امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان الناز (عاشقانه)

#1
ماجرا از یک زمستون سرد و برفی شروع شد....
اون روز صبح زود با اینکه خیلی خوابم میومد با هزار بدبختی خودم رو از رختخواب جدا کردم و باز طبق معمول ،
روزم رو با هزار فحش و دری وری به سرنوشت و روزگار و زندگی و مدیر و درس و دبیرستان و کنکور و دانشگاه
شروع کردم.
به زورِِ مامان ، یه چند لقمه نون و پنیری خوردم و راه مدرسه رو پیش گرفتم ...
اصال حال و حوصله خوشی نداشتم... تا به خودم اومدم دیدم جلوی مدرسه واستادم... از در پارکینگ وارد مدرسه
شدم... اصال حواسم نبود که ورود از در پارکینگ ممنوعه... مدیر داشت از ماشینش پیاده میشد...
خیلی باهاش آبم تو یه جوب نمی رفت... تا منو دید گفت : بی فرهنگ... قانون رو در همه جا برای امثال جنابعالی
گذاشتن که مثل خر سرتو نندازی پایین وارد بشی... بر گرد از در بزرگ وارد شو...
با اینکه چندین بار توبه کرده بودم که با کسی کل کل نکنم، نتونستم جلوی خودمو بگیرم....
شونه هامو باال انداختم گفتم : مرحمت شما زیاد...
یارو رگای گردنش شد عین کابالی برق... از سر تا پا یه ورندازش کردم از همون پارکینگ رفتم داخل مدرسه... بچه
ها تو مدرسه تا منو دیدن یه هورایی کشیدن و دورم جمع شدن؛ )]فقط کاربران عضو می توانند لینک ها را ببینند
.[(یه خوش و بشی با بچه ها کردم و متلک های همیشگی شروع شد...
چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ خورد... بچه ها هم مثل پادگانهای نظامی به صف شدن... بعد از خوندن قرآن و
دعا جهت سالمتی یه عده ، معاونه دست به میکروفون شد... نیم ساعت تمام رو مخ هفتصد نفر رژه رفت... هیچ کس
گوش نمیداد ، فقط واسه خودش حرف میزد... هی میخواستم یه چیزی بهش بگم به زور جلوی خودمو گرفتم...
حوصله نشستن تو کالسو نداشتم... از بچه ها خداحافظی کردم و با وجود موانع فراوان از مدرسه خارج شدم... یه
تاکسی گرفتم و برگشتم خونه...
توی کوچه داشتم میرفتم که از دور دختر همسایه روبروییمون رو دیدم که داره میاد . الناز )دختر همسایمون (
نزدیک شد و منم که از بچگی میشناختمش باهاش یه سالم و احوال پرسی کردم و رد شدم...
چند قدمی نرفته بودم که از پشت منو با اسم صدا زد...
ـ ببخشید آقا سعید ، میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!...
با شنیدن صدای اون حالم یه جوری شد که تا حاال اون احساس رو تجربه نکرده بودم.یهو یه اضطرابی وجودم رو
گرفت ، قلبم تند شروع به تپیدن کرد و زبونم گرفت...

ـ خواهش میکنم ، بفرمایید...
اونم با دسپاچگی و کلی خجالت گفت : یه زحمتی براتون داشتم ولی نمی دونم چطوری بگم...
گفتم : خواهش میکنم... بفرمایید...
به سختی و دست و پا شکسته گفت : شنیده بودم شما رشته ریاضی میخونین... اگه ممکنه طوری که هیچ کس نفهمه
چند جلسه با من ریاضی کار کنین...
الناز اون زمان تقریبا 11 ساله و کالس سوم راهنمایی بود .
گفتم : حاال چرا بی سر و صدا؟...
گفت : راستش چون توی ریاضی ضعیفم چند روز پیش معلم ریاضیمون زنگ زده خونه مون و از دستم پیش مامانم
شکایت کرده... منم واسه اینکه از دست غر زدنای مامانم خالص بشم بهش گفتم این ترم تو ریاضی باالی هیجده
میگیرم... ولی با وضعی که من دارم حتی نمیتونم ده بگیرم... داداشم هم که خودتون میدونید ، مخش از طرف ریاضی
به کل پیاده ست...
- من با داداشش دوستای صمیمی بودیم -
من از تدریس اصال خوشم نمیومد ولی نمیدونم چطور شد که گفتم : باشه ؛ از طرف من مشکلی نیست ولی بهتره
الاقل بهزاد ) داداش الناز ( در جریان باشه چون مملکت ما کشش این رو نداره که ببینه دو تا دختر و پسر تو سن و
سال من و شما دارن با هم درس میخونن.
گفت : نه... اگه قبول هم نکنین مسئله ای نیست اما به داداشم چیزی نَـگین... چون دهنش لق مادرزاده ... همه
مطالب رو صاف میزاره کف دست مامانم.... من به هیچ وجه نمی خوام مامانم بفهمه...
گفتم : باشه ... هر طور راحتین....
گفت : اگه میشه شمارتون رو به من بدین که باهاتون هماهنگ کنم
من هم که تا اون روز نزاشته بودم شمارم دست هیچ دختری بیفته بصورت غیر ارادی یکی از کارت ویزیتهامو بهش
دادم و خدا حافظی کردیم و از هم دور شدیم.
دم در که کلید رو انداختم توی قفل اون هم داشت وارد خونه خودشون میشد ؛ دوباره نگاه هامون به هم گره خورد و
باز من همون احساس مبهم رو با قدرت بیشتری در وجودم احساس کردم.
یه لبخند کوتاهی زدم و در رو بستم.
با بستن در وجوم یه طوری شد که احساس کردم دارم آتیش میگیرم .این احساس رو قبل از این نسبت به کس
دیگه ای نداشتم.
وقتی وارد خونه شدم با اینکه هوا به شدت سرد بود نمیدونم چه مرگم شده بود که من احساس گرمای شدیدی
میکردم...
مامانم از زود برگشتنم تعجب کرده بود... به مامانم گفتم که برای من یه نوشیدنی خنک آماده کنه...
یه لیوان شربت خوردم رفتم تو اتاقم...
مخم تاب برداشته بود... اصال نمی تونستم یه جا بشینم... مدام دلشوره داشتم... روی تخت ولو شدم... خواب هم به
کلی از سرم پریده بود... هندس فری گوشی رو روی گوشم گذاشتم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم خوابم برد...
ساعت دور و بر 5 عصر بود که با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم... شمارش نا آشنا بود... با همون هندس فری

جواب دادم... الناز بود... خواب از سرم پرید... انگار من همون آدمی نبودم که وقتی از خواب بیدار میشدم تا چند
ساعت چشام باز نمی شد...
بعد سالم و احوالپرسی گفت : تماس گرفتم ببینم که کجا میتونیم جلساتمون رو برگزار کنیم؟
من هم یاد یکی معلم هامون که باهاش خیلی صمیمی بودم و آموزشگاه آزاد داشت افتادم و گفتم که باهاش
هماهنگ میکنم که بریم تو آموزشگاه اونا.
با الناز خداحافظی کردم و وقتی که اون قطع کرد من با همون معلممون تماس گرفتم و مسئله رو بهش گفتم.
خدا خیرش بده اون هم نه نگفت.
به الناز تلفن کردم و اسم و آدرس آموزشگاه رو بهش دادم و گفتم که روز پنجشنبه ساعت 5 اونجا باشه...
اون آموزشگاه هم یه آموزشگاه فنی و حرفه ای بود... من غیر از رشته تحصیلی خودم چند سالی بود که کامپیوتر هم
میخوندم و توی همین مدت با مدیر آموزشگاه که استاد خودم هم بود آشنا شده بودم...
چند روزی گذشت و روز پنجشنبه در وقت معین به آموزشگاه رفتم...
وقتی رسیدم دیدم الناز با یکی دیگه که دوستش بود اونجا منتظرند...
باهاشون سالم و احوالپرسی کردم و رفتیم تو... همه چی آماده بود... رفتیم توی یکی از کالسهای خالی و شروع
کردیم... یه نیم ساعتی گذشت و دیدم الناز کشش الزم رو داره و تقصیر اون معلم اسکولشونه که چیزی به این بنده
خداها یاد نداده... در طی چند هفته ای که تا امتحانات دیماه مونده بود سه چهار جلسه توی همون آموزشگاه برگزار
کردیم و خوشبختانه نتیجه هم داد... الناز اون ترم تو درس ریاضی هجده گرفته بود... امتحانات تموم شد و از نتیجه
خوب الناز تو درس ریاضی هم خوشحال شدم اما دوری الناز برام سخت بود... مخصوصا هم که تو این مدت عشقش
بد جوری تو دلم ریشه کرده بود...
از طرفی نمی تونستم حرفی درباره احساسم بزنم.آخه هر کس دیگه ای هم که جای اون بود ممکن بود فکر کنه که
از اعتمادش سوء استفاده کردم... به هر شکلی که بود ، چهار هفته ای دوریش رو تحمل کردم و به چند بار دیدنش
تو کوچه یا جاهای دیگه قانع شدم... سه چهار هفته از آخرین جلسه ریاضیمون گذشت و من ندیدمش...
اواخر بهمن ماه بود که با خوندن یه اسمس نیشم تا کنار گوشم باز شد... الناز دوباره ازم درخواست کرده بود که
کالسهای ریاضی رو ادامه بدیم... از خدا خواسته قبول کردم... اینبار بدون اینکه الناز بفهمه با پول خودم اجاره کالس
رو هم میدادم... دوباره روزهای پنجشنبه با هم بودیم... تمام هفته رو لحظه شماری میکردم که روز پنجشنبه برسه و
بتونم ببینمش... دوباره زبونم هم باز شده بود... سربه سر مامان میزاشتم... به همه تیکه مینداختم و شده بودم همون
سعید قدیمی... چند روزی گذشت...
یه روز بعد از ظهر تو خونه بودم بود که الناز به من تلفن کرد...
گوشی رو برداشتم و فهمیدم که فردای اون روز امتحان ریاضی دارن و بنده خدا نمیتونه بگه که امروز هم باهاش
ریاضی کار کنم. من هم که کافیه طرف دهنش رو بچرخونه تا آخر حرفشو می خونم بهش گفتم که یک ساعت دیگه
همون آموزشگاه باشه....
یک ساعت بعد وقتی رسیدم دم در آموزشگاه دیدم الناز هم اونجاست . رفتم پیشش سالم کردم و گفتم : چرا نِمیری
تو ...
با شیطنت گفت : منتظر شما بودم استاد...

از طرز استاد گفتنش خندم گرفت... تو این مدت باهاش صمیمی شده بودم و با هم شوخی میکردیم...یکم سر به سر
هم گذاشتیم و رفتیم تو. ولی چون قبال هماهنگ نکرده بودیم کالس خالی پیدا نشد و ما برگشتیم...
بعد از یکم پیاده روی و صحبت گفتم مثل اینکه قسمت نبود این جلسه آخر هم برگزار بشه حاالم اگه موافقی بریم
خونه...
گفت : نه آقا سعید... من به مامانم گفتم میرم خونه دوستم و تا شب هم بر نمیگردم...
من هم که دیدم نمیشه تنها ولش کنم تو خیابون گفتم پس بریم یکم قدم بزنیم و اون هم قبول کرد.
توی راه که داشتیم میرفتیم رسیدیم به یه پارک . من گفتم بیا توی پارک یکم بگردیم.وارد پارک شدیم و چون تازه
برف باریده بود و هوا هم به شدت سرد بود کسی توی پارک نبود.پارک بزرگی بود... در حین قدم زدن کم کم به
طرف وسط پارک رفتیم که از خیابونهای اطراف هم نمیشد اونجا رو دید...
من اون روز میخواستم احساسی که درونم رو می سوزوند و هر وقت که به یاد الناز می افتادم روزگارم رو سیاه
میکرد رو بروز بدم.
بعد از یکم حرف زدن و متلک گفتن من یکم به خودم جرات دادم و گفتم : الناز یه مطلبی هست که میترسم اگه
بهت بگم ناراحت بشی و از من خاطره بدی تو ذهنت داشته باشی.....
گفت : نه آقا سعید راحت باشید ، ناراحت نمیشم ؛ شما به من کمک بزرگی کردین. من شما رو استاد خودم میدونم...
گفتم : باشه هر طوری که شده امروز حرفمو میزنم، ولی تو رو خدا اینقدر لفض قلم حرف نزن...
گفت : خب استاد هاشیه نرین حرفتونو بزنین.
گفتم : باور کن زبونم توی دهنم نمی چرخه ؛ گفتنش خیلی سخته......
گفت : خب........
با کلی تته پته گفتم : خیلی وقته که میخوام اینو بهت بگم ولی نه موقعیتش پیش میاد نه روم میشه بگم.... من از اون
روز که توکوچه دیدمت احساس عجیبی نسبت بهت پیدا کردم.... یعنی... یعنی... عاشقت شدم......خیلی دوسِت
دارم.......
واقعا حرف زدن در برابرش خیلی سخت بود... داشتم عرق میریختم...
همینطوری که من سرمو انداخته بودم پایین و داشتم حرف میزدم دیدم اون خیلی ساکته و سرش رو انداخته پایین ؛
دستم رو گذاشتم روی صورتش و سرش رو بلند کردم...
با کمال تعجب دیدم اون داره بی صدا گریه می کنه و اشک میریزه.واقعا تو اون لحظه دیدن اون صحنه برام خیلی
عجیب و غیر منتظره بود. اصال فکرش رو هم نمیکردم که با چند تا جمله اینطور الناز تحت تاثیر قرار بگیره...
گفتم : ببخشید ناراحتت کردم..... اصال فکرش رو هم نمیکردم اینطوری بشه ، میخواستم در یک فرصت مناسب تر
این مسئله رو بهت بگم....
روش رو کرد طرف من و با همون حالت گریون بهم گفت : من هم مدت های زیادی بود که بهت عالقه داشتم ولی از
این که این مطلب رو به زبون بیارم می ترسیدم....
گفتم : چرا؟
گفت : شخصیتت یه جوریه که توی بیرون خیلی رسمی و خشک به نظر میرسی و آدم فکرش رو هم نمیتونه بکنه که
بشه باهات صمیمی حرف زد.وقتی آدم باهات حرف میزنه دائم یه اضطرابی داره....

دوباره نگاه هامون به هم گره خورد...
دستش رو تو دستم گرفتم و اون سرش رو گذاشت روی شونه م و همونطور آروم اشک می ریخت.
واقعا دستاش خیلی داغ بود و من توی اون هوای سرد داشتم آتیش میگرفتم اما این تنها بخش کوچکی از عشقی بود
که درونمون شعله میکشید و قلب های ما رو میسوزوند.
در همون حالت بهش گفتم : خیلی دوستت دارم.
اونم گفت : من هم دوستت دارم .
اصال گذشت زمان رو حس نمیکردیم . اصال توی یک دنیایه دیگه بودیم. کسایی که عشق رو تجربه کرده باشن
میفهمن من چی میگم. وقتی که به خودم اومدم با کمال ناباوری دیدم هوا کم کم داره تاریک میشه......
خوشبختانه اون روز گیر مامورهای ترور عشق نیفتادیم ) برادران زحمتکش نیروی انتظامی رو میگم ( و ساعت تقریبا
دور و بر 6 بود که ما راه افتادیم که بریم خونه. من که دیدم هوا تاریک میشه و اگه دیر کنیم برای الناز بد میشه یک
تاکسی دربست گرفتم و نرسیده به محله ای که توش زندگی می کردیم پیاده شدیم.چون توی محله همه من رو می
شناسن نمی خواستم ما رو با هم ببینن - لعنت به این آداب و رسوم لعنتی - بخاطر همین با اینکه جدایی از اون برام
خیلی سخت بود به الناز گفتم که تو برو و من بعد از چند دقیقه میام.و اون هم با اصرار من راه افتاد....
فصل دوم
قسمت 1
بعد از چهار پنج دقیقه من هم راه افتادم.تو راه فکر میکردم که اون االن باید خونه خودشون باشه ولی تا به کوچه
رسیدم دیدم با وجود تاریکی هوا مادرم و زن های همسایه که مامان الناز هم باهاشون بود جلسه زنانه ترتیب دادن و
دارن باهم صحبت میکنند.
الناز هم همراه اونا بود. دوباره تا چشمم به الناز افتاد نزدیک بود خراب کنم...
متوجه شدم که با دیدن من رنگ صورت الناز هم تغییر کرده ولی من که بازیگر مادر زاد بودم به زور سر و ته مسئله
رو هم آوردم و نزاشتم که کسی بفهمه....
وقتی پیش اونها رسیدم با همه سالم و علیک گرمی کردم و وقتی به الناز رسیدم با لحنی فوق العاه رسمی با اون هم
احوالپرسی کردم انگار نه انگار که ما تا چند لحظه قبل باهم بودیم .
دیدم الناز روش رو کرد اون طرف و از کار من خندش گرفته و داره آروم میخنده من باز تریپ با شخصیتی ورداشتم
و خیلی رسمی رو به همه گفتم : اگه با من امری نیست بنده مرخص بشم و حضار محترم هم ok رو دادن و برگشتم
و بطرف خونه راه افتادم...
هنوز چند قدم دور نشده بودم که دیدم الناز رو به مامانش گفت : مامان من هم دیگه میرم...

و اون هم برگشت و راه افتاد ، رو به الناز کردم و یه چشمکی زدم و رفتم داخل خونه.داشتم لباسام رو در میاوردم که
دیدم برام اسمس اومد باز کردم دیدم الناز نوشته : "عالی بود استاد ، نزدیک بود خراب کنم ها..."
چند روزی گذشت و من ندیدمش.سه روز بعد بهش اسمس کردم : " سراغ از من نمیگیری گل نازم... نمیشناسی
صدای کهنه سازم... نمیبینی مگه اینجا دلم تنگه.... نمیدونی مگه با غصه دمسازم ...؛ سراغ از من نمیگیری ؟! ........"
و اون در جواب نوشت : " قلب من درهرزمان خواهان توست ، این دوچشم عاشقم گریان توست ، قایق بشکسته
وقلب ودلم ، تا ابد در ساحل چشمان توست"
دوباره من اسمس کردم : " زمستان بهانه است آسمان از برف خسته شده، پاییز بهانه است درخت ازبرگ خسته
شده، sms بهانه است دلم برات تنگ شده. "
و اون جواب داد : "من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم ، نگاهت را مگیر از من که با آن عالمی دارم ، اگر دورم ز
دیدارت دلیل بی وفایی نیست ، وفا آنست که نامت را نهانی زیر لب دارم..... "
و به این ترتیب اسمس های عاشقانه ی ما شروع شد...
چند ماهی گذشت و ما هم شده بودیم لیلی و مجنون زمان....
اسمسهای ما هم زیاد شده بود.من به فکر چاره افتادم و تصمیم گرفتم به الناز یکم کامپیوتر یاد بدم که از طریق
اینترنت با هم ارتباط داشته باشیم.باز توی همون آموزشگاه جلساتمون رو برگزار میکردیم ...
مردم ندید بدید و بدگمان هم توی آموزشگاه چشمشون به ما بود...
شاید باور نکنید ولی در عرض چهار ماه از صفر شروع کردم و به حد برنامه نویسی رسوندمش ولی متوجه شدم که
توی کارهای گرافیکی استعداد داره من هم هرچی که از فوتوشاپ و کورل بلد بودم بهش یاد دادم بعدش با هزینه
مشترکمون توی کالسهای گرافیک شرکت کرد و واقعا ماهر شد.همیشه همه فکر میکنند روابط عاشقانه باعث افت
تحصیلی میشه ولی من و الناز ثابت کردیم که همیشه این طور نیست.الناز توی درسهاش واقعا پیشرفت کرده بود و
من هم معدلم یک نمره بیشتر شده بود.چون در چند هفته اول آشناییمون باهاش شرط کردم که به شرطی این رابطه
رو ادامه میدیم که برای تحصیلمون افت نداشته باشه.
الناز واقعا به قولش عمل کرده بود و کالسهای ریاضی هم تاثیرش رو گذاشته بود شاید باور کردنش سخت باشه ولی
الناز در امتحان ریاضی ترم اول 1.85 و در ترم دوم 11 گرفته بود.توی تعطیالت تابستون هم روابط ما همچنان
ادامه داشت تا اینکه سال تحصیلی جدید شروع شد و من وارد پیش دانشگاهی ریاضی فیزیک شدم و اون هم وارد
پایه اول دبیرستان شد.......
من فکر همه چی رو میکردم و به تمام جزئیات رفتار و لحن صحبت هامون تو خونه توجه میکردم که فعال کسی از
ماجرا بویی نبره....
از داداش الناز هم دوری میکردم چون واقعا تیز بود ولی من هم دست کمی از اون نداشتم چون من دوره فوق
لیسانس آدم خر کنی رو گذرونده بودم و دانشجوی دوره دکترای این رشته بودم.
شدیدا از بانک اطالعاتی روابط عاشقانه حفاظت میشد.چندین بار هم به الناز گوشزد کرده بودم که به کسی چیزی
نگه حتی نزدیک ترین دوستانش.
تا سه ماه اول سال تحصیلی اوضاع خوب بود و در همون مدت تولد الناز رو با یک جشن زیبای دو نفری پشت سر
گذاشته بودیم

دوباره روزهای پنجشنبه ، کالس ریاضی بهانه ای بود برای باهم بودن...
نجواهای عاشقانه ، اسمسهای عاشقانه ، شوخی های مداوم و گردش های سرشار از عشق ادامه داشت تا اینکه اون
اتفاق افتاد.....
واقعا ما ایرانیها هیچ وقت هیچ چیز رو درک نخواهیم کرد مگر اینکه کسی به زور چیزی رو بهمون بقبولونه....
مردم این روزگار هیچ وقت عظمت عشق رو درک نخواهند کرد.
واقعا که راست گفتن :"در نظر کسانی که پرواز را نمیفهمند هرچه بیش تر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد"
اما اون اتفاقی که در اول خود ما هم به اون با خوش بینی نگاه میکردیم از این قرار بود:
یک روز که با الناز رفته بودیم بیرون ، الناز به من گفت : منو ببخش من به قولی که بهت دادم عمل نکردم!.........
گفتم : مگه چی شده ؟ ... اتفاقی افتاده؟...
الناز گفت : من بهت قول داده بودم که بدون مشورت تو کاری نکنم، اما امروز که توی مدرسه خیلی دلم گرفته بود
به دوستم نِگین همه ی جریان های عشقی مون رو گفتم...
گفتم : عیبی نداره حداقل دلت باز شده ؛ ولی سفره دلت رو پیش هیچ کس باز نکن چون هیچ کس برای عشق
ارزشی قائل نیست؛ مردم بجای اینکه همدردت بشن مسخرت میکنن و باعث ناراحتیت میشن.
غافل از اینکه اتفاقی که نمی خواستیم اتفاق بیفته در حال اتفاق افتادن بود.......
دو هفته از اون ماجرا گذشت و خبری از الناز نشد...
به اسمس ها جواب نمیداد، وقتی زنگ میزدم گوشی رو برنمیداشت، اخالقش به کلی عوض شده بود هر وقت هم که
همدیگه رو تو کوچه میدیدیم با اکراه سالم میداد.
واقعا مخم هنگ کرده بود . اصال نمیتونستم علت این رفتار هاش رو بفهمم.هر موقع چشمش به من می افتاد مثل این
بود که دارن تعقیبش میکنن.....
تا اینکه یه روز که بیرون از مدرسه کالس داشتم دیدم که یکی به موبایلم زنگ زد .
از کالس خارج شدم و جواب دادم ، صدای یه زن بود که من نمیشناختمش....................
فصل 2
قسمت 2
صدایی از اون طرف خط گفت : واقعا از تو چنین انتظاری نداشتم ، من برات احترام زیادی قائل بودم و مثل پسرم
دوستت داشتم؛ آقا سعید....... بد جوری از چشمم افتادی...
من هم بلبل زبونیم گل کرد و گفتم : خانوم من خودم مادر دارم ، در ضمن از چشمتون کجا افتادم؟...........
تودماغتون؟................
اون هم تلفن رو قطع کرد.
شب که به خونه رسیدم یه سالمی کردم و رفتم دست و صورتم رو بشورم. البته جواب سالمهای امروز یکم مشکوک
میزد.گفتم خبری شده که همتون دماغتون رو باال گرفتین.
مامانم گفت : خبرای دست اول رو باید از شما پرسید آقا پسر.

برای اینکه بحث رو به حاشیه ببرم،گفتم : نکنه دایی رو زنش دادین؟
چون خودم هم یکم شک کرده بودم که شاید مسئله تلفن بعد از ظهر و مسئله الناز و طرز حرف زدن های امروز به
هم ربط داشته باشه سریع در مقابل حمالت توپخانه زبون مامان جا خالی دادم و با یک فیتیله پیچ هنرمندانه تغییر
موضع دادم و یه ماچ مامان خر کنی کردم و میخواستم برم تو اتاق که مامانم گفت نه آقا سعید این بار دیگه زبون
بازی کاری از پیش نمیبره.
گفتم : چرا؟
گفت: چون شهین خانوم ) مامان الناز ( و شوهرش بد جوری سگ شدن و جنابعالی باید جواب اونها رو هم بدید.
من نمیدونستم مسئله تا چه حد درز پیدا کرده واسه همین گفتم : مگه من چیکار کردم که باید جواب پس بدم در
ضمن اونا چرا سگ شدن؟
گفت : هیچ چی ، چیکار میخواستی بکنی... با دختر مردم حرف زدی و بدنامشون کردی... اونا هم به غیرتشون
برخورده.
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود ؛ دیگه هیچ چی نمیفهمیدم ؛ سرم گیج رفت و نزدیک بود سرم بخوره به دیوار.
واسه خودم نگران نبودم ولی با حرفهایی که مامان زد ، بد جوری نگران الناز شدم. مامانم هم از دستم خیلی عصبانی
بود چون شهین خانوم بد جوری برام خط و نشون کشیده بود.
مامان و بابای الناز خیلی آدمای متعصبی بودن و حرف زدن خالی با نامحرم رو هم خیلی بد میدونستن چه برسه به
اینکه دخترشون عاشق یه پسر بشه و باهم به گردش برن.
حاال نمیدونستم باید چیکار کنم...
از مامانم پرسیم : بابا چی ؟ بابا هم از موضوع خبر داره؟
گفت : بله ............
گفتم : خیلی عصبانیه؟
گفت : نخیر .... مثل همیشه تو اتاقشون هستن و دارن مطالعه میکنن.....
پیش بینی میکردم که این طور باشه.چون پدرم یه آدم واقعا متفکر،فهمیده و منطقیه .در ضمن خیلی هم مهربون و
بسیار آروم.....
رفتم اتاق بابا و در زدم و وارد شدم.با بابام همیشه و در هر موضوعی مشورت میکردم.اینبار هم به امیدی که بتونه
مشکلم رو حل کنه پیشش رفتم.
بعد از یکم حرف زدن و جویا شدن از کل ماجرا ، گفت : من با رابطه شما مخالف نیستم و به پاکی و کارهایی که تو
کردی افتخار میکنم. اما حساب شده عمل نکردی..... تو باید این رو پیش بینی میکردی که جو جامعه یه جوریه که
همه به این جور مسائل خیلی حساسن و ممکنه همچین روزی پیش بیاد. من هم با شناختی که از پدرش دارم نمیتونم
کاری برات بکنم.
امید کمی که به کمک پدرم داشتم به نا امیدی مبدل شد.
بعد از کلی جر و بحث با مادرم،رفتم به اتاق خودم.گوشی رو برداشتم و به الناز زنگ زدم ؛ مادرش گوشی رو
برداشت و من قطع کردم.

هیچ فکری به ذهنم نمی رسید.یهو به یاد بهزاد ، برادر الناز افتادم ........ چون بهزاد هم واقعا بهم مدیون بود...گوشی
رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
بعد از سالم و احوالپرسی گفتم : بهزاد جریان چیه ، مامانم میگفت مامانت خیلی قاطی کرده.
گفت : سعید کارهای شما تموم خونواده رو ریخته به هم.....
تا اینو شنیدم ؛ بخاطر اینکه بهزاد منطقی رفتار میکرد خوشحال شدم و بخاطر اینکه االن الناز تحت فشار بود ناراحت
شدم...
گفتم : الناز کجاست حالش خوبه؟
گفت : از امروز صبح توی اتاقش زندانیه.
گفتم : مامانت اینا از کجا فهمیدن؟
گفت : تقصیر اون دختره دهن لقه.
گفتم : کدوم دختر ، از کی حرف میزنی؟
گفت : دوست خواهرم ، نگین..... یه هفته پیش که اومده بود خونه ما ، توی اتاق داشتن با الناز حرف میزدن که
مامانم میخواسته براشون چای ببره که چند لحظه گوش وای میسته و متوجه میشه که الناز با یه پسر رابطه داره.اما
هنوز نمیدونسته کی...... مادرم قضیه رو به پدرم میگه و از همون روز پدرم هرجا که الناز میرفت دنبالش راه میفتاد و
تعقیبش میکرد.گوشیش رو هم ازش گرفت. اسمس های تو می رسید ولی الناز اسم تو رو توی گوشیش ننوشته بود
واسه همین پدر و مادرم نمیدونستن که الناز با کی رابطه داره.من هم تا دیدم شماره تو رو گوشی افتاده، حرفی نزدم
تا امروز که مادرم دفتر خاطرات الناز رو پیدا کرد و بقیشو هم که خودت میدونی..... سعید،من مثل داداشم دوستت
دارم و میدونم اهل کثافت کاری نیستی . خواهش میکنم یه کاری کن. الناز بد جوری تحت فشاره.......
گفتم : آخه مگه الناز کار بدی کرده که باهاش این کارا رو میکنن؟
گفت : خانواده ما خیلی متعصب و سنتی اند و این کارا رو خیلی بد میدونن...
باهاش خدا حافظی کردم و باز یه دنیا درد رو دلم سرازیر شد.شب تا صبح خوابم نبرد وهمدم من شده بود آهنگ
های دل تنگی....
- - - -
دوباره دل هوای با تو بودن کرده ...... نگو این دل دوری عشقتو باور کرده ..... دل من خسته از این دست به دعاها
بردن....... همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن....... حاال من یه آرزو دارم تو سینه........که دوباره چشم من تو رو
ببینه.........
- - - -
ای دل تنها بسه چشم انتظاری........... من موندم و شب هام ، شبایه بی قراری ....... چرا تنهام میزاری......... باز اون
چشات ، دوباره اومد تو یادم ....... باز اون نگات منو داده به بادم .... ای خدا برس به دادم.
فصل سوم
قسمت 1

ون شب برام به اندازه یه سال گذشت و هر کاری کردم به جز فکرهای احمقانه چیزی به ذهنم نرسید...........
صبح زود به طوری که واقعا از من بعید بود از خونه زدم بیرون تا هر وقت که پدرش از خونه اومد بیرون باهاش
صحبت کنم...
اون روز برف سنگینی باریده بود و گازها هم تو ارومیه قطع بود، برای همین مدرسه ها از آمادگی تا پیش دانشگاهی
تعطیل بودند....
چند ساعتی تو اون سرما توی کوچه گشت زدم تا اینکه طرف پیداش شد. تا من رو
دید طوری شد که انگار قاتل هفت جد آبادش رو دیده....... اومد نزدیک شد........
من سالم کردم .اون هم با طعنه گفت : علیک.........
گفتم : میخوام باهاتون رک حرف بزنم ، الناز اصال تقصیری نداره ، من هم تقصیری ندارم ، اصال نمیشه که کسی رو
بخاطر عاشق شدن مقصر بدونین.... من....
تو همین لحظه که من با صدای بلند و تند تند حرف میزدم پدر الناز یه سیلی محکم زد تو گوشم و گفت : پسره بی
حیا طلبکار هم هستی ؛ دیگه دور و بر دختر من نگرد...........
نزاشت من حرف بزنم و تند و با عصبانیت رفت........ من که دیدم اوضاع خراب تر از اونی بود که فکرش رو
میکردم، باز قاطی کردم و شروع کردم مثل بچه ها زار زار گریه کردن...
هیچ خبری از الناز نداشتم ، نمیدونستم االن کجاست و در چه حالیه ، بد جوری دلم براش تنگ شده بود و
نمیدونستم باید چیکار کنم.خوابم هم نمیبرد .اون روز تا ساعت چهار بعد از ظهر روی تختم ولو بودم. ساعت چهار
گوشیم زنگ خورد.
اول نمیخواستم جواب بدم، فکر کردم شاید از دوستام باشن که بخاطر اینکه چند روزیه منو ندیدن زنگ زدن حالم
رو بپرسن.
به زور تا کنار میز تحریرم رفتم و گوشی رو برداشتم.شماره بهزاد بود.گوشی رو باز کردم و قبل از اینکه اون حرفی
بزنه گفتم : سالم رفیق..... باز زنگ زدی از اینکه هستم داغون ترم کنی ، ممنون که به فکرمی،اما خر ما از کره گی
دم نداشت ، من بد شانس به دنیا اومدم با بد شانسی هم از دنیا میرم.
میخواستم قطع کنم که صدایی از اون طرف خط گفت : سالم سعید....
وای اصال باورم نمیشد این صدای الناز عزیزم بود که با بغض باهام حرف میزد.

بی اختیار گریه م گرفت .
گفتم : سالم الناز ، حالت خوبه ، اذیتت که نکردن ، کجایی؟
گفت : بد نیستم االنم تو خونه هستم.
گفتم : بهزاد کجاست؟ مامانت اینا نیستن که زنگ زدی؟
فصل سوم
قسمت 2
گفت : مامانم از صبح زندانیم کرده بود.االنم با بابام رفتن عیادت یکی از فامیلهامون که تو بیمارستان بستریه.
گفتم : بهزاد؟
گفت : اونم اینجاست. مامانم کلید اتاق رو به اون داده بود که مواظبم باشه. اما دلش برامون سوخت و با گوشی
خودش زنگ زد تا باهات صحبت کنم.
دوباره گریه م گرفت.اینبار نه بخاطر دوری الناز ؛ اینبار فداکاری بهزاد بود که منو به گریه انداخته بود.
از پشت تلفن با صدای بلند و با بغضی که تو صدام آشکار بود گفتم : ممنونتم رفیق.
اینبار به غیر از من و الناز ، بهزاد هم از حرفها و گریه کردن های ما ، گریش گرفته بود و هرسه داشتیم زار زار
گریه میکردیم.
دل تو دلم نبود.انگار با چند دقیقه حرف زدن تموم دنیا رو به من داده بودن. بعد از یکم حرف زدن با الناز بهزاد
گوشی رو از دست الناز گرفت و گفت : سعید ، خیلی دلم براتون میسوزه که از دست کارای بابای من اینقدر دارین
سختی میکشین.هر طوری شده کاری میکنم که بتونین همدیگه رو ببینین؛ بهتون قول میدم.
گفتم : هیچ وقت فداکاریت رو فراموش نمیکنم.
و با اینکه برام خیلی سخت بود باهاشون خدا حافظی کردم.
چند روزی گذشت و من الناز رو ندیدم.نه حال رفتن به مدرسه رو داشتم و نه میتونستم چیزی بخورم.بدنم خیلی
ضعیف شده بود.بعد از دو هفته از اون ماجرا من به سختی مریض شدم. و کارم به بیمارستان کشید. تو بیمارستان هم
من همینطوری غر میزدم.تو بیمارستان دکتر اومد باال سرم و من تا اونو دیدم گفتم : دکتر جان تو رو به جون دوست

دخترت قسم میدم برو دنبال کارِِت به مریضات برس بزار به درد خودم بمیرم.مشکل منو شما نمیتونین حل
کنین.درد من با دردهایی که شما توشون تخصص دارین فرق میکنه.............
دکتر خندش گرفت و گفت : پسرم مگه درد تو چیه.
دیدم مامانم و بابام با تعجب منو نگا میکنن.
گفتم : درد من عشقه.... میتونین این پدر سوخته رو که پدرم رو در آورده درمان کنین؟...
بابا و مامانم و دکتر به همراه چند تا مریض دیگه که تو اون اتاق بودند زدند زیر خنده.
فصل سوم
قسمت 3
دکتر یه نسخه داد دست بابام و گفت یکم دارو و آمپول و یه سِرُم نوشتم.تهیه کنین تا بهشون تزریق بشه.
من هم که از آمپول میترسیدم چه برسه به سِرُم.
گفتم : آقا تو رو خدا شما خودتون خوشتون میاد سوراخ سوراختون کنن.الاقل این سرم رو بی خیال بشین بابا....
عاقل مرد یه پوز خندی زد و گفت : باشه ؛ پس بجای سرم باید حسابی غذا بخوری و تالفی این چند روز رو در
بیاری.......
گفتم : چشم دکتر میخورم فقط شما این سِرُم رو بیخیال بشین......
دکتر در حالی که میخندید رفت بیرون و بعد از 15 دقیقه بابام با یه کیسه پر از آمپول و دارو برگشت.
یه خانوم پرستار خوشگل و سنگین و رنگین و افاده ای هم اومد تا آمپول ها رو بزنه.
منو خوابوندن رو تخت و آمپول اول با یه آخ بلند من تزریق شد که همه کلی خندیدن...
تا اومد آمپول دوم رو بکنه تو دیدم هرچی آخ و اوخ میکنم طرف ککش هم نمیگزه.
باصدای بلند گفتم : آخ..... خانوم مگه داری تمرین ِِ "دارت" میکنی...... مثل آبکش شدم...... ول کن تو رو خدا......
نزاشتم دو تای دیگه رو بزنه.درحالیکه مامانم غر میزد از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتیم خونه.تا رسیدیم دم در
دیدم که در خونه الناز اینا هم باز شد .اول خوشحال شدم که شاید الناز باشه و بتونم ببینمش

اما این درِِ بدبختی بود که دوباره به روم باز شد.دیدم بابای الناز با عجله داره میاد بیرون و مامانش هم در حالیکه
الناز رو بغل کرده داره میارتش بیرون. تا الناز رو دیدم اول خوشحال شدم.اما اون اصال حالش خوب نبود... تا
وضعیت الناز رو دیدم چشمام سیاه شد و دیگه هیچ چی نفهمیدم.
وقتی چشمم رو باز کردم دیدم که توی بیمارستانم و بهم یه سِرُم وصله.وقتی به خودم اومدم ، با عجله از مامانم و
بهزاد که باالی سرم بودن پرسیدم : الناز کجاست ؟ حالش چطوره؟ چرا حالش به هم خورده؟
هردوشون باهم گریه کردن....
داد زدم : گفتم الناز کجاست؟
بهزاد گفت : اونم توی بخش زنان بستریه......
دوباره گریه م گرفت .
گفتم : چرا حالش بد شده؟
گفت : سه روز بود که هرکاری میکردیم غذا نمیخورد.تا اینکه امروز حالش بد شد و آوردیمش بیمارستان......
به زور بلند شدم.سِرُم رو از دستم کندم و گفتم میخوام الناز رو ببینم.
بهزاد گفت : سعید تو اصال حالت خوب نیست ، یکم که بهتر شدی خودم می برمت پیشش.
گفتم : من همین االن میخوام الناز رو ببینم .
اینو گفتم و رفتم به طرف در.... وقتی تو راهرو داشتم میرفتم ، بهزاد دستم رو گرفت و گفت : سعید االن بابام
اونجاست و اگه تو رو ببینه عصبانی میشه.
گفتم : برام مهم نیست.منو ببر پیششون.....
باهم رفتیم به طرف اتاق الناز.
تا در رو باز کردم مامان و بابای الناز که هردوشون نشسته بودن ، بلند شدن و مات و مبهوت به من نگاه میکردن و
هیچ کدوم نمیتونستن حرفی بزنن.
الناز خودش رو به خواب زده بود و داشت زیر چشمی نگاه میکرد؛ تا من رو دید چشمش برقی زد و سریع بلند شد و
با ذوق گفت : سعید.............

من هم که انگار تموم خوشی های دنیا رو یه جا بهم داده بودن نتونستم حرفی بزنم و فقط تو چشای الناز نگاه
میکردم و اشک می ریختم.
اون هم همونطوری وایستاده بود و داشت اشک میریخت.
تا به خودم اومدم متوجه شدم که همه کسایی که تو اون اتاق هستند و از ماجرای ما خبر دارن ، دارن گریه میکنن....
سرم رو برگردوندم و به اطراف نگاه کردم.باکمال ناباوری دیدم که پدر الناز هم داره اشک میریزه.
چشمای من و بابای الناز به هم گره خورد و یکم نزدیک تر شدیم.همدیگه رو بغل کردیم و اون منو بوسید ، من هم
میخواستم دستش رو ببوسم که نزاشت.
در همین حال بابام هم از راه رسید.مامانم بهش تلفنی گفته بود که من اومدم اتاق الناز . اومد به طرف من و باز همون
صحنه تکرار شد.
در همین حال متوجه شدم که تو بیمارستان همه دارن اشک میریزن و ماجرای ما در همه بیمارستان پیچیده.......
بابام که میخواست جو رو عوض کنه، گفت : ناقال درمانت رو پیدا کردی ؟ االن دیگه از منم سالم تر به نظر میرسی....
همه درحالیکه اشکهاشون رو پاک میکردن خنده شون گرفت
فصل سوم
قسمت 1
یهو یه فکری به ذهنم رسید.یه چشمکی به الناز زدم و بهش فهموندم که هرچی که من میگم اونم تایید کنه
گفتم : آخ ... دارم میمیرم، پدر من ، کجا خوب شدم.هنوز یه ماهی باید بستری بشم تا حالم خوب بشه
الناز هم با اینکه تعجب کرده بود شروع کرد به آخ و ناله.
بهزاد خیلی تیز بود ، و با همون جمله اول تا آخر حرف من رو خوند...
بهزاد گفت : مثل اینکه اینا حالشون از لیلی و مجنون هم بد تره.باید چند هفته ای اینجا تو یه اتاق بستری باشن تا
مداوا جواب بده.نه آقای دکتر؟..........
دکتر هم که مثل بقیه یه گوشه ای وایستاده بود.متوجه منظور بهزاد شد و گفت : خانوم پرستار این آقا رو هم اینجا
بستری کنین.....

پرستار گفت : ولی آقای دکتر اینجا بخش زنانه.......
تو دلم هزار تا فحش و دری وری بار اون پرستاره کردم.
دکتر یه لبخندی زد و گفت : کاری رو که گفتم بکنین.
و برای اینکه حرفی باقی نمونه از اتاق رفت بیرون و فقط ما دو خانواده موندیم.
پدرم تا دید که اوضاع مناسبه با آرامش و شمرده گفت : عباس آقا ) بابای الناز ( با اوضاعی که پیش اومده سعید ما
رو به غالمی قبول میکنین.
نمیدونم حال من و الناز دلش رو به رحم آورده بود یا مسئله دیگه ای وجود داشت... به هر حال همون کسی که اون
روز اون طوری منو از خودش رونده بود،گفت : کی از آقا سعید بهتره....... اما شرایطی دارم که باید هردوشون قبول
کنن...........
ما هم با اینکه سرمون رو انداخته بودیم پایین و سرخ شده بودیم همصدا داد زدیم : هرچی که باشه قبوله......
یهو همه خندیدن و برامون کف زدند.
و به این ترتیب ما، در بیمارستان باهم نامزد شدیم.بعد از چند دقیقه مامان و بابای الناز به همراه پدر و مادر من ،
رفتن خونه؛ و بهزاد هم بعنوان همراه پیش ما موند.
به بهزاد گفتم : تو این چند دقیقه چی شد؟...
اونم خندید و گفت : بابام دلش برای دیوونه ها سوخت...
گفتم : یعنی چی؟...
گفت : هیچی اگه همینطور پیش میرفت دیوونه میشدی... اونوقت... میبردنت به دیوونه خونه...
گفتم : خب که چی؟...
گفت : هیچ چی دیگه دیوونه... اونجا همه دیوونه ها رو بد تر میکردی...
بعد از یه مدت گریه و زاری برای اولین بار الناز از ته دل خندید... طوری که من هم خندم گرفت...
هرسه تایی مون دل تو دلمون نبود... در همین حال که داشتیم میخندیدیم یهو همون پرستاره که نمیزاشت من کنار
الناز بستری بشم اومد تو...

هرسه مون خشکمون زد... تابلو که سهل بود ، گالری شدیم... یکم به صورت هرسه ما زل زد... یهو خودشم شروع به
خندیدن کرد... بعد از یکم خنده ، یه تبریکی گفت و رفت ....
فصل چهارم
قسمت 1
چند روزی که اونجا خودمون رو به مریضی زده بودیم و تو بیمارستان بستری بودیم تمام پرسنل بیمارستان و دکترها
و پرستار ها میومدن دیدنمون و بهمون تبریک میگفتن.همون روزِِ اولِِ بستری شدنمون هم یکی از دوستام زنگ زد
که حالمو بپرسه و تا فهمیده بود که تو بیمارستانم به همه بچه ها گفته بود و بچه ها تک تک یا بطور گروهی میومدند
عیادت من و تا از مسئله با خبر میشدند حیرت زده می شدند.خالصه اون سه روزی که تو بیمارستان خودمون رو به
مریضی زده بودیم از بهترین روزای عمرم بود.
شبا تا دیر وقت بیدار بودیم و به نجوا های عاشقانه مشغول بودیم.تو این چند روز بهزاد هم خیلی بیشتر از قبل
بهمون نزدیک شده بود و تقریبا از همه کارها ، حرفها و مسائل ما باخبر بود.
بعد از سه روز از بیمارستان با یه سر و صدای فراموش نشدنی مرخص شدیم و رفتیم خونه.
توی کوچه هم که یک لشگر منتظر ما بودن و اشک شوق و تبریک بود که به طرف ما سرازیر میشد؛ طوری که ما
نمیتونستیم جواب همه رو بدیم...........
رو بوسی ها و مراسمات که تموم شد همه رفتیم خونه الناز اینا.بعد از چند ساعت که آبا کمی از آسیاب افتاد ، بابای
الناز گفت :
» االن باید شرایطی که تو بیمارستان نشنیده قبول کردین رو بشنوین و بهشون عمل کنین.... شرایط از این قرارند:
شرط اول : باید توی درساتون که شدیدا افت کرده پیشرفت کنین.........
شرط دوم : فعال باید یه صیغه محرمیتی خونده بشه ولی عقد رسمی و عروسی شما بعد از فارغ التحصیل شدنتون
برگزار میشه.........
شرط سوم : روابط تون تو این مدت نباید باعث این بشه که به کارهای دیگه تون نرسین....... «
ما هم با خوشحالی قبول کردیم.
شام رو هم خوردیم و وقتی میخواستیم بریم من خیلی پکر بودم ، چون باید دوباره از الناز جدا میشدم.اما با شنیدن
یه جمله کوتاه نیشم تا کنار گوشم باز شد.

هرسه مون خشکمون زد... تابلو که سهل بود ، گالری شدیم... یکم به صورت هرسه ما زل زد... یهو خودشم شروع به
خندیدن کرد... بعد از یکم خنده ، یه تبریکی گفت و رفت ....
فصل چهارم
قسمت 1
چند روزی که اونجا خودمون رو به مریضی زده بودیم و تو بیمارستان بستری بودیم تمام پرسنل بیمارستان و دکترها
و پرستار ها میومدن دیدنمون و بهمون تبریک میگفتن.همون روزِِ اولِِ بستری شدنمون هم یکی از دوستام زنگ زد
که حالمو بپرسه و تا فهمیده بود که تو بیمارستانم به همه بچه ها گفته بود و بچه ها تک تک یا بطور گروهی میومدند
عیادت من و تا از مسئله با خبر میشدند حیرت زده می شدند.خالصه اون سه روزی که تو بیمارستان خودمون رو به
مریضی زده بودیم از بهترین روزای عمرم بود.
شبا تا دیر وقت بیدار بودیم و به نجوا های عاشقانه مشغول بودیم.تو این چند روز بهزاد هم خیلی بیشتر از قبل
بهمون نزدیک شده بود و تقریبا از همه کارها ، حرفها و مسائل ما باخبر بود.
بعد از سه روز از بیمارستان با یه سر و صدای فراموش نشدنی مرخص شدیم و رفتیم خونه.
توی کوچه هم که یک لشگر منتظر ما بودن و اشک شوق و تبریک بود که به طرف ما سرازیر میشد؛ طوری که ما
نمیتونستیم جواب همه رو بدیم...........
رو بوسی ها و مراسمات که تموم شد همه رفتیم خونه الناز اینا.بعد از چند ساعت که آبا کمی از آسیاب افتاد ، بابای
الناز گفت :
» االن باید شرایطی که تو بیمارستان نشنیده قبول کردین رو بشنوین و بهشون عمل کنین.... شرایط از این قرارند:
شرط اول : باید توی درساتون که شدیدا افت کرده پیشرفت کنین.........
شرط دوم : فعال باید یه صیغه محرمیتی خونده بشه ولی عقد رسمی و عروسی شما بعد از فارغ التحصیل شدنتون
برگزار میشه.........
شرط سوم : روابط تون تو این مدت نباید باعث این بشه که به کارهای دیگه تون نرسین....... «
ما هم با خوشحالی قبول کردیم.
شام رو هم خوردیم و وقتی میخواستیم بریم من خیلی پکر بودم ، چون باید دوباره از الناز جدا میشدم.اما با شنیدن
یه جمله کوتاه نیشم تا کنار گوشم باز شد.

مامان الناز گفت : آقا سعید کجا؟
گفتم : دیگه بریم بخوابیم .از فردا دیگه باید بریم مدرسه.....
گفت : دیگه نامردی نداشتیما، خودتون رو تو دلمون جا کردین، االنم میخواین بزارین برین!.......... نمیزارم برین
فعال یه هفته سهمیه ما هستین و باید اینجا بمونین....
واقعا تعجب کردم ، تفاوت از کجا تا کجا؟)قبل و بعد از نامزدی رو میگم(
من هم بدون چون و چرا قبول کردم......و مامانم و بابام رفتن خونه خودمون.
بعد ا ز رفتن مامان و بابام ، بهزاد و مامان و بابای الناز هم رفتن که بخوابند و دوباره من موندم و الناز و آتش عشقی
که درونمون شعله میکشید.
دوباره عین اون روزی که توی پارک عالقه ام رو بهش ابراز کرده بودم ، دستش رو تو دستم گرفتم و اون سرش رو
گذاشت رو سینه ی من.
بهش گفتم : عزیزم ، یادت نرفته که چه قولی به بابات دادیم.
گفت : یادمه.....
گفتم : پس بیا از همین حاال شروع کنیم
گفت : اگه تو این طوری دوست داری من هم اینو میخوام...............
و ساعت 12 شب شروع کردیم به درس خوندن و تا ساعت 1 صبح شونه به شونه هم دراز کشیده بودیم و درس
میخوندیم.
وقتی باهم بودیم دیگه گذشت زمان رو حس نمیکردیم؛ یعنی از هیچ چی تو این دنیا خبر نداشتیم.توی دنیای دیگه
ای بودیم...........
ساعت چهار من گفتم که دیگه کافیه و بگیر بخواب.
هردومون در همون حال روی کتابها ولو شده بودیم.....
صبح ساعت 7 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم و پس از خوردن صبحانه مفصلی که مادر زن برامون
درست کرده بود،به الناز گفتم : دیگه پاشو بریم که دیرمون شد.

بابای الناز گفت : پسرم من خودم میرسونمتون...
گفتم : ممنون پدر جان ، خودمون میریم؛اینطوری راحت تریم........
گفت : اگه این طوری راحت ترین من حرفی ندارم.
من هم که هنوز از خانواده الناز خجالت میکشیدم و به قول خودم یخ زبونم آب نشده بود با هر کلمه حرف زدن
سرخ میشدم.
حاضر شدیم و راه افتادیم.
فصل چهارم
قسمت2
توی راه دوباره درسهایی که شب تمرین کرده بودیم رو باهم مرور کردیم.
دم در مدرسه که رسیدیم دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم :
خیلی دوستت دارم ، مواظب خودت باش.دلم خیلی برات تنگ میشه
گفت : من هم خیلی دوستت دارم،توهم مواظب خودت باش.
یه دستی تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم.تازه داشتم راه می افتادم برم که مامور نیروی انتظامی از پشت صدام
کرد : آهای پسر وایسا...
برگشتم گفتم : بله بفرمایید...
یه سیلی محکم زد زیر گوشم و گفت : تو اینجا چه غلطی میکنی. خودت مگه ناموس نداری...
هنوز داشت حرف میزد که الناز که از دور دیده بود اومد طرف ما و با کیفش محکم زد تو سر ماموره.
گفت : بی ادب ، مگه چیکار کرده که میزنیش...
اصال انتظار چنین دفاع جانانه ای رو از الناز نداشتم... عجیب روحیه گرفتم....
ماموره میخواست دست به روی الناز بلند کنه که دستش رو گرفتم و گفتم : اگه این کار رو بکنی بد جوری قاطی
میکنم!....
دوباره میخواست به من سیلی بزنه که دستش رو گرفتم و پایین انداختم و گفتم : احترامتون رو نگه دارین...

دوباره بیشتر از قبل عصبانی شد و با فریاد میخواست با مشت و لگد من رو به اصطالح خودش آدم کنه که دستش رو
همینطوری که تو هوا میاورد گرفتم و باهاش درگیر شدم... حاال نزن کی بزن...
بقیه مامورها رسیدن و بعد از گرفتن من گفتن : این خانوم چه نسبتی با شما داره...
گفتم : نامزدمه...
ولی باور نکردن و کار ما به کالنتری کشید... تو دلم به همه دری وری می گفتم و به هر چی آدم نفهم تو دنیا هست
فحش میدادم... ببین تو رو خدا خواستیم آدم بشیما... مگه میزارن...
توی باز داشتگاه پر بود از پسر جوون و بی گناه و البته چند تا معتاد... بدبختی مارو میبینی... بخاطر هیچ چی، شدیم
هم سلولی خالفکارا...
بعد از چند ساعت، زنگ زدن به پدر من و پدر الناز.وقتی اونا رسیدن و مسئله براشون روشن شد ، گفتن شما آزادین
و میتونین برین.
گفتم : حتما باید این همه معطلمون می کردین !؟...........
بعد رو به الناز و بابای الناز و بابام کردم و با صدای بلند گفتم : بیاین بابا جناب سروان و همکاراشون کار دارن؛
مزاحمشون نشید؛ کلی جوون بی گناه تو خیابونها ریخته که باید برن بگیرنشون!...
همه از جمله بابام ، الناز ، بابای الناز و همه سربازهای وظیفه که تو کالنتری بودن زدن زیر خنده.
بعد رو به همون ماموری که با من درگیر شده بود کردم و گفتم : راستی جناب سروان تو دبیرستان ما خیلی ها
هستن که تو سن و سال منن و شرایط منو دارن؛ هرموقع بازارتون کساد شد بیاین تورتون رو اونجا پهن
کنین......خوشحال میشیم زیارتتون کنیم....
باز همه خندیدن...
من مهلت ندادم حرف بزنه و از کالنتری خارج شدم.
وقتی از کالنتری خارج شدیم الناز رو به من کرد و گفت : عزیزم تو اگه این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟
گفتم : من که از خودم چیزی ندارم.... همش بخاطر روحیه ای بود که تو بهم دادی... ولی خُله، با اون شدت میزنی تو
سرش ، نمیگی میفته میمیره و کار دستمون میده؟......
باز شروع کرد به خندیدن.بابام گفت : باز شما دوتا وروجک چی دارین پچ پچ میکنین.بس نیست این همه دردسری
که درست کردین؟

گفتم : روزگار رو میبینین بابا؟.... یه روز خواستیم آدم باشیم ها..... مگه میزارن......
اون روز کلی حرص خوردم و البته کلی خندیدیم...
یه هفته گذشت و ما باز هم نتونستیم بریم مدرسه... تو این مدت فامیلها هم کم کم برای تبریک میومدند.بعد از
تموم شدن دوره قانونی سهمیه خانواده الناز.وسایلمون رو جمع کردیم و میخواستیم بریم خونه ما.
در حالیکه با الناز بلند بلند شوخی میکردم و صدای خنده مون همه جا رو برداشته بود وارد خونه ما شدیم......
تا اومدم به خودم بیام دیدم که رو هوام و جوونای فامیل یه مهمونی ترتیب دادن و جشنی بس عظیم برپاست..
همه منو مینداختند باال و همه باهم داد میزدن :"دوماد باید برقصه ، دوماد باید برقصه"
در همون حال فریاد زدم : بابا شما که دارین دوماد نگون بخت بیچاره رو میکشین که.....
باالخره رضایت دادن و منو گذاشتن زمین. پسرها هی دستشون رو میکشیدن روی صورت من.موهامو نوازش
میکردن.بعضی ها هم تو اون شلوغی دستشون رو کرده بودن تو دماغم...
گفتم : ای بابا خفم کردین.این چه کارهاییه که می کنین؟ مگه آدم ندیدین، دوماد ندیده ها..........
پسر خالم که خیلی باهام صمیمی بود گفت : آدم دیدیم؛ ولی دوماد ندیدیم....
همه زدن زیر خنده....
گفتم : مگه دوماد و آدم چه فرقی باهم دارن؟......
گفت : آدم میتونه دوماد بشه.....اما.....
گفتم : اما چی؟ دیوونه......
گفت: اما دوماد که دیگه آدم بشو نیست.....
باز همه کلی خندیدن...
اون طرف هم دختر ها الناز رو قاپیده بودن و داشتن سوال و جوابش میکردن و میخندیدند.
رفتم وسطشون گفتم : ولش کنین نامزد مردمو..... عروس ندیده ها........ ایشاال اگه یکم صبر داشته باشین قسمت
شما ها هم میشه......

پسرها یه هورایی کشیدن و زدن زیر خنده. دختر ها هم که مثل همیشه کم آورده بودن دماغشون رو گرفته بودن
باال و اخم کرده بودن و داشتن چپ چپ نگام میکردن...
یه نگاهی به صورت همشون کردم و از وسطشون رد شدم و دست الناز و گرفتم گفتم : بیا بابا اینا یکم ندید بدیدن
میکشن لت و پارمون میکنن.با هم رفتیم و روی مبل نشستیم و گرم صحبت شدیم.زنگ زدم بهزاد هم اومد و کلی
گفتیم و خندیدیم...
شوخی ها تا دیر وقت ادامه داشت و هر کی بهمون میرسید یه متلکی بارمون میکرد و میخندید.
اون شب تا دیر وقت بیدار بودیم . وقتی مهمونها رفتن رفتیم تو اتاق من.
روی تخت دراز کشیدیم و کلی با هم صحبت کردیم...
گفتم : بیا یکم مطالعه کنیم تا از فردا محکم تر روی حرفمون وایستیم بلکه یه فرجی شد و تونستیم آدم بشیم...
فصل چهارم
قسمت 3
دوباره کتابامون رو جلومون باز کردیم و بعد از چند ساعت مطالعه چون شب قبلش هم درست نخوابیده بودیم
خوابمون برد.
صبح بلند شدیم و صبحانه خوردیم و راه افتادیم تا بعد از سه هفته ی پر ماجرا دوباره زندگی عادیمون رو شروع
کنیم.
باهم راه افتادیم و اول با ماشین بابام الناز رو رسوندم و بعدش هم خودم رفتم مدرسه...
وارد مدرسه که شدم مدیرمون رو دیدم که البته امروز مهربون تر به نظر میرسید....
منم که طبق معمول عادت کرده بودم سر به سرش بزارم گفتم : آقا تو رو خدا دیگه به من اون طوری نگاه نکن. بعد
از یه سری ماجرا ، دل و جرات سابق رو از دست دادم و قلبم ضعیف تر شده......
با حرص و طعنه و کنایه گفت : به قلبت کاری ندارم. اما یه فکری به حال این زبونت بکن...
گفتم : آقا این چه طرز حرف زدن با یه فرد متاهل و محترمه؟...
گفت : چی؟.....

گفتم : آقا از همه چی بی خبرین شما..... زنمون دادن رفت...
گفت : راست میگی؟
گفتم: دروغم چیه.... منتها فعال قولنامه است و محضر سند نزدیم...
اومد جلو منو بوسید و گفت : ایشاال خوشبخت بشین.پس شیرینی رو افتادیم...
گفتم : توی این مدت پدرمون در اومد از بس شیرینی خریدیم؛ اما چون شمایین باشه......
برگشتم و چند قوطی بزرگ شیرینی گرفتم و برگشتم مدرسه.
بعد از سالم و احوالپرسی با مسئولین مدرسه یه قوطی رو برداشتم و بقیشو دادم به معاونا تا بین بچه ها پخش کنن.
رفتم طرف کالس خودمون. وقتی بچه ها منو دیدن یه جیغی کشیدن و هجوم آوردن که باهام روبوسی کنن طوری
که نزدیک بود شیرینی ها له و لورده بشن...
بعد از اینکه یکم بچه ها آروم شدن بنا به درخواست معلممون دوباره ماجرا رو از اول برای همه تعریف کردم
وقتی که داستان عشق ما تموم شد زنگ هم زده شد.توی زنگ تنفس هم توی اتاق دبیران یکبار دیگه رفتم و واسه
همه داستان رو از اول تا آخر تعریف کردم.توی مدرسه هی تبریک بود که به طرفم سرازیر میشد.این جریان باعث
شد که با کسایی هم که قهر بودم آشتی کنم و روابطم با همه بهتر بشه.
ساعت آخر یکم زودتر از مدرسه اومدم بیرون تا برم الناز رو از مدرسه بردارم.سوار ماشین بابام که جلوی مدرسه
پارکش کرده بودم شدم و مستقیم رفتم به طرف مدرسه الناز. وقتی رسیدم، مدرسه تازه تعطیل شده بود و جلوی
مدرسه هم ترافیک بود.
الناز تا منو دید برام دست تکون داد و اومد به طرفم.دوستای الناز هم همگی دورم جمع شدن و هی تبریک و متلک
بود که به طرفمون سرازیر میشد.
من هم که مونده بودمم بین این همه دختر شیطون و نمیدونستم چی بگم.بعد از چند دقیقه برای فرار از اون شلوغی
گفتم : اگه دیگه با ما امری ندارین از حظورتون مرخص میشیم.
یکی از دوستای الناز گفت : کجا؟... شیرینی نداده که نمیشه.....
یه سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و رفتم از سر چهار راه یه قوطی شیرینی گرفتم و دادم بهشون و بزور از
دستشون فرار کردیم.چند تا از دوستای الناز رو هم که باهامون هم مسیر بودن سر راه رسوندیم

وقتی رسیدیم خونه، قربون صدقه های مامان شروع شد. بعد از خوردن ناهار رفتیم تو اتاق من ،که حاال شده بود اتاق
من و الناز.
گفتم : از امروز صبح هر چی که اتفاق افتاده برام تعریف کن...
گفت : امروز صبح که باهات خداحافظی کردم ، رفتم داخل مدرسه...بچه ها تا منو دیدن اومدن طرفم...وهمه می
خواستن علت غایب شدنمو تو این چند روز بدونن...اما تو حیاط وقت نشد که بگم . رفتیم تو کالس، معلممون هم
اومد و من شروع کردم به تعریف داستان عشقمون. بعد از تموم شدن داستان ، مدیر مدرسمون از کالس منو صدا زد
برد به اتاق خودش و داستان رو برای اون هم تعریف کردم.
معلم های دیگه هم از زبون بچه ها داستان رو شنیده بودن بهم تبریک میگفتن و سر به سرم میزاشتن... همینطور
بهم گفتن که اگه شیرینی ندم از فردا حق ندارم پام رو بزارم مدرسه...
الناز گفت : خب شما چیکار کردین استاد!............
با شنیدن کلمه استاد یاد روزای گذشته افتادم و خندم گرفت.
من هم جریانات مدرسه رو براش تعریف کردم.بعدش از خونه خارج شدم و رفتم همون آموزشگاهی که قبال با الناز
میرفتیم.اونجا هم کل داستان یک بار دیگه تکرار شد.
فصل پنجم
قسمت 1
رو به همون معلممون گفتم : من باید یه کار پیدا کنم.
اونم تلفن رو برداشت و به یکی از دوستاش که شرکت نرم افزاری داشت تلفن کرد و موضوع رو بهش گفت . اونم
گفت که بیاد و نمونه کارهاش رو بیاره اگه از کارش خوشم بیاد استخدامش میکنم.
من هم از تمام برنامه هایی که نوشته بودم یک فایل نصب در فلش مموریم داشتم.از معلممون تشکر کردم و از
همون جا یک راست رفتم به طرف شرکت...
وقتی رسیدم اونجا بعد از دیدن برنامه هام گفت : ما االن یک پروژه تو دستمون داریم. این پروژه رو همراه ما بطور
موقت کار کنین اگه تونستیم با همکاری هم تمومش کنیم جزو پرسنل اصلی اینجا میشین و اگر کار، تر و تمیز از
آب در نیومد شرمنده میشیم.
من گفتم : من کجا باید کار کنم ؟
گفت : از االن میخواین شروع کنین؟
گفتم : مشکلی داره؟
گفت : نه، خیلی هم خوبه....

اون برنامه تقریبا نیاز به 22 الی 25 فرم متفاوت داشت.در عرض چهار ساعتی که اونجا بودم، من به تنهایی 2 تا از
فرم ها رو با گرافیک عالی کار کردم و صاحب شرکت به همراه 6 نفر دیگه که دوتا شون گرافیست بودن تونستن
فقط 3 فرم رو تموم کنن. همینطوری داشتم کار میکردم که الناز زنگ زد و گفت : خونواده خالم اومدن ما رو ببیبنن
و یکم زودتر بیا. من وسایلم رو که روی میز پخش بودن جمع کردم و میخواستم برم که صاحب شرکت گفت :
مهندس چیکار کردین؟
گفتم : دو تا از فرمها رو تموم کردم.
ذوق زده شد و با تعجب پرسید : میشه ببینم؟
گفتم : البته....
برنامه رو باز کردیم و تست کردیم و بدون ایراد با گرافیک عالی کار کرد.
صاحب شرکت گفت : شما از امروز استخدام میشین؛ با حقوق و مزایای عالی...
خیلی خوشحال شدم. یعنی راستش دل تو دلم نبود... سریع راه افتادم که برم خونه...
وقتی رسیدم بعد از سالم و احوال پرسی با همه ، الناز گفت : کجا بودی تا این وقت شب؟
گفتم : رفته بودم شرکت نرم افزاری که کار پیدا کنم...
گفت : چی شد باالخره؟
گفتم : هیچی با حقوق و مزایای عالی استخدام شدم...
الناز ذوق زده شد و از خوشحالی نزدیک بود گریش بگیره...
باذوق گفت : ببخشید میدونم که این کارا جلوی بزرگ تر ها بده ، اما نمیشه خودم رو کنترل کنم...
و پرید تو بغل من و یه ماچ حسابی از صورتم کرد و همه بهمون خندیدن...
هردومون از خجالت سرخ شدیم.
شوهر خالم که یه آدم سپاهی و شدیدا متعصب و مذهبی بود زد تو برجک الناز و گفت : الناز خانم از شما که یک
بانوی عفیفه هستید این کارها منطقی به نظر نمیرسه....
الناز بد جوری ناراحت شد.
من هم نتونستم ناراحتی الناز رو تحمل کنم .برگشتم با لحن اعتراض آمیز گفتم : منطق ما با منطق شما خیلی فرق
میکنه... شما برو سماق بمک تا بلکه منطقتون یه روزی جواب بده...
خالم یه چشم غره به من رفت و من ساکت شدم.الناز هم از اینکه طرف جوابش رو گرفته خیلی خوشحال شد.
از فردای اون روز بعد از مدرسه میرفتم تو همون شرکت و مشغول کار میشدم.
فصل پنجم
قسمت 2
یه روز اونجا مشغول کار بودم که دیدم یه مرد سی چهل ساله و بسیار شیک پوش به همراه یه دختر قد بلند و خوش
اندام و زیبا وارد شرکت شدند.دختره به قدری اندامش کشیده و موزون بود که همه برگشتن و اونا رو نگاه میکردن

من پشت میزم بودم . هردوشون به طرف من اومدن و بعد از سالم تعارفات سراغ صاحب شرکت رو از من
گرفتن.من هم راهنماییشون کردم.
وقتی میخواستم از اتاق صاحب شرکت خارج بشم ؛ صاحب شرکت گفت : بمون مهندس، باهات کار دارم.
برگشتم و روی یکی از صندلی های خالی رو به روی دختره و پدرش نشستم.
صاحب شرکت گفت : مهندس، ایشون مهسا خانم دانش آموز سال سوم رشته کامپیوتر هستن و )رو به پدر دختره
کرد ( ایشون هم پدرشون هستن.مهسا خانم قراره برای کار آموزی چند ماهی مهمون ما باشن و البته همراه شما.
صاحب شرکت ادامه داد : شما باید در ساعاتی که در شرکت هستین به مهسا خانم کمک کنین تا مشکالتی که توی
کارهاشون دارن رو برطرف کنن...
اون طور که من فهمیدم پدر دختره از اون سرمایه دارهای دم کلفت و بسیار پولدار بود. و دختره هم یه دختر لجباز و
خودخواه.
پدرش با غرور و طوری که پولش رو به رخ من بکشه گفت : پسر جان هر چی که دخترم الزمه یاد بگیره کمکش کن
یاد بگیره.من هم از خجالتت در میام.
چهار تا تراول صد هزار تومانی از جیبش در آورد و دوتا رو به من داد و دوتا رو به صاحب شرکت داد و گفت :
نزارین اینجا به دخترم بد بگذره...
من تراول ها رو به طرفش گرفتم و گفتم : من از شما انتظاری ندارم.
یهو دختره با لحن خاصی گفت : مهندس بعنوان هدیه از ما قبول کنین بابام به این پولها نیازی نداره.....
از طرز صحبت کردنش فهمیدم که چشمش رو گرفتم واین حرفها رو میزنه که برتریش رو ثابت کنه و بعد ضربه
فنی ام کنه......
گفتم : ما هنوز چند دقیقه ای نمیشه که باهم آشنا شدیم.
فهمید حرف بدی زده.
یهو مهسا ) همون دختره ( گفت : اصال بهتون نمیاد که اینطور آدم قاطع و خود داری باشین...
گفتم : این طوری نبودم، تازگی ها این طوری شدم..............
گفت : یعنی چی؟
گفتم : یعنی از وقتی که ازدواج کردم.........
صورتش طوری شد که انگار با بمب زدیش.گفت : ولی اصال به قیافتون نمیاد...
با اینکه متوجه منظورش بودم ، گفتم : که این طور خویشتن دار باشم؟!...........
سریع و کمی با عصبانیت گفت : که متاهل باشید......
گفتم : خب ، نیستم............
چشماش یه برقی زد و معلوم بود که خوشحال شد.
گفتم : ولی به همین زودیا میشم...
قیافش طوری شد که انگار یه سطل آبجوش رو ریخته باشی روش.
فهمید که حریف قدری ام و عقب نشینی کرد...

صاحب شرکت هم که کنایه های ما رو متوجه شده بود، داشت به دهن من نگاه میکرد و ریز ریز میخندید.پدر
دختره هم عین برق گرفته ها ، مات و مبهوت به دهن من و دخترش نگاه میکرد.
بعد از کمی صحبت پدر دختره از شرکت رفت و من و دختره با هم اومدیم اتاق من و من مشغول کارم شدم و اون
هم فقط نگاه میکرد...
اون روز تا شب ، حال مهسا طوری گرفته بود که حتی یک کلمه هم حرف نزد...
به هر حال اون روز تموم شد و من رفتم خونه.بعد از سالم و علیک با اهل خونه دستام رو شستم و به همراه الناز
رفتیم تو اتاق من.و باز نجواهای عاشقانه و شوخی و خنده های همیشگی شروع شد.بعد از کلی مسخره بازی رفتیم
سراغ کتابهامون و با اینکه فردای اون روز نمیخواستم برم مدرسه تا دیر وقت برای اینکه الناز تنها نشینه و حوصله
ش سر نره همراه الناز مشغول درس خوندن شدیم و همونجا که روی تخت من دراز کشیده بودیم خوابمون برد.
صبح شد و ما هنوز خواب بودیم.یهو دیدم یکی داره تکونم میده و میگه : خرس گنده بسه دیگه پاشو ، آقا پسر
مدرسه تون دیر شد.....
صدای مامان بود و من با کلی غر زدن و البته با زور بیدار شدم و مامان گفت عروسمون رو هم بیدار کن بیاین صبونه
بخورین.و رفت و در رو بست.
سرم رو نزدیک صورت الناز بردم و گفتم : عزیزم ، عشقم ، عمرم ، زندگیم ، همسرم..... پاشو صبح شده...... یعنی تو
خوابی؟
یهو پرید و منو بغل کرد و گفت : معلومه که نه... فقط میخواستم این قشنگ ترین جمالت دنیا رو از زبون تو عزیزم ،
عمرم ، عشقم ، زندگیم بشنوم....
یهو مامان داد زد : بابا بسه دیگه... بقیه دل و قلوه هاتون رو بزارید یه وقت دیگه رد و بدل کنین ؛ دیر شد...
هردومون زدیم زیر خنده و با شیطنت و کلی سرو صدا از اتاق خارج شدیم و صبحانه رو خوردیم و با ماشین ، الناز رو
رسوندم دم در مدرسه؛ وقتی میخواست از ماشین پیاده شه گفت : عزیزم امروز کجاها میری؟
گفتم : مستقیم میرم شرکت...
گفت : مگه نمیری مدرسه؟
گفتم : نه ... امروز حوصله مدرسه رو ندارم...
گفت : پس منم باهات میام.نمیتونم ازت دور باشم...
گفتم : اونجا هم خسته میشی... هم از درسات عقب میمونی....
فصل پنجم
قسمت 3
گفت : اوال من معلمی مثل تو دارم... دوما ، من هرجا که باتو باشم خسته نمیشم و اگه به جهنمم همراه تو برم اونجا
برام بهشته... سوما ، پسر خوب که رو حرف همسرش حرف نمیزنه که...
اینو گفت و در رو بست.من هم سرم رو تکون دادم و یه لبخندی زدم و حرکت کردم....
وقتی به شرکت رسیدیم با اعضای شرکت که دیگه باهاشون صمیمی شده بودیم سالم و احوال پرسی کردم و الناز رو
به اونا معرفی کردم.از الناز استقبال خوبی شد و هی خوش آمد بود که به الناز میگفتند...

گفتم : بابا همکارتون منم... چرا به من خوش آمد نمیگین؟
یکی از همکارهای خانوممون گفت : برو بابا آقا سعید... میخواین این عروسک رو ول کنیم و به شما بچسبیم؟
و دست الناز رو گرفتن و بردن اتاق خودشون.....
من هم رفتم اتاق خودم و بعد از چند دقیقه اون دختره هم اومد....
راستش با اینکه جلوش کم نمیاوردم بد جوری ازش میترسیدم و اگه به خاطر شرکت و صاحب شرکت که حاال
باهاش صمیمی شده بودیم نبود خیلی وقت پیش از اونجا میرفتم....
اون روز هم تموم شد و من و الناز باهم برگشتیم خونه....
چند ماهی گذشت و نزدیکیهای تابستون شد....
کم کم با اعضای اونجا هم صمیمی تر شدیم و من هم یخ زبونم کامال باز شد.مهسا هم خیلی به پر و پای من می
پیچید. من هم نمیزاشتم از یه حد معین صمیمی تر بشه ولی هی با راههای متفاوت سعی داشت با من رابطه ش رو
نزدیک تر کنه.
در طی این مدت چند باری هم الناز همراه من به شرکت اومده بود و دیگه اعضای 12 نفری شرکت همشون اونو
میشناختن.مهسا با الناز هم خیلی صمیمی شده بود و هر وقت که الناز همراه من به شرکت میومد از من جدا میشد و
دائما همراه مهسا بود.من هم با اینکه اصال احساس خوبی نسبت به این کارهاش نداشتم مخالفتی نمیکردم...
یه روز نزدیکی های ظهر که میخواستم از شرکت خارج بشم مهسا منو صدا کرد.چون اون روز ماشین نداشتم از من
خواست که منو برسونه.....
من هم قبول نمیکردم ولی با اصرار زیاد سوار ماشینش شدم.اون گفت : موافقی بریم کافی شاپ؟
گفتم : نه ممنون کار دارم باید برم خونه....
گفت : هر طور راحتی سعیدجون )!(
از طرز حرف زدنش وحشت کردم... هی به خودم لعنت میکردم که چرا روز اول باهاش کل کل کرده بودم... همش
به این فکر میکردم که نکنه من و الناز رو از هم جدا کنه و زندگیمونو به هم بریزه چون از مدتها پیش احساس کرده
بودم به من عالقه داره و اون کسی بود که عادت نداشت سر چیزی که میخواد کوتاه بیاد....
در طول مسیر هی میخواست سر صحبت رو باز کنه ولی من زرنگ تر از اون بودم و دم به تله نمیدادم...
تا اینکه نزدیکی های خونه ما ، ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و دستم رو تو دستش گرفت و رو به من کرد و
گفت : سعید تو چرا اینقدر سنگ دلی؟ یعنی توو این مدت، تو که اینقدر تو این مسائل استادی، متوجه نشدی که من
بهت عالقه دارم... چند بار شده که خواستم بهت بگم و تو از زیر بحث در رفتی... عزیزم دوستت دارم ، میخوامت،
میفهمی؟
من هم چیزی نگفتم و سریع و با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و از اون دور شدم....
چند قدمی دور نشده بودم که مهسا در حالیکه گریه میکرد از توی ماشین پیاده شد و داد زد : سعید برو... اما یادت
باشه بد جوری دلم رو شکستی.... راحتت نمیزارم.... خیلی نامردی....
و سوار ماشین آخرین مدلش شد و رفت.....

از این حرفهاش خیلی ترسیدم.... چون بابای اون خیلی آدم با نفوذی بود و اگه اراده میکرد میتونست در عرض چند
روز به کلی نابودم کنه اما ترس اصلی من از این نبود... میترسیدم که زندگیمونو به هم بزنه و بین من و الناز جدایی
بندازه....
وای... داشتم دیوونه میشدم.اصال نفهمیدم که چه طوری به خونه رسیدم تا به خودم اومدم دیدم که الناز رو بروم
وایساده و داره میگه: سعید حالت خوبه.... تو امروز چه ت شده... چرا حرف نمیزنی.... یه حرفی بزن..
هیچی نمیتونستم بگم.خشکم زده بود.به زور گفتم : حالم خوبه و رفتم به طرف اتاق و روی تخت ولو شدم....
الناز هم نشست باالی سرم.... نفهمیدم که کی خوابم برده بود ولی تا به خودم اومدم دیدم که شب شده و الناز هم
همونطور باالی سر من نشسته....
فصل ششم
قسمت 1
تا چشمم به چشم الناز افتاد گریه م گرفت.مثل بچه ها داشتم زار زار گریه میکردم و الناز هم با اینکه هیچ چی از
ماجرا نمیدونست داشت پا به پای من گریه میکرد و منو دلداری میداد.
خوشبختانه مادرم اون روز خونه نبود وگرنه اون هم ناراحت میشد. رو به الناز کردم و گفتم : عزیزم قول بده که هیچ
وقت ازم جدا نمیشی ....
گفت : مگه قراره که ما از هم جدا بشیم؟... این حرفا چیه سعید؟....
من هم کل ماجرا رو از اول آشناییمون با مهسا تا آخر براش تعریف کردم.اون هم فقط زل زده بود به چشمام و فقط
گوش میکرد.
وقتی کل ماجرا رو شنید گفت : عزیزم هیچ قدرتی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه... بعد دستاش رو دور گردنم حلقه زد
و منو بوسید، یه بوسه داغ و طوالنی... طوری که من دلم در یک لحظه به کلی آروم شد... بعد برای اینکه جو رو عوض
کنه استریوی خانگی رو باز کرد و یه آهنگ از منصور شروع به خوندن کرد.....
دلم کسی رو نمیخواد، فقط به خاطر تو.....
غرور من رفته به باد ، فقط به خاطر تو .....
یه روز میام به جست و جو فقط به خاطر تو.....
عشقو میزارم پیش رو فقط به خاطر تو....
دنیارو عاشق میکنم، فقط به خاطر تو....
غرق شقایق میکنم ، فقط به خاطر تو....
من شهر عشقو میگذرم ، تو رو تا قصه میبرم....
دل رو به جاده میسپرم ، ستاره ها رو میشمرم....
...
واقعا دلم آروم شده بود..
حرفهای الناز با اون آرامشی که ادا میشد انگار آب سردی بود به روی آتش سوزان....
چند روز گذشت... خبری از مهسا نشد و دیگه ندیدمش.....

تقریبا یک سال از نامزدی من و الناز میگذشت و چندین بار تو خونه ی ما به مناسبت های مختلف برای ما جشن
گرفته بودند؛ اما هنوز تو خونواده الناز جشنی گرفته نشده بود برای همین آخر هفته قرار بود تو خونه اونا جشن
برگزار بشه....
از چند روز قبل من و الناز رفته بودیم خونه اونا و تو کارها کمک میکردیم. من هم تو خونه پدر زن کامال زبونم باز
شده بود و همه رو سرگرم میکردم و با اینکه خودم بد جوری خسته میشدم نمیزاشتم هیچ کس احساس خستگی
کنه....
پدرم اینا هم اومدن که به ما سر بزنن و تا منو دیدن که با اون جدیت دارم کار میکنم شوکه شدن من هم که حالشون
رو دیدم گفتم : آخ مُردم... مادر میبینی دارن تو خونه پدر زن چه طوری ازم کار میکشن....
مامانم گفت : تو که تو تموم عمرت از این کارا نکردی... کار کن یاد بگیری بچه....
قیافه مو جدی کردم گفتم : وا مادرِِ من دارن از من خجالتی مثل خر کار میکشن اون وقت تو عوض دفاع از من میگی
کار کن؟...
یهو بهزاد ) داداش الناز ( گفت : تو هنوز نصف وظیفه تم انجام ندادی حاال دو قورتو نیمتم باقیه؟... خواهر دسته گلمو
دادیم دستت که کار کنی دیگه....
همه بهم خندیدن...
طوری که انگار جوابش حی و حاضر تو دهنم باشه گفتم : ای روت رو برم هی... بهزاد ، داداش ، بی شوخی... این رو
هست که تو داری یا سنگ پا.... داری بال نسبت خر ازم کار میکشی بعد به قول خودت دو قورت و نیمتم باقیه؟..
دیگه جماعت از خنده روده بر شده بودن... الناز دستمو گرفت و کشید و گفت : بیا عزیزم.... اگه خسته شدی بیا
بگیر بشین استراحت کن....
بهزاد گفت : این طوری لوسش نکن خواهر... فردا پر رو شد نگی دادشم بهم نگفته بود ها...
الناز گفت : داداش عیب نداره حسودی نکن یه نفر مثل خودم خانومشو برات پیدا میکنم که تنها نباشی عزیز دلم....
باز همه خنده شون گرفت...
بهزاد رو به من کرد و گفت : فعال که دور دور شماست آقا پسر... اما یادت باشه از من داریش ها....
من هم با همون دست و صورت کثیف بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : تا ابد مدیونتم داداش...
فصل ششم
قسمت 2
اون ماجرا هم به خوبی و خوشی تموم شد... با وجود زیادی کارها از دست دلخوشی جا برای سوزن انداختن نبود و
هی متلک بود که بار همدیگه میکردیم... روز موعود فرا رسید و من الناز رو بردم آرایشگاه پیاده کردم و رفتم که
کارهام رو انجام بدم و بعد از چند ساعت به آرایشگاه برگشتم تا الناز رو بردارم و بریم خونه... بعد از پرداخت انعام
و دریافت برگه خروج از آرایشگاه خارج شدیم و بعد از کلی بگو و بخند توی ماشین رسیدیم خونه.
همراه الناز از ماشین پیاده شدیم و میخواستم برم داخل خونه الناز که یهو دختر دایی خودم تو راه پله با سینی زد تو
سرم و گفت : بگیر اینم جواب اون حالی که پارسال تو جشن خونه خودتون از همه دخترها گرفتی... فعال هم
بفرمایین بیرون که مجلس زنانه است...

من هم که دردم گرفته بود گفتم: بی انصاف اگه جرات داری مثل خودم بیا جلو ... چرا میزنی؟...
دست الناز رو گرفت و گفت : حیف این فرشته که دست تو افتاده... حاال برو بیرون که مجلس زنانه است..
گفتم : اصال به تو چه من میخوام برم تووو...
گفت : اگه جرات داری برو تووو...
دست الناز رو گرفتم و از پله ها رفتیم باال... راستش من تا حاال تو جمع خصوصی زنها نرفته بودم... تا وارد شدم
نزدیک بود سکته کنم... وای چی میدیدم... خدای من اینجا ایران اسالمیه یا پارتی خیابانی تگزاس... همه اون دختر
چادری هایی که میشناختم همشون اینجا مینی ژوپ پوشیده بودن.... یکی دی جی میرقصید... یکی ترکیه ... یکی
آذری... یکی بندری... واقعا اینجا ایران بود؟... دختر همون خالم که شوهرش سپاهی بود یک آرایش تند و زننده ای
کرده بود که نگو.... با اینکه خجالتی نبودم بد جوری سرخ شدم.... آخه واقعا شوکه شده بودم.... یه دادی زدم و مثل
دیوونه ها با همون کت و شلوار تر و تمیز که تنم بود، تا اتاق خودم که تو خونه خودمون ، رو بروی خونه اونا بود
دویدم.... بعدا فهمیدم که تو مجلس، همه بهم کلی خندیده بودن...
چند ساعتی گذشت و توی اتاق خودم از ترس چیزای وحشتناکی که دیده بودم تنها مونده بودم که یهو همون دختر
داییم در رو باز کرد.... و تا منو دید زد زیر خنده...
گفت : دیوونه این چه کاری بود کردی... همه از این کار تو از بس خندیدن روده بر شدن...
)اسمش نازنین بود (گفتم : نازنین آخه اونجا بد جوری آشفته بود...
نازنین گفت: پسر عمه، من که گفتم نرو توو...
گفتم : ولی بی انصاف تو که نگفتی وضع اینطوریه...
گفت : خیلی خب پاشو بریم ترسو خان... همه منتظر جنابعالی هستن....
گفتم : منتظر من دیگه چرا؟... راستی راستی میخواین سکته م بدین... من که حاضر نیستم یک بار دیگه پام رو اونجا
بزارم...
گفت : نترس بابا... همه اسالمی شدن... االنم منتظر آقا دامادن ...
گفتم : جان من قول میدی همه لباس درست و حسابی پوشیده باشن؟....
زد زیر خنده و گفت : آره بابا پسر عمه ... میگم همه چادر سرشونه... به اکراه همراه نازنین راه افتادم که بریم خونه
الناز اینا...
از پله ها باال رفتیم و تا رسیدیم دم در برای اینکه پیاز داغش رو زیاد کنم داد زدم گفتم : آی جماعت... اگه
شلوارهاتونو پوشیدین من بیام تو....
همه زنا و دختر هایی که تو مجلس بودن زدن زیر خنده...
دختر عمم که تو مجلس بود ، داد زد : بیا پسر دایی.... اوضاع مرتبه... گفتم : جان من راست میگی؟.... نکنه باز ...
دوباره همه خندیدن... میخواستم وارد شم که تا حاضرین منو دیدن دوباره نزدیک بود از خنده غش کنن... همه از
بس خندیده بودن داشتن تلو تلو میخوردن.... یه چشمی به اطراف گردوندم... اَاَاَاَه تفاوت تا چه حد؟... این همون
مجلس بود.... االنم خیلی وضعش خوب نبود ها... اما یکم شکل و شمایل ایرانی پیدا کرده بود.... همه لباس بهتری
تنشون کرده بودن.... از تاپ های چسبون خبری نبود و...

نازنین ) دختر داییم ( دستم رو گرفت و منو برد و نشوند کنار الناز... نازنین گفت : اینجا چشماتو درویش کن... یکم
باید تحمل کنی.... صحنه هایی رو که میبینی ندیده بگیر...
میخواست بره که دستشو گرفتم وگفتم : چشماتو درویش کن چیه؟... من نمیتونم سرم رو بلند کنم...
الناز گفت : عزیزم دل و جراتت همین بود؟...
همه کسایی که دور و بر ما نشسته بودن و حرفهای مارو میشنیدن شروع کردن به خندیدن... بعد از رقص دختر
کوچولوهای فامیل الناز ، دختر خاله الناز که ازش دو سال کوچکتر بود با کلی ناز و ادا و اطوار برامون شربت آورد...
من که از کارهاش سر در نمی آوردم.... هی شربت رو میاورد جلو و تا میخواستم بردارم ، میبرد عقب...
یهو گفتم : دیوونه چرا همچین میکنی؟... شربتها رو میریزی ها...
همه زدن زیر خنده ...
اما اینبار نمیدونستم به چی دارن میخندن...
مامانم در گوشم گفت : خجالت بکش ... االن باید انعام بدی ...
با صدای بلند گفتم : بابا دو ساعت بگو دیگه کشتیمون ... ولی از این حرفا نداشتیما...
از جیبم یه پونصد تومنی در آوردم و گرفتم طرفش و گفتم : بقیه شم مال خودت...
باز همه زدن زیر خنده....
گفتم : چرا میخندین... گفتین انعام بده منم دادم دیگه... مگه دوتا شربت چنده؟...
باز همه خندیدن....
نازنین گفت : پسر دایی باید بیشتر بدی...
گفتم : خب من مَزَنّه دستم نیست... شما بفرمایین من تقدیم کنم... این بار دیگه همه داشتن ریسه میرفتن....
به هر شکلی که بود انعام و پرداخت کردیم و طرف دمشو گذاشت رو کولش و رفت پی کارش...
فصل ششم
قسمت 3
بعد از چند ساعت اون جشن هم با تمام حاشیه هاش تموم شد... و همه رفتن و فقط خودی ها موندن... هرکی به یاد
ماجراهای چند ساعت قبل می افتاد خندش میگرفت... با الناز روی مبل نشسته بودیم و داشتیم صحبت میکردیم که
یهو یکی یه پس گردنی محکم زد پشت گردنم.... سرمو بر گردوندم، دیدم پریسا دختر عممه.از بچگی با اون یه جا
بزرگ شده بودیم و اون به من داداش میگفت... من هم مثل خواهرم دوستش داشتم...
گفت : داداش این چه حرفایی بود که میزدی...
گفتم : شما دخترها امروز مجلس رو بدست گرفتین و دور برداشتین ها... اون از نازنین که با سینی زد لت و پارمون
کرد، حاالم تو که گردنمو شکستی...
طوری که شاکی باشم رومو کردم طرفش و با عصبانیت گفتم : اینم عوض آموزش دادنته دیگه... جلوی در و همسایه
و فامیل آبرومو بردی شاکی هم هستی.... وقتی تو که خواهرمی چیزی به من نگفتی... چطور انتظار داری بقیه این
آموزش ها رو به من بدن... من که تا حاال از این چیزا ندیده بودم... اگه سکته میکردم چیکار میکردی.... نامرد... بی

انصاف ... هیوال ... دیو دوسر.... اژدها... ظالم... همه از سر و صدای ما دورمون جمع شده بودن و داشتن میخندیدن...
الناز رو هم که نگو... داشت ریسه میرفت...
رو به جمع کردم و گفتم : شماها انصاف ندارین... نمیگین جوون مردم سکته میکنه میفته میمیره... چرا هیچ کدوم
تون به من نگفته بودین که ممکنه اینجا یه همچین صحنه هایی رو ببینم.... چرا راهنماییم نکردین، نامردا...
نامسلمونا.... همه فقط میخندیدن....
بابای الناز گفت : پسر بسه چقدر تو حرف میزنی ... اگه من این همه حرف میزدم االن فکم از جاش در اومده بود...
چیزی نگفتم و همراه بقیه شروع کردم به خندیدن... اون روز هم به خوبی و خوشی تموم شد و همراه الناز اومدیم
خونه ما وچون هردومون خیلی خسته بودیم خیلی زود گرفتیم خوابیدیم...
روز ها همینطور پشت سر هم میومد و میرفت و من هم دانشگاه قبول شده بودم به دانشگاه میرفتم... البته همچنان
تو همون شرکت کار میکردم و با پس اندازی که خودم جمع کرده بودم و با کمک بابا یه ماشین پژو 125 صفر
خریدم و با خونواده خودمون و خونواده الناز رفتیم مشهد زیارت....
چند سال گذشت ... من تا چند ماه دیگه لیسانس میگرفتم و الناز هم که توی دیپلم ترک تحصیل کرد.دیگه آخرین
شرط بابای الناز) فارغ التحصیل شدنمون ( هم داشت جور میشد و ما باید تا چند ماه آینده بند و بساط عروسیمون رو
فراهم میکردیم... هفت هشت میلیون تومنی پس انداز داشتم و چهار پنج میلیون تومن هم بابا کمک کرد و برای سه
ماه آینده که تقریبا مرداد ماه میشد برای یه پنجشنبه شب تاالر ارومیه رو اجاره کردیم، ترتیب ارکستر رو هم داییم
داد و فیلم بردار و آشپز و سایر بخش ها هم اوکی شد.
روزها پشت سر هم گذشت و من هم امتحانات پایانی دانشگاه رو تموم کردم. دیگه خونواده های هردومون مشغول
آماده کردن بند و بساط عروسی بودن و تا عروسیمون یه هفته وقت داشتیم.کارتهای دعوت رو همراه الناز و به
سلیقه الناز انتخاب کردیم و ترتیب چاپشون داده شد.فردای اون روز از پسر خاله م خواهش کردم که که کارتها رو
از چاپخونه تحویل بگیره و بیاره.
لیست کسایی که باید دعوت میشدن رو به همراه پدر و مادر من و مامان و بابای الناز تهیه کردیم. به اصرار الناز
نزاشتیم که روی پاکت ها چاپی باشه... الناز میگفت میخوام کارتهای عروسیمون با خط تو نوشته بشه.... چون من
واقعا خوش خط بودم و فکر میکنم الناز بخاطر کالس گذاشتن بین دوستاش این کار رو میکرد، الناز دختر مغرور یا
حسودی نبود اما از هیچ کدوم از کارای خانوما نمیشه سر در آورد....
بگذریم، کارتها با خط من نوشته شد و با ماشین همراه با الناز پخششون کردیم... چند روز بیشتر به مراسم
عروسیمون نمونده بود و کم کم توی خونه های هردو مون بند و بساط بزن و برقص جوونا برپا بود.گاها پیرا رو هم
بازی میدادن ولی پیرا خیلی قاطی نمیشدن...
اما اینجاش خیلی جالب بود بزارید بگم.
یه شب پسر عمم به پدر بزرگ هشتاد ساله من گفت : بابا بزرگ بیا وسط برقصیم...
پدر بزرگ گفت : پسرم از ما دیگه گذشته ...
پسر عمم هم شیطنتش گل و کرد و در گوشش گفت : پدر بزرگ... اگه نرقصی پیر زنای فامیل فکر میکنن واقعا پیر
شدینا... بیاین آبرومونو بخرینو برقصین...

در کمال ناباوری دیدیم پدر بزرگ کتش رو در آورد و با عصا شروع به رقصیدن کرد... اونم چه رقصیدنی.... بهتر از
یه پسر 16 ساله میرقصید...
در پایان هم رو به مادر بزرگ کرد و گفت : حاج خانوم فقط به خاطر تو...
همه زدن زیر خنده...
پسرا و دختر های جوون فامیل که با من یا الناز صمیمی بودن میومدن و تو کارها کمکمون میکردن... البته بازار خنده
و شوخی هم گرم بود و همه هی متلک بود که بار همدیگه میکردن... البته ناگفته نماند دل و قلوه هم بین دخترها و
پسرها رد و بدل میشد و این زیبایی جشن رو چند برابر میکرد.... یه روز داشتم دنبال کارهای عروسی توی شهر
میگشتم.... خواستم یه بار دیگه با فیلمبردار هماهنگ کنم که احیانا برنامه به هم نخوره... وقتی از ماشین پیاده شدم
که به طرف دفتر اون فیلمبردار برم وسایل تو دستم زیاد بود به خاطر همین گوشیم از دستم افتاد توی جوب و
خراب شد....
کلی فحشش دادم که لعنتی آخه االن وقت خراب شدن بود؟...
به هر حال اون روز میخواستم باقی کارتها رو که صاحب هاشون یا خونه نبودن و یا وقت نشده بود که کارتها رو
بهشون برسونیم رو تحویل بدم واسه همین کارم تا ساعت ده ، ده ونیم شب طول کشید و از قضا اون روز به الناز قول
داده بودم که زودتر میام... وقتی رسیدم خونه هنوز وسایلم رو از توی ماشین برنداشته بودم که یهو دیدم در ماشین
باز شد و الناز سراسیمه و در حالی که بغض کرده بود سوار ماشین شد...
فصل هفتم
قسمت 1
گفتم : چه خبرته عزیزم...
دیگه گریه ش گرفت...
گفت : کجایی تو بی انصاف ... گوشیت چرا اشغاله.... تو نمیگی من دلم هزار جا میره....
هی حرف میزد و اشک میریخت.... واقعا بد جوری نگران شده بود....
بغلش کردم و در حالیکه میبوسیدمش ، گفتم : ببخشید عزیزم اصال فکر نمی کردم اینطوری بشه....ا
ون هم منو بغل کرد ... دیدم دو تا از پسرای شیطون محله مون دارن از کنار ماشین ما رو نگاه میکنن...
شیشه رو باز کردم و گفتم : چه خبره ؟... فیلم سینماییه که وایسادین ما رو نگا میکنین؟...
یکیشون گفت : نه آقا سعید خیلی باحال تره .... این یکیش دیدنی تره...
در رو تند باز کردم و گفتم : مگه دستم بهت نرسه پدر سوخته....
هردو شون فرار کردن... الناز هم در حالیکه گریه میکرد یهو شروع کرد به خندیدن... اشکهاشو پاک کردم و از
ماشین پیاده شدیم و رفتیم خونه...
روزی که شب اون باید عروسیمون برگزار میشد، فرا رسید...صبح زود از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه
از خونه زدیم بیرون...
میخواستیم سوار ماشین بشیم که یه صدای نرم و لطیف منو صدا کرد.

_سعید وایسا میخوام باهات حرف بزنم...
هم من و هم الناز برگشتیم به طرف اون صدا.....وای چی میدیدم..... مهسا..... گفته بود راحتت نمیزارم.... برای چی
اومده بود؟.... نکنه همه چی رو خراب کنه.... با اینکه الناز از همه چی خبر داشت ولی باز هم میترسیدم...الناز هم
متوجه حال من شد و رفت به طرف مهسا و باهاش دست داد و آوردش نزدیکتر.....من هم خودم رو برای هر نوع
حالتی داشتم آماده میکردم و انتظار داشتم یه مشاجره شدید بین ما اتفاق بیفته....مهسا اومد نزدیک تر.... و طوری
که اصال فکرش رو هم نمیتونستم بکنم شروع کرد به حرف زدن....
ـ سعید منو ببخش .... من خیلی اذیتت کردم....
من واقعا شوکه شدم... اینطوری حرف زدن از مهسا بعید بود...
مهسا رو به الناز کرد و ادامه داد: الناز خانم از شما هم عذز میخوام ... من در حق هردوتون بدی کردم... من نقشه
های بدی براتون کشیده بودم....
گفتم : چه نقشه ای؟... از چی داری حرف میزنی؟
گفت : قول میدین منو ببخشین؟
الناز گفت : عزیزم تو که کاری نکردی... چرا باید تو رو ببخشیم؟...
مهسا شروع به گریه کرد.... الناز اونو سوار ماشین کرد و راه افتادیم تا به یه جای خلوت بریم...تو راه همونطور که
داشت گریه میکرد ماجرا رو تعریف کرد...
با آدم های بابام هماهنگ کرده بودم... قرار بود شما توی روز عروسیتون توی یه تصادف ساختگی کشته بشین...
اما....
من خیلی قاطی کرده بودم... با عصبانیت گفتم : اما چی؟...
در حالیکه گریه میکرد گفت : من از همون روزی که با تو توی ماشین من حرفمون شد همه جا تعقیبت میکرد...
سایه به سایه دنبالت بودم... از هر کاری که میکردی ، و از هر حرفی که میزدی باخبر بودم... تا اینکه اون روز که تو
دیر وقت به خونه برگشتی... تا الناز رو دیدم که بخاطر یه دیر کردن این طوری داره گریه میکنه از خودم خجالت
کشیدم... از خودم بدم اومد... فهمیدم من لیاقت عشق تو رو نداشتم و تو حقت بود که از من خوشت نیاد.... خودم رو
در برابر عشق پاک تو و الناز کوچیک دیدم... از اون روز تا حاال بغض گلوم رو گرفته بود... فقط تو فکر این بودم که
ازتون حاللیت بگیرم... حاال هم فقط بگین که منو بخشیدین... بخدا دیگه میرم... طوری که هیچ وقت منو نبینین...
خواهش میکنم منو ببخشید...
با این حرفهاش من که تا چند لحظه پیش میخواستم بکشمش دلم براش سوخت... اون دختری بود که خیلی مغرور
بود اما بخاطر اشکهای پاک اونشب الناز اینطوری غرورش رو شکسته بود و داشت زار و زار گریه میکرد، و این یعنی
معجزه عشق...الناز هم از این حرفهاش خشکش زده بود.. ولی حال منو فهمید...
اشکهای مهسا رو پاک کرد و گفت : بسه دیگه گریه نکن... تو خیلی شهامت داری که اینطوری به گناه خودت
اعتراف کردی.... ما ازت متنفر نیستیم... خواهش میکنم امشب توی جشن ما حضور داشته باش...
مهسا گفت : یعنی منو بخشیدین؟...الناز گفت : البته که بخشیدیم... تو دیگه از دوستای مشترک ما هستی... حاال هم
دیگه گریه نکن... اصال میخوای با من بریم آرایشگاه...
گفت : سعید چی؟...
پاسخ
 سپاس شده توسط Faust
آگهی
#2
الناز گفت : سعید رو حرف من حرف نمیزنه...
مهسا قبول کرد که همراه الناز به آرایشگاه بره...واقعا که از داشتن همسری مثل الناز که دلش به این بزرگی بود
خوشحال بودم...یاد اون بیت حافظ افتادم که میگفت:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است بـا دوستـان مـروّت ، با دشمنان مدارا واقعا
باور کردنی نبود... کسی که تا چند روز پیش قصد جون ما رو داشت االن داشت مثل خواهر الناز همراهش به
آرایشگاه میرفت...اونها رو به آرایشگاه رسوندم و خودم رفتم دنبال کارهای خودم... پریسا ) همون دختر عمم که
بهش خواهر میگفتم ( رو هم از خونه شون به آرایشگاه بردم تا مهسا و الناز تنها نباشن....خودم هم به آرایشگاه رفتم
و برگشتم تا الناز رو از آرایشگاه بردارم....رسیدم دم در آرایشگاه و یه یا اللهی گفتم.اونا هم منو به داخل دعوت
کردن.... یاد اون روزی افتادم که تو خونه الناز اینا جشن بود..
فصل هفتم
فسمت 2
گفتم : لباس درست و حسابی تنتون هست؟!...همه زدن زیر خنده..پریسا گفت : آره داداش بیا تو...
گفتم : مطمئن؟...
پریسا اومد بیرون و دستمو گرفت و برد تو... دوباره تا چشمم به چشم حاضرین افتاد همه خندشون گرفت.رو به
خانوم آرایشگر کردم و گفتم : خانوم اون برگه خروج ما رو لطف میکنین؟
گفت : شیرینی نداده که نمیشه...
به شوخی گفتم : بابا شما هم فقط تیغ میزنین...
گفت : با شما کاری نداریم اما اگه شیرینی ندین نمیتونیم بزاریم این فرشته رو ببرین...
گفتم : شما هم میدونین من حاضرم به خاطر این فرشته زندگیمو هم بدم؛ اینبار هم شما بردید...و یه انعام درست و
حسابی به خانوم آرایشگر و دخترش که کنار اون ایستاده بود دادم و همراه با الناز و پریسا و مهسا از آرایشگاه خارج
شدیم و به طرف خونه رفتیم...تو خونه هم هی متلک بود که سرازیر میشد.... همه کارها رو به بهزاد داداش الناز
سپرده بودم و خیالم از طرف کارها راحت بود و چون اون شب حنا بندون بود همراه الناز به اتاق من رفتیم تا
استراحت کنیم...ساعت حدود هفت و هشت بعد از ظهر بود که به طرف تاالر حرکت کردیم و اونجا به جمع ملحق
شدیم...
تا به تاالر رسیدیم دخترها الناز رو از من جدا کردن و من هم رفتم بخش آقایون...تا وارد تاالر شدم، صحنه ای رو
دیدم که باور کردنش برام سخت بود... تمام همکالسی های دوران دبیرستان و دانشگاهم اونجا جمع بودن.... اما
نمیدونم از کجا فهمیده بودن که امروز عروسی منه. چون من فقط شماره تعداد کمی از اونها رو داشتم و تونسته بودم
که دعوتشون کنم....سریع رفتم به طرفشون و و بدون استثنا با همشون رو بوسی کردم... دوباره عین همون روزی که
تو دبیرستان بچه ها نامزدیمو با الناز فهمیده بودن و بهم تبریک میگفتن هی تبریک بود که بهم گفته میشد اما اینبار
تعداد خیلی بیشتر بود چون دوستای دوران دانشگاه و دبیرستان با هم یه جا جمع شده بودن... دل تو دلم نبود...
بعدها فهمیدم که یکی از دوستای دوران دبیرستان که تو دانشگاه هم با هم، هم دوره بودیم اون جمع رو اونجا جمع

کرده.به پیشنهاد من با تک تکشون عکس تکی و دسته جمعی گرفتیم و همه شیطنت ها و خاطرات دبیرستان و
دانشگاه برام زنده شد....کم کم بقیه مهمونا هم اومدن و مجلس گرم شد...همه چی به خوبی و خوشی پیش میرفت...
ساعت نه ونیم شام داده شد و اونایی که نسبت دوری با من داشتن رفتن و فقط خودیا موندن و تا صبح زدن و
رقصیدن.... دختر ها هم اون طرف غوغایی به پا کرده بودن که صداشون تا آسمون هفتم میرفت...گهگاهی پسرا هم
برای اینکه جلوشون خودی نشون بدن و کم نیارن با هم هوار میکشیدن و صدای اونا شنیده نمیشد و آهنگ هم
همینطور داشت میخوند:
عروس، داره میاد با صد ناز و ادا...
دوماد میخواد واسش کنه جونشو فدا...
گل بریزین روی سر عروس خانوم....
عروس و دومادو ببین دست خدا...
امشب شب شادی شب رقص و شوره...
امشب شب شادی شب رقص و شوره..
....
اون شب تا صبح زدن و رقصیدن... من هم حدود ساعت سه چهار الناز رو رسوندم خونه تا طبق رسم و رسوم به
کارهاش برسه و آماده بشه...
ساعت حدود 6 صبح بود که همراه بچه ها از تاالر برگشتیم خونه و همه مثل جنازه ها یه طرفی ولو شدن...
میخواستیم بخوابیم که شیطنت بچه ها گل کرد... اونایی که بیدار بودن از اونایی که خواب بودن نیشگون میگرفتند و
تا طرف شاکی میشد و میخواست بپرسه چه خبره بهش میگفتن : پاشو میخوایم آب بخوریم...خودتون قضاوت کنین
کسی که خوابش میاد و تموم شبو نخوابیده تو اون لحظه چه حالی پیدا میکنه...به هر حال اون یکی دوساعت رو هم
نزاشتن بخوابیم و ساعت نزدیکای هفت و نیم، هشت صبح شد...طبق رسوم ما کسایی که شب حنا بندون در طرف
چپ و راست داماد قرار میگیرن وظیفه دارن صبحانه مهمونها رو تهیه کنن و کلی کارهای سخت دیگه... ) ساغ دش ،
سول دش (
همراه سمت چپ من پسر عمم شد و همراه راست من هم یکی از دوستای دوران دبیرستان ؛ اما من نزاشتم
هیچکدومشون پولی خرج کنن و همه چی رو همراه اونا خودم تهیه کردم.همه کارها بدون حاشیه خاص تموم شد و
طرفای ظهر باز بنابر رسوم با جوونا رفتیم گردش.بر خالف میل من سه چهار تا ماشین هم دخترها برداشتن و دنبال
ما راه افتادن.پسر عمم فکر همه چی رو کرده بود و توی محوطه بام شهر ارومیه هم بچه ها غوغایی به پا کردن و
کلی زدن و رقصیدن طوری که هر کی که داشت از اونجا رد میشد با موبایلش فیلم برداری میکرد. نوبت به تحویل
گرفتن عروس از خانواده عروس رسید.با کلی دنگ و فنگ الناز رو با تشریفات خاص تحویل گرفتیم و میخواستیم

سوار ماشین بشیم که اتفاقی افتاد که خیلی خوشحال شدم... هم من و هم الناز...بابا کلید یه خونه رو بعنوان کادوی
عروسی داد به من؛ و خوشیمون کامل کامل شد. توی خیابونا هم هنگام بدرقه عروس و داماد بماند که بچه ها چه
اداهایی که در نیاوردن....به هر حال رسیدیم دم خونه ای که بابا بهمون هدیه داده بود... همه چیز هماهنگ شده بود
و خونه تر و تمیز آماده بود.همه به همراه من و الناز وارد خونه شدن... و دور ما حلقه زدن تا عکس یادگاری
بگیریم...من هم به تالفی حالی که اون روز که تو خونه الناز اینا جشن بود دخترا از من گرفته بودن هی رو به دخترا
میکردم و میگفتم : برو کنار دست نزن، عروس ندیده ، دوماد ندیده، خدا ایشاال قسمت شما هم بکنه.... یکم که با
ادب تر باشین یکی حتما پیدا میشه...
الناز و بقیه هم فقط میخندیدن، طوری که هیچ کدوم از عکس هامون درست و حسابی نشد و تو همه عکسا یا همه
داشتن میخندیدن و یا من مشغول صحبت بودم....تا اینکه پریسا و نازنین هردوشون به طرف من حمله کردن و
داشتن منو به شوخی کتک میزدن...
فصل هفتم
قسمت 3
من هم باز کم نیووردم و هی می گفتم : میر غضبا ، بی دینا ، شما باز زورتون نرسید به خشونت متوسل شدین؟...
الناز هم که از خنده داشت روده بر میشد....مهسا هم بین مهمونا بود و اومد طرف ما و یه تبریکی گفت و رفت.
دیگه کم کم همه رفتن و من موندم و عشقم . و بعد از کلی دویدن ، اولین شب باهم بودن رو تجربه کردیم و باز مثل
گذشته ها نجوا های عاشقانه شروع شد...البته شبو هم که نمیزاشتن بخوابیم.
بچه ها هی اسمس میزدن : سخته؟... از پسش بر میای؟...
و کلی چرت و پرت های دیگه که نگم بهتره.ما هم که باهم اسمس ها رو باز میکردیم تا صبح نتونستیم بخوابیم و
فقط خندیدیم....فردا هم طبق رسوم جشن کوچکی تو خونه ما برپا میشد و دوباره که من از ماهیت این جشن بی
اطالع بودم سر زده وارد جمع زنانه شدم و دوباره کلی بهم خندیدن...عروسی هم با تموم خاطراتش تموم شد و من و
الناز زندگیمون رو شروع کردیم....هنوز چند ماهی نگذشته بود که احساس غربت عجیبی تو خونه کردیم....با اینکه
هر 2 یا 3 روز یک بار به خونوادمون سر میزدیم ولی بازم دلمون براشون تنگ میشد... واسه همین وسایلمون رو
جمع کردیم و شال و کاله کرده رفتیم که چند ماهی همراه خونواده هامون زندگی کنیم....از خونه خارج شدیم تا
بریم خونه قبلی....اول میخواستیم یه سر به خونواده الناز بزنیم.... در زدیم و وارد خونه شدیم...
بهزاد تا ما رو دید گفت : خواهرزادم کو؟...
گفتم : داداش قاطی کردی؟...
گفت : شما ها چند ماهه تو اون خونه.... تنهایی.... این قدر زورمیزنین نتونستین یه خواهرزاده تحویل من بدین؟
زدیم زیر خنده الناز هم کیف دستیش رو پرت کرد طرف بهزاد؛ بهزاد هم فرار کرد...
زبونم بند اومد... واقعا جوابی نداشتم که بهش بدم... این اولین باری بود که تو حرف زدن کم میاوردم.... برای خودم
هم ماجرا جالب شد.
رفتم داخل خونه و داد زدم الناز... الناز کجایی؟...

در حالیکه داشت میخندید، گفت : اینجام عزیزم....گفتم : چرا داری میزنیش ) داشت بهزاد رو به شوخی میزد و
خودشم میخندید... ( عوض این کارا یه بچه تحویل من بده... الهی قربونش برم بابایی...
بهزاد از زیر دست الناز در رفت و گفت : بفرما آبجی... پای بی گناه تا پای دار میره ولی باالی دار که نمیره... دیدی...
حرف حق که جواب نداره....
الناز گفت : وا سعید تو هم...
البته نا گفته نماند جناب پدر زن و مادر زن خونه نبودن ها.... وگر نه کی جرات داره جلوی اونا از این شوخیا بکنه ...
پوست آدمو میکنن غلفتی...
بگذریم... دیدیم هیشکی خونه نیست همراه بهزاد و الناز رفتیم تا بابا و مامان منو هم ببینیم....اونجا هم کلی گفتیم و
خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم...
تا مامان فهمید که اومدیم پیششون بمونیم از خوشحالی شروع کرد به گریه کردن....
بعدش هم خاطرات دوران دوستی و مخصوصا ماجرای بیمارستان رو برای هم تعریف کردیم و حال و هوامون حالی
به حالی شد...
چند هفته ای گذشت و ما همچنان یا خونه بابام اینا بودیم و یا خونه بابای الناز...البته من گهگاهی به خونه سر میزدم
ولی برای اطمینان هم که شده گفتیم چند روزی هم بریم خونه خودمون...
دومین روز اقامت تو خونه خودمون بود...از در که وارد خونه شدم احساس کردم خبراییه... البته خبرایی هم بود....
هرچی دنبال الناز گشتم نتونستم پیداش کنم... واقعا ترسیده بودم... یعنی کجا بود.... نگران شده بودم و رنگ از روم
پریده بود...
فصل هشتم ) پایانی (
قسمت 1
یهو در خونه باز شد.... دویدم طرف در... الناز بود...
تا چشمم به چشمش افتاد گفتم : عزیزم تو فکر نمیکنی ممکنه یکی تو این دنیا باشه که طاقت دوریتو نداشته باشه...
تو اصال به فکر من هستی؟... اگه میمردم چیکار میکردی؟... ها... معلومه کجایی تو؟...
الناز گفت : اوه... چه خبرته... اوال سالم بابا سعید...
اولش متوجه نشدم چی گفت... اومد تو و در رو بستم....
گفتم : کجا بودی حاال...
گفت : عزیزم قاطی کردی؟... حواس پرت شدی بابا سعید... تو که این جور حرفارو....
نزاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم : چی گفتی تو؟... بابا سعید کیه؟....
گفت : خب مگه غیر از تو بابا سعید دیگه ای هم تو این خونه هست؟...
گفتم : یعنی... یعنی...
گفت : بله... االن آزمایشگاه بودم .... شما در عرض چند ماه آینده....
یهو داد زدم و پریدم هوا.... اصال حواسم نبود چیکار دارم میکنم... بطری آب رو میپاشیدم به سر و صورتم...

الناز هم داشت از خنده و خوشحالی روده بر میشد.... بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : این بهترین خبری بود که تو
عمرم شنیدم... خیلی دوستت دارم....
زود بلندش کردم و رفتیم طرف خونه ما...
از در که وارد شدیم، دستش رو گرفتم و با یه حالت جدی هی میگفتم : یواش.. یواش... یواش تر برو بچه پرت
میشه بیرون...
الناز هم فقط میخندید و میگفت : سعید زشته این کارا چیه میکنی؟...
مامانم اومد و گفت : باز شما دو تا چه تون شده سر و صدا راه انداختین....
گفتم : په... شما هم که از هیچچی خبر ندارین، مامان بزرگ...
مامانم با همون اشاره اول مطلب رو گرفت و از خوشحالی هی اشک شوق بود که میریخت...
زود زنگ زد بابام و مامان و بابای الناز هم بیان...
وقتی رسیدن غوغایی شد....
همه خوشحال بودن.... بهزاد هم که فقط خودش میگفت و خودش میخندید....
فردای همون روز رفتیم که اون چند ماه رو خونه مامانم اینا بمونیم تا الناز تنها نباشه....
هفته های آخر بارداری الناز بود که مجبور شدم برای یه کار از شهر خارج بشم... بهزاد هم تنها بود واسه همین
خواست که همراه من بیاد؛ من هم قبول کردم.توی راه بودیم و داشتیم به شهر برمیگشتیم که دیدم موبایلم زنگ
زد...
مامان بود ... گوشی رو برداشتم و مامان گفت که درد الناز شروع شده و زود خودت رو برسون...
اون موقع بزرگراه شهید کالنتری ارومیه در دست ساخت بود... هوا هم پاییزی بود و تازه بارون باریده بود.
با اینکه میدونستم جاده لغزنده ست پام رو تا آخر روی گاز فشار دادم... بهزاد هم بد تر از من ذوق زده شده بود
اصال دل تو دلمون نبود.... با اینکه وضعیت جاده هم اصال خوب نبود و پر بود از چاله چوله با سرعت 112 تا 222
کیلومتر بر ساعت با اون شرایط رانندگی میکردم...
یهو دیدم داریم به جایی میرسیم که وسط جاده آب جمع شده بود... با خیال اینکه آب روی جاده زیاد نیست با
همون سرعت از روی آب رد شدم...
یهو دیدم که مقدار بسیار زیادی آب پاشید روی شیشه و من هیچ جا رو ندیدم.... فقط احساس کردم که دارم پرواز
میکنم یهو افتادیم توی دریا وچشمام سیاه شد... دیگه هیچ چی نفهمیدم...
بقیه داستان رو از زبان بهزاد بشنوید....
فصل هشتم ) پایانی (
قسمت 2
...
یهو دیدم داریم تو هوا پرواز میکنیم... کنترل ماشین از دست سعید خارج شد و ماشین با سنگ های کنار جاده
برخورد کرد و پس از چند صد متر پرواز، توی آب دریا افتاد... واقعا ترسیده بودم... مغزم دیگه کار نمیکرد... افتاده
بودیم توی دریا و کسی نبود که ما رو نجات بده... بد تر از همه سعید منو نگران کرده بود.... هر چی داد میزدم

سرش رو گذاشته بود روی فرمون و جواب نمیداد... انگار کر شده بود... بدنش رو تکون دادم... یهو سعید افتاد...
نزدیک بود دیوونه بشم... هی داد میزدم و گریه میکردم اما سعید جواب نمیداد... دنیا داشت دور سرم
میچرخید...یهو سرم گیج رفت و بیهوش شدم و از اون صحنه دیگه چیزی یادم نمیاد....
ای دل بیا بگرییم ، از عشق چو سوگواران
وز دیده اشک ریزیم چون ابر در بهاران
هــرکو چشیده باشد ، دردی ز سـوز هجـران
دانــد که سخت باشد فـراق دوستدران
تا کی توان ز هجران ، گفت شعر بی قراری
وصال یار باشد ، قـرار بی قراران
دیگر توان ندارم ، زین عشق بی کرانم
چون من صبور باشم ، به جفای روزگاران
یارب ز درد هجـــــران ، من همچــو بینـوایم
تو دوای درد من کن ، ای نوای بی نوایان
همایونم و هردم گریان ، عشقم ندارد کران
که نگارم است سلطان ، به دیار دل ربایان
تا چشمم رو باز کردم دیدم تو بیمارستانم و سرم باند پیچی شده... شروع به داد زدن کردم... از همه سراغ سعید رو
میگرفتم ولی هیچ کس جواب نمیداد... تا اینکه بابای سعید اومد طرفم... تا منو دید شروع کرد به گریه کردن.. تازه
یاد اتفاق هایی که افتاده بود افتادم...
فقط گریه میکردم اما فایده ای نداشت چون سعید دیگه از پیش ما رفته بود و گریه های من کاری از پیش نمیبرد...
بد تر از همه سوز عشق بین اون و الناز ـ که من از اولش در جریان همه چیز بودم ـ منو دیوونه میکرد... نمیدونستم
اگه الناز بفهمه چه اتفاقی میفته...
سراغ الناز رو از پدر سعید گرفتم.. اون بیچاره هم تو این مدت کم ، چندین سال پیر شده بود.... فهمیدم که الناز
هنوز از ماجرا خبر نداره و االن تو اتاق عمله...
با همون وضع آشفته به دم در اتاق عمل رفتم.. اونجا هم همه داشتن زار زار گریه میکردن... مادر من و مادر سعید
هردوشون از حال رفته بودن و توی یکی از اتاقهای بیمارستان بهشون سِرُم وصل بود..
در اتاق عمل باز شد و الناز و بچه ش رو که هردو سالم بودن از اتاق آوردن بیرون... الناز به صورت های همه ما نگاه
میکرد ولی نمیدونست چرا همه بغض کردن... چند ساعتی گذشت و بخاطر درخواست های مکرر الناز رفتم پیشش...
تا وارد اتاق شدم دیدم با آرامش غیر قابل وصفی بچه ش رو که در زیبایی مثل مامانش بود بغل کرده و داره به
بچش درباره باباش میگه ...
ـ االن بابا میاد... ما رو باهم از اینجا میبره خونه خودمون... برات اسباب بازی میخره...

تا حرفاش رو شنیدم خیلی سعی کردم که خودمو کنترل کنم... اما الناز در همون اولین کالم سراغ سعید رو از من
گرفت.... و من بی اختیار گریه م گرفت...
انگار به الناز ، الهام شده بود....
بهت زده به من خیره شده بود...
هیچ چی نگفت و آروم داشت اشک میریخت... من هم پا به پای اون داشتم گریه میکردم...
یهو بدن الناز شل شد ، چشماش رو بست و بی حرکت روی تخت افتاد....
واقعا ترسیدم... هی داد میزدم و تکونش میدادم... اما الناز بیهوش افتاده بود... سریع پزشکا و پرستارها رو خبر
کردم...
الناز سریعا به بخش آی سی یو منتقل شد.... سه روز بود که الناز در آی سی یو بستری بود و خانواده من و سعید در
اون مدت سخت ترین روزهای عمرمون رو میگذروندیم،تا اینکه...
سه روز بعد از فوت سعید ، الناز هم به علت سکته قلبی جان سپرد...
من در طی سه روز عزیزترین کسامو از دست داده بودم... خاطراتی که با سعید و الناز داشتم... بلبل زبونیهای
سعید... عشق سعید و الناز... بچه الناز و سعید... شوخیها و خنده هامون و خاطرات گذشته مثل پرده سینما از جلوی
چشمم رد میشد و من هم از جفای روزگار فقط میتونستم گریه کنم...
مرگ دلخراش الناز و سعید نه تنها من بلکه تمام کسایی که اونها رو میشناختند رو عزادار کرد....
"بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم "
از درد تـو و بی کسی و غـربت و هجـران
همه شب ناله کنان چشم به روی هم نبستم
از سـوز عشقت نیمــه شب بــا چشم تـــر
در بـی کسی از ظلم دهــر در خــود شکستـم
از فرت غم با وهم تو ، گویی که من از تن گسستم
الهامی از سوی سماواتم بشد که چاره درد تو صبر است
تک و تنها در ظلمت شب گوشه ای تنها نشستم
در یادم آمد لحظه های آشنایی...
از آن پس گریه در شبهای بی قراری...
ورد آهم نیمه شب در طول هجران...
ظلم و جور عصر در طی روزگاران...
غم و دردم انبـاشته بــر هـم جــاودانه
گریه هایم در نیمه شب هزاران و هزاران
غــم دل خـــوردن و تنهــا نشستــن...
در بی کسی با ســوز غـم از تــن گسستـن...

کنون من چـون کنم با ســـوز هجــران
با بارش اشک از دیـدگان چـون روز باران
دل مبتالی عشق است تا کی توان نگفتن؟
تا کی تــوان زهجــران ، شب تا سحـــر نخفتــــن؟
بـرای چـاره دردم دگـر راهـی نمانـده
مهــــر تـو در دل خـانـه ای زیبا نشـانــده
در دام عشقت ای یار ، گرفتارم چو آهو
و ز بهـر عشقت هـردم ، کنم بـرپا هیاهو
. . .
** شعر : » همایون «
بله ، الناز هم زیر دست های پر قدرت سرنوشت له شد...
و عشق آتشین الناز و سعید تا ابد موجب سوز دل عاشقان و مردمان اعصار شد...
دختر سعید و الناز که تنها ثمره زندگی آنها بود در آغوش مادر بزرگ پدری اش بزرگ شد.....
و به یاد آن دو کبوتر عاشق ، پدر سعید نام او را الناز گذاشت.....
روحشان شاد و یادشان گرامی......
پاسخ
 سپاس شده توسط funny girl... ، Faust ، _leιтo_
#3
اخه چرااااااااا?????
پاسخ
#4
ببين اولش تا وسطاش عالی بود اما ايکاش سعيد والناز نميمرد و پايان خوبی داشت حيف شد :'(
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان