امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نی نی های جلف"ته خنده"

#1
میخام شروع کارم با این رمان باشه
نویسنده:آیه کاربر انجمن نودهشتیا
اینم سخن نویسنده داستان :
رمان از زبون شیرینه یه نی نی کوچولو از همون وقتیه که به دنیا میاد و در مورد وقایع صحبت میکنه البته این داستان تخیلی و طنز ه که به مرور زمان که نی نی بزرگ میشه به حالت عاطفی و عاشقانه تعغیر میکنه یعنی دروقع نشون میده که یه دختر از بچگی چه جوری فکر میکنه البته فقط چند فصل درمورد بچگی اش هست بعدش یهو به چند سال بعد و بیست سالگی نی نی کوچولو میره که اونجا حالت داستان از طنز در میاد و جدی میشه در زمان بزرگسالی نی نی کوچولو (تارا) این خانوم ما یهو به خودش میاد و میبینه به اصرار خانواده مجبوره مثه تمام دخترای فامیل در سن بیست سالگی از خانواده جدا بشه و مستقل بشه برای همین با کمک پدرش توی همون شهری که دانشگاه قبول میشه یه خونه اجاره میکنه که توی اون خونه هروز اتفاق های عجیبی میوفته ادمای مختلفی میبینه و مسیر زندگیش توی اون آپارتمان 4 طبقه تعغیر میکنه توی اون آپارتمان اتفاق بدی میوفته(من که کل داستانو گفتم) خلاصه مجبور میشه به یکی تکیه و اعتماد کنه که اصلا بااون ابش توی یه جوب نمیره اما........دیگه دیگه
حالا برین ادامه:
مقدمه:

سماور قل قل میکند .
مادربزرگ پایش را دراز کرده است .
بوی بهار نارنج میدهد چارقدش
زیر چشمی نگاهم میکند،سر قندان را برمیدارد
یک آب نبات به من میدهد ویکی خودش برمیدارد
میگوید: بین خودمون باشه
من میخندم
او هم میخندد
توی چشمش آب میافتد به سقف اتاق نگاه میکند
من هم نگاه میکنم
سماور قل قل میکند .
پایم را دراز کرده ام.
وامانده دردش امانم را بریده
نوه کوچکم نگاهم میکند
آب نباتی از قندان بر میدارم ،به او میدهم و یکی برای خودم
میگویم: بین خودمون باشه
او میخندد ،مثل فرشته ها
من لبخند میزنم ، گریه ام میگیرد
توی چشمم آب میافتد به سقف اتاق نگاه میکنم
توی دلم میگویم
دلم برای فرشته ها تنگ می شود

- چقد این جا تنگه .....ایششششششششش...... نمی تونم تکون بخورم
من همین جول غر غر میکلدم که یهو دو تا فرشته خوشجل اومدن پیشم
فرشته اولی:موقعش شده که به دنیا بیای....
من:من کلی کال دالم اینجا ....این همه نی نی تو دنیا هست ...برید بقیه لو به دنیا بیالید
فرشته دومی:اونا رو هم به دنیا میاریم فعلا نوبت توئه
من:من اینجا راحتم ....فقط یه ذره تاریکه....اگه میشه دو تا لامپ کم مصرف بیارید من دیگه در کل راحت میشم
فرشته:همه تو دنیامنتظرت هستن د برو بیرون دیگه بچه برو
من:اولا من بچه نشدم هنوز نی نی ام ...دوما بلو کنار بزال یه ذله نسیم بیاد
فرشته:دیگه خیلی پرو شدی ...اینجا خوردی خوابیدی برو بیرون دیگه...مامانت داره درد میکشه
من:خوب لاستش من نیاز دالم یه ذله فکر کنم......
خلاصه از من انکارو از اون دو تا اصرار آخر سر با تیپا منو از شکم مامانم انداختن بیرون چشمامو باز کردم دیدم خبری ازاون تاریکی نیست یه دکتر گامبو منو گرفته بود تو دستش یه لبخند نی نی کشم زده بود که نزدیک بود زهره ترک بشم تا حالا میدونستید چرا نی نی ها وقتی به دنیا میان گریه میکنن ؟؟؟اولین چیزی که باعث میشه گریه کنن اینه که نور چراغ های اتاق عمل میخوره تو چشمشون ...نی نی ها هم که حساسسسسسسسسسسسسسسسسسسس!!!
در همین فکرا بودم که یه خانوم پرستار منو عین گوجه تو دستاش گرفتو برد تو یه اتاق دیگه . گذاشتم رو یه تخت منم تا فرصتو مناسب دیدم گرفتم تخت خوابیدم

چشمامو باز کردم دیدم یه عده پیر و پاتال منو دارن ماچ میکنن هر چی آب دهن تو عمرشون ذخیره کرده بودن عین گلاب میپاچیدن رو من .........خدایا من تو اون شیکم تاریک به جون خودم راحت تر بودما.... هر کدوم از اعضای خانواده بعد از اینکه قشنگ منو ابیاری کردن و دسته گلاشونو گذاشتنو تبریکاشونم گفتن منو ول کردن .......آخیش یه نفس راحت کشیدم تخت من کنار تخت مامانم بود مامانم خوافیده بود بابام هم دو تا چشم داشت دو تا چشم دیگه هم رهن کرده بود منو نگاه میکرد بیچاره تقصیری نداشت نی نی ندیده بود دیگه....یه ذره گذشت که آقای دکتر اومد تو دوباره یه لبخند نی نی کش تحویلم دادو رفت سمت تخت مامانم یه چیزایی به مامانم در مورد وضعیت خودم و خودش گفت که شک دارم خودشم فهمیده باشه چی میگفت ......خلاصه مخلص کلوم از این دنیا همچین خوشم نیومده بود ....یا ابوالفضل بابام داره میاد طرفم صد رحمت به گودزیلا خدایا به خیر بگذرون وقتی این صحنه اکشنو دیدم شروع کردم به گریه کردن بابام هم اومد و منو گرفت تو بغلشو گفت:نترس تاراجون بابایی اینجاس
دقیقا همین که بابایی اینجاس مشکل منه دیگه.....این ادم بزرگا اصلا منو درک نمی کردن ........چه اسمی هم برام گذاشته بودن (خدایا نونم نبود ابم نبود دنیا اومدنم چی بود؟؟) بعدش منوبردن تو یه اتاقی که پر نی نی بود اما خودم از همشون خوشگل تر بودم یه نی نی کنار تختم بود که اسمش محمد بود به من میگفت: میای با من دوست بشی ؟؟؟
من:نی نی بی فلهنگگگگگگگگگگگگگگگ
محمد:شما دخترا همه تون شبیه همید
من:میگم بی فلهنگی می گی نه؟؟؟برو پستونک تو لیس بزن بچه پرووووووو
به هرطریقی بود اونشب کپه امو گذاشتمو خوابیدم اما فردا ....

فردا صبح پاشدم از خواب...دیدم مامانم بغلم کرده و داره با مماخم بازی میکنه بابا نکن چند سال دیگه مجبور میشی پول عملشو بدیااااا خلاصه از ما گفتن بود
مامانی!!!نه انگار مامان ما نمیدونه پول عمل مماخ چنده بابا ول کن این صاب مرده رو.... بابام هم اومد خدایا اینا چرا این قد غولتشنن؟؟؟اون روز هم گذشت و من در دست های این آدم بزرگ ها عذاب کشیدم تا اینکه دکتر خوشگله به من گفت: کوچولو شما و مامان دیگه میتونید برید خونه
البته یادم نله یه لبخند نی نی کش اصل هم زد که یاد بیچارگی هام افتادم بالاخره رفتیم خونه خونه نسبت به بیمارستان لونه زنبول بود اما هل چی بود دیگه اون پرستاره منو عین گوجه قاطی نی نی زشت ها نمی کرد....صبح بود که اومدیم خونه حسابی مامانمو تحویل گرفتن براش صبحونه اوردن قد صبحونه فیل مامان من هم هی می خورد ولی مگه سیل می شد صبحونه اش که تمام شد یه نگاهی تلسناکی به من کلد که فکر کردم الان میخواد منم بخوله یه ذله گلیه کلدم که مامانم اومد بهم شیر داد من فکر کردم شیل دسله اما کل غذام همون شیره بود بابا من دلم نون سنگک با کله پاچه میخواست چلا منو دلک نمیکنیدددددددددددد
فلدا صبحش اینقد به من شیل داده بودن که دلم قیلی ویلی میرفت مامانیییییییییییییییی جون من بیا من الان.........بووووووووووووو
آفتابه آفتابه گلاب تو روتون من اصلا حالم خوب نیسسسسسسسسسسسسسس
پس این مامان من کجاس یه ذله تکون خوردم دیدم مامانم داره عین خلس خروپوف میکنه مامانم اصحاب کهفو گذاشته بود تو جیبش رفته بود تو خواب زمستونی اینقد گلیه کردم صورتمو چنگ زدم چند تا دونه تار مو داشتم اینقد کشیدمشون مامانم نفهمید که نفهمید خلاصه خودمو کشتم اما مامانم فقط یه غلط زد تا این که از درد خوافم بلد چشمامو باز کردم دیدم منو بلدن بلام شناسنامه بگیلن بابا من این اسم ضایعی که برام دارید میذارید دوس ندالم به کی بگم اه ه ه
چرا منو دلک نمیکنید هان؟؟؟حالا که اینطولی شد منم میلم پستونک نی نی ها رو میدوزدم.اصلا میرم به شیر خشک معتاد میشم ....برم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا من این اسمو دوس ندالمممممممم
خلاصه ما به همین منوال رسیدیدم خونمون

بابا من این اسمو دوس ندالمممممممم
خلاصه ما به همین منوال رسیدیدم خونمون منو گذاشتن تو اوتاخم ....صد رحمت به تونل وحشت ......اینقدل اینجا علوسک های گنده گنده گذاشتن فک میکنم که اینجا حیات وحشه یه عالمه علوسک فیل و خر و بز بابا مگه من میخوام چوپان بشم راستش فکر کلدم یه لوز دولبین بابا لو بلدالم از این جا مستند لاز بقا دلست کنمیه ذله هم کاسب شم......وای مامی جونم داله میاد خدا میدونه چندتن صبحانه خورده که بلاخره از جاش بلند شده.....یه عروسک ماموت بزلگ داله بلام میاره وایییییی گذاشتش کناله من داله باهام حلف میزنه
مامی:تارا جون .....مامان ببین بابا برات چی خریده.....میدونم خیلی خوشت اومده شب میزارمش پیشت بخوابه .....خوبه مامانی؟؟/
من هم عین بز نگاش کردم بعد از این که یه اسباب بازی گذاشت جلومو منو خر کرد رفت بیرون من ....اسباب بازیشون هم مثل خودشون بی مصلف بود .....رفتم سلاغ علوسک گندهه یا علییییییییییییییییییییییی این که ده برابر منه .....مامان جون اخه تو که نمیدونی این علوسکه تو لوز خوشمله شبا این چشمای باباغوریش میاد تو خوابممممممممممممممممممممم م ماماننننننننننننننننننننن ن
چرا اینا اصلا به گریه های من توجه نمیکنن........................
الان من یه نی نی یه هفته ای شدم یعنی یه هفته از اومدن من به این دنیا گذشته مامان مامانم اومده خونمون تا از من مراقبت کنه خانوم خوفیه به من کولی میرسههههههههههه الان دیگه شب شده باید بلم لالا مامی جون منو بلند میکنه میذاله لو پاهاش یه بالشتکم میذاله زیر سلم هی منو این ولو اون ول میبله ......آخیشششششششششششش چه کیفی میده مامانی تکون بده که کلی دالم کیف میکنم ....اِ اِ چرا تند شد مامانی بایستونش مامانی چرا تند کردی یه دفعه الوم باش الان از لو پات میوفتماااااااااااا مامان حرف میزمنا گل لقت نمیکنماااااا خواهر بزلگم منو میبله و لو پاهای خودش میذاله و تکونم میده اخششششششش مامانی یات بگیل نصفه توئه ببین ه الوم منو داله تکون میده افلین افلین ابجی جون.... الان یه لوز دیگه است فردای دیروزه هه هه هه من بلند شدم از خواب چرا من نمیتونم دستو پامو تکون بدم وا خودا ملگم نده ایشالله چرا منو بستن؟؟
بوخودا من کال بدی نکلدم منو باز کنید نکنه منو گلوگان گلفتن تولوخدا بازم کنید هلچی پول تو قلکم هست میالم بلاتون تولوخداااااااااااااااا

اِ این که مامان بزلگمه گفتم این همه مهربونی بی دلیل نیس میخواست منو بدزده من این همه بچه خوبی بودم تو جام جیش نکلدم بشکنه این دست که نمک نداله و نخواهد داشت ...........مامان بیا ببین مال تو استین اموزش و پرورش دادی اوا مامانم هم که اومد اینا خانوادگی خلافکارن آه خدای من
مامان:تارا جون اینقد گریه نکن مامانی این قنداق برای اینه که پاهات خوشگل بشن
مگه پاهای من زشتن مادر من پاهای مرغو ندیدی که به پاهای خوشگل من میگی زشت.....................
مامان بزلگ:اره عزیزم اینقد بیتابی نکن همه ی بچه کوچولو هارو قنداق میکنن
یعنی همه ی نی نی ها رو گونداق میکنن؟/یعنی همه ی مامان بابا ها گلوگان گیلن؟؟؟؟
خلاصه چهل لوز گوذشت هی لوزگال(روزگار)عمله نی نی ها چقدر زود میگذله....هیییییییییییییییی ییییییییییییییی
چه شبی شد امشب همه ی موف خولای فامیل در خونه ی ما ایجتماع کلده بودن
هی میخولدن منم هی نیگاه میکلدم دلم واسه خودم سوخیددددددددددددددددد
بیچاله خودم ........گلسنه خودم
مادره من منو گوذاشته لو پاشو منو توکون توکون میده فکر کنم مامانم هل چی عقده داله سله من خالی میکونه
ایییییییییییییییییییش
مامی:لالا گله پونه...عزیز من اروم بخواب(من موندم این چه شعلیه که قافیه نداله بابا گلیه ام گلفت یه چیز شاد بخون)
مامی:گل نازم هی گلنازم هی گل نازم(بابا فهمیدم من گله نازم چی شد یهو تکنو میزنی مامان؟بابا ملایممممممممممممممممممممم )
مامی:خوشگله من عزیز من نازگل من اروم بخواب(مامی!!!ازتو بعیده این حلکاته موزون چیه!!زبونتو گاز بگیل !!لالایی های غیله موجاز؟؟؟نصفه شبی کنسلت(کنسرت)اجلا میکنی برام؟؟؟)
همه مادر دارن ما هم مادر داریم هی خوداااااااااااااااااااااا اااااااااااااااا
گلبونت بلم خودا(قربونت برمخدا)
میگم چلا ما نی نی ها نمیتونیم حلف بزنیم؟؟؟
لاس میگن خودا خلو دید شاخش نداد ....ما نی نی هالو دید بی لودل وایسی حلف میزنیم فهمید بهمون زبون نداد
خوب چند وقت دیگه که زبون دال شدم اینقده زبون دلازی میکونم که تلافی این مدت بشه چه فکله شیطانی؟؟؟؟؟؟ها ها ها ....شیطون شدما!!!!

امروز خواهر بزلگ من و مامی جونم میخوان منو بلای اولین بال ببرن بیرون حالا بیرون کدوم بیرونه نمیدونم.یه لباس صورتی خوشگل و نرم هم کردن تنم .........خوشم میاد ........دل تو دلم نیس میخوام بلم بیلونو ببینم یعنی چه شکلیه؟؟؟
اخ جون منو گوذاشتم تو کالسکه ..........حالا دالن هولم میدن مگه من معلولم ؟؟؟مثل اینکه به اینجا میگن بیلون.......اوا خاک عالم.....بیلون بیلون میگفتن این بود؟؟؟اِاِ یه نی نی دیگه بغل مامانش دارن میان سمتمون مامانش همسایمونه
مامان نی نی هه منظولم همسایمونه:چطوری تارا جون ؟؟؟(ومو نکیس دستتو گاز میگیلما)خانوم محمدی شما چطوری ؟؟طه جون شما خوبی؟؟
اِ طه که اسمه سره خاک تو سلللللللللللللللللللللللل للللللم یعنی این داداشه بزلگم بود نه خواهل بزلگ ؟؟؟چلا من زودتل نفهمیدم ؟؟خودا جون!! اگه ما شانس داشتیم اسممونو میذاشتن شمسی خانوم نه تالا............فکر کنم اگه من بزلگ بشم همه اش میخواد به من املو نهی کنه.......انگار نی نی همسایه مون باهام کال داره بنال زود تر دالم فکر میکنم(نی نی بی تلبیتی شدماااااااااااااا)
نی نی همسایه:تالا تویی؟؟
من: پ نه پ عمه امه ؟؟؟
نی نی همسایه :واه واه چه پلووووووووووووو(پرو)
من:مزاهم نشید لفطا املتونو بگید؟؟؟؟؟؟
نی نی همسایه:می خواستم بهت شماله خونمونو بدم کالی داشتی باهام حلف بزنی؟؟
من:که چی بشه؟؟
نی نی همسایه:مثله این که تو از مد دوری نمیدونی الان همه ی نی نی های دختلو پسل باهم دوستن؟؟؟
من دیگه نتونستم چیزی بگم چون کالسه من لاه اوفتاد.... نی نی بیشعور به من شماله میدهههههههههههههههههههههه ه؟؟؟
نگاه کن یه نی نی دیگه.... این دفعه تو کالسکه است .چه قدر هم خوشگله .مامانش کالسکه رو از کناله کالسکه من لد میکنه مامان این هم فکر کرده پیست رالیه برا من سبقت میگیلههههههههههههههه!!!!
وقتی کالسکه اون نی نی هه از کناله کالسکه من لد شد شنیدم داشت اواز میخوند:
چه تیپ خوش لنگی
چه مهدکودکی دالی
چه کالسکه خوفی
چه ستونکی دالی
............اه مامانی تلمز کن میخوام گوش کنم .دیگه رسیدیم سر چهار راه ....مامان بیا از لای ماشینا لایی بکشیم تولو خدااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااا
پیلیززززززززززززززززززززز ززززززززززز(please
مامان یالا دیگه هولم بدههههههه ...مامان خوابی؟؟دالم اینجا لوضه میخونم بلات؟؟هول میدی یا بیام هولت بدم ؟؟؟؟؟؟
تهدیدای من مثله اینکه بی اثل بوددددددددددد چون مامی جون ایستاده بود تا چلاغ گلمز(قرمز) بشه
چند تا کالسکه با سلنشین دیگه هم از کنالم لد شد یکی میگفت :توپولو.....یکی میگفت:خوشگله.........خلاصه هلکدوم یه تیکه ای انداخت که دلم میخواست بلم کالسکشونو پنچل کونم.................

منو گوذاشتن جلویه تیلیویژیون(تلویزیون) .....اینا 5دقیقه سریال میدن 1 ساعت تبلیغات .....این صدا و سیما پیش خودش چی فکلی کلده؟؟؟
فکل کلده ما نی نی ها اونقدل بی حیا شدیم که بلیم تو تبلیغات: مای بی بی .......مای بی بی بخونیم؟؟؟؟؟
مگه ما لقاصیم(رقاصیم؟؟)؟؟
خیجالت نومیکشن؟؟؟؟؟؟ابلوی هلچی نی نیه بلدن خاک بل سلاااااااااااااااااااااا (ابروی هرچی نی نیه بردن خاک بر سرا)
پدل دوباره از سله کار اومد الان دوباره منو عین بادمجون پرت میکنه تو هوا .وقتی این کالو میکنه گلاب تو روحتون دلم میخواد هلچی شیل خولدم تو عمرم بیپاچم لوششششششششششششششش
نمیدونم چلا این پستونکی که تو دهنم گوذاشتم بوی ماهیییییییییییییی میده
ایییییییییییییییییییییییی ییییییی
توف توف
چقدل زیندیگی ما نی نی ها کسل اوره نه اتفاقی نه خبلی نه چیزی؟؟؟؟
هی لوزگال.....توف تولوت(توروت)
این داداش من اومد(طه) یا خوداااااااااااااااااااااا اااا چه اخمی هم کلده نمیگه من دل نازوکم نمیگه من لطیفممممممممممممممممممممم ممممم ظریفممممممممممممممممممممم میشکنمممممممممممممممم نومیگه؟؟؟؟
شعول نداله دیگه اگه شعول داشت این کالا رو نمیکلد
میگم چه جولی مامانا به ما شیل میدن؟؟؟خودایا تو که به مامانا شیل دادی بهشون شیل کاکائو و شیل موزو غیله هم میدادی؟؟؟اخه چلااااااااااااااااااااااا اااااااا؟؟
خوب اگر اینا رو هم نمی خواستی بدی شیر با طعم البالو با اسانس پلتغال میدادی ما نی نی ها هم یه ذله حال میکلدیم....................
اه اه نیگاه کن این طه خیکی میله هی میخوله هی میخوله هلکو و هلک از این ول خونه میله اونول از اونول میاد این ول بیکال بیعال میچلخه اونوقت من در حسرت قطره ای شیللللللللللللللللللللللل لللللللللللللللللللللللل جان میدهم از کف
اخل این انصاف است ایا؟؟؟؟؟ Big Grin  Big Grin  Big Grin
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، ωøŁƒ ، mana81 ، †cυяɪøυs† ، فاطمه 84 ، لــــــــــⓘلی
آگهی
#2
وقتی تموم شد بگو بیام بخونم به نظر خوشگله اما چون کامل نیس نخوندم
نبستـه ام به كس دل،نبستـه كس به مـن دل
چو تخته پاره بر موج 
رهـــا
رهــــــــا 

رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من
پاسخ
#3
فصل دوم رمان Heart  Heart ۲۰
20سال بعد

"با پتو برای خودم قفس ساخته بودم خونه اروم بود سکوت وحشیانه ای فضا را پرکرده بود ........اواز قشنگ جیرجیرک ها گهگاهی سکوت را میشکست اما این صدا هم ازارم میداد همه چی ازارم میداد حتی صدای ثانیه شمار ساعت دوست داشتم از اتاقم فرار کنم از خودم فرار کنم از بیست سالگی فرار کنم.....
به قوله دوستم آرام :باز هم که داره از چشم های خوشگلت شبنم میباره.....
یعنی دیگه حتی ارام هم نمی بینم؟؟
این دیگه چه رسم مسخره ایه که تو خانواده منه
گذشته ها که عمرشونو کردن و رفتن خدا هم بیامرزدشونپس چرا ما هنوز هم باید تاوان جهالت اونا رو پس بدیم ...اخه خدا کجای قرانت نوشتی دختر ها تو بیست سالگی باید از خانواده اشون جدا بشن؟؟؟
خیر سرم امشب شب تولدم بود..میخوام صد سال شب تولدم اینجوری نباشه"
خلاصه اونقدر غر زدم و گریه کردم که خوابم برد ......
دست هام رو دور خودم حلقه کرده بودم هوا سر بود ...مه شدیدی جنگل را در اغوش خودش فشرده بود ....دوباره همون صدای همیشگی اومد به طرف دیگر جنگل سرد نگاه کردم تا صاحب صدا رو پیدا کنم اما هیچکی نبود....اما هنوز همون دختر بچه منو صدا میکرد تو صداش غم خاصی بود انگار از من کمک میخواست...بیچاره نمیدونست یکی نیست خودمو کمک کنه.....اما اون بی توجه هنوز صدام میکرد من خودم احساساتی بودم اون هم با این صدای معصوم و پر از بغضش منو صدا میکرد:تاراااااا......توروخدا
فقط همین!!
دستام را روی گوشام گرفتمو اینقدر دویدم که از جنگل خارج شدم حالا تنها چیزی که میتونستم ببینم یه دشت بود پر از گل سرخ ......اسمون نارنجی بود ....پشت سرم رو نگاه کردم اما خبری از جنگل نبود ....نا خوداگها زانو هام سست شد افتادم روی گل ها ........اسمون تیره شده بود اما هنوز هم نارنجی بود.....دوباره صدای گریه اومد از جایم بلند شدم درحالی که تمام بدنم میلرزید دیوانه وار دنبال صدا بودم فقط یه تشکچه بچه به چشمم خورد دویدم به سمتش یه نی نی کوچولو غرق خون بود داشت مثل ماهی جون میداد بال بال میزد نشستم کنارش خم شدم به سمتش تو دستش یه عروسک خرس قهوه ای روشن بود ...عروسک رو خیلی معصومانه بغل کرده بود با انگشت اشاره ام نازش کردم داشتم همین طور که لپ هاش رو هم ناز میکردم به لبش رسیدم خیلی خونی شده بود شروع کردم به پاک کردن خون از روی لب هاش، که یهو سر انگشت اشارمو گاز گرفت..... خیلی درد داشت ....
خوب چطوره برای شروع؟؟؟؟

از خواب بلند شدم ....چیزی از خواب دیشب یادم نمی اومد خیلی سریع تخت را مرتب کردم و شروع به مسواک زدن کردم .همیشه عادت داشتم موقع مسواک زدن اتاقو متر کنم .در اون لحظه هم دقیقا مشغول همین کار بودم که نگاهم به کادو های گوشه ی اتاق افتاد......یاد بیست سالگی افتادم .....یاد اون رسم مسخره.....
پس بالاخره این رسم شامل حال من هم شد.
به خشکه شانس
لباس هام را مرتب کردم و به طبقه ی پایین رفتم طه و مامان اونجا نبودند با چشم هال را کاویدم پدر هم نبود.این ها هم بازی شون گرفته!!!.
رفتم توی اشپزخونه. پشت میز نشستم و نون و پنیر ساده ای خوردم ...هنوز هیچ خبری نبود شروع کردم به قدم زدن توی قسمت های مختلف خونه و همزمان مامان را با صدای بلند صدا میزدم:مامی!!
یهو تلفن خونه شروع کرد به زنگ زدن ،دیشب توی اون شلوغی جشن تولد معلوم نبود تلفن بیسیم کجا گم و گور شده .تو اون وضعیت تلفن هم گم بشه دیگه نور علی نوره به خدا...اهان پیداش کردم........ کنار روشویی بود !!جا قحط بود برا گم شدن....اما بالافاصله بعد از اینکه گوشی رو برداشتم تلفن قطع شد...به قول مامی هر کی کار داشته باشه دوباره زنگ میزنه ...که البته این طوری هم شد این دفعه سریع تر تلفن را جواب دادم :الو
مامی:تارا.... چرا گوشی را برنمی داری؟؟
من:ببخشید گم شده بود...چیزی شده مامان؟؟ ....کجا رفتین؟؟؟
مامی:نه ....چیزی نشده ....فقط ما تصمیم گرفتیم کاملا سورپرایز بشی !!
من که چیزی حالیم نشده بود ....اینا چی میگفتن؟؟؟
مامی:الو ...تارا
من:میشنوم مامان ...بگو
مامی:بیا به این ادرسی که میگم
من:الان؟؟
مامی:اگه خسته ای بزار یه قرن دیگه...... عجله کن که منتظریم
من:باشه....بگو
مامان ادرس را گفت اما.....
من:مامان؟؟؟؟
مامی:جیغ نزن با اون صدات.........
حق با مامان بود من صدای جیغ و بلندی داشتم ولی خوب نباید زد تو ذوق بچه
من:مامان !!!این ادرس که مال اینجا نیست؟؟؟من اصلا این خیابون هارو بلد نیستم
مامی:خوب معلومه.....خونه ی خاله اینا رو که میدونی کجاست الحمدالله؟؟
خونه ی خاله اینا؟؟؟اونا که این جا زندگی نمیکنند؟؟؟اونا ......
من:مامان!!!!شما رفتید شمال؟؟؟
مامی:مگه چند تا خاله داری ؟؟؟یه دونه بیشتر نداری که اون هم شمال زندگی میکنه .....عجله کن ......ما خیلی وقته رسیدیم...همین الان راه بیوفت
من:الو ماماننن...................
اما فقط صدای بوق بود......اینا چشون شده؟؟؟

بعد از این که تلفن را قطع کردم دویدم به طرف اتاقم .از بچگی عاشق نظم بودم به خاطر همین همه چیز توی اتاقم سر جایش بود و همه جا مرتب بود.مانتوم را از چوب لباسی پشت در برداشتم یه شال سفید هم برداشتم نمیدونم چرا از کیف شونی همیشه بدم میومد به نظرم دست و پاگیر بود هیچ وقت با خودم کیف نمیبردم ...اگر هم مجبور میشدم ببرم همیشه از قصد توی ماشینم جاش میذاشتم به خاطر همین فقط یه ذره پول از کشوی میز توالت برداشتم و دویدم سمت در خروجی .کفش هام را ا ز داخل جا کفشی برداشتم و گرفتم تو دستم .در خروجی رو بستم و یکی از پاهام را گذاشتم روی سکو ی جلوی در و مشغول بستن بند های کفشم شدم....به نظرم این کار سخت ترین کار دنیا بود....از بستن کفش هام بیزار بودم.اما خوب از طرفی از کفش اسپورت بندی خوشم میومد....دیوونه بودم دیگه هم خر رو میخواستم هم خرما.....هوای لطیفی بود ....پرتوی خورشید برگ های زرد درختان را نوازش میکرد ..............همین طور که به سمت پارکینگ میرفتم نفس عمیقی کشیدم..........بوی پاییز تمام ریه هایم را احاطه کرد.....واقعا چه فصل قشنگیه!!!پشت فرمون نشستم و با احتیاط از خانه خارج شدم ....رانندگی میکردم و فکر میکردم ........اما به چی؟؟؟در واقع به همه چیییییییی به این که با این رسم مسخره چه کار کنم؟؟؟به این که کجا باید طرحم را بگذرونم؟؟به این که چرا مامان و بابا رفتن شمال و از من هم خواستن بهشون ملحق بشم؟؟چه چیزی امکان داره اونجا باشه که منو سورپرایز بکنه؟؟اما تو اون هیری ویری مشکل اصلی من یه چیز دیگه ای بود
راستش من چون با عجله از خونه بیرون زده بودم اصلا خودمو تو ایینه ندیده بودم ایینه ماشین هم که چیزی رو نمی شد توش دید .به خاطر همین میترسیدم یه وقت سر و وضعم نامناسب باشه!!!!
این خانواده من به کل خائن بودن هر کاری میکردن به من هیچی نمیگفتن همه اش میخواستن من سوپرایز بشم.
من که میدونستم اینا رفتن اونجا (خونه ی خاله) برا من دارن نقشه میکشن !!خائن هااااا
تازه متوجه شدم که چه قدر ماشین ساکته پخش رو روشن کردم صدای فرزاد فرزین سکوت ماشین را شکست اهنگ بچه اش رو خیلی دوست داشتم یه جورایی به شغلم میخورد:
تو به من احتیاج داری و
من خسته م از تو بفهم درکم کن
فکر نکن دست و پاتو می بندم
تو خودت مرد باش ترکم کن
دیگه این عشق نیست دیوونه
وقتی قلبت برام نمی لرزه
چشمتو رو به هر دومون وا کن
این یه عادت چقدر می ارزه
هی نگو با تو من عوض میشم
نگو میشه به عشق برگردم
جلوی کی دروغ می بافی
بچه من با تو زندگی کردم
هر دو تامون مثل یه کوه یخیم
همه چی بین ما دوتا سرده
به دلت شک نکن عزیز دلم
دیگه اون عشق بر نمی گرده
خودتم باورت نمیشه ولی
بی منم میشه قصه رو سر کرد
وقتی عادت کنی به تنهایی
خیلی چیزا رو میشه باور کرد
هی نگو با تو من عوض میشم
نگو میشه به عشق برگردم
جلوی کی دروغ می بافی
بچه من با تو زندگی کردم
شیشه ماشین را بیشتر دادم پایین .....یعنی اینجاست؟؟؟مامان اینا اینجا چیکار میکنن؟؟؟یه ساختمانه چهار طبقه خیلی خوش نما بود که توی یکی از محله های اشراف نشین رشت بود....قبلا اونجا نرفته بودم اما از خونه های اطراف میشد فهمید که بالا شهره......عینک افتابیم را دادم پایینو یه نگاه دوباره به ادرس و خونه کردم .....بله درسته .....ماشین را پارک کردم و درحالی که یه استرس مجهول وجودم را در برگرفته بود زنگ طبقه سوم را فشردم.....ایفونشون هم که صدا و سیما ست هم تصویری هم صوتی ....نه خوشم اومد
صدای مامان از پشت ایفون اومد:بیا بالا تارا
یعنی خونه ی کیه که مامان خودش ایفونو جواب میده....عجیبه

در واحد باز بود اول چند تا ضربه به در زدم یه وقت نامحرم نباشه .....بعد رفتم تو.....وویی ......شه خونه خوشملی!!!صاحبش کیه؟؟
با صدای بلندی گفتم:سلام
مامانم در حالی که مشغول مرتب کردن آشپزخونه بود جواب سلامم را داد ..سرم را چرخوندم طه هم داشت چراغ ها را تعویض میکرد.....پدر هم......پدر کو ؟؟؟اهان پدر هم تازه از گلاب به روتون خارج شد...ماشالله پدر!!رفته بودی حموم یا دستشویی
من:سلام !!صاحب خونه نیست؟؟؟
پدر:علیک سلام صاحب خونه نبود اما همین الان اومد
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم
اینا هم منو گرفتن!!این جا که کسی نیست
طه:خنگه.....تورو میگه بابا
خیلی از لحن طه بدم میومد اصلا از کل هیکلش بدم میومد.....تو خونه عین تام و جری بودیم............
من با حالت کاملا متعجبی گفتم:بابا منظورتون از این کارا چیه؟؟؟
پدر:تارا جون بیا بشین...فعلا خسته ای بابا
خونه ی خیلی شیکی بود روی یکی از مبل ها نشستم و گفتم:اونقدری که متعجبم خسته نیستم.....
پدر هم روی یکی از مبل ها روبروی من نشست و طاها هم کنارش جا خوش کرد....چند ثانیه بعد مادر هم با یه ظرف چای به ما ملحق شد....پس حتما این خونه فعلا مال ماست که مامان خودش چایی میریزه
طاهادرحالی که چایش را برمیداشت گفت:تارا کوچولو وقتی صبح بیدار شدی دیدی ما نیستیم نترسیدی که؟؟؟؟
با یه فک منقبض شده از حرص به طاها نگاه کردم که خودش در جا لال شد....
طاها بچه ی بدی نبود اما برادر خوبی نبود یه جورایی بیخیال بود چهار سال از من بزرگتر بود ابمون اصلا تو یه لیوان نمی رفت اصلااااااااااااااا
توی دانشگاه تهران کامپیوتر میخوند....رشته ی مورد علاقه ی من بود اما خوب به نظرم برام مناسب نبود ....میدونم نظر بیخودیه اما خوب دیگه
نگاهم را از روی طاها برداشتم و به پدر نگاه کردم ....بعد از این که یهذره از چایش را خورد رو به من کرد و گفت:خوب دخترم نظرت چیه؟؟
من:راجع به چی؟؟
پدر :راجع به خونه ؟؟
من:من باید نظر بدم؟؟
پدر لبخندی زد و گفت:خوب تو میخوای توش زندگی کنی!!!
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟
من:من؟؟؟
پدر:تارا جان تو که بهتراز هر کسی رسم خانواده رو میدونی ...بابایی بیست سالت شده...بچه که نیستی ....مطمئنم میتونی تنهایی از پس زندگیت برمیای...این خونه هم که از هر لحاظ مناسبه....به بیمارستانی هم که قراره طرحت رو بگذرونی نزدیکه
من:طرحم؟؟؟
پدر:البته.....با یکی از دوست هام که دستش تو کار بود صحبت کردم گفت که بهترین بیمارستان برای گذراندن طرحت که نزدیک هم باشه اینجاست ..چون اکثر بیمارستان های تهران قبلا واسه بچه های گردن کلفت ها رزرو میشه
حالا کی قراره وسایلت را بیاری؟؟؟
اینا چه باحالن!!من هنوز موافقت نکردم اونوقت از من برا اسباب کشی زمان میخوان...به صورت بابا زل زده بودم ....بابا تا چند سال پیش کارمند بانک بود وضع زندگیمون هم خوب بود اما وقتی بابا رییس بانک شد وضعمون بهتر شد یه خونه ی بزرگتر خریدیم همون موقع به بابا یه ارث همچین قلمبه هم رسید که بیش از حد به خانواده ما حال داد.....راستش بابا خیلی زحمت میکشه حالا که همه چی مهیاست حتما از من توقع داره که اون رسم مزخرف را انجام بدم دستم را به سمت میز دراز کردم تا در حین این که فکر میکنم چای هم بخورم که چشمم افتاد به تصویر مامان که توی شیشه برق افتاده میز افتاده بود مامان سن کمی داشت اما خیلی زود پیر شده بود ....مامان توی اون هیری ویری داشت بیسکوییت و چای میخورد .....چه جوری بگم خیلی غذا میخورد خیلیییییییی اما خوب هیچ کدوم از ما به روش نمی اوردیم .همون اندازه که غذا میخورد دستپختش هم عالی بود....غذاهای مامان رو با هیچ احد الناسی تعویض نمیکردم....خیلی دوستشون داشتم هم مامانو هم بابا رو ...به خاطر اون همه زحمتی که برام کشیدن حالا من حتما حتما باید اون رسمو به جا بیارم فوقش دو سال دیگه میزنم زیرشو بر میگردم دیگه ...اما حالا باید موافق جلوه کنم.
من:اگه موافقید فردا صبح وسایل ها رو بیاریم؟؟؟

نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. 7 بعد از ظهربود ....اخیش بالاخره اسباب کشی تموم شد....چه روز خسته کننده ای ....مامان اینا هم که رفتند......حالا دیگه تو این خونه تنها باید زندگی کنم (من ماندم تنها میان سیل غم ها...عزیزم)..... ووی !!هوا چقدر زود تاریک شد .....میگم نکنه من تو تنهایی منگل بشم؟؟؟؟این چی بود وای این چی بود؟؟؟؟اهان سایه ام بود.....خدا رو شکر.......از ترس قلبم تند تند میزد!! هیچوقت شب رو تنها تو یه خونه نبودم......حالا باید به خاطر یه فونچوله رسم این جوری از ترس بلرزم.اروم به سمت حال قدم میزدم که یهو پام به یکی از کارتون های اسباب اثاثیه گیر کرد و با صورت افتادم رو زمین ........اه این چی بود ؟؟ ....خدا وقتی میخواد شانس نده ادم اینجوری میشه.....یه چیز تیزی که نمی دونم چی بود درست خورد نزدیک رگم که باعث شد شدیدا دستم خونریزی کنه...پارکت خونه سرخ رنگ شده بود........چرا برق رفت؟؟؟اگر شانس داشتیم اسممون رو میذاشتن شمسی جون!!!فکرش رو بکن برق بره.....با مخ زمین بخوری....دستت رو هم پاره کنی!!واویلا (حالا تو اون قاراش میش یاد اهنگ واویلا لیلی افتادم!!!)
کبریت رو کجا گذاشتم.....خدا!!!!من از کجا شمع بیارم .....بدو بدو از خونه زدم بیرون .....تموم ساختمون خاموش بود ....مثل ادم هی کور شده بودم دنبال دیوار میگشتم که بهش تکیه کنم....اهان رسیدم به واحد بغلی....تق تق تق چند تا ضربه به در زدم که در باز شد چیزی که مشخص نبود.....اصلا نمیدونستم فامیلی این یارو چیه؟؟؟؟
من:ببخشید.....راستش من همین امروز اسباب کشی کردم....
یارو:یه چند دقیقه صبر کنید الان براتون یه شمع میارم
تو با شعور اشنایی داری؟؟؟؟داشتم حرف میزدم ها ....
تو همین فکر ها بودم که اون یارو اومد ....هلکو و هلک با یه شمع اومده بود(بابا یدونه که برا من کافی نیست یه بسته بیار)
من:ممنون ..........اوخ(دستم به شدت می سوخت )
یارو:چیزی شده؟؟
حالا دیگه هم نزدیک شده بود هم نور شمع میخورد تو صورتش....اما خوب باز خوب دیده نمی شد همچین تصویرش برفکی بود...نمیدونم شاید چون دستم رو بریده بودم و خونریزی شدید کرده بود......کسی چه میدونه؟؟؟
یارو:پرسیدم مشکلی پیش اومده؟؟
خوب پرسیدی که پرسیدی!!!والله
من:راستش یه ذره قبل از این که برق ها بره دستم رو بریدم.....
یارو:خوب تشریف بیارید داخل براتون باند پیچیش کنم
من موندم این چقدر با شعوره .....حرف منو هی نصفه میذاره .....نفهم
یارو:بفرمایید.....نگران نباشید کارمه؟؟؟
من:چی کارتونه؟؟
یارو اول مثلا یه نیشخند زد بعد گفت:همین باند پیچی !!!
پس این یارو باند پیچه!!!چه شغلی
من:ممنون میشم
باند پیچ:خواهش میکنم ....بفرمایید مبل ها اون طرفه
حالا تو میگی اونطرف مثلا من میبینم!!!
من:کدوم طرف؟؟
یارو باند پیچه:همون طرف

یارو باند پیچه:همون طرف
من:اه ......من که نمی بینم
یارو یه خنده ای کرد که فهمیدم نیم ساعت منو گرفته بود !!!
بالاخره مبل رو پیدا کردم و نشستم شع هم گذاشتم روی میز وسط مبل ها و منتظر موندم اقای باند پیچ بیاد........تشریف اوردند ...
باند پیچه:کدوم دستتون؟؟
من:دست چپ
یارو:اجازه هست؟؟
من که چیزی نمیدیدم ...چی اجازه هست؟؟؟
اهان فکر کنم منظورش اینه که اجازه هست کارشو شروع کنه؟؟
من:البته
اروم دستمو گرفت و محل زخم رو زیر نور شمع پیدا کرد....اون صحنه خیلی جالبی بود من بالای مبل نشسته بودم اون هم پایین مبل زانو زده بود و دست منو گرفته بود یک ان فکر کردم واقعا ملکه ام.............
اول زخم رو با بتادین ضد عفونی کرد بعد اروم شروع کرد به باند پیچی معلوم بود که کارش اینه.....
یارو:تموم شد....یه ذره دیگه اونور تر میزدی باورم میشد قصد داشتی خود کشی کنی.....
من:یعنی چی؟؟
یارو:یعنی این که یه ذره اونور تر میزدی رگتو بریده بودی
من:پوففففففف
یارو:جانم؟؟
هه هه اینم که اصلا تو باغ نیست ...
من : هیچی
بعد از سر جام بلند شدم اما تو اون تاریکی مسیر رو نمی تونستم پیدا کنم
من:ببخشید در کجاست؟فقط ترو خدا نگید اونطرف؟؟؟
یارو یه خنده ی جدی کرد بعد گفت:راستش این شمعه داره اب میشه
همین رو که گفت یه دفعه همه جا خاموش شد ....شمعه اب شده بود .....
حالا من چی کار کنم؟؟
ترس ورم داشته بود ......قلبم تند تند میزد ....دستم هم خیلی درد داشت...یه چیز دیگه این که نمیدونستم شب اولو چه جوری هم تنها هم تو تاریکی بگذرونم.....
سرم رو این ور و اون ور میچرخوندم
من:ببخشید اقا
یارو خیلی عصبی و جدی گفت: من اسم دارم اسمم هم بردیاس منو با اسم خودم صدا کنید خانوم
من:خوب من هم خانوم نیستم اسمم تاراست منو با اسم خودم صدا کنید
بردیا بازم خندید
من:چیزخنده داری گفتم؟؟/
بردیا:نه اسمتون منو یاد تارزان میندازه
بی شعور مسخره......
من:خوب حالا بردیا خان میشه بگید از کدوم طرف باید برم
بردیا:راستش من خودم هم تو این تاریکی چیزی نمی بینم
من:بالاخره خونتون که هست میتونید بگید از کدوم ور باید برم
بردیا:نه نمیتونم.....
من:باشه من خودم میرم .....ممنون و خداحافظ
یه دو قدم رفتم که خوردم به یه چیزی.....
ناامید شدم خیلی گیج شده بودم راهو نمیتونستم پیدا کنم
حالا چیکار کنم دوباره راه افتادم اما این دفعه باند دستم به یه چیزی گیر کرد کشیدمش اما........
بردیا:کجا میخوای بری؟؟؟

بردیا:کجا میخوای بری؟؟؟
من:باند رو ول کن .... میرم خونه
بردیا:نمیتونی بری....میخوری به در و دیوار میمونی رو دستم
من:ول کن میخوام برم
بردیا:نمیکنم
اینجا بود که من شروع کردم به کشیدن اون هم هی میکشید
من:بیشعور دستم درد میکنه
بردیا:خوب بکنه.....وقتی خودت لجبازی میکنی اروم نمیشینی من چیکار کنم
من:ولش کن ....من جایی نمیرم
بردیا باندو ول کرد ولی مجبور شد دوباره بشینه و برام ببندتش
من:ببخشید بردیا خان!شغلتون چیه؟؟
بردیا:من رزیدنتم....رشته ام هم اطفاله
من:پس یه جورایی همکاریم
بردیا:شغل شما چیه؟؟
من:من مامایی خوندم ....اینجا هم قراره طرحم رو بگذرونم
بردیا:موفق باشید
منتظر بودم تو بگی.........
من:خیلی ممنون ...شما هم همین طور
بردیا:حالا قصد دارید چی کار کنید؟؟
من:نمیدونم
بردیا:میگم چطوره بلند شیم و باهم در رو پیدا کنیم
من:خوبه
از جام بلند شدم که بردیا مچ دست راستم را محکم گرفت و منو به دنبال خودش کشید
من:هوووی اروم
خلاصه همین طوری درحالی که دستم رو گرفته بود دنبال در میگشتیم تا اینکه بردیا به یه چیزی خورد و افتاد من هم که دستشو گرفته بودم پشت بندش افتادم همون جا ...........

خلاصه همین طوری درحالی که دستم رو گرفته بود دنبال در میگشتیم تا اینکه بردیا به یه چیزی خورد و افتاد من هم که دستشو گرفته بودم پشت بندش افتادم همون جا ...........
دستم ضربه ی بدی دید......اخ.....صدای جیغم رفت هوا
اصلا نمیدونستم کجام ؟؟؟یا اینکه توی چه موقعیتی هستم ؟؟
فقط میدونستم مطمئناً وضع خوبی ندارم.......
هنوز دستم تیر میکشید .....صدای نفس های بردیا فوق العاده بهم نزدیک بود اما از تو اون تاریکی نمیتونستم تشخیص بدم کجاست .....صداش رو از زیر گوشم شنیدم.
بردیا:نمیخوای بلند شی؟؟
بعد ه دست هاشو گذاشت زیر بغلم تا منو از رو خودش بلند کنه....که یه دفعه جیغ من رفت هوا!!!
بردیا:چته؟؟؟چه مرگت شد؟؟
بی نزاکت!!!!
من با صدایی که خشم و درد با هم توش میکس شده بود گفتم:پام یه جایی گیر کرده....نمی تونم بلند شم.....دستم هم درد میکنه........
بردیا:این طوری هم که نمیشه کاری کرد ...باید بلند شی
من یه عادتی داشتم اون هم این بود :وقتی که جاییم درد میکرد یا گرسنه ام بود دیگه نمیفهمیدم کی جلومه و عین چی عصبی میشدم!!!
به همین خاطر با یه صدای نسبتا بلندی گفتم :بایدی در کار نیست اقا....وقتی بهت میگم پام گیر کرده یعنی گیر کرده....
یه دفعه دست هاشواز زیر بغلم برداشت و من هم که انتظار همچین چیزی رو نداشتم یهو افتادم تو بغلش ...حالا تو اون هیرو ویری من داشتم بوی ادکلنشو تو دلم نقد میکردم....لامصب چه بویی هم داشت .....
بردیا با صدایی که از خشم پر بود گفت:جات راحته؟؟؟فرصت طلب پرو
دست هامو محکم گذاشتم دوطرفش و ازش فاصله گرفتم ....اما هنوز پام گیر کرده بود ، من هم به تبعیت از خودش با خشم گفتم:نگاه کن شازده من فرصت طلب نیستم ...یه بار گفتم یه بار دیگه هم میگم پام گیر کرده ...نمیتونم تکون بخورم!!
بردیا صداشو اروم تر کرد و گفت:خوب پس برو کنار تا من بلند شم !!!
من که از دستش اسی شده بودم گفتم:بابا بهت میگم نمیتونم تکون بخورم !! میفهمی....
از بس عصبی شده بودم تند تند نفس میکشیدم ....پسره ی عوضی فکر میکرد حالا من کشته مردشم!!
بردیا نفسو با عصبانیت بیرون داد....با این که باهاش فاصله داشتم ولی باز هم نفسش بهم میخورد ....دربرابر بردیا من خیلی ظریف و کوچولو بودم حالا من اینجوری میگم فکر نکنید یارو غول دوسر بود اما خوب هیکل خوبی داشت توی تاریکی هیچی از صورتش نمی شد دید ،فقط هیکلش بود که میتونستم نشریحش کنم....قدش هم بلند بود...البته قد من هم بلند بود ....ولی باز اون یه سر و گردن بلند تر بود ....تو همین فکر ها بودم که گفت:پات به چی گیر کرده؟؟
من:نمیدونم....یه چیز تیزیه!!اما نمیتونم پامو تکون بدم خیلی درد میکنه...
بردیا با یه حالت خیلی جدی گفت:خیلی خوب !!من یه پیشنهاد دارم.
من:چی؟؟؟
بردیا:ممکنه یه ذره درد داشته باشه...ولی دیگه چاره ای نیست
من:اشکالی نداره ...بهتر از اینه که این جوری دست رو دست بذاریم....
بردیا:خوب ....ببین....فقط جیغ و ویغ نکنی همسایه ها خبر بشن....
من:نه ....بگو دیگه
بردیا:نگاه کن من باید تورو با خودم بلند کنم
من:چه جوری...من پام...
حرفمو دوباره قطع کرد و گفت:میدونم پات گیر کرده .اما من بلندت میکنم !!
بردیا:اینجوری....
بعد بدون هیچ حرفی دستاشو دور کمرم محکم گرفت و منو برد تو بغلش ....خیلی بهم نزدیک بود ....به این حالت حس خوبی نداشتم ....شاید به خاطر این بود که من هیچ شناختی از بردیا نداشتم و اون یه غریبه بود اما در اون حال هیچ راه دیگه ای نبود همون طور که منو بغل کرده بود ...یه دفعه ای بلند شد و منو هم که تو بغلش بودم با خودش بلند کرد......پام ودستم از درد داشت میترکید دستم رو دور گردن بردیا گرفته بودم که یه وقت نیوفتم اما درد پام اونقدر زیاد بود که یه ریز هم اشک میریختم هم ناله میکردم.........
بردیا:خوب...تموم شد
اما من سکوت کرده بودم دردم به قدری زیاد بود که داشتم از حال میرفتم..چند بار پلک زدم اما تعادل و نیروم رو از دست داده بودم .....کم کم همون جا تو بغل بردیا از حال رفتم .(یعنی خدایا لعنت به این شب مزخرف)
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط ωøŁƒ
#4
چشمامو کم کم باز کنم......روی مبل خوابم برده بود.....نگاهم رو به اطراف چرخوندم .....یه خونه ی نا آشنا بود.......تا حالا اونجا رو ندیده بودم ولی ساختمونش عین واحد خودم بود .....به سقف نگاه میکردم.......یه ذره های ریزی تو هوا بودن که وقتی نور خورشید بهشون میخورد خیلی خوشگل تو فضا خودنمایی میکردند....دستمو دراز کردم تا بگیرمشون .....نمیشد خودم هم میدونستم نمیشه اما خوب خوشم میومد ازشون........سرمو چرخوندم ......یه پسری روی مبل با چشم های گرد شده خاکستریش بهم زل زده بود......وا خاک عالم کمه خاک منظومه شمسی تو سرت ......چرا اینجوری نیگاه میکنی؟؟؟
یه لحظه تموم اتفاقات دیشب اومد جلو چشمم .....من و بردیا .........خونه ی تاریک........حالا من جلوی این چشم های گرد شده لم داده بودم روی مبل حق داشت بیچاره اونجوری بهم زل زده بود ....اومدم از جام بلند شم که درد شدیدی مانع شد...صدای بردیا که خیلی قاطع بود توی سالن پیچید:نمیخواد بلند شی ....تو ساق پاتون بد جوری شیشه رفته........
من که هیچی از حرفشو نفهمیده بودم پرسیدم:شیشه؟؟مطمئنین؟؟
از جاش بلند شد و اومد به سمتم یه ذره از پاچه ی شلوارمو زد بالا....راست میگفت بد جوری زخمی شده بود ....خون زیادی هم روی پارکت های خونه ریخته بود
بردیا در حالی گه به زخم نگاه میکرد ، گفت :خیلی به خودتون صدمه زدید .......باید بیشتر مواظب میبودین؟
تو دلم گفتم: ببخشید از اینکه جناب عالی تعادلتونو از دست دادید و منو هم باخودتون زمین انداختید....والله....یه چیزی هم بدهکار شدیم!!!
من:حالا چرا شیشه؟؟مگه پای من جایی گیر نکرده بود؟؟
بردیا:نه خیر خانوم تو پاتون شیشه رفته مثل اینکه موقع افتادن پاتون توی گلدون شیشه ای کنار میز رفته و شما فکر کردید که گیر کرده و بعد از این که زیاد پاتونو تکون میدید گلدون میشکنه و شیشه ها تو پاتون فرو میره..........
دستم و گذاشتم رو پیشونیمو گفتم:حالا باید چیکار کرد؟؟
بردیا:..... دوراه دارین....یا اینکه تحمل کنین و همینجا خودم براتون شیشه ها رو در بیارم و بعد هم پانسمان کنم و ببندم یا اینکه بریم بیمارستانو اونجا برات اینکارو بکنن....
به زخم ها و شیشه ها نگاهی انداختم ...به طرز بدی توی پام فرو رفته بودم...اما اونجوری که خودم برداشت کرده بودم نیازی به بخی نبود
من:نیازی به بخیه هست؟؟یانه؟؟
بردیا:با این که خیلی بد زخمی شدین اما خوشبختانه تا اون حد فرو نرفتن که نیازی به بخیه باشه.........حالا چیکار میکنین...اینجا ...یا بیمارستان؟؟

من:ببخشید ها...جسارت نباشه اما شما که میدونستید پام صدمه دیده چرا همون دیشب منو نبردین بیمارستان....چرا تا صبح صبر کردین؟؟شما که دکترین بهتر از بقیه میدونین که شیشه خیلی زود عفونت میکنه و .....
بردیا با صدایی که میلرزید حرفمو قطع کرد و گفت:لازم نیست اینا رو به من یاداوری کنید تارا خانوم........من سال ها پیش این درس هارو پاس کردم....حالا که متاسفانه یا خوشبختانه پاتون عفونت نکرده...اگر هم علاقه زیادی دارید برید بیمارستان !!هنوز دیر نشده ...میتونید برید!!
چرا اینجوری میکرد من که با لحن مودبانه ازش پرسیده بودم
راست میگفتم دیگه چرا گذاشت تا الان من تو خونه بمونم ....مگه مریشه این بشر؟؟!!
حالا من با این وضعم چه کنم....با این پا که نمیشه رانندگی کرد!!
شهر هم که نمیشناسم ....در نتیجه :::بهتره باهاش راه بیام تا همین جا برام پانسمان کنه!!
من:ببخشید...قصد بی احترامی نداشتم....فقط میخواستم بدونم چرا تا صبح منو اینجا نگه داشتین؟؟...اگر هم نمیخواید جواب بدید موردی نیست ....در هر حال وضع پای من چندان خوب نیست....پس بهتره به عنوان یه پزشک وظیفه اتونو انجام بدید ....اگر هم قسم پزشکیتونو فراموش کردید ....به عنوان یه انسان به همنوعتون کمک کنید......
بعد از حرف های من بردیا بدون هیچ حرفی سریع رفت تو یکی از اتاق ها و وسایل پانسمان رو اورد.....اخم غلیظی کرده بود ....به سمت پام خم شد و دوباره پاچه شلوارو زد بالا ...یه جاهایی از پام کبود بود یه جاهایی قرمز بود .......یه جاهایی هم خونی بود خیلی فجیح بود جالب بود که نیازی به بخیه نداشت!!.....دستشو که گذاشت رو اولین شیشه جیغم رفت هوا
غضب ناک نگاهم کرد و گفت:چرا جیغ میکشی؟؟.....الان همسایه ها فکر میکنن اینجا چه خبره....
زیر لبی زمزمه کردم:ببخشید..ولی خوب درد داره....
(خیلی بدم میومد مدام از یکی معذرت خواهی کنم ولی فعلا هشتم گرو نهش بود..خرم که از پلش گذشت حالشو میگیرم)
بردیا:من هم میدونم درد داره....ولی خدا به ادما صبر و تحملو که بیخودی نداده.....باید به دکترت فرصت بدی تا کارشو انجام بده.....نه این که جیغ ویغ کنی!!!
چه پرو...هی من میخوام به این احترام بذارم ...هی نمیشه....چه شد لحنش عوض شد؟؟؟...به من میگه جیغ و ویغ میکنی...بچه فوفول!!
راستی منظور از دکتر کی بود ؟؟
نکنه این؟؟؟!!!
صد سال سیاه.............
من:شما که گفتین دکتر اطفالین .....چه جوری خودتونو دکتر من میدونین؟؟
با یه لحن خیلی خشنی گفت:چون شما هم دست کمی از بچه ها ندارین .(زیر لبی ادامه داد)شما هم جز اطفالید دیگه نی نی خانوم!!
به من میگه نی نی خانوم ؟؟؟ چه قدر بیشعوره ..........
(خدایا خودت شاهد باش من با ادب صحبت کردم این لیاقت نداشت)
من هم متقابلا زیر لبی گفتم :کارتو بکن اینقدرهم حرف نزن
میدونستم میشنوه .....اصلا واسه همین گفتم که بشنوه !!!
بردیا برخلاف این که فکر میکردم چیزی نمیگه گفت:باشه....کارمو میکنم ولی شما هم صدات در اومد در نیومد هان؟؟؟
من:باشه اقای دکتر
دوباره کارشو شروع کرد میتونستم حدس بزنم که داره دق و دلیشو سر پای من پیاده میکنه......چون بیشتر از گذشته فشار میداد......اما من یه کوسن گرفته بودم جلو دهنمو و خودمو توش ساکت کرده بودم..........
بردیا:این یکی خیلی فرو رفته...خیلی هم ریزه....(کوسنو از جلوی دهنم برداشتمو نگاش کردم).....ممکنه عفونت کنه ....پس حتما باید درش بیارم....اما خوب درد زیادی داره....باید یه ذره طاقت بیارین و تحمل کنین
من که دیگه پام سر شده بود با سر قبول کردم .....ولی بازهم وقتی دستشو برد سمت شیشه ها درد شدیدی گرفتم....خیلی بد بود......یکی دوقطره اشک از چشمام اومد .....
بردیا:دیگه تموم شد........(ولی وقتی نگاهش به صورت خیسم افتاد صورتش کاملا تعغیر کرد.....)
اروم کنارم نشست و گفت:ببخشید....به خدا سعی کردم زیاد دردتون نیاد
ای خدا بزنه تو کمرت که دروغ میگی!!!
اومد اشکامو پاک کنه....که خودم زود تر پاکشون کردم.....چی شد این یهو اخلاقش عوض شد؟؟؟این که خیلی سرد و جدی بود....حالا چی شد دلش به رحم اومد؟؟...

؟؟...مثل اینکه اصلا حالش خوب نیست....بهتره جیم شم!!
من:ببخشید بردیا خان ...خیلی زحمت کشیدین ........اگر اجازه بدید دیگه برم
ولی بالاخره نفهمیدم چرا منو نبردید بیمارستان(این قصه سر دراز دارد)
بردیا:خواهش میکنم کاری نکردم (دستشو کشید تو موهاشو گفت)اون رو هم شاید یه روزی فهمیدید!!!
بعد هم به سمت در رفتیم و اخیشششششششش
بالاخره اومدم بیرون در واحدم باز بود رفتم داخل خونه ی خودمو و در رو بستم...اینکه میکن هیچ جا بهتر از خونه ی ادم نیست راسته ها !!!
چند دقیقه بعد درحالی که و مبل لم داده بودم و صبحونه میخوردم تلویزیون هم روشن کردم
خوبی زندگی مجردی هم این بود که هیچ کی نبود که هی بهت گیر بده....
حالی داشت ها!!!
شبکه جام جم که خاله شادونه داشت..........ایشم شد....اینا چیه دیگه میذارن بچه ها ببینن من که ادم بزرگم اینا رو میبینم وحشت میکنم...
شبکه دو هم که چند تا نماهنگ از عمو پورنگ نشون میداد
شبکه پویا هم داره برنامه میده ولی یادم نمیاد اسم این خاله چی بود؟؟
ماشالله اینقد خاله ها و عمو ها و عمه ها زیادن ها این یکی رو یادم رفت
اهان خاله قاصدک بود!!!
اهنگ معین تو فضا پخش شد ....زنگ گوشیم بود ولی حالا گوشیم کجاست؟؟
کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم
محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزاییکه حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف
اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
سریع دنبال گوشیم گشتم و زیر مبل پیداش کردم
این معین رفت اهنگشو تموم کنه من هنوز گوشی رو پیدا نکردم.....اونور خطیه چقد سمجه......معین هم حالا برا من کنسرت گذاشته.........
بالاخره یافتمش....میگفتم صداش چه قدر نزدیکه نگو روش نشسته بودم!!
اینم از خل بازی های من

من:الو
مهتا:سلام ...سلام...صد تا سلام به دختر عموی گلم...کجایی گوشی رو جواب نمیدی؟؟
من:گمش کرده بودم مهتا جون!!تو چطوری ؟؟من که حالم تعریفی نداره!!
مهتا:تازه داری حال بیست سالگی ما رو درک میکنی!!اشکالی نداره عادت میکنی.....
من:شما که دوقولو بودید ....تنها نبودید که با هم رفتید و زندگی کردید ...اما من که تنهام
مهتا:خوب حالا ننه من غریبم بازی در نیار !!!رفتی بیمارستانی که باید ترمتو توش بگذرونی؟؟
من:نه هنوز!!!یه ساعت دیگه میرم......ساعت 7....راستی تو چرا الان به من زنگ زدی نمیشد بعدا .......اگر خواب بودم چیکار میکردی؟؟
مهتا:هیچی اینقدر زنگ میزدم تا بیدار شی......
این هم مثلا دختر عموهه ما داریم!!!
مهتا:نمیذاری عرضمو بگم که.........اتابک خان (حالا بهتون میگم کیه!!)همه رو فردا شب دعوت کرده
من:به چه مناسبت؟؟
مهتا:به مناسبت بیست سالگی شما و یه چیز دیگه
من:چه چیز دیگه
مهتا:میای میفهمی دیگه
من:باش..ممنون از این که خبر دادی ..........فردا شب میبینمت
مهتا:قربانت........خداحافظ
*******
جلوی ایینه ایستاده بودم و مقنعه امو مرتب میکردم....چند تار از موهای بورم ریخته بود رو صورتم ....یه پنکیک ملایم زدم و از ایینه فاصله گرفتم....لازم نبود زیاد ارایش کنم..بالاخره سر کار بود و اینجا هم کسی منو نمیشناسه پس بهتره برای برخورد اول معمولی باشم.........
لب تابمو گذاشتم تو کوله اشو و به همراه وسایلم از خونه زدم بیرون.....
باز دوباره این بند های کفشم رو باید میبستم ......ایششش.......هی هم باز میشن اخه
سوار ماشینم شدم و به سمت ادرسی که بابا بهم داده بود راه افتادم.........
پس فردا شب همه خونه ی اتابک خان دعوت دارن!!!
شاید بپرسید اتابک خان کیه؟؟
اتابک خان در واقع مهم ترین عاملیه که من الان اینجام....
اتابک خان پدر پدرمه یا به عبارتی ساده تر بابا بزرگمه.........نمیدونم سریال پدر سالار رو دیدید یا نه ولی اتابک خان دقیقا مثل پدر سالاره البته با یه چند تا تفاوت.....
بذارید از اینجا براتون تعریف کنم که پدرم به دنیا اومد......بابای من کوچکترین بچه ی اتابک خانه.....و من هم کوچکترین نوه و نور چشمی ....بابا بزرگ یه جور خاصی منو دوست داره ....نمیدونم چرا شاید به خاطر شباهتی که بهش دارم ....

اخه من دقیقا مثل بابابزرگم ...موهای بور.......چشم های ابی....صورت سفید و تپلی...قد بلند .......دقیقا مثل اتابکخان
بین نوه ها فقط منم که چشمای ابیه بابابزرگ بهم ارث رسیده......
داشتم میگفتم....بابای من کوچکترین بچه اس و عمه مرسده بزرگترین ...البته اتابک خان عمه رو فرزند خودش نمیدونه......مثل اینکه بعداز این که عمه ازدواج میکنه ...شوهر عمه بهش میگه که حتما باید چادر سرش کنه.....و اتابک خان مخالف پرپا قرص چادر چاقچوله......اما خوب عمه گل بانو به خاطر شوهر عمه و خانواده شوهر عمه که بهش فشار میاوردن قبول میکنه......
اتابک خان هم که میبینه دخترش که لای پر قو بزرگ شده به خاطر این که بدون هیچ شناختی با شوهر عمه عروسی کرده حالا مجبوره اینجوری لباس بپوشه و برخورد کنه.....واسه همین از اون به بعد تو خانواده اعلام میکنه که دختر ها قبل بیست سالگی حق ازدواج ندارن و بعد بیست سالگی هم خودشون باید برن دنبال زندگیشون.........
اتابک خان مرد خیلی خوبی بود خیلی مهربون و دلسوز .......طوری که نوه هاش باهاش درد و دل میکردن و حتی پسر های بزرگش هم ازش مشاوره میگرفتن.....اما در عین حال برای همه احترام داشت و هیچکس جرات نفس کشیدن جلوشو نداشت .......
توی خونه اش که میرفتم یه جورایی حس ارامش میگرفتم میگم خونه یه خونه ی قدیمی درب و داغون تو پامنار نه ها!!!یه خونه ی دوبلکس و شیک توی لواسون منظورمه.......
در واقع اتابک خان یه پدر سالار مدرن بود!!!
من هم مثل بقیه نوه ها پدر بزرگمو دوست داشتم و بهش احترام میذاشتم ....اما اون بیشتر از بقیه نوه هاش منو دوس داشت....البته من و یکی دیگه رو خیلی بیشتر دوست داره که بعدا بهتون معرفیش میکنم.......الان که یادش افتادم چه قدر هم دلم براش تنگ شده ........
من و دوقولو ها تنها نوه های دختر اتابک خانیم ....که این رسم برای همه مون اجرا شده البته عمع گل بانو هم یه دختر داره ولی بابا بزرگ اصلا اون رو نوه های خودش نمیدونه........به غیر از ما دخترا اتابک خان حدود چهار تا نوه ی پسری داره که یکی اش برادر خله خودمه......
اون سه تا هم پسر عموهام هستن.....
رزیتا و مهتا که دوقولو های فامیل رو تشکیل میدن وقتی به سن 20 رسیدن یعنی دوسال پیش ...باهم توی تهران یه واحد خریدن و مستقل شدن .....میشه گفت یه جورایی رسمو به طور کامل اجرا نکردن...
فکر کنم یه چهار راه دیگه بیمارستانو میبینم......پشت چراغ قرمز توقف کردم....
چشمامو به چراغ سبز دوخته بودم تا ببینم کی روشن میشه با دستام روی فرمون ضربه میزدم ...که صدای راننده ماشین بغلی منو به خودم اورد:
پسر راننده:عزیزم شیشه رو بده پایین

چه قدر اینا مردم ازارند ها .....سر چهار راه هم چشماشونو درویش میکنن
دوباره پسر راننده گفت:خوشگله بده پایین تا ایمیلو شمارمو بدم بهت
اینا چه باحالن دیگه ایمیل هم میدن......بابا وری گود
اخیشش بالاخره سبز شد پامو گذاشتم رو پدال گازو تا خود بیمارستان پامو ور نداشتم .......هنوز دنبالم بودن......حالا چیکار کنم؟
سری از ماشین پیاده شدم و اونا هم پیاده شدن .....وای نه ابرو ریزی اونم برای روز اول!!!
پسر راننده:واستا خانومی !!!بات کاری نداریم که.........
رفتم سمت اطلاعات و اتاق دکتر سهرابی رو خواستم بابا گفته بود قراره با اون همکاری کنم................
اطلاعات اتاق رو بهم نشون اتاق تو راهرو بالایی بود که توش پرنده پر نمیزد چون ساعت ملاقات هم نبود همه جا خلوت بودو تک و توک پرستار ها رد میشدند اتاق دکتر سهرابی درست انتهای راهرو بود
این پسره ها هم که دنبالم بودن ول کن نبودن تا راهروی بالا اومدن و قدم هاشونو با من تنظیم کردن
من:خوب ومن ایستادم .......... امرتونو بگید کار دارم!!
پسر اولی:هیچی عزیزم فقط میخواستیم اشنا بشیم
من:بیخود کردین خواستید اشنا بشید .....هری
پسر دومی بازومو گرفت و چسبوندم به دیوار:با ما درست صحبت کن..ما که چیز بدی نگفتیم.....نی نی خوشگله.........
چرا همه گیر دادن من نی نی باشم یا نی نی خوشگله یا نی نی خانوم!!!
پسر اولی:چی شد ساکت شدی...؟؟
اینا توهم میزنن ها!!چه کنه هایی هستن..........فکر کردن من حوصله کل کل دارم یا دختر 14 ساله ام که ...استغفر الله
من:برو گمشو اونور........(خودمو از زیر بازوی اون یکی در اوردم و اومدم بیرون)
همین که خواستم برم و در اتاق دکتر سهرابی رو بزنم یهو در وا شد و من افتادم .....نه نیوفتادم .........افتادم تو بغل یکی چشمامو که وا کردم دیدم که جناب اقای همسایه است
سریع از تو بغلش اومدم بیرون و سلام کردم
بردیا هم سلام و کرد و پرسید:مشکلی پیش اومده خانوم دکتر؟؟
من نگاهی به اون پسرا کردم که با پوزخند منو نگاه میکردن و هنوز ایستاده بودن...........
اروم کنار گوش بردیا گفتم:اینا از چهار راه پایینی تا اینجا دنبالم کردن.....مزاهمن
بردیا اروم استین های روپوششو زد بالا و رفت سمت اونا
یا علی!!حالا اکشن میشه .....خدایی اون عضله هایی که بردیا داشتو به فیل نشون میدادی رم میکرد....چه برسه به این دو تا بچه سوسول.........
تا بردیا رو دیدن فلنگو بستن و در رفتن........
بعد هم من از بردیا تشکر کردم
که بردیا گفت:همیشه که من نیستم تارا خانوم.........از خودتون ببیشتر مراقبت کنید
ها........این فکر کرده از بدو تولد منو تر و خشک میکرده.....پرو
حالا خوب شد باهاشون در گیر نشد!!!
رفتم به سمت اتاق دکتر سهرابی و بعد از سلام و احوال پرسی و معرفی بهم گفت که امروز حدود پنج تا زایمان دارن و در هر پنج تا هم من باید حضور داشته باشم اما فقط به عنوان دستیار .......خانوم دکتر سهرابی خانوم مهربونی بود که به نظر میومد تو کار با کسی شوخی نداره
من هم تشکر کردم و رفتم تو پاویون تا رو پوشمو بپوشم و برای عمل اماده بشم

یکی از بهترین لباس هامو پوشیده بودم و اماده شده بودم که برم خونه ی اتابک خان .........ساعت چهار بعد از ظهر بود که از خونه زدم بیرون .......اینا مگه مریضن اول منو از شهر میفرستن بیرون بعد میگن دوباره بیا..........تقریبا نفس راه رو رفته بودم که مامان زنگ زد میخواست مطمئن بشه که راه افتادم .......حالا مگه چه قدر مهم بود این مجلس؟؟؟مثل بقیه مراسم های اتابک خان بود دیگه......شیشه رو داده بودم پایینو و پخش رو بلند کرده بودم.........همراه اهنگ هم هد میزدم..........خدایی تو هپروت بودم .........اصلا این دنیا برام مهم نبود ........خودمو عشق است!!!
خلاصه رسیدیم.....همیشه از مسافت های زیاد بدم میومد حالا خوب بود که ماشینم هم هیدرو لیک بود هم دنده اتومات و در کل من تو ماشین هیچ کاره بودم......اتفاقا این ماشین هم هدیه اتابک خان بود.........
دو تا بوق که زدم مش اسماعیل –دربون خونه ی بابابزرگ – در رو برام باز کرد......تشکر کردم و داخل شدم...........بعد از پارک ماشین با احتیاط کامل از ده فرسخی استخر وسط حیاط رد شدم اخه خیلی از این استخره میترسیدم .......خیلی عمیق و وحشتناک بود ...........
در رو باز کردم و از راهروی اولی گذشتم.....خاتون خدمتکار اتابک خان کنار یکی از گلدان ها منتظرم بود مانتو و شال و کیفم رو ازم گرفت و خیلی محترمانه راهنماییم کرد به طبقه بالا ...........
اتابک خان و پسر و دختر عموهام همه دور میز نشسته بودند و مفت خوری میکردند..........
با یه سلام اعلام حضور کردم......اتابک خان از جاش بلند شد و لبخند زد .....با بلند شدن اتابک خان همه بلند شدن بعضی ها با تحسین بعضی ها با حسادت......مثل ملکه ها بامن برخورد میکردند.........البته من دلیلشو متوجه نمیشدم و هیچ وقت هم کنجکاوی نکرده بودم.......با همه دست دادم و احوال پرسی کردم... صندلی کنار اتابک خان خالی بود ...مثل همیشه جای نوه ی خوشگلش بود......رفتم و کنار اون دو تا دوقولو ها نشستم ......مهتا مثل همیشه خوشرو بود و از بهترین لباس هاش برای مجلس انتخاب کرده بود اما رزیتا مثل همیشه از حسادت داشت فوران می کرد.......با این که دو قولو بودند ولی اصلا از لحاظ اخلاقی شباهت نداشتند........رزیتا از اون تیتیش مامانی ها بود که همیشه به خاطر احترام زیادی که تو فامیل به من میذاشتن بهم حسودی میکرد.....من هم ازش دوری میکردم......اما برعکس با مهتا مثل دوتا خواهر بودیم......مهتا خیلی دختر خوبی بود ......بعد از بازبینی دوقولو ها نگام رو به سمت پسر عمو ها گردوندم...........سه تاشون کنار همدیگر نشسته بودند و به میز نگاه میکردند.....بابا افرین به این دل پاکیتون.............ایول ...البته اینا همه درظاهر بود هرکی نمیدونست من که میدونستم زیر اون لباس درستکاری چه غلطا که نمیکنن!!!
پس این برادر من کو؟؟
بهداد و مهرداد و بامداد هر سه پسر های عمو شاهد بودن و رزیتا و مهتا دختر های عمو شاهین...من هم دختر بابام بودم.........
نگاهی به خونه انداختم مثل همیشه مرتب و لوکس.........چه قدر این خونه سرشار از ارامشه............تو همین فکر ها بودم که بامداد پرسید:چه خبر دختر عمو !!!از کار و بار و خونه جدید؟؟
من:به لطف شما و احال پرسی هاتون بد نمیگذره پسر عمو......
بهداد:زورت به داداش کوچیکه ما میرسه تارا خانوم.........
ساکت بودم.........تو اون خونه همه از من حساب میبردن.....چون همیشه خیلی با اعتماد به نفس و غرور برخورد میکردم و زبونم هم که تا دوی صد متر رفته بود!!!همیشه اخمو .........جدی ..........والبته عصبی بودم کافی بود یکی میگفت بالا چشمت ابرو تا کل خاندانش رو به عذا بنشونم!!!
اینجوری بودم دیگه.........چون نوه ی کوچیک بودم و اینا هم همه سن خر خانو داشتن یه جوری کمبود احساس میکردم ........اما وقتی شخصیتم شکل گرفت حساب کار دست همه اومد
مامان:وای.....سلام دختر گلم
من:سلام مامان
مامان از طبقه بالا با عجله پایین میومد حالا خوب بود یه روز منو ندیده بودا........با خنده و حسرت بغلش کردم که صدای مهر داد دراومد:این هم سانس فیلم هندی!!
اهل گریه مریه نبودم همونجا یه جوری نگاه اون سه تا پسر عموی زبون دراز کردم که لال شدن..........
کم کم بابا و طاها هم اومدن که با اون ها هم یه بساطی داشتیم.........
همه مشغول صحبت بودیم و مابینش هم یه چیزی تو معده امون رنده میکردیم.......که نزدیک ساعت هشت زنگ در زده شد .....همه یهو صحبت رو متوقف کردن و گل از گلشون شکفت......پسر عمو ها و رزیتا پوزخند میزدن و مهتا و مامان اینا و زن عمو ها هم با رضایت لبخند میزدن.....منتظر بودم تا خاتون در رو باز کنه که اتابک خان گفت:تارا جان میشه بری در رو باز کنی......
همه تعجب کردن چون بابا بزرگ به من نمیگفت تو سفره چیدن کمک کنم چه برسه برم در رو باز کنم

اتابک خان:اخه ، چند دقیقه پیش مش اسماعیل و خاتونو راهی کردم برن!!
با یه چشم بلند شدم و به سمت ایفون رفتم:کیه؟؟
-:شاهزاده سوار بر اسب سفید
باورم نشد و تو خماری اروم دکمه ایفون رو زدم..............
از پنجره نگاهی به حیاط انداختم .......بله خودشه.........بعد دوسال میدیدمش .......ایشون اون یکی سوگلی اتابکخان بودن !!!جناب اروین فروزش.......بله درست فهمیدید فامیلش فامیل ما نیست .....اصلا نسبتی با ما نداره اما خوب سوگلی بابابزرگه....... البته بعد از من ..........با یه دسته گل و یه لبخند نزدیک میشد ..کم کم رسید به در ورودی و در رو باز کرد.......من هم جوم نخوردم میخواستم قبل از رفتن تو جمع زهرمو بریزم.......
اروین:به به سلام......تارا خانوم .....
برام عجیب بود اروین اونقدر خودخواه بود که از این اراجیف رو زبونش نمیومد
من:سلام.....بالاخره بعد دوسال ....جالبه کله ات هنوز مو داره
اروین:فکر کردی همه میرن سربازی تاس میشن؟؟بعضی زرنگاشم در میرن!!
من:اون چرت و پرتا چی بود پشت ایفون بلغور میکردی شازده؟؟
اروین:زیاد به خودت نگیر !!به خاطر اتابک خان یه امشبو تحملت میکنم ......این چرت و پرت ها رم به خواسته ی همون بهت گفتم........وگرنه کشته مرده قیافه ات نیستم
من:من هم به خاطر بابا بزرگ یه امشبو تحملت میکنم ....گرچه سخته!!
صدای اتابک خان ادامه صحبت رو کات داد:چرا نمیاین بچه ها؟؟
اروین زود تر از من رفت و سلام هاشو با چاپلوسی تقدیم بابابزرگ ما کرد و نشست کنارش.........
از بچه گی من و اروین سایه هامونو با دمپایی میزدیم!!
هر دو به حد نفرت از همدیگه بدمون میومد..........
همین که اومد بشینه اتابک خان اشاره کرد که همه به سالن پذیرایی برن
همه هم رفتن من فقط میشنیدم .......تحمل اروین سخت بود مخصوصا این که به احترام اتابک خان نمیشد چیزی بهش گفت
رفتم توی سالن پذیرایی از بخت بد من جا نبود البته مبل دو نفره ای که اروین اشغال کرده بود جا داشت اما من عمرم اونجا بشینم
گرچه به خاطر اشاره ی بابابزرگ تسلیم شدم و نشستم ......اتابک خان به مامان و زن عمو ها و دوقلو ها گفت که برای تهیه ی شام حاضر بشن......من هم خواستم بلند شوم که مثل همیشه بابابزرگ اجازه نداد .......به دستور ایشون من همیشه بایستی تو مجالس حضور داشته باشم چه زنونه چه مردونه ........اتابک خان شروع کرد به صحبت در حین صحبت هی من خودمو جمع و جور میکردم و از اروین فاصله میگرفتم هی اون از من فاصله میگرفت یه حرکت نوبت من بود که دور شم یه حرکت نوبت اون اون قدر دور شدیم و جمع نشستیم که کم کم داشتیم میرفتیم رو دسته های مبل.........
هیچکدوم حواسمون به صحبت های اتابک خان نبود و واسه خودمون هی لج میکردیم............قیافه ی هردومون هم گرفته بود !!!
خدا امشبو به خیر کنه!!

من و اروین و بقیه فقط سرمون پایین بود و گوش میدادیم .....تا این که اتابک ها مارو ول کرد و به بهانه ی سر زدن به اشپزخانه رفت.........
بهداد:خوب اقاجون رفت راحت باشین سوگلی ها
من هنوز سرم پایین بود و کاری نداشتم بهش .......اما اروین حساس تر از من بود
اروین:حرفتو بفهم بهداد خان
مهرداد پشت بهدادو گرفت و گفت:مگه چیز بدی گفت اروین جون؟؟
طاها که همچین یه ذره رگ غیرت داشت گفت:چیز بدی که نه ولی خیلی بد بود.
با این که از طاها خوشم نمیومد اما خوب پشتم در میومد.......
بامداد که تا اون موقع ساکت بود گفت:طاها جان ادم ها چیزی که با چشم میبینن رو به زبون میارن دیگه
اینجا بود که من هم دهنم واشد:اولا ادم ها غلط میکنن میبینن........دومن بیخود میکنن هر چرندی رو به زبون میارن........
اروین:حالا خوبه ادم ها این فاصله رو میبینن
بهداد:نه تورو خدا با وجود ما و اتابک خان میخواید برید بغل هم!!!
من:بهداد خودت میدونی اگر من بخوام کاری کنم تو رو اصلا حساب نمیکنم .........پس دهنتو ببند
مهرداد:باشه سوگلی ها دهن ما بسته.....شما هم برید به چاپلوسیتون برسید
اینو که گفت اروین قرمز شد و بلند شد و به سمت مهرداد یورش برد که طاها گرفتش.......
حالا برعکس این که اون سه تا ساکت باشن به حالت اماده باش برای دعوا ایستادند و بهداد گفت:پشتت خوب گرمه که رو بزرگترین نوه ی اتابک خان دست بلند میکنی نه؟؟بیا سوگلی خانوم خجالت نکش
اینجا بود که داد من خونه رو لرزوند:خفه شو مهرداد!!!اگر نوه بزرگ بودی لال میشدی مینشستی سر جات......نه این که از حسادتت مثه سگ پاچه بگیری؟؟
بهداد:سوگلی ها خوب هوای همو دارن.........حق هم دارن اگر اتابک خان پشت من رو هم داشت همین کارا رو میکردم
طاها هم بلند شد:بسه دیگه بهداد........حد خودتونو بدونید ..این دوتایی که روبروتونن یکیش خواهر منه اون یکی هم کم از برادر برام نیست ........پس حق نداری جلوی من باهاشون اینجوری حرف بزنی
بامداد:جلوی تو که سهله بزرگتون هم بیاد همین جوری حرف میزنیم
من:چی شده بامداد خان ؟؟دور ورت داشته؟؟هیچ خبری نیست هم من همون تارای سابق ام هم این دو تا همون گردن کلفت های بچگی؟؟(رومو بردم سمت اسمون و گفتمSmileخدایا ببین اینا هم واسه ما ادم شدن!!
بهداد دستشو برد بالا که مثلا بزرگتری کنه و بخوابونه زیر گوشم که دستشو تو هوا گرفتم و اونقدر فشار دادم و قرمز شد.........امپر چسبونده بودم بد جور صدام رو دادم هوا:برا من دستتو بلند میکنی ؟؟..........چی شده؟؟ هوابرت داشته؟؟

نمیدونستم اینا چه پدر کشتگی با من داشتن اخه!!!همه مون مثل بچه های زبون نفهم بودیم.........مثل نی نی های تازه به دنیا رسیده
بد شرایطی داشتیم که اتابک خان با یه صورت پر از خشم وارد سالن شد با دیدن بهداد که دستشو تو هوا گرفته بودم خشمش بیشتر شد و تقریبا فریاد زد:اینجا خونه ی منه.........میخواید همدیگه رو لت و پار کنید برید بیرون....اما بدون اونی که به خودت جرات دادی دستتو روش بلند کنی
این حرکات برای بار اول نبود بار ها و بار ها تو خونه ی اتابک خان و خونه ی عمو شاهد از این اتفاق ها افتاده بود
من دست بهداد و ول کردم و اون هم عزمشو جزم کرد که بره........اما مگه اتابک خان میذاشت کسی احترامشو زیر پا بذاره و قبل شام بره بیرون
سر میز شام هم غذامون کوفتمون شد ....هم غذای من .......هم اروین و هم طاها......اما اون مفت خور ها تا خرخره ریختن تو حلقشون
شاید درست نباشه در مورد پسر عمو هام اینجوری حرف بزنم ولی از حرکاتی که داشتن نباید انتظار داشته باشید من بهتر و مودبانه تر صحبت کنم!!
اروین که کنارم نشسته بود گفت:چرا نمیخوری؟؟
من:تو چرا نمیخوری طاها؟؟
طاها:تو چرا نمیخوری اروین؟؟
همه باهم گفتیم :کوفتمون شد و بعد باصدای بلند زدیم زیر خنده
خنده امون از صد تا فحش به اون سه تا یالغوز بد تر بود !!
اما بعدش ما با خنده ادامه غذا رو خوردیم و اون سه تا کوفتشون شد
گهی پشت به زینو گهی زین به پشت
صدای خنده ی ما که رفت بالا اتابک خان هم از گارد بد اخلاقی در اومد و گفت:اره بچه ها همیشه باید خندید تا زندگی هم همیشه بهتون بخنده
اینقدر اینا اعصابمو ریخته بودن که وجود اروین یادم رفته بود ............
بعد از شام همه نشسته بودیم دور تا دور هم و از هر دری میگفتیم که اروین پیشنهاد داد بریم لب استخر بشینیم
بیشهور میخواست داغ دل منو تازه کنه!!اما من بر خلاف تصور همه اعتراض نکردم و با جمع همراه شدم ...
همه دور تا دور حوض نشسته بودن ...من و مهتا و اروین و طاها یه طرف باهم و بقیه هم همین طور گروه گروه
مهتا و طاها خودشون میگفتن و خودشون میخندیدن و من و اروین هم طبق معمول برج زهر مار
تا این که دهن واکرد باید حتما کرم بریزه :میگم خانوم دکتر شما هنوز از این استخره میترسید
من :نه اقای مهندس ....از این که بازم یه ادمی خدا بزنه به کله اشو منو پرت کن توش میترسم.........
الان که استخر خشک بود اما اون موقع ها که ما بچه بودیم پر اب بود و از قضا یه بار این اروین منو پرت کرد توشو همین شد که من باهاش لج افتادم و اون با من!!!
اروین:اون ادم حالا دیگه بزرگ شده ....شما هم اونقدر بزرگ شدین که نشه پرتتون کرد تو استخر!!!
تو بگو محل سگ من به این گذاشتم ؟؟نذاشتم به جان شما.
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط ωøŁƒ
#5
اگه میشه با رنگ های خیلی روشن ننویس ممنونم 
من اونیم که سایه هم نداشت ...

پاسخ
#6
(29-05-2016، 9:58)عزراییل1 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اگه میشه با رنگ های خیلی روشن ننویس ممنونم 

چشم
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
آگهی
#7
رمان نی نی های جلف"ته خنده" 1
بالاخره فصل چهارم این رمان
گفت:تارا جان شما که از خونه ای که بارت گرفتم راضی هستی؟
خونه؟؟پس کار بابابزرگ بوده؟؟
من:البته ........عالی و کامله ........ممنون
بابابزرگ:خوشحالم که راضی هستی ...اما شما میدونید که اروین هم خدمتش تموم شده و از قضا شهری که تارا درس میخونه دانشگاه قبول شده......اروین هم مثل نوه های خودم و مثل طاها میمونه برام(ایول بابابزرگ جون این یعنی این که اون سه تا رو جزو نوه هاش نمیدونه)حالا هم میخوام براش یه قدم بردارم و بگم بیاد پیش تارا زندگی کنه......نظر شما چیه؟؟
بابا:همون طور که خودت گفتی اقاجون اروین هم جای طاهاست برا ما ما که موافقیم..........
تو دلم یه عالم رخت ریخته بودن و با وایتکس میشستنشون.......نه با یه چیز دیگه.......به اروین زیر چشمی نگاه کردم اون هم حالش بهتراز من نبود بالاخره یه عمر دشمن هم بودیم حالا باید بریم............نه نه .....
اروین پسر خوبی بود اما اعصاب خورد کن و مغرور بود ..........حوصله اینو نداشتم........باورم نمیشد اتابک خانی که همیشه ازادی فکر و عمل به ما داده بود حالا داشت مارو مجبور میکرد کاری رو کنیم که خودش بهتر از ما میدونست دوست نداریم
اروین زیر لبی گفت:تارا خانوم ....موافقی که اعتراض نمیکنی؟؟
میخواست حرصمو دراره که مثلا یه حرفی بزنم که من هم زیر لبی گفتم:تو چی ؟؟تو موافقی که ساکتی؟؟
اروین:میدونم نه تو دلت میخواد نه من ....پس بهتره تا قطعی نشده به بابابزرگت یه چی بگی!!
من:حالا شد بابابزرگ من.....اتابک خان شما بود که تا چند دقیقه پیش.......من روم نمیشه تو بگو
اروین:من هم حرف نمیزنم.....ولی بچرخ تا بچرخیم تارا خانوم
خلاصه اون شب قطعی شد که اروین بامن بیاد و همون شب هم وسایل هاشو مرتب کرد و با ماشین خودش دنبالم راه افتاد تا اپارتمان رشت!!!
اروین پدر و مادر نداشت ....یعنی داشت ها ولی فوت شده بودن و بابا بزرگ که خیلی با پدرش صمیمی بوده اینو میاره و پر و بال بهش میده....میشه اروین فروزش.......گویا پدر و مادر اروین مسیحی بودن و چون مادر اتابک خان هم مسیحی بوده یه جوری به این پسر دلبسته میشه!!
حالا چه جوری؟؟الله اعلم

رسیدیم و پیاده شدیم از اون جا بود که تازه دعواهامون شروع شد...
من:خسته ام میرم بخوابم
اروین:من کجا باید بخوابم؟؟
من:میخوای برم رو زمین بخوابم تا اقا بیان رو تخت من؟؟
اروین:میگم بیا یه کاری کنیم؟؟
من:چه کاری مثلا؟؟
اروین:مثلا این که با ........هم...
حرفشو بریدم و گفتم:لال میشی یا با اردنگی پرتت کنم بیرون
اروین:مگه به خودت اطمینان نداری......
خدایا حالا چیکار کنم؟؟
من:من رفتم تو هم رو مبل بخواب
اروین:رو این مبل های کوچولو که نمیشه....یه جای بزرگ میخوام مثل تخت دونفره توی اتاقت!!
من:چت شده جن گرفتت؟؟؟
اروین:نه......میخواستم ببینم چه میکنی
من:اگه دیدی برم بخوابم؟؟
اروین:پس برای من هم یه پتو و بالشت بذار رو مبل بخوابم
رفتم و براش ارد هاشو اوردم و شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقو درو بستم و سرم به بالشت نرسیده خوابیدم...........
*********
صبح قبل از این که اروین بلند شه رفتم سرکار و مثل همیشه عصر خسته و کوفته برگشتم
که صدای اروین رفت هوا:چرا در رو رو من قفل کرده بودی
هاها
من:طبق عادت همیشه ام بود .....حالا مگه چی شده؟؟
اروین:چی شده؟؟اولین روز رو نرفتم دانشگاه
من:فدای سرم......از فردا میری جناب مهندس........
اروین دستاشو از خشم مشت کرد و گفت :باشه خانوم دکتر........بهم میرسیم
و من فقط یه پوزخند بهش هدیه دادم تا داغ دلشو بیشتر کنم!!!

اما صبح روز بعد در رو دیگه نبستم وشاداب و خندون رفتم بیمارستان ....روز های پررکاری بود ........نزدیک های ساعت هشت بود که دکتر سهرابی رفت و من و یکی از دختر های پرستار که اسمش هلما بود نشستیم تو پاویونو و باهم صحبت کردیم یه ذره که گذشت باخودم گفتم که بازی کنیم
من:هلما پایه ای بازی کنیم؟؟
هلما:اره عزیزم........پایه پایه ام
من:نقطه بازی کنیم
هلما یه باشه گفت و توی یه برگه شروع کرد به نقطه گذاشتن........کارش که تموم شد بازی ما شروع شد
من:چیکار میکنی هلما شهرک میسازی یا خونه؟؟
هلما:دیگه دیگه .....وام گرفتم ..........وام مسکن و شهرسازی
پنج تا خونه به اسم هلما بودو دو دونه به اسم من(بازی رو که خدا رو شکر بلدین همون که بین نقطه ها خط میکشن مربع که بسته شد یه خونه درست میکنن و اسمشونو مینویسن)
هلما:مثل اینکه پیجت میکنن
من:هی حواس منو پرت کن ..خودت هی خونه دار شو
هلما:به جان خودم دارن پیجت میکنن
من از جام بلند شدم و تیز تر گوش دادم:خانوم دکتر محمدی به اورژانس!!
سریع از پاویون زدم بیرونو رفتم تو بخش اورژانس خانوم فرهادپور تا منو دید گفت که یه زائو با وضع وخیمی تو فلان اتاقه و من هم به سرعت باد خودمو رسوندم.........اینقدر اتاق شلوغ بود که من هم نمیتونستم نفس بکشمو و زنده بمونم چه برسه به اون بچه ای که تو اون شیمک کوچولوئه.........
با یه صدای جدی و رسا گفتم:»چه خبره اینجا؟؟

میدونم خیلی کمه !!
شما هم لطف کنید + و تشکر و نقد بزارید
راستی قراره تا قبل باز شدن مدارس رمان رو تموم کنم
اما یه خبر خوب براتون دارم
تو دوران مدرسه که من اصلا نمیتونم توی قسمت رمان فعالیت کنم
اما برای تعطیلات بعدی یه برنامه هایی دارم
با یه رمان قشنگ دیگه درخدمتتون هستم که خیلی پخته تر از این رمان و خاله باز ی عاشقونه است
امیدوارم اون هم مورد استقبالتون قرار بگیره
حالا تا تعطیلات بعدی که احتمالا یا عیده یا تابستون بعدی
اما ما رو یه وقت فراموش نکنید
اگر قطعی شد اسم و جلدش رو هم میذارم توی پست های بعدی
که خودتونو اماده کنید برای خوندن یکی از بهترین رمان های زندگیتون

خانومی که مشخص بود مادر زائوهه گفت:خانوم دکتر دستم به دامنت.......دخترم داره از دست میره.....مانیام داره میره
خانومه خیلی برام اشنا بود اما...............
من:چشم ....من تمام سعی ام رو میکنم و وظیفه ام رو به نحو احسنت انجام میدم.....شما هم دغاکنید و هرچه زود تر اینجا رو خلوت
چند تا پرستار هم ریختن داخلو بستگان مریضو بیرون کردن همون موقع قامت بردیا توی در مشخص شد.........
بردیا:چی شده مامان حال مانیا خوب نیست؟؟
من :به سلامتی دارید دایی میشید ........تبریک میگم
بردیا:خانوم داره از دست میره بیمارتون ایستادید دارید تبریک میگید
میگم بعضی ها لیاقت ندارن میگید نه
من یه چند قدم رفتم جلو و گفتم:به احترام مادرتون ساکت میمونم ....ولی شما هم حرمت خودتونو نگه دارید ......من به اندازه ای که باید کارمو بلدم اقای دکتر....الان هم منتظرم پرستار ها مریضو به اتاق عمل منتقل کنن
من هنوز مریضو معاینه نکرده بودم وقتی دور و برش خلوت شد با یه نگاه فهمیدم که...........
من:سونوگرافی کردید؟؟
بردیا و مامانش :بله
من:تشخیص دکتر چی بود؟؟
بردیا:خانوم دکتر میتونم تنهایی باهاتون صحبت کنم؟؟
من:البته .........بفرمایید
هردو از اتاق خارج شدیم و به اتاق کناری رفتیم که فعلا حکم انباری رو داشت
بردیا:راستش دکتر میگفت شرایط خواهرتون پذیرای بچه نیست بچه خیلی جسه ی بزرگی داره و .........احتمال......احتمال خطر زیاده
من:فقط همینو گفت؟؟این خانومی که من میبینم وضعش از اونی که شما میگی خیلی بدتره ......رک و بدون رودربایسی بهتون بگم..........یا بچه یا مادرش!!باید یکی رو نگه دارم .....سلامت اون یکی باخداست
بردیا محکم زد رو میز و گفت:شما دکتری وظیفه اتو انجام بده.....اگر بفهمم این حرفا رو به مادرم گفتی .........
با خونسردی گردنمو کج کردم و گفتم :مثلا چه اتفاقی میوفته؟؟ببین اقا بار اخرت باشه صداتونو توی بیمارستان و اون هم برای من میبرید بالا.......درسته که دکترم اما نعوذوبالله خدا که نیستم........شما اگر دکتر بودید اول به نزدیکترین کستون که خواهرتونه باید میرسیدید و وضعشو درک میکردید........این بچه نباید رشد میکرد خطر ناک بود
بردیا صداشو برد بالا:تو چه میدونی که داری درمورد زندگی ما حرف میزنی.......کی گفته من بهش توجه نداشتم..........
منتظر بقیه حرفاش نشدم و با کمال بی ادبی راهمو کشیدمو رفتم
من:پرستار نوروزی بیمار هرچه زود تر به اتاق عمل منتقل بشه
مادر بردیا:خانوم دکتر ........تورو خدا بهم راستشو بگید دخترم زنده میمونه .....والله ما هم سه تا زایمان داشتیم این فقط اینقدر درد داشت وشکمش کبود میشد......توروخدا دکتر سالم میمونه؟؟
من یه نگاه بهش کردم یه خانوم قد بلند و فوق العاده زیبا که توی یه چادر سیاه مخفی بود ...........دلم سوخت...
من:باید دعا کرد !!

دکتر سهرابی همون موقع رسید مثل اینکه بهش زنگ زده بودند.........با دیدن مریض اب پاکی رو ریخت رو دست همه و اعلام کرد که ما فقط یکی رو میتونیم سالم از اتاق عمل بیرون بیاریم و با توافق همه اون یه نفر مانیا خانوم بود..........
هر دو اماده شدیم .......بردیا نگران بود و مادرش از الان عذا گرفته بود زیر لبی بهش گفتم:حاج خانوم دعا کنید........تمام سعی ام رو میکنم زنده بیارمشون
بعد هم به اتفاق دکتر وارد اتاق عمل شدیم....
دکتر سهرابی:خانوم محمدی !!این عمل به عهده شما ........من به خاطر چشمام نمیتونم کاری کنم و فقط نظارت میکنم...........موفق باشید
عادت به اعتراض نداشتم و بدون این که لب از لب وا کنم و جیزی بگم کارمو شروع کردم
دکتر دلارام که متخصص بیهوشی بود کارشو انجام داد و یه گوشه ایستاد حالا نوبت من بود به دست هام که توی ستکش پوشده بودن نگاهی انداختم.......بسم اللهی گفتم وبا کارد زیر شکم رو پاره کردم .....جنین بلند نفس میکشید و مرتب عضله ها بالا و پایین میرفتن........اینگار میخواست بگه منم میخوام بیام تو دنیای شما..........
دلم نیومد راه تنفسی شو ببرم ........اگر اینکارو میکردم راحت تر عمل انجام میشد و مادر سهی و سالم از اتاق بیرون میرفت اما ......اما بدون بچه
مثل بقیه زایمان ها کارمو پیش میبردم چند دقیقه گذشته وبد که تنفس مانیا کند شد ضربانش ایستاد
و پشتبندش صدای دکتر سهرابی:خانوم محمدی!!حواستون هست؟؟
من:بله دکتر........نگران نباشید !!خودتون گفتید عمل دست من باشه
سهرابی:البته ولی ابروی بیمارستان درمیونه.........ما گفتیم یکیشون زنده نمیمونه نه هردو
من:من با اجازتون تصمیم دارم هردو زنده بمونن
دکتر دیگه چیزی نگفت ....لبهام از پشت ماسک ابی رنگ دم به دقیقه میجنبید و اسم انواع امپول ها رو به زبون میووردم اگر تنفس ماد رکم تر میشد قلبش کم تر کار میکرد و اون موقع راحت میتونستم جنین رو سالم به دنیا بیارم......چشمام بین مانیتور و بیمار در حرکت بود .......نبض کم شد ......خیلی کم شد........حالا وقتش بود بسم الله گفتم و جنینو بیرون اوردم ضربان کم تر شد و صدای گریه بچه فضا رو پر کرد............ضربان در نوسان بود ..........رو به سقوط
یکی از پرستار ها نوزاد رو برد .......حالا نوبت مادر بود ........دکتر سهرابی نگران به طرفم اومد:حالا میخوای چیکار کنی؟؟تو اونو انتخاب کردی و حالا این از دست میره........

بدون توجه به حرفش فقط داشتم فکر میکردم .........باید چیکار کنم که ضربان برگرده .........اهان........
من:دکتر سهرابی میشه به جای من شکم رو بخیه بزنید؟؟
دکتر سهرابی:میخوای چیکار کنی تارا؟؟داره میمیره بخیه میخواد چیکار؟؟
من:نمیمیره دکتر و پشت سرش اسم یه امپول قوی کاهش دهنده ضربان رو گفتم
میدونستم تا چند دقیقه دیگه چی میشه اما فقط دعا میکردم که اونی که من میخوام بشه این امپول شوک خاصی به قلب وارد میکرد و به نظرم تو اون شرایط برعکس عمل میکرد..........امپول تزریق شد
ضربان خیلی کم شد .........جیغ مانیتور ها اتاق رو پر کرد..........باید تا ده ثانیه دیگه عمل کنه
سهرابی:داری میکشیش تو که دختر؟؟میدونستی نمیتونی بهش شوک بدی الان از دست میره
اما من بی اعتنا مطمئن بودم درسهایی که خوندم درست عمل میکنن........بدون توجه به موقعیت شمارش معکوس رو میخوندم ده ثانیه
نه ثانیه
هشت
هفت
شش
پنج
سه(ایوای چهار یادم رفت)
چهار
سه
دو
یک رو نگفته ضربان برگشت ..........در حالت عادی........صدای جیغم سالن رو پرکرد:خدایا شکرت
دکتر سهرابی بغلم کرد و دونه دونه پرستارا تبریک میگفتن
از اتاق بیرون رفتیم:
مادر بردیا:چی شد دکتر؟؟
من:دخترتون سالمه................ چند قدم جلو رفتم و برگشتم و گفتم:راستی یادم رفت مادر بزرگ شدنتونو تبریک بگم ............
بردیا چشماش چهار تا شد
مادرش گریه میکرد و گفت :دخترم تا عمر دارم مدیونتم
دکتر سهرابی:کار این دختر تو اتاق عمل دیدنی بود ..........واقعا دستای ماهری داره.....مطمئنا اگر من بودم نمیتونستم این کا رو بکنم..........زندگی دخترتون و بچه اشو مدیون این دخترید
من:اگر شما نبودید که این اتفاق نمیافتاد دکتر سهرابی ....شما استاد مایید
یه ذره دیگه هم فک زدیم و بعد خسته برگشتم توی پاویون.....
توی راهرو همه هی تعظیم میکردند و میگفتن خسته نباشید و شما افتخار بیمارستانیدو از این چرت و پرت ها
خسته افتادم روی صندلی پاویون ساعت نزدیک 11 نیمه شب بود
که همون خانومه –مادر مانیا و بردیا- وارد پاویون شد البته با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی ....
من به احترانش از جام بلند شدم و جلو رفتم که خودش خم شد تا دستم رو ببوسه اما با مقاومت من روبرو شد :خواهش میکنم.....اینکارا چیه وظیفه بود...
مادر بردیا اشک هاشو با گوشه چادرش پاک کرد و گفت:بیا دخترم.....ناقابله
دسته گل و جعبه شیرینی رو گذاشت رو میز و رفت
من مونده بودم اون موقع شب این گل ها و شیرینی رو از کجا گیر اورده بودند
روی دسته گل ها یه کارت بود.....روش نوشته بود:تقدیم به ناجی خواهرم....از طرف خانواده رنجبر
پس از طرف بردیا بود؟؟راستی چه طور تاحالا من فامیل اینو نمیدونستم

واقعا جای تعجب داشت .....یه ذره که گذشت با یه بدن خسته سوارماشین شدم و رفتم خونه....زنگ رو زدم.....دیندین......دیندین.....د کجایی؟؟
اروین:اومدم بابا .....
در باز شد و من با اخم گفتم:چرا در رو وا نمیکنی؟؟
اروین:داشتم درس میخوندم.....باقشلار(ببخشید )
اروم اروم رفتم تو.....و پشت سرم اروین در رو بست و گفت:با این گل و شیرینی اومدی خواستگاری من؟؟
من:شتر در خواب بیند پنبه دانه.....مال یکی از مریض هاست برای تشکر اورده
اروین:واقعا؟؟دستش درد نکنه....حداقل امشبو با این شیرینی ها از گشنگی نمیمیریم
داشت طعنه میزد پسره ی پرو
من:چرا زنگ نمیزنی از بیرون بیارن
اروین:اخه مزاجم با فست فود و غذای بیرون نمیسازه
من:مزاجتم عین خودته.......با هیچ کی نمیسازه
بیچاره یه ان دلم براش سوخت سربازی که غذای درست و حسابی نداشته حالا بعد دوسال هم اومده اینجا و گشنه شب و روز میکنه
روی مبل ولو شدم و گفتم:اروین !!بیا یه کاری کنیم....از این به بعد یه روز در میون اشپزی کنیم
اروین:تو که از صبح میری بیمارستان تا شب........چیزی نمیخوری
من:تو که فقط صبح رو میری دانشگاه بقیه اشو خونه ای ...صبح ها هم میری نونوایی سر کوچه نون تازه میخوام......من همون صبح غذا رو میذارم تا شب هم بخوریم......یه روز تو یه روز من......خوبه؟؟
اروین:اره ......
من:اره و اجر پاره بگو بله!!!
اروین:با اجازه بزرگتر ها بله.....حالا شیرینی ها رو بده بیاد که از گشنگی مردم
من:از افریقا فرار کردی.....گرسنگان افریقایی مثل تو نیستن بخدا......بیابخورش
اون میخورد و من چشمام سنگین تر میشد تا این که همون جا رو مبل خوابم برد!!

اروین:تارا .......خانوم دکتر!!پاشید به فرمایشتتون نون تازه اوردم....(با زانوش یه ضربه بهم زد و گفت)پاشو ناهار درست کن......
من:هوووو....چه مرگته؟؟بذار بخوابم امروز تو درست کن....
اروین:نکنه ناهار هوس نیمرو کردی که میخوای من درست کنم....من که بلد نیستم میخوام بایستم بالا سرت یاد بگیرم
من:من هم بلد نیستم....برو میخوام بکپم
اروین:د پاشو دختره ی چش سفید!!!بیا بریم صبحونه بخوریم.....ناهار نخواستیم بابا
تا شنیدم صبحونه عین جت پاشدم....لباس های بیمارستان تو تنم بود ....همه چروک و به هم ریخته!!
اول یه دوش گرفتم تا اروین صبحونه رو حاضر کنه بعد هم تند تند صبحونه خوردم و تشکر کردم تا اون صبحونه اشو دو لپی میلمبوند من هم یه قیمه ذاشتم رو گازو بهش گفتم یه یه ساعت دیگه خاموشش کنه و رفتم....البته اروین همچنان داشت صبحونه میخورد
تا وارد بیمارستان شدم دوباره تعظیم ها شروع شد .....شده بودم تارای قهرمان....این ملت هم جوکی بودن واسه خودشون
رفتم تو پاویون و لباس هام رو عوض کردم و بعد از احوال پرسی با هلما دوتایی رفتیم تو پخش خانوم فرهاد پور گفت که رییس بیمارستان کارم داره
با هلما تا پشت در اتاقش رفتیم و از اون جا به بعد رو من تنهایی جلو رفتم
من:سلام
رییس یه مرد خپلو بود اما مسن و مهربون
مهربون جوابمو داد و خواست که بشینم
اقای ریاحی(رییس بیمارستان):خبر کار دیشبت به گوشم رسید....دکتر سهرابی میگفت دستشو از پشت بستی
من:ایشون لطف دارن
ریاحی:حالا ازت یه خواسته دارم
من:بفرمایین....
ریاحی:من خودم استاد دانشگاه هستم....ازت میخوام که همراه گذروندن طرحت رشته ات رو ادامه بدی تا به امید خدا تخصصت رو بگیری و اگر تا اون موقع زنده بودم قول میدم همین جا استخدامت کنم.....
من:منظورتون اینه که تخصص زنان بگیرم.......اما من مامایی رو به عشق بچه های کوچولو خوندم نمیخوام تو مسیر بزرگسالان منحرف بشم
ریاحی دستی به صورتش کشید و گفت:خوب میتونی تو شاخه ی بیماری های نوزادان تخصص بگیری....
من:واقعا همچین رشته ای وجود داره....؟؟
ریاحی:زیر شاخه پزشکی اطفاله اما فکر کنم بتونی به عنوان یه ماما بخونیش
من:واقعا ممنونم استاد حتما .....از کی بیام دانشکده؟؟
ریاحی:از فردا ان شالله!!
من:خیلی ممنون.........
ریاحی:به سلامت دخترم
این یعنی پاشو برو از اتاق بیرون دیگه باهات کاری ندارم
وقتی رفتم بیرون با چشمای منتظر هلما روبرو شدم.....براش خلاصه وار گفتم و اون دو برابر من خوشحال شد
داشتیم دو نفری به سمت بخش رراه میرفتیم که موبایل من زنگ خورد
من:الو
اروین:سلام ....
من:سلام
اروین:من امشب با بچه های دانشگاهم یه ذره دیر میام .....
من:خوب دیر بیا....به من چه
اروین:زنگ زدم که یه وقت نگران نشی یا نترسی
من:دو تاش با گروه خونیم نمیسازه
اروین:برم دیگه....خداحافظ
وقطع کرد......ما اینقدر پرو بودیم و مغرور که حال هم رو نمیپرسیدیم!!
حالا نیاد چه بهتر راحت ترم

اون روز زود تر از روزهای گذشته کارم تموم شد یه عمل هم بیشتر نداشتیم که خود دکتر سهرابی انجامش داد نزدیک 9 شب بود که اول هلما رو رسوندم خونه اشون و بعد هم خودم رفتم خونه....با کلیدی که برای خودم ساخته بودم در رو باز کردم.....خونه غرق در تاریکی بود ....چراغ ها رو روشن کردم و نشستم جلوی تلویزیون........
صدا های جور واجور میومد... ادم ترسویی نبودما.... اونقدر هم به اروین وابسته نبودم که بگم به خاطر نبودش نگران شدم......اما واقعا صدا میومد......گاهی صدای حرف زدن.....گاهی صدای اسباب و اثاثیه.......گاهی تلق و تلوق.......بی رودر بایسی بگم ترسیده بودم عین چی!!!
زنگ زدم به اروین ور نمیداشت میخواست اذیت کنه........دوباره زنگ زدم برای بار دهم زنگ زدم ولی باز بر نداشت.......اون شب هیچ کس تو ساختمون نبود
.
فقط من تو ساختمون بودم........اروین هم نبود ..... در ها و پنجره ها رو قفل کردم و یهو یاد بردیا افتادم دویدم به سمت واحدش...... ولی اون هم خونه نبود....برگشتم توی واحد صداها بیشتر شد تا این که یکی در خونه رو زد ...ضربان قلبم عین قلب گنجشک سریع بود از چشمی در نگاه کردم که دیدم اروینه
از دستش عصبی بودم اما تو اون لحظه نه غرور بود نه کینه های بچگی نه چیز دیگه فقط ترس من بود که توی وجودم احساس میشد.....در رو که باز کرد با تمام وجودم پریدم بغلشو گریه کردم
مدام میگفت اروم باش تارا چرا گریه میکنی
اما من خیلی ترسیده بودم خودم هم نمیدونستم چرا اینطوری شدم
توی چهار چوب در واحد با موهای پریشون بغلش کرده بودم که یهو بردیا از پله ها اومد بالا و مارو دید........اول یه نگاهی به سر تا پامون انداخت بعد قرمز شد و رفت تو واحدش.........
من تو بغل اروینم اون چرا قرمز شد؟؟
چه شیر تو شیر شد.........حالا این چی فکر میکنه

من:اروین...........!!اروین پاشو!!اروین!!
اروین:ها؟؟چیه نصفه شبی؟؟
من:یه صدایی میاد!!د پاشو دیگه
اروین با چشم های خمارش که از همیشه جذاب ترش میکرد سرجاش نشست و گفت:کدوم صدا؟؟خیالاتی شدی تارا!!
من:وا!!بهت میگم صدا میاد
اروین:از کجا؟؟
من:از خونه اقا شجاع .........اروین من دلم شور میزنه یه کاری کن
اروین:چیکار کنم نصفه شبی؟؟بلند شم بیام اتاقت بخوابم نترسی
من:من نمیترسم دلم شور میزنه
اروین:خوب بیام اتاقت دلت دیگه شور نزنه
من:رو زمین میخوابی ها!!
اروین:نه پس !!جدا فکر کردی میام رو تخت میخوابم
اینو گفت و با بالشت و پتوش بلند شد و یکراست رو زمین گرفت خوابید
اما من خوابم نمیبرد..........
اما خوب کم کم چشمام سنگین شد و دوباره همون خواب همیشگی رودیدم
همون جنگل مه الود که پر از صدای گریه بود
همون نوزادی که غرق خون بود و انگشتمو گاز گرفت
با جیغ از خواب بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود ...........
اروین:چی شده تارا؟؟مثل این که امشب قصد نداری بذاری بخوابم
من:شرمنده......خواب بدی دیدم
اروین:تو هم شنیدی ؟؟
من:چی رو ؟؟
اروین :یه صدایی اومد
من:پس بالاخره باور کردی یه صدایی میاد
اروین:شاید توهمات تو هم به من سرایت کرده
من:صدا ها زیاد تر شد.........گوش کن


رمان نی نی های جلف"ته خنده" 1

رمان نی نی های جلف"ته خنده" 1
اروین انگار صدا از بیرونه
من:نه بابا از همین جاهاس
اروین:خو اینجا که کسی نیس ....نکنه همون قضیه جن و پریه
من:اههههه بامن از این شوخی ها نکنی ها ....من جنبه اشو ندارم
باش برم بیرون ببینم چیه
من:نه منم میام...برات میترسم
اروین یه پخی خندید گفت:بگو واسه خودم میترسم...باشه بریم
رفتیم توی راهروی ساختمون....
پنجره باز بود
یه نگاه به پایین له ها کردم که......
از ترس حتی نمیتونستم تکون بخورم
توی طبقه هم کف خون راه افتاده بود
به طرف اروین برگشتم...و با لکنت گفتم:اروین...پا..پایی..پایین
اروین:پایین مگه چه خبره ترسو خانوم؟؟نکنه....
یهو ایستاد......ساکت شده بود اون هم با دیدن اون همه خونی که زیر نور طبقه همکف به چشم میخورد ترسیده بود
دستم رو محکم گرفت و کشیدم به طرف پایین
اما..........
جیغ کشیدم!!
بردیا بود...اره خودش بود ...پس چرا ؟؟دویدم به طرفش :دکتر!!اقای دکتر...دکتر رنجبر...ای بابا...!!
اروین:ببریمش بیمارستان؟؟
من:فکرکنم دووم نمیاره!!
اروین:یه وقت یه ذره امید نداشته باشیا واسه قلبت بده!!
یه نگاه به بردیا کردم خون زیاد که نه خون خیلی زیادی ازش رفته بود .....من هم که فقط بلد بودم بچه به دنیا بیارم...والا از این ناجی بازی ها درنیاورده بودم
رفتم به سمت ماشین و به اروین اشاره کردم بیارتش
اروین بلند گفت:تنهایی؟؟
حق داشت میخواست اون نره غولو بلند کنه دیگه!!کم کاری نبود
ماشینو روشن کردم و برگشتم تا به اروین کمک کنم
زیر لب غر میزدم:اخه پدرت بروسلی بود بردیا خان یا اون مادر بیچاره ات؟؟ببین چیکار کرده با خودش....شیطونه میگه ضربه اخرو خودم بهش بزنمو خلاص
اروین هم که طبق معمول فقط میخندید بی شرف
***
از دور چراغ قرمز اخرین چهار راه رو دیدم......دیگه وقت نبود با سرعت ردش کردم که ........!!
زرشک!!
محکم زدم رو فرمون و بلند داد زدم ازبس که نحسی بردیا........منحوس که شاخ و دم نداره عین توئه
یه پسره از اینا که معلوم نبود از کدوم جنگلی فرار کرده تر زد تو ماشین......خیابونا خلوت بود من نمیدونم این فینقیله یهو چی جوری ظاهر شد؟؟
از ماشین پیاده شد و گفت:ببین خانوم چی جوری رید تو ماشین رفت!!.....شیطونه میگه نصفه شبی بزنم خودشو ابو تیاره اشو ناقص کنم...دختره ی ایکبیری
پیاده شدم و گفتم:میبندی گاله رو یا واسه ات ببندم......مرتیکه لندهور جنگلی.....البته تقصیر تو نیس ها....یه عمر خرسوار شدی اداب ماشین سواری نداری که.....
چشمامو خون گرفته بود ......اونم که بدتر معلوم نبود چی زده این موقع شب!!
اروین هم داشت بیرون میومد کمکم.......چه عجب ایشون یه عرض اندام کرد!!
اروین:تارا!!ولش کن اینو........بردیا رو چیکار کنیم؟؟
این چه پسر خاله شد ...بردیا؟؟
من:ببرش بیمارستان!!کارتم توی داشبورد هست مشکلی بود نشونش بده
اروین:پس تو چی؟؟
یارو:مگه من میذارم ایشون بره.....زده ماشینو نصف کرده بره؟؟
ایشون؟؟واقعا که...تا دید اروین با منه من شدم ایشون
من:اروین !!چرا دس دس میکنی ....تلف میشه بدبخت...من چیزیم نمیشه!!تو فقط برو
اروین با نگرانی رفت طرف یارو و یه چی تو گوشش گفت و بعد پاشو محکم گذاشت رو ترمز
ماشین من زیاد چیزیش نشده بود ولی ماشین این.........
از داغون و ویرون هم یه ذره اونور تر بود......
با نگرانی کنار جدول های خیابون قدم میزدم......خدایا یعنی بردیا خوب میشه؟؟به چشم یه همسایه براش نگران بودم...یا شاید بیشتر از نگران.....میترسیدم که اروین گیر بیوفته .....اونا که نمیدونن کی این بلا رو سر بردیا اورده.......البته ما هم نمیدونیم
پسره:نگرانی چقد دکی؟؟
تا حالا هیچ کی به من جرات نکرده بود بگه دکی ...فقط یه بار بهراد گفت که زدم با در و دیوار یکی شد...الان میخواستم این یارو رو هم با اسفالت یکی کنم
خون خونمو میتیخید(میخورد)
پسره:حالا چرا میزنی؟؟تارا خانوم این خسارت ما اخرش چی میشه؟؟میدی یا ازت بگیرم
تارا خانومو کوفت
درد تو دلت بچه جیغیل:ببین یارو !!بخوام همین الان میخرم و میفروشمت ها.........پس برا من پول پول نکن.......من بدجور قاطی ام
الان اگه اون پسرعموهای نخاله ام بودن بدجور واسه حرف زدنم دست میگرفتن
همون بهتر که نیستن....

مزاهم کمتر ....زندگی بهتر


یه هفته بعد
-راستی تارا
-هوم!!
-بی ادب خیر سرت دکتریا
-برو بابا
-خوب حالا دور ورندار توروت خندیدم ...شب مهمون داریم
-کی؟؟؟؟؟؟؟
-یعنی چند تا مهمون داریم
برگشتم سمتش با یه شلوار گشاد ایستاده بود کنار اوپن و سیبشو گاز میزد
بمونه تو حلقت ایشالله
به ثانیه نکشید پرید تو گلوش......اوخیش حالا بمیر!!!
اروین:دوستامم.........میخوای بری جای دیگه اگه ناراحتی
اخه شلوار قشنگ.......من برم که تو اینجا عیاشی کنی دیگه!!
-نه........من راحتم.....چی درست کنم؟؟
-تو زحمت نکش ........براشون شام میخرم
-باش.......پس برا منم بخر......دو تا پرس میخوام
چشماشو ریز کرد و گفت :باش
بعد دوباره گفت:راستی!!جلوشون یه وقت سوتی ندی
من:راجع به چی؟؟
-گفتم اینجا خونه ی منه
تو به گور بابات خندیدی......نفهم
-چی میگی؟؟
-یه چیز دیگه هم گفتم
-جهنم و ضرر بدتر از اون قبلیه که نیس
-چرا بدتره
باچشمای گرد شده نگاهش میکردم....خدا میدونه چه بلوفی اومده
-گفتم تو اینجا....یعنی .........خوب چی میگفتم.....گفتم اینجا کار میکنی
خنده ام میگیره!!!
گریه ام هم میگیره!!!
مرتیکه بوووووووووق
اینا اداشه میخواد منو بیرون کنه....کور خوندی
-موردی نیس
-موردی نیس دیگه!!دبه نکنی
-برو بچه....


اروین:اومدن!!
هوله بچه امون........پرید ایفونو زد تو ایینه خودشو نگاه کرد و گفت خوبم؟/
-اره مادر قربونت بره.....دلشونم بخواد دختر به این خوشگلی...برو تو اشپزخونه صدات کردم چای بیار
فرصت نداشت وگرنه ایینه رو تو صورتم خورد میکرد!!
هه هه
صدای کفش ها از راه پله میومد.........تق...تتق...تق تق تق
خنده ام میگیره!!
رفتم دم در به استقبال!!که یهو اروین دستمو گرفت و تا من خواستم دستمو دربیارم از تو دستش مهمونا رسیده بودن.....
ناشناس:به سلام.........داش اروین .....
ناشناس نامبر2:چطوری لبوی من؟؟؟
لبوی من دیگه چیه؟؟
ناشناس سومی:اقا....چه خونه ی قشنگی چه بانوی قشنگی
چی میگن ؟؟چرت و پرت
اروین:بچه ها تارا جون یه ذره شوکه شدن.....معرفی میکنم
ناشناس سومی:چرا شما ما خودمون زبون داریم......من ترانه 14 سال دارم
ناشناس اولی:مانی اذیتش نکن....من اهورام.....
ولک یاد زردتشت افتادم....
ناشناس دومی :من هم زامیارم....نوکر ابجی کوچیکه
دستامو بردم بالا و گفتم:چاکر داش زامیار
وا
این حرکته چی بود؟؟؟منم جو گرفت ایا؟/حالا اینا درمورد من چی فکر میکنن
یهو همه زدن زیر خنده
مانی:تارا خانوم نگفته بودین شما هم اره
اروین:فعلا برید تو با محاسنات دیگه ی تاراجون اشنا میشید
تاراجونو خوب اومد....امشب چه همه ابراز ارادت میکنن!!
مانی:حالا تاراجونتو ول کن!!نمیخوریمش که!!
اهورا یه چشم غره رفت و گفت:مانی!!!
زامیار:راست میگه دیگه دست ابجی خانوم مارو له کرد
اروین دستشو شل کرد و گفت:خودش که راضیه...مگه نه خانومی؟؟
یاعلی!!اروین امشب چشه؟؟خل مشنگ!!
نگاهش کردم میخندید!!بخند بایدم بخندی....
مانی:خوب لبو!!تعریف کن!!
لبو چیه هی اینا میگن؟؟
اروین:چیو تعریف کنم؟؟
اهورا:این که اومدی اینجا
اروینم راستشو براشون گفت.......اصلا هم نگفت خونه مال اونه یا من اینجا کار میکنم.....میگم خله میگید نه!!
بلند شدم برم پذیرایی کنم که زامیار گفت:اجی !!زحمت نکش ما هستیم حالا
من:زحمت نیس ....
زامیار:مانی بپر کمک
مانی :چشم داداش نزن میرم
من:اینجوری که زشته ...شما مهمونید ....باشید من میارم
اما مانی قبول نکرد که نکرد.........من رفتم تو اشپزخونه اونم اومد دنبالم
میوه ها رو برد ....شیرینی رو برد......تخمه رو هم از تو کابینت پیدا کرد و برد...
-دیگه چیزی نیست ببرم؟؟
-شربت مونده...من خودم میارم
-شما خودتونو بیارید ...اینم من میبرم
بیشعور داشت مسخره میکرد


یه نگاه به ساعت کردم 10 بود ....
یه نگاه به اروین کردم داشت شام سفارش میداد
-بله ....پس شد 4 تا کباب برگ و دو پرس جوجه
دستشو گذاشت رو گوشی و گفت:تارا جان!!با استخون یا بی استخون؟؟
-یدونه با استخون یدونه بدون استخون
دوباره مشغول حرف زدن شد-اقا.....یکی با استخون یکی بدون استخون...یه پرس کباب سلطانی هم اضافه کنید...
-تارا جان شما دوغ میخوری یا نوشابه؟؟
-دوغ...
دوباره تو گوشی حرف زد:یه دوغ خانواده یه نوشابه خانواده.....
این الان منو یه خانواده حساب کرد؟؟
مگه من چقد دوغ میخوام.......بی نزاکت!! بعدا حسابتو میرسم.....مرتیکه روانی
دوباره به حرف های اروین گوش میدادم:با سالاد و....
رو کرد به من و گفت:شما چیزی نمیخوای؟؟
با غیض نگاهش کردم و اهسته گفتم :چرا کوفت.....قطع کن اون بی صاحابو
نیم ساعت بود داشت سفارش میداد ....نمی فهمه چه قدر پول تلفنه ...ول خرج بی توجه
یه لبخند زد و خداحافظی کرد....هر وقت این لبخندو میزد یاد خر شرک میوفتم
نمیدونم چرا!!!


اون شب با خوبی و خوشی تموم شد
ومن از پسرا قول گرفتم که دوباره بیان پیش ما!!چه قدر شوخی کردیم.....مسخره بودن بدجور همه شون
داستم ظرفا رو میشستم!!اخ مانی کجایی که کمکم کنی!!
اروین یهو داد زد:تارا!!!!!!
من:هوم؟؟؟
-عین ادم جواب میدی یا ادمت کنم؟؟
-اقای مهندس لطفا عین ادم رفتار کن!!
شیر ابو بستم و دستکش هامو دراوردم رفتم تو حال و دوباره گفتم:هان؟؟
اروین نگام کرد و گفت:اون شب باورم نمیشد اونجوری با اون پسره حرف بزنی؟؟فکر میکردم فقط با بهراد اینا بلدی یه دعوا راه بنداری.........
من:خوب؟؟حالا که دیدی؟؟
اومدم برم که گفت:من فردا دارم میرم
برگشتم:چی؟؟؟؟
اروین:دارم میرم
من:کجا اونوقت؟
اروین:دارم میرم خونه خودم.......اتابک خان خواسته دیگه طرف تو پیدام نشه
من:بابابزرگ؟؟براچی؟؟
اروین:نمیدونم.....فقط اونروزی که رفته بودم یه خانومی هم اونجا بود با دخترش که من نمیشناختم اما اتابک خان خیلی بد باهاشون برخورد کرد ......نمیدونم...بهتره من زودتر بخوابم.....تو هم زودتر کاراتو تموم کن...فردا دانشگاه داری
تو شوک بودم مه از اینکه اروین داره میره........نه به این خاطر که چرا اتابک خان اینقدر عوض شده
صبح بدون صبحونه رفتم دانشکده .......دلم گرفته بود...دلم میخواست برم بردیا رو ببینم.....نمیدونستم حالش چطوره!!
بعد دانشگاه رفتم بیمارستان.....راه اتاق 205 رو قبل از اینکه برم و لباسامو عوض کنم پیش گرفتم!!
بردیا رو تختش خواب بود........خیلی اروم خوابیده بود.....مزاهمش نشدم و رفتم و لباسامو عوض کردم
اوضاع پیچ پیچی بود ..........شیر تو شیرکاکائو .....همه چی بد جور رو مخ بود
دانشگاه و بعد بیمارستان و بعد هم خونه!!
رفتم خونه و در رو باز کردم......بردیا که نبود طبقه ما خیلی خالی بود نگاهی به خونه انداختم همه چی اروم بود همه چی ساکت و کسل کننده
میدونستم اروین نیست رو دریخچال یه نوشته بود:
"تارا !!
این ادرسمه .......گرچه اتابک خان گفته بود بهت ندم اما نتونستم تو شهر غریب ولت کنم......
راستی خسته نباشی
مراقب خونه و خودت باش ........خداحافظ"


برگه رو کندم و انداختم توی سطل اشغال شیشه اب رو از در یخچال دراوردم و یه ذره خوردم و بعد روی مبل ولو شدم
نگاهم افتاد رو گوشی تلفن
ساعت تازه 9 بود ...پس مزاهم نبودم
یه چند تا بوق و بعد صدای مازیار:
-سلام
-سلام.تارا خانوم .....خوبی؟؟چه خبر؟؟
-هیچ...
-چیه گرفته ای؟؟ای بگی نگی
-میخوای با بچه ها بیام دنبالت بریم بگردیم؟؟
-با بچه ها؟؟
-اره...با مانی و اهورا
-زحمت نباشه
-نوچ بابا چه زحمتی!!فقط خونه ای دیگه؟؟
-اوهوم....حاضر شم دیگه داداشی؟؟
-برو حاضر شو....بای
بلند شدم و رفتم تو اتاقم......خوشحال بودم که مازیار اینا هستن که باهاشون اوقاتمو بگذرونم
بعد یهو مثل این که عذاب وجدان بگیرم ولو شدم رو زمین......ساعت نه!!من و سه تا پسر غریبه!!اونم توی یه شهر غریبه!!
من کی ینطوری بودم اخه!!
حالا که دیگه قبول کده بودم...درضمن یه ذره تفریح بد نبود که!!اما هنوز هم یه چیزی ته مهای دلم میگفت نرو
که البته منم بهش گفتم:خفه میشی یا خودم خفه ات کنم
یه شال مشکی با خط های صورتی و یه پالتو با مشکی با هارمونی های صورتی پوشیدم...یه لی مشکی هم پام کردم و کیف ورنی ام رو برداشتم و چمشای خاکستری مایل به ابیمو نیگا کردم.....با یه رژ صورتی همه چی تکمیل شد و رفتم بیرون در اپارتمان را بستم و همونجا نشستم بند کفشامو ببندم که مازیار زنگ زد:کجایی پس؟؟
من:اومدم
و با عجله اومدم پایین
هر سه شون به یه ازارو ی مشکی تکیه داده بودن و باپاهاشون روی اسفالت ضرب گرفته بودن
سلام کردم و اومدم سوار ماشین بشم که بند کفشام باز شد
اه.........
نشستم و بنداشونو بستم اونا هم تو ماشین نشستن مثل پرده سینما بهم خیره شدن....بند کفش بستن سخت بود ولی حالا شده وبد نور علی نور چند تا چش زل بزنن بهت
ای کوفت تو دل همه تون!!
سرمو بلند کردم که یهو.......


با اون چشای خاکستریش بهم خیره شده بود مثل همون روز اول که دیدمش
و بعد یهو خم شد و بند کفش هامو محکم بست.........
مازیار باخشم بیرون اومد و پرسید:مزاهمه؟؟
اب دهنمو قورت دادم هنوز تو شک اومدنش بودم...مگه مرخص شده بود؟؟
مازیار:میگم مزاهمه؟؟
اخه خنگ خدا مزاهم بند کفش های منو چی کار داره؟؟
من:نه مازیار جان!!ایشون بردیا رنجبر....همکار و همسایه روبرویی منه
مازیار با یه لبخند دستشو جلو اورد و گفت:خوشوقتم!!بنده هم مازیار نیکو منش برادر بزرگتر تارا
بردیا هم کم کم اخمهاش باز شد و باهاش دست داد ولی هنوز ناراحت بود...حتما به خاطر درده....
مانی صدامون زد:تارا..........مازیار ......بیاین دیگه


یهو بردیا رفت سراغ پنجره ای که مانی نشسته بود پشتش........صندلی پشت راننده بود......
مانی اومد بیرون !!بردیا با صدای بلندی پرسید:خانوم محمدی!!ایشون هم برادرتونن؟؟
از لحنش ناراحت شدم
مثلا محترمانه داشت میگفت که دروغ گفتم مازیار برادرمه(حالا انگار راست گفتم؟؟)
مانی با اخم های توی هم رفته گفت:نه خیر !!دوست برادرشونم.......مانی تبسم .......مشکلیه؟؟
بردیا میخواست یقه ی مانی رو بگیره...ولی انگار پشیمون شد یه نگاهی بهم انداخت و اومد طرفم همین طور که از کنارم رد میشد گفت:حیف که تو محله ابرو دارم
هوو!!مگه من ابرو ندارم؟؟
البته وقت نشد این قسمت مهمو بگم ،چون تا بخواد مخم معنی حرفشو پردازش کنه اون رفته بود....حیف!!
مخ من هم روی لاکپشتو کم کرده!!
با لبخند رفتم طرف ماشین و جلو نشستم.......مازیار به ریلکسی من مات مونده بود.....اما ترجیه میداد چیزی نگه
از توی اینه مانی رو نگاه کردم.......بدجور اخم کرده بود.....اهورا واسه اینکه جو ماشین عوض بشه گفت:
...خیر سرمون اومدیم بریم گردش از شر فریاد های بابا و مامان راحت شیم........اومدیم داد و هوار شما که روی مادر مارو سفید کرده بود....یه ذره ارامش هم فرت شد
برگشتم سمتش و گفتم:راست میگه...مثلا قرار بود حال و هوای من عوض شه...البته مثلا
مازیار:بکشین پنجره هارو پایین تا حال و هواتون عوض شه
همه شیشه هارو دادن پایین........اینا هم کم داشتن...من منظورم یه چی دیگه بود بابا
اومدم اعتراض کنم که صدای سیستم بلند شد ......
میترکوند لا مصب...حالا فهمیدم عوض شدن حال و هوا یعنی که چه!!
کله ی اونا هم بالا و پایین میرفت البته به جز مانی
دیگه داره رو مخم سالسا میرقصه....این اون روی خوشگل منو ندیده هنوز
یهو اهنگو قطع کردم...ضد حال به معنای واقعی
مازیار:چرا اینجوری کردی تارا؟؟
با اعصاب خراب برگشتم و به مانی خیره شدم و اروم گفتم :نگه دار مازیار!!
مازیار:چیکار کنم؟؟
من:نگه دار
مانی هنوز سرشو به پنجره چسبونده بود و عصبی بود و نگاه خیرمو نادیده میگرفت
پیاده شدم و رفتم طرف در مانی و یهو بازش کردم اونم یهو تعادلشو از دست داد و افتاد
مانی:چی کار میکنی تو؟؟
من:چته؟؟
مانی:هیچ.برو بشین سرجات
من:نوچ!!نشد دیگه....اومدی نسازی!!چته مانی؟؟از دست من ناراحتی؟؟از دکتر رنجبر؟؟از کی؟؟
مانی:هیچ کی
من:هستی مانی...ناراحتی...ولی از کی؟؟
مانی:ولم کن تارا...
من:به قران اگه نگی چته دیگه نه من نه تو...مثلا اومده بودی حال و هوامون تهویه بشه...مزخرف تر از قبل شد
مازیار:مانی رفته گل بچینه....
اهورا:مانی رفته گلاب بیاره
مانی:خفه شین دو دقیقه داریم عین ادم حرف میزنیم
مازیار:هی!!حرف بد؟؟خفه شین چیه ....بگو لطفا لال شید!!
من:اه بچه ها!!اذیت نکنین
مانی:این بزمچه ها ادم نمیشن بریم بیرون حرف بزنیم
مازیار:هی!!در گوشی؟؟داشتیم اجی؟؟
من:فعلا که داریم!!
وپشت بندش مانی پیاده شد
.....


من:بگو دیگه
مانی:تارایی !!توروفران بیخیال شو.....شاید بعدا گفتم
با التماس بهم نگاه کرد
من:تو گفتی بیایم بیرون که راحت تر بهم بگی!!
مانی:بعدا تارا.........بعدا...الان نمیشه
نمی دونم چی شد یهو استرس گرفتم
گوشیم زنگ خورد
دستام میلرزید
گوشی از دستم افتاد
چرا اینجوری شدم
-تا....را......بیا
صدای اروین بود...مضطرب گفتم:الو اروین....چی شده؟؟کجا بیام؟؟حالت خوبه
-فق..فقط بیا...خونه
و بعد صدای بوق های پی در پی
به سمت مانی بر گشتم :میدونی خونه ی اروین کجاست؟؟
با سر گفت نه
پرسیدم:مازیار اینا چی؟
مانی:نه نمیدونن
و بعد بانگرانی پرسید چیزی شده؟؟که من هم با هق هق دویدم سمت ماشین مازیار و گفتم اروین حالش بده.....

رمان نی نی های جلف"ته خنده" 1

و اما قسمت اخر رمان
ببخشید یه شبه سریع تمومش کردم چون دو تا رمان دیگم دارم امیدوارم از رمان نی نی های جلف خوشتون اومده باشه
[size=small]مازیار با تعجب بهم نگاه میکرد و من بین گریه هام بهش میفهموندم که برگرده خونه
....و اون هم بدون حرف راه افتاد.....اول فکر کرد مانی چیزی گفته ولی وقتی مانی درمورد اروین بهشون گفت اونا هم بهم ریختن
بالاخره رسیدیم
نگرانی باعث شده بود دست پاچه بشم دویدم سمت پله های ساختمون و رفتم بالا
کلید تو دستام میلزید و اشکام نمیذاشت کلید در خونه رو پیدا کنم دو بار کلید افتاد پایین و من خم شدم تا برش دارم و در رو باز کنم.....بالاخره باز شد
برگه رو از روی در یخچال کندم و دوباره رفتم پایین ....اهورا مدام سعی داشت ارومم کنه اما من گرریه میکردم
مانی پشت سر هم شماره اروین رو میگرفت و بدون جواب موندن تماس ها دیوانه اش میکرد
خونه رو سخت پیدا کردیم اما بالاخره پیدا شد
رفتیم داخل حیاط یه اپارتمان کوچولو بود همگی از پله ها بالا رفتیم و دم در واحد دوم دستمون رو گذاشتیم رو زنگ ولی هرچی در زدیم باز نکرد......و من گریه هام بیشتر میشد
در اروم باز شد اما تا خواستم برم داخل مثل اینکه چیزی پشت در باشه ،نمیذاشت برم تو....
دم رو از لای در بردم تو و خواستم اون چیزو حرکت بدم که دستم یهو گرم شد .....داغ شد با عجله از لای در اوردمش بیرون.......دستم خونی شده بود .......با این که خودم کارم تو خون و این چیزا بود ولی نزدیک بود بالا بیارم....مانی دستمو گرفت و بردم بیرون تو حیاط تا حالم جا بیاد........دستم رو هم تو حیاط کنار باغچه شست
هرچه قدر اصرار کردم بذاره برم نذاشت
تا اینکه مازیار با قامت اروین که خونی روی پشتش کول کرده بود اومد بیرون و دوید سمت ماشین ماهم همین طور
*******
-همراه اقای فروزش تشریف بیارن
هرچهار نفرمون دویدیم به سمت پرستار
پرستار با دیدن ما با حالت تعجب گفت :خواهر و برادراشین؟؟
مانی گفت:دوستاشیم
پرستاره یه نگاه بهم کرد که جد و ابادم جلو چشمام رژه رفت
-مریضتون باید عمل بشه.....و اجازه عمل رو باید سرپرستش بده....سریع تر هماهنگ کنید
و رفت
موبایلم رو تو دستام گرفتم و شماره اتابک خان رو گفتم:الو ....سلام بابایی
-سلام تارا جان!!خوبی بابا؟؟چرا گریه میکنی؟؟
-بابا بزرگ....اروین باید عمل بشه....حالش خوب نیس....لازمه اجازه عمل رو بدید
اتابک خان خون سرد تر از همیشه گفت:ولی من راهم دوره بابا ...نمیتونم
خشک شدم!!چند لحظه پلک نمیزدم و همین جور ایستاده بودم.......بابابزرگ من که عاشق اروین بود چی داشت میگفت؟؟
-بابا بزرگ ...پس من چیکار کنم داره از دست میره؟؟
-تو اجازه بده
-نمیشه...
-اگه بخوای میشه بابایی...عجله کن...وقتتو نمیگیرم...مواظب خودت باش
و قطع کرد
دست اهورا جلوی چشمام اینور و اون ور میشد :کجایی تارا؟؟اتابک خان چی گفت؟؟
من:نمیاد
اهورا:چی؟؟
رفتم سمت بخش..
با جسارت گفتم:بدین من برگه رضایتو پرکنم
پرستاربا صدای بلندی گفتم::ولی باید سرپرستشون باشه....نمیتونم به شما بدم....
برگه رو از زیر دستش کشیدم و کارتمو بهش نشون دادم...جدیدا بیمارستان بهم یه کارت پزشکی داده بود یه کارتی که نشون میداد من از کارکنان اون بیمارستانم ....یه جورایی مثل همون علامت معروف میتیکومان بود
با صدای بلندی گفتم:من ضمانت میکنم.......


دوباره همون کابوس مزخرف همیشگیو داشتم میدیدم
که یکی توکونم داد یعنی کی متونه باشه؟؟
مانی بود که میگفت:پاشو تارا....تارا!!
بلند شدم با دیدن بیمارستان همه چیز یادم اومد.....با اضطراب و صدایی که از زور گریه بیرون نمیومد گفتم:چی شد؟؟
مانی سرشو تکون داد و بلند شد
پشت به من ایستاد و دستشو برد تو موهاش
و با لحن ارومی گفت:پاشو سر و صورتتو بشور .....بعد باهم بریم پیش دکتر
بلند شدم و به سمت دستشویی ها رفتم دستم خواب رفته بود مثل اینکه روش خوابیده بودم دیشبو
اصلا چی شد من خوابیدم ؟؟
سرم رو میخواستم بگیرم زیر شیر اب
اما بدم میومد.......اخه دستشویی های بیمارستان همچینم تیمیز نیست!!ایشم شد
به شستن صورتم اکتفا کردم و رفتم بیرون
مانی یه شیرکاکائو برام از بوفه اورده بود و با کیک داد دستم
خودش هم ایستاد و نگام کرد
من:من میل ندارم......
مانی:بخور !!!وگر نه فشارت می افته تو هم باید بری بغل دست اروین بخوابی
این چرا اینجوری میکنه!!از صبح داره واسه من چرت و پرت میگه!!
معلوم نیست چشه !!
یه ذره خوردم و بعد به مانی گفتم بریم
به کم معطل شدیم ولی بالاخره دکتر رخصت داد چهره ماندگارشو ببینیم
خدایی با اون قیافه از اون چهره هایی بود که واسه همیشه تو ذهنم سبت شد
موهای فر ....قد بلند...... سبیل...چهار شونه
یاد بهروز وثوق افتادم جون شما!!
نشستم جلوی میزش ....حیف که قدرت خنده نداشتم وگرنه یه دل سیر میخندیدم
دکتر:راستش درمورد بیمارتون...اقای اروین فروزش...باید بگم که...
منشیش یهو اومد تو و گفت اقای دکتر خانومتون پشت خط اند
پارازیت!!
دکتر یه ذره حرف زد و لیست خرید خونه رو گرفت و گفت:درمورد مریضتون
یهو نگاهش رفت طرف موبایلش که برا ش اس ام اس اومده بود و خوندش
عجب ادم بی شعوریه
د جون بکن بگو دیگه
دکتر:داشتم میگفتم درمورد بیمارتون متاسفم...ناحیه ای از سر به خاطر ضربه شدید اسیب دیده و
دکتر اومد سمت ما و گفت:نسبتتون؟؟
من هم با دل پر از این دکتره گفتم:شما ادامه حرفتون رو بگید!!
دکتر:اهان...خلاصه اش کنم(چه عجب)....کوری موقتی و فراموشی!!
میخواستم صد سال خلاصه اش نکنی!!
مانی بلند شد و گفت:چی؟؟تا کی؟؟
دکتر:اون دیگه به ما مربوط نیست!!(پس به تو چی مربوطه)شما باید کمک کنید.....میتونید تشریف ببرید
و ما درحالی که شکه شدیم در کال احترام از اتاق پرت شدیم بیرون
و بی صد تو راهرو بیمارستان قدم میزدیم.......


از داخل چشمی در نگاهی انداختم،منتظرشون بودم
مانی امروز که از بیمارستان برگشته بودیم گفته بود وقتی که خواب بودم گوشیمو برداشته و با بهداد یه بگو مگوی اساسی داشته!!
حالا ایل و تبار پاشدن اومدن ....مسخره های علاف
با کراهت در رو براشون باز کردم،اول مهتا اومد جلو و بغلم کرد......احوالی پرسی هم کرد که من خیلی سرد و خسته جواب دادم از صبح تا حالا یه لحظه هم استراحت نکرده بودم ....هم دانشگاه خودم و هم اروین رو فعلا کنسل کرده بودم...یه ذره که نه خیلی پادویی کردم...دارو های اروین هم که تو ناکجا اباد پیدا میشد بیچاره ازیار و اهورا از دیشب تا حالا پی دارو هاش بودن...مثلا رفته بودیم خوش باشیم یه شب ...
رزیتا هم با یه من ارایش تو هوا مثلا منو بوسید و رفت......اه...حالم از همین رفتاراشه ه بهم میخوره
اما اون سه تا بدون سلام و تعارف اومدن تو...روانی های بیمار
رفتم چای بیارم که بهداد گفت:این پسره کی بود گوشیتو برداشته بود نصفه شبی.....
من:تو نصفه شبی چه کاری داشتی که به من زنگ زدی؟؟
بهداد:سوالمو با سوال جواب نده تارا؟؟کی بود؟؟
نمیخواستم بگم ،نمیخواستم فکر کنه با تن بالای صداش رام شدم...اما اینم نمیخواستم که این قضیه یک کلاغ چهل کلاغ بشه برسه به گوش بابا اینا
با بدنی کوفته نشستم روی مبل دو نفره ای که خالی بود و گفتم:دیشب که حال اروین بد شده بود زنگ زدم به همون دوستش تا باهم بریم ببینیم چی شده
مهرداد:به ما میگفتی!!بهتر از غریبه ها بودیم
سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:تا تو میخواستی به خودت بجنبی که اون می مرد
بامداد:حالا هم مثل مرده هاس فرقی نداره
با اخم نگاهش کردم
طاها کجایی یدونه بخوابونی تو دهن این تن لش!!
میگم نکنه اصلا کار همینا باشه؟؟
بلند شدم و گفتم:اگه واسه همین پاشدین اومدین باید بگم خوش اومدین ....هری
مهرداد:واسه این اومدیم ببینیم دختر عموی کوچولو مون تو شهر غریب اسیر گرگا نشه
من:اگه منظورت از گرگ مانیه بدبخته که باید بگم جنابعالی بره رو به جای گرگ گرفتی....حالا هم گشید برید حوصله اتونو ندارم
بامداد:حوصله ی مانی خان رو که داری!!دعوتش کن جناب بره رو هم ما ملاقات کنیم
من:مانی مثل شما بیکار نیست که هر وقت من گفتم بیاد و بره....درضمن از صبح تا حالا اونقدر برای اروین زحمت کشیده که دلم نمیخواد بیشتر از این تو زحمت بیوفته
مهتا:بچه ها توروقران این بحث ها رو ول کنین....اتابک خان واسه یه چیز دیگه مارو فرستاده اینجا
پس اتابک خان فرستادتشون؟؟چه چیزا ؟؟
رزیتا:راس میگه ما اومدیم انجام وظیفه و بریم کارای تارا به ما ربطی نداره که ...ما اینجا برگ چغندریم ابرومون هم که از سر راه اوردیم
با نفرت نگاهش کردم که بهدادگفت:چیز مشکوک دیگه ای ندیده بودی تو این مدت؟؟
همون موقع برای گوشیم اس ام اس اومد گوشی رو برداشتم بردیا بود نوشته بود:هر روز تعداد اخوی های وارد شده به خونه ی شما زیاد تر میشه
قرمز شدم....راستی ماجرای بردیا هم مشکوک بود
چرا اونو زده بودن....اصلا چرا اون پی گیر نشد؟؟
برگشتم سمت بهداد :چرا چرا...یه ماجرای مشکوک دیگه هم بود
مهرداد:چی؟؟
من:من کامل در جریان نیستم واستید خود کسی که براش این اتفاق افتاده بیاد
بامداد:باشه...بگو بیاد
رفتم تو اشپزخونه و شماره بردیا رو گرفتم...درمورد پسر عموهام که اینجا بودن گفتم و درمورد ماجرای اروین
اخر سر هم ازش خواستم بیاد اینجا و درمورد هرچی که دیشب تو برخوردش با مازیار و مانی داشته چیزی نگه
چند دقیقه بعد اومد........
وقتی در باز شد و من به بردیا تعارف کردم بیاد داخل خونه خونه در ان چنان سکوتی غرق بود که مثلا میخوان دزد بگیرن منتظر صحنه ی جرمن!!
پسر عموهای منحرف منو باش
بردیا اومد تو اولین چیزی که نظرم بهش جلب شد چشمای گشاد رزیتا بود که میخواست بردیا رو بخوره ...
بردیا بامن روی همون مبل نشست ولی تا سرش رو بلند کردو بهداد اینا رو دید احساس کردم واسه یه ان سکته رو رد کرد....
ولی چرا؟؟


بهداد اب دهانشو قورت داد و سیخ نشست اون دو تا هم همین طور ....برگشتم به بردیا نگاه کردم از عصبانیت رگ گردنش زده بود بیرون اوخی نازی!!
من:بچه ها قضیه مشکوک همین بود که اون شب یه عده ریخته بودن سر دکتر رنجبر و به طرز فجیهی کتکش زده بودن...البته دکتر فکر نکنم پی گیر شده باشه...ولی درگیری به قدری شدید بود که اگه ما نفهمیده بودیم فکر نکنم بردیا...یعنی دکتر رنجبر زنده میموندن
ای ...چه سخته درست و حسابی حرف بزنم...چی میشد یه کلام ختم کلام میگفتم یه عده لاشی زدن و خوردن و نفله کردن؟؟مختصر مفید
بردیا رنگ به صورت نداشت معلوم بود هنوز درد داره...نگاهمو ازش گرفتم و به بهداد چشم دوختم پوزخندی زد و گفت:اون که کار خودمون بود
دهنم باز مونده بود با همون دهن باز گفتم:چی؟؟
بامداد:اقا دکی شما پاشو بیشتر از گلیمش باز کرده بود....لقمه ی زیادی میخواست...
مهرداد ادامه اشو گرفت:اتابک خان هم به ما گفت نذاریم این لقمه با اب خوش از گلوش پایین بره
مهتا:چی میگین شماها؟؟
بهداد:چرا نمیذارین خود اقای دکتر توضیح بدن؟؟هان بردیا خان نمیخوای دهن وا کنی؟؟
بردیا:ترجیه میدم فعلا کسی چیزی ندونه
بامداد:حتی اگه دوباره کتک بخوری
بردیا دستاشو مشت کرد و کوبید رو پاش
چرا اینا اینجوری میکن؟؟منم میخوام بدونم چی شده؟؟
من:میخوام بدونم چی شده؟؟چرا هیچکدوم حرف نمیزنین
مهرداد:ما نباید چیزی بگیم...بذار بردیا خان حرف بزنه
بردیا:خانوم محمدی؟؟منو اوردین اینجا این معرکه رو تماشا کنم
من:نه به خدا من اصلا خبر نداشتم...هنوزم خبر ندارم
زده بودیم کانال اخبار به معنای واقعی!!
بردیا بلند شد و من رو تو بهت جا گذاشت یه پنج دقیقه بعد از اینکه از خونه خارج شد گفت:همه رو بگو فرداشب خونه اتابک خان باشن.......
این اتابک خان رو از کجا میشناخت؟؟
یعنی فرداشب چی قرار بود بشه؟؟
یه ذره که گذشت همه رفتن جز مهتا!!
میخواست پیش من بمونه!!بقیه هم قرار شد دعوت بشن خونه اتابک خان...

دلم میخواست زود تر کابوس هام تموم بشه
ای کاش!!همه چی تموم بشه
ای کاش!!حال اروین خوب بشه
ای کاش!!..........
همین طور ای کاش گویان پلکام سنگین شد و گرفتم خوابیدم مهتا هم رو زمین خوابیده بود چه خیالش راحته!!چه قدر زود میتونه بخوابه!!


بالاخره اون روز یا اون شب رسید.....قرار بود من و مهتا و بردیا باهم بریم خونه اتابک خان!!
اینا چی فکر کردن منو با این الدنگ یکی کردن ها؟؟
بزنم شل و پل شه با این قیافه اش
خلاصه ما یه لباس شیک پوشیدیم و رفتیم دم در منتظر علی حضرت!!
بالاخره امد البته قبل از این که خودش برسه بوی عطرش میومد بی شعور!!
با اون صداش گفت:بفرمایید خانوما
حالا انگار اگه این نمیگفت من نمی فرماییدم!!...دستم خرد به دستگیره در عقب ماشین دل شوره عجیبی گرفتم....همون موقع صدای گوشیم درامد......
-الو
-کجایی تارا؟؟
رومو برگردوندم سمت بردیا و پشت به مهتا گفتم:اهورا حالت خوبه تو؟؟چرا اینجوری حرف میزنی؟؟
بردیا فقط همین اهورا رو نمیشناخت که اسم اینم شنید ....گوش نداشت که انتن کنترل از راه دور بود........
یه جور بدی خیره شده بود بهم و ولم نمیکرد با اون نگاش!!
اهورا:تارا!!اروین...اروین...... .
من بلند داد زدم:اروین چی اهورا ؟؟
یه ذره ابرو پیش مهتا داشتیم اون هم رفت بر باد فنا!!
اهورا:حالش خوب شده!!میخواد تورو ببینه
سریع گوشی رو قطع کردم و برگشتم سمت خونه که مچ دستمو بردیا الاخ گرفت...
وقتی بردیا خشمگین میشود:کجا خانوم محمدی؟؟
تو که مچ مارو گرفتی دیگه اون خانوم محمدی گفتنت ماله چیه؟؟یه تارا جون بگو و خلاص!!
من:میخوام برم !!ضروریه!!
وقتی بردیا غیرتی میشود:گفتم کجا تارا؟؟
خانومش رو هم که خورد!!
کم کم دیگه به جای اسمم بهم میگه هوی خره کجا میخوای بری؟؟؟
من:حال اروین خوب شده دارمیرم پیشش
مهتا جیغ زد:واقعا تارا؟؟(ذوق کردنت تو حلقم دختر عمو!!)
همزمان بردیا دستم را ول کرد(وقتی بردیا فروکش میکند)
بردیا:بشینین باهم میریم
دیگه چه میشه کرد ؟؟بهتره بریم؟؟ماشین که حاضر !!راننده مفتی هم داریم .....بریم عیادت اروین جونم!!


در خونه ی اروین رو باز کردم و داخل شدم همه جا تاریک بود .........فقط اباژور حال روشن بود.....
بلند داد زدم:صاب خونه!!مهمون دعوت میکنی جیم میزنی
صدای اتابک خان اومد:سلام تارا جان!!نه ما جیم نزدیم
هان؟؟
بابا بزرگ اینجا چه میکنه؟؟
برگشتم سمت بردیا اینا که دیدم نیستن........
فکر کنم اصلا اونا داخل نیومدن!!اما چرا؟؟.
فکر ک
به اتابک خان بانگرانی گفتم:چیزی شده بابا بزرگ؟؟اروین اینا کجان؟؟
اتابک خان با لبخند گفت بشینم و من هم رفته بودم رو سایلنت گرفتم نشستم(یا یکی از دوستام بخیر هر وقت میخواست یه فعلی رو بگه مثلا میگفت گرفتم خوردم......گرفتم گفتم.....چقدر مسخره اش میکردم)
اتابک خان:خیلی نگرانی؟؟
من:کم نه..........
اتابک:حالت چطوره بابایی؟؟چد وقت بود ندیده بودمت
دلخور گفتم:حسابش رو ندارم...اصلا حواسم نبود به این چیزا.....
اتابک خان گفت:داشتیم نوه کوچولوی من!!
نوه کوچولو ی من؟؟بابا............ لقبم تو حلقم!!
مامان و بابا هم ملحق شدن .....فکر کنم همه ی ایل و تبار تو جیب اروین بودن ما خبر نداشتیم
برگشتم سمت اتابک خان:اینجا خبریه؟؟
مامان زد زیر گریه....گفتم :چیه مامان جرا گریه میکنی؟؟؟
اتابک خان:بذار راحت باشه تارا خانوم.....من برات تعریف میکنم
جون شما حس این فیلم های ابکی رو داشتم زیر اون نور اباژور
بلند شدم چراغ رو روشن کردم
فکر کنم تر زدم تو حال شاعرانه اشون!!
اتابک خان:درست یه روز تو همین خونه علی وقتی تورو بغل داشت با احتیاط کلید برق رو زد ....
علی دیگه کیه که من تو بغلش بودم؟؟
اتابک خان با پوزخندی به قیافه متعجب من گفت:علی بچه برادرم بود!!برادر بزرگم!!وقتی برادرم مرد...من اونو زیر پر و بالم گرفتم ...یه سال گذشت ...فهمیدم گل بانو دختر بزرگ از علی خوشش میاد....اما علی حواسش نیست و درست تو همون اوضاع و احوال من بهش پیشنهاد ازدواج با مارال رو دادم......مارال دختر خوبی بود ....یکی از فامیلامون بود.......علی هم قبول کرد .....همه چی خوب پیش می رفت اما گلبانو هر روز منزوی تر می شد....افسرده شده بود خیلی بد .....به زور به گلبانو گفتم که به یکی از خواستگاراش جواب مثبت بده......فقط به خاطر اینکه اوضاع بیشتر از این به هم نریزه.....طرف ادم خوبی بود اما متعصب بود......و گلبانو هم با دیدن مارال و علی بی اختیار حالش بود میشد و گوشه گیر!!شوهر عمه ات به گلبانو سخت میگرفت...اما گلبانو اروم نمیشد و دوباره و دوباره بادیدن علی افسرده میشد.....نمیخواستم اوضاع بد تر بشه ........تو یه فضای ساختگی داد و قال راه انداختم و اونو از خودم جدا کردم........
گل بانو بچه دار شد.......دو تا بچه دوقولو
یه سال بعد روز به دنیا اومدن بچه سوم اش بود که توهم به دنیا اومدی......درست تو همون بیمارستان......مارال درجا تموم کرد و علی هم تو رو هنوز ندیده بود که با شنیدن خبر رفتن مارال تو جوونی سکته کرد......همه چیز شلوغ و پلوغ بود مجبور شدم برم پیش گل بانو ...تورو سپردم دستش.....توشیر میخواستی....مادر میخواستی....و گل بانو ازهمه برای تو بهتر بود......
حرف اتابک خان تموم نشده بود که مانیا و بردیا و مانی تو اومدن.....
مانیا و بردیا تعظیم کردن و گفتن:دوقلو های افسانه ای که ازقضا خواهر و برادرای رضایی شما هستیم
مانی هم اومد پیشم و گفت:بنده هم همون ادم سومی که درست تو روز تولد تو به دنیا اومدم
نه.........اینا چی میگن؟؟
برگشتم سمت مامان!!پس اینا چی؟؟
به اتابک خان گفتم:ولی من مامان بابا دارم.......اینا ها
اتابک خان گفت:حالم اشفته بود و عذادار بودم ......چند روز که گذشت ترس وجودمو گرفت که نکنه یه وقت گلبانو بلایی سرت نیاره...بردمتپیش بچه کوچیکم ...اونا طاها رو داشتن اما عاشق تو بودن......
طاها اومد تو:واسه همین بود که همیشه بهت حسودیم میشد
من:تموم شد؟؟فقط میخواستین بگین من بچه شما ها نیستم؟؟
اتابک خان:هنوز تموم نشده....
اروین و اهورا و مازیار اومدن تو.......مازیار با لودگی گفت:اتابک خان!!نقش مارو سانسور کردین که!!
اهورا گفت:معرفی میگفت:برادران فروزش
برادران؟؟؟؟؟
خدایا چشمام درد گرفت از بس امشب گشاد شد
اتابک خان:این سه تا رو سرپرستی میکردم.....این اروین ناقلا بدجور تودلم نشسته بود .......وقتی بزرگ شدن و به یه سنی رسیدن هرکدوم یه کاره شدن اما اروین از دور ماموریت داشت تورو مراقبت کنه
حتی وقتی بیست سالت شد....
اما احساس کردم بیش از حد دارین باهم اخت میگیرین این بود که از هم دیگه جداتون کردم!!
.........حالا همه چی روشن شده بود جز این زد و خرد ها؟؟
من:ولی این کوری و الزایمر و کتککاری بردیا و ........
اتابک خان:اینا کار نفر اخر بود کسی که خیلی دوست داره
میخواست قبل از این که پا پیش بذاره مطمئن بشه تو به اروین علاقه ای نداری.....و از من خواست که شما دوتا رو همخونه کنم
همزمان سر و کله بردیا پیداشد......اما نه تو زد و خورد بردیا نه اروین تو به اندازه ی یه عاشق براشون ناراحت نشدی!!
توی اون لحظه ای که بردیا میرفت بیمارستان اون پیشت بود و عکس العملت رو میدید
وبعد از الزایمر اروین هم پیشت اومد.......
من:یعنی همه اش بازی بود ؟؟همه اش؟؟کدوم الاغی همچین نظری داده بود که منو ازمایش کنه....مرتیکه علاف!!
یکی از پشت زد رو شونه ام برگشتم.....این که همون پسره بود که باهاش تو راه بیمارستان تصادف کرده بودم......
کلاه گیس و لنزش رو برداشت و سرش رو اورد بالا
و من در بهت بودم از کسی که همه این دیوونه بازی ها زیر سرش بود!!
در همین لحظه برای شفای جنون همه نی نی های جلف اجماعا صلوات ختم کنین
بهداد دستمو گرفت و گفت:چوطولی نی نی کوچولو؟؟

پایان[/size]
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
#8
خیلی طولانی بود حوصله نداشتم نخوندم 25r30
پاسخ
#9
باحال و قشنگ بود دمت جیز
رمان نی نی های جلف"ته خنده" 1
پاسخ
#10
مسخره
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان نی نی های جلف"ته خنده" 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان