امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نــِفـرین بِه تو | نــِویسـَندِه : آیــِه ♥ (خـُودَم )

#1
ســلام (: 

فک کنم منو همه بشناسن یعنی اونایی که نمیشناسن هم بشناسن ( پیداس اسکیه تتلوعه یا نع ؟!  =|  )

دست به قلم شدن رو واقعا دوست دارم و این رمان ... 

خب نمیشه بگم که !  (._.) 

در مورد دختری به اسم دلنازه که دانشجوی برقه و توی خوابگاه زندگی میکنه ... عاشق بچه های پرورشگاه نزدیک خوابگاهشونه و همین باعث میشه که نتونه به یکی از خواسته های اونا نه بگه ...

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

موهایم را، که طبق معمول از همه جای مقتعه بیرون زده بود به داخل فرستادم. سر و کله زدن با حراست دانشگاه مقدار زیادی از انرزی ام را گرفته بود. دست شادی را گرفتم . جلویش زانو زدم و گفتم :



-شادی جونی ... بدو که باید تند بریم استادمون نیاد.


پس از بوسیدن گونه اش ، دوان دوان به سمت کلاس رفتیم. به خاطر دویدن با چتری ها و بقیه موهایم بیرون ریخت. برای هزارمین بار مرتبشان کردم . فکر نمیکردم استاد آمده باشد. خدا میدانست که چقدر از استاد این ساعت بدم می آمد. در را باز کردم و با شادی وارد شدم. با دیدن استاد که نگاهم میکرد یخ بستم! فکر نمیکردم آمده باشد و حالا با وجود شادی ... 


نمیخواستم بگذارم بفهمد که یک بچه به کلاس آورده ام. ولی انگار دیر رسیده بودم! اگر علاقه زیادم به شادی و اصرارش نبود هیچ وقت حاظر نمیشدم که هیچ کدام از بچه ها را با خود به دانشگاه بیاورم . آن هم سر کلاس درسی به آن مهمی !


صدایم میلرزید : ببخشید استاد. من ... خب ... میدونید ...


شادی میان حرفم پرید : عمو دانیال !


بد تر از من ، بقیه دانشجو ها بودند که با بهت نگاهشان بین استاد و شادی چرخ میخورد.


-استاد ... به .. بـخدا شرمنده م .. اصرار ...


-بفرمایید بشینید خانوم علوی .


این دیگر آخرش بود! شک از این بزرگ تر؟! اول از همه زود آمدن به کلاس و بعد آشناییتی که نمیدانم از کجا بود و حالا .... بفرمایید بــشـــیــنــیــد خانوم علوی ؟!


همه بدنم لمس شده بود. متوجه نبودم که شادی کنار استاد رفته و در این مدت با او حرف میزده . بدون نگاه کردن به استاد به شادی گفتم: شادی جونی ... بیــا بـ...


-لازم نیست . بفرمایید!


با سرعت آخرین صندلی کلاس را انتخاب کردم و رویش نشستم. بقل دستی ام فرشاد بود و من از این بابت خدا را شکر میکردم. هر کس دیگری به جز او بود سوال پیچم میکرد ولی فرشاد ... در جریان بود.


روی تکه کاغذی نوشت : سه شدا ...


-بدجور


دستانم هنوز هم میلرزید .


-خره میندازتت !


-نه ... فرشاد ؟


-هووم؟


-این شادیو از کجا میشناسه ؟ بدبخت شدم که ...


-همین الان گفتی نمیندازتت ...


-کلا...


تمام مدت با خودم سر و کله میزدم که عاقبت الکترونیک دو این ترمم چیست ؟ حتی کلمه ای از ئرسی که داد را نفهمیدم . با نگاهی گنگ تمام مدت شادی را نگاه میکردم که روی صندلی استاد ، پشت میز نشسته بود و با دقت ما را می کاویید .


 بقیه هم کلاسی هایم بهتر از من بودند . به خودشان آمده بودند و جزو برداری میکردند ولی من حتی اگر هم میخواستم ، استرس اجازه این کار را نمیداد. درد دل هزاران بار خدا را شکر کردم که شادی را آورده ام . اگر به جای او ، برادر بزرگترش شایان را آورده بودم ... کلاس تا الان روی سرش بود! شادی دختر بچه شیطانی بود ولی در عین شیطنت بسیار آرام بود و بخصوص در جمع نا آشنا آزاری به کسی نداشت . حداقل تا الان که توانسته بود ساکت بماند و فقط نگاه کند .


امامی ، پسر یخ و بی مزه ای که کارش مزه پرانی سر کلاس بود گفت : استاد خسته نباشید دیگه ...


کامروا نگاهی به امامی انداخت.


-امروز استثناس ... بله، خسته نباشید .


حرصم گرفت . همه استاد جوان داشتند ، من هم استاد جوان دارم! کم مانده به در و دیوار این کلاس هم فخر بفروشد.


دانشجوی دکترا بود . ولی به خاطر شرایط تحصیلی عالی اش به ما تدریس میکرد . هم رشته من نبود . اکثر بچه های کلاس برق و الکترونیک میخواندند . کامروا دانشجوی کنترل بود . چقدر هم خودش را میگرفت ! انگار ما به او گفته بودیم که بیا و تدریس کن. بین دانشجو ها فرق هم نمیگذاشت ! به همه از دم با غرور نگاه میکرد. حالا خوب است در دانشگاه ما درس میدهد نه یک دانشگاه بین المللی و پولکی که همه رتبه هایشان بالای هشت هزار است. با آن ها چه برخوردی میتواند داشته باشد دیگر؟!


تک سرفه ای کرد و گفت : راستی ... خانوم علوی ... بمونید کارتون دارم .


چشم آرامی گفتم . متوجه شده بودم که میان کلاس با شادی پچ پچ میکند .


امامی آرام ، از ردیف جلویمان برگشت و با نیشخند گفت : چهار قلو ان .


-چی ؟!


-گوساله هاتونو گفتم . ظاهرا شما دانشگاهو با مهد کودک اشتباه گرفتین .


حس میکردم که فرشاد به زور جلوی خنده اش را گرفته .  


نیشخندی زدم : اوضاعم از شما که ظاهرا دانشگاهو با طویله اشتباه گرفتین خیلی بهتره .


با جواب من ، کلاس منفجر شد . تا این باشد دیگر با من کل کل نکند .


امامی قرمز شد . از خشم یا هر چه بود نمیدانم . زیر لب غرید : دختره یه ...


حرفش را ادامه نداد و از کلاس بیرون رفت . از شانسش یک امروز که این طوری شد ، هیچ کدام از دوستانش در کلاس ما نبودند.


به خودم که آمدم انگار جریان شادی را فراموش کرده بودم . رو به فرشاد که کنارم ایستاده بود نالیدم : میندازتم .


خندید : نع ! فعلا که عمو دانیال از آب در اومده !


خنده اش با چشم غره ام خفه شد .


کلاس خالی شد . به فرشاد سپرده بودم که از جزو امروزش از انتشارات برایم کپی بگیرد . او هم رفت . فقط من ماندم و استادی که ایستاده من را نگاه میکرد و شادی ! سرم پایین ترین نقطه ممکن بود .کلاس در سکوت بود . بالاخره که این سکوت باید شکسته میشد .  


-استاد ... ببخشید به خدا ! من .. آخه ... خب خود شادی اصرار داشت و ... ببینید استاد اگه میخواید منو بعد یه ترم درس خوندن بندازید من خودم حذف میکنم ... یعنی ... میدونید ... آخه دور از عقل بود چنین کاری که من کردم ... واقعا معذرت میخوام .. نتونستم دلشو بشکنم ... من ... 
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط # αпGεʟ
آگهی
#2
بقیش؟
بخونش قشنگه خودم نوشتمش اما زندگی من نیس:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=238876



پاسخ
 سپاس شده توسط # αпGεʟ
#3
(03-10-2015، 17:34)پری جون11 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
بقیش؟


میزارم کم کم
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط # αпGεʟ
#4
میان حرفم پرید : خانوم علوی !
به روی خودم نیاوردم که صدایم زده و با استرس چرت و پرت سر هم کردن هایم را ادامه دادم : استاد به جون خود شادی که این قدر برام عزیزه فکر نمیکردم شما اومده باشین ... آخه همیشه تاخیر داشتید ... این شادی هم بچه آرومیه به خدا ... خودتون که دیدید صداش در نیومد طفلی ... استاد با کلی زحمت تونستم حراست و راضی کنم ... با هزار تا دلیل و آخر هم مجبور شدم یکی از اون چادراشون رو بگیرم و شادی بیاد زیرش ... تو رو خدا منو نندازید استاد ! قول میدم حتی یه بیست و پنج صدم هم توی امتحان اشتباه نداشته باشم ... فقط من ترم بعد نمیتونم بخونم ... یه ترم با استاد موکلی داشتیم اصلا نمی فهمیدم چی میگند ... اون بنده خدام نکه پا به سن گذاشتن یکم اعصابشون خرابه ... استاد نندازیدم ... لطفا !
با گفتن لطفا سرم را بالا گرفتم تا نگاهش کنم . نمیدانم چطور توانستم پشت هم آن قدر حرف بزنم و مهم تر آن ، آن همه حرف را از کجا آورده بودم؟ در شرایط عادی باید نفس کم می آوردم ولی وقتی موقعیت حساس بود میتوانستم یک روز کامل بدون نفس گیری حرف بزنم!
-تموم شد؟
گیج بودم : بله ؟!
از کلافگی پوفی کشید : صحبتاتون رو گفتم ... تموم شد ؟
-آهان ... آخ!بله ... شرمنده استاد ... بخدا نمیدونم اون همه حرفو از کجا آوردم... میدونید خب وقتی استرس دارم این جوری میشه همیــ...
-دوباره شروع نکن !
داشتم از خجالت آب میشدم : آخ ... ببخشید !
شادی از روی صندلی پشت میز بلند شد . موبایلی را ک حدس میزدم مال استاد بود به سمتش گرفت و گفت : مرسی عمویی ...
پس این بود دلیل سکوتش سر کلاس !
استاد خم شد و شادی گونه اش را بوسید ! چشم هایم گرد شده بود و قلبم ، حس کردم یک لحظه از زدن ایستاد ! این بود استاد کامروای اتو کشیده ما ؟! خب البته انسان های اتو کشیده هم آدم اند و دل دارند ولی ، کمی تصور آن موجود رباط مانند که سر کلاس فقط درس میداد به عنوان فردی بچه دوست یا ... هر چیز برایم سخت بود ! مدرسه هم که میرفتم ، اللخصوص دوره دبستان ، فکر میکردم معلم ها انسان هایی اند که برای درس دادن درست شدند و حتی دیدنشان بدون آن مقنعه های بلند برایم غیر قابل باور بود ! چقدر اولین باری که معلم سال اولم را در مسافرت دیدم تعجب کردم ...!
تمام مدت افکار بلند و بالایم به آن دو زل زده بودم . سرش را بالا آورد : خب ... میریم سر اصل کاری .
ابرو هایم بالا رفت . اصل کاری ؟!
-اصلا فکرش رو نمیکردم این دلی معروف شما باشید !
شادی با خنده دست هایش را باز کرد و گفت : وااای ! حالا میرم به بچه ها میگم دلی یه عالمه از عمو دانیال میترسه !
چشم هایم انگار قرار نبود از گرد بودن خارج شوند .
-شادی ، عمو میری یه چند لحظه بیرون ؟
نگاهش بین من و استاد چرخید و در آخر سرش را تکان داد و گفت : بــــاشه! ولی میرم به همه میگم دلی از عمو دانیال می ترسه .
غش غش خندید و من خجالت زده ، سرم پایین بود . خدافظ کش داری گفت و از کلاس خارج شد . امیدوار بودم که از راهرو بیرون نرود . باز هم شیطنت های زیر آبکی شادی را به شیطنت های شایان که دنیا را به گریه می انداخت ، ترجیح میدادم .
-پس افتخار دیدن این دلی خانوم معروف و مشهور نصیب ما شد !
اَه ... چقدر یــخ !
-اما ...
-طرفداراتون زیاده ها ...
گنگ نگاه میکردم .
-دو سال تموم میخواستم این دختر خانومی رو که دل و دین همه رو برده ببینم ولی ... نشد !
-استاد شمـــا ... یعنی ... چون شادی رو آوردم نمیندازینم ؟
یک ابرویش بالا رفت : چون شادی رو آوردید ؟ نه ... چرا ؟!
-آخه ... سر کلاس ...
اخم کرد : سرکلاس باید اون طوری میبودم . توقع ندارید که یکی مثل امامی و بیژن خواه ازم سوژه درست کنند ؟
مکث کرد . اما قبل از آن که حرفی بزنم شروع به صحبت کرد.
-دوست دارم سر کلاس های من هر جلسه یکی از بچه ها رو بیارید ...
در آن لحظه مطمئن بودم که به ماهی بی شباهت نیستم !
-آخه شما ...
-فامیل مدیر پرورشگاه چیه ؟!
برخورد هایم با مدیر پرورشگاه کم بود ، خیلی کم. مردی حدودا سی ساله بود . چیز زیادی ازش نمیدانستم و خدا اسمش ... اسمش چه بود ؟! امیر ... امیر ؟! خودش بود ! امیر ِ کامیاری ؟! نه ... کامـ .... ناگهان ذهنم جرقه زد!! امیر کامروا !!
-کـامـ ... روا !
-پسر عمومه ... البته فکر نمیکنم که نیاز باشه توضیح بدم . جهت اطلاعتون گفتم .
خــب بـابا ! حالا بیا و پز پسر عموی آقای کامیاری بودنت را هم بده ! در ذهنم زبانی برایش در آوردم . کاش میشد که این کار را در واقعیت بکنم . این حرکتی بود که هر وقت از چیزی لجم میگرفت ، انجامش میدادم . البته در دلم !
-پس سه شنبه با یکی از بچه های دیگه منتظرتونم خانوم . خسته نباشید !
مرتیکه عقده ای ! این جا را با کلاس اشتباه گرفته بود ! از کلاس که خارج شد ادایش را در آوردم و با لحن مضحکی گفتم : خسته نبـاشید !
زیر لب غر زدم : کوفت و خسته نباشید ... در...
ورود ناگهانی اش به کلاس دوباره قبلم را از حرکت ایستاند ! نکند شنیده باشد ؟!
-راستی ... با آموزش و حراست صحبت میکنم که ایرادی بهتون نگیرند . با اجازه !


و من مات و مبهوت وسط کلاس ایستاده بودم .
***
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان