امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان قلعه حیوانات اثر جرج اوروِل (کامل)

#11
فصل نهم

سم شكافته باكسر مدتها تحت معالجه بود.ساختمان مجدد آسياب بادي از فرداي
روزي كه جشن پيروزي تمام شد،شروع شدهبود.باكسر حاضر نشد حتي يك روز كار را
تعطيل كند و نميگذاشت كسي متوجه درد و رنجش شود.ولي شبها به طور خصوصي
به كلوور اعتراف ميكرد كه سمش او را زياد ناراحت ميكند. كلوور از علفهاي مختلف
ضماد درست ميكرد و روي سم او ميگذاشت.او و بنجامين دونفري به باكسر اصرار
ميكردند كه كمتر كار كند.كلوور ميگفت، »ريه اسب كه براي ابد سلامت
نميماند«.ولي باكسر گوشش به اين حرفها بدهكار نبود و تنها آرزويش اين بود كه
قبل از بازنشسته شدن آسياب بادي را ساخته و پرداخته ببيند.
در ابتدا وقتي قوانين قلعه حيوانات تدوين شد،سن بازنشستگياسبان و خوكان دوازده،
گاوها چهارده، سگها نه،گوسفندان هفت، مرغها و غازها پنج سالگي تعيين شد. جيره
كافي هم براي بازنشستگان در نظر گرفته شد.در اين فاصله هيچ حيواني بازنشسته
نشدهبود ولي اخيرا روي آن مسئله زياد صحبت ميشد. حالا كهمزرعه پشت باغ ميوه
به كشت جو اختصاص يافتهبود،ميگفتند كه گوشهاي از چراگاه بزرگ به منظور چراي
حيوانات بازنشسته مجزا و محصور خواهد شد و ميگفتند كه جيره هر اسب روزي دو
كيلو جو و در زمستان شش كيلو يونجه با يك هويج و در صورت امكان يك سيب در
تعطيلات عمومي خواهد بود.دوازدهمين سال تولد باكسر مصادف با اواخر تابستان سال
آينده بود.
در خلال اين مدت زندگي سخت بود.زمستان به سردي سال گذشته و آذوقه حتي از
آن سال هم كمتر بود .جيره خيوانات به استثناي جيره خوكها و سگها تقليل پيدا كرد
و سكوئيلر توضيح داد كه تساوي مطلق در امر جيرهبندي خلاف اصول حيوانگري
است.به هر حال با آنكه ظواهر امر حكايت از كمبود آذوقه ميكرد براي سكوئيلر
مشكل نبود كه به حيوانات ثابت كند در واقع كمبودي نيست و مقتضيات ايجاب كرده
است كه در ميزان جيره تعديلي به عمل آيد )سكوئيلر هميشه كلمه »تعديل«را به كار
ميبرد نه »تقليل«(. اما با مقايسه با زمان جونز همه چيز ترقي كردهبود.سكوئيلر به
سرعت اعدادي پشت سر هم ميخواند تا به حيوانات نشان دهد حالا از زمان جونز
جوي بيشتر، يونجه فراوانتر و شلغم زيادتري دارند،ساعات كمتري كار ميكنند و آب
آشاميدنيشان گواراتر،عمرشان طولانيتر،بهداشت نوزادان بهتر شده است،در طويله كاه
بيشتر دارند و مگس كمتر آزار ميدهد. حيوانات تمام اين مطالب را باور ميكردند. در
واقع خاطره دوره جونز تقريبا محو شدهبود.ميدانستند كه زندگي امروزشان با سخت و
خالي است،غالبا گرسنهاند سردشان است و معمولا جز هنگام خواب،كار ميكنند. ولي
بيشك روزهاي قديم از امروز هم بدتر بودهاست. از اين طرز فكر خشنود بودند. به
علاوه آن روزها برده بودند و امروز آزادند و خود اين مسئله بزرگترين برتري زندگي
امروز نسبت به گذشته بود و اي بود كه سكوئيلر هيچگاه از اشاره بدان غفلت
نميكرد. در اين روزها دهنهاي بيشتري براي خوردن باز بود: در پاييز چهار ماده خوك
تقريبا همه در يك وقت و مجموعا سي و يك توله آوردند كه تقريبا همه پيسه بودند و
چون ناپلئون تنها خوك نر مزرعه بود اصل و نسب آنها را ميشد حدس زد. اعلام
كردند كه پس از خريد آجر و تير مدرسهاي در باغ ساخته خواهد شد. عجالتا بچه
خوكها در آشپزخانه و توس شخص ناپلئون تعليم ميگرفتند.در باغ ورزش ميكردند و
از بازي با توله ساير حيوانات منع شدهبودندـ.در همين ايام عادت بر اين جاري شدهبود
كه هرگاه حيواني سر راه خوكي قرار ميگرفت،كنار ميايستاد تا خوك بگذرد، به علاوه
مرسوم شدهبود كه خوكها در هر درجه، به عنوان امتياز، روزهاي يكشنبه روبان سبزي
به دمشان ببندند. مزرعه سال نسبتا پر موفقيتي را گذرانده بود اما هنوز كمپولي
بود.آجر و ماسه و گچ براي مدرسه بايد خريداري ميشد،به علاوه لازم بود براي خريد
آلات آسياب بادي باز پول پسانداز شود.بعد نفت و شمع ساختمان،شكر
ناپلئون)ساير خوكها را از خوردن قند منع كردهبود چون ميگفت موجب چاقي است(
و چيزهاي ديگر از قبيل ميخ و نخ و ذغال و سيم و خردهآهن و بيسكويت سگ هم
بايد تهيه ميشد.يونجه و قسمتي از محصول سيب زميني فروخت شد و قرارداد فروش
تخم مرغ به ششصد تخم مرغ در هفته افزايش يافت،طوريكه در آن سال به اندازه
كافي جوجه توليد نشد و تعداد مرعها ثابت ماند.جيرهها كه در ماه دسامبر تقليل پيدا
كرده بود، در فوريه هم كم شد.روشن كردن چراغ به منظور صرفهجويي در نفت قدغن
شد. اما خوكها به نظر مرفه ميآمدند،در واقع همه در حال فربه شدن بودند.يكي از
بعدازظهرهاي اواخر ماه فوريه رايحه مطبوع اشتهاآوري به مشام حيوانات خورد،كه
نميدانستند چيست.باد بو را از سمت آبجوسازي كه پشت آشپزخانه واقع بود و در
دوران جونز متروك ماندهبود ميآورد.يكي گفت كه اين بوي جوي جوشانده است و
حيوانات با ولع هوا را بالا كشيدند و فكركردند شايد براي شام حريره گرم دارند.اما از
شام گرم خبري نشد.يكشنبه بعد اعلام شد كه از اين تاريخ محصول جو مختص
خوكهاست.در مزرعه پشت باغ ميوه هم جو كشت شدهبود.خيلي زود اين خبر هم
نشت كرد كه هر خوكي روزانه نيم ليتر جيره آبجو دارد و چهار ليتر هم مختص
شخص ناپلئون است كه در قدح چيني به حضورش ميبردند. مشقاتي كه حيوانات
تحمل ميكردند،با جلال بيشتر زندگي امروزشان تعديل ميشد.اين روزها سرود و آواز
و نطق و خطابه و تظاهرات و رژه بيشتر بود. ناپلئون امر كردهبود حيوانات هفتهاي يك
بار تظاهرات داوطلبانه بكنند براي اينكه اينكه پيروزي و فتوحات را جشن
بگيرند.حيوانات سر وقت معين كار را تعطيل ميكردند و دور محوطه سربازوار به راه
ميافتادند.خوكها در جلو و بعد به ترتيب اسبها،گاوها،گوسفندها و پرندگان حركت
ميكردند.سگها در دو طرف صف بودند و پيشاپيش همه جوجه خروس ناپلئون
بود.باكسر و كلوور پرچم سبزي را كه رويش نقش سم و شاخ و شعار»زنده باد رفيق
ناپلئون!« رسم بود حمل ميكردند.بعد اشعاري كه در مدح ناپلئون سروده شدهبود
قرائت ميشد و بعد سكوئيلر راجع به آخرين پيشرفتها و ازدياد محصول سخنراني
ميكرد و برحسب موقعيت گلولهاي هم شليك ميشد.گوسفندان به تظاهرات
داوطلبانه علاقه زيادي داشتند و اگر معدودي از حيوانات،وقتي كه خوكها و سگها در
حول و حوش نبودند لب به شكايت ميگشودند كه اين كار موجب اتلاف وقت و
مستلزم ايستادن در هواي سرد است گوسفندان مطمئنا آنها را با بعبع پر صداي
»
چهار پا خوب،دو پا بد«ساكت ميكردند.به طور كلي حيوانات از اين قبيل جشنها
لذت ميبردند، چون يادآور اين بود كه ارباب خودشان هستند و كاري كه ميكنند
فقط براي خودشان است و اين مسئله موجب تسلاي خاطر بود. به ره حال با آوازها و
تظاهرات و آمار سكوئيلر و شليك گلوله و قوقولي ـ قوقوي جوجه خروس و اهتزاز
پرچم اقلا براي مدت كوتاهي فراموش ميكردند شكمشان خالي است.
در ماه آوريل در قلعه حيوانات اعلام جمهوريت شد و لازم شد رئيس جمهوري انتخاب
شود.جز ناپلئون نامزدي براي اين كار نبود و او به اتفاق آرا انتخاب گرديد.در همان روز
انتخاب شايع شد كه اسناد جديدي درباره همكاريهاي سنوبال با جونز،به دست آمده
است و تازه معلوم شده كه سنوبال فقط قصد نداشته است كه جنگ گاوداني را با
شكست مواجه سازد،بلكه سنوبال در طرف جونز ميجنگيده است.در حقيقت او به
عنوان سركرده قواي آدمها با شعار »زنده باد بشريت«وارد جنگ گاوداني شد و زخمي
كه،هنوز معدودي به خاطر داشتند برپشتش وارد آمد جاي دندانهاي ناپلئون بوده
است. در اواسط تابستان موزز، زاغ اهلي، پس از چندين سال باز در قلعه حيوانات پيدا
شد.هيچ تغييري نكردهبود. باز كار نميكرد و هنوز با همان آهنگ از سرزمين شير و
عسل صحبت ميكرد.بر تنه درختي مينشست بالهاي سياهش را بر هم ميزد و با هر
كس كه ميدان ميداد حرف ميزد.با منقار بزرگش به آسمان اشاره ميكرد و با
طمطراق ميگفت،»رفقا آن بالا،آن بالا درست پشت آن ابر سياه سرزمين شير و عسل
است،همان سرزميني كه ما حيوانات بدبخت در آن براي هميشه از رنج كار آسوده
ميشويم.«حتي مدعي بود كه در يكي از پروازهاي دور و درازش آنجا را ديده
است،مزارع جاوداني شبدر و پرچينهايي كه روي آنها قند و كلوچه ميرويد ديده
است.خيلي از حيوانات گفتههاي او را باور ميكردند، و منطقشان اين بود كه زندگي
اكنون پرمشقت است،انصاف در اين است كه دنياي بهتري و در جاي ديگر وجود
داشته باشد.مطلبي كه دركش مشكل بود،رويه خوكها در مقابل موزز بود.گفتههاي او
را درباره سرزمين شير و عسل با طرز اهانت آميزي تكذيب ميكردند،معذلك به او
اجازه داده بودند بيآنكه كاري انجام دهد در مزرعه بماند و حتي روزانه يك تهاستكان
آبجو هم برايش منظور كرده بودند.
باكسر پس از آنكه سمش خوب شد، از پيش هم بيشتر كار ميكرد.آن سال در واقع
همه حيوانات بردبارانه كار كردند. غير از كار مزرعه و تجديد بناي ساختمان آسياب
بادي،كار ساختمان مدرسه بچه خوكها هم از اول ماه مارس شروع شدهبود.گاهي
ساعات طولاني كار با غذاي غيرمكفي غير قابل تحمل بود،اما در كار باكسر هرگز
قصوري دست نميداد.در آنچه ميگفت يا ميكرد هيچ نشانهاي از تحليل قوايش
نبود.فقط قيافهاش كمي شكسته شده بود،پوستش درخشندگي سابق را نداشت و
كپلهايش چين و چروك برداشته بود.ديگران ميگفتند با سبزههاي بهاري حالش
خوب خواهد شد.اما بهار رسيد و باكسر چاق نشد.گاهي در سر بالايي تمام نيروي خود
را جمع ميكرد كه وزني را بكشد، ولي بهنظر ميآمد قدرتي كه او راسر پا نگاه داشته
است عزم واراده ثابت اوست. در اين مواقع لبش شكل»من بيشتر كار خواهم كرد«را
ميساخت،صدايش ديگر در نميآمد.كلوور و بنجامين باز بهاو تذكر دادند كه مواظب
سلامت خود باشد و باز باكسر توجهي نكرد.دوازدهمين سال تولدش نزديك
ميشد.هيچ چيز برايش مهم نبود جزاينكه قبل از بازنشستگي براي ساختن آسياب
بادي به اندازه كافي سنگ جمعآوري شود.
شبي ديروقت درتابستان ناگهان خبر رسيد كه براي باكسر اتفاقي افتادهاست. باكسر
شبانه و به تنهايي براي كشيدن يك بار سنگين به آسياب رفتهبود.خبر صحت
داشت،دو كبوتر با عجله خبر آوردند كه باكسر بر پهلو افتاده و قادر به بلند شدن
نيست.
در حدود نيمي از حيوانات به سمت تپه آسياب هجوم بردند. باكسر روي زمين
افتادهبود، گردنش بين دو مالبند ارابه طوري به سمت خارج كشيدهشدهبود كه حتي
قادر به بلند كردن سرش نبود،چشمانش بيفروغ و پهلوهايش از عرق خيس
بود،رشتهباريكي خوناز دهانش جاري بود.كلوور در كنارش زانو زد و پرسيد، »باكسر
چطوري؟«. باكسر با صداي ضعيفش گفت: »ريهام ناراحت است،ولي مهم نيست فكر
ميكنم كار آسياب بادي بدون من هم تمام ميشود.سنگ به اندازه كافي جمع
شدهاست.به هر حال من فقط يك ماه ديگر كار ميكردم.اگر راستش را بخواهي مدتها
بود در فكر بازنشستگيم بودم.فكر ميكردم چون بنجامين هم پير شده او را هم با من
بازنشسته ميكنند و مصاحب من ميشود.« كلوور گفت:»بايد فورا به دادش رسيد.يكي
به تاخت برود و سكوئيلر را خبر كند.«
براي دادن خبر به سكوئيلر همه دوان دوان رفتند.فقط كلوور ماند و بنجامين كه كنار
باكسر نشست و بيآنكه كلمهاي بگويد با دم بلندش مگسها را از دوروبر او او دور
ميكرد.پس از ربع ساعتي سكوئيلر با ظاهري نگران و پر از همدردي رسيد و گفت
رفيق ناپلئون از حادثه ناگواري كه براي يكي از وفادارترين خدمتگزاران قلعه پيش
آمده با تاثر فراوان مطلع شد،و دارد ترتيبيميدهد كه او را براي معالجه به مريضخانه
ولينگدن ببرند.اين خبر حيوانات را كمي مشوش ساخت.جز مالي و سنوبال هيچ
حيواني قلعه را ترك نكردهبود و حيوانات نميخواستند كه رفيق بيمارشان به دست
بشر بيفتد.ولي سكوئيلر گفت كه دامپزشگهاي ولينگدن بهتر ميتوانند باكسر را معالجه
كنند و حيوانات راقانع ساخت.نيم ساعت بعد باكسر حالش تا حدي جاآمد و لنگان
لنگان به سوي طويلهاش،جايي كه كلوور و بنجامين برايش از كاه خوابگاه خوبي مرتب
كرده بودند، به راه افتاد.
باكسر دو روز ديگر در طويله ماند.خوكها يك بطري بزرگ محتوي داروي قرمز رنگي
كه در جعبه داروخانه حمام يافته بودند برايش فرستادند.كلوور روزي دو بار بعد از غذا
آن را به باكسر ميخوراند و شبها نزدش ميماند و با او حرف ميزد و بنجامين هم
مگسها را از دوروبرش دور ميكرد.
باكسر به آنها اعتراف كرد كه از آنچه پيش آمده متاثر نيست،چون اگر خوب شود
ميتواند اميدوار باشد سه سال ديگر عمر كند و از همين حالا به ايام پرآرامشي كه در
كنج چراگاه بزرگ خواهد گذراند فكر ميكند.اين اولين باري بود كه باكسر فراغت فكر
كردن پيداميكرد و ميگفت مصمم است كه بقيه دوران حياتش را صرف فراگرفتن
بقيه بيست و دو حرف الفبا كند.
بنجامين و كلوور فقط ساعات پس از كار ميتوانستند پيش باكسر بمانند و اواسط روز
بود كه باركش براي بردن او آمد. در آن ساعت همه حيوانات تحت نظارت خوكي
مشغول وجين علف از ميان شلغمها بودند. همه از ديدن بنجامين كه عرعر كنان چهار
نعل از سمت قلعه ميآمد غرق در حيرت شدند.اين اولين باري بود كه بنجامين به
هيجان آمده بود،و به طور قطع اولين دفعه بود كه كسياو را در حال چهار نعل
ميديد.دادزد،»عجله كنيد!عجله كنيد! دارند باكسر را ميبرند!«حيوانات بيآنكه منتظر
اجازه خوك شوند كار را رها كردند و با سرعت به سمت ساختمان دويدند.آنجادر
حياط طويله باركش بزرگ دو اسبهاي كه اطرافش چيزهايي نوشتهبودند،ايستاده بود و
مردي با قيافهاي شيطاني كه كلاه ملون كوتاهي برسر داشت،جاي راننده نشسته بود و
جاي باكسر در طويله خالي بود.
حيوانات دور باركش حلقه زدند و دسته جمعي گفتند،»خداحافظ!خداحافظ باكسر!«
بنجامين در حاليكه سم بر زمين ميكوفت و جفتك ميانداخت فرياد كشيد، »احمقها!
احمقها! نميبينيد اطراف باركش چه نوشتهشده؟«
اين هيجان حيوانات را به تامل واداشت.سكوت حكمفرما شد.موريل شروع كرد به
هجي كردن كلمات،اما بنجامين او را پس زد و چنين خواند:
»آلفردسيموندز گاوكش و سريشم ساز شهر ولينگدن. فروشنده پوست و كود و
استخوان حيوان. تهيه كننده لانه سگ با غذا. مگر نميفهميد يعني چه؟دارند باكسر را
به مسلخ ميبرند!«
فريادي از وحشت از حلقوم كليه حيوانات بلند شد و همين موقع مردي كه در جايگاه
راننده نشسته بود شلاقي به اسبها زد و باركش سرعت گرفت.كلوور سعي كرد چهار
نعل برود ولي عقب ماند و فرياد كشيد،»باكسر! باكسر! باكسر!« و درست در همين
موقع باكسر كه گويي غوغاي خارج را شنيده است صورتش را با خط باريك سفيد
رنگ پائين پوزهاش از پشت پنجره كوچك باركش نشان داد. كلوور با صداي
وحشتناكي ضجه كشيد،»باكسر! بيا بيرون! زود بيا بيرون! ميخواهند ترا بكشند!«
همه حيوانات تكرار كردند»بيا بيرون باكسر! بيا بيرون!«اما باركش سرعت گرفتهبود و
داشت دور ميشد و مسلم نبود كه باكسر گفته كلوور را فهميده باشد.اما لحظهاي بعد
صورت باكسر از پشت پنجره رد شد و صداي كوبيدن سم او را از داخل باركش به
گوش رسيد.تلاش ميكرد با لگد راهي براي خروج پيدا كند.در گذشته چند لگد
باكسرباركش را چون قوطي كبريت خرد ميكرد،اما افسوس كه ديگر قوايش تحليل
رفتهبود،پس از چند لحظه صداي كوبيدن سم خفيف و بالاخره خاموش شد.حيوانات
در كمال نوميدي به اسبهاي باركش التماس كنان گفتند،»رفقا! رفقا! برادر خود را به
پاي مرگ نبريد!« اما آنها نادانتر از آن بودند كه حقيقت قضيه را درك كنند.فقط
گوشهايشان را عقب خواباندند و تندتر رفتند.چهره باكسر ديگر پشت پنجره ظاهر
نشد.دير به فكر افتادند كه دروازه پنج كلوني را ببندند، باركش از ميان دروازه گذشت
و به سرعت در جاده ناپديد شد.باكسر را ديگر هرگز نديدند.
سه روز بعد اعلام شد با آنكه هرچه امكان داشت براي معالجه باكسر كوشش شد،
باكسر در مريضخانه ولينگدن مرد.خبر را سكوئيلر اعلام كرد و گفت شخصا در آخرين
ساعات حيات باكسر بربالينش حضور داشته است. سكوئيلر يك پا را بلند كرد و اشك
چشمانش را خشك كرد و گفت،»تاثرانگيزترين منظرهاي بود كه در عمرم ديدهام. من
تا دم واپسين كنارش بودم باكسر در آخرين لحظات زندگي با صداي ضعيفي كه
مشكل شنيده ميشد در گوشم گفت كه تنها غمش اين است كه قبل از اتمام آسياب
بادي جان ميدهد.« و سكوئيلر اضافه كرد،»آخرين جملاتش، رفقا به پيش! به نام
انقلاب به پيش! زندهباد فلسفه حيوانات! زنده باد رفيق ناپلئون و حق هميشه با
ناپلئون است! بود.«
در اينجا يك مرتبه رفتار سكوئيلر تغيري كرد. پس از درنگ مختصري و قبل از آنكه
به گفتارش ادامه دهد چشمان ريزش را با نگاه مشكوك با سرعت به اطراف چرخاند و
گفت به او گزارش شده كه موقع عزيمت باكسر شايعه احمقانه و زنندهاي در ميان
بوده،بعضي از حيوانات ديدهاند كه باركش مال سيموندزگاوكش بوده و نتيجه گرفتهاند
كه باكسر پيش سلاخ فرستادهشده است. باوركردني نيست كه حيواني تا اين پايه
بيشعور باشد.دمش را جنباند و از سمتي به سمتي جهيد و با خشم و غضب فرياد
كشيد،»رفقا شما بايد رهبر خود را تا حال شناخته باشيد!توضيح مطلب بسيار ساده
است.بيطاري باركشي را كه قبلا متعلق به سلاخي بوده خريده و هنوز نوشتههاي روي
آن را پاك نكردهاست و همين امر سبب توهمي شده است.«
خيال حيوانات از شنيدن اين خبر تسكين يافت،و وقتي سكوئيلر جزئيات وضع باكسر
را ترسيم كرد و از توجهاتي كه به او شدهبود و داروهاي گران قيمتي كه ناپلئون بدون
كوچكترين درنگ از كيسه پرفتوت خود خريده بود،صحبت كرد، باقيمانده ترديد
حيوانات نيز زايل شد. غمي كه از مرگ رفيق بر دل داشتند با اين فكر كه اقلا هنگام
مرگ خوشحال بوده تعديل يافت.
ناپلئون در جلسه روز يكشنبه بعد شخصا حضور يافت و خطابه كوتاهي به افتخار
باكسر ايراد كرد و گفت برگرداندن جنازه او امكان نداشت، ولي دستور داده است حلقه
بزرگ گلي از درختهاي باغ تهيه كنند و بر مزار باكسر بگذارند. گفت كه پس از چند
روز خوكها قصد دارند ضيافتي به يادبود و افتخار باكسر برپا سازند.ناپلئون نطقش را با
يادآوري دو شعار مورد علاقه باكسر »من بيشتركار خواهم كرد« و »هميشه حق با
ناپلئون است« خاتمه داد و گفت بهجاست كه هر حيواني اين دو شعار را آويزه گوش
كند.
روزضيافت ماشينباري بقالي ولينگدن به مزرعه آمد و جعبهچوبي بزرگي تحويل
داد.آن شب از ساختمان صداي آواز بلند بود و بعد سر وصداي جرنگ جرنگ شكستن
شيشه و ليوان آمد.تا ظهر فرداي آن شب در قلعه جنبوجوشي نبود. خبر درز كردهبود
كه خوكها از محل نامعلومي براي خريد يك صندوق ديگر ويسكي پول به دست
آوردند.
رمان قلعه حیوانات اثر جرج اوروِل (کامل) 2
The music feels better
رمان قلعه حیوانات اثر جرج اوروِل (کامل) 2












پاسخ
 سپاس شده توسط oprah vinfrey ، eNorto ، Hitchcock
آگهی
#12
فصل دهم

سالها گذشت. فصول اوليه آمد و رفت و عمر كوتاه حيوانات سپري شد.زماني رسيد كه
ديگر كسي جز كلوور و بنجامين و موزز و چند خوك دوران قبل انقلاب را به خاطر
نداشتند.
موريل مرده بود. بلوبل وجسي و پينچر مرده بودند.جونز هم مرده بودـ در يكي از
بيمارستانهاي معتادين به الكل درگذشته بود. سنوبال فراموش شده بود. باكسر نيز جز
از ذهن معدودي كه او را ميشناختند فراموش شده بود.كلوور ماديان پيري شدهبود،
مفاصلش سخت و چشمش در شرف آب آوردن بود. دو سال از سن تقاعدش
ميگذشت ولي در واقع تا اين تاريخ هيچ حيواني بازنشسته نشده بود. مدتها بود كه
ديگر صحبت دادن گوشهاي از زمين چراگاه به حيوانات بازنشسته در بين نبود. ناپلئون
خوك نر رسيدهاي شده بود با يكصدوبيستوپنج كيلوگرم وزن. سكوئيلر چنان چاق
شده بود كه به زحمت چشمهايش باز ميشد. تنها بنجامين همان بود كه بود و
تغييري نكرده بود، جز آنكه اطراف پوزهاش خاكستري شده بود و بعد از مرگ باكسر
عبوستر بود و كمتر حرف ميزد. هرچند جمعيت به آن ميزاني كه روزهاي اوليه
انتظارش ميرفت افزايش نيافته بود ولي بر تعداد مخلوقات مزرعه اضافه شده
بود.حيواناتي به دنيا آمده بودند كه انقلاب برايشان حكم افسانه دوري را داشت كه
دهن به دهن به آنها رسيده باشد، و حيوانات ديگري خريداري شده بودند كه قبل از
ورودشان هرگز چنين داستاني به گوششان نخورده بود.مزرعه در حال حاضر علاوه بر
كلوور سه اسب ديگرداشت. اسبهاي خوب و قابل ملاحظهاي بودند،خوب كار ميكردند
و رفقاي خوبي بودند ولي احمق بودند. هيچكدام در الفبا از حرف ب جلوتر نرفتند. هر
چيزي كه راجع به انقلاب و اصول حيوانگري به آنان گفته ميشد، ميپذيرفتند،
مخصوصا اگر كلوور ميگفت چون برايش احترام مادري قائل بودند، ولي معلوم نبود كه
چيز زيادي از آن دستگيرشان شده باشد.
وضع مزرعه پر رونقتر و منظمتر از پيش بود:حتي با خريد دو قطعه زمين از آقاي
پيلكينگتن،وسيعتر هم شدهبود. آسياب بالاخره با موفقيت ساخته شده بود ومزرعه
داراي يك ماشين خرمنكوبي و يونجه برداري بود و بناهاي تازهاي بر آن اضافه
شدهبود.ويمپر صاحب درشكه تك اسبهاي شدهبود.ولي از آسياب هرگز بهمنظور توليد
نيروي برق استفاده نشد،ازآن براي آسياب كردن غله استفاده ميشد كه سودسرشاري
داشت.حيوانات با جديت زياددر كار ساختمان آسياب بادي ديگري بودند و قرار بود
پس از اتمام آن ماشين مولد برق كار گذاشته شود. اما از زندگي پرتجملي كه زماني
سنوبال ذهن حيوانات را پر كردهبود، يعني طويلههاي مجهز به چراغ برق و آب سرد و
گرم، و سه روز كار در هفته هيچ صحبتي در ميان نبود.ناپلئون گفته بود اين حرفها
برخلاف اصول حيوانگري است و سعادت در كار زياد و زندگي ساده است.
مزرعه بهتحقيق غنيتر شدهبود،بدون اينكه حيوانات بهاستثناي خوكها و سگها، غنيتر
شدهباشند.شايد اينوضع تا اندازهاي بهاين دليل بود كه تعداد خوكها و سگها زياد
بود.البته اينطور نبود كه آنها اصلا كار نكنند،به هر حال به روال خودشان
كارميكردند.همانطور كه سكوئيلر توضيح ميداد و هرگز هم خسته نميشد،اداره
مزرعه و نظارت بر آن نياز به كار زياد داشت،نوع كارش طوري بود كه حيوانات جاهلتر
از فهم آن عاجز بودند.سكوئيلر به حيوانات ميگفت كه مثلا خوكها بايد هر روز براي
چيزهاي مرموزي كه آنها را »پرونده«، »گزارش«،»پيش نويس«،و »اساسنامه«
ميگويندفعاليت كنند.يعني برگهاي بزرگ كاغذ رابادقت از نوشته سياه ميكردند و
وقتي كاملا ازنوشته پر ميشد، آن را ميسوزاندند.سكوئيلر ميگفت اينكار براي بهبود
وضعمزرعه حائز اهميت است.اما به هر حال از كار خوكها و سگها كه هم تعدادشان
خيلي زياد بود و هم هميشه اشتهاي خوبي داشتند مواد غذايي توليد نميشد.
اما زندگي ساير حيوانات تا آنجا كه يادشان بود همان بود كه هميشه بود. معمولا
گرسنه بودند،روي مشتي كاه ميخوابيدند،از استخر آب مينوشيدند،در مزرعهكار
ميكردند،در زمستان از سرما و در تابستان از مگس در رنج بودند. آنهاكه پيرتر بودند
گاه سعي ميكردند به خاطر بياورند كه روزهاي اول بعد از انقلاب،زماني كه جونز تازه
اخراج شده بود اوضاع از امروز بهتر بود يا نه.ولي چيزي به خاطرشان نميآمد و
معياري نداشتند كه زندگي كنوني خود را با آن قياس كنند.فقط آماروارقام سكوئيلر
بود كه به طور ثابت نشان ميداد همه چيز روز به روز در حال بهبود است.مسئله براي
حيوانات لاينحل بود،به هرتقدير آنها فرصت تفكر نداشتند.تنها بنجامين مدعي بود كه
جزئيات زندگي طولانيش را به خاطر دارد و ميداند كه همه چيز همان است كه
هميشه بوده و بعدها نيز به همين منوال خواهد ماند،زندگي نه بدتر ميشود نه بهتر، و
ميگفت گرسنگي و مشقت و حرمان قوانين لايتغير زندگي است.
با تمام اين احوال هيچگاه حيوانات نوميد نشدند،حتي براي يك لحظه هم احساس
افتخارآميز و امتياز عضو قلعه حيوانات بودن را از ياد نبردند.در سراسر انگلستان مزرعه
آنهاتنهامزرعهاي بود كه به حيوانات تعلق داشت و حيوانات خود آن را اداره
ميكردند.همه حيوانات،حتي جوانترين و تازه وارديني كهاز پنج شش فرسخي به آنجا
آورده شدهبودند از اين مطلب با اعجاز آميخته به تحسين ياد ميكردند.وقتي صداي
شليك را ميشنيدند و يا پرچم سبز را بالاي دكل در اهتزاز ميديدند وجودشان
مالامال از غرور ميشد و رشته سخنهميشه به روزهاي پرافتخار گذشته،اخراج
جونز،صدور هفت فرمان و جنگهاي بزرگي كه به شكست بشر مهاجم منجر شدهبود
كشيده ميشد.هنوز خواب و خيالهاي ايام گذشته رادر سر ميپروراندند.هنوز حيوانات
به گفتههاي ميجر،بهرفتن بشر و جمهوري مزارع سبز انگلستان،ايمان داشتند.روزي
اين اتفاق خواهد افتاد:شايد آن روز در آتيه نزديكي نباشد،شايد در خلالزندگي
هيچيك ازحيوانات زنده كنوني نباشد،ولي آن روز ميرسد.هنوز آهنگ سرود»حيوانات
انگليس«درگوشه و كنار مخفيانه زمزمه ميشد.هر چند جرات نداشتند آن را بلند
بخوانند ولي تمام حيوانات آن سرود را ميدانستند.درست است كه زندگيشان سخت
بود و به همه آرزوهاي خود نرسيده بودند،ولي آگاه بودند كه مثل ساير حيوانات
نيستند. اگر گرسنهاند به دليل وجود بشر ظالم نيست،و اگر زياد كار ميكنند،براي
خودشان است،و هيچ موجودي بين آها نيست كه روي دو پا راه برود،و كسي، ديگري
را ارباب خطاب نميكند،و همه چهارپايان برابرند.روزي در اوايل تابستان سكوئيلر
دستور داد كه گوسفندها همراه او به قطعه زمين وسيعي كه دور از مزرعه و پوشيده از
نهال درخت غان بود بروند.گوسفندان تحت نظر سكوئيلرتمام روز راآنجابه چرا
گذراندند. شب سكوئيلر خود به مزرعه برگشت، چون هوا گرم بود به گوسفندانگفته
بود در همانجا بمانند.گوسفندان يك هفته تمام درآنجا ماندند ودر خلال اين مدت
ساير حيوانات از آنها خبري نداشتند. سكوئيلر بيشتر وقتش را با آنان ميگذراند و
ميگفت دارد به آنها سرودجديد تعليم ميدهد و لازم است اين كار در خلوت و تنهايي
صورت گيرد.
شب باصفايي بود،گوسفندان تازه برگشته بودند و حيوانات تازه دست از كار روزانه
كشيدهبودند كه صداي شيهه مهيب اسبي از حياط شنيدهشد.حيوانات هراسان سر
جاي خود مكث كردند.صدا،صداي كلوور بود.كلوور باز شيهه كشيد و حيوانات جملگي
چهارنعل به داخل حياط هجوم بردند و آنچه كلوور ديده بود، ديدند:خوكي داشت
روي دو پاي عقبش راه ميرفت.
بله خود سكوئيلر بود.مثل اين بود كه هنوز به كارش مسلط نيست و نميتواند جثه
سنگين خود را در آن وضع نگاه دادر.كمي ناشيانه تعادلش را حفظ كرده بود و در
ميان حياط مشغول قدم زدن بود.لحظه بعد صف طويلي از خوكان كه همه روي دو پا
راه ميرفتند از ساختمان بيرون آمدند مهارت بعضي از بعض ديگر بيشتر بود.يكي
دوتايي به اندازه كافي استوار نبودند،مثل اينبود كه حاجت به عصا دارند،ولي همه با
موفقيت دور حياط گشتند.و دست آخر عوعوي هولناك سگها و صداي زيل جوجه
خروس سياه بلند شد و شخص ناپلئون با جلال و جبروت،در حاليكه سگها اطرافش
جست و خيز ميكردند و با نخوت به چپ و راست نظر ميانداخت بيرون آمد. شلاقي
به دست داشت.
سكوت مرگباري همه جا را فرا گرفت.حيوانات مبهوت و وحشتزده در هم فرو رفتند و
به صف دراز خوكها كه آهسته در حياط راه ميرفتند نگاه ميكردند. گويي دنيا واژگون
شدهبود.وقتي اثر ضربه اوليه از بين رفت ولحظهاي رسيد كه با وجود وحشت از سگها و
با وجودي كه عادت كرده بودند كه لب به شكايت و انتقاد نگشايند،گمان اين ميرفت
كه اعتراض كنند، ولي يك مرتبه تمام گوسفندان،هم صدا بعبع »چهار پا خوب،دو پا
بهتر!چهار پا خوب،دو پا بهتر!چهار پا خوب،دو پا بهتر!« را سر دادند. اين بعبع
نيم دقيقه تمام بدون وقفه ادامه پيدا كرد و وقتي ساكت شدند ديگر مجال هر گونه
اعتراض از بين رفتهبود،چون خوكها به ساختمان بر گشتهبودند.
بنجامين حس كرد پوزهاي به شانهاش خورد.سرش را برگرداند،كلوور بود،چشمان
سالخوردهاش از پيش هم كمنورتر شده بود و بيآنكه كلمهاي بر زبان راند با ملايمت
يال بنجامين را كشيد و او را با خود به ته طويله بزرگ،جايي كه هفت فرمان نوشته
شده بود برد.يكي دو دقيقه آنجا ايستاد و به قيراندود و نوشته سفيد رنگ روي آن
خيره شدند.
بالاخره كلوور به سخن آمد و گفت:»ديد چشمم كم شده.حتي زماني هم كه جوان
بودم نميتوانستم نوشتهها را بخوانم،ولي به نظرم ميآيد ديوار شكل ديگري به خودش
گرفته.بنجامين بگو ببينم هفت فرمان مثل سابق است؟« براي يك بار در زندگي
بنجامين حاضر شد كه از قانونش عدول كند.با صداي بلند چيزي را كه بر ديوار نوشته
بود خواند. بر ديوار ديگر چيزي جز يك فرمان نبود:
همه حيوانات برابرند اما بعضي برابرترند.
پس از اين ماجرا ديگر به نظر حيوانات عجب نيامد كه فرداي آن روز خوكهاي ناظر به
نظر نيامد وقتي شنيدند خوكها راديو خريدهاند و تلفن كشيدهاند و روزنامه
ميخوانند.ديگر وقتي ناپلئون را ميديدند كه قدم ميزند و پيپ در دهان دارد تعجب
نمي كردند.و وقتي خوكها لباسهاي جونز را از قفسه بيرون كشيدند و پوشيدند و
شخص ناپلئون با كت سياه و چكمه چرمي بيرون ميآمد و ماده سوگليش لباس
ابريشمي خانم جونز را كه روزهاي يكشنبه ميپوشيد،برتن كرد تعجب نكردند.
يك هفته بعد،تعدادي درشكه تك اسبه وارد مزرعه شد.هيئتي از زارعين مجاور به
منظور بازديد مزرعه دعوت شدهبودند.همه جاي مزرعه را به آنها نشان دادند و آنها از
همه چيز مخصوصا از آسياب بادي تحسين كردند. حيوانات با كمال دقت سرگرم
وجين علف از مزرعه شلغم بودند،حتي سرشان را از زمين بلند نميكردند و
نميدانستند كه از خوكها بيشتر هراسانند يا از آدمها.
آن شب صداي خنده و آواز از ساختمان بلند بود.سر وصداها ناگهان حس كنجكاوي
حيوانات را برانگيخت، ميخواستند بدانند در آنجا كه براي اولين بار بشر و حيوان در
شرايط مساوي كنار هم هستند،چه ميگذرد.همه سينهمال و تا آنجا كه ممكن بود
بيصدا به باغ رفتند.دم در وحشتزده مكث كردند.اما كلوور جلو افتاد.حيوانات آهسته
دنبالش رفتند و آنها كه قدشان ميرسيد از پنجره داخل اطاق را نگاه ميكردند.آنجا
دور ميز دراز شش زارع و شش خوك ارشد نشسته بودند. ناپلئون در صدر ميز نشسته
بود.به نظر ميرسيد كه خوكها در كمال سهولت بر صندلي نشستهاند. پيدا بود كه
سرگرم بازي ورق بودهاند و موقتا از ادامه آن دست كشيدهاند تا گيلاسي بنوشند.
سبوي بزرگي دورگشت و پيمانهها دوباره از آبجو لبالب شد.هيچكس متوجه قيافههاي
بهتزده حيوانات در پشت پنجره نشد.
آقاي پيلكينگتن مالك فاكسوود گيلاس به دست برخاست و گفت قبل از آنكه
يلاسشان را بنوشند بر خود فرض ميداند كه چند كلمه به عرض برساند.گفت براي
شخص اوـوبه طور قطع براي همه كساني كه شرف حضور دارن ـجاي منتهاي مسرت
است كه ميبينند دوران طولاني عدم اعتماد و سوتفاهم سپري شدهاست. زماني بودـ
خود او و يا حاظرين ـ خير،بلكه ديگران،اگر نگويي به ديده عداوت،بايد گفت به چشم
سوتفاهم و ترديد به مالكين محترم قلعه حيوانات نگاه ميكردند.حوادث تاثرآوري
پيش آمد،افكار غلطي پيدا شد. تصور ميرفت كه وجود مزرعهاي متعلق به خوكان و
تحت اداره آنها غير طبيعي است و ممكن است موجب ايجاد بينظمي در مزارع مجاور
شود.بسياري از زارعين بدون مطالعه و تحقيق چنين فرض ميكردند كه در چنين
مزرعهاي روح عدم انضباط حكمفرما خواهد شد.از بابت تاثيري كه ممكن بود بر
حيوانات و حتي كارگران آنها گذاشته شود،نگران و مضطرب بودند.اما تمام اين
سوتفاهمات در حال حاضر از بين رفته است.امروز خود او و همه دوستان از وجب به
وجب قلعه حيوانات ديدن كردهاند و در آن با چشم خويش چه ديدهاند؟نه فقط تمام
وسايل امروزي بلكه نظم و انضباطي كه بايد سرمشق زارعين دنيا باشد.وي با اطمينان
كامل ميتواند بگويد كه حيوانات طبقه پايين بيشتر از حيوانات هر جاي ديگر كار
ميكنند و كمتر ميخورند.در واقع او و ساير دوستاني كه امروز از قلعه حيوانات ديدن
كردند مصممند نحوه كار آنها را در بسياري موارد در مزارع خويش به كار ببندند.
گفت،به بيانات خويش با تاكيد بر احساسات دوستانهاي كه بين قلعه حيوانات و
مجاورين وجود داردو بايد ادامه داشته باشد خاتمه ميدهد.بين خوك و بشر هرگز
اضطكاك منافع وجود نداشته و دليلي نيست كه از اين پسوجود داشته باشد.كشمكش
و اشكالات آنان همه يكي است.مگر مسئله كارگر همه جا يكسان نيست؟پيدا بود كه
آقاي پيلكينگتن قصد دارد لطيفهاي بگويد و قبلا هم آن را آماده كرده است.براي يك
لحظه خودش چنان از لطيفهاي كه ميخواست بگويد غرق لذت شد كه نتوانست آن را
ادا كند.پس از آنكه چند بار نفسش بند آمد و غبغبهاي متعددش سرخ و كبود شد
گفت،»اگر شما دردسر حيوانات طبقه پايي را داريد،براي ما دردسر مردم طبقه پايين
مطرح است!« از اين متلك جمعيت به ولوله افتاد و آقاي پيلكينگتن يك بار ديگر از
بابت كمي مقدار جيره و طولاني بودن ساعات كار و بيكاره بار نياوردن حيوانات در
قلعه حيوانات به خوكان تبريك گفت.
در خاتمه گفت،»حالا از حضار تقاضا دارم بايستند و گيلاسهايشان را پر كنند.همه به
خاطر ترقي و تعالي قلعه حيوانات بنوشيم!« همه هورا كشيدند و پا كوبيدند.
ناپلئون چنان به وجد آمد كه بلند شد و قبل از نوشيدن،گيلاسش را به گيلاس
پيلكينگتن زد. وقتي صداهاي هوراها فروكش كرد ناپلئون كه هنوز سرپا بود اعلام
كرد كه وي نيز چند كلمه براي گفتن دارد.
مانند تمام نطقهايش اين بار نيز مختصر و مفيد صحبت كرد.گفت،او نيز به سهم خود
از سپري شدن دوران سو تفاهمات مسرور است. مدتي طولاني شايعاتي در بين بود كه
وي و همكارانش نظر خرابكاري و حتي انقلابي دارند،مسلم است كه اين شايعه از
ناحيه معدودي از دشمنان خبيث كه دامن زدن انقلاب را بين حيوانات ساير مزارع
براي خود اعتباري فرض كردهبودن انتشار يافته است. هيچ چيز بيش از اين مطلب
نميتواند از حقيقت به دور باشد.تنها آرزوي شخص وي، چه در زمان حال و چه در
ايام گذشته، اين بودهاست كه با همسايگان در صلح و صفا باشد و با آنان روابط عادي
تجاري داشته باشد و اين مزرعه كه وي افتخار اداره آن را دارد مزرعهاي است اشتراكي
و طبق سند مالكيتي كه در دست است ملك آن متعلق به همه خوكهاست. بعد اضافه
كرد،هر چند گمان ندارد از عدم اعتماد و سوظنهاي پيشين چيزي باقي باشد،بمنظور
حسن تفاهم بيشتر اخيرا در طرز اداره مزرعه تغييراتي داده شدهاست:تا اين تاريخ
حيوانات مزرعه عادت احمقانهاي داشتند كه يكديگر را »رفيق« خطاب ميكردند،از
اين كار جلوگيري شده.عادت عجيبتري هم جاري بوده است كه اساسش نامعلوم
است،هر يكشنبه صبح حيوانات از جلو جمجمه خوك نري كه بر تيري نصب بود با
احترام نظامي رژه ميرفتند،اين كار نيز موقوف ميشود و در حال حاضر هم جمجمه
دفن شده است.مهمانان وي محتملا پرچم سبزي را كه بر بالاي دكل در اهتزاز است
ديدهاند،شايد توجه كرده باشند كه سم و شاخ سفيدي كه سابق بر آن منقوش بود،در
حال ديگر موجود نيست و پرچم از اين تاريخ به بعد به رنگ سبز خالص خواهد بود.
گفت به نطق غرا و دوستانه آقاي پيلكينگتن فقط يك ايراد دارد و آن اين است كه به
قلعه،قلعه حيوانات خطاب كردند. البته ايشان نميدانستند، چون خود او براي اولين بار
است كه اعلام ميكند اسم قلعه حيوانات منسوخ شد و از اين تاريخ به بعد قلعه به
اسم مزرعه مانر كه ظاهرا اسم صحيح و اصلي محل است خوانده ميشود.در خاتمه
ناپلئون گفت،»گيلاسهاي خود را لبالب پر كنيد آقايان!من هم مثل آقاي پيلكينگتن
از حاضرين ميخواهم كه گيلاسهاي خود را براي ترقي و تعالي مزرعه بنوشند. «
با اين تفاوت كه ميگويم: » آقايان به خاطر ترقي و تعالي مزرعه مانر بنوشيد! «
باز چون بار پيش همه هورا كشيدند و گيلاسها را تا ته خالي كردند. اما به نظر
حيوانات كه از خارج به اين منظره خيره شده بودند چنين آمد كه امري نوظهور واقع
شده است. در قيافه خوكان چه تغييري پيدا شده بود ؟
چشمهاي كمنور كلوور از اين صورت به آن صورت خيره ميشد. بعضي پنج غبغب
داشتند، بعضي چهار، بعضي سه. اما چيزي كه در حال ذوب شدن و تغيير بود چه بود؟
بعد كف زدن پايان يافت و همه ورقها را برداشتند و به بازي ادامه دادند، و حيوانات
بيصدا دور شدند.
چند قدم كه برنداشته بودند كه مكث كردند. هياهويي از ساختمان بلند شد. با عجله
برگشتند و دوباره از درزهاي پنجره نگاه كردند. نزاع سختي درگرفته بود.
فرياد ميزدند، روي ميز مشت ميكوبيدند، به هم چپ چپ نگاه ميكردند، و حرف
يكديگر را تكذيب ميكردند. سرچشمه اختلاف ظاهرا اين بود كه ناپلئون و
پيلكينگتن هر دو در آن واحد تكخال پيك سياه را رو كرده بودند. دوازده صداي
خشمناك يكسان بلند بود. ديگر اين كه چه چيز در قيافه خوكها تغيير كرده ،مطرح
نبود.
حيوانات خارج، از خوك به آدم و از آدم به خوك و باز از خوك به آدم نگاه كردند ولي
ديگر امكان نداشت كه يكي را از ديگري تميز دهند.
رمان قلعه حیوانات اثر جرج اوروِل (کامل) 2
The music feels better
رمان قلعه حیوانات اثر جرج اوروِل (کامل) 2












پاسخ
 سپاس شده توسط Hitchcock


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان