امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هی روزگــــــــــــآر بی وفــ3>ـــا!

#1
دختر:میدونستی من سرطان دارم؟


پسر:نه...واقعا؟چه سرطانی؟


دختر:آره...سرطان خون......


پسر که انگار روش پارچ آب یخ ریخته بودن دستاش یخ کرده بود و صورتش سفید و رنگ پریده شد

روش رو کرد اونور که دختر چشاشو که توش اشک جمع شده بود رو نبینه.

گفت:اشکال نداره عزیزم.الان بدترین مریضی ها هم درمان دارند.سرطان که دیگه چیزی نیست.

دختر از حرف های پسر دلگرم شد و سرش رو بالا گرفت و گفت:خدایا همه چیزو به خودت میسپارم.

بعد از چند روز به پسر خبر دادند که حال دختر خیلی بده و الان تو بیمارستانه

پسر هم به ملاقات دختر رفت.باهاش حرف زد و دل داریش داد.دختر تمام مدت به چشمای پسر نگاه میکرد و هیچی نمیگفت.

پسر دست دختر رو تو دستش گرفت و در دستش فشرد.دست دختر یخ بود.پسر ترسید.

پرستار رو صدا کرد.که2تا از پرستار ها اومدن و پسر رو از اتاق بیرون کردند و به سمت تخت دختر رفتند.

پرده هارو هم کشیدند که کسی نتونه از بیرون توی اتاق رو ببینه.

چند دقیقه بعد2پرستار با یه تخت که روش یکی خوابیده بود و روش پارچه سفید کشیده شده بود از اتاق اومدن بیرون...

آره......آره دختر مرده بود اما هنوز عشقش تو قلب پسر زنده بود.

عشق پسر به دختر پسر رو دیوونه کرده بود.دکترا متوجه شدن که پسر دچار شوکی شده و باعث شده اون حالت روانی پیدا کند.

خلاصه پسر رو به تیمارستانی بردند و تحت مراقبت بود.و نتونست در مراسم سوم و هفتم دختر حاضر بشه.روزی که مراسم چهلم دختر بود همه سراغ پسر رو میگرفتند که متوجه شدند

او همان روز از تیمارستان فرار کرده و وقتی روی پل درحال راه رفتن بوده خود را از روی پل انداخته است و درجا مرده است.....
cof cof
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان