امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شراب خاکستری

#1
بی خیال دیدزدن استاد شدم ،مرتیکه ی عصا قورت داده یه ایرادایی ازپایان نامم گرفت که انگار فیزیک هسته ای درس میده ...آخه منطقم شد درس؟؟؟.... ای بر بدشانسی من لعنت که گیر این افتادم.....داشتم آروم با خودم حرف میزدم که با صدایی به خودم اومدم:
-اصلا درست نیست یه دختر خانم پشت سر استادش اینطوری حرف بزنه....
با شنیدن صداش حالت تنفربهم دست داد ،اصلا ازحرف زدن باهاش تنم مور مورمیشد
ولی باید سرجاش میشوندمش...روی پاشنه ی پاچرخیدم ...ایش پسره ی چندش یه جور به آدم زل میزنه که فکرمیکنی نکنه یه عیب وایرادی داری....اخمام درهم کشیدم وگفتم:
-آقای میلاد راد آدم پشت سر استادش حرف بزنه بهتره تا اینکه دنبال استادش مثل بعضیا(بادست بهش اشاره کردم)موس موس کنه .....
یه پوزخند ژکوند مث خودش بهش تحویل دادم....صورتش ازخشم درحال انفجار بود آخه بدجور جلوی دوستاش ضایعش کرده بودم قبلا چندبارشنیده بودم با چندتا ازاین جوجه استادا ریخته رو هم خاک برسر....بدون هیچ حرفی دست یلدا رو که به سمتم میومد گرفتم وازدانشگاه زدیم بیرون....یلدا بعد ازمدت کوتاهی سکوت که ازش بعید به نظر میرسید گفت:
-وای دخترررر....توچه جرئتی داری ؟نمیگی یه بار این پسره میزنه چلت میکنه...
با بی قیدی شونه ای بالا انداختم وگفتم:
-به من چه میخاست اینقدر به دست وپای من نپیچه...والااااا...مگه من آزار دارم؟؟؟
یلدا یه چش غره ی قشنگ بهم تحویل دادومنم دیگه ادامه ندادم یکم بعد دوباره خودش گفت :
-توکه هیچوقت به حرفم گوش نمیدی لا اقل این دفعه رو کوتاه بیا دختر این پسری که تو باهاش کل انداختی از این دم کلفتاست خرش خیلی میره....تو دانشگاه همه هواخواهشن،میترسم این لجبازیات آخرکار دستت بده...میفهمی که....
بی خیال گفتم:
-کسی باید بترسه که کار بدی کرده باشه نه من، من فقط زبونش کوتاه کردم تا اینقدر بلبل زبونی نکنه....
یلدا آه بلندی کشید وزمزمه وار گفت:
-من میگم نره تومیگی به دوش...اصلاخود دانی...
درسکوت به سمت ماشین رفتیم ...چه قدر ازاینکه این همه نگرانم هست خوشم میاد؛ شاید به خاطر اینه که تابه حال کسی اینقدرواسم ابرازنگرانی نکرده بود...حتی پدرومادرم!هه.....پدرومادر چه واژه ی غریبی ،چه قدر دوربه نظر میاد....نگاهی به یلدا که دوشادوش من راه میرفت انداختم...قدش خیلی ازمن کوتاه تر بود هیکل نسبتا توپری هم داشت صورتی گرد وبامزه چهرش رو دوست داشتنی تر میکرد درکل بامزه بود درحال برندازی یلدا بود م که باچشم به گوشه ای اشاره کردو گفت:
-إإإإ...خوردی من ...ببین صاحبم اومد.....
به گوشه ای که اشاره میکرد نگاه کردم ....داریوش،نامزدیلدا ،به دنبالش اومده بود یه لحظه به عشقی که بینشون بود حسادت کردم اما خیلی زود حسادتم جاش به یه حس قشنگ داد یه احساس خواهرانه ...یلدا تنها کسی بود که هیچوقت تنهام نذاشت همیشه کنارم بود هرچه قدر مادرم مادری نکرد یلدا واسم خواهری کرد ...با تکان خوردن دستی به خودم اومدم:
-هی... کجا رفتی؟میگم داریوش اومده دنبالم ...ببخشید که تنهات میذارم ولی امروز قراره بریم دنبال کارهای خونه...
لبخنده مهربونی تحویلش دادم وگفتم:
-این چه حرفیه ...بدو برو پیش شوهرت ...منتظرت....
بعد باسر به داریوش که اونطرف خیابون بود سلام کردم...اونم درجوابم سرش تکون داد...با دست پشت یلدا زدم وگفتم:
-تو که هنوز اینجایی برودیگه ...
مستاصل بهم نگاه کرد ...به سمتم اومد رو نوک پاهاش ایستاد ..گونم بوسید ...متعجب از کارش بهش زل زدم ..که دست تو کیفش کرد ویه بسته ی کادو پیچ شده ...بهم دادوگفت:
-تولدت مبارک لیلی...ممنون که هستی ...ممنون که به دنیا اومدی...ومتاسفم که نمیتونم روز تولدت کنارت باشم...
سرش پایین انداخت ...ازمحبت این دختر به وجد اومدم سردی اشک رو گونه هام
حس کردم ...سرش با دست بالا گرفتم وبا مهربونی هرچه تمام تر گفتم:
-نمیدونم چه جوری این همه لطفی که بهم میکنی جبران کنم...فقط میتونم بگم ممنونم
چند دقیقه بعد ازشیشه ی دودی رنگ ماشین آخرین مدلم رفتن بهترین دوستم تماشا کردم دوست که نه خواهروقتی که مطمئن شدم رفته به راه افتادم ...صدای بوق اس ام اس سکوت فضا رو شکست...بازش کردم ،پیام ازطرف استاد فرزین بودآدرس جایی که قرار بود ملاقاتش کنم برام پیام کرده بود...گوشی رو رو داشپورت پرت کردم وگفتم:
-گوربابای همتون...
وقتی به خونه رسیدم تموم برقا خاموش بود...معلوم بود مادمازل تشریف ندارن....
یادداشتی که روی دربودنظرم به خودش جلب کرد درش نوشته شده بود:
سلام لیلی جان...تولدت مبارک..من وبابات رفتیم کرج به دیدن مادرجون وپدرجون...غذارو گاز هست...کارت بانکی باباتم اونجاست برو بیرون بادوستات خوش بگذرون...
قربانت پریسا
کاغذ توسطل آشغال انداختم نگاهم روی کارت بانکی روی میز ثابت موند...برداشتم یه نگاهی بهش کردم ..درحالی که پرت میکردم توسطل آشغال گفتم:
-کی میفهمین من شما رو میخام نه کارت بانکی تون....
اشتهام کور شده بود....به سمت اتاقم رفتم چه قدر ازسکوت خونه بدم میومد ...منی که تموم عمرم تو این فضا گذرونده بودم ...بغض لعنتی به گلوم هجوم آورد..دراتاقم باز کردم به سمت میز بزرگی که کنار پنجره بودرفتم...انعکاس تصویرم در آیینه نمایان شد...من لیلی فلاح، دختری که کافی بود اراده کنه تا همه چیز براش فراهم شه ازبزرگترین چیز دنیا یعنی خوشبختی محروم بودم.....دختری با صورتی کشیده وخوش تراش موهایی .به رنگ شب...نه لخت لخت نه فرفر..بی حالت...صورتی لاغرواستخوانی...همه ی اجزای صورتم معمولی بود فقط حالت چشمام بودکه خود نمایی میکرد چشم هایی کشیده...مشکی با مژه های بلند فر...نسرین میگفت چشمام ازمامان بزرگم که مامان نسرین باشه به ارث بردم ....نگاهی به درودیوار اتاقم انداختم..پوستر ماشین های رالی خودنمایی میکرد..من عاشق رالیم ...پریسا میگه اتاقم مثل پسراست ...فک میکنه اتاق همه ی دخترا باید پر عروسک و اسباب بازی باشه رنگ دیواراشم باید صورتی باشه اصلا من ازاین رنگ متنفرم....فکر کردن به اون زن حالم بهم میزد ...کی ازنامادریش خوشش میاد ....روی تخت دراز کشید یه دستم گذاشتم زیرسرم وبا اون یه دونه دستم شروع کردم به بازی با موهام ....توافکارم غرق شده بودم ....به یاد اون روزا افتادم ....دقیقا یادمه ...سوم آذر پنج سال پیش زمانی که تازه وارد دانشگاه شده بودم..همه ی بزرگای فامیل نسرین وحمید(پدرومادرم)دور هم جمع شده بودند تا ازطلاقش شون جلوگیری کنند آخه سه روز بعدش..آخرین وقت دادگاهشون بودوبعد طلاق... بابا حاجی (پدربزرگ بابام)روبه من کردو گفت:
-لیلی جان بابا تو یه چیزی بگو..این زندگی تو هم هست...
نگاه نسرین وحمید روم ثابت موند..انگار تازه متوجه ی وجود من شده بودند ،متوجه حضوردختر19 سالشون.... یادمه اونروز برای اولین بار شکستم غرور دخترانم شکست ..اون زمان بود که فهمیدم دروغه که همه ی مامانا ...عاشق بچه هاشونن اگه اینطوره پس چرا مامان من زل زد توچشام گفت:
-بابا حاجی با این حرفتون دارین اجازه ی ماروازاین یه الف بچه که دست چپ وراستش نمیشناسه و هنوزدهنش بو شیر میده میپرسین ....
سردی قطره ی اشک رو گونه هام حس کردم....لعنت به این خاطره ها که هرگز فراموش نمیشن چراباید به کسایی فک کنم که کمترین ارزش برام قائل نشدند....سرم تو بالش فرو بردم نفهمیدم چه قدر گذشت که پلکام سنگین شدودیگه چیزی نفهمیدم.
باصدای زنگ گوشی آروم چشام بازکردم...آفتاب چشام سوزوند بادست جلوی چشام گرفتم من چند ساعت خواب بودم؟...نگاهی به ساعت دیواری اتاقم انداختم..بادیدن ساعت چشام گرد شد یعنی من 6ساعت خوابیده بودم!!!قرارم بااستاد چیکار کنم؟؟باعجله ازروتخت بلند شدم یه آبی به سروصورتم زدم...وقت آرایش نداشتم فقط به چشام سرمه کشیدم تا ازاین بی حالی دربیاد...مانتو شلوار جینم پوشیدم کیف پستچی که تازه خریده بودم دوش گرفتم... یکم ازموهامم به حالت کج ریختم بیرون...شال سرمه ای هم انداختم روسرم ...یه نگاه توآیینه به خودم انداختم...خوب بود. ازاتاقم زدم بیرون ...ازصدای تلوزیون معلوم بود برگشتن خونه،حوصلشون نداشتم ...خواستم آروم جیم بزنم که جلوی درباحمید سینه به سینه شدم ای ریشت بسوزه شانس....بی حوصله گفتم:
-سلام..
حمید یه نگاهی به سرتا پام انداخت وگفت:
-سلا جایی میری ؟
-اینطور به نظر میاد..
-کجامیری؟
-مهمه؟؟؟
-لیلی درست جوابم بده ...
-این که کجا میرم وچیکار میکنم به خودم مربوطه حمید خان...
خم شدم تا بند کفشم ببندم که حمید ادامه داد:
-باشه امروزروزتولدت نمیخوام باهات جرو بحث کنم...مامانت زنگ زده بود
وقتی که آخرین گره ام زدم بلند شدم وروبهش گفتم:
-إإإإ...خوش به سعادتت...توانتخب شده ای...
-من جدی گفتم لیلی..
-منم باشما شوخی ندارم...
خواست جوابم بده که دستم به علامت سکوت بالا بردم وگفتم:
-ببین حمیدمن الان یه قرار مهم دارم به اندازه کافی هم دیرکردم بزار بعدا سرفرصت به نطقات گوش میدم اکی...
- دیگه داری خیلی پات از گیلیمت درازترمیکنی اینقدر ازاین ادبیاتت بدم میادلیلی ،به اون میگی نسرین به من میگی حمید...بچه کیشمیشم دم داره ...من بابا ..اون مامان
یکم بهش خیره شدم وبعد گفتم:
-تموم شد؟
-چی؟
-نطقاتون...
دیدم دوباره داره شروع به حرف زدن میکنه بی حوصله حرفش قطع کردم :
-ببین میخواستم باآرامش دکت کنم بری ولی نه مثل اینکه نمیشه با منطق با شما رفتارکرد...فک نکن ازاینکه تواین خونه ام احساس لذت میکنم ...نه هروقت که به این خونه آدماش فک میکنم ،میبینم که دلم میخواد بالا بیارم..اما مجبورم ..کجا برم شما من دنیا آوردین دعوت نامه که نفرستاده بودم..حالا هم باید جرمن بکشین..درضمن هیچکس حق کنترل کردن من نداره...رفت وآمدمم به خودم مربوطه...
وقتی دیدم که حمید هیچی نمیگه...به سمت درورودی رفتم وقتی که خواستم ازدر خارج شم یه چیزی به یادم اومد بدون اینکه برگردم گفتم:
-به نسرینم بگو..اینقد پاپی من نشه دارم زندگیم میکنم این قبری که شمابراش گریه میکنین مرده توش نیست....خیلی وقت برام شدین دوتا اسم توصفحه ی اول شناسنامه...
این وگفتم وزدم بیرون مگه میشه تواین خونه باشی اعصابت قهوه ای نکنن....سوار 206آلبالویی رنگم شدم...پام گذاشتم روپدال و شروع کردم به گازدادن همیشه رانندگی کردن بهم آرامش میده....
همونطور که حدس زده بودم رانندگی کردن اونم باسرعت تو اتوبان بهم انرژی داد...شاداب ازماشین پیاده شدم...به تابلوی ساختمونی که جلوم بود زل زدم...چی؟؟؟من آورده محل کارش-بیمارستان روانی بهارستان- بهارستان اونم چه اسمی آخه مرد حسابی جا قعط بود من آوردی اینجا ..شانس که نداریم..بی خیال داخل شدم ..حدود نیم ساعت تاخیر داشتم..امیدوارم منتظرم مونده باشه به سمت پرستاری که پشت استیشن بودرفتم همه جا ساکت بود والبته ترسناک....پرستارازپشت عینک ته استکانیش بهم نگاه کرد با لهجه ی زیبای اصفهانیش گفت :
-ببخشید میتونم کمکتون کنم
-بله من اینجا بادکتر فرزین کارداشتم..
بالحن مشکوکانه ای گفت:
-خانم فلاح..
به علامت تصدیق سرم تکون دادم ..درحالی که باخوشرویی به سمتم میومد گفت:
-پس شما همون دانشجوی استاد هستین ...خیلی وقت که منتظرتونن...ازاین سمت لطفا..
به اجبار لبخندزدم ،مرتیکه آبروی من برده همه جا ..دیگه فک کنم فقط خواجه حافظ ازرد شدن دوباره ی پایانامم خبرنداره..باصدای پرستار که میگفت استاد تو این اتاق هستند به خودم اومدم..منتظر شدم تابره ..وقتی که رفت،نفس عمیقی کشیدم،درزدم..با صدای استاد که میگفت:بفرمایین تو وارد شدم،استاد بادیدنم گفت:
-به به لیلی خانم مادیگه از اومدن شما ناامید شده بودیم...
شرمنده سرم پایین انداختم گفتم:
- سلام،ببخشید استاد فراموشم شد...
-حالا ایراد نداره...بیا جلوتر، چرا جلوی در واستادی؟...بیا میخوام با یکی تورو آشناکنم..
سرم بالا گرفتم وبه جایی که استاد اشاره میکرد نگاهی انداختم که بایه جفت چشم میشی که بهم زل زده بود روبرو شدم نمیدونم توچشاش چی بود که باعث شد برای یه لحظه دست وپام گم کنم درهمین حین استاد گفت:
-معرفی میکنم ...خانم لیلی فلاح وایشونم(به پسره چشم میشی اشاره کرد)سام هستن ...
نفهمیدم چهطورجواب استاد فرزین دادم هرلحظه نگاه خیره ی سام حس میکردم ...توچشاش یه چیزی بود ،حرف داشت ..اما ازاول تا آخرش درسکوت به سرمی برد،همین که ازاتاق خارج شدیم نفس راحتی کشیدم نمیتونستم منکرحالت چشماش بشم آدم جذب میکرد با صدای استادبه خودم اومدم:
-خوب نظرت چیه ؟
عین منگا پرسیدم:
-درمورد؟؟؟
-سام دیگه...
-خوب نظر خاصی ندارم ولی احساس میکنم یه جوری بود ...
-چه جوری؟
-حالت چشماش ونگاه کردنش ...یه حسی تو آدم به وجود می آورد...غم نگاهش ...
دیگه نتونستم ادامه بدم ...نمیتونستم کلمه ای روپیدا کنم که بتونه چیزی که تو نگاهش بود توصیف کنه...فک کنم استاد فهمید که مشکلم چیه چون دیگه چیزی نگفت..منم سکوت کردم ،وقتی به جلوی در رسیدیم گفت:
-خوب ازت خواستم بیای اینجا تا سام ازنزدیک ببینی...
-خوب برای چی.؟.
-چون از فردا باید درمانش به عهده بگیری..
اول نفهمیدم چی گفت ،اماوقتی به خودم اومدم با چشای گشاد شده گفتم:
-چی....؟شوخی میکنین
-نه، گفته بودم درقبال پایان نامت ازت یه کار عملی میخوام ،کارتو اینه که سام ازاین وضعیت درآری میفهمی که چی میگم؟؟؟؟
درحالی که سعی داشتم خودم کنترل کنم گفتم:
-نه نمیفهمم....شما ازمن میخواین درمان این بیمار روانی برعهده بگیرم...؟؟
-دقیقا...
-فکرشم نکنید همه میدونن که من از روانشناسی متنفرم وبه زور این رشته رو انتخاب کردم،هرگز این کار انجام نمیدم...
قیافه ی بی خیالی به خودش گرفت وگفت:
-هر جورمیلتون شما ازم خواستین که راهی پیش پاتون بزارم منم انجام دادم..
-این راه استاد ،نه خداییش این راه...شمامن دارین با کله میندزین توچاه...
-خوب ایرادی نداره میریم سر پیشنهاد دوم...
شعله های امید دردلم روشن شد ...باهیجان پرسیدم :
-خوب راه دوم چیه؟
-میری میشینی رو پایان نامت خوب تمرکز میکنی وقتی هم که ایراداش گرفتی میای به من که استاد راهنمات باشم تحویل میدی ..
مثل بادکنکی که بهش سوزن بزنی بادم خالی شد ...ناامیدانه پرسیدم:
-هیچ راه دیگه ای نیست که پایان نامم قبول کنین ...
-نه متاسفانه من تموم تلاشم کردم بقیش به شما بستگی داره الانم اگه اجازه بدین میخوام برم مطب کار دارم...
خداحافظی زیرلبی کردم وغمگین به رفتن استاد فرزین چشم دوختم ...لعنتی آخه میمیری پایان نامم زیر سیبیلی رد کنی ،من که فردا نمیخوام مطب بزنم که اینقدر بامبول در میاری ،اصلا لعنت به همتون ،ببین یه مرتیکه ی روانی چطوری مارو معچل خودش کردم سوار ماشین شدم تموم حرصی که از فرزین داشتم رو درخالی کردم....سرم رو فرمون گذاشتم وچند نفس عمیق کشیدم تابه خودم مسلط شم ببینم چه غلطی باید بکنم...اگه این شرط مزخرف حمید نبود الان من اونور دنیا بودم ،اه اصلا چرا من باید برای موندن ونموندنم از حمید اجازه میگرفتم...کاش میتونست کاری کنم بدون دعوا مرافعه راضی به رفتنم شه ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد آره خودش تنها کسی که الان میتونی کمکم کنه نسرین بالاخره اسمش توشناسنامه به عنوان ننم ثبت شده،شاید بتونه حمید راضی کنه،خوشحال پاروی پدال گاز گذاشتم به سمت خونه ی نسرین که قسمت تهران پارس بود رفتم ،فرزین کور خونده که من پام دیگه تو این خراب شده بذارم...
***
سر شالم درست کردم ودکمه آیفون فشاردادم ..چند دقیقه بعد صدای خسته وخواب آلوده ی پرهان در اف اف پیچید :
-بله بفرمایید
اه این چندشم خونست حیف که کار دارم وگرنه....سعی کردم متین باشم گفتم:
-سلام آقا پرهام منم لیلی...
انگار که تازه از خواب بیدار شده باشه گفت:
-به به لیلی خانم...اینورا...بیا بالا
وبعد بلا فاصله دکمه ی اف اف زد در باز شد باورودم به خونه بوی گل های یاس ونرگس درمشامم پیچید زمان هایی که به اینجا می اومدم انگشت شمارن اما همیشه طراوت وتازگی گل های این باغ من به وجد میاره...شوهر دوم نسرین ،صابر وضع مالیش مث حمید توپ نیست اما مرد خیلی شریفی به جرئت میگم نسرین شانس آورد مردی مثل صابر همسرش شدوگرنه هیچکس تحمل اخلاق گند ش نداشت....صابر زنش تو تصادف ازدست داده بود وفقط ازش یه بچه داشت که هیچ وجه اشتراکی با پدرش نداره دختر باز حرفه ای چندبار فقط به خود من نخ داده به خاطر همین همیشه زمان هایی به اینجا میومدم که باهاش روبرو نشم آخه مهندس معمار وعموما به شهر های مختلف سفر میکنه ،اما امروز ازشانس من خونست...چهره ی پرهام مقابل درورودی آشکار شد،لبخند زورکی زدم وگفتم:
-سلام..
-سلام یعنی دارم درست می بینم این خودتی لیلی ...ستاره ی سهیل شده بودی دختر تو آسمونا دنبالت میگشتم...
حرفی برای گفتن نداشتم ازاونجایی که برای پدرش احترام زیادی قائل بودم دلم نمیخواستم ناراحتش کنم پس بحث عوض کردم وگفتم:
-نسرین نیست...
-منظورت همون مامانه دیگه ...
سکوت کردم که خودش گفت:
-نه نیست رفته بیرون اما تو تا یه چایی بخوری برگشته....
چاره ای نداشتم بایدمنتظر میموندم....وارد شدم سکوت فضای خونه عذاب بود...پرهام بعدازاینکه لیوان چای روبروی من گذاشت،کنارم نشست بیشتر خودم جمع کردم،ازاین همه نزدیکی به پرهام خوشم نمی یومد ساکت بودیم که گفت:
-خوب چه خبرازدانشگاه...
-خبری نیست
-پایان نامت تموم کردی...
-نه هنوز ...
فقط نیم رخم طرف پرهام بود اما نگاه توام باهوسش حس میکرد سوالاش باکلمات کوتاه ومختصرجواب میدادم تا جایی که گفت:
-لیلی من نگاه کن...
ناچارتوچشاش خیره شدم ...ازاین نگاه پسرا بدم میاد ....انگار دارن به یه جنس نگاه میکنن...خریدارانه...کلافه گفتم:
-چیه..؟؟؟
-چرا ازدستم فرارمیکنی ؟
-کی من؟
-آره ...نگواینطورنیست که دروغ گفتی..چون همین الانم از نگاه کردن مستقیم به چشام هراس داری...چرا لیلی؟؟؟
حرفی برای گفتن نداشتم ؛به همین دلیل انکارکننده گفتم:
-اینطور نیست اشتباه فکر میکنی....
لحن صداش عوض شد رومبل خودش جابه جا کردوبهم نزدیک ترشد نفس های مرتبش به گونه هام میخورد بالحن شهوت آلودی گفت:
-چرا همش جوری رفتارمیکنی که فرصت باهم بودن ازهم میگیری...
هرکلمه که ازدهنش خارج میشد مثل پتکی بود که به سرم میخورد ،هضم چیزی که میخواست برام سخت بود ،خودم به نفهمی زدم وگفتم:
-منظورت چیه....
-نگو که هنوزم متوجه نشدی ،خواسته ی زیادی نیست من وتو تنها...باهم ...
کم کم فاصلش کم میکرد وقتی که سرش تو گردنم فرو برد تازه به خودم اومدم خونم به جوش اومده بود به عقب هلش دادم با تموم قدرتی که تو صدام بود فریاد زدم:
-چیکار میکنی آشغال؟؟؟
انگار انتظار چنین عکس العملی رو ازمن نداشت ازسکوتش استفاده کردم وادامه دادم:
-چیه فک میکنی میشنم بروبر نگات میکنم تا هر غلطی که دلت میخواد انجام بدی فک کردی من مث اون دخترها ی هرزه ای هستم که هرشب دست به دست میشن...آهان...
فک نکن ازاول منظور اون کارت نفهمیدم......بدبخت فقط به خاطر بابات مهلت میکردم بهت چیزی نمیگفتت..دیدن قیافت کفاره میخوادبعدا..توبه خودت اجازه میدی پات ازگیلیمت دراز تر کنی...
دیگه نفس کم آورده بودم ترس تو چشای پرهام موج میزد ،کیف برداشتم ازخونه زدم بیرون پسره ی آشغال خجالت نمیکشه به من نظر داره به دختر نامادریش...بغض بدی به گلوم هجوم آورده بود ...ازاین همه بی کسی خودم لجم گرفته بود،وقتی در خونه باغ باز کردم تاخارج بشم با صابر سینه به سینه شدم با دیدن اشکام بانگرانی گفت:
-لیلی چی شده چرا گریه میکنی؟؟
-ازپسرتون بپرسید...
انگارخودش میدونست پسرش چه غلط اضافه ای کرده..چون گفت:
-آخه من نمیدونم این پسر چشه؟تازمانی که بابامون زنده بود اینکارارو باهاش نمیکردیم...اما این ...
توچشاش براق شدم وگفتم:
-شایدیه جایی لنگیدین که پسرتون داره درمورد شما میلنگه...
به سمت ماشین رفتم قبل ازاینکه سوار بشم گفتم:
-به نسرین بگو اومده بودم برای اولین بار ازش کمک بخوام اما انگار همیشه باید تنها تو راه زندگیم قدم بردارم..
بدون کلام دیگه ای پام رو پدال گذاشتم...با آخرین سرعت شروع کردم به حرکت چاره ی دیگه ای نبود گوشیم در آورد وشماره ی استادفرزین گرفتم بعد چند بوق کوتاه صداش درتلفن پیچید،برام سخت بود قبول کنم اما چاره ی دیگه ای نبودخودم کنترل کردم وگفتم:
-سلام استاد فرزین
-سلام خانم فلاح...امری داشتین
-راستش زنگ زدم تا بگم پیشنهادتون قبول میکنم ...
معلوم بود که متعجب شده سکوت پشت تلفنش که این میگفت،یکم بعد با صدایی که رگه های شادی توش دیده میشدگفت:
-خوشحال شدم اما چطور شد که نظرت برگشت؟
آروم زیر لب زمزمه کردم :
-به خاطر بی کسی...
بغض به گلوم هجوم آورد اما به زحمت قورتش دادم وگفتم:
-خوب دیدم بهترین راه مطمئنم که اگه دوباره نوشتن پایان نامم شروع کنم بازم رد میشه بعدشم بدم نمیاد که کاربایه مریض تجربه کنم...فقط؟؟؟
-فقط چی ؟
-خوب من چیزی درباره ی اون پسره نمیدونم ...
-اگه موافق باشی فردا صبح بیا مرکز روانی خودم توضیحات لازم بهت میدم یکمم خودت باهاش آشنا میشی اینطوری بهتر نیست....
آهی ازته دل کشیدم وگفتم:
-هرچی زودتر شروع بشه بهتره ...
-خوبه پس فردا هشت صبح میبینمت...
- باشه
-پس تا فردا خداحافظ...
- خداحافظ...
گوشی رو قطع کردم وهرچ یفوش داشتم نثارش کردم....مرتیکه گودزیلا...میمرد این شرط مذخرف نمیذاشت همینم کم بود بشم له له ی یه دیوونه...والا ...آهم با حسرت بیرون دادم...پیچدم به چپ ..هرچی به خونه نزدیک میشدم ،اعصابم بیشتر داغون میشد .میدونستم یه جنگ اعصاب وروان درانتظارم...
***
درحال یکه سوییچم دورانگشتم میچرخوندم ....وارد خونه شدم ...عموما این موقع همه خونن،احتمالا امشب آیدا ،دخترپریسا هم هست ،آخه پریسا جون دوبار تجدید فراش نمودن،شوهراولش فرستاد ته گور،ازشوهر دومش بعد پنج سال طلاق گرفت،یادمه وقتی حمید موضوع ازدواجش با پریسا مطرح کرد آقا بزرگ شدیدا مخالفت کرد اما نمیدونم چطورشد که این بستن به ریشمون....سرم به علامت تاسف تکون دادم به سمت راه پله ها رفتم که با صدای حمید واستادم،اوف بازجویی شروع شد:
-لیلی صبر کن
به اجبار برگشتم قیافم کلافه نشون دادم تا بی خیال شه بره :
-بله....
-سلامت کوه...؟
-اوف ..بی سوالی میپرسیااا...
-زبونت که همچنان درازه...
-ارثیه....
-لیلی...
-ببین حمیدخستم،خواب میاد بزار تافردا مفصل حرف بزنیم...
-نمیشه....
-اونوقت چرا....
-یکی اومده ببینتت....
-کی من؟من ازاین شانسا ندارم....
یه چش غره ی قشنگ بهم رفت ،درسته که ازش خوشم نمیاد،اما ازانصاف نگذریم خیلی خوشتیپ بودپرسیا باید همچین شوهری تو خوابش میدید ،موهاش سیاه لخت به غیر شقیقش که سفید شده بقیه جاهاش سیاه یک دست،چشماش رنگ عسلی ،رنگ پوستش هم سفید ،با اشاره ی حمید دست ازتجسس برداشتم...بی حال دنبالش به راه افتادم،بادیدن هیکل نسرین که با یه نازوعشوه خاص خیار پوست میکند من متعجب کرد ناخودآگاه با یادآوری ماجرا ی امروزاخمام کشیدم توهم ،صابر هم اومده بود بادیدنم هردو بلند شدن نسرین خواست بیاد بغلم کنه که روی اولین صندلی نشستم بوسش بین زمین وآسمون موند بی اعتنا به گوشه ای خیره شدم ،نسرین هیچوقت برام مادری نکرد ،فهمیدم دلخور شد اما واسم مهم نیست نگاهم روی ناخن های لاک زدش که روی دسته ی صندل یبود افتاد کشده معلومه هنوز جلسات پدیکور ومانیکورش به راهه...پوزخند تلخی زدمصابر روبه من گفت:
-لیلی جان ما اومدیم که تورو ببینیم ...مادرت خیلی ناراحت شد وقتی فهمید که بدون دیدنش رفتی...
حمیدروبه من گفت:
-پس رفته بودی به دیدن مادرت...
درحالی که پوزخند به لب داشتم روبه حمید گفتم:
-که ای کاش نمیرفتم....
جو برام خفقان آور بود،پشت چشم نازک کردن های پریسا به کنار ابراز احساسات مذخرف نسرین داشت حالم بهم میزد بلند شدم وگفتم:
-من خیلی خستم....حالا که من دیدین میتونین برین..پشت کردم که برم،نسرین جلوم گرفت:
-این چه برخوردیه لیلی من مادرتم ،توهمین روز به دنیات اوردم....
زل زدم به چشماش چرا بهش اینقدر سردم ،چرادوست داشتنش برام غیرممکن وقتی دید جواب نمیدم دوباره تکرار کرد:
-لیلی من دوست دارم...
-اما من ندارم....هیچکدومتون ...من حتی خودمم دوست ندارن...راحتم بذارین...لطفا
بدون اینکه منتظر جواب بمونم به سمت اتاقم رفتم ،امروز به اندازه ی کافی بلا سرم اومده ظرفیتم پر....لباسام با یه لباس راحتی عوض کردم خودم روتخت انداختم آخ چه قدر خستم...باشنیدن صدای پا خودم به خواب زدم احتمالا حمید بود میخواست نصیحتم کنه ....حدسم درست بود ،حمید بود وقتی دید من خوابم گذاشت رفتم ...به پهلو چرخیدم..چه روز مذخرفی مثل تموم روزا کار خداروببین همه روز تولدشون بهترین روز زندگیشون اما من چی.....انگاربایدهمه چیزم با همه فرق کنه...
***
گره ی روسریم شل کردم نگاهی گذرا به تابلوی نصب شده روی دیوارانداختم،نمیدونسشم که چی درانتظارم درضمن با دعوایی که امروز صبح با پریسا داشتم باید هرچه زودتراین پایان نامه لعنتی تحویل بدم وخلاص....نفس عمیقی کشیدم داخل شدم برعکس دفعه ی قبل چند نفر روی نیمکت های رنگ ورو رفته ی محوطه به چشم میخورد مریض هایی با لباس های آبی ....یعنی همه ی اونا روانی هستن ...بیشتریا کم سن وسال بدون نهایتا سی سال...زندگی چه بلایی به سرشون آورده که به این روز افتادن ..هین طورکه چشم میچرخوندم نگاهم روی یه پسر که تنها روی نیمکت ته باغ نشسته بود افتاد تکیه داده و به یه گوشه خیره شده بود .حالت نگاهش برام آشنا بود،یکم به مغزم فشار آوردم آها یادم اومد این همون پسرست ...اه اسمش چی بود؟؟..داشتم تو ذهنم دنبال اسم پسره میگشتم که باصدایی به خودم اومدم به پشت سرم برگشتم استاد فرزین درحالی که دستاش تو شلوار جینش کرده بود گفت:
-سلا دیر اومدی...
-ببخشید ...
به گوشه ای اشاره کردوگفت:
-دیدیش....
-اوه پس حدسم درست بود خودشه..
-منظورت چیه..
- هیچی با خودم بودم...خوب من درخدمتم...
-می بینیش...
وبعد به روبروش خیره شد رد نگاهش گرفتم ...به همون پسره خیره شده بود یکم بعد گفت:
-بریم داخل همه چی روبرات توضیح بدم...
بدون کلامی دنبالش راه افتادمون درلحظه ی آخرنگاهی دوباره به پشت سرم انداختم که این بار بادوجفت چشم که دنبالم میکرد روبرو شدم ،امابابسته شدن درناپدید شد.نمیدونم چه قدررفتیم که باراهنمایی استاد وارد اتاق شدیم که یه میز مطالعه ویه ست مبل کرم رنگ تنها وسایل تشکیل دهندش بودند،روی اولین مبل نشستم ...فرزین به سمت میزش رفت وبعد با یه پوشه ی صورتی رنگ برگشت و روبروم نشست وگفت:
-خوب ازکجا شروع کنیم...
-نمیدونم...
یه مدت ساکت شد وگفت :
-توضیحات لازم درمورد بیماریش تو پروندش نوشته اما..یه چیزایی روخودم باید بگم....راستش نمیدونم ازکجا شروع کنم ...پدر سام به گردن من خیلی حق داره یه جورایی جایی که الان هستم مدیون پدر سامم....به همین دلیل که برام خیلی خوب شدنش مهمه....میدونی لیلی سام یه مریض خاص ...اون بدون مادر بزرگ شده...
سکوت کوتاهی کرد درحالی که نفس عمیقی کشیدازجا برخاست وبه سمت پنجره ی اتاق رفت ودوباره ادامه داد:
-لیلی سام خیلی عذاب کشیده دقیقاروز عروسیش به طرز مشکوکی زنش به قتل رسید ...نمیدونی چه قدر سخته که عشقت ازدست بدی میدونی بدتر ازاون چیه ؟.....اینه که همه تورو مقصر بدونن ....هیچوقت یادم نمیره....اونروز وقتی وارد خونه باغ شدم ...با صدای فریاد سام خودم با عجله به اتاقش رسوندم...بادیدن...بدن غرق خون گندم وزانوهای تاه خورده سام کنار بدن بی روح عروس دست وپام گم کردم ،بعد اون روز دیگه ندیدم سام حرف بزنه هیچکس نفهمید که چطورشد....همه به سام گفتن قاتل اما اون برای دفاع کردن ازخودشم حرف نزد....اون اتفاق کل زندگی سام زیرورو کرد..گندم،همسرش،دخترعموش بود ...فک کنم بتونی تصور کنی که این ماجرا چجورمثل طوفان همه چیز ازبین برد.....اما من ایمان دارم که سام قاتل نیست اون هیچوقت نمیتونه قاتل باشه....
نمیدونستم چی بگم فک نمیکردم با همچین کسی قراره کارکنم...نمیتونم دروغ بگم یکم ترسیده بودم اما ته دلم یه حسی بهم میگفت که حر ف های فرزین درسته واون پسر نمیتونه قاتل باشه...روبه فرزین که سخت درفکربود گفتم:
-یعنی الان همه ی خوانوادش باهاش قطع رابطه کردن یعنی کسی رونداره..
-مادرش که درزمان بچگیش فوت کرد پدرش هم یه سالی میشه فوت کرده بنده خدا دق کرد بالاخره یه عمر با آبروزندگی کرد وآخرشم شد این...
احساس کردم دیگه تمایلی به حرف زدن دراین مورد نداره...خودمم حوصله نداشتم...یه جورایی برای این پسر احساس تاسف میخوردم خیلی جوون وبرازنده بود حقش این نبود...
به ما خسته ها همیشه تهمت "مغرور" بودن میزنن
پاسخ
 سپاس شده توسط αƒsỠỠή
آگهی
#2
چرا ادامشو نمیزاری؟
لطفا ادامشو زودتر بزار
پاسخ
#3
...تصمیم گرفتم قبل رفتن دوباره برم ببینمش ازاستاد که حا ل مساعدی نداشت خداحافظی کردم وزدم بیرون برخلاف دفعه ی قبل یه حس عجیبی داشتم دلم میخواست یه بار دیگه این پسره ببینم وخوب وارسیش کنم نگاهی به شماره ی اتاق کردم درست بود استرسم با نفسی عمیق بیرون دادم درزدم اما وقتی جوابی نشنیدم وارد شدم برخلاف دفعه ی قبل پشت به من روبروی پنجره ایستاده بود وبه بیرون نگاه میکرد صدام صاف کردم وگفتم:
-سلام.....
اماجوابی نشنیدم کیفم رو میز گذاشتم ودرحالی که روی کاناپه مینشستم گفتم:
-آها یادم نبود اینجا قراره فقط من گوینده باشم،بدم نشداااااین همه سال تاخواستیم حرف بزنیم یکی اومدوکوبیدتوسرمون وگفت توفقط گوش کن یا به معنی عامیانه خرباش... حالا یکی پیداشده ماحرف بزنیم واون گوش کنه اصان میدونی چیه ؟به خاطرهمین که میگن خدابهترین دوست آدم ،گاهی اوقات تموم انتظار آدم اینه که یکی پیدا شه فقط گوش کنه همین...
منتظرپاسخ یا عکسلعملی ازش شدم اما قسم میخورم که حتی پلکم نزد...
-خوب مثل اینکه نظری نداری....باش ....پس بیا یکم با هم آشنا بشیم...اسم من لیلی ،لیلی فلاح دانشجویا بهتره بگم فارغ التحصیل رشته ی روانشناسی هستم ولی ازاین رشته متنفر بودم الانم که اینجام به میل خودم نیست اصلا اگه دست من بود که کلا درس نمیخوندم حوصله داریا عمرت تلف کن بشین بخون بعدشم افقی برو سینه ی قبرستون....اما لعنت به این اجبار لعنتی پس متوجه میشیم که من برای پرستار بازی و این حرفا اینجا نیستم عشق مریض هم نیستم...ولی خوب دلایل خودم دارم پس بیا باهم کناربیایم ودوست باشیم بعدشم شمارو بخیرومارو به سلامت شد شد نشدم نشد ....اوکی...
اما بازهم عکس العمل خاصی انجام نداد نمیدونستم حرف زدن با کسی که نمیدونی به حرفات گوش میده یا نه چقدر سخته....به عمرم اینقدر حرف نزده بودم...پوفی کشیدم که بالاخره از پنجره دل کند وبه سمت تختش که روبروی من بود اومد فرصت مناسبی بود برای دید زدنش یه پسر قد بلند با صورتی که زیر انبوه ریش و سیبیل پنهان شده بود چونه مکعبی و بینی کشیده و خوش فرم ولی تنها چیزی که تو صورتش بیشتراز بقیه خودنمایی میکرد دوجفت تیله ی میشی بود که وقتی نگاهت میکرد خود به خود محو زیباییش میشدی ...همونطور که درحال وارسی صورتش بودم اون هم روی تخت دراز کشید ....وچشماش بست...این یعنی خوش اومدی هری.... کیفم و برداشتم وخسته از این ملاقات یه طرفه از جابرخاستم که کاغذ ی که از زیر بالشش به پایین افتاد نظرم جلب کردبا کنجکاوی کاغذ را برداشتم اما چیزی که دیدم باعث شد جا بخورم عکس یه دختر با چشمان کشیده ی مشکی وصورتی استخوانی شباهتی که بین من واین دختر بود باعث شد با تعجب بگم:
-این دختر...
سام رد نگاهم را دنبال کرد وبه عکس رسید با دیدن آن عکس در دست من به صورت غیر منتظره به سمتم هجوم آورد اینقدر این اتفاق غیر منتظره بود که تعادلم از دست دام وبه عقب پرت شدم اینجا چه خبره... این دختر که اینقدر شبیه منه کیه....
به ما خسته ها همیشه تهمت "مغرور" بودن میزنن
پاسخ
 سپاس شده توسط αяtёℳΊs


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  شمس و مولانا و قصه تهیه شراب توسط مولوی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان