امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نوستالژى در آثار جلال آل‏ احمد

#1
آثار جلال آل ‏احمد را از جهات متعددى مى‏توان مورد نقد و بررسى قرار داد ولى بُعد اجتماعى و فلسفى این آثار به طور معمول، بر جنبه‏هاى دیگر پیشى می گیرد. آنچه در این مقاله بدان پرداخته شده است، نوعى تأمل «روان تحلیلگرا» یا «شالوده ‏شكنانه» است براى نزدیك شدن به دنیاى عاطفى و مقتضاى حال این نویسنده كه باز هم با ابعاد اجتماعى و فلسفى آثار او در پیوند است.



  مى ‏توان گفت ویژگى‏هاى خاص زبانى و شیوه بیان و اسلوب نوشتار در آثار این نویسنده به گونه‏اى است كه امكان ورود به دنیاى آن سوى واژگان و كشف معانى ثانونى آن‏ها، كار چندان دشوارى نیست و در این میان انتخاب زاویه دید اول شخص در بیشتر داستان‏ها یا داستان‏واره‏ها در خدمت این مقتضاى حال است. اگرچه در بسیارى از موارد، اندیشه فلسفى، نگرش نویسنده و سفارش ذهن اوست كه منجر به پدید آمدن این آثار شده است، ولى در میان آثار نویسنده، هر جا كه اثر به آفرینش خلاق نزدیك است و عنصر زبان توانسته است در قالبى نرم و راحت به خدمت كل اثر درآید، امكان جست و جوى درون‏كاوانه بیشتر است.

یكى از مواردى كه در این زمینه - در آثار مورد نظر- جاى تأمل دارد، و در این مقاله به عنوان محور اصلى بررسى مدنظر است، احساس «تنهایى و اندوهى» است كه در محور عاطفى آثار به چشم مى‏خورد. این احساس در درجه اول، به صورت اندوه یا قهرى نسبتاً كودكانه، جلوه‏گر شده است ولى در پشت خود اندوه یا قهر یك فیلسوف، اندیشمند یا مصلح اجتماعى را پنهان كرده است كه وضعیت موجود را برنمى‏تابد؛ از این رو، در عین تنفس در فضاى «وطن جغرافیایى»، خویشتن خود را از آن دور مى‏بیند، پس در كنارى مى‏ایستد و به خاموشى نظاره‏گر واقعیت‏هاى دل‏ناپسند آن است. نمود این «فراق» در آثار وى، در نخستین لایه تأویلى، القاءكننده نوع «بیگانگى» است ولى در لایه‏هاى ژرف‏تر، به گونه‏اى نوستالژى1 قابل تغییر است.

مى‏توان گفت كه قویترین جلوه‏هاى این نوستالژى قهرمدارانه، در مدیر مدرسه قابل بررسى است كه از همان آغاز داستان، مخاطب را وارد این فضاى خاص مى‏كند:

   «از در كه وارد شدم، سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام كنم. همین طورى دنگم گرفته بود قد باشم».( جلال آل‏احمد، مدیر مدرسه، فردوس، ج هشتم، تهران، 1380، ص 9.)

   مدیر مدرسه دو فضاى نسبتاً متضاد را در بر مى‏گیرد كه در پیوند با هم، نماینده نوعى وحدت چند پاره و اندوهبار است كه دغدغه ذهنى نویسنده در كلیه آثارش نیز هست. فضاى این اثر یكى از كلیدى‏ترین فضاهاى قابل تفسیر و تأویل در ترسیم وضعیت زمانه از نظر نویسنده است و دوربین ذهنى او در این اثر به طور كامل متوجه فضاى فرهنگ است. بنابراین در زیر چتر حمایتى زبان طنزآلود، تأویل اجتماعى اثر، اولین لایه تفسیرى را دربر مى‏گیرد. دو فضایى كه در مدیر مدرسه مطرح شده در تقابل با هم قرار دارند و در نهایت هیچ كدام قابل پذیرش براى نویسنده نیستند واحساس بیگانگى وى با هر دو آن‏ها به یك صورت است و در نتیجه شخصیت اصلى (مدیر مدرسه= نویسنده) در دل هر دو فضا كه متعلق به وطن جغرافیایى اوست، دچار نوستالژى است. نخستین فضا، فضاى زیستى مدیر كل‏هاى«غبغب‏انداز» است كه تمیز، براق، رسمى و به ظاهر معقول و در تضادى دردناك با بخش‏هاى دیگر اجتماع است. فضایى كه نویسنده (مدیر مدرسه) به شدت از آن متنفر است و دلش مى‏خواهد كه آن را بخشی از«وطن خویش» نداند و در نتیجه ارتباط بین او و این فضا، اجبارى است:

   «.. رئیس فرهنگ كه اجازه نشستن داد، نگاهش لحظه‏اى روى دستم مكث كرد و بعد چیزى را كه مى‏نوشت تمام كرد و مى‏خواست متوجه من بشود كه رونویس حكم را روى میزش گذاشته بودم.» حرفى نزدیم. رونویس را با كاغذهاى ضمیمه‏اش زیر و رو كرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلاً خالى از عصبانیت گفت:
   - جا نداریم آقا. این كه نمى‏شه. هر روز یك حكم مى‏دند دست یكى و مى‏فرستنش سراغ من. دیروز به آقاى مدیر كل...

       حوصله این اباطیل را نداشتم. حرفش را بریدم كه:

   - ممكنه خواهش كنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمائید؟( همان، ص 9.)

در ترسیم ویژگى‏هاى این فضاى جداگانه و نادلپسند،به وضعیت اشیاء، محیط زندگى و تشبیهات نیز توجه شده است:

       ... و سیگارم را توى زیر سیگارى برّاق روى میزش تكاندم. روى میز پاك و مرتب بود. درست مثل اتاق مهمان‏خانه تازه عروس‏ها هر چیز به جاى خود و نه یك ذره گرد. فقط خاكستر سیگار من زیادى بود. مثل تفى در صورت تازه تراشیده‏اى...

آنچه مسلم است این است كه مدیر مدرسه به شدت از این فضا متنفر است.

       «... قلم را برداشت و زیر حكم چیزى نوشت و امضاء كرد و من از در آمده بودم بیرون، خلاص.» ( همان)

بار عاطفى واژ?«خلاص» خود به خوبى گویاى این احساس نفرت و انزجار است.

   - تحمل این یكى را نداشتم. با اداهایش پیدا بود كه تازه رئیس شده. زوركى غبغب مى‏انداخت و حرفش را آهسته توى چشم آدم مى‏زد.( همان، ص 10.)

ماجراى كلى مدیر مدرسه این است كه او در نتیجه بیزارى بیگانه‏وار خویش، تصمیم مى‏گیرد به دنبال وضعیتى قابل تحمل‏تر بگردد، چرا كه همه جا تیره و سیاه است و از همه بدترعرصه فرهنگ و دانش كه مى‏توان آن را مهمترین بخش دلبستگى عاطفى نویسنده و دغدغه خاطر او به حساب آورد. زیرا از هرج و مرج و ویرانى حاكم بر آن، به نحو عجیبى (در همه آثارش) رنج مى‏برد و نشانه‏اى از آبادانى در هیچ گوشه آن نمى‏بیند. این است كه معلمى را رها مى‏كند و به دنبال شغل ظاهرى مدیریت است تا بارى به هر جهت، روزگارى بگذراند:

       «... اما به نظر همه تقصیرها از این سیگار لعنتى بود كه به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدید دربیاورم. البته از معلمى هم اُقم نشسته بود. ده سال الف و ب درس دادن و قیافه‏هاى بهت‏زده بچه‏هاى مردم براى مزخرف‏ترین چرندى كه مى‏گویى... دیدم دارم خر مى‏شوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان. دیگر نه درس خواهم داد و نه دم به دم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد...»(همان، صص 11-10.)

شخصیت‏هایى كه در مدیر مدرسه معرفى مى‏شوند، تا حدودى، نسخه دیگر نویسنده یا «مدرسه»اند. آن‏ها نیز، باهمند و تنها. در وطن‏اند و دور از آن. و جالب است كه «مدرسه» نیز به عنوان نماد مكان فرهنگ و دانش، مانند افراد درونش«تنها» است و خود، ملكى است در برهوتى كه صدقه‏وار، بخشیده شده است:

          «... مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه كوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود. یك فرهنگ دوست خرپول، عمارتش را وسط زمین‏هاى خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود كه مدرسه‏اش كنند و رفت و آمد بشود و جاده‏ها كوبیده بشود و این قدر از این بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و براى این كه راه بچه‏هاشان را كوتاه كنند بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند.
       ... و اطراف مدرسه بیابان بود، درندشت و بى‏آب و آبادانى وآن ته رو به شمال، ردیف كاج‏هاى درهم فرورفته‏اى كه از سر دیوار گلى یك باغ پیدا بود روى آسمان لكه دراز و تیره‏اى زده بود.»( همان، ص 11.)

همچنین،عملكرد شخصیت‏هاى دیگر داستان به گونه‏اى است كه هر كدام به نوعى بر تنهایى و بیگانگى این فضا تأكید دارند. دنیاى جداگانه آن‏ها، چندپارگى موجود در این فضاى به ظاهر واحد و حصار كشیده شده را تأیید مى‏كند. در این میان مدیر مدرسه اگرچه فریاد بى‏مسوولیتى سر داده است ولى مسوولیتى جانكاه و ناگزیر او را از درون به تلاشى بی صدا در جهت بهبود این وضع وامى‏دارد. اگرچه با حالت قهرآلود و بى‏تفاوت خویش ادعا مى‏كند كه نه ایمانى به بهبود اوضاع دارد و نه دلبستگى‏اى. شاید به تعبیرى دیگر بتوان گفت، مدیر مدرسه در برزخ تناقض‏هاى روشنفكران? خود نمی داند چه باید بكند. چرا كه در وجود دوپاره او «بیگانگى و احساس تعهد» هر كدام، او را به سویى مى‏كشند:

   «... قبلاً فكر كرده بودم كه مى‏روم و فارغ از دردسر اداره كلاس، درِ اتاق را روى خودم میبیندم و كار خودم را مى‏كنم و ناظمى یا كس دیگرى هم هست كه به كارها برسد و تشكیلاتى وجود دارد كه محتاج به دخالت من نباشد. اما حال مى‏دیدم به این سادگى‏ها هم نیست. اگر فردا یكى‏شان زد سر آن یكى را شكست، اگر یكى زیر ماشین رفت، اگر یكى از ایوان بالا افتاد، چه خاكى بر سرم خواهد ریخت؟»(همان، ص 19.)

و همچنین است در لحظه كتك خوردن بچه‏ها توسط ناظم:

   «... روز سوم، باز اول وقت مدرسه بودم هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم كه صداى سوز و بریز بچه‏ها به پیشبازم آمد. تند كردم، پنج تا از بچه‏ها توى ایوان به خودشان مى‏پیچیدند و ناظم تركه‏اى به دست داشت و به نوبت كف دستشان مى‏زد... نزدیك بود داد بزنم یا لگد بزنم و ناظم را پرت كنم آن طرف.»( همان، ص 32.)

   همچنین، فضایى كه با مدیریت قدیمى مدرسه در این مكان تمثیل‏وار،ایجاد شده،فضایى است هماهنگ با روحیه او. هم دوست داشتنى و هم بیزاركننده، یعنى انسان تكلیف خودش را با آن نمی داند، زیرا در تار و پود نظم ظاهرى آن كه به وسیله ناظم ایجاد شده است، از هم گسیختگى وحشتناكى نهفته است. اما به نظر مى‏رسد كه مدیر مدرسه عمق آن را حس مى‏كند ولى چندان به روى خود نمى‏آورد و در نتیجه، از سر بیزارى و ترحم تحملش مى‏كند؛و این همان نوستالژى نویسنده است كه به خاطر احساس دورى از وطن آرمانیش یا به عبارت دیگر «مرگ سرزمینش» در محور عاطفى آثار او جلوه‏گر شده است.

دومین فضایى كه در مدیر مدرسه مورد نظر است و در كنار فضاى «مدیر كلى وتر و تمیز بودن گرد و خاك»قرار گرفته و نویسنده را بین عشق و نفرت سرگردان كرده است، فضاى مدرسه است.

   «... باران كوهپایه كار یكى دو ساعت نبود و كوچه‏هایى كه از خیابان قیرریز به مدرسه مى‏آمد، خاكى بود و رفت و آمد بچه‏ها آن را به صورت تكه راهى درمى‏آورد كه آغل را به كنار نهر مى‏رساند كه دایماً گل است و آب افتاده و منجلاب و بدتر حیاط مدرسه بود. بازى و دویدن موقوف شده بود و مدرسه سوت و كور بود. كسى قدغن نكرده بود. این جا هم مسأله كفش بود. پیش از این‏ها مزخرفات زیادى خوانده بودم درباره این كه قوام تعلیم و تربیت به چه چیزها است. به معلم یا به تخته پاك‏كن یا به مستراح مرتب یا به هزار چیز دیگر. اما این جا به صورتى بسیار ساده و بدوى قوام "فرهنگ" به كفش بود.»(همان،ص47.)

اشاره طنزآلود به واژه «فرهنگ» در این جا قابل تأمل است و همچنین در فضایى متفاوت، در مكانى كه از نوع فضاى مدیر كلى است. این واژه باز هم به همان معنى به كار می رود و از قضا، این فضا نیز به نحوى معنى‏دار مثل مدرس? تمثیلى داستان یا اجتماع مورد نظر نویسنده (یا خودش) تك و تنها و دورافتاده است:

   «... خانه‏اى كه محل جلسه آن شب انجمن بود، درست مثل مدرسه، دور افتاده و تنها بود و هر چهار دیوارش، یك راست، از وسط سینه بیابان درآمده بود. آفتاب پریده بود كه رسیدیم. در بزرگ آهنى و وارد كه شدیم، باغ مشجر و درخت‏هاى خزان كرده و خیابان‏هاى شن ریخته و عمارت كلاه فرهنگى مانندى وسط آن، نوكرهاى متعدد و از در رفتیم تو و كلاه و بارانى را به دستشان سپردیم و سرسرا و پلكان و مجسمه‏هاى گچى اكلیل خورده و چراغ به سر، تاپ تاپ خفه شده موتور برق از زیر پایمان درمى‏آمد واز وسط دیوارها . لابد برق از خودشان داشتند. قالى‏ها و كناره‏ها را به «فرهنگ»مى‏آلودیم و مى‏رفتیم. مثل این كه سه تا سه تا روى هم انداخته بودند. اولى كه كثیف شد دومى.»( همان، ص 49.)

اوج درد نویسنده زمانى است كه دو فضاى متضاد در اجتماع: فضاى مفتخورى و ثروت و فضاى فرهنگ، در مقابل هم قرار مى‏گیرند و«فرهنگ» در رویارویى با رقیب كم مى‏آورد و مجبوراست دست گدایى به سوى نمایندگان آن دراز كند. مثلاًدر ماجراى صدقه گرفتن‏ها براى دانش‏آموزان بى‏بضاعت. ماجراى مدیر مدرسه در فرجام به ناامیدى و یأس بسیار تلخى مى‏انجامد.علاوه بر مفتخورها- مدیر كل‏ها و باد به غبغب‏اندازها و گنج قارون‏نشین‏ها كه بیزارى نویسنده را برمى‏انگیزد- دست? دیگرى نیز، هستند كه به این بیزارى دامن مى‏زنند و گویا كه این دسته هم، به نوعى در ویرانى «وطن آرمانى» او نقشى دارند:

   «... و عاقبت چهار روز دوندگى ما دو تا معلم گرفتیم. یكى جوانكى رشتى و سفیدرو و مؤدب با موهاى زیر و پرپشت كه گذاشتیمش كلاس چهار و دیگرى باز یكى از این آقاپسرهاى بریانتین‏زاده كه هر روز كراوات عوض مى‏كرد با نقش‏ها و طرح‏هاى عجیب و غریب... و از در اتاق تو نیامده، بوى ادوكلنش فضا را پر مى‏كرد. عجب«فرهنگ» را با قرتى‏ها انباشته بودند! باداباد. او را هم گذاشتیم سر كلاس سه، كاسه داغ‏تر از آش كه نمى‏شد.»( همان، ص 91.)

ادامه ماجراى هرج و مرج و نابسامانى در عرصه فرهنگ، در«دفترچه بیمه» از مجموعه زن زیادى، به گونه‏اى دیگر، به تصویر كشیده شده است. و در این داستان نیز با بهره‏گیرى از زبان طنز، نابسامانى‏هاى اجتماعى را نشانه گرفته است. در دفتر معلم‏ها كه به نحو عجیبى، نشانگر كسالت و بى‏تفاوتى است، خبرى تازه (دادن دفترچه بیمه) بهانه‏اى مى‏شود تا نویسنده (مدیر مدرسه)، از زبان شخصیت‏ها، حرف دلش را بزند:

   «معلم جبر كه سیگارش داشت تمام مى‏شد، گفت:
    - راستى مى‏دانید بیمه در مقابل چه...؟
       هنوز حرفش تمام نشده بود كه صدایى برخاست:
    - در مقابل حمق آقایان! در مقابل حمق!
       این صداى معلم نقاشى بود كه عبوس بود و اوراق نقاشى را روى زانوهایش گذاشته بود و وقتى حرف مى‏زد، مثل این بود كه فحش مى‏دهد. همه به طرف او برگشتند. نگاه‏هایى كه تا به حال جز خستگى چیزى را نمى‏رساند و چیزى جز بى‏علاقگى نسبت به همه چیز در آن خوانده نمى‏شد، حالا كنجكاو شده بود و در بعضى از آن‏ها هم چیزى از نفرت را مى‏شد حس كرد.»( جلال آل احمد، زن زیادى، فردوس، چ ششم، تهران، 1379، ص 66.)

تحقیر و توهینى كه در ماجراى «دفترچه بیمه» نصیب معلم‏ها مى‏شود تلخى، بدبینى، و نوستالژى را به اوج خود مى‏رساند. به طور مثال، وقتى كه«دفترچه بیمه» وسیله‏اى مى‏شود براى معلم نقاشى تا با آن دردهایش را بهتر بشناسد، ماجرا به اینجا مى‏انجامد:

   «... و دلش آرام شد (به دكتر) گفت:
    - راستى كاسبى خوبى دارید. نیست؟ خیلى از معلمى بهتر است؟
       دكتر تبسم‏كنان برخاست و او را روى تخت نشاند و زانوهایش را آویزان نگه داشت و با چكش سه بار روى كنده زانویش زد و... معلم نقاشى یادش به روز پیش افتاد كه آفتابه‏شان را برده بود بدهد لحیم كنند. پیرمرد آهن‏ساز درست همین‏طور و با همین عجله آفتابه را وارسى كرده بود.»( همان، ص 77.)

فضاى«فرهنگ» كه زنده‏ترین نماد آن، مدرسه است، در «دفترچه بیمه» نیز، سیاه و تاریك است و معلم‏ها هر كدام داراى ویژگى‏هایى هستند كه بى‏تفاوتى و فلاكت از سرورویشان مى‏بارد:

   «... میان دو ساعت درس صبح، در اتاق دفتر مدرسه، معلم‏ها نشسته بودند و بى‏سرو صدا چاى مى‏خوردند... در و دیوار چرك و سیاه بود. تاریكى نه‏تنها با گوشه‏هاى اتاق و زیر میزها و مبل‏ها اخت شده بود،
    بلكه پشت پنجره‏ها نیز با شیشه‏هاى زرد و تیره‏اى كه داشتند، جا خوش كرده و مانده بود.»(همان، ص 83.)

   نتیجه این‏كه، وقتى ویرانى تا عمق زوایاى اجتماع را فراگرفته است و دیگر گوشه‏اى نمانده كه از این هجوم خالى باشد، نویسنده و روشنفكر عرصه فرهنگ، نمى‏داند كه«به كجاى این شب تیره بیاویزد قباى ژنده خود را» 2:

       «... چه جور گندش بالا آمده آقا! خود بنده اطلاع دارم كه بعضى از دكترها نسخه‏هاى خودشان را مى‏خریده‏اند آقا! براى دوست و آشنا نسخه مى‏نوشته‏اند و دواى نسخه‏ها را خودشان برمى‏داشته‏اند و مى‏فروخته‏اند. دوافروش‏ها تقلب مى‏كرده‏اند آقا!در انتخاب دكترها هزار نظر خصوصى در كار بوده و خیلى كثافت‏كارى‏هاى دیگر آقا...»( زن زیادى، ص 87.)

و نتیجه بدتر این‏كه:

   - راستى آقایان! هیچ فكر كرده‏اید كه كار دكترها چقدر بهتر از كار ماست؟
    - كار قصاب‏ها هم خیلى بهتر از كار ماست. این كه غصه خوردن ندارد.

و سپس:

    - معلم ورزش كه تا به حال در خود فرورفته بود و صدایى بر نیاورده بود به صدا در آمد كه:
    - در مملكت آدم‏هاى مفنگى، یكى دكترها كار و بارشان خوب است و یكى هم مورده‏شورها.(همان، ص 88. )

شومى و تیرگى، علاوه بر مكان و زمان و شخصیت‏ها، به كلیه اشیاء و متعلقات مكان‏هاى در ارتباط با«فرهنگ» نیز سرایت كرده است، حتى «زنگ مدرسه»:

    - ناظم (گوشى) را برداشت و در سكوتى كه دفتر را فراگرفته بود، چند لحظه به آن نظر دوخت. بعد آهى كشید و سر برداشت و رو به حضار گفت:
    - آقایان با كمال تأسف معلم جبرمان به مرض سل در گذشته است. آقاى مدیر خواهش كرده‏اند عصر همه آقایان بیایند تا دسته جمعى برویم جنازه را برداریم. و به فراش اشاره كرد كه زنگ را بزند. وقتى زنگ به صدا در آمد درست صداى زنگ نعش‏كش‏هاى سابق را داشت.( همان، صص 92-91.)

  حكایت نوستالژى در بقیه آثار نسبتاً داستانى جلال آل احمد نیز، كم و بیش به همین شكل ادامه دارد؛ و در هر داستان یا داستان‏واره به شكلى چهره مى‏نماید و در سرانجام خویش به جنگ و ستیز روشنفكرانه نویسنده با عوامل ویرانگر اجتماعى: فقر، بیسوادى، استبداد، خرافات و... مى‏انجامد كه از این میان، در مجموعه سه‏تار3؛ به داستان واره‏هاى بچه مردم، سه‏تار، وسواس، لاك صورتى، زندگى كه گریخت، آفتاب لب بام، گناه؛ در مجموعه پنج داستان4، جشن فرخنده، شوهر امریكایى و در كل حكایت از رنجى كه مى‏بریم5 و درمجموعه دید و باز دید6  ،در داستان‏واره‏هاى گنج، زیارت،افطار بى‏موقع،تجهیز ملت و داستان بلند نون و القلم...7 قابل بررسى است.

اگرچه در نقد و بررسى ساختارى بسیارى از آثار جلال كه به نام آثار داستانى مشهورند، جاى بحث فراوان است ولى آنچه كه در همه آن‏ها مشترك است، اندیشه یك روشنفكر یا فیلسوف است كه از زبان یك مصلح اجتماعى به صورت «مویه‏هاى نوستالژى» بیان شده است.



پانوشت ها :

1-  Nostalgia، علاوه بر معانى فرهنگنامه‏اى نوستالژى، در یكى از رمان‏هاى اخیر میلان كوندرا تفسیرى در این باره آمده است كه نزدیكترین مفهوم را به آنچه كه از نوستالژى در این مقاله مورد نظر است، در بر دارد: »در زبان یونانى، براى بیان بازگشت، از واژه nostos استفاده مى‏شود. algos به معناى رنج كشیدن است. پس nostalgia (نوستالژى)، رنج بردن ناشى از آرزوى ناكام بازگشت است. بیشتر اروپایى‏ها مى‏توانند براى ابراز این مفهوم بنیادین، از واژه‏اى مشتق از همین ریشه یونانى استفاده كنند و یا واژه‏اى به كار ببرند كه در زبان بومى‏شان ریشه دارد. در زبان اسپانیایى به آن anoranza مى‏گویند و در پرتغالى savdade. این واژه‏ها در هر زبان بار معنایى متفاوتى دارند. در بیشتر موارد، فقط به معناى غم ناشى از غیرممكن بودن بازگشت به سرزمین خویش‏اند. مرگ سرزمین. مرگ خانه. در زبان ایسلندى از قدیمى‏ترین زبان‏هاى اروپایى، این دو اصطلاح به وضوح از هم تفكیك مى‏شوند: soknvdur »غم غربت« به معناى عام كلمه است و neimfra مرگ سرزمین، چك‏ها، جداى از واژه نوستالگى برگرفته از زبان یونانى، اسم و فعل مخصوص خود را نیز براى این مفهوم دارند: Stesk، یكى از تكان‏دهنده‏ترین جمله‏هاى عاشقانه در زبان كوچك "Slyskon se mi Potobe" است: یعنى دلم برایت تنگ شده، دیگر نمى‏توانم درد فراقت را تحمل كنم. لازم به ذكر است در این مقاله معانى اخیر نوستالژى مورد نظر است: مرگ سرزمین. مرگ خانه. جهالت، میلان كوندرا، برگردان آرش حجازى، نشر كاروان، ص 14.

2- نیما، مجموعه آثار، به كوشش سیروس طاهباز، نشر ناشر، چ دوم، 1364.

3- جلال‏ آل احمد، سه تار، فردوس، چ هفتم، تهران، 1381.

4- جلال ‏آل احمد، پنج داستان، فردوس، چ دوم، 1373.

5- جلال ‏آل احمد، از رنجى كه مى‏بریم، فردوس، چ پنجم، تهران، 1379.

6- جلال ‏آل احمد، دید و بازدید، فردوس، چ پنجم، تهران، 1378.

7- جلال ‏آل احمد، نون والقلم، فردوس، چ ششم، تهران، 1379.





نویسنده : دکتر پروین سلاجقه

این مقاله برای نخستین بار در « یادمان جلال آل احمد»،دفتر مطالعات ادبیات داستانی وزارت فرهنگ ایران ارایه شده است
پاسخ
 سپاس شده توسط Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  احمد شاملو | فروغ فرخزاد
  «تا تو با منی» منتشر شد/ اجرای آثار بزرگان ادبیات با صدای داود فتحی
  نگاهی به مهم ترین آثار سال ۲۰۲۰!
  آشنایی با آثار کمتر خوانده شده ی شهید آوینی
Lightbulb جدایی از آثار باشکوه‌ گذشته!
Thumbs Up علی مطهری: تلاش کردیم اصالت آثار شهید مطهری حفظ شود
Smile فهرستی از برترین آثار نویسندگان زن
Star بررسی شگردهای طنزپردازی در آثار عبید زاکانی
Exclamation پیکر احمد ابومحبوب فردا تشییع می‌شود
Sad احمد ابومحبوب درگذشت

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان