امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^

#21
(04-09-2016، 17:26)prya نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عالی بود توپ توپ ادامشو بزار همرو سپاسیدم Heart Heart Heart Heart

فدات عزیزم دنبالم کن Heart Big Grin

[rtl]صبح روز بعد با پس از چند وقت با صدای مامان از خواب پاشدم و باهاشون صبحونه خوردم مشغول صبحونه خوردن بودم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد ولی چون سر سفره بودیم بهش توجهی نکردم و ادامه ی صبحونه ی خوش مزم رو خوردم و بعد به گو شیم نگاه کردم اس ام اس از طرف ساحل بود که گفت همه رو دعوت کرده سات چهار کافیشاپ آدرس کافی شاپ رو هم نوشته بود یه نگاهی به ساعت انداختم ساعت ده رو نشون میداد و کلاس من ساعت یازده شروع میشد .... بلند شدم سریع مانتو شلوارمو پوشیدم  و جزوه هامو برداشتم  که برم ...امروز ماشین هم دستم نبود و باید با تاکسی میرفتم ساعت دهو ربع بود و منم داشتم باسرعت میرفتم سر خیابون  که یهو یه ماشین برام بوق زد زیر چشمی ماشینو نگاه کردم یه پرشیای سفید بود...سرعت قدم هامو بیشتر کردم که یهو راننده ی ماشین سرشو از ماشین بیرون آورد گفت:کجا خانوم با این عجله میرسونمتون


 تقریبا داشتم میدویدم از استرس داشتم میمردم خیابونم که خلوت میخواستم برگردم هرچی از دهنم درمیاد بش بگم ولی میترسیدم یهو صدا تیکاف لاستیک های یه ماشن وادارم کرد که برگردم ولی وقتی برگشتم با صحنه ای که دیدیم دهنم در جا بسته شد راننده ی ماشین عمو بهروز بود ...ولی از اون بدتر این بود که مهراد با یه یاروی دیگه که قیافش معلوم نبود باخشم و سرعت داشتن میرفتن سمت ماشین  تا من به خودم بجنبم  اون پسر نا شناسه خم شد وشیشه ی ماشین رو  کوبید مهراد هم دست به سینه به ماشین عمو لم داد و منم با دهانی قفل شده و پاها و دستایی که از استرس میلرزیدن داشتم میرفتم سمتشون ترسون لرزون نزدیکشون شدم حالا دیگه قیافه ی اون یارو هم مشخص شد ارشیا بود ....عمو بهروز به زور ارشیا از ماشین پیاده شده...عمو بهروز کمر بند مشکی کاراته داشت اگه همینطوری باهم گلاویز شن جفتشون آسیب میبیننن فاصله ی من باهاشون اندازه ی یک دقیقه بود ولی پاهام انقدر سست بو که همراهیم نمیکرد سرعت عمل این سه تام خیلی زیا دی بود صدای ارشیا میومد که میگفت:


-با ایشون چیکار داشتین؟


عمو-به توچه تو چیکارشی


مهراد-فوضولیش به جناب عالی نیومده


ارشیا- از سنت خجالت بکش دیگه این غلطا ازت گذشته


عمو-عه اینطوریاس؟ من باس همین الان ازنسبت شما با این خانوم با خبر شم


ارشیا- مث اینکه با زبون نمیشه حالی کرد


آستیناشو زد بالا که عمورو بزنه و من ناخود آگاه جیغ کشیدم


هرسه تاشون برگشتن سمتم


دیگه پاهام میتونستن حرکت کنن....با عجله رفتم سمتشون و باخشم به عمو نگاه کردم وگفتم:


عمو بهروز یه بار شد شما منو حرص ندی


عمو بهروز-سلامت کو بچه؟


-علیک سلام


برگشتم روبه ارشیا و مهراد گفتم:


آقا ارشیا دستتون درد نکنه ازین که ازم محافظت کردین ...آقای غفاری شمام همینطور ...سو تفاهم شده ایشون عمو کوچیکه ی من هستن میخواستن یکم سر به سر بذارن که یهو دوزش زیاد شد


ارشیا ومهراد کپ کرده بودن بعد یه دقیقه مکس ارشیا گفت:


خواهش میکنم وظیفه بود...


یه چپ نگاه غلیظ هم به عمو انداخت....اوه اوه ازون بدتر عمو بهرام بود یه جور به این دوتا نگاه میکرد که اگه ولش میکردی  میومد میزد جفتشون له و لورده میکرد


مهراد-با اجازه


عمو- صبر کن ببینم ...تاراخانوم نسبت این دوتا آقایان سوپر من با جنابعالی هنوز معلوم نشده


اوه اوه حالا چه خاکی بر فرق سرم بریزم چیچی تحویل این بدم بگم استادمه بگم همسایمونه بگم چی آخه؟


صدای عمو یکم بلند تر شد و گفت:


-تاراجان نشنیدم


هول شدم و با حرص برگشتم سمتشو گفتم:


ارشیا نامزد دوستمه مهراد هم دوستشه روشن شد ؟


هرچی حرص در ارشیا بود فروکش کرد و جاشو به ذوق مرگی داد ... یک جور لبخند غلیظی میزد که مهراد آرنجشو تا نصفه تو شیکمش فرو کرد تا به خودش اومد


اوه اوه خاک عالم بر فرق سرت تارا ...اگه ساحل بفهمه تیکه بزرگم انگشت کوچیکه ی پامه...الان من چه غلطی کنم؟


عموبهروز-که اینطور...خوب میومدی اینو از اول میگفتی ...تارا جانم کلاس داشتی نه؟


-بعله ولی دیگه خیلی دیرم شده


عمو-سات چند شروع میشه؟


-یازده


عمو-اووووووحالا کوتا یازده تازه ساعت دهو نیمه


بعد با لحن لاتی گفت:بهروزو داری غم نداری بپر بالا برسونمت


بعدم روبه ارشیا و مهراد کرد و گفت:آقایون سوپرمن مرسی ازینکه هواستون به این تارا ی ما هست واقعا مرسی با اجازه ما دیگه باس بریم...


ارشیا ومهراد دوبار کپ کردن ...هرکیم بود کپ میکرد تادودقیقه پیش میخواست بزنتشون حالا ازشون تشکرم میکنه


منو عمو سریع سوار ماشین شدیم وقتی داشتیم از کنارشون رد میشدیم عمو شیشو رو پایین داد و خدافظی کرد منم  برا جفتشون دست تکون دادم و یهو حس کردم دارم میرم توشیشه


عمو:ببند اون کمربندو


بی هیچ حرفی کمربنمو بستم عمو یه جور با سرعت  رفت که مسیر نیم ساعته تو یه ربع طی شد نصفه راهم تو کوچه پس کوچه بودیم عمو دقیقا جلوی گیت دانشگاه نگه داشت و گفت :


ساعت ده دقیقهبه یازده میباشد


با خنده بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت:


اونطوری نگاه نکنا اگه شوهر دوستت ژانگولر بازی در نمیاورد با خنده و خوشحالی سوار ماشین من میشدی کلیم میخندیدیم ...اصن همش تقصیر شوهر دوستته


-عمووو


-جون عمو


سریع یه ماچ آب دار گذاشتم گوشه لپشو از ماشین پریدم بیرون برام بوق زد و دست تکون ...سریع دویدم سمت دانشکده برق  تا به موقع برسم...عمو بهروز کوچکترین برادر بابا بود و حدودا چهل سالش بود و به شدت مهربون....موهای مشکی داشت و بغل مواهاش یه کوچولو سفید شده بود ولی چیزی از خوشتیپی عموم کم نمیکرد امروز صبح یه پالتوی بلند مشکل پوشیده بود با یه پیرهن سفید وشلوار خاکستری تیره کفشهاشم مشکی ساده ی چرم بود و مواهشو هم طبق معمول ساده داده بود بالا ...زنش زن عمو نرگس هم مثل خودش خوشتیپ و مهربون بود و به جرات میتونم بگم بهترین جاری و زن عموی دنیاست...مامان هم خیلی دوسش داره ....یه پسر بچه ی هشت سالم دارن که اسمش پویا ست


همین که به کلاس رسیدم و کیفم رو گذاشتم رو صندلی، استاد هم وارد کلاس شد


....


وارد کافی شاپی که ساحل آدرسشو فرستاده بود شدم...چشم چرخوندم و دنبال بچه ها گشتم طبقه پایین نبودن رفتم طبقه ی بالا و دیدمشون...ساحل و کیانا و بهار بودن منم به جمعشون اضافه شدم ...بعد سلام واحوال پرسی ساحل شروع کرد:


-بچه ها دارم دیوونه میشم


بهار- چراچیشده


ساحل- امشب ارشیا دوباره میاد خونمون خواستگاری


-خوبیاد چیه مگه خواستگاره دیگه


ساحل-چی چیو خواستگاره اینبار دیگه خیلی جدیه...خونوادم هم راضین


بهار- پس فقط تویی که ناراضی هستی؟


ساحل-چی بگم؟


-وا یعنی چی چی بگم یه کلام بگو راضی یا ناراضی


تو همین موقع که بحث به اوج رسیده بود کافه چی محترم با منو اومد سمت ما و گفت:


روز بخیر چی میل دارین؟


مام که هیچی انتخاب نکرده بودیم...کیانا قبل همه گفت:


من هرچی بهار بخوره


بهارهم یه لبخند بهش زد و بعد گفت :من یه قهوه لطفا


کیانا-پس منم یه قهوه


-یه هات چاکلت...ساحلم تو چی؟


ساحل –هیچی


-یه هات چاکلت هم برای ایشون


ساحل چپ چپ نیگام کرد و بعد به افق خیره شد و رفت تو فکر...باید یه جوری بحث رو به حالت قبلیش بر میگردوندم برای همینم گفتم:


-ساحل نگفتی راضی یا ناراضی؟


ساحل- نمیدونم تارا اصن تو خودتو بذار جای من با یه آدم با ویژگی های ارشیا ازدواج میکنی


-الان به نظرت من ویژگی های ارشیا رو میدونم


ساحل-ببین ارشیا مغروره،خودخاهه،مهربونه،خوش برخود ولی سنگین و باکلاس برخورد میکنه،عصبانی بشه نمیشه تحملش کرد،بارفقاش شوخه ولی لوده نیس،لج بازه ،یه دندس،تابه چیزی که میخواد نرسه ول کن نیس،خوشگله یعنی قیافه ی خوبی داره چشم عسلی موهای خوش فرم ولی خوش اندام نیس..خوش تیپه،پرتلاشه ،خانواده خیلی خوب و بافرهنگی داره و...


-با اجازه بزرگترا بعله


پشت سر این حرف من کیانا با خنده آروم دست و بهار هم یه چیغ خیلی خیلی خیلی آروم کشید طوری که فقط دهنش واشد...


ساحل-آخه الان وقت مسخره بازیه؟


-مسخره بازی کجا بود تو گفتی با یه همچین آدمی ازدواج میکنم یانه منم  بله دادم دیگه


ساحل – لوس!


بهار-ساحل دوسش داری؟


ساحل یه لبخند با نمک زد و بعد شیطون نیگامون کرد...لپاش هم رنگ گرفت


کیانا-ساحل آره یانه؟


ساحل-آره


کیانا-پس مبارکه


ساحل-ولی خیلی ازش دلخورم...تازه از یه چیز دیگم میترسم


-اولا بخاطر یه دلخوری مسخره یه عمرپشیمونی واس خودت درست نکن...ثانیا دیگه چیه؟


ساحل-میترسم اونقدر که من دوسش اون دوسم نداشته باشه


بهار با حرص:ساحل خیلی خلی...آخه اگه دوستت نداشته باشه که انقدر خودشو به آب و آتیش نمیزنه که...


ساحل سرش پایین بود و با گوشه های شالش ور میرفت و توفکر بود...


آخر شب ساحت دوازده اینا بود که برام اس ام اس اومد:


ساحل:بیداری؟


من:اوهوم...خواستگاری چیشد؟


ساحل:هیچ


من:وا هیچ یعنی چی درست بگو بینم چیشده؟


ساحل:هیچ یعنی هیچ


من:ساحل نصفه عمرم کردی نصفه شبی میام در خونتون میزنم لهت میکنما


ساحل:غلط میکنی به آقامون میگم حسابتو برسه


آقامون؟!پس بعله هرو داده ....انقدر ذوق زده شدم که بدون تو جه به ساعت زنگ زدم به گوشیش:


همین که گوشیو برداشت و الو گفت باجیغ تو تلفن گفتم:


قربونت برمممم الهیییییی عروس خانوم خوشگل مبارکهههههه


ساحل :هوی کر شدم


یه جیغ بی محتوای بنفش رو به یاسی هم کشیدم و شروع کردم به قر دادن و بپربپر کردن


ساحل-چته؟


-از خوشحالی رو پام بند نیستم


یهو در اتاق باز شد و مامان هراسان وارد شد و باترس و صدایی خوابالود گفت:چی شده تارا چرا جیغ میزنی


موندم به  مامان چی بگم ...سر  گوشیمو پشتم قایم کردم و روبه مامان گفتم هیچ یه خرمگس بود از اتاق انداختمش بیرون


مامان-خدا شفات بده ایشالا سکته کردم


بعد هم رفت و درو محکم بست


گوشیو دوباره گذاشتم بغل گوشم صدای خند ساحل تو گوشی پیچید


بعد از خدافظی مفصل با عروس خانوم آینده خوابیدم با خیال تخت[/rtl]
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 3
پاسخ
 سپاس شده توسط ی دخی دوست داشتی ، ستایش*** ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234 ، sama00 ، seedni ، Nafas sam ، NAJY ، فاطمه 84
آگهی
#22
عالیی ادامشو بزار دیگه
پاسخ
 سپاس شده توسط ی دخی دوست داشتی ، Mahshid80 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، Nafas sam
#23
[rtl]***[/rtl]



[rtl]حدودا دو ماه از نامزدی ارشیا و ساحل میگذره و هر روز عشقول بازی هاشون بیشتر میشه[/rtl]



[rtl]من حدودا سه هفته پیش  به دعوت استاد زاهدی رفتم قاطی بچه های گروه رباتیک واز شانس بدم افتادم تو گروهی که سر پرستیش دست جناب آقای مهراد غفاری میباشد از هفت نفر این گروه فقط منو یه دختره ی دیگه که اسمش روشنا سرمد هست دختریم و بقیه همه پسرن...باروشنا جور شدم دختر باحالیه میگه این آخرین لیگیه که شرکت میکنه یعنی از ترم بعدی نمیاد ...پارمیس و رها و بهار  دوسه باری دیدنش با پارمیس و بهارهم دوست شده و هر از چند گاهی میاد تو جمعمون [/rtl]



[rtl]صدای مامان از بیرون اتاق مجبورم کرد که برم واسه شام مامان و بابا فردا تو تایم امتحان من پرواز دارن که برگردن عسلویه مامان شام سنگ تموم گذاشته بود طاها و نگار هم خونه ی ما بودن بعداز شام از خستگی بیهوش شدم[/rtl]



[rtl]بقیه ی بچه ها امتحانشون تموم شده بود و از اکیپ ما من فقط امروز امتحان داشتم قرار بود امروز به دعوت رها و کسری به مناسبت تولد کسری بریم رستوران...بهخودم یاد آوری کردم که حتما بعده امتحان به بهار زنگ بزنم و ببینم کادو رو چی کرده...رفتم ر جلسه ..خیلی استرس داشتم با اینکه زیادم خونده بودم و تمرین کرده بودم ...مراقب برگه هارو توضیع کرد ...نگاهی به سوالات انداختم بیشترشو بلد بودم زیر لب بسم اللهی گفم و شروع کردم ...[/rtl]



[rtl]خداروشکر امتحان آخر هم به خوبی خوشی تموم شد رف پی کارش البته خوبی خوشی یعنی به امید خدا پاس رو میشم دیگه سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت خونه  سر راه یه همبرگر خوشمزه خودمو مهمون کردم و خوش و خرم رفتم خونه ....لباسامو عوض کردمو یه آبی به دست و صورتم زدم و بعد گوشیو برداشتم و به بهار زنگ زدم...بعد سه تا بوق صدای خواب آلودش توی گوشی پیجید[/rtl]



[rtl]بهار-الو؟[/rtl]



[rtl]-سلام[/rtl]



[rtl]-علیک السلام[/rtl]



[rtl]-خواب بودی؟[/rtl]



[rtl]-ها؟[/rtl]



[rtl]-کوفت میگم خواب بودی یا نه ؟[/rtl]



[rtl]-ححالا خواب بودم اصن به تو چه؟[/rtl]



[rtl]-ایش بی شعور[/rtl]



[rtl]-شوهرته[/rtl]



[rtl]-شوهر خودته[/rtl]



[rtl]-میگما بهار جان تو واس کسری کادو خریدی؟[/rtl]



[rtl]-نه[/rtl]



[rtl]-نمیخری[/rtl]



[rtl]-چرا[/rtl]



[rtl]-کی میخری؟به ساعت نگاه کردی؟[/rtl]



[rtl]-عه وا چه زود ساعت دو شد[/rtl]



[rtl]-بله خواب باشی زود میگذره دیگه مث من بد بخت امتحان سه واحدی داشتی میفهمیدی چی میگم[/rtl]



[rtl]-خو حالا توهم ساعت پنج بزنیم بیرون یه چی بگیریم دیه[/rtl]



[rtl]-چی بگیریم اصن مسئله این است؟[/rtl]



[rtl]-یه پیرهنی تومبونی چیزی پیدا میشه دیگه[/rtl]



[rtl]-پیرهن تومبون تکراریه یه چیز خوب بیاب[/rtl]



[rtl]-توخودت نظری نداری؟[/rtl]



[rtl]-داشتم که به تو زنگ نمیزدم[/rtl]



[rtl]-بقیه چی کردن؟[/rtl]



[rtl]-مرغ عشقا(ارشیا و ساحل)تیشرت خریدن...رها هم گوشی خریده کیانا رو نمیدونم [/rtl]



[rtl]-کیانا عطر خریده [/rtl]



[rtl]-عه پس همه خریدن غیر ما[/rtl]



[rtl]-میگما تارا چطوره یه ست کمر بند  و کیف پول شریکی بگیریم ها؟[/rtl]



[rtl]-عالیه بهارم عالی اتفاقا یه جای خوب سراغ دارم [/rtl]



[rtl]-خوبه[/rtl]



[rtl]-پس ساعت پنج میام در خونتون دنبالت[/rtl]



[rtl]-باشه فقط لباس مهمونیاتو بپوش که از همونجا بریم [/rtl]



[rtl]-اوکی چی میپوشی ؟[/rtl]



[rtl]-کاپشن خردلیه با تونیک گپ تو چی؟[/rtl]



[rtl]-من پالتو زرشکیم با سارافن ستش [/rtl]



[rtl]-آها اوکی پس فعلا خدافظ[/rtl]



[rtl]-خدافظ[/rtl]



[rtl]یه چرت کوچولو زدم و بعد بلند شدم و شروع کردم به حاضر شدن یه سارافن زرشکی با زیر سارافنی و شلوار چسب کرم پوشیدم و بعد شروع کردم به آرایش کردن یه کم کردم زدم و رژ گونه کمرنگ و رژه لویی پشت چشمام هم یه خط خیلی نازک با مداد قهوه ای تیره انداختم و پالتوی ست سارافنم رو پوشیدم و کفشای زرشکیمو پام کردمو سوار ماشین ششدم و رفتم دنبال بهار... بعد کلی زنگ و بوق خانوم از در خونه اومد بیرون و سوار ماشین شد[/rtl]



[rtl]هه میگفتن منو بهار یه کوچولو شبیه همیم پوست جفتمون گندمیه چشم و ابرو و موهامون مشکیه البته موهای بهار فر و نازه و بهار قدبلندتر و لاغر تر از منه [/rtl]



[rtl]یه نگاه به تیپش کردم  کاپشن خردلیشو با شلوار و شال خاکستری پوشیده بود یه تیکه از موهای فرشم ریخنه بود بیرون یه نیمچه آرایشم داشت سوار ماشین شد تا سوار شد گفت:[/rtl]



[rtl]سلام تسلیم میدونم دیر کردم[/rtl]



[rtl]-سلام العیلم تو عروس بشی چقدر میخوای لفت بدی ها؟[/rtl]



[rtl]با عشوه گفت:[/rtl]



[rtl]زیاااااد...نیس حالا خودت همیشه آن تایمی[/rtl]



[rtl]-خو حالا توهم[/rtl]



[rtl]-والا[/rtl]



[rtl]-کاپشنتو درار[/rtl]



[rtl]-هان[/rtl]



[rtl]-کاپشن خوشگلتو دربیار لطفا [/rtl]



[rtl]با تعجب گفت:[/rtl]



[rtl]-جاااان؟چی کنم؟[/rtl]



[rtl]-نمیشنوی؟میگم این کاپشنتو دربیار[/rtl]



[rtl]صداشو نازک کرد و گفت:[/rtl]



[rtl]-خجالت نمیکشی تو ملع عام؟توروز روشن[/rtl]



[rtl]-اوسکل منحرف میخوام ببینم اون زیر چی پوشیدی؟[/rtl]



[rtl]انگشت اشارشو گاز گرفت و گفت:[/rtl]



[rtl]خاک بر سرت کودوم زیر؟[/rtl]



[rtl]-ای درد اصن نخواستیم ایش[/rtl]



[rtl]-خو بابا حالا قهر نکن میرسیم میبینی[/rtl]



[rtl]***[/rtl]



[rtl]کادوی مورد نظرمون رو براس کسری خریدیم بعد از کمی دور دور اومدیم سمت رستوران وقتی رسیدیم کسری ورهاو  ساحل و ارشیا و سامیار و پارمیس و سینا اونجا بودن  داشتیم سمت میزی که اونا نشسته بودن میرفتیم که یهو کیانا با عجله خودشو به رسوند بعد احوال پرسی زود رفتیم پیش بقیه نشستیم....حدودا بیست دقیقه بعد همه ی دوستای کسری و دوستای خودمون اومدن حتی روشنا و سپیده هم بودن بعد از خوردن شام و بریدن کیک و باز کردن کادو ها رها به کسری نگاه کرد و بعد کسری شروع کرد به حرف زدن[/rtl]



[rtl]کسری:دوستان عزیزم ازین که امشب دعوت مارو پذیرفتید و به این تولد اومدین ممنونم اما...[/rtl]



[rtl]همن که جملش تموم شد سامیار وسینا و مهراد که از اول تا الان منو چپ چپ نگاه میکرد مث گروه سرود گفتن:[/rtl]



[rtl]خوا   هش   می   شه [/rtl]



[rtl]و بعد همه خندیدیم[/rtl]



[rtl]کسری یه چشم غره بهشون رفت و بعد ادامه داد :[/rtl]



[rtl]میگفتم...قصد اصلی ازین جشن این بود که منو رها جان میخواستیم ی خبری رو بدیم بهتون[/rtl]



[rtl]رهارو به جمع گفت ما  تا دو ماه دیگه عازم کانادا هستیم کارای اقامتمون جور شده و تصمیم گرفتیم بریم برای همینم تاریخ عروسیمون افتاده دوازده روز دیگه[/rtl]



[rtl]هممون شوکه ب دهن رها نگاه میکردیم که کسری یه سری کارت عروسی بین همه پخش کرد[/rtl]



[rtl]نمیدونستم از ازدواجش خوشحال باشم یا ازرفتنش ناراحت حس عجیبی بود بعد ازگرفتن کارت های عروسی و یکم حرف زدن راهی خونه شدم [/rtl]



[rtl]***[/rtl]



[rtl]برای آخرین بار اشکام رو پاک کردم و سعی کردم لبخندمو حفظ کنم به کیانا و بهار هم علامت دادم که زودتر گریه زاری رو بس کنید اصلا دلم نمیخواست که رهارو با چشم گریون راهی کنم ...رها هممون رو یکی یکی بغل کرد و بعد دست کسری رو گرفتن و سمت خونواده هاشون رفتن تا خدافظی کنن و بعد برگشتن و برای همه دست تکون دادن و قاطی جمعیت گم شدن...انگار همین دیروز بود که از شوق خریدن لباس برای عروسیشون با بهار و کیانا ازین پاساژ تو اون پاساژ میرفتیم...این دوماه مثل برق و باد گذشت...یادش بخیر روز عروسیش چقدر خوشگل شده بود...براش از ته دل آرزوی موفقیت و خوشبختی میکردم[/rtl]



[rtl]روشنا قبل از همه از فرود گاه زد بیرون،بهار و کیانا و ساحل وسپیده هم که با مامانشون اومده بودن بعد از روشنا راهی شدن و فقط منو پار میس موندیم رو کردم به پارمیس و گفتم:[/rtl]



[rtl] -بیا منو تو هم بریم از مامان بابای رها و کسری خدافظی کنیم و بریم[/rtl]



[rtl]بادستش جایی رو نشون داد بهم و بعد گفت:[/rtl]



[rtl]پارمیس-تارا اونجا رو ببین[/rtl]



[rtl]نگاهمو چرخوندم سمتی که پارمیس نشون میداد یه پیرزن حدودا هفتا ساله حالش بد شده بود یه عالمه آدم دور و برش ایستاده بودن پارمیس دستم رو گرفت و کشید به سمت مورد نظرش و بعد گفت:[/rtl]



[rtl]بیابریم شاید بتونیم کمک کنیم...بی حرف دنبال سرش راه افتادم یه مشت آدم بالای سر پیرزنه واستاده بودن که هر کودومشون یه چی میگفت یه کی میگفت نکنه سکته کرده یکی دیگه میگفت شاید خورده زمین اینجوری شده یکی دیگه میگفت شاید سابقه بیماری چیزی داره خلاصه هرکی هرچیزی به ذهنش میرسید میگفت پارمیس نگران گفت اورژانس خبر کردین ؟آره دوبار رفتن الان بازم یکی رفت به اورژانس فرودگاه خبر داد گفتن میان ولی هنوز که خبری نیست پارمیس با خشم همه رو از بالای سر پیرزن دور کرد و گفت تارا بیا کمک کن ببریمش بیمارستان روبه پارمیس گفتم :[/rtl]



[rtl]ممکنه براش حرکت کردن خطرناک باشه[/rtl]



[rtl]با عصبانیت جوابمو داد: پس میگی واستیم جون دادن یه آدمو تماشا کنیم؟[/rtl]



[rtl]-یه دقیقه آروم باش پارمیس [/rtl]



[rtl]-چیچیو آروم باش نمیای خودم میبرمش[/rtl]



[rtl] یهو یه فکری به ذهنم رسید [/rtl]



[rtl]-روبه پامیس مصمم و محکم گفتم[/rtl]



[rtl]-پارمیس صبرکن [/rtl]



[rtl]منتظر جوابش نشدم و به سمتی که با خانواده ی رها و کسری ایستاده بودیم رفتم[/rtl]



[rtl]تو دلم خدا خدا میکردم که سینا دوست کسری نرفته باشه هنوز  بعد کلی گشتن دیدم داره میره سمت در خروجی باسرعت تمام دنبالش دویدم  تو چند قدمیش بودم که صداش صدم[/rtl]



[rtl]_آقا سینا[/rtl]



[rtl]ولی فکر کنم صدامو تو اون شلوغی نشنید سریعتر دویدم و پریدم جلوش تنها نبود مهراد یه پسره ی دیگه که تا اونروز ندیده بودمش و آخر سر از همه اومده بود هم همراهش بودن باپریدن من همشون چپ چپ نگاهم کردن داشتم نفس نفس میزدم که پسره گفت:همین دودقیقه پیش اونجا بودین که دلتون انقدر برامون تنگ شد[/rtl]



[rtl]بی توجه به حرفش روبه سینا گفتم:به کمکتون احتیاج دارم یه نفر اون گوشه ی فرودگاه حالش بد شده دوبار هم اورژانس خبر کردن ولی کسی نیومده خواهش میکنم رو کرده سمت پسره و گفت آرمان با مهراد برید سامسونیت منو بیارین زود [/rtl]



[rtl]مهراد سوییچ رو گرفت سمت آرمان و گفت :آرمان تو برو من با تو میام سینا [/rtl]



[rtl]سریع جلو افتادمو شروع کردم دویدن سینا و مهراد هم پشت سرم میومدن[/rtl]



[rtl]به بالا سر پیرزن که رسیدم پارمیس رودیدم که میخواست با چند نفر دیگه پیزن رو بلند کنن [/rtl]



[rtl]همین که منو دید گفت :معلوم هست کودوم گوری رفتی ؟[/rtl]



[rtl]بی توجه به حرفش کنار واستادم تا سینا بره بالا سرش ...همه رو کنارزد و خودش مشغول نبض گرفتن شد و بعد بافاصله دو دیقه آرمان هم کیفش رو آورد[/rtl]



[rtl]....[/rtl]



[rtl]بعد ازینکه سینا یه قرصی به پیرزن داد و پیرزن کم کم در حال بهوش اومدن بود پارمیس هم دوتن از افراد اورژانس فرودگاه رو بالای سر پیر زن آورد و بعد پیرزن رو به بیمارستان بردن یه دقیق بعد ازینکه رفتن اورژانس و آروم شدن اوضاع سینا روبه پارمیس کرد و گفت:[/rtl]



[rtl]این خانوم نسبتی با شما نداشتن[/rtl]



[rtl]پارمیس-نه[/rtl]



[rtl]سینا- همیشه به هه اینقدر اهمیت میدی [/rtl]



[rtl]پارمیس با حرص گفت:پس چی؟ واستم مث بز نیگا کنم ببینم یکی از هموطنام داره میمیره؟[/rtl]



[rtl]سینا –اون خانوم ایرانی نبود[/rtl]



[rtl]پارمیس- حالا هرچی آدم که بود[/rtl]



[rtl]سینا-خیلی خوبه که به ادما اهمیت میدی [/rtl]



[rtl]پارمیس حرصش فروکش کرد و یه لبخند کوچولو زد[/rtl]



[rtl]***[/rtl]



[rtl]بهار-ساحل زیر چشمت چرا گود رفته پایین چونت چرا کبود مقنعتو بزن بالا ببینم[/rtl]



[rtl]ساحل-بهار من خودمو صبح تو آیینه دیدم [/rtl]



[rtl]بهار- وا خو شک داری ازین کیانا بپرس[/rtl]



[rtl]-ساحل-کیا من کبودم؟[/rtl]



[rtl]کیانا – اوهوم هم پایین چونت هم زیر جفت چشمات بغل لبتم قرمزه[/rtl]



[rtl]ساحل-خاک برسرم کنن تارا آیینه داری[/rtl]



[rtl]-اوهوم تو کولمه بذار پیداش کنم[/rtl]



[rtl]بهار باشیطنت گفت:حالا زیر چشم و رو پایین چونه که آثار دیشبه و لی این بغل لبش نچ نچ [/rtl]



[rtl]آییینه ور به دست ساحل دادام مشغول دیدن خودش بود که بهار گفت :[/rtl]



[rtl]خجالت نمیکشین آخه تو دانشگاه جای کبود کردن بغل لبه؟[/rtl]



[rtl]ساحل که بادید زدن خودش تو آیینه متوجه شد بهار سرکارش گذاشته آیینه رو گرفت سمت بهار وگفت:[/rtl]



[rtl] من که کبود نیستم ولی تایه بادمجون پای چشم تو نکارم ول کن نیستم [/rtl]



[rtl]و بعد باحرص دنبال بهار دوید بهار برای فرار کردن از دست  ساحل از جدولای فضای سبز  یا همون مجمع خودمون بیرون دوید چون میدونست ساحل تو محوطه دیگه دنبالش نمیکنه از سرعتش کم کرد وبرگشت رو به ما وعقب عقب راه میرفت که یهو یه پسره باتمام سرعت داشت میدوید سمتش تا اومدم بهار رو خبرکنم که راه رفتننو ادامه نده یهو خوردن بهم....بهار هرچقدر که تو جمع دوستانمون  پررو بود بیرون از جمعمون و جلو بقیه مظلوم و خجالتی وبود برای همینم جلوی پسره از خجالت رنگش قرمز که چه عرض کنم به زرشکی میزد...سریع خودمو رسوندم به بهار وکنارش ایستادم...یکی از جزوه های پسره  شیرازش در اثر افتادن زمین شکسته بود و جزوش برگ برگ رو زمین بود[/rtl]
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 3
پاسخ
 سپاس شده توسط ی دخی دوست داشتی ، ستایش*** ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234 ، sama00 ، seedni ، Nafas sam ، فاطمه 84
#24
Big Grin عاااااااااالی
....


               
             
                         
       
                           
                   
                                                                                           

                     






پاسخ
 سپاس شده توسط ی دخی دوست داشتی ، Mahshid80
#25
بدک نبود
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Mahshid80
#26
[rtl]روبه بهار گفت:خانوم دنده عقب گازشون گرفتی میری برا خودتا[/rtl]
[rtl]قیافه ی پسره زیادی واسم آشنا بود ولی اونقدر از اتفاقی که افتاده بود شوکه بودم که ذهنم اصلا یاریم نمیکرد پسره انقدر هول بود که با عجله به بهار گفت خانو اینارو جمع کنین بعدا ازتون میگیرم [/rtl]
[rtl]وبعد دووید و رفت بهار پشت سرش داد زداز کجا پیداتون کنم حدالقل اسمتونو بگین اما پسره نشنیده گرفت و رفت...بهارکه تا اون موقع  از خجالت هزار بار رنگ عوض کرد رو به ما گفت نیاین کمک ها [/rtl]
[rtl]من خم شدم و کمکش کردم که برگه هارو جمع کنیم که پارمیسم به جمعمون اضافه شد و بعد از سلام دادن  رو به من گفت [/rtl]
[rtl]این همونی نبود که تو فرودگاه کمکمون کرد؟[/rtl]
[rtl]تازه یادم اومد چرا اینقدر واسم آشنا بود رو به پارمیس گفتم راس میگیا خودش بود [/rtl]
[rtl]بهار روبه من گفتمیدونی با کی کلاس داره؟[/rtl]
[rtl]_نه نمیدونم        [/rtl]
[rtl]پارمیس_خو مگه امروز نمیری mrl[/rtl]
[rtl]_چرا[/rtl]
[rtl]پارمیس _خواز  مهراد بپرس[/rtl]
[rtl]_برو بابا همینم مونده فقط[/rtl]
[rtl]بهار یه نگاه پر خواهشی کرد و گفتتارا جونم[/rtl]
[rtl]_باشه حالا یه غلطی میکنم[/rtl]
[rtl]ساحل رو به بهار گفت خوبی؟[/rtl]
[rtl]بهار با حرص گفتاز احوال پرسی شما[/rtl]
[rtl]ساحل با لوس بازی گفتمبهااااار [/rtl]
[rtl]بهار_جمع کن خودتو حالا[/rtl]
[rtl][/rtl]
[rtl] بعد دو ترم این ترم با بهار سر یکی از واحد های عمومی یعنی درواقع سر یکی از محبوب تریم دروس عمومی هم کلاس بودیم تنظیم خانواده...کلاس کلا مخصوص خانوما بود و مسلما استاد هم خانوم بود...استاد محترم اومد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن وسطای کلاس بود که بهار یه کاغذ گذاشت رو میزم کاغذ رو باز کردم [/rtl]
[rtl]تارا شکلای پای تخته رو,روم به دیوار [/rtl]
[rtl]یه شکلک خدون  هم کشیده بود[/rtl]
[rtl]رو کاغذ نوشتم [/rtl]
[rtl]وا چیه مگه[/rtl]
[rtl]بهارهیچی فقط این استاد جونو بذاریم کلاس نقاشی بد نیستا[/rtl]
[rtl]منشکل علمیه دیگه میخوای واست با ماژیک وایت برد سیاه قلم کار کنه؟[/rtl]
[rtl]بهارایش تو هم,من حوصلم سر رفت[/rtl]
[rtl]منماشالا از بس تنظیمی میخوای بگم استاد بشینه تو جاش درس بدی[/rtl]
[rtl]بهارخفه بابا,آخه این چرتو پرتایی که این استاده میگه چه بدرد میخوره!؟[/rtl]
[rtl]منکمک میکنه تنظیم شیم[/rtl]
[rtl]بهارهزاریم الان تنظیم شیم موقعش که برسه به تنظیمات کارخانه بر میگردیم[/rtl]
[rtl]داشتم از خنده نفله میشدم اون وسط[/rtl]
[rtl]منخاک تو سرت بهار دارم از خنده منفجر میشم[/rtl]
[rtl]بهارکوفت منم فقط حواست باشه زایع بازی درنیاری که این برگه رو بگیره آبرومون میره [/rtl]
[rtl]منباشه فقط حواست باشه کلاس تموم شد این برگه رو سر به نیستش کنیم یکی بخونه فک میکنه ما چقدر بی حیاییم[/rtl]
[rtl]بهار باشه فقط قبلش بدیم کیانا و ساحل بخونن [/rtl]
[rtl]چند دقیقه این به ادامه ی درس گوش دادم که دوباره بهار همون برگه رو گذاشت رو میزمتاراییییی جونیییم [/rtl]
[rtl]منها؟[/rtl]
[rtl]بهارمیگم صاحب جزوه رو پیدا میکنی دیه؟؟[/rtl]
[rtl]منای بابا آره دیگه چی کنیم ؟یه بهار دنده عقب بیشتر نداذیم که [/rtl]
[rtl]بهارکوفت دنده عقب خودتی [/rtl]
[rtl]منعه اینجوریه ؟پس صاحب جزوه یابم خودتی[/rtl]
[rtl]بهارمن اشتباه کردم دنده عقب خودمم [/rtl]
[rtl]منحالاشد[/rtl]
[rtl]کلاس ده دقیقه بعد از موعود معلوم تموم شد ...الان برمmrl این مهراد کلمو میکنه....حالا اون هیچی با چه رویی دوباره این جزوه رو بدم دسش وای خدا...تو همین فکرا بودم که بهار  دسشو گذاشت رو شونمو گفت تارایی یادت نره ها [/rtl]
[rtl] در جوابش گفتم:خیالت تخت باو میپرسم دیگه[/rtl]
[rtl]بهار_باشه من میرم پیش بچه ها [/rtl]
[rtl]بغلش کردم و گفتم :من کارم اونجا یک ساعت و نیم دیگه تموم میشه بیادنبالم بریم جزوه رو تحویل بدیم[/rtl]
[rtl]بها_تارا نمیشه خودت بری من خجالت میکشم[/rtl]
[rtl]نچ نمیشه نری نمیرم[/rtl]
[rtl]بهار_باشه میام[/rtl]
[rtl]_آفرین دختر خوب من برم که حسابی دیرم شده[/rtl]
[rtl]بهار_باشه خدافظ[/rtl]
[rtl]بعد خدافظی با بهار به سمت ساختمان MRL راه افتادم ...وقتی رسیدم با مهراد عصبانی روبرو شدم...این همینجوریش چشم نداشت منو ببینه چه برسه به الان که سر گروهم هست سعی کردم پررو باشم و به روی خودمم نیارم:[/rtl]
[rtl]_سلام[/rtl]
[rtl]_علیک سلام خانوم درگاهی شما یه نگاه به ساعتت بنداز بگو الان یاعت چنده؟[/rtl]
[rtl]_سه و بیست دقیقه[/rtl]
[rtl]_ما قرارمون ساعت چند بود[/rtl]
[rtl]_سه[/rtl]
[rtl]_میشه علت تاخییرتون رو  بپرسم؟[/rtl]
[rtl]_کلاسم طول کشید[/rtl]
[rtl]_چه درسی داشتین الان؟[/rtl]
[rtl]عه اه اصن به تو چه منو بگو واستادم دارم براش توضیح میدم[/rtl]
[rtl]_هرچی... ربط موضوع درسی کلاسمو به وظایف شما نمیدونم[/rtl]
[rtl]_مثل اینکه ما آبمون باهم تو یه جوب نمیره صبر میکنیم خود استاد زاهدی بیاد تکلیف شمارو روشن کنه[/rtl]
[rtl]ای بزنی جلو بندیشو بیاری پایینا پسره پررو ...اه اصن به درک بذار بدونه کلاس چی داشتم چشمامو با حرص بستمو گفتم [/rtl]
[rtl]_تنظیم داشتم حالا میشه برم ؟[/rtl]
[rtl]یه دقیقه پوکر فیس شد و بعد گفت:بفرمایین[/rtl]
[rtl]***[/rtl]
[rtl]مهراد:[/rtl]

[rtl]دختره ی جلف واستاده با دوستاش حرف مفت میزنه دیر اومده حالام جواب منو سر بالا میده...اصن یه آدم چقدر میتونه پررو باشه...من نمیفهم چرا اینقدر این رو مخه... وقتی داشت کار میکرد یه نگاهی به قیافش انداختم داشتم از خنده روده بر میشدم...چشماشو باریک کرده بود واخماشو کشیده بود توهم بعد زبونشو از گوشه ی لبش آورده بپد بیرون و مقنعشم حسابی کج و کوله بود موهاشم ویژال ویژال از کنار مقنعش زده بود بیرون[/rtl]
[rtl]سرمو انداختم پایین و مشغول کار خودم شدم که استاد زاهدی هم اومد همه بهش سلام دادن و بعد اومد پیش منو گفت:اوضاع چطوره؟[/rtl]
[rtl]_خوبه استاد کس دیگه نبود جایگزین کسری بشه این خانوم درگاهی رو آوردین؟[/rtl]
[rtl]_باز دیگه چیشده؟[/rtl]
[rtl]_بیست دقیقه تاخییر [/rtl]
[rtl]_اووووه حالا گفتم چیشده...تارا اگه دیر نکنه که تارانیست[/rtl]
[rtl]_استاد واقعا من دلیل شمارو برای آوردن ایشون نمیفهمم[/rtl]
[rtl]_دلیل میخوای؟[/rtl]
[rtl]_جسارتا بله[/rtl]
[rtl]_همین الان یه نیگا بهش بنداز...سرش تو کار خودشه داره با تموم تلاشش کار میکنه,استعدادشم خوبه[/rtl]
[rtl]بی هوا و باحرص گفتم:بااستعدادترم پیدا میشه[/rtl]
[rtl]استاد با لبخندگفت:آره پسرم پیدا میشه ولی نه به سر بزیری تارا...ببین اکثر اوقات تو دانشگاه بدون آرایشه اگرم گاهی اوقات آرایش کنه آرایشش یک سوم بعضی دخترای دانشگاه نیست آسته میره آسته میاد تلاششم میکنه و قابل اعتماده اما در عین حال با عرضه هم هست دو متر زبون داره نمیذاره کسی حقشو بخوره میدونی همچین جنم جربزه داره ...پریسارو یادته؟پارسال باما بود همه حواسش پی لوس بازی بود هزاریم که بگیم یه پا نابغه بود ولی دل به کار نمیداد...میفهمی که چی میگم؟[/rtl]
[rtl] _بله متوجهم[/rtl]
[rtl]استاد_آ باریکلا... پس دیگه انقدر به این زبون دراز من گیر نده [/rtl]
[rtl]_عه استاد من چه گیری دادم؟[/rtl]
[rtl]_والا الان دوماه نیس تارا اومده اون اولا با اومدنش مخالف بودی بعد وسطاش میگفتی آی کیوش پایینع بعد میگفتی هیچی بارش نیس بعد گفتی یه پسر بیاریم این کار کار خانوما نیس ...حالام که دیدی تارا از پس همه چی بر میاد گیر دادی به رژفت و آمدش مشکل تو با تارا چیه آخه؟[/rtl]
[rtl]اه چی بگم...بگم سر تا پاش مشکله؟![/rtl]
[rtl]_هیچی استاد[/rtl]
[rtl]_امیدوارم... برو سر کارت بینم بدو[/rtl]
[rtl]یه ساعت بعد استاد باصدای بلند رو به همه گفت :واسه امروز دیگه بسه میتونین برید [/rtl]
[rtl]وسایلمو گذاشتم سر جاش و دستی به صورتم کشیدم و بعد رفتم پیش استاد تا باهاش خدافظی کنم دیدم این دختره تارا هم پیششه ودارن باهم حرف میزنن :[/rtl]
[rtl]استاد این چه منطقیه آخه انصافه که من به خاطر پر حرفی یکی دیکه نتونم ب کارم ادامه بدم؟[/rtl]
[rtl]کم کم داشت بغض میکرد...یعنی استاد بخاطر من اخراجش میکنه[/rtl]
[rtl]استاد.من همچین حرفی زدم ؟گفتم اگه زیادی تاخیر کنی [/rtl]
[rtl]تارا.کودوم آدم عاقلی از عمد تاخییر میکنه؟[/rtl]
[rtl]استاد:خوب اصن تسلیم من یه چی گفتم بیا برو وسایلتو جنع کن برو خونتون که حوصله ندارم[/rtl]
[rtl]هم تارا خندید هم استاد منم رفتم جلو تا بااستاد خدافظی کنم :استاد با اجازتون من دارم میرم[/rtl]
[rtl]استاد.برو به سلامت پسر[/rtl]
[rtl]_خدانگهدار[/rtl]
[rtl]دست تکون داد و با گفت بای بای [/rtl]
[rtl]از حرکتش خندم گرفت و خندیدم [/rtl]
[rtl]_آقای غفاری[/rtl]
[rtl]برگشتم سمت صدا وبا تارا مواجه شدم نود درصد میخواد یه چی بارم کنه بایه لبخند پیروزمندانه گفتم:[/rtl]
[rtl]بفرمایین؟[/rtl]
[rtl]_ببخشید اونروز تو فرودگاه یه آقایی همراهتون بودن[/rtl]
[rtl]_بله بودن[/rtl]
[rtl]داشت حزص میخورد ولی نشون نمیداد[/rtl]
[rtl]_میشه فامیلیشونو بگین؟[/rtl]
[rtl]اونی که شب غش کردن شمام بودن با اون یکی!؟[/rtl]
[rtl]از حرف خودم خندم گرفت جلو خندمو نگرفتمو خندیدم[/rtl]
[rtl]_نه اونیکی اگه اشتباه نکنم اسمشون آرمان بود[/rtl]
[rtl]اوه اوه آرمانم آره...[/rtl]
[rtl]_رازقی... چطور؟[/rtl]
[rtl]_نمیدونین با کی کلاس دارن[/rtl]
[rtl]_بخش تربیت بدنی منم دارم میرم پیشش اگه نامه ی فدایت شومی پیغام تشکری چیزی هست بدین برسونم خدمتشون[/rtl]
[rtl]یه پوزخندم حوالش کردم[/rtl]
[rtl]تارا_این یکی خیلی شخصیه خودم باید شخصا بدم خدمتشون از عهده شما خارجه...به هرحال مرسی از کمکتون خدا نگهدار[/rtl]
[rtl]آرمان صمیمی ترین دوستم بود تو تیم والیبال دانشگاهه برای همیتم الان ترم دوازده لیسانس عمران میخونه ... رفتم سمت بخش تربیت بدنی دیدم داره با استادشون حرف میزنه حرفشون دودقیقه ای تموم شد و آرمان کلافه اومد سمتم [/rtl]
[rtl]_به به داش آرمان چطوری؟[/rtl]
[rtl]آرمان_خراب داداش داغون[/rtl]
[rtl]_دشمنت داغون و خراب چیشده؟[/rtl]
[rtl]آرمان_هیچ اینم افتادم فک کن کاپیتان تیم والیبال دانشجویی باشی بعد تربیت بدنی بیوفتی نه اصن اعصاب واست میمونه ؟[/rtl]
[rtl]هیچی نداشتم بش بگم[/rtl]
[rtl]_حالا درس استاد ضبیحی چیشد[/rtl]
[rtl]آرمان_خاک توسر من شد اونم کلی شرط و شروط گذاشت کع امتحان پایان ترم بالای ۱۹نه من مثل خرم درس بخونم ۱۷تهشه حالا ازون بدتر بگو چیشد؟[/rtl]
[rtl]_چیشد ؟[/rtl]
[rtl]آرمان_جزوه مهری بود با هزار زور و بلا ازون دختر چندشه گرفته بودم[/rtl]
[rtl]_آها[/rtl]
[rtl]آرمان_هیچی دیه اونم به فنادادم داشتم دنبال ضبیحی میدویدم یه دختر عقب عقب اومد خورد به من جزوه افتاد برگ برگ شد بعد دیدم یا جزوه میشه یاضبیحی منم جزوه رو ول کردم و دوویدم دنبال ضبیحی [/rtl]
[rtl]با عصبانیت نگاش کردم[/rtl]
[rtl]_آرمان من دهنم واس گیر آوردن اون جزوه سرویس شد بعد تو به همین راحتی به فنا دادایش؟[/rtl]
[rtl]+ببخشید [/rtl]
[rtl]برگشتم سمت صدا یه دختره غریبه بود اما تارا کنارش ایستاده بود [/rtl]
[rtl]آرمان بی حوصله بدون نگاه کردن به دختره گفت:[/rtl]
[rtl]بفرمایین امرتون؟[/rtl]
[rtl]دختره سریع از تو کولش یه جزوه دراورد و گرفت سمت آرمان و با خجالت و استرس و صدایی که از ته چاه درمیومد گفت این اون جزوه ای که صبح از دستتون افتاد بابت اتفاق صبح هم معذرت میخوام[/rtl]

[rtl]آرمان یهنگاهی به جزوه و دختره کرد و گفت _ممنون خانوم لطف کردین[/rtl]
[rtl]از لبخند پت و پهن آرمان معلوم بود تو دلش عروسیه [/rtl]
[rtl]تاراهم کناره دختره واستاده بود نگاهی به من انداخت و هیچ حالتی اژ خودش نشون ندادحتی یه پوزخند هم نزد ولی معلوم بود میخواد بگه زود قضاوت کردی....خو بگه آرمان جزوه رو گرفت دختره هم کاملا معلوم بود خجالتیه زود خدافظی کرد و با تارا رفت[/rtl]
[rtl]آرمان_دادا خدا خواست منوها[/rtl]
[rtl]_آره خیلی خوش شانسی دس این رفیقش نیوفتاد [/rtl]
[rtl]آرمان_کودوم رفیقش ؟[/rtl]
[rtl]_همین که الان باهاش بود[/rtl]
[rtl]آرمان_چطور؟[/rtl]
[rtl]_این همون تارا بود دیگه[/rtl]
[rtl]آرمان _همون وروره جادو؟[/rtl]
[rtl]خندیدم و گفتم :آها دیه [/rtl]
[rtl]اونم خندید و جزوه رو ورق زد و بعد یه برگه لای جزوه پیدا کرد[/rtl]
[rtl]آرمان_حاجی این جارو واسم جایزه گذاشتن یعنی چیه؟[/rtl]
[rtl]_نامه عاشقانه نیس بازش کن بینیم[/rtl]
[rtl]آرمان_اوه اوه  تنظیم داشتن مث اینکه [/rtl]
[rtl]بعد شروع کرد به خنیدین و گفت: بیا بخون اینا رو از کفت میره[/rtl]
[rtl]رفتم کنارشو شروع کردم به خوندن:[/rtl]
[rtl]تارا شکلای پای تخته رو,روم به دیوار[/rtl]
[rtl]آرمان _عجیب دلم میخواد بدونم شکله چی بوده[/rtl]
[rtl]بقیه جمله هاشونو سریع میخوندیم و میخندیدیم [/rtl]
[rtl]آرمان_تو مطمئنی اونیکی تارا بود؟[/rtl]
[rtl]_آره دادا سه ماهه هر روز داره رو مخم راه میره مگه میشه نشناسمش؟[/rtl]
[rtl]آرمان _آخه اینی که الان من دیدم به قیافش نمیخوره این حرفا مطمئنی این کیانا نبود؟[/rtl]
[rtl]_نه خلی تو؟کیانا اونی بود که جای ارشیا اونروز سنتور زد دیه[/rtl]
[rtl]آرمان_آها همونروز که من آخر برنامتون رسیدم ؟[/rtl]
[rtl]_یس[/rtl]
[rtl]آرمان_ساحلم که نومزد ارشیا عه؟[/rtl]
[rtl]_هوی دور برت داشته ها دوروز رفتی اردو تیمی شهرهای دیگه همچین حرف میزنی انگار ده سال  لاس وگاس اقامت داشتی نبودی[/rtl]
[rtl]آرمان_خو یادم نمیمونه[/rtl]
[rtl]تا اومدم جوابشو بدم دیدم یکی داره میدوه سمتمون آرمان سریع برگه رو گذاشت لای جزوه بیشتر که دقت کردم دیدم بهاره تارا هم پشت سرش میدوید بهار که بهمون رسید گفت:[/rtl]
[rtl]ببخشید من یه برگه لای جزوتون جا گذاشتم[/rtl]
[rtl]آرمان_عه جدا؟ بفرمایین برش دارین[/rtl]
[rtl]و جزوه رو به دست بهار داد [/rtl]
[rtl]تارا_ببخشین جزوه رو باز که نکردین؟[/rtl]
[rtl]آرمان_من ازون موقع دارم با مهراد حرف میزنم[/rtl]
[rtl]حال میکنم بدون اینکه دروغ بگه میپیچونه[/rtl]
[rtl]_فک کنم خیلی برگه ی مهمیه که شما اینجوری دنبالش دویدین خانوم درگاهی[/rtl]
[rtl]تارا_بله درست فک میکنین ...بهار جان پیداش کردی؟[/rtl]
[rtl]بهار_اوهوم ایناهاش [/rtl]
[rtl]لا ذوق داشت لبخند میزد ....جزوه رو با خجالت به آرمان برگردوند و برگشت که بره...قیافش داد میزد یه چی میخواد بگه و نمیگه...بعد یکم این پا اون پا کرد و بعد برگشت رو به آرمان و با سر پایین و خجالت تمام گفت:ببخشید اگه یه سوال ازتون بپرسم  نمیگین پر روعه؟[/rtl]
[rtl]آرمان_والا فک نمیکنم از پس گرفتن و تفتیش وسیله برگردونده شده بدتر باشه؟[/rtl]
[rtl]بهار سرشو پایین تر انداخت و بیشتر خجالت کشید کم مونده بود گریش دراد اما آرمان  با خباثت بیشتری نگاش میکرد[/rtl]
[rtl]بهار_میشه بگین چجوری وارد تیم والیبال دانشجویی شدین؟[/rtl]
[rtl]اصلا فکر نمیکردم واسه پرسیدن یه همچین سوالی اینقدر خجالت بکشه ای کاش یکم از شرم و حیای اینو اون رفیق جلفشم داشت [/rtl]
[rtl]آرمان_از طریق یکی از آشناهام چطور؟[/rtl]
[rtl]بهار _حقیقتش  میخواستم شانسمو یه امتحانی بکنم  [/rtl]
[rtl]آرمان _ببخشیدا ولی من حس میکنم دارید با کفشام حرف میزنید میشه سر تونو یکم بیارین بالا[/rtl]
[rtl]دختره هنگ کرد آرو با خجالت کلشو آورد بالا[/rtl]
[rtl]آرمان _اوکی الان بهتر شد اگه بخواین میتونم کمکتون کنم [/rtl]
[rtl]بهار یه لبخند پهن زد و بعد آرمان گفت:کی میتونم دوباره شمارو ببینم؟[/rtl]
[rtl]بهار _نمیدونم هر وقت بخواین[/rtl]
[rtl]دوباره خجالت کشید سرشو انداخت پایین این بار یه تیکه از موهای فرش ریخت رو صورتش سریع اون تیکه مورو زد زیر مقنعش دختر زیبایی بود پوست گندمی دماغ لاغر و چشم و ابرو های مشکی و موهای فر آرمان واقعا محوش شده بود از حالت آرمان خندم گرفت و آروم لبخند زدم نمیدونم چرا یه حس برادرانه ی خاصی نسبت بهش پیدا کردم[/rtl]
[rtl]آرمان_فردا ساعت دوازده دم سلف خوبه[/rtl]
[rtl]بهار_ بله ممنون بااجازتون[/rtl]
[rtl]تارا_خیلی لطف کردین خدا نگهدار[/rtl]
[rtl]بعد آروم برگشتن و رفتن یه قدم که فاصله گرفتن تارا دستشو انداخت گردن بهار و یه چی دم گوشش گفت[/rtl]
[rtl] _دادا باس آستین بزنیم بالا نه[/rtl]
[rtl]آرمان_خفه بابا[/rtl]
[rtl]***[/rtl]

عاشقتونم که همراهیم میکنین اگه پیشنهاد یا انتقادی داشتین خوشحال میشم بشنوم راستی به زودی براتون عکس شخصیت ها رو هم میذارم
این رمان اولمه میدونم خیلی مشکل داره ولی بازم مرسی که بهش بها میدین
عشقیییییییییییییییییین همتون
چاکر پاکرهمگی Heart Big Grin :bighug:
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 3
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، sama00 ، seedni ، Nafas sam ، NAJY ، فاطمه 84
آگهی
#27
[rtl]آروم وارد خونه شدم با خستگی یه چی خوردم و رفتم سر جزوه ها و کتاب هام حوصلم نکشید ادامه بدم  دستگاه PES4رو راه انداختم و شروع کردم به بازی کردن یکم که بازی کردم گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم بهداد واقعا خوشحال شدم و دکمه برقراری تماس رو زدم [/rtl]


[rtl]_به به سلام خان داداش[/rtl]


[rtl]بهداد_سلام پسر چطوری؟[/rtl]


[rtl]_خوبم تو خوبی؟کتایون خوبه؟[/rtl]


[rtl]_آره همه خوبیم چی میکنی [/rtl]


[rtl]_بازی[/rtl]


[rtl]_از ریش و سیبیلت خجالت نمیکشی؟[/rtl]


[rtl]_بازی میکنم خلاف که نمیکنم [/rtl]


[rtl]_چی بازی میکنی حالا بازی داریم تا بازی [/rtl]


[rtl]_PESجون تو [/rtl]


[rtl]_حالا گوش کن ببین چی میگم بابا الان سر پروژس به من سپرد بهت بگم یه سر برو سر ساختمون قراره گچ کار بیاد[/rtl]


[rtl]-باشه میرم.بهداد کی میاین ؟[/rtl]


[rtl]_نمیدونم داداش شاید واسه عید تو یه بلیط[/rtl]


[rtl] [/rtl]


[rtl]بگیر بیا[/rtl]


[rtl]_اه الان پنج ماهه نیومدین فقط هم تو این پنج ماه من سه بار اومدم پیشتون[/rtl]


[rtl]_تقصیر خودته اگه عمران خونده بودی الان پیش ما بودی[/rtl]


[rtl]_این چه حرفیه آخه؟شما خونتونو ول کردین رفتین چسبیدین به یه پروژه تو عسلویه [/rtl]


[rtl]_چی بگم والا[/rtl]


[rtl]_هیچی پاشید بیاین هم به بابا هم به مامان بگو اگه تا ماهه دیگه نیومدین منم همه چیو ول میکنم [/rtl]


[rtl]_چرا چرت میگی ول کنی کجا بری[/rtl]


[rtl]_بالاخره یه مهندس تو این مملکت میتونه با مدرکش یه خاکی تو سرش بریزه اگرم نشد اصن میرم کارتون خواب میشم[/rtl]


[rtl]_خوب داداش چرا قاطی میکنی[/rtl]


[rtl]_خدافظ[/rtl]


[rtl] اینو گفتم و قطع کردم قرار بود ماه قبل بیان ولی الان میگه عید تا عید سه ماه مونده بود ...بهداد برادر دوقولوی من بود اما زیاد شبیه نبودیم  چند ماه پیش با یه دختری به نام کتایون نامزد کرد...کتایون و ما اصالتا هم شهریم اما دو سال پیش پدر و مادرش رو تو یه تصادف از دست داد و الان با خالش زندگی میکنه تو عسلویه ..بابای من هم سر یه پروژه همونجا کار میکنه و بهداد هم همونجا مشغول به کاره اما من چون رشتم مربوط به کار اونا نمیشد موندم و همینجا توی  شرکت تازه تاسیس عموم هفته ای سه روز کار میکنم دارم ارشد الکترونیک میگیرم الان ترم سه هستم و دنبال یه کار تمام وقتم هستم [/rtl]


[rtl]لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون  یه سری به خونه در حصر ساختمون زدم و بعد به خونه برگشتم فک کنم تا واسه عید خونه تکمیل بشه و مامان و باباهم کلا برگردن[/rtl]


[rtl]زیادی خسته بودم دلم یه ماساژ درست و حسابی میخواست اما خودم که نمیتونستم خودمو ماساژبدم بیخیال شدم و سرمو گذاشتم رو بالش به دقیقه نکشید خوابم برد[/rtl]


[rtl]***[/rtl]


[rtl]از ساختمون بچه های برق درومدم که آرمان و ارشیا و سینا و سامیار همزمان جلوم سبز شدن [/rtl]


[rtl]ارشیا_آرمان بگیرش[/rtl]


[rtl]داشتم با تعجب نگاشون میکردم  که یهو چشمام جایی رو ندید صدای سامیار میومد که گفت:مهراد یاغی بازی در بیاری میزنم لهت میکنم مثل بچه آدم راه میای فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟[/rtl]


[rtl]_چتونه شما؟[/rtl]


[rtl]ارشیا_خفه شو دیگه اه [/rtl]


[rtl]سینا_مهراد خبرت راه برو دیگه [/rtl]


[rtl]_خو کجا میخواین ببرین منو[/rtl]


[rtl]آرمان_نگران نباش از راه به درت نمیکنیم [/rtl]


[rtl]یه چند قدمی راه رفتم پام هی این ور اون ور میشد صدای متلک های دخترا و مسخره بازی های پسرا هم میومد[/rtl]


[rtl]یه دختره با ناز گفت:کجا میبرین این نابغه ی جیگرو آخه؟[/rtl]


[rtl]یکی دیگه میگفت:مهراد غفاری هم دستگیر شد[/rtl]


[rtl]هرکی یه چرتی میگفت منم اعصابم داشت خورد میشد که یهو سامیار گفت:واستا همینجاست[/rtl]


[rtl]_الان منو با دست بسته نبین دسم باز شه دهن همتون سر ویسه[/rtl]


[rtl]بعد داد زدم :یکی این چشمای منو وا کنه[/rtl]


[rtl]صدای دست زدن یه عده با صدای استاد زاهدی قاطی شد که میگفت:[/rtl]


[rtl]باز کنین چشماشو [/rtl]


[rtl]بالاخره تونستم اطرافمو ببینم [/rtl]


[rtl]با گنگی همه جا رو نگاه کردم[/rtl]


[rtl]ارشیا و نامزدش تارا بهار کیانا روشنا بقیه ی بچه های روباتیک ورفقای خل خودم و استاد زاهدی  [/rtl]


[rtl]مسلما تولد من امروز نبود [/rtl]


[rtl]با تعجب گفتم:چه خبره اینجا؟[/rtl]


[rtl]استاد:تبریک میگم پسر بالاخره به اون چیزی که میخواستی رسیدی [/rtl]


[rtl]دوباره نگاش کردم [/rtl]


[rtl]_من چی میخواستم مگه؟[/rtl]


[rtl]استاد_زکی [/rtl]


[rtl]آرمان_استاد مطمئنین همین مهراد اول شده تشابه اسمی نبوده [/rtl]


[rtl]با این حرفش همه خندیدین [/rtl]


[rtl]_من تو چی اول شدم؟[/rtl]


[rtl]استاد_تو مسابقات انفرادی همون که شیش ماه پیش شرکت کردی الان جوابش اومد تو رتبه اول کشوری گرفتی [/rtl]


[rtl]واقعا از ته قلبم خوشحال شده بودم   یه لحظه تو چشمای استاد نگاه کردم و بعد یه داد بلند زدم و دستمو محکم انداختم گردن سامی و آرمان بلند پریدم با تکیه بر دستام که رو ی گردن اون دوتا بود خودمو بالا کشیدمو یه دقیقه همونجوری موندم آرمان_قطع نخاع شدم اوشکول[/rtl]


[rtl]دستامو ول کردم و پریدم پایین ارشیا بغلم کرد و موهایی که صبح ده دقیقه مرتبشون کرده بودم رو به هم ریخت بعد هم سینا یه دونه زد پس گردنم و بغلم کرد...همه بهم تبریک میگفتن به جرعت میتونم بگم بعد از نامزدی بهداد هیچ خبر خوشحال کننده بهم نرسیده بود تا امروز... بعد از چند دقیقه که همه تبزیک میگفتن و میرفتن نوبت رسید به تارا هه حتما الان کلی حسودیش شده[/rtl]


[rtl]اومد جلو و گفت:تبریک میگم[/rtl]


[rtl]با غرور گفتم:ممنون[/rtl]


[rtl]تارا_امیدوارم همیشه همینجوری افتخار آفرین و موفق باشین[/rtl]


[rtl]این لفظ قلم هم بلده صحبت کنه؟[/rtl]


[rtl]_متشکرم[/rtl]


[rtl]سهیل احمدی یکی از بچه های فعال mrlاومد جلو و یه جعبه داد دستم و گفت _بازش کن [/rtl]


[rtl]در حال باز کردنش بودم که دوباره گفت :این از طرف کل گروه mrlتقدیم به مستر مهراد [/rtl]


[rtl]بعد همه دست زدن حتی تارا هم دست زد اثری از حسادت تو قیافش نبود اما مطمئنم داره از حسودی میمیره [/rtl]


[rtl]بعد باز کردن اون کاغذ کادو به یه ربات شکل انسان خیلی کوچیک رسیدم که روی سینش به انگلیسی و با آبی نوشته شده بود "مهراد" و راه هم میرفت [/rtl]


[rtl]***[/rtl]


[rtl]تارا:[/rtl]


[rtl]بالاخره جشنی که استاد زاهدی واسه مهراد گرفته بود تموم شد و راه افتادم به سمت در خروجی کادوش فکر من بود ...چقدر من باهوشم چقدرررر اصن تو گلوش گیر کنه اوشکول...تارا حسودیت[/rtl]




[rtl] میشه؟...چی من؟حسودی؟ نه خیرم اثلا ولی خو خوش به حالش کاش من جاش بودم...برگشتیم سمت مجمع خودمون که یهو گوشی بهار زنگ زد و بعد از چند دقیقه با خوشحالی اومد و پرید بغل کیانا و با جیغ گفت به آرزوم رسیدم رفتم تو تیم[/rtl]


[rtl]***[/rtl]


[rtl]تو خیابون بودم داشتم از دانشگاه به خونه بر میگشتم که یهو ماشین سپیده رو دیدیدم که جلوی چند تا پلیس راهنمایی وایستاده ....عه صبر کن ببینم اینکه داش پوریاعه اوهوع چه لباس راهنمایی رانندگی بهش نمیاد...همچین گفتم اوهوه خودمم فکر کردم خوشگل شده حالا به هر حال ...پوریا پسر عموی من بود که سرباز میباشد در راهنمایی و رانندگی ...اوفففف قیافه سپیده رو نکشه پوری رو خونش بیوفته گردنش ...ماشینو زدم کنار و ازش پیاده شدم سپیده یه بند داشت داد میزد:یعنی چی آقای محترم مسخرشو دراوردین چرا پارکینگ آخه مگه من چی کردم؟[/rtl]


[rtl]_خانوم متوجهین دست من نیست شما باید ماشینتونو  ببرین پارکینگ[/rtl]


[rtl]_ب ر ب ب بشین تا ببرم[/rtl]


[rtl]_درست صحبت کنا من اعصاب مصاب ندارمااااا[/rtl]


یا امامزاده کامران پوری قاطی کرد سپیده یه لحظه سنکوب کرد صدای پایین اما به شدت عصبانی وپر جذبه پوریا ..جونم جذبه الحق که هم خونیم از سکوتشون فرصت پیدا کردم که برم جلو :

[rtl]_سلام سپیده جان[/rtl]


[rtl]سپیده_سلام تارا[/rtl]


[rtl]پوریا _سلام تارایی [/rtl]


[rtl]سپید_هوی تو اصن به چه حقی دوست منو به اسم کوچیگ صدا میکنین من همین الان به جرم مزاحمت برای نوامیس مردم ازت شکایت میکنم آقّا [/rtl]


[rtl]پوریا_مزاحمت چیه ؟تارا دختر عمومه [/rtl]


[rtl]بعد گیره ای که روش اسمشو نوشته بود و وصل لباسش بود و نشون داد گفت:اگه فامیلیمونو دقت بکنین متوجه میشین[/rtl]


[rtl]سپید_تارا این چی میگه[/rtl]


[rtl]_راس میگه حالا چیشده سپیده جان[/rtl]


[rtl]سپیده _یه دو دقه اینجا پارک کردم برم تو اون پاساژه که دیدیم ماشینمو دارن با جرثقیل میبرن[/rtl]


[rtl]پوری_خانوم شما پارک مطلقا ممنوع رو ندیدین[/rtl]


[rtl]سپید_که چی من از لحن توهین آمیزتون شکایت میکنم[/rtl]


[rtl]پوریا قاطی کرد و داد زد جهنم برو بینم میخوتی چه غاطی کنی [/rtl]


[rtl]میدونستم اگه مافوقش این صحنه رو ببینه اضاف خدمت میخوره  رفتم جلو سپید و گفتم: یه دو دقیقه ببند دهنتو[/rtl]


[rtl]_پوریا توهم بس کن چرا داد میزنی [/rtl]


[rtl]پوری_آخه هرچی از دهنش در میاد میگه [/rtl]


[rtl]_آروم باش تا الانشم یه ماه  اضاف خوردی[/rtl]


[rtl]پوریا_من ده ماهم اضاف بخورم تن به حرف زور نمیدم [/rtl]


[rtl]_خوحالا فیلسوف بازی در نیار[/rtl]


[rtl]رو شو برگردوند و یه برگه نوشت و داد دسته من و  گفت اینو بده به اون رفیقت بگو اینو پرداخت کنه و روال اداریشو پیش بگیره ماشین جونشو پسش میدن[/rtl]


[rtl]برگه رو دادم به سپیده و یهو گریش درومد و گفت:[/rtl]


[rtl]من جواب بابامو چی بدم؟[/rtl]


[rtl]_عه اونم حالا یه کاریش میکنیم[/rtl]


[rtl]سپیده رو کرد سمت پوریا و گفت:[/rtl]


[rtl] آقا تورو خدا اگه میشه کاریش کرد بگین[/rtl]


[rtl]پوریا با کلافگی گفت:به مولا اگه راهش دست من بود  مغز خر نخورده  بودم که ملتو جریمه کنم  جدو آبادمو به فحش بکشن که خانوم من فقط سربازم سرباز[/rtl]


[rtl]_سپید بابات بامن [/rtl]


[rtl]سپیده:چی میخوای بکنی مثلا [/rtl]


[rtl]_یه خاکی میریزم تو سرم دیه[/rtl]


[rtl]ماشین سپیده رو با جرثقیل بردن پارکینگ[/rtl]


[rtl]سپیدم فقط گریه میکرد[/rtl]


[rtl]رو کردم سمت پوریا و گفتم :داداش کارت کی تموم میشه؟[/rtl]


[rtl]پوری_نیم ساعت دیگه[/rtl]


[rtl]_منو  سپیده اینجاییم کارت تموم شد بیا اینجا برسونمت خونه[/rtl]


[rtl]پوری_نمیخواد آجی مزاحم نمیشم [/rtl]


[rtl]_مزاحم چیه باو زود بیا [/rtl]


[rtl]سپیده همچنان زار میزد[/rtl]


[rtl]_سپید؟[/rtl]


[rtl]سپید_کوفت[/rtl]


[rtl]سپیده جانی؟[/rtl]


[rtl]_بنال[/rtl]


[rtl]_شماره باباتو بده [/rtl]


[rtl]_که چی؟[/rtl]


[rtl]_تو بده![/rtl]


[rtl]گوشیشو گرفت سمتم[/rtl]


[rtl]_تارا چی میخوای بکنی[/rtl]


[rtl]_هیچ آرام کردن اوضاع[/rtl]


[rtl]شماره باباشو گرفتم همینطور که داشت بوق میزد استرس گرفتم[/rtl]


[rtl]+بله[/rtl]


[rtl]یا جد سادات[/rtl]


[rtl]_سلام خوبین؟[/rtl]


[rtl]+سپیده تویی؟[/rtl]


[rtl]صدامو بغض دار کردم و گفتم[/rtl]


[rtl]_نه عمو من تارام دوستش[/rtl]


[rtl]+چی شده دخترم چرا با مبایل سپیده زنگ زدی؟[/rtl]


[rtl]با یه کم مکث گفتم [/rtl]


[rtl]_عمو یه اتفاقی افتاده[/rtl]


[rtl]+چیشده خو جون به لبم کردی [/rtl]


[rtl]_نگران نشین ولی...[/rtl]


[rtl]بازم مکث کردم فک کنم داشت سکته میکرد بنده خدا[/rtl]


[rtl]+سپیده چیزیش شده نه؟[/rtl]


[rtl]_نه عمو[/rtl]


[rtl]+تصادف کرده[/rtl]


[rtl]_نه[/rtl]


[rtl]+پس چی؟[/rtl]


[rtl]_چیزه.....چون تو پارک ممنوع پارک کرده بود ماشینتو بردن پارکینگ[/rtl]


[rtl]انقدر نگرانش کرده بودم باگفتنم که وقتی فهمید چی شده باخوشحالی گفت[/rtl]


[rtl]خداروشکر.... سپیده خوبه؟[/rtl]


[rtl]_آره فقط خجالت کشید باهاتون حرف بزنه [/rtl]


[rtl]+گوشیو بده به خودش بیزحمت[/rtl]


[rtl]بی حرف گوشیه سپیده رو دادم دستش و بعد حرف زدن با پدرش خیالش راحت شد یه چند دقیقه منتظر پوریا  موندیم البته ناگفته نماند که تو این چند دقیقه  سپیده با سرعت ماورلی نور به جون من غر زد من تصمیم گرفتم یه دو یاس و بهرام و بفرستم پیش این یه دوره آموزشی ببینن در سرعت حرف زدن شلید باورتون نشه اما به مدت هفت دقیقه بدون نفس گیری یه بند حرف زد[/rtl]


[rtl]سپیده_این چجور فک و فامیلیه که تو داری هاااااا؟؟؟؟پسره پر رو اصن چرا منو کاشتی اینجا اصن من باتاکسی میرم نمیخوام چشم تو چشم شم با اون فامممممممیییییل جونت اه اه زل زده تو چشام میگه من اعصاب ندارم درست حرف بزن اصن مگه من چی گفتم بهش هان؟[/rtl]


[rtl]خجالتم خوب چیزیه؟نچ نچ نچ پررو تو برا چیییی گفتی با ما بیاد برا چیییی؟ مریضی ؟ بیماری؟ آزار داری؟ملتم فک و فامیل دارن توهم فک و فامیل داری دیگه فک وفامل ملته سرهنگ سرگرده ازین پررو بازیا در نمیاره حالا خوبه سربازه صفره[/rtl]


[rtl]_لیسانس داره ستوان دومه[/rtl]


[rtl].حالا هرچی بالاخره آش خوره[/rtl]


[rtl]_آش خوره پسر عموی خودته[/rtl]


[rtl]_پسر عموی من آش خور نیس چون هنوز از شیر نگرفتنش[/rtl]


[rtl]سعی کردم سکوت کنم[/rtl]


[rtl]_عه عه عه واقعا که واقعا که این اگه تیمسار بود حکم اعدام منم صادر میکرد با اون تیپ زایش اوق[/rtl]


[rtl]_هوی داری راجب پسر عموی من میحرفیا[/rtl]


[rtl]_عاشقشی؟[/rtl]


[rtl]_اوشکول جا داداشمه ما مث دوقلو بزرگ شدیم از من یه هفته کوچیک تره[/rtl]


[rtl]_حالا هرچی عه عه عه[/rtl]


[rtl]_خف کن دیگه که اومد[/rtl]


[rtl]_کو؟[/rtl]


[rtl]با دستم پوریارو که حالا بالباس شخصی بود زو نشون دادم یه کاپشن چرم قهوه ای سوخته شلوار کتون هم رنگش و یه جفت نیم بوت قهوه تیره و روشن یه پیرهن مردونه خوشگله کرم هم تنش بود که از لای زیپ بازه کاوشنش دیده میشد[/rtl]


[rtl]_اوناهاش[/rtl]


[rtl]سپید_تارااعصاب شوخی ندارما اون شبیه باقالی بود اونو چ به این هلو؟[/rtl]


[rtl]یکم پوکر فیس نگاش کردم تا پوریا به ما برسه مطمئن بودم جمله آخر سپیده رو شنیده به ماکه رسید رو به من گفت:ببخش معطل شدی[/rtl]


[rtl]_نه باو دادا این چه حرفیه بپر آتیش کنم بریم که دیره[/rtl]


[rtl]_جدیدنا عمویی حرف میزنیاااا[/rtl]


[rtl](عمویی همون لاتیه)[/rtl]


[rtl]_عه تو هم هی گیر بده ها بدتر از طاها شد واسه من[/rtl]


[rtl]_آقا تسلیم[/rtl]


[rtl]_حله دادا بزن بریم[/rtl]


[rtl]این بار یه خنده خوشگل کرد ...جای برادریش یادم رف ....برگشتم یه نگاه ب سپیده کردم که دیدم اخم کرده چشاشم یه جوریه انگاری میخواد یکیو بکشه [/rtl]


[rtl]پوریا بدون اینکه به سپید نیگا کنه گفت:خانومو شما میرسونی؟[/rtl]


[rtl]چپ چپ نگاش کردمو گفتم[/rtl]


[rtl]با اجازه شما [/rtl]


[rtl]_پس من با تاکسی میرم با اجازه [/rtl]


[rtl]روشم برگردوند[/rtl]


[rtl]سپید_نخیر تارا جون من با تاکسی میرم عزیزم خدافظ اینم روشو برگردوند پوری اومد یه قدم برداره که کاپشن خوشگلشو مثل افسار اسب کشیدم و رو سپیدم هم همین فن افسار اسب رو پیاده کردم و گفتم:[/rtl]


[rtl]مثل بچه آدم میرید میشینین تو ماشین وگرنه باقفل فرمون سیاهو کبودتون میکنم خرفهمه؟؟؟[/rtl]


[rtl]پوری_خیلی لات شدی دورو ز عمو اینا نبودنا[/rtl]


[rtl]_فک نزن سوار شو [/rtl]


[rtl]سپیده_مگه گروگان میگیری [/rtl]


[rtl]_توهم فک نزن بپر تو ماشین [/rtl]


[rtl]بعد کاپشناشونو گرفتم و برشون گردوندم سمت ماشین البته سپیده یه پالو یشمی خیلی خوشگل تنش بود ولی درحال حاضر حکم افسار اسب رو داشت[/rtl]


[rtl]پوریا_ول کن کاپشنو [/rtl]


[rtl]_چشم[/rtl]


[rtl] بعد جفتشونو ول کردم پروهای بی شخصیت[/rtl]


[rtl]پوریا_من عقب میشینم شما قشنگ به آنالیز میوه ها وسبزیجات اللخصوص تفاوت باقالی و هلو برسید[/rtl]


[rtl]سپیده یه چپ نگاهی به پوری کردو بعد زیر لب گفت :خانوادگی رو اعصاب آدم پیاده روی میکنن[/rtl]


[rtl]_تا رو اعصاب ما اسب دوانی نکنی مارو اعصابت پیاده روی نمیکنیم سپید ژووووون[/rtl]


[rtl]سپیده _اینم شنیدی؟[/rtl]


[rtl]_بعله[/rtl]


[rtl]به پوریا نیگا کرد که پوری گفت:ها چیه مگه من کرم که نشنوم[/rtl]


[rtl]سپیده باحرص سوار ماشین شد و بعدشم پوریا سوار شد و بعد من ینی توماشین بیه جوری سکوت بود که انگاری تمامی حملات تروریستی آسیا و اروپا تقصیر منه و تقصیر منه که پوریا نتونست معاف شه و الان سربازه و تقصیر منه که جا پارکه سپیده آرم پارک مطلقا ممنوع داشت و تقصیر منه که ماشین بابای سپید الان پارکینگه و دیگر اتفاقات دنیام تقصیر منه[/rtl]


[rtl]برای آزاد شدن از این افکار جفنگ ضبط ماشین راروشن  نمودم صدای علیشمس جون در ماشین پیجید[/rtl]


[rtl]وقتی که  بشی از خواب بیدار کنارم یه روز خوب همرات میاد[/rtl]


[rtl]یه لحظه کل متن آهنگ از یادم رفت و فقط حس کردم نکنه صحنه محنه داشته باشه سریع ترک رو چند تازدم جلو که صدای کورنلا تو ماشین پیچید تواون پسر بدی که نباید....[/rtl]


[rtl]اینو که دیه مطمئن بودم صحنه داره زدم ترک بعدی بهزاد پکس بود یه نفس راحت کشیدم و تا آهنگ اولش تموم شه و پس از تموم شد آهنگه اولش شروع کرد به خوندن[/rtl]


[rtl]هوا سرده نه یه سردی چشات تو...[/rtl]


[rtl]ینی با یاد آوری ادامه ی آهنگ بی مکث زدم جلو ینی فولدرو با جا زدم جلو آهنگ خدافظی تلخ از محسن چاوشی اومد و بنده تا جایی که اون شعرو یادمه صحنه داشت ....داشت گریم درمیومد دیه اونم زدم جلو و آهنگ خارجکی گذاشتم و ازونجایی که اونا دو برابر صحنه داشتن secret gardenگذاشتم که هیچکی هیچی نفهمه آخیش راحت شدما [/rtl]


[rtl]سپیده:ینی دیگه آهنگ نداشتی اینو گذاشتی جیغ بزنه؟[/rtl]


[rtl]_کجا جیغ میزنه به این خوبی میخونه[/rtl]


[rtl]_خیلیییی خوب میخونه اصن[/rtl]


[rtl]و این بار به زور آهنگ و فارسی کردم خو چی کنمممم؟صحنه داره دیه اوسکولم خودتونینا یاس شروع به خوندن کرد[/rtl]


[rtl]الهی فدات شم که نجاتم دادی درد و بلات بخوره تو سر این دوتا قوزمیلت علف[/rtl]


[rtl]همه چی درست میشه بود دیه همه شنیدین نشنیدین هم برین دان کنید والا [/rtl]


[rtl]هنو دو دقیقه نگذشته بود که سپید گفت:اگه فک میکنی الان با این آهنگه همه چی درست میشه در اشتباهی ها[/rtl]


[rtl]_منظورت چیه سپید؟[/rtl]


[rtl]_منظورم معلوم بود[/rtl]


[rtl]بیا اینهمه گشتم آهنگ بی صحنه پیدا کنم حالا اینم فک کرده من ازین آهنگ منظور دارم[/rtl]


[rtl]_سپیده جان من همینطوری اینو گذاشتم[/rtl]


[rtl]_پس لابد همینطوری الکی همه آهنگارورد کردی به این برسی منم ک عر عر[/rtl]


[rtl]_هوشه هوشه[/rtl]


[rtl]_بی ادب[/rtl]


[rtl]آهنگو عوض کردم و با من میرقصی حسین تهی رو گذاشتم [/rtl]


[rtl]اینم معروفه همه شنیدن منم حال ندارم بنویسم[/rtl]


[rtl]ببینین آدمو به چه روزی میندازن آخه اینهمه بد بختی کشیدم آهنگ بی صحنه بذارم حالا که موفق شدم اینقدر غر زدن که...ایش آهنگ یهویی عوض شد و منم بهش دست نزدم بذار بخونه اصن به جهنم هرچی هس بیشعورا[/rtl]


[rtl]پوریا_تارا این جمعه ما میخوایم بریم خونه مامان بزرگ تو و طاها هم میاین؟[/rtl]


[rtl]_ماهفته پیشم رفته بودیم به طاها بگم اگه اون بیاد منم میام پرنیا و پرینازم هستن؟[/rtl]


[rtl]پرنیا و پریناز خواهرای بزرگتر پوریان که یه ده سالی از من بزرگترن اما خیلی خوش اخلاقن و جفتشونم ازدواج کردن اسم شوهر پریناز حامد و اسم شوهر پرنیا میلاده پرنیا خواهر کوچیکتر س که دوسال با پریناز تفاوت سنی دارن [/rtl]


[rtl]پوریا:نمیدونم پریناز اینا فک کنم بیان پرنیا هم اگه جایی نباشه میاد [/rtl]


[rtl]_اوهم باشه من به طاها میگم [/rtl]


[rtl]پوریا_طاها نیومد هم تو بیا از وقتی عمو اینا رفتن تو تنهایی چی میکنی؟[/rtl]


[rtl]_هیچ به سپیده اشاره کردم و گفتم یا بادوستام حرف میزنم و سرمو گرم میکنم یادرس و روباتیک یا طاها[/rtl]


[rtl]پوریا_شمال نمیای؟[/rtl]


[rtl]_تنها[/rtl]


[rtl]پوریا_نه با ما[/rtl]


[rtl]_فک نکنم حالا کی؟[/rtl]


[rtl]پوریا_هفته بعد یا بعدیش[/rtl]


[rtl]_نه حالا شاید مامان اینا اومدن با هم اومدیم [/rtl]


[rtl]از گوشه چشمم به سپیده نگاه کردم که حسابی کلافه بود[/rtl]


[rtl]روبه پوریا و سپیده گفتم:بچه ها شما دوتا نمیخواین آشتی کنین[/rtl]


[rtl]پوریا:مادوست نبودیم که بخوایم قهر کنیم تا آشتی کنیم[/rtl]


[rtl]کلا پوریا حرفای نامفهوم زیاد میزنه شما تلاش کنین منظورشو دریابید[/rtl]


[rtl]سپید:حق با ایشونه[/rtl]


[rtl]_ایش زود باهم آشتی کنین ببینم[/rtl]


[rtl]پوریا_ما اصن قهر نیستیم[/rtl]


[rtl]_پس آشتی؟[/rtl]


[rtl]سپیده _بچه بازی درنیار تارا[/rtl]


[rtl]پوریا_حق باایشونه[/rtl]


[rtl]_فعلا من تصمیم میگیرم که حق با کیه که حق با هیشکودومتون نیس قهرم نباشین دلخور که هستین؟[/rtl]


[rtl]پوریا_....[/rtl]


[rtl]سپیده_....[/rtl]


[rtl]_به احترام من یه دقیقه سکوت کردین؟[/rtl]


[rtl]سپیده_ب ر ب ب(همون برو بابا هست منتها با دهن کج)[/rtl]


[rtl]پوریا_تیکه کلامتونه؟[/rtl]


[rtl]سپیده_چی؟[/rtl]


[rtl]پوریا_ب ر ب ب[/rtl]


[rtl] سپیدربا لحن متعجب گفت_بله؟[/rtl]


[rtl]آخ آخ انقدر دلم میخواس بگم چهار دستو پات نعله اما اگه جلو پوریا میگوفتم دهنم ایزوگام میشدبنا بر این چون به ریسکش نمی ارزید نگفتم[/rtl]


[rtl]پوریا_منظورم این بود که این شبه جمله یا عبارت تیکه کلامتونه؟[/rtl]


[rtl]سپیده_خیر[/rtl]


[rtl]پوریا_اما خیلی ازش استفاده میکنین [/rtl]


[rtl]به جان خودم اگه جفت نمیزدم تو حرفشون سپیده یدونه آبدوچیگی میرفت تو دهنش[/rtl]


[rtl]_راسی این آهنگ جدید کیتی پری رو گوش دادین خیلی قشنگه وای من از دیروز یه بند دارم گوشش میدم طاها و نگارم خوششون مخصوصا طاها [/rtl]


[rtl]رسما داشتم جفنگ میگفتم که دعواشون نشه وگرنه من اصن این آهنگو دوبارم گوش ندادم[/rtl]


[rtl]بالاخره مسیر طی شد و ب کوچه سپیده اینا رسیدیم بعد از پیاده شدنه سپیده پوریا هم پیاده شد تا بیاد جلو بشینه سپیده همین که پاشو از در گذاشت بیرون پاش پیچ خورد و کم مونده بود با مخ بیاد زمین که آقا پوریا گرفتش بله پسرعموی من چقدر جن تل منه الان اگه مهراد بود میذاشت با مخ بیاد زمین بعدشم میگفت خانوم محترم شما حواست کجاست ها؟ بعد اخم هم میکرد هر چقدرم براش توضیح میدادی پات پیچ خورده بازم میگفت مث آدم راه بری پیچ نمیخوره...حالا یه بار بدبخت بهت اینو گفتا یه ماه پیش جلو در دانشگاه خوردم زمین زودم بلند شدما اما مهرادخله دید بعدم کلی متلک بارم کرد بیشعور...خو حالا اونو بیخی پوری و سپید وبچسب [/rtl]


[rtl]پوریا بعد اینکه مانع زمین خوردن سپید شد بدون اینکه حنی نگاهشم کنه اومد جلو نشست و باسپیده خدافظی کردیم و رفتیم[/rtl]


[rtl]پوریا_آدم قحط بود تو بااین دوس شدی؟[/rtl]


[rtl]_راجب دوست من درست صحبت کنا اون الان اعصابشو خورد کردی از دستت عصبانی بود وگرنه انقدر خوش اخلاقه که نگو و نپرس[/rtl]


[rtl]پوریا_من اعصابشو خورد کردم؟؟؟[/rtl]


[rtl]_نه پس من اعصابشو خورد کردم؟؟؟[/rtl]


[rtl]پوریا_خودش تخلف کردا[/rtl]


[rtl]_حالا هرچی؟[/rtl]


[rtl]پوریا_دیدی چجوری با من حرف میزد؟[/rtl]


[rtl]_برادر من شما ببخش اون اعصابش خورد بود[/rtl]


[rtl]پوریا_نیست اعصاب من خورد نبود؟[/rtl]


[rtl]_گفتم که تو ببخش عه[/rtl]


[rtl]پوری_چیـچیو بخش ؟تا عذر خواهی نکنه نمیبخشم [/rtl]


[rtl]_هه یه درصد فک کن بیاد عذر خواهی اصن چنین چیزی تو مرام سپیده نیس داداش عین خودت کله خره[/rtl]


[rtl]پوریا_من کله خرم؟[/rtl]


[rtl]_بلانسبت خر بعله[/rtl]


[rtl]پوری_تارا واقعا که به جا اینکه طرف منو بگیری طرف اونو میگیری؟[/rtl]


[rtl]_عه اصن به جهنم به من چه همدیگه رو نبخشید شما که اصن دیگه همو نمیبینید[/rtl]


[rtl]پوریا_کی گفته نمیبینیم؟[/rtl]


[rtl]_کی دیگه میخواین ببینین همو؟[/rtl]


[rtl]پوری_چه میدونم مثلا عروسی تو[/rtl]


[rtl]_پوری جان زیادی تو آفتاب بودی مخت جوش آورده خوب میشی ایشالا[/rtl]


[rtl]تا خونشون یکم چرت و پرت گفتیم  و بعد من سرکوچشون پیادش کردمو رفتم چون اگه میرفتم تو کوچه زن عمو به زور میبردم بالا [/rtl]


[rtl]***[/rtl]

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 3

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 3
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 3
تارا Tongue Heart


رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 3



رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 3


مهراد Blush Heart
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 3
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234 ، sama00 ، seedni ، Nafas sam ، فاطمه 84
#28
عالی بوووووووود
پاسخ
#29
ادامشو چرا نزاشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ
#30
[rtl]مهراد: [/rtl]



[rtl]_امشب؟؟؟؟[/rtl]



[rtl]آرمان_آره نگه امشب چشه؟؟[/rtl]



[rtl]ارشیا_داداش آمادگیشو داری آخه؟[/rtl]



[rtl]آرمان_وامگه میخوام چیکنم؟[/rtl]



[rtl]سامیار _راس میگه بچه دیگه شماهاهم هی امشب امشب نکنین[/rtl]



[rtl]بعد رو کرد سمت آرمان و گفت:۸وتو میمیردی قبلا بامامشورت میکردی؟[/rtl]



[rtl]آرمان_یه لحظه ذوق کردم گفتم طرفدار پیدا کردم[/rtl]



[rtl]سینا_دادا من طرف توعم[/rtl]



[rtl]_والا ماهم جلو تو نگرفتیما[/rtl]



[rtl]آرمان با استرس گفت :من خرو بگو اومدم با کیا مشورت میکنم [/rtl]



[rtl]_والا من تاحالا تجربه خواستگاری نداشتم تا بخوام راهنماییت کنم از اریش بپرس[/rtl]



[rtl]ارشیا_اریش عمته[/rtl]



[rtl]_ندارم [/rtl]



[rtl]آرمان _خفه شین جفتتون بعد رو به اریش گفت :تو که تجربه داری بگو[/rtl]



[rtl]ارشیا_والا ما سه بار اول که رفتیم خواستگاری دختر ندادن بهمون اما بارچهارم دادن میدونی چرا بار چهارم موفق شدم[/rtl]



[rtl]آرمان_نه[/rtl]



[rtl]ارشیا_به دلیل اینکه خودم قبلش رفتم سنگامو با ساحل واکندم[/rtl]



[rtl]سینا_والا تاجایی که من یادمه به خاطر شکی که بهش کرده بودی رفتی پیشش بعدشم دوروز منت کشی کردی[/rtl]



[rtl]منو سامیار و آرمان ترکیدیم از خنده ارشیاهم یک پس گردنی جانانه حواله ی سینا کرد[/rtl]



[rtl]آرمان دوباره گفت:آقا تجارب این به درد خود اوسکولش میخوره شماها اگه جای من بودین چیکار میکردین؟[/rtl]



[rtl]سامیار بایه ابخند رفت تو فکرو گفت:قشنگ ترین کت شلوارمو میپوشیدم قشنگ ترین دسته گل ممکن رو میخریدم و وقتیم که رسیدم خونشون با قشنگ ترین حس ممکن براش از زندگیم میگم [/rtl]



[rtl]قیافه آرمان بعد حرفای سامیار قشــــنگ شبیه علامت سوال بود سینا یه بشکن جلو چشای آرمان زد وگفت:داداش این شاعره اینو ول کن[/rtl]



[rtl]آرمان گفت:الان این شعر بود تو تحویل من دادی دیگه برادر من فال نخواستم که راهنمایی خواستم [/rtl]



[rtl]بعد روبه سینا گفت:تو چی میکردی؟[/rtl]



[rtl]سینا گفت_بهار خیلی خجالتیه درسته؟[/rtl]



[rtl]آرمان_بهار نه و بهار خانوم بعدشم بله درسته[/rtl]



[rtl]سینا_آها بله پماد زد سوختگی حتما با خودت وردار خو؟[/rtl]



[rtl]آرمان _چرا؟[/rtl]



[rtl]ارشیا_راست میگه حتما وردار [/rtl]



[rtl]سینا_ببین این که تجربه داره هم داره میگه چون عروس خانوم ممکنه سینی چایی رو خالی کنن رو قشنگ ترین کت و شلوار شما وشما  آنچنان بسوزی که دیگه نتونی باقشــــــنگ ترین حس ممکن براش از زندگیت بگی گل من[/rtl]



[rtl]بعد یه لبخند ملیح هم زد [/rtl]



[rtl]سامیار _سینا اون فکتو ببند تا نیومدم خفت کنم بعدشم خودتو مسخره کن[/rtl]



[rtl]آرمان_چه راهنمایی های موثری واقعا میگم چی کنم میگه پماد سوختگی بردار به اون یکی میگم چی کنم میگه برو سنگ بکن به اون یکی میگم چی کنم میگه قشنگ کن خو اوسکلا خودم میدونم باید حرف بزنم و گل بخرم مطمئن باشین با بیژامه نمیرم کت شلوار میپوشم منظور من اینه چی بهش بگم اصلا از در وارد میشیم چه غلطی کنم ؟مهراد تو هم یه زری بزن دیه[/rtl]



[rtl]_از در که میری تو خیلی رسمی و خونسرد با خانواده عروس دست میدی و سلام  میکنی بعدش اون دسته گل رو خیلی خونسرد میدی دست صاحبش گرفتی تا اینجاشو؟[/rtl]



[rtl]آرمان_صاحبش کیه؟[/rtl]



[rtl]سینا _دایی عروسه [/rtl]



[rtl]آرمان مثل مونگولا سینا رو نگاه کرد وهممون زدیم زیر خنده [/rtl]



[rtl]_آرمان دسته گلو میدی به عروس گرفتی یانه؟[/rtl]



[rtl]آرمان_حله خو بعدش[/rtl]



[rtl]_میشینی تل پذیرایی کنن چیز میز زیاد نمیخوری خو؟[/rtl]



[rtl]آرمان _خو [/rtl]



[rtl]_بعد عروس چایی میاره توهم خفه خون میگیری میشینی یه گوشه تا بزرگترا حرفاشونو بزنن بعدشم تا ازت نظر نخواستن نظر نمیدی همه ی این بندوبساط که تموم شد گورتو گم میکنی همراه با عروس خانم میرید یه گوشه میحرفین[/rtl]



[rtl]آرمان_خو خبر مرگم چی بگم بهش[/rtl]



[rtl]_ازین حرف عاشقانه جفنگا همراه با چاشنی از زندگیت[/rtl]



[rtl]سامیار_آرمان میخوای الان تمرین کنیم که تو چی بگی؟[/rtl]



[rtl]آرمان_آره تمرین کنیم[/rtl]



[rtl]سامی_خوسینا جان شما عروس خانوم باش[/rtl]



[rtl]سینا-من بااین سیبیلام؟[/rtl]



[rtl]ارشیا _توکه سه تیغ کردی باز اون مهراد بگه یه چیزی حدالقل یه ته ریشی چیزی میذاره[/rtl]



[rtl]سامیار _خو پس ارشیا عروس شه[/rtl]



[rtl]ارشیا_من باید از خانومم اجازه بگیرم نمیتونم خودت شو[/rtl]



[rtl]سامیار_منکه عمرا[/rtl]



[rtl]_خو بابا بسه خودم میشم اما خوب و بادقت همتون گوش کنین دفعه بعد باز ازین مسخره بازیا راه نندازین خو آرمان شروع کن[/rtl]



[rtl]آرمان جدی شد اومد جلو من نشست و گف:ببینین بهار خانوم من مدت زیادی نیست شمارو میشناسم میدونین اما خوب چیزه یعنی....چیر شده ...خوچطوری بگم؟؟بعد پیشونیشو خاروند و گفت :توهمین مدت کم هم من شمارو دوست دارم[/rtl]



[rtl]یعنی اسکار داغون ترین فن بیان ممکن با اقتدار تعلق میگرد به آرمان[/rtl]



[rtl]دستامو باز کردم و با صدای نازک شده ای گفتم:آرمانم بپر بغلم قربون لحن داغونت بشم بیا بریم سر خونه زندگیمون[/rtl]



[rtl]همه زد زیر خنده حتی آرمان خودمم خندم گرفت از لحنم[/rtl]



[rtl]آرمان_زهرمار خو من اگه بلد بودم که از تو نمیپرسیدم[/rtl]

[rtl]-آرمان اینطوری نمیشه خودت باید عروس شی من داماد شم تا یاد بگیری[/rtl]



[rtl]آرمان_چی ؟؟؟نه چی گفتی؟؟؟ ینی من نقش بهارو بازی کنم بعد تو بیای  ازمن یعنی از بهار خواستگاری کنی؟؟؟؟فکرشم نکن[/rtl]



[rtl]سینا_خو مونگول این مهراد میشه آرمان یعنی تو میشه[/rtl]



[rtl]ارشیا_راس میگه دیه واس من ادا اصول میاد[/rtl]



[rtl]_اصن حقته بری جلو عروس چیز چیز کنی با تی پا پرتت کنن بیرون بی لیاقت[/rtl]



[rtl]سامیار_آرمان بازبون خوش عروس میشی یا عروست کنم [/rtl]



[rtl]از حرف سامیار همهزدیم زیر خنده [/rtl]



[rtl]آرمان_چشم باو غلط کردم مهراد تو من شو[/rtl]



[rtl]_خوب ببین من الان اومدم خواستگاریت بزرگترا حرف هاشونو زدن الان تواتاق داریم باهم میحرفیم یهو مث خر شروع نمیکنی عزدن[/rtl]



[rtl]آرمان پوکر نیگام کرد و ادامه دادم اول وارد اتاق میشین تا بهارخانو تعارفت نکرده نمیشنی بعد که نشستین....[/rtl]



[rtl]سینا _الان جای آرمانیا[/rtl]



[rtl]_اوکی الان مثلا این تعارف کرده مام نشسیم[/rtl]



[rtl]بعد رو کردم سمت آرمان و گفتم :خوب اول من شروع کنم یا شما شروع میکنین؟؟[/rtl]



[rtl]آرمان مث خنگا گفت:خو چی بگم الان[/rtl]



[rtl]_نود درصد مواقع دخترا میگن شما شروع کنین[/rtl]



[rtl]آرمان_اوکی شما شروع کنین[/rtl]



[rtl]_ببینین من بنا بر شناختی که نسبت به شما دارم بهتون علاقه پیدا کردم و حس میکنم شما شرایط همسر ایده آل من رو دارید من به شدت راغب این ازدواجم و دوست دارم هرچی سریع تر این وصلت صورت بگیره تا منم به خواسته دلم برسم وامیدوارم که شماهم  نسبت به این امر بی میل نباشین خوب فکر میکنم یه شناخت اندک و نسبی نسبت به بنده داشته باشین در حد اسم و رشته و شغل که اگه راجب هرکودومشون ابهامی بود بگین بنده پاسخ گو باشم حرفمو فطع کردم و گفتم[/rtl]



[rtl]اینجا در حد سی ثانیه مکث میکنی بعد میگی:[/rtl]



[rtl]من برای شروع زندگی مشترکم باشما یه سری اقلیت هارو دارم و بقیش رو هم ایشالا در کنا هم فراهم میکنیم بنده  فلان قدر حقوق میگیرم و یه خونه نقلی در فلان خیابان دارم که فلان متره و یه ماشین فلان که قابل شمارو نداره  [/rtl]



[rtl]گرفتی تا اینجاشو؟؟[/rtl]



[rtl]آرمان_ آره خو بذار بگم من یه خونه ی هشتاد متری دارم و یه پرشیا که اصلا قابل شمارو نداره و ببخشید که خیلی کمه[/rtl]



[rtl]_خوبه مث اینکه آموزشام جواب داده خوبعد اینکه اینارو گفتی میگی من تمام تلاشمو برای خو شبختی شما به کار میگیرم وحالا اگه شما صحبتی دارین بفرمایین[/rtl]



[rtl]آرمان _دادا حله گرفتم دستت طلا[/rtl]



[rtl]سامیار_مهراد بااین زبونت قشنگ میتونی چهارتا زن هم زمان بگیری[/rtl]



[rtl]_سامی زبونتو گاز بگیر مگه من خرم برم چهار تا زن بگیرم من یه دونشم نمیگیرم[/rtl]



[rtl]ارشیا_میبینیم حالا[/rtl]



[rtl]_دوتا چشم داری چهارتام قرض کن قشنگ ببین[/rtl]



[rtl]***[/rtl]



[rtl]تارا:[/rtl]



[rtl]پوففف از دست این آرایشگره خستم کرد از بس با موهام ور رفت ولم کن دیگه یهویی موهام کشیده شد[/rtl]



[rtl]_آخخخ رزی جون[/rtl]



[rtl]رزی _وای دختر تو چقدر غر میزنی[/rtl]



[rtl]عه موهامو مثل شکنجه گرا کشیده برگشته میگه چقدر غر میزنی...  رزی آرایشگر چندین و چند ساله ی مامانمو زن عموم و زنداییم  ولی من اصلا دل خوشی ازش نداشتم ایش...آخخخخ موهاممممم ...سعی کردم حرفی نزنم و بذارم به کارش برسه گردنم خسته شد از بس ثابت موند ...وایی این تازه نامزدیه باید یه بار دیگه واس عروسیشم این زجر رو تحمل کنم ای توروحت بهار مثل آدم همین امروز عروسی میکردی میرفتی سر خونه زندگیت دیگـ... آیییی من با موی عروسکامم این طوری خشن رفتار نکردم ...بعد از چند دقیقه تمام موهاموبیگودی  پیچید و یه دونه حریر صورتی زشت هم انداخت رو کلمو بعدشم منو نشوند زیر این سشوار گنده ها ....سشوارش صدای تراکتور میداد اه....آخه من نمیفهمم قرن ۲۱ چرا این موهای منو داره این مدلکی فر میکنه  وویی سرم سوخت...دلم میخواست برم خرخرشو بجوم اوف بالاخره تموم شد ...آرایشگرو صداش کردم[/rtl]



[rtl]_رزی جون[/rtl]



[rtl]رزی_اومدم گلم[/rtl]



[rtl]اومد دوباره اون دکمه ی مسخره رو پیچوند ....من اگه بازم اومدم این آرایشگاه میرم "ت"اسممو حذف میکنم ایش دوباره اون لعنی خاموش شد و صداش زدم اینبار از زیر اون موجود بیریخت پر سرو صدا درومدم ...رزی بیگودی هارو باز کرد دیگه از آخ اوخ کردنام نگم براتون موهامو که باز کرد فک کردم تموم شده دیگه اما وقتی ریختمو تو آیینه دیدم یاد تبلیغ اسنک فنری چاکلز افتادم و گفتم :رزی جون این چه ریختیه واس من ساختی [/rtl]



[rtl]رزی خندید و گفت دختر چه بی طاقتی تو الان میام به ادامش میرسیم[/rtl]



[rtl]از شانس گند من امروز شاگرداش نبودن اه[/rtl]



[rtl]اومد به ادامه ی کشیدن موهای منه بدبخت رسیدگی کرد و یا خودکار و مداد و قلمو افتاد رو صورتم(بی سواد اون لوازم آرایشه)آروم گفتم:[/rtl]



[rtl]رزی جون زیادی رنگو لعابم زیاد نشه[/rtl]



[rtl]رزی _خدابداد اون شوهر بدبختت برسه تارا[/rtl]



[rtl]ایش از خداشم باشه اصن من چی میگم اون چی میگه تو همین فکرا بودم که گفت:تارا رکورد زدی ده دقیقس ساکتی غر نزدی [/rtl]



[rtl]_عه رزی جون [/rtl]



[rtl]بعد بیست دقیقه این  شکنجه عظیم تموم شد و من ریخت خودمو در آیینه دیدم  وووییی دورم بگردم ینی دورم بگردن چشم حسودو بخیل کور من چقدر جیگرم آخــــه جلو آیینه قدی واستادمو  خودمو دید زدم پیرهن آبی خیلی کمرنگ ماکسی که پایین دامنش گشاد تر از بالا ش و بود و آستینای بلند گیپور داشت با کفشه بی پاشنه ی همرنگش یه آرایش کمرنگ که بیشتر روقسمت چشمم توسط ریمل زیاد و سایه کمرنگ خاکستری تشدید شده بود همراه با روژگونه و رژ گلبهی موهامم دیگه شبیه تبلیغ اسنک فنری چاکلز نبود بلکه پشت سرم اون لوله های فرفری خوشگل به طرز مرتبی کنار هم جمع شده بودن و جلوی موهامم کج گرفته شده بود ساده و شیک و مناسببرای چشن نامزدی[/rtl]



[rtl]***مهراد[/rtl]



[rtl]عاقد:برای بار دوم عرض میکنم آیا ب بنده وکالت میدهید؟[/rtl]



[rtl]تارا_عروس رفته گلاب بیاره[/rtl]



[rtl]عاقد_عروس خانم وکیلم؟[/rtl]



[rtl]سپیده_عروس زیر لفظی میخواد[/rtl]



[rtl]خو بگو بله دیه اصن آدم از کار این دخترا سردرنمیاره خو تو که زیر لفظی میخوای چرا میری گل بیاری و گلاب بگیری؟اصن چرا داماد نمیره؟ یهو یه چیزی تو ذهنم جرقه زد ودرهمین حین این قندساب های بالای سر عروس و داماد عوض شدن و قند افتاد دست تارا دوسر اون تورم یکیش دست ساحل بود که سمت من پشت به ارشیا که کنارمن بود واستاده بود اون سرشم دست ا کیانا بود ...[/rtl]



[rtl]آرمان یه جعبه از تو کتش دراورد و باز کرد و داد به بهار... منم ازونجایی که هیچ علاقه ای به دیدن محتویات توش نداشتم نفهمیدم توش چی بود [/rtl]



[rtl]عاقد با بیحوصلگی گفت_ عروس خانم برای بار آخر میپرسم وکییییلمممم؟؟؟[/rtl]



[rtl]خدایا شکرت من عاقد نشدم وگرنه همون بار دوم دعوام میشد در میومدم بیرون ...[/rtl]



[rtl]بهاربه آرومی و با استرس و دستپاچگی مشهود توی صداش گفت:با اجازه پدرو مادرم و بزرگترای مجلس بله[/rtl]



[rtl]یهو رفتیم هوا یعنی هرکی هر صدایی که بلد بود از خودش در میاورد ماکه فقط دست میزدیم اما خانومای مجلس درحال تولید آلودگی صوتی بودند بعد چند دقیقه نوبت رسید به آرمان[/rtl]



[rtl]تارا:[/rtl]



[rtl] [/rtl]



[rtl]وای باورم نمیشد ینی من الان دارم بالا سر بهار قند میسابم؟ این بله ای که گفته شد از دهن بهار خلو چل خودمون خارج شد؟وایی ینی بهار به همین سادگی شوور رفت صدای عاقد که همون سوالا رو واسه آرمان تکرار میکرد افکارمنو به سمت مجلس برگردوند جمله ی عاقد تموم شد تا آرمان  اومد جواب بده یه صدایی از سمت چپ سالن گفت:داماد رفته گل بکاره[/rtl]



[rtl]همه زدیم زیر خنده حتی اون عاقد بد اخلاق و بی حوصله[/rtl]



[rtl]صدا عجیب آشنا بود ولی محال ممکن بود که از دهن شخص مورد نظر من مهراد این جمله خارج شده باشه سامیار سر حریر رو از دست کیانا گرفت ارشیا هم سر دیگرش رو از دست ساحل گرفت و به مهراد اشاره کرد مهراد هم باخنده اومد سمت من و در مقابل چشمان اندازه ی بشقاب پلو خوری منو  دیگر اعضای جمع کل قند هارو ازم گرفت منم همونجور برو بر مثل بز داشتم نیگاش میکردم که پارمیس دستمو سمت خودش کشید تازه چشمم به ریخت این کفتر چاهی های عشق افتاد آرمان میخندید با چشماش برای این رفقاش خط و نشون میکشید و بهار یا اون لباس خوشگل صورتی ملایمش درحالی که زایع بود از خنده در حال انفجاره و واس کنترل خندش انگشت سبابشو گاز میگیرفت[/rtl]



[rtl]عاقد در حالی که داشت میخندید گفت:آقا داماد برای بار دوم میپرسم آیا بنده وکیلم؟[/rtl]



[rtl]این بار صدای سینا بود که جمع رو منفجر کرد[/rtl]



[rtl]دامادرفته گلاب گیری[/rtl]



[rtl]بازهم صدای خنده اینبار عاقد با صدا شوخی گفت :آقا دوماد بالاخره وکیلم؟[/rtl]



[rtl]آرمان در حالی که به زور جلو خندشو میگرفت گفت:باتوکل برخداواجازه پرومادرم بله[/rtl]



[rtl]و بعد بازم خندید همه با خنده دست میزدن[/rtl]



[rtl]این وسط قیافه ی مامان آرمان دیدنی بود هر چند لحظه لب پایینشو گاز میگرفت و بادستش گوشه لپشو میگرفت[/rtl]



[rtl]****[/rtl]



[rtl]مهراد[/rtl]



[rtl]بعد خطبه خوندن عاقد یه عالمه کاغذ که فکر کنم حاصل قطع شدن نصف درختای یه جنگل بود جلو عروس وداماد گذاشتن تا امضا کنن[/rtl]



[rtl]عاقد موقع رفتن رو به من گفت :[/rtl]



[rtl]ماشالا پسرم معلمومه حسابی شرو شیطونی [/rtl]



[rtl]قبل اینکه فرصت کنم از خودم دفاع کنم آرمان که به احترامش بلند شده بود گفت :بعله حاج آقا خیلی [/rtl]



[rtl]حاج آقا_مجردی[/rtl]



[rtl]_بله[/rtl]



[rtl]حاج آقا_چرا پسرم درست نیس یه همچین پسر خوشتیپی مجرد بمونه ها[/rtl]



[rtl]_حقیقتش موقعیت مناسی برام پیش نیومده[/rtl]



[rtl]حاج آقا_ایشالا هر چه سریعتر! موقعیتش جور شه برات و خودم خطبه عقدتو بخونم [/rtl]



[rtl]الان بگم ایشالا زایس؟ الان دقیقا چی بگممم؟؟[/rtl]



[rtl]آرمان _ایشالا [/rtl]



[rtl]_لطف دارین شما[/rtl]



[rtl]بعد حاج آقا خدافظی کردو رفت و من موندم و آرمان در مجلس مردونه ینی تا میتونس فوشمون دادها[/rtl]





[rtl]***[/rtl]
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 3
پاسخ
 سپاس شده توسط sama00 ، seedni ، Doory ، Nafas sam ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان