امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بررسی کلی عوامل محرك در تاريخ

#1
چكيده

از جمله سوالاتي كه در فلسفه نظري تاريخ مطرح مي باشد، عامل محرك تاريخي است، اينكه چه عاملي تاريخ رابه جلو مي برد و حوادث را رقم مي زند؟ انديشمندان و فلاسفه را بر آن داشته كه در پي جوابي براي آن باشند، بنا بر اين مكتبهاي فلسفي براي پاسخگوي به اين سوال با نظر گاه هاي مختلف، جوابهاي متناسب با چارچوب نظري خود ارائه مي دهند، اما آنچه در اين ميان بايد مد نظر داشت تفاوت و همساني هاي مي باشد كه در اين نظريات مشاهده مي شود. مسلما در برداشت مكتب ايده اليست ها و به ويزه هگل كه فهم تازه اي از تاريخ دارد، تفاوتي با برداشت ماتريالستها و ديگر متفكران دوره مدرن، از جمله ماركس، توين بي، اشپينگلر، والش ديده مي شود، و از طرفي ديگر ديدگاههاي فلاسفه غرب در برخورد با فلسفه اسلامي به چالش كشيده شده، و به نوعي در تقابل با هم قرار مي گيرند. به هر ترتيب وحدت نظري ميان اين انديشمندان غرب و فلاسفه اسلامي در مورد سوال مورد نظر وجود ندارد و هر گروه به گونه خاص خود به توجيه آن پرداخته اند و عواملي را براي محرك تاريخي عنوان كرده اند. در اين نوشته سعي شده باجوابهاي ارائه شده توسط اين مكاتب آشنا شده و هر كدام را مورد بررسي قرار دهيم.

مقدمه

در گذشته و الخصوص در چند قرن اخير اين سوال ذهن بشر را به خود مشغول داشته كه چه عاملي حوادث و اتفافات تاريخي را رقم مي زند؟ آيا اين عامل خارج از محدوده قدرت انساني مي باشد يا در يد قدرت او؟ منازلي كه انسانها در طول تاريخ طي مي كنند ساخته دست خودشان است يا اينكه گرفتار يك جبر تاريخي هستند؟ و چندين سوال ديگر از اين دست كه بشر را وادار به تفكر و انديشيدن در اين زمينه مي كند. به تناسب شرايط و زمانهاي خاص پاسخهاي براي اين مساله بيان شده كه هيچ گاه به طور كامل مورد قبول واقع نبوده و با نظريات جديد هميشه در بوته نقد قرار گرفته اند. در عصر روشنگري و نظريات جديد كه هگل در ارتباط با تاريخ عنوان مي كند به گونه اي در پي جوابي براي تمامي سوالات مطرح شده در فلسفه نظري تاريخ مي باشد. به عقيده هگل عقل و شعور در بستر تاريخ نهفته است و اصولا عقل حركت تاريه همراهي مي كند و با تاريخ است. هگل بر اين عقيده بود كه هدف تاريخ خدا مي باشد و نه تنها هدف خدا است بلكه حركت تاريخ را خدا تعيين مي كند و به تعبيري ديگر تاريسخ دست پرورده خداست و به همين علت نيز شعور و عقل در بطن تاريخ نهفته است.با گذر زمان نظريه هگل مبني بر وجود شعور در حركت تاريخ با توجه به سياستهاي جنگ طلبي، و ضد بشري مورد سوال و نقد قرار گرفت، و تاحدودي به حاشيه كشيده شد. با وجود اين در ميان متفكران بعدي رگه هاي از نظريات هگلي ديده مي شود و با شكلي ديگر خود را نمايان مي كند.

از ديدگاه ماركس و طرفداران او تاريخ هيچ نيست مگر توالي نسلهاي متفاوت كه هر يك مواد، ذخيره هاي سرمايه اي، نيروهاي توليدي را از نسلهاي پيشين به آنها رسيده است به كار مي گيرند، و اينسان از يك سو فعاليتي سنتي را در شرايطي سراپا متفاوت ادامه مي دهند، و از سوي ديگر موقعيتهاي كهن را با فعاليتهاي به طور كامل متفاوت دگرگون مي كنند. در فلسفه اسلامي، از يك سو خدا را عامل تاريخ دانسته و از سوي ديگر گرايشهاي دروني انسان را در تحرك تاريخي دخيل مي دانند، به تعبيري فقهي حركت تاريخ معلول كشش هاي دورني انسان (نيكي، بدي، و... حتي مذهب) و اين كشش ها هم معلول اراده الاهي يعني اراده انسان در طول اراده خدا قرار دارد و اين به دليل اختيار انسان و قدرت انتخاب او از جبر تاريخ نيز مبرا مي باشد. انسان است كه ابزار را مي سازد، درست بر خلاف عقيده ماركسيستها كه معتقد به اين نكته هستند كه ابزار ها انسان سازند هستند. در اين ديدگاه اخير محتواي باطني و معنوي انسان بر تحولات تاريخي تعيين كننده است و رشد فردي و اجتماعي و رشد تاريخي در گرو دين گرايي مي باشد، پس اختلافات تاريخي تعارض در حق و باطل است و انحطاط نيز در دين ستيزي حاصل مي باشد.

چهار نظريه پرداز مهم در جهان غرب فردريك هگل، كارل ماركس، آرتولد توين بي، اسوالد اشپنگلر، علارغم تفاوتهاي كه در نظر گاه ي خود با هم دارند، داراي وجه مشترك و همساني هستند. بدين معني كه هر چهار نفر تاريخ را به مثابه موجودي زنده و ذي روح تطور كرده اند و انسان ها را در تاريخ مي دانند نه اينكه آن را خود تاريخ به حساب بياورند. وجه ديگري كه آنها در آن مشترك هستند آن است كه نظريات همه آنها سر از جبر در مي آورد و انسان را موجودي بي اراده در برابر تاريخ مي دانند، جمله معروف هگل گواه اين مدعاست كه مي گويد" تاريخ كشتارگاه اراده آدمهاست"، ويا در گفته هاي ماركس كه انسان را در مقابل حوادث تاريخ چون قابله اي مي داند كه فقط به زايمان آن كمك مي كند ولي از انداختن و سقط (جلو گيري) آن ناتوان مي باشد، در نظر گاه اشپينگلر نيز همه تمدن ها همان گونه كه دوران طفوليت و جواني را مي گذراند، به همان سان يك روزي به پيري و مرگ رسيده و هنگامي كه مرگش فرامي رسد هيچ دم مسيحايي قادر به نجات آن نمي باشد، و در نهايت توين بي معتقد است در آينده دور اين دولت كليسا است كه در همه عالم سلطه و حكومت مي يابد.

هگل و انديشه ايده اليستي

به عقيده هگل كليد تاريخ را بايد در موضوع آزادي جستجو كرد. تاريخ جهان نشان دهنده گسترش آگاهي از آزادي و نتيجتا تحقق آن آزادي مي باشد [1]. فلسفه وي كوششي براي فهم جهت عقلي امور است؛اما جهت عقلي كه خود تابع طرح عالي عالم و اراده ‹مطلق› است. در نظر او حوادث تاريخي معلول عوامل بيروني نيست؛ بلكه در واقع فعليت امكانات دروني و تجلي آگاهي به آزادي است.جوهر و ذات روح (مطلق) چيزي جز آزادي نيست. اما هنگامي كه روح به مثابه حقيقت نامتنا هي خود را در طيبعت به مثابه امر متناهي متجلي مي سازد، در واقع خود را متعين ساخته و در نتيجه از آزادي مطلق محروم مي شود. از اين پس شوق به وصال مجدد آزادي، تمام هستي او را در بر مي گيرد. روح آزاد است، غايت روح در تاريخ جهاني، تحقق بخشيدن ذات خويش و دست يافتن به موهبت آزادي است. از اين رو مي توان گفت كه در ديدگاه هگل عليت غايي بر عليت فاعلي رجحان دارد و تمام حوادث بر مبناي جهت غايي آن توجيه مي شود[2].

هگل شيوه اي كه براي توجيه نظريه خود به كار مي گيرد، يك شيوه نظري ديالكتيك مي باشد. اين روش پيش از اينكه نوعي منطق باشد از نخست كوششي است براي درك تحول تاريخ و آشتي دادن زمان و مفهوم از راه انديشه[3]. اين روش داراي چهار ويزگي مي باشد، اولا اينكه طيبعت در حركت و تكاپوي دائم است، ثبات و توقف و يكساني در طبيعت وجود ندارد، پس شناخت و و بينش درست درباره طبيعت اين است كه همواره اشياء را در حال حركت و دگرگوني مطالعه كنيم و حتي بدانيم كه فكر ما نيز، به حكم اينكه جزئي از طبيعت است، در هر لحضه هر انديشه لحضه انديشه اي غير از انديشه لحضه قبل است. ثانيا هر جزء از اجزاء طبيعت تحت تاثير ساير اجزاء طبيعت است و به نوبه خود در همه آنها موثر است، يك همبستگي كامل ميان همه اجزاء وجود دارد. ثانيا حركت از تضاد ناشي مي شود، تضاد ها و كشمكشها پايه حركتها است.، همان طور كه هراكليت يوناني در دو هزارو پانصد سال پيش گفته است: نزاع مادر پيشرفتهاست، تضادها به اين صورت پديد مي آيند كه هر چيزي طبعا گرايش به سوي ضد خود دارد و آن را در درون خود مي پروراند. رابعا جدال دروني اشياء رو به تزايد است و شدت مي يابد تا به اوج خود يعني به آخرين حد اختلافات و كشمكش ها مي رسد، به نقطه اي كه تغييرات كمي در يك حالت انقلابي و جهش وار تبديل به تغيير كيفي مي شود و كشمكش به سود نيروي نو و شكست نيروي كهن پايان مي يابد و شئي به يكسره به ضد خود تبديل مي شود. اين مرحله نيز به نوبه خود ضد خويش را مي پروراند و پس از يك سلسله كشمكش ها به نفي خود،كه نفي نفي مرحله اول است و به نحوي مساوي با اثبات است منتهي مي شود. ولي نفي نفي كه مساوي با اثبات است به معني رجعت به حالت اول نيست، بلكه به صورت نوعي تركيب ميان حالت اول و حالت دوم است. پس حالت سوم كه ضد ضد است و آن را سنتز مي نامند، تركيبي از حالت اول (تز) با حالت دوم (آنتي تز) مي باشد. طبيعت به ترتيب حركت مي كند و از مرحله اي به مرحله اي ديگر منتقل مي شود[4]. لازمه اين طرز تفكر اين است كه حركت طيبعت و تاريخ را لزوما به صورت مثلث (تز، آنتي تز، سنتز) يعني عبور ازميان اضداد بدانيم؛ و تنها در اين صورت است كه تاريخ حركت كرده و راه تكامل را مي پيمايد.

هگل به علل تامه قائل است و در آنچه رخ می دهد یک جنبه روح کلی و تا حدودی خارج از اراده ظاهری فرد انسان می بیند و از این جهت به نوعی مکر و حیله عقل در جریانات تاریخی قائل و تصور می کند مردانی که در تاریخ موثر بودند خود به خود به نحوی اسیر جریان و غایتی بوده اند که خارج از هدف و اراده ظاهری آنهاقرار داشته است[5]. بنابر عقیده او در مورد نیروهای تحرک بخش در تاریخ طرح و برنامه وسیع تعقل تنها با همکاری شهوات انسانی انجام پذبر است. پاره ای از افراد، مردانی بزرگ چون قیصر و اسکندر، افراد برگزیده سرنوشت هستند. آنها به دنبال به دنبال هدف خود هستند و هر کدام در پی ارضای تمنیات خویش می باشند؛ ولی با این کار خود نتایجی به بار می آورند که دارای اهداف دور رس می باشد و خودشان چنین نتایجی را نمی توانستند پیش بینی کنند. اگر قرار باشد که طرح و برنامه تاریخ اجرا شود، وجود اینگونه افراد ضرورت مطلق دارد[6]. از این لحاظ فهم حوادث تاریخی، فهم جهت حرکتی آنهاست و فقط با توجه به غایت است که از آن حوادث بیان عقلی می توان به دست آورد.



مارکس و دیدگاه ماتریالیستی

مارکس از همان به ماهیت کمال مطلوب طلبانه یا خرد گرایانه فلسفه هگل یعنی نسبت به این نظر که جهان هستی به معنای صحیح در حکم تجلی و خود نمایی روح است، ایراد گرفت چنین توصیفی به نظر او کاملا غیر قابل قبول می رسید. او می گفت هگل اوضاع واقعی حقایق را درست واژگون کرده است، زیرا ماده بر روح مقدم است نه اینکه روح بر ماده مقدم باشد[7]. البته این به معنای رد کردن شیوه دیالکتیکی هگل نبود بلکه همین روش در دیدگاه ماتریالیستی به گونه دیگر استمرار یافت؛ با این تفاوت که دیالکتیک هگل (تز،آنتی تز،سنتز) بر اساس ایده است اما مارکس آن را بر اساس ماده می گیرد.

طبق گفته های مارکس اقتصاد زیر بنا و رشد ابزار تولید متور محرک تاریخ است. اما این رشد چگونه به بدست می آید و از چه راهی عبور میکند؟ مارکس میگوید این حرکت از مجرای همان تز، آنتی تز، سنتز صورت می گیرد.

عقیده مارکس بر این است که تاریخ بشری دارای پنج نوع روابط تولیدی است به این ترتیب، 1 - کومن اولیه 2 – برده داری 3 – فئودالی 4 – سرمایه داری 5 – سوسیالیستی. وی میگوید متور محرک تحولات اجتماعی در طول تاریخ که پنج دوره است تضاد درونی خود جامعه است، در دوره برده داری، فئودالی، سرمایه داری که روابط تولیدی بر اساس مالکیت شکل گرفته است مالکیت ارباب و فئودال و سرمایه دار باعث می شود که بردگان، رعیتها و پرولتاریا علیه مالکیت آنها به ستیز بپردازند، حالت قهرآمیز گارگران و طبقات محروم که خواهان مالکیت اجتماعی و عمومی هستند با مالکیت خصوصی ارباب و فئودال و سر مایه دار در تضاد است و این تضاد تا آنجا پیش می رود که طبقات محروم را به انفجار و انقلاب وا می دارد و به دوره سوسیالیستی یعنی لغو مالکیت فردی و بهره مندی عمومی و عدالت اجتماعی می رسد. مارکس و انگلس مشترکا در موقع تدوین مانیفست کومنیست درباره مبارزه طبقات می گویند: تاریخ هر جامعه تا امروز چیزی جز تاریخ مبارزه طبقات با یکدیگر نیست [8].

پس در این دیدگاه همان طور که قبل تر اشاره شد موثر ترین عناصر جامعه نیروهای مادی تولید هستند. آنها در حالی که دائما تکامل می یابند در تضا با روابط موجود مولده می افتند و تکامل آنها را کند می سازند. تشدید این تضاد منجر به انقلاب اجتماعی می شود و در جریان آن دوره های اجتماعی و اقتصادی کهنه به دوره تازه ای تغییر می یابد و در آن روابط تولیدی بر قرار می گردد و مطابق با سطح رشد نیروهای مولده است. بدین ترتیب تمامی تاریخ گذشته دارای تاریخ ظهور و سقوط دوره اجتماعی و اقتصادی است. مبارزه طبقاتی نیرو محرکه تکامل جامعه می باشد[9].

در جای دیگری انگلس بیان می کند انسانها خود تاریخشان را می سازند، ولیکن اولا آنرا کاملا تحت شرایط و مقدمات خاص به وجود می آورند و در میان این شرایط، شرایط اقتصادی بالا خره قطعی است. و همچنین می گوید که تاریخ به گونه ای ساخته می شود که نتیجه نهایی همواره از برخورد تعداد کثیری اراده جداگانه بدست می آید، ضمنا هر کدام از آنها چنان می شود که هست، باز هم در سایه انبوهی از شرایط ویژه زندگی. و همچنین گ.و.پله خانوف ( مارکسیستی دیگر) آخرین و جامعترین علت جنبش های تاریخ انسانی را در گسترش نیروهای تولیدی می دانست که سبب تغییرات دایمی در روابط انسانها می شوند، و در کنار این علت جامع علل ویژه ای عمل می کنند، یعنی همان وضعیت تاریخی که با آن تکامل نیروی تولیدی در نزد ملتی انجام می گیرد، که خود در مرحله آخر با تکامل همان نیرو ها در نزد ملتهای دیگر،یعنی با همان علت جامع به وجود آمده است[10].

به طور کلی می توان گفت که فلسفه مارکس در زمینه تاریخ متن اصلاح شده فلسفه هگل می باشد و مسلما این دو در ظاهر وجوه مشترک فراوانی دارند. هگل تاریخ را به عنوان پیشرفت دیالکتیکی به سوی تحقق آرزدی تلقی کرده و مدعی بوده این آزادی تا حدودی در تمدن غرب دوران خود او تحقق یافته است، در این جریان پیشرفت، ملل به توالی در صف مقدم قرار دارند و هر کدام به سهم خود به تامین هدف نهایی کمک و خدمت می نمایند. مارکس نیز سیر تاریخ را به عنوان پیشرفت دیالکتیکی تلقی می کند که مقصد نهایی آن هدفی از اخلاق پسندیده می باشد و آن عبارت است از اجتماع غیر طبقاتی یا بدون طبقه کمونیستی که یک اجتماع واقعا آزاد خواهد بود، هر چند که وی نیل به اوضاع و شرایط سعادت بار را به آینده نه زیاد دور دست (نه آخر زمان) موکول می کرد. به نظر مارکس بازیگران اصلی در نمایشنامه تاریخ افراد یا ملل نبودند بلکه طبقات اقتصادی بودند[11].

بطوری که می بیبنیم، مارکسیسم منکر نظریه ایده آلیستی در تاریخ است و نقش قاطعی را به تولید مادی محول می کند، اما در ضمن به هیچ وجه نقش عامل ذهن را از نظر دور نمی دارد، و به همین مناسبت مخالفان آن در حالی که نفهمیده اند یا نخواسته اند بفهمند، آن را مورد انتقاد قرار داده اند. مارکسیسم با اظهار اینکه عمل تک تک افراد قبل از هر چیز با شرایط هدایت می شود، متوجه این نکته است که این شرایط در ذهن مردم منعکس می شود و بسته به این منافع اجتماعی و شخصی و امیال و تصور اتشان تحریف می شوند؛ مسلما این بدان معنا نیست که اراده و میل اشخاص روی همه حوادث اتفاقی مهر می زند[12].



اشپینگلر و فرهنگهای مجزا

فلسفه اشپینگلر براساس تامل در نظریه های معروف آلمانی از قبیل افکار هردر و هگل و نیچه و غیره و بعضی از نظریه های متداول زیست سناسی به وجود آمده است و در واقع نوعی جمع بندی خاصی از همه آنها ست، بدون این که بتوان آن را به عینه به یکی از آنها منسوب کرد. روش او به نحوی ساختار شناسی است و سعی او بر این است که به نحو صور و ممیزات خاص فرهنگهای مختلف را تعیین کند، چه به طور کلی اشپینگلر اعتقاد دارد که یک فرهنگ در واقع یک کل اندام وار آلی مستقل زنده اعم از نبات و حیوان است و از این لحاظ شباهتی به عینه میان آنها نمی توان برقرار ساخت و به همین دلیل هر فرهنگی مانند هر موجود ذی حیات صرفا حیات خاص خود را دارد و نمی توان همه آنها را به یک نحو ارزیابی و قضاوت کرد[13].

آنگونه که نمایان است عالی ترین وجود معنوی میان جمعیتهای انسانی و مهمترین آنها فرهنگ است که درانقلا بهای عظیم روحی تولد یافته و تمام انواع وحدتهای جزئی تر از قبیل ملت ها و طبقات گرفته تا شهر ها و نسلها، همه را به یک واحد کلی تبدیل می سازد. هنگامی که چنین فرهنگی در سرزمینی طلوع کرد، به عقیده اشپینگلر از همان زمان تمام اقوام و نژادهایی که در وسعت معین و محدودی وجود دارند تحت تاثیر نیروی روحی عظیمی درآمده و در هر رشته از مظاهر حیات فعالیتهای شگرفی که از فعلیتهای اقوام بدوی و قبایل پراکنده کاملا مشخص و ممتاز است، بین آ«ها ظاهر گشته و تحولات شگفت انگیزی در کلیه امور اجتماعی آنها پدید می آید[14].

در این نظریه و عقیده اشپینگلر نمی توان تاریخ را یک کل مستقل و پیوسته دانست که دارای هدف و غایت خاصی باشد؛ بلکه اریخ تنها مجموعه ای از فرهنگهاست. آنچه در تاریخ معنی دار است، تنها دست آوردها و نتایجی است که فرهنگها به بار می آورند و این نتایج مجموعه ای از معانی بی ارتباط در گستره حیات بشری هستند. زندگی و مرگ فرهنگ نیز به اقتضای ماهیت و ذات آنها بستگی دارد، و هیچگونه عوامل خارجی نقش اساسی در این فرایند ندارد. عوامل خارجی تنها در فرایند تکوین فرهنگ موثرند و چرخه حیات آن را تند و کند و گاه موجب دگرگونی و در مواردی بسیار محدود سبب مرگ آن می شوند اما قادر به تعیین شکل فرهنگ و ویژگی های مهم و اساسی و یا تغییر بنیادی مراحل سیر و حیات آن نیستند. به رغم نقش عوامل خارجی در سیر حیات فرهنگ، آنها پس از تولد و پیدایی خود روندی خود سامان دارند و سر نوشت خویش را خود تعیین می کنند[15]. و اما هنگامی که فرهنگها تمام امکانات خود را فعلیت بخشیده، داشته های خود را عرضه دارند، در همان حال به تدریج به سوی زوال می روند.



توینبی و اصل تهاجم و تدافع

دو حالت تهاجم و تدافع حركت مي كند، تهاجم و تدافع مذب، ايدئو لوزي، فرهنگ، انقلاب، تمدن، جامعه، ملت، نزاد، همگي مانند افراد انساني مي آيند و مي روند. في المثل فرهنگي رشد مي كند تا به اوج قله جواني مي رسد و از آنجا رو به ضعف مي رود و درست در همين هنگام فرهنگي جديد رشد مي كند و پيش مي رود و همين طور در اثر تلاقي امتها و اصطكاك تمدن ها يكي مي رود و ديگري جايگزين آن مي شود. در فرض اين حالت بالا رونده حالت تهاجمي و بالا قله را نهايت تهاجم مي ناميد، وچون از قله سرازير شد حالت تدافعي و ضعف توين بي نويسنده و مورخ معروف اصل تهاجم و تدافع را محرك تاريخ مي داند. و معتقد است تمام تاريخ براساس به خود مي گيرد. درست مانند يك انسان كه تا چهل سالگي حالت تهاجمي دارد و پس از آن رو به ضعف و پيري مي گذارد. در حقيقت اين تهاجم و تدافع هم نيروي حركت را و هم شكل حركت راا مشخص مي كند[16].

وي بر خلاف ديدگاه هاي قبلي، اصل آزادي، ابزار توليد، و فرهنگهاي مجزا از هم را از نظر دور داشت، و با توجه به تركيب ويزگي هاي مذهبي، جغرافيايي، و تا حدودي مشخصه هاي سياسي، ‹تمدن› را به عنوان شايسته ترين واحد مطالعاتي تاريخي معرفي كرد. بنا به عقيده او ريشه ظهور و صعود تمدنها ي نسل نخستين، واكنش در مقابل تعداي از كنشهاي محيط طبيعي مربوط است، ليكن كنشهاي كه به ظهورو صعود نسل دوم و سوم و تمدنهاي بعدي انجاميد است، نه از محيط طبيعي بوده بلكه از محيط انساني ناشي شده است. كنشهاي كه اسباب پيدايش تمدنها را فراهم مي آورند متنوع هستند مانند شرايط زندگي سخت، سرزمين هاي جديد و دست نخورده، شكست يك قوم يا يك ملت، در معرض فشار و حمله بودن( مانند مردمان ساكن در مرزهاي كشورها) و ستمديدگي و محروميتها و جريمه هاي كه بر برخي از طبقات و نزاد ها و... روا مي دارند[17].



نظريه جغرافي گرايي

منتسكيو جامعه شناس معروف فرانسوي و ابن خلدون مورخ و بنيانگذار علم جامعه شناسي موتور

محرك تاريخ را ‹ محيط طبيعي› يعني همه شريط كيهاني آب و هوا، تغييرات فصلي و جريانات زير زميني رودها، دريا ها و ... مي دانند، ومعتقد غرافيا و عوامل طبيعي عامل پيدايش نيازهاي جديد و نياز ها عامل پيدايش افكار و انديشه هاي مطابق با نيازها ست[18].

استدلال معتقدين به اين نظريه به اين صورت است كه انسانهاي كه در نقاط سرد سير زندگي مي كنند ناچار جهت رفع نياز ها فكر نمايد و كساني كه در نقاط گرم سير به سر مي برند بايد به گونه ديگر بينديشند. آنها كه در لب دريا هستند براي مهار كردن آب و شكار ماهي الزاما چاره مي انديشند، در حالي كه گروهي در قله كوها سفره پهن كرده اند با مشكلات و نيازها و افكار ديگري روبه رو هستند و همينطور[19].

طبق اين ديدگاه حركتهاي بزرگ تاريخ هميشه هجومهاي بوده كه از مناطق شمالي (نيم كره شمالي) و سرد كه افراد قوي به وجود مي آورد به سوي مناطق استوايي و جنوبي يعني در واقع اگر مناطق جنوبي نبود عملا حركتي هم در كار نبود. در اثر آّ و هوا تضاد به وجود مي آيد، مردمي به دو گونه مختلف به وجود مي آيند، از آن طرف مردمي ضعيف و از اين طرف مردمي قوي، چون تضاد وجود دارد، حركت پيدا مي شود و در نتيجه تمدن ها تغيير ميكنند[20].

در بسياري مواقع اين افراد طبيعت را به سه دسته تقسيم مي كنند، طبيعت خشن، طبيعت لطيف طبيعت متوسط، در سرزمين هاي خشن كار و توليد ممكن نيست، آب قنات و رودخانه ها وجود ندارد و سرزمينها قابل زرع و كشت نيستند، از اين جهت حركت در اين جامعه وجود ندارد و لذا قبايلي كه در اين جا زندگي مي كنند در حات ايستا و سكون قرار دارد. در جايي كه وفور نعمت به اندازه اي است كه انسان براي تغذيه و مسكن به تدبير و تلاش و مبارزه دست نمي زنند، در اينجا نيز تاريخ به وجود نمي آيد، تاريخ در جاهاي كه طبيعت در برابر انسان (نه صفحه اي باز كرده و نه قبرستان قابل زيست) به وجود مي آيد و لذا تمدن ها بزرگ را مي بينيم كه در جاي به وجود مي آيد كه طبيعت انسان را به مبارزه مي طلبد، زيرا انديشه انسان در مبارزه با طيبعت رشد مي كند، و ابتكار و اختراع و تفكر و تجربه، بخصوص روابط اجتماعي و تشكيلات اداري و طبقه بندي كارو تخصص فني و تكنيك، به وجود مي آيد[21].

و اما هگل هم در ارتبط با طبيعت اينكونه اظهار نظر مي كند كه كه طبيعت نخستين پايگاهي است كه ناسان از آنجا مي تواند آزادي دورني خود را به دست بياورد، اما در جاي كه طبيعت بسيار نيرو مند است براي انسان دشوار است كه كه خود را آزاد كند. پس سرزمين گرم و سرد، هيچ كدام به انسان آن امكان را نمي دهند كه آزادانه به اين سو و آن سو بروند و يا فرصت كافي براي دلبستگي معنوي بدست بياورند. چرا كه در اين سرزمين ها انسان به سختي نا هوشيار است و گرفتار ستم طبيعت، چنانكه نمي تواند خود را از آن رها كند، حال آنكه اين رهايي شرط نخستين هر كونه فرهنگ معنوي برتر است. پس اين مناطق گرمسير و سرد سير عرصه تارخ جهاني نيستند. از اين ديدگاه آب و هواي سخت با روح آزاد ناسازگار است. منطقه معتدلهبايد عرصه تاريخ باشد و به اخص، بخش شمالي مناطق معتدله مناسب اين مقصود است، زيرا در آن سامان، به گفته يونانيان، زمين سينه فراخ دارد و قاره ها در آن به يك پيوسته اند[22].

شكي نيست كه انسان بدون آمادگي محيط زيست و طبيعت قادر به دگرگوني هاي اساسي و پيش برنده نيست، ليكن جغرافي گرايان محيط طبيعي را يگانه عامل حركت جوامع مي دانندو با اين ديد نقش انسانها را ناديده مي گيرند[23]. اين ديدگاه را مي شود به عنوان يكي از عوامل تحرك تاريخ قابل قبول دانست اما اگر آن را علت تامه در نظر بگيريم با سوالات فراواني روبه رو مي شويم كه جواب دادن به آنها، اين ديدگاه را به حاشيه مي كشاند و اصالت مي اندازد.



نظريه ناسيوناليسم و نژادگرايي

كنت گوبينو فيلسوف معروف فرانسوي برخي از نزاد ها (نژاد شمالي) را موتور محرك تاريخ مي داند. وي معتقد است بعضي از نژاد ها استعداد تمدن آفريني دارند و بعضي ديگر فاقد آن هستند. بعضي قدرت توليد علم،فلسفه، صنعت و ... دارند و در مقابل عده اي صرفا مصرف كننده هستند نه توليد كننده. ارسطو فيلسوف معروف يوناني معتقد بود بعضي از نژاد ها مستحق آقا بودن و برده داشتن و بعضي ديگر مستحق برده شدن هستند و بر همين اساس نتيجه مي گرفتند بايد كارها در بين نژاد هاي مختلف بر اساس استعدادشان تقسيم شود[24].

و اما طبق اين نظريه از ابتداي زندگي تا عصر حاضر تنها نژاد عامل نيرومند و اصيل و سرچشمه همه جلو هاي زندگي در جوامع انساني بوده است و تاريخ سلسله پيوسته اي از جلوه هاي مبارزه ميان نژادهايي است كه به خاطر بقاي خويش درگير پيكار زندگي بوده اند. در اين مبارزه، پيروزي به نام نژادهاي نيرومند نوشته شده و ملت هاي ضعيف محو و نابود مي شوند[25].

در دنباله اين بحث دو ديدگاه در اين زمينه را مشاهده مي كنيم، به طور مثال چمبرلن آلماني، انگليسي تبار مي گويد كه تاريخ واقعي زماني شروع مي شود كه نژاد زرمن با دست نيرومند بر ميراث دنياي باستان چنگ زد، و يا مدسون گرانت امريكايي در كتابش (انحطاط نزاد بزرگ)، توفيقهاي تمدن را به شاخه اي از آرياييها، كه آن را ‹ نورديك› مي خواند محدود مي كند. نورديك ها عبارتند از اسكانديناو ياييان، سكوتها، زرمن هاي بالتيك، انگليسي ها، و امريكاييان انگلوساكسون، اين وحشيان كبود چشم كه از زمستانهاي پر شكيب و توان شده بودند، از روسيه و بالكان گذشتند و در طي چندين يورش بر جنوب سست و بي حال پيروز شدند، و سپيده دم تاريخ مضبوط جهان را پديد آوردند [26].

در اين نظريه نژادي ضعفهاي آشكار است. اگر از يك محقق چيني بپرسيم به ما خواهد گفت كه چينيان پر دوام ترين تمدن را در طول تاريخ بنيادگذاشته اند و از دو هزار سال پيش تا زمان ما سياستمداران، مخترعان، هنرمندان، شاعران، دانشمندان، فيلسوفان و اولياي روحاني عالي قدر پرورده اند. محقق مكزيكي احيانا به ساختمان هاي سترگ بر جاي مانده از فرهنگ مايا، آزتيك، اينكا در آمريكاي پيش از كريستف كلمب اشاره خواهد كرد و يك محقق هندي هم به اين صورت، به هر حال تاريخ ميان رنگها فرقي نمي گذارد، و مي تواند (در هر محيطي مساعدي) توسط هر رنگ مردمي تمدن پديد آورد.و با توجه داشت كه نقش نزاد در تاريخ نقشي بيشتر ابتدايي است تا خلاق.اقوام گوناگوني كه در ادوار مختلف هر يك از سوي به سر زميني در مي آيد، سنن و آداب و خونشان به هم مي آميزد، هر بار اين چنان است كه گويي دو بركه مملو از آن هستند كه از طريق زاد و ولد در يكديگر مزج مي شوند. چنين امتزاجي مي تواند پس از گذشت چندين قرن تباري نو، و حتي ملتي نو، پديد آورد؛ بدين گونه سلتها، انگلها، ساكسونها، جوتها، دانماركيها، و نرمنها همه در هم مزج شدند و انگليسهاي امروز را به وجود آوردند. پس وقتي تبارتازه صورت پيدا مي كند، فرهنگ آن نيز منحصر به خودش خواهد بود و تمدن تازه بنيان مي نهد[27].

در ديدگاه مطهري اين نظريه اينگونه تبيين شده كه اگر نژادها فرقي داشته باشند ريشه در محيط جغرافيايي دارد، زيرا بدون شك همه نزادها به يك اصل بر مي گردند، محيط و منطقه است كه اين را نزاد سياه و آن را نژاد سفيد و ديگري را زرد كرده است. پس عامل نژاد بر مي گردد به محيط جغرافيايي و اگر انسانها محيط را عوض كنند همه خصوصياتشان عوض مي شود، حتي شكل افراد نيز در اين راستا تغيير مي يابد، و براي مثال ساداتي را ذكر مي كند كه از حجاز به ايران آمده و بعد از طي مدت زماني در هر منطقه اي كه ساكن شدند شكل مردم آن منطقه را به خود گرفتند.



نظريه مشيت الهي

در اين ديدگاه تاريخ را به جلو مي برد و باعث تحولات اساسي در جامعه مي گردد تنها اراده حق و مشيت و تقدير الهي است، يعني طرحي كه خداوند پيش از خلقت در علم ازلي خويش داشته و اراده كرده است. بوسوئه مورخ و اسقف معروف و معلم لوئي پانزدهم از طرفداران اين نظريه مي باشد[28].

همانطور كه از اين ديدگاه بر مي آيد به گونه اي توجيه تاريخ از راه دين مي باشد، براي جامعه انساني ارزش و اصالتي قائل نبوده و در تمامي حوادث و رخداد ها به يك جبر تاريخي مي رسد و علتش را اراده الهي مي داند.اما اين نظريه از دو جهت صحيح نيست، اولا مشيت و تقدير الهي در خصوص انسان بر اساس جبر نيستة بلكه مشيت بر اساس علل و اسباب است و از جمله آنها اراده انسان و خواسته ارادي اوست، در حالي كه در اين بينش مشيت الهي را بر اساس جبر لايتغير مي داند، ثانيا صحيح است كه تاريخ و همه پديده هاي عالم جلوه گاه مشيت الهي است اما سوال اين است خداوند و مشيت حق زندگي انسان را بر چه نظامي آفريده است و جه رازي در آن نهاده كه بر خلاف حيوان متحول و در حال تغييير است[29].



نظريه قهرمان گرائي

بسياري از دانشمندان و متفكران بزرگ، قهرمان و شخصيتهاي بزرگ جامعه را عامل حركت تاريخ مي دانند، مانند، فاشيستها، نازيها و اما ديگر دانشمند قهرمانگرا، امرسون تا آنجا پيش رفته كه مدعي است شخصيت و بيوگرافي يك فرد را به من بدهيد، من تاريخ عصر او را از حفظ برايتان مينويسم، براي اينكه تاريخ هيچ نيست، جز آنچه كه قهرمانان بزرگ اراده مي كنند و آدمهاي ديگر ابزار دست قهرمانانند. كارلايل نويسنده معروف انگليسي نيز معتقد است تنها عامل اساسي اصلاح و انحطاط جامعه شخصيتهاي بزرگ هستند و تاريخ با نوابغ و قهرمانان آغاز مي شود[30].

مسلما ميان افراد افراد قهرمان (افرينشگر) و جامعه تاثير متقابل وجود دارد، و يكي از اسرار تحريك تاريخ همين تاثيرهاي متقابل است. بنا بر اين صحيح اين است كه بگوييم نوابغ داراي مغزهاي بزرگ و استعدادهاي عظيم بودهند كه سلامت و آمادگي محيط و جامعه، مايه شكوفايي انديشه و استعداد هاي آنان بوده است، سپس آنان در سايه اين شكوفايي، توانسته اند زمام تاريخ جامعه را به دست بگيرند و به طور موثر تاريخ ساز شوند. پس بايد توجه داشت معناي نابغه و يا شخصيت اين نيست كه فقط طراح افكار بي سابقه باشد، بلكه بسان شخصيت هايي بزرگ، با الهام از افكار پيشينيان آفرينشگري دارند، و با سر و صورت دادن به افكار كذشته گان، غوغايي در تاريخ پديد مي آورد[31].

اما اگر فرض را بر اين بگيريم كه جامعه مستقلا بدون قهرمان داراي هيچگونه طيبعت و شخصيت نيست و شخصيت تنها از آن قهرمان و نوابغ است و توده و اكثريت قريب به اتفاق هيچ نقشي در جامعه ندارند و كارشان مصرف كردن است نه توليد كردن، به سادگي قابل توجيه نيست و به مانند ديگر نظريه هاي قبلي نگاهي واحد و تك عاملي را در مورد محرك تاريخ داشته ايم.

در نهايت بايد گفته شود كه اگر نگوييم مردان بزرگ، حوادث تاريخ را مي سازند، حد اقل بايد قبول كرد كه نهضتهاو انقلابها را از قوه به فعل در مي آورند، و تا سر حد پيروزي آن را رهبري مي كنند. در صحنه هاي تاريخ، شاهد بسياري داريم كه هر گاه ملتي در سراشيب فساد و زوال مي افتد، و امواج طوفاني مرگ، براي غرق آنان آغوش باز كرده، يك يا چند مرد رشيد دامن همت به كمر زده ملت خويش را نجات مي بخشند، و از اين جهت گفته اند تاريخ هيچ ملتي از تاريخ مردان بزرگشان جدانيست[32].



نظريه غريزه جنسي – عشق و گرسنگي

فرويد غريزه جنسي را عامل سازنده تاريخ مي شناسد [33]،و در مقابل شيللر عاملي به نام ‹ عشق و گرسنگي› معرفي مي كند، اين عامل اخير خود تركيبي از دو عامل مي باشد. عشق همان كشش هاي دروني است تحت عنوان غرايز كه كنجكاوي ها، نيكي ها، و خبي ها، حتي مذهب همه وهمه تجلي عشق دروني است و اين گرايش هاي معنوي است كه انسان را به حركت در مي آورد. و اما مقصود از گرسنگي همان نياز مادي است كه به انسان حركت مي دهد و كمبود ها را بر طرف مي سازد، زيرا حركت در انسان براي جبران كمبود است، پس از اين جهت كمبود هاي مادي و معنوي موتور محرك تاريخ بوده و چرخ آن را به حركت در مي آورند[34].

برداشتهاي يك جانبه در باره متور محركه تاريخ انساني از يك مساله نشات مي گيرد، و آن عدم شناخت ابعاد وجودي انسان مي باشد، اين مشكلي مي باشد كه در تمامي ديدگاه هاي قبلي هم مشاهده مي كنيم، همين مشكل قائل بودن يك عامل براي متور محركه تاريخ در اين ديدكاه هم ديده مي شود، يعني طبق نظريه فرويد تنها عامل براي حركت عقده هاي سركوب شده غريزه جنسي در انسان مي باشد، شايد بتوان اين عامل را دخيل دانست، اما باز فقط يك بعد اين قضيه را در نظر گرفته ايم و با اين كار منكر بسياري از خواسته هاي ديگر انساني اعم از مادي و معنوي (حس كنجكاوي، حس نيكي، حس زيبايي، حس مذهبي) شده ايم كه به راحتي قابل گذشت نيستند.

در ادامه بايد گفت غرايز و تفكرها، ريشه تاريخ و عامل حركت در انسان و تاريخ است، ولي در عين حال تحرك غرايز نياز به زمينه هاي خاص دارد كه آنها را شكوفا سازد. تحريك فكر و انديشه به جرقه اي نياز دارد كه آنها را شعله ور كند و راه تاريك تاريخ را روشن كند، هر چند اين زمينه ها و يا جرقه ها مربوط به اظهار شخصيت باشد؛ چرا كه گاه فرد يا يا گروهي خسارات بر خود هموار مي سازند تا خود را نشان دهند، و شخصيت خود را گسترده تر سازد. براي مثال در ميان غرايز انساني ميل به كسب قدرت به صورتهاي متنوعي خود نمايي مي كند، مانند ميل به كسب قدرت نظامي، ميل به كسب قدرت اقتصادي، ميل به كسب قدرت علمي و هنري، و هر يك از اين ميل ها، مي تواند در تاريخ فرد و اجتماع كاملا موثر باشد. يكي از عيب هاي كه ماركس مي گيرند همين است كه در ميان تمامي اميال انساني، فقط ميل به كسب قدرت اقتصادي را در نظر داشته و به اميال ديگر توجهي نكرده است[35].

اسلام و موتور محرك تاريخ

در جهان بيني اسلامي حوادث اجتماعي را تابع علل و عوامل نفساني (اختيار) مردم مي داند، اين مردم هستند كه اگر به نيكي گرايند زندگي اجتماعيشان پسنديده و عالي و مقرون به خير و سعادت است، و اگر به زشتي و فساد رو آورند زندگيشان مقرون به فساد و بد بختي و گرفتاري خواهد بود. مادام انسان دگرگون نشود هيچ چيز دگرگون نخواهد شد، اگر اين دگرگوني در انسان نبود، زندگي انسان راكد و يكنواخت باقي مي ماند و اين همه مراحل را پشت سر نمي گذاشت[36].و اما در تعبيري ديگر بايد گفت آدمي، طبيعت و تاريخ، شوون واحد از يك طبيعت واحدند و هر يك به تناسب مقام و موقعيت وجودي خود، جلوه اي از مشيت الهي را منعكس مي كنند مي سازند؛ از اين رو عامل انساني و جنبه هاي درون ذات او نه در صدر علل ايجادي وقايع و امور، بلكه در طول آن قرار مي گيرند و جملگي سلسله علل ذيل نحل و اراده حضرت حق معنا مي يابند. اما اين به معناي جبر تاريخي كه در ديدگاه هاي ايده اليستها و يا ماترياليستها ديده مي شود نيست، بلكه آنگونه كه در علوم اسلامي نشان داده شده، مشيت و اراده حق و تقدير ازلي عالم با اختيار و قدرت انتخاب آدمي منافاتي ندارد؛ زيرا خداوند در امور عالم بالمباشره است و تا اسباب و تمهيد هاي گوناگون گرد هم نيايد، فعل الهي هم تحقق نمي يابد.

اما در رابطه با اين موضوع كه تا انسان دگرگون نشود، هيچ چيز دگرگون نخواهد شد، بايد ديد اين دگرگوني به چه صورت است. واضح و روشن است كه انسان داراي ويزگي هاي اساسي زير مي باشد، 1 – استعدا جمع آوري تجربه 2 – استعداد نو آوري 3 – استعداد عقل و ابتكار 4 – نبرد دروني بين عقل و نفس 5 – استعداد قلم و بيان. انسان با عقل و انديشه اش پديده ها را كشف مي كند و با خصلت نو آوريش هر روز به نو آوري مي پردازد، از طريق قلم و بيان، تجارب خود و ديگران را به نسلهاي آينده منتقل مي سازد و بر اين اساس تمدن را، علم را، سياست را، هنر را، ... از نسلي به نسلي منتقل و از مرحله اي به مرحله نو تر و پيش رفته تر مي رساند. اينها از يك طرف، از طرف ديگر تضاد دروني افراد كه تضاد ميان عقل و نفس است، خواه يا نا خواه نبرد را ميان انسان و انسان مي كشاند، يعني نبرد ميان انسان به كمال رسيده و آزادي معنوي به دست آورده و انسان منحط و در جا زده و حيوان صفت كه نمونه اش را در قرآن در داستان دو فرزند آدم، هابيل و قابيل مشاهده مي كنيم. اين است كه انسان با تكيه بر ويزگي هايش هم تمدن را مي آفريند هم جنگها و نبردهايش را آغاز مي كند، و هم پيش مي تازد و هم در جا ميزند، و هم مي تواند تاريخ بسازد و هم مي تواند جامعه را به انحطاط بكشاند[37]. پس نبايد اين نكات را از نظر دور داشت كه در ديدگاه اسلام رشد فردي و اجتماعي و رشد تاريخي در گرو دين گرايي است و انحطاط در دين ستيزي مي باشد؛ و اختلافات تاريخي، تعارض در حق و باطل است،و در نهايت دين است كه با عرضه تعليمات فطريش سرنوشت يك جامعه رقم خواهد زد.



نتيجه گيري

با نگاهي به نظريه هاي فوق آنچه از آنها استنباط مي شود اين است كه اكثرا نگاهي تك بعدي و به قولي واحد گرايانه داشته و از وسعت ديدي كه لازمه تفسير زير بناي تاريخ است بر خوردار نبوده اند. همان طور كه مشاهده مي كنيم با گذر زمان اين نظر گاه ها هم كهنه شده، و مورد نقد قرار گرفته اند، و هر كدام با آمدن نظريات جديد به گونه اي از قاطعيتشان كاسته شده است. اما اين نكته نبايد فراموش شود كه اين نظريات و ارزيابي ها مختلف تا حدودي تحت تاثير جو حاكم بر جوامع آن زمان بوده، يعني تاثير بد و يا تاثير مثبت جو حاكم در ايجاد اين عقايد مي توانسته دخالت داشته باشد. به هر حال ما هيچ يك از عوامل بالا را نمي توانيم نفي صد در صد كنيم، چرا كه هر كدام در حركت تاريخ انساني به سهم خود دخيل هستند؛ اما حرف بر سر اين است نمي شود تمامي حوادث و تحولات تاريخي را حاصل يك عامل بدانيم و در راستاي همان عامل اين تحولات را تبيين و تفسير كرده و به يك نتيجه كلي برسيم. شايد بتوان مابين اين عقايد و نظريات ارائه شده يك اولويت بندي كرد و ميزان شدت و تاثير آنها را مشخص كرد و مورد بررسي قرار داد، اما اگر قبول يكي منجر به نفي ديگر عوامل شود، بدون شك نتيجه اي كه دست مي دهد ناقص، و ناكامل است. چيزي كه تا كنون مورد بررسي جدي قرار نگرفته ريشه يابي تضادها و اشتركات ميان اين نظريات مختلف مي باشد، بر تفاوت و نقاط اشتراك آنها به خوبي واقف نبوده ايم، و هر كدام از ديدگاه هاي فوق را نه در زمان خود و نه از نظرگاه بانييان آنها بلكه خارج از محدوده زماني آنها و و در نظر گاه مخالفانشان مورد بررسي قرار داده ايم؛ و به طور كلي مي توان گفت نقطه ضعف ها و و تضاد ها برجسته كرده ايم و از اينكه ديدگاهي كلي بتواند اين تضاد ها بر برطرف كرده و اين ابعاد مختلف را در درون خود جاي بدهد چشم پوشي كرده ايم، و همين باعث شده است كه يك ديدگاه كلي و همگاني در باره تاريخ انساني الخصوص محرك تاريخي وجود نداشته باشد.

منابع

1 – دبيليو. اچ. والش، مقدمه بر فلسفه تاريخ، ترجمه ضياء الدين علايي طبا طبايي، تهران: موسسه انتشارات امير كبير، چاپ اول، 1363، ص 156.

2 – كلباسي اشتري، حسين، درباره فلسفه تاريخ، خبر كذاري فارس.

3 – هپيو ليت زان، مقدمه اي بر فلسفه هگل، ترجمه باقر پرهام، تهران: نشر آگه، 1377، ص 40.

4 – مطهري، مرتضي، قيام و انقلاب مهدي از ديدگاه فلسفه تاريخ، تهران: انتشارات صدرا، چاپ ششم، 1361، ص 27 – 14.

5 – مجتهدي، كريم، فلسفه تاريخ، تهران: انتشارات سروش، چاپ دوم، 1385، ص 152.

6 – دبيليو. اچ. والش، پيشين، ص 172.

7 – كريمي، حسين، فلسفه تاريخ، تهران: نشر گروه فرهنگي جهاد دانشگاهي، چاپ اول، 1361، ص 50.

8 – همان، ص 52.

9 – ن. آ. يروفه يف، تاريخ چيست؟، ترجمه محمود تقي زاده، تهران: نشر جوان،چاپ اول، 1360، ص 44.

10 – همان، ص 144 – 44.

11 – دبيليو . اچ. والش، پيشين، ص 174.

12 – ن .آ . يروفه يف، پيشين، ص 113.

13 – مجتهدي، كريم، پيشين،

14 – اميد، مسعود، در آمدي برفلسفه تاريخ، تبريز: انتشارات دانشگاه تبريز،چاپ اول، 1383، ص 121.

15 – اميد، مسعود، پيشين، ص 128 – 118.

16 – كريمي، حسين، پيشين، ص 56.

17 – اميد، مسعود، پيشين، ص 147.

18 – كريمي، حسين، پيشين، ص 61.

19 – همان، ص 61.

20 – مطهري، مرتضي، فلسفه تاريخ،جلد 1، تهران: انتشارات صدرا، چاپ اول، 1369، ص 26.

21 – سبحاني، جعفر، ماركسيسم و نيروي محرك تاريخ، تهران: نشر پام آزادي، 1358، ص 21.

22 – گ . و . هگل، عقل در تاريخ، ترجمه حميد عنايت، تهران، موسسه انتشارات دانشگاه صنعتي، چاپ ؟، 1369، ص 213 – 212.

23 – كريمي، حسين، پيشين، ص 61.

24 –همان، ص 62.

25 – سبحاني، جعفر، پيشين، ص 99.

26 – ويل دورانت و اري يل دورانت، درسهاي تاريخ، ترجمه احمد بطحايي، تهران: انتشارات؟، چاپ؟، سال؟، ص 26.

27 – همان، ص 34 – 27.

28 – كريمي، حسين، پيشين، ص 63.

29 – همان، ص 63.

30 – همان، ص 64.

31 – سبحاني، جعفر، پيشين، ص 121 – 119.

32 – همان، ص 125.

33 – كريمي، حسين، پيشين، ص 66.

34 – سبحاني، جعفر، پيشين، ص 116.

35 – همان، ص 85.

36 – كريمي، حسين، پيشين، ص 69 – 68.

37 – همان، ص 70 – 69.
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow "نگاه تاريخ به شب يلدا"
  تاریخچه عید نوروز با بررسی داستان های قبل و بعد اسلام
  تاريخ تمبر در ايران
  مجلل‌ترین و پرهزینه‌ترین مراسم ازدواج افراد مشهور در تاريخ
  ویژگی‌های کُلی مُهرنویسی در دوره اسلامی بررسی شد!!
  بررسی عوامل مکانیکی و نمایی درشناخت عامل محرک تاریخ
  نسبت نبوغ نوابغ با عوامل زیستی و دانش در تحول تاریخ
  نقد و بررسی زن و جنسیت در تغییر تاریخ توسط استاد مطهری
  تاريخ نگاري فمينيستي آغاز عصر مدرنيته
  فلسفه تاريخ در بستر طنز تاريخ

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان