امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣

#21
ایــــن داستان» بر فرآزِ اِوِرســـت

صُبح بود کــ ـه اهورا همرو بیـدآر کَرد..
ها؟ چیــه؟ بزار بخوابیـم :hiccp:
خوابیـدیم
خوابیـدیم :|
خوابیـدیم:||
تا▼
بازم خوابیـدیم ._.!
و چشم ها را باز نمودهـ و به سَمت شیر آب رفتیم ~_~
یه صَفایی به ریختمون دادیـم بعد گُفتیـم پنج شَنبست روز خوبیـه بریــم کوهـ کُدوم کوه؟ همون کوهی که.... :||||
دَماوندـ "
راهـ افتادیـم تا اینکه هوا تاریک شُد اصن چیزی معلوم نبود :|
گفتم اهورا گوشیت چراغ قُوهـ دارهـ گفت ایـن آیفونـ ـه گوشی نوکیا نیس شارژِش یه عمر کافی باشه! ._.
گفتم خوبه صفحه گوشیش روشن شد و ما فقط تونستیم صورت همدیگرو ببینیم ×_×
بچه های خسته شده بودن.. رفتیم تا به یه چیزی رسیدیم دَر داشت فقط اینو متوجه شدیم رفتیم تو یه دوتا پله میخورد راه رو کوچیکی داشت خُلاصه رفتیم نشستیم دیدیم با نور کمی که گوشی داشت فقط متوجه شدیم که اینجا صندلی دارهـ گفتیم چه خونه باکلاسی :|
نشستیم..▼
اَز شِدت خستگی 24 ساعت خوابیدیم :|||||||||
اول از همه اهورا بیدار شد همرو بیدار کرد بعد که قشنگ نگاه کردیم دیدیم ما تو یه اتوبوسیم ._.
و رفتیـم پیش رانندهـ گفتیـم ببخشیـد ما سوار ماشینتون شدیم شب بود چیزی ندیدیم رانندهـ هم گفت همه چیز هماهنگ شدهـ ..
ماهم کُلا بیخیال شدیـم گفتیـم بریـم بازم بخوابیم :| 
عینــهو مَردانِ آنجِلُس ...'
رانندهـ هم که داشت رانندگی میکرد ماهم با خیال اینکه میریم دماوند..!
خوابیـدیم صبح بیدار شدیم دیدیم رانندهـ گفت خُب پیادهـ شید بعدِش برید فرودگاه با هواپیما بریـد مقصد بعدی ماهم که از خدا خواسته گفتیم حتما قراره سورپرایز شیم با ایـن سفر دماوند ._.!
رفتیـم تو فرودگاهـ مُنتظر بودیـم اون یه نفرو ببینیم که یه یه نفر اومد گفت آقا اَهورداریـن اینجا گفتیم بله اهورا رفت جلو» مردی که قرار بود کارا رو ردیف کنه گفت چَکار وَکـِنی مرد حسابی دیر کردیـن  :|
لَحجَش برام آشنا بود :/
سوار هواپیما شدیـم و خواب.."
رسیدیم به یه جای سَرد که هواپیما سقوط کرد OMG 
بعد از دو ساعت بیهوشی بیدار شدیم فقط منو اهورا.. در سوگِ از دست دادن جان بازان ایـن حادثه نماز مِـیت خوندیم که اونم همش صلوات فرستادیم بلد نبودیـم :|||
راهـ اُفتادیـم که یه صدایی اومد!!!
نُسخه بعدی
نسخه بعدی
یوهاها
با یه هیولایِ بی شاخُ دُم بنام فریـد مُواجِه شدیم فریـد رو من در راز بقا زیاد دیده بودم :|
فرار کردیـم
و فرار
...
همچنان فرار ._.!
تا خسته گشتیـم!
دیگه از اون هیولا خبری نبود شب شدهـ بودُ هوا سرد" شبُ سَر کردیم
فردا حرکت کردیم و با خیال ایـنکه میریم نوک قُله دماوند کلا داغون بودیم چون کُشته زیـاد داشتیم..
من و اهورا زیر پامون یه چیز تیز احساس کردیـم :|
اهورا؟
بله
تو چاقو میوهـ خوری آوردی؟
نه :/
علی؟
بله
تو اون چاقوهایی که روز ازدواجت بهت دادم یونیک بود رو آوردی 
نه :|!
دوتایی گفتیـم پس ایـن چیه زیر پامون که تیزی میکنه هوام مِه آلود بود من خم شدم دیدم اوهـ خدای من ماکجاییم؟
تمام قضیه هارو بررسی کردیم
نتیجه: ما سوار اتوبوس شدیم تا افقانستان رفتیم بعد سوار هواپیما شدیم اومدیم هیمالیا والان هم در نوک اِوِرست قرار داریم! :|||||||||||||||||
و باز هَم افتخاری دیگر برای ایــن مَرزُ بوم..دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 3
ThE END
پاسخ
 سپاس شده توسط ( lιεβ ) ، ÆҐÆŠĦ ، esiesi ، # αпGεʟ ، ḲℑℳℐÅ ، omidkaqaz ، Δ.н.ο.υ.я.Δ ، sober ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، Silver Sun ، MS.angel ، mr.destiny ، ραяα∂ιѕє- ، vampire whs ، girl of chaos ، {HoSsein_83} ، †cυяɪøυs† ، Mαяѕє
آگهی
#22
پس از سالیانِ سال چشمم خورد به این تایپک که به طرز خیلی مسخره ای باحاله ! D:

هرچند دیگه قدیمیا نیستن و اون جمعیت سابق نیس که سپاس بارونمون کنه ولی خب (;

- - - -
عُـنوان : ممد نبودی ببینی ..!
- - - -

شب، نور، کوچه ساکت، بود که تو فلش پرسه میزدم و خبری از لوس بازی های غزل  نبود و اون روباهِ مکار فرید ||:  (خیلی وقته که نیست)
مثل همیشه آره همون دختره شقایقه تو گ.آ بود.. هرچند جَدیده ولی به همه اون اساتید گ.آ گُفته زِکی.. XD
افراد آنلاینُ این داستانا ام تو شب معدود جُغد هایی  در حال انتظار برای طُعمه پیدا میشدن و کِریم آقامونم بود، نپرس کدوم کِریم (;
حاج علی مونم که مث همیشه در حال مخ زنی بود "αℓι"  
خلاصه همه چی ردیف بود و نسخه های گ.آ 200 صفحه نشده بسته میشد
چـُ* ناله دخترا تو گ.ا هم که چیز جدیدی نبود  (;
دیگه خودتم  میدونی سر صفحه اول گ.آ رقابتی به اون صورت نبود، اگرم بود مال جَوگیرا بود، خلاصه که تو این یکی بود یکی نبودِ فلش جریان خاصی مشاهده نمیشد
رل های دو سه روزه مُد بود و سینگلی دِ مُده اُ خز..
Poorman ام سلام میرسوند و ی چند سالی بود که متاستفانه نبودش که به گفته ی خودش که تو اداره سایت به آقا صابر کمک کنه.. شاید این جُمعه بیایـَد
نابرای جنسیتی ام که از تعداد عُضو های مؤنث نسبت به مذکر مشخص بوده و هست هنوز، هرچند بد نیس [:  ( دیدی بعضی از کانالای جلف تلگرامی مینویسن جوین شو بهشتِ پسراس؟! اونا فیکه پسر، اصلیه اینجاس! ) 
نه، صابر هنوز تغیر جدی ای تو ظاهر انجمن حداقل ایجاد نکرده و به نشانه تایید نظراتمون با دست 'چپش' دست تکون میده
تازه نمیدونی یک از دخترای انجمن تغیر جنسیت داد اسمشم گزاشته پژمان | جونِ تو، دروغم چیه | !
خبر جدیدم اینکه تو یه مسابقه دوم شدم عمو صابر بهم 25 تومن پول داد ^_^ | بهت گُفته بودم باهاش سهام اَپِل رو خریدم؟ |  ممد؟!
الوو؟!
.
.
.
.
.
.
.
.
پاسخ
 سپاس شده توسط Đęąđ.ğïřł ، Miss.saly ، -Demoniac- ، Maryam Farrokhy ، _wιɴɴer_ ، ѕтяong ، The moon ، ( lιεβ ) ، Mr. Potato Head ، •SAYDA• ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، sober
#23
عُـنوان: مـمـد 2
|: !

ممد؟ 
.
.
.
الـو 
صدا میاد میاد..
آره مشکل از آنتن من بود
داشتم برات میگفته که من بودمو جوجه خروس، کرگدنو شیرِ ملوس
سلامتی خبری نیس فلشم دیگه همونیه که گفتم وضعیت
کُجا میتونم ببینمت؟ نه اونجا دوره پس تو یکاری کن بیا فلش انجمن زُباله دان نَبشِ تایپکِ فلان .. و اینکه وقتت کِی آزاده؟ 
پنج شنبه شب؟  نه همین از راه دور خوبه بیخیال.. دوریُ دوستی اصن
دیگه چی چخبر
ممد راستی
الو؟!
.
.
ممد؟ میخواستم بپرسم که تو خوشگلی یا عمـَّد؟ *
*
*
* عفت کلام داشته باش سیرابی دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 3
بگذریم!
داشتیم در مورد چی صحبت میکردیم
اصن ول کن بحث عمتو!
میدونی ممد؟ بعضی وقتا فک میکنم هیشکی من رِ دوست نداره ):
بعضی وقتا دستم میلرزه اُ قیمه رو میریزم تو ماستا
هر وخ انجمنی غیر از فیلم و سینما میرم احساس غربت وجودمو دربر میگیره
خوده فلش ترسناکه دیگه 3 صفحه افراد آنلاین رو نمیشه دید.. خاطره شده
اصن میام برگام میریزه اینجا فقط بعضی وقتا ی صدایی میاد از طرف گ.آ اونم همیشه همونیه که حرفشو زدم تو تماس قبلی اره /':
دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 3
- - -
اوقاتت رو تلخ نکنم
تنها دلخوشیمون اینه که که بریم طرفای خیابون بانک مرکزی عیاشی کنیم ''
چیکار میکنن اخه بنظرت اونجا؟! واقعا حدس حُباب بازی سخته پسر؟ .___.
ببین ممد من بعدا بهت زنگ میزنم
خدافظ خدافظ
.
.
.
.
.
.
پاسخ
 سپاس شده توسط Miss.saly ، -Demoniac- ، Maryam Farrokhy ، _wιɴɴer_ ، ѕтяong ، The moon ، ( lιεβ ) ، Mr. Potato Head ، •SAYDA• ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، sober
#24
چقد دلمون تنگ شده واسه فلش قدیم (:
دیگه مث قبل نمیشه
خاطره ها زنده شد ...
سپاس ..
پاسخ
 سپاس شده توسط _wιɴɴer_ ، ʜɪᴅᴅᴇɴ ، Guildfordia214
#25
باورنکردنیه اینکه چجوری انقدر سریع همه چی گذشت و غزل  فرید و امثالهم دیگه وجود ندارن تو فلشخور که بخوام تو داستان جاشون بدم! دیگه حالی به آدم میمونه؟ 
- - -
خواستم دوباره یه خاکی ازینجا بزُدایَم تو این روزای خونه نشینی با وجود کرونا؛ یه روز دیگه و یه برنامه دیگه با داستان های فلشخوری در خدمت شما کوچولو های توی خونه هستیم..

ایـن داستان؟ ممد پسری در مزرعه. قسمت 1
|با حضور اساتید و چهره های شناخته شده ی عرصه هنر های تجسمی|
روزی روزگاری پسری بنام @محمّد در شمال غرب ایران زندگی میکرد..
ممد پسر خوبی بود،و هر روز شعر دل انگیز من بچه شیعه هستم را با صوت ملیح خودش میخوند و نهایت شاخ بازیش این بود بشینه جلوی پنکه حرف بزنه صداش شبیه ربات بشه! دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 3
یه روز ممد داشت میرفت از سر کوچه برای ناهار اونروز یومورتا بخره از همونجا مسیرشو ناگهان کج کرد و رفت به سمت شیطان بزرگ آمریکای خبیث
ممد که بچه ی پاکی بود اما جدیدا کرونا گرفته بود و دیگه پاک نبود و به جرم های مختلفی نظیر مزاحمت برای نوامیس لب ساحل فلوریدا دست گیر شد.
ممد به زندان رفت البته با حسن نیتی که نشان داده بود و سیاه کردن پیشونیش و داشتن تسبیه در دستش مدت زیادی رو در زندان موندگار نبود
روز آخر ممد که داشت آزاد میشد با توطئه درباریان و مسئولینِ زندان و دامی که براش پهن شده بود یه سال دیگه به حبسش در زندان اضافه شد
ممد دیگه خودش نبود،اون فقد یه چیز میخواست اونم انتقام و بیرون رفتن ازون خراب شده بود،ممد پسر خوبی بود!،شیطان بزرگ آمریکای بی نامونشان اونو 
به این روز انداخت،درواقع اون دیگه مدیر زندانُ مقصر نمیدونست بلکه کلا از بیخ در پی براندازی نظامِ بشدت سرمایه داریِ آمریکا بود، ممد با پیدا کردن رفقای اهل فن در زندان نقشه زندانو رو بدنش تتو کرد رفقا به ترتیب ریچارد شیردل از فیلادلفیا،سینیور بن لادن از خبطه شهید پرور تگزاس و سایر دوستان بودن .
روز موعود فرا رسید،ممد باتوکل به معصومین پاشد که دره این بی صاحاب شده رو از جا بکنه و یاعلی گویان حماسه خِیبَر رو زنده کنه، با رفقا نقشه رو پیش میبردن و مزدوران آمریکایی رو یکی پس از دیگری بر زمین سرد زندان میکوبیدن ممد تو ارتفاعات قره چمن و بستان آباد دو واحد مدیتیشن در تبت و نینجوتسو پاس کرده بود و فی الواقع عِندِ کشت و کشتار بود ولی جهت مقاصد صلح آمیز در گذشته از فنونش استفاده میکرد. دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 3
ممد به در زندان رسید و ریچارد شیردل با کار گزاشتن بمب های C4 در زندان رو شوت کردن و  با اسلحه ها فرار کردن اونا تعدادشون دیگه مثل اول ماجرای نقشه کشی چند نفر نبود،تونسته بودن خیلیارو تو این مسیر قانع و همراه کنن.
ممد حالا با باند مافیایی که تشکیل داده بود سرقت هایی در اقصی نقاط نیویورک و حومه انجام داد، باندی تا دندان مسلح که خطر جدی برای آمریکا بودو هر روز به تعداد اعضای این گروه بیشتر میشد......
.
.
.
.
.
.
.
پاسخ
 سپاس شده توسط م‍حمّد ، ρσєѕɪ ، سهَ‌ند ، Ɗєя_Mσηɗ ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ ، SABER ، کــــــــــⓐرمَن ، امیر‌حسین ، Guildfordia214 ، red_Queen ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، ( lιεβ ) ، sober ، ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ
#26
این قسمت : ممد پسری در مزرعه 2



سال بعد @محمّد به یکی از قاچاقچی های بزرگ کارتل مواد مخدر تبدیل شده بود و مشروبات الکی و انواع اسلحه های گرم و سرد از جُمله چاقوی زنجان ردو بدل میکرد
ممد با درآمد حاصل از این تجارت پرسود و جذب افراد کارآمد قصد داشت بالاخره نقشه رو عملی کنه، در اولین حرکت خودشو به صندوق صدقه رسوند تا بلایای موجود بر سر راهش برداشته شه ممکنه بگید آمریکا صندوق صدقه نداره باید بگم که دددددهنتو ببند دیری اومدی نخواه زود بری! -___-* ،سپس ممد نیروها و اعضای باند رو از سراسر نیویورک واشنگتن،توکیو،تهران،آنکارا و شهر ری فراخوانی کرد،ممد که حالا اندازه کل بودجه آمریکا سرمایه داشت با خرید تجهیزات لازم نقشه رو پیش میبرد 
ممد اسوه حسنه ی خودش رو هیتلر میدونست،ممد خیلی فرق کرده بود!، ولی بازم #ممد پسر خوبی بود.
همه چیز برای حمله آماده بود، شب حمله وِلوِله بود،ممد قبل حمله سخنرانی داشت متنشو آماده کرده بود تمامی اعضا بغیر از گودرز از توابع تربت حیدریه حضور داشتن
خبر رسیده بود گودرز تو راه رسیدن به آمریکا به علت خطای انسانی هواپیماشو با موشک زدن،ممد سخنرانی رو اینگونه آغاز کرد،غم درگذشت دوست عزیزمان گودرز باید تبدیل به خشمی شود که بر سر دشمن انسانیت نظام فاسد آمریکا فرود خواهد آمد؛
قطره قطره ی خون ما بذر هدفی را آبیاری میکند که منجر به نجات انسانیت از نفوذ صهیونیست ها و سردمداران پلیدِ دوران است! مارا بکشید، ملت ما بیدار تر خواهد شد!
سخنرانی در عین کوتاه بودن بشدت زیبا گیرا ملیح و دل انگیز بود به صورتی که اشک و خون در چشمان اعضای باند خروشان شده بود،بلافاصله ریچارد شیر دل فریاد زد تکبیر! صدای نوای اللهُ اکبر گویان واشنگتن را پر کرده بود؛
نیم ساعت بعد همه در موقعیت مورد نظر بودن که فرمان حمله صادر شد ممد ازون ترسوهای سنگر نشین نبود و بچه هارو همراهی میکرد، نور روشنی حاصل از برخورد 14 آرپیجی(به نیت 14 معصوم) به کاخ سفید  قسمتی از شهرو روشن کرده بود و صدای طنین نبرد بلند شده بود،آهنگرانی هم اونجا بود و ای لشگر صاحب زمان رو برای تقویت بچه ها میخوند، درسته که آمریکا اولش هیچ غلطی نمیتونس بکنه ولی دیگه واقعا داشت یه غلطایی میکرد که ممد فکرشو نکرده بود
اعضای MARVEL  برای نبرد با ممد صف کشیده بودن  ولی خدا با ممد بود،ممد نهایتا میخواست کاخ سفیدو حُسِینیه کنه و نیتش پاک بود، ممد پسر خوبی بود..
اعضای گروه انتقام جویان ماروِل همه جمع بودن کریم آقامونم بود، ثور آیرون من اسپایدر من و باقی دوستان..
اعضای باند که همه درگیر نبرد با مزدوران آمریکایی بودن،با دیدن انتقام جویان و همچنین پُتک ثور لرزه به اندامشون افتاد یجورایی نا امیدشده بودن از مستقر شدن در کاخ سفید به عنوان مرکز خلافت.
آهنگران تِرَک جدید خودشو برای اعضای باند پخش کرد و شور تازه ای بچه هارو درنَوَردید، ممد که اوضاع را اینگونه دید،نگاهی بر ساعت خویش بیانداختُ آنگَه خندید..
صدای عربده ها و تیر و توپ و تانک بشدت بلند بود ولی صدایی که ناگهان در آسمان پیچید باعث شکل گیری سکوتی در صحنه ی کارزار شد.
از میان مِه و غبار نبرد انتقام جویان شخص ناشناسی رو در آنسوی میدان مشاهده کردند همه یکصدا گفتند عه علیییییه! @"-HIDDEИ-"
ممد دو دستی خودش را به سوی پیشوای خودش پرتاب کرد و همه اعضای باند دستُ جیغُ هوراااا؛
انتقام جویان که عظمت،قدرت،صلابت،و نور عرفانی حاج علی شون رو دیدن در همین حین کرک و پر و های ریخته شده خودشون رو جمع کردن و به آنسوی میدان رفتند و به دست و پای سَرورشون افتادن که از دریای بخششت اندکی را نصیب ما کن ای بلند مرتبه!
ممد که شاگرد علی بود دستاشو شست (کرونا در کمین است Bl8) و لشگر تسلیم شده آمریکا رو خلع سلاح کرد
ناگهان برق رفت و پلی استیشن خاموش شد
ممد گریه کنان و افسارگسیخته نزد پدر رفت 
پدر یادش افتاد ممد داروهای مربوط به بیش فعالیش رو نخورده و ممکنه هر لحظه توهم بزنه
ممد آن شب خوب خوابید
ممد پسر خوبی بود
مثل ممد باشیم!
پایـان.
پاسخ
 سپاس شده توسط ⓩⓐⓗⓡⓐ ، سهَ‌ند ، ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ ، setayesh- ، م‍حمّد ، ρσєѕɪ ، Ɗєя_Mσηɗ ، *Kyana* ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، ( lιεβ ) ، sober ، THEDARKNESS
آگهی
#27
عالی ولی منو وارد ماجراها نکنین Big Grin
آرزو میکنم
امروز برای تو
سراسر پراز خیر و برکت
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://this-that.timefriend.net/540071668 برو چالش Smile چالش دومم بروببین چقد منو میشناسی Cool دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://this-that2.timefriend.net/480528207 دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://quiz3.instagraph.ir/772216240 اینم سومی
پاسخ
#28
(12-08-2015، 20:13)ʜɪᴅᴅᴇɴ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
-IN THE NAME OF GOD-


دآستــآن های فلشخورے


- - -
نویسنده:» دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
-HIDDEИ-
  «  
new name !
- - -






+شخصیــت های داستان هایی کهـ قرارهـ ارسال بشهـ اَز بیــن ایــن کاربراس▼ و مُمکنهـ کاربرای دیگهـ ای هَمـ اِضافهـ بِشَن! 


دیگه شخصیــت ثابتی قرار دادهـ نمیشه (;


جهـت همکاری پ.خ ارسال کنید..



امکان دارهـ شخصیــت های جدید نیز اضافهـ بِشَن! 

بریــمـ سراغ داستان ایـــن داستان  بهـ نویسندگی خودمـ بودهـ
موضوع اَول: اَز زیــارَت بهـ مشهد تا ناکُجا آباد«!
شخصیـــت های ایــن داستان :علی < غَزل < فریــد < حُضور کوچک» عارفهـ


 بخش بندی داستان  :چهار بـــَخش


»» مُهمـ «« لازمـ نیس حتما اگهـ یه داستانی داریــن با موضوع جدیدی بنویسیـدِش میتونیــد اونُ ادامهـ موضوع قبلی کُنیــد بهـ شرطی کهـ اونارو یجوری با همـ مُرتبط کُنیــد»««»«»«
 لازمـ نیس داستانتون کاملا منطقی باشهـ (:
میتونهـ تخیلی باشهـ! مثلا غزل و علی تو کشکشان راه شیری بودن! داشتــن شهاب سَنگـــ بازی میکردن! o_O


داستان  با موضوع اَز زیارت بهـ مَشهد تا ناکُجا آباد!«




1_پارسال بهار دستهـ جمی داشتیم میرفتیم زیارت 

من بودمو فریــدُ وغزل و...
فریــد داشت رنندگی میکرد غَزل هَمـ با گوشی تو فلشخور بود همون لحظهـ گُفت واییییـ« فریــد یه دفعهـ کنترل ماشین از دستش خارج شُد خوب شُد چَپ نکرد  :w14:
گُفتیــم چیه غزل گُفت لایـــک قرمز گرفتمـ :|||||||||||||||||||||!
از اونجایی کهـ فریــد تو فلشخور وقتی موضوعی از 200 صفحهـ بگزرهـ سریع نُسخه دومشو میزنه وقتی رسیدیم به 200 کیلومتری مشهد ماشینُ نگهـ داشت اون تابلو 200 کیلومترو عوض کرد زیرش نوشت نسخه دومـ .__________.!
و همچنان داشتیــمـ میرفتیــمـ کهـ دیدیمـ سهـ نفری حال نمیدهـ بریــمـ عارفــ ـه و بقیرو بیاریــمـ هیچی دیگهـ به کُلی مُنصرف شُدیــم از سفر برگشتیــمـ ! ._.




2_داشتمـ میگفتمـ داشتیم برمی گشتیــم تهران منُ فریـدُ غزل!

دیدیــم عهـ ساعت چهار صُبحِ دیدمـ غزل هِی وول میخورهـ! ._. گُفتمـ چِته؟ گُفت WC 
هیچی دیگهـ اَز ماشیــن پیادهـ شُدیــم همگی! غَزل گُفت شما کُجا بعد من بهـ فرید نگاه کردم گُفتم بی تربیــت خجالت بکش مگهـ نمیــبینی کارِش خیلی خصوصیه فرید گُفت دیدم تو پیاده شدی منم پیادهـ شدمـ هیچی دیگهـ غزل منو تا جنگل دُنبال کرد خستهـ شدیم نشستیم
بعد دیدیم عهـ اینجا کُجا؟ ما کُجا پارسال دوست امسال آشنا؟ .____________.
اینجا دیگهـ کُدومـ قبرستونیهـ ! هوام تاریک بود غزل یه چراغ قوهـ داشت که به خودش وصل کرده بود نور میداد رفیتیــم رفتیـــم همچنان رفتیــم :|||| وَ وَ وَ رفتیــم ._. تا رسیدیم بهـ چوپان دروغگو گُفتیم نزدیک ترین جادهـ کُجاست هوا اونموقع روشن شدهـ بود اول صبی بود چوپان دروغگو همـ گوسفندا رو آوردهـ بود برا چریدن ._.
چوپان دروغگو گُفت دست راست مُستقیم .-.
رفتیــم دیدیمـ جُز بیابون چیزی نیس همچنان رفتیم دیدیمـ عهـ! رسیدیمـ به یه رودخونهـ._.! چوپان دروغگو عجب آدمـ مسخرهـ و دروغگویی بود! :| **** تو قبر خودشُ ***
دیدم چارهـ ای نیس گُفتمـ غزل شنا بلدی؟ گُف نهـ گُفتمـ پَس فقط بلدی پرند بگی بزنمـ با دیوار یکی شی! -__-
هیچی دیگهـ گُفتم خدایا منو ببخش کهـ باید این غزلُ بزارم پُشتم ببرم اونور رودخونهـ چارهـ ای نیس! 
رفتیــم اونور دیدیمـ یهـ کامیونیهـ اومد با صدای ضبطِ بلندش کهـ میخوند♪♫
آهنگ ضبطش اینو میخوند::: پارسال بهار دستهـ جمی رفتهـ بودیم زیارت   برگشتنی یه دختری خوشگلو با محبت          همسفر ما شده بودو همراهمون میـــــــوووومَد     به دَستُ پام اُفتاده بود این دِل بی مُروَّت   
حالا میگُفت برو بهش بگو***
**
اومد رسید بهـ ما گُفت سُوار شین :[
سوار شدیــم رفتیــم رسیدیمـ به تهران! و ادامَش رو بعد از پنج دقیقهـ میگویَمـ .__.!
اَهـ خَستهـ شُدمـ!
این قسمت با سختیای زیادی برخورد کردیمـ! :||
 


3_و رسیــدیم به تهران گُفتمـ غزل ما اینجا راهمون از همـ جُدا میشهـ! 

من رفتمـ به خونمون غزلمـ رفت خونشون داشت میرفت من یه نگاه به پُشتم کردمـ دیدم اِی دل غافل ارازل اوباش ریختن سر غزل میگن پول بدهـ من سریع رفتمـ عین فیلم هندیا :|| پریدَمـ وسطشون گُفتمـ نَفس کِش با ناموس مردمـ چیکار داری؟! در واقعیت هم من اینجوری غیرتی هستمـ ._.! به طَنز بودنم نگاه نکنید خُب داشتم میگفتم رفتم گُفتم نفس کِش ا ناموس مردم چیکار داریـن نامردای نالوتیدآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 3 »»»  رفتمـ حَملهـــــــــــــــــــــــــــــــــ دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 3    زدمـ ناکارشون کردم دو نفر بودن یکیشون اول اومد جلو با مشت رفتمـ تو صورتش اونیکیو زدمـ جدش اومد جلو چشش غزل آخر بهشون اینجوری کرد:|||||||| دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 3
 هیچی دیگهـ غزلُ تا خونشون رسوندمـ رفتمـ سُراغ فریــد گُفتم تو نشستی راحت اینجا میدونی ما چی کشیدیم؟ گُفت عملی شدید وای! چی کشیدید حالا؟ گُفتمـ نامرد حیف کهـ از من بزرگ تری! فریــد تو چرا مارو اونجا تنها گزاشتی گُفت آخهـ خونهـ مادربزرگ غزل همون طرفا بود کاری از من برنمیومد من نمیتونستم تو اون تاریکی چیزیو ببیـنم پس گُفتم حتما میرن خونهـ مادربزرگ غزل اینا! .___.! همونجا بود کهـ داغون شُدمـ یعنی زندهـ بگور شدمـ وقتی فهمیـدَمـ رفتمـ در خونهـ غزل اینا گُفتمـ حرفامو بعد گُفت آخه  میترسیدَمـ خواب باشن! .____________________________________________________________________. یعنی میخواستمـ بزنمـ ****** داغونش کُنما :|






4_ آقا ما دوبارهـ قَصد سفر کردیــمـ این دفهـ منُ فریدُ عارفهـ ُغزل! 
داشتییــمـ میرفتیــمـ ناگهان فریــد گُفت  مَن نمیــام مَن زَن میخوامـ .___.! گُفتمـ فریــد زن کُجا بود؟ بیا بریــمـ این مَسخرهـ بازیــا چیهـ.. خُلاصــ ـه
رفتیــمـ مشهد.. رسیــدیمـ ساعت پنج بود فکر کنمـ پنج صُبح  بعد از قطار پیادهـ شدیــمـ رفتیــمـ سوار تاکسی شُدیمـ بعدش رفتیــمـ هُتل رفتیــمـ هتل دوتا اُتاق گرفتیــمـ منُ فریــد تو یهـ اُتاق بودیــمـ دیدمـ فریـد خوابِش نمیبرهـ گُفتَمـ چِتهـ؟ گُفت زَن موخوامـ ^_^  گُفتمـ صبر کُن بعدا یه فکری براش میکنیـمـ
صُبح شُد نور خورشیــد از پنجرهـ رد میشد میخورد تو صورتمـ منمـ یهو بیدار شُدَمـ o_O  رفتمـ صورتمو بشورَمـ دیدَمـ برگشتمـ دیدمـ فریـد پُشت سرمهـ»»»
همون جا سِکتهـ کَردمـ ._.! بُردَنَمـ بیمارستان دُکتر گفت سکتهـ ناقِص بودهـ خَطر از بیخ گوشش رَد شدهـ بعد منمـ کهـ چشمامـ یکمـ باز بود به فریــد خیرهـ شدمـ همچنان خیرهـ شدمـ لبخند زدمـ دیدمـ فریــد اومدم جلو رو تخت چنان با لَگد زَدمـ تو صورتش کهـ دوسهـ مِتر پرت شُد  داشت پا میشد دیدمـ یه پرستارهـ
اومد پیشش گُفت چیزیتون شُد! فریــد گُفت نهـ فقط خوردمـ زَمیــن دیدَمـ فریــد نیشش تا بنا گوش بازهـ  :4chs:
خُلاصه از بیمارستان مرخص شدمـ اومدیـم تو هُتل فریــد گُفت چیزیت نیس دوبارهـ بریمـ بیمارستان .__.!
گُفتمـ نهـ! گُفتمـ حالا دیگهـ بریــمـ زیارت رفتیــمـ تو حیاط  بُزرگ مرقد امام رضا بودمـ کهـ دوبارهـ اون پرستارهـ رو دیدیمـ فریــد در اون لحظهـ :9lp:
یهـ نگا به فریــد کردمـ دیدَمـ خیلی حواسِش پَرت شدهـ به پرستارهـ غزل گُفت اِهمـ ._.* گُفتمـ اوهومـ ._.! خُلاصهـ همه قضیرو فهمیـدیمـ!
فرداش پا شُدیــمـ رفتیــمـ خواستگاری واسهـ فریــد عارفهـ اول پیش قدمـ شُد گُفت فریــد پسر خوبیهـ و کارو بارش همـ بد نیس غزل گُفت ما کهـ خواهرشیـمـ تاحالا ازش کار خلاف ندیدیمـ پدر عروس گُفت اجازهـ بدیــن عروسُ داماد یکمـ تنهایی باهمـ حرف بزنن گُفتیـمـ باشهـ !
رفتن یه ده دقیقهـ ای باهمـ حرف زدن منم نشسته بودم بقل اتاقششون و تا میتونستم کلمو به سمت در فشار میدادمـ تا صدای حرفاشون بهمـ برسهـ
فریــد میگفت: من تاحالا با هیچ دُختری حرف نزدهـ بودمـ :|||||||||||||||! عجب آدمیهـ این فریــد
عروس گُفت منمـ همینطور!
فریــد گُفت من سیگاری نیستمـ
عروس گُفت شغلتون چیهـ فریــد گُفت مسافر کشمـ ولی بزودی قرارهـ برمـ تو شرکت عمومـ کار کُنمـ عروس گُفت پَس با این شرایط من قبول میکنمـ فریــد در اون لحظهـ :hje:
و فریــد از اُتاق اومد بیرون اومد بقل من نشست  آرومـ گُفتمـ چیشد؟ گُفت راز دِلمـ رو گُفتمـ اینو جواب شنفتمـ ♫♪    راز دلم رو گُفتم اینو جواب شنفتم ♪♫▼
با ایــن شرایط قبول میکنمـ! گُفتمـ مُبارکهـ! 
فریــد با همسرش زندگی خوبی رو میگزرونن در حال حاضر و  پنج تا بچه دارن :|||| چهار تا پسر یه دُختر
پسراش▼
تَقیــ
روح الله
حِشمت
بیــژَن
دُخترش▼
اَقدس


 پایان ایــن داستان و ایــن موضوع (:h
مُنتظر داستان های دیگهـ باشیــد با موضوع های دیگهـ -_^uh

Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط مانیا ( پیشی برگر )
#29
Heart
(29-01-2022، 22:22)پیشی شیری بلاگ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(12-08-2015، 20:13)ʜɪᴅᴅᴇɴ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
-IN THE NAME OF GOD-


دآستــآن های فلشخورے


- - -
نویسنده:» دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
-HIDDEИ-
  «  

new name !
- - -

الهی این همه خلاقیت رو از کجات در آوردی  crying




+شخصیــت های داستان هایی کهـ قرارهـ ارسال بشهـ اَز بیــن ایــن کاربراس▼ و مُمکنهـ کاربرای دیگهـ ای هَمـ اِضافهـ بِشَن! 


دیگه شخصیــت ثابتی قرار دادهـ نمیشه (;


جهـت همکاری پ.خ ارسال کنید..



امکان دارهـ شخصیــت های جدید نیز اضافهـ بِشَن! 

بریــمـ سراغ داستان ایـــن داستان  بهـ نویسندگی خودمـ بودهـ
موضوع اَول: اَز زیــارَت بهـ مشهد تا ناکُجا آباد«!
شخصیـــت های ایــن داستان :علی < غَزل < فریــد < حُضور کوچک» عارفهـ


 بخش بندی داستان  :چهار بـــَخش


»» مُهمـ «« لازمـ نیس حتما اگهـ یه داستانی داریــن با موضوع جدیدی بنویسیـدِش میتونیــد اونُ ادامهـ موضوع قبلی کُنیــد بهـ شرطی کهـ اونارو یجوری با همـ مُرتبط کُنیــد»««»«»«
 لازمـ نیس داستانتون کاملا منطقی باشهـ (:
میتونهـ تخیلی باشهـ! مثلا غزل و علی تو کشکشان راه شیری بودن! داشتــن شهاب سَنگـــ بازی میکردن! o_O


داستان  با موضوع اَز زیارت بهـ مَشهد تا ناکُجا آباد!«




1_پارسال بهار دستهـ جمی داشتیم میرفتیم زیارت 

من بودمو فریــدُ وغزل و...
فریــد داشت رنندگی میکرد غَزل هَمـ با گوشی تو فلشخور بود همون لحظهـ گُفت واییییـ« فریــد یه دفعهـ کنترل ماشین از دستش خارج شُد خوب شُد چَپ نکرد  :w14:
گُفتیــم چیه غزل گُفت لایـــک قرمز گرفتمـ :|||||||||||||||||||||!
از اونجایی کهـ فریــد تو فلشخور وقتی موضوعی از 200 صفحهـ بگزرهـ سریع نُسخه دومشو میزنه وقتی رسیدیم به 200 کیلومتری مشهد ماشینُ نگهـ داشت اون تابلو 200 کیلومترو عوض کرد زیرش نوشت نسخه دومـ .__________.!
و همچنان داشتیــمـ میرفتیــمـ کهـ دیدیمـ سهـ نفری حال نمیدهـ بریــمـ عارفــ ـه و بقیرو بیاریــمـ هیچی دیگهـ به کُلی مُنصرف شُدیــم از سفر برگشتیــمـ ! ._.




2_داشتمـ میگفتمـ داشتیم برمی گشتیــم تهران منُ فریـدُ غزل!

دیدیــم عهـ ساعت چهار صُبحِ دیدمـ غزل هِی وول میخورهـ! ._. گُفتمـ چِته؟ گُفت WC 
هیچی دیگهـ اَز ماشیــن پیادهـ شُدیــم همگی! غَزل گُفت شما کُجا بعد من بهـ فرید نگاه کردم گُفتم بی تربیــت خجالت بکش مگهـ نمیــبینی کارِش خیلی خصوصیه فرید گُفت دیدم تو پیاده شدی منم پیادهـ شدمـ هیچی دیگهـ غزل منو تا جنگل دُنبال کرد خستهـ شدیم نشستیم
بعد دیدیم عهـ اینجا کُجا؟ ما کُجا پارسال دوست امسال آشنا؟ .____________.
اینجا دیگهـ کُدومـ قبرستونیهـ ! هوام تاریک بود غزل یه چراغ قوهـ داشت که به خودش وصل کرده بود نور میداد رفیتیــم رفتیـــم همچنان رفتیــم :|||| وَ وَ وَ رفتیــم ._. تا رسیدیم بهـ چوپان دروغگو گُفتیم نزدیک ترین جادهـ کُجاست هوا اونموقع روشن شدهـ بود اول صبی بود چوپان دروغگو همـ گوسفندا رو آوردهـ بود برا چریدن ._.
چوپان دروغگو گُفت دست راست مُستقیم .-.
رفتیــم دیدیمـ جُز بیابون چیزی نیس همچنان رفتیم دیدیمـ عهـ! رسیدیمـ به یه رودخونهـ._.! چوپان دروغگو عجب آدمـ مسخرهـ و دروغگویی بود! :| **** تو قبر خودشُ ***
دیدم چارهـ ای نیس گُفتمـ غزل شنا بلدی؟ گُف نهـ گُفتمـ پَس فقط بلدی پرند بگی بزنمـ با دیوار یکی شی! -__-
هیچی دیگهـ گُفتم خدایا منو ببخش کهـ باید این غزلُ بزارم پُشتم ببرم اونور رودخونهـ چارهـ ای نیس! 
رفتیــم اونور دیدیمـ یهـ کامیونیهـ اومد با صدای ضبطِ بلندش کهـ میخوند♪♫
آهنگ ضبطش اینو میخوند::: پارسال بهار دستهـ جمی رفتهـ بودیم زیارت   برگشتنی یه دختری خوشگلو با محبت          همسفر ما شده بودو همراهمون میـــــــوووومَد     به دَستُ پام اُفتاده بود این دِل بی مُروَّت   
حالا میگُفت برو بهش بگو***
**
اومد رسید بهـ ما گُفت سُوار شین :[
سوار شدیــم رفتیــم رسیدیمـ به تهران! و ادامَش رو بعد از پنج دقیقهـ میگویَمـ .__.!
اَهـ خَستهـ شُدمـ!
این قسمت با سختیای زیادی برخورد کردیمـ! :||
 


3_و رسیــدیم به تهران گُفتمـ غزل ما اینجا راهمون از همـ جُدا میشهـ! 

من رفتمـ به خونمون غزلمـ رفت خونشون داشت میرفت من یه نگاه به پُشتم کردمـ دیدم اِی دل غافل ارازل اوباش ریختن سر غزل میگن پول بدهـ من سریع رفتمـ عین فیلم هندیا :|| پریدَمـ وسطشون گُفتمـ نَفس کِش با ناموس مردمـ چیکار داری؟! در واقعیت هم من اینجوری غیرتی هستمـ ._.! به طَنز بودنم نگاه نکنید خُب داشتم میگفتم رفتم گُفتم نفس کِش ا ناموس مردم چیکار داریـن نامردای نالوتیدآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 3 »»»  رفتمـ حَملهـــــــــــــــــــــــــــــــــ دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 3    زدمـ ناکارشون کردم دو نفر بودن یکیشون اول اومد جلو با مشت رفتمـ تو صورتش اونیکیو زدمـ جدش اومد جلو چشش غزل آخر بهشون اینجوری کرد:|||||||| دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 3
 هیچی دیگهـ غزلُ تا خونشون رسوندمـ رفتمـ سُراغ فریــد گُفتم تو نشستی راحت اینجا میدونی ما چی کشیدیم؟ گُفت عملی شدید وای! چی کشیدید حالا؟ گُفتمـ نامرد حیف کهـ از من بزرگ تری! فریــد تو چرا مارو اونجا تنها گزاشتی گُفت آخهـ خونهـ مادربزرگ غزل همون طرفا بود کاری از من برنمیومد من نمیتونستم تو اون تاریکی چیزیو ببیـنم پس گُفتم حتما میرن خونهـ مادربزرگ غزل اینا! .___.! همونجا بود کهـ داغون شُدمـ یعنی زندهـ بگور شدمـ وقتی فهمیـدَمـ رفتمـ در خونهـ غزل اینا گُفتمـ حرفامو بعد گُفت آخه  میترسیدَمـ خواب باشن! .____________________________________________________________________. یعنی میخواستمـ بزنمـ ****** داغونش کُنما :|






4_ آقا ما دوبارهـ قَصد سفر کردیــمـ این دفهـ منُ فریدُ عارفهـ ُغزل! 
داشتییــمـ میرفتیــمـ ناگهان فریــد گُفت  مَن نمیــام مَن زَن میخوامـ .___.! گُفتمـ فریــد زن کُجا بود؟ بیا بریــمـ این مَسخرهـ بازیــا چیهـ.. خُلاصــ ـه
رفتیــمـ مشهد.. رسیــدیمـ ساعت پنج بود فکر کنمـ پنج صُبح  بعد از قطار پیادهـ شدیــمـ رفتیــمـ سوار تاکسی شُدیمـ بعدش رفتیــمـ هُتل رفتیــمـ هتل دوتا اُتاق گرفتیــمـ منُ فریــد تو یهـ اُتاق بودیــمـ دیدمـ فریـد خوابِش نمیبرهـ گُفتَمـ چِتهـ؟ گُفت زَن موخوامـ ^_^  گُفتمـ صبر کُن بعدا یه فکری براش میکنیـمـ
صُبح شُد نور خورشیــد از پنجرهـ رد میشد میخورد تو صورتمـ منمـ یهو بیدار شُدَمـ o_O  رفتمـ صورتمو بشورَمـ دیدَمـ برگشتمـ دیدمـ فریـد پُشت سرمهـ»»»
همون جا سِکتهـ کَردمـ ._.! بُردَنَمـ بیمارستان دُکتر گفت سکتهـ ناقِص بودهـ خَطر از بیخ گوشش رَد شدهـ بعد منمـ کهـ چشمامـ یکمـ باز بود به فریــد خیرهـ شدمـ همچنان خیرهـ شدمـ لبخند زدمـ دیدمـ فریــد اومدم جلو رو تخت چنان با لَگد زَدمـ تو صورتش کهـ دوسهـ مِتر پرت شُد  داشت پا میشد دیدمـ یه پرستارهـ
اومد پیشش گُفت چیزیتون شُد! فریــد گُفت نهـ فقط خوردمـ زَمیــن دیدَمـ فریــد نیشش تا بنا گوش بازهـ  :4chs:
خُلاصه از بیمارستان مرخص شدمـ اومدیـم تو هُتل فریــد گُفت چیزیت نیس دوبارهـ بریمـ بیمارستان .__.!
گُفتمـ نهـ! گُفتمـ حالا دیگهـ بریــمـ زیارت رفتیــمـ تو حیاط  بُزرگ مرقد امام رضا بودمـ کهـ دوبارهـ اون پرستارهـ رو دیدیمـ فریــد در اون لحظهـ :9lp:
یهـ نگا به فریــد کردمـ دیدَمـ خیلی حواسِش پَرت شدهـ به پرستارهـ غزل گُفت اِهمـ ._.* گُفتمـ اوهومـ ._.! خُلاصهـ همه قضیرو فهمیـدیمـ!
فرداش پا شُدیــمـ رفتیــمـ خواستگاری واسهـ فریــد عارفهـ اول پیش قدمـ شُد گُفت فریــد پسر خوبیهـ و کارو بارش همـ بد نیس غزل گُفت ما کهـ خواهرشیـمـ تاحالا ازش کار خلاف ندیدیمـ پدر عروس گُفت اجازهـ بدیــن عروسُ داماد یکمـ تنهایی باهمـ حرف بزنن گُفتیـمـ باشهـ !
رفتن یه ده دقیقهـ ای باهمـ حرف زدن منم نشسته بودم بقل اتاقششون و تا میتونستم کلمو به سمت در فشار میدادمـ تا صدای حرفاشون بهمـ برسهـ
فریــد میگفت: من تاحالا با هیچ دُختری حرف نزدهـ بودمـ :|||||||||||||||! عجب آدمیهـ این فریــد
عروس گُفت منمـ همینطور!
فریــد گُفت من سیگاری نیستمـ
عروس گُفت شغلتون چیهـ فریــد گُفت مسافر کشمـ ولی بزودی قرارهـ برمـ تو شرکت عمومـ کار کُنمـ عروس گُفت پَس با این شرایط من قبول میکنمـ فریــد در اون لحظهـ :hje:
و فریــد از اُتاق اومد بیرون اومد بقل من نشست  آرومـ گُفتمـ چیشد؟ گُفت راز دِلمـ رو گُفتمـ اینو جواب شنفتمـ ♫♪    راز دلم رو گُفتم اینو جواب شنفتم ♪♫▼
با ایــن شرایط قبول میکنمـ! گُفتمـ مُبارکهـ! 
فریــد با همسرش زندگی خوبی رو میگزرونن در حال حاضر و  پنج تا بچه دارن :|||| چهار تا پسر یه دُختر
پسراش▼
تَقیــ
روح الله
حِشمت
بیــژَن
دُخترش▼
اَقدس


 پایان ایــن داستان و ایــن موضوع (:h
مُنتظر داستان های دیگهـ باشیــد با موضوع های دیگهـ -_^uh

Big Grin

این همه خلاقیت محاله محاله
پاسخ
#30
khub buuuuuuuuuuuuuuuud
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان