امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آیا رمان‌های پرفروش زباله محض هستند؟

#1
لیاقت مردم بیشتر از این است
لیاقت مردم بیشتر از این است

سه‌گانه هزاره و راز داوینچی، در میلیون‌ها نسخه به فروش می‌روند اما به اعتقاد ادوارد داکس نویسنده، این کتاب‌ها ناشیانه نوشته شده‌اند. در این مقاله، داکس مدعی می‌شود حتی نمونه‌های خوب ادبیات عامه‌پسند، قابل مقایسه با آثار ادبی واقعی نیستند.

چند روز پیش، در راه بازگشت به لندن، راهم را به طرف بوفه باز می‌کردم که با تعجب متوجه شدم کمابیش همه افراد حاضر در واگن قطار در حال خواندن هستند؛ خواندن داستان. شدیداً به وجد آمدم. هم به خاطر اینکه کم‌کم دچار این ترس شده بودم که نکند داریم در کابوسی کاولی به سر می‌بریم، و هم اینکه بخش زیادی از درآمد من از نوشتن داستان به دست می‌آید. محض رضای خدا، کمتر کسی داشت با تلفن حرف می‌زد. همه داشتند مطالعه می‌کردند. آرام و بادقت مطالعه می‌کردند.

وقتی فهمیدم همه‌شان در واقع دارند یک کتاب واحد می‌خوانند، شعف من به چیزی بدل شد که آنقدرها هم وجدآور نبود (اما با این حال شعف بود). بله درست حدس زدید: «دختری با خالکوبی اژدها» که «با آتش بازی کرد» و چندی بعد به این باور می‌رسیم که «به لانه زنبور لگد زد». نگاهی که به پنجره انداختم معلوم شد حتی کلاغ‌ها هم شدیداً درگیر آن بودند؛ نوک‌شان توی کتاب بود و یونجه از یادشان رفته بود. و وقتی سرانجام به بوفه رسیدم با خشم و آه متصدی آن روبه‌رو شدم. چرا؟ چون برای آماده کردن قهوه من، متصدی فوق‌الذکر باید سرش را بیرون بکشد؛ از توی کتاب استیگ لارسون.
به دلایل خوب و بد، ترافیک فرهنگی ما بیش از هر زمانی است. فشار زیادی بر روی کتاب‌ها، به ویژه کتاب‌های داستان، و بیشتر از همه داستان‌های ادبی است. بنابراین اگر بخواهیم این فضیلت را از نابودی آرام‌آرام نجات دهیم، باید به دنبال راهی باشیم تا بهترین نویسندگان را بیشتر در مقابل چشمان مردمِ توی کوپه‌های قطار در سرتاسر کشور بگذاریم؛

از نظر میزان فروش، سال 2010 از آن لارسون بود. دوباره. سه کتاب او، سه کتاب پرفروش سایت آمازون انگلیس بودند. همگام با دن براون، لارسون دنیا را فتح کرد. موفقیت سه‌گانه هزاره، داستان اشتهای غیرقابل تصور عموم، بازار فروش بین‌المللی مبهوت‌کننده، مشارکت سینما و همچنین ناشران حیران است. بیایید صادق باشیم و بگوییم که آنقدرها هم در حوزه داستان‌های عامه‌پسند، خلاقانه محسوب نمی‌شود. یکی از دلایل حیرت ناشران و نویسندگان دیگر، ناشیانه بودن این کتاب‌هاست؛ چیزی که لارسون با براون در آن مشترک است. خوانندگان، ناشران و نویسندگان می‌توانند هم ‌قول باشند که جان گریشام، رابرت هریس، تام کلنسی یا دانیل استیل دقیقاً می‌دانستند چه می‌کنند و از همین رو خیل انبوه خوانندگان‌شان را به وجود آوردند. این نویسندگان، مجریان ماهر صنعت استادانه خویشند. در مقابل، براون و لارسون- هر کدام به روش خودشان- به طور مسحور‌کننده‌ای بد هستند.

لارسون بخش اول با نام محرک را با کسل‌کننده‌ترین تبادلاتی که تا به حال خوانده‌ام آغاز می‌کند. این تبادلات نه گفت‌وگو هستند و نه مکالمه، و سرشار از کلمات اختصاری‌اند. دو شخصیت در بندری گیر افتاده‌اند چون اتومبیل یکی از آنها روشن نمی‌شود (شوخی نمی‌کنم) و شروع به «تفحص درباره بعضی از توافقات گلدن پاراشوت در دهه 90 و اخلاقی بودن آنها» می‌کنند. شخصیت «ب» می‌گوید: «ای ‌آی ای ضمانت تعدادی پروژه را از دولت گرفت. کنفدراسیون صنفی تجارت سوئد نیز وارد صحنه شد و ونرستروم طرحی را ارائه کرد که از قرار، پشتوانه‌هایی در لهستان داشت و در نظر داشت صنعت تولید بسته‌بندی مواد غذایی را ایجاد کند.» در اینجا دو سه خطی فاصله می‌افتد تا ما این حرف‌ها را هضم کنیم و سپس- این هم طعنه نیست- شخصیت «الف» در پاسخ می‌گوید: «ماجرا دارد جالب می‌شود.» نخیر نمی‌شود.

متوجه هستم که دارم به آب‌های خروشان می‌زنم. لارسون مرده و آنچنان مرد شریفی هم بوده، من چطور جرات می‌کنم بروم آن بالا و توضیح دهم- در میان توفان تبلیغات و سر و صدای هالیوود و جریان مداوم فروش- که اثر او حتی بنا به استاندارد ژانرش، خیلی خوب نیست. خب به خاطر اینکه در نظر من، ما به خاطر نیاز به تعریف بهتر، شدیداً نیازمندیم تفاوت‌های میان داستان‌های ادبی و داستان‌های عامه‌پسند را به یاد آوریم چون همان طور که مقاله‌نویس ادبی ایزاک دزرائلی می‌گوید: «به نظرم می‌آید که انگار متاسفانه ملت از روی اجبار تحت تاثیر اثری معمولی قرار گرفته، آن هم وقتی آثاری عالی در برابرمان است.»

طرفداران داستان‌های عامه‌پسند در مورد محدودیت‌های توانایی‌هایشان روراست نیستند، در حالی که در نقد داستان‌های ادبی، آنچنان تند و تیز و فریبکارانه عمل می‌کنند (داستان‌های ادبی قصه ندارند و هیچ اتفاقی در آنها نمی‌افتد و انتقاداتی نظیر این). هواداران داستان‌های ادبی نیز به همان اندازه روراست نیستند. یا می‌گویند «آه، ما را سرزنش نکنید، تقصیر ناشران است. آنها بر کتاب‌ها برچسب می‌زنند و ما واقعاً دلیل آن را نمی‌بینیم.» یا بدتر، لحن و حالت هنرپیشه‌های بدی را می‌گیرند که می‌خواهند شکسپیر اجرا کنند و بعد، از شعر و عمق معانی می‌گویند، بدون اینکه منظور چندانی داشته باشند یا بتوانند کسی را قانع کنند. هر دو جناح ساختگی‌اند و حاوی نکته جالبی هستند. اینکه به طور گسترده‌تر، ما چگونه از ادبیات و فرهنگ حرف می‌زنیم.

تفاوت اصلی بین داستان‌های عامه‌پسند و داستان‌های ادبی در این است: حتی داستان‌های عامه‌پسند خوب (و نه لارسون یا براون) بنا به تعریف، دارای فرمی محدودند. قراردادها و مقیداتی در آنها وجود دارد که نوشتن را دچار محدودیت می‌کند. در ازای استفاده از قراردادها، بخش زیادی از تفکر و تصور از کار نوشتن برداشته می‌شود. بیشتر تصمیم‌ها از قبل گرفته شده است. بنابراین داستان‌های عامه‌پسند، بر روانشناسی ساده‌تری از خواننده تکیه دارند. جست‌وجوی گنجینه (براون)، ناعدالتی (گریشام)، یا داستان‌های معمایی مرتبط به فضاهای بسته (لارسون) نیز همین کار را می‌کنند. البته اینها دلیل نمی‌شود که بگوییم نوشتن داستان‌های مهیج آسان است. خیلی خیلی هم سخت است. اما راحت‌تر از جورهای دیگر داستان است. به خاطر همین دلایل، یک داستان مهیج، پلیسی یا معمایی جنایی بد، خیلی بهتر از یک داستان ادبی بد به نظر می‌آید. بعله! از طرف دیگر داستان‌های ادبی غالباً از چنین راه‌های فراری بهره‌مند نیستند و در نتیجه خیلی بدتر می‌شوند. برای قیاس، این مثال را می‌آورم که کسی می‌آید و اغذیه‌فروشی با شعبه‌های زیاد در سرتاسر جهان راه می‌اندازد و میلیون‌ها ساندویچ همبرگر می‌فروشد، و کس دیگری هم تنها یک رستوران باز می‌کند و یک شب لازانیای مارماهی تازه‌ صید، و شب دیگر کبک محلی خیس‌خورده در شیرین‌بیان سرو می‌کند. همه ساندویچ دوست دارند- من و بقیه به یک اندازه- و عیبی هم ندارد. اما بیایید صادق باشیم. تفاوت عمده‌ای بین تولید و مصرف در این دو مکان وجود دارد. باز هم می‌بینیم که چرا داستان‌های ادبی بد، اینقدر آزاردهنده‌تر از داستان‌های عامه‌پسند بد هستند. رستورانی که مدعی است مواد غذایی‌اش را به دقت انتخاب می‌کند و از مهارت و خلاقیت بهره می‌گیرد تا غذایی روی میز بگذارد که نو، خلاقانه، چشم‌نواز، هوشمندانه و لذیذ است، موشکافی بیشتری از ما طلب می‌کند. به همان نسبت نیز نتیجه بد آن آزاردهنده‌تر است. در این طرف هم وقتی شما در کار ساندویچی هستید، ممکن است ساندویچ‌های شما با هم در شکل و شمایل فرق کنند- می‌شود به آن بیکن، سس جلاپنو یا حتی استیلتن افزود- اما حقیقت این است که اساساً اینها همه یکی هستند؛ شما تو کار ساندویچ هستید یا نیستید.

برای همین است که نویسندگان داستان‌های عامه‌پسند نمی‌توانند ادعای داشتن همه چیز را بکنند. پول و فروش و همه چیزهایی که همراه اینها می‌آید مال آنها. و ما صمیمانه به خاطر همین‌ها تحسین‌شان می‌کنیم. اما اجازه ندارند ادعا کنند که این چیزها نمایانگر ارزش ذاتی یا حوزه کارشان است. به عنوان مثال لی چایلد است که با حالت پهلوان‌پنبه چیزهایی به هم می‌بافد که اوضاع را پیچیده می‌کند: به خاطر مفهوم هیجان (تریلر) است که هزاران سال پیش آدمیزاد قصه‌گویی را ابداع کرده (واقعاً؟). دنیا ناامن و سرشار از پلیدی بود و آدم‌ها می‌خواستند تجربه فرار از خطر را در جایگزینی غیر از زندگی واقعی داشته باشند (جداً؟). تریلر تنها ژانر واقعی است و بقیه چیزها مثل دست و پای اضافی از بدنه آن سر درآورده‌اند (جانم؟ دست و پای اضافی؟). من خیلی راحت می‌توانم یک داستان ادبی بنویسم (نخیر نمی‌تونی). سه هفته وقتم را می‌گیرد (نخیر این اندازه نمی‌گیرد) و سه هزار نسخه هم فروش می‌رود (فکر نکنم) و می‌توانم کمِ کمش، به خوبی رقبا باشم (عمراً شانسش را داشته باشی). اما نویسندگان داستان‌های ادبی نمی‌توانند تریلر بنویسند. بعضی وقت‌ها سعی می‌کنند، اما هیچ وقت از پسش برنمی‌آیند (جنایت و مکافات یک نمونه‌اش است که خیلی خوب هم از پسش برآمده). دوست داشتم در پایان این نوشته به سفسطه‌بازی‌های نسبیت‌گرایی می‌پرداختم و تصورات غلط دیگری را که در مورد داستان‌های عامه‌پسند و ادبی وجود دارد، آشکار می‌کردم (طبقه‌بندی‌ها نیاز به افساربندی دارند) و سپس سر بحث‌ها را با گزیده‌هایی از رمان‌نویسان خوب معاصر مورد علاقه‌ام می‌بستم؛ از نویسنده‌هایی مثل فرانتزن، کواتزی، هولینگهرست، امیس، منتل، پروس، ایشی‌گورو، راث، تا باز هم تفاوت لایه‌لایه و قوی آنها را نشان دهم. اما راستش جا به اندازه کافی نیست. به دلایل خوب و بد، ترافیک فرهنگی ما بیش از هر زمانی است. فشار زیادی بر روی کتاب‌ها، به ویژه کتاب‌های داستان، و بیشتر از همه داستان‌های ادبی است. بنابراین اگر بخواهیم این فضیلت را از نابودی آرام‌آرام نجات دهیم، باید به دنبال راهی باشیم تا بهترین نویسندگان را بیشتر در مقابل چشمان مردمِ توی کوپه‌های قطار در سرتاسر کشور بگذاریم؛ مردمی که به نظر می‌رسد هنوز به دنبال خرید رمان در طول سفر هستند. چون همین الان که دارید این متن را می‌خوانید، آنها تحت نفوذ تبادلاتی به شدت بد (و ترجمه‌شده) بین شخصیت الف و ب در قایق سوئدی از کارافتاده، در مورد ایجاد صنعت تولید بسته‌بندی مواد غذایی در لهستان هستند. لیاقت مردم بیشتر از این است. نیست؟
پاسخ
 سپاس شده توسط # αпGεʟ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Subarrow رمان کوتاه(رقص عشق)
Heart معرفی کتاب از میان رمان های ایرانی
Minioni معرفی کتاب از میان رمان های خارجی
  یادداشت حمید فروغ بر رمان یک نفر که عضو پینک فلوید نبود
  اولین رمان خودم
  فجیع ترین سوتی ها در رمان ها! :|
Smile رمان «صد سال تنهایی»سریال می‌شود
  موضوع نژاد پرستی در صدر کتابهای پرفروش آمازون
  کتابهای پرفروش نیویورک تایمز در سالهای اخیر
  ۱۰ رمان برتر آگاتا کریستی که باید خواند

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان