امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

من درباره سال‌های تلخ می‌نویسم

#1
ما داریم در مورد سال‌های تلخی حرف می‌زنیم. آن سال‌ها اصلا سال‌های خوبی نیست. ترس‌، بمباران، اضطراب و موشک باران دنیای من از آن سال‌هاست. من اصلا هیچ چیز شیرین و دلپذیری در آن پیدا نکردم به جز همان سریال سلطان و شبان.

آرش عباسی

آرش عباسی مدیر روابط عمومی تئاتر شهر، نویسنده، کارگردان و بازیگر که تحصیلاتش را در رشته ادبیات نمایشی به پایان برده است. تاکنون نمایشنامه‌های زیادی نوشته که بیشتر آنها توسط خودش یا کارگردان‌های دیگر به روی صحنه رفته‌اند. از جمله ورود آقایان ممنوع، پیچ تند، گاهی خوبه آدم چشماشو ببنده،یک سبد فحش برای شمسی خانم، داستان عامه پسند و لابی. با او پیرامون نمایشنامه "آفتاب از میلان طلوع می‌کند" گفتگوی کوتاهی کرده ایم که می‌خوانید.

وطن چیست؟ وطن کجاست؟ و تعریف شما از آن چیست؟

یکی از شخصیت‌های نمایش تعریفی از وطن ارائه می‌دهد ومی‌گوید: وطن آن جایی است که دل آدم خوش باشد. من معتقدم دل آدم‌ها در وطن خودشان شاد است. جایی که به دنیا آمده اند و رشد می‌کنند. طبیعی است که وطن من اینجاست و وطنم را دوست دارم و دلم می‌خواهد اینجا باشم و همیشه در اینجا زندگی کنم. قصه نمایش من درباره مهاجرت است ولی خب در هر صورت آدم‌های نمایشنامه‌ام چند دسته هستند. دسته‌ای معتقدند باید بروند و آفتابشان از جایی دیگر طلوع می‌کند ولی دسته دیگر آنهایی هستند که فکر می‌کنند باید بمانند و همان جای زندگی کنند که به دنیا آمده‌اند.

به نظر می‌رسد تا پاین نمایش این دو کفه ترازو از حالت بالانس خارج نمی‌شود و در نهایت باز این سوال را باقی می‌گذارد که باید رفت یا ماند؟

من همیشه دوست داشته‌ام همه نظرات را نشان دهم. من فقط آدم‌ها را نشان می‌دهم با نقطه نظرات مختلفشان و خودم به عنوان نویسنده کنار می‌ایستم. این دیگر با مخاطب است که بپذیرد کدام دسته درست می‌گوید و کدام دسته غلط.

درست اما شرایط هر دو دسته چنان پیچیده و سخت است که در نهایت به جای این که دسته‌ای را برگزینم بیشتر گیج می‌شوم و قادر به تصمیم گیری نخواهم بود، چون درست است که مخاطب خودش باید انتخاب کند اما مسئله این است که عاقبت باید انتخاب کند. شما به عنوان نویسنده هیچ جانب‌داری نداری؟

صد درصد دارم. در پس ذهن من همیشه چیزی هست و آن نظر شخص خودم است. اما همواره سعی کردم تا جایی که ممکن است، و این امکان زیادی هم نیست، مسئله خودم را بیان کنم. همیشه نویسنده نظراتش را در دهان کسانی می‌گذارد که بیشتر از همه دوست دارد . شخصیت‌هایی که به نوعی نماینده نویسنده هستند. من در این نمایش شخصیتی دارم به نام شیوا که می‌گوید دارم می‌روم اما در نهایت می‌بینیم که آن کسی که می‌ماند شیواست. شیوا بر می‌گردد پهلوی کسی که به شکلی زخم خورده شیواست و اوست که ماندن را به رفتن ترجیح می‌دهد.

قصه این طور شروع می‌شود که مردی آرایشگاه زنانه دارد و دنبالش هستند تا مجازاتش کنند و این مرد وارد خانوداه‌ای می‌شود که تصمیم دارند از ایران بروند. فرزندی دارند که به جنگ فرستاده‌اند و مادر پیری که در انتظار مرگ است. دسته اول آدم‌هایی که مسئولیت جنگ و شرایط بد اجتماعی را قبول نمی‌کنند و می‌روند و دسته دیگر که می‌مانند اما در نهایت این گروه دوم نیز از بین می‌روند.جهانگیر برادرش را در جنگ از دست می‌دهد، زنش می‌رود، پسرش می‌میرد، احتمالا مادرش از غصه دق می‌کند و خودش کارش را از دست می‌دهد. پس ماندن به چه بهایی وقتی ماندن تو تاثیر مثبتی به بار نمی‌آورد؟ همین است که مخاطب در نهایت باز با این پرسش ماندن یا رفتن رو به رو می‌شود.

من بخش عمده‌ای از کارم را به حساب تقدیر می‌گذارم. تقدیر در این اثر پر رنگ تر از آثار دیگرمن است. به هر حال یک خانواده دارند تلاش می‌کنند بچه‌ای را که هنوز به سن قانونی نرسیده نجات بدهند تا آینده بهتری پیش رو داشته باشد. کلی نقشه می‌کشند و طراحی می‌کنند و برنامه ریزی دارند اما در نهایت می‌بینیم که بچه نه در جنگ و مصیبت‌های اجتماعی بلکه در همان خانه امن از بین می‌رود. یعنی دست تقدیر او را از بین می‌برد و نمی‌گذارد به آینده برسد. از سوی دیگر پدر این فرزند که جنگ کاسبی‌اش را رونق بخشیده وسوسه‌اش کرده است که بماند، حتی حاضر می‌شود زنش را با مردی که خیلی هم به او اطمینان ندارد قاچاقی به خارج بفرستد اما دست از شرایط استثنایی‌اش بر نمی‌دارد. شرایطی که روز به روز بر رونق کارش می‌افزاید و فکر نمی‌کند ممکن است فردا صلح شود و کاسبی او تعطیل. اما بعد از بیست و شش سال او را می‌بینیم که زمین گیر و تنها مانده است و نمی‌تواند از خودش دفاع کند و فقط به خاطراتی فکر می‌کند که ذره ذره او را نابودتر می‌کند. این‌ها همه تقدیری است که گریبان‌گیر او شده است.
روزهایی که هواپیما می‌آمد تا شهر را بمباران کند اضطراب شدیدی داشتیم که نکند ما را هم بزند. این ترس و دلهره همیشه با من مانده است. برای همین فکر می‌کنم هرجایی بتوانم باید از آن حرف بزنم و بنویسم.

نمایشنامه شما در دو زمان اتفاق می‌افتاد یکی زمان حال و دیگری زمان گذشته. این دو زمانی در هر دو خط داستانی وجود داشت. اما شخصیت شیوا هیچ وقت در فلاش بک‌ها حضور نداشت. هیچ کجا در زمان‌هایی که به گذشته رجوع می‌کردیم شیوا را نمی‌دیدم. با این حال شیوا شخصیت کلیدی‌ای بود که عاشق فرزند این خانواده بود و همیشه در کنار سیاوش دیده می‌شد و حتی سیاوش با طرح و نقشه او کشته می‌شود. این بود که ذهن ناخوداگاه دلش می‌خواهد به شیوا استعاری فکر کند. نقش استعاری شیوا مثل مادر- وطنی می‌ماند که فرزندانش را از فرط دوست داشتن می‌کشد. درباره این موضوع توضیح بیشتری بدهید.

شیوا اولین شخصیت نمایش است که معرفی می‌شود. آدمی است که می‌خواهد رازی را بر ملا کند. می‌گوید دارم می‌روم به جایی که بیست و شش سال پیش اسمش را برای اولین بارشنیدم. زمانی که فقط دوازده سال داشتم. الان او سی و نه ساله است. قبل از رفتن با جهانگیر حرف می‌زند و باقی داستان دیگر فلاش بک‌ها خاطرات جهانگیر است. در مورد شیوا فقط گریزی به گذشته‌اش می‌زنیم. موقعی که با سیاوش ارتباط داشته اما انگار این ارتباط از بچگی شروع شده و تا الان ادامه پیدا کرده است. شیوا برای کشتن سیاوش دلیل دارد و می‌گوید مادرم هم به همین شیوه نگذاشت پدرم برود.

ولی در فلاش‌بک‌های جهانگیر هیچ کجا شیوا را نمی‌بینیم. در فلاش‌بک‌های شیوا هم هیچ کجا جهانگیر و خانواده‌اش را نمی‌بینم. همین است که شیوا تبدیل به استعاره می‌شود.

سعی کردم در فلاش‌بک‌ها از قرارداد‌های کلیشه‌ای و رایج پرهیز کنم. فضایی که شیوا را درآن می‌بینیم فضای گذشته صرف نیست. فضایی است بین گذشته و حال. چیز معلقی است که تمام این سال‌ها شیوا با آن درگیر بوده است. برای همین از بازیگر کودک استفاده نکردم. شیوا حتی حالا هم که به سنی رسیده است همچنان دارد همانطور با سیاوش زندگی‌ می‌کند. شاید به همین دلیل صحنه اول را با نشان دادن سیاوش شروع نکردم. فکر می‌کردم هنوز تماشاچی باور ندارد که شیوا با سیاوش هنوز هم ارتباط دارد. من فقط صدایش را آوردم. اما برخورد شیوا با صدا برخورد غریبی نیست. در قطعات بعدی سیاوش را می‌بینیم ولی این قطعات چیزی است بین گذشته و حال. برای همین هم لحظاتی بچه می‌شود و لحظاتی در قالب خودش در سن سی و نه سالگی. این نقش برای من خیلی نقش خاص و مهمی بود. شاید کوتاه به نظر برسد اما مدام فکر می‌کردم چه بنویسم که فقط ربط دهنده صحنه‌ها به هم نباشد. یعنی تنفس بین صحنه‌ها نباشد بلکه خودش قصه جداگانه‌ای باشد که به تنهایی حرکت می‌کند و در نهایت به گره‌گشایی ویران کننده نهایی می‌رسد.
آرش عباسی



شما سیاوش را قبل از رفتن می‌کشید. یعنی سیاوش چه می‌ماند و چه می‌رفت در نهایت کودکی‌اش را از دست می‌داد. چرا نخواستید با زنده نگه داشتن سیاوش امیدی برای نسل‌های آینده باقی بگذارید؟

نمی‌دانم. چون احساس می‌کردم داستان زمانی تکمیل می‌شود که این مسئله پیش بیاید. بازگشت و ماندن شیوا باید ختم به راز بزرگی می‌شد. چیزی مثل قتل. در واقع شیوا قتل کرده است. چیزی که هیچ کس ظن نبرد و همه گمان کردند سیاوش از سر بچگی قرص خورده است. هیچ کس فکر نکرد هم بازی‌اش به خاطر عشقی که به او دارد به او قرص خورانده تا نگهش دارد. جایی دیالوگی می‌گوید که به زعم من یکی از دیالوگ های تاثیر گذار نمایش است. می‌گوید: عشق مال زن‌هاست. بزرگترین مردها نمی‌توانند به اندازه کوچکترین زن‌ها عاشق باشند. این جمله کلیدی بود که بدانیم حتی سیاوش هم مثل باقی آدم‌های نمایش از ماجرا پرت است و چشمش را می‌بندد و نمی‌بیند. و چقدر شیوا در اوج بچگی اما پر از احساس است که تصمیم می‌گیرد یک چنین کاری کند. شیوا هیچ وقت دیده نشد. حتی خودش به سیاوش می‌گوید: هیچ کس در خانه شما من را نمی‌دید من فقط مشق‌های تو را می‌نوشتم. برای همین هم نخواستم در فلاش بک‌های جهانگیر شیوا آورده شود . چون جهانگیر و خانواده‌اش هیچ وقت او را نمی‌دیدند. حتی سعی کردم تک تک دیالوگ‌های سیاوش را طوری بنویسم که بی طرف و خنثی از عشق باشد. انگار هیچ نمی‌فهمد.

خود شما چقدر جنگ و یک چنین فضاهایی را تجربه کردید؟

من جنگ را خیلی تجربه نکردم. خاطراتی که من دارم بر می‌گردد به سال‌های بمباران که من فقط هفت سال داشتم. اوج خاطراتم از جنگ سال‌های بمباران است که مجبور بودیم یک زندگی روستایی و بیابانی را تجربه کنیم. ما از شهر بیرون رفته بودیم و با سایر فامیل درمزرعه‌ای که داریم زندگی می‌کردیم. آن دوران برای من دوران خاطره‌انگیزی است. همه دوستان و آشنایان و فامیل یک جا جمع بودیم. روزهایی که هواپیما می‌آمد تا شهر را بمباران کند اضطراب شدیدی داشتیم که نکند ما را هم بزند. این ترس و دلهره همیشه با من مانده است. برای همین فکر می‌کنم هرجایی بتوانم باید از آن حرف بزنم و بنویسم. اگر از سلطان و شبان اسم می‌برم و در کار نشان می‌دهم برای این است که این صحنه‌ها مثل روز برایم روشن است و هنوزهم که هنوزاست جلوی چشمم مانده است. من خیلی اهل کارتون نبودم برای همین یادم‌هست یک هفته انتظار سخت می‌کشیدیم تا این سریال شروع شود و وقتی که در دقایق اول برق می‌رفت انگار یک عالم روی سرمان می‌ریخت و جنگ اعصاب شروع می‌شد.

به هر حال نمایشنامه شما با هیچ امیدی به پایان می‌رسد. این همه ناامیدی از کجا ناشی می‌شود؟

خیلی ها که نمایش را می‌خوانند می‌گویند خیلی تلخ است. من سعی کردم با تکه‌های طنزی که در‌آن گذاشته‌ام از تلخی آن بکاهم اما در نهایت قبول دارم که ضربه نهایی، ضربه تلخی است. اما فراموش نکنیم ما داریم در مورد سال‌های تلخی حرف می‌زنیم. آن سال‌ها اصلا سال‌های خوبی نیست. ترس‌، بمباران، اضطراب و موشک باران دنیای من از آن سال‌هاست. من اصلا هیچ چیز شیرین و دلپذیری در آن پیدا نکردم به جز همان سریال سلطان و شبان.
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  کتابی درباره «م‌. آزاد» منتشر شد
  هشدار درباره ورشکستگی صنعت نشر
  همه چیز درباره تخت‌جمشید در یک کتاب
Wink جملات زیبا درباره شقایق
  شعر طنز از ایرج میرزا درباره عید نوروز
Smile انتشار کتابی به زبان ساده درباره زندگی امام رضا(ع)
Thumbs Up از مطالعه درباره حیوانات تا نویسنده پرفروش شدن!
Star همه‌چیز درباره جایزه ادبی «مهرگان»
Star کتاب‌هایی درباره فلسفه هابز، دکارت و چامسکی!
Lightbulb ۱۲۰ کتاب درباره درختان مطالعه کردم!

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان