتخواه و اخلاقي هستند به مبارزه با شيطانصفتان و دروغگويان و ستمگران و فاسدان دعوت ميكرد. مردم نيز سخن او را فهميده و به دعوت او پاسخ ميدادند. او به جاي آنكه در مبارزه با دشمن به قشر خاصي تكيه كند، اقيانوس انسانها را به تلاطم در ميآورد. در مرحلة تأسيس حكومت نيز فلسفة سياسي وي شباهتي به فلسفههاي مرسوم و متداول نداشت. او در پي ايجاد حكومت ديني و بازگرداندن دين به صحنة سياست و حكومت بود و حال آنكه چندين قرن بود كه عملاً و نظراً در جهان تبليغ ميشد دوران حكومت ديني به پايان رسيده و حكومت ديني يك انديشة قرون وسطائي است. اما او كه مثل ديگران نبود، خواهان "جمهوري اسلامي" بود، نه يك كلمه كم، و نه يك كلمه زياد. امام در جهانبيني و انديشه و در روش و عمل استقلال داشت و در قالبهاي موجود نميگنجيد. مهندس بازرگان در مصاحبهاي با حامد الگار كه در آذر ماه سال 58 صورت گرفته در مقام انتقاد از امام ميگويد: "خميني يك آدمي است كه اصلاً زير بار سيستم مديريت، به آن معنا كه ما ميفهميم نميرود، حال ما متهم (هستيم) به اينكه غربزده هستيم، سيستم حزبي، متديك، كارتزين، لوژيك... مثلاً دكتر يزدي يك ناراحتي داشت و ميگفت ما هر چي گردنش ميگذاريم كه آقا بالاخره شما در مقام يك رهبر كل، نميدانم يك رئيس جمهور، از رئيس جمهور بالاتر هستيد، دفتري داشته باش، سخنگوئي داشته باش كه اقلاً مردم تكليفشان را بدانند... ايشان قبول نميكرد... حالا هم باز همينطور است."1 اين روش متفاوت و اين تفرد را نبايد به معني استبداد رأي دانست، مخالفت او با آرأ غربيان و روشهاي غربي متعارف در سياست و انقلاب نيز نبايد به معني سركشي و ستيزهجوئي بيدليل يا نوعي آنارشيسم تلقي شود. خوب است در اين باب هم نظر بازرگان را در همان مصاحبة انتقادي بشنويم: "البته آقاي خميني كم صحبت و خيلي خشك است. شايد با ملاها بحث كند، اما اهل اينكه بنشينيم استدلال و تجزيه و تحليل سياسي بكنيم نيست. حرفي ميزند، نظرش را ميگويد، قاطع هم هست. زود تصميم ميگيرد. ضمناً اين حسن را دارد كه لجاجت هم ندارد، اگر تصميمي كه گرفته، مبدأ متقاعدش كنند كه درست نبوده ابا ندارد، ميپذيرد و ميگويد كه من اشتباه كردهام. ايمان و تقوا و توكلش هم خيلي زياد هست. يعني آنچه را واقعاً فكر ميكند كه حكم اسلام، حكم خدا و قانون اسلام است در آن هيچ ملاحظهاي ندارد كه ممكن است اشخاص بدشان بيايد يا حتي به لحاظ تبليغ اسلام هم بد باشد و مثلاً طرف نظر مخالفي اتخاذ كند، يا حتي به ضرر مصالح باشد، نه، عقيدهاش اين است كه حق اين است و حق هم پيروز است. حال ديگران هر چه ميخواهند بگويند..."2. استقلال امام و امتياز و تفاوتي كه در انديشه و عمل نسبت به ديگر رهبران انقلابي و رجال سياسي داشت، در واقع، برخاسته از شناخت او نسبت به اسلام و ايمان وي به حقانيت و كارائي اين مكتب بود. او در اسلام ذوب شده بود و در نتيجه همان استقلال و تشخص و تفردي كه در اسلام به عنوان يك دين و مكتب، وجود دارد در وجود او نيز متجلي شده بود. آنچه براي او اصل بود مخالفت باا ديگران نبود، بلكه وفاداري به اسلام و موافقت و متابعت از اصول و ارزشها و آرمانهاي اسلام براي او اصل بود و اگر در اين وفاداري و متابعت، بعضي آرأ او با آرأ ديگران موافق ميافتاد باكي نداشت، چنانكه اگر مخالف هم ميافتاد هيچ گونه وحشتي از اين حيث به دل راه نميداد. باور عميق و آگاهانه و خردمندانة او به اسلام، سبب شده بود تا برخلاف بسياري مصلحان و رهبران سياسي كشورهاي تحت ستم، مقلد انديشهها و روشهاي سياسي غربيان نباشد. او به خويشتن اعتماد داشت زيرا به خداي خويش اعتماد داشت. "اعتماد به نفس" او ناشي از اعتماد او به پروردگارش، و خودباوري او ثمرة خداباوري وي بود. او خود ميگويد: "اي مسلمانان جهان كه به حقيقت اسلام ايمان داريد بپاخيزيد و در زير پرچم توحيد و در ساية تعليمات اسلام مجتمع شويد و دست خيانت ابرقدرتها را از ممالك خود و خزائن سرشار آن كوتاه كنيد و مجد اسلام را اعاده كنيد و دست از اختلافات و هواهاي نفساني برداريد كه شما داراي همه چيز هستيد. بر فرهنگ اسلام تكيه زنيد و با غرب و غربزدگي مبارزه نمائيد و روي پاي خودتان بايستيد و بر روشنفكران غربزده و شرقزده بتازيد و هويت خويش را دريابيد كه روشنفكران اجير شده بلائي بر سر ملت و مملكتشان آوردهاند كه تا متحد نشويد و دقيقاً به اسلام راستين تكيه نمائيد، بر شما آن خواهد گذشت كه تاكنون گذشته است. امروز زماني است كه ملتها چراغ راه روشنفكرانشان شوند و آنان را از خودباختگي و زبوني در مقابل شرق و غرب نجات دهند كه امروز روز حركت ملتهاست و آنان هادي هدايتكنندگان تاكنونند... اي اقيانوس بزرگ مسلمانان! خروش برآوريد و دشمنان انسانيت را در هم شكنيد كه اگر به خداي بزرگ رو آوريد و تعليمات آسماني را وجهة خود قرار دهيد، خداي تعالي جنود عظيم او با شماست."3 در جاي ديگر ميگويد: "هيچ ملتي نميتواند استقلال پيدا بكند الا اينكه خودش، خودش را بفهمد و تا زماني كه ملتها خودشان را گم كردهاند و ديگران را به جاي خودشان نشاندهاند، نميتوانند استقلال پيدا كنند. كمال تأسف است كه كشور ما حقوق اسلامي و قضاي اسلامي و فرهنگ اسلامي دارد و اين فرهنگ و حقوق را ناديده گرفته و به دنبال غرب است. چنان غرب در نظر يك قشري از اين ملت جلوه كرده است كه گمان ميكنيم غير از غرب، ديگر هيچ چيز نيست. اين وابستگي فكري، عقلي و مغزي غربي، منشأ اكثر بدبختيهاي ملتها و ملت ما نيز هست و تا اين غربزدگي از ملتها و مغزهاي ملت زدوده شود وقت طولاني لازم است... شرق، فرهنگ اصيل خود را گم كرده است و شما كه ميخواهيد مستقل و آزاد باشيد بايد مقاومت كنيد... جوانان ما، دانشمندان ما اساتيد دانشگاههاي ما از غرب نترسند، اراده كنند در مقابل غرب قيام كنند و نترسند."4 باور به خود و به توانائيهاي خود و توانائيهاي ملت خود سبب شده بود كه امام، از تهديد دشمنان دائر بر منزوي كردن ايران نترسد و خطاب به ملت بگويد: "تا منزوي نشويد نميتوانيد مستقل بشويد. از انزوا ما چه ترسي داريم، ما آن روزي كه منزوي نبوديم همة گرفتاريها را داشتيم، حالائي كه منزوي هستيم، مستقل هم هستيم."5 همين روحيه و استقلال باعث شده بود كه امام گاهي در عالم سياست پيروزي را نه تنها در متابعت نظر غربيان نداند، بلكه درست برخلاف نظر آنان عمل كند و به پيروزي رسد. در نخستين سالگرد هجرت از نجف به پاريس، امام در بيان خاطرات خود از بازگشت به ميهن در دوازدهم بهمن، اين نكته را بدين صورت بيان ميكند: "... اخيراً كه بنا گذاشتيم كه بيائيم به ايران، فعاليتهاي شديد شروع شد براي اينكه نيائيم به ايران، البته قبلش هم از طرف دولت آمريكا و آنها خيلي پيغامها ميدادند... كه شما حالا نرويد به ايران، حالا زود است رفتن به ايران، نورس است الان،... حتي از ايران... به وسيلة دولت فرانسه براي ما آوردند كه خواندند كه شما حالا نياييد ايران و اسباب چه هست و چه ميشود، اگر شما برويد به ايران، حمام خون راه ميافتد و از اين حرفها زياد زدند و اين اسباب اين شد كه من در ذهنم آمد كه رفتن ما به ايران براي اينها يك ضرري دارد. اگر چنانچه نفع داشت برايشان و ميتوانستند كه ما وقتي رفتيم ايران، فوراً ما را توقيف كنند، اين حرفها را نميزدند، ميگفتند بيائيد ايران. ما عازم شديم و آمديم و خداي تبارك و تعالي در همة مسائل از اول نهضت تا حالا با ما و شما و با ملت ايران همراهي فرمود..."6. امام همواره مصدر افعالي استثنائي و اقدامات بديع و شگفتآور بود. به عنوان نمونه، كافي است به دو اقدام حيرتانگيز ايشان "نامه به گورباچف" و "فتواي اعدام سلمان رشدي" اشاره كنيم و حيرتآورتر از اين گونه اقدامات امام، آن بود كه با وجود همة خصوصيات استثنائي و صفات منحصر به فرد خويش، وسيعترين ارتباط و عميقترين تفاهم را با تودههاي مردم بويژه جوانان داشت. در اين خصوص نيز سخن بازرگان شنيدني است: "... عجيب است كه يك آدم هشتاد ساله تفاهمش با جوآنهاخيلي بيشتر از مثلاً بنده كه توي جوآنهاو دانشگاه بزرگ شدهام و در انقلاب و نهضت بزرگ شدهام و به اينها سناً نزديكترم. ايشان تفاهمش ده مقابل است. يك خاصيت و قدرت مقابلة روحي و فكري بين ايشان و جوانان انقلابي وجود دارد... من بين خودم و كساني كه در انقلاب هستند، يعني جوآنها طلاب، دانشگاهيها و سپاهيها... واقعاً يك فاصله و يك بيگانگي حس ميكنم... ولي آقا هيچ"7. چنانكه پيش از اين اشاره كرديم تفاوت امام با ديگران در حقيقت، ناشي از تفاوت جهانبيني او با ديگران است، او با عالم و آدم از نظرگاه ديگري غير از نظرگاه غربي نگاه ميكرد و منظرة متفاوتي پيش چشم خود داشت كه همان را نيز پيش چشم ما ترسيم ميكرد. در جهانبيني او تعريف انسان با تعريف رايج در غرب، متفاوت بود و طبيعي است كه سعادت انسان و اخلاق و ارزشهاي او نيز متفاوت ميشد. رمز پيروزي و موفقيت امام در همين بود كه براي نجات از سلطة غربي در همان راهي كه غربيان به پيش ميتازند قدم ننهاد و جهت متفاوت و مسير جديدي انتخاب كرد. از ارشميدس نقل كردهاند كه بعد از آنكه خواص و قوانين اهرمها را كشف كرد گفته بود اگر يك نقطه در خارج از اين عالم به من بدهيد من كل عالم را با يك اهرم تكان ميدهم و جابجا ميكنم. امام هم براي ايجاد تحول و انقلاب در ايران، به نقطهاي خارج از عالم معيارها و پندارهاي غربي اتكا كرد. انقلاب سياسي او همانند انقلابهاي علمي يك پارادايم يا سرمشق جديد براي زندگي فردي و اجتماعي ايجاد كرد. او خدا را از آسمان به زمين نياورد و زميني و زمينگير نكرد. زمين را هم به آسمان نبرد، بلكه سعي كرد ميان زمين و آيمان، يعني ميان زندگي فردي و حيات جمعي و شئون اجتماعي و سياسي آدمي در كرة خاك، با عالم ملكوت و غيب و در يك كلمه با خدا، رابطه ايجاد كند و اين همان پارادايم جديد او بود. امام خوب ميدانست كه نبايد و نميتوان تكرار كنندة غرب بود. او ميدانست كه اگر بخواهد در همان بازي و مسابقة معمول و مرسوم نزد غربيان وارد شود، مسابقه را باخته است. اين بود كه خود مسابقهاي ديگر با قواعد و قوانين جديد ابداع كرد. ميتوان گفت كه پيام او امروز در يكصدمين سال تولد و دهمين سال وفاتش به ما اين است كه انقلاب او را با متر و معيار غربي اندازه نگيريم و ارزش و اهميت انقلاب اسلامي را به ميزان شباهت آن با راه و رسم غربي ندانيم. او آمده بود تا با زبان ديگري، كه همان زبان از ياد رفتة همة انسانها بود با ما سخن بگويد. او مثل ديگران نبود، انقلاب او نيز مثل انقلابهاي ديگر نيست. البته اين متفاوت بودن و مستقل بودن نيز به معني سركشي و ستيزهجويي بيدليل نيست. به هوش باشيم مبادا زبان او را فراموش كنيم و قواعد و دستور زبان او را از ياد ببريم. او ميخواست ما را با خدا آشتي دهد و آشنا كند تا ما با خود حقيقي خود آشنا شويم. كوتاه سخن اينكه او آمده بود تا همان پيام ديرينة قرآن را در گوش ما بخواند كه: "ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم"8. "چونان كساني مباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا هم، خود آنان را از يادشان برد". پينوشتها: 1.مصاحبة دكتر حامد الگار با مهندس بازرگان انجام شده در تاريخ 20 آذر 1358 چاپ شده در مجلة نصر سال 1359، ص 7. 2.همان / ص 13. 3. صحيفة نور، جلد 13، ص 83، قسمتي از پيام امام به زائران بيتالحرام. 4.همان، جلد 11، ص 186، در ديدار با گروهي از مردم در تاريخ 13/10/58. 5.همان، جلد 13، ص 147، در جمع دانشجويان پيرو خط امام در تاريخ 12/8/59. 6. همان، جلد 9، ص 239، در جمع اعضاي هيأت دولت جمهوري اسلامي به مناسبت سالروز هجرت ايشان از نجف به پرايس در تاريخ 10/7/58. 7. مصاحبه حامد الگار با بازرگان، صص 12 و 13. 8. قرآن مجيد، سورة حشر، آية 19. نويسنده: موسي نجفي منبع: فصلنامه كتاب نقد( ويژه نامه تاريخ نگاري انقلاب اسلامي) شماره13 انتهاي پيام/
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان