امتیاز موضوع:
  • 32 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دوستت دارم

#21
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
پاسخ
 سپاس شده توسط امیر
آگهی
#22
خرد آن پایه ندارد که بر او پای گذاری Big Grin بختیاری تو و بر مرکب اقبال سواری
پاسخ
 سپاس شده توسط امیر
#23
هر چه کنی به خود کنی :cool: گر همه نیک و بد کنی
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، امیر ، FARID.SHOMPET
#24
سحر باباد می گفتم حدیث آرزومندی Big Grin خطاب آمد که واثق شو بالطاف خداوندی

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصودست Tongue بدین راه و روش می رد که با دلدار پیوندی

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز Smile و رای حدتقریرست شرح آرزومندی

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور :cool: پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست Undecided ز مهرا و چه می پرسی در وهمت چه می بندی

همایی چون تو عالی قدر حرص استخان تا کی Sleepy در یغ آن سایه ی همت که بر
نااهل افکندی

در این بازار اگر سودیست با درویش خرد مند است Blush خدایا منغمم گردان بدرویشی و خردمندی

به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، امیر
#25
مناجات نامه کامپیوتری

ای خدا Hard دلم Format مکن

Field من را خالی از برکت مکن

Option غم را خدایا On مکن

File اشکم را خدایا Run مکن

Delete کن شاخه های غصه را

سردی و افسردگی را ، هر سه را

Jumper شادی بیا تا Set کنیم

سیستم اندوه را Reset کنیم

نام تو Password درهای بهشت

آدرس Email سایت سرنوشت

تا نیفتد Bug در اندیشه مان

تا که ویروسی نگردد ریشه مان

ای خدا از بهر ما ایمن فرست

بهر دل های پرآتش Fan فرست

ای خدا حرف دلم با کی زنم

Help می خواهم که F1 می زنم






دماغ

این عضو حیاتی / اگه مثل کلنگه / مثل لوله تفنگه / با خوشگلیت می جنگه / طبیعیه ، قشنگه / نگو که این یه درده / دماغ عمل نکرده / اگه که مثل فیله / و یا از این قبیله / روی نوکش زیگیله / غصه نخور ، اصیله / هی نرو پشت پرده / دماغ عمل نکرده / یکی میگه درازه / خیلی ولنگ و وازه / یکی میگه ترازه / غصه نخور که نازه / ببین خدا چی کرده / دماغ عمل نکرده / دماغ نگو جواهر / سوژه ی شعر شاعر / طویل فی المظاهر / پدیده ی معاصر / آهای تخم دو زرده / دماغ عمل نکرده / با اون دماغ همیشه / عکس تو پشت شیشه / تو سینما چی میشه / شکستن کلیشه / کاشکی بری رو پرده / دماغ عمل نکرده / کم بابا تو کچل کن / یا خودتو مچل کن / کی بت میگه عمل کن / قصیده رو غزل کن / می شی له و لورده / دماغ عمل نکرده / چه قدر دماغ دماغ شد قافیه مون چلاق شد / هی یکی چل کلاغ شد / تصنیف کوچه باغ شد / بره که برنگرده / دماغ عمل نکرده /

من ندانم با كه گويم شرح درد
قصه ي رنگ پريده ، خون سرد ؟
هر كه با من همره و پيمانه شد
عاقبت شيدا دل و ديوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون كند
عاقبت ، خواننده را مجنون كند
آتش عشق است و گيرد در كسي
كاو ز سوز عشق ، مي سوزد بسي
قصه اي دارم من از ياران خويش
قصه اي از بخت و از دوران خويش
ياد مي آيد مراكز كودكي
همره من بوده همواره يكي
قصه اي دارم از اين همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودي هر دمي
سيرها مي كردم اندر عالمي
يك نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زيب و فر
هر نگاري را جمالي خاص بود
يك صفت ، يك غمزه و يك رنگ سود
هر يكي محنت زدا ،‌خاطر نواز
شيوه ي جلوه گري را كرده ساز
هر يكي با يك كرشمه ،‌يك هنر
هوش بردي و شكيبايي ز سر
هر نگاري را به دست اندر كمند
مي كشيدي هر كه افتادي به بند
بهر ايشان عالمي گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حيرت زده
من كه در اين حلقه بودم بيقرار
عاقبت كردم نگاري اختيار
مهر او به سرشت با بنياد من
كودكي شد محو ، بگذشت آن ز من
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز مي جستم هميشه وصل يار
هر كجا بودم ، به هر جا مي شدم
بود آن همراه ديرين در پيم
من نمي دانستم اين همراه كيست
قصدش از همراهي در كار چيست ؟
بس كه ديدم نيكي و ياري او
مار سازي و مددكاري او
گفتم : اي غافل ببايد جست او
هر كه باشد دوستار توست او
شادي تو از مدد كاري اوست
بازپرس از حال اين ديرينه دوست
گفتمش : اي نازنين يار نكو
همرها ،‌تو چه كسي ؟ آخر بگو
كيستي ؟ چه نام داري ؟ گفت : عشق
گفت : چوني ؟ حال تو چون است ؟ من
گفتمش : روي تو بزدايد محن
تو كجايي ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشي
خوب صورت ، خوب سيرت ، دلكشي
به به از كردار و رفتار خوشت
به به از اين جلوه هاي دلكشت
بي تو يك لحظه نخواهم زندگي
خير بيني ، باش در پايندگي
باز آي و ره نما ، در پيش رو
كه منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وي
شاد مي رفتم بدي ني ، بيم ني
در پي او سيرها كردم بسي
از همه دور و نمي ديديم كسي
چون كه در من سوز او تاثير كرد
عالمي در نزد من تغيير كرد
عشق ، كاول صورتي نيكوي داشت
بس بدي ها عاقبت در خوي داشت
روز درد و روز ناكامي رسيد
عشق خوش ظاهر مرا در غم كشيد
ناگهان ديدم خطا كردم ،‌خطا
كه بدو كردم ز خامي اقتفا
آدم كم تجربه ظاهر پرست
ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامي عشق را خوردم فريب
كه شدم از شادماني بي نصيب
در پشيماني سر آمد روزگار
يك شبي تنها بدم در كوهسار
سر به زانوي تفكر برده پيش
محو گشته در پريشاني خويش
زار مي ناليدم از خامي خود
در نخستين درد و ناكامي خود
كه : چرا بي تجربه ، بي معرفت
بي تأمل ،‌بي خبر ،‌بي مشورت
من كه هيچ از خوي او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
ديدم از افسوس و ناله نيست سود
درد را بايد يكي چاره نمود
چاره مي جستم كه تا گردم رها
زان جهان درد وطوفان بلا
سعي مي كردم بهر جيله شود
چاره ي اين عشق بد پيله شود
عشق كز اول مرا درحكم بود
س آنچه مي گفتم بكن ،‌ آن مي نمود
من ندانستم چه شد كان روزگار
اندك اندك برد از من اختيار
هر چه كردم كه از او گردم رها
در نهان مي گفت با من اين ندا
بايدت جويي هميشه وصل او
كه فكنده ست او تو را در جست و جو
ترك آن زيبارخ فرخنده حال
از محال است ، از محال است از محال
گفتم : اي يار من شوريده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در ميان آتشم آورده اي
اين چه كار است ، اينكه با من كرده اي ؟
چند داري جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بيچاره بند
هر چه كردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
يعني : اي بيچاره بايد سوختن
نه به آزادي سرور اندوختن
بايدت داري سر تسليم پيش
تا ز سوز من بسوزي جان خويش
چون كه ديدم سرنوشت خويش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چيست چاره جز رضا
چون نيابد راه دفع ابتلا ؟
اين سزاي آن كسان خام را
كه نينديشند هيچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسير
كو مرا يك ياوري ، كو دستگير ؟
مي كشد هر لحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
اي دريغا روزگارم شد سياه
آه از اين عشق قوي پي آه ! آه
كودكي كو ! شادماني ها چه شد ؟
تازگي ها ، كامراني ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولين آمال من
شد پريده ،‌رنگ من از رنج و درد
اين منم : رنگ پريده ،‌خون سرد
عشقم آخر در جهان بدنام كرد
آخرم رسواي خاص و عام كرد
وه ! چه نيرنگ و چه افسون داشت او
كه مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام كرد از ديار
نه مرا غمخواري و نه هيچ يار
مي فزايد درد و آسوده نيم
چيست اين هنگامه ، آخر من كيم ؟
كه شده ماننده ي ديوانگان
مي روم شيدا سر و شيون كنان
مي روم هر جا ، به هر سو ، كو به كو
خود نمي دانم چه دارم جست و جو
سخت حيران مي شوم در كار خود
كه نمي دانم ره و رفتار خود
خيره خيره گاه گريان مي شوم
بي سبب گاهي گريزان مي شوم
زشت آمد در نظرها كار من
خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن ياران همه
چه شدند ايشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن ياري كه از ياران من
خويش را خواندي ز جانبازان من ؟
من شنيدم بود از آن انجمن
كه ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن يار نكويي كز فا
دم زدي پيوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از ياد او
ماند بر جا قصه ي بيداد او
بي مروت يار من ، اي بي وفا
بي سبب از من چرا گشتي جدا ؟
بي مروت اين جفاهايت چراست ؟
يار ، آخر آن وفاهايت كجاست ؟
چه شد آن ياري كه با من داشتي
دعوي يك باطني و آشتي ؟
چون مرا بيچاره و سرگشته ديد
اندك اندك آشنايي را بريد
ديدمش ، گفتم : منم نشناخت او
بي تأمل روز من برتافت او
دوستي اين بود ز ابناي زمان
مرحبا بر خوي ياران جهان
مرحبا بر پايداري هاي خلق
دوستي خلق و ياري هاي خلق
بس كه ديدم جور از ياران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پريده ، خون سرد
پس نشايد دوستي با خلق كرد
واي بر حال من بدبخت!‌واي
كس به درد من مبادا مبتلاي
عشق با من گفت : از جا خيز ، هان
خلق را از درد بدبختي رهان
خواستم تا ره نمايم خلق را
تا ز ناكامي رهانم خلق را
مي نمودم راهشان ، رفتارشان
منع مي كردم من از پيكارشان
خلق صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنيد پندم ، عاقبت
جمله مي گفتند او ديوانه است
گاه گفتند او پي افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنين هديه مرا پاداش كرد
هديه ،‌آري ، هديه اي از رنج و درد
كه پريشاني من افزون نمود
خيرخواهي را چنين پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بي سبب آزرده از خود ساختند
بيشتر آن كس كه دانا مي نمود
نفرتش از حق و حق آرنده بود
آدمي نزديك خود را كي شناخت
دور را بشناخت ، سوي او بتاخت
آن كه كمتر قدر تو داند درست
در ميانخويش ونزديكان توست
الغرض ، اين مردم حق ناشناس
بس بدي كردند بيرون از قياس
هديه ها دادند از درد و محن
زان سراسر هديه ي جانسوز ،‌من
يادگاري ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پريده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر كردار خلق
مرحبا بر طينت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نيكو نهاد
حيف از اويي كه در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب
خوب داد عقل را دادند ، خوب
هديه اين بود از خسان بي خرد
هر سري يك نوع حق را مي خرد
نور حق پيداست ،‌ ليكن خلق كور
كور را چه سود پيش چشم نور ؟
اي دريفا از دل پر سوز من
اي دريغا از من و از روز من
كه به غفلت قسمتي بگذشاتم
خلق را حق جوي مي پنداشتمن
من چو آن شخصم كه از بهر صدف
كردم عمر خود به هر آبي تلف
كمتر اندر قوم عقل پاك هست
خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت كردم از خصمان حق
دور گرديدم از اين قوم حسود
عاشق حق را جز اين چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقاي روي دوست
سير من هممواره ، هر دم ، سوي اوست
پس چرا جويم محبت از كسي
كه تنفر دارد از خويم بسي؟
پس چرا گردم به گرد اين خسان
كه رسد زايشان مرا هردم زيان ؟
اي بسا شرا كه باشد در بشر
عاقل آن باشد كه بگريزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
احتراز است ، احتراز است ، احتراز
بنده ي تنهاييم تا زنده ام
گوشه اي دور از همه جوينده ام
مي كشد جان را هواي روز يار
از چه با غير آورم سر روزگار ؟
من ندارم يار زين دونان كسي
سالها سر برده ام تنها بسي
من يكي خونين دلم شوريده حال
كه شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوييا يكباره ناپيداستم
كس نخوانده ست ايچ آثار مرا
نه شنيده ست ايچ گفتار مرا
اولين بار است اينك ، كانجمن
اي مي خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح ناكامي و درد
قصه ي رنگ پريده ، خون سرد
من از اين دو نان شهرستان نيم
خاطر پر درد كوهستانيم
كز بدي بخت ،‌در شهر شما
روزگاري رفت و هستم مبتلا
هر سري با عالم خاصي خوش است
هر كه را يك چيز خوب و دلكش است
من خوشم با زندگي كوهيان
چون كه عادت دارم از صفلي بدان
به به از آنجا كه مأواي من است
وز سراسر مردم شهر ايمن است
اندر او نه شوكتي ،‌ نه زينتي
نه تقيد ،‌نه فريب و حيلتي
به به از آن آتش شب هاي تار
در كنار گوسفند و كوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه
كه بيفتد گاهگاهي دررمه
بانگ چوپانان ، صداي هاي هاي
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ ناي
زندگي در شهر فرسايد مرا
صحبت شهري بيازارد مرا
خوب ديدم شهر و كار اهل شهر
گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهري پر از عيب و ضر است
پر ز تقليد و پر از كيد و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدي ، بس فتنه ها ، بس بيهده
تا كه اين وضع است در پايندگي
نيست هرگز شهر جاي زندگي
زين تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرين بر وحشت اعصار باد
جان فداي مردم جنگل نشين
آفرين بر ساده لوحان ،‌آفرين
شهر درد و محنتم افزون نمود
اين هم از عشق است ، اي كاش او نبود
من هراسانم بسي از كار عشق
هر چه ديدم ، ديدم از كردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهريان
واي بر من ! كو ديار و خانمان ؟
خانه ي من ،‌جنگل من ، كو، كجاست ؟.
حاليا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بين چه با من مي كند
س دورم از ديرينه مسكن مي كند
يك زمانم اندكي نگذاشت شاد
كس گرفتار چنين بختي مباد
تازه دوران جواني من است
كه جهاني خصم جاني من است
هيچ كس جز من نباشد يار من
يار نيكوطينت غمخوار من
باطن من خوب ياري بود اگر
اين همه در وي نبودي شور و شر
آخر اي من ، تو چه طالع داشتي
يك زمانت نيست با بخت آشتي ؟
از چو تو شوريده آخر چيست سود
در زمانه كاش نقش تو نبود
كيستي تو ! اين سر پر شور چيست
تو چه ها جويي درين دوران زيست ؟
تو نداري تاب درد و سوختن
باز داري قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختي ،‌ افغان كني
خلق را زين حال خود حيران كني
چيست آخر! اين چنين شيدا چرا؟
اين همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشاي و به خود باز آي ، هان
كه تويي نيز از شمار زندگان
دائما تنهايي و آوارگي
دائما ناليدن و بيچارگي
نيست اي غافل ! قرار زيستن
حاصل عمر است شادي و خوشي
س نه پريشان حالي و محنت كشي
اندكي آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهي عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصيبت بردنا
لحظه اي ديگر ببايد رفتنا
با چنين اوصاف و حالي كه تو راست
گر ملامت ها كند خلقت رواست
اي ملامت گو بيا وقت است ،‌ وقت
كه ملامت دارد اين شوريده بخت
گرد آييد و تماشايش كنيد
خنده ها بر حال و روز او زنيد
او خرد گم كرده است و بي قرار
اي سر شهري ، از او پرهيزدار
رفت بيرون مصلحت از دست او
مشنوي اين گفته هاي پست او
او نداند رسم چه ،‌ آداب چيست
كه چگونه بايدش با خلق زيست
او نداند چيست اين اوضاع شوم
اين مذاهب ، اين سياست ، وين رسوم
او نداند هيچ وضع گفت و گو
چون كه حق را باشد اندر جست و جو
اي بسا كس را كه حاجت شد روا
بخت بد را اي بسا باشد دوا
اي بسا بيچاره را كاندوه و درد
گردش ايام كم كم محو كرد
جز من شوريده را كه چاره نيست
بايدم تا زنده ام در درد زيست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقي را لازم آيد درد و غم
راست گويند اين كه : من ديوانه ام
در پي اوهام يا افسانه ام
زان كه بر ضد جهان گويم سخن
يا جهان ديوانه باشد يا كه من
بلكه از ديوانگان هم بدترم
زان كه مردم ديگر و من ديگرم
هر چه در عالم نظر مي افكنم
خويش را دذ شور و شر مي افكنم
جنبش دريا ،‌خروش آب ها
پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها
ريزش باران ، سكوت دره ها
پرش و حيراني شب پره ها
ناله ي جغدان و تاريكي كوه
هاي هاي آبشار باشكوه
بانگ مرغان و صداي بالشان
چون كه مي انديشم از احوالشان
گوييا هستند با من در سخن
رازها گويند پر درد و محن
گوييا هر يك مرا زخمي زنند
گوييا هر يك مرا شيدا كنند
من ندانم چيست در عالم نهان
كه مرا هرلحظه اي دارد زيان
آخر اين عالم همان ويرانه است
كه شما را مأمن است و خانه است
پس چرا آرد شما را خرمي
بهر من آرد هميشه مؤتمي ؟
آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زني
بي سبب با من چه داري دشمني
من چه كردم با تو آخر ، اي پليد
دشمني بي سبب هرگز كه ديد
چشم ، آخر چند در او بنگري
مي نبيني تو مگر فتنه گري
تيره شو ، اي چشم ، يا آسوده باش
كاش تو با من نبودي ! كاش ! كاش
ليك ، اي عشق ، اين همه از كار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگي با تو سراسر ذلت است
غم ،‌هميشه غم ،‌ هميشه محنت است
هر چه هست از غم بهم آميخته است
و آن سراسر بر سر من ريخته است
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نيست درد من ز نوع درد عام
اين چنين دردي كجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از اين اوهام فرد
ديدي آخر عشق با جانم چه كرد ؟
اي بسا شب ها كنار كوهسار
من به تنهايي شدم نالان و زار
سوخته در عشق بي سامان خود
شكوه ها كردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه مي خواهي ؟ برو
دور شو از جانب من ! دور شو
عشق را در خانه ات پرورده اي
خود نمي داني چه با خود كرده اي
قدرتش دادي و بينايي و زور
تا كه در تو و لوله افكند و شور
گه ز خانه خواهدت بيرون كند
گه اسير خلق پر افسون كند
گه تو را حيران كند در كار خويش
گه مطيع و تابع رفتار خويش
هر زمان رنگي بجويد ماجرا
بهر خود خصي بپروردي چرا ؟
ذلت تو يكسره از كار اوست
باز از خامي چرا خوانيش دوست ؟
گر نگويي ترك اين بد كيش را
خود ز سوز او بسوزي خويش را
چون كه دشمن گشت در خانه قوي
رو كه در دم بايدت زانجا روي
بايدت فاني شدن در دست خويش
نه به دست خصم بدكردار و كيش
نيستم شايسته ي ياري تو
مي رسد بر من همه خواري تو
رو به جايي كت به دنيايي خزند
بس نوازش ها ،‌حمايت ها كنند
چه شود گر تو رها سازي مرا
رحم كن بر بيچارگان باشد روا
كاش جان را عقل بود و هوش بود
ترك اين شوريده سرا را مي نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه ! چه ها بايد كه از وي بردنم
چند بايد باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگي ام بي نصيب
تا كه داد اين عشق سوزانم فريب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
كرد ديگرگون من و بنياد من
سوختم تا ديده ي من باز كرد
بر من بيچاره كشف راز كرد
سوختم من ، سوختم من ، سوختم
كاش راه او نمي آموختم
كي ز جمعيت گريزان مي شدم
كي به كار خويش حيران مي شدم ؟
كي هميشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا يك رنگ بود ؟
كي ز خصم حق مرا بودي زيان
گر نبودي عشق حق در من عيان ؟
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه كرد اين عشق آتشپاره كرد
عشق را بازيچه نتوان فرض كرد
اي دريغا روزگار كودكي
كه نمي ديدم از اين غم ها ، يكي
فكر ساده ، درك كم ، اندوه كم
شادمان با كودكان دم مي زدم
اي خوشا آن روزگاران ،‌اي خوشا
ياد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ايام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جويبار
تازگي و طلعت روز بهار
گريه ي بيچاره ي شوريده حال
خنده ي ياران و دوران وصال
بگذرد ايام عشق و اشتياق
سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق
شادماني ها ، خوشي ها غني
وين تعصب ها و كين و دشمني
بگذرد درد گدايان ز احتياج
عهد را زين گونه بر گردد مزاج
اين چنين هرشادي و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، اين هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر اين شوريده بخت
حال ،‌ بين مردگان و زندگان
قصه ام اين است ،‌ اي آيندگان
قصه ي رنگ پريده آتشي ست
س در پي يك خاطر محنت كشي ست
زينهار از خواندن اين قصه ها
كه ندارد تاب سوزش جثه ها
بيم آريد و بينديشيد ،‌هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گيريد از من و از حال من
پيروي خوش نيست از اعمال من
بعد من آريد حال من به ياد
آفرين بر غفلت جهال باد
man shekoofehaye omidam ra dar royaha mibinam

va nadani ke be man migoyad:

garche shab tarik ast

del ghavi dar,

ke sahar nazdik ast


پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، امیر ، FARID.SHOMPET ، 1939
#26
دوستانی که شعر می نویسن می تونن این جا شعرشون رو بګذارن

آه ساغی دردم تازه ګشته/تو دانی که دل من تنګ ګشته
آه من از ته جان است/اه بس که این دنیا بی مرام است
کنون قلبه من شکسته ګشته/کنون دشمن من اراسته ګشته
چرا باید بګم از بی قراری؟/وقتی که کس نداند از سرد مزاجی
دلم تنګه یار بی مرامم /دلم می خواند از غم فراغم
دلم کرده کنده کاری / بلکه کند فراموش ګاه ګداری
ولی نمی شوی فراموش ای یار/من چه کنم ای یار؟
اگر اینجا قدیمی هستی و دوست داری یک گفتگو عجیب 
درباره گذشته و حال داشته باشی، راه‌های ارتباطی رو گذاشتم پروفایل!











پاسخ
 سپاس شده توسط خانوم گل ، SABER ، 1939 ، j0oj0o
آگهی
#27
اینوخودت نوشتی؟
دوسال وهشت ماهه که کنارهمیم Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، 1939
#28
با عرض معذرت و پوزش فراوان و با ادای احترامات بیشمار

شعر شما از نظر وزن عروضی اشتباه است و یک شعر منظوم به شمار نمی رودSad
عضو گروه تاریخ انجمن
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، (nasim)
#29
می دونم من که شاعر نیستم واسه دله خودم شعر میګم حالا کو تا شاعر شدن؟!
البته این که نیم چه شعر هم نبود!!! یک چیزی واسه دل خودمان سرودیم.
این واسه خالی کردن دل خودم بود. یکی دیګه هم دارم بعدن می ګذارم دارم کامل می کنم اون یکی خیلی بهتره.
((تکرار خاطرات))
اری این منم
به ترس
از سردی وجودم
اشک نریز
چون دلم به رحم نمیاید
التماس مکن
دلم به رحم نمیاید
نګو چرا امدی
چون نمی ګویم
باید تداعی بشه
هر چه که کردی
تا درس عبرتی بشه
هر چه می خوای بګویی بګو
دلم به رحم نمیاید
اگر اینجا قدیمی هستی و دوست داری یک گفتگو عجیب 
درباره گذشته و حال داشته باشی، راه‌های ارتباطی رو گذاشتم پروفایل!











پاسخ
 سپاس شده توسط خانوم گل ، (nasim) ، 1939 ، ps3000 ، j0oj0o
#30
Rainbow 
موش و گربه اثر حضرت مولانا عبید زاکانی
**********************************
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربــــــــه و موش
بخوانــــم از برایت داستانــــــــــی
که در معنای آن حیران بمانـــــی
دوستت دارم 3

منظومه موش و گربه را باید از بهترین منظومه های انتقادی شمرد كه با لحنی طنز آمیز همراه با زبان مطایبه و مهارتی عجیب سروده شده است. این منظومه قصیده ای نود بیتی است كه در صفت گربه حیله گر از ولایات كرمان و كیفیت ریاكاری و تزویر او در جلب اعتماد موشان از راه توبه و آن گاه دریدن و خوردن آن ها و در پیش گرفتن رفتار درشتی كه منجر به جنگی سخت در میان موشان و گربه ها در بیابان فارس می شود و موشان بیچاره را تار و مار كرده و تاج و تخت و خزانه را به غارت برده و از میان می برند.




عبید در این قصیده وضع عامه مردم را از یك طرف و طبقات قضات و ولات و حكام را از طرف دیگر و رابطه آن در دسته را كه در حقیقت طبقه حاكم و محكوم جامعه می باشد را به خوبی نشان داده است كه طبقه ضعیف با همه صف آرایی ها و شورش های خود در نهایت چگونه طعمه آن طبقه حاكم قرار می گیرد و تمام زندگیشان نیست و نابود می شود.
بنا به گفته دكتر ذبیح ا... صفا در كتاب تاریخ ادبیات در ایران، با مختصر تاملی در این قصیده، می توان تصور كرد كه مقصود گوینده بیان حال سید شیخ ابو اسحاق اینجو بود با امیر مبارز الدین محمد مظفری فرمانروای كرمان.
عبید ارادت كامل و وافری نسبت به شاه ابو اسحاق اینجو داشته و بر عكس نسبت به امیر مبارز الدین هیچ گونه ارادتی نداشته است.

***********************************
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربــــــــه و موش
بخوانــــم از برایت داستانــــــــــی
که در معنای آن حیران بمانـــــی
ای خردمند عاقل ودانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم می‌نمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا
بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا
مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفه‌های الوانا
آن یکی شیشهٔ شراب به کف
وان دگر بره‌های بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کرده‌ایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا
بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشسته‌اید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا
موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما
می‌رویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستم‌های خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزه‌ها و تیر و کمان
همه با سیف‌های برانا
فوج‌های پیاده از یکسو
تیغ‌ها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آورده‌ام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گربانا
گربه‌های براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا
لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهٔ عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا!

Big GrinBig GrinBig GrinBig Grin
دوستت دارم 3
❤ alone girl ❤
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، SABER ، 1939 ، خانوم گل ، در جستجوی حقیقت ، (nasim) ، destiny


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  گوله دوست دارم های دروغو نخورید اجی هاا
  چگونه میتوان دوستت نداشت !!
Star دلم‌ می‌خواست‌ در عصرِ دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌
Bug چرا دوستت دارم؟
Heart دوستت دارم…
Star تو را در روزگاری دوست دارم ...
  ببین چگونه تو را دوست دارم
Star دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
  دختر خانوما و آقا پسرا لطفا بیاین تو چند لحظه باهاتون کار دارم
Heart دوستت دارم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان