امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تمنا برای نفس کشیدن

#1
رمان تمنا برای نفس کشیدن 1

رمـآن تمنـا برای نفس کشیدن !

آپدیت میشه :|


خلاصه داستان : داستانمون درباره ی دختر شاد و شنگول و فوضولیه به اسم

تمنا تمنا دقیقا موقع برگشت از ازجلسه کنکور تو ترافیک با پسری به اسم هیراد

نا میشه یه پسر مغرور و خشک و... افسرده از جایی که تمنای ما زیادی فضوله
حسابی تو خلوتش سرک میکشه و ته و توی قضیه رو درمیاره و عزمشو جزم میکنه
که هیرادو از اون حالت در بیاره حالا به راه و روش خودش که اصلا باب میل هیراد
 نیستسر موضاعاتی تمنا هیرادو مجبور میکنه که بزاره تو خونش زندگی کنه
البته به شرطی که تنها نباشه و هیرادم باهاش بره...حالا هیرادی که اصلا با
اصل وجود تمنا مشکل داره میتونه بااین موضوع کنار بیاد؟من از کجا بدونم خودتون بخونین دیگه

 ××

پست اول !

وف! دیگه جونی تو تنم نمونده ،الاناست که نفله شم از خستگی!فک نکنم دیگه کسی مونده باشه که امواتشو مورد عنایت قرار نداده باشم! از رئیس سازمان سنجش و طراحان سوال گرفته تا مراقبان عزیز و گرامی که بسان سگان شکاری بالای سرم بودن و منتظر بودن تا جم بخورم که بپرن پاچمو بگیرن!ای بر پدرتون لعنت، ای جد و آبادتون آتیش بگیره،ای نسلتون ور بیفته،ای همتون برین زیر تریلی گوشت چرخ کرده شین،ای...مریم: چی میگی واسه خودت تمنا؟داری کیا رو اینجوری سوزناک نفرین میکنی؟تمنا:این طراحای زباله رو! مریم جون نمیدونی چقدر سخت گرفته بودن.انگار ارث پدارای بی پدرشونو از ما بخت برگشته ها طلب داشتن!سعید:تو که گفتی خوب دادی!تمنا:اون که سگ درصدولی این دلیل نمیشه که واسه سوالای مضخرفی که طرح کردن نفرینشون نکنم!سعید:حالا تو خون کثیف خودتو الوده نکن!بگیر یه ذره دراز بکش یه یه ربع دیگه میرسیم خونه !
مریم:سعید چرا اون ماشین جلویی ها حرکت نمیکنن؟سعید:چه میدونم!تمنا:خو برو ببین چی شده دیگه! سعید:تو کار بزرگترت دخالت نکن بچه!مریم:راس میگه دیگه برو ببین چی شده.سعید:حالا تو همین الان ضایعم نمیکردی نمیشد؟مریم جون خندید و سعید رفت که ببینه چی شده.تمام نوک انگشتام از بس تست زده بودم ذوق ذوق میکرد!ای همتون یه جا سقط شین تمام کنکوریااز دستتون خلاص شن هی!سعید:انگار تصادف شده، راه بستست یه دو ساعتی الافیم!مریم:وای حالا چیکار کنم؟

سعید:خب حالا،انگار چی شده!مریم:قرار بود زودتر برسیم خونه یه ناهار سفارشی واسه تمنا درست کنم! تمنا: مریم جون بیخیال،زیاد گرسنم نیست.سعید:اگرم گرسنش شد اونطرف یه ساندویچی هست.مریم بیا بریم اونطرف یه پارک هست یه هوایی عوض کنیم،تمنا پاشو بریم.تمنا:مرسی من نمیام،شما برین من میخوام یه ذره کمر راست کنم!سعید:باشه هرجور راحتی فدای سرم،مریم بریم.مریم:تمنا مطمئنی؟تمنا:اره بابا،خدا رو خوش نمیاد مزاحم دو تا کفتر عاشق شم!مریم جون لبشو به دندون گرفت و زیر لبی یه چی گفت که نفهمیدم، چمدونم لابد فحش داد!بعدا ته و توشو در میارم !چقدر گرمــــــــــــــه!همونجو� � که دراز کشیده بودم با پام پنجره رو کشیدم پایین. آخی!چه نسیم خنکی!تو این وقت سال همچین هوایی بعیده!ولی شیرازه دیگه!آفتاب و بارونش معلوم نیست! همونجور که سوت میزدم چشمم خورد به ماشین بغلی.یه بنز می باخ مشکی!یه سوتی زدم ورفتم لب پنجره تا ببینم توش چه خبره!آخه همیشه تجربه ثابت کرده هر چی ماشین عروسکتر باشه راننده میمونتره!تمنا:ا این ماشینه چرا شیشه هاش دودیه؟وای نــــــــــــــــــــــــ ــه!من میمیرم از فوضولی !من میخوام ببینم تو ماشین چه خبره! شیشه رو تا ته کشیدم پایین و از پنجره آویزون شدم.چهارزانو رو صندلی بودم و شکمم رو لبه ی پنجره بودو خودمم عین این میمونای دست دراز آویزون بودم وتمام سعیم رو میکردم که یه چیزی ببینم ولی دریغ از یه سایه! حالا چی میشد شیشه ها رو دودی نمیکردی که ملت اینجوری از فوضولی نمیرن؟اه..آشغال! ا آخ جون شیششو یه ذره داد پایین،البته شیشه ی عقب بوداولی از همونجا هم میشد رانندشو دید زد.یه مرد میانسال با موهای جو گندمی بود که کت شلوار تنش بود و یه کلاهم سرش بود شبیه کلاه خلبانا! ا این که لباس راننده ها تنشه!پس صاحب ماشین کوش؟همونجور که سعی داشتم تو ماشینو دید بزنم تو ماشین یه دست رفت بالا،مثله اینکه طرف دستشو از رو پاش برداشت کرد تو دماغش! پس کلش کو؟حتما سرشو تکیه داده به صندلیش.یه خورده اومدم اینورتر تا راحتتر ببینمش، یا قمر بنی هاشم!این پسره چرا این شکلیه؟خدا به دور!بین انگشت شصت و اشارمو از پشت و جلو گاز گرفتمو بعد سرمو چند بار چرخوندم و نفسمو که تا اون موقع حبس کرده بودم دادم بیرون!بیچاره انگار از تیمارستان فرار کرده بود!زیر چشماش پف کرده بود و حسابی قرمز بود، چشماش انقدر ریز شده بود که اصلا نمیشد تشخیص داد که چه رنگیه!موهاش عین این بیابونیایه حموم ندیده بود،لباساشم یه دست مشکی!ولی معلوم بود بنده خدا اینقدراهم وضعش داغون نیست،یه دستی به سر و صورتش میکشید قابل تحمل میشد!حاضر بودم خودمو به آب و آتیش بزنم تا بفهمم چشه که اینطوری داغونه!تو یه لحضه ذهنم جرقه زد!!

همونجور که دراز کشیده بودم با پام پنجره رو کشیدم پایین. آخی!چه نسیم خنکی!تو این وقت سال همچین هوایی بعیده!ولی شیرازه دیگه!آفتاب و بارونش معلوم نیست! همونجور که سوت میزدم چشمم خورد به ماشین بغلی.یه بنز می باخ مشکی!یه سوتی زدم ورفتم لب پنجره تا ببینم توش چه خبره!آخه همیشه تجربه ثابت کرده هر چی ماشین عروسکتر باشه راننده میمونتره!تمنا:ا این ماشینه چرا شیشه هاش دودیه؟وای نــــــــــــــــــــــــ ــه!من میمیرم از فوضولی !من میخوام ببینم تو ماشین چه خبره! شیشه رو تا ته کشیدم پایین و از پنجره آویزون شدم.چهارزانو رو صندلی بودم و شکمم رو لبه ی پنجره بودو خودمم عین این میمونای دست دراز آویزون بودم وتمام سعیم رو میکردم که یه چیزی ببینم ولی دریغ از یه سایه! حالا چی میشد شیشه ها رو دودی نمیکردی که ملت اینجوری از فوضولی نمیرن؟اه..آشغال! ا آخ جون شیششو یه ذره داد پایین،البته شیشه ی عقب بوداولی از همونجا هم میشد رانندشو دید زد.یه مرد میانسال با موهای جو گندمی بود که کت شلوار تنش بود و یه کلاهم سرش بود شبیه کلاه خلبانا! ا این که لباس راننده ها تنشه!پس صاحب ماشین کوش؟همونجور که سعی داشتم تو ماشینو دید بزنم تو ماشین یه دست رفت بالا،مثله اینکه طرف دستشو از رو پاش برداشت کرد تو دماغش! پس کلش کو؟حتما سرشو تکیه داده به صندلیش.یه خورده اومدم اینورتر تا راحتتر ببینمش، یا قمر بنی هاشم!این پسره چرا این شکلیه؟خدا به دور!بین انگشت شصت و اشارمو از پشت و جلو گاز گرفتمو بعد سرمو چند بار چرخوندم و نفسمو که تا اون موقع حبس کرده بودم دادم بیرون!بیچاره انگار از تیمارستان فرار کرده بود!زیر چشماش پف کرده بود و حسابی قرمز بود، چشماش انقدر ریز شده بود که اصلا نمیشد تشخیص داد که چه رنگیه!موهاش عین این بیابونیایه حموم ندیده بود،لباساشم یه دست مشکی!ولی معلوم بود بنده خدا اینقدراهم وضعش داغون نیست،یه دستی به سر و صورتش میکشید قابل تحمل میشد!حاضر بودم خودمو به آب و آتیش بزنم تا بفهمم چشه که اینطوری داغونه!تو یه لحضه ذهنم جرقه زد!!پریدم طرف کیفم و یه قلم وکاغذ برداشتم .یه تیکه کاغذ کندم و روش نوشتم :"سلام،چته؟چرا انقدر ناراحتی؟"کاغذ و تا کردم و رفتم دم پنجره،دوباره آویزون شدم و کاغذ رو به سختی انداختم تو ماشین،بعدش عین بز زل زدم به پسره!ناکس حتی به خودش زحمتم نداد که چشمشو بچرخونه یه دید بزنه ببینه کیه!یه یه ربعی منتظر نگاش کردم که دیدم نه!آقا خیال نداره جواب بده!به ظاهر بیخیال شدم و پهن شدم رو صندلی.از فوضولی داشتم میمردم ولی اون پسری که من دیدم عمرا اگه تا فردا هم صبر کنم جواب بده!***هیراد***خدایا!یعنی بدبختی تا این حد؟مگه یه آدم تحملش چقدره؟خدایا من دیگه آمپرم زده بالا،دیکه نمیکشم بگیر این جونو راحتم کن!امیر:داداش بسه هر چقدر گریه کردی!با گریه که چیزی درست نمیشه!پاشو،پاشو بریم خونه.اخه این چی از درد من میدونه؟مگه کسی اینجا هست که بتونه درکم کنه؟هستی:هیراد جان،پاشو مادر،تا کی میخوای اینجا بشینی؟برگشتم و با چشمای بی جونم یه نگاه به صورت اشکی مامانم انداختم.بیچاره خیلی تحت فشاره،ولی نه تا حد من!یه نگا به پشت سرش انداختم،بابا با اون کت شلوار خوش دوخت مشکیش پشت سر مامان ایستاده بود و سرشو انداخته بود پایین.منم دلم میخواست برم خونه ولی دلم تاب این دوری رو نداشت!خشایار:امیر جان دست هیراد و بگیر بلندش کنیم.امیر اومد سمتم و زیر شونه ی چپم و گرفت و بابا هم زیر شونه ی راستم رو گرفت و بلندم کردن.دست خودم نبود نای راه رفتن نداشتم!تمام وزنم رو شونه ی امیر و بابا بود.وقتی رسیدیم به ماشین مامان اومد کنار بابا و یه چیزی دم گوشش گفت و رفت،بابا هم یه سری تکون داد.با کمک امیر منو نشوند تو ماشین و رو به راننده گفت:یه راست برو خونه.راننده هم حرفشو تایید کرد و راه افتاد.خوشحال شدم که تو این موقعیت درکم کردن و گذاشتن تنها باشم.اصلا حوصله ی نگاه های دلسوزانه ی بقه رو نداشتم .وسطای راه بود که ماشین ایستاد!حوصله نداشتم از پنجره بیرونو نگاه کنم.از تو آیینه زل زدم به راننده که موضوع رو گرفت و گفت:آقا فکر کنم تصادف شده که انقدر ترافیک سنگینه!من میرم یه نگاه بندازم.نگامو ازش گرفتمو رفتم تو فکر.نمیدونم چقدر گذشت که راننده خیس آب اومد تو ماشین و همونجور که با تکوندن لباساش سعی داشت از خیسیشون کم کنه گفت:درست حدس زده بودم آقا تصادف شده.فکر کنم یه چند ساعتی رو گیریم.آروم گفتم:پـــــــــــــــوف!فق ط همینو کم داشتیم!سرمو تکه دادم به صندلی و سعی کردم که بخوابم ولی از یه طرف فکر و خیال نمیذاشت از یه طرف سوزش چشمام! پس قید خوابو زدم.به محض باز کردن چشمام چشمم خورد به یه دخترهفده، هجده ساله که از پنجره ی ماشین بغلی آویزون بود و داشت با کنجکاوی تو ماشینو دید میزد ولی فکر کنم فهمید تیرش به سنگ خورده ونمیتونه تو ماشینو ببینه!چشماشو ریز کرد و زیر لبی یه چیزی گفت که نفهمیدم!بیخیال،کی اهمیت میده؟

مردم هم خوشی زیاد زده زیر دلشون!این راننده هم خجستست!چرا تو این هوا بخاری روشن کرده؟خواستم یه چیزی بهش بگم که ترجیح دادم به جای حرف عمل کنم.سرم به شدت درد میکرد،شیشه رو یه خورده کشیدم پایین که دوباره چشمم خورد به همون دختره که با ذوق سعی داشت از همون درز باریک هم شده تو ماشینو دید بزنه!اول نگاهش به راننده بود ولی بعدخیره شد به عقب و جایی که من نشسته بودم ولی مثله اینکه من تو دیدش نبودم واسه همین جاشو عوض کرد،وقتی چشمش به من افتاد یهو چشماش درشت شدو دهنش تا حد ممکن باز شد!هه!معلومه دیگه،وقتی یه نفر سه ساعت گریه کنه قیافش بهتر از این نمیشه. دختره اول تا جایی که ممکن بود منوآنالیز کرد بعدش یهو نمیدونم چی شد رفت تو و بعد چند دقیقه دوباره آویزون شد و یه تیکه کاغذ انداخت تو ماشین!خدایا،اینو دیگه کجای دلم بزارم؟ دختره شماره داد!اصلا به خودم زحمت تکون خوردن ندادم، که چی بشه؟دختره ی...لا اله الا الله!یه ربع تمام بهم زل زد بعدش انگار خسته شد و رفت تو!مردم چقدر میتونن بیکار باشن؟ یه چند دقیقه گذشت،افکارم واسم اعصاب نذاشته بودن!سر دردم بیشتر شده بود . نمیدونم چی شد که خم شدم و کاغذی رو که دختره انداخته بود تو ماشین رو برداشتم،شاید کنجکاوی!بازش کردم،"سلام،چته؟چرا انقدر ناراحتی؟"چی میشه به این آدما گقت؟آخه مگه شما فوضول مردمین؟یه پوزخند زدم و چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم!

***تمنا***حوصلم بد جور سر رفته بود!هیچ کاری برای انجان دادن نداشتم .طی یک تصمیم ناگهانی دوباره کاغذوقلم برداشتم و نوشتم"حرف بزن!میدونم الان دوست داری با یه نفر حرف بزنی،بگو من سنگ صبور خوبی هستم!"کاغذ رو تا کردم و انداختم تو ماشین. یه ربع منتظر شدم ولی خبری نشد!اه پسره ی گند دماغ!اصلا نگو،بزار همشون تو دلت بمونه غمباد بگیری بترکی!***هیراد***یه ربع،بیست دقیقه گذشته بود که دوباره یه کاغذ افتاد تو ماشین. حرصم گرفت!دختره ی پررو،وقتی جواب نمیدم یعنی نمیخوام جوابتو بدم دیگه!آدم هم انقدر کنه؟خواستم بیخیالش شم که به نظرم راه خوبی واسه بیرون اومدن از افکارم اومد!خم شدم و کاغذو برداشتم "حرف بزن!میدونم الان دوست داری با یه نفر حرف بزنی،بگو من سنگ صبور خوبی هستم!"این چی میگه؟از کجا انقدر به حرفاش مطمئنه؟ولی!یه حس ته دلم بهم میگفت میتونی بهش اعتماد کنی!یه ذره این پا اون پا کردم ولی بلاخره به راننده گفتم:میشه یه کاغذ خودکار بهم بدی؟راننده یکم باتعجب نگام کرد ولی بعدش سریع از تو داشبورد یه کاغذ و خودکار در اورد و گرفت سمتم.ازش گرفتم،یه تیکه کاغذ کندم و روش نوشتم"ازکجا باید شروع کنم؟غم هام خیلی زیاده!"تا کردمش و انداختم تو ماشین بغلی.

***تمنا***دیگه کلا از این پسره نا امید شدم.واسه خودم سوت میزدم و با ناخونام که خیلی بلند شده بود ور میرفتم.حوصله ی ناخونای بلند رو نداشتم باید هر چه زودتر کوتاهش کنم!تو خیالاتم غرق بودم که حس کردم یه چیزی افتاد توماشین!سریع سیخ نشستم و دیدم بله!بلاخره جواب داد.کاغذ و باز کردمو نوشتش رو خوندم.یعنی چی که از کدوم غم باید شروع کنم؟هر کس واسه خودش مشکلی داره دیگه!دیووانه!یه کاغذ برداشتم و روش نوشتم"اول اسمتو بگو،کامل خودتو معرفی کن.من خودم اسمم تمناست،نوزده سالمه البته دارم میرم تو نوزده سال!همین امروزم کنکور دادم."***هیراد***به5 دقیقه نکشید که یه کاغذ دیگه افتاد تو ماشین.الان این میخواست واسش درد و دل کنم یا میخواست آمار بگیره؟یه پوفی کردم و نوشتم"اسمم هیراده،24 سالمه و دانشجوام البته دیگه ادامه نمیدم نپرس چرا که جوابتو نمیدم" کاغذو انداختم تو ماشین بغلی.دختره به 2 دقیقه نکشیده جواب داد"خب میتونم بپرسم چی شده که انقدر غمگینی؟قیافت داد میزنه تمیز 2،3 ساعت گریه کردی!"دوست نداشتم کسی بفهمه گریه کردم ولی چشمام ناخوداگاه لوم داده بود.یه نفس عمیق کشیدم و نوشتم.نمیدونم چرا اینارو براش نوشتم،من اصلا اونو نمیشناسم ولی یه حسی بهم میگفت که میتونم بهش اعتماد کنم،ارزششو داره.از یه طرف دیگه هم انگار دوست داشتم با یه نفر حرف بزنم تا شاید از بار غم هام کم بشه!امتحانش مجانیه!کاغذو انداختم و منتظر جواب شدم!






***تمنا***بعد تقريبا 5 دقيقه يه کاغذ افتاد تو ماشين.عين جت f14پريدم سرش.وقتي نوشتش رو خوندم دلم براش کباب شد!بميرم براش،هيراد بيچاره!مگه چقدر سن داره که همچين بلايي سرش اومده؟"هيراد:من اين حرفا رو واسه ترحم نميزنم،فقط خواستم با يه نفر حرف زده باشم.وقتي تازه وارد دانشگاه شده بودم بيشتر دخترا بخاطر پول و قيافم دنبالم بودن.کلا پسري بودم که دوست داشتم دخترا بيوفتن دنبالم و ازاين که اين همه دختر دنبالم بودن احساس غرور ميکردم!بين اين همه دختر يه دختر بود،به اسم نفس.نفس بر خلاف بقيه باهام کل مينداخت و ضايعم ميکرد.اوايل اصلا ازش خوشم نميومد ولي با گذشت زمان بدون اينکه بفهمم چي شد يه دل نه صد دل عاشقش شدم!تو دانشگاه همه بهمون حسودي ميکردن چون هر دومون چه از نظر ظاهر چه از نظر مالي چيزي کم نداشتيم و همديگه رو هم خيلي دوست داشتيم.تو دانشگاه به ليلي و مجنون معروف بوديم!واقعا هم مجنون نفسم بودم!همه چي خوب پيش ميرفت تا همين دو ماه پيش که نامزد کرديم.خانواده هامونم با اين وصلت راضي بودن.قرار شد عقد و عروسي رو بزاريم واسه 40 روز بعد که ميشد همين امروز. دقيقا 40 روز قبل تو اون روز نحس قرار شد من و نفسم بريم واسه خريدسفره عقد و وسائل مورد نيازمون.دقيقا رو به روي در خونشون ،اونطرف خيابون کنار ماشينم منتظرش بودم.در باز شد و خندون اومد بيرون منم که حسابي از ديدن نامزد خوشکلم شارژ شده بودم خندون اومدم برم اونطرف که با هم بيايم که گوشي لعنتيم زنگ خورد.ناشناس يود به نفس اشاره کردم که خودش بيادو خودم هم جواب تلفونو دادم.به محض گفتن الو بفرمائيد صداي بوق وحشتناک و برخورد يه چيزي تو گوشم پيچيد!با ناباوري به نفسم که غرق خون کف خيابون افتاده بود نگاه کردم،خيلي سريع خودمو بهش رسوندم ولي دير شده بود!نفسم سرش خورده بود به جدول و جابجا تموم کرده بود.اين شد که اين روزگار لعنتي نفسمو ازم گرفت و منو مجبور کرد که روز عروسيم بجاي پوشيدن لباس داماديم،رخت عزا بپوشم و برم 40 عشقم"
براي بار دوم نوشته رو خوندم و اشک ريختم.برگه اي که از اشکاي هيراد نم دار شده بود با اشکاي من کاملا خيس شد!خدايا اين همه فشار رو يه پسر 24 ساله يکم زياد نيست؟ --------------------------------------------------------------------------------------------------- ***هيراد***يه20 دقيقه گذشت ولي خبري نشد!هه!حدس ميزدم.کی دوست داره بشینه پای دردودل یه آدم بدبخت؟بیشتر آدمای اطرافم همینطورن !موقع خوشی و گل و بلبل عین چی بهت چسبیدن ولی خدانکنه یه مشکلی پیش بیاد،یه دونشون هم سایشون اطرافم پیدا نمیشه! ---------------------------------------------------------------------------------------------------***تمنا***اشکامو پاک کردم و کاغذو تا کردم.میخواستم ببرم بندازم تو ماشین بغلی که برگشتم و یه دور دیگه خوندمش.نمیخواستم یه نوشته ی اشتباه باعث ناراحتیش شه و دیگه باهام حرف نزنه.یه بار دیگه واسه خودم خوندمش"تمنا:میدونمشاید نتونی باور کنی ولی من درکت میکنم ،همیشه میتونی رو من حساب کنی.همه جا باهاتم،همه جوره.رفیق نیمه راه نیستم!میتونم کمکت کنم که این اتفاق غم انگیز رو فراموش کنی.نباید زیاد بهش فکر کنی چون فقط خودتو ناراحت میکنی،درضمن من اعتقاد دارم روح کسانی که دوسشون داشتیم و از دستشون دادیم همیشه کنارمونه،پس با این کارت ناراحتش میکنی.تو باید بجای نفس زندگی کنی و من میدونم که میتونی.روی منم حساب کن چون مطمئن باش هرگز تنهات نمیزارم"کاغذ و تا کردم و انداختم تو ماشین و عین این خرهایی که یونجشونو ازش گرفتن غمبرک زدم کنج ماشین!خیلی واسش ناراحت بودم.دوباره داشت اشکم در میومد که یکی محکم زدم فرق سرم و با خودم گفتم:هوی!چته تمنا؟تو که اینجوری نبودی!تو الان باید قوی باشی،اگه اینجوری آبغوره بگیری پسره میره خودشو میکشه که! الان باید شادش کنی و از این فکرا درش بیاری.آره،تو میتونی! من میتونم،من موفق میشم!من...آخ چقدر گشنمه! ---------------------------------------------------------------------------------------------------










دختره ي خر!فقط ميخواست منو گير بياره!مارو بگو با کي اومديم سيزده بدر!بي تربيت... همونجور داشتم زير لبي بهش فحش ميدادم که متوجه شدم راننده داره نگام ميکنه! راننده زيرلبي يه بسم الله گفت و برگشت سمت پنجره!خدا لعنتت کنه دختر!الان راننده فکر ميکنه جني شدم و دارم با خودم حرف ميزنم!خدا همونجور نشسته بزنه به کمرت خشک شي که اينجوري منو بي آبرو کردي.از بيکاري مشغول فحش دادن و نفرين کردن اين دختره بودم که يه کاغذ افتاد تو ماشين.چه عجب!طرف بلاخره يادش افتاد که بايد جواب بده!کاغذ و برداشتم و بازش کردم.با باز کردن کاغذ تعجب تموم وجودمو گرفت،اين دختره چشه؟تموم کاغذ از قطرات اشکش نمدار شده بود!اين واسه غصه هاي يه نفر ديگه اينجوري گريه ميکنه واسه غصه هاي خودش چيکار ميکنه؟وقتي متنو کامل خوندم عصبي شدم.اين چجوري از من انتظار داره نفسمو فراموش کنم؟چجوري ازم ميخواد که غمگين نباشم؟اون يه ديوونه ي به تمام معناست!يه تيکه کاغذو با عصبانيت پاره کردم و شروع کردم به نوشتن"هيراد:تو با خودت چه فکري کردي که اين حرفو زدي؟اصلا تا حالا کسي از نزديکانت رو از دست دادي که بتوني درکم کني؟من اونقدرا هم که تو فکر ميکني ناراحت نيستم!اتفاقا خيلي هم خوشحالم،چون به زودي ميرم پيش نفسم!درسته،نفسم هميشه کنارمه،الانم پيشمه چون منتظره منم برم پيشش!------------------------------------------------------------------------------------------------------------***تمنا*** این دیوونه چی میگه؟نکنه...نکنه...!نه اون نباید به این زودی بمیره!اون یه دیوونه ی بیشعوره!چرا داره با زندگیش این کارو میکنه؟نه،من نمیزارم همچین کاری کنه،من تمنا آریانا ،تنها نوه ی پسری آریانای بزرگ،سروش آریانا عمرا بزارم این گاومیش همچین کاری بکنه!سریع پرییدم سر کاغذ خودکارم و شروع کردم به نوشتن،بد جور عصبی شده بودم.کاغذ رو از زور عصبانیت مچاله کردم و انداختم تو ماشین بغلی!بوزینه!
---------------------------------------------------------------------------------------------------***هیراد***اعصابم بدجور خط خطی بود!مدام پوست لبمو میکندم و عصبی پاهامو تکون میدادم.دختره ی خل و چل بجای دلداری واسه من رفته بالا منبر!بلاخره خانم یادش افتاد که من اینجا نشستم!بیخیال!حتما دوباره میخواد نصیحت کنه!5 دقیقه گذشت ولی ازکنجکاوی آروم و قرار نداشتم!مثله اینکه فوضولیه این دختره به منم سرایت کرده!بلاخره بعد چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم خم شدم و کاغذو برداشتم.فکر کنم بعد خوندن نوشتش دو تا شاخ خوشکل رو سرم ظاهر شد!"تمنا:خوب گوش کن چی میگم،خدا شاهده اگه بلایی سر خودت بیاری قبل از اینکه بمیری خودم با دستای خودم خفت میکنم!اونقدر گلوتو فشار میدم تا جونت از چشمات بزنه بیرون!آخه روانی اگه خودتو بکشی فوقش از این دنیا خلاص شی،اونورو میخوای چیکار کنی؟آخه مگه نمیگی نفس آدم خوبی بود و به ناحق کشته شد؟خب دیوانه، اگه خودتو بکشی نمیبرنت ور دل نفس که!خو اونو میبرن بهشت، تو رو با این غلطی که کردی فوقش بندازن تو موتور خونه ی جهنم!اون دنیا هم کوفتت میشه بدبخت!در ضمن به جلال خدا اگه خودتو بکشی خودم میکشمت!من رو دوستام حساسم و با هر کی که حرف بزنم جزو دوستام حساب میشه!تو که جای خود داری،سه ساعته دارم باهات فک میزنم!پس بدون اگه خودتو بکشی نه تنها خانوادت ازت نمیگذرن، بلکه منم بعد 120 سال که به خوبی و خوشی زندگی کردم به محض اینکه پام برسه اون دنیا هر جا گیرت بیارم سرویست میکنم!"این دختره ی پررو دیگه فحش بلد نبود بار من کنه؟بی شعور!خجالت نمیکشه؟تمیز 5 سال ازم کوچیکتره!اصلا ادب و تربیت تو لغت نامه ی این بشر پیدا نمیشه!اصلا من الکی چرا دارم حرص میخورم؟ من قبلا تصمیمو گرفتم،کسی هم نمیتونه جلومو بگیره!یه کاغذ برداشتم و شروع کردم به نوشتن،کاغذو تا کردم و انداختم تو ماشین و با عصبانیت برگشتم سر جام!

***تمنا***هنوزم داشتم حرص میخوردم!پسره ی احمق اصلا شعور نداره!مگه تو این دنیا چی کم داره که میخواد به این زودی بشتابه بسوی دیار باقی؟حسابی اعصابمو بهم ریخته. از حرص مشغول جوییدن ناخونام شدم،دیگه داشتم به گوشت میرسیدم که یه کاغذ افتاد تو . وقتی نوشتش رو خوندم از سرم دود بلند میشد!غلط کرده میگه به من ربطی نداره!خودش مشنگه یا فکر کرده من مشنگم؟"هیراد:من کارایی که میکنم به خودم مربوطه و به هیچکس هم اجازه نمیدم تو کارام دخالت کنه!تو که جای خود داری.وقتی امروز تصمیم گرفتم باهات حرف بزنم به چشم یه شنونده بهت نگاه کردم نه یه دوست!تو هم جایگاه خودتو بدون و تو کارای من فوضولی نکن، منم هر کاری که دلم بخواد انجام میدم و تو هم نمیتونی کاری بکنی ،فوضول کوچولوی بی تربیت!"اولا خودت کوچولویی،دوما خودت بی تربیتی،سوما... خیلی گاوی!صرفا جهت خالی نبودن عریضه!اومدم یه تیکه کاغذ بردارم دوباره فحش کشش کنم که با صدای بوق ماشین جلویی یه متر پریدم هوا!یه نگاه انداختم دیدم ماشین جلویی ها آروم آروم دارن حرکت میکنن.این وسط چشمم افتاد به ماشین هیرادکه داشت شیشه رو میداد بالا.باترس یه جیغ زدم و داد زدم"نــــــــــــــــــــ� �ـــــــــــــــــه!یه لحضه صبر کن!"یعنی چنان دادی زدم،چنان دادی زدم که راننده ی ماشین اینوری که داشت میومد سمت ماشینش یه متر پرید هوا و با ترس برگشت پشتش رو نگا کرد!یه لحظه خندم گرفت ولی سریع یاد هیراد افتادم،برگشتم سمتش دیدم شیشه رو دوباره داده پایین و سرش دم پنجرست.وقتی چشمم افتاد به قیافش از خنده رو به نابودی بودم!ولی جلوی خودمو گرفتم و نخندیدم.چشماش چنان درشت شده بود که هر لحظه انتظار داشتم بیفته کف خیابون.دهنشم که نگم بهتره!دهنش دقیقا اندازه ی یه اسب آبیه بالغ نر خاکستری باز شده بود جوری که از همونجا هم دل و رودش پیدا بود!با تمام سعی و تلاشم برای دفع این خنده قهقهمو تو غالب یه لبخند ژکوند خلاصه کردم و بلاخره زبون لال شدمو به کار انداختم و گفتم"تمنا:لطفا یه لحظه صبر کنین!" دیگه فکر نکنم چشمای هیراد از اون درشتر میشد!با همون لبخند برگشتم و سریع آخرین گفته هامو نوشتم و با احترام کامل پرت کردم تو صورت هیراد!دیگه نگا نکردم چیکار کرد. فقط برگشتم وسر جام و مثله یه دختر خانوم خوب و متشخص مشغول جمع کردن تیکه کاغذا و خودکارام شدم.بعد 5 دقیقه بلاخره خانوم و آقا تشریف آوردن!سعید:به به گلاب تو روت تمنا خانم!مریم:سعیـــــــــــــ ـــــــــد!سعید:خب بابا،خانم جان شوخی کردم!شما دوتا هم که همیشه در حال شورش علیه منه مفلوکین!به به،سلام به روی گل و گلابت تمنا خانوم. خوب هستین؟در سلامتی کامل به سر میبرین؟با خنده گفتم:جون سعید بیخیال،دارم میمیرم از خستگی و گرسنگی،سریعتر راه بیفت!سعید:خفه ش...مریم:سعید!سعید:جان؟چی شده؟

--------------------------------------------------------------------------------------------------

***هیراد***مثله اینکه راه باز شد.چند دقیقه عین این دیوونه ها به یه جا خیره شدم که یه لرزی افتاد تو تنم،اومدم شیشه رو بکشم بالا،تا نصفه بیشتر نکشیده بودم که با صدای جیغ و فریاد یه نفر که داد میزد"نـــــــــــــــــــ� �ـــــــه!یه لحظه صبر کن"تا مرز سکته رفتم!قلبم عین چی میزد،یه ذره بچه چه صدایی داره!اصلا از قد و هیکلش همچین جیغ و فریادی بر نمیاد!همونجور تو شوک کلمو بردم بیرون و زل زدم بهش.تا منو دید چنان قرمز شد و رنگ عوض کرد که معلوم بوداز خنده داره میترکه!بایدم قیافم خنده دار شده باشه!با اون جیغی که اون زد هر کی بود الان داشت با نکیر و منکر سر و کله میزد!بعد چند دقیقه رنگ به رنگ شدن یه لبخند ملیح زد و گفت:لطفا یه لحظه صبر کن.چشام دراومد!این بچه و تربیت؟دوباره رفت تو و چند دقیقه بعد کاغذ به دست اومد دم پنجره یه ذره مایل شد طرف بیرون و کاغذو انداخت تو ماشین که صاف خورد تو چشمم!ای بگم دستت بشکنه،مگه کوری دختر؟زدی چشم وچالمو در آوردی!احمق نفهم!داشتم چشممو میمالیدم که ماشین حرکت کرد اصلا به خودم زحمت ندادم یه نیم نگاه به ماشینی که اون دختره توش بود بندازم.تنما!چه اسم مضخرفی!یعنی که چی اسم بچه رو گذاشتن خواهش و تمنا؟قیافشم که عجیب شکل ناله بود!خوب این دو روز دیگه چجوری سرشو تو جامعه بگیره بالا؟پدرو مادرش اصلا به فکر آینده ی این بچه بودن؟هه!تمنا؟یه 10 دقیقه گذشت که از تو ترافیک بیرون اومدیم و سریع به سمت خونه حرکت کردیم،هه خونه؟ نفسم دارم میام!






--------------------------------------------------------------------------------------------------
وقتی رسیدیم خونه مستقیم رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم .بازم تنهایی و هجوم خاطرات!سر درد افتضاحی داشتم، نمیدونم چند روزه که نخوابیدم!عین دیوونه ها وسط اتاق قدم میزدم و سعی میکردم که جلوی اشکامو بگیرم.نفس من نباید میمرد!خیلی واسش زود بود!دیگه تحمل نداشتم،همین 24 سال بسمه!دوست نداشتم تو خونه ی خودمون بلایی سر خودم بیارم.ترجیح دادم تو فضای باز با این زندگی نکبتی خدا حافظی کنم!کتم و برداشتم و از خونه زدم بیرون اصلا هم به مامان و بابا که داشتن صدام میکردن توجه نکردم.یه قسمت بود خارج از شهر که پر دار و درخت بود یه چیزی تو مایه های جنگل.رفتم و رفتم تا رسیدم به یه تپه. وقتی ازش بالا رفتم دیدم بازتر شده بود یه قسمت از شهرم زیر پام بود!احساس سوختن داشتم ،انگاری آتیش گرفته باشم!از تو جیب کت بسته ی تیغ رو برداشتم و کتمو انداختم رو زمین. وقتی انداختمش زمین یه چیزی ازش افتاد بیرون .دیدم همون کاغذیه که دفعه ی آخر پرت کرد تو چشمم.حالا حالم خیلی خوبه اینم داره رو اعصابم یورتمه میره!خواستم پارش کنم و برم سراغ کارم که یه لحظه به خودم گفتم حالا که قراره بمیرم چه اشکالی داره قبلش به حرفای این دختره ی دیوونه هم گوش کنم؟"تمنا:میدونم آلان اگه دم دستت بودم هم خودمو جر میدادی هم نوشتمو!ولی خواهش میکنم به حرفام گوش کن ،تو هنوز خیلی جوونی و فرصتهای زیادی واسه رسیدن به خوشبختی و موفقیت داری.اگر هم خدا بخواد میتونی دوباره عاشق شی!همه میگن هیچی مثله عشق اول نمیشه ولی من میگم:همه خیلی ...ه خوردن!خوبم میشه!نمیگم همین فردا برم عیال اختیار کن ولی تو هنوزم فرصتهای خیلی خوبی داری.تو میتونی بجای نفسم زندگی کنی و به آرزوهایی که اونم داشت برسی.اگه واقعا دوسش داری باید به زندگیت ادامه بدی.نمیدونم رشته ی دانشگاهیت چیه ولی هر چی که هست سعی کن به مراتب بالاش برسی و واسه خودت کسی بشی،که نفسم بتونه تو اون دنیا سرشو بلند کنه و بگه:اینی که میبینین همونیه که من با رفتنم داغونش کردم،حالا خوب نگاش کنین این همون آدمه که الان به موفقیت کامل تو زندگیش رسیده و خوشبخته!اون تونست جلوی قوی ترین حس بایسته .حس عشق؟نه!حس ترس!اون نترسید و موند و جنگید. برای زندگیش جنگید،برای آرزوهاش جنگید،برای اطرافیانش جنگید... یه لبخند مکش مرگما بزنه و بگه:برای من جنگید!هیراد تو میتونی بجنگی تو میتونی دووم بیاری!هنوزم تو دنیا کسایی هستن که از تو بدبخت ترند،کسایی هستن که تموم اطرافیانشونو از دست دادن ولی موندن و جنگیدن که زندگی کنن که خوشحال باشن .همونطور که خودت گفتی اگرهم بخوای کاری کنی کاری از دست من بر نمیاد ولی اینو بدون اگه خودتو بکشی هرگز حلالت نمیکن و نمیبخشمت.در ضمن اگه خواستی با عزرائیل جون ملاقات داشته باشی قبلش یه زنگ بهم بزن.فقط واسه یه چیز،واسه این که بتونم صدای یه آدم شکست خورده رو بشنوم!نه اینکه فکر کنی عاشق چشم و ابروت شدم!اینم شماره ی بهترین و جیگرترین دوست دنیا...0936 مواظب خودت باش و تا حد ممکن بلایی سر خودت نیار!قربونم بری تمناآریانا"وای خدای من! چرا این دختر اینقدر خجستست؟فکر کرده من بچم که میخواد منو با این حرفا گول بزنه؟روانی! کاغذو پرت کردم یه گوشه و تیغو تو دستم آماده به خدمت گرفتم!یه نفس عمیق کشیدم و تیغو گذاشتم رو دستم و چشمامو بستم.یه لحظه یه صدای مبهم گفت:تو یه ترسویی!میدونستم تخیل زدم ولی واسه اطمینان گفتم:خفه شو لطفا!دوباره مشغول شدم که همون صدا گفت:اگه ترسو نبودی رگتو با چشم باز میزدی!چشمامو با عصبانیت باز کردم و عصبی به اطرافم نگاه کردم.کسی نبود!تخیل تو روز روشن؟دوباره چشمامو بستم که ایندفعه یه چیزی بجز تاریکی دیدم!تمام لحضاتی که با نفسم بودم عین یه فیلم از جلوی چشمم رد شد.آخرین صحنش اشکمو درآورد.نفس در حالی که یه لبخند رو لبش بود و ازم دور میشد گفت:تو میتونی!چشمامو باز کردم،صورتم خیس اشک بود،عصبی شده بودم.عین دیوونه ها تو محوطه میدویدم تا شاید نفسم رو پیدا کنم ولی دریغ از یه جهنده!عصبی برگشتم و از رو زمین کتمو برداشتم.داشتم میرفتم که چشمم خورد به اون ورقه ی لعنتی،از رو زمین چنگش زدم و با سرعت برگشتم خونه.خودمو انداختم رو تخت،چند ساعتی بی حرکت رو تخت بودم یه نگا به ساعت انداختم11:35دقیقه ی شب!از رو تخت بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن تو اتاق .اون حرف نفس دوتا گزینه جلو پام میزاشت،یکی اینکه خودمو بکشم و برم پیشش یکی اینکه به زندگیه نکبتیم ادامه بدم!یکم دیگه فکر کردم،آره من میخوام برم پیش نفسم، تو دنیا دیگه خوشی ندارم!









قتی رسیدیم مریم جون عین جت پرید تو آشپز خونه و مشغول شد.سعید: تو رو خدا نگاه کن!سالهای اول زندگیمون هم انقدر به فکر شیکم من نبود!تو رو خدا میبینی؟از وقتی قدم نحستو گذاشتی تو این خونه اصلا دیگه به من توجه نمیکنه،شدی عزیز دردونش بزنم تو سرت بمیری؟با خنده یه زبون یه متری واسش درآوردم که حرصی تر شد و افتاد دنبالم،بلاخره یه کنج خفتم کرد و شروع کرد به نیشگون گرفتن از تن و بدن بدبخت من!من از دست این جای سالم رو بدنم ندارم!مریم جون که سر و صدای من و سعید توجهشو جلب کرده بود از آشپزخونه ملاقه بدست اومد بیرون و گفت:چه خبره بچه ها؟چراعین آنگولایی ها جیغ و داد میکنین؟همچین چشم مریم جون به من افتاد سعید عین آفتاب پرست رنگ عوض کرد و گفت: فدای تمنا گل خودم بشم،بیا عزیزم یه ذره استراحت کن خستگیت دربره،بیا گلم.اینا رو میگفت و سر و صورتمو میبوسید!تمنا:اه سعید ولم کن صورتمو کندی!مریم:ورپریده من که میدونم قبل اومدنم داشتی میزدیش!مردی جلوی خودم رو دخترم دست بلند کن تا با همین ملاقه بزنم تو سرت چهار شقه شی!سعید:من؟من کی به این خانوم گل شما کمتر از گل گفتم؟اصلا کسی دلش میاد رو این فرشته ی زمینی دست بلند کنه؟اصلا...مریم جون پرید وسط حرفش و گفت:خیلی خب بابا بیاین ناهار حاضره.تا اسم غذا اومد سمت آشپز خونه پرواز کردم!سعید هم پشت سرم میومد و واسم خط و نشون میکشید!سر میز که نشستم نمیدونم چی شد که یاد هیراد افتادم.اصلا از غذا چیزی نفهمیدم ،سعید و مریم هم متوجه حالت گرفتم شدن ولی گذاشتن پای خستگیم.بعد ناهار مستقیم رفتم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت.ساعت3 بعداظهر بود.تموم فکرم پیش اون پسره ی دیوونه بود.خداجون خودت مراقبش باش.سر شام که اصلا نفهمیدم غذا چی بود!داشتم از نگرانی میمردم،پسره ی الاغ نکرد یه زنگ بزنه!سعید:تمنا جان چیزی شده؟از ظهر تا حالا تو خودتی!تمنا:نه،فقط یه خورده کسل و خستم.مریم جون بابت شام خوشمزت ممنون.بعد بوسیدن مریم و سعید برگشتم تو اتاقم. ساعت 9:30 شب بود ولی خبری از هیراد نشده بود.کثافت نگفت یه زنگ بزنه بگه خبرش هنوز اکسیژن حروم میکنه!یه ساعتی رو تخت قل خوردم ولی خبری نشد،کم کم چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد.باحس یه لرزش زیر سرم چشمای خستم رو باز کردم،گوشیمو از زیر بالش در آوردمو یه نگاهی به شماره انداختم.غریبه بود!برو بابا کی حوصله داره؟گوشیمو پرت کردم یه طرفو دوباره خوابیدم.یکم دیگه به خودش لرزیدو بعدش قطع شد.با قطع شدن ویبره چندتا صلوات واسه اموات طرف فرستادمو دوباره چشمامو بستم.یهو چشام درشت شد!نکنه؟وای خدا حتما هیراد بود!پریدم دو گوشیمو به اون شماره زنگ زدم.بازیاد شدن تعداد بوقا نفس منم بیشتذ تو سینه حبس میشد.نکنه دید جواب نمیدم ازمنم ناامید شدو به درک واصل شد!وای خدا نه!من از غذاب وجدان میمیرم،داشت گریم میگرفت.میخواستم قطع کنم که صدای خستش پیچید توگوشم_الو؟یگم هول شدم،من که صدای هیرادو نمیشناختم.نکنه اشتباه باشه؟_الو...مردم مریضن!_تمنا:من...من..._هیراد:ا� �ه نمیخوای حرف بزنی قطع کنم. چون کارای مهمتری واسه انجام دادن دارم._تمنا:هیراد تویی؟_آآآآآآ....شما؟ _منم تمنا!_تمنا کیه؟_بابا همونم که امروز تو ترافیک شده بودم کفتر کاکل به سر و باهبت نامه نگاری میکردم! _آهــــــــــــــــا تویی؟_نه اونم!چی شده؟_چی چی شده؟_میگم چرا زنگ زدی؟_خودت گفتی زنگ بزن!_هیع!رفته بودی خودتو بکشی؟_به تو ربطی نداره!_تو رو خدا هیراد به حرفام گوش کن،تو نباید بمیری!_تو چرا انقدر حرص میخوری؟من دیگه تصمیمو گرفتم،امروز نفسم یه لحظه اومد جلو چشمم و گفت تو میتونی.اونم میخواد برم پیشش،امشب میرم پیش نفسم!_خر،گاو،الاغ،نفهم،بوز ینه،گامیش،خر..._خرو دوبار گفتی،در ضمن همشونم خودتی!_آخه آدم احمق از کجا میدونی منظورش این بود؟از کجا معلوم منظورش استقامت نبود؟_مگه تو جنگیم؟_آره جنگ واسه زندگیت!_بروبابا!!یهو داغ کردم!دهنمو باز کردم و شروع کردم به جیغ جیغ!سرش فریاد میزدم و بهش فحش میدادم!آخه احمقه!انقدر داد زده بودم که گلوم میسوخت.دیگه راهی نمونده بود،اون هنوز جوونه،نباید بمیره!درمونده زدم زیر گریه!_آهای! آهای دختره!چرا گریه میکنی؟خدایا اینو دیگه چیکارش کنم؟اسمش حالا چی بود؟ت..ت..تر.. اها ترنم!ترنم چی شده؟با هق هق گفتم:احمق کودن!_چرا انقدر تو بی تربیتی؟چته تو؟_ اسمم تمناست نه ترنم!_حالا هر چی!چرا گریه میکنی؟درمونده گفتم :نمیدونم!_ ببینم تو مشکل روحی روانی نداری؟_دیوونه خودتی!نه من!کدوم آدم عاقلی جونشو دو دستی تقدیم عزرائیل میکنه؟از کجا معلوم منظورش اونی که فکر میکنی باشه؟اگه منظورش این باشه که زندگیتو بکنی و تو خودتو بکشی بری اون دنیا چه تضمینی هست که هم نفس سرویست نکنه هم خدا نزنه دهنتو آسفالت کنه؟ها؟_ببینم تو اصلا معنی شعور و تربیتو میدونی چیه؟_نه فقط تو میدونی!_آخه میدونی چیه؟_چیه؟_خیلی نفهمی!دوباره داغ کردم و شروع کردم به دادو بیداد!یه سخنرانیه نیم ساعته واسش راه انداختم که در پایان تسلیم شد و قول مردونه داد تا اطلاع ثانوی بلایی سر خودش نیاره و اگرم خواست خودشو بکشه منو در جریان بزاره!بعد قطع کردن گوشی مثل جنازه رفتم سمت تختم و سرم به بالش نرسیده بیهوش شدم


پاسخ
 سپاس شده توسط دخمر عاشق
آگهی
#2
پسـت دو !


××



ساعت تقریبا 12شب بود که از رو تخت بلند شدم.رفتم تو حموم و یه تیغ برداشتم و گذاشتم رو رگم!یه نفس عمیق کشیدم که اون دختره یادم اومد،بهم گفته بود بهش زنگ بزنم دیگه؟ دلیلش رو نمیدونم،ولی زنگ زدم.بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.بیخیال شدم و رفتم سراغ گناه کبیره ای که قرار بود انجام بدم که گوشیم زنگ خورد،شماره نا آشنا بود!جواب دادم ولی مثله اینکه قصد حرف زدن نداشت.تهدیدش کردم که قطع میکنم که بلاخره حرف زد_هیراد تویی؟بعد چند دقیقه حرف زدن و آدرس دادن بلاخره فهمیدم تمناست.آخرش نفهمیدم چرا اسمش تمناست؟بعد یه ساعات حرف زدن باهاش قطع کرد.داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم، اون یه دیوونه ی تموم عیاره!در طول تماس خواهش میکرد،جیغ وداد میکرد،فحش میداد،گریه میکرد!!!اصلا تعادل روانی نداشت!از زور سر درد نمیتونستم سر پا واستم!چند تا قرص سر درد خوردم و بعدش قرصای همیشگی خودمو و از خستگی زیاد بیهوش شدم!
---------------------------------------------------------------------------------------------------
***تمنا***چند روز از اولین تماسم با هیراد میگذشت.طی این چند روز چند بار دیگه هم بهش زنگ زدم ولی بزغاله جواب نداد!دیگه داشت رو اعصابم راه میرفت!اصلا فدای سرم،هر بلایی که میخواد سر خودش بیاره، بیاره!ولی باز ته این دل صاب مرده راضی نمیشد!ته دلم نگران این پسر بچه ی دیوونه بودم.شب مورد علاقه ی من مثل هر هفته سر رسید!شب فقط شب پنجشنبه!هیچ شبی مثله پنجشنبه شب خوابیدن بهم نمیچسبه!عین چی خواب بودم که صدای زنگ گوشیم رو خواب نازم یورتمه رفت!یه چشمم رو باز کردم،گوشیم رو زمین کنار تخت افتاده بود.همونجور که نصفم رو تخت بود نصف دیگم آویزون بود گوشیمو از رو زمین برداشتم تا چشمم خورد به اسم هیراد خواب از سرم پرید!حتما پدر یا مادرش بودن که میخواستن خبر مرگشو بهم بدن!نه بابا اونا که اصلا منو نمیشناسن،پس خود ایکبیریشه!سریع جواب دادم_بله؟_الو دختره؟_تو هنوز اسم منو یاد نگرفتی؟_اصلا با اسمت حال نمیکنم!_برو بابا کی از تو نظر خواست؟یه ذره من من کرد و کفت:میشه بیای به این آدرسی که میگم؟میخوام باهات حرف بزنم._پارک؟نصفه شبی؟با من؟میتونم بپرسم چیکارم داری که نمیتونی از پشت تلفن بگی؟_نمیدونم چرا،ولی یه حسی بهم میگه دل آشوبم فقط با درد و دل کردن با توی الاغ آروم میشه!نیشم از بناگوش در رفت!مردم چقدر به ما لطف دارن!صدای ناراحتش تو گوشم پیچید،هیراد:باشه،نیا مهم نیست!_چی میگی؟کی گفتم نمیام؟آدرسو اس ام اس کن سه سوته اونجام!بعد قطع کردن گوشی مثلا خواستم حرکت بزنم که با کمر خوردم زمین به عر عرکردن افتادم!آخ ننه!کمرم خورد شد!ستون فقیر فقراتم!ای بمیری هیراد که بخاطر تو مهره ی اول و آخرم یکی شد!سریع آماده شدم و گوشیمو انداختم تو جیبم.هیچوقت حوصله ی کیفو ندارم!آروم از اتاق زدم بیرون،یه نگا به ساعت انداختم3:30 صبح!الان خروساهم خوابن!ولی بیخیال!الان یکی از دوستام بهم احتیاج داره.از جلوی توالت داشتم رد میشدم که یهو در باز شد و سعید پرید جلوم،سعید:پــــــــــــــ� �ــخخخخخخ!قلبم قشنگ بین دندون آسیاب بالا و پایین بود!تمنا:وای سعید!چرا یهو عین آل میپری جلو آدم؟دلم ترکید!سعید خندون گفت:مگه دلت بادکنکه؟تمنا:سعید لطفا دیگه منو اینجوری نترسون!باشه؟ سعید:قول صددرصد نمیدم!راستی نصفه شبی چرا بیداری؟چرا این لباسا تنتنه؟خاک تو سرم شد!یه لبخند چاپلوسانه زدم و گفتم:خوابم نمیبرد،همینجوری پوشیدمشون ببینم تو تنم چجوریه که یهو دسشوییم گرفت که به لطف شماچیز بندشدم!سعید یکم مشکوک نگام کرد و گفت:خب!حالا برو بخواب دیگه!تمنا:شب بخیر.سریع چپیدم تو اتاقم و چسبیدم به در.بعد چند لحظه که دیدم صدایی نمیاد آروم رفتم بیرون.دو قدمم نرفته بودم که سعید از پشت دیوار پرید جلوم و بلند گفت:پــــــــــــــــــــ� �ـــــــــخخخخخ!این دفعه دیگه قلبم کف زمین بود!یه دستم رو قلبم بود یه دستم رو دهنم که جیغ نکشم!!سعید خندون گفت:خیلی بی ظرفیتی!همین 5 دقیقه پیش به همین روش ترسوندمت،بازم ترسیدی؟نچ نچ نچ!یه چشم غره بهش رفتم که گفت:راستی تو که هنوز این لباسا تنته!دیگه چی شده؟ها؟کجامیرفتی؟هاها؟تمن ا:استپ!پیاده شو با هم بریم!دوباره دسشوییم گرفت اومدم برم،اعتراضی هست؟سعید با نگاه مشکوک از سر راهم کنار رفت منم به اجبار رفتم تو توالت.یه5دقیقه طولش دادم،وقتی اومدم بیرون خبری از سعید نبود!نمیدونم چرا با اینکه طبقه پایینم توالت داست سعید همیشه میومد بالا دسشویی؟از پله ها آروم اومدم پایین.خونه ی مااز بیرون دو طبقه بود ولی از درون یه طبقه بود که طبقه ی اول و دوم با یه راه پله بهم وصل میشدن.در اصل یه طبقه ی قدبلند! طبقه ی اول آشپزخونه و سرویس و دوتا خواب داشت،طبقه ی دوم سه تا خواب و یه سرویس. آروم از خونه زدم بیرون و خودمو به اون پارکی که هیراد میگفت رسوندم.جلوی پارک رو نیمکتا هیچ خبری نبود،آروم رفتم تو خود پارک ولی حتی یه جهنده هم پر نمیزد!با خودم گفتم یا آدرسو اشتباه اومدم یا هیراد دیده دیر کردم رفته!اومدم برگردم که چشمم خورد به یه نفر که ته پارک زیر یه درخت نشسته بود.آروم رفتم جلو دیدم بــــــــــــــــــــله!خ� �دشه!رفتم جلو یه نگاهی بهم انداخت و گفت:بشین!حرفش تموم نشده پهن شدم رو زمین!



از جلوي توالت داشتم رد ميشدم که يهو در باز شد و سعيد پريد جلوم،سعيد:پــــخخ!قلبم قشنگ بين دندون آسياب بالا و پايين بود!تمنا:واي سعيد!چرا يهو عين آل ميپري جلو آدم؟دلم ترکيد!سعيد خندون گفت:مگه دلت بادکنکه؟تمنا:سعيد لطفا ديگه منو اينجوري نترسون!باشه؟ سعيد:قول صددرصد نميدم!راستي نصفه شبي چرا بيداري؟چرا اين لباسا تنتنه؟خاک تو سرم شد!يه لبخند چاپلوسانه زدم و گفتم:خوابم نميبرد،همينجوري پوشيدمشون ببينم تو تنم چجوريه که يهو دسشوييم گرفت که به لطف شماچيز بندشدم!سعيد يکم مشکوک نگام کرد و گفت:خب!حالا برو بخواب ديگه!تمنا:شب بخير.سريع چپيدم تو اتاقم و چسبيدم به در.بعد چند لحظه که ديدم صدايي نمياد آروم رفتم بيرون.دو قدمم نرفته بودم که سعيد از پشت ديوار پريد جلوم و بلند گفت:پـــخخ!اين دفعه ديگه قلبم کف زمين بود!يه دستم رو قلبم بود يه دستم رو دهنم که جيغ نکشم!!سعيد خندون گفت:خيلي بي ظرفيتي!همين 5 دقيقه پيش به همين روش ترسوندمت،بازم ترسيدي؟نچ نچ نچ!يه چشم غره بهش رفتم که گفت:راستي تو که هنوز اين لباسا تنته!ديگه چي شده؟ها؟کجاميرفتي؟هاها؟تمن ا:استپ!پياده شو با هم بريم!دوباره دسشوييم گرفت اومدم برم،اعتراضي هست؟سعيد با نگاه مشکوک از سر راهم کنار رفت منم به اجبار رفتم تو توالت.يه5دقيقه طولش دادم،وقتي اومدم بيرون خبري از سعيد نبود!نميدونم چرا با اينکه طبقه پايينم توالت داست سعيد هميشه ميومد بالا دسشويي؟از پله ها آروم اومدم پايين.خونه ي مااز بيرون دو طبقه بود ولي از درون يه طبقه بود که طبقه ي اول و دوم با يه راه پله بهم وصل ميشدن.در اصل يه طبقه ي قدبلند! طبقه ي اول آشپزخونه و سرويس و دوتا خواب داشت،طبقه ي دوم سه تا خواب و يه سرويس. آروم از خونه زدم بيرون و خودمو به اون پارکي که هيراد ميگفت رسوندم.جلوي پارک رو نيمکتا هيچ خبري نبود،آروم رفتم تو خود پارک ولي حتي يه جهنده هم پر نميزد!با خودم گفتم يا آدرسو اشتباه اومدم يا هيراد ديده دير کردم رفته!اومدم برگردم که چشمم خورد به يه نفر که ته پارک زير يه درخت نشسته بود.آروم رفتم جلو ديدم بــله! خودشه!رفتم جلو يه نگاهي بهم انداخت و گفت:بشين!حرفش تموم نشده پهن شدم رو زمين!
هیراد: ببخشید نصفه شبی مزاحمت شدم .تمنا:نه بابا،این چه حرفیه؟حالا چیکار داشتی؟ هیراد راستش دوس داشتم رودر رو باهات حرف بزنم،حس میکنم وقتی باهات حرف میزنم سبک میشم!تمنا:من میدونم چرا!چون رفیق باحالتر از من نداری!هیراد یه لبخند بیجون زد و گفت:راستش خیلی واسم سخته،این چند روزه اصلا از اتاقم بیرون نیومدم.شدیدا افسرده شدم!همش خاطرات نفس میاد جلو چشمم،دیگه نمیکشم!اینو گفت و آروم اشک ریخت. وای خدا نه!من اصلا طاقت اشک ریختن یه مرد و ندارم!یه ذره رفتم جلوتر و دقیقا رو به روش نشستم.تمنا:میدونم الان تو اوج سختی هستی!درسته گذشتن از این مرحله سخته ولی همچین که از این مرحله گذشتی نبودن عزیزت واست عادی میشه!هیراد:نه نه!من نمیتونم من بدون نفسم میمیرم!با یه صدای فوق مهربون که واسه خودمم نا آشنا بود گفتم:هیراد خواهش میکنم قوی...هنوز جملمو تموم نکرده بودم که هیراد منو کشید تو بغلش و بلند زد زیر گریه!اول خواستم از بغلش بیام بیرون و بزنم تو گوشش ولی بعد با خودم گفتم اون الا ن مریضه و به من تکیه کرده و نباید بهش پشت کنم.یه یه ربع ،بیست دقیقه منو تو بغلش فشار میداد و گریه میکرد!بلاخره لطف کرد و منو ول کرد و اشکاشو پاک کرد.بعد یه دستمال گرفت سمتم.تمنا:ممنون فین ندارم!یه لبخند محو نشست رو لبش،هیراد:بگیر اشکاتو پاک کن.با تعجب یه دستی به صورتم کشیدم که دیدم خیسه!دستمالو ازش گرفتم و تا کردمش گذاشتم تو جیبم و با آستین مانتوم اشکامو پاک کردم .اول یه کم با تعجب نگام کرد ولی بعدش بیخیال شد و گفت:ممنون که اومدی خیلی سبک شدم،شب بخیر!تمنا:این یعنی برو گم شو دیگه؟متعجب نگام کرد و گفت:من منظوری...پریدم وسط حرفش و با خنده گفتم:بیخیال،شوخی کردم!شبت بخیر.چند قدم رفتم جلو ولی برگشتم سمتش و گفتم:تو پارک میخوابی؟هیراد:ها؟تمنا:منظو رم اینه که نمیخوای بری خونه؟هیراد:اها چرا میرم،فعلا تو برو دیر وقته.بعد خداحافظی آروم راه افتادم سمت خونه.محو تماشای بیدهایی بودم که دم ورودیه پارک بود که یهو یه نفر پرید جلوم و گفت:پــــخ!فهمیدم سعیده!با اینکه بار سوم بود ولی بازم عین چی جا خوردم!اینم با این شوخیا ی پشت وانتیش!سعید:ها ها ها!بازم ترسیدی؟تمنا:تو اینجا چیکار میکنی؟سعید:به نظرت تو نباید به این سوال جواب بدی؟تمنا:راستش...سعید:دوستت خیلی ادکلنش خوش بو بود دفعه ی بعد که دیدیش اسم ادکلنشو ازش بپرس!عین سگ ترسیده بودم ولی سعی کردم خونسرد باشم،تمنا:تو مگه دوستمو دیدی؟سعید:راستش نه!اگه زیادی میومدم جلو میدیدینم!ولی صداها خوب میومد! بوی ادکلنشم از جنابعالی متساعد میشه!یهو جدی شد و با داد گفت:تو نصفه شبی تو بغل اون نره خر چیکار میکردی؟ ها؟نگفتی با چاقویی،قمه ای چیزی میزد سرتو میبرید و کلیه هاتو در میاورد میبرد میفروخت؟ها دیوونه؟ اگه بلایی سرت میاورد ما چیکار میکردیم؟ منم که کلا هنگ کرده بودم فقط تونستم بگم:به خدا اونجور که تو فکر میکنی نیست!یه ذره خیره نگام کرد و یهو زد زیر خنده!همونطور که اشکاشو که از زور خنده تو چشمش جمع شده بود پاک میکرد گفت:وقتی میترسی چقدر قیافت باحال میشه!دیوونه من که گفتم صداها کاملا واضح بود!داشتم از عصبانیت و تعجب میترکیدم !منو بگو که فکر کردم اندیشه هاش در مورد آزادی برابر دختر و پسر عوض شده وامشب میخواد سرمو ببره!با عصبانیت در حالیکه سعی داشتم صدامو پایین نگه دارم گفتم:بابات بهت یاد نداده فال گوش واینستی؟سعید:نه ،از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون! وقتی بچه بودم همونطور که در جریانی تک بچه بودم و عامل نفوذیه بابا و شوهر خالم!مامان و خالم همیشه پیش هم بودن و وقتی میرفتن تو اتاق واسه حرفای محرمانه بابا و شوهرخالم شیرم میکردن و میفرستادنم واسه جاسوسی!واسه همین این عادت روم مونده .یه ذره با بهت و شک بهش نگا کردم که گفت:به جان تو که از تو عزیز تر ندارم قسم، راست میگم!تمنا:جونه عمه جونت!مگه جون من کشکه؟سعید:حالا اینا رو بیخیال،وضعیت روحیه دوستت اصلا خوب نیست.بریم خونه همه چیو کامل واسم بگو شاید منم بتونم کمکش کنم!وقتی رسدیم به ماشین سعید که یه پرادوی مشکی بود چشمم 4تا شد!تمنا:سعید مریم جون چرا تو ماشین خوابیده؟سعید یه لبخند دندونی زد و گفت:راستش با خودم آوردمش حوصلم سر نره!ولی چون عملیات موقعیتش جوری بود که باید میومدم نزدیک مجبور شدم تنهاش بزارم،اونم تا پامو بیرون گذاشتم دوباره خوابش برد!وقتی رفتیم خونه سعید مجبورم کرد کل ماجرا رو واسش تعریف کنم!منم به شرطه اینکه نزاره هیراد بفهمه که اونم موضوع رو میدونه همه چیو واسش گفتم.حالا باید واسه بیرون آوردن از این حال یه فکر اساسی واسش بکنم!ناخوداگاه نیشم باز شد!خوبه خوبه!



بعد از حرف زدن با این دختره انگار واقعا سبک تر شدم!یه نیم ساعت دیگه اونجا نشستم بعد رفتم خونه و بعد خوردن قرصام رفتم تو تخت و یه ربع بعدش خوابم برد.صبح که بیدار شدم،در واقع ظهر،احساس سبکی میکردم.بلاخره این دختره به یه دردی خورد!مستقیم رفتم تو آشپز خونه،مامان پشت میز ناهار خوری نشسته بود و به فنجون قهوش خیره شده بود.یه صندلی کشیدم عقب و نشستم پشت میزمامان انقدر غرق افکارش بود که اصلا متوجه من نشد، عجیبم نیست!اگرم منو دیده باشه فکر میکنه تخیل زده!یه هفته ای میشه که جز اتاقم و بیرون جایی دیده نشدم!چندتا سرفه کردم که مامان متوجه من شد،با چشمای خوشکلش که حالا ابری شده بود نگام کرد.یه لبخند بهش زدم و گفتم :سلام هستی جون.یه فنجون از اون قهوت به منم میدی؟مامان چند لحظه خیره نگام کرد و لی سریع بلند شد و هول هولکی گفت:آره عزیزم،چرا که نه گل پسرم؟همونطور که بهش خیره شده بودم قربون صدقم میرفت.یه لحظه از خودم متنفر شدم،من تو این مدت تموم اعضای خانوادمو عذاب دادم.سریع قهومو گذاشت جلوم و بعد بوسیدن پیشونیم رفت سر جاش نشست و با هیجان بهم خیره شد.منم تو جواب محبتاش یه لبخند بهش زدم که چشمای خاکستریش برق زد!بعد خوردن قهوم چون دیدم مامانم از دیدن پسر بی عرضش چقدر ذوق کرده تصمیم گرفتم تا موقع ناهار پیشش باشم،که مطمئنم همین کارم باعث شد که انقدر شارژ بشه!بعد ناهار صورت مامان و بوسیدم و بابت ناهار ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاقم تا یکم استراحت کنم.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
***تمنا***بعد اونشب هیراد هر روز بهم زنگ میزنه!یا از پشت تلفن یا تو پارک و کافی شاپ باهم حرف میزنیم.وضعیتش خیلی بهتر شده.ولی هنوزم معلومه که افسردست!یه روز که همدیگه رو تو کافی شاپ همیشگی دیدیم بعد 2،3 ساعت حرف زدن وقتی کامل از تواون حال و هوا درش آوردم ازش خواستم که یه روز کامل از صبح تا شب باهم بریم بیرون.اولش کلی اخم و تخم کرد ولی وقتی دید اگه قبول نکنه جیغ و داد راه میندازم به زور قبول کرد!فرداش خواستم نقشمو اجرا کنم که وقتی به مریم جون گفتم کلی سرم داد و بیداد کرد و گفت:دو سه هفتست که درست و حسابی ندیدیمت،امروز حق نداری جایی بری!وقتی دیدم هیچ رقمه راضی نمیشه بیخیال شدم و برنامه رو انداختم واسه فرداش.صبح ساعت 7:30 صبح بود که از خونه زدم بیرونوکلمو رو دوشم محکم کردم و رفتم سمت همون آدرسی که از هیراد گرفته بودم.اسم منطقشون داد میزد که آقا من خر پولم!وقتی رسیدم یه لحظه فکر کردم اشتباه اومدم.ولی بعد چند لحظه تامل،فکر اون بنز می باخی که هیراد توش بود این باورو بهم رسوند که اشتباه نیومدم!آیفونو زدم و یه قدم رفتم عقب و منتظر شدم.بعد یه دقیقه صدای یه زن منو به خودم آورد!زن:کیه؟میگم کیه؟مگه کری؟اگه مزاحمی همونجا واستا تا بیام نفلت کنم!من که دیدم اوضاع بد رقمه قمر در عقربه گفتم:سلام خانوم محترم،خوب هستین؟ خانواده ی محترم خوبن؟زنه که معاوم بود میخواد خفم کنه با حرص گفت:سلام دارن خدمتون شما؟تمنا:من یکی از دوستان هیرادم!خونه هست؟زنه که معلوم بود تعجب کرده گفت: منظورتون جناب مهرآرای کوچیکه؟تمنا:هیراد کجاش کوچیکه؟راحت سه تای منه!زنه که از پررویی من حسابی کفری شده بود گفت:بفرمایید داخل!وقی از در اصلی عمارت رفتم داخل عمارت کفم برید!عجب خونه ی توپی داره این ذلیل مرده!داشتم فوضولی میکردم که یه خانوم با لباس خدمتکارا اومد جلو و گفت:بفرمایید کاری داشتین؟تمنا:راستش اومدم هیراد و ببینم.زنه تا اومد یه چیزی بگه صدای یه خانومی اومد که گفت:کیه ملوک؟ملوک:نمیدونم خانوم جان ،مثله اینکه با آقا هیراد کار دارن.زنه:بیارش پیش من.پیش خودم اشهدمو خوندم! همچین بلند داد زد بیارش پیش من که یه لحظه فکر کردم که اگه برم پیشش منو میخوره!




با شک و تردید پشت سر ملوک راه افتادم ملوک منو برد به نشیمن و گفت:آوردمس خانوم جان.رد نگاه ملوک و گرفتم و رسیدم به یه زن تقریبا 40 ساله ی شیک و تر و تمیز.چه چشمایی داره!پس بگو این بزغاله چشماش به کی رفته!خانمه خیلی خوشحال اومد سمتم و با ذوق بغلم کرد . منو که تو شک بودم دنبال خودش کشید و برد رو مبل کنار خودش نشوند. اصلا نزاشت لب باز کنم،خانوم:سلام عزیزم خوبی؟وای خدا تو چقدر خوشکلی!اسمت چیه؟ اسم من هستیه.مامان هیرادم،واستا ببینم،تو دوست دختر هیرادی؟یه نفس حرف میزد تا گفت دوست دختر هیرادچشمام از کاسه زد بیرون!تمنا:ببخشید وسط حرفتون میپرم ولی من دوست دخترش نیستم،فقط دوستشم.هستی که معلوم بود یه ذره بادش خالی شده دوباره لبخند زد و گفت:من نمیدونستم هیراد تو شیرازم دوسته دختر داره.اسمت چیه عزیزم؟راحت باش و هستی صدام کن.تمنا:هستی جون من وهیراد الان نزدیک سه هفتست که باهم دوستیم و امروزم اومدم دنبالش.قرار بود با هم بریم بیرون.هستی جون با ذوق گفت:راست میگی خانومی؟نزاشت جوابشو بدم،سریع بغلم کرد و شالاپ شلوپ ماچم کرد!وقتی از خودش جدام کردگفت:هنوز نگتی اسمت چیه!تمنا:تمنا،تمنا آریانا.هستی:اسمتم مثله خودت خوشکله عزیزم.تمنا:هستی جون هیراد هنوز بیدار نشده؟هستی اول یکم با تعجب نگام کرد بعد گفت:عزیزم واقعا انتظار داری این وقت صبح هیراد بیدار باشه؟تمنا:آخه من دیشب بهش گفتم 8 صبح میام دنبالت!هستی خندید و گفت:احتمالا سرش داغ بود یه چیزی پروند!اون قبل ساعت 11 ظهر بیدار نمیشه،یعنی کسی نمیتونه بیدارش کنه!یه لبخند شیطانی زدم و گفتم:اگه میشه اتاقشو نشونم بدین خودم بیدارش میکنم.یه کم با شک نگام کرد ولی بعدش گفت:دنبالم بیا گلم. دنبالش رفتم و از راه پله رفتیم بالا و از یه سری راهروی تو هم تو هم رد شدیم تا رسیدیم به یه در سفید با خطوط مشکی.اوخی چه در خوشکلی!هستی دستشو گذاشت پشتم و هلم داد سمت در و گفت:بر تمنا جون،اگه میتونی بیدارش کن! وقتی رفتم تو اتاق اولین چیزی که به چشمم خورد یه تخت دو نفره ی سفید مشکی بود که وسط اتاق بود.اتاق به این بزرگی رو میخواد چیکار؟آخی جونم!چه نازم خوابیده،ولی این دلیل نمیشه که بیدارش نکنم!آروم رفتم کنارش و با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم: هیراد،هیراد پاشو.قرار بود بریم بیرون،پاشو دیگه!بعدش آروم تکونش دادم و با یه لبخند خبیث گفتم:من صدات کردم خودت بیدار نشدی!تو اتاق راه افتادم تا چیزی رو که میخوام پیدا کنم. یهو چشمم خورد به سمت چپ اتاق که یه پله میخورد سمت پایین.از پله که رفتم پایین از چیزی که جلوم بود کف بر شدم!یه ست کامل آلات موسیقی!از گیتار و پیانو و ویالون گرفته تا دنبک و تبل و درام!ارهههه!خودشه!رفتم سمت درام و دو تا از صفحه هاشو به زورجدا کردم و آروم آروم رفتم بالا سر هیراد.آروم یه پامو گذاشتم یه سمتش و پای دیگمو گذاشتم اون سمتش.تقریبا رو شکمش نشسته بودم!به زور خندمو خوردم و دستامو تا جایی که میشد از هم باز کردم و با تموم قدرت دو تا صفحه ی درامو محکم عین سنج کوبوندم به هم.چنان صدای وحشتناکی تولید کرد که یه متر پریدم هوا دوباره نشستم رو شکمش!وضعیت هیراد که گفتن نداشت!به محض کوبوندن صفحات بهم عین چی سر جاش سیخ نشست و وقتی دوباره نشستم رو شکمش جنازه شد رو تخت و دوباره عین چی سر جاش سیخ شد و با عصبانیت نگام کرد!چشماش شده بود دو تا کاسه خون!با فک منقبض شده گفت:میکشمت،گرفتم میکشمت تنما!اونقدر جدی اینا رو گفت که سکته زدم!سعی کردم خونسرد باشم،یه لبخند گل و گشاد زدم و آروم از رو شکمش بلند شدم.به محض بلن شدن پتو رو زد کنار و بلند شدو اومد سمتم.منم که اوضاع رو برای فرار کاملا مهیا میدیدم زدم به چاک!تموم طول و عرض اتاقو میدویدم و هیرادم در حال خط و نشون کشیدن و شرح دادن حالات مختلف قتل من دنبالم میدوید!حین دویدن چشمم خورد به هستی جون که دم در با یه لبخند گشاد نگامون میکنه!آره خودشه!بهترین جا برای پناه گرفتن!دوییدم و سریع پشت هستی جون قایم شدم.هیراد اومد سمت ما و گفت:اون وروجک و ول کن بزار حقشو بزارم کف دستش!هستی:هیراد جان آدم با مهمونش اینطوری رفتار نمیکنه!هیراد حرصی گفت:مهمون باید آدمیزاد باشه تا... هستی:هیراد!هیراد هم ساکت شد و غرغر کنون رفت سمت یه در که احتمالا سرویس بود.هستی جون ریز خندید و گفت:شیطون نگفته بودی روشت واسه بیدار کردنش اینه! مثلا خجالت زده گفتم:میدونستم جز این راه،راه دیگه ای نیست!ببخشید!هستش جون دوباره خندید و گفت:تو یه دنیا انرژی ای دختر،بیا بریم الان هیرادم میاد.تمنا:ممنون شما برین من با هیراد کار دارم.هستی:شیطون دیگه از این بلاها سرش نیاری که من نیستم تا ازت دفاع کنم!یه لبخند دندونی تحویلش دادم که اونم با یه لبخند رفت بیرون.بعد 5 دقیقه هیراد در حالیکه هنوز غر غر میکرد اومد بیرون.جلوی موهای پرپشت و قهوه ایش خیس بود و باعث شده بود جذابتر بشه.من نمیدونم چرا این بشر روز به روز داره خوشکلتر میشه!نمیدونم چقدر بهش زل زدم که با یه پوزخند گفت:تموم شد!منم که کاملا در جریان تیکه ی کلفتش بودم گفتم:آره، حالا میتونی لباستو بپوشی!گیج گفت:چرا؟حرصی گفتم:محض ارا!مگه قرار نزاشتیم که امروز بریم بیرون؟هیراد یه پوزخند دیگه زد و گفت:حالا من یه چیزی گفتم تو چرا باور کردی؟ چشمام از عصبانیت داشت میسوخت!با حرص رفتم سمتش،دهنمو باز کردم و تا اودم جیغ جیغ کنم دستشو گذاشت رو دهنم و گفت:هیییس!باشه بابا!فقط جیغ جیغ نکن!برو پایین الان میام. اینجوری نیشد.واسه خالی کردن حرصم محکم دستشو گاز گرفتم که دادش رفت هوا!هیراد:چته وحشی؟چرا گاز میگیری؟تمنا:واسه اینکه حرصم میدی،من میرم پایین تا 5 دقیقه دیگه پایین نبودی وقتی دوباره اومدم بالا تضمین نمیکنم که بلایی سرت نیارم!




اینو گفتم و سریع از مقابل چشمای عصبانی هیراد دور شدم.رفتم پایین و روبه روی هستی جون نشستم.هستی جون درحالیکه میخندید گفت:شیطون دوباره چیکارش کردی که دادش رفت هوا؟نگو باز با اون روش وحشتناک ترسوندیش!تمنا:نه بابا این روش فقط بار اول حال میده!حرصمو درآورد گازش گرفتم!یهو چایی جست تو گلوش و به سرفه افتاد.رفتم پشتش و آروم زدم تو پشتش.هستی :دختر داری شوخی میکنی دیگه؟تمنا:به جون خود هیراد راست میگم، یه گاز سیبی از پهلوی دست راستش گرفتم که از درد سرخ شد!حالت مات و مبهوت هستی جون بعد چند دقیقه جاشو به یه لبخند گل و گشاد داد و یهو زد زیر خنده!حالا نخند کی بخند.هنوز داشت میخندید که هیراد اومد.هیراد:چی باعث شده مامان خوشکل من اینجوری از ته دل بخنده؟هستی جون بعد از اینکه اشکاش رو پاک کرد با یه لبخند ملیح به من اشاره کرد.هیراد یه لبخند خبیث زد و گغت:میدونستم دلقکی ولی نه تا این حد!حرصم در اومد ولی با خونسردی ظاهری گفتم:بازم یه گوشه تنها گیرت میارم نه؟هیراد با عصبانیت یه نگا به من و یه نگا به دستش که جای دندونام خیلی خوشکل و مرتب روش Hک شده بود انداخت و با نگاش واسم خط و نشون کشید.هنوزم داشتیم با چشمامون واسه هم قپی میومدیم که هستی جون دوباره زد زیر خنده!هر دومون با تعجب بهش خیره شده بودیم که میون خنده گفت:تا حالا هیچ کدوم از دوستای هیراد حتی دوستای صمیمیش جرات نکرده بودن روش دست بلند کنن و سر به سرش بزارن،خندید و ادامه داد:حتی منم از بچگیش تا حالا روش دست بلند نکرده بودم!معلومه حق آب و گل داری تمنا جونم که تا حالا دوستیشو باهات بهم نزده!هیراد یه دندون قروچه کرد و حرصی گفت:پاشو بریم،دیرمون میشه ها.با خنده سریع با هستی جون خداحافظی کردم و رفتم سمت هیراد که مرتب و شیک منتظرم بود.تازه چشمم به تیپ دختر کشش خورد.آخه خدا جون چرا این پسر انقدر خوشکله؟کفم بریده بود.یه جین خاکستری پوشیده بود که انگار بعضی جاهاش سوخته بود و مشکی بود ،یه بلوز چهار خونه ی مشکی سفیدم پوشیده بود که لامصب عین چسب چسبیده بود بهش و عضلات قلمبه و خوشکلش زده بود بیرون!یه کت اسپرت خاکستری خوش دوختم تنش بود،موهای لخت قهوه ای خوشکلشم با هزار تا کوفت و زهرمار از حالت لختی یه نمه در آورده بود و چندتا تار موش رو پیشونیش افتاده بود که فجیح جیگرش کرده بود!صورتشم شیش تیغ کرده بود و چشمای درشت خاکستریش زیر سایبون مژه های پرپشتش میدرخشید.یه جفت کفش مردونه ی مشکی شیک هم پاش بود.هنوز داشتم از نوک پا تا فرق سر آنالیزش میکردم که با صدایی که توش خنده موج میزد گفت:خوردی منو بچه،چته تا حالا آدم ندیدی؟بدون اینکه نگامو ازش بگیرم گفتم:داشتم به تغییراتی که از روز اول تا حالا کردی دقت میکنم.روز اولی که دیدمت شبیه این بیابونیای حموم ندیده بودی ولی حالا تازه شکل آدمیزاد شدی!سر هم میشه تحملت کرد!با حرص گفت :واسه همینه سه ساعته سعی داری با چشمات قورتم بدی؟با لحن مسخره ای گفتم:هنوز به چیز خوری نیوفتادم!اینو گفتم و در رفتم سمت در،هیرادم دنبالم میدوید.هیراد دم در گفت:واستا کجا میری؟واستا ماشینو از تو پارکینگ در بیارم.تمنا:امروز از ماشین خبری نیست!تو چقدر تنبلی،امروز همش پیاده رویه.خلاصه به زور راه انداختمش.هی غر میزد و میگفت:من اینهمه تیپ نزدم کنار تو راه بیام،من چرا دارم به حرف تو گوش میدم؟من...پریدم وسط حرفش و گفتم:واااای!چقدر غر میزنی،تو از مادر بزرگ دوستم سپیده همسایه بغلیمون هم بیشتر غر میزنی!هیراد یه چشم غره بهم رفت و گفت:حالا کجا داریم میریم؟با لبخند گفتم:داریم میریم پیش یه عالمه فرشته!هیراد:خل شدی؟کجا داریم میریم؟تمنا:آ آ رسیدیم!برگشتم سمت هیراد که ببینم چرا صداش در نمیاد که دیدم نگاش سر،سردر موسسه خشک شده.تمنا:هوی چته؟چراخشکت زده؟هیراد:ها؟ تو بر منم میام.تمنا:چی چیو تو برو منم میام؟بیا ببینم!هیراد:خودت تنها برو من زیاد از اینجور جاها خوشم نمیاد!تمنا:بیا ببینم!بازوشو گرفتم و کشون کشون بردمش تو!تا خود ساختمون داشتم میکشیدمش،درو باز کردم و هولش دادم تو!دوباره خشکش زد!ای بابا این چرا هی مخش ری استارت میکنه؟دوباره مجبور شدم دنبال خودم بکشمش.تو راهرو با خانوم احمدی و سعیدی دوتا از پرستارا سلام علیک کردم و هیرادو بهشون معرفی کردم.از خانوم آذری که تازه اومده بود پرسیدم:سارا جون بچه ها بیدارن؟سارا:آره عزیزم.میتونی ببینیشون.سریع رفتم سمت یکی از اتاقا.آی جونم صدای گریه ی چند تاشون میومد.دیگه صبر نکردم،همونجا دم در هیرادو ول کردم و پریدم تو اتاق.وای خدا این بچه کوچولو ها چقدر نازن!رفتم بالا سر رامتین که یه پسر خوشکل و ناز 6 ماهه بود.عاشق چشمای عسلیش بودم.من یه روز این فنچولا رو نبینم روزم شب نمیشه!داشتم قربون صدقه ی رامتین میرفتم که دیدم هیراد هنوز دم در واستاده و داره با چشمای گشاد شدش نگام میکنه!با لبخند رفتم جلو و اومدم رامتینو بزارم تو بغلش که یه متر پرید هوا!یعنی چی؟این چرا همچین کرد؟دوباره رفتم جلو که هیراد عقب عقب رفت!یعنی چی؟یعنی...نـــه!یه ذره به چشمای وحشت زده ی هیراد نگاه کردم و یهو زدم زیر خنده!بیچاره رامتین کپ کرده بود!داشت با اون چشمای کوچولوی متعجبش نگام میکرد. وسط خنده گفتم:تو...تو...واقعا از یه بچه ی 6ماهه میترسی؟هیراد خودشو جمع و جور کرد و گفت: نمیترسم،فقط از بچه های زیر دو سال خوشم نمیاد!تمنا:واسه همینه تا میام سمتت یه متر میپری هوا؟هیراد:کی گفته؟یه ذره خبیث نگاش کردم و بعد سریع با رامتین که تو بغلم بود افتادم دنبالش!هیراد عین چی میدوید و منم دنبالش،این وسط فقط رامتین راضی از این موش و گربه بازی غش غش میخندید!



وقتي رسيد توي حياط گفت:يه قدم ديگه بياي جلو برميگردم خونه!انقدر جدي گفت که فهميدم شوخي نميکنه.يه لبخند خبيث زدم و برگشتم تو ساختمون.يه نيم ساعت ديگه موندم و بعدش اومدم بيرون.هيراد رو يکي از نيمکتاي توي حياط نشسته بود،تا ديدمش دوباره خندم گرفت!کي باورش ميشه يه پسر 24 ساله از يه بچه ي 6 ماهه بترسه؟هرجوري بود جلوي خندمو گرفتم و نخنديدم.وقتي رفتم کنارش خيلي بد نگام کردو گفت:مرض!اگه يه بار ديگه در اينباره حرف بزني خرخرتو ميجوام!تمنا:باشه بابا حالا چرا عصبي ميشي؟بريم بريم که دير شد!از بچگي عاشق اين کار بودم،ميدونم که کار زشتيه چيکار کنم که اين عادت روم مونده!تو دنيا هيچ کاري برام لذت بخش تر از خنديدن سر مردم نيس!البته شرف دارم!سر سن بالاها و زنا نميخندم،فقط اين بچه سوسولا و جوونا!بله،ما شرافتمندانه کار ميکنيم!ميدونم خجالت آوره ولي چه کنم؟تمنا:هيراد بيا بيرم تو اين خيابون،اونجا شلوغ تره!هيراد عصبي نگام کرد و گفت:نه اينکه اينجا کم آبرومو بردي!تمنا:نه اينکه تو خيلي تو شهر پياده ميري!همش تو ماشينت چپيدي که!هيراد:حالا بر فرض از اين آدما يکيشون منو بشناسه،همون يه نظر کافيه تا آبروم تو کل شهر بره!تمنا:سخت نگير بابا!دستشو گرفتم و به زور بردمش تو خيابون...!کنارمون يه پسر 27،28 ساله راه ميومد و داشت با گوشيش حرف ميزد.پسر:نه عزيزم اين چه حرفيه؟پسر:آخه کي دلش مياد تورو قال بزاره؟پسر:نه خانومي تو مطبم.پسر:آره بابا!پسر:چي؟پسر:نه بابا سر و صداي مريضاست!بهش نزديک شدم و با صداي بلند گفتم:دروغ ميگه!عين چي داره دروغ ميگه!آلان تو خيابون ...داره ول ميچرخه.قبل تو هم با يه نفر ديگه نجواهاي عاشقانه سر داده بود!يه نگا به قيافه ي پسره انداختم،قرمز قرمز بود!نيشمو واسش باز کردم که يهو هيراد دستمو کشيد سمت خودش و گفت:داري چه غلطي ميکني؟ميخواي بيفته سرمون چکيمون کنه؟تمنا:جوش نزن خوشکل پسر شيرت خشک ميشه!تجربه نشون داده تو اين جور مواقع طرف يا ميخنده يا مثل اين آقا قرمز ميشه در برخي موارد فحش ميدن و اگه طرف خيلي اعصابش خراب باشه ميوفته دنبالت که در اون صورت راه حلش چندتا کوچه پس کوچست تا طرف نگيرتت زير مشت و لگد!هيراد يه دندون قروچه واسم رفت و منو دنبال خودش کشيد.تا يکي دو ساعت هيرادو دنبال خودم کشيدم و سر مردم خنديدم!اون نفله هم پشت سرم مثل پسراي مظلوم و زبون بسته با فاصله ازم راه ميومد.معلوم بود داره از خنده ميترکه ولي بخاطر حفظ شئونات معنوي،شرافتي،اسلامي اخماشوعين ميرغضب تو هم کرده بود!وقت ناهار شد دست هيرادو گرفتم و بردمش وسط پارک.کولمو از رو دوشو برداشتم و خيلي جنگي کفشمو درآوردم ومشغول کندن جورابام بودم که صداي عصبي هيراد متوقفم کرد.هيراد:داري چه غلتي ميکني؟منم با کمال خونسردي اون لنگه جورابم هم درآوردم و گشاد نشستم وسط پارک!يعني چي؟پس اين سبزه ها واسه چيه؟تمام عشق پارک به اينه که پا برهنه رو چمنا راه بري!کفشم تو پارک هميشه دست و پا گيره!سرمو کرده بودم تو کولم که هيراد کلافه گفت:جون هرکي دوست داري پاشو بريم!آبروم رفت!بدون توجه بهش ظرف غذا و نون بربري و پيازو از تو کيفم درآوردم و گذاشتم جلوم.يهو چشماي هيراد درشت شد و گفت:تمنا اين چيه؟بيخيال گفتم:آبگوشت،البته فقط کوبيدشه.اگه آبشو مياوردم ميريخت تو کيفم!بيا بشين که خيلي گرسنمه!هيراد عاجزانه گفت:تورو خدا پاشو بريم،خونمون نزديکه.بعد ناهار دوباره ميايم بيرون.تمنا:نچ!را نداره!هيراد با عصبانيت گفت:فداي سرم،من اصلا چرا دارم ازت خواهش ميکنم؟يا مياي يا ميرم و ديگه از گردش خبري نيست!خيلي اروم سرمو بلند بر گردوندم سمتش و گفتم:يا ميشيني يا ديگه نه من نه تو!ميدونستم تو اين مدت به من عادت کرده و اين حرفم خيلي کثيف و پسته ولي چاره چيه؟يکم عصبي نگام کرد و بعد رفت يکم جلوتر پشت به من نشست.تمنا:هوي هيراد!ناهار نميخوري؟هيراد:من از گرسنگي بميرم لب به اون غذا نميزنم!فداي سرم خودم ميخورم!افتادم به جون غذا.ديگه فقط يکي دو لقمه مونده بود که يه نگا به هيراد انداختم و يه لبخند نشست کنج لبم!دو لقمه رو تو يه لقمه خلاصه کردم و يه تيکه پيازم گذاشتم روش و رفتم پشت هيرادو زدم پشتش.هيراد:ها چي...لقمه رو يهو فرو کردم تو دهنش!حالا قرمز شده بود فجيح منم از خنده در حال انفجار بودم!نه ميتونست لقمه رو قورت بده نه ميتونست بيارتش بيرون!خلاصه با هزار بدبختي قورتش داد که افتاد به سرفه.منم نامردي نکردم،چنان ميزدم پشتش که جابجايي مهره هاشو حس ميکردم!از يه طرف به خاطر لقمه و از طرف ديگه بخاطر ضربات سهمگينم رو به کبودي بود!يه از قيافش ترسيدم.سريع بتري آبو گرفتم جلوش و يه ذره آب به خوردش دادم.يه ذره حالش بهتر شد.تو چشماش از زور سرفه اشک جمع شده بود و قيافش زار بود!ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم و زدم زير خنده.هيراد از بين دندوناي قفل شدش غريد:دعا کن تنها جايي گيرت نيارم که اگه آوردم جيگرتو در ميارم!خندون بلند شدم و بعد پوشيدن کفش وجورابام وسائلم رو مرتب کردم و راه افتادم.هيرادم بعد چند دقيقه غرغر کنون دنبالم راه افتاد.ساعت2:30 دقيقه بود و خيابونا خلوت.آره ديگه آلان خوراکشه!با هيراد راه افتاديم سمت خيابون مورد علاقه ي من البته من فقط بخاطر آب اخته فروشيش عاشقشم!نزديک مغازه که شديم به هيراد گفتم تو همينجا بمون من الان ميام.هيراد انقدر از دستم شکار بودکه فقط يه چشم غره ي سنگين واسم رفت!رفتم تو مغازه و دوتا آب اخته خريدم و حسابي همشون زدم تا آب شه!رفتم سمت هيراد و آب اخته رو گرفتم سمتش.هيراد:چيزاي ترش دوست ندارم!تشنمه برو يه چيز ديگه واسم بگير.تمنا:آب اخته ماله منه مال تو آب آلبالو وگيلاسه،خوشمزه و ملسه.يکم باشک نگام کرد ولي بعدش بدبخت از فرط تشنگي ني رو برداشت و سر کشيد.حالا من دارم از خنده و ذوق ميپوکيدم!چنان رنگ به رنگ شد و افتاد به سرفه که يه لحظه خودم شک کردم که نکنه زهري چيزي به خوردش داده باشم!به زور قورتش داد و گفت:تمنا تو مرض داري؟مگه بهت نگفتم چيزاي ترش دوست ندارم؟شونمو بالا انداختم و گفتم:فکر کردم انقدر ظرفيت داري که از پس يه ليوان آب اخته بر بياي!انگار بهش برخورد چون بلافاصله بقيشو سر کشيد!وقتي ليوانو انداخت رنگ به رو نداشت فلک زده!ميدونستم پسرا کلا با ترشيجات مشکل دارن ولي اذييت کردن هيراد خالي از لطف نبود!يه شکلات از کيفم درآوردم و دادم بهش،وقتي خورد يه ذره بهتر شد.يه ساعت بعد نيشم شل شد!بازوي اون بخت برگشته رو گرفتم و رفتم به سوي کوچه ي آرزوها!






اون بدبختم عین بز دنبالم راه میومد و اصلا نمیگفت کجا داریم میریم!تو یکی از محله ها یه کوچه بود که من خودم به شخصه عاشقش بودم،یه کوچه ی طولانی که دو طرفش پرخونه بود!تقریبا 12 تا خونه هرطرف کوچه داشت.ته کوچه هم میخورد به یه فرعیه دیگه.کیفم رو ،رو دوشم جابجا کردم و بنداشو محکم کردم بعد رو زانو نشستم و بندای کفشمو محکم کردم!هیراد:اگه اشکالی نداره میتونم بپرسم چه غلطی داری میکنی؟تمنا:ا بیکار واینستا!بشین بند کفشاتو محکم کن! یکم متعجب نگام کرد و پرسید:چرا؟تمنا:میخوام المپیک دو میدانی راه بندازم!آخه اینم سواله که تو میپرسی؟مثلا نفهمیدی چرا بندای کفشام رو محکم کردم؟هیراد گیج گفت:نه!تمنا:نگو که وقتی دبیرستانی بودی از این کارا نمیکردی که باورم نمیشه!هیراد:مثله آدم حرف بزن ببینم چی میگی!تمنا:ای بابا چقدر خنگی!میخوایم مزاحمی زنگ بزنیم در بریم! هیراد یکم با بهت نگام کرد و گفت:الان واقعا به این نتیجه رسیدم که کرم داری!آخه مگه مریضی بچه؟تمنا:نه!کاملا سالمم!فقط دنبال یکم شادی و هیجانم،حالا هم انقدر فک نزن و راه بیفت.سمت چپا مال تو راستیا ماله من.اینو گفنم و راه افتادم سمت اولین در،اومدم آیفونو بزنم که دیدم هیراد عین چی سر جاش خشک شده و با چشمای گرد شده بهم خیره شده!رفتم سمتش و گفتم:بابا کاری نداره که ببین!زنگو فشار دادم و با یه لبخند شاد رفتم سمت راست کوچه و زنگا رو تند تند زدم.هیرادم به اجبار زنگا رو میزد و دنبالم میدویید.به ته کوچه که رسیدیم دیدم رفت سمت خونه آخری و با تموم وجود زنگو فشار داد!با توم وجود داد زدم:نه هیراد اون نه!ولی دیر شده بود!هیرادم با نیش باز دست به کمر نگام میکرد! اینم شناگر ماهریه ها، فقط تو تشت نگهش میداشتن!تا اومدم برای بار دوم بهش اختار بدم خانوم جمالی که یه پیره زن بی اعصاب بود و خوب منو میشناخت(از بس من تو این کوچه رفت و آمد داشتم!)اومد بیرون و بدون دادن لحظه ای فرصت به هیراد با تمام توانش با دسته جاروی خوش دستش زد تو فرق سر هیراد!هیراد در حالی که از ضربه ی ناغافل حسابی شوکه شده بود و از خنجری که از پشت خورده بود حسابی عصبی بود برگشت سمت خانوم جمالی و گفت:خانوم محترم...پریدم وسط حرفش.از یه طرف میدونستم اگه پا پیش بزارم شناسایی میشم و از یه طرف دیگه اگه پا در میونی نمیکردم چیزی از هیراد باقی نمیموند!تمنا:هیراد،هیراد بیخیال بیا بریم!هیراد:چی چیو ....خانوم جمالی:ای ورپریده!بازم تویی؟آلان میام جیگرتو در میارم!دیگه موندنو جایز ندونستم .دست هیرادو گرفتم و شروع کردم به دوییدن.دیگه از بس خندیده بودم داشتم میترکیدم!همیشه تو عمرم عاشق قیافه ی عصبیه دو نفر بودم،یکی مستخدم مدرسمون و خانوم جمالی!هردوشون سریع سرخ میکردن و چشماشون رگ به رگ میشد!همینطور که داشتم میخندیدم برگشتم سمت هیراد که دیدم داره میخنده!هیراد:خیلی بچه ای !مثلا چی گیرت میاد؟تمنا:اهو!من بچم؟عمه ی من بود که ته کار داشت با یه لبخند پیروز مندانه که انگار قله فتح کرده نگام میکرد؟تازه اگه کیف نداد چرا میخندی؟هیراد:ها؟کی؟چی میگی؟من فقط یه تبسم زدم که اونم بخاطر بچه بودن تو بود!تمنا:آی موزمار!از کی تاحالا به نیشی که از کجا تا کجا بازه میگن تبسم؟هیراد یه چشم غره بهم رفت و هیچی نگفت.ساعت طرفای 6 بود که هوا تاریک شد،با اینکه تابستون بود ولی آسمون بخاطر ابراش فجیح تاریک بود. بی حرف قدم میزدیم،انگار هردومون تو فکر خودمون شناور بودیم که یهو آسمون قلمبه ی وحشتناک منو یه متر از جام پروند!از رعد و برق نمیترسم ولی ایندفعه نامرد ناغافل زد ترسیدم!هیراد:تمنا سریعتر الان بارون میگیره!تمنا:خوب بگیره!هیراد:بعدا بهت میگم یه تختت کمه بهت بر میخوره!بدو بدو اصلا دوست ندارم خیس شم!تمنا:مگه گربه ای؟ در هر صورت من عاشق بارونم!بیخی!هیراد که دید نمیتونه کاری از پیش ببره با اخم کنارم راه افتاد.حدسم درست بود،به دقیقه نکشید که سیل گرفت!مردم سریع اینور اونور میدوییدن و هر چی دستشون میومد رو مسگرفتن رو سرشون که کمتر خیس بشن.این وسط ما دوتا با کمال آرامش قدم میزدیم!البته ناگفته نماند که هیراد هی عین ننه قمر غر غر میکرد!یهو هوس کردم کاری رو چند دقیقه پیش تو ذهنم بود رو انجام بدم.البته قبلا انجامش داده بودم ولی چه کنیم تابستونه و اقتضای فصل!بارون کجا بود؟ولی زمستونا خوراکم بود!خم شدم و شروع کردم به باز کردن بند کفشام.هیراد با یه حال که دل آدمو کباب میکرد و البته منو به خنده مینداخت گفت:تمنا؟امروز کم آبرومو بردی؟دیگه چی تو اون کله ی پوکته؟یه چشم غره براش رفتم و کفشامو درآوردم.تمنا؟آخیش راحت شدم!انقدر بدم میاد تو کفشم آب بره و وقتی دارم راه میرم شالاپ شلوپ کنه!هیراد عصبی گفت:تمنا همین الان کفشتو بپوش!صبح گفتی امروز هر چی من گفتم،گفتم چشم !حق دوستیتو بجا آوردم،خواستم جبران کنم.پس لطفا شخصیت داشته باش و کفشاتو بپوش!از اینکه یه نفر کاری رو که براش کردم رو اینطوری برداشت کنه که ازش انتظار جبران دارم متنفرم!ولی امشب این حاله خوبه منو هیچ چی نمیتونه خراب کنه حتی این هیراد یابو!تمنا:بیخیال،انقدر جوش نزن!آخه الان مگه کسی این اطراف هست که بخواد آبروت جلوش بره؟در ضمن اگه دوست نداری میتونی با فاصله ازم راه بیای که یه وقت خدایی نکرده آبروتو نبرم!قسمت آخرش دست خودم نب.ئ،ولی اگه این تیکه رو نمینداختم میترکیدم!حالا غم صدام از کجا در اومده بود؟چند لحظه صدایی ازش درنیومد و منم بی توجه بهش کفش بدست با جوراب رو آسفالت راه میرفتم!یه لحظه گفتم:نکنه سکته کرده به درک واصل شده!برگشتم سمتش.از چیزی که دیدم شاخام زد بیرون!حتی از انتهای مقطع! هیراد داشت کفشاشو در میاورد!کفشاشو گرفت دستش و با یه لبخند ژکوند راه افتاد سمتم.هیراد:الکی ذوق مرگ نشو ،این آخرین باریه که ازین کارا برات میکنم!از حرفی که زد تعجب کردم!انگار خودشم تازه متوجه حرفش شد چون سریع گفت:یعنی آخرین کاریه که واسه جبران لطفت میکنم! بازم گفت،بازم گفت!حالا من میخوام هیچی نگم این هی رو اعصابم یورتمه میره!یابو علفی!داشتم چپ چپ نگاش میکردم که گفت:چیه ؟چرا اینجوری نگام میکنی؟چشمامو براش ریز کردم که گفت:آها یه لحظه صبر کن!




ینو گفت و دستاشو کرد تو جیب شلوارش و جیب کتش،انگار داشت دنبال چیزی میگشت! منم داشتم با دهن باز نگاش میکردم.یهو زد رو پیشونیش و گفت:دیدی چی شد؟یادم رفت بیارمش!تمنا:چی رو؟هیراد:ارث باباتو دیگه!تمنا:هر هر هر!هیراد:حالا چت هست؟تمنا:دیگه تکرارش نکن!هیراد با یه لبخند شیطون گفت:چشم خانوم معلم،دفعه بعد ارث باباتونو میارم! مخم بادش در رفت!این پسره از کی تا حالا انقدر شیطون شده؟این که تا دیروز مالیخولیا و آسکاریسش هی فوران میکرد و میخواست خودشو بکشه!همونجور متعجب نگاش میکردم که گفت:چی شد؟سکته کردی؟زنده ای؟تمنا:از اینکه انقدر زود تغییر حالت میدی تعجب کردم، تا حالا اینقدر شیطون ندیده بودمت!هیراد دوباره نگاش خشک و جدی شد و گفت:واسه تنوع بود!حالا هم زودتر راه بیفت که دارم از خستگی میمیرم!دم در خونشون وقتی داشتم ازش جدا میشدم گفتم:ممنون امروز خیلی خوش گذشت،دمت گرم که همراهیم کردی!هیراد یه چیزی زیر لب گفت که متوجه نشدم هر چیم پاچشو گرفتم نگفت!تهش یه سری تکون داد و رفت تو.ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه.همچین رسیدم خونه یه سره رفتم تو اتاقم و با همون لباسا عین میت جنازه شدم!
--------------------------------------------------------------------------------------------------- ***هیراد*** وقتی رفتم تو خون مامان پرید جلوم و گفت:سلام پسرم،خوش گذشت؟هه! خوش گذشت؟اونم چه جورم!هیراد:علیک سلام هستی جون،آره خوش گذشت.جاتون خالی بود!هستی:هیرادم،میای واسه مامانت تعریف کنی کجاها رفتی؟هیراد:هستی جون میشه بزاریش واسه فردا؟خیلی خستم!هستی:آره برو پسرم،ولی باید فردا همه چیو واسم تعریف کنیا!یه لبخند زدم و گونه ی مامانو بوسیدم و گفتم:چشم عزیز دل هیراد،چشم!هستی:راستی هیراد گرسنت نیست؟هیراد:نه هستی جون،شب بخیر.هستی:شب بخیر پسرم.وقتی رفتم تو اتاق اتاقم هنوز بهم ریخته بود!تقصیر خودمه!خدمتکارا بدبختا جرات ندارن بیان سمت اتاقم!صفحه های درام هم گوشه ی تخت بود!یاد صبح افتادم.دختره ی دیوونه نگفت تو خواب سکته میکنم!سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم و از ته قلبم واسه دوست پسرش ابراز تاسف و همدردی کردم!واقعا کدوم پسری میتونه این سرتق رو تحمل کنه؟یاد صبح افتادم که چجوری از زیر دست و پام در میرفت،دقیقا عین موش کوچولو و فوضوله!رفتم یه دوش بگیرم،زیر دوش دوباره چشمم افتاد به کبودیه کنار دستم!دوباره حرصی شدم.هیراد نیستم اگه تلافی نکنم!دختره ی وحشی!تمام بلاهایی که سرم آوردی تلافی میکنم.هیچ وقت نزاشتم کسی بفهمه از بچه های زیر 2سال میترسم!حالا امروز جلوی این خانوم موشه خودمو لو دادم!وقتی یادم میاد امروز مجبورم کرد چه کارایی بکنم موی تنم سیخ میشه!هنوزم دهنم بوی پیاز میده!یه نگا به پاهام انداختم که از خیسیه زیاد پوستش پیر شده بود!تا حالا تو عمرم تو خیابون بدون کفش راه نرفته بودم.ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لبم ولی زود جمعس کردم!یکی زدم پس کلم،هی هیراد چته؟آخه کجای راه رفتن زیر بارون اونم بدون کفش جالب و سرگرم کنند و دوست داشتنه؟از حرفای خودم تعجب کردم!بازم من پس گردنی لازم شدم!سعی کردم دیگه به این روز نکبتی فکر نکنم و زودتر برم بخوابم.وقتی رو تختم دراز کشیدم یکی از بهترین حس هایی که تو عمرم داشتم بهم دست داد!پاهام زوق زوق میکرد!زیر لبی چندتا فحش آبدار نثار روح پرفتوح تمنا کردم و سعی کردم بخوابم.بازم بیخوابی!اه لعنتی!بازم یادم رفت قرصام رو بخورم!تا نیمه شب فقط قلت زدم.وقتی برگشتم چشمم خورد به صفحه های درام.بازم خاطرات امروز به ذهنم هجوم آورد،انقدر مرورشون کردم که خوابم برد!-------------------------------------------------------------------------------------------------***تمنا***بعد اون روز به یاد موندنی چند بار دیگه هم مجبورش کردم که باهام بیاد بیرون!امرز باز هوس کردم برم بیرون!گوشیمو ورداشتم و بهش زنگ زدم.بعد 6تا بوق بلاخره برداشت!_بنال!_ هیراده بی تربیت!_دیگ به دیگ میگه ته دیگ!چی میخوای؟_میگم هیرااااد!_نه!_تو اصلا میدونی من چی میخوام بگم که میگی نه؟_نه نمیدونم ولی هرچی هست من به این راحتیا راضی نمیشم و تو هم الان مثلا میخوای راضیم کنی،نخیر خانوم خودتی!_چی خودمم؟_همون وجود 4پای دوست داشتنی!_خرخودتی!اصلا یا گوش میدی یا به هستی جون میگم!_خیلی....حالاچی میخوای؟_بیا بریم بیرون!_نه!_قطع کن زنگ بزنم به هستی جون!_پلید!باشه فقط الان نه!یه 2 ساعت دیگه بیا دنبالم،هنوز خوابم میاد!_خیلی خواب آلویی!باشه،بای_ببر صدارو!_خیلی بی ادبی!اه پسره ی بیشعور قطع کرد!یه نگا به ساعت انداختم8!با یه لبخند سریع لباسامو پوشیدم و کادوها رو برداشتم و راه افتادم.تمنا:سلام هستی جونم.هستی:سلام عزیزم خوش اومدی.چی واست بیارم؟چای یا قهوه؟تمنا:ممنون هستی حون دیرم شده،هیراد هنوز بیدار نشده؟هستی:مثله اینکه دوباره خودت باید بیدارش کنی!یه لبخند خبیث زدم و رفتم سمت اتاقش.آروم رفتم سمت تختش. چند بار اروم صداش کردم و یه لبخند گل و گشاد زدم.یه پامو گزاشتم یه سمتش و پای دیگمو گذاشتم سمت دیگش و آروم رو شکمش نشستم و تا اومدم دهنم و باز کنم و یه جیغ الله و اکبری نثارش کنم یهو نشست سر جاش و با تمام توانش یه فریاد وحشتناک کشید!منو داری!یه جیغ کشیدم و به پشت افتادم رو تخت و در حالیکه یه دستم رو قلبم بود اون یکی دستم رو دهنم بود که جیغ نزنم!صدای قهقهه ی هیرا حسابی رو اعصابم بود!سعی کردم نشون ندم کپ کردم ولی تا بلند شدم و نشستم رو تخت هیراد یه نگا بهم انداخت و دوباره زد زیر خنده!خودش که از خنده شونه هاش میلرزید هیچ،منو تختم رو ویبره بودیم!عصبی نشستم رو تخت و بلند گفتم:رو یخ بخندی مارموزه...اومدم چند تا فحش آبدار نثارش کنم که هستی جون سراسیمه پرید تو اتاق.هستی:چی شده؟چرا صدای جیغ و داد میاد؟یه نگا بهم انداخت که از عصبانیت قرمز شده بودم و بعدش برگشت سمت هیراد یهو چنان چشماش درشت شد که گفتم الان میوفته کف زمین!هستی جون یهو یه جیغ کشید و اومدجلو و بغلم کرد!این خانواده امروز چشونه؟هیراد که تا دیروز یه لبخند به زور میتونستی رو لبش ببینی الان داره از خنده ریسه میره،هستی جونم که هیچ!هستی جون دستمو گرفت و کشید دنبال خودش.دم در برگشتم سمت هیراد و گفتم:زودتر حاضر شو دیرمون شده.بوزینه هنوز داشت میخندید!هستی جون منو کنار خودش نشوند و بعد یه جیغ کوتاه سفت بغلم کرد!هستی:باورم نمیشه!هیراد بلاخره بعد 2 ماه خندید!یهو جیغم رفت هوا:چیییی؟اون نفله ی بی خاصیت 2 ماهه که نخندیده؟ هستی جون با این حرفم زد زیر خنده!سرمو مصلحتی انداختم پایین که ماهم آره!هیراد:دلقک باز چیکار کردی که مامانم اینجوری میخنده؟یه دندون قروچه واسش رفتم و اونم به لبخند حرص درار زد.بعد خداحافظی رفتم سمت در که یه چیزی توجهمو جلب کرد،جالبه!هیراد بعد این همه مدت کفش اسپرت پوشیده!




انقدر نگام ضايع بود که فهميد به چي نگاميکنم!هيراد:چيه؟تاحالاک فش نديدي؟چته حيوونکي لال موني گرفتي؟تمنا:يه لحظه خفه خون!چه عجب تو کفش اشپرت پوشيدي!هيراد يه ذره من من کرد و گفت:آخه صبح زود اومدي گفتم شايد بخواي بري اونجا!نخودی خندیدم و گفتم :کجا؟هیراد:همونجا دیگه...شی..شیرخوار...دیدم خیلی داره جون میده یخورده دلم واسش سوخت!تمنا:حالا راه بیفت میبینی کجا میریم.تو راه هیراد هی میگفت:این کادوها واسه کیه؟ چی توشه؟واسه دوست پسرت خریدی؟اسم دوست پسرت چیه؟میتونه تحملت کنه؟از دستت هنوز سکته نکرده؟هنوز...تمنا:اه ه ه ه!بس کن دیگه!چقدر تو سوال میپرسی!الان میرسیم میفهمی دیگه.هیراد یکم متعجب نگام کرد بعد گفت:دوست پسرت پرستار بچست؟ کهنه بچه عوض میکنه؟تمنا:هیراد بخدا یه کلمه دیگه حرف بزنی خودم خفت میکنم!یه ذره چپ چپ نگام کرد و ساکت شد.تا پرورشگاه دیگه حرف نزد،هیراد:مگه نمیخواستی بری پرورشگاه؟تمنا:دیروز بودم.امروز اومدیم اینجا چون تولد یکی از دوستامه.هیراد متعجب راه افتاد دنبالم.همونطور که فکرشو میکردم!هروقت که ستایش پیداش نیست باید تو کتابخونه دنبالش بگردی!هیراد:من که هرچی نگا میکنم کسیو که هم سن و سال تو باشه نمیبینم.تمنا:مگه آئم فقط با هم سن و سالهای خودش دوست میشه؟هیراد تند تند سرشو به نشونه ی آره تکون داد!بزغاله!ستایش:سلام تمنا جون.تمنا:سلام گلم بیا اینجا ببینم!ستایش با شادی پرید تو بغلم و منم محکم بوسش کردم.تمنا:معرفی میکنم،ستایش جون این هیراد دوستمه. ستایش:دوست پسرته؟سریع گفتم:کی؟هیراد؟خدا به دور!خدا نسیب گرگ بیابون نکنه!من و هیراد؟آخه کجای این به من میخوره؟هیراد:آره راست میگه ستایش جون،یه آدم روانی نمیتونه با یه آدم متشخص مثله من دوست شه!تمنا:روانی خودتی!در هر صورت ستایش جونم این آقای خشک و یخی که میبینی دوستمه،24سالشه و فعلا الافه!ستایش:یعنی درس نمیخونه؟ باخنده گفتم:آخه جغله ی خاله کی تو تابستون درس میخونه که این دومیش باشه؟ستایش مظلوم خندید ولی بعدش خیلی جدی گفت:ولی من همیشه درس میخونم!تمنا:باشه خاله جون.حالا میزاری به ادامه ی معارفمون برسیم؟ستایش:البته تمنا جون بفرمایید.یه نگا به هیراد که ازش تعجب میبارید انداختم.خب معلومه،عجیبه یه بچه 11 ساله انقدر مودب باشه!
تمنا:هیراد این خانوم خشکله که میبینی ستایش جونه،11سالشه ولی 3 سال جهشی خونده و الان سوم راهنماییه!هیراد اول متعجب نگاش کرد ولی بعد با خوشرویی دستشو آورد جلو تا باهاش دست بده.ستایش:من معمولا با پسرای غریبه دست نمیدم ولی چون تو دوست تمنا جونمی و من تو دنیا فقط به تمنا جونم اعتماد دارم باهات دست میدم!بعد خیلی سطحی با هیراد دست داد که من و هیراد از خنده ترکیدیم!ستایش:راستی تمنا جونم امروز چرا اومدی اینجا؟مگه قرار نبود فردا بیای؟تمنا:چون امروز یه روز خاصه!ستایش:چه روزی؟تمنا:یکی از قشنگترین روزای خدا که یه فرشته کوچولو به اسم ستایش پاهای کوچولوشو گذاشت تو این دنیا!اول یه ذره خیره نگام کرد بعدش یهو جیغ زد و پرید بغلم و بوسه بارونم کرد!ستایش:وای تمنا جون خیلی دوست دارم،امسال باز یادم رفت ولی باز تو یادت بود!وااای خیلی دوست دارم!باخنده بوسیدمش و رفتم جعبه ی کادوها رو از هیراد گرفتم و دادم دستش.باذوق کادوها رو بیرون آورد و گفت:چرا دوتاست تمنا جون؟تمنا:اون ابیه ماله منه و نارنجیه واسه هیراد.سریع برگشتم سمت هیراد و قبل ازاینکه دهن باز کنه نیشمو واسش باز کردم و یه چشمک واسش زدم!لبخندم واسه آبروداری بود،دراصل منظورم این بود که اگه دهنتو باز کنی خفت میکنم!ستایش اول کادوی هیرادو باز کرد چون عاشق رنگ نارنجی بود!وقتی اون قاطره خوشکلو از تو کادوش درآورد با ذوق گفت:وای آقا هیراد خیلی خوشکله،ممنونم. تمنا:هیراد اینو واست گرفت تا هر وقت دیدیش یاد خودش بیوفتی!من و ستایش زدیم زیر خنده،هیرادم به ظاهر خندید ولی میدونستم اگه جاش بود سر و تهمو یکی میکرد!وقتی کادوی منو باز کرد از خوشحالی یه جیغ کشید و پرید بغلم.ستایش:وای تمنا جون مرسی من خیلی وقته دنبال این کتاب بودم!هیراد یکم با تعجب به من و کتاب نگا کرد و آروم گفت:این چیزیم از این کتابا میفهمه؟تمنا:آره...ستایش:خیل� � عذر میخوام که پریدم وسط حرفت تمنا جون ولی آقا هیراد باید به عرضتون برسونم که خیلی خوبم میفهمم.من جلد اول این کتابو حفظم!اطلاعات خیلی خوبیم در مورد این مباحث دارم.هیراد با دهن باز یه نگا به من و جلد کتاب انداخت.(جلد کتاب:فعالیت بخش خاکستریه مغز و وظایف تالاموس و هیپو تالاموس،نوشته ی ...)هیراد:ستایش جون قصد توهین نداشتم ولی واسم جای سواله که چرا تو این سن و سال رفتی دنبال این جور چیزا؟ستایش:چون میخوام خانوم دکتر شم!اونم جراح مغز و اعصاب!هیراد:حتما هم خواهی شد،حالا چرا مغز و اعصاب؟ستایش:چون داداشم جراح مغز و اعصابه!اگه منم مثله داداش سامانم بشم دیگه مامان و بابام نمیتونن بگن که من مایه ی ننگ و بی آبرویی شونم!وقتی دکتر شدم و یه عالمه آدم رو نجات دادم میفهمن که منم به اندازه ی داداشم باهوشم،منم میتونم کسی باشم.وقتی دیدم داره دوباره برمیگرده به گذشته بحثو عوض کردم و کشیدمش به کیکی که پخته بودم.یه 2ساعتی پیشش موندیم و بعدش زدیم بیرون.وقتی به هیراد نگا کردم قیافش خیلی گرفته بود.خودم شروع کردم.تمنا:وقتی8 سالش بود آوردنش پرورشگاه،برخلاف بقیه بچه ها ستایش میدونه پدرو مادرش کین.ولی اون عوضیا گفتن که نمیخوانش!گفتن اون یه بچه ی ناخواستست.اونا یه پسر بزرگ و عروس داشتن که ستایش به دنیا اومد!هه!اون آشغالا گفتن ستایش مایه ی آبرو ریزیشونه!چرا؟ چون خانوم آقا سر پیری تازه معرکه راه انداخته بودن!اونا حرف مردمو به بچشون ارجعیت دادن و بچشونو گذاشتن پرورشگاه با کلی پول و پارتی!هیراد:اگه نمیخواستن چرا گذاشتن به دنیا بیاد؟تمنا:چون خرفتا وقتی متوجه شدن که قلب بچه تشکیل شده بودو سقط جنین رو گناه میدونستن!من نمیدونم پس چجوری دلشون اومد بعد 8سال تحقیر قلب کوچیکشو بشکونن؟ هیرادآروم گفت:آدما خیلی پستن!یه نگا بهش انداختم،خیلی تو خودش بود.با خنده زدم تو بازوش و گفتم:امروز نیاوردمت اینجا که قیافه ی مادر مرده ها رو به خودت بگیری!آوردمت تا ببینی کسایی هستن که وضعیت زندگیشون از ماله تو خیلی بدتره،تا ببینی و یه تصمیمی واسه زندگیت بگیری.تاکی میخوای اینجوری پیش بری؟میدونی امروز چرا هستی جون انقدر خوسحال بود؟هیراد سوالی نگام کرد.تمنا:چون پسر بزمجش به خودش زحمت داده و بعد 2 ماه نیش لامصبو باز کرده!یه سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم و گفتم:حالا هم قیافه ی این زنای بیوه رو به خودت نگیر!اگه خیلی دلت برای ستایش سوخته میتونی با سر زدن به پرورشگاه خوشحالش کنی و اگه دلت به حال مامانت سوخته و میخوای خوشحالش کنی اون نیش صاب مرده رو شل کن!فهمیدی؟سرشو مثله این بچه مظلوما تکون داد که باعث شد خندم بگیره!یه،یه ساعتی طول کشید تا به حالت عادی برش گردوندم.یه دو ساعتی تو خیابونا گشتیم.جدیدا بهتر شده،وقتی یه سوژه گیر میارم بعضی اوقات همراهیم میکنه!البته بعضی اوقات!اکثر اوقات قیافش سرد و بی روح و آشغاله!
پاسخ
 سپاس شده توسط Mutemit
#3
ادامش کو!!!!!!

Dodgy بقیه اش رو چرا نمیزارین!؟
↖↯↯ﺳﻌــــﯽ ﻧﮑــــــﻦ ﻣـــــــــﻨﻮ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯽ…
ﺧﯿــــــــــــﻠﯽ ﻫﺎ ﭘﯿﺶ ✘ﻣـــــــــــﻦ✘
ﺩﻭﺭﻩ ﺩﯾـــــﺪﻥ..↯↯⇧⇩
↙↯↯ﮔــﻔﺘﻢ ﺩﺭﺟــﺮﯾﺎﻥ ﺑﺎﺷــﯽ..!!✘✘✘
پاسخ
#4
من ادامه شو دارم اگه خواستین میزارم!
↖↯↯ﺳﻌــــﯽ ﻧﮑــــــﻦ ﻣـــــــــﻨﻮ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯽ…
ﺧﯿــــــــــــﻠﯽ ﻫﺎ ﭘﯿﺶ ✘ﻣـــــــــــﻦ✘
ﺩﻭﺭﻩ ﺩﯾـــــﺪﻥ..↯↯⇧⇩
↙↯↯ﮔــﻔﺘﻢ ﺩﺭﺟــﺮﯾﺎﻥ ﺑﺎﺷــﯽ..!!✘✘✘
پاسخ
#5
وا ادامش ...؟
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
Wink رمان گناهکار(متفاوته!پر از هیجآآآآآن و دزد و پلیسی.عشقولانه هم صد درصد)بدوووووبیا!!

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان