امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـآن آسونسور

#7
فصل سی و يكم

با قدمهاي به ظاهر محكم به طرف اتاقش حركت كردم..جلوي در به دو طرف راهرو خيره شدم ..از پرستارا كسي نبود ....
دستمو گذاشتم رو در ستگيره
- ....1........2....3.....حالا
و در و به شدت باز كردم ....
بيچاره يهو از جاش پريد و ليوان چايش از دستش افتاد...
خنده امو قورت دادم
- دكتر.. دكتر.... عجله كنيد ...عجله كنيد
محسني كه نگاهش به ليوان شكسته شده اش بود ..
محسني - چي شده صالحي؟... چرا اينطوري مياي تو؟
- الان وقت اين حرفا نيست دكتر
- تو اورژانس به وجود شما نياز دارن
محسني - من؟
- بله مثل اينكه جلالي گند بالا اورده ...عجله كنيد
محسني – جلالي خودمون ؟
اوه خدايا منو به خاطر دوراغم ببخش ....
- بله عجله كنيد

به سرعت به طرف در امد ...كه يه لحظه تو چار چوب در ... متوقف شد و سرشو چرخوند به طرف ميزش
موبايلش رو ميز بود...خواست برگرد كه
- دكتر مريض اصلا حالش خوب نيست ...خواهش مي كنم به هيچ وجه تا مل جايز نيست ...

محسني كه بين دو راهي گير كرده بود ....بي خيال گوشي شد و از اتاق خارج شد ...
به محض خروجش اروم دستامو بهم كوبيدم ...و با خودم زمزمه وار...:
- بدو قربونت بدو كه خيلي به وجودت نياز دارن ....
سرمو از لايه در اوردم بيرون ......وقتي مطمئن شدم كه رفته .. اروم درو بستم و رفتم طرف ميزش ....
گوشيشو برداشتم..و گوشي خودمو هم از توي جيبم در اوردم ...
وارد قسمت دفترچه تلفنش شدم...
به شماره ها خيره شدم ..كه شماره صبا رو ديدم...
- به وقتش به مورد تو هم رسيدگي مي كنم ...
با لبخند شيطاني بلوتوث گوشيشو روشن كردم ....
كارم كه تموم شد ....گوشي رو گذاشتم سر جاش ..كه فضوليم گل كرد ...
دوباره برداشتمش ...و و ارد قسمت گالري شدم ....
همونطور كه نگاه مي كردم اروم رو صندليش نشستم ...
- بابا خوشتيب ..كجا ها كه نمي ري برا خوش گذروني ..
.داشتم راحت لم مي دادم به صندلي.... كه دستگيره در حركت كرد ...
از جام پريدم و چشمام درشت شد.... در داشت اروم باز مي شد ....دست محسني رو تشخيص دادم ...
- واي كارم تمومه

دكتر
صداي فائزه بود
فائزه فائزه تا حالا انقدر از شنيدن صدات خوشحال نشده بودم....
محسني دستشو از روز دستگيره برداشت ...و كمي از در فاصله گرفت ...
بدو گوشي رو گذاشتم سر جاش
- حالا كجا قايم بشم ........الان مياد تو..كه به زير ميز بزرگش خيره شدم...
يعني مي تونم؟
- چاره چيه ...
سريع نگاهي به در و بعدم به زير ميز كردم.... كه دوباره دستش امد رو دستگيره و فرصت فكر كردنو ازم گرفت و پريدم زير ميز ...
و خودمو تا مي تونستم .... به گوشه و كنج چسبوندم ...
-اگه منو ببينيه چي؟ ....خدايا نياد بشينه ....
صداي قدماشو مي شنيدم ... ..زودي دوتا دستمو گذاشتم جلوي دهن و بينيم ...و سعي كردم نفس كشيدنو براي مدت نه چندان طولاني فراموش كنم ...
صداهايي از بالاي ميز مي امد ...چشمامو بستم ....پاهاشو ديدم ....كه داشت نزديك مي شد به صندلي ....
كه يهو وايستاد..
واي مامان نكنه منو ديده باشه ...
قلبم به شدت شروع كرد به زدن كه رفت به طرف پنجره ...نفسمو با خيال راحت دادم بيرون ....
صداش در امد..
محسني - سلام چطوري ؟
..............
نه بابا من نمي دونم اين دختر چه دشمني با من داره ....
.............
خنده اي كرد.و ادامه داد:

.اره ...
...............
تو كجايي ؟
............
از همون چشما ش بايد مي خوندم ...
....
خنده ي دوباره ديگه اي كرد...
.......
چي ..خوب كي ؟
........
اميدوارم بهت خوش بگذره .
............
هر چند اين بشر با اين كاراش نمي ذاره به كسي بد بگذره
.............
الان كجاست ؟
.........
خوب بيخيال ..خودت چطوري ؟
........
تا كي هستي ؟
..........
اي بي انصاف تو هم؟...... باشه ...دارم برات ....بذار بهت برسم مي دونم چيكارت كنم ...
و بلندتر زد زير خنده ....
كه تو همين لحظه اسمشو پيچ كردن
محسني - ببين من بايد برم ....
........
با خنده-:
نه اينبار مطمئنم ...
.......
قربانت مراقب خودت باش ..بعدا مي بينمت

فقط مي تونستم تا سر شونه هاشو ببينم خواست گوشيشو بذار تو جيب روپوشش كه زرتي افتاد رو زمين و دوتا تيكه شد ...
به شدت خندم گرفت....
- دست و پا چلفتي...
با ناراحتي رو زمين زانو زد كه دوباره پيچ شد ...
چيزي با خودش گفت و تكيه هاي جدا شده رو از روي زمين برداشت و به طرف ميز امد....تيكه ها رو گذاشت رو ميز ...و به سرعت از اتاق خارج شد

وقتي صداي بسته شدن در و شنيدم اروم سرمو از زير ميز اورد بالا ..كسي تو اتاق نبود ...
داشت درباره كي حرف مي زد ؟ اصلا با كي حرف مي زد ؟
بي خيال
بدو منا كه ديگه وقت بهتر از اين گير نمياري ..فقط گندتت بزنن مرد كه تمام نقشه هامو خراب كردي

-اه...... بي عرضه


فصل سي و دوم


سيني شربتو برداشتم ..و قبل از ورود به سالن سيستمو روشن كردم ......
الهام - منا بازم ....
سيني رو بردم بالاتر از سرم .....و مثل كسايي كه چاقو برش كيك براي عروس و داماد مي برن ..به طرف بچه ها رفتم ...و همزمان با اهنگ ...
-واي كه دل حليمه... اسير خواستگاره
-دامون ميره به جنگش .... اونو به چنگ مياره
-اخ كه عشق حليمه... جادوي زورگار
-شكستن طلسمش .. كار دامون زاره...
الهام كه تو شيطنت دست كمي از من نداشت پريد وسط
و سيني رو از من گرفت و گذاشت رو ميز
دستمو بردم كنار لبام و شروع كردم به هل كشيدن
همراه با قر من
من و الهام - ميگن دامون دهاتيه.... سر و زبون نداره
ولي او بچه شهره ..... دلشو به دست مياره
ما ماشينوم .....تو فلكه ......كاش كه دورت بگردوم
اگه اووو مهندسه.... مونوم پي اچ تي مي گيروم
-اخ كه عشق حليمه... جادوي زورگار
-شكستن طلسمش .. كار دامون زاره...

الهام شروع كرد با ادا به جنوبي رقصيدن...
با عشوه مي رقصد ....
همراه با دست بچه ها ..جلوش زانو زد و دستامو از هم باز كردم و قوربون رقص و عشوه اش مي رفتم و براش بشكون و دست مي زدم ...
- اگه او ويلا داره..موام خونه ام تنور داره
-بگو اخه چيكار كنم حليمه ..شيرينوم حليمه
-منوم خارجي بلدمو
-گوش كن حليمه
-اوه اوه حليمه ..اوه بي بي حليمه... اوه اوه حليمه..اي هاني حليمه
همه از خنده يه گوشه ولو شده بودن...
حالا دو تا يي جلوي هم با شدت و تند ادا در مي اورديم و سعي مي كرديم كم نياريم ...

شال راضيه رو از رو شونه اش كشيدم و رو صورتم نقاب كردم ..فائزه براي الهام يه روپوش اورد و مو هاشو بالا سرش جمع كرد
الهامم سعي كرد فيگور محسني رو گرفت ...

با چشمام براش ناز مي امدم و الهامم در نقش محسني به پام افتاده بوده ....و ازم مي خواست فقط به نگاه بهش بندازم ...منم هي پشتمو بهش مي كردم ...
بعد از كلي التماس به طرفش برگشتم و با غمزه و كرشمه دستمو به طرفش گرفتم و چشمامو به سقف دوختم

الهام به حالت نمايشي زد رو سرش و دستمو بوسيد ..همزمان بچه ها شروع كردن به هل كشيدن و منم پريدم تو بغل الهام...
صبا از خنده اشكش در امده بوده......


موقع خوردن كيكم كلي ادا و اطو ار در اورديم ....
معده هممون ورم كرده بود ...
من به حالت درازكش. رو مبل
الهام- ...منا دست درست... خيلي وقت بود... انقدر بهم خوش نگذشته بود...
پس اين مروايد كجاست؟
- جونم مرگ شده خبر داد كه امشب كشيك وايميسته
همه با هم شروع كرديم به خنديدن
الهام- پس ما براي كدوم عنتري تولدت گرفتيم
از خنده و معده ورم كرده ...نمي تونستم زياد تكون بخورم ...
- تو فكر كن براي من ...
باز همه خنديدم ..
الهام - منا جدي شو .......واقعا نمياد ..؟
-چرا ولي گفت يكم دير مياد
الهام- ما كه همه كيكارو خورديم ..
سرمو به زور اوردم بالا و به ته ظرف كيك خيره شدم ...
-نه هنوز خامه هاش مونه ..
و دوباره سرمو كوبيدم رو دسته مبل
....كه صداي در امد
همه يهو از جامون پريديم
راضيه- چه زود امد ....
- پاشيد پاشيد
الهام- - خاك تو گورت بدون كيك ...
خنده ام گرفته بود و نمي تونستم جلوي خودمو بگيرم ..
- .اگه شما سرشو گرم كنيد من بشمر 3 مي رمو و ميام
صبا- ديوانه تازه تو بري و بگيري.... كدوممون ديگه جا داريم بخوريم..
-اوه راستي مي گيا...در ثاني بدون ما خوردن كه لطفي نداره
-فعلا برش داريد ....تا ببينم چيكار بايد بكنيم ...
از جام به زود بلند شدم ..
الهام- حالا چرا عين اين زناي حامله راه مي ري .....
از خنده ولو شدم رو يكي از مبلا ...
-الهام خبرت بياد الهي... بذار برم اين درو باز كنم ...
كه ديدمم داره تند تند زنگو مي زنه ..
-جونم مرگ شده انگار جيش داره ...وايستا امدم ديگه
-راضي بزن پخشو
-پاشيد پاشيد همه يه تكوني به خودتون بديد كه حداقل مراسم شبيه يه جشن تولدت باشه ...
راضيه - منا ما ديگه جون نداريم...
-پاشيد پاشيد ....
فائزه به سرعت ظرف كيكو برد تو اشپزخونه ... بچه ها هم از جاشون بلند شدن
دستامو بردم بالا و همراه با اهنگ وادارشون كردم حركتاي موزون انجام بدن ...
صبا- منا اين چه كاريه
-تو كاري... به اين كارا نداشته باش ..اگه من مدير برنامه ها هستم ... پس زر زيادي موقوف ..
-فازي ....د لامصب تكون بده اون دنبه ها رو
منم دوباره شال توري راضيه رو بستم به صورتمو و به طرف در رفتم
راضيه صدا رو بلند تر كرده بود ...
"دوبي دوبي دوبي "
-عوضش كن از اين اهنگ بيزارم ...منو ياد عشق قديميم مي ندازه و بلند زدم زير خنده

همه با اهنگ و جدي شدن تولد ...دوباره به حركت افتادن... منم ازشون بدتر با رقص و حركات خنده دار به طرف در رفتم ..و توي يه حركت دروباز كردم...


فصل سي و سوم:




دستام بالا ...شال روي صوتم ..موهاي بلند مشكي مش شدم كه دم اسبي بسته بودمشون و .شلور جينم كه به همراه يه تاپ مشكي با بنداي نازك رو تنم خود نمايي مي كردن

"باورم نميشه
باورم نميشه پيش من نشستي
واسه خاطر من از همه گسستي
من و اينهمه خوشبختي محاله محاله
تو رو داشتن مث خواب و خياله خياله خياله"

راضيه با خنده - منا كجا موندي؟
نكنه رفتي داماد بياري .؟..ببين چه اهنگي گذاشتم ..بچه ها دست دست .دست ..
همشون شروع كرده بودن به دست زدنو و خنديدن

"من و اينهمه خوشبختي محاله محاله
تو رو داشتن مث خواب و خياله خياله خياله"

رنگم مثل گچ شده بود ....اونم دست كمي از من نداشت ...وقتي به خودم امدم كه خودمو توي يه حركت پرت كرده بودم تو دستشويي
صداي بچه ها يه لحظه هم اروم نمي شد .....
حتي يه لحظه هم فكرشو نمي كردم ..كه اون پشت در باشه
- يعني اينجا چيكار داره ؟
صداي صبا رو شنيدم كه به دنبالم امده بود: .منا........ منا
كه يه دفعه ساكت شد...
گوشمو سريع به در چسبوندم
صبا- اه ..تويي ...پس چرا بهم زنگ نزدي ...چرا امدي اينجا..؟
محسني - هر چي بهت زنگ زدم جواب ندادي ...
صبا – واقعا... لابد نشنيدم
محسني – حقم داري ....با اين همه سر و صدا ....چطور صداي هم ديگرو مي شنويد ؟
صبا با خنده- ادرس اينجا رو از كجا گير اوردي ؟
محسني –..ببخشيد ا كه نوكرت ..تو رو رسونده تا اينجا ....
صبا- اه وا راست مي گيا ..تو روخدا داري حواسو ..
و دوتاييشون اروم شروع كردن به خنديدن
محسني - پرسيدن ادرس خانوم صالحيم كه چندان سخت نبود ......بيا ببين همينه ؟
صبا- اره انقدر عجله داشتم كه يادم رفت كادوشو بيارم ...پس منا كو .؟
..محسني به تته پته افتاد :
نمي دونم ...
صبا- باشه ....مي خواي تو بيا تو ؟
محسني – برو خودتو دست بنداز دختر
صبا كه در كمال ارامش حرف مي زد :
باشه ...پس ديگه برو ....بازم ممنون
محسني – بيام دنبالت ؟
صبا- نه خودم بر مي گردم ....
محسني – باشه من ديگه رفتم....
و بعدم صداي بسته شدن در ...
گوشمو از روي در برداشتم و به در تيكه دادم
-چقدر راحت با صبا حرف مي زند ...
برخوردش با صبا باعث شده بود ..كه ديدار خودمو با محسني فراموش كنم ...شالو از روي صورتم برداشتم ...و درو اروم باز كردم..صبا كه داشت بر مي گشت به طرف سالن... يهو منو ديد
صبا- اه تو اينجايي....؟
به چشماش نگاه كردم بهم لبخند زد ....

نمي دونم چرا يهو ازش بدم امد....چه روييم داشت اصلا خجالت نمي كشيد ..انگار نه انگار
بهش نزديك شدم...به كادوي تو دستش خيره شدم ..سرمو اروم ..اوردم بالا
با حالت سوالي به عمق چشمام خيره شد
صبا- اين مرواريد هممونو امشب گذاشته سر كار ا
...و با خنده لپمو كشيد ...
كه اخمم بيشتر شد ...
لبخندش با اخم من محو شد
صبا- چيه ؟چيزي شده ؟
با تنفر : اره
صبا- چي؟
- از ادماي دو رو بدم مياد
و با گفتن اين حرف به طرف سالن راه افتادم ..به دنبالم دويد و دستمو كشيد ......
دستو از تو دستش در اوردم و مسير رفته رو برگشتم و رفتم طرف در
مانتو و شالمو از جالباسي برداشتم و تنم كردم .....كليد درو برداشتم .
صبا- .كجا منا؟
خواستم از در خارج بشم كه منو كشوند به طرف خودش
صبا- يعني چي اين كارا ..؟
- ازت بدم مياد صبا ...الانم حوصله ديدنتو ندارم ....افرين........ تو اين مدت... .خيلي خوب نقش بازي كردي ..خاك بر سر نفهمم كه انقدر گيج گول بودم و نفهميدم
صبا- منا ..منا ...
- به بچه ها بگو تا نيم ساعت ديگه بر مي گردم ....بهتره..تا بر مي گردم تو هم رفته باشي .....به هيچ وجه نمي تونم جو اينجا رو با وجود تو تحمل كنم ....
.و دستشو از رو بازوم جدا كردم ...
به چشام خيره شد با نفرت ازش رو گرفتم و از خونه زدم بيرون ...
تو محوطه سبز پايين اپارتمان نشسته بودم...و به خودمو و محسني و صبا فكر مي كردم .....
هنوز 5 دقيقه نگذشته بود كه صبا رو ديدم....كه شالو كلاه كرده بود و قصد رفتن داشت .....
چشمش به من افتاد ..خواست به طرفم بياد.... كه رومو ازش گرفتم ..
ايستاد..نگاه خيرشو رو خودم حس مي كردم ...بعد از چند ثانيه سرمو اوردم بالا كه ديدم رفته ...
نفسمو با ناراحتي دادم بيرون از جام بلند شدم
چقدر من خوش خيال بودم كه فكر مي كردم ... همه مثل من رو راستن ...
بايد مي رفتم بالا پيش بچه ها ..اما اينطوري نمي شد.... زودي يه ماشين گرفتم و رفتم به يه شيريني فروشي و يه كيك ديگه خريدم
كه بهانه اي براي ترك خونه داشته باشم ...
وقتي برگشتم مرواريد هم امده بود ...بر خلاف ساعتهاي اوليه كه شاد بودمو مي زدمو مي رقصيدم ....هيچ حس و حالي نداشتم ..
و همش به صبا و محسني فكر مي كردم ..
چند باري هم بچه ها اصرار كردن من با هاشون برقصم... ولي من سنگين بودن دلمو بهانه كردم و يه گوشه نشستم ....



فصل سي و چهارم


مرواريد - ممنون بابت ديشب ..خيلي خوشحالم كردي ...
فقط يه لبخند تلخ زدم ....
مرواريد - راستي منا
به طرفش برگشتم ...
مرواريد - ديروز يه خانومي هي زنگ مي زد و مي گفت با تو كار داره
حتي شماره اتم..ازم خواست.... ولي من ندادم
-مادرم نبوده؟
سرشو با نارحتي گرفت طرفم ...
مرواريد - يعني من ديگه صداي مادرتو نمي تونم تشخيص بدم
- نگفت چيكار داره؟
مرواريد - نه ..ولي معلوم بود خيلي عصبانيه ...
شونه هامو انداختم بالا
مرواريد - حالا تو چرا بي حالي ..از ديشب كه امدي ديگه شاد و شنگول نبودي .... تا الان
صبا هم كه امدم رفته بود ..بچه ها گفتن كاري براش پيش امده و مجبور شده بره


- اره كار داشت ..كاراي خيلي خيلي مهم ..كه عقل من و تو بهشون قد نمي ده
مرواريد شونه هاشو انداخت بالا....
مرواريد - من كه خيلي وقته ديگه حرفاي تو رو نمي فهمم
- بهتر..تو بهتره تو همون بچگيت سير كني .....
به صندلي تكيه دادم و به در اتاق محسني خيره شدم ...هر لحظه تنفرم از صبا بيشتر مي شد ....


از دهنم پريد
- امروز محسني نمياد ....؟
مرواريد - چه مي دونم

فرزاد- سلام خانوما... خسته نباشيد
همزمان منو مرواريد سرمونو اورديم بالا
لبخند عريضي زدم
- سلام دكتر ...خيلي ممنون.... شما هم خسته نباشيد ....
فرزاد- ممنون خانوم صالحي ....
وقت ناهار بود ...چشمام به طرف ساعت روي ديوار حركت كرد و دوباره برگشت و زوم شد رو چشماي فرزاد ...
فرزاد- خانوم صالحي بايد به يكي دوتا از مريضا سر بزنم ..مي تونيد ..همراهم بيايد ..؟.
مرواريد تا حرف فرزاد و شنيد ..سريع مثل اين نديد بديدا بهم خيره شد ...
تو دلم :
"اسكول اونطوري نگاه نكن ...الان فكر مي كنه اولين مرديه كه داره با من حرف مي زنه "..
- بله دكتر
و سريع پرونده مريضايي رو كه مي خواست برداشتم ...
منتظر شد كه من برم كنارش تا راه بيفته ..
بهش كه رسيدم با لبخند به راه افتاد...
بوي ادكلنش منو ياد حرف بهزاد انداخت ....
و نيشم باز شد ..
فرزاد- چيزي شده ..؟
زود سرمو اوردم بالا ..:
- نه نه ..
راستي محيط جديد چطوره؟ تونستيد با اين محيط و كاركنانش كنار بيايد ...؟
فرزاد- بله نسبت به بيمارستان قبلي ....... اينجا خيلي بهتره
- راستي ببخشيد كه مي پرسم ...چي شد كه يهو به اين بيمارستان امديد....؟
لبخندي زد .......... و دستي به گردنش كشيد و بدون حرف ديگه اي ... يكي از پروندهاي تو ي دستمو كشيد بيرون ....و وارد اتاق شد ...تعجب كردمو و چيزي نگفتم
به بالاي سر مريض اول رفتيم
فرزاد- اين پانسمانش بايد مرتب عوض بشه ...يكي از داروهاشم تغيير مي دم .......حق خوردن ابو هم فعلا نداره
سرمو حركت دادم ..بعد از كمي معاينه به بيمار بدي سر زد ....
پيرهنشو كمي زد بالا..سر انگشتاشو گذاشت رو جناغ سينه اش و كمي فشار داد..مريض كمي درد كشيد ....
بعد به پانسمان دست زد
فرزاد- لطفا اينو پانسمانشو الان عوض كن ....
رفتم كنارش ..محل بخيه اش كمي دچار خونريزي شده بود ......
سريع دست به كار شدم و بعد از اوردن وسايل لازم ...شروع كردم به پانسمان كردن ..همزمان فرزاد هم به مريض بعدي سر زد و بعد از نوشتن توضيحات لازم داخل پرونده دوباره امد كنارم ..

كارم داشت تموم ميشد ...دستمو گذاشتم نزديك زخمو و برگشتم كه يه گاز استريل ديگه بردارم كه جلالي اروم دستشو گذاشت رو دستم ....رنگم پريد و .زود سرمو چرخوندم


فصل سي و پنجم:


فرزاد لبخندي زد و رو به من:
داشتيد زيادي رو زخم فشار مي اورديد...
زودي دستو از زير دستاش كشيدم بيرون... انقدر بهم نزديك بود كه گرماي بدنشو حس كردم

اب دهنمو قورت دادم ....و سرمو گرفتم پايين و با خجالت به بقيه كارم ادامه دادم... ولي اون خيلي راحت و با لبخند به من خيره شده بود ...
كمي هول كرده بودم
اما سعي كردم كارمو درست انجام بدم ....سريع كارمو تموم كردم و وسايلو جمع كردم ...
قبل از خروج از اتاق ..
فرزاد- شما كه هنوز ناهار نخورديد؟
با استرس
- نه
بهم نزديك شد ...
پس اگه ايرادي نداره و مشكلي نيست ..مي تونم ازتون خواهش كنم كه بعد از كارتون تشريف بياريد و بريم پايين تا باهم ناهار بخوريم .... منم ناهار نخوردم
-اما من
فرزاد- خواهش مي كنم ...
زودي به مرواريد كه با دقت به حركتاي ما نگاه مي كرد نگاهي انداختم
-من ..من ..
فرزاد- من پايين منتظرتونم ...
و با گفتن اين حرف ازم فاصله گرفت ...به رفتنش خيره شدم ....

نمي دونستم بايد چيكار كنم ..به مرواريد رسيدم و سيني كه توش وسايل پانسمان بود رو گذاشتم مقابلش و دوباره به ته سالن چشم دوخت
مرورايد كه تمسخر تو كلامش موج مي زد
مرواريد - خوش گذشت ؟

زودي برگشتم طرفش
-هان؟

پوزخندي زد....
مرواريد - من موندم يعني كسيم تو .. اين بيمارستان هست ...كه عاشق جلالي نشده باشه
-يعني چي ؟
خنده مسخره اي كرد ..
مرواريد - هيچي

- حوصلتو ندارما
مرواريد - هوي چته ...بي جنبه.. طاقت شوخي رو هم نداري ؟

با داد:
- نه
و با كلافگي وارد اتاق استراحت پرستارا شدم ...

با ناراحتي رو صندلي نشستم ..ارنجامو گذاشتم رو زانوهام و چونه امم تكيه دادم به دستام ....
مرواريد - چرا نشستي ؟....پاشو فاطمه اينا امدن ...منو و تو مي تونيم بريم ناهار
-چي ؟
مرواريد - ناهار ....ناهار...ناهار ..هجي كنم برات ؟
-تو برو من نميام
مرواريد – چرااااااااا؟
-ميلي به غذا ندارم
مرواريد - اذيت نكن ...از دو ساعت پيش پيرمو در اوردي.. حالا مي گي ميلي نداري
امد كنارمو و دستمو كشيد
مرواريد - پاشو پاشو .... براي من ادا در نيار

و مجبورم كرد كه بلند شم
-مرواريد بيا امروز ساندويچ بخوريم ..مهمون من
مرواريد - قربونت.....نه امروز دلم يه چيز برنجي مي خواد ...
-خودت برو من نميام


بي حرف منو باز كشوند....
مرواريد - نه تو ادم بشو نيستي ....بايد به زور ببرمت
- هوييي....قاطر كه دنبال خودت نمي كشوني.... ولم كن استينمو كندي ....
و عقبتر ازش راه افتادم


به نزديكي سلف كه رسيدم ..قدمهامو كند كردم .....
مرواريد كه بين راه... يكي از بچه ها رو ديده بود و گرم صحبت باهش بود ..متوجه جدا شدن من از خودشون نشد .....


به طرف سوپري كه تازه بيمارستان براي همراهاي مريضا زده بود راه افتادم ....اسمش سوپري بود ولي همه چيز توش پيدا مي شد ....
همونطور كه نزديك مي شدم ...به اطرافم نگاهي انداختم
- چته دختر؟ ...مگه چي شده ...؟.....نكنه حرفاي اون عزرائيل ترسوندنت ....؟
خيلي گشنم بود ...
- اقا ساندويچ داريد
بله چي مي خوايد ..كمي با خودم فكر كردم
چي داريد...؟
كالباس ........بندري ...مرغ
داشت ادامه مي داد كه گفتم :
- يه بندري يه كالباس
الان خانوم

دستامو كردم تو جيب روپوشم و به كانتينر به حساب مغازه تكيه دادم .....
به در ورودي سلف خيره شدم ...و سرمو گرفتم پايين و با پام به چندتا سنگ جلوي پام ضربه زدم .....
گوشيم زنگ خورد ....گوشي رو در اوردم .....به صفحه خيره شدم
- پسره نفهم چرا دست از سرم بر نمي داري ...
تماسو با ناراحتي قطع كردم و دوباره تكيه دادم ..
خانوم خانوم ...

خودمو از كانتينر جدا كردم ..و .پول ساندويچا رو حساب كردم..و .به راه افتادم ...كمي كه دور شدم ..سر جام وايستادم .به دور و برام نگاهي كردم ....

نيمكتي كه زياد تو ديد نبود رو پيدا كردم و به طرفش رفتم .... روش نشستم ....
بدون اينكه بدونم كدوم يكي از ساندويچا كالباسه و كدوم بندري كاغذ دور يكيشونو باز كردم ...هنوز در حال باز كردن بود
- اخه الاغ ....تو اين هواي سرد با اين روپوش كسي ساندويچ مي خوره...
- به تو چه؟.... عشقم كشيده.... يه امروزو كارموتحليل نكن
- د بيا ساندويچ سرد.... حالا اينو كجاي دلم جا بدم ....خواستم كاغذشو بدم بالا و اون يكي رو بردارم كه پشيمون شدم ........و اولين گازو زدم ....
تو سلف منتظرتون بودم ...
لپم كه از اولين گاز پر بود ...و تكون مي خورد ...از حركت وايستاد و با ترس سرمو اوردم بالا
دستاشو كرده بود تو جيب روپوشش
...
نگاش چرخيد به ساندويچ دوم كه كنار م بود....

فرزاد- شما از غذاهاي بيمارستان نمي خوريد ..؟
.ساندويچ تو دستم....بين دستم و نزديك دهنم بود ..لقمه هم تو دهنم ...با لبخندي داشت بهم نزديك مي شد كه

كجاييد خانوم صالحي؟ ...زود چرخيدم به پشت سرم ...

تا حالا از ديدن عزرائيلم انقدر ذوق مرگ نشده بودم ....
"قربون قدو بالات ...بيا كه نجاتم دادي ...."
محسني - كل بيمارستانو دنبالتون گشتم

قبل از نزديك شدنش
فرزاد- با دكتر قرار داشتيد ؟
- من من
محسني - ممنون كه برام گرفتيد ..
.و در حالي كه ساندويچو از كنارم بر مي داشت رو به فرزاد ..
محسني - معده ام به غذاهاي بيمارستان كمي حساسه ..از خانوم صالحي خواستم تا من ميام ....براي من ساندويچ بگيرن
فرزاد ابروهاشو انداخت بالا :
فرزاد- بله........احتمالا خانوم صالحي هم معده اشون حساسه
و دوتاييشون به من نگاه كردن ...
-من من ...نه.
.و بعد به ساندويچ تو دستم نگاه كردم ...
اروم سرمواوردم بالا هنوز به من نگاه مي كردن
- خوب هوسه ديگه ....يهو مياد ....
-مي خوايد براي شما هم بگيرم ؟
فرزاد كه حالش گرفته شده بود ..:
فرزاد- نه ممنون.. بنده هم معده ام به ساندويچ حساسه ...
و با نگاهي كه كه بيشتر شبيه فحش خاموش بود از كنارم رد شد....
..
محسني بي توجه به ناراحتي و متلك فرزاد ..اروم كنارم نشست....و شروع كرد كاغذ دور ساندويچو پاره كردن ...
وقتي كه به مقدار كافي كاغذشو داد پايين در كمال ارامش اولين گازشو زد ...
من كه بهش خيره بودم ...همونطور يه گاز كوچيك از ساندويچم زدم ...
به رو به روش خيره بود
-بخدا خودش امد ...
جوابي نداد و سكوت كرد
- من اينبار بي تقصيرم
يه گاز ديگه زد ...
- حتي وقتي گفت بيا بريم تو سلف باهام غذا بخوريم ...به حرفش گوش نكردم .....بخدا..
بازم نگام نكرد و يه گاز ديگه زد ....

از دهنم پريد :
- خوش مزه است ..?
محسني - مثل زهر هلاهله
چشام گشاد شد ..
- پس چرا داري مي خوري ....؟
محسني - مجبوري
- اون كه ديگه اينجا نيست
محسني – ولي چشماش هنوز اينجاست
زودي چرخيدم طرف سلف ...كنار پنجره نشسته بود و به ما نگاه مي كرد ..اروم سرمو چرخوندم طرف محسني ...
-خيلي ممنون كه به خاطرمن ...
محسني - ببين چيزي نگو..... معده من به اندازه كافي به فلفل حساسه هست ... مي دونم تا شب مصيبت دارم ..خواهشا تو با حرفات بدترش نكن
...
-اي واي ....
-بابا به جهنم كه داره نگاه مي كنه ....
به ساندويچ خودم كه چيزي ازش نخورده بودم اشاره كردم ....
وبا دو دست ساندويچو گرفتم طرفش ...
- پس اينو بخوريد اين ساندويچ كالباسه ...سرد هست ولي ديگه معده اتونو اذيت نمي كنه ...
به من و ساندويچ خيره شد ...
محسني - پس خودت چي ؟
به ساندويچش نگاه كردم .....
اونم ساندويچشو طرف من گرفت ..به ساندويچ دهنيش با درموندگي خيره شدم ...
محسني - اوه ببخش و با دستش قسمتايي كه گاز زده بود جدا كرد و به طرفم گرفت ...
- پس صبر كنيد منم ...
كه ساندويچو از دستم كشيد ...
محسني - من مثل تو سوسولو نيستم ..گفتم فقط به فلفل حساسم ....
و خيلي راحت گاز اولو زد ...
با شوك وارده ..اروم تو جام درست نشستم و به ساندويچ نصفه خيره شدم ....كه يهو ياد ديشب افتادم ....
رنگم پريدو رنگ به رنگ شدم .... به سرفه افتادم ...
و يهو از جام پريدم

فصل سي و ششم



محسني - چي شد ...؟
- من ..من بايد برم ...
و با يه ببخشيد بدو به طرف ساختمون رفتم ...بين راه چشمم به فرزاد كه داشت از سلف خارج مي شد افتاد ....
نگاش به ساندويچ تو دستم بود ....
وقتي رسيدم مرواريد و ديدم كه در حالا صحبت كردن با تلفنه ..از بغل دستش رد شدم و ساندويچو گذاشتم رو ميز
مرواريد -اخرم كار خوت و كردي؟

هنوز از حادثه ديشب غرق خجالت بودم كه محسني وارد بخش شد .... داشت مي رفت تو اتاقش ..سرمو تا حد ممكن انداختم پايين ...كه چشم تو چشم نشيم ..
-واي خاك عالم ....با چه رويي ساندويچامونو با هم عوض كرديم ....؟
لب پاينمو گاز گرفتم :الله اكبر ...
مرواريد مي خواست دارو ها رو براي بيمارا ببره
- بده من مي رم ...
مرواريد -چرا ساندويچتو نخوردي ..
-سير شدم ...
مرواريد -يعني ديگه بقيه اشو نمي خوري ....؟
فائزه از اتاق د ر امد..:
پس من جات بقيه اشو بخورم ؟
شونه هامو دادم بالا
- بخور...
با خوشحالي به طرف ساندويچ رفت كه
يهو داد زدم
-نه
دوتاشون با تعجب برگشتن طرفم
-يعني كارد بخوره به اون شكماتون.... الان خندقتونو پر كرديد ..بازم چشتون دنبال اينه
به طرف فائزه رفتم و ساندويچو از دستش كشيدم بيرون
-بيام... بقيه اشو مي خورم
فائزه - بگير بابا انگار نوبرشو اورده ....
كاغذ ساندويچ دادم بالا ....و گذاشتم تو كيفم ...
فائزه با دلخوري - اينو باش.. انگار داره كله بريده قايم مي كنه..
اهميتي ندادم و داروها رو براي مريضا بردم

*******
- دردت كه زياد تر نشده؟
بيمار- نه فقط گاهي جاش تير مي كشه ...
- نگران نباش طبيعيه.... ولي به دكتر مي گم حتما بهت سر بزنه
كارم تموم شده بود....
يكي از مريضا صدام كرد ...
- جانم
بيمار – سرمم تموم شده مي شه درش بياري ....
سرمو تكون دادم و خواستم برم طرفش كه صداي داد و فريادي رو از بيرون شنيدم ..
با تعجب ..از اتاق بيرون امدم
به مرواريد و فائزه كه مقابل خانومي ايستاده بودن و زن پشتش به من بود .....به ارومي نزديك شدم

فائزه - خانوم چه خبرتونه ....مگه اينجا چاله ميدونه
زن- حالا از دست من در مي ره؟........اخه تا كي ؟
زن- مي خوام بدونم اين خانوم با خودش چه فكر كرده
اي بابا چه داد و بيدادي راه انداخته ...حتما همراه يكي از بيماراست ..دوباره كدوم يكي از بچه ها گند بالا اورده ....
تاجيكم سرو كله اش پيدا شد ...
- اوه اوه الانه كه كار بيخ پيدا كنه
كم كم داشت سر و صدا اوج مي گرفت ...محسني هم از اتاقش خارج شد ....
جلالي كه با روپوش سبز از اسانسور خارج شده بود با شنيدن صدا ... مسيرشو تغيير داد ....
به دفعه چشمم خورد به ته سالن ...درست مي ديدم؟ .... خداي من نيما .....
خواستم سيني رو زود بزارم و برم پيش نيما كه تا كسي نديدتشه ..... ازش بخوام كه بره
كه فائزه دستشو به طرفم گرفت و گفت:
ايناهاش خانوم ....

زن يه دفعه برگشت طرف من
زن- پس تويي ورپريده
دهنم باز موند....
-بله ...؟
زن- بله بلا..بله و درد..دختره مردم ازاد..دختره هيچي ندار
سريع خودمو جمع و جور كردم
- خانوم صداتو بيار پايين ...بفهم داري با كي حرف مي زني
كه جواب همه اقتدارم يه كشيده محكم تو دهنم بود ...
با كشيده اش سرو صدا ها يه لحظه خوابيد ...


همه با ناباروي به من و زن خيره شدن ....
دستم رو گونه ام بود...محسني و فرزاد و بچه ها بهم خيره شده بودن ....

زن- فكر كردي پسرم بي كس و كاره كه ...
حرفشو قطع كرد ..انقدر حرص خورده بود كه دهنش كف كرده بود
زن- دخترايي مثل تو رو خوب مي شناسم....امثال شما ها براي پسراي چشم و گوش بسته اي مثل پسر من.... خوب بلديد چطور تور پهن كنيد....
چشايي كه داشت از اشك پر مي شد چرخيد به سمت ته سالن ..
نيما مثل چوب تو جاش وايستاده بود و از ترس از جاشم تكون نمي خورد ....
زن- مگه اونبار پشت تلفن بهت نگفتم دست از سر پسر من بردار .. دختره هفت خط ..بي ابرو
.......حالا اكثر مريضا هم از اتاق خارج شده بودن ....نمي دونم چرا نگاههاي محسني داشت عذابم مي داد....
زن- فهميدي دست از سر پسر بي زبون من بردار ....
دو قدم از همشون فاصله گرفتم

باز به نيما و بعدم به محسني ...نگاهي كردم
زن خواست باز با داد و فرياد سرم خراب بشه..... كه من در حالي كه قدمامو تند تند كرده بودم و به عقب مي رفتم ..... توي يه حركت چرخيدم و با تمام قوا به ته سالن دويدم ....

اشك از چشمام سرازير شدن ....
...

چه ابروريزي ....
باز اين پسره ديوونه خل و چل ...به مادرش چي گفته بود ....
واي خدا ...گريه ام شدت گرفت ...
.همينطور پله ها رو مي رفتم پايين ...و گاهي به كسايي كه از كنارم رد مي شدن تنه مي زدم ....
بي توجه به موقعيت و مكان .....بلاخره از ساختمو ن زدم بيرون ....

و رفتم پشت ساختمون بيمارستان...بين تانكراي ابي كه نمي دونستم اصلا براي چي اينجا گذاشتنشون ....و روي يه چندتا اجري كه روي هم گذاشته بودن نشستم و هاي هاي زدم زير گريه

با گريه :
- پسره نفهم ...بي عرضه ..چطور با ابروم بازي كرد ......يه بند گريه مي كردم ...و اهميتي به تماساي تلفني كه بهم مي شد نمي كرد ....


تا نزديك غروب ...همونجا نشستم....... تمام بدنم از سرما كرخت شده بود ...

گوشي رو با چشماي گريون در اوردم كه دوباره زنگ خورد ....صبا بود ....
باهاش قهر بودم ..ولي بازم دم اون گرم
هر چي تماس بود از طرف اون بود ..بقيه بچه ها هيچ تماسي با من نگرفته بودن..فقط مرواريد اونم دوبار زنگ زده بود ...

عطسه اي كردم ...
- بيا هم ابروت رفت هم سرما خوردي ....
بينيمو كشيدم بالا و دكمه سبزو فشار دادم ....

صبا- دوباره كجايي ؟.........از اين رفتار و ادهات بدم مياد منا
-صبا
صبا- درد صبا ...چه مرگته؟
-كيفو وسايلمو مي ياري پايين؟
صبا- پاشو بيا بالا
-نه من ديگه پامو نمي ذارم تو اين بيمارستان
صبا- ميگم هر جايي كه هستي پاشو بيا
-خواهش مي كنم وسايلمو بيار..دارم از سرما يخ مي زنم ....
صبا- كجايي؟
بهش ادرس دادم...
بازوهامو با دستام گرفته بودم و با قطره اشكي كه بي صدا از گوشه چشمم مي ريخت به نقطه مقابلم خيره شدم ...
....
بعد از پنج دقيقه ..صداي قدمهاشو شنيدم
صبا- ديونه اي بخدا..ببين كجا امده .
.سرمو اوردم بالا ...صبا بهم نزديك شد
-تو از كجا فهميدي ....؟
صبا- والا با اون اژيري كه اون زن راه انداخته بود كل بيمارستان با خبر شد ...
اب دهنمو قورت دادم ..قطره اشك ديگه اي از گوشه چشمم جاري شد كه با نوك انگشتام از روي صورتمو پاك كردم
صبا-مگه باهاش تموم نكرده بودي؟
فقط سرمو تكون دادم
صبا- جواب من تكون دادن كله بي خاصيتت نيست
- به جون تو تمومش كردم
سرشو با ناراحتي تكون داد
صبا- پاشو برسونمت خونه....
به بچه ها مي گم برات مرخصي رد بكنن
همونطور كه بازوهامو مي ماليدم كه گرم بشم ...
- نمي خواد ....ديگه نمي خوام بيام
كه با حرص ادامو در اورد .:
صبا- .نمي خوام بيام ...برو بينيم بابا ...بدو برو وسايلتو بردار ..بعد با هم بريم خونه
- چرا نيوريدي پايين؟
بهم خيره شد
- من بالا نميام ....
-خواهش مي كنم منو از اينجا ببر ....
صبا- باشه من دارم مي رم.... پس همراه ما بيا....

سرمو تكون دادم و با همون روپوش بيمارستان دنبال صبا راه افتادم ....خيلي سردم شده بود..
- به مرواريد زنگ مي زني بگي وسايلمو بياره؟
صبا- باشه بهش زنگ مي زنم .
.از بيمارستان خارج شدم ....
سرما بي حالم كرده بود و هر از گاهي عطسه اي مي كردم
با هم رسيدم جلوي بيمارستان كه يه ماشين از اونطرف خيابون ...كه كمي پايين تر پارك كرده بود برامون چراغ داد ....

صبا دستشو انداخت رو شونه ام ....
و با هم از خيابون رد شديم...
به طرف ماشين رفتيم در عقبو برام باز كرد ....
با بي حالي و قدمهاي سست سوار شدم ..و بدون توجه به راننده ...فقط بهش سلام كردم..و اونم فقط سرشو تكون داد..معلومه بود از تو اينه به من نگاه مي كنه

صبا در حال در اوردن پالتوش بود....نگاهي بهش انداختم ....نه به قهرمون نه به اين همه مهربونيش ..بينيمو باز كشيدم بالا .....وقتي در اورد.... پالتوشو انداخت روم...
و درو بست و خودش رفت و جلو نشست ...
ماشين حركت كرد ....

گرماي ماشين چشمامو سنگين كرده بود....
صبا برگشت به عقب ..
گرم شدي..؟
فقط سرمو تكون دادم
كه صداي مرد در امد..:
احتمالا سرما بخوره
صبا سرشو تكوني داد
صبا- اره بد جور يخ كرده ..رنگ و روشم پريده .....
منا كليد كه همرا خودت اوردي ..؟
.سرمو تكوني دادم و با صداي اروم و چشماي خماري كه به سمت پايين بود..
- نه همه چي تو كيفمه..يهو گفتم حتي ساندويچم ...
صبا و مرد به خنده افتادن..
صبا- بخواب سرما رو خوردي.... داري كم كم هذيونم مي گي .
.سرمو به نشونه تا ييد تكوني دادم و اروم متمايل شدم به طرف صندلي و به پهلو دراز كشيدم
ديگه چيزي برام مهم نبود ....و چشمامو بستم ....

 
فصل سي و هفتم :




تب و لرز كرده بودم ..و به شدت احساس سرما مي كردم ....
چشمامو به زور باز كردم ....
رو تخت بودم ...يكي كنارم رو تخت نشسته بود و يه نفر ديگه ام بالا سرم وايستاده بود ...

اين دختر.... اخر سر با اين كاراش ...خودشو مي كشه ...
دستم تو دست مرد بود ..داشت نبضمو مي گرفت
محسني - تا تو لباساشو عوض كني منم برم كيفمو از توي ماشين بيارم
صبا- باشه...
چهره اشو نمي تونستم خوب ببينم ....دستمو اروم گذاشت پايين و بلند شد...
صبا- منا جون..چشماتو باز كن ...
- صبا خودتي؟.... صدات كه مثل اونه
صبا با خنده :
بد سرما خوردي
شروع كرد به باز كردن دگمه هاي روپوشم ....
صبا- اين همه جا بايد مي رفتي... تو اون سرما با خودت خلوت كني
با باز كردن اخرين دگمه از جاش بلند شد و ..يه دست لباس از كمد در اورد ...
و وادارم كرد بشينم ...
صبا - بيا خانوم برا من فقط يه تاب از زير روپوش پوشيده ...مگه چقدر پوست كلفتي دختر ....
..چشام باز نمي شد ...ضربه اي به در اتاق خورد...
محسني - بيام تو؟
صبا - نه هنوز لباسشو عوض نكرد
محسني - پس كارت تموم شد صدام كن ...
صبا- باشه ....
به زور لباسامو عوض كرد...
و دوباره منو خوابوند ....
دستشو گذاشت رو پيشونيم...
صبا - چقدر داغي ....الان ميام...
و از اتاق خارج شد ...بعد از چند دقيقه در باز شد و كسي داخل شد و دوباره كنارم نشست
كمي كه معاينه كرد ...تو جاش خم شد ..فكر كنم چيزي از تو كيفش در مي اورد ..
چشمام بيشتر باز شد ..داشت سرنگي رو پر مي كرد ....
سرم سبك شده بود ...
- عزرائيلا چند بار ميان سراغ ادم ...؟
محسني با خنده در حالي كه سرنگو گرفته بود بالا و تنظيمش مي كرد ....
محسني - اگه طرف جون سخت باشه ..زياد بهش سر مي زنن
انقدر گيج بودم كه بي اراده پوزخندي زدم و با بي حالي :
- خو يهو جونمو بگيرو خلاص ...چرا انقدر خودتو اذيت مي كني؟ ....درست نيست انقدر وقتتو براي يه جون سخت بذاري ..بايد به بقيه هم برسي ...و همشونو راهي كني
استينمو زد بالا...
پنبه رو دستم كشيد و نوك سوزنو گذاشت و اروم فرو برد ..
كمي دردم گرفت ....
محسني - لطفا ديگه تو كار عزرائيلا فضولي نكن ..خودم مي دونم كي بايد ببرمت...
سرمو با گيجي تكوني دادم ....
- من با تو هيچ جا نميام ..حتي جهنم
محسني با خنده :
بهشت يا جهنم ؟
- چه فرقي مي كنه هر جا كه برم...با وجود تو جهنم مي شه
در باز شد ..
صبا -چي شد ...؟
محسني كه نمي تونست خنده اش نگه داره:
-هذيون گفتنش داره مرحله به مرحله پيشرفت مي كنه ...
صبا- اذيتش نكن دامون ...
محسني با خنده :
فكر مي كنه من عزرائيلم
صبا- حقم داره بخدا ...بچه كوچولو هم كه ميان تو بغلت صداشون در مياد ...
صبا- پاشو پاشو اينو به خوردش بدم ....
محسني - من امشب كشيك دارم بايد برم ....
صبا- باشه .. ..تو برو ...من مراقبش هستم
محسني نگاهي به رنگ و روي ماستم انداخت
محسني - مراقبش باش ....
صبا- بيچاره حق داشت.... زنه نفهم داشت ابروشومي برد............
اصلا فكر نمي كرد تو يهو جلوش در بياي
محسني - اخه داشت حرف بي ربط مي زد.حالا تو مي دوني قضيه چي بوده ؟
صبا- والا يه چيزايي مي دونم ولي سر بسته.. تا جايي كه مي دونم در حد يه اشنايي ساده بود..كه منا خودش تمومش كرده بود ...
محسني - حالا اگه خودش خواست بذار بهت بگه.... بهش اصراري نكني
صبا - نه بابا ...برو ديرت نشه....
محسني سرشوتكوني داد و اخرين نگاشو به من انداخت و از اتاق خارج شد


فصل سي و هشتم :




چشم باز كردم كه صبح شده بود .....
دستمو گذاشتم رو سرم ..سرم ديگه سبك نبود فقط كمي گلوم درد مي كرد .......يهو عطسه محكمي كردم كه با دستم جلوي دهنمو گرفتم ...
پامو از رو تخت گذاشتم پايين ....كمي تو جام جلو عقب كردم ...
- من كجام ....اهان خونه عزرائيل و همكارش .....
اتاقو از نظر گذروندم ...
چيزي دستگيرم نشد ....به طرف ميز تحرير رفتم ...به وسايل رو ميز نگاهي انداختم كه چشمم به قاب رو ميز افتاد.... قابو برداشتم ....
محسني و صبا و يه خانوم
محسني بين دوتاشون وايستاده بودن و صبا و اون خانوم با حالت با نمكي دستشونو گذاشته بودن رو شونه هاي محسني ...
به صبا و محسني بيشتر نگاه كردم و موج نفرت سرازير شد تو وجودم .....قابو محكم گذاشتم رو ميز كه همزمام در باز شد ....
صبا- ا ....بيدار شدي؟... حالت چطوره؟
به سيني صبحونه كه تو دستش بود نگاهي كردم ....
متوجه قاب رو ميز شد ..و لبخند ديگه اي زد ...
صبا- بيا بشين صبحونه بخور ....يكم جون بگيري ....رنگ به رو نداري
صبح زود مرواريد وسايلتو اورد....
و با دست به جايي اشاره كرد
صبا- گذاشتمشون اونجا ....
هنوز با خنده خيره بود كه به طرف وسا يلم رفتمو و پالتومو تنم كردم ....
صبا - كجا ....؟
- ممنون بابت ديشب ..
و با برداشتن كيفم از روي زمين با سرعت از پله ها سرازير شدم ..همين كه به پايين پله ها رسيدم يه خانوم و اقايي رو ديدم كه رو مبل نشسته بودن ...
همون خانومي كه تو عكس بود ...به من خيره بودن كه صبا زود خودشو به من رسوند ..
صبا - تو چرا هي برق مي گيردت؟
زن- دخترم كجا ؟..حالت خوب نيست ..
نمي دونستم چي بايد بگم ...حتي از دهنم كلمه خداحافظي هم خارج نشد ....و به طرف در رفتم ...به كفشاي جلوي در نگاه كردم ..هنوز كمي سرم گيج مي رفت ....كفشامو پيدا كردم ...و بدون اينكه زيپ نيم چكمه هامو بكشم بالا از خونه زدم بيرون ...
صبا- منا منا

تا سر كوچه دنبالم دويد......
صبا- صبر كن تا برات توضيح بدم ....
براي اولين تاكسي دست بلند كردم ....
نگه داشت و من پريدم توش ..صبا به شيشه ضربه زد ...نگاش نكردم..
صبر- صبر كن تا برات توضيح بدم...
- تو دوساله كه منو گذاشتي سر كار .....يه بارم بهت گفتم....از ادماي دور بدم مياد ....
- اقا حركت كن ...و ماشين حركت ..و من فقط اخرين جمله صبا رو شنيدم

- دختره سرتق



فصل سي و نهم :


با توجه به ترسي كه از اسانسور داشتم بار ديگه از پله ها براي رفتن به بالا استفاده كردم ....
كليد و انداختم تو در و در بر خلاف انتظارم خيلي راحت باز شد ...
دستامو با تعجب گرفتم بالا و به در كه به ارومي داشت باز مي شد نگاه كردم ...
سرمو حركتي دادمو و ابروهامو انداختم بالا ...
و با ناباوري كليدو از توي قفل در اوردم و وارد خونه شدم ...
درو كه بستم يه بار ديگه به در خيره شدم ....
شونه هامو انداختم بالا و كليدو پرت كردم رو ميز
تازه وقتي پالتومو در اوردم فهميدم كه لباساي صبا تنمه ...
رفتم توي اتاقم
روبدشامبرمو برداشتم و به طرف حموم رفتم ....

بايد يه دوش اب گرم مي گرفتم ...بدنم خيلي كوفته بود ...
شير دوش اب گرمو باز كردم ..اب داغ از وجوم سرازير شد

- چطور تو اين همه مدت نگفته بود كه با محسنيه..
منو خربگو .... چقدر جلوش در باره محسني بد گفتم
سرمو تكوني دادم
- حتي بهش گفته بودم كه باد لاستيكاشو من خالي مي كنم ...
دستاموبردم بالا و موهامو كه ريخته بود جلو با دو دست دادم عقب ....
- پس ديشبم خودش بوده ....
- خوب مي گفتي باهاشي ..اصلا..اصلا
به دلم نيومد بگم شوهرش
و با اكراه :
- خوب مي گفتي شوهرته ..كي حسودي مي كرد ...

حالم كه كمي جا امد..از حموم خارج شدم ....
براي اينكه اعصابم اروم باشه گوشيمو هم خاموش كرده بودم

****

روي صندلي گهوار ه ای در حال با لا و پايين رفتن بودم ...

كيفمو برداشتم و بازش كردم و توشو بررسي كردم ..پوزخندي زدم.
- .اينم ساندويچ اهدايي اقا
..كمي كه كشتم چشمم به كارت دعوت خورد ..درش اوردم ...
-نه ديگه حوصله مهموني شما از دماغ فيل افتاده ها رو ندارم ..
دستمو اوردم بالا و به كارت تو دستم خيره شدم ...دست دراز كردم ..و تلفنو از لبه پنجره برداشتم
....و با شستم شروع كردم به وارد كردن شماره ...
كارتو گذاشتم رو پاهام و گوشي رو به گوشم نزديك كردم و دكمه سبزو فشار دادم....

باورن به شدت مي باريد ....در حالي كه تلفن بوق مي كشيد به بخار ليوان چاييم خيره شدم ...
كه بلاخره جواب داد...
بله
اب دهنمو قورت دادم كه دوباره گفت الو
- الو سلام
با شك:
سلام
- اقاي عليپور؟
دايي بهزاد - بله خودم هستم
-صالحي هستم ....منا صالحي
دايي بهزاد - اوه بله خانوم صالحي ..حال شما ...؟
خانوم فكر كردم مارو فراموش كرديد ...
كمي قرمز شدمو لبخندي زدم
-غرض از مزاحمت
نذاشت حرفمو بزنم
دايي بهزاد - بهزاد كارتو براتون اورد؟
-اومممم.. بله راستش

دايي بهزاد - خوشحال ميشم بيايد...
-ولي من
دايي بهزاد - لطفا نگيد نه.. كه خيلي ناراحت مي شم ...
-اما...
دايي بهزاد - خانوم صالحي اخر هفته منتظرتون هستم ...
-اقاي عليپور
دايي بهزاد - ببخشيد يه لحظه ..
فكر كنم داشت با يه نفر حرف مي زد..چشمامو بستمو و حرفامو يه دور ديگه تو ذهنم مرور كردم
دايي بهزاد - ببخشيد خانوم صالحي مي فرموديد
-بله داشتم مي گفتم..زنگ زدم بگم كه من ..
..صداي زنگ تلفني در امد
دايي بهزاد - اوه واقعا متاسفم ...
لبمو گاز گرفتم
-باشه اقاي عليپور من بعد باهاتون تماس مي گيرم ...
دايي بهزاد – نه....صبر كنيد ...
-نه... نه شماهم سرتون شلوغه.... توي يه وقت مناسب دوباره باهاتون تماس مي گيرم
دايي بهزاد - پس اخر هفته منتظرتون هستم ...
و تماسو قطع كرد...
سر گوشي رو با ناراحتي به پيشونيم تكيه دادم....
- عرضه يه حرف زدن ساده ام رو هم نداري.....
گوشي رو پرت كردم رو مبل كناريم و ليوانو چايي رو برداشتم .....
پاهمو اوردم بالا و رو لبه صندلي گذاشتم و تو خودم جمع شدم و با ودوست ليوانو به لبام نزديك كردم
- اينطوري نميشه.... بهتره برم شركتش و بهش بگم نمي تونم بيام ...
- اخه چه كاريه ...يه اس بده و بگو نمي تونم بيام
- نه خيلي زشته ...
- اوه خدا به دادم برس....
كه يه دفعه در باز شد و مرواريد با سر وضع موش ابكشيش وارد شد...
مرواريد - چه ميكنه اسمون.... دارم از سرما منجمد مي شم ....
- سلام
مرواريد - سلام
-مي ميري هر وقت مياي..... اول تو سلام كني ؟...
با خوشحالي شالشو از سرش كشيد و به طرفم امد
مرواريد - مي دوني امروز كي رو ديدم؟
لبه ليوانو به لبام چسبونم و كمي رو دادم تو ...و با چشمام بهش خيره شدم
منتظر جوابم بود....
- كي ؟
مرواريد - محمدو
- اوه فكر كردم كي رو ديدي ....خوب ؟
گيره موهاشو باز كرد و در حالي كه سعي مي كرد با باز كردن موهاش اونا رو از حالت بهم ريختگي در بياره ...
مرواريد - تو اسانسور ديدمش....
- چه اتفاق ميموني ...خوب؟
مرواريد - خوب و درد.... گوش كن
يه قلوب ديگه خوردم
- خوب
مرواريد - دلم مي خواست چيزي بگه ولي فقط يه سلام و خداحافظي ساده
-براي همين خوشحالي ؟
مرواريد - همينم خودش خيليه
-اوه اميدوارم خدا يه عقل درست و حسابي بهت بده
مرواريد - البته شايدم روش نميشده بيچاره
- اونم كي؟... اون ..اره اروح ننه اش روش نميشده.... خوب؟
مرواريد - موقع خداحافظي گفت بهت سلام برسونم
- ديگه؟
مرواريد - ديگه همين..
پاهامو اوردم پايين وليوانو گذاشتم رو ميز كوچيك كناريم ...
و با انگشت اشاره 3 ضربه زدم رو پيشونيش...
- برو این مختو عوض كن كه اصلا حالش خوب نيست
و ازش دور شدم
مرواريد - منا
تو دلم ..:
".ديوانه عاشق كي شده ..ذوق مي كنه بهش سلام مي كنه"
مرواريد - راستي منا
- هوممممممممم
مرواريد - فرزاد جلالي رو كه مي شناسي
- وا ....اره...خوب
مرواريد - اينم كسب و كار محسني رو برداشته
- چطور؟
مرواريد - راست مي ره چپ مي ره... به هر بهانه ای كه شده مياد و مي پرسه خانوم صالحي هستن
- جدي ؟
مرواريد - اره بهش گفتم امروز مي ري ..
با ناراحتي برگشتم طرف مرواريد ...و با متلك :
- مي خواستي شماره تماسمم بهش مي دادي
مرواريد - يعني نبايد بهش مي دادم؟
با ناراحتي - مرواريد...
مرواريد - بد كردم؟
-اخه چرا دادي ؟
مرواريد - من نمي دادم يكي ديگه مي داد...
-اينم شد جواب ...
-الله اكبر ..به خدا شاهكاري ..حيف محمد كه تو دستاي تو حروم ميشه
كله اشو خاروند..
مرواريد - .اخه گفت كار خيلي مهمي باهات داره ...
با دلخوري شير اب سينكو باز كردم و دستامو بردم زيرش
شيرو بستم و دستامو محكم چند بار تكون دادم
- فقط اميدوارم با این همه مخ... ادرس خونه رو نداده باشي
مرواريد - نه ديگه اونقدر بي عقل نيستم...
- اوه ....اميدوار شدم ....
مرواريد - ناهار چي داريم ؟
- چيزي درست نكردم حوصله نداشتم
مرواريد - واي منا من گشنمه
- به درك ...تخم مرغ هست ..
من يه ساعتي مي خوام...بعد بيدارم كن ...
مرواريد - باشه ناهار چيزي مي خوري؟
-نه ......فقط بيدارم كن
مرواريد - امشب مي موني ...؟
- نه
مرواريد - پس چي ؟
- فقط بيدارم كن
مرواريد - چه بد عنق.... باشه بيدارت مي كنم
مي خواستم برم و براي هميشه از اين شغل بكشم بيرون ..نه تحملشو داشتم و نه ديگه مي تونستم جوابگو اتفاقايي باشم كه برام پيش مياد


صل چهلم:


از سكوت ايجاد شده كلي لذت مي بردم ..هنوز تاجيكو نديده بودم ...بعضي از بچه ها طوري نگام مي كردن كه انگار با دختراي ول خيابوني مو نمي زنم ....
اما اهميتي ندادم ..ديگه برام مهم نبود ...چون نمي خواستم ديگه اونجا باشم....
حتي با خانواده امم تماس نگرفته بودم ..اگه مامان مي فهميد ..در جا سكته مي زد و مهدي هم موضوع جديدي رو براي سر به سر گذاشتنم پيدا مي كرد...
و پدرم ..
اوه پدرم ...كه خدا خواسته ام بود... و مطمئن بودم كلي ا م از اين عمليات انتحاريم استقبال مي كنه ..
خواستم برم طبقه بالا كه شايد تاجيكو گير بيارم كه ...كه جلالي رو ديدم ...
چشمش بهم خورد و با لبخند رو لباش به طرفم امد..مسير منم طوري بود كه مجبور بودم به طرفش برم ....
فرزاد- به سلام خانوم صالحي ...ستاره سهيل شديد ....
- سلام دكتر ....
فرزاد- نيستيد ...
فقط يه لبخند كج تحويلش دادم ..
فرزاد- مي تونم باهاتون صحبت كنم؟
ببخشيد ولي من كار دارم ..
فرزاد- زياد وقتتونو نمي گيرم .......اگه ايرادي نداره بيايد تو اتاق من
دستي به گوشه شالم كشيدم و به دنبالش راه افتادم..در اتاقشو باز كرد و خودش رفت كنار ...و با دست تعارف كرد كه برم تو
اب دهنمو قورت دادم و وارد شد م
فرزاد- خواهش مي كنم بفرماييد بنشينيد ...
..به طرف يكي از رحتيا رفتم ..درو اروم بست و امد رو يكي از مبلا مقابلم نشست ...
سرم پايين بود

با ترس و كمي دلهره سرمو اوردم بالا ..به چشمام خيره شده بود
تا نگاهمو ديد
لبخندي زد و به طرفم خم شد
فرزاد- مي خواستم بگم حرفايي كه دكتر محسني در مورد من به شما زدن.. اصلا درست نيست ...
تعجب كردم..
- كدوم حرفا ..؟
كمي تعجب كرد و رنگش پريد ..
فرزاد- همونايي كه..
يه دفعه حرفشو عوض كرد ...
فرزاد- يعني چيزي به شما نگفتن ...؟
-من اصلا نمي فهمم شما داريد درباره چي حرف مي زنيد ...
..لباشو تر كرد و لبخندشو پر رنگتر
فرزاد- راستش نمي دونم چرا دكتر محسني از من خوششون نمياد ..همونطور كه خودتون از روز اول گفتيد ....با كسي خوب نيستن ....
- چرا اينا رو به من مي گيد .....؟
فرزاد- راستش نمي دونم چطور به شما بگم..
به چشماش خيره شدم ....
-راحت باشيد ...
فرزاد- ناراحت نمي شيد؟
-اصلا
سرشو انداخت پايين و با دستش شروع كرد به ور رفتن ..به دستاش نگاه كردم كه يه دفعه سرشو اورد بالا ...
فرزاد- من از تو خوشم مياد ...
رنگم پريد ..
فرزاد- ببخشيد نمي دونم چطور بايد مي گفتم...و يا چطور عنوانش مي كردم
و با خنده دستي به گردنش كشيد ...
فرزاد- اينم به زور گفتم
كمي به خودم حالت تدافعي دادم و معذب شدم...
فرزاد- شما يه جوري هستيد كه ادمو خود به خود به خودتون جذب مي كنيد ...
....
هر بارم كه خواستم بيام و بهتون بگم... دكتر يه جور مانع شدن ....
زبونم بند امده بود و قلبم به شدت مي زد ....
جرات نگه كردن تو چشماشو نداشتم
....
فرزاد- شايد بگيد اين يارو مگه چند وقته امده كه حالا ....
سكوتي كرد و ادامه داد:
راستش شماره اتونم از همكارتون گرفتم ولي هر بار كه تماس گرفتم گوشيتون خاموش بود ....
با لبخند :
اينم از شانس منه
سكوت كردم
فرزاد- چرا ساكتيد؟...از حرفم ناراحت شديد ؟
زود سرمو اورم بالا...نه نه
-اما خوب راستش ..
فرزاد با حالت سوالي – راستش چي ؟
- من ....من انتظار نداشتم
فرزاد- بله ولي خوب.... يه دفعه اي پيش امد......وقتيم كه پيش بياد ..ديگه به زمان و مكان كاري نداره
چون هنوز سرما خورده بودم ..يه دفعه عطسه اي كردم ....دستمو زودي گرفتم جلوي دهنم كه جعبه دستمال كاغذي رو گرفت مقابلم ...
يكي دو تا برداشتم و اروم تشكري كردم
فرزاد- مي تونم خواهش كنم دعوت امشب منو براي صرف شام قبول كنيد ...
با تحير بهش خيره شد..
-امشب؟
سرشو تكون داد.:
فرزاد-.بله ...
- اما من كه
فرزاد- فكر كنيد فقط يه شام دوستانه است ...
از جاش بلند شد و به طرف ميزش رفت و برگه كوچيكي رو از روي ميز برداشت ...
... روش چيزي نوشت
فرزاد- اين ادرس رستورانه ..خيلي دوست داشتم خودم مي امدم دنبالتونه.... ولي من تا بعد از ظهر بايد تو بيمارستان باشم ...
مقابلم ايستاده بود و منم همونطور نشسته به دستش كه مقابلم دراز شده بود خيره شدم
دست بلند كردم و اروم برگه رو از دستش گرفتم ...
فرزاد- ميايد ديگه ؟
به چشاش نگاه كردم .......لبخندي ديگه اي رو زينت صورتش كرد ..


با هولي كه كرده بودم و با صداي لرزون:
- ..ببخشيد من ديگه برم
بلند شدم كه به طرف در برم
فرزاد- خانوم صالحي؟
برگشتم طرفش ..
فرزاد- ميايد ديگه..؟
سرمو دو بار حركت دادم به طرف پايين
- بله....يعني فكر كنم كه بله
لبخند ديگه اي زد
فرزاد- پس راس ساعت 8 منتظرتون هستم ...
-بله حتما
فرزاد- خانوم صالحي ؟
ديگه رنگي به صورتم نمونده بود
فرزاد- لطفا گوشيتونم روشن كنيد
- هان ؟
با خنده بهم خيره شد
- اهان ......باشه باشه
و با عجله از اتاق خارج شدم ...
باورم نمي شد ..دستمو گذاشتم رو قلبم كه يه لحظه ساكت نمي شد ...با مشت اروم كوبيدم رو سينه ام
-يه لحظه بتمرك سر جات ..... ببينم چي شد ...
از من خوشش امده؟ ..يعني مي خواد كه.
اوه نه خدايا. من ....(اي دختر نديد بديد ..والااااااااااا )
به اطراف نگاهي كردم.
-.بهتره برم..الان تو حال خودم نيستم ....... فردا هم مي تونم به تا جيك سر بزنم ....
اره اره ..ترشيده ها هميشه وقت ازاد دارن
نفسمو با خوشحالي يهو دادم بيرونو... و چشمامو بستمو باز كردم ....
تو رويا كه نيستم ؟
سريع به بشكون از بازوم گرفتم ...
- نه از قرار مثل اينكه همه چي درسته....با شادي و شور و شعف غير قابل وصفي به راه افتادم...
نمي دونم چرا انقدر خوشحال شده بودم كه فرزاد از من خوشش امده
- واي ..همه اگه بفهمن ..از دم شاخ كه سهله دمم در ميارن ...

*****
از شادي يه لحظه هم نمي تونستم يه جا بند بشم ....مدام به ساعت نگاه مي كردم كه زمانو از دست ندم .....
جلوي اينه وايستادم و دستامو گذاشتم رو گونه هام
-يعني واقعا از من خوشش امده ...
و با ياد اوري اين جمله .....ده با بالا و پايين پريدم ..
به سرعت به طرف كمد لباسام رفتم و هر چي توش بودو خالي كردم.. كه يه تيپ درست و حسابي بزنم....
- تيپ مشكي چطوره ...؟
- نه يكم زيادي رسمي ميشه ...
به پالتوي كرم رنگم كه خزه داشت نگاهي كردم ...با چكمه هاي ساق بلند قهوه اي سوخته با يه كيف هم رنگش ..
- چيز محشره اي ميشه ....
يه دفعه شل شدم و عقب عقب رفتم و رو تخت نشستم
چت شده منا .....؟
يعني تو هم از اون خوشت امده كه مي خواي به درخواستش جامع عمل بپوشو ني ...؟
از جام بلند شدم و با ناراحتي لباسارو از روي تخت برداشتم و مشغول چيدنشون تو كمد شدم...
- يعني من حق ندارم خوشحال بشم ....مگه تو اين دو سال كي امد سراغم؟ ...يكي مثل نيما... كه چيزي جز بي ابرويي برام نداشت
حالا كه شانس بهم رو اورده چرا بايد بهش لگد بزنم
يعني دوسش داري ؟
دستم رو در كمد بود ...
چشمامو بستم
-همه چي كه دوست داشتن نيست
-خيليا بعدها عاشق هم مي شن
كلافه شدم و چوب لباسي تو دستمو پرت كردم به يه طرف... و دوباره رو تخت نشستم ..به گوشي رو ميزم نگاه كردم فهميدم ..هنوز خاموشه

اوه بنازم هواس پرتيتو
خيز برداشتم و گوشي رو برداشتم و روشنش كردم ...تا روشنش كردم گوشيم زنگ خورد ....
شماره ناشناس بود ..اول نمي خواستم جواب بدم ..
- شايد اشنا باشه
و جواب دادم
فرزاد- مگه قول نداده بودي گوشيتو خامو ش نكني
لبخندي زدم .
- .شماييد ....
فرزاد- داشتم كم كم نا اميد مي شدم ....مياي ديگه؟
سكوت كردم ..
فرزاد- مي خواي زودتر مرخصي بگيرمو بيام دنبالت؟
- نه نه خودم ميام ....
هر جور كه راحتي... ولي خوشحال مي شدم مي امدم دنبالت
- نه دكتر خودم مي يام ...
فرزاد- باشه پس منتظرتم ..يادت نره ساعت 8
- نه دكتر يادم هست
فرزاد- انقد به من نگو دكتر
سكوت كردم
فرزاد- مراقب خودت باش ...
و بعد از كمي مكث .. دير نكني منا
نفسم حبس شد و دستام شروع كرد به كمي لرزيدن ...
نتونستم حرفي بزنم كه اون خودش تماسو قطع كرد..
نفس حبس شده امو دادم بيرون ...و به رو به رو خيره شدم ...
كه يه دفعه انرژي گرفتم و از جام بلند شدم
- گور باباي هر چي فكر و افكاره ..بچسب به زندگي.... كه الانو خوش است ...

****

هنوز ساعت 6 بود ...اول يه دوش گرفتم و شروع كردم به خودم رسيدن
هين آماده شدن يكي از اهنگاي قديمي رو كه خيلي دوست داشتم و شراره خواننده اش بودو تو دستگاه گذاشتم و play رو زدم
و همراه با اهنگ شروع كردم به پوشدن لباسام و هم خوني كردن با خواننده ....(خودم اين اهنگشو خيلي دوست دارم..يعني با اهنگاي قديمي بيشتر حال مي كنم)

دارم میرم به دیدنش امروز بناس ببینمش
دل شده تنگ اون چشاش چند روزه که ندیدمش
چند روزه که ندیدمش
دارم میرم به دیدنش امروز بناس ببینمش
دل شده تنگ اون چشاش چند روزه که ندیدمش
چند روزه که ندیدمش
چند روزه که ندیدمش
آفتاب زده
It's a suny suny sunday
روز منو ساختی
Baby today is my day
Baby today is my day
Baby today is my day

پالتو مو تن كردم و جلوي اينه قدي با خنده در حالي كه اداي شراره(خواننده اهنگ) رو در مي اوردم
ادامه دادم:
پیرهنی که دوست داره اون تن میکنم
روسریه حریرم و سر میکنم
گوشواره های قشنگم و گوش میکنم
حواسم و جمع میکنم چیزی رو فراموش نکنم
چیزی رو فراموش نکنم
اوا کیفم کجاست کفشم کجاست
گردنبند و دستبندم کجاست
نکنه یهو دیر بکنم راه بند باشه و گیر بکنم
وای که دارم دیر میکنم
آفتاب زده
It's so suny suny sunday
روز منو ساختی
Baby today is my day
Baby today is my day
Baby today is my day

يه دفعه مرواريد دم در ديدم كه وايستاده و با خنده به حركات من نگاه مي كنه
به طرفش رفتم و دستاشو گرفتم و وادارش كردم با من بخونه
اونم مثل من شروع كرد به تكون خوردن و خوندن اهنگ

بادیدنش روزم قشنگتر میشه
با بودنش زندگی بهتر میشه
بادیدنش روزم قشنگتر میشه
با بودنش زندگی بهتر میشه
با اون که هستم همه چیز خوشگله
طاقت دوریش واسه من مشكله
طاقت دوریش واسه من مشگله
آفتاب زده
It's so suny suny sunday
روز منو ساختی
Baby today is my day
Baby today is my day
Baby today is my day

دستاشو گرفتو و شروع كرديم به چرخيدن ....مرواريد ديگه مي خنديد و بدتر از اون بلند مي خوندم و سرمو تكون مي دادم و مي خنديدم

دارم میرم به دیدنش امروز بناس ببینمش
دل شده تنگ اون چشاش چند روزه که ندیدمش
چند روزه که ندیدمش
دارم میرم به دیدنش امروز بناس ببینمش
دارم میرم به دیدنش امروز بناس ببینمش
دارم میرم به دیدنش
دارم میرم به دیدنش
دارم میرم به دیدنش
دارم میرم به دیدنش

مرواريد- شيطون داري به ديدن كي مي ري...كه زدي رو دست شراره ....
با خنده به طرف اينه رفتم و يه دور ديگه اهنگو گذاشتم ...امد و پشت سرم وايستاد ...
مرواريد- پس چرا بيمارستان نيومدي ؟
- نظرت در مورد تيپم چيه؟
كمي رفت عقب و از سر تا پامو نگاهي انداخت..
مرواريد- بپا تو خيابون ندوزدنت .........حالا طرف سرش به تنش مي ارزه كه انقدر خودتو داري خفه مي كني ...؟
- اگه اون رژ براقو بزنم بهتر نيست؟
مرواريد- نه ديگه مي خواي طرفو بفرستي سينه قبرستون
به خنده افتادم
مرواريد- اما نه اون تو رو فرستاده قبرستون كه ديگه خودت نيستي
به طرف كيفم رفتم ...
مرواريد- نگفتي با كي قرار داري؟
به طرفش رفتم و نوك بينيشو كشيدم
- تو فكر كن با پسر شاه پريون...
ابروهاشو چندبار انداخت بالا و دست به سينه شد ....
مرواريد- تا جيك امروز در به در دنبالت مي گشت.
- .تو رو خدا روزمو خراب نكن ...اسم اون ترشيده رو هم مدام جلوم نيار
مرواريد- مگه تو نيما رو...ول نكرده بودي؟
نفسمو با ناراحتي دادم بيرون
- خوب كه چي؟
مرواريد- پس چرا؟
- چيه؟... بايد به توام جواب پس بدم ؟
- من ولش كردم... ولي كنه است.... خودت كه بايد بهتر از من كنه ها رو بشناسي ...
مقابلش ايستادم و دستي به يقه مانتوش كشيدم ..
- در ضمن تو كاري كه به تو مربوط نميشه دخالت نكن ...اوكي؟
معلوم بود از حرفم ناراحت شده...
- من شايد دير كنم نگران نشي ...
گونه اشو بوس كردم و به طرف در رفت
مرواريد با متلك- بپا ....بارون خوشگليتو از بين نبره ...
مرواريد- نگران نباش دخي جون.. از وسايل ارايشي ضد اب و ضد حسد استفاده كردم ....
سرشو برام تكونو داد..و به طرف اتاقش رفتم

فصل چهل و يكم:



با ماشينم به ادرسي كه داده بود رفتم
وقتي رسيدم از داخل ماشين به نماي بيروني رستوران نگاهي انداختم
و سوتي كشيدم ..
- .واي ددم ..اينجا ديگه كجاست ..خوب شد به خودم رسيدما....
اينه ماشينو به طرف خودم گرفتم و صورتمو به حركت در اوردم تا مشكلي نداشته باشم ..
.كه حركت صورتم متوقف شد روي چشمام...
به چشما م خيره شدم
منا داري با خودت چيكار مي كني ؟
هيچي ..كاري نمي كنم
براي چي امدي اينجا ؟
براي اينكه اون از من خوشش مياد
همين ؟ خودت باور داري؟
مهم اينه كه اون خوشش مياد
مي دونستي منطق فوق العاده مزخرفي داري؟
اره
پس؟
رفتن و حرف زدن باهاش مگه چه ايرادي مي تونه داشته باشه
پس حرفاي محسني؟

حتي نتونستم به اين سوالم جوابي بدم ...
چشامو بستمو باز كردم ...
اون يه حسود به تمام معناست ..تازه نباشه ...پيش صبا ست و مال اون
با اين حرف غمي توي چشمام نشست ..
اصلا اين جوابت چه ربطي داشت ..؟
چه مي دونم ..يه چيزي پروندم ديگه
و زودي اينه رو بر گردوندم سر جاش .... از ماشين پياده شدم
باز ماشينم داشت بي ابرويي مي كرد.. البته تو پايين بودن مدلش ....
زود درشو قفل كردم و از ماشين فاصله گرفتم
خانوم خانوم
برگشتم
پسر جوني كه موهاشو انگار با برق 3 فاز پرونده بود ..بهم نزديك شد
ببخشيد اين ماشين مال شماست؟
نگاهي به هاچ بك بي زبونم كردم ...
- چطور ؟
اخه جلوي ماشين من پارك كرده مي خوام از پارك در بيام ولي نميشه
به جايي كه اشاره مي كرد نگاهي انداختم
پاجرو مشكي رنگي كه دو سر و گردن گنده تر و با حال تر از ماشين من بود

"با نگاهي دلسوزنه به ماشينم....ببخش عزيزم ولي الان لزومي نداره خودمو بي ابرو كنم "
شونه هامو انداختم بالا
- به من مياد از اين ماشينا داشته باشم...؟
پسر يه بار ديگه با دقت نگاهي بهم كرد و گفت :
بله حق باشماست شرمنده خانوم..
خواهش مي كنم و رو مو ازش گرفتم ..
به هاچ بكم نگاهي كردم ..مظلوميت ازش مي باريد
- شرمنده براي حفظ ابرو ناچار شدم ....خودت كه مي دوني چقدر دوست دارم ...اونطوري نگام نكن ...باشه براي جبرانش روكش صندلياتو عوض مي كنم..خوبه ؟..باشه ؟..باشه ؟...به جهنم كه ناراحتي ...بيشتر از من كه ناراحت نيستي ...
اه .....
برگشتم و لپامو از هوا پر كردم و يه دفعه باد لپامو خالي كردم ...
- بريم ...بريم كه دلدار داره بي قراري مي كنه
وقتي وارد شدم سر چرخوندم ببينم كجا نشسته
- ..پس كجاست ؟....
تلفنم صداش در امد..
فرزاد – امدي؟
- من خيلي وقته امدم... ولي شما رو پيدا نمي كنم
فرزاد- پاييني ؟...
..با خودم:
" نه زير زمينم.. خوب پايينم ديگه"
فرزاد- من بالام ....بيا بالا اگه از يكي از گارسونا هم بپرسي راهنمايت مي كنن
-خودمم مي خواستم همين كارو كنم ..كه شما تماس گرفتيد..الان ميام ...
و تماسو قطع كردم
صداي ترق تروق كفشام محيط ارامبخش اونجا رو كمي دگرگون كرده بود و اكثر ا به من و كفشام خيره شده بودن
اوه خدايا ...مگه مجبور بودي اين چكمه ها 10 سانتي رو پات كني ...اي بميري تو منا
...
دستمو به نردها تكيه دادم و به سمت بالا راه افتادم ...
طبقه بالا نسبت به پايين شيك تر و دنج تر بود و البته خلوت تر .
.همين كه به اخرين پله رسيدم .... ديدمش ...
از جاش بلند شد و بهم لبخندي زد ...سعي كردم پوزيشن ام بهم نريزه و مثل دختراي پولدار و موقر رفتار كنم ....
.و قتي بهم نزديك شديم ... همون جمله كليشه اي هميشگي رو ادا كردم
- ..خيلي كه منتظر نشديد ...؟
فرزاد- نه تازه الان 10 دقيقه به 8 .
با حرفش عين هو ماست وا رفتم
".اه وا خاك عالم ....چه بد خيط شدم ..."
سرمو انداختم پايينو و با هم به ميز نزديك شديم صندلي رو برام كشيد عقب ....و منم با 10 كيلو عشو نشستم سر جام ....
و تيكه دادم به عقب و با ناز بسيار .... شروع كردم به در اوردن دستكشاي چرميم ... كه عاشقشون بودم ..
.در حال در اوردن يهو چشمام به سوراخ دستكش كه بين دوتا انگشتم ايجاد شده بود افتاد.
چشام گشاد ...
"واييييييييي"
و زودي انگشتامو بهم چسبوندم و براي پرت كردن حواسش كه زوم شده بود رو دستام و دستكشم بهش گفتم :
- خوب راستش گفتم يكم زودتر در بيام كه به ترافيك نخورم و خدايي نكرده پيش شما بد قول نشم ...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـآن آسونسور - eɴιɢмαтιc - 28-08-2015، 11:50

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمـآن میگُل [ [جلد 2 ]
  رمـآن بـوی خون .. !
  رمـآن اگ گفتـی من کیـم؟[کمدی..عشقی ]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان