امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان شیطنت های دخترانه {هم خنده داره همم باحل بدو بیا)

#1
Rainbow 
khosh
سلام بچه ها میخوام یکی از رمانایی که خودم نوشتم براتون بزارم امیدوارم خوشتون بیاد Tongue



بــاران بهراد ، نفــس رهاد و متیــنا کیانی، سه تا دوست صمیمی مثل خواهر که دوتــاشون اونقدر شیطون و لجبازن که میــتونن روی اعصــاب همه راه برن اما یـــکی دیگه خیلی اروم تر و البته مهــربون تر از اون دوتا هستـــش.. خــبر قبــولی توی دانشگاه تهــران مسیــر زندگیشون رو عوض میــکنه که توی همیــن مسیر اتفاقای جــالب و شیرین ، گاهی هم تلــخ و غمگــین میــوفته که میتــونه زنــدگی یه دخــتر 19 ساله رو تحت تاثیر قــرار بده…

ممنون میشم اگه بخونین ، رمان بعد از 30 صفحه ی اول جذاب تر میشه.!





قـوقوقولــــی قــو قــو قوقوقولــــــــــــــی قوقو …

ای زهــرمار… کــوفت اه …. بــاید صدای زنــگ هشدار گوشیم رو عوض کنم..این جوری دیوونم میکنه …کل کوچه رو بیدار میکنه.صدای نکــرشو قطع کردمو خمیــازه ای طولانـــــی کشیـــدم ساعــت9:30 صبــح بود.. چه سال نحسی بود خارجیــا 18 سالگیشون بهــترین سال عمرشونه ولی واسه مــا… اه اه اه کلی استرس کنکور و انتخاب دانشگاه واز این جور چرت و پرتـــا این سالو بکــوب نشستم و خوندم این سال برام تمام تفریحات ..عیــد ها و مسافرت ها. عروسی ها حــروم شده بود میشستم و فقط میخوندم عین خرخون ها(الان فک نکنینا من از اون عینک ته استکانی ها جلو چشممه) اخرشــم کنکورو دادم تموم شد ولی استرس رتبه و دانشگاه تموم نشد…اما خداروشکررتبه ام خوب بود ولی نمیدونستم میرم داشگاه تهران یا نه از تخــت بلند شدم اروم اروم با چشم های نیمه باز راه افتادم سمـت دستشویی از اینه خودمو نگــاه کردم

_ هــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــه (استغفـــرلا)

چه صورتی وای چشمای پــف کرده و خواب الود از خودم بدم اومد سریع دست و صورتمو شستمو اومدم بیرون ..رفتم سمت کمــــد عزیــــــــزم.. یه مــانتوی سرمه ای خوشــرنگمو که با متینا و نفس خریده بودم و پوشیدم با شلوار جین سرمه ای تیره ی تنـــگ(جلل خالق)با شال همرنگش.. ارایش ملیحی هم کردم یه نگــاه کلی به خودم کردم والا هلو شده بودم …پوستم گندم گون بود به چشمای قهوه ای سوخته که میشد گفت مشکیه دماغم نه کوچیک بود نه گنده.. موهامم قهوه ای که از شونه ام یه کوچولو پایین تر بود… مژه هام هم خیلی بلند بودن ..قدم هم بلند بود خوش هیکــلم بودم

داشتم از خونه میرفتم بیرون که دیدم خونواده ی گرامی سر میز صبحونه کوفت میکنن با دیدن اون میزی که مامیم چیده بود شکمم اظهــار وجود کردو صدای همیشگیشو در اورد(باشه دیگه تو ام ابرومو بردی والا) تصمیم گرفتم یه چیزی بخورم وگرنه با شوکی که امروز قرار بود وارد بشه ممکن بود ضعف کنمو فشارم بیوفته امروز قرار بود دانشگاه هایی که پذیرفته شدیمو اعلام کنن رفتم نشستم کنارشون بابـام داشت تکیــن که داداش بزرگم بود و نصیحت میکرد… تکین مثله خودم بود ولی موهاش قهوه ای مایل به طلایی با چشمای قهوهای روشن اونم مژه هاش فوق العاده بلند بودن همیشه بهش میگفتم تو بزرگ بشی دختر کش میشی.

بدون سلام و احوال پرسی و صبح بخیر گفتم: بیخی بابا جونیم این تکین ادم بشو نیس هرچقدرم بگی اثر نداره بابام نگاهی با محبت کردو گفت: بلاخره که باس بشه … حالا اینارو بیخیال وقتی خبر دار شدین اولین کاری که میکنی به ما زنگ میزنی باشه؟؟ اهی از ته دل کشیدمو گفتــم:باشه حالا اگه نمردم مامیــم گفت: این چه حرفیه بابات راس میگه حتما به ما زنگ بزن وگرنه خیلی نگران میشیم عزیزم نگاهی بهشون کردم بیچاره ها حق داشتن اخه من اولین بچه وتک دختــرشون بودم مامان دستی به موهای طلاییش کشید و گفت ایشــالا قبول میشی عزیزم.. نیکان هم ور ور داشت با تکین دعوا میکرد نیکان اخرین بچه و 7 سالش بود اونم کپـی پِیــست تکین بود سرشون داد زدم بســـه دیگه.. اون 2تا به مامان رفته بودن و من به بابام.. بابام پوستش سفید بود ولی چش ابرو مشکی بود……

خداحافظی کردم و سوار تاکسی شدم یه تــک به متینا زدم یعنی دارم میام اون تنه لشتو تکون بده… رسیدم خونشون … خونشون بزرگ بود و 2 طبقه داشت.. متینا اینا شون مایه دار بودن مام وضعمون خوب بود اما اینا خوب تر زنگ و زدم یه چند لحظه واستادم پشت در اینقد استرس داشتم همش داشتم فحش میدادم به خودم به نفس به متینا به دانشگاه به تهران به ایران به زمان به زمین هر از گاهی هم فحشو بیخی میشدمو دعا میخوندم یهو در باز شد و اقبال پرید بغلم بوسش کردم و گفتم چطو مطوری اقبالی؟؟ اقبال داداش متینا بودو 12 سال داشت اونم مثله متینا قد بلند ..با پوست سبزه و چشمای مشکی داشت… گفتم ابجی گندهه و کوشولو کجان؟ گفت:کوشولو خوابه اونم داره لباس میپوشه تو اتاق رفتم تو سالن رو مبل مایسا خواب بود وای چه نازه این جیگره بر خلاف اون گندهه(متینا)و اقبال این یکی سفید برفی بود. اروم بوسش کردمو رفتم دم در اتاق متینا بدون اون جور سوسول بازیا(در زدنو اینا) پریـــدم تو اتاق بدبخت سکته زد باز خوبه مانتوش تنش بودو داشت دکمه میبست شالم رو گردنش بود جیغ جیغ کرد: کثــافت سکته کردم ادم باس در بزنه گفتم :تمیــــز زر نزن تا نیومدمو خفت نکردما خرس خوابالو اومدیم بیـــرون تو پارکینگ:

_ دیـــــــــــــــــرمون شد بــــــدو

_خیلی خب بابا اومدم

هر دو از خونه زدیم بیرون متینا ماشین بابیــش رو کش رفت و هردو مثله جــت رفتیم سمت خونه ی نفس اینا همین که در زدیم نفس سریــع درو وا کرد انگار داشت ثانیه شماری میکرد بدون سلام و اینا گفتم : نفــــس بدووووو روشنش کن اون وا موندرو دارم میمیرم نفس گفت باشه حالا! سریع رفتیم تو اتاق و نشستیم پای کامی(کامپیوتر)روشنش کردیم و پریدیم تو سایــت یه نیم دیقه ای همه اروم بودن یهو متینــا جیغ بنفـــــــش کشید(کوفت کثافت):وایـــــــی دانشگاه تهران قبول شدم اونم پزشکـــی من داشتم با متینا دعوا میکردم که نفس گفــت : وای عشقولکــــا هر 3تامون تو یه رشته و یه دانشگاهیـــم هر 3 با جیـــغ گفتیــم:هــــــــوراا خداروشکر خرخونیامون جواب داد ….. نفس پرید و رفت 3 لیوان پر اب پرتقال اورد وافعا چسبیــد تو اون موقع … خیلی خوشحال بودم هنوز هیــجانمون نخوابیده بود یـــهو یادم افتاد باید به مامان و بابا خبر بدم نفس هم چون میدونست بعد از اینکه دانشگاه هایی که توش قبول شدیمو اعلام میکردن جیغ و داد میکنیم مامیــش و بابیــش به همراه داداش و ابجیش(نگین و الیــاس)رو فرستاده بود دنبــال لوبیــا سیــاه(چرا همش باس نخود باشه)پس هــر سه تامون به مامان و بابامون زنگیدیم وخبر دادیم مامان و بابام که اینقد خوشحال شدن که حس کردم الانه سکته کنن …. بــرق تو چشای نفــس و متینا هم موج میزد بعد از اینکه زنگیدنامون تمومیــد گفــتم بــروبــچ به مناسبت قبولیمون تو دانشگاه تهــران یک پارتی خونوادگی باس ترتیب بدیــم واای خیــلی خوش میگذره به خدا… متینا ی پاستوریزه هم شروع به غر غر کرد و گفت:نه به جای پارتی بریم جنگل _بــرو دختره ی اسکــل ولمون کن بــاو… پــارتی رو عشق اســت.. همین جور داشتیم بحــث میکردیم و اصلا متوجه ی ورود مامی و بابــی نفس نشدیم بابای نفس گفت: به بـــه بــروبچ دانشــجو نفس پرید بغلش و فکشو به حرکت در اورد:بابایی باورم نمیــــشه تهرون قبول شدیم اونم با این دوستای صمیمیم.باباشم گفت:مبــارک دلبــندم.. همین جور داشتن میحرفیدن و نفسم خودشو لوس میکرد(هــوی ندید بدید باباته ها)و باباشم نازش میکرد اخرشم صدام در اومد:خانوم نفس خانوم اگه اجازه بدین ما هم میخوایم با پدر جنابعالی بحرفیم بعد از این حرفم نفس پشت چشمی برام نازک کرد _چشماتم برا من این جوری نکن کورت میکنم. باباش که خنده اش گرفته بود گفت:تبریک میگم دخترا شاهکار کردین .منم لوس گفتم: ممنون عمو جون(به بابای نفس میگفتم عمو چون واقعا هم مثله یه عمو برام عزیز بود)متینا هم اروم گفت: میسی. … بمیرم برا این دختر که جلو بابای نفس نقش بازی میکرد یکی از بغل چپوندم پهلــوش که زیر لب غر غر کردو بم چش غره رفت منم براش زبونمو در اوردم(عینه سگ میشه فک میکنه با مزس) مامان نفس هم هممون رو بوسید و رفت ما موندیمو با یه استخر هیجان مونده بودیم چجوری تخلیه کنیم به همین خاطر همش سر به سر هم دیگه میذاشتیم همدیگرو میزدیم

خداروشکر خرخونیامون جواب داد ….. نفس پرید و رفت 3 لیوان پر اب پرتقال اورد وافعا چسبیــد تو اون موقع … خیلی خوشحال بودم هنوز هیــجانمون نخوابیده بود یـــهو یادم افتاد باید به مامان و بابا خبر بدم نفس هم چون میدونست بعد از اینکه دانشگاه هایی که توش قبول شدیمو اعلام میکردن جیغ و داد میکنیم مامیــش و بابیــش به همراه داداش و ابجیش(نگین و الیــاس)رو فرستاده بود دنبــال لوبیــا سیــاه(چرا همش باس نخود باشه)پس هــر سه تامون به مامان و بابامون زنگیدیم وخبر دادیم مامان و بابام که اینقد خوشحال شدن که حس کردم الانه سکته کنن …. بــرق تو چشای نفــس و متینا هم موج میزد بعد از اینکه زنگیدنامون تمومیــد گفــتم بــروبــچ به مناسبت قبولیمون تو دانشگاه تهــران یک پارتی خونوادگی باس ترتیب بدیــم وای خیــلی خوش میگذره به خدا… متینا ی پاستوریزه هم شروع به غر غر کرد و گفت:نه به جای پارتی بریم جنگل _بــرو دختره ی اسکــل ولمون کن بــاو… پــارتی رو عشق اســت.. همین جور داشتیم بحــث میکردیم و اصلا متوجه ی ورود مامی و بابــی نفس نشدیم بابای نفس گفت: به بـــه بــروبچ دانشــجو نفس پرید بغلش و فکشو به حرکت در اورد:بابایی باورم نمیــــشه تهرون قبول شدیم اونم با این دوستای صمیمیم.باباشم گفت:مبــارک دلبــندم.. همین جور داشتن میحرفیدن و نفسم خودشو لوس میکرد(هــوی ندید بدید باباته ها)و باباشم نازش میکرد اخرشم صدام در اومد:خانوم نفس خانوم اگه اجازه بدین ما هم میخوایم با پدر جنابعالی بحرفیم بعد از این حرفم نفس پشت چشمی برام نازک کرد _چشماتم برا من این جوری نکن کورت میکنم. باباش که خنده اش گرفته بود گفت:تبریک میگم دخترا شاهکار کردین .منم لوس گفتم: ممنون عمو جون(به بابای نفس میگفتم عمو چون واقعا هم مثله یه عمو برام عزیز بود)متینا هم اروم گفت: میسی. … بمیرم برا این دختر که جلو بابای نفس نقش بازی میکرد یکی از بغل چپوندم پهلــوش که زیر لب غر غر کردو بم چش غره رفت منم براش زبونمو در اوردم(عینه سگ میشه فک میکنه با مزس) مامان نفس هم هممون رو بوسید و رفت ما موندیمو با یه استخر هیجان مونده بودیم چجوری تخلیه کنیم به همین خاطر همش سر به سر هم دیگه میذاشتیم همدیگرو میزدیم قرار شده بود با خونواده هامون بریم جنگل جز به جگر بگیره این متینا که اخرشم حرف اونو قبول کردن و رفتیم جنگل رسیدیم یه جای قشنگی پیدا کردیمو نشستیم. عینک دودیمو برداشتم و به طبیعت نگاهی انداختم: الحق که بهشت بود همه جا سبــز سبــز و از وسط جنگل یه رودخونه میگذشت یکم اون طرف تر یعنی یکم دورتر از ما ابشاری بود که خیلی خیلی خوشجیــــل بــود و فضای جنگل و رویایی کرده بود کناره هاشم درختا و گیاها میزد بیرون.کناره های رودخونه هم پر از سنگ های کوچیک و بزرگ بود. همین جوری داشتم جنگل و اسکن میکردم که یکی ازپشت بهم زد کافی بود بفهمم متیناس تا پاچه شو بگیرم(حیوون)بعــــله خودش بود حمله کردم طرفش :_ چیکار میکنی کثافط ولم کـــــن…._ ولت نمیکنم تقصیره تو که اومدیم اینجا دختره ی پاستوریزه_نه که تو هم خوشت نیومد…_نخیرم اصلا این چه جای بی ریختیه که اومدیم _ اونیــم که محو شده بود عمــه نفس بود دیــگه؟؟ نفس که داشت به دعواهامون میخندید اومدو متینا رو کشید و گفت:حق با بارانه بیشعور چرا راضی نشدی پارتی بگیریم ایشالا یه شوهر از اون ریش بلند سفیدا که حاجی ماجیَـــن نصیبت شه هر 2 زدیم زیر خنده متینا بیچاره که اشک تو چشمای مشکیش پر شده بود گففت: خدا نکنه کثــافطا. متینا قدش از ما یه 2یا 3 سانتی بلند بود و لاغر بوود و سبزه. همیشه منو نفس بهش میگفتیم لاغر مردنیه پاستوریزه…نفس هم 1سانتی قدش از من کوتاهتر بود ولی پوستش سفیـــد تر بود چشمای نه کشیده نه گــرد قــهوه ای سوخته هر سه تامون خوش هیکل بودیم و پسر کش و خیلیم خوش استیل .. جلف نبودیم ولی خوش لباس بودیم ..نفس خط چشم و یه رژ لب که فقط برقش معلوم میشد زده بود متینا هم که یه کرم ضد افتابو رژ گونه منم که به ارایش علاقه شدیدی داشتم یه ریمل که مژه های خوشملمــو به نمایش بزاره و یه رژ لب صورتی زده بودم. خلاصه هر سه تاییمون شلوارامونو داده بودیم بالا و وسط رود خونه اب بازی میکردیم به علاوه ی نگین و تکین ومکان و اقبال و مایــسا کوچولو که از بیرون فقط نگا میکرد الیاس نیومده بود میگفت با رفیقا بهتر میگذره بهتــر یکی کم تر بلاخره دل از اب عزیزم برداشتیمو بیرون اومدیم خیس خیس بودیم من که داشتم میلر زیدم به نفس همون جور که میلرزیدم گفتم:_نف ف ف س س س م م ن میررم م تو م م اشین . نفس ادامو در اورد و گفت: ب ب ااشــه و زبونشو در اورد..

بلاخره وقت ناهار شد و کبابا اماده بودن دوباره شکم عزیز اظهار وجود کردن و من تا ابرومو نبرده پریدم سر سفره و شروع به کوفت کردن شدیم.. بعد از اینکه تا حد ترکیدن نوش جون کرده بودم بلند شدم با نفس و متینا تصمیم گرفتیم قدم بزنیم وگرنه میترکیدم همین که بلند شدیم بابام گفت بشینین میخوایم یه چیزی رو بهتون بگیم که درباره ی تهران و خونه و دانشگاست بی حرف نشستیم. هر سه مون گوشامونو تیـــز کرده بودیم که بابام گفت:دخترا خیلی عالیه که هر 3تاتون توی یه شهرو یه دانشگاه و یه رشته این چون هم خیال ما راحته هم برا شما راحت تره ما پدرا قرار گذاشتیم از تهران یه واحد براتون بگیریم سه خوابه و یه ماشین هم اونجا در اختیارتون بزاریم این جمعه راه میوفتیم سمت تهرون برای انجام این کار ها از همین الان که یه ماه مونده به باز شدن دانشگاه باید بریمو برا شما جای موندن پیدا کنیم ….

فصل دوم

از قبل ثبت نام هامون شده بود و فقط جای موندن نداشتیم که اونم قرار بود این جمعه ما سه تا به همراه باباهامون بریم درستش کنیم… بابای متینا گفت با ماشین من بریم اینطوری راحت تریم همه هم قبول کردن ماشین بابای متیناسوزوکی بود و راحت تر میتونستیم خودمونو با باباهای گنده مونو با بار هامون جا بدیم . _ فلاکــس و شیرینی برا تو راه گرفتـــی؟؟_اره بابـــــــــی بدووو همه چیز اماده اس فقط چش به راه شماییم بیا دیگـــــــه…_اومدم ….اومدم… بلاخره بابا هم سوار شد و راه افتادیم سمت تهــرون. همین که حرکت کردیم با صدای نسبتا بلندی گفتـــم:پیـــــــــش به سوووووووووی تهروووون…دانشگاه منتظر ما باش.. بابام گفت: یواش تر چه خبرته؟_خو خیلـــــــی خوش حالم باید یه جوری تخلیه شم. نفس گفت:واااای برو بچ باورم نمیشه :تهران…هر سه تامون تنهایی توی یه خونه وااااای چه شود… با شیطونی اروم جوری فقط ما بشنویم گفتم چه شود؟ نفسم که شیطنت از چشای خوشگلش میباریــد گفت:هر 2تاتونو نا کـــام میکنم متینا گفــت: بی حیا منو نفس با هم گفتیم :ایــــــــــــــــشششششش

تقریبا نصف راه رو اومده بودیم و از بس فک زده بودیم خسته شده بودیم بابای نفس چون بابای متینا خواب بود ضبط رو خاموش کرده بود متینا که رو شونه ی نفس خوابیده بود نفسم اخرین ذره های باطریش بود ومنگ میزد داشت رو شونه من میخوابید منم چیزی از اون کم تر نبودم پس کپه مرگمو رو شونه ی نفس جونیــم پهن کردم به خواب عزیزم رفتم.

با صدای نفس از خواب بیدار شدم متینا همچین تکونم میداد که نزدیک بود دل و روده ام از دهنم بزنه بیرون غریدم:هـــــــوی وحشی کثافط چته؟ باشه بیدار شدم …_ اولندش که هـوی عمه ی نفسه دوما وحشـی عمه ی خودته سوما کثافط پســر عمته بده بیدارت کردم؟؟؟ رسیدیم تهران پاشو بابا میمون گنده(چرا همیشه باس خرس باشه اخه؟) گفتم وای رسیدیم نفس داشت با گوشیش میحرفید فک کنم داداشش بود رفتمو یکی زدم تو شکمش گوشیو قطع کرده بود گرفت به رگبار فحش : ای گور تو خاکت شده ایشالا شوهر گیرت نیاد بی شوهر بمیری که زدی بچمو سقط کردی بعد هم شروع به گرفتن شکمش کردو گفت: جواب شوهرمو چی بدم و همین جور عینه پیر زنا میحرفید منو متینا داشتیم اسفالت رو گاز میزدیم کصافت عجب نقش بازی میکرد توله سگ می گفت که تو بازیگری استعداد داره و ولی باباش نمیزاره اما نه این قدر همین جور نفس داد میزدو ما میخندیدیم که یهو نفس خودشو جمع کرد سرشو انداخت پایین و انگار نه انگار اون ادم چند لحظه پیش خودش بوده وایستاد بعدن متوجه شدیم بعـــله نگو خانوم از اونور بابای متینا رو دیده که داشته با باباهامون میومده سمت ما خلاصه اونا به ما رسیدنو رفتیم به سمت هــتل…

یه سوئیــت گرفتیم با سه تا اتاق بعد از این که چمدون هارو اوردیم داخل هتل تصمیم گرفتیم اول بخوابیم استراحت کنیم و بعد از اون قرار شد باباهامون برن بنگاه ها و دنبال خونه بگردن خوب باید دنبال خونه میبودیم چون یه ماه دیگه دانشگامون شروع میشد ساعت هفت ونیم بود … سه ساعت به کوب خوابیدیم من از همشون زودتر بیدار شدم چون تو راه کلا خواب تشریف داشتم .. یه تیشرت با شلوار پارچه ای راحتی پام بود رفتم سمت اتاق نفس و متینا هر دوشون عین خرس خواب بودن خدا میدونه خواب چی میدیدن معلو بود خسته ان اخه دهنشون عینه در گاراژ باز بود .. رفتم یه مانتو و شلوار تنم کردم یه شال همرنگ مانتوم پوشیدم و راه افتادم سمت لابی یه رستوران توی اون هتل بود که سه وعده غذا رو میداد ساعت یه ربع به 11بود بعید میدونستم صبحونه مونده باشه ولی وارد رستوان شدم مات موندم فک کنم همه الان بیدار شده بودن اخه رستوران جای نفس کشیدن نداشت رفتم از گارسون پرسیدم و گفتم میشه یه میز 6 نفره اماده کنین من الان میام گارسون گفت چشم خانوم… بدو بدو رفتم سمت سوئیتمون و رفتم همه رو بیدار کردم تقریبا نیم ساعت طول کشید تا بیدار شن و دست و صورتشون رو بشورن و اماده بشن همگی سوار اسانسور رفتیم پایین . رفتیم سمت رستوران دیدم گارسون طبق گفته ی من اماده کرده ایول بابا یه میز بزرگ شش تا بشقاب و استکان .. نون و پنیر و پسته به دهنم اب افتاد دلم به تاب تاب افتاد(دیوونه)رفتیم سراغ میز و شروع به کوفتیدن کردیم .باباهامون بلند شدن وگفتن دخترا شما بشینید و از هتل بیرون نرین مام میریم سراغ کار های شما … همچین میگفتن انگار ما بچه ایم حتما الان میگفتن از کارد و پریزبرقو چوب کبریت دوری کنید و بشینید خاله خاله بازی کنیناز فکره خودم خودم خندم گرفت. بلاخره باباهامون رفتن گفتم :- بروبچ بزنیم از هتل بیرون و بریم سراغ کار های خلاف؟؟ متینا گفت:- باشه فقط وایسین من برم لباس زیرمو عوض کنم نفس:- هوی بی حیا گفت کار های خلاف نه تا اون حد .. غش غش زدیم زیر خنده گفتم:-متینا نه به اون که پاستوریزه بودی نه به الان که … صداش در اومد:- کصــافــــــــت ببند اود بی صاحابو. کرکر زدم زیر خنده یهو حواسم به نفس پرت شد داشت بروشور هتل رو میخوند از دستش قاپیدم :- خیلی دلت برا خوندن تنگیده یه ماه صبر کنی دانشگاه ها باز میشن اسکــــول

گفت:- اسکول عمه ی متینا تشریف داره بعدشم داشتم میدیدم این هتل چیا داره که یه جوری سرمونو گرم کنیم :- خوب؟ چیزی هم پیدا کردی؟ :- اره یه جایی هست که ماساژ میدن بریم؟:_ایول بریــــم رفتیم سمت اون اتاقایی که ماساژور ها نشسته ب.دن و منتظر مشتری بودن لباس مخصوصی پوشوندن به ما و مارو خوابوندن روی تخت های مخصوص…وایــــــــی که چه حالی میدهه وای انگاری تموم خستگی هام رفتن

:- چیزی پیدا کردین؟؟ :_نه… هنوز که جای مورد نظر رو پیدا نکردیم …… نفس پــوفی کردو گفت: ای بابــــــا سه نفر عین قوم شکست خورده ها خودمونو انداختیم روی کاناپه بابام گفت:- نا امید نشین کلی وقت داریم هنوز.. بابام راس میگفت هنوز تازه دومین روزی بود که اومیدم تهران سریع ناامید شده بودیم. بابام گفت یکی از دوستای ارسلان[بابای نفس] قراره اگه خونه ای پیدا کرد خبرمون کنه گفتم :-باشه بابا بابای متینا اومد جلو وگفت:-غذا خوردین؟ بریم پایین بخوریم …… دوباره راه افتادیم سمت رستوران…

روز چهارم بود کلی خونه گشته بودیم نا امید شده بودیم یهو صدای گوشی عمو ارسلان در اومد عمو سریعا گوشیو برداشت:- بله هادی جان…..خوب …خوب …واقعا…..سه خوابس؟… کجاست؟…باشه باشه هادی جان خیلی مرسی خیلی لطف کردی کاری نداری؟ باشه خدافض ما الان میایم _ بچه ها یه خبر خوب هادی دوستم یه واحد تو یه اپارتمان خوب پیدا کرده بریم ببینیم پسندیدین سریع تر بگیریم وگرنه دنبال یه جا دیگه باشیم…. رفتیم سمت خونه ای که اقا هادی گفته بود جای خوبی بود یعنی از نظر محله اش خوب بود جلوی یه ساختمون ده طبقه پیاده شدیاقا هادی منتظرمون بود باباهامون یه سلام احوال پرسی کردن و رفتیم سوار اسانسور شیم . اسانسورش 6 نفره بود برا همین اقا هادی گفت:- شما برین طبقه ی 7 من خودم بعد از شماها میام بابام دکمه رو فشار داد و بعد چند لحظه در اسانسور باز شد و فضای تاریکی توی راهرو بود بابای متینا چراغارو روشن کرد… گویا هر طبقه فقط دو واحد داشت بعد چند لحظه ی دیگه اقا هادی هم به ما پیوست و در یکی از واحد هارو باز کرد هممون هجوم بردیم توخونه..خونه ی خوبی بود اما یه کوچولو نیاز به دستکاری داشت همین که وارد میشدی یه راهروی کوچولو که به هال میرسید و سمت راستش یه اشپز خونه ی بزرگ داشن البته نه خیلیا انتهای هال هم یه راه پله داشت به طبقه ی بالا رفتیم اونجا یه راهروی بزرگی داشت که که سمت راستش 3تا در داشت که اتاق خوابا بودن سمت چپش 2تا در که یکی حموم اون یکی دستشویی بود یدونه دستشویی هم پایین بود هر کدوم از اتاقا هم یه حموم و روشویی باهم داشتن من رفتم سمت اولین اتاق گفتم این مال من نفس وسطی رو گرفت و متینا هم سومی رو بابامو صدا زدم و گفتم :- بابایی اینجا نیاز به دستکاری داره مثلا باید اتاقا رنگاشون عوض شه وگرنه این جوری دل ادم میگیره نفس هم با موافقت گفت :- ارررهه عمو من میخوام اتاقم قرمز باشه باباش گفت:- حالا باران جان دختر عمو شما بپسندین اون کاراشم میکنین ایشاا… بابای متینا گفت ولی ارسلان تو اگه اشنا داری بگو دخترا خودشون بیارنو اون کارارو بکنن اخه ما تو شرکت یه قرار داد داریم باید تا پس فردا گنبد باشیم بابام گفت راست میگی پس من خودم هماهنگ میکنم بلاخره رفتیم بنگاه و خونرو خریدیم باورم نمیشد همه چی دو ساعته تموم شد تازه نه شبم رفتیم و یه ماشین گرفتیم برا ما سه تا که موقع برف و بارون برا دانشگاه اذیت نشیم

فصل سوم

بلاخرا بابام اینارو راهی کردیم به سمت گنبد ما هم که قرار شده بود خودمون کارای خونرو میکردیم از کیفم سوییچ ماشین و در اوردم و نشستم پشت فرمون ماشینمون یه پرشیا ی مشکی بود به قول نفس ماشین نه عروســک قبل از خریدن گفته بودیم سیستم ضبطش عالی باشه واقعا هم عالی بود … طبق معمول نفس بغل دستمو متینا عقب نشسته بود نفس دستشو برد رو ضبط و یه موزیک پلی شد صداشم بلند کرد اهنگ دوستت دارم از محسن یگانه بود علاوه بر ضبط ما 3 تا همراهیش میکدیم اونم با صدای بلند که پشت چراغ گیر کردیم متینا گفت: لعنت به این شانس اَه اَه اَه صدای اهنگ رو کم کردیم اما نفس هنوزم داشت میخوند باهاش که یهو کنارمون یه پاجروی مشکی خوشمل و جیگمل ترمز کرد نفس خفه شد متیناهم محو بود خودمم دست کمی نداشتم از اونا یهو نگاهم افتاد به راننده ماشینه یه پسر تقریبا 27 یا 28 ساله که شیش تیغ کرده بود موهاشم داده بود بالا از نظر چهره هم که اوفــــ حرف نداشت چشمای عسلی روشن .. موهای قهوه ای روشن با لب های قرمز صورتشم خیلی مردونه و جذاب بود پوستشم سفید بود با صدای نفس به خودم اومدم :- هوی خوردیش جوونه مردمو برو دیگه راه افتادم که باز نفس گفت:- دیدی چه جیگری بود؟ بعدم پلک هاشو زود زود باز و بسته کرد خندیدم و تاکید کردم متینا هم گفت :-وای خدا یدونه از اینا بده من دیگه هیچی نمیخوام هر سه خندیدیم البته منو نفس با تعجب اخه از متینا بعید بود رسیدیم به مبل و تخت و اینا فروشی که نفس با ذوق پرید پایین متینا هم پیاده شد منم یه جای خوب پارککردم اخه معلوم بود خیلی معطل میشدیم اخه ما عاشق دکوراسیون خونه بودیم حالا اینکه تازه خونه ی خودمونم بود اول رفتیم سمت مبل ها به عقیده منو نفس مبلامون رو راحتی اما شیک انتخاب کنیم وچون دانشجو بودیم میخواسنیم رنگ های روشن اما شیک باشه متینا رو صدا کردیم که بیاد ببینه و بپسنده چون رنگ هال ما سفید بود مبلامون رو سرمه ای گرفتیم .. متینا اومد:-وای این چیه دیگه مبل نیست که عروسکه عالیه همینو بگیریم خندیدیم و گفتم باشه حالا پاشو ابرومونو بردی خندید و بلند شدو رفت تا تختشو انتخاب کنه نفس هم رفت برا خودش تخت انتخاب کنه بعدش منم به انتخاب خودم یه میز با عسلی سفید برای هال انتخاب کردم متینا پیشم بود اما نفس نبود اینود اونور رو دید زدم دیدم اونور وایستاده محو یکی از تخت های اونجا شده گفته بو اتاقش رومیخواد قرمز مشکی میکنه تختی که پسندیده بود هم مشکی بود اروم از پشت بغلش کردم و گفتم:-دلت میخواد؟؟ گفت:- اوهوم خیلی خیلی گفتم خوب میخریم عزیزم نبینم اینجوری نگاه کنی چیزیو گفت اخه دو نفرس گفتم خو باشه مام دو نفره میخریم گفت عاشقتم باران و بوسم کرد منم رفتم اونور تا برا خودم یه تخت انتخاب کنم متینا که یه تخت سفید انتخاب کرد خودمم چون قرار بود اتاقمو بنفش سیر با سقف ابی اسمانی بکنم تختمو ابی انتخاب کردم بلاخره موقع حساب کردن رسید نفس سوییچ رو گرفت وگفت من میرم تو ماشین مام سری تکون دادیم و رفتیم سمت میز یهو هر دوتا متوجه جیگر پشت میز شدیم..
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان شیطنت های دخترانه {هم خنده داره همم باحل بدو بیا) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ ، Par_122
آگهی
#2

سری دوم Heart


یه پسر تقریبا 25 یا 26 ساله خیلی خیلی جذاب با چهره ای گیرا البته اون چشای گردش که رنگ قهوه ای بودن با پلکو موی مشکی خوووب خودشو به نمایش میذاشت با تک سرفه ی پسره به خودم اومدم نمیدونم چرا چشاش به خصوص حالتش کپی متینا بود متینا که محو بود بلاخره به حرف اومدم و گفتم:- ببخشید این چیزایی که انتخاب کردیم چقدر میشن تا بنده تقدیمتون کنم؟ پسره که البته صداشم گیرا بود خیلی مردونه جواب داد:- خانوم محترم من با اصولات اینجا اشنا نیستم امروزم به جای پدرم اومدم اگه شمابا همکار پدرم صحبت کنین ایشون تموم قیمت هارو میدونن سری تکون دادم و رفتم اونور نصف مبلغ رو همون جا دادیم و نصفشم قرار شد موقع تحویل پرداخت کنیم موقع رفتن اون پسره که اسمش رو نمیدونم اما فامیلش پارسا بود دم در ایستاده بودو انگار که تازه متوجه متینا شده باشه همچین نگاه میکرد به پشت سرم نگاه کردم الحق هم متینا خوشگل کرده بود .. یه مانتو تابستانی توسی با شلوار ابی جین و شال توسی ارایش ملیح صورتی با کفشای توسی البته اونم کمی از اقای پارسا نداشت زدم پهلوش به خودش اومد دم در که بودیم اقای پارسا رو به متینا گفت :- امیر حسین پارسا هستم امیدوارم از خرید راضی باشین و مشتری دائمی شین متینا هم خیلی متین و دخترونه جواب داد:- ممنون منم کیانی هستم ایشالا برای دفعه های دیگه مزاحم میشیم… به زور اوردمش و سوار ماشین شدیم نفس خوش حال بود از اینکه خونه داره کم کم تکمیل میشه براش ماجرا رو تعریف کردم نفس هم کهمنتظر سوژه بود خندید و هِی متینا رو مسخره میکرد اما متینا سرشو زده بود به شیشه و تو این دنیا نبود انگار رسیدیم خونه نفس پرید و در عقب رو برای متینا باز کرد و با صدای مخصوصی گفت:- تورو خدا بفرمایین خانوم کیانی قدم رنجه فرمودید متینا هم گفت:- ایـــش نفس گندت بزنن که منتظرسوژه ای نفس از خنده پخش زمین بود وارد خونه شدیم من داد زدم :-سلام خونه … نفس در نقش خونه جواب داد:- سلام بارون گفتم:- خوبی خونه؟؟ من نبودم خوش گذشت؟؟ :-اره باران ایشالا همیشه نباشی … چند لحظه بعد تازه جمله رو درک کردم و نفس و دنبال کردم اونم همچین جیغ میزد که انگار دارم … استغفرا.. بلاخره یه گوشه گیرش اوردم همچین التماس میکرد:- وای باران نمیدونی چقدر دوست دارم بیخیال شو جون نفس به خدا اگه با اون دستات بزنی منو یه چیزیم میوفته از پایین باور کن …پقی زدم زیر خنده همچین مثل بچه ها میگفت که زودی بغلش کردم و گفتم:-نفسِ بارون شوخی کردم و بوسیدمش نفس رو خیلی دوست داشتم دختری بود که هر چقدرم شوخی کنه و شیطون باشه اما تو دلش هیجی نبود نفس چشاش تیره بود وهمیشه یه جور غمی توش احساس میکردم 5 دقیقه تو بغل هم بودیم که نفس گفت:-بارون من؟ گفتم:- باز چی میخوای؟ لباشو به علامت ناراحتی غنچه کرد گفت:- یعنی هر موقع صدات کنم چیزی باید بخوام؟ گفتم :- نه همیشه اما اصولا.. خندید و گفت من گشنمه گفتم:- منم اول پاشو بریم لباسامونو عوض کنیم نفس یهو یاد متینا افتاد و گفت:متینا؟ کوش اون؟ پاشد رفت دید لب پنجره ی اتاقشه رفتم لباس راحتی بپوشم برا اینکه راحت باشم یه تاپ و شلوارک کوتاه روی رون پوشیدم نفسم یه تاپ بلند تا زیر باسن پوشیده بود متینا هم یه تاپ تا روی نافش با شلوار بلند.. نفس متینا رو کشید و گفت:-متینای نفس؟ نفس قربونه چشات بره که الان عاشق شدن میشه یه کاری برام بکنی؟؟ بعد چشاش و معصوم کرد و خیره خیره به متینا نگاه کرد متینا بغلش کرد و گفت باشه عزیزم بگو اونم چرب ونرم شروع کرد:- میدووونی من از کِیِه هوس ماکارونی کردم خودمم بلد نیستم الانم بد جور به دلم افتاده برامون درست میکنی؟؟؟؟؟؟متینا هم گفت:- کصافط من میگما این همینجوری مهربون نمیشه بیشعور … نفس هم پرید بغل من و گفت : بارون مگه من همیشه مهربون نیستم؟؟ گفتم اره گفت:- نیگااا اون چی میگه ؟ گفتم :- ای میگه دیگه متینا هم خندید بعدم جدی شد و ماکارونی رو پرت کرد .گفت:- بده همون باران جونت درست کنه نفسم همچین منو ول کرد رفت بغل متینا و گفت:- غلط کردم بابا باران بره بمیره برام درست کن دیگه متینا خندید ورفت درست کنه ما دوتا هم رفتیم اشپز خونه که تنها نباشه یه میز اونجا بود که ما قرار بود عوضش کنیم.. هممون همون جا نشسته بودیم تا متینا تنها نباشه و داشتیم میحرفیدیم از اون 2 جیگر امروز نفس که اون جیگره تو چراغ قرمزرو گرفت متینا هم که معلوم بود باز من موندم و حوضم همین جوری داشتیم میگفتیم و میخندیدیم ولی متینا واقعا چشاش برق میزد شامو دور هم خوردیم و هممون تو اتاق نفس خوابیدیم.من ازاون دوتا چند ماهی بزرگتر بودم تولد متینا 13 مهر ..نفس 4بهمن و تولد من 5 اذر بود پس اولین تولد تولد متینا بود با همین فکر از این دنده به اون دنده میشدیم که متینا گفت:-باران؟ خوابی؟ :- نه عزیزم گفت میشه یکمی با هم حرف بزنیم؟ گفتم :- حتما رفتیم اون اتاق تا نفس اذیت نشه نفس خیلی سریع به خواب رفته بود متینا شروع کرد:- میخواستم موقعی بکم که نفس هم باشه اما اون موقع درگیر بودم با خودم که بگم یا نه که نفس خوابید الانم به تو باید بگم گفتم:- گوش میدم عزیزم بگووو… شروع کرد:- میدونم تو اصلا هیچ اعتقادی نداری البته خودمم نداشتم اما نمیدونم واقعاچرا اینجوری شدم از وقتی اون پسرو دیدم بعدم نگاهش به خودم بعدم اینکه خودشو معرفی کرد از اون موقعس که نمیدونم چرا اما دوست ندارم یه لحظه بِره دوست دارم همش نگاش کنم همش نگام کنه پیشش باشم پیشم باشه میفهمی؟؟ دستشو گرفتم و گفتم :- اره عزیزم به نظرم پسر بدی نبود اما متینا تو که تا حالا این جوری نشدی؟ :-نه بابا خودت خوب میدونی من تا حالا نه دوست پسر داشتم نه چیزه دیگه ای :-میدونم عزیزم پس این اقا امیر حسین باید خیلی خاص باشه که اینجوری جا خشک کرده تو دل ابجی ما…بوسیدمش بهم گفت:- خیلی خوبه که هستی .. که هستین خدا کنه هیچ موقع جدا نشیم گفتم:- ایشالا راستی متینا به نفسم بگو بفهمه بهش نگفتی ناراحت میشه ها لبخند زد و گفت باشه حتما و رفتیم خوابیدیم. فردا ساعت9 صبح بیدار شدم چشمامو مالوندم به بغل دستم نگاه کردم متینا بود اما نفس نبود رفتم دستشویی خودمو نگاه کردم و با فکر اینکه امروز میریم خرید تی وی و پرده و تشک و رو تختی خوشحال شدم باید سزیع میبودیم وگرنه وقت نمیکردیماز همون روشویی داد زدو:- متینا عزیزم پاشو گلم یه صدای خواب الودی اومد:- باشــــه رفتم دیدم بازم خوابه این بار داد زدم دم گوشش:- متیناحیون گنده پاشو دیگه متینا پاشد رفت ذست و روشو بشوره رفتم هال نفس نبود از اشپز خونه یه صدا هایی اومد رفتم دیدم نفس ترکونده میز کامل چیده بود گفتم:- سلام اکسیژن افتاب از کدوم طرف در اومده گفت:- سلام حیف که من 2 ساعت بعد در اومدنش بیدار شدم وندیدم … خندیدم و گفتم مرسی نفسی گفت:- خر خودتی هیچی نخور تا متینا بیاد دیروز زحمت کشید این جوابشه بعد صدا زد:- متینــا؟
خوشگلــــــــــه؟ متینا اومد میزو دید گفت:- وای نفس این باران فدات شه بوس موس منم رومو کردم اونور تا خوش و بش این خانوما تموم شه بلاخره نشستن نفس برامون چایی ریخت اولین لقمه رو برام گرفت روندادم بهش که گفت:- بارون من قهر نکن دیگه.. من از گلوم پایین نمیره ها بخور دیگه لــــوس با خنده ازش گرفتم و خوردم بعد رو به هر دوشون گفتم ببینید ما دیر بیدار شدیماااا بعد از صبحونه زود اماده شین اول بریم دنبال اون نقاشه بعدشم تی وی و تشک و رو تختی و اینه قدی و هزار جور چیز دیگه باید امروز بخریم دیگه در ضمن امروز 7:30 مبلا و تخت هارو هم میارن .. هر دوتاشون گفتن باشهبعد از صبحونه 3تایی با هم میز رو جمع کردیم منم شستم ظرفارو هرکی رفت اتاق خودش اماده شه خودم تصمیم گرفتم یه مانتو تا بالای زانو که تا کمر تنگ بود اما پایینش یکمی گشاد میشد به رنگ توسی با شال و شلوار قرمز پوشیدم و با یه ارایش ملیح و کفش توسی تیپم رو کامل کردم رفتم وسط هال وایستادم داد زدم: نفسی؟؟ متینــــا؟ بویین دیگه ای بابــــا متینااومد پایین 2 دقیقه بعدشم نفس اومد متینا یه شلوار سفید با شال سفید و مانتوی قهوه ای نفس هم چون سفید بود خودش همه چی بهش میومد یه مانتو هم مدل مانتوی من اما رنگ مشکیش با شلوار مشکی لوله تفنگی با شال صورتی کم رنگ که کفشش هم همون رنگ شالش بود با یه ارایش اروووم صورتی نفس پرید پایید و به ما نگاهی کردو سوتی سر داد:-اوفـــ بخورمتـــــــون خندیدیم و گفتم:- نفس بگیر حوصله رانندگی ندارم اونم با لحن خاصی گفت:- ای به چشم بعدم سوار شدیم و رفتیم اول راه افتادیم سمت ادرسی که بابام داده بود دنبال نقاشه که فامیلش زندی بود بلاخره بعد 2 ساعت پیداش کردیم گفت ساعت 6 به بعد میاد کافی بود بهش بزنگیم خوشحال رفتیم یه پرده فروشی فقط برای هال میخواستیم مجلسی باشه یه پرده سرمه ای سفید خوشمل انتخاب کردیم و سفارش دادیم طرفای ساعت 7 میومدن نصب کنن بر گشتیم رفتیم تی وی بگیریم اونم خوبشو انتخاب کردمو ساعت 7 میاوردن الان ساعت یه ربع به 5 بود برای همین بدو بدو رفتیم نساجی که رو تختی اینا رو بگیریم تشکم اونجا بود برا همین رسیدیم اونجا بی معطلی پیاده شدیم دوییدیم رفتیم تو تشک سه تا از راحتی و بهتریناش گرفتیم قرار شد ساعت 7 بیارن متینا یه رو تختی لیمویی با مربع .. مثلث .. دایره های سفید انتخاب کرد نفس هم یه رو تختی قرمز با گل ها و قلب های مشکی خودمم یه رو تختی ابی اسمانی با دو تا گل خیلی بزرگ و شیک و خوشگل بنفش سیر دقیقا چیزی بود که میخواستم سریع دادم نفس حساب کنه اونم حساب کرد و برگشتیم خونه ساعت 6 رسیدیم خونه متینا ماشین رو گرفت رفت برا خرید خوراکی منم بی معطلی زنگیدم به اقای زندی گفت الان میاد ساعت 6:30 خونه بود اقای زندی مرد تقریبا 45 یا 50 ساله میخورد ادم مطمئن و مهربونی بود اخه بابام خیلی سفارششو کرد اقای زندی خیلی سریع اتاق منو تکمیل کرد عالی شده بود داشت هال رو سفید میکرد که نگران متینا شدم ساعت 7:45 شده بود تشکارو از خیلی وقت پیش رسیده بودن پرده هم اورده بودن اما مبلا نیومده بودن پا شدم به متینا زنگ بزنم که ایفون رو زدن نفس گفت:
مبلا رو اوردن دوییدم مانتو تنم بود برا همین درو باز کردمو رفتم پایین دیدم کارگرا دارن میبرن بالا مبلا رو دم در امیر حسین رو دیدم داشت با یکی میحرفید خوب تیز شدم صدای متینا بود گوشامو تیز کردم ببینم این دوتا کلاغ عاشق چی میگن به هم که امیرحسین گفت:- راستش خانوم کیانی من دکتر و جراح پوست و مو و زیبایی هستم الا دو هفتس که به دلایلی منشیمو اخراج کردم اگه شما مایلی من شما رو به عنوان منشی استخدام کنم و البته میتونم بپرسم شما دانش جویین؟ کدوم دانشگاه؟ چه رشته ای؟ چند سالتونه؟ متینا با تک سرفه صداشو صاف کرد و گفت:- بله من دانش جوام 19 سالمه و تو دانشگاه … تهران در رشته ی پزشکی قبول شدم امیر حسین که از صداش خوشحالی ضایع بود گفت:- منم 27 سالمه پس عالیه اگه رشتتون هم پزشکیه پس پیشنهادم رو قبول میکنین؟ متینا هم گفت:- باید با نفس و باران در میان بزارم پس فعلا منم بدو سوار اسانسور شدم نمیخواستم متینا بفهمه ممکن بود ناراحت بشه رفتم بالا کارگرا داشتن بر میگشتن پول و نفس داده بود داخل شدم و در و باز گذاشتم اخه متینا الانا بود که بر گرده رفتم تو دیدم نفس برا اقای زندی چایی اماده کرده و داده بهش اونم خیلی تمیز سقف هال رو هم تموم کرده بود واقعا کارش حرف نداشت فقط مونده بود طرحهایی که قرار بود خودمون بزنیم رو دیوار سفید هال بلاخره صدای باز شدن اسانسور اومد مطمئن بودم متینا بود سرش و انداخته بود پایین و با یه لبخند اومد تو خودمو زدم به کوچه علی چپ و پرسیدم:- کجا بودی متینا؟؟؟ متینا سرشو اورد بالا چشاشا چراغونی شده بود من و من کرد و گفت:-چیــز بودم….اِ…پایین بودم.. راستش بچه ها باید یه چیزی بهتون بگم نفس گفت:- چـــــی؟؟؟ بگو دیگه متینا با چشم به اقای زندی اشاره کرد من که خبر داشتم میخواد چی بگه به خاطر همین نگران نبودم ولی نفس داشت از فضولی میترکید متینا هم سرشو انداخته بود پایین و به کف پارکت خیره شده بود حوصلم پوکیده بود اقای زندی بالا بود داشت اتاق متینا رو کامل میکرد اتاق ما دو تا که کامل بووود بلاخره ساعت 9:55 دقیقه اقای زندی اماده شد و گفت دخترا مواظب باشین امروز میتونین تو اون اتاق بنفشه بخوابین اخه من اسپیلت رو با فشار کم روشن کردم حتما خشک شده یه مرسی گفتم و بلند شدیم متینا پولشو حساب کرد و تا دم در بدرقه اش کردیم. نفس همین که درو بست دست متینا رو کشید و انداخت رو مبل و گفت خب بنال عزیزم متینا گفت:-اگه خفه شی من زرم رو بزنم ساکت شد اونم با کلی عشوه تموم حرف های دم در رو تعریف کرد گفتم پس اون خوشگله دکی در اومد متینا چپ چپ نگام کرد گفتم باشه بابا برا خودت نخواسیمش نفس گفت:- خب الان چی شد متینا گفت :- گفتم به شماها بگم و باید فکر کنم گفتم اخه دیوونه چرا ناز میکنی لووس کرده خودشو پیشنهاد ازدواج که نداده بهت بابا نفس گفت :- راست میگه دیگه راستی متینا چند سالشه ؟؟ اونم گفت:- 7سال تفاوت سنی داریم گفتم:-هـــــــــــوی چرا با خوت مقایسه میکنی اخه؟؟ نفس هم چشاشو ریز کرد و یه تای ابروشو داد بالا گفت:- نکنه خبریه؟؟؟؟ متینا یهو مداد رنگی شد بچم بغلش کردم باشه بابا عاشق نفسم گفت:-عاشق؟؟ پس کشکی کشکی دادیمت رفتی متینا هم خندید گفت:- مگه پفکم این جوری راحت دادیم؟ بعدش همه خندیدیم
بلاخره بعد چندروز خونه همه چیزش تکمیل شد واقعا که محشر شده بووود خونمون مخصوصا دیوارای هال که سه تاییمون با شکلک های مختلف تزیین کرده بودیم نفس گل کشید متینا قلب و من هم شکلک ..وای همه جا محشر شده بودااا.. روزه جمعه بوود حوصله ی من که خیلی سر رفته بود به نفس گفتم: هوی اکسیژن من حوصلم از دهنم زده بیرون افتاده زمین یهو نفس با اخرین توانش جیـــــــــغ زد با تعجب گفتم:چتـــــه!!!؟؟گفت: حوصلت روی زمینه پقی زدم زیر خنده بعدشم گفت: راستشو بخوای حوصله منم تو دهنمه فعلا ننداختمش..گفتم:-گمشو هی راستی متینا کجاست؟؟ _حمــــوم.._ نفس یه نقشه ای دارم بیا اینجا بعد نقشمو در گوشش گفتم… هر لحظه چهره ی نفس شیطون تر میشد چشاشم شیطون تر میشد گفت:- ای بلابعد هر دومون پاورچین پاورچین رفتیم دم در اتاق متینا اروم گفتم:- یک .. دو.. سه بعد یهو پریدیم تو قیافه ی متینا دیدنی بوود متینا اول جیغ جیغ کرد بعدم شلوارشو کشید بالا بعدشم بیخیال اونورشو نگاه کرد و تی شرتشو پوشید من و نفس همدیگرو نگاه کردیمو به صورت اشاره ای گفتم:- انگار نه انگار نفس گفت:- متینـــا ما حوصلمون سر رفته اومده تو دهنمون اونم بیخیال گفت:- خب قورتش بده گفتم دوستان بریم تهرون گردی؟ شامم بیرون میخوریم قبلشم میریم پینت بال نظرتون چیه؟؟ نفس گفت:-عالیــــــــه متینا هم راضی بود ….. من:- نفس حوصلمو قورت دادما تو چی؟؟ گفت:- تو حلقم گیر کرده… ساعت شیش بود رفتم سمت کمدمو گشتم چند لحظه ای زل زدم به کمدم هی با خودم میگفتم چی بپوشم چی بپوشم بعد یهو چشام به مانتویی که خالم از ترکیه برام فرستاده بود افتاد از زیرشم یه شلوار جین مشکی داشتم که تنگ تنگ بود مانتومم کلا تنگ بود بعدم دوتا جیب داشت با یه شال مشکی و کفش پاشنه یکسره 5سانتی که بلند ترم میکرد اراشمم ملیح کردم پشت چشم ابی یه کمی زدم با ریمل و مداد و رژ نارنجی که به قرمز میزد وای یه نگاه تو اینه به خودم کردمو به خدا جیگر شده بودم یه چشمک به خودم زدم که در اتاقم صداش در اومد…
((از زبان نفسSmile)
داشتیم اماده میشدیم هر کی تو اتاق خودش که بریم رستوران چون اولین بار بود میخواستم عالی دیده بشم برای همین یه شلوار بنفش سیر با مانتوی مشکی و شال همرنگ شلوارم پوشیدم با یه کفش ببری که خودش مشکی و خطاش بنفش بود کامل کردم ارایشم یه خط چشم مشکی با ریمل و سایه ی خیلی کم مشکی برق لب صورتی زدم خیلی خوب شده بوودم تو اینه خودمو دید زدم و تو دلم قربون صدقه ی خودم میرفتم بلاخره دل کندم و راهی به سمت اتاق باران شدمیه در زدم اونم با خوشحالی که از صداش معلوم بود گفت:- بیــــا داخل شدم یه لحظه مات موندم باران خیلـــــی ناز شده بود میتونم بگم شاید این 4 بار بود نفس البته با مانتو شلوار اینقدر جذاب و خوشگل میدیدمش رفتم نزدیکش حالا تو اینه قدیش هد 2مون دیده میشدیم نگاش کردم گفت:-هـــوی خوردی چیه؟ گفتم:-باران خیلــی خیلـــی ناز شدی گفت همچنین بوسش کردم و گفتم من حوصله کیف ندارم خودت بگیر یه باشه ای گفت و یه کیف مشکی برداشت و خرت و پرتاش رو ریخت توش همون موقع متینا اومد اونو بر انداز کردم یه مانتوی کوتاه توسی با شال و شلوار مشکی ارایششم ملیح بود دیگه اهی کشیدم و ولو شدم رو تخت باران گفت:- چته نفس؟ گفتم شماها خیلی ناز شدین من نمیام گفت : نه بابا خیلیم خوشگلی خندیدمو بلند شدم گفتم میدونم بابا خواستم نظرت رو بپرسم هممون سوار ماشین شدیم متینا پشت فرمون نشست اهنگ Diamond از ریحانا رو گوش میدادیم و منو باران بلند میخوندیم مستقیم رفتیم رستوران و بیخیال پینتبال شدیم بلاخره رسیدیم رستوران بزرگ و شیکی بو یه گوشه ی دنج انتخاب کردیمو نشستیم…

از زبان بارانSmile)
یه میز با 4تا صندلی دورش نشستیم من رو به روی متینا و نفس بودم نفس صداش در اومد بچه ها اون طرفو نگا با تعجب اونطرفو نگا کردم یه میز کلا پسر بودن در کل 5 تا پسر بود. یکیش که موهاش قهوه ای تیره خودشم سبزه با چشمای همرنگ موهاش که یه تی شرت مشکی پوشیده بود شلوارو ندیدم یه گردنبندم انداخته بود موهاشو فشن خوشگل کرده بود یکیشم موهاش مشکی مشکی بود با چشمای مشکی یعنی دست متینا رو از پشت میبست پوستشم سفید بود با تی شرت استین بلند سبز یکی دیگش هم بور بور بود با کک و مک رو صورتش شبیه خارجیا بود با یه تی شرت استین کوتاه سفید یقشم باز بود انگار که بخواد بچه شیر بده یکیشم نگاش هیز بود با موهای به سمت بالا به رنگ خرمایی و چشمای طوسی که ادم میترسید نگاهش کنه ولی یکیش با همشون متفاوت بود و نشسته بود و مشغول حرف زدن با اون کک مکیه موهاشو یه جوری شلخته ریخته بود اما شلخته ی مرتب! که قهوه ای رنگ که یه جورایی طلاییم بود شبیه موهای نفس بود اوف چشاش تو حلقـم لامصب چه چشاییم داشت ابی اسمانی واای چه جیگر بود پوستشم تقریباسفید بود و پیرهن همرنگ چشماش پوشیده بود در کل جیگر بود و جذاب … یهو به خودم اومدم و به متینا و نفس نگاه کرد اونام داشتن بر اندازشون میکردن گفتم:- ای بابا قورتشون دادین پسرای مردم رو هر دوشون خندیدن و گفتن:چیه خب از این جیگرا ندیدیم . دیدم گارسون داره میاد سمت میز ما سریع گفتم بچه ها بیاین اینو اسکل کنیم بخندیم همینکه پرسیدن چیکا کنیم گارسون رسید و وقت نشد توضیح بدم گارسون گفت:- سلا خوش اومدین چی میل دارین؟ با یه لبخند شروع حرف زدن:-
hello im sorry i cant speak persian can you speak english?
گارسونه با تعجب گفت:-ها؟ نفس متینا داشتن میمردن از خنده و به زور خودشون رو کنترل میکردن نفس هم با لهجه ی خاص انگلیسی شروع به صحبت کرد و گفت:
you cant speak english??
گارسونه با کلافگی گفت:-ببخشید خانوما من از انگیلیسی چیزی نمیفهمم با اشاره گفت یه دقیقه صبر کنید و رفت سمت اشپز خونه من ومتینا و نفس بلاخره خودمون رو خالی کردیم که باعث شد سر اون 5تا پسر بچرخه سمتمون و با بهت نگامون کردن همون لحظه گارسونه دوباره اومد طرف ما گویا کسی اونجا خارجی بلد نبوده یه دفعه همون چش ابیه اومد طرف گارسونه و گفت:علی چی شده؟ گارسونه که حالا اسمش رو میدونستم گفت:اقا من انگیلیسی بلد نیستم این خانوما هم خارجین و فارسی نمیفهمن چش ابیه به ما نگاه کردو گفت:
please tell me what ever you want?
منم با تمسخر نگاش کردم و گفتم:-
are you waiter?
با حرص گفت:-
No im not im just help my friend to know What are you want deserve?
گفتم:-
well we dont eat any iranian food we want chelo kabab
این تیکه ی چلو کباب رو همچین گفتم انگار واقعا خارجیم. پسره پوزخندی زد رو به گارسونه گفت:- چلو کباب میخوان خانوماااا.گارسون با خوشحالی رفت تا سفارش هارو اماده کنه چش ابیه هنوز چند قدمی نرفته بود از کنار ما که با صدای نسبتا بلندی خندیدیم پسره یهو برگشت چشاش شیطون شد و راهش رو به طرف اشپز خونه کج کرد بعد از اینکه رفت نفس گفت:- خداییش عجب فکری بوداااا ایول باروون.. به خودم ادای ادم مغرور هارو گرفتم و گفتم:- ما اینیم دیگه چیکارش میشه کرد و تا موقعی که غذامون بیاد همش داشتیم همدیگرو مسخره میکردیم که پسره اومد نشست 2 دقیقه بعدش گارسونه هم غذامون رو اورد و چید رو میز با دیدن غذای چینی (سوشی) جا خوردیم و حالمون به هم خورد با حرص به میز پسرا برگشتم و به چش ابیه زل زدم اونا هم وقتی حرصی شدنمون رو دیدن زدن زیر خنده بی حرف از سر میز بلند شدم و رفتم سمت دست شویی میخواستم درو باز کنم که چشمم به در اشپز خونه افتاد یه فکر پلید اومد ذهنم

پاور چین پاورچین درو باز کردم اروم سرمو از لای در بردم و به چپ و راست نگا کردم هیشکی نبود انگار دنیارو بهم داده باشن رفتم سمت سینی غذا ها شماره هارو دادم چشمم افتاد به سینی غذای همون پسرا رفتم سمت ادویه جات همرو گرفتم تند تند ریختم از هرکدوم تو دلمم فقط پسررو فحش میدادم بعدش با دستم اروم به هم زدم همه ی این کارا 5 دقیقه هم نشد که یه اشپز اومد تو موندم چیکا کنم به انگلیسی گفتم ببخشید فکر کردم دستشوییه بعدم بدو زدم بیرون و نفسمو با شدت دادم بیرون بلاخره استرس رفع شد و برگشتم سمت میزمون و با یه نیشخند نفس و متینا رو نگاه کردم اونام همچین با تعجب نگا میکردن که دوست داشتم له و لوردشون کنم اما به جاش چش تو چش ابیه انداختم و یه لبخند دندون نما زدم بعدم به نفس و متینا اروم گفتم حالا ببینین چی میشه ولی فقط تو رو خدا ضایع نکنین بلاخره بعد 10 دقیقه گارسونه پیداش شد اومد اومد به میز پسرا رسید با لبخند تشک امیزی چش ابیرو نیگا کرد و گفت بفرمایین و غذا هارو چید مام داشتیم از استرس میمردیم ولی انگار نه انگار مشغول حرف زدن شدیم همین که شروع به خوردن کردن در عرض چند دقیقه همشون پا شدن رفتن سمت دستشویی این چش ابیه اخرین نفر بود که به راهرو رسید یه جوری نگاه کرد یعنی حالت رو جا میارم هممون زدیم زیر خنده و سریع به گارسونه فهموندیم که پولت رو میزهبعدشم د برو که رفتیم فقط یه 5 دقیقه به خاطر پیدا کردن سوییچ معطل شدیم که از شانس گندمون باعث شد پسرا به ما برسن همین که دیدمشون پریدم پشت فرمون و گاز دادم که باعث شد جیغ تایر ها بره هوا هممون جیــــــــغ میزدیم اخه پسرا هم با فاصله یه چند متر با بوگاتی قرمز دنبالمون بودن راستش دیگه خسته شده بودم کنار یه چراغ قرمز که یه افسرم ایستاده بود ترمز کردم و هر 3 دوییدیم پیش افسره و نفس نفس زنان گفتم:- جناب ایشون(اشاره به چش ابیه)برامون مزاحمت ایجاد میکنن چش ابیه که خیلی زرنگ تر از این حرفا بود خیلی مردونه اومد جلو و گفت:- اخه جناب ایشون نامزدم هستن (اشاره به من!!)چشام 4تا شد این دیگه چه پررویی بود از چشام خون میبارید اگه زورم میرسید همینجا قاتلش بودم اما اون هیکلش عینه غول بود بیشـــور رفتم همچین با کیــف از حرص کوبوندم تو سینش گفت:- هـــوی جلو افسر؟؟؟ گفتم:- مگه نامزدم نیستی؟ پس خفه شو دلم میخواد بزنم بعد دوباره کوبوندم خندید وای چه قدر جذاب تر میشد وقتی میخندید اون پسره که مثل خارجیا بود با لحن مسخره ای گفت:- مگه شما خارجی نیستی ؟؟ چش ابیه هم با لحن مسخره تر از اون گفت:- مثلا.. با حرص گفتم رو اب بخندی ایشالا بعدم دوییدم سمت ماشین و برگشتیم خونه با حرص کیفمو انداختم رو مبل نفس گفت:- ولی خووب کردی زدیش وگرنه خودم لهش میکردم گفتم :- ما اینیم دیگه و چشمک زدم رفتیم لباسارو عوض کنیم و یکمی تی وی دیدیم که گوشیه نفس صداش در اومد با تعجب نگاه کرد و گفت:- یعنی کیه؟؟ گفتم خو بردار دیگه برداشت شروع به فک زدن کرد:- سلام عزیزم… مرسی فدات تو چی؟؟ … اره اره خونه کامل شده ما همین با مامان بابا حرف زدیم باشه بوس بابای.. گفتم؟:- کـی بود؟ _ الیاس بود دیگه.. پوفی کردم و گفتم باشه حالا بیا اینو نگا متینا غرق گوشیش بود گفتو چی شده متی؟؟ گفت:- نه هیچی دارم فکر میکنم کارو قبول کنم یا نه جواب امیر حسین روچی بدم؟؟ نفس گفت خب ببین هممون که باید بلاخره کار کنیم قبول کن مطمئن تر هم هست اخه پسر بدی نمیخوره باشه متی بهم نیگا کرد گفتم:- خو چیه راست میگه دیگه خوش حال شد و گفت:- پس فردا بهش میگم به نفس نیگا کردم اونم پقی زد زیر خنده منم خندیدم متینا برگشت و گفت:- کـــوفت بعدم کوسن رو مبل رو انداخت گفتیم هیجی بعدشم رفتیم بخوابیم
الان دیگه فقط 2 روز مونده بود تا بریم دانشگاه نیاز به مانتو شلوار و مقنعه های جدید داشتیم پس تصمیم گرفتیم که ساعت 5:30 بریم بیرون بلاخره ناهار خوردیمو کلی سر به سر هم دیگه گذاشتیم و حرف زدیم که ساعت 5 شد پا شدیم بریم اماده شیم متیناگفت:- وای ساعت 5 ها من باید 7 برای استخدام مطب باشم بعدم گفت :-زد برین و لباساتون رو بگیرین بیاین اتاق من باید کمکم کنین چی بپوشم چون اولین باره میخوام عادی دیده بشم. نفس گفت:- فقط چوناولین باره؟؟؟ بعدم شیطون سرشو گرفت بالا و شروع به سوت زدن کرد متینا گفت:- شما حرف نزنی من میگم لالی؟؟ حالا هم برین دیگه ای بابا .. منو نفس پریدیم اتاقای خودمون 5 دقیقه ی دیگه با یه شلوار قرمز جیگری دم پا و مانتوی کوتاه مشکی و شال مشکی و کفش قرمز برگشتم اتاق متینا تقریبا 2یا3 دقیقه ی بعدش هم نفس پرید تو دستش یهمانتوی سفیدو شلوار جین و شال سفید و کفش سفید بود متینا گفت:- نفس و باران بیاین دیگه زوود برام انتخاب کنین وگرنه نمیرسیما منونفس تقریبا همه ی لباسارو ریختیم بیرون بلاخره از توش یه شلوار کتان به رنگ صورتی کممممم رنگ با شال همرنگش و یه مانتوی تقریبا کوتاه ابی نیلی انتخاب کردیم بر خلاف انتظارمون متینا رو سفید تر هم نشون داد مانتوش که تا کمر تنگ بود راحت هیکلشو نشون میداد متینا هم که کمرش باریــــک بود بعدم نشست رو صندلی میز ارایشش و ارایش کرد بلاخره بعد 30 دقیقه هممون اماده بودیم متینا با اون قدش یه کفش پاشنه مبلی هم پوشید که رنگش ابی نیلی بود این کفش کادوی مامان نفس بود از انگلستان راستی اینم بهتون بگم که نفس دو رگه بود مادر انگلیسی وپدر ایرانی برا همینم اسم مامان نفس مارتینا بود متیناهمه ی مدارک لازمش رو گرفت و ساعت 6 از خونه زدیم بیرون اول رفتیم دنبال خرید های متینا اخه ساعت 7 میرفت مطب ساعت 6:50 تقریبا هممون خرید کرده بودیم منو نفس قرار گذاشته بودیم فعلا همینا بسه بعدا میایم خرید رفتیم سوار ماشین شدیم و 7:5 دقیقه رسیدیم به ادرسی که متینا داده بود یه ساختمون 4 طبقه ی شیکی بود بانمای سبز و سفید خیلی خوشگل بود به خصوص رنگ سبزش جلوه ی خاصی داده بود بهش متینا با گفتن یه"بسم ا…" پیاده شد نفس گفت:- متی جون کارت تموم شد بهمون زنگ بزن میایم دنبالت برگشتیم خونه بیشتر از متی منو نفس تو استرس بودیم نفس ومن داشتیم شام اماده میکردیم اون داشت سیب زمینی هارو سرخ میکرد منم داشتم مرغ رو تیکه تیکه میکردم ساعت750 بود که نفس کم کم داشت غر متینا رو میزد یه زنگ بهش زدم برداشت:- الو متی کجایی؟ اها باشه پس کارت تموم شد بهمون زنگ بزن.. باشه بای. نفس گفت:- چی میگه؟ _هیچی بابا فعلا کار داره_ باشه پس . بلاخره ساعت 8:25 شام اماده بود که ایفون صداش در اومد راستشو بخواین یکم ترسیدم گفتم:- نفس؟؟ کیه؟؟ نفس گفت:- ارواح عممه برو ببین خب. رفتم و برداشتم صدای متی پیچید:- باران بدو باز کن. باز کردم بعد 2 دقیقه اومد بالا و داد زد سلام بر بارون و اکسیژن خیلی شاد به نظر میرسید نفس گفت:-کوفت اکسیژن سلام چی شد؟ خندید و شال و مانتوش رو انداخت رو مبل گفت:- هیچی حل شد شدم خانوم منشیبعدم بیحرف زنگ زد به عمو منصور(باباش)و خبر داد و قطع کرد گفت:- شام چی داریم؟؟ گفتم بیا اماده اس پریدیم تو اشپز خونه نفس که داشت میترکید از فضولی گفت بگوو دیگه چی شده؟ اصلا با کی اومدی؟ چیکار کردین که این قدر طول کشید ؟ پارسا چی تنش بود. محل کارشم اون قدر خوشتیپه؟؟ همچین اینارو جالب میپرسید پقی زدم زیر خنده گفتم:- نفس اجازه بده خب خوردیش بدبختو بعدشم گیرم که خوشتیپه چه فرقی به حال تو داره؟؟ مردم صاحاب دارن بعدم با ابرو به متی اشاره کردم متینا گفت:- باران جااااااااان؟ فهمیدم چی میخواد بگه گفتم:- چشم میبندم بعدم سرمو انداختم پایین شروع به خودن شدم متینا گفت:با امیر حسین اومدم گفت:- خوب نیس دو دختر تنها بیان تو خیابون نفس ومن همزمان گفتیم:-اووو نه بابا جونم غیرت متی ادامه داد:- اره بابا هر بار خوشتیپ تر از بار دیگه یه پوفی کردم که متی گفت:- کوفت بزار بگم دیگه چی پوشیده بود بعدم ادامه داد یه مردونه مشکـــی با یه شلوار جیگری سوختـــه در کل جیگر بود نفس گفت :- والا مردم شانس دارنـــا متی گفت:- مرسی بعدم خندید منم از خنده منفجر شدم شام رو با خنده خوردیمو هرکدوم تو اتاق خودمون بیهوش شدیم فردا ساعت 8 بیدار شدیم بعد صبحونه به نظافت خونه مشغول شدیم قبلش متینا رفت یه اهن گذاشت تو دستگاه که اولیش از دایان بود اهنگ همین حرفا که نفس عاشقش بود برا صدای اهنگ پیچید تو خونه:
پنجره رو وا می کنم
به آسمون نگاه می کنم
اگه دیدم هوا خوب بود
میام آروم صدات می کنم
می چینی واسه م میز صبونه رو
می شینی میگی عشقم بخور صبونه تو
از تو چشمات اینو می خونم
می خوای بهم بگی امروزو نرو
منم تو عشقمون هنوز سر پام
هنوز دوست دارم و از همین حرفا
تو هم بهم میگی تو هم دوسم داری
پس نرو نذار تنهام
نیستی تو این خونه
نه هیشکی دیگه نمی تونه
جاتو بگیره و هنوز تنهام
با اینکه غمگینم هنوز سر پام
نیستی تو این خونه
نه هیشکی دیگه نمی تونه
جاتو بگیره و هنوز تنهام
هنوز دوست دارم و از همین حرفا
بعدازظر خسته بعد از سر ِکار
از همه عصبی واسه تو سر ِحال
بردار شالتو
من رو میز شام و تو
یهویی بارون می گیره شُر شُر
ناودونای کوچه از بارون پر شد
من و تو می رفتیم خیس بشیم با هم
چترو جا گذاشتی آخ این دفه بازم
من نمی دوئیدم برم خونه
من و تو و بارون سه تا دیوونه
هیشکی دیگه نبود
نه هیشکی دیگه نبود
… زیر آسمون کبود
نیستی تو این خونه
نه هیشکی دیگه نمی تونه
جاتو بگیره و هنوز تنهام
با اینکه غمگینم هنوز سر پام
نیستی تو این خونه
نه هیشکی دیگه نمی تونه
جاتو بگیره و هنوز تنهام
هنوز دوست دارم و از همین حرفا
نفس هم همش باهاش میخوند اهنگ خوشگلی بوود برا همینم بی حرف گوشش میدادم و گرد گیری میکردم اهنگ تموم شد که نفس در و باز کرد و رفت اشغالا بیاره که ببره بیرون که یهو در واحد جلویی باز هر 3تامون با بهت خیره شدیم و بعدم نفس یهو جیغ زد:- پـامیداااااااا خودتی؟؟ بعدم بغلش کرد نوبت به نوبت منو متی هم بوس و بغل و … نفس رفت پایین پارمی(پارمیدا) هم مارو دعوت کرد ناهار ببره بیرون هممون یه دوش گرفتیم و اماده شدیم ساعت 11:55 بود که پارمی زنگ و زد هممون رفتیم جلو در پارمیدا تیپ ابی من قهوه ای متی هم سفید فقط نفس مشکی زده بود بهش گفتم :- اکسیژن مگه عزا داریم؟؟ گفت:- اره دیگه عمه ی متی رفت به امون خدا خندیدیم و راه افتادیم بریم که به اصرار پارمیدا سوار ماشین اون شدیم پامیدا اینا وضعشون بد نبود تقریبا مثل ما و از ما چند سال بزرگتر بود رشته درسیش هم پزشکی بود در کل به دل میشست بلاخره رسیدیم رستوران بر خلاف دفعه ی پیش این رستوران کوچولو بود بلاخره بعد از کلی حرف زدن از رستوران اومدیم بیرون .خواستیم بریم بیرون اما واقعا خیلی بد موقع بود برا همین مستقیم رفتیم خونه به اصرار پارمیدا رفتم واحد اون و تا ساعت 7 شب از هر دری و دیواری حرفیدیم و ساعت 7:30 بازووور دل از غیبت و حرف برداشتیم به واحد خودمون برگشتی

پارمیدا یه دختر چشم ابرو مشکی با پوست سفید بود و یه صورت با نمک که وقتی میخندید سمت چپش چال میشد برخلاف نفس که هر دوطرفش چال میشد.هیکلشم خوب بود اومدم تو و بی حوصله گفتم متینا؟
_:هوم؟
_:میشه اون تخته نردت رئ بیاری یه دست بزنیم؟ پوکیدم از بی حوصلگی! نفس صداش در اومد من اینجا بوقــم؟؟پس من چی؟؟ با خنده گفتم:-پس ورق هارو بیار یه دست حکم بزنیم. دستاش رو کوبید به هم و گفت:-شرطی باشه؟؟ باشه؟؟
متینا:- اول بزار این لباسارو در بیاریم و پریدیم سمت راه پله نفس گفت:- بارووون خوشگلم؟؟
:- بنال پلیز
:- بی زحمت اون تاپ و شلوار منم بیار
:- خیلی گشادی نفس
:- مرسی لطف داری عزیزم. متینااااااا؟
:_جان؟
:- ورق هارو بیار
:- باشه و رفت بلاخره الان دیگه همه چی اماده بود 3دور حکم زدیم هر سه بارم خودم بردم اخ فدای خودم بشم این برد های من چون بازی شرطی بود باعث سد که نفس یه شام بدهکار باشه ومتینا یه نوشیدنی تو عصر خب دیر شده بوداا ساعت 10 گرفتیم خوابیدیم اخه فردا اولین روز دانشگاه بود 6:30 باید بر پا میشدیم.
ساعت 6:30 گوشیه مسخره ام صداش در اومد: قوقولی قوقوقوقوقوقو… کار نفس بود این همه ی فحشارو نصیبش کردمو قبل از دستشویی رفتم در اتاق نفس و به پا محکم کو بوندم 2 دقیقه نشده باز شد
نفس:- چته حیووون؟
:- چرا گوشیمو دست زدی؟
:- دلم خواست
:- پس اینکه دلت خواست اره؟؟ گفت:- ارهنفس رفت دستشویی و اومد بره متینا رو بیدار کنه بدو رفتم پایین از جا یخی یخچال یه مشت یخ برداشتم اروم اروم از پشت نفس رفتم یقه ی تاپش افتاده بود ارووم یقش رو گرفتم و یخ هارو ریختم و دِ برو که رفتم دوییدم تو اتاقم و در و قفل کردم نفس جیغاشو کشید بعد 10 دقیقه اروم شد.
مانتوی طوسی بلند که یکمم گشاد بود گفتم یکم تو دانشگاه رعایت کنی بهتره با شلوار لی طوسی و کفشای اسپرت مشکی و مقنعه مشکی تیپم رو کامل کردم ارایش ملیحی کردم کیف یه طرفه ی مشکی هم انداختم و پرش کردم از چیزایی که میخواستم اول درو باز کردم به چب و راست نیگا کردم دوییدم سمت راه پله و اروم اومدم رفتم پایین خودمو باید برای انتقام نفس اماده میکردم میتونست هر نوع امتحانی باشه صدای پایی که با حرص کوبیده میشد رو پله ها رو میشنیدم 100% نفس بود حدسم درست بود ولی الحق تیپش رو با سلیقه زده بوود مانتوی مشکی با شلوار و مقنعه ی سرمه ای و کیف بزرگ مشکی و ارایششم خوب و صورتی کرده بود فککنم اونم مثل من گفته تو دانشگاه خوب لباس بپوشه.همین که منو دید شمرده شمرده اما عصبی گفت:- می..کش..مـت باران… با خنده گفتم:-
اگه بتووووونی ی ی ی
نفس با حرص جیغ کشید و گفت:- بارااااان. بعدم با حرص دندون هاشو به هم فشار داد. خوشحال خندیدم. بلاخره متی هم اومد با یه مانتوی جیگری بلند با مقنعه و شلوار مشکی و ارایش کم که به یه ریمل و رژ گونه ختم میشد.

ماشین روتو پارکینگ مخصوص دانش جو ها پارک کردم وپیاده شدیم یه بسم ا.. زیر لب گفتیم و رفتیم تو از خوشحالی داشتیم میترکیدیم رفتیم تو راهرو دختر پسر های زیادی بودن کلاسمون رو پیدا کردیم ورفتیم تو صندلی ردیف سوم نشستیم بعد 30 دقیقه یه خانوم که میخورد چهل یه چهل و پنج سالش باشه خودش رو خانم عسگری معرفی کرد و شروع به خوندن دانش جو ها شد هر اسمی روکه میخوند سرمرو بر میگردوندم و بهشون نگاه میکردم بلاخره گفت:- باران بهراد یاد ابتدایی افتادم و گفتم حاضر
استاد لبخند مهربون زد و گفت:- دخترم حاضر نه باید بگی بله
همه زدن زیر خنده گفتم یاد بچگیام افتادم و ریز ریزخندیدم دوباره اسم میخوند و منم نگاشون میکردم رسید به ارسام تمجید برگشتم ببینم کیه که چشمام 4 تا شد این اینجا چیکار میکرد؟؟ چش ابیه؟؟ درست میدیدم؟ وقتی بلند شد با خنده ای که به زور کنترل میشد نگام کرد و گفت:- بله. استاد همرو خوند چش ابیه که حالا میدونستم ارسام هستش با همون دار دسته ای که تو رستوران داشت زدن زیر خنده با خنده ی اونا به خودم اومدم هنوز تو بهت بودم یه ادم چقدر میتونه بد بخت باشه که اینا باهاش همکلاسی باشه اروم با حرص گفتم :- کثافطــــا
نفس و متی گفتن:- چته تو؟ جن دیدی؟
:- نخیــر دشمن هفت جد و ابادم رو دیدم
:- چی؟ هذیون میگی باران؟
:- پشت و نیگا
هر دو برگشتن ببینن . با چشمای از حدقه در اومده بر گشتم نفس گفت:-این همون منگله تو رستوران نیست؟
با حرص گفتم:-شک نکن خود بیشعورشه
متینا گفت:- باران سعی کن با اون در نیوفتی اون یه پسره میتونه هر بلایی سرت بیاره
:- هیچ غلطی نمیتونه بکنه
با حرص دستامو مشت کردم و ناخونام رو تو دستم فرو میدادم که نفس پقی زد زیر خنده کسی متوجه نشد غیر اون بیشورا که بر و بر مارو نیگا میکردن گفتم:- رو اب بخندی چته تو؟ دوباره زد زیر خنده و چشایی پر اشک از خنده گفت:- به..به قیافت تاحالا اینقدر حرص نخورده بودی خداییشــــا بپا پوستت نریزه
:- نفـــس!!!! همین موقع استاد گفت ساکت بعدم شروع به درس کرد با جان و دل گوش میدادم عاشق درسم و رشته درسیم بودم ولی از تیکه پروندن کم نمیذاشتم غرق نوشتن جزوه بودم که استاد اعلام کرد خسته نباشین همه با عجله هجوم اوردن سمت در. اروم اروم و خونسرد وسایلمو جمع میکردم که ارسام و دوستاش ازکنارم رد شدن که یکیشون گفت:- این همون خارجیه نیست ایا؟؟؟؟
ارسام گفت:- اره بابا همونی که وقتی گفتم نامزدمه از خوشحالی میزد تو سر و صورت خودش
دیگه داشت پررو میشد برگشتم و با خونسردی گفتم:- درد اون ضربه رو فراموش کردی؟؟
یکی از دوستاش گفت:- ارسام تا حالا از دختری کتک نخورده بودو اونم اولین تجربه مگه میشه فراموش کنه؟؟
نفس گفت:- هر چیزی اولین باری داره دیگه
ارسام با دوستش برا خودشون خط و نشون میکشید که ما زدیم بیرون اینقدر خندیدیم که نفس کم اوردیم داشتیم میرفتیم ،سمت کلاس دوم با یه استاد جدید پارمی رو دیدیم با تعجب گفتم:-تو، تو داشگاه مایی؟؟
اونم با تعجب گفت:- اره .. بعد کلاس بیاین سلف با هم گپ بزنیم هممون گفتیم باشه و راه افتادیم سمت کلاسمون
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان شیطنت های دخترانه {هم خنده داره همم باحل بدو بیا) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط فاطمه 84 ، Par_122
#3
Confused پس ادامش كووو
پاسخ
#4
بقیشششششششششششششششششششششششش crying
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان